شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

۱۷ آبان ۸۳. یک و نیم بعد از نيمه‏شب است و ساعتى است از قرار با شما و جناب ابن‌السّلام سپرى شده و به خانه بازگشته‏ام. امين سيزده ساله‏ام فوتبال‏ خارجى مى‏بيند. متين هشت‏ساله مشق شب مى‏نويسد و مينوى دوماهه‏ام در تب واكسنى مى‏سوزد كه امروز بهش زديم و بيمارى كاذبى را مبتلاست كه به‏ دست خود در تنش ايجاد كرديم; گاه ناله‏اش به هوا بلند مى‏شود و زينب با چهره‏اى كلافه كنار بچّه آرميده; بر محلّ آمپولِ طفل، حوله‏ى داغ گذاشته و قطره‏ى استامينوفن در كام او مى‏چكاند.
امشب از شب‏هايى است كه بايد بنويسم. طبق شيوه‏اى كه دارم به ظاهر مخاطبم يك تن است كه شما باشيد; «على آقا لشكرى»; حقوقدانى كه‏ دوستى‏ام با او بيش از بيست سال قدمت يافته و اگر نشانه‏هاى گذر زمان در همين يك دوستى پيگيرى شود، عبرت‏هاى نهفته در آن، خودْ كتابى است.
در اوايل دهه‏ى 60 شمسى براى اوّلين بار در مدرسه‏ى علميّه‏ى‏ شيخ‏الأسلام قزوين در حجره‏ى كوچكى ديدمتان كه در آن ايّام دفتر مدرسه‏ بود و كليدش در دست پدرم كه صبح‏ها با گشايش آنجا، چرخ درس و بحث‏ مدرسه را مى‏گرداند و مقابل حجره را آب و جارو مى‏كرد و من حسّ خوبى‏ داشتم از اينكه پدرم، مديريّت مى‏كند و به من به چشم پسر نوجوان يك مدير مى‏نگرند.
در آن حجره اوّلين بار ديدمتان; خجول بوديد و سربه‏زير و برازنده‏ى‏ فرزند يك روحانى سليم‏النّفس معروف به «حاج آقا لشگرى» كه امام جمعه‏ى‏ موقّت قزوين بود. پدر بزرگوارتان از دوستان قديمى پدرم بود و بارها ابراز كرده بود كه: آقا رضا! خوب است با «على ما» آشنا شويد.
آن روز ردّ و گرد سفيدى كه اينك بر موهايم نشسته، اينسان به جرگه‏ى‏ ميانسالان داخلم نكرده بود و اثرى از موهاى انباشته و زبر صورت شما هم در ميان نبود. تازه از ديپلم فارغ شده بوديم و نمى‏دانستيم در دانشگاه ادامه‏ى‏ تحصيل خواهيم داد يا حوزه؟ البتّه من مى‏دانستم كه دانشگاه جاى من نيست; چرا كه پدرم مايل بود طلبه و روحانى شوم و حسن عاقبت دنيا و آخرت مرا در ورود به اين حوزه مى‏ديد. گرچه به ظاهر، محروميّتم را از دانشگاه، به حساب‏ تعصّب پدر به اينكه به لباس او ملبّس شوم، مى‏دانم; امّا واقعيّت اين است كه نه‏ صرفاً اهل حوزه بودم و نه دانشگاه و بيشتر به پيشه‏ى «دمْ‏غنيمتى» گرايش‏ داشتم. دلم مى‏خواست از هر چيزى كه زيبايى‏اش به من چشمك مى‏زند، سر در بياورم و در آن، صَرف وقت و قوّت كنم. وقتى صوت و صداى عبدالباسط را شنيدم، به شيوه‏ى او قرآن تلاوت كردم و وقتى نوار مصطفى اسماعيل به‏ دستم رسيد، «مصطفى‏خوان» شدم.
در ايّامى كه تصوّرم اين بود كه هر كس ريش دارد، پدر من است، مدّتى در نزد كسى كه برترين نستعليق‏نويسش مى‏پنداشتم - يعنى پدر - آموزش خطّ ديدم و وقتى از لاك فرديّت خارج شدم، دنيا را بزرگتر يافتم و ديگران را ديدم; با عليرضا نائبى و احمد پيله‏چى آشنا شدم. سپس استاد غلامحسين اميرخانى‏ را يافتم و دريافتم و در باب خطّ و خوشنويسى و نسبت‏هاى طلايى آن بسيار گفتم و شنيدم. ساعت‏ها در باره‏ى ظرائف موجود در تابلوهاى اميرخانى‏ با دوستان داد سخن داده‏ام. به گونه‏اى در اين باره صحبت مى‏كردم كه انگار زنده‏ام براى همين كار. و جالب اينكه نگاهم به اين هنر به نيّت امرار معاش - و اينكه از اين راه پولى به جيب بزنم كه چزخ زندگى‏ام را هنوز تشكيل نداده‏ بودم، بچرخاند - نبود.
زندگى مادّى ما به اعتبار موقعيّت پدر مى‏چرخيد و ابداً نياز نبود سرِ بى‏درد را دستمال‏پيچ كنم و به آينده‏ام بينديشم. پدر پيوسته آخرت‏انديشى را ترويج‏ مى‏كرد و هرگز مرا به استقلال مادّى و ايستادن روى زانوان خودم فرا نخواند. و به‏رغم رشدِ ابزارهاى ازدواج در من، توان اداره‏كردن يك خانوادهْ بى‏عصاى‏ پدر در من نبود و نيازى هم به اين توان نبود; لذا فراغت بالِ بى‏بديلى داشتم تا به هر كارى كه عشقم مى‏كشد، ناخنك بزنم. مدّتى به عكّاسى رو كردم و هدفم، حظّ و لذّت مقطعى بود; نه كسب سرمايه‏ى مادّى.
در خانه‏اى كه امام جمعه در اختيارم گذاشته بود، پدر و مادرم عهده‏دار خرجم بود. در حالى به عقد خانمم درآمدم كه هيچ انديشه‏ى اقتصادى نداشتم. نه سهام كارخانه‏اى از آن من بود و نه قطعه زمينى داشتم و نه شغل نان و آبدارى. به صفحه‏آرايى روزنامه رو كردم و هدفم دست زدن به تجربه‏ى تازه‏ بود. مختصر حقوقى از اين بابت مى‏گرفتم كه صرف دل مى‏شد; يا مجلّه‏ى‏ فيلم مى‏خريدم يا نوارهاى خالى ويدئويى براى ضبط و آرشيو فيلم‏هاى تاريخ‏ سينماى جهان.
انبوهى نوار قرائت قرآن از اساتيد مصرى و به تدريج موسيقى و آواز ايرانى تهيّه كردم. دوستانم را به خانه دعوت مى‏كردم و شب‏نشينى‏هاى‏ طولانى بر سفره‏ى موسيقى و هنر داشتيم. غصّه‏ى اجاره‏خانه نداشتم و ماشين‏ ابوى كه او بدان نيازى نداشت، زير پايم بود. بچّه‏ى اوّلمان امين به اين ترتيب‏ متولّد شد. دلخوشى پدر اين بود كه صبح به صبح از خواب بيدارم كند و در مسجدى كه در جوار منزل ما در خيابان سپه قزوين بود، پاى درس خود بببيندم. دروس حوزه را بى‏آنكه دل به آنها بدهم، مى‏خواندم و به واقع به نوعى‏ با تمايل شديدِ ابوى به اينكه آخوند شوم، كنار آمدم.
از سال 62 تا 65 به صورت جسته و گريخته به جبهه رفتم و به بهانه‏ى‏ حضور در جنگ، به دلمشغولى‏هاى خودم همچون سخنرانى، عكّاسى، نويسندگى و شاعرى پرداختم; ولى در هيچكدام به‏طور تخصّصى وقت‏ نگذاشتم; لذا به رغم دستى كه در تمامى اين هنرها داشتم، در هيچكدام به‏ كسب عنوان و امتيازى كه بتوان به آن دل خوش كرد، نايل نشدم. در عين حال‏ كَكم هم نمى‏گزيد. اگر شعرى كه سروده بودم، در فراخوان يك كنگره‏ى شعر انتخاب نمى‏شد، خودم را با هنر قرائت قرآن راضى مى‏كردم. و اگر در قرائت، سكّه نمى‏گرفتم، به خودم نويد مى‏دادم كه نويسنده‏اى و اگر رُمان يا قصّه‏اى از من چاپ نمى‏شد و احساس مى‏كردم با وجود اينكه فنون قصّه‏نويسى و نگارش رُمان را مى‏خوانم، نمى‏توانم يك كار سر و ته‏بسته در اين خصوص‏ بنوسيم، مى‏گفتم: چه اهميّتى دارد; وقتى موسيقى هم مى‏دانم!
هر كس مرا مى‏ديد، مى‏گفت: اگر در هر يك از اين حرفه‏ها و مهارت‏ها به‏طور مستقل وقت بگذارى، حتماً پُخى مى‏شوى!
به درستى نمى‏دانستم كه چه كاره‏ام؟ به ظاهر در هر كار كه دست‏ مى‏گذاشتم، به توفيقاتى دست مى‏يافتم و انتخاب اينكه كدام شغل و حرفه را رُجحانْ و الباقى را در حاشيه قرار دهم، يا به طاق نسيان بسپرم، به سادگى ميسّر نبود.
شما از همان ابتدا در زمره‏ى كسانى بودند كه به استعداد و ذوق‏ورزى من‏ مُهر تأييد نهاديد. در عين حال نگاه ملعبه‏گونه‏ى من به مسائل و ميلم به‏ هنجارشكنى و زير پا نهادن آداب و ترتيب و متفاوت‏نمايى، رگه‏هايى از انتقاد را در شما در خصوص من ايجاد كرد.
دوستتان عطاءالله رفيعى آتانى نيز در همان سال‏ها احساس كرد كه به‏ بهانه‏ى هنر دارم قيقاج مى‏روم و اخطار كرد كه مبادا وادى هنر فريبت دهد و جذبه‏ها و جلوه‏هاى صوريش از راه بدرَت كند.
منتقدان من هميشه حرف‏هايشان را به خنده مى‏گفتند. برخى از رفتارهاى‏ من واكنشى كه در آنها برمى‏انگيخت اين بود كه:
«خيلى معركه‏اى تو!»
بارها مجتبى خُسروى كه از هنرستان و رشته‏ى برق به حوزه آمده بود و بعداً همه معمّم شد و از يله‏گى طلبه و اتلاف وقت او خوشنود نبود و نوع‏ خاصّى از نظم و انضباط طلبگى را ترويج مى‏كرد، وقتى رفتارها و برخى‏ شيرين‏كارى‏هايم را مى‏ديد، مى‏گفت:
«بابا! تو ديگه كسى هستى؟» برخى مى‏گفتند:
«چى كنيم؟ آقا رضاست ديگه! يكى يدونس!»
حسّى كه اين كلمات در من ايجاد مى‏كرد، نه‏تنها تلنگرى به من نمى‏زد كه‏ آدم شوم و به‏طور كامل مثل بسيارى از بقيّه‏ى افراد، به درس و بحث دينى و طلبگى رو كنم و از مسائل حاشيه‏اى كه با محمل و بهانه‏ى علائق هنرى، پى‏ مى‏گرفتم، چشم بپوشم كه حتّى تشجيع به استمرار جنگولك‏بازى مى‏شدم و به خود مى‏گفتم:
«تو خطاهايت را با آميزه‏اى از رفتارهاى عجيب و غريب مى‏آميزى كه‏ حاصل جمعش طيب‏آور و شگفتى‏ساز است و قُبح كار و كردارت آنقدر خودنمايى نمى‏كند كه ديگران با قيافه‏ى جدّى و در هيئت اخطار، تو را به‏ پويش راه صحيح فراخوانى كنند.»
ديده‏اى برخى از بچّه‏ها حتّى شيطنتشان توأم با ظرافت است! پدر و مادر اين بچّه‏ها هميشه با لحن گله‏مندانه‏اى از بچّه‏هايشان در نشست‏هاى‏ خانوادگى بد مى‏گويند و در عين حال جورى مى‏گويند كه انگار برايشان‏ مسئله‏اى نيست كه اين وضعيّت استمرار يابد. گاه در وصف پرخورى‏ فرزندانشان با مايه‏هايى از خنده، اعتراض مى‏كنند. و وقتى اينگونه به‏ زياده‏خوارى اعتراض مى‏كنند، كسى هم كه در غذا معتدل است، وسوسه‏ مى‏شود كه كاش اينگونه بودم تا در قالب انتقاد، از من تمجيد شود!
به هر تقدير بنده انتقاداتِ شما و جناب موسوى را در قرارى كه ساعتى‏ است از اتمام آن مى‏گذرد، جدّى نخواهم گرفت; به چند دليل:
1. امكان حمل انتقاداتى از اين دست به شوخى.
2. مى‏توانم اينگونه فرض كنم كه هر بار كه نشستى خانوادگى يا دوستانه با حضور من برگزار مى‏شود، پيش‏فرض اين نشست اين است كه اين بار ببينيم‏ از روزنه‏ى كدام خلل مى‏توانيم به «آقا رضا» گير دهيم. يادت هست كه امشب‏ به آقاى موسوى گفتم: نويسنده‏اى چون من نياز به خوراك و سوژه دارد. و انگار قالبى كه در نگارش برگزيده‏ام و نوع تبحّرى كه در جمله‏بندى دارم، جان‏ مى‏دهد براى گيردادن به سازمانى مثل روحانيّت. لذا هدفِ نوشته‏اى چون‏ نوشته‏ى من اصلاح و رفع نقص و كاستى نيست. به همان دليل كه فروشندگان‏ «پاك‏كن» و «لاك غلطگير» و سازندگان اين محصول، از خبط و خطاى ديگران‏ ارتزاق مى‏كنند، آدمى مثل من نثر و نوع نگارشش در صورتى بكار مى‏آيد كه‏ خللى را ببيند و بخواهد در وصف آن بگويد. و شگفتا كه گمان مى‏كنم خوراك‏ نشست‏هايى هم كه من در آن حضور دارم، اين است كه به نقصى از نقائص من‏ بند كنند. اگر اين اتّفاق بيفتد، بر مدار آن ديگر همه چيز خودبخود جور مى‏شود: از نقل خاطره تا استناد به آيه‏ى قرآن و حديث و استشهاد به اشعار براى اثبات اينكه دارم تا لحظه‏ى سقوط از پرتگاهى كه بر آن هنوز زنده‏ام، چيز نمانده است.
بدين ترتيب، به خود اجازه مى‏دهم كه از اخطارهايى كه در اينگونه مجالس‏ به من داده مى‏شود، غمض عين مى‏كنم و آنها را به حكم اينكه اغلب توأم با شوخى و لبخند است، جدّى نگيرم. البتّه آقاى موسوى ژست كسى را مى‏گيرد كه به قول خودش بر كُرسى «تحذير» نشسته و «سعى مى‏كند كه بگيرد غريق‏ را»; اما در عين حال به اعتبار همان پيش‏فرض من، حسّ كلّى بنده اين است كه‏ همه‏ى جماعت حاضر در اينگونه محافل - كه هر يك نخودى در آشِ بحث‏ مى‏افكنند - بيشتر قصد دارند حال كنند تا اينكه غريقى را نجات دهند. آنها در اعماق وجودشان هرگز مايل نيستند که روزی من بی‌نقص و کاستی باشم و آنان بالتّبع بی‌سوژه باشند.

برگرفته از این لینک


برچسب‌ها: علی لشکری
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۸۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا