شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
*حدسم درست از آب درآمد... از آن مجلس ختم دست خالی خارج نشدم... میدانستم آنجا بروم، برایم چیز جدید دارد*... خب یک مجلس معمولی که نبود... مثل سایر محافل یادبود که هر روز در مساجد شهر برگزار میشود که نبود... پدر یکی از هنرمندان معروف فوت شده بود... اینجور وقتها کلّهگندهها در مجلس فاتحه حضور پیدا میکنند... همیشه چنین مجالسی را بهخاطر حواشیش دوست دارم... آدم هنرش را داشته باشد، میتواند برود نمایندهٔ مجلس یا یکی از مدیرکلها یا استاندار را گیر بیندازد یا تو بگو خِفت کند و ازشان مساعدهای چیزی بخواهد... یا حدّاقل باهاشان عکس سلفی بگیرد... بهشرط اینکه جلسه آنقدر شلوغپلوغ نباشد که خلقاللّه از سروکول هم بالا بروند و نشود قدم از قدم برداشت... آن روز از روزهایی بود که نشد کاری بکنم... امّت خُرماجو اجازه ندادند... امّا از مسجد دست پر خارج شدم... صحنهای دیدم قیمتی... من شکار لحظهها و ثبت وقایع مهم را دوست دارم... گاه سخنران جلسه نکتهٔ بدیعی میگوید و نوت برمیدارم... آن روز نه عکسی شکار کردم نه نوت برداشتم... منبری همان حرفهای تکراری را زد و با بریدن سر حسین از قفا به مجلس ختم خاتمه داد... با این حال من خارج که میشدم، به خودم گفتم: عجب! اینجوریش را دیگر ندیده بودم... چه کیفی داد... من دارم به مرز ۶۰سالگی میرسم... بهنظر میرسد همهجورش را دیدهام... همه مدل خرما حتّی گردواندرون را در مراسم مُتوفّیات تجربه کردهام... آن روز وقتی کیک یزدی تعارف کردند، اوّلش چشمانم برق زد و بعد اخمهایم رفت توی هم... کیک یزدی خوشمزّه است... دوستش دارم... برای همین ذوق کردم... فقط امان از کاغذِ زیرش... همین کاغذ باعث شد سگرمههایم برود توی هم... پیش خودم گفتم الآن دوباره مصیبت خواهم داشت... مصیبت فقط مرگ پدرٌ «ابراهیم سلیمانی» عکّاس معروف شهر نیست... این که کاغذِ زیر کیک یزدی بهش میچسبد هم از مصائب روزگار ماست... حال آدم را میگیرد... نه آدم حاضر است از خیر آن بخش از کیک که به کاغذ مالیده شده، بگذرد... نه آن مالیدهشدهها لامصّب وِلکنِ کاغذند... ناچاری به دندانش بگیری و بتراشیاش... که در این صورت شاید مجبور شوی بخشی از کاغذ را هم بخوری... آن روز وقتی کیک یزدی بهم تعارف کردند، خُلقم تنگ شد... امّا در کمال ناباوری کیک فاقد کاغذ بود و داخل یک پلاستیک، بستهبندی شده بود... قسمتهای فررورفته و برجستهٔ زیر کیک که قبلاً قابل مشاهده نبود، قشنگ دیده میشد... هیچ عنصر مزاحمی به آن نچسبیده بود... آن نقشهای فرورفته و برجسته کمتر از نقوش معماریای که «ابراهیم سلیمانی» از آنها عکس میاندازد، نبود... کیک را راحت به دندان سپردم و بیدنگوفنگ بلعیدمش... آن روز در مسجد جنب گلزار شهدای قم نشد از هیچ آدم کلّهگندهای مساعده یا با او عکس سُلفی بگیرم... ولی خارج که میشدم، حسابی به صاحبان عزا تسلیت گفتم؛ چون خودم شکمی از عزای کیک یزدی درآورده بودم... مجلس ختم خوبی بود.
*#شیخاص ۱مهر۱۴۰۲*
*یک عراقی را زدم وسط جنگ دربوداغان کردم و ۱۷-۱۸ سال بعد سوریّه دیدمش!*... چقدر دنیا کوچک است آقای شیخاص... نه؟... از یکی که جدا میشوی، باز به پُستش میخوری... رفته بودم زیارت حضرت زینب... با کلّی دنگوفنگ از راه ترکیّه خودم را رسانده بودم دمشق... گفتم سری هم بزنم مزار شریعتی... توی حالوهوای «آری اینچنین بود برادر»ش بودم... و به این تکّهاش فکر میکردم که: «ما سربازان با هم میجنگیدیم و همدیگرو نمیشناختیم؛ امّا فرماندهانمان همو میشناختند»... و پرت شدم به خاطرهٔ دودهه قبل که داشتیم با عراقیها تبادل آتش میکردیم؛ امّا هر دو کشور در سطح سفارتخانه با هم رابطه داشتند... گوشتها از دو طرف میرفت جلوی توپ... و پسوپشتها بعضیها بهرهٔ خودشان را میبردند و ما نمیدانستیم... من عضو رزمی-تبلیغی تیپ۸۳ و اعزامی از نهبندان بودم... با دلوجان کار میکردم و تصوّرم این بود دین دارد بزرگ میشود... بعد دانستم دنیای بعضیها را هم دارم بزرگ میکنم... امروز راضیم «مجتبی ذوالنّوری» فقط جواب سلامم را بدهد... من ذاتاً آدمی نبودم به کلّهگندهها کولی بدهم... در منطقهٔ ایلام که بودم، یک روز روحانی گردانها را فراخواندند... رفتم دیدم عمامهها ردیف نشستهاند... یک جلسهٔ توجیهی بود در قرارگاهی در اهواز... حاج قاسم رفت پشت بلندگو... گفت: «حواستان باشد اینجا نمازِ تمام نداریم... همهٔ نمازها شکسته است... اگر تمام بخوانیم، دشمنِ در کمین، پی به برنامهٔ ما میبرد و میفهمد کی قرار است حمله کنیم»... به گردانمان که برگشتیم، چند روز بعد یک بسیجی ازم پرسید: «۳۵ روز است بلاتکلیف در اینجا مستقرّم... چه باید بکنم؟»... گفتم: «تا ۳۰ روز نماز شکسته است... بعدش تمام!»... حرفم در گردان پیچید و مسئله درست کرد که چرا روی حرف قاسم سلیمانی حرف زدهام... گفتم: «ایشان محترم! من بهعنوان آخوند باید حکم شرعی را بگویم»... الآن همین من که کولی به کسی نمیدادم، لنگم... نمیگویم کسانی که بزرگشان کردهام، مساعدت کنند انتشارات بزنم در قم... میگویم جواب سلامم را بدهند... الآن بعد از اینهمه سال دوندگی چشمم به دست توست که پول بدهی خاطرات جنگت را کتاب کنم؛ شیخاص... اللهوکیل خودت قاضی!... خاطرهٔ درستودرمان داری؟... خاطرهای که مرکز حفظ آثار دفاع مقدّس نگران فراموششدنش باشد... غریبه که بینمان نیست... تو اگر قرار باشد خاطراتِ دههٔ شصتت چاپ شود، باید رفت سراغ وقتی که داشتی در حیاط مدرسهٔ شیخالإسلام قزوین دوچرخهسواری یاد میگرفتی!... دلخور نشو... وقتی من تپّهٔ کلّهقندی دیدهبان بودم، تو کجا بودی؟... داشتی هلالاحمر قزوین ماشیننویسی تعلیم میدیدی!... در یک محیط امن... آنوقت الآن صلاح دیدهاند خاطرات جنگ تو چاپ شود... من چه؟... دیدهها و شنیدههایم با خودم دفن شود... کِی قسط اوّل چاپ کتابت را به حسابم میریزی؟... ظُهرابی فرماندهٔ سپاه قزوین وعده کرده بخشی از تیراژ کتابت را پیشخرید کند... دیگر خودت میدانی چه جوابی به «مجید» - سپاهیِ قدیمی قزوین - بدهی... اگر عنوان کند از حقوق ماها برداشتند کتابت را درآوردند، باید برایش جواب داشته باشی... مجید کمی شیش میزند؛ امّا آدم رُکی است... بهت خواهد گفت: «دلت خوش است - شیخاص! - که کتابت رفته رسیده دست اهلش... بیا نشانت بدهم دارد توی انبار سپاه خاک میخورد... به درد هیچکس نخورده»... تو آقازادهای و فقط تا دمِ ماشینِ اعزام به جبهه هم رفته باشی و برگشته باشی بیت، باید قصّهاش ثبت و ضبط شود... خب چرا؟... تا نسل امروز اشکال نکنند عالمِ معروف شهر قزوین: «تاکندی» با نطق غرّا-بَرّایش همه را فرستاد دهان نهنگ... بعد پسر خودش از جهاد فرار کرد و مشغول حواشی شد... خداوکیلی آیا خاطرات خنثی و معمولی تو ارزش چاپ دارد یا خاطرات من که میتوانستم کتابی مثل «من قاتل پسرتان هستم!» درآورم و اسمش را بگذارم: «ترکشهای بدنت کار منه!»... مرداد ۶۲ بود... عملیّات والفجر۳ در بلندیهای اطراف مهران صورت گرفت... نیروها در ارتفاعات شمالی موسوم به کلّهقندی پیشروی موفّق داشتند... یک شب متوجّه تحرّکات عراقیها شدم... معلوم شد دوازده نفرشان از خطّ گذشته، با حفر تونل جلو آمدهاند به سمت ما... بیپیرها سنگرِ کمین زده بودند تا صدای بچّههای ما را شنود کنند و گزارش بدهند... امان ندادم و گرایشان را دادم به بچّههای توپخانه... آنها هم با توپ ۱۰۶ حالشان را جا آوردند... دقیقاً سوراخ کانالشان را که از زیرِ زمین زده بود بیرون، نشانه رفتند... چنان دقیق زدند که تکّهپارههای بدنِ هشت نفرشان را دیدم که پرت شد هر طرف... دودهه بعد حدود سال ۸۰ که عُدَی پسر صدّام مسئول سازمان گردشگری عراق شد، رفتم سوریّه... یک دوست سوری هماتاقم بود که از زمستان ۶۴ در فاو سابقهٔ رفاقت داشتیم... نماز که میخواندیم، عین دیوانهها به سروصورتمان سیلی میزدیم تا پشههای فاو را بتارانیم... رفیق سوریام بلد نبود از پودر نظافت چطوری استفاده کند... یادش دادم... فقط فراموش کردم بهش بگم بدنت باید خشک باشد... رفته بود کیسهاش را کشیده و حسابی لیف-صابون زده بود... بعدش هم واجبی... یکهو نعرهاش رفت هوا... مرا گرفته بود به باد فحش و فضیحت... که: «خدا بکُشدت نهبندانی... آتیش گرفتم»... گفتم: «وای... کی زدی مگر پودرو؟»... گفت: «کوفت!»... گفتم: «هر چی دلت میخواد بگو... من که میدانم کجایت میسوزد»... همین رفیق در سوریّه خبر داد قراره یکی بیاد اتاقمان که زمان جنگ را درک کرده... عراقی زهواردررفتهای آمد که در بدنش نشانههای متعدّدِ جنگ داشت... گفت با کلی دنگوفنگ آمده سوریّه زیارت... تعریف کرد که کیست و کجاها بوده... گفت زمان جنگ دوازده نفر بودیم که سنگرِ کمین زدیم... یکّه خوردم و گفتم: بقیّهشو من بگم؟... و گفتم... و تهَش اینکه: ترکشهایی که در بدنت داری، کار منه!... ماتومبهوت مانده بود... دنیا خیلی کوچک است؛ شیخاص... از یکی که جدا میشوی، باز به پُستش میخوری... یکی از چهار نفری بود که از آن سنگر کمین در کلّهقندی جان سالم بهدر برده بود... اینچنین است برادر؛ آری!
*#شیخاص، شهریور۱۴۰۲*
*تاکندی که به بستر بیماری افتاد و دانست به مرگش میکشد، شیخ هادی را خواست و هشت شاخهٔ درخت که داده بود از باغستان کنار کوی دادگستری قزوین بکنند، داد دستش*... گفت: «چهارتایش را دسته کن و دورش نخ ببند. چهارتای دیگر هم باز باشد. کار دارم با آنها عموقلی!»... بعد سه دختر و یک پسرش را فراخواند و گفت: «عزیزانم! میخواهم امروز از آفت افتراق و ارزش اتّحاد برایتان بگویم که بعد از من بهکار ببندید تا دست هم را بگیرید نه پای هم را»... به هادی گفت: «بده شاخهها را اُغلان!»... اوّلی را که گرفت، داد دست پسرش و گفت: ببین میتوانی بشکنی؟... شیخاص راحت شاخه را به دو نیم کرد... دومی را داد دست دختر بزرگ... او هم بیزحمت نصفش کرد... سومی را داد به دختر وسطی و چهارمی را به تهتغاری... بعد دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی شاخهٔ پنجم را داد و تاکندی دوباره داد شیخاص... شیخاص آرام گفت: «مدیریّت وقتتان خیلی بد است آقاجان... این آزمایش را که انجام دادیم... بروید مرحلهٔ بعد خب!»... ثقل سامعه نگذاشت تاکندی بشنود پسر چه گفت... ششمی را داد معصومه و هفتمی را به فاطمه و هشتمی را به زهرا... بعد دوباره دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی گفت: «دیگر چیزی نمانده که»... گفت: «دستهشده را بده!»... گفت: «ای داد! تکتک دادم به شما و دادید همه را شکستند»... گفت: «مرگ! قرار بود چهارتای دومو دسته کنی که بیقابلیّت!»... گفت: «شرمنده! یادم رفت»... گفت: «چطوری حالا درسم را کامل کنم کولباش!»... و صیحهای زد و روحش از تن مفارقت کرد رحمةالله علیه... وقت کم آورد... بچّهها هم که ارزش اتّحاد را درست تعلیم نگرفته بودند، افتادند به جان هم و پدری از هم درآوردند که نگو!
*#شیخاص، شهریور۱۴۰۲*
*علیرضا روی بانداژ بینیاش با ماژیک با خطّ خوش نوشته بود: «حاصل رفتن به ته چاه با طناب پوسیدهٔ شیخاص»!*... امّا متن را بهصورت سیاهمشق و تودرتو نوشته بود... زیبا بود امّا سخت خوانده میشد... هر کی میدیدش، میگفت: خدا بد نده!... میگفت: عمل زیبایی کردم!... اگر جملهٔ روی بینیاش را میتوانستند بخوانند، حرفش را باور نمیکردند... او کجا آنقدر پول داشت بتواند به تزئینات برسد و سپر اسپُرت بگذارد؟... گیرِ اوّلیّات زندگیش بود... قرض داشت... هر بار مرا میدید، میگفت: «اینهمه اینورآنور آشنا داری. خب دست مارم بگیر دیگه. چه دوستی هستی پس تو؟... خسیس! فقط بلدی البسهٔ نیمدار از کوچه جمع کنی بیاری پارکینگ؟»... گفتم: «یک بار بیا پارکینگم... ببرمت جایی شاید دستت بند شد»... منظورم از جایی، بیت محمّد خَنفروش بود... مردی که هرازگاه اسمس میداد امشب روضه داریم بیا و دوستاتم بیار... به خانهاش که میرفتی، اوّل با دمنوش دارچین ازت پذیرایی میشد... بعدش یک روضهخوانی و سینهزنی مختصر برقرار بود و سپس سفرهٔ آبگوشت پهن میکردند... حضّار، هیئتیهای مرتبط با یکی از شبکههای ماهوارهای قم بودند... شهر آخوندی مُقتضیات خودش را داشت... همه چیزش خاص بود از جمله تلویزیونش... شیوهنامههایشان با دیگر مراکز استانی صداوسیما فرق داشت... محدودیّتهای بیشتری داشتند... بعضی محتواها که پخشش در نقاط دیگر بلامانع بود، اینجا تابو بود... باز گلی به جمال سیمای نور قم که موسیقی پخش میکرد... یک دوجین شبکات ماهوارهای هم در این شهر بود که هر کدام أنا الحق میزدند و به بیت یک مرجع و آیةالله وصل بودند... سختگیری آنها از سیمای قم هم بیشتر بود... نمیشد گفت از پاپ کاتولیکتر؛ که هر کدام برای خودشان یک واتیکان محسوب میشدند... آواز همراه با ساز که پخش نمیکردند، هیچ؛ با برخی واژگان و اصطلاحات مُتعارف عرفانی هم مشکل داشتند... خرقه و دستار و خرابات و جام باید از متون حذف میشد... خَنفروش مجری و تهیّهکنندهٔ توانای قنات جنّةالبُقاع بود... سختگیر، مُقیّد و در عین حال دنبال نیرو... خب خیال خام بود... کسی حاضر نبود با این وضع دست همکاری به آنها بدهد... سیّد حمیدرضا بُرقعی شاعر آئینی آیا حاضر بود بیاید آنجا غزل بخواند؛ آنوقت کلمهٔ شراب در شعرش را قلم بگیرند؛ تبدیل کنند به دلستر؟... خَنفروش چنان دُگم بود که شنیدن چند ثانیه نطق یک نواندیش دینی را برنتافت... تازه رفیق سابقش هم بود... صدای «رضا بابائی» را برایش پخش کردم که هفتههای آخر عمرش به این نتیجه رسیده بود که: «حتّی خدا هم مُقدّس نیست!»... خَنفروش گفت: خفه! دیگه نمیخوام بقیّهشو بشنوم... خب این نشان از ابتلای آدم به تعصّب دارد... همانچه رضا بابائی در کتاب دیانت و عقلانیّتش مرادف با «جاهلیّت در ادبیّات دینی» و شایعترین بیماری فکری جوامع عقبافتاده میداند... اینکه تو در شبکهات از مدّاحجماعت دعوت کنی... ولی وقتی میخواهد غزلی بخواند که مثل «تا مِی شود انگور ما» به فرآیند تخمیر اشاره کند، سانسورش کنی، اگر اسمش تعصّب نیست، چیست؟... با این روحیه پی همکاربودن، خیال خام نیست؟... یک بار بهش گفتم: با یک دوست خوشنویس لنگرودی آشنایم... گفت: «چه خوب! ورش دار بیکار روضه ببینیمش... بلکه دعوتش کنیم شبکه... گوشهٔ سن دکور میزنیم بنشیند زنده خط بنویسد... نشانش میدهیم»... ماجرا را به نوربخش گفتم... گفت: «مایهتیله هم دارد یا فقط نشان میدهند؟ میدانی که مقروضم»... گفتم: «اوّل باید ریش یگذاری و یقهسهسانتی بپوشی»... گفت: و بعد؟... شال قرمزی نشانش دادم گفتم: «روی این میتوانی خط بنویسی؟ خیلی زِبره.»... گفت: «پول بدهند چرا که نه»... شال را تپاندم توی یک پلاستیک سیاه با یک قوطی رنگ آکریلیک... زیپ کیفش را باز کردم گذاشتم توی کیف... رفتیم روضه... بعد از صرف آبگوشت و دمنوش، علیرضا نوربخش را به خَنفروش معرّفی کردم و او هم به هیئتیها نشانش داد... گفتم: «از آن خطّاطهاست که روی همه چی مینویسد؛ از شیشه تا آسفالت؛ مثل مرحوم جواد سَبتی... اگر بخواهید همینجا نشانتان دهد... بسمالله!»... دست برد تا قوطی رنگ و شال قرمز را از کیفش درآوَرَد... گفتم بیتی بنویس به فرآیند تخمیر اشاره نکند. دلستر داشته باشد عیب ندارد... دست بردن و خارجکردن شال از کیف همان و مشت و لگد هیئتیها که زدند لتوپارمان کردند همان... پرتمان کردند از خانه بیرون!... علیرضا نوربخش روی بانداژ بینیاش با ماژیک با خطّ خوش نوشته بود: حاصل رفتن به ته چاه با طناب پوسیدهٔ شیخاص!... روزی که آمده بود پارکینگم، دنگم گرفت اذیّتش کنم... در فاصلهای که رفت دستشویی، شال داخل کیفش را با سوتین قرمز و کثیفی جابجا کردم؛ از همانها بود که داخل بقچهای حاوی البسهٔ نیمدار در کوچه یافته بودم و آورده بودم پارکینگ.
*مرداد۱۴۰۲ #شیخاص*
*من بچّهتهرانم... مال سمت مسیل جاجرود اونورا... امّا در قم ماندهام... بد هم نمیگذرد به من... اینکه جوانها دینگریز شدهاند، شایعه است...* من ۳۲ سالهام و خوشتیپ... کی گفته با شهر مذهبی حال نمیکنم؟... همهاش تبلیغات دشمن حرامزاده است... دین تلخ نیست که... اگر هم باشد، میشود شیرینش کرد... بستگی به خودت دارد... تا دیدی یکی دارد سخت و سنگین نشانت میدهد، آخوندت را عوض کن!... کار ندارد که... درگاه ورودت را به دین تغییر بده... از سمتی وارد شو که اذیّت نشوی... روایت داریم طرف روی منبر گفته: یا اسلام نیاور... یا آوردی، یک بارِ سنگینِ چندتُنی آمده روی دوشت... یا لا اله الا اللّه نگو... وقتی گفتی، ۱۱۰ جلد بحارالأنوار را میگذارند روی شانههایت... #تاکندی اینجوری میگفت... این که راهش نیست... اینجوری که کسی جذب دین نمیشود... آنها هم که آمدهاند، میپَرند... قمیهایش تازه در میروند میروند پایتخت... بچهآخوندهایش مهاجرت کردهاند رفتهاند پرتغال... چه رسد که آنوریها بخواهند بیایند اینور و اسلام و تشیّع را اختیار کنند... بعضی منبریها اصرار دارند از سختیِ جاندادن بگویند و هولوولا بیندازند به جان پامنبریهایشان... خب کانال تلویزیونو عوض کن!... مجبوری پای فیلم ترسناک بنشینی؟... نطق کسی را گوش بده که خدا را گوگولیمگولی تصویر کند... آن دکتر کلّهصاف را دیدهای شبکهٔ چهار نشان میدهد؟... او صحنهٔ نَزعِ جان را عین باقلوا توصیف میکند... جوری که هوس مُردن میزند به سرت... میگوید: منظور از اینکه هر نفْسی چشندهٔ موت است، اونی نیست که تا حالا توی کلّهٔ ما کردهاند... معنای «کُلُّ نَفسٍ ذائقةُالمَوت» این نیست که بشر محکوم است طعم گسِ مرگ را عین زهر مار بچشد... مگر خدا شکنجهگر است بخواهد عزرائیل را عین حیوان درّنده بفرستد سراغ انسان بدبخت... تا چنگالهای خونین و خوفناکش را باز کند و آدم را ببلعد... خیر!... بیخود گفتهاند... ماجرا برعکس است... این تویی که مرگ را میخوری!... قورتش میدهی... عین یک چلوگردن مطبوع میبلعیش و یک آب هم از روش... خب این دکتر که با کراوات و صورت صافوصوف از دین میگوید، بهتر از آن آخوندهای زمُخت نیست؟... این نگاهِ کُمیک به خدا بر آن فیلمهای ترسناک ترجیح ندارد؟... چه اصرار داری بروی سراغ عمامهبهسرانی که میگویند شب اوّل قبر، نکیرومنکر با گرز گران، بابای مُرده را درمیآورند؛ جوری که نطفهای که از آن تولید شده، از سوراخ دماغش بزند بیرون!... من از وقتی آخوندم را عوض کردم، دین برایم مُفرّح و دوستداشتنی شد... مناسکش را با لذّت و تفریح انجام میدهم... تاکندی هی میگفت: درس بخوان!... آن هم چه جور؟... میگفت عین چاهکندن با سوزن... اعتقادی به اینکه بشود همراه با رقص، آموزش دید، نداشت... متون پیچیده و غامض میگذاشت جلویم... میگفتم: امان بده شیخ!... دارد بابایم در میآید... میگفت: هر چه بیشتر سختی بکشی و عبادتِ زجرآمیز و «اَحمَز» انجام دهی، پاداش بیشتری روز آخر به تو میدهند... میگفتم: بیخیال!... من دارم زیر فشار ریاضتهای سخت و جانکاه، رحیق رحمت را سر میکشم... به روز آخر نمیرسمها... میگفت: طاقت بیار اُغلان!... هنوز کار زیاد مانده... قرآن را باید یاد بگیری... بفهمیاش!... کلافهای تودرتو و صَعب و مُستَصعَبش را باز کنی... خب وقتی اینجوری بگویی، معلوم است فالُورهای دین کم میشوند و ریزش میکنند... استاد جدیدم اصلاً روی فهم پیچیدگیهای کتب آسمانی زوم نکرده... نسخههای راحت، ماجراجویانه و هیجانانگیز میدهد که آدم کیف میکند انجام دهد... یک دینداریِ شاد و سرگرمکننده برایم تدارک دیده... این دفعه به من گفت: کارَت گرِه دارد جیگر!... بدخواه داری... گفتم: چه کنم خلاص شوم؟... گفت: یک دبّه با خودت بردار برو «امامزاده جعفر غریب قم»... چشمهای نزدیک آنجاست... پیدایش کن... دبّهات را از آب پر کن... بعد برو بگرد در بازار کهنهٔ قم یک ترازوی دوقلو از آن قدیمیها بیاب... یک جلد قرآن بگذار در یک کفّه... در کفّهٔ دیگر هم ظرفی بنه!... از آب آن دبّه در این ظرف بریز... آنقدر بیفزا که با قرآن هموزن شود... حتماً باید ترازویت کهنه و از آن دوکفّهایها باشد... دیجیتال قبول نیست... میبینی که آخوند من هم سختگیریهای خودش را دارد... ولی نسخهاش پرهیجان است... خیلی روی نمازخواندن تأکید ندارد... نمیگوید نخوان... به شیوهٔ «عبدالعلی بازرگان» میگوید: اگر حال داشتی، بخوان... با زجر کاری نکن... الآن همین نسخهای که برایم نوشته با لذّت انجام میدهم... با عشق میگردم ترازوی مسی قدیمی پیدا کنم... بعد بکوبم بروم امامزاده جعفر غریب سمت جمکران... بعد آب از چشمهاش پر کنم... بعد هموزنِ یک جلد قرآن، آبِ چشمه در ظرفی جمع کنم... بعد با آن آب غسل کنم... یک غسل قرآنی... فقط هم روز سهشنبه... بروم داخل یک تشت یا لگن بایستم... سه لیوان آب بریزم روی سرم... سه لیوان بر شانهٔ راستم... سه لیوان بر شانهٔ چپم... آخر کار آبی که داخل تشت جمع شده را خالی نکنم توی فاضلاب... داخل کیسهای بریزم... بروم دو کوچه بالاتر یا پایینتر از خانهام... کنار پیادهرو خالیاش کنم... جایی که مردم و ماشینها لگدمالش کنند... موقع ریختن آب به پشت سرم نگاه نکنم... تا یک هفته الی ده روز هم حواسم باشد از محلّی که آب را ریختهام، عبور نکنم... بعدش خواهم دید چیزی مثل موشک شلّیک میشود سمت آن حرامزادهای که طلسمم کرده... یک اتّفاق بد برایش میافتد که ناکارش میکند بیناموس را... خبرش به گوش خودم هم میرسد... با این کار سبک میشوم... طلسمات و سحر و جادوها باطل میشود... بختم را اگر کسی بسته باشد، با این غسل قرآنی باز میشود... ببین چقدر این کارها جذّاب است... کی گفته جوانها دینگریز شدهاند؟... کجا منِ بچّهتهران از دین فراریام؟... من از تهران آمدم قم... چشمان شهلای سیاهی دارم... آنقدر شهلا که دل از خلق میبرد... جسارت است توی برخی مساجد بزرگ قم مردان زندار به من پیشنهاد بیشرمانه با خودشان و زنشان میدهند... منظورم این است که من از بدِ حادثه به دین پناه نیاوردهام... راحت میتوانم بروم توی دامن گناه و پیشنهاد معصیت بهم بشود... بارها قاچاقبرها گفتهاند میتوانیم از راه یونان از این قم خرابشده نجاتت دهیم و بفرستیمت آنور... اما همچنان این شهر مذهبی برای منِ تهراندیده و آبتهرانخورده جای ماندن است... چرا جذّاب است؟... چون دین را با شکنجه دنبال نمیکنم... بخشهایی از مناسک دینی را اختیار میکنم که باهاش حال کنم... صعب و مُستصعبها را درز گرفتهام... بله نمازهایم را سه خط در میان میخوانم؛ در عوض تبرّایم قوی است... مباحث مربوط به اینکه خلیفه دوم کارخراب بود و میل مفعولی داشت را با شوق دنبال میکنم و شجرهنامهٔ بیناموسیاش را درآوردهام... کمچیزی است؟... بنا دارم زور بیخود نزنم... شنیدهام یکی از علما گفته دین آنقدرها هم سخت و فوقطاقت نیست... انگار گفته: وقتی منتقل میشویم عالم برزخ میبینیم خیلی از تکلّفها لازم نبوده و ما بیخودی دشواریاش را در دنیا به جان هموار کرده بودیم... انگار آقای بهجت گفته بوده... من نمیدانم چرا بعضیها اینقدر به خودشان فشار میآورند... دختر کوچک #شیخاص کلّی وقت گذاشته، به خودش مرارت داده قرآن را حفظ کرده... دیگری میبینی با جانکَنِش در سنّ کم نهجالبلاغه را از بر میکند... مگر خود خمینی حافظ قرآن بود؟... تازه اعضای مجاهدین خلق که در نجف آمدند پیشش، از تسلّط آنان به قرآن و نهجالبلاغه به شک افتاد که ریگی در کفششان است... انگار پیشفرضش این بود که اگر دیندار واقعی باشند که نباید اینقدر روی حفظ این دو کتاب کار کرده باشند... لابد نقشهمقشه دارند... معلوم میشود بعضی چیزها که ظاهراً امتیاز است را پی نگیری، بهتر است... کمتر بهت شک میکنند... بعضیها خودشان را مقیّد کردهاند سر وقت بیایند جلسات... خب بابا مردم در مسلمانیتان شک میکنند... با تأخیر بیایید که برایتان حرف در نیاورند... نکنید!... *سخت نگیرید تا به شما راحت بگیرند... اینکه جوانها دینگریز شدهاند، شایعه است... خیلی از جوانها اینجا ماندهاند... خود من یکیش... با آنکه بچّهتهرانم، در قم ماندهام و بد هم نمیگذرد به من... به تبلیغات دشمن حرامزاده گوش ندهید... دین هیچ هم تلخ نیست... من ساکن کویر قمم... انگار مسیل جاجرود مرا آورده انداخته دریاچهٔ نمک!*
خرداد ۱۴۰۲
*بَدا به حالتْ شیخاص!... با چاقوی قلمتراش افتاده بودی به جان پدرت... گوشتِ تنش را داشتی تکّهتکّه میبریدی... با ولع به دندان میکشیدی میخوردی!*... در این حیصوبیص یکهو وحشتزده از خواب پریدی روی تختت نشستی... قلبت بهشدّت میتپید... عجب خوابی!... رؤیای صادقه بود یا أضغاثِ أحلام؟... باید تأثیر فیلمدیدنِ دیشب باشد... بالای باسن پدرت در گودالچهٔ زیر کمرش، حفرهای است که مشتِ بستهای را در خود جا میدهد... نعش را غسّالهای *مُردهشورخانهٔ چوبیندر قزوین* اینوروآنور میکنند تا خوب به همهجایش لیفوصابون بزنند... چشمت به گودی که میافتد، با دوربینت رویش زوم میکنی فیلم میگیری... دیشب بعد از ۲۰ ماه که از مرگ #تاکندی میگذرد، این صحنهها را بازبینی کردی... فیلم کار خودش را کرد و خواب مُشوّشی برایت رقم زد که گزارشش را در واتساپ به اطّلاع خواهرت رساندی... همشیره نوشت: «ای وای!... تعبیرش چیست داداش؟»... گفتی: «از من میپرسی؟»... معصومه رفت تا از همسرش بپرسد... *شیخ سیروس سُنبلآبادی* هم نظرش این بود که علوم غریبه در حوزهٔ تخصّص امثال *شمسالهُدی شالچیان* از بستگان باجناق است... با این حال این خواب ربط دارد به سهمالإرثی که شیخاص بالا کشیده... تا مال را به خواهرانش مُسترد نکند، نه خودش از کابوسها میرهد نه پدرش در برزخ آرام میگیرد... شیخ بیراه نمیگوید... تاکندی هر وقت مجال پیدا میکند، میآید به خواب یکی... این یعنی آنجا ناآرام است... چند وقت پیش یکی از عُرفای *کلاچای* زنگ زد به من که باز چه دستهگلی به آب دادی که پابرهنه آمده بود به خوابم؟... گفتم: «ای داد! دیروز یکدوره کتاب فقهیاش را که وصیّت کرده رایگان بدهم به طلّاب، در ازای وجه تسلیم طلبهای کردم»... گفت: پیرمرد بیعمامه و عرقچین زده بود بیرون... نکن این کارها را شیخاص!... شیخ سیروس هم یک بار پدرزنش را بیکفن و *شٰاهِراً سَیفَه* خواب دیده بود... برایم که نقل کرد، گفتم: «بیخود قضیّه را گنده نکنید... داشته حالوحول میکرده... با سیفِ آخته، کار حورالعین را میساخته!»... پسر شیخ سیروس پِقّی زد زیر خنده... شیخ به خندهٔ فرزند روتُرش کرد و چهرهدرچهرهٔ من گفت: «با هر چیز که آدم شوخی نمیکند... شما مثلاً طلبهای... من جای شما ناراحت شدم از خوابِ بریدن و خوردنِ گوشت پدر»... پسر شیخ که تا این لحظه ساکت بود، پرید توی کلام پدر که: «دائیام شاید برای بزرگداشتِ پدر و دستیافتن به روح و نیرو و صفتهای خوب او گوشتش را میخورده!»... همزمان من و سیروس و خواهرم شاخ درآورده در *فؤاد سیاهکالی* و تعبیر شگفتش براق شدیم... عجب حرفی!... دستیافتن به روح و نیرو و صفتهای خوبِ تاکندی!... آن هم با خوردنِ گوشتش؟... دستیافتنم به روح تاکندی و مثل اوشدن را خیلی از مُریدان پدر ازم خواستهاند و بارها گفتهاند: بدین راهوروش میرو!... مطالبهای منطقی هم هست... من اگر قرار است به کسی شبیه باشم، چه کسی بهتر از پدر و مادرم؟... مگر نه که گروه خونی هر فرد بهطورکامل از والدینش به ارث میرسد؟... یا مثل آنها میشود یا ترکیبی از گروه خونی آنها... فرزندان در اغلب موارد، فرمِ نوک بینی، دور لبها، اندازهٔ استخوانِ گونه، گوشهٔ چشمها و حالتِ چانهشان را از والدینشان به ارث میبرند... تازه شباهت به پدر مُحتملتر است تا مادر... چون بدن زن در دوران بارداری، جنین را یک جسمِ نسبتاً بیگانه تشخیص میدهد... بهناچار جنین مجبور به سازش با ژنهای پدر میشود؛ گاه بهقیمتِ ازدسترفتن ژنهای زنانهٔ خود... باری!... شباهتِ من به تاکندی مُحتملتر است تا جریان خون مادرم *بتول تقویزاده* در رگهایم... یک بار به شوخی در وصف پدر نوشته بودم: «روح او توی خانهام جاری است ٫ شاش او در مثانهام جاری است!»... این درست... امّا آیا با گوشتخواری؟... فؤاد گفت: «آری! آدمخواریِ شما در خواب ربطی به بالاکشیدن سهمالإرث خواهرانتان ندارد... البتّه من از قِبَلِ این مال شاید به نان و نوالهای برسم، ولی پا روی حقیقتی که محصول مطالعات من است، نمیتوانم بگذارم»... فؤاد کتابخوانِ قهّاری است... کتبی از همهٔ نِحلهها و افکار... فقط جای نامناسبی را برای بیان حرفش برنگزید... شیخ سیروس گفت: «بفرما!... یک احمق هم یک بار که حرف میزند، ببین چه میگوید»... فؤاد گفت: «جدّی میگم بابا!... بعضی از اقوامِ آدمخوار برای بزرگداشت خویشان و بزرگان قوموقبیلهشان و دستیافتن به روح و نیرو و صفتهای خوب آنها، گوشتشان را پس از مرگ تناول میکردند... *ماساژِت*-ها که قریب ۴۰۰ سال پیشازمیلاد در کنارهٔ شمالشرقی دریای خزر میزیستند، برای تعظیمِ خویشاوندان سالمند خود، قربانیشان میکردند و میخوردندشان!... تازه دائی لطف کرده پدربزرگ ما را نکشته!... بلکه بعد از مرگش در خواب با قلمتراش خوشنویسی افتاده به جانش... او خلفِ صالح پدرش است... برعکس من که دیدگاههای تعبیر خوابم هیچ به تفسیر شما (به پدرش نگاه کرد) نزدیک نیست... خیالتان تخت دائیجان که خوابتان نه ربطی به مُطالبات خواهرانتان دارد، نه به حفرهٔ زخمِبستر آقای تاکندی و نه صحنههای مردهشورخانهٔ چوبیندر قزوین!
_*تیر۱۴۰۲#شیخاص*_
گرچه یدالله از آن دستهمردهای غیرتی بود که از بدو ازدواج شعارش: خدا یکی، زن یکی بود و به زنش گفته بود فقط تو و دیگر هیچکس و تلقّیاش این بود که مردی که دنبال زن صیغهای است، از باب زیادهخواهی چنین میکند و وقتی خودش زن دارد، قباحت دارد نام زن دیگر را ببرد؛ ولی حساب این را نکرده بود که بعد از تولّد دخترشان سکینه، زنش مجبور است رَحم و تخمدانش را بردارد و در بیاورد. در این حال وضع زن جوری میشود که مهبل ترشّح لازم را ندارد و رطوبت تولید نمیکند و این اوّل مصیبت است؛ چون آنجا درگاه ورود اندام تناسلی مرد است؛ ولی حالت خشک و فیبری (اصطلاحاً فیبرای؟؟) و شبیه لبهای خشکیده به خود میگیرد. آنوقت یدالله که وقاع میکرد، زن دردش میآمد؛ ولی به مردش نمیگفت. نه که برای حلّ این قصّه نرمکنندهای، چیزی نباشد که کارگشایی کند؛ محصولاتی در داروخانه هست که روزی یک بار برای چربکردن واژن بکار میرود. بعضیهایش حالت کپسولی داشت و یدالله در زن استعمال میکرد؛ ولی خب کار طبیعی را نمیکرد. یدالله ناچار شد تغییر موضع دهد و به رغممیل باطنی خدایش یکی ولی زنش بیشتر باشد.
ادامه دارد. بازنویسی با تغییر اسامی از نوت زرنگار. سرچ کن: ۹۹/۱۰/۲۲ را
دفعات ویرایش: ۱۴۰۰/۸/۹، ۱۴۰۰/۱۲(قبلش یه پیشنهاد علیاکبر صفری هیدن و امروز با تعدیل، تیک عدم نمایش در وبلاگ را برداشتم)، ۰۳/۰۸ حدود ۷ ماه هیدن بود. دوباره آشکارش کردم.
نيم ساعت مانده به موعدى كه قرار است كترى را از روى علاءالدّين بردارى و در آفتابهٔ زردرنگ سنگر، آب جوش بريزى.
در پرتو نور فانوسى كه پتپت مىسوزد و بوى بدش، بوى بد ديگرى را مىتاراند، فرصت دارى براى نامهنگارى. خيالت كه از خواندن نماز شب و نماز صبح راحت باشد، وقت خوبىست براى درددلكردن با شاگردمدرسهاىات «جعفرخانى» كه از وقتى فهميده كت و شلوار شيك معلّمى را كنار گذاشته و لباس خاكىرنگ بسيجى پوشيدهاى، دوبار برايت از شهر نامه پست كرده. بايد ممنون باشى از واحد تعاون كه اگر زحمتِ رساندن نامهها را به سنگرهاى كوچك متحمّل نشود و تو را از اوضاع شهر و مدرسه باخبر نكند، دلت در اين فضاى بسته مىپوكد.
«جعفرخانى» آن سفر برايت نوشت كه شهرْ هوايش آزاد ولى دلگير است و مدرسه در غياب شما سوت و كور و دل بچّهها و همكاران معلّمتان پيش شماست. و افزوده بود:
«خوشا به حالتان كه در جبههايد و مجبور به تماشاى ماشينهاى آخرينسيستم نيستيد كه اگزوزهايشان را مىگيرند سمت بسيجىها و با اهانت سياهشان، سفيدى چفيهها را دودى مىكنند.»
و تو اينك بر پهنهٔ كاغذ سفيدى كه همان تعاون لشكر براى نگارش نامه در اختيارت گذاشته، مىنويسى:
«جعفرخانى! نكند از اينكه ديگر معلّمتان نيستم، در پوستت نمىگنجى ناقلا! اينجا در بالاى اين تپّه در كردستان، بچّههايى در سنّ و سال تو به نوبت نگهبانى مىدهند و من در سنگر كادرِ گُردانم و اگر رزم از من برنمىآيد، مىتوانم كلاس درس اكابر بگذارم براى پيرمردهاى اينجا يا كلاس تقويتى براى نوجوانان. كلاس قرآن را قرار شده روحانى همسنگرم تقبّل كند كه تا دورهٔ بيست روزهٔ مأموريتش به اتمام نرسد و اینجا را ترک نکند، در گذاشتنِ اين كلاس و امامت جماعت از او پيشى نخواهم گرفت. التماس دعا پسر! دعا كن بچّههاى ما در اين زمستان گزندهٔ آخر بهمن ۶۵ در بالاى اين تپّه سرما نخورند.»
دكتر رفته بهدارى تا چند حبّه قُرص مورد احتياج بچّههاى پايگاه را بياورد. قبل از رفتن لبخند شرارتآميزى زد و گفت:
«ما كه رفتيم فضاى آزاد! شما قدرى اينورتر بنشين كه روبروى اين بندهٔ خدا نباشى!» يك لحظه ياد نامهٔ جعفرخانى افتادم و ناخواسته در ذهنم به جاى بندهٔ خدا، اگزوز گذاشتم.
سنگرِ ساختهشده از كيسههاى شن، زير برف سنگينى كه تپّه را زير گرفته، چه مقاومتى مىكند!
اينجا ارتفاعى است مُشرف بر روستای خوریآباد بانه و ده دقيقه مانده به طلوع آفتاب. جعفرخانى در آخرين نامهاش از تو با عنوان «معلّم صبورم!» ياد كرد؛ با ذکر چند خاطره از ايّامى كه در قزوين پاى دكلمههايت در كلاس ادبيّات نشسته بود. او براى اثبات درصد بالاى تحمّلت در كلاس، پرده از این راز برداشته كه توى كلاس براى سربهسرگذاشتن با همشاگردىهايش با لولهخودكار، ماش به پشت گوششان شلّيك مىكرده و گاهى لوله خودكار را با فشاردادن روى پوست پرتقال، مسلّح مىکرده! پس بنويس:
«خدا ببخشدت شيطانپسر! اگر این که نوشتهاى، نامش اعتراف است، پس چرا اينقدر دير؟ شوخى كردم به دل نگير! شما بچّههاى خوبى بوديد و دردسرى براى ما نداشتيد و زير يك اتاقبودن باهتان آزاردهنده نبود. در آن ايّام برايتان از حافظ و سعدى مىگفتم و هنوز جبهه را نديده بودم و دور و برم فقط شعر بود و ادبيّات يا آدمهايى كه عين من فكر مىكردند. آدم بايد بزند بيرون و با آدمهاى جورواجور همسفر شود تا ببيند دنيا دست كيست. من در اينجا با دو قشر از اقشار جامعه آشنا شدم.
راستى از «نيلى» چه خبر؟ هنوز آيا بلد نيست آكُلاد بكشد؟ همكارم در دبيرستان كه معلّم رياضىست، بابت اين ناتوانى، «نيلى» را جريمه كرده بود.
خرناسهٔ اين دوست همسنگر ما كه تخت گرفته خوابيده، موزيك متن نامهٔ من است. براى نماز صبح بيدارش خواهم كرد. از «لالوها» خبر داری؟ عجب فيلمى بود اين آدم! هفتخط كه مىگويند، او بود حقّاً! ناقلا يك بار يك ابرويش را تراشيده و با همان وضع آمده بود مدرسه! مدرسه را با این حرکتش منفجر کرد. معلّمها همه از دستش عاصى بودند.»
راست مىگويد جعفرخانى! من مجسّمهٔ صبر بودم. هيچ دست روى اين «لالوها» بلند نكردم. يك بار در آزمايشگاه، محتويات ارلِن را خالى كرد روى لباس همشاگردىاش و پشتبندش چراغ الكلى را گرفت زير سيبيل اون یکى. معلّم شيمى مفصّل كُتكش زد!
«جعفرخانی جان! بوى آمونياك اگر بگذارد، راحتتر میتوانم از آنوقتها بگويم كه در مدرسه تغذيهٔ رايگان میدادند. اوايلش چيزهاى مرغوب مىدادند و بعد كمكم زدند به نان و خرما و چيزهاى معمولیتر. بچهها از پنيرهايى كه بهشان مىدادند، بهعنوان واكس کفش استفاده مىكردند. بوى بدى داشت. پيفپيف!»
هفتهٔ قبل پيش خودم فكر كردم خوب است يك شعر نو بگويم و روى كاغذ بنويسم و بگذارم سينهٔ ديوار؛ دقيقاً در جايى كه نگاه دوستان همسنگر بهش بخورد. يك تكّه كاغذ كه حاجآقا رويش احاديثى براى قرائت در صف صبحگاه در لزوم رعايت حقّ همسايه نوشته بود، برداشتم و پشتش نوشتم:
«آتش بگيرد گرانيگاهت / «تاول» مىكنى / به عذابم مىنشانى»
و كاغذ را آويختم به سينهٔ سنگر.
صبح برخاستيم و كاغذ را همه ديدند و باز انگار نه انگار. دكتر گفت:
«حاجى! تا جايى كه خبر دارم شما در كتابهايتان خواندهايد كنايهگويى چيست؟ اين معلّم بينواى ما از هر راه زده منظورش را به شما برساند، نگرفتهايد و آخرش زده به كنايه و باز هم انگار نه انگار! آقا ملاحظه بكنيد خب!» حاجی گوشش را خاراند و گفت:
«امروز ناهار چه مىدهند؟ ول كن اين حرفها را!» دكتر گفت:
«با ولكردن كه كار درست نمىشود.» بحث را به سمت موضوع دلخواه او عوض كردم و گفتم:
«امروز مايليد شما غذا را بگيريد؟ كارى ندارد به جان مولا. سه بشقاب برداريد و برويد از ماشين حامل ديگ غذا براى سه نفر غذا بگيريد.» گفت:
«از كنايه كه گفتى، چيزى يادم نمىآيد. مگر شما دكترها درسهاى دبيرستانتان يادتان مىآيد؟» دكتر گفت:
«تو را جان هر كه دوست دارى، فضا بسته است و سرد و علاءالدّين بهقدر كافى بد مىسوزد و بوى بد توليد مىكند.»
بايد برخيزم براى ريختن آب در آفتابه. ديگر وقتش است. دكتر رو كرد به تو:
«بابا! لااقل تو هم چيزى بگو كه نشان دهد معترضى! اينهمه تحمّل يعنى لازم است؟ مقاومت تو از مقاومت اين سنگر در زير برف هم که بيشتر است.» گفتم:
«باز صد رحمت به اگزوزهاى شهر.» دكتر منظورم را نفهميد و گفت:
«جان تو اين بابا كار را يكسره كرده! يادت هست فرماندهٔ محور چند شب پيش براى سرزدن به نيروهاى اين پايگاه آمد و گفت: چند وقت ديگر مىرويم نقطهٔ رهايى تا از آنجا به لشكر صدّام حمله كنيم. تصوّر مىكنم نقطهٔ رهايى اين بندهٔ خدا همينجاست!»
لبخندى زدم و در دلم گذشت: «بسوزد اين نقطهٔ رهايى!»
و اين هم خرناسهٔ سَرى خوابرفته بر يك پارچهٔ سفيد لولهشده.
چند دقيقهٔ ديگر آفتاب طلوع مىكند. فعلاً بايد بروم اين دوست همسنگر را براى نماز بيدار كنم... پارچهبرسر رفت براى خروج از سنگر. بايد به دكتر مىگفتم: با قُرصهايى كه مىآورد، پماد ضدّ سوختگى هم بياورد.
🐽 از کتاب مشکی از اشک، خاطره و داستان جنگ، نوشتهٔ رضا شیخ محمدی، انتشار در 98/10 در کانال تلگرامیم: t.me/rSheikh/1945. نظر شما: t.me/qom44
«گردن دلخواه» نام داستان بلندی که ابتدا به صورت پاورقی در نشریۀ ولایت قزوین استارت خورد. به صورت فاکس از قم برایشان میفرستادم و اولین قسمتش در 15 اسفند 79 در ولایت چاپ شد با مطلع: «دیدمت! و قفل کردم! و توقف گردشگری چشمانم بر سیاهی چشمانت!»
بعد از آن بارها دنبالش بودم که جمعآوری و چاپ کنم؛ خیلی دوست داشتم رمان باشد؛ ولی اعتماد به نفس لازم را نداشتم که اسمش را بگذارم رمان. امثال کاظم عابدینی مطلق که میخواندندش میگفتند تو اگر قرار باشد هر پُخی بشوی باید در همین قالب باشد.
در زمان فعالیت در اینترانت در شبکۀ شارح یا نور به اسم «چشمک» منتشرش کردم و تقی ربّانی مخالف و منتقدش بود. من هم بر درستیش پای میفشردم. در عین حال برای اینکه دیگران را شوکه کنم، یک روز از کتابخانۀ دیجیتالی حذفش کردم. بعدا ربانی گفت: خیلی لذت بردم و خود را به هدف رسیده انگاشتم در وقتی که این پیام آمد که فایل چشمک از شبکه حذف شد!
یک بار دادم محمد محمودی (منا) ویرایشش کرد. یک بار در دی 80 کلش را در 87 صفحه آ.چار دادم مؤسسۀ انتشاراتی فراگفت کاظم عابدینی و پیرینت گرفت و اسم فایلش در سیستم آنها gardan بود. در 81/4 هم برگرداند بیانجام کاری. این پیرینتها اینجوری میشد:
«سوار پراید بودند دونفریشان و ما هم در عقبشان بودیم در جادۀ شمال. فرمان دست متین بوده و کلاج و ترمز با رضایَک؛ جناب سروان! ما با رنو میآمدیم. من رانندگی میکردم. آرزو بغل دستم بود و حمیرا عقب. یهو حمیرا داد کشید:
- ببین مامان! چرا پراید آقا رضا اینا داره اینجوری میشه؟
جاده رو مه گرفته بود. چراغ خطرای پراید توی مه زیگزاگی حرکت میکرد. توی ماشین این نوار را گذاشته بودیم: دندون دندونم کن؛ زیر درخت سنجد»
یکهو دیگر چیزی ندیدیم. مه که خوابید، اثری از پراید نبود. بعداً گزارش دادند که ماشین مچاله شده. قابل تشخیص نبوند از هم انگار. تنهای لهیدهشان آمیخته به هم؛ تَهِ درّه!»
بیراه نیست تمام نسخههای این داستان به طور کامل در این پست برای ثبت و قضاوت منتشر شود. ر.ک پوشۀ «گردن دلخواه» در فایل چهارطبقۀ فلزّیت.
در دورهيى از ادوار، يلى توانمند در ديار خود مىزيست؛ «حسن پِلْكى» نام! مردى مسلَّط به حركات ژيمناستيك و از نوع پيچيده و ظريفش. و چون شگردهاى مختلفى در پيچ و تابدادن به اعضا و آلات خويش در خاطر داشت، هر بار ميدانى وسيع را براى اجراى نمايشهاى او در نظر مىگرفتند.
خلقا& مشتاق، از هر سو گرد مىآمدند و دور ميدان حلقه مىزدند و با شوق و ذوق تمام، به بازىهاى او خيره مىشدند:
در يك مرحله او روى دو دست مىايستاد و پاهايش به جاى سر قرار مىگرفت. روى پاهايش نقش دو چشم ترسيم كرده بود و چشمهاى اصلىاش را مىبست. وقتى چشم مىگشود، احساس مىكرد: دستش به سقف آسمان چسبيده و گرد او مردم بىشمارى را از زن و مرد، از پا به سقف دوختهاند!
بعد پاهايش را باز مىكرد و عمود بر دستها به حالت تعادل نگاه مىداشت. هر كسى از دور نگاه مىكرد، گمان مىبرد كه مردم بر گردِ يك صليب، يا علامتِ به اضافه (+) جمع شدهاند.
بعد «حسن پلْكى» كه در آن موقع به او «حسن ژيمناست» مىگفتند، حركات پيچيدۀ ديگرى را شروع مىكرد و در طول و عرض ميدان، جولان مىداد؛ هيچ نقطهيى از زمين نبود كه او از آن استفاده نكند. تماشاى برنامههاى او، ساعتها وقت مىبرد و مردم، آنقدر از او حركات متنوِّع مىديدند كه هيچكدام بعداً با آنكه به ذهنشان فشار مىآوردند، نمىتوانستند همۀ آن حركتها را به ياد آورند و براى ديگران توضيح دهند.
تا اينكه ورق برگشت و اوضاع به هم خورد و رفتهرفته براى «حسن ژيمناست» ايجاد محدوديَّت كردند. اوّلش گفتند:
«اينهمه ميدان براى يك نفر؟» گفت:
«مگر من چقدر وقت ميدانهاى بزرگ شهر را مىگيرم؟ در ثانى مگر مردم لذَّت نمىبرند؟ و در ثالث مگر من پولى به جيب مىزنم؟» گفتند:
«ما اين حرفها سرِمان نمىشود. ما فقط مىگوييم: اينهمه ميدان براى يك نفر؟» گفت:
«تصميم با شما؟ فكر مىكنيد چقدر ميدان براى من كافى باشد؟» گفتند:
«ميدانى به شكلِ دى D؛ نيمى از يك دايره.» گفت:
«مىترسم به همۀ كارهايم نرسم و مردم لذّت كامل نبرند.» گفتند:
«خود دانى.»
«حسن ژيمناست» به منزل آمد و كلّهاش را به كار انداخت تا فكرى براى بازىهايى كه او در نيمۀ ديگر زمين اجرا مىكرد و اكنون از انجام آن ناتوان است، بنمايد.
پس از ساعتها كلنجاررفتن با خود، سرانجام به اين نتيجه رسيد كه او بايد در همان محدودۀ دىشكل، در لابلاى ارائۀ بازىهاى مربوط به آن قطعه از زمين، بازىهاى مربوط به قطعۀ ممنوعه را هم اجرا كند؛ منتها آنقدر هنر به خرج دهد و با برنامه كار كند كه نه او و نه تماشاگر دچار سردرگمى نشود.
موعد اجراى برنامه فرا رسيد و «حسن ژيمناست» در همان محوّطۀ دى شكل، چنان هنرنمايى كرد كه تو گويى كلّ زمين در اختيار اوست.
مدّتى بعد باز هم محدودكنندگان از گرد راه رسيدند و هوس كردند كه بيشتر دست و بال «حسن ژيمناسْت» را ببندند. بنابر اين باز هم زمين بازى و جولانگاه او را نصف كردند و باز او در قطعهيى كه در اختيار داشت، همان ظرافتها و زيبايىهاى روز اوّل - بلكه افزونتر را - به طور فشرده و كنسروشده به نمايش گذاشت.
به تدريج جولانگاه او را آنقدر كوچك كردند كه تبديل به جايى شد كه او هيچ نمىتوانست حركت كند!
در محفظهيى شيشهيى كه تنها مىتوانست بايستد يا بنشيند، زندانىاش كردند و او طىّ اقدامى كه به معجزه شبيهتر بود، حركات جالب و ديدنىيى طرّاحى كرد و براى اجراى آن، تنها از دست و پا و احياناً كمر و گردن، تا آنجا كه برايش مقدور بود، كمك گرفت. نتيجه براى او و تماشاگرانش بسيار رضايتبخش بود.
سرانجام دست و پا و گردن «حسن ژيمناست» را هم با وسايلى مخصوص بستند. امكان حركت به طور كلّى از او سلب شده بود. امّا ذهن خلاّضق و سمج او باز هم از تكاپو و انديشه براى كشف راههاى
جديد براى ارائهى كار هنرى، باز نايستاد.
به عنوانِ آخرين تير مانده در تركش، حركاتى موزون و دلپذير را با پلكهايش انجام داد.
همهى آنانى كه به او مىنگريستند، و از آن پس او را بهعنوان «حسن پلكى» مىشناختند، هرگز گمان نمىبردند: بتوان اينهمه كار با پلك انجام داد.
وقتى او پلكهايش را به بالا و پايين و چپ و راست حركت مىداد، تو گويى يك ژيمناست يا يك بالِريَن ماهر، در محوَّطهى وسيعى كه در اختيار اوست، در كمال آزادى و فراغت بال، در حال اجراى حركاتى
نرم و زيباست.
«حسن پلكى» تا لحظهى مرگ، يك ژيمناسْت باقى ماند و كمبود فضا و امكانات براى او امرى بىمعنا بود. او را هرگز در حال شكايت از اوضاع نامساعد و اختناق نديدند. مىگفت:
«ترجيح مىدهم به جاى اينكه لبهايم را براى اعتراض به حاكمان حركت دهم، با پلكهايم ژيمناستيك بازى كنم!»
«حسن پِلكى» شخصيّت خيالى ذهن من است كه در مرداد 76 گفتگو و بحث با دوست تئاتریم وحيد مبشِّرى، جرقۀ نوشتن آن را در ذهنم ایجاد کرد. وحید معتقد بود که برای هنرمند نباید محدودیت قائل شوند. من معتقد بودم که هنرمند نباید به محدویتها اعتراض آشکار کند. او باید اعتراضش را در قالب یافتن قالبهای جدید برای بیان هنری ابراز کند. یک جورهایی شبیه توسلجستن شعرایی که از ترس حکام ظالم به استعاره و کنایه پناه میجستند.
در همان مقطع در هفتهنامۀ مينودر قزوين داستان «حسن پلکی» به چاپ رسيد و بعد در كتاب داستانهاى روحفزا جلد؟؟ ص؟؟ هم به زيور طبع آراسته شد. در کتاب عسل و مثل هم ذیل بحث «تبدیل تهدید به فرصت» آوردم.
دوستم ابنالسلام بعد از چاپ مطلب در دیداری که با علی لشگری دوست مشترک داشتیم فقط به آن تکۀ پورنویش که «شگردهاى مختلف در پيچ و تابدادن به اعضا و آلات خويش» که در ابتدای داستان آمده اشاره کرد و آن را شیطنتآمیز خواند.
t.me/rSheikh/1631
از آن زرنگهاى عالمم. مىدانستم در اتوبان، كجاها نقطۀ كورِ دوربينهاى پليس است. قبل از اینکه به آنجا برسم، سرعتم را به حدّ نُرمال میرساندم. رد که میشدم، تختهگاز میرفتم.
بعد از كلى ضرردادن، ياد گرفته بودم چطورى تخلّف كنم که جريمه نشوم.
هر کاری راهی دارد. اگر بتوانی همزمان که گناه میکنی، یک ثواب بدهی تنگش، قاضی قاطی میکند که تو با خودت چندچندی؟ باید بیاموزی عین رابینهود «تخلّفِ ترکیبی» کنی تا محکمه گیج شود؛ شبیهِ قصّۀ سرقت از اغنیاء و بخششِ مسروق به فقرا که زمان یکی از ائمّه(ع) هم رخ داده بود.
برای تخطّى از همۀ قوانین راههای دررویی وجود دارد كه اگر پیدا کنی، در محاکم قضایی به آسانى نمیشود در بارهات حكم داد. گاه محتاجِ مشورتِ چندساعتۀ حقوقدانان است و در نهایت مجبورند به ضرب و زور و با توسّل به تبصره محكومت كنند.
نه که راههاى به دردسرانداختنِ قضات و به هم ریختن معادلاتشان را پيدا كردهام، در این برهوت غریب، پانصد سال است نگهم داشتهاند و بینواها دارند شور مىكنند. بیشتر به آنها سخت میگذرد تا من. وعده كرده بودند اینجا زود حسابرسی میشود؛ ولی هنوز به حکم قطعی نرسیدهاند.
پنج سَده از مرگم گذشته. فرسنگها از دنیا و اتوبانهایش فاصله گرفتهام. بقيهٔ دوستانم را قاضیِ سریعالحساب برده در سُویتهایشان مستقر كرده. «اصغر قُرص» برقکار بود و «صفَر فرصت» واردکننده. این دو در جهنّمند. «شیخ هادی» هدایتگر بود؛ در آغوش حور و غلمان است.
من اما اینجا بلاتکلیفم. چرا؟ چون نه بیبرنامه که با مديريّتِ خوبی خطا کردم و بدون تعجیل.
من برخلاف اصغر و صفَر و هادی، عجول نبودم. صفر باید سریع جنسهایش را وارد میکرد تا در خانهها توزیع کند و به سود برسد. اصغر هم تازه در رشتۀ برق فارغالتحصیل شده و شغل پیدا کرده بود؛ میخواست پول به جیب بزند. شیخ هادی هم تند ذکر میگفت و برای هدایت گمراهان شتاب داشت. میگفت وقت نداریم.
من اما صبورى مىكردم. عجلهای برای دیدن تصاویرِ ممنوعه از طریق تلویزیون نداشتم. خوشبختانه تخلّفهای زیادی بود که میشد آدم سرش را با آنها مشغول كند. عجله برای خبطِ جدید چرا؟
یک بار طی سفری به قزوین با شيخ هادى پسر عموى پدرم #تاكندى دیدار کردم. خوشبختانه آنقدر به من مشکوک بود که برگشت گفت:
«رضا! نور معنویّت از چهرهات رفته. نكند ماهواره هم دارى خونهت؟» بشگنی زدم و گفتم:
«احسنت! در به در منتظر همین حرف بودم! خداحافظ!»
برگشتم قم، زنگ زدم به «صَفر فرصت» که جدیداً چه مدلیش را وارد کردی؟ و تماس گرفتم با «اصغر قُرص» که قربان دستت! مدلی که صَفر وارد کرده را بیا برایم نصّابی کن.
راحت صاحب تأسيسات ماهواره و ارتکابات تازه شدم که میشد ربطش بدهم به تحریک شیخ هادی!
الان قاضى اينجا دارد شور مىكند كه رضا در يك نقطۀ كور رفته مبادرت كرده به ديدنِ تصاويرِ مستهجن ماهواره. چرا؟ چون انگار اهلش نبوده و تحت تأثیر و شاید به هدفِ روكمكنىِ شيخ هادى رفته اين كار را كرده؛ نه از سر میل قلبی به عصیان. چرا تا قبل از آن چنين نكرده؟ لذا حسابش با بقیّهٔ خاطیان که بیتابِ معصیتند، فرق دارد.
امروز قُضاه برزخ، حكم دادند شيخ هادى را كه فرسنگها از من جلو زده و در بهشت مشغول غَلت و غولت در جکوزیِ عسل بود، بیاورندش اینجا! كه چه حق داشتى به رضا شك كنى؟ او از لجِ تو رفت ديش نصب كرد.
هادى آمد. اولش يك «يومبوروغ» (همان كفگرگى خودمان) در هوا حوالهام کرد كه لعنت بر تو رضا! اینجا هم مایهٔ دردسری تو. داشتيم حالمان را مىكرديم. اَه!
خازنِ برزخ نشاندش روی صندلیش؛ اُلدُرم پُلدُرم نکن!
با همين تدبير، توی همین توقّفم در برزخ، خيلىها را از غرفههای مختلف بهشت كشاندهام اينجا و محكوميّت خودم را به تأخير انداختهام. یادم هست یکی از بستگان دورم را از نهر شیر درآوردند؛ آوردند. در دنيا به من گمانِ بد برده و گفته بود:
«نكند سيگار هم مىكشى رضا؟» که رفتم سيگار هم كشيدم! نمیدانم چرا از دهانش نپرید تریاک یا مشروب؟ یا یکی از همشیرهها که گفت:
«نكند كسى را زير سر دارى كه بعضى شبها نمىآيى منزل؟» گفتم دست شما درد نکند و رفتم زن صيغه كردم!
با سلامتی و دلِ خوش، خیلی از زیرآبیرفتنهایم را با همین روش انجام دادهام شکر خدا. هر گناه نقطهٔ كورى دارد که اگر پيدایش كنى، ديده نمىشوى. لو هم بروی، قاضى براى محكومكردنت به چالش مىافتد. الان پانصد سال است در برزخ نگهم داشتهاند و قضات دارند شور مىكنند که با این مجرمِ ترکیبی، چه کنیم؟ چه كيفى دارد! تخلّف مىكنم و بهآسانی جريمه نمىشوم. بايد به ضرب و زور و با توسّل به تبصره و با دردسر درست كردن براى كلى آدم بهشتى، محكومم كنند. راهش را پيدا كردهام چطورى قاضى را گيج كنم. پيداست از زرنگهاى عالمم! ۹۷/۱/۱۸
نظر دهید 👈 t.me/qom44
t.me/rSheikh/1629
www.facebook.com/2012623082085741
مخارج زندگى آنقدر بالاست كه اگر تكانى به خودمان براى درآمدزايى ندهيم، هشتمان گرو نهمان است. در اين ميان، يافتنِ راههاى مؤثرتر براى تأمين هزينهها ضرورى است.
هر كدام از ما استعداد ويژهاى داريم كه اگر بارور كنيم، به پول خوبى مىرسيم. كسى كه طبعش با كارهاى شراكتى سازگار است، نبايد از اين كار بترسد. كافى است جورى كه سرش كلاه نرود، با ديگرى سرمايهگذارى مشترك كند. برادرش اگر اهل كار انفرادى است، نبايد با كسى شريك شود.
يكى حوصلۀ بقّالی دارد؛ ديگرى پشت ميزنشينى. هر کسی را بهر کاری ساختند.
در دورهاى كه سرمايهگذارى در شركتهاى هرمى رایج بود، دوست سرزبانداری داشتم به نام «وحيد». شروع به حرفزدن كه مىكرد، نمىخواستى كلامش را قطع كنى. اگر دشمن سرسخت اين شركتها هم بودى و اعتقاد داشتى همهاش کلاهبرداری است، وحيد با تبلیغش متقاعدت میکرد كه مىشود درآمدت ظرف سه هفته از يك ميليون به ده ميليون تومان برسد و همان موقع بهش مىگفتى: دستم به دامنت! مرا پرزنت كن!
این پسر با تكيه بر همين استعدادش زن گرفت و خانه زندگى تشكيل داد.
یک بار به خودم گفتم: بد نيست تو هم بروی توى كار تبليغات. چىِ تو از وحید كمتره؟ چرا نتوانی افراد را به چيزهاى نشدنى علاقمند كنی؟ بهخاطر تحصيلات حوزوى و داشتن معلومات متافيزيكى كلى سوژه در اختيار داری كه مىتوانی براى مردم توضيح دهی؛ اما با بيانى كه مردم به آن مؤمن شوند.
يك بار برای اهالی يكى از روستاهاى اطراف قزوين، داستان موسى و عصا را گفتم. از قیافۀ مردم پیدا بود باور نكردهاند که عصا قابل تبدیل به اژدهاست!
داستان را كه از خودم درنیاورده بودم. همان حرفها را پدرم #تاكندى بارها زده بود و ملت انگشت به دهان مانده بودند. وقتى من بيان كردم، نه که سر و وضعم عارفانه نبود و حركات دستم کمی دنگولوار بود، جورى نگاه مىكردند كه يك «برو دلت خوشه» توى نگاهها مستتر بود.
از پا ننشستم و اين تجربه را در جاهاى ديگر هم تكرار كردم. يك بار تصمیم گرفتم روش بيان مطالب را عوض كنم؛ شايد استقبال كنند.
داستانِ مريم مقدس را گفتم كه بدون شوهر، عيساى پيامبر را باردار شد. ترسيد مردم برايش حرف در آورند. به خدا گفت:
«ناجور شد كه! نمىشود نرويم خيابان و خانه بمانيم که!» خدا گفت:
«تا مرا دارى چه غم دارى؟ وقتى زدى كوچه، هر كس خواست از برآمدگى شكمت بپرسد، حرف نزن و بگو روزۀ سكوت گرفتهام!» گفت:
«وقتى حرف بزنم كه روزۀ سكوتم مىشكند. گرفتی مارو؟»
اين را كه بالاى منبر گفتم، شب چند نفر از انجمن اسلامى روستا آمدند خانهاى كه درش بيتوته كرده بودم. گفتند:
«تغيير کوچکى در روال پخش برنامهها ايجاد شده. براى فردا نمىتوانيم در خدمتتان باشيم.»
كمكم به اين نتيجه رسيدم انگار مدل تبليغم جورى است كه به ضدش تبديل مىشود. بهترين مدل عبا را هم بخرم، جورى معرفى مىكنم كه كسى سراغش در بازار نرود. لباس شيك و مجلسى، روش نشست و برخاست خود را مىطلبد كه چون من ندارم، كت و شلوار ترامپ را هم بپوشم، دست آخر همه مىگويند: چه لباس بدقوارهاى!
يك بار با يكى از بزرگانِ خيلى معروف در قم ديدار كردم. طورى به «شيخ سنبلآبادی» دامادمان گزارش كردم كه برگشت گفت:
آدم قحطه رفتى ديدار این؟
حسابى مأيوس شدم كه انگار فقط بلدم همه چيز را به گند بكشم.
يك روز جرقۀ يك فكر بكر در ذهنم زده شد. نکند همين خودش استعداد ويژۀ من است و اگر زرنگ باشم با روشهاى ضدتبليغى مىتوانم پولدار شوم؛ منتها بايد آدمش را پيدا كنم. اگر بتوانم كسى را پيدا كنم كه با یک کالا یا شخصيت محبوب، خردهحساب دارد، چه بسا حاضر باشد براى تخريبش پول هم بدهد و اگر بداند با روش من به هدفش میرسد، خب به من پول میدهد.
كار را شروع كردم و الحمدلله الان كارم رونق دارد!
محرّم پارسال يكى از وكلای عضو کمپین «نه به خدای اجباری» با من تماس گرفت و ۹۹۹ هزار تومان بهم پول داد و گفت: مايلم يه گزارش از درخت خونبار زرآباد قزوین با عكس و تفصيلات تهيه كنی.
كولهپشتيم را مهيا كردم تا از درختی که فقط صبح عاشورا از شاخههایش خون میچکد، عکس بگیرم و مردم را به بازدید از این مراسم آئينى تشویق كنم. حاصل كار را در بلاگم منتشر كردم. كامنتهايى كه مردم زیرش گذاشتند، اغلب بر این محور بود:
«در مورد اين درخت چيزهايى شنيده بودیم. با خواندن مطلب شما دانستیم دروغى بيش نيست و خونى كه از درخت مىآيد، شيرۀ خود درخت است!»
الان الحمدلله كلى بهم سفارش کار مىدهند؛ در حدّ وحید. در اینستاگرامم تابلو زدهام:
«همه مدل دفاع بد پذيرفته مىشود! قيمت توافقى!»
واقعيتش اين است مخارج زندگى بالاست. اگر تكانى به خودمان براى درآمدزايى ندهيم، هشتمان گرو نهمان است. هر فرد اگر روى استعداد ويژهاش تمركز كند، به پول خوبى مىرسد.۹۷/۱/۱۷
نظر شما 👈 t.me/qom44
فایل صوتی دکلمهی
فصل درخشان ِ تن به آب زدن مارال - دختر زیبای کرد -
در جلد نخست از رمان دهجلدی کلیدر محمود دولتآبادی
kalidar mahmood dolatabadi
با صدای: رضا شیخمحمّدی
>>> اینجا
«شیخ» شور در سر از حرارت برخاسته از نخستین پینگپونگ احساس با دختری که محرمش نبود، سر فراگوش واژگان خویش که قریب ۲۵ سال در حوزهی معاشقه با پسران آزموده بودشان، آورد و زمزمه کرد:
«هان هلا های! در این آزمون تازه، دستتنهایم مگذارید و به من که درک و دریافت درست و پیمانی از علایق دخترانهی سعیده ندارم و تنها به بهانهی کمرمق اشتراک در هنرجویی در کلاس خط و خوشنویسی با او همکلام شدهام، مدد کنید که بتوانم از او دلبری کنم!»
نمایندهی واژگان قد راست کرد که:
«یاللعجب! مگر آخرالزّمان شده که مردان دلبری کنند؟ وامصیبتا از ترک و طرد قاعدهی بازی! که آنسوی این میز کسی است که منصب دلبری در اختیار و انحصار اوست که هر چه باشد در زمرهی اجناس لطیف است و در سیاههی سپیداندامانی که لباس ناز بر قامت ایشان ساز است.»
شیخ نالید:
«باورمندم که عشوهگری از خصایص و خصایل لطیفان است؛ خواه در طیف و صنف بانوان باشند و چه در زمرهی مغبچگان مذکّر!»
نماینده غرّید:
«بیشاهدی بر ادّعای خویش یاوه میبافی شیخنا؟»
شیخ به سرفهای گران سینه صاف کرد که:
«پسرکانی میشناسم سخت نرمتن با کرک اندکی بر گونه به گونهای که حریر را تداعی کند و متقابلاً زنانی نصرتنام در روستاهای حوالی قزوین در ردّ نگاه و تجربهی منند که خشکند و خشنند. نیز ایضاً از بلاد غریب در کاتالوگی تحفهآورده از آنسوی آبها ایمیجاتی دیدم از عریانزنانی خارجکی با دست و تجربهای در بدنسازی که از فرط تمرینهای سخت، برجستگی پستانشان حذف شده و پوست تنشان کدر و زمخت گردیده و تصلّب یافته بود. ایشان گرچه در تورنومنتها رتبه و مرتبه داشتند؛ لیکن نسبتی میان آنان با منصب دلبری ندیدم و میل به تنخواهی ایشان در من سر بلند نکرد. نیز ایضاً در بلاد حبیب خودمان - قزوین - چند زن، طرف قرارداد با شرکت اتوبوسرانیاند و رانندگی میکنند که به زعم من از کثرت مجاورت با دنده و کلاج، از لیست معاشیق حذف گردیدهاند.»
نمایندهی واژگان ادبی تریبوندار شد که:
«به هر تقدیر لطف و لطافت در تیول خواتین است و تو که ما را ربع قرن، سعدیوار در غیر موضع کاربردیمان بکار بردی، تجربهی سختی در پیش داری در خرج ما در رابطه با دختری.»
*
«شیخ» سر بر نازبالش خسبیده بود و بهت برهوتی را در خواب دید و «سعیده» را که گرزی گران در دست داشت و پیشقراول زنان و دخترکانی پیش میآمد که فوجی و موجی عظیم بودند و حجم هجومشان تمام خواب شیخ را فرا گرفته و تن استخوانیاش را میلرزاند. شیخ به خیال ردشدن فوج و موج کنار کشید. ولی «سعیده» رد نشد و ایست داد و بر شیخ توپید که:
«کیستی تو ای تکافتاده! ای برون از مدار فطرت آدمی بابت صورتبازی با پسران نکورو! که مرد و زن نیمهی مکمّل همند و قطبهای مختلفالاءسم ربایشگر یکدیگرند و همنامها دافع هم. پس میل جنسی پسران به پسران و نیز ایضاً دختران به دختران عقلاً ممنوع و غیرمشروع است. و تو که خود در زمرهی شیوخی، تعبّد به شرع و عرف در میانتان به قاعدهتر است. وااسفا از نسیان انسان!»
و سعیده به یمین و یسار خود که افواج دخترکان در گروههای منضبط بیکه کسی آهنگ ناساز زند، در ردیف بودند، نهیب زد که ادبش کنید این یاروههرو! و زنی از راست لشگر زمام اسبش را کشید و بر شکم اسب پا کوبید و به دندهی پنج تا یک و نیممتری شیخ جلو آمد. مهمیزی به اسب زد که پژواک صدایش عنقریب بود که گوش شیخ را کر کند که شیخ انگشتان بر سولاخ گوش نهاد و کیپ گرفت! زن نقاب از رخ کشید. نور رویش پروژکتوروار بر عرصه تابید و شیخ بختبرگشته برقش جمال زن را تاب نیاورد و دستها را سایبان چشمان کرد. زن گفت:
«من بر تو منتقمم یاروهه! لیلیام من. شوی مجنون. همانکه که بادیهها و بلاد بسیار در فراق مجنون دوید و یک مشت اهل تحقیق را هم در پی خود دوانید. من هتروسکشوالم! و اینک مفتخر از دگرجنسخواهی در این عرصات محشر، اسب میرانم و بر تو که از مدار برون افتادهآی، منتقمم.»
شیخ گریست که:
«به جلالت حق قسم که میل به همجنس را بس سالها در خویش میراندم و اجابتش نکردم. مگه خبر ندارید شما؟ بیم از ابراز امیال در من بود و مبتلای هوموفوبیا. و گرایش به نوخطّان ازرقچشم با تیشرتهای الوان و چسبان در دلم قیلیویلی ایجاد کرد؛ ولی هیچ نگفتم حتّی به نزدیکترین همدمان. و با گرایش مستور و مستترم مدارا کردم سالیانی چند. و مقتدایم سعدی بود که گلستانش اوّل انقلاب، بیفصل «عشق و جوانی» در بلاد ما از چاپ درآمد و در توری ممیّزی ارشاد، گیر کرد. و من در میان کتب خاکخوردهی پدربزرگ مرحومم نسخهای چاپ سنگی یافتم و عطش فرو نشاندم و آن فصل، حسابی به وصلم رساند.»
سعیده داغ کرد و به لشگر چپدست خود نگاه افکند و زنی نقاب بر رو را از میان ایشان فراخواند. زن پیش آمد تا یک و نیممتری شیخ و دوشادوش لیلی ایستاد. نقاب برداشت. «نیکی کریمی» بود! و دو کمان باریک و افقی بالای چشمانش بود پرانتزباز!
کریمی مهمیزی به اسبش زد و تازیانهای به شیخ. و تازیانهاش سوراخهای مستطیلیشکلی داشت با فاصله و ۳۵ میلیمتری بود و شترق صدا کرد.
شیخ گفت:
«نزن نیکی!... نزن زن!» زن گفت:
«منتقمم از تو. که به جای تصویر من، بریدهی ایمیج «بهرام رادان» به دیوار پونز کردی شنیدم. گرچه رادان نکوروست؛ لیکن برای دختران. نه که مذکّران موداری چون تو با او نرد عشق بازند و به تنخواهیش دست یازند.» یک و نیم صبح / 87/3/25
«شیخ» بیتاب بود و بر تابه! چیزی - شاید تیرکشیدن خرداستخوانی در ناحیهی قلبش یا قفسهی سینه - میآزردش. نه عاشق نه! عاشق نشده بود. خودش که میگوید: نشدهام. شدهای مگر شیخ!؟
- با منید؟... من نه!... نه هرگز لا والله!
- یعنی به او مایل نیستی و به او نمیاندیشی.
- دروغ است اگر بگویم اندیشهام خالی از سعیده است. ولی میلم به او نه لزوماً رغبت به همتنی که یک کنجکاوی است برای کشف یک انسان و وسوسه به دیدار مجموعهی کسی که اوّل، مبتلای بخشی از او میشوی.
- عجب! پس مبتلایی!
شیخ بر تابه بود و بیتاب! آیا سعیده، معشوقی غایب بود؟ شیخ اندیشید که آنچه در او غایب است نه معشوق که نفس عشق است. اگر بلوغ او با اوایل دههی ۱۳۶۰ که کشورش درگیر جنگ بود، نبود، شاید عاشق میشد. اما او آن سال، سهمیّهای را که از شوقورزی در نهادش بود، به لباس سبز سپاه بخشید و رنگ خاکی لباس بسیج، مدلی بود و مدالی. و ترکش خونآجین نمیگذاشت که التهاب سرخ گونهی دختران دبیرستانی را در قزوین ببیند و بر این سرخی عاشق شود. و اینک که چهل و اندی بهار را خزان کرده و آلام جسمی آرامآرام در او رخ مینمودند و آمال و امیال جوانی با فرسایش تدریجی جسمش دیگر آنگونه که درخور بود، ارضا نمیشد، سعیده را دیده و فیلش یاد هندوستان کرده بود.
سعیده یکی از دستنوشتههایش را برای شیخ پست کرد. جملهای بود که به خطّ خوش نستعلیق در دو سطر ترازشده تحریر شده بود:
«گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش / تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم»
شیخ برای دریافت پاکت پستی که به شکل سفارشی بستهبندی شده بود، به ادارهی پست شهر رفت. مسئول انبار کالاهای متروکه از دوستان ایّام جنگ شیخ بود که کاسهی خالی یکی از چشمانش رو به امانتهای بستهبندیشدهی بسیار مات مانده بود:
- نمیآیند ببرند پدرآمرزیدهها. طبق آخرین بند مادّهی هشت قانون مراسلات پستی ما ۴۵ روز بیشتر در عهدهی ما نیست که اینها را نگه داریم. بعدش دیگر میرود به انبار اصلی. تو چه میکنی حضرت؟
شیخ در حدقهی سالم چشم «صابر صنوبری» چشم دوخت و گفت:
«ای! درگیر همان تحقیق هرگزچاپنشده. کتاب «فرهاد و مجنون». که برای مجوّز ساخت ذهنیاش را گرفتهام؛ اما برای جواز ساخت خارجی و نشر و توزیعش، باید اهل ساخت پاخت بود که من نیستم!» کرهی دیگر چشم صابر در اروند شناور بود.
صابر پرسپکتیو اشیاء را درنمییافت و همه چیز را تخت و بیبعد میدید و برجستگیها و فرورفتگیها برای چشم منفردش تعریفنشده بود. پرسید:
«چه خبر از کار و زندگی. عیالات خوبند؟»
شیخ صفحهی اوّل تحقیقش را نشان صابر داد که بر پیشانی صفحه نوشته بود:
«عشق آموخت به من شکل دگر خندیدن» و زود وارد اصل مطلب شده و اندام مجنون را تصویر کرده بود و امیال و آمال فرهاد را. پرسید:
«نظرت راجع به این جمله چیست؟ فرهاد در اندیشهی اندامپیمایی مجنون بود و مجنون فراز و فرودهای اقلیم تن فرهاد را با سورتمهی دست طی میکرد. برجستگیها را خوب شرح کردهام؟» صابر بستهی پستی سعیده را مهر زد و گفت:
«من که یکچشمیام انتظار داری برجستگیها را سهبعدی ببینم. من همه چیز را تخت میبینم و بیپرسپکتیو!» و شیخ فشار مهر پستخانه را بر اسم و آدرس سعیده تاب نیاورد و نالید:
«آخ! یواشتر» صابر گفت:
«خب خب! کیه حالا این؟ تو که کاراکترهای تحقیقت همه از مذکّرات است.» شیخ گفت:
«لطیف است چون کرک روی نوخطّان پسر. باریکاندیش است و هنرجوی صنایع دستی و کلمات را موافق قواعد نستعلیق، سازمان میدهد و خوب، دو سطر را با هم تراز میکند.»
صابر گفت:
«یاللعجب که تو در تشبیه هم واژگون عمل میکنی. اگر پسری نکورو دیدی، باید با خطکش زیبایی دختران بسنجیش. لطافت دختر را با محک ظرافت پسران متر میکنی!» شیخ مشق دختر را رونمایی کرد و به صابر نشان داد و گفت:
«ببین چه خوب کلمهی «شبی» و «تنگ» و «آغوش» را فشرده نوشته و خلاف قاعده! که اگر بقاعده مینوشت و بازباز، تنگنای هماغوشی را خوب تصویر نکرده بود. شیخ زیر آنها خط کشید و غلط گرفت و بر این غلطنویسی عامدانه احسنت گفت!
صابر در عملیات والفجر ۸ با اروند زیر و بالا شد. اشیائی بر سطح آب، کرسی شناور داشتند. یک قمقمه با در سبز، تختهای شکسته از یک بلم، تکّهای از هم دریده از یک قلم و یک کرهی چشم بیربط و ارتباط با شریانها بر جریانها بود.
شیخ زیر سرمشق سعیده نوشت:
«لاوالله که مایلم و کنجکاو وسوسهپذیر و راغب به همتنی! اما باید کرسی خطّت را درست کنی. دو مصراع را خوب تراز کردهای؛ امّا سطرهایت موج دارد. در جاهایی بیجا قوس مییابد.»
و سعیده حاضرجوابانه به شیخ اس.ام.اس زد که:
«مفردات خط من مثل همان اشیاء روی اروند کرسی شناور دارند!» ناتمام
برگرفته از وب ۶۹ دات بلاگفا دات کام
انتشار در برگۀ ادبنامۀ شیخ در فیسبوک، آلبوم داستانهای بلند، با کمی ویرایش و هشتگگذاری تا بلکه در سرچهای فیسبوکی بالا بیاید.
http://w.fb.me/1990830540931662
در 31 خرداد 99 به دنبال تماس کسی که خودش را همسر آیندۀ سعیده معرفی کرد، با تلفن 09392180111 از حالت نمایش در وبلاگ خارج نمودم
به علی عزیز که اگر تنها او و يافتن او ثمرهی وبگردیهای چندسالهی من باشد، کافی است
سوژهای به ذهنم رسيده كه دلم مىخواست میتوانستم داستانش كنم؛ ولى به يک مشاور خوب در زمينهی قصّهنويسی نياز دارم که کنار دستم باشد و با کمک او بلکه چيز خوبی بشود. خلاصهی داستان اينه که مردی ۶۳ ساله به نام حسنرضا میمیرد. به رغم انتظارش که بعد از مرگش، يا لهيب آتش ببيند و يا گلستان و نزهتگاه بهشتی، میفهمد كه تمام چيزهايى كه بهش گفته بودند كه بهشت و جهنّمى در كار است، همهاش دروغ بوده. همچنانکه آنها که مدّعی بودند که بعد از مرگ، خبری نيست، آنها هم دروغ میگفتهاند!
او دقيقاً وقتى میمرد، حس میكند همان دنيای قبلیاش عينا و دقيقا شروع میشود؛ دقيقا از روز تولدش تا مرگش در ۶۳ سالگی. منتها اين بار آن دنيای قبلی را با تمام جزئيّات مىبيند و با اين فرق که ديگر اختيار ندارد که در آن دخل و تصرّف کند. تمام كارها و اتّفاقاتى كه در دورهى قبل زندگىاش اتّفاق افتاده - چه او در آنها سهيم بوده چه نبوده - بار ديگر تكرار مىشه منتها بىهيچ ابهامى و نقطهی کوری. عمق همه چيز ريخته بيرون. ساعتها، همان ساعتهاى دنيا بودند; اما تمام فنرها و چرخدندههايش ديده مىشد. انسانها همان انسانهاى دنيا بودند و به همان شكل زندگى مىكردند منتها همهچيزشان آشکار بود؛ هيچ لباسی در بر نداشتند و فراتر از آن، اندامشان کاملا بلورين بود. تمام امعا و احشاى بدنشان و مغز و مخ و مخچهى آنها از بيرون ديده مىشد. حتّى عبور خون از درون رگهايشان و منى از اندام تناسلیشان - دقيقا از خاستگاهش - ديده مىشد.
غذاها و خوراکیها خورده میشد و حسنرضا میديد که يک ميوه را سگ ليس زده و با آنکه خود سگ حضور نداشت، ليس سگ، به صورت يک حقيقت مجسم با آن ميوه بود. زنی زيبارو و نظيف بدون آنکه ماهيّت آن را بداند، گازش زد و با بهبه و چهچه خوردش و حسنرضا با دیدن صحنه به حالت تهوّع افتاد؛ ولی نمیتوانست چشمانش را ببندد و اين منظره را نبيند.
حسنرضا گرسنهاش شد و رفت ساندويچ کالباس بخورد. در دنيا که بود، در آن لحظه اين کار را کرده بود و در آخرت داشت همان رفتار را بدون اختيار تکرار میکرد و در واقع شاهدی بود که داشت عملش را بازسازی میکرد و مجبور به اين کار بود. رفت کالباس را خورد و میديد که گوشت خر است و ديد که پولی که برای کالباس داد، از مال يتيم بود و آن پول آتش بود و فرياد میزد که من مال تو نيستم که خرجم میکنی و همهی اجزای دنيا با آن سکّه همصدا بود که: «حسنرضا! نکن!» و او مجبور بود خرجش كند؛ چون در دنيا چنين كرده بود. آن ميوه را گاز زد و استفراغ کرد.
آخرت حسنرضا همان دنیایش بود؛ فوقش خیلی بزرگتر؛ عين يك كاميپوتر كه تمام اجزايش را براى تست و يا آموزش روى ميز ولو كرده باشند و اتّصالات و كابلها ديده شود و كامپيوتر حجم يك اتاق را اشغال كرده باشد.
حسنرضا، آخرت را خيلى بزرگتر از دنيا ديد. چون همه چيز به حالت آزمايشگاهى و ريزشده و آناليزشده بود. وقتى يك پسر مىرفت كه جلق بزند، منى داخل بدنش كه مىگويند نجس هم نيست، از مجارى خاص عبور مىكرد و حسنرضا قشنگ مىديد كه چه اتّفاقاتى مىافتد و چه فعل و انفعالاتى به وقوع مىپيوندد. منى وقتى از بدن پسرِ جلقزن خارج مىشد، ديگر نجس بود. اين نجاست، خاموش و صامت نبود و جيغ و ويغ مىكرد و به پسر جلقزن مىتوپيد كه چرا مرا كه در بدنت بودم و نجس هم نبودم، خارج كردى و نجسم كردى. منىِ خارجشده اين اعتراض را با صداى بلند مىگفت; طورى كه همهى دنيا مىفهميدند. ضمن اينكه همين جيغ و اعتراض در همه جا بود و در واقع هر كس به هر كارى مشغول بود، اگر كوچكترين جاى اعتراضى داشت، اين اعتراض مكتوم نمىماند و با صداى بلند مطرح مىشد. با اين حال اگر افراد، مشغول گناهكردن بودند; مثلاً خون بيگناهى را مىريختند و تمام سلّولهاى خون و اتمها و مولكولهاى آن به او اعتراض مىكردند كه چرا ما را نجس كردى، فردِ قاتل عين وضعيّت دنياى قبل به جنايتش ادامه مىداد و اين سروصداها را تنها حسنرضا بود كه مىشنيد. او داشت ديوانه مىشد; ضمن اينكه بايد تمام اتّفاقات دنياى قبل يكىيكى مىافتاد و راه فرارى براى حسنرضا نبود. حتّى گناهان و يا كارهاى خوبى كه انجام داده بود، به همين شكل يك بار ديگر با دور كند و اسلوموشن و زنده در برابرش اجرا مىشد و او بدون اينكه بتواند آنها را تغيير دهد تنها شاهد همهى آنها با تمام جزئيّات و آن جيغ و ويغها و بانگهاى اعتراض بود.
اين شكنجه براى حسنرضا بسيار دردناك بود. شاهدِ رفتارهاى خود بودن برايش دردناك بود; ضمن اينكه او شاهد همهى وقايع دنيا با تمام جزئيّاتش بود و مجبور بود آن دنياى قبلى خود را كه در واقع به صورت خلاصهشده در طول 63 سال گذرانده بود، اينجا ببيند و مجبور هم بود كه اين فيلم سينمايى چندهزارساله را تا آخرش ببيند. براى همين يك روزِ دنياى اصلى براى او 50 هزارسال طول مىكشيد; چون آن روز، با تمام ديتيلها و جزئيّاتش براى حسنرضا مىگذشت. هم رفتارهاى خود را مىديد و همه تمام وقايع ديگر را.
حسنرضا ديد كه بهشت و دوزخى بكار نيست و آخرت، چيزى جز تجديدِ حيات دنيا به صورت مشروح و مبسوط نيست.
دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سالهاست در جريان و پيگير سرنوشت من است.
خسرو نشان زخمهايى را از عراقىها روى گونهاش دارد. در ناحيۀ گلويش جاى فرورفتگى التياميافتهاى مشاهده مىشود؛ در عمليّات فتحالمبين، گلولهاى كه از آن گلولههاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; بهطور گذرا از كنار تارهاى صوتىاش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونىهاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشتهام و ديدهام كه زود از كوره بدر نمىرود و شكيبايىاش را حتى در مقابل ارباب رجوعهاى پرتوقّع حفظ مىكند. مىگفت:
«من زياد خودم را صبور نمىدانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مىدانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مىگويند، حالتى است به يادگار مانده از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مىشد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مىبيند، مىپرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مىشنود، مىگويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مىگم:
«تا؟» مىگويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مىگويم:
«چه هيزم ترى به تو فروختهام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من حرف مىزنى؟ قشنگ مىبينم دندانهايت را بر هم مىفشارى.» مىگويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مىخواهد؛ بيشتر از آنچه در شبهاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوبها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگكُشى» بهرام بيضايى مىآيم. قرار بود با آخرين دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بىهم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:
نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
«حسين شيري» در آذر ۸۰
«اسم او را از كجا مىدونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مىكنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه فكر مىكنى مهمترين حادثهى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصهاى از داستان رابطهام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كردهام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام نمىشدم و ناراحت نشىها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مىكشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه كه مياد دقّالباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامهاى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مىتونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمهى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مىزنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مىشوند! شانس بزرگى كه در زندگى آوردهاى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مىكنى، در مورد تو پياده مىكردند، آدم مىشدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقىها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقىها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مىكنى و دستهگل به آب مىدهى كه هم آدم دلش مىخواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مىكنى كه آدم به شك مىافتد كه لابد از قصد، خطا نكردهاى و ته دلت هيچ انگيزهاى براى چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى مواقع، هست! خب! داشتى مىگفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظىكردن، اومد خونهى ما، دستش را گرفته بودم و مىخواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بىخيالى تو را در مقابل خطايى كه مرتكب شدهاى، نشان مىدهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل به آب مىدهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كردهاى، خيلى عادى - انگار كه كارى نكردهاى - برخورد مىكنى. دست كم وقتى يك غلطى مىكنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت را در گوشهى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»
12/12/80
يك چرخ فلك رايگان! الآن از داخل يك چرخ فلك با شما صحبت مىكنم و چند دقيقه هم بيشتر وقت ندارم براى حرف زدن و داستان تعريف كردن:
قديم نديما شكلاتپيچمان نمىكردند و فَلّهاى مىريختندِمان توى گور. در فشارِ اندامِ تپيده در خاكِ سرد، روى هم مىافتاديم؛ مثل اينكه داريم لُپهاى همديگر را مىكشيم!
مرا منفرد دفن كردند.
مدّتى نگذشته بود كه تنم بويناك شد. خوش اقبال بودم كه شامّهام سرِ همان تصادفى كه منجر به فوتم شد، مُرد! وگرنه بعيد بود بتوانم بوى عفونت تنم را تحمّل كنم.
خاك را سُراندند روى من و هيچ شيار و شكافى باقى نگذاشتند.
قبركنِ زُمختاندامى لاى درزها را قشنگ با شفته و گِل پوشاند و صداى نوهى خردسالم گفت:
«يه كم باز بذاريد. بابابزرگ خفه شد كه!»
كه دخترم نيشگونش گرفت و گفت:
«برو آنورتر چِرْت و چولا نگو!»
نوهى دلشكستهام، به زور خودش را از لاى پيراهنها و چادرهاى سياه رد كرد و رفت آنسوتر كه بچّهها خاكبازى مىكردند.
در ظلمتكدهى شب اوّل قبر، صداى فِشفِش مىآمد. شايد لغزش مارهايى بود كه از اعماق زمين مىگذشتند.
مورچهها گره بالا و پايين كفن را كه مىديدند، مىرفتند پى كارشان. و من از مُحكمىِ گِره خوشحال بودم.
پنبهيى كه در دهانم گذاشته بودند، باقيماندهى آب دهانم را جذبِ خودش كرده بود.
اوضاع جوّى از دستم در رفته بود. باد و آفتاب نمىدانستم چيست؟ كاش به جاى اين مُردهى جوان همسايه، يك كارشناس هواشناسى، از آنها كه مقابل نقشهى بزرگ ايران مىايستند و دروغ يا راست، به پيشگويى وضع هوا مىپردازند، كنار دست من دفن كرده بودند.
يك روز كه داشتم براى خودم دراز مىكشيدم، رطوبتى خورد به بدنم. با اوّلين تماس آب، دلم خواست: يك لحظه بدنم مورمور شود و موهايش سيخ شود. امّا ديدم كه مردهام! و اين كارها به من نيامده است! اين بود كه همانطور مثل مردهها! لاش گنديدهام را ثابت و ساكن نگه داشتم ببينم چه پيش مىآيد؟
انگار جريان آب تمامى نداشت. يك لحظه نزديك بود به خودم بگويم:
«اگر آب، همهى قبر را بگيرد، آنوقت احتمال غرق شدن است!»
كه بعد به خودم نهيب زدم كه:
«برو! تو هم دل خوشى دارى ها، مردهى نديد بديد! ديگر الان آن چيزهايى كه بالاى اين تَل خاك كه بودى، خطرآفرين بود و ازش مىترسيدى، برايت شده عين آب خوردن! هزار بار هم اگر تو را بيندازند توى دريا و اكسيژن بهت نرسد، كَكت هم نمىگزد. به قول معروف، گوسفندِ ذبحشده از مسلخ نمىترسد!»
توى اين افكار بودم كه ديدم آب تمام قبر را گرفته. از مردهى همسايه پرسيدم:
«يعنى مىگويى اين آب كه همينطور دارد بالا مىآيد، چيز مهمّى نيست و نبايد اينجور چيزهاى كوچك آسايش مرا به هم بزند؟»
مردهى مجاور كه در عالم خودش بود، برگشت گفت:
«بهبه! چه عجب؟ آفتاب از كدام درِ اين قبرستانِ قم درآمده كه حاضر شدى سر صحبت را با من باز كنى؟» گفتم:
«اين خطر جدّيست!»
و ادامه داد:
«فقط در قبر تو كه آب جمع نشده! اگر اينطورى بود، مىشد ربط داد به بستگانت كه يادى از تو كردهاند و آفتابه را گرفتهاند روى سرت براى شست و شوى غبار قبر! ولى بدبختى مال من هم خيس شده و بالا آمده است! همهى همسايهها هم در اين گورستانِ ابوحسين، وضع مشابهى دارند. اينجا هم به هيچكس نمىتوان شكايت كرد. اين حرفها در حيطهى وظايف ادارهى آب و فاضلاب است و اين اداره شعبهى زيرزمينى ندارد! زندهها به خودشان بيشتر نمىرسند و وقتشان پر است كه بخواهند به ماها بگويند: خرتان به چند من؟!»
گفتم:
«من كه دلم اينجا پوكيد! نه تفريحى، نه تنوّعى! همهاش درگير مسائل خودمان هستيم كه ديگر دارد براى من يكنواخت مىشود.
خوش به حال مردههاى شهرها و كشورهاى ديگر كه دست كم امكانات دارند. برايشان برنامهى رانش زمين گذاشتهاند كه خودش خيلى كيف دارد. ما چى كه بايد خواب اين چيزها را ببينيم؟ من دلم هواى يك تفريح جديد كرده است.»
مردهى جوان گفت:
«اگر وقتشناس باشى، وقت خوبى است براى يك بازى دلچسب.
مىخواهى يك بازى يادت بدهم كه از اين تنهايى و يكنواختى در مىآيى. مىخواهى بروى گشت و گذار، بىآنكه مُرده بودنت دچار مخاطره شود!» گفتم:
«خدا از دهن پر از پنبهات بشنود! نكند زياد سخت باشد! بايد بازيش مناسب پير و پاتالها باشد.» گفت:
«نه مطمئن باش!» و افزود:
«اين آبى را كه توى قبرت جمع شده، دست كم نگير! اگر دير بجنبى، نفوذ مىكند توى شيارهاى زمين و به پشت سرش هم نگاه نمىكند. اين در واقع يك وسيلهى نقليّه است. خيال كن يك تِرَن زيرزمينى است و قبرى كه تو در آن هستى، يكى از ايستگاههاى آن!
تا دير نشده بجنب و سوار شو!» نعشم گفت:
«يعنى چى؟ تو انگار حرفهايت، چرت و چولاتر از حرفهاى نوهى خُردسال من است! نمىشود توضيح بيشترى بدهى و بلندتر صحبت كنى؟ من ثقل سامعه دارم و مطلب را هم دير مىگيرم. وقتى مرا انداختند اينجا هوش و حواسى برايم باقى نمانده بود كه الاَّن بخواهد به كارم بيايد. در اوج خِنگى و خرفتى يك ماشين در خيابان به من زد و با عزرائيل ملاقات كردم.» جوان تأييدكنان گفت:
«باشد باشد! متوجّه شدم. ببين پيرمرد! اين آبى كه الاَّن تمام تن بيجان تو را در بر گرفته، آب باران است كه به لحاظ وضعيّت نامساعد قبرستانهاى شهر، به اينجا نفوذ كرده و تو را در ميان گرفته است.
من و تو و بقيّهى دوستانى كه اينجا هستند، داخل قبرستان مجاور رودخانه هستيم. هيچ خبر دارى؟ از ميان قبرستانهاى ۳۳گانهى قم بعضىها اين وضعيّت را دارد. تو الاَّن بدنت كاملاً تجزيه شده و مجموعهيى از نيترات و مواد سرطانزا هستى! تو در مقايسه با من كه مُردهى سابقهدارى نيستم، وضع ايدهآلى دارى! اوووووه! خدا مىداند كه چند سال بايد بگذرد تا من بشوم عين تو!
بيا و از من بشنو و اين فرصت را از دست مده! با نيتراتها و مواد سرطانزايت حل شو در آب! بعد نَشْت كن داخل زمين و برو به اميد خدا! اينقدر برو، تا برسى به سفرههاى آب زيرزمينى و برو قاطى آبى شو، كه بعداً سر از سماور و كترى و پارچ و كُلمن زندهها در مىآورد.
برايت جالب نيست كه دوباره با يك شكل و شمايل جديد، بروى جايى كه قبلاً بودهاى؟: بروى داخل زندگى مردم و توى يخچالهايشان و داخل قالب يخ و توى شربتهاى آب ليمو! از داخل دوش، بريزى سر مردم! توى حوض با ماهىها همبستر شوى. مردم تو را با تمام مواد زيانآورت بردارند، بهصورتهايشان بزنند; يا تو را در دهانشان قرقره كنند و بگردانَندت؟ يك چرخ فلك رايگان!»
پایان، 09127499479 t.me/qom44
اين قصّه يا قصّهواره را در خرداد ۷۹ با الهام از مطلبى كه دكتر سيّد رضا رئيسكرمى در نشريهى «قم امروز» مورّخهى ۱۰/۳/۷۹ (شمارهى ۵۷) بيان كرده بود، نوشتم و در اسفند ۸۱ در نهمين كنگرهى شعر و قصّهى طلاب در سالن پانزده خرداد قم قرائت نمودم و در ۶/۱۲/۸۱ بازنويسى نهايى کردم. خلاصهى مطلب نشّريهى يادشده اين بود:
«تعدادى از ۳۳ قبرستانى كه در داخل شهر قم قرار دارد، در كنار رودخانه واقع است. اجساد مدفون شده پس از تجزيه، توليد نيترات، مواد زيانآور و سرطانزا مىكنند و اين نيتراتها به كمك آبهاى ناشى از بارندگى كه به داخل قبور نفوذ مىكند، به اعماق زمين برده و با سفرههاى آب زيرزمينى آغشته مىشود. راه حلى كه براى اين مُعضل وجود دارد، تبديل قبرستانها به فضاى سبز مىباشد.»
در ضمن این داستان، اینجاها چاپ شده است:
۱. کتاب خاطرات و حکایات روحفزا، انتشارات آزادگرافیک، بهار ۸۲، صفحهء ۱۷
۲. ماهنامهء شمیم یاس، سال ششم، شمارهء چهل، تیر ۱۳۸۵، صفحهء ۲۷
مورچهاى ريزنقش و قهوهاى رنگْ فاصلۀ ميان لانه تا انبار آذوقهاش را با قدمهاى كند طى مىكرد. در اينحال سايۀ پرندهاى از روىش گذشت: مورچه دردل گفت:
«با هر گام تنها چند ميلىمتر؟ آيا اين سزاست؟ كاش مرا هم بالها و عضلات پرواز بود. آن وقت در يك چشم به هم زدنْ از اين سر به آن سر مىرفتم. هر وقت دلم مىگرفت، پر مىگشودم و شهر را زير بال مىگرفتم وديگر هرگز هيچ كفشى مرا زير نمىگرفت.
مورچه مشغول لابه و انابه بود و صدايش داشت رفتهرفته اوج مىگرفت; آنقدر كه متوجّهِ همهمۀ مقابل لانۀ مورچۀ مُستجابالدّعوه نشد. عبور از آن كوچۀ باريك كار هر روزش بود و تعجّبى نداشت اگر بىاعتنا به مورچههايى كه صف كشيده بودند، غرق افكار خود باشد.
چند قدم از مقابل منزلِ مورچۀ دعانويس كه رد شد، مانند هر انسان يا مورچۀ ديگر كه ناگهان چيزى به ذهنش خطور كند، انديشيد كه چرا تا امروز به فكر نيفتاده كه نزد مورچۀ پير برود و آرزويش را با او در ميان بگذارد؟ به خودش گفت:
هيچ كفبين و رمّالى بدش نمىآيد به همۀ جهانيان ثابت كند كه در كارش خُبره است!
دقايقى بعدْ مورچۀ ريزنقش ما در صف طويل مشتريان مورچۀ پير انتظار مىكشيد و به خودش مىگفت:
«بيخود نيست مىگويند: كوه به كوه نمىرسه، ولى مورچه به مورچه مىرسه! اين هم سزاى كسى كه هر روز از مقابل اين مشترىهاى بينوا بگذرد و آنان را بهخاطر دل خوشى كه دارند و وقتى كه بيهوده صرف مىكنند، به باد تمسخر بگيرد.»
سرانجام نوبت مورچه رسيد و رفت تا دوزانو در برابر مورچهى بزرگ بنشيند و زبان به شكايت بگشايد و از وضع خود بنالد و بگويد كه كارهايش به خوبى پيش نمىرود و علاج كارْ در يك جفت بال است.
تعجّبى نداشت اگر مورچهى كهنسال بعد از شنيدن حرفهاى او، در فضايل صبر و تحمّلْ حرف و حديثى نقل كند و از او بخواهد كه به وضع موجود بسازد و اين شعر را نصبالعين خود قرار دهد كه:
قناعت توانگر كند مور را!
ولى آتش مورچه داغتر از آن بود كه بخواهد به ضربالمثلهايى كه در نكوهش از بلندپروازى و حرص و آزْ به زبان مورچهى دعانويس جارى مىشد، ترتيب اثر دهد. پاى خُرداندامش را در يك كفش كرد كه شما آقايى كنيد و در اوقات استجابت دعا براى منِ روسياهِ قهوهاى رنگْ دو بال صفركيلومتر وآكبند از خدا طلب كنيد! قول مىدهم تا آخر عمر دعاگوى شما باشم و ديگر هيچ آرزويى نكنم.
مورچهى پيرْ نحوهى نشستنش را عوض كرد. بعد رو به جانب آسمان در كمال خضوع و خاكسارى گفت:
«خدايا! تو را به حق فرشتگان دوباله و سهباله و چهاربالهات كه در كتاب آسمانى از آنها ياد كردهاى، بيا و دلِ كوچك اين مورچهى ريزنقش ما را نشكن كه دلشكستن هنر نمىباشد! از خزينهى كبريايى تو چيزى كم نمىشود، اگر دو آلت پرواز در اختيار او قرار دهى تا بلكه تحوّلى در كارش ايجاد شود و اموراتش بهتر بگذرد و اين حرفها!»
مورچهى پير دعايش تمام نشده بود كه ناگاه!
رعدوبرقى در گرفت و غبارى برخاست كه چشم، چشم را نمىديد. غبار كه فرو نشست، دو بال نورس كه
برق تازگى مىزد، بر تن مورّچه رُ.سته بود.
ديگر مشتريان مورچهى پير كف زدند و مورچهى مُستجابالدّعوه گفت:
«برو جانم! برو به سلامت! ولى مواظب خودت باش! پُز نده! قمپُز در نكن! برو و شاد زى!»
مورچهى بالدار با همه دست داد. دست مورچهى كهنسال را بوسيد و چيزى در كف او گذاشت و گفت:
«با اجازه! كه مىروم به سوى سرنوشت!»
آنقدر صبر نكرد كه خوب از آستانهى خانهى دعانويس خارج شود. در اوّلين فرصت بالها را از هم گشود و از زمين جدا شد. قدرى نامتعادل بال زد و به زودى به كارش مسلّط شد و چون مىدانست مورچههاى ديگر دارند به حالش غبطه مىخورند، زيگزاگى پرواز كرد و ويراژ داد.
مورچهها با حسرت در كار تماشاى خوشبختى او بودند و از دلشان گذشت كه بد نيست به زبان بيايند و به جاى نيازى كه آنان را به خانهى دعانويس كشانده، بخواهند كه براى آنها هم بالى تهيّه كند.
مورچهها خطّ پرواز مورچهى كامياب را با نگاه دنبال مىكردند و به روزش آرزومند بودند كه ناگهان! پرندهى بزرگى كه معلوم نشد از كجا يكباره سر رسيد، در كسرى از ثانيه با دهان بازْ وارد خطّ پرواز مورچهى بالدار شد و سريع و ناغافل او را در كام گرفت و فرو بلعيد و تمام!
یادآوری: این داستان را بر اساس حدیثی از امام موسیبن جعفر(ع) با این عبارت، نوشتم:
أِذا أَرادَ اللهُ بالنَّمْلةِ شَرّاً أَنْبَتَ لَهُ جَناحَيْنِ فَطارَتْ فَأَكَلَهُ الطَّيْرُ : اگر خدا اراده کند که مورچهای را از میان بردارد، دو بال برایش میرویاند. مورچهء بالدار پرواز میکند و خوراک پرندگان هوا میشود.»
روضهء بحار، ج۲، ص۳۳۳، أعلامالدّین مخطوط
این داستان اینجاها چاپ شده است:
۱. هفتهنامۀ مينودر قزوين در ۲۲ دی ۷۶ در ستون «عرضم به حضور» که با نام مستعار «ر.علیپور» در آن مطلب مینوشتم.
۲. کتاب نامۀ روحفزا، جلد سوم صفحهء ۴۴۲ در سال ۸۰
۳. کتاب داستانهای روحفزا، جلد اول، بهار ۸۱
۴. کتاب عسل و مثل، صفحۀ ۴۰۷، سال ۸۵
لینک فیسبوکی: اینجا
![]() |