شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
اتود«تلاوت نطقاندرون» رضا شیخمحمدی
۱. شروع با آیهٔ ذلك الکتاب لاریب فیه هدیً للمتقین... قبل از اینکه تلاوتم را تکمیل کنم، مکثی میکنم.
۲. قرآن آمده متقی بسازد. به قول قرائتی یارو چرک است که آمده حمام. این چه انتظاری که اگر متقی هستی، وارد گرمابهٔ قرآن شو؟
۳. منظور، تقوای ایدهآل نیست. کثیف باش؛ ولی انگیزهٔ طهارت (یریدون أن یتطهروا) داشته باش. این «مایلم پاک شوم» را باید در دلت بنشانی؛ این فرشته را جای دیوِ «میخواهم چرک بمانم». حافظگفتنی: دیو چو بیرون رود، فرشته درآید. خواستن، توانستن است.
۴. مردم سال ۵۷ از همان وقت که خواستند زیر یوغ نباشند، در واقغ دیو رفت. جلوهاش در دى ماه آن سال رخ داد که روزنامه تیتر زد: شاه رفت. و میل به سپردن زمام به دست ولیفقیه بسی زودتر از دههٔ فجر رخ داد. نمادش «امام آمد» بود.
۵. ما حالا در تعویض برخی سمتها در نظاممان، تعبیر دیو و فرشته را بکار میبریم؛ ولی شوخی است. همه خوبند و فرشتهاند. یادمه یک شعر طنز سرودم؛ بعد از تعویض «حسن اعرابی» که معتقد بود دین روی سر ما! ولی چه ربطی داره به هنر؛ که جایش را در ریاست انجمن خوشنویسان قم داد به «علی رضائیان» از شهدای زندهٔ جنگ! قطعه را وقتی براى احمد عبدالرضائى و مرحوم محمدحسين رحمتى در ماشين خواندم، خدابیامرز رحمتى خیلی خنديد:
«به جاى لشگر خنده سپاه گريه رسيد - زمان سينهزنىهاى صبح و شام آمد / وقایعی است كه در ذهن بنده زنده نمود - دوباره خاطرهٔ شاه رفت، امام آمد!»
۶. باید بخواهی که شاه نباشد، امام باشد. و همین مراد است از لزوم تخليهٔ باطن از امراض و تيرگىها قبل از تحلیه به نور علم؛ خصوصاً كه گویند: علم نورى است كه قَذْف آن در قلب، توسّط خدا انجام مىشود.
در كتب اخلاقى مراحل سهگانهٔ تخليه، تحليه و تجليه براى سالك در نظر گرفته شده كه بىشباهت به وضعيَّت خانهها و چهارديوارىهاى مادّى نيست كه در آنها خانهتكانى و گردگيرى، مُقدَّم بر تزيين و تعبيهٔ دكور و رنگ و لعاب است.
كِى در آيد فرشته تا نكنى - سگ ز در دور و صورت از ديوار؟ تركها گويند:
اِوينْ تَميسْ ساخْلا قُناق گَلُر / اُزونْ تميسْ ساخْلا اُلُمْ گَلُرْ!
خانهات را تميز نگه دار مهمان مىآيد. خودت را پاكيزه نگه دار، مرگ مىآيد
گاه براى اجراى تزئيناتِ جديد، پیمانکار میگويد: تزئينات قبلى را هم بايد جاكَن كنى. كاغذديوارى قبلى فرسوده شده؛ مىخواهى «پتينه» كنى، كسى را بياور كاغذديوارىهاى قبلى را بكَند. ما هم كسى را بياوريم، دستمزد مىگيرد. يعنى قبلىها زمانى براى خود تزئين بوده و بابتش هزينه هم كردهاى، الآن مزاحم است.
بنده ر.شيخ.م استاد آوازى داشتم؛ حاج داود چاووشى که پيشش تلمّذ مىكردم. در خلال آموزش رديف آوازى، خاطراتى از استادش: «حميدرضا نوربخش» شاگرد خوب جناب شجریان نقل مىكرد.
در نيمهٔ خرداد ۸۰ نقل كرد كه نوربخش گفته بود: «از هنرجويى كه قبلاً آواز را پیش دیگران نصفه و نیمه آموخته و بعد به كلاس رديف آوازى ما میآید، بايد دوبله شهريّه بگیریم! چون کلی بايد تلاش كنیم آموختههاى ناقص قبلى را پاك کنیم؛ بعد درسهاى جديد بدهیم!»
حرف دقيقى است؛ مانند تفاوت ساختمانسازى در زمين باير با يك خانهٔ كلنگى. دومى زحمتش بیشتر است و ابتدا بايد آواربرداری کرد و بعد دست به تجديد بنا زد.
حجّةالإسلام مسعودى خمينى در خاطراتش که بندهٔ کاتب برای مرکز اسناد انقلاب اسلامی بازنویسی کردم و سال؟؟ منتشر شد، از مرحوم علاّمه طباطبائى نقل مىكند: «در نجف بودم و مىخواستم بروم سفر. تمام نوشتهجاتم را در فلسفه و تفسير و علوم اجتماعى در شط ريختم؛ خلاص. خودم را از همهٔ موضوعات خالى كردم. رفتم تا تمام مبانى فكرى و درسيم را از نو پايهريزى كنم!»
یعنی تيرگى و رذائل كه سهل است؛ گاه بايد نورانيّتهاى دست دو و کاغذدیواریهای دموده را زدود و دور ریخت!
۷. يكى از شاگردان مرحوم آیةالله بهجت فومنى از ايشان مىپرسد: «لعن مقدّم است يا صلوات؟» ايشان با اندكى مكث مىفرمايد: «لعن!» و تقدّم تخليه بر تحليه را دليل آن ذكر مىكند و اين مصراع را هم مىخواند:
جاروب كن تو خانه سپس ميهمان طلب!
فيلم اين پرسش و پاسخ به يُمن بلوتوث، در گوشىهاى موبايل تكثير شد و اول بار در زمستان ۹۲ رؤيت كردم.
در يكى از نوارهاى دكتر حسين الهى قمشهاى در بهمن ۹۲ شنيدم:
نظامى گنجوى در داستان «هفت پيكر» ذكر مىكند: وقتى بهرام گور عاشق نقش «هفت دختر» شد، ابتدا دستور ساختِ «هفت كوشك» را داد؛ چرا كه دختر زيبا را نمىشد به كاروانسرا بياورد!» (کجای کتاب نظامی است؟؟)
مولانا در تأييدِ «آيينه شو جمال پرىطلعتان طلب!» و «شست و شويى كن و آنگه به خرابات خرام» (حافظ) مىگويد: اوّل اى جان دفع شرّ موش كن - وانگهى در جمع گندم كوش كن! (وانگهان در جمع گندم جوش كن)
خراميدن در خرابات قبل از «شست و شو» نافع نيست. در كاسهٔ «ظلم» اگر شيرِ زلالِ قرآن هم ریخته شود، خسارتافزاست. (لايزيدُ الظّالمينَ الا خسارااً؟؟).
شايد وجه اينكه علماى شيعه (بجز فيض كاشانى و محمّدباقر سبزوارى) صِرف استفاده از مضمونِ خوب (مثل اشعار و مراثى مذهبى و آيات قرآن و يادكردِ از خدا و بهشت) را موجب حِلّيَّت غنا نمىدانند، بهتعبیر و تفسیر من، همين است كه ظرفِ غنا، باطل (زور) است. ظلم و زور هم با هم همسايه است (قرآن: ظلماً و زوراً؟؟). مُغنّى، ظالم است و لايزيد الظّالمينَ الا خسارا. باید برو د سراغِ ظرفِ ديگر و از خيرِ كاسهٔ غنا بگذرد.
از اينجا مىتوان دقّت علماى شيعه را بالنّسبه به عالمان اهلسنّت دید و به رخ کشید. فرقهٔ غيرحقّه به خيال خود پاكسازىشان را كردهاند؛ چون مىگويند: «غنا اگر با محرّمات بياميزد، حرام است!» در حالی که کافی نیست و ما را به خطا مىافکند؛ مثل اين مىماند كه بگويى: «در ظرفِ ظلم اگر دروغ و ياوه بريزى، زيانبار است»... اما نه. اگر درون آدمی از ظلم تخلیه نشود، قرآن هم بریزی، تجلیه رخ نمیدهد. شيخ انصارى باید باشی تا بفهمی: محتوای خوب هم نمیتواند موسیقی را نجات دهد. شیخ اعظم مىگويد (متن مكاسب؟؟): چه بسا عارفِ اغواشده از سوى شيطان در حالى كه گريه مىكند و توى حالِ خوش عرفانى رفته است، در حال ارتكاب کبیرهٔ غناست و خود خبر ندارد و «خويشتن را صاحب صنعِ حَسن پنداشتن» (مصراع شيخ، ترجمهٔ منظومِ «يحسبونَ أنّهم يُحسنون صُنعاً؟؟) بيچارهاش كرده است. يعنى گريه در بسترِ غنا، تعالىبخش نيست. تكمله: اللّهم اغفر فيض كاشانى و محمّدباقر سبزوارى!
۸. آری؛ هدايت بايد در ظرف تقوا باشد.
ختم با آيه «ذلك الكتاب لاريب فيه هدى للمتّقين»
به همراه: سهتار ابوالفضل مثقالی ۱۵ آبان ۸۶
دکلمهی ابتدا: حسن اعرابی
شعر دکلمه: زندهیاد قیصر امینپور
شعر آواز: حافظ
تصنیف انتها: ملودی از عارف قزوینی (کردی نکردی) / شعر رضا شیخمحمدی
ادیت دوم این فایل در آر ۲۷۶. در اینجا قرار گیرد. ۹۱۱۲
يكى از كاركردهاى اين دستنوشتههاى شبانه، يكطرفه به قاضىرفتنهاى من است؛ در پايان روزى كه كسى يا كسانى مرا آزردهاند و گاه حتّى نه به قصد آزار، رفتارى از آنها سر زده يا گفتارى به زبان راندهاند كه در نهايت كه از آنان جدا شدهام، ديدهام روحم زخمى است.
و اين زخمِ روح، از منظر كسى كه مدّعيست: خلد گر به پا خارى آسان برآيد / چه سازم به خارى كه بر دل نشيند، دردآورتر از زخم جسم است. البته منِ رضا شيخمحمدى از آنها نيستم كه از زخم روح بيش از زخم جسم بنالم. برعكس، هميشه از زخم و بريدگى پوست و گوشت و شكستگى استخوان حتّى در حدّ اندكش بدم مىآمده. عيال تعبير مىكند كه تو خون را نجستر از ادرار مىدانى و نسبت به آن حسّاستر و وسواسترى. مىگويد:
«اگر زخم و خراش كوچكى كه حتّى سرخىاش را نمىتوان قاطعانه به وجود خون نسبت داد، در چهرهء امين و متين و مينو (سه فرزندانمان) ببينى، براى تطهير و آبكشيدن، داد و قال راه مىاندازى؛ ولى در خصوص رطوبتِ مشكوك به ادرار چنين نيستى.»
شايد این حالت و وسواس، برمىگردد به زخمگريزىام.
روح هم گاه زخمى مىشود!
حسن اعرابی لای همتای خوشنویسش محمد قاضی!
--------------------------------------------------------------
عکاس : رضا شیخ محمدی
امشب كه آمدم منزل، ديدم چند جاى روحم زخمى است و يكى از زخمزنها همتاى خوشنويسم جناب حسن اعرابى بوده که امشب با او در نگارستان عروس قلم قم (از مراکز فعالی هنری در این شهر که دوست اصفهانىمان محمود حبيباللّهى سرپرستىاش را عهدهدار است) ملاقات داشتم و اگر اسمش را اينجا به صراحت مىبرم، مىدانم بابت اين تصريح، دلخور نمىشود يا دست كم وانمود مىكند كه: شيخ! آنقدر بگو تا جانت درآيد!
در ديدار امشب كه حبيباللّهى و «حمزه نقدى» هم گهگاه وارد حوزهء گفتمان ما مىشدند و نخودی در آش میانداختند، تلاشم اين بود كه قوى ظاهر شوم و تكّهاى از كسى نشنوم كه بىجواب بگذارم يا جواب نسنجيده دهم. با اين حال حسن اعرابى در يك مقطع، از رخنه و روزنهاى وارد شد كه با اينكه جوابش را دادم، زخمىام كرد. گفت:
«ديشب منزلِ بنیرضی seiied reza banirazi بوديم. مىگفت:
يك شب تا صبح با شيخمحمدى براى مبادلۀ يك قطعهخطّ قديمى كلنجار رفتيم. تعدادى خطّ قديمىِ خودمان را گذاشتيم جلوش و او هى اين خطوط را مثل مهره جابجا كرد و به هم ريخت و از نو چيد تا به اين تصميم برسد كه كدامشان را با خطّ قديمى خودش كه مىخواست به ما بدهد، مبادله كند. ۷/۵ صبح بود كه كار خاتمه يافت! ما هم قبول كرديم. معامله انجام شد و خداحافظ/خداحافظ.
همين كه رفت منزل، زنگ زد كه اگر مىشود، معامله را به هم بزنيم!» اعرابى درجا نتيجهگيرى اخلاقى و فلسفىاش را هم ضميمه كرد كه:
«شيخ! چرا مردم را مىگذارى سرِ كار؟»
اگر همتاى طرف معاملۀ حقير، مطلب را به كيفيّتى كه جناب اعرابى به من گفت، گفته باشد، واقعيّت ندارد و در جاى خودش خواهم گفت كه آن شب در آن محفل معامله چه گذشت. (و دوستان مىدانند كه من اگر عرضهء هيچ كارى را نداشته باشم، دست كم در اين يك قلم، توانایم كه قلمم را طورى بكار بگيرم كه يك ماجراى كوچك را با ذكر جزئيّات روى كاغذ بياورم؛ به نحوى كه خروجىاش بشود يك رُمان! مشابهش را يك بار در ماجراى مشاجرۀ لفظى با آن دوست قمىام كه در كار فرش ابريشم است، نوشتم و هنوز آن پُست كه به درخواست آن دوست، بعدآ نامش را حذف كردم و به ذكر حرف اوّل اسم و شهرتش بسنده نمودم، خبرش مىرسد كه بعد از چند سال، خوانندگانش را دارد و انگار نسبت به دیگر مطالب من، جدیتر گرفته میشود.)
اين قضيّه خيلى مهم نيست. مهم اين است كه حسن اعرابى روى چه انگيزهاى، اين تكفريم از زندگى مرا در جيب گذاشته و با ولع تمام، امشب براى من و شك ندارم بعدها براى اين و آن - در جاى خود - نقل مىكند؟
در پاسخ به اين «چرا» امشب درجا پاسخى را به این دوست همتای هنریام دادم كه تا حدودى پذيرفت و دقيقترش را در اين نوشته مىآورم. پاسخ اين بود كه انگار در وجود ما حيوانهاى دوپا شهوتى تمامنشدنى وجود دارد كه مسائل حاشيهاى هنر و هنرمندان و دعواها و خصومتهاى آنها را با آب و تاب تمام، نُقل مجالسمان كنيم. همانجا گفتم كه از خود شما با اشتهاى تمام و به دفعات، اين تكّه را شنيدهام كه فلان استاد برجستۀ كتيبهنویس قمى در كنگرهای با بهمان خوشنويس همشهریاش كه پيشتر شاگرد او بوده و بعد به سمت شيوۀ استاد اميرخانى درغلتيده، فُحش رکیک دادهاند. انگار اين برگ از پروندۀ اين دو هنرمند، بيشتر صلاّحيت براى نقل دارد تا اينكه مثلاً عنوان كنيد كه در يك صحنۀ ديگر، همان استاد كتيبهنگار، از استعداد آن شاگرد اسبق، تعريف و تمجيد ويژه كرده است.
بايد يك بحث كارشناسى تواءم با روانكاوى صورت بگيرد كه چرا ما اينقدر برايمان لذيذ و گواراست كه طىّ يك شكار صحنۀ رندانه، تكعكسهاى شديداً خصوصى افراد را توى قاب و بوق كنيم؟ من براى اين رفتار، حتّى دلايل قانعكننده و موجّه هم دارم. يكى اينكه شايد حسن اعرابى حس مىكند كه خوشنويسى و اساساً هنرنمايى، يك شخصيّتسازى ثانوى است. يك جور شكلكدرآوردن و نقابزدن بر ماهيّت اصلى فرد است. لذا در بهترين حالتش، نمرۀ خوبى براى بازيگرى در كارنامۀ فرد ثبت مىكند و بس. در حالى كه وقتى در يك كنگرۀ رسمى، دو هنرمندِ ظاهرآ درونگرا که انگار چیزی جز قلم و کاغذ نمیشناسند، از ته دل و با فرياد و ابراز احساساتِ شديد، به يكديگر مىپرند و فحش ناموسى نثار هم مىكنند، اين ديگر بازى نيست و بیرونریزی موادّ مذاب اصلى و اصيلى است كه در عمق وجود آن دو فرد وجود دارد و در آن لحظه مجال بروز و ظهور يافته است. لذا بايد از لحظۀ فوران اين موّادّ عكس گرفت و به عنوان شاهدی بر جوهرۀ اصلی آنچه در بطن و متن روح میگذرد، در تيراژ بالا تكثيرش كرد.
يا شايد حسن اعرابى در صدد اثبات اين مدّعاست كه هنرمند، يك آدم پارادوكسيكال است. اگر بر كرسى هنر كولاك مىكند، اينطور نيست كه نتواند چاقو بكشد و لومپنبازى در آورد.
يا شايد دليلش اين است كه حسن اعرابی که در جای خود هنرمند قابلی است (اخیرآ نمایشگاه خوبی از شکستهنویسیهای ایشان در نگارخانهی فرهنگ ارشاد قم برگزار گردید) تاب نبوغ نوابغی که قابلتر از اویند را ندارد. لذا به جاى ستر عيب، تكفريمِ سوتىهاى نوابغ را در پاكت و در جيب بغل میگذارد و با هر بار بازگشایی آن پاکت، خاطر خود را تسلّی میدهد!
بنده يك بار فيلم سخنرانى يكى از خوشنويسان طراز اوّل كشور را كه خودم در جريان كنگرۀ ميرعماد در اصفهان و كنار آرامگاه ميرعماد برداشته بودم، براى همين دوست شکستهنگارم در منزل نمايش دادم. ايشان از تمام اين فيلم، تنها به تيكها و تكانهاى خفيف و ناگهانىیی که اين هنرمند به شانۀ چپش میداد، گير داده بود و مىگفت:
اين آدم، مبتلاى همان مشكلى شده كه افرادِ پدرسوخته و شيّاد، در اواخر عمر مبتلا مىشوند!
با جملهی ایشان و با بازبینی آن لحظات از فیلم، ايشان خنديد و ما هم خنديدیم و شما هم شايد الاَّن بخنديد. اين خندهها كه باشد، يكجورى در مقابل نبوغ كُشندۀ نوابع تاب مىآوريم.
وقتى ما خالى مىشويم، نه خودكشى میكنيم و نه براى ترور نوابغ، نقشه مىكشيم. بنابر اين، نقل اين مسائل حاشيهاى به سودِ عالَم هنر هم هست! من هم كه اين نوشته را امشب نوشتم، از این شهوت خالى شدم و ديگر آنقدرها به خون حسن اعرابى تشنه نيستم!
من خون را نجستر از ادرار مىدانم!
آوازخوانیام در مایۀ ماهور در منزل آقای تولیتی در قم در ۱۳ آبان ۸۵ و در جمع تعدادی از اهالی فرهنگ و موسیقی شهر / شعر: سعدی:
جان ندارد هر که جانانیش نیست - تنگ عیش است آنکه بُستانیش نیست، تار: سیّد احمد کاشانیمقدّم / ضرب: حسین نورزویان
خوانندۀ تصنیف انتها (نوایی، نوایی): امیر زینلی / دف: پسر آقای تولیتی... برخی از حضّار: استاد حسن آهنگران، حسن اعرابی، محمّدحسین رازقی، مقّدم خوشنویس، داود خواجوی، محمود شریف، امیر زینلی، صاحب طهماسبی، تقی آقایی، حمید جواهریان، رضا و علی نوروزیان >>> اینجا یا اینجا
افزودن لینک کمکی مدیافایر: 97/9
ضبط خندهها با واکمن من در خلال یک بزم خصوصی صورت گرفته و بعد هم با نوار جوک مونتاژ کردهام.
اين مطلب را به ياد خاطراتى كه از تو دارم، مىنويسم؛ اى اصغر؛ «اصغر عبادى»!
اى كه يک خوشنويس محسوب میشوی؛ حتّى اگر در امتحانِ اين دورۀ ممتاز به رغم اينكه قاطع و استوار مىگفتى قبول مىشوى، نشدى!
درست است که قبل از تكميل مدارك ادارى مربوط به عضويّتت به عنوان عضو اصلى انجمن خوشنويسان، كارت ويزيت چاپ كرده و خود را عضو رسمى خواندهاى؛ امّا اين تخلّفت دليل نمیشود خوشنويس نباشى!
تو خوشنويسى! با لهجۀ غليط تُركى كه خانهات در قم است؛ خيابان نيروگاه; بعد از ميدان توحيد، شيرخوارگاه، 16مترى طفلان مسلم، كوچۀ شمارۀ 3، وسط كوچه، شمارۀ 3، و در يكى از طبقات يك ساختمان 3 طبقه.
به كانون گرم خانهات چند بار مهمان شدهايم. يك بار جلسۀ دعاى توسّل هفتگى خوشنويسان در تير 84 در منزل تو برگزار شد و ما از گرما پختيم! گفتيم:
- آب خنكى بياور اصغر! چرا كولر خانهات باد گرم مىزند؟ چه بساطى است؟
گفتى:
«به قول استادم موحّد: اين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است! اينجا براى تفريح و لذّت كه نيامدهايد. جلسۀ دعاست. آمدهايد در كورۀ عشق اهلبيت بپزيد و زبان حالتان با بهره از كلمات لسانالغيب اين است:
ساقيا! يك جرعه ده زان آب آتشگون كه من / در ميان پختگان عشق او خامم هنوز!
شراب كه نعوذبالله نمىتوانم در جلسۀ دعاى توسّل توزيع كنم؛ دست كم «آب غيرخنك و آتشگون» بياورم براى نوشيدن... توى كولر هم «آب داغ» بريزم؛ بلكه پخته شويد... بعضىهايتان (منظورت منِ شيخك بودم) چهل ساله شدهايد و هنوز خام ماندهايد!»
در همان تابستان 84 اتّفاقى افتاد که باز هم به کانون گرم خانهات مربوط بود:
منِ يك لاقبا مطلب طنزآميزِی با نثرى قديمى نوشته بودم تحت عنوان «الف، لام، ميم، صاد» كه به احوالات يك هنرجوى خوشنويسى از جماعت نسوان اختصاص داشت. خريّت كرده و نام آن خانم را هم در مطلب گنجانده و برگه را بين دوستان از طريق فتوكپى و فاكس پخش كرده بودم و در همين وبلاگ هم در كمال وقاحت گذاشته بودم. حتی دادم امیرمیثم سلطانی مطلب مرا با خط نستعلیق دو بار کتابت کرد (بار دوم سعی کرد بهتر بنویسد) ... شاید الان از اینکه تن به این خواستۀ من داده که آن مطلب را بنویسم، پشیمان است. (بد نیست اصل آن مطلب و نیز اسکن از روی خط سلطانی را همینجا قرار دهم).
شبی که حسن اعرابى از نگارش و توزيع مطلب مطّلع شد و برآشفت، مصادف با شب دعاى توسّل هفتگى انجمن بود. او که کمتر در جلسات اينتیپی شرکت میکند، خودش را به جلسه رساند تا خودش را خالى كند. از قضا جلسه در منزل تو - ای اصغر! - برگزار بود. اينجا بود كه بچّههاى حاضر در جلسه، چيز تازهاى ديدند:
«حسن اعرابى» با داد و بيداد عجيب و بىسابقهاى از در درآمد. از طبع ساكن و آرام او اين موجهاى دامنهبالا بعيد بود و ديده نشده بود. لااقل ما نديده بوديم. (انگار حسين ميرزايى - بازرس فعّال و موبورِ انجمن - قبلاً ديده بود.)
با آنكه نگارندۀ مطلب و استارْترِ قاطزدن رياست وقت و در آستانۀ استعفاى انجمن خوشنويسان، من بودم، لودهندۀ نام آن خانم هنرجو، بازرس انجمن خوشنويسان قم و مغازهدارى در پاساژ قدس بود و كاسهكوزهها ناچار بر سرِ آنان خراب مىشد.
اعرابى قبل از اينكه بنشيند، در حضور جمع كه به احترام ورودش برخاسته بودند، در محضر على رضائيان و مرتضى حيدرزاده - شاگردِ آن وقتهاى محمود ريحانى مغازهدار پاساژ قدس - و تنى ديگر، حسابى به حسين ميرزايى توپيد و گفت:
«اگر تا الاَّن مسلمان بودم، ديگر نيستم؛ اگر مسلمانى اين است كه امثال اين حسين ميرزايى و شيخمحمّدى که طلبه هستند، دارند، همان به كه من نداشته باشم. چرا با آبروى مردم بازى مىكنيد؟ بابا! تخلّفى در امتحانات در خصوص يك خانم هنرجو صورت گرفت و تصميم مقتضى گرفته شد. غير از اين است آقاى رضائيان! ديگر چرا نام ناموس مردم را افشا مىكنيد و سر زبانها مىاندازيد؟ بابا ارزش آبروی انسانها از حرمت خونشان بالاتر است. مگر شما اين را نخواندهايد؟»
بعد از هو و جنجال لشگر خنده در جلسۀ دعا، روز بعدش بازرس موبور، به تمام كسانى كه من فتوكپى مطلب الف.لام.ميم.صاد را به آنها داده بودم، زنگ زده بود كه اين مطلبى را كه شيخ نوشته و فاكس كرده، پاره كنيد و بريزيد دور كه هوا بدجوری ابرى است!
خلاصه خاطرۀ گرم بالا را هم از منزل گرمتر تو - اى اصغر! - به خاطر داريم!
خوشحال نيستم كه تو - ای اصغر! - از دوستان استاد حسينى موحّد هستی. ناراضيم كه هرازگاه مىروی نزد استاد و از او مىخواهی كه برايت سطر «فيلكُش!» (اين يک تعبيرت - اصغر! - در وصف نگارش محكم و قوى استاد موحّد، انصافاً قشنگ است) بنويسد و به تو هديه كند. ناخشنودم كه گاه مجبورم اخبار دست اوّل استاد موحّد را از تو بشنوم. در اسفند 83 نقل كردی:
يك بار كسى آمده بود منزل استاد موحّد و دَم در موفّق نشده بود او را ببيند. روى برگهاى نوشته بود:
«اين خانۀ نااميدى و حِرمان است!»
موحّد هم در پاسخ، اين دو فرد شعر را براى او سروده و پست كرده بود:
اين خانۀ شاهين و نه جاى مگس است / وين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است / اكنون كه به زنگ ما تو را دسترس است / در خانه اگر كس است، يك زنگ بس است!
«محمّد عابد» هم در ۲۴/۶/۸۳ نقل میکرد:
يك بار استاد موحّد به اصغر عبادى (که تازه بعد از ازدواج دختردار شده بود) گفته بود: «شنيدهام، دختربازى مىكنى!» اصغر جا خورده بود و بعد دوزاريش افتاده بود که منظور استاد اين است که خدا به تو دختر داده و با او بازى مىكنى!
دارم مثل سير و سركه مىجوشم كه چرا در فروردين 84 بايد اين نكتۀ تازه و بزرگ را از تو - ای اصغر! - بياموزم كه:
منظور از «يَلِجَ الْجَمَلُ فِى سَمِّ الْخِيَاطِ» (سورۀ اعراف، آيۀ 40) اين نيست كه شتر از سوراخ سوزن رد شود. «جَمل» طنابهايى بوده كه در قديم با آنها از چاه آب مىكشيدند.
اى اصغر عبادى! تو فوران اطّلاعات هستى و هر بار به سمت ما رگبار دانشت را با چاشنى پررويىات شليک مىکنى و ما شدهايم سيبْل تو! حسين ميرزايى مىگفت:
تا وقتى خجالتى باشى و رو به خرج ندهى، همين بساط است؛ ولى اى موبور من!
من در مقابل مسلسل اصغر عبادى، چه مىتوانم بكنم؟ البتّه يك مورد در آرشيو صوتهايم در كاميپوتر يافتهام كه نمىدانم كافى است يا نه؟ خوبى اين فايل ام.پى.ترى اين است كه اوريژينال است و از خودم دَر وَكردهام! و با واكمن سونى به طريقۀ استريو در 11/10/82 ضبط شده و براى شنيدنش بايد اینجا را كليك كرد!
----------------------------------------
چند یادآوری: در 97/1 که این مطلب را ویرایش مختصری کردم، چند مطلب به نظرم رسید:
1. مدتها رابطه ام با اصغر عبادی شکرآب بود. تا اینکه در مجلس ترحیم پدر استاد عبدالرضایی دیدمش و پیشدستی کردم و سر صحبت را باهاش باز کردم. اول یخ قطعی رابطه باز نشد. ولی به زودی باز شد و دیگر اصغر ول نمیکرد که دوباره با تدبیری ازش جدا شدم که بگویم: برای امشبت همین مقدار بس است!
پنجشنبۀ گذشته رفتم مؤسّسۀ بصيرت در قم به دعوت «محمّدتقى عارفيان» از وراژنۀ پيشين حقير كه در راديو معارف آشنا شدم با او و نويسنده بود و آن وقتها (يعنى هفت، هشت سال پيش) برخى تكستهاى مربوط به برنامههاى عرفانى راديو را مىنوشت و تناسب جالبى بود كارش با نام خانوادگىاش.
مدّتى هم پيش من در انجمن خوشنويسان قم، خط كار كرد و يك بار هم چفيهبهگردن، رفتيم دم منزل حسن اعرابى ملقّب به لشگر خنده و او بعدها اينجا و آنجا مطرح مىكرد كه اين شيخ اردشيره، ورژنهايش را اوّل مىآورد دم منزل ما براى معرّفى و براى اينكه من «ورانداز ورژنى» كنم و نمره بدهم!
عارفيان، چند روز قبل زنگ زد كه بيا مؤسّسۀ ما به اين آدرس و در فلان ساعت.
من هم كه «نمىشود كه باشد براى بعد!» و از اين دست حرفها را خصوصا وقتی که در آنسوی خط يک ورژن باشد، بلد نيستم، قبول دعوت كردم. پسلرزههاى رابطۀ ورژنى با محمّد هنوز باقى است؛ هر چند او در مرز 28 سالگى است و سالهاست طبق آن شعر 72 بيتى من، از دورِ ورژنى خارج شده؛ ولى هنوز يك نموره ورژن است.
رفتم سر قرار و مؤسسۀ آنها در زنبيلآباد، 20 مترى فجر بود و سهطبقه. شال و كلاه زمستانىام را گذاشتم روى صندلى و پس از معانقه با محمّد، برايم توضيح داد كه اينجا كجاست و تو با دوچرخه كجا آمدهاى.
بعد نمونهى كارهاى چاپىشان را نشانم داد كه محمّد در مقام ويراستار يا نويسنده ظاهر شده بود و ديدم عجب موفّق عمل کرده. انديشه و خلاّقيّتى كه پشت برخى كارها بود، تكانم داد. يك مجموعهى پَك 5 جلدى در مورد امام زمان(عج) داده بودند بيرون كه خيلى به دلم نشست. اين 5 جلد در قاب و كيف خاصّى براى مقطع نوجوانان ترتيب يافته بود با يك نوار و يك بسته بادكنك و ابزارهاى جشن تولد و از اين حرفها و كتابهاى 5 جلدى با نقاشىهاى كودكانه، ترتيب و توالى قشنگى داشت. اوّلىاش به نام بشارت، به زمان امام هادى و بشارتِ ظهور امام زمان اشاره داشت. دومى به ولادت حضرت ولىّعصر. سوّمى به زندگى شيخ حرّ عاملى كه امام زمان به كمكش شتافته بود. چهارمى به نام شكايت، شكوائيّهاى در قالب داستان به خاطر تأخير ظهور امام زمان بود و پنجمى هم به نام سعادت، به ظهور امام زمان مىپرداخت.
طرح و انديشهى اوّليّهى كتابها خيلى بكر و بديع بود. برايم تعجّبآور بود كه يك مؤسّسهى به ظاهر غيرمطرح به اين توفيق دست يافته باشد. قدرى به حال اين جماعت غبطه خوردم و يك لحظه ترس ورم داشت كه نكند من عاقبت به شر شوم و از من سلب توفيق شود (انگار كه شده) و هنرهايى كه در حدّ خودم دارم، در غير جاى درست و درستترين جا استفاده كنم. آنوقت آنها كه زمينۀ هنرىشان كمتر است و به اندازهی من روى تكنيك كار نكردهاند، بهرۀ بهتر و بيشترى از سرمايهشان ببرند و حسن عاقبت نصيبشان شود و به نسل امروز هم خدمت درخوری كرده باشند.
موقع خداحافظى از محمّد به او گفتم:
چند سال است اين حسّ رخوتآميز در جانم جا خوش كرده كه هيچ مسئوليّتى ندارم. زمان جنگ حسّ میکردم بايد شهيد شد و شهيد زنده بودن كافى نيست! آنقدر دستدست كردم كه شهادت - نردبان آسمان - را برداشتند. گريه كردم و بزرگان، دست پدرانه به سرم کشيدند که شهيدِ زنده بودن هم بد چيزی نيست. گريههايم را شستم و يك چند وقت اداى شهيدهاى زنده را درآوردم. قدرى گذشت و كمكم به اين نتيجه رسيدم كه شهيدبودن - هيچ جورش - لازم نيست.
شنيدم خيلى از بچّههاى مثبت و ارزشىها چند وقت است ديگر نمیروند توی قبرهای آمادهای که برای خودشان در مزار شهدا کندهاند. انگار ديگر آرزوی شهادت نمیکنند و بعضاً دارند شيك مىگردند و آدامس شيك مىجوند و به جای پايگاه بيسج و نهايتاً بنياد شهيد، کمكم وارد بدنهى استاندارىها و كارخانجات و اين مراكز به ظاهر غيرمرتبط با شهيد و شهادت شدهاند و اندكى بعد خبر رسيد كه دارند زمين مىخرند و سهامدار شدهاند و زندگى خوبى براى خود دست و پا كردهاند. فوقش هنوز نماز جمعهشان ترک نشده و دستشان میرود که شب احيا، دقايق متمادی، سنگينی قرآنی را که بالای سر بردهاند، تحمل کنند.
حس كردم كه اگر زرنگ نباشى، سرت بىكلاه است. در اوج بخوربخور، خيلى سخت است كفّ نفس داشتن و تلقين به خود كه سرت به وظيفهات باشد و به قسمت راضى باش! اگر از اين نمد، سهمی هم برای کلاه تو باشد، خدا روزیرسان است! وقتى رقيب تو (كه زمانى با هم همسنگر بوديد) سر و دست مىشكند براى تصاحب چيزى كه حقّ او هم نيست، تو ديگر نمىتوانى به نظاره اكتفا كنى.
«سخن درست بگويم نمىتوانم ديد / كه مى خورد رقيبان و من نظاره كنم»
اينجاست که تو هم دست به چپاول دراز مىكنى; فوقش خودت را اينگونه راضى مىكنى كه من، نفْس چپاول را دوست ندارم. من براى اينكه روى اين همسنگر از خدابيخبر را كم كنم - كه بداند نبايد زرنگبازى درآورد - يك نموره نشانش مىدهم كه فقط تو نيستى كه بلدى بخورى. من هم بلدم.
به انگيزهى موقّت دست به بىتقوايى مىزنى؛ ولی وقتى مزّهاش میرود زير دندانت، حاضر به ترك سفره نيستى و مىشوى يك چپاولگر مادرزاد!
من چند سال بعد از پذيرش قطعنامه، به تدريج حس کردم که حتّى شهيدِ زنده بودن هم لازم نيست. از فرهنگ بسيج و بسيجى دور شدم و رفتم توى كار هنر. اولش به اين بهانه که آن را وقف انقلاب میکنم؛ اما ته دلم اين بود که میروم دنبال هنر تا مجاز به زندگی باشم و معاف از شهادت.
مدّتی بعد از هنر سفارشى و فرمايشى بد گفتند و آنقدر در اين خصوص گوشم را پر کردند كه افتادم توى نخ «هنر براى هنر». به ظاهر به صفوف ضدّانقلابيّون نپيوستم; ولى هنرم را از دست انقلاب، کشيدم بيرون. براى دل خودم نوشتم; براى دل خودم خطّاطى كردم; برای دل خودم آواز و موسيقى كار كردم و... البتّه نوع جلفش را برنتافتم.
اين سير ادامه يافت تا اينکه به تازگی به بهانهى اينكه مىخواهم ذهن و فكرم را بيشتر صيقل دهم و تكنيكهاى گوناگون كلنجاررفتن با ديگران را بياموزم، قلمم را در وبلاگى با صبغهى بايسشكوالبودن به گردش درآوردم.
نگاه که میکنم، حس نمیکنم نسبت به ديروزم از خطّ اصيل منحرف شدهام; ولى وقتى از بالاتر به گذشتهام مینگرم، زاويهى انحراف و اعوجاج بزرگى را مىبينم. هنوز نمازم ترك نشده، روزهى قرضى ندارم; ولى دين در وجودم آنقدرها سرحال و سرپا و حركتبخش نيست.
امّا در مؤسسهى بصيرت و در شخص محمّدتقى عارفيان داستان متفاوت است. دين را در آنجا، سرحال و سرپا و حركتبخش ديدم و هنر و تكنيكهاى آن را هم ديدم که از اين اتاق به آن اتاق در تردّد بود. يك لحظه آرزو كردم جاى آنها باشم. يك لحظه حس كردم حتّى خدا اين محمّد (عارفيان) را مبعوث کرده است كه به رضا شيخمحمدى زنگ بزن و فراخوانىاش كن كه با مؤسسهى شما در زمينهى قصّهنويسى براى كودكان و نوجوانان بر محور ارزشهای آئينی همكارى كند و من برای يک جلسه به دين محمّد درآمدم. قرار گذاشتيم فردای آن روز که مصادف با جمعه بود، برای ساعت ده صبح بروم آنجا برای ادامهی مذاکرات.
يك ربع به يازده صبح جمعه زنگ تلفنی از خواب ناز بيدارم کرد. کسی از آن سوی خط گفت:
«آقای شيخمحمّدی! بچههاى مؤسسهى بصيرت سه ربع است منتظر شما هستند.»
اين بار، صدا صدای يک ورژن نبود و میشد به او گفت:
«نمىشود كه باشد براى بعد؟» و بعد از اين جمله از آنسوی خط كه:
«مزاحم شديم!» دوباره زير پتو خزيد!
«پيامى به خوشنويسان ولمعطّل»
بر پيامى ز نزد اين چاكر
خوشنويسان ولمعطّل را
كم به چاقوى خوب گير دهيد!
برش و جنس تيغ و صيقل را
خطّهٔ خط چنان خطرخیز است
(به جای: گودِ خط آنچنان خطرخيز است)
به «غلط كردم» افكند يَل را!
خاصه مَدّات يازده نقطه
كه ندارد قبولْ سَمبل را
بهخصوص ار به شيوهى قدما
برگزينى «ب»ى مطوّل را
پيشكشْ امتحان آخر سال
تك نياريد ثلث اوّل را
زور بيخود به سنگلاخ نزن
هيچ بر جان مخر تو تاوَل را
در المپيك دو و ميدانى
چه ثمر شركت شَل و پَل را؟
كار ما نيست كوبِش خرمن
ول كن اى بز! تلاش مهمَل را
گيرم ار هست وحى منزَلْ خط
گور باباى وحى منزَل را
ترك تفصيل كرد «شيخ»، داشته باش
فعلاً اين چند بيت مجمَل را
دور خط، خط كشيد و با صلوات
انجمن را كنيد منحل را!
۱۵ مرداد ۸۳
«ديالوگ صادقىمنش و بچّهشيخ!»
ناصر صادقىمنش روزى
كرد يك بچّهشيخ را دعوت
گفت: شد طى زمان مفتخورى
تنبلى ترك كن، بكن همّت
گفت: فضل پدر مرا چون هست
احمقم گر به خود دهم زحمت
۲۴ دی ۸۳
شوخی با دوست خوشنویس «عبدالعظيم يساقى» که دستی در ساخت سمبوسه داشت
سيمساقى به «يساقى» گفتا:
بوسه بستان ز من و بوسه فروش
گفت: من قيمتْ در دستم نيست
من فقط هستم سمبوسهفروش!
۲۵ دی ۸۳
«مريد و مُراد»
لشكر خنده به عابد گفتا
هدف از اينهمه ورّاجى چيست؟
گفت: من هم ز دعا بيزارم
تا ببينم نظر حاجى چيست!
۶ بهمن ۸۳
خوشنویسان قم به استاد احمد عبدالرضایی میگویند: حاجی! به علی رضائیان هم میگویند: حاج علی! که این مدل اسمگذاری جای حرف دارد. استاد رضا بنیرضی هم بهش انتقاد داشت و میگفت: این القاب برای بازاریها مناسب است؛ ولی به درد عالم هنر نمیخورد و از تبعات و عوارض فضاهای مذهبی مثل قم است. این از این! از اونو «دعا»ی توسل هفتگیی در سال 83 و 84 برگزار میشد که افرادی مثل حسن اعرابی (لشگر خنده) در عین اینکه حضور پیدا میکردند، پس و پشتها بهش طعنه هم میزدند و در فایدهاش تشکیک میکردند و البته مثل عید نوروز بهانهای برای دیدار میدانستند و شاید هم به همین دلیل حضور مییافتند. این هم از این! عابد هم «محمد عابد» است با لهجۀ شیرین تلفیق قمی و ترکیاش که امیرمیثم سلطانی خوب ادایش را درمیآورد؛ خصوصا وقتی از «حاجی» میگوید. توضیح 9904
«ترويج خوشنويسى»
گفت با لشگر خنده تُركى:
بده فرزند مرا پند كمى
بلكه خطّاط شود عين خودت
ز يَم خط ببرد بهره نمى
سير با كشتىِ ارباب هنر
بكُند يا سفرى با بلمى
ظلم بر خود نكند در اين سِن
كه بود وقتكُشى بدستمى
لشگر خنده دَم گيمْنتى
پسر تركْزبان يافت همى
بهر اصلاح جوان ديد كه هست
فرصت مقتضى و مغتنمى
مختصر لالهى گوشش پيچاند
تا دهد گوش به اندرزْ دمى
گفت: از غصّهى امثال شما
سينه مالامالامالِ غمى
عمر تو قيمت دارد، حيف است:
توى اين كافىنِتها بلَمى
قلمى بين دو انگشتت گير
كه بود بين دو پايت قلمى!
۷ و ۸ بهمن ۸۳
«گنه كرد در بلخ!»
اى هنرجو! رو مسبّب را بجوى!
گر تو در هر امتحان خطْ ردى
لشگر خنده بود تقصيركار
از چه با محمود ريحانى بَدى؟
محمود ریحانی مدتی مدیدی در پاساژ قدس و المهدی قم لوازمالتحریر خوشنویسی میفروخت.
«مهارت يك جويندهى كار»
آمد مردى ز پلّههايى بالا
آنگه يكيك به انجمنها زد سر
آخرْ سر به شصتمين پلّه رسيد
بردندش تو، نزد رئيس اكبر
تا وارد شد، بگفت: وادارم كن
در انجمن خط به امورات هنر
خرجى كم و نارس است و اين چاكِر چرك
دارد قد و نيمقدْ دوجين دخت و پسر
چون لشگر خنده نِكّ و نالش بشنيد
آمد دل سنگيَش به رحمْ از مضطر
گفتا دانى تو خط و كُرسى؟ گفتا:
پيوسته برَم زير خط فقر به سر
پرسيد كه در چنته چه دارى؟ غرّيد:
هفتاد هزار قُل هو الله از بَر!
خنديد كه كيستى تو با اينهمه فضل؟
گفتا كه «حسين نادرى» الأحقر!
۱۸ بهمن ۸۳: سوژۀ اوّليه از لشگر خنده كه گفت: حسين نادرى دههزار قل هوالله از حفظ است! نادری بازنشستۀ آموزش و پرورش مدّت مدیدی مدیر داخلی انجمن خوشنویسان قم بود.
«سوگند»
الا كه چاقوى تو دستهنقرهاى باشد
حقير ميثم سلطانيم برابر تو
قسم به موى بلندت، بلند خواهم كرد
قلمتراش ابوالفضل نظمپرور تو!
۲۱ یهمن ۸۳: حسن اعرابی زمانی قلمتراش دستهنقرهایی داشت ساختۀ نظمپرور و دوستی داشتم که حسین میرزایی در آن سنوات بهش میگفت: علیبابا.
«تضاد»
كاتبى «هادى پناهى»نام
در شگفتم ز شيوه و راهش:
مىنويسد تراكْتهاى بلند
در هنرگاهِ سقفْكوتاهش
۲۲ بهمن ۸۳ به سفارش او
«در وصف حسين شيرى نینواز و خطاط»
اى طبيب درد روح و تن بنال!
نالهى سازت علاج من بنال
عاشق فوت و فلوت تو منم
اى «حسين شيرىِ» نىزن بنال!
«كار بُز هست كوبِش خرمن!»
در هنر هرگز تخصّص شرط نيست
نىزدن را مايه، يك كپسول فوت!
اى «حسين شيرى» نىزن! بدَم
گر چه فرتوتى تو - فوتى در فلوت!
۲۳ بهمن ۸۳
«مصائب يك خطّاط»
در تى.وى مدرّس خطّاطى
فوتباليستى بديد بس كارْدرست
گفتا كه اگر جاى تو بودم، راحت
«استاداسدى» بودم از روز نخست
۲۷ بهمن ۸۳
«انجمن خوشنويسان شعبهى برزخ!»
ديد در خواب لشگر خنده
ملكالموت را كه مىگفتا:
«تازگى بهر شعبهى برزخ
مركز خط نمودهايم بهپا،
ليك در تنگناى اسبابيم
از شما مىكنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد
چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «در قم سه نسخه حافظ هست
نسخۀ جيبىاش براى شما
سيزده قاب خالى تابلو
شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلمهاى خاكپور، بكُن
گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان
چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد!
تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد
خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود
مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مىكنى، بردار
يكى از اين رضائيانها را!»
۲۸ بهمن ۸۳: انجمن خوشنویسان قم دو تا رضائیان داشت: استاد علی رضائیان و یک رضائیان هم در بخش خدمات انجمن
«پارادوكس»
گفت موسايى: چرا در وصف من
ابر شعر تو نمىبارَد غزل؟
منتظر بيهوده - هانى جان! - مباش
چون سفارش برنمىدارد غزل!
۱۴ اسفند ۸۳: موسایی در دفتر انجمن مدتی مشغول به کار شد. به من گفت: برای همه شعر گفتی. پس ما چی؟
«در كلبهى ما رونق اگر نيست، روغن هست!»
«بيا به كلبهى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى
فزود بعد سوپرگوشتى مرا بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دُنبه» زنى
مراست كلبهى كمرونقىّ و پرروغن
چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبهزنى
به دور قبل مرا لعبتى چو نىقليان
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبهزنى!
بدان ز پيش و پَست «راهكار» خواهم يافت
مهارتى است مرا در امور سُمبهزنى
بگفت زن كه چنان رُسكشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!
۱۶ اسفند ۸۳
«ادبورزى لشگر خنده»
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بىكم و كاست
به غمزه گفت: مؤدّبترين اساتيد است
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست
بسنده بنده ز خروار مىكنم با مشت
كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست
بگويم از عملش چشمهاى براى شما
كه حس كنيد ادبورزىاش چه بىهمتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست
بگفت: دختركم! نيمخيزىام منگر
لدىالورود تو كافم تمامْقد برخاست
۲۱ اسفند ۸۳
«اوصاف لشگر خنده»
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى
نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده
جواب داد كه در وادى شريف خطم
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مىمُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك
ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده
به حُسن نقطهگزارى وقوف يافتهام
كه ديده، ديدهى من ناف لشگر خنده
نگاشت ميمْ چو سوراخدار، ترسيدم
به كاف من برود شاف لشگر خنده
به ياد مركز و كانون عشق مىافتد
دلم ز روزنهى قاف لشگر خنده
رشادت الف قدبلند نستعليق
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده
۲۹ اسفند ۸۳
«تحوّلات انجمن خوشنویسان قم»
استاد احمد عبدالرّضایی خوشنویس صاحبنام قم میگفت:
هر بار به علی رضائیان میگفتیم: در انتخابات شورا شرکت کن و ریاستو به عهده بگیر؛ بلکه مشکلات انجمن حل بشه (حسن اعرابی خیلی گند زده و اینا) طفره میرفت. گاهی میگفت: باید استخاره کنم. خوب اومد، باشه.
بالأخره زیر بار رفت و سکّان ریاست انجمنو به عهده گرفت؛ ولی بچّههای شورا میگفتند هر بار باهاش کار داریم بیا جلسه، یا میگه اعتکافم یا جمکرانم! دو قطعهٔ زیر در همان حال و هوا در اواخر مرداد ۸۳ نوشته شده است:
درخت انجمن خط چو موريانه گرفت
رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه
براى پست صدارت كه شرتر از آن نيست
به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه
به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد
زمان سينهزنىهاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود
دوباره خاطرهى «شاه رفت»، «امام آمد»
۳۰ مرداد ۸۳
یک بار در ماشین با عبدالرضایی و محمّدحسین رحمتی عکاس و گرافیست مشهور قم بودیم. عبدالرّضایی گفت: اون شعراتو بخون شیخ! آقای رحمتی نشنیده. خواندم و رحمتی خدابیامرز خیلی خندید.
ویرایش: ۱۴۰۰/۹
«به لشگر خندهى متوقّع براى شركت همهى مدرّسين در جلسهى جمعهها»
آباد اگر تو مىطلبى اين سراچه را
در روز جمعه بار نما كلّهپاچه را!
دی ۸۳
«قلمدان»
لشگر خندهى كاتب گفتا:
بنده خطّاطم و باشد همه جا،
يك قلم بين دو انگشت مرا
قلم تيزترى بين دو پا
۶ بهمن ۸۳
«بيلانكار»
لشكر خنده به من گفتا كه روز
سير در آفاق و انفُس مىكنم
اين ور شب مىكنم اِحليلْ تيز
شب كه شد از نيمه رد، ك... مىكنم!
۲۹ دی ۸۳
«معرّفى شاعر»
منم ترشرو شيخ ورژنپرست
كه روشسته با آب آلوچهام
اگر لشكر خنده با من بد است
جهنّم! به تُخم چپ بچّهام
تغییر در ۱۴۰۰/۹ و نشر به عنوان «در بارهٔ من» در واتساپ:
منم تلخگفتار و هم شورچشم - که روشُسته با آب آلوچهام
تو با بندهٔ عقلْشیرین بدی؟ - جهنّم! به تخم چپ بچّهام!
«ساقهى افراشته»
سوى قم آمد ز قزوين، شيخ ما
رفت حُجره پيش آقازادهها
مقصدش در ابتدا تحقيقِ دين
صرف و نحو و غور در شرع مبين
در تمام آزمونها شد قبول
تا كند تحصيلِ عرفان و اصول
توى قزوين كرد بابش توى بوق:
«تك پسرْ دُردانهام، دارد نبوغ!»
هر كه را چون ديد پير خوشخيال:
گفت: «پويد پورِ من راه كمال
اجتهادِ زودرس را مايل است
بندهزاده، حوزهى قم شاغل است
گفتهام با او كه: «اى فرزندِ فَرد
ناشده ملاّ به قزوين برنگرد!
بر تهاجمهاى فرهنگى بتاز!
با تحمّل چاهْ با سوزن بساز!
باز گرد و مُفتى فرزانه شو!
دستِ پايين، روضهخوان خانه شو!»
***
تا كُند پند پدر آويز گوش
رفت در فيضيّه شيخ سختكوش
مىنهاد او نيمه شب با صبر و حلم
متّهى تحقيق بر خشخاش علم
در حواشى، در متون، كرد او نگاه
كرد كاغذهاى بسيارى سياه
گاه در هُرْم(۱) ندارىها بسوخت
گاه توضيحالمسائل مىفروخت
گَه وجوه شرعى اسلام خورد
گَه به زهد آورد رو، بادام خورد
***
مدّتى بگذشت و شد سالك، دودِل
درسها بسيار سخت و او كسِل
جادهى دانش به رويش بسته يافت
خويش در طىّ مراحل خسته يافت
ديد راه فقه بس طولانى است
سختىاش آنسان كه خود مىدانى است
راه عشق از علم بس دلچسبتر
عشق در حكم ميانبُر در سفر
گر چه دارد عشق هم صدها قِلِق
هست با اميال باطن منطبق
كرد دين و درس را شيخك رها!
طبل بىعارى زد آن دور از خدا
رفت در كار روابط با پسر
نامشان ورژن نهاد آن خيرهسر
***
شيخ ورژنباز ما رايانه داشت
پشت پاساژ زمرّد خانه داشت
راندِووهاى(۲) مكرّر تا سحر
متصّل با اين پسر، با آن پسر
اكثراً در حول و حوشِ شانزده
صاحبِ چشمانِ برّاق و سيه
بين خود وضعى منظّم داشتند
زيردست و صدراعظم داشتند
بود ورژنهاى او مافوقِ دَه
بين آنها لُعبتى در حكمِ شه
صدرِاعظم را چو ورژنباز ديد
هوش گفتى از سرش ناگه پريد:
پهنلب چونان رُطب، سیمانکو
(به جای: پهنلب، دندانمرتّب، رخنکو)
فرق سر را باز كرده از دو سو
صاحبِ يك جفت ابرو، منحنى
گردن دلخواه، حافظگفتنى!
نرمهمویی رُسته بر روى نكوش
قاب روى دلربايش، جَعدِ موش!
در رموز دلفريبى بود تك!
قدْبلند و لبْ چو قند و بانمك!
کُرکِ بِه روئیده بر روی سپید
یا: کُرکِ میوه رُسته بر روی سپید
(به جای: ريشها آنكادركرده، رو سفيد) 9408
گفت: «نامت را بگو؟» گفتا: «مجيد!»
لب چو واشد، شيخ ما بنمود كف
ديد دندانهاى زيبايى دوصف!
غمزهاش مىكرد جا در هر دلى
ساقها در حفرهى شلوارِ لى
شيخ تا بر خود مسلّط شد، بگفت:
«تا تو بيدارم نمودى، عقل خفت!
گشتهام مسحور روىِ عاليَت
عاشق برجستگىهاى لىاَت!»
گفت: «دخترهاى خوشگل بين ماست»
گفت: «من قزوينىام، راهم جُداست!»
گفت: «من در آستين دارم يكى!»
گفت: «تو در بين ورژنها تَكى»
گفت: «لعيا دخترى در كوچهمان»
گفت: «لعيا را وِلِش! با من بمان!
دست رد بر سينهام - زيبا! - مزن!
تا تو هستى، من برم دنبال زن؟»
گفت: «يا شيخالمشايخ! راهِ راست!
وضع هشتالهفت تو بس دلگزاست:
جمله اجدادِ تو عمامه به سر
بعد، تو دنبال هر خوشگلپسر؟
رو به ليلا كن، فرنگيس و پرى
لاس با من مىزنى؟ خيلى خرى!
دست در برق و جلاى سيب زن!
لاس با پستان خوشتركيب زن!
باغ زن را جستجو بسيار كن!
سير در هموار و ناهموار كن
اسب شهوت بر فراز قلّه ران
در حضيضِ(۳) بين پستانها بمان
پس هوسبازانه اندر بطن شو!
از حواشى بگذر و در متن شو:
پيچ خود در مهرهاش بنما تو جا
در غلافش تيغ خود پنهان نما
در غلافش آنچنان بگذار تيغ
تا زند از فرط كيف و درد جيغ!
گاه در كوپايه، گه در اوج باش
كف به لب در جزر و مد چون موج باش
بعد در تكميل كار خويشتن
آب هستى را فشان در بطن زن
رو رها كن شيوهى طاغوت را
ترك كن آئين قوم لوط را
روى خود - بىچشم و رو! - بنما تو كم!
من در اين سن، جاى فرزند توام!
من گمان دارم تو سر تا پا خُلى!
ليلىات در خانه و ورژن، قُلى؟!
دست نَحست را بكش، اى مردِ بد!
بچّه دارى تو - خدا مرگت دهد! -»
گفت: «ورژن خان! كلامت تازه است
ليك گوش من در و دروازه است
سالها با عشق ورژن راضيم
غافل از آدابِ دختربازيم
عشق امْرَد سهلتر از دختر است
درصد رسوايىاش هم كمتر است»
***
گفت ورژن: «خب! بگو يا شيخنا!
رفتهاى هرگز به اِنْدِ ماجرا؟»
هيچ آيا ساقهى افراشته،
كردهاى در خاك ورژن كاشته؟
گفت: «من؟ هرگز! زبانت را بگز!
مىبرم تنها ز چشمان تو حظ!»
گفت: «رو با فردِ ديگر ياوه باف
زود شمشير ريا را كن غلاف
پيش من بىرنگ باشد اين حنا
تا الف گويى، روم تا حرف يا!
خوب مىدانم كه دردت چيست؟ هان!
تو خوراكت ران و فيمابين آن!
يا برادر! ورژنى تورش نكن
يا تَه شهنامه سانسورش نكن
يا تو زُل در قعر چشمانم نزن
يا مكن افراشتن بىكاشتن
يا مرو با فيلبان بر يك سَبيل
يا بياور خانهاى در خوردِ فيل
مرد باش و بانگ زن بر خاص و عام:
بچّهبازم من در اين دنيا! تمام!
روز محشر همسفر با قوم لوط
مىروم در قعر دوزخ با سه سوت!»
۱۱ و ۱۲ و ۱۳ اردیبهشت ۸۱ و ۸۲/۳/۱۵
پاورقى:
۱. حرارتِ
۲. قرار ملاقات عاشقانه
۳. پستى و گودى
درس دوم:
در باب يك موضوع و يك شخصيّت، حرفها، تحليلها و ضربالمثلهاى متضاد جور كنيد; تا در تمام مجامع، حرف براى گفتن داشته باشيد.
به اقتضاى صفاى كودكانه، تصوّر اوليّۀ ما اين بود كه بهتر اين است كه در زندگى صادق باشيم؛ طىّ يك اقدام دوتلاشه! اوّل به حق برسيم و بعد، از آن دفاع كنيم. با «لشگرخنده» كه آشنا شديم، ديديم كه عجبا كه اين خبرها هم نيست. لشگر بر اين باور است كه مگر سرمان را خر گزيده كه سرى را كه درد نمىكند، دستمال ببنديم و در مورد چيزهاى نالازم تلاش كنيم؛ آنهم براى رسيدن به حقّى كه دگم است و غيور. مىدانيد كه حق مىگويد: من و تنها من و باطل نه! تازه اگر هم به حق رسيدهايم، چه لزومى دارد براى به كرسىنشاندنش يقه جر دهيم؟ (يقهى خود يا ديگرى منظور است.) اين وضعيّت ادامه داشت و ما هميشه مدافع حقايقى بوديم كه بهشان مىرسيديم. در سياست از امام خمينى حمايت مىكرديم و كوتاه هم نمىآمديم. در جلسات خانوادگى و دوستانه هميشه در كفّهاى قرار مىگرفتيم كه حامى امام باشد. چقدر بابت اين كار با پسردايى و عموزاده بحث و جدل كرديم و آخر كار نه ما به زمرهى ايشان درآمديم و نه آنها به جرگهى ما پيوستند. در باب موسيقى از شجريان دفاع كرديم. خوانندههاى پاپخوان را دست انداختيم و طرفداران صداى آنها را به باد سخره گرفتيم و با خودمان بد كرديم. خيال مىكرديم همه همينجورند و با چماق حقجويى توى سر باطل مىكوبند و آخر كار، يك حق را بر نعش باطلهاى بسيار، علم مىكنند. خيال مىكردم همه مثل ما هستند. تا اينكه در قم با «لشگر خنده» برخورديم و اين آدم در رشتۀ خطاطى و خوشنويس درسى به ما داد كه در همۀ رشتهها كاربرد داشت. درس بزرگش اين بود كه براى نمونه مشتى كلمه و جمله و استدلال و صغرى، كبرى رديف كرده بود در تعريف و تمجيد از استاد غلامحسين اميرخانى؛ استاد شهير و معاصر و هنوز در قيد حيات رشتۀ خوشنويسى. جملاتى دال بر مفتونبودن ايشان نسبت به اين استاد خط و اينكه او نقطهعطفى در تاريخ خوشنويسى ايران است و خطوطش را بايد فتوكپى كرد و داشت و نگريست و مشق كرد و از ريزهكارىهايش در قلمگذارى و مركّببردارى و انتخاب شعر و غيره و غيره آموخت. مىگفت كه مغزِ نغز خطّ اميرخانى، همان سبك و شيوهى ميرعماد است و او لعابى و پوستهاى بر آن كشيده است كه اين پوسته است كه به نام شيوۀ اميرخانى معروف است؛ وگرنه بنمايۀ هنر او از اساتيد طراز اوّل صفوى و قاجارى است. اين از يك سو. از ديگر سو همين لشگر خنده،
مجموعهاى از استدلالها را آماده داشت در اينكه اميرخانى خط را خراب كرد و در مواردى به گند كشيد و چقدر بعضى حركاتش را بد مىنويسد و مثلا اينكه اين پوستر، بدترين كار اميرخانى است و از اين خرابتر نمىشود. اين دو مجموعه استدلال در دو جا كاربرد دارد. هر جا لشگر خنده برمىخورد به كسانى كه با آنها خوردهحساب دارد; يا قصد انتقاد از آنها يا تكّهپرانى به آنها را دارد؛ اگر پيرو شيوۀ اميرخانى باشند، با كوبيدن اميرخانى و بزرگكردن نقاط ضعف كار هنرى او، افراد مزبور را سكّۀ يك پول مىكند. و اگر طرف حسابش مخالفان اميرخانى باشد، دم از قوّتهاى اميرخانى مىزند و باز پيروز ميدان است. ديگر امروز در حيطۀ خوشنويسى قم، كسى شك ندارد كه حسن اعرابى با آقاى احمد عبدالرّضايى (معروف به حاجى) و استاد موحّد در دو جبههاند و حتّى اگر بر سر سفرۀ اُلويۀ على معماريان بنشينند و با هم بگوبخند داشته باشند، رقيب همند. عبدالرّضايى (بجز چند مورد) شهره در مخالفت با اميرخانى است و لشگر خنده هر جا كه به دندۀ مخالفت با عبدالرّضايى (و البتّه اغلب در پشت سر او) مىافتد، از مُحسّنات كار اميرخانى مىگويد و اينكه او آفاق خوشنويسى ايران را درنورديده و اين جماعت قمى خطّشان از عوارضى اتوبان قم - تهران آنورتر نمىرود و دلشان به همين چند شاگرد سينهچاكشان كه حاجى، حاجى مىكنند خوش است. و هر جا كه اين جناب لشگر در حضور عبدالرّضايى است (كه معمولا غلاف مىكند) به دندهى تكّهپرانى به شيخك مىافتد، از اميرخانى بد مىگويد كه نمونهاش را در شب دعاى توسّل خوشنويسان در منزل شيخك در مرداد امسال ديدند و ديديم كه شيخك اسلايدهايى را بر پرده نشان داد. پوسترى از اميرخانى با مضمون «نقش پاى رفتگان هموار سازد راه را» وقتى در پاركينگ تاريك و 55 مترى شيخك بر پرده نقش بست، لشگر خنده گفت: چقدر بد نوشته اين خط را! اين چه «ر» نوشتنى است؟! اهاهاه!
درس اول: اگر در باب سفيدبودن ماست، كنفرانس داديد، عيبى ندارد كه موقع رانندگی، از سياهيش دفاع كنيد!
شب چهارشنبۀ هفتۀ قبل، نشست شبانهاى داشتيم در جمع دوستان هنرمند قمى. همه بودند؛ الاّ على بخشى كه بسترى است در بيمارستان خاتمالأنبياى تهران. رباط پايش در خلال يك مسابقهى فوتبال در ايّام
نوجوانى، كشيدگى پيدا كرده و به تازگى رضايت داده به عملكردن. «لشگر خنده» از غياب «بخشى» - بانى جلسۀ هفتگى خوشنويسان - سود برد و گفت: «ميثم سلطانى! هنوز - پسر! - دارى هِى مىرى تهران براى آزمايش خون و ادرار و پول بىزبانت را مىريزى به حلق گشادِ اين دكترهاى نفهم؟ تو ديگر چه خرى هستى! زرنگ باش خاك تو سر! بچّهها! به همهتان هستم. نمىدانم چه مرگتان است؟ بابا بايد دختر توى دست و بالتان باشد. حال و حول با اين نرمتنان علاجتان مىكند به خدا و به اندازۀ صد تا قرص آرامشبخش كارآيى دارد! قهقههى نعرهگون مرا مىبينيد؟ مىدانيد از كجا مىآيد؟ من خودم عروس و داماد دارم; ولى هميشه كنار دستم چند تا از اين واليومها دارم. امشب وقت دعا گذشت و بايد برويم؛ ولى سعى كنيد يك كارى بكنيد و اينقدر يالقوز نمانيد؛ آنوقت هى يا وجيهاً عندالله بگوييد!»
از جلسه خارج شديم و هر كس به راهى رفت. كنار لشگر نشستم كه داشت رانندگى مىكرد. از خيابان «دورشهر قم» مىرفتيم كه يهو يك ماشين سفيد از عقب سبقت گرفت. براى لحظاتى دو پرايد، شانه به شانۀ هم شدند. شيشۀ ماشين پايين بود. موسيقى تندى از پنجرۀ باز ماشين از كنار يك دختر ترگل و ورگل و نشسته در كنار دست پسر جوان راننده، گذشت و آمد داخل ماشين ما. لشگر چشمغرّهاى رفت و با عصبانيّت و تنفّر، شيشۀ ماشينش را داد بالا و ضبط ماشينش را روشن و تا آخر زيادش كرد و زير لب خطاب به رانندۀ پرايد كه ديگر رد شده بود، گفت:
«مرتيكۀ پدرسوخته! با اين چيزى كه كنار دستت نشاندهاى، بايد هم اين كارها را بكنى!» و پا بر پدال گاز فشرد. انديشيدم:
«جوانها بايد در جوانى مراقب باشند؛ بد رانندگى نكنند و بد فوتبال بازى نكنند.»
هواى قم گرم است؛ ولى نه غيرتحمّل و من امروز تدريس خوشنويسى داشتم در انجمن خوشنويسان قم و بعدش به اتّفاق حسن اعرابى (لشگر خنده) رفتيم به دو طبقه پايينتر و سر زديم به انجمن موسيقى قم كه شايد در اين اينترنت كسى باورش نشود قم چنين انجمنى را هم داراست. آنجا امير زينلى بود در پشت ميز رياست انجمن و داود چاووشى - استاد آواز بنده - كه مدرّس خطّاطى هم هست؛ همزمان با شيفت كارى من... نيز حسین نوروزیان و مرتضى آرميده كه چهره و لهجهاش به دلم ننشست: خيلى قمى و پايينمحلّهاى بود؛ امّا تصنيفخوانىاش چرا. آرمیده تصنيفى را كه مدّعى بود مرضيه خوانده برايمان خواند و حسن اعرابى سرش را تكان مىداد و بهبه مىگفت. نوروزيان اوّلش گفت درست نمىخوانى و بعدش مجاب شد. شعر تصنيف اين بود:
«دل از دستم رفته برون / زان دم که تو را ديدم
عشقم دارد رنگ جنون / زان دم که تو را ديدم
شعله به جان گران زدهام / قيد خود و دگران زدهام / زان دم که تو را ديدم
دست رد از غم تو به سر / اين خوشی گذران زدهام / زان دم که تو را ديدم
تو پريرو با چشمت فتنه به پا کردی
تو اسيرم در دام رنج و بلا کردی
چو نهان شوی از نظرم / همه جا به تو مینگرم
ز جهان همه بيخبرم / اي فتنه چهها ديدم / زان دم که تو را ديدم
عشق تو آتش از نو بر جان من زد / برقي سوزان بر سر و سامان من زد
واي از چشم رهزن تو / خون من بر گردن تو / زين آشنايی
اشک من آمد به سخن / کمتر کن با اين دل من / بياعتنايی»
اين تصنيف را بنده با صدای حمیدرضا نوربخش hamidreza noorbakhsh در آرشيوم دارم و حدود سال ۷۳ كاظم عابدينى مطلق در اختيارم گذاشت، در وقتى كه به قزوين آمده بود كه به شمال برويم و ما آن وقتها مقيم آن شهر بوديم. تصنیف در مرداد ۷۰ در قم اجرا شده و با نی حسین نوروزيان و سهتار خاوری و ضرب محسنیان و در منزل محمد احمدی از اهالی تئاتر.
برای شنیدن تصنیف مزبور تماس بگیرید: 09127499479
t.me/qom44
حسین نوروزیان در ضمن نقل كرد:
يك بار نوربخش با حسين عليزاده در جايى بودند و شجريان هم بود و نوربخش كه خيلى سرخوش و سردماغ بود، با حسين عليزاده شروع كردند به زدن و خواندن و نوربخش شعر «ماشين مشدىممدلى» را خواند. شجريان هم گوش مىداده. بعد از اينكه مسخرهبازى تمام مىشود، شجريان مىگويد:
حالا گوش كنيد!
بعد اجراى آنها را كه با ضبط كوچك و مخفیاش ضبط كرده بود، برايشان پخش و شرمندهشان كرد و قريب به اين مضمون گفته بود كه تا شما باشيد ديگر از اين كارها نكنيد!
خداحافظى كرديم و با پرايد حسن اعرابى رفتيم منزل على رضائيان خوشنويس براى جلسۀ هفتگى. چاووشى هم بود و نيز حسين ميرزايى بازرس فعّال انجمن خوشنويسان قم كه مدّعى است كه اعرابى را او كلّهپا كرده. در جلسۀ مزبور از كيف خوشنويسىام چند خط درآوردم نشان دهم و تشويق بستانم. بهنظر خودم كارهاى خوبى بود. يكى را ديشب نوشتهام از كتاب «نفحاتالأنس» و به قلم ريز موسوم به «كتابت» (اینجا ببینیدش) و ديگرى شعرى از «صغير اصفهانى» كه:
«تا شدم از گردش چشم تو مست / پاى زدم يكسره بر هر چه هست» (اینجا مشابهش را ببینید)
حسين ميرزايى كه به حسن اعرابى بايد كارد و چاقو باشند، كنار هم بودند. ميرزايى طبق معمول در حضور اعرابى با او شروع كرد پچوپچ كردن و خنديدن؛ انگار حضور اعرابى و همكلامشدن با او لذّت مىبرد. معلوم است اينكه پشت سرش صفحه مىگذارد كه نمىدانم او خط بلد نيست بنويسد و هنرش و شخصيّتش اين مشكلات را دارد، در حضور او همه چیز رنگ مىبازد و برخورد ميرزايى منفعل است. نوك دماغش چيده مىشود و جوّ غالب بهدست اعرابى است که تريبوندار و خطمشىدهنده به جلسه است... طبق معمول برنامۀ تكّهپرانى به من هم به قوّت از سوى همه كس و هر كس به گونهاى وجود دارد و خودم جورى برخورد كردهام كه حتّى اگر بهترين خط را هم بنويسم، رخنههايى بر بدنۀ شخصيّتم كار گذاشتهام كه از آن طريق راحت مىشود كار مرا جدّى نگرفت و زد به شوخى... حسين ميرزايى به لشگر خنده كه كارهاى خوشنويسى مرا در دست داشت گفت:اينشيخآنوختاكهميبايستخطكاركندقزوینمشغولدادنبودوحالاشروعكردهنوشتن!
و من هم سعى كردم بند را بيشتر آب دهم و خودزنى كنم كه حالا فايل تمپ كامپيوتر مرا نديدهاى چه خبر است آقاى اعرابى! و ميرزايى گفت كه اينرفتهبادوربينديجيتالشازتخماشعكسگرفته و من خودزنى كردم كه سى.دىاش كردهام دادهام محمود ريحانى (مغازهدار پاساژ قدس قم كه لوازم خوشنويسى مىفروشد) و در اين گيرودار آنچه مطرح نشد همان كتابتهاى «نفحاتالأنس» بود كه شهيد شد رفت پى كارش. به رغم اينكه از كلام ميرزايى سرخگوش شده بودم و منفعل، سعى كردم وانمود كنم دين ندارم و حيا ندارم و هر چه بگويى، بدترش مىكنم و همان وضعيّتى امشب شد با حسين ميرزايى كه با محمود لبّافان شده بود كه همين شوخىهاى افسارگسيخته هى زياد شد و هى من خنديدم و يا خود را به خنده زدم و آخرش كشيد به فحش خواهرمادر با لبّافان كه گزارشش در پرشينبلاگ رفت.
چند وقت پيش در خلال يك مكالمۀ تلفنى به حسين ميرزايى گفته بودم كه در باكسهاى پنهان ذهنىام كه هرگز رويش نمىكنم و لو نمىدهم، اين فكر خلجان مىكند كه كاشكسيبيايدبكندم كه از آن به بعد اين عنوان باكس ذهنى خودش يك كدى شد بين من و حسين ميرزايى و امشب در جلسۀ دعاى توسّل منزل على رضائيان برگشت گفت شيخ! ايشان (اعرابى) مىتواند آن باكس ذهنى تو را عملى كند! فهميدم چه مىخواهد بگويد؛ اما خودم را زدم به اون راه. چون در آن لحظه جوابى نداشتم. كه اعرابى گفت: باكس چيه؟ و حسين ميرزايى به حالت كسى كه برگ برندهاى در دست دارد كه اين خبر دست اول را كه تصوّرش اين بود كه من تنها به او در تلفن گفتهام و الآن مىتواند رو كند، رو كرد كه شيخ يك بار مىگفت در پستوى ذهنش اين وسوسه خلجان مىكند كه بد نيست ببينيم چه مزّهاى دارد كهبدهيموخودماناگر خودتسليمى نمىكنيم، كاش شرايطى فراهم شود كه تحميلشودبهمان. و اعرابى يك لحظه تعجّب كرد و اگر مطلب در مورد كسى غير از من بود، بيشتر تعجّب مىكرد و بعد گفت:
«باور كن دروغ نگفته و اگر گفته دلم مىخواهد، بدان كه مىخواهد.»
امشب آقاى جليلى هم در جلسه بود. خطوط مرا گرفت كه نگاه كند. از پلاستيك درشان آورد و من گفتم: مواظب باش انگشت عرقدارت به خطّ زيرى نخورد. با حالت بدى خط مرا كه پشتش رو به سمت او و قسمت نگارشيافتهاش در معرض تماس انگشتش بود، انداخت روز زمين و نگاه بدى هم به من كرد و به تماشاى ديگر خطوطم كه رويش به سمت او بود، شد. چيزی نگفتم و نداشتم كه بگويم. يكجور از كنارش گذشتم. اين صحنه را ميرزايى ديد. بعداً كه رفتم نزد اعرابى و ميرزايى نشستم، در جاى مناسب اين تير را از تركش درآورد كه با تو بايد مشابه همين برخوردى را كرد كه جليلى كرد!... چرا ميرزايى اين حرف را به من زد؟ من آن لحظه آيا نياز داشتم كه از سوى ميرزايى توبيخ شوم يا منكوب كه او با يادآورى آن لحظۀ تلخ حركت زشت جليلى، مىخواست انتقامى از من بگيرد. الآن اگر اين حرفها را ميرزايى بخواند، شايد بگويد نه شيخ! مىدانى كه من دوستت دارم و بارها گفتهام كه خطّاط خوبى هستى. براى من مهم نيست كه الاَّن يا يك روز ديگر ميرزايى قربان صدقهام برود يا برود پاساژ قدس به محمود ريحانى يا مرتضى حيدرزاده بگويد كه اين شيخمحمدى خيلى بااستعداد است يا در اين يك سال خطش دارد متحول مىشود. (اين جملۀ آخرى را امشب هم به من خصوصى كه شديم، گفت) مهم اين است كه چرا در آن لحظۀ بخصوص، حسين ميرزايى شيطان در جانش حلول كرد و آن لحظۀ تلخ كار دور از ادب جليلى را به رخ من كشيد؟ البتّه من باز هم به جاى جواب، خودزنى كردم و گفت: من گوشم بايد در بچّهگى و در وقت و بيوقت كشيده مىشد و شلاّق تنبيه بر بدنم مىنشست. اگر چنين مىشد، اينجورى نمىشدم و كارم درست بود. نه استاد! (خطاب كردم به اعرابى كه حواسش جاى ديگر بود و سريع گفت: نه همنيطور است!) بعد برگشت مصراع بىپير مرو تو در خرابات را خواند كه نشان مىداد آن عمق حرف مرا نگرفته و دارد حرف خودش را مىزند. به حسين ميرزايى آخر جلسه كه مىخواستم با رضائيان خداحافظى كنم و با پرايد حسن اعرابى برگرديم منزل (حدود 5/11 شب) گفتم:
مىبينى كه هر چى بگى من جلوتر مىروم و از رو نمىروم.
۷ تیر ۸۳. «لشكر خنده» ديشب خاطرۀ شنیدنی و دست اولی از جواهرى وجدى javaheri vajdi شاعر قمی نقل كرد. گفتنی است این شاعر عموى حميد جواهريان خودمان است که نوازندۀ تار و ساکن قم است و حقير ر.شیخ.م بارها با سازش آواز خواندهام. لشگر خنده گفت:
نه که شعرا از قدیم با هم مراوده داشتند و به دیدار هم میرفتند، یک بار جواهری به دیدار مهرداد اوستا mehrdad avesta - شاعر معروف - میرود. طبعاً انتظار خوشرویی دارد؛ ولی میبیند دختر زیبایی نزد اوستاست و حس میکند انگار با حضور آن دختر، اوستا حواسش به بقیه نیست. شديداً به جواهری برمیخورد. قدری آنجا درنگ میکند و از لابلای صحبتها میفهمد که نام دختر «ماندانا»ست و نزد اوستا میآید تا با فلسفۀ کانت آشنا شود. جواهری دو بیت فىالبداهه میسراید و روى تكّه كاغذی نوشته، دور از چشم اوستا لاى كتاب دختر میگذارد و خانه را ترک میکند.
ساعتی بعد اوستا به جواهری زنگ میزند و کلی فحش و فضیحت بارش میکند که چیکار کردی مردک! دختر با قهر گذاشت رفت. جواهری هم گفته بود تا شما باشی یک مهمان حواست را پرت نکند و بقیه را فراموش کنی. شعر جواهری این بوده:
اى دختر نيكچهره جانْ قربانت / قربان تو و نام خوش ماندانت!
ترسم كه اوستاى پدرسوخته زود / با فلسفۀ كانْت گذارد كانَت!
تا يك هفته اوستا به منزل «جواهرى» زنگ مىزده و به او فُحش مىداده است! دختر هم دیگر پایش را به آن خانه نمیگذارد.عکس: از چپ: حميد جواهريان (تارنواز قمی) و خودم
ديشب هادى گلمحمّدى در نگارخانۀ فرهنگ، به من و آقاى داود چاووشى كه از تدريس كلاس تابستانى خط در انجمن خوشنويسان فارغ شده بوديم، توصيه مىكرد كه از «تندور آميخته با اُكسيدان» كه رنگموفروشىها دارند، براى رنگكردن موهايتان استفاده كنيد و زود تسليم نشانههای پيری نشويد. و افزود:
«امّا يكدست سياه و «پركلاغى» هم موها را رنگ نکنيد!
بلكه حالت جوگندمى آن را حفظ کنيد; تا طبيعى جلوه كند.»
بعد به محسن زمانى - گرافيست قمی - كه دورتر ايستاده بود و با خانم عكّاس «محبوبه معارفوند» در مورد عكسهاى نمايشگاهِ رهاورد سفر به ابيانۀ كاشان بحث مىكرد، اشاره كرد و گفت:
«ببين زمانى كه تمام موهاى سر و ريشش سفيد است، با هنرمندى تمام بالاى سرش را فرق باز كرده و سفيد رها كرده و بقيّه را رنگ سياه زده و بين سفيد و سياه هم پاساژى از رنگ قهوهاى ايجاد كرده است. ريشهايش را هم در ناحيۀ چانه، سفيد گذاشته و باقى را با هنرمندى تمام رنگ كرده است.»
ديشب برای شام و تفريح بعد از شام به اتّفاق داماد شمارۀ ۳ - سيد عبّاس قوامی - به پارکی در نزديکی منزلمان به نام «پارک دورشهر» رفتيم. در شبكهى پيام كه از طريق واكمن گوش مىدادم، صداى گوينده آشنا بود. ظاهراً رشيد كاكاوند - دوست قزوينی من - بود كه در بارهى وطنيّههاى شعرا صحبت مىكرد. بعد آواز محمّد نورى كه در وصف ايران و عظمت ايران مىخواند، پخش شد.
امروز در بانك ملّت شعبه آموزش و پرورش (كه رياستش با فراهانى نامى است كه فرد ظاهرالصّلاحى است) پوسترى ديدم در مورد خانمانبراندازبودن اعتياد كه زيبا بود و بايد آن را با محسن زمانى در ميان نهم. تصوير سه گُل خشخاش را نشان مىداد كه روى اوّلى پروانهاى شاداب با بالهاى رنگى زيبا نشسته بود. كنارش نوشته بود: «سرمستى».
روى خشخاش دوم همان پروانه را نشان مىداد كه بالهايش داشت مىسوخت و كنارش نوشته بود:
«آلودگى». و روى سوّمى پروانه با بالها و تن سوخته قرار داشت. رويش نوشته بود:
«نابودى».
بعدالتحریر: «لشگر خنده» نام مستعاری است برای جناب حسن اعرابی خوشنویس و شاعر قمی. این نام را شاگرد ایشان «سید مهدی حسینی» روی استادش گذاشت. متقابلا استاد هم به این سید لقب «سيد پابرهنه» را داد؛ به اعتبار اینکه بسیاری از اوقات با پای بدون جوراب و ظاهرا با دمپایی در کلاس خوشنویسی حاضر میشد. به هر جال چیزی که عوض داره، گله نداره. البته حقیر آتشبیار معرکه شدم و هر دو نام مستعار را در مجامع متخلف تکرار کردم تا حسابی جا بیفتد.
۱۳ اردیبهشت ۸۴. روز تدريس حقير در انجمن خوشنويسان قم و شروع روشنكردن كولرگازىها. با محمّدتقی اسدى که با هم در يک شيفت تدريس میکنيم، سرِ سياهمشقهاى ميرزا غلامرضا اصفهانی بحث شد. گفت:
تصوير ۱. ميرزا غلامرضا اصفهانی
بهنظر در سياهمشقهايى نظير «شاها من ار به چرخ برارم سر / خاك ره تو هست بسر افسر» ميرزا تحت تأثير «ملاحظات كتيبهنويسى» بوده است. خوشنويسی که سفارش کتيبهنويسی به او میخورد، بهگونهی خاصّی پرورش میيابد و دستش از حالت يلهنويسی و راحتنويسی خارج میشود و ساخت و ساز کلمه و حرف را ياد میگيرد. او بايد يك حركت را بفهمد و طرّاحى كند و تا درنيايد، رها نمیکند.
تصوير ۲: سياهمشق از ميرزا غلامرضا متعلق به قبل از سال ۱۳۰۰ قمری
ميرزا غلامرضا هم بعد از اينکه در حدود سالهای ۱۳۰۳ قمری، درگيری نگارش کتيبههای مسجد سپهسالار تهران میشود، شيوهی سياهمشقنويسیاش هم تغيير میکند. کلمات را به صورت شسته رفته و با کمترين تکرار در کنار هم میچيند. گفتم:
«انگار ديگر نوشتههايش فاقد جنون نگارش و يلهگى است.» گفت:
«در خطّ شكسته هم وقتى شكستهنويسان ابتدا شروع به نگارش شكسته كردند، هدفشان اين بود كه تند بنويسند...» گفتم:
«فلسفۀ وجودىش آن بوده.» گفت: «دقيقاً» و افزود:
تصوير ۳: بخشی از سياهمشق ميرزا غلامرضا متعلق به بعد از سال ۱۳۰۰ ق
«ديگر نشستن و با مكثنوشتن...» گفتم:
«و حاكمكردن عقلانيّت» گفت: «در كار نيست. عقل را حاكم كردن، با فلسفۀ وجودى شكسته سازگار نيست.» گفتم:
«آيا ايرادى دارد كه فلسفۀ وجودى يك پديده، يك چيز باشد و در ادامۀ سير تاريخى، انگيزههاى ديگرى هم اضافه شود و از آن پس آن انگيزهها نيز سبب خلق آثاری گردد؟» گفت:
«از خودِ كلمۀ فلسفۀ وجودى معلوم است كه بايد بر مدار آن حرکت کرد!»
تصوير ۴: محمدتقی اسدی استاد انجمن خوشنويسان قم
از اسدی جدا شدم. او به رتق و فتق امور هنرجويانش پرداخت و من هم رفتم که به هنرجويانم برسم.
ساعتی بعد در راهروی انجمن اين جوك جديد را از یکی از دوستان مدرّسم شنيدم:
«فردىميلهایراگذاشتهبودرویآتشتايکطرفشسرخشود.»گفتند:«ميخایچکارکنی؟»گفتهبود:«مىخواهمطرفسردش رابهجنابعُمراستعمالكنم!» طرفپرسيد:«پسچرابهخودتزحمتمىدهىوسرخوملتهبشمیكنى؟گفتهبود:
«سمتسرخشرابيروننگهمیدارمتاكسىآنرادرنياورد!»
تصوير ۵: از راست: احمد پيلهچی، داود چاووشی،
محمّدحسين رازقی، علی بخشی، حسين نادری
بعد از حدود چهار ساعت که در ساختمان انجمن خوشنويسان به تدريس خط پرداختيم، آماده شديم برای رفتن به جلسۀ هفتگى دعاى توسّل که اين هفته در منزل حاج داود چاووشى - استاد انجمن خوشنويسان و خوانندۀ آواز - برگزار میشد. حميد سعادتخواه، هادى رضايى و امير تفتى - همشاگردیهای من در کلاس آواز - هم دعوت شده و آمده بودند. شيرينى از نوع شبه گردويى آوردند كه حدود ده عدد ميل كردم.
در ابتداى جلسه ميثم سلطانى و ابوالفضل خزاعى هم بودند و اصطلاح جديدِ «دولاب» را كه دو روز است بين ما باب شده، چند بار تكرار كردند و خنديديم. مراد و قرارداد ميان ما معنای خارج از محدودهاش بود که به ديگران منتقل نمیشد و مشکلی در به زبان آوردنش نبود.
خواندن بخشی از دعای توسّل را طبق معمول بنده به عهده گرفتم. بحث خط و خوشنويسی هم به ميان آمد و دوستان کلاس آواز هم آوازهايی خواندند که بهترينش را حميد سعادتخواه اجرا کرد و آقای رازقی خوشنويس هم به اين امر اشاره کرد.
بعد از اتمام جلسه و با اعلام اينکه هفتهی بعد آقايان سطر «صلاح از ما چه مىجويى كه مستان را صلا گفتيم» را تحرير کنند، جلسه را ترک کرديم. دوستان هر يک با وسيلهای رفتند. ما هم سوار ماشين پرايد حسن اعرابى شديم. رضائيان جلو نشست و من و رازقى عقب نشستيم. از مقابل بيمارستان شهيد بهشتى كه رد شديم، رازقى گفت:
«انگار مىخواهند اين بيمارستان را با صرف چند ميليارد تومان ترميم كنند.» اين بحث شروع شد که مسئولين کشور بعضاً ناكارآمد و غيرمتخصّصند. رضائيان در کمال تعجّب گفت:
«بهنظر من كسى كه متخصّص نباشد، اصلاً نمىتواند متعهّد باشد. ولى كسى كه متخصّص باشد، اميد است كه متعهّد هم بتواند باشد.»
بعد از پيادهشده رضائيان در مقابل منزلش، رازقى گفت:
«ديگر ببين كار به كجا رسيده كه رضائيان (داغ و دوآتشه) هم به اين نتيجه رسيده است كه با تعهد خالی نمیتوان کشور را اداره کرد.» اعرابى تكميل كرد:
«رضائيانى كه خود جزو آخرين دستهى فالانژهاست!»
اعرابی را که به جيک و پوکش آشنايم. ولی رازقی را خوب نمیشناختم که با اين کلامش دانستم که انگار به رغم ظاهرش دل خوشى از نظام ندارد.
«بيا به كلبهى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى
فزود بعد سوپرگوشتم تويى بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دنبه» زنى
مراست كلبهى كمرونقىّ و پرروغن
چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبهزنى
به دور قبل مرا لعبتى چو نىْقليان
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبهزنى!
بدان ز پيش و پَست «راهكار» خواهم يافت
مهارتى است مرا در امور سُمبهزنى
بگفت زن كه چنان رُسكشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!
۸۳/۱۲/۱۶
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بىكم و كاست
به غمزه گفت: مؤدّبترين اساتيد است
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست
بسنده بنده ز خروار مىكنم با مشت
كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست
بگويم از عملش چشمهاى براى شما
كه حس كنيد ادبورزىاش چه بىهمتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست
بگفت: دختركم! نيمخيزىام منگر
لدىالورود تو كافم تمامْقد برخاست
جمعه، ۲۱/۱۲/۸۳
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
" نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده "
جواب داد كه در وادى شريف خطم
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مىمُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك
ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده
به حُسن نقطهگزارى وقوف يافتهام
كه ديده، ديدهى من ناف لشگر خنده
نگاشت قافْ چو سوراخدار، ترسيدم
به كاف من برود شاف لشگر خنده
رشادت الف قدبلند نستعليق
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده!
۸۳/۱۲/۲۹
از راست: هادی گل محمدی، مقدادی
۲۹/10/83. با هادى گُلمحمّدى و حسن اعرابى و علی رضائيان و حسين نادرى در نگارخانهى فرهنگ بوديم; طبقهى تحتانى ساختمان انجمنهاى ارشاد. گُلمحمّدى نقبی زد به گذشتهى هنر در قم و نقل كرد:
آقاى اميرخانى به همراه خانم و مادر خانمش كه هر دو زنان محجّبه و بانمازى بودند، در قم به منزل مرحوم مهدی عربشاهى آمدند. عربشاهى خطوط قديمى متعدّدى را آورد و روی زمين ولو كرد؛ از جمله غلطگيرىهاى مرحوم عمادالكتّاب را. نيز يك قطعهخط آورد که اميرخانى آن را به من (گُلمحمّدى) نشان داد و گفت:
«خطّ كيست؟» عربشاهى مدّعى بود خطّ استاد حسين ميرخانی است. من گفتم:
«خطّ استاد حسين نيست و خطّ برادرش استاد حسن است.» استاد اميرخانی گفت:
«از کجا با اين قاطعيّت میگويی؟» گفتم:
«دلايل متعدّدى دارد. يكى اينكه اين خوشنويس، در كلمهى «اگر» الف و گاف را مقابل هم نوشته است و الف را روى خطّ زمينه قرار نداده. ديگر اينكه انتهاى دايرهى «ى» و كلمهى «با» را پيچانده به سمت چپ.» اميرخانى خيلى خوشش آمد و مرا تحسين کرد.
در همان سفر به اتّفاق استاد اميرخانى از كتيبهاى که «عمادالكتّاب» در سردرِ بيمارستان فاطمى نگاشته بود،بازديد كرديم. اميرخانى مىخواست به عربشاهى چيزى بگويد. انگار عربشاهى حواسش جاى ديگر بود. به من گفت:
«نکتهای در اين كتيبه هست. مىدانى چيست؟» بیدرنگ گفتم:
«از فلان قسمتش تا فلان قسمت، بعداً تعمير شده و «حسن زرّينخط» (شاگرد عماد) آن را نوشته است.»
اين حرف هم تحسين اميرخانی را برانگيخت.
در آن ايّام، شهردار وقت و فلانفلانشدهى قم به ما وعده داده بود كه سردر بيمارستان فاطمى را مانند دروازهى شهر قزوين - كه از ميان آن خيابان كشيدند و آن را محفوظ نگه داشتند - محفوط نگه دارد. يک روز رفتيم ديديم بلدوزر گذاشتهاند و خرابش كردهاند و به بهانهی خيابانکشی، اين اثر نفيس را نابود کردهاند. آنجا تا قبل از خيابانکشی، محيطِ دنج و قشنگى بود. وقتى از ميدان شهدای کنونی به آنجا مىرفتى، به يك محيط بسته میرسيدی كه سمت راستش دبيرستان حكيم نطامى قرار داشت. حيف شد!» حسن اعرابى گفت:
«من آن وقتها دوچرخه داشتم. وقتى سردرِ بيمارستان فاطمى را خراب كردند، به آنجا رفتم و تعدادى از كاشىهاى كتيبهى عمادالكتّاب را با خود به خانه آوردم که هنوز هم در اختيار دارم.» گُلمحمّدى گفت:
«حسن زرّينخط سردرِ برخى از حجرههاى قبرستان قم را نيز خطّاطى كرده است كه ديدنی است.»
هادی گلمحمّدی در جلسهی دوستانهی امشب گرچه همواره با لحن گلهمندانهای که به همه چيز و به خصوص متولّيان هنر شهر و کشور، معترض بود، سخن میگفت؛ ولی نکاتی و مطالبی و تعابيری آموختم؛ از جمله:
«شاگردان اميرخانى لچركارى را بعضاً از استادشان ياد گرفتهاند. در واقع از مسگرى فقط كونْقِردادنش را ياد گرفتهاند! (خندهى حسن اعرابی بعد از لحظهاى تأمّل براى درك لطيفه). همچنان كه آهنگران از استاد حسن فقط قسمت زير دايره را كه قلم انگار اندكى از كاغذ بلند مىشد و ناقص مىماند، گرفته بود.» گلمحمدی به من (رضا شيخ محمّدی) اشاره کرد و گفت:
«شما هم در سال ۶۴ که برای شرکت در مسابقهى خوشنويسی هلال احمر، به مشهد آمده بودى - و آنوقتها جوان بودى و بىريش و خيلى خوشگل (اعرابى: هنوز هم هست) - همين وضعيّت را داشتى و در مركّببردارى لچركار بودى. خطّت بهتر از بنىرضى نبود; ولى موحّد از لج بنىرضى، دونفرتان را مشتركاً اوّل كرد!» سخن به استاد موحّد کشيده بود و گلمحمدی نقبی به خاطرات دههی شصت زد:
«موحّد در آن سال که به مشهد آمده بود، سه تن از بهترين خطّاطان آن ديار (اسماعيلى قوچانى، مهدىزاده و توكّلىراد) براى ديدنش آمدند به خوابگاه هلالاحمر. توكّلى دائم آنجا پلاس بود!»
علی رضائیان
بعد از دقايق متمادی سکانداری گلمحمدی ابراز کرديم که عازم جلسهی دعای توسّل هستيم که به طور هفتگی از سوی جمعی از خوشنويسان قم به صورت سيّار برگزار میشود. گلمحمدی گفت:
«من دعا و توبهى جمعى را اصلاً قبول ندارم و (رو به رضائيان كرد) فكر كنم در اسلام هم چنين چيزى نداريم.» رضائيان گفت:
«چرا! در خصوص اينكه دستجمعى دعا كنيد، روايت داريم.» گُلمحمّدى از مدّاحان بد گفت و آن را موجب سردرد دانست. صحبتِ نقّاشی به نام «مرتضى جهانبخش» را كرد كه به تازگى ظاهراً مرده و يك مدّاح كه به تعبير گلمحمدی: «نئشگى از سرش مىزد بيرون و نمىتوانست روى كونش بنشيند و قبل از شروع برنامهاش به حالت نيمخيز نشسته بود» سخن گفت. اعرابى گفت:
«محمّد موسوى - نوازندهی نی - كه از نظر اعتياد، خيلى خراب است، اين جهانبخش را معتاد كرد. مرتضی زنی داشت که با هم عقد هم نكرده بودند و همينجورى زندگى مىكردند. اين زن، مدّتی جهانبخش را از خانه بيرون كرده بود. من با مرتضی مأنوس بودم. يك بار كه در منزل استاد حسن آهنگران بوديم و حسين نوروزيان - نوازندهی نی - هم بود، «جهانبخش» به آنجا زنگ زد.
![]() |