شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

نيم ساعت مانده به موعدى كه قرار است كترى را از روى علاءالدّين بردارى‏ و در آفتابهٔ زردرنگ سنگر، آب جوش بريزى.
در پرتو نور فانوسى كه پت‏‌پت‏ مى‏‌سوزد و بوى بدش، بوى بد ديگرى را مى‌‏تاراند، فرصت دارى براى‏ نامه‏‌نگارى. خيالت كه از خواندن نماز شب و نماز صبح راحت باشد، وقت‏ خوبى‌‏ست براى درددل‏‌كردن با شاگردمدرسه‌‏اى‌‏ات «جعفرخانى» كه از وقتى‏ فهميده كت و شلوار شيك معلّمى را كنار گذاشته و لباس خاكى‌‏رنگ بسيجى‏ پوشيده‌‏اى، دوبار برايت از شهر نامه پست كرده. بايد ممنون باشى از واحد تعاون كه اگر زحمتِ رساندن نامه‏‌ها را به سنگرهاى كوچك متحمّل نشود و تو را از اوضاع شهر و مدرسه باخبر نكند، دلت در اين فضاى بسته مى‌‏پوكد.
«جعفرخانى» آن سفر برايت نوشت كه شهرْ هوايش آزاد ولى دلگير است و مدرسه در غياب شما سوت و كور و دل بچّه‌‏ها و همكاران معلّمتان‏ پيش شماست. و افزوده بود:
«خوشا به حالتان كه در جبهه‌‏ايد و مجبور به تماشاى ماشين‌‏هاى‏ آخرين‌‏سيستم نيستيد كه اگزوزهايشان را مى‌‏گيرند سمت بسيجى‏‌ها و با اهانت‏ سياهشان، سفيدى چفيه‌‏ها را دودى مى‌‏كنند.»
و تو اينك بر پهنهٔ كاغذ سفيدى‏ كه همان تعاون لشكر براى نگارش نامه در اختيارت گذاشته، مى‌‏نويسى:
«جعفرخانى! نكند از اينكه ديگر معلّمتان نيستم، در پوستت‏ نمى‏‌گنجى ناقلا! اين‏جا در بالاى اين تپّه در كردستان، بچّه‏‌هايى در سنّ و سال‏ تو به نوبت نگهبانى مى‌‏دهند و من در سنگر كادرِ گُردانم و اگر رزم از من‏ برنمى‌‏آيد، مى‏‌توانم كلاس درس اكابر بگذارم براى پيرمردهاى اين‏جا يا كلاس تقويتى براى نوجوانان. كلاس قرآن را قرار شده روحانى همسنگرم‏ تقبّل كند كه تا دورهٔ بيست روزهٔ مأموريتش به اتمام نرسد و اینجا را ترک نکند، در گذاشتنِ اين كلاس و امامت جماعت از او پيشى نخواهم گرفت. التماس دعا پسر! دعا كن بچّه‌‏هاى‏ ما در اين زمستان گزندهٔ آخر بهمن ۶۵ در بالاى اين تپّه سرما نخورند.»
دكتر رفته بهدارى تا چند حبّه قُرص مورد احتياج بچّه‌‏هاى پايگاه را بياورد. قبل از رفتن لبخند شرارت‏‌آميزى زد و گفت:
«ما كه رفتيم فضاى آزاد! شما قدرى اينورتر بنشين كه روب‏روى اين‏ بندهٔ خدا نباشى!» يك لحظه ياد نامهٔ‏ جعفرخانى افتادم و ناخواسته در ذهنم به جاى بندهٔ خدا، اگزوز گذاشتم.
سنگرِ ساخته‌‏شده از كيسه‌‏هاى شن، زير برف سنگينى كه تپّه را زير گرفته، چه مقاومتى مى‌‏كند!
اين‏جا ارتفاعى است مُشرف بر روستای خوری‌آباد بانه و ده دقيقه مانده به طلوع آفتاب. جعفرخانى در آخرين نامه‏‌اش از تو با عنوان‏ «معلّم صبورم!» ياد كرد؛ با ذکر چند خاطره از ايّامى كه در قزوين‏ پاى دكلمه‌‏هايت در كلاس ادبيّات نشسته بود. او براى اثبات درصد بالاى‏ تحمّلت در كلاس، پرده از این راز برداشته كه توى كلاس براى سربه‏‌سرگذاشتن با هم‏شاگردى‌‏هايش با لوله‏‌خودكار، ماش به پشت گوششان شلّيك مى‌‏كرده و گاهى لوله خودكار را با فشاردادن روى پوست پرتقال، مسلّح مى‌‏کرده! پس بنويس:
«خدا ببخشدت شيطان‏‌پسر! اگر این که نوشته‌‏اى، نامش اعتراف‏ است، پس چرا اين‏قدر دير؟ شوخى كردم به دل نگير! شما بچّه‏‌هاى خوبى‏ بوديد و دردسرى براى ما نداشتيد و زير يك اتاق‌‏بودن باهتان‏ آزاردهنده نبود. در آن ايّام برايتان از حافظ و سعدى مى‌‏گفتم و هنوز جبهه‏ را نديده بودم و دور و برم فقط شعر بود و ادبيّات يا آدم‌‏هايى كه عين من فكر مى‌‏كردند. آدم بايد بزند بيرون و با آدم‌‏هاى جورواجور همسفر شود تا ببيند دنيا دست كيست. من در اين‏جا با دو قشر از اقشار جامعه آشنا شدم.
راستى‏ از «نيلى» چه خبر؟ هنوز آيا بلد نيست آكُلاد بكشد؟ همكارم در دبيرستان كه‏ معلّم رياضى‌‏ست، بابت اين ناتوانى، «نيلى» را جريمه كرده بود.
خرناسهٔ اين دوست همسنگر ما كه تخت گرفته خوابيده، موزيك متن‏ نامهٔ من است. براى نماز صبح بيدارش خواهم كرد. از «لالوها» خبر داری؟ عجب فيلمى بود اين آدم! هفت‌خط كه مى‌‏گويند، او بود حقّاً! ناقلا يك بار يك ابرويش را تراشيده و با همان وضع آمده بود مدرسه! مدرسه را با این حرکتش منفجر کرد. معلّم‌‏ها همه از دستش عاصى بودند.»
راست مى‌‏گويد جعفرخانى! من مجسّمهٔ صبر بودم. هيچ‏ دست روى اين «لالوها» بلند نكردم. يك بار در آزمايشگاه، محتويات ارلِن‏ را خالى كرد روى لباس همشاگردى‌‏اش و پشت‌‏بندش چراغ الكلى را‌ گرفت زير سيبيل اون یکى. معلّم شيمى مفصّل كُتكش زد!
«جعفرخانی‌ ‏جان! بوى آمونياك اگر بگذارد، راحت‌‏تر می‌‏توانم از آن‌وقت‏‌ها بگويم كه در مدرسه تغذيهٔ رايگان می‌دادند. اوايلش چيزهاى‏ مرغوب مى‌‏دادند و بعد كم‏‌كم زدند به نان و خرما و چيزهاى معمولی‌تر. بچه‌‏ها از پنيرهايى كه بهشان مى‌‏دادند، به‌‏عنوان واكس کفش استفاده مى‌‏كردند. بوى بدى‏ داشت. پيف‌‏پيف!»
هفتهٔ قبل پيش خودم فكر كردم خوب است يك شعر نو بگويم و روى‏ كاغذ بنويسم و بگذارم سينهٔ ديوار؛ دقيقاً در جايى كه نگاه دوستان‏ همسنگر بهش بخورد. يك تكّه كاغذ كه حاج‌‏آقا رويش احاديثى براى‏ قرائت در صف صبحگاه در لزوم رعايت حقّ همسايه نوشته بود، برداشتم و پشتش نوشتم:
«آتش بگيرد گرانيگاهت / «تاول» مى‌‏كنى / به عذابم مى‏‌نشانى‏»
و كاغذ را آويختم به سينهٔ سنگر.
صبح برخاستيم و كاغذ را همه ديدند و باز انگار نه انگار. دكتر گفت:
«حاجى! تا جايى كه خبر دارم شما در كتاب‏‌هايتان خوانده‏‌ايد كنايه‏‌گويى‏ چيست؟ اين معلّم بينواى ما از هر راه زده منظورش را به شما برساند، نگرفته‏‌ايد و آخرش زده به كنايه و باز هم انگار نه انگار! آقا ملاحظه بكنيد خب!» حاجی گوشش را خاراند و گفت:
«امروز ناهار چه مى‌‏دهند؟ ول كن اين حرف‏‌ها را!» دكتر گفت:
«با ول‏‌كردن كه كار درست نمى‏‌شود.» بحث را به سمت موضوع دلخواه او عوض كردم و گفتم:
«امروز مايليد شما غذا را بگيريد؟ كارى ندارد به جان مولا. سه بشقاب‏ برداريد و برويد از ماشين حامل ديگ غذا براى سه نفر غذا بگيريد.» گفت:
«از كنايه كه گفتى، چيزى يادم نمى‌‏آيد. مگر شما دكترها درس‌‏هاى‏ دبيرستانتان يادتان مى‏‌آيد؟» دكتر گفت:
«تو را جان هر كه دوست دارى، فضا بسته است و سرد و علاءالدّين به‏‌قدر كافى بد مى‌‏سوزد و بوى بد توليد مى‌‏كند.»
بايد برخيزم براى ريختن آب در آفتابه. ديگر وقتش است. دكتر رو كرد به تو:
«بابا! لااقل تو هم چيزى بگو كه نشان دهد معترضى! اينهمه تحمّل يعنى لازم‏ است؟ مقاومت تو از مقاومت اين سنگر در زير برف هم که بيشتر است.» گفتم:
«باز صد رحمت به اگزوزهاى شهر.» دكتر منظورم را نفهميد و گفت:
«جان تو اين بابا كار را يكسره كرده! يادت هست فرماندهٔ محور چند شب پيش براى سرزدن به نيروهاى اين پايگاه آمد و گفت: چند وقت ديگر مى‏‌رويم نقطهٔ رهايى تا از آن‏جا به لشكر صدّام حمله كنيم. تصوّر مى‏‌كنم‏ نقطهٔ رهايى اين بندهٔ خدا همين‏جاست!»
لبخندى زدم و در دلم گذشت: «بسوزد اين نقطهٔ رهايى!»
و اين هم خرناسهٔ سَرى خواب‏‌رفته بر يك پارچهٔ سفيد لوله‏‌شده.
چند دقيقهٔ ديگر آفتاب طلوع مى‏‌كند. فعلاً بايد بروم اين دوست همسنگر را براى نماز بيدار كنم... پارچه‌برسر رفت براى خروج از سنگر. بايد به دكتر مى‌‏گفتم: با قُرص‏‌هايى كه مى‌‏آورد، پماد ضدّ سوختگى هم بياورد.

🐽 از کتاب مشکی از اشک، خاطره و داستان جنگ، نوشتهٔ رضا شیخ محمدی، انتشار در 98/10 در کانال تلگرامیم: t.me/rSheikh/1945. نظر شما: t.me/qom44


برچسب‌ها: قزوین, کردستان, جبهه, دفاع مقدس
 |+| نوشته شده در  دوشنبه نهم دی ۱۳۹۸ساعت 22:21  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا