شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

مورچه‏‌اى ريزنقش و قهوه‏‌اى رنگْ فاصلۀ ميان لانه تا انبار آذوقه‌‏اش را با قدم‏‌هاى كند طى مى‏‌كرد. در اين‏حال سايۀ پرنده‏‌اى از روىش گذشت: مورچه دردل گفت:
«با هر گام تنها چند ميلى‏متر؟ آيا اين سزاست؟ كاش مرا هم بال‌‏ها و عضلات پرواز بود. آن وقت در يك چشم به هم زدنْ از اين سر به‏ آن سر مى‌‏رفتم. هر وقت دلم مى‏گرفت، پر مى‏گشودم و شهر را زير بال مى‏گرفتم وديگر هرگز هيچ كفشى مرا زير نمى‏گرفت.
مورچه مشغول لابه و انابه بود و صدايش داشت رفته‏رفته اوج مى‏گرفت; آنقدر كه متوجّهِ همهمۀ مقابل لانۀ مورچۀ‏ مُستجاب‏‌الدّعوه نشد. عبور از آن كوچۀ باريك كار هر روزش بود و تعجّبى نداشت اگر بى‏‌اعتنا به مورچه‌‏هايى كه صف كشيده‏ بودند، غرق افكار خود باشد.
چند قدم از مقابل منزلِ مورچۀ دعانويس كه رد شد، مانند هر انسان يا مورچۀ ديگر كه ناگهان چيزى به ذهنش خطور كند، انديشيد كه چرا تا امروز به فكر نيفتاده كه نزد مورچۀ پير برود و آرزويش را با او در ميان بگذارد؟ به خودش گفت:
هيچ كف‏‌بين و رمّالى بدش نمى‏‌آيد به همۀ جهانيان ثابت كند كه در كارش خُبره است!
دقايقى بعدْ مورچۀ ريزنقش ما در صف طويل مشتريان مورچۀ پير انتظار مى‏كشيد و به خودش ‏مى‌‏گفت:
«بيخود نيست مى‏گويند: كوه به كوه نمى‏رسه، ولى مورچه به مورچه مى‏رسه! اين هم سزاى كسى كه هر روز از مقابل اين مشترى‏هاى‏ بينوا بگذرد و آنان را به‏خاطر دل خوشى كه دارند و وقتى كه بيهوده صرف مى‏كنند، به باد تمسخر بگيرد.»
سرانجام نوبت مورچه رسيد و رفت تا دوزانو در برابر مورچه‏ى بزرگ بنشيند و زبان به شكايت بگشايد و از وضع خود بنالد و بگويد كه كارهايش به خوبى پيش نمى‏رود و علاج كارْ در يك جفت بال است.
تعجّبى نداشت اگر مورچه‏ى كهنسال بعد از شنيدن حرف‏هاى او، در فضايل صبر و تحمّلْ حرف و حديثى نقل كند و از او بخواهد كه به وضع موجود بسازد و اين شعر را نصب‏العين خود قرار دهد كه:
قناعت توانگر كند مور را!
ولى آتش مورچه داغتر از آن بود كه بخواهد به ضرب‏المثل‏هايى كه در نكوهش از بلندپروازى و حرص و آزْ به زبان مورچه‏ى‏ دعانويس جارى مى‏شد، ترتيب اثر دهد. پاى خُرداندامش را در يك كفش كرد كه شما آقايى كنيد و در اوقات استجابت دعا براى منِ‏ روسياهِ قهوه‏اى رنگْ دو بال صفركيلومتر وآك‏بند از خدا طلب كنيد! قول مى‏دهم تا آخر عمر دعاگوى شما باشم و ديگر هيچ‏ آرزويى نكنم.
مورچه‏ى پيرْ نحوه‏ى نشستنش را عوض كرد. بعد رو به جانب آسمان در كمال خضوع و خاكسارى گفت:
«خدايا! تو را به حق فرشتگان دوباله و سه‏باله و چهارباله‏ات كه در كتاب آسمانى از آنها ياد كرده‏اى، بيا و دلِ كوچك اين مورچه‏ى‏ ريزنقش ما را نشكن كه دل‏شكستن هنر نمى‏باشد! از خزينه‏ى كبريايى تو چيزى كم نمى‏شود، اگر دو آلت پرواز در اختيار او قرار دهى تا بلكه تحوّلى در كارش ايجاد شود و اموراتش بهتر بگذرد و اين حرف‏ها!»
مورچه‏ى پير دعايش تمام نشده بود كه ناگاه!
رعدوبرقى در گرفت و غبارى برخاست كه چشم، چشم را نمى‏ديد. غبار كه فرو نشست، دو بال نورس كه‏
برق تازگى مى‏زد، بر تن مورّچه رُ.سته بود.
ديگر مشتريان مورچه‏ى پير كف زدند و مورچه‏ى‏ مُستجاب‏الدّعوه گفت:
«برو جانم! برو به سلامت! ولى مواظب خودت باش! پُز نده! قمپُز در نكن! برو و شاد زى!»
مورچه‏ى بالدار با همه دست داد. دست مورچه‏ى‏ كهنسال را بوسيد و چيزى در كف او گذاشت و گفت:
«با اجازه! كه مى‏روم به سوى سرنوشت!»
آنقدر صبر نكرد كه خوب از آستانه‏ى خانه‏ى دعانويس‏ خارج شود. در اوّلين فرصت بال‏ها را از هم گشود و از زمين جدا شد. قدرى نامتعادل بال زد و به زودى به‏ كارش مسلّط شد و چون مى‏دانست مورچه‏هاى ديگر دارند به حالش غبطه مى‏خورند، زيگزاگى پرواز كرد و ويراژ داد.
مورچه‏ها با حسرت در كار تماشاى خوشبختى او بودند و از دلشان گذشت كه بد نيست به زبان بيايند و به جاى‏ نيازى كه آنان را به خانه‏ى دعانويس كشانده، بخواهند كه براى آنها هم بالى تهيّه كند.
مورچه‏ها خطّ پرواز مورچه‏ى كامياب را با نگاه دنبال‏ مى‏كردند و به روزش آرزومند بودند كه ناگهان! پرنده‏ى‏ بزرگى كه معلوم نشد از كجا يك‏باره سر رسيد، در كسرى از ثانيه با دهان بازْ وارد خطّ پرواز مورچه‏ى‏ بالدار شد و سريع و ناغافل او را در كام گرفت و فرو بلعيد و تمام!

یادآوری: این داستان را بر اساس حدیثی از امام موسی‌بن جعفر(ع) با این عبارت، نوشتم:
أِذا أَرادَ اللهُ بالنَّمْلةِ شَرّاً أَنْبَتَ لَهُ جَناحَيْنِ فَطارَتْ فَأَكَلَهُ الطَّيْرُ : اگر خدا اراده کند که مورچه‌ای را از میان بردارد، دو بال برایش می‌رویاند. مورچهء بالدار پرواز می‌کند و خوراک پرندگان هوا می‌شود.»
روضهء بحار، ج۲، ص۳۳۳، أعلام‌الدّین مخطوط

این داستان اینجاها چاپ شده است:
۱. هفته‌نامۀ مينودر قزوين در ۲۲ دی ۷۶ در ستون «عرضم به حضور» که با نام مستعار «ر.علیپور» در آن مطلب می‌نوشتم.
۲. کتاب نامۀ روحفزا، جلد سوم صفحهء ۴۴۲ در سال ۸۰
۳. کتاب داستان‌های روحفزا، جلد اول، بهار ۸۱
۴. کتاب عسل و مثل، صفحۀ ۴۰۷، سال ۸۵

لینک فیسبوکی: اینجا


برچسب‌ها: قزوین, عسل و مثل, داستان‌های روحفزا
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم دی ۱۳۷۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا