شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

*من بچّه‌‌تهرانم... مال سمت مسیل جاجرود اونورا... امّا در قم مانده‌ام... بد هم نمی‌گذرد به من... اینکه جوان‌ها دین‌گریز شده‌اند، شایعه‌‌ است...* من ۳۲ ساله‌ام و خوش‌تیپ... کی گفته با شهر مذهبی حال نمی‌کنم؟... همه‌اش تبلیغات دشمن حرامزاده است... دین تلخ نیست که... اگر هم باشد، می‌شود شیرینش کرد... بستگی به خودت دارد... تا دیدی یکی دارد سخت و سنگین نشانت می‌دهد، آخوندت را عوض کن!... کار ندارد که... درگاه ورودت را به دین تغییر بده... از سمتی وارد شو که اذیّت نشوی... روایت داریم طرف روی منبر گفته: یا اسلام نیاور... یا آوردی، یک بارِ سنگینِ چندتُنی آمده روی دوشت... یا لا اله الا اللّه نگو... وقتی گفتی، ۱۱۰ جلد بحارالأنوار را می‌گذارند روی شانه‌هایت... #تاکندی اینجوری می‌گفت... این که راهش نیست... اینجوری که کسی جذب دین نمی‌شود... آن‌ها هم که آمده‌اند، می‌پَرند... قمی‌هایش تازه در می‌روند می‌روند پایتخت... بچه‌آخوندهایش مهاجرت کرده‌اند رفته‌اند پرتغال... چه رسد که آنوری‌ها بخواهند بیایند اینور و اسلام و تشیّع را اختیار کنند... بعضی‌ منبری‌ها اصرار دارند از سختیِ جان‌دادن بگویند و هول‌وولا بیندازند به جان پامنبری‌هایشان... خب کانال تلویزیونو عوض کن!... مجبوری پای فیلم ترسناک بنشینی؟... نطق کسی را گوش بده که خدا را گوگولی‌مگولی تصویر کند... آن دکتر کلّه‌صاف را دیده‌ای شبکهٔ چهار نشان می‌دهد؟... او صحنهٔ نَزعِ جان را عین باقلوا توصیف می‌کند... جوری که هوس مُردن می‌زند به سرت... می‌گوید: منظور از اینکه هر نفْسی چشندهٔ موت است، اونی نیست که تا حالا توی کلّهٔ ما کرده‌اند... معنای «کُلُّ نَفسٍ ذائقةُالمَوت» این نیست که بشر محکوم است طعم گسِ مرگ را عین زهر مار بچشد... مگر خدا شکنجه‌گر است بخواهد عزرائیل را عین حیوان درّنده بفرستد سراغ انسان بدبخت... تا چنگال‌های خونین و خوفناکش را باز کند و آدم را ببلعد... خیر!... بیخود گفته‌اند... ماجرا برعکس است... این تویی که مرگ را می‌خوری!... قورتش می‌دهی... عین یک چلوگردن مطبوع می‌بلعیش و یک آب هم از روش... خب این دکتر که با کراوات و صورت صاف‌وصوف از دین می‌گوید، بهتر از آن آخوندهای زمُخت نیست؟... این نگاهِ کُمیک به خدا بر آن فیلم‌های ترسناک ترجیح ندارد؟... چه اصرار داری بروی سراغ عمامه‌به‌سرانی که می‌گویند شب اوّل قبر، نکیرومنکر با گرز گران، بابای مُرده را درمی‌آورند؛ جوری که نطفه‌ای که از آن تولید شده، از سوراخ دماغش بزند بیرون!... من از وقتی آخوندم را عوض کردم، دین برایم مُفرّح و دوست‌داشتنی شد... مناسکش را با لذّت و تفریح انجام می‌دهم... تاکندی هی می‌گفت: درس بخوان!... آن هم چه جور؟... می‌گفت عین چاه‌کندن با سوزن... اعتقادی به اینکه بشود همراه با رقص، آموزش دید، نداشت... متون پیچیده و غامض می‌گذاشت جلویم... می‌گفتم: امان بده شیخ!... دارد بابایم در می‌آید... می‌گفت: هر چه بیشتر سختی بکشی و عبادتِ زجرآمیز و «اَحمَز» انجام دهی، پاداش بیشتری روز آخر به تو می‌دهند... می‌گفتم: بی‌خیال!... من دارم زیر فشار ریاضت‌های سخت و جانکاه، رحیق رحمت را سر می‌کشم... به روز آخر نمی‌رسم‌ها... می‌گفت: طاقت بیار اُغلان!... هنوز کار زیاد مانده... قرآن را باید یاد بگیری... بفهمی‌اش!... کلاف‌های تودرتو و صَعب و مُستَصعَبش را باز کنی... خب وقتی اینجوری بگویی، معلوم است فالُورهای دین کم می‌شوند و ریزش می‌کنند... استاد جدیدم اصلاً روی فهم پیچیدگی‌های کتب آسمانی زوم نکرده... نسخه‌های راحت، ماجراجویانه و هیجان‌انگیز می‌دهد که آدم کیف می‌کند انجام دهد... یک دینداریِ شاد و سرگرم‌کننده برایم تدارک دیده... این دفعه به من گفت: کارَت گرِه دارد جیگر!... بدخواه داری... گفتم: چه کنم خلاص شوم؟... گفت: یک دبّه با خودت بردار برو «امامزاده جعفر غریب قم»... چشمه‌‌ای نزدیک آنجاست... پیدایش کن... دبّه‌ات را از آب پر کن... بعد برو بگرد در بازار کهنهٔ قم یک ترازوی دوقلو از آن قدیمی‌ها بیاب... یک جلد قرآن بگذار در یک کفّه... در کفّهٔ دیگر هم ظرفی بنه!... از آب آن دبّه در این ظرف بریز... آنقدر بیفزا که با قرآن هم‌وزن شود... حتماً باید ترازویت کهنه و از آن دوکفّه‌ای‌ها باشد... دیجیتال قبول نیست... می‌بینی که آخوند من هم سختگیری‌های خودش را دارد... ولی نسخه‌اش پرهیجان‌ است... خیلی روی نمازخواندن تأکید ندارد... نمی‌گوید نخوان... به شیوهٔ «عبدالعلی بازرگان» می‌گوید: اگر حال داشتی، بخوان... با زجر کاری نکن... الآن همین نسخه‌ای که برایم نوشته با لذّت انجام می‌دهم... با عشق می‌گردم ترازوی مسی قدیمی پیدا کنم... بعد بکوبم بروم امامزاده جعفر غریب سمت جمکران... بعد آب از چشمه‌اش پر کنم... بعد هموزنِ یک جلد قرآن، آبِ چشمه در ظرفی جمع کنم... بعد با آن آب غسل کنم... یک غسل قرآنی... فقط هم روز سه‌شنبه... بروم داخل یک تشت یا لگن بایستم... سه لیوان آب بریزم روی سرم... سه لیوان بر شانهٔ راستم... سه لیوان بر شانهٔ چپم... آخر کار آبی که داخل تشت جمع شده را خالی نکنم توی فاضلاب... داخل کیسه‌ای بریزم... بروم دو کوچه بالاتر یا پایین‌تر از خانه‌ام... کنار پیاده‌رو خالی‌اش ‌کنم... جایی که مردم و ماشین‌ها لگدمالش کنند... موقع ریختن آب به پشت سرم نگاه نکنم... تا یک هفته الی ده روز هم حواسم باشد از محلّی که آب را ریخته‌ام، عبور نکنم... بعدش خواهم دید چیزی مثل موشک شلّیک می‌شود سمت آن حرامزاده‌ای که طلسمم کرده... یک اتّفاق بد برایش می‌افتد که ناکارش می‌کند بی‌ناموس را... خبرش به گوش خودم هم می‌رسد... با این کار سبک می‌شوم... طلسمات و سحر و جادوها باطل می‌شود... بختم را اگر کسی بسته باشد، با این غسل قرآنی باز می‌شود... ببین چقدر این کارها جذّاب است... کی گفته جوان‌ها دین‌گریز شده‌اند؟... کجا منِ بچّه‌تهران از دین فراری‌ام؟... من از تهران آمدم قم... چشمان شهلای سیاهی دارم... آنقدر شهلا که دل از خلق می‌برد... جسارت است توی برخی مساجد بزرگ قم مردان زن‌دار به من پیشنهاد بیشرمانه با خودشان و زنشان می‌دهند... منظورم این است که من از بدِ حادثه به دین پناه نیاورده‌ام... راحت می‌توانم بروم توی دامن گناه و پیشنهاد معصیت بهم بشود... بارها قاچاقبرها گفته‌اند می‌توانیم از راه یونان از این قم خراب‌شده نجاتت دهیم و بفرستیمت آنور... اما همچنان این شهر مذهبی برای منِ تهران‌دیده و آب‌تهران‌خورده جای ماندن است... چرا جذّاب است؟... چون دین را با شکنجه دنبال نمی‌کنم... بخش‌هایی از مناسک دینی را اختیار می‌کنم که باهاش حال کنم... صعب و مُستصعب‌ها را درز گرفته‌ام... بله نمازهایم را سه خط در میان می‌خوانم؛ در عوض تبرّایم قوی است... مباحث مربوط به اینکه خلیفه دوم کارخراب بود و میل مفعولی داشت را با شوق دنبال می‌کنم و شجره‌نامهٔ بی‌ناموسی‌اش را درآورده‌ام... کم‌چیزی است؟... بنا دارم زور بیخود نزنم... شنیده‌ام یکی از علما گفته دین آنقدرها هم سخت و فوق‌طاقت نیست... انگار گفته: وقتی منتقل می‌شویم عالم برزخ می‌بینیم خیلی از تکلّف‌ها لازم نبوده و ما بیخودی دشواری‌اش را در دنیا به جان هموار کرده‌ بودیم... انگار آقای بهجت گفته بوده... من نمی‌دانم چرا بعضی‌ها اینقدر به خودشان فشار می‌آورند... دختر کوچک #شیخاص کلّی وقت گذاشته، به خودش مرارت داده قرآن را حفظ کرده... دیگری می‌بینی با جان‌کَنِش در سنّ کم نهج‌البلاغه را از بر می‌کند... مگر خود خمینی حافظ قرآن بود؟... تازه اعضای مجاهدین خلق که در نجف آمدند پیشش، از تسلّط آنان به قرآن و نهج‌البلاغه به شک افتاد که ریگی در کفششان است... انگار پیش‌فرضش این بود که اگر دیندار واقعی باشند که نباید اینقدر روی حفظ این دو کتاب کار کرده باشند... لابد نقشه‌مقشه دارند... معلوم می‌شود بعضی چیزها که ظاهراً امتیاز است را پی نگیری، بهتر است... کمتر بهت شک می‌کنند... بعضی‌ها خودشان را مقیّد کرده‌اند سر وقت بیایند جلسات... خب بابا مردم در مسلمانی‌تان شک می‌کنند... با تأخیر بیایید که برایتان حرف در نیاورند... نکنید!... *سخت نگیرید تا به شما راحت بگیرند... اینکه جوان‌ها دین‌گریز شده‌اند، شایعه‌‌ است... خیلی از جوان‌ها اینجا مانده‌اند... خود من یکیش... با آنکه بچّه‌‌تهرانم، در قم مانده‌ام و بد هم نمی‌گذرد به من... به تبلیغات دشمن حرامزاده گوش ندهید... دین هیچ هم تلخ نیست... من ساکن کویر قمم... انگار مسیل جاجرود مرا آورده انداخته دریاچهٔ نمک!*

خرداد ۱۴۰۲


برچسب‌ها: تهران, سیه‌چشم, محمد بختیاری
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«نفرین به شیخ سمسار / آن مارمولک آن سوسمار / لعنت به مردم‌آزار»
تکمیل شود. در ۰۲۰۴ در خلال چت با سید محمد برادر عبّاس قوامی سرودم.


برچسب‌ها: قمپز
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*بَدا به حالتْ شیخاص!... با چاقوی قلمتراش افتاده بودی به جان پدرت... گوشتِ تنش را داشتی تکّه‌تکّه می‌بریدی... با ولع به دندان می‌کشیدی می‌خوردی!*... در این حیص‌وبیص یکهو وحشت‌زده از خواب پریدی روی تختت نشستی... قلبت به‌شدّت می‌تپید... عجب خوابی!... رؤیای صادقه بود یا أضغاثِ أحلام؟... باید تأثیر فیلم‌دیدنِ دیشب باشد... بالای باسن پدرت در گودالچهٔ زیر کمرش، حفره‌ای است که مشتِ بسته‌ای را در خود جا می‌دهد... نعش را غسّال‌های *مُرده‌شورخانهٔ چوبیندر قزوین* اینوروآنور می‌کنند تا خوب به همه‌جایش لیف‌وصابون بزنند... چشمت به گودی که می‌افتد، با دوربینت رویش زوم می‌کنی فیلم می‌گیری... دیشب بعد از ۲۰ ماه که از مرگ #تاکندی می‌گذرد، این صحنه‌ها را بازبینی کردی... فیلم کار خودش را کرد و خواب مُشوّشی برایت رقم زد که گزارشش را در واتساپ به اطّلاع خواهرت رساندی... همشیره نوشت: «ای وای!... تعبیرش چیست داداش؟»... گفتی: «از من می‌پرسی؟»... معصومه رفت تا از همسرش بپرسد... *شیخ سیروس سُنبل‌آبادی* هم نظرش این بود که علوم غریبه در حوزهٔ تخصّص امثال *شمس‌الهُدی شالچیان* از بستگان باجناق است... با این حال این خواب ربط دارد به سهم‌الإرثی که شیخاص بالا کشیده... تا مال را به خواهرانش مُسترد نکند، نه خودش از کابوس‌ها می‌رهد نه پدرش در برزخ آرام می‌گیرد... شیخ بیراه نمی‌گوید... تاکندی هر وقت مجال پیدا می‌کند، می‌آید به خواب یکی... این یعنی آنجا ناآرام است... چند وقت پیش یکی از عُرفای *کلاچای* زنگ زد به من که باز چه دسته‌گلی به آب دادی که پابرهنه آمده بود به خوابم؟... گفتم: «ای داد! دیروز یک‌دوره کتاب‌ فقهی‌اش را که وصیّت کرده رایگان بدهم به طلّاب، در ازای وجه تسلیم طلبه‌ای کردم»... گفت: پیرمرد بی‌عمامه و عرقچین زده بود بیرون... نکن این کارها را شیخاص!... شیخ سیروس هم یک بار پدرزنش را بی‌کفن و *شٰاهِراً سَیفَه* خواب دیده بود... برایم که نقل کرد، گفتم: «بیخود قضیّه را گنده نکنید... داشته حال‌وحول می‌کرده... با سیفِ آخته، کار حورالعین را می‌ساخته!»... پسر شیخ سیروس پِقّی زد زیر خنده... شیخ به خندهٔ فرزند روتُرش کرد و چهره‌درچهرهٔ من گفت: «با هر چیز که آدم شوخی نمی‌کند... شما مثلاً طلبه‌ای... من جای شما ناراحت شدم از خوابِ بریدن و خوردنِ گوشت پدر»... پسر شیخ که تا این لحظه ساکت بود، پرید توی کلام پدر که: «دائی‌ام شاید برای بزرگداشتِ پدر و دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوب او گوشتش را می‌خورده!»... همزمان من و سیروس و خواهرم شاخ درآورده در *فؤاد سیاهکالی* و تعبیر شگفتش براق شدیم... عجب حرفی!... دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوبِ تاکندی!... آن هم با خوردنِ گوشتش؟... دست‌یافتنم به روح تاکندی و مثل اوشدن را خیلی‌ از مُریدان پدر ازم خواسته‌اند و بارها گفته‌اند: بدین راه‌وروش می‌رو!... مطالبه‌ای منطقی هم هست... من اگر قرار است به کسی شبیه باشم، چه کسی بهتر از پدر و مادرم؟... مگر نه که گروه خونی هر فرد به‌طورکامل از والدینش به ارث می‌رسد؟... یا مثل آن‌ها می‌شود یا ترکیبی از گروه خونی آن‌ها... فرزندان در اغلب موارد، فرمِ نوک بینی، دور لب‌ها، اندازهٔ استخوانِ گونه، گوشهٔ چشم‌ها و حالتِ چانه‌شان را از والدینشان به ارث می‌برند... تازه شباهت به پدر مُحتمل‌تر است تا مادر... چون بدن زن در دوران بارداری، جنین را یک جسمِ نسبتاً بیگانه تشخیص می‌دهد... به‌ناچار جنین مجبور به سازش با ژن‌های پدر می‌شود؛ گاه به‌قیمتِ ازدست‌رفتن ژن‌های زنانهٔ خود... باری!... شباهتِ من به تاکندی مُحتمل‌تر است تا جریان خون مادرم *بتول تقوی‌زاده* در رگ‌هایم... یک بار به شوخی در وصف پدر نوشته بودم: «روح او توی خانه‌ام جاری است ٫ شاش او در مثانه‌ام جاری است!»... این درست... امّا آیا با گوشت‌خواری؟... فؤاد گفت: «آری! آدم‌خواریِ شما در خواب ربطی به بالاکشیدن سهم‌الإرث خواهرانتان ندارد... البتّه من از قِبَلِ این مال شاید به نان و نواله‌ای برسم، ولی پا روی حقیقتی که محصول مطالعات من است، نمی‌توانم بگذارم»... فؤاد کتاب‌خوانِ قهّاری است... کتبی از همهٔ نِحله‌ها و افکار... فقط جای نامناسبی را برای بیان حرفش برنگزید... شیخ سیروس گفت: «بفرما!... یک احمق هم یک بار که حرف می‌زند، ببین چه می‌گوید»... فؤاد گفت: «جدّی میگم بابا!... بعضی از اقوامِ آدم‌خوار برای بزرگداشت خویشان و بزرگان قوم‌وقبیله‌شان و دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوب آن‌ها، گوشتشان را پس از مرگ تناول می‌کردند... *ماساژِت‌*-ها که قریب ۴۰۰ سال پیش‌ازمیلاد در کنارهٔ شمال‌شرقی دریای خزر می‌زیستند، برای تعظیمِ خویشاوندان سالمند خود، قربانی‌شان می‌کردند و می‌خوردندشان!... تازه دائی لطف کرده پدربزرگ ما را نکشته!... بلکه بعد از مرگش در خواب با قلمتراش خوشنویسی‌ افتاده به جانش... او خلفِ صالح پدرش است... برعکس من که دیدگاه‌های تعبیر خوابم هیچ به تفسیر شما (به پدرش نگاه کرد) نزدیک نیست... خیالتان تخت دائی‌جان که خوابتان نه ربطی به مُطالبات خواهرانتان دارد، نه به حفرهٔ زخم‌ِبستر آقای تاکندی و نه صحنه‌های مرده‌شورخانهٔ چوبیندر قزوین!

_*تیر۱۴۰۲#شیخاص*_


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ سیروس سنبل‌آبادی, قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«رفتی و همچنان به خیال من اندری»
از من بکش برون صنما! وِل نما پَری!
دفع از درت کنم، شوی از راه پنجره
حقّا که سرتقیّ و سمج، از کنه سری
برداشته است وهم تو را ناز و غمزه‌ات
کرده با «آنجلینا جولی»جان برابری
مانند ریگ ریخته در دست‌وبال ما
صدّیقه و «محمّد خوش‌لهجه» و زری
شیخاص زیر بُتّه عمل‌آمده که نیست
نابوده مَزجِ نطفهٔ اَمشاج، سرسری
من پور آن یگانهٔ #تاکندی‌‌-ام که بود
کلّی به «قاقزانْ»ش طرفدار و مشتری
در گریه: «شیخ کاظم صدّیقی‌ِ» دوُم
در خنده‌آوری: چو «منوچهر نوذری»
همچون پدر ز میوهٔ طنز و هنر پُرم
از اتّهامِ بی‌ثمری، بی‌بری، بَری
گیر جواب مثبت کس نیستیم ما
لا گو! چه غم؟ هزار نعم جای دیگری
دیدی کجاش را تو؟ که کافیست من دهم
با یک بلندگوی، فراخوانْ سراسری
لب ترنکرده از دهِ «چنگوره» و «قلات»
می‌ریزد از زمین و هوا داف آذری
فرصت کم است ورنه ز قزوین دهم تو را
مکتوب‌خاطراتی و شرحِ مُصوّری
دادند برگه‌ای: «شده وقت شما تمام!»
بودیم خوش به طنز و رجز، خنده‌آوری
نقداً «پری کجایی؟» رزّاق داده است
با یادکردِ خاطره‌هایت مُقرّری
از بهر جمعِ دورهمی یاوه بافتیم
باجنبه باش مادّهٔ من! یه وَخ نری!
تیر۱۴۰۲ #شیخاص

توضیح برخی اسامی خاص:

قاقزان یا قاقازان: از نواحی قزوین که در آن تندبادهای سخت می‌وزد.
چنگوره و قلات: دو روستا از توابع بخش مرکزی شهرستان تاکستان در استان قزوین که پدرم تاکندی در آنجا کارهای عمرانی انجام داده بود و اهالی‌اش نوعاً مُرید اویند.
پری کجایی؟: اشاره به ترانهٔ «تو ای پری کجایی» ترانهٔ مشهور و ماندگاری با شعر ابتهاج (سایه)، آهنگسازی همایون خرم، صدای حسین قوامی
محمّد خوش‌لهجه: از وراژنهٔ شیخاص
نشر در چهار لیست انتشار واتساپی


برچسب‌ها: قمپز, تاکندی, روابط ورژنی
 |+| نوشته شده در  جمعه شانزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 18:28  توسط شیخ 02537832100  | 

مُطالبات مادرم عالی بود؛ ولی متضادّ با سیاست‌هایش. بارها قصّهٔ تخم‌مرغ‌دزد را برایم گفت؛ امّا مانعِ شتردزدشدنم نشد. سیّد عبّاس قوامی شوهرخواهر سومی می‌گفت: «وقت انتقال پیکر نه‌نه (مادر تاکندی) با آمبولانس از روستای تاکند به قم در سال ۶۵، کفن را باز کردی و از نعش عکس گرفتی. مادرت از کار عجیبت هاج‌وواج شد؛ ولی توی گوشَت نزَد. تازه با افتخار برای این‌وآن تعریفش کرد. ۳۵سال بعد وقیح‌تر شدی و از زوایای نامتعارفِ جسد پدرت در غسّالخانه فیلم گرفتی!» سیّد محسن خوزنینی شوهرخواهرِ شاکیم در دادگاه ویژهٔ روحانیّت (سرِ بالاکشیدن منزل قم توسّط من) گفت: «مقصّر مادرته. به تو می‌گفت: راستگو باش؛ ولی دروغ که می‌گفتی، به تهدیدش که فلفل می‌ریزم توی دهنت، عمل نمی‌کرد.» مُطالباتش عالی بود؛ ولی متضادّ با سیاست‌هایش.

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۲ساعت 18:47  توسط شیخ 02537832100  | 

متن زیرو با آخرین بازنویسیش از روی اسکرین‌شات سینک کن. اصل اسکرین را هم نشر بده

خانم مرحوم ربّانی املشی به مادرم گفت: بتول خانم! نخند به کارهای آقا رضا! ده سالشه بچه‌ت. نباید تشویقش کنی به کار بد. بزن توی گوشش! تو داری به تفصیل توضیح میدی و می‌خندی که رضای من جامدادیشو میذاره گوشهٔ اتاق. به خواهراش میگه حق ندارید جوری از جلوی وسیلهٔ مدرسهٔ من رد شید که باد عبورتان بهش بخوره. به رضات گفتی که همین حق را باید سه خواهرش قائل باشه و به لوازم‌التحریرشون دست نزنه؟ اون داره حسادت میکنه و تو با خنده کارشو برام تعریف میکنی؟ مادرم گفت: کاری نمیتونه بکنه. دعای حسودبند و دفع چشم‌زخمِ حسود دادم آقاجانش با خطّ خوش نوشته و سه نسخه در سه پارچهٔ سبز دوختم انداختم گردن معصومه و فاطمه و زهرا. سپردمشون به خدا. خدا حافظه.

 |+| نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 10:56  توسط شیخ 02537832100  | 

آرزویی ندارم جز اینکه پس از مرگم آواز و آوازه‌ام بماند. وبلاگم باید حتّی بعد از رحلتم فعّال باشد. باید از هوش مصنوعی کمک بگیرم‌ تا کانالم در هر مناسبت‌ِ «ملّی٫مذهبی٫سیاسی» خطّی، آوازی، تلاوتی، نطق و نوشته‌ای از من راجع به آن موضوع را در صفحهٔ اوّل مقابل دید بازدیدکننده‌ها قرار دهد. از الآن باید به بلاگم آب ببندم و غنی‌سازی‌اش کنم برای موقعی که زیر خاکم. مثلاً «روز جوان» که فرا رسید، در صفحهٔ اوّل سایتم اثری که برای آن روز خلق کرده‌ام، به‌طور اتوماتیک نمایش یابد. حتّی می‌توان طوری تنظیم کرد که دو روز قبل از روز جوان، در تارنمایم گوشزد شود که مهیّا باشید. روز جوان آواز #شیخاص در بارهٔ این روز پخش می‌شود. اینجوری از پیش می‌روند سراغش. در کانالشان بارگذاری می‌کنند یا به‌صورت استوری قرار می‌دهند.

 |+| نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 10:50  توسط شیخ 02537832100  | 

کسانی که متّهم به کم‌عقلی‌ام می‌کردند، به تازگی در تکاپوی اثبات عاقل‌بودنم برآمده‌اند! جناب آشیخ سیروس سنبل‌آبادی همسرخواهرم! شما تا دیروز وقتی پُزِ هنرمندبودن و حتّی نمازاوّل‌وقت‌خواندنم را می‌دادم، می‌گفتی: «عقل مهم است!» یک بار در سفری کلاهم را گم کردم و سراسیمه پی‌اش بودم. فرمودی: «در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست!» و پقّی زدی زیر خنده. من همون آدم ناقص‌العقلم. می‌ری اینوراونور می‌شینی میگی: «#شیخاص در بیت ما اعتراف کرده و صداش هم ضبط شده که هم سند جعل کردم تا سهم‌الإرث خواهرامو بالا بکشم، هم رشوه دادم.» اینم بگو که گفته: «زایده‌خوار پسری در وان کاشی حمّام بودم.» تو مگه آخوند نیستی؟ نمی‌دانی «إقرارُ العُقلا علی أنفُسِهم نافِذ». الآن برای اینکه چیزی برات بماسه، من شدم عاقل و اقرارم نافذ؟

 |+| نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 10:49  توسط شیخ 02537832100  | 

وضعیّت قبلی صدای من بود. یکی از ده‌ها ساعت اجرایم در جلسهٔ هفتگی زند قزوینی در قم. برایشان در بازهٔ ۱۷سال آواز خواندم، نطق کردم و تلاوت فنّی قرآن. تنها ۱بار بین جمع کوچکی از آنان قمپز درکردم که حقّ خیلی‌ها را بالا کشیده‌ام منجمله همشیره‌ها. کسی از بین تمام آن ارتعاشات صوتی، این آخری را دزدکی ضبط کرده؛ زنگ زده شیخ سیروس سنبل‌آبادی و باجناقش خوزنینی تا خواهرانم را تحریک کند به شکایت از برادر. گفته: مثل مادرم نشوید که دایی‌هام سهمشو خوردند و پول دارو نداشت. منم میام دادگاه شهادت میدم! بدبخت! تو قریب ۲۰ سال وقت داشتی یکی از جلوه‌های هنری تارهای صوتی مرا ضبط کنی. چقدر خودم را جر دادم آواز، نطق و قرائت یاد بگیرم که توی اُزگل را تحت تأثیر هنرنمائیم قرار دهم. عدل اونی که نمیخوامو گوش میدی ضبط میکنی؟

 |+| نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 10:46  توسط شیخ 02537832100  | 

از من به شما نصیحت!... چرت‌وپرت حرف نزنید!... مگر اینکه بخواهید شعر بگویید!... شاعری هم بعید می‌دانم کار شما باشد؛ چون مشکلات خودش را دارد... می‌ماند راه سوم... اینکه بروید آدم مهمّی شوید؛ مثلاً یکجور بکنید شهید شوید!... آنوقت جملاتتان مقبولیٌت پیدا می‌کند... ولی خب شهیدشدن هم آسان نیست و دنگ‌وفنگ‌های خودش را دارد. باید بروید یک معرکه پیدا کنید... ‌یک میدان جنگ درست‌ودرمان... و دربه‌در دنبال یک کافری، شقی‌یی، چیزی بگردید که بزند بکُشدتان... اوّلین قطره‌خونتان که ریخت زمین، جملاتتان می‌شود دُرربار... مصونیّت پیدا ‌می‌کند و زان‌پس کسی بابتش بهِتان نمی‌توپد... بهتر همان است که اوّل گفتم... اینکه کاملاً عقلانی و منطقی و توی چارچوب حرف بزنید و کلمه از خودتان در کنید؛ تا به شما گیر ندهند... باید بروید علم منطق فرا بگیرید... در کلاسِ استاد، زانوی تلمّذ به زمین بزنید و با منطق به حرف‌هایتان سروشکل بدهید و فکرتان را از خطا مصون نگه دارید... آدم در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به دروتپّه می‌زند... از راه به‌در می‌شود و سر از ناکجاآباد درمی‌آورد... منطق است که مانع بیراهه‌روی می‌شود... الآن به این جمله بنگرید ببینید گوینده‌اش چه راحت به چالهٔ خطا ‌افتاده است و چرت‌وپرت تحویل داده است: «مهندسان راه‌وساختمان برای مردم نقشه می‌کشند. هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راه‌وساختمان آدم‌های درستی نیستند!»... گوینده قطب‌نمای منطق در دستش نبوده و کشتی فکرت را به گرداب یک نتیجه‌گیری غلط انداخته است... یک بار خود من در یک جمعِ عمامه‌به‌سر یک صُغراکبرای ناصواب چیدم... علمای حاضر به من توپیدند... گفتم: «مگر شما نمی‌گویید فقر همسایهٔ دیواربه‌دیوار کفر است؟» (کادَ الفقرُ أن یکونَ کُفراً)... گفتند: بله... گفتم: «پس ایمان، همسایهٔ دیواربه‌دیوارِ غناست... آنوقت شما آخوندها چطور می‌گویید غنا حرام است؟... غنا و موسیقی که همسایهٔ ایمان است!»... خندیدند و لیچاری چند به من بار کردند... منطق نمی‌گذارد از این مغلطه‌‌ها بکنید... بله اگر عُرضه‌اش را دارید شاعر شوید، بحثش علیٰحده است!... در منطقهٔ آزاد شعر راحت می‌توانید آسمان را به ریسمان ببافید و دری‌وری بگویید و هیچکس هم نگوید بالای چشمتان ابروست!... یادم هست اواخر دههٔ ۶۰ علّامه محمّدتقی جعفری را دعوت کرده بودند برای سخنرانی به دانشگاه قزوین... طلبهٔ نوجوانی بودم و با دیگر طلّاب حوزه در مراسم شرکت کردم... ایشان بیت «زین آتشِ نهُفته که در سینهٔ من است / خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت» را با لهجهٔ غلیظ و بامزّهٔ ترکی‌اش خواند و گفت: «اگر این حرف را حافظ نزده بود و کسی مثل من می‌خواست با نثر معمولی بگوید، از هر طرفِ این سالن یکی از شما اعتراض می‌کرد که شیخ چرا داری چرت‌وچولا می‌گویی؟... خورشید خودش منبع نور است. آنوقت رفته‌ای توی عالم هپروت و میگی خورشید، نورش را از منِ یک‌لاقبا می‌گیرد؟... برو کشکت را بساب عمو!... امّا چون این مضمون در جامهٔ زیبای شعر درآمده، همه گوش می‌دهیم و جیکّمان در نمی‌آید و تحسین هم می‌کنیم.»... تازه اگر به شاعر اعتراض کنید، در معرض این انتقاد هستید که معلوم است هنرنشناس و بیخبر از صنایع ادبی هستید... یکی از تکنیک‌های ادبی، اغراقِ شاعرانه یا همان گنده‌گوزی باجواز است... یکجور نعلِ وارونه‌زدن و شکلِ‌دگرخندیدن... همه بالإتّفاق دارند می‌گویند:‌ ماه نورش را از خورشید می‌گیرد و خورشید منبع نور است و همه چیز از آن روشن است... حالا شما اگر آشنازدایی کنید و بگویید: نه! خورشید هم عین ماه است و نورش را از جای دیگر و از منِ یک‌لاقبای شاعر می‌گیرد، شعر متولّد می‌شود... تازه تو می‌توانی یک سنّت غلط را بنیاد نهی!... سنگ بنای یک غلط را بگذاری و یک عدّه شاعر را هم بعد از خودت بیندازی پی خودت... و آن‌ها هم به این گزافه‌گویی رو بیاورند و بدان تأسّی کنند که این ما جُلُمبُران هستیم که به خورشید نور می‌تابیم!... رهی معیّری (۴۵ساله در ۱۳۳۳) می‌گوید: «آن شُعله‌ایم کز نفَسِ گرمِ سینه‌سوز ٫ گرمی به آفتابِ جهان‌تاب داده‌ایم!»... به حقّ چیزای ندیده و نشنیده!... آنوقت هوشنگ ابتهاج (۲۷ساله در ۱۳۳۳) هم جرأت پیدا می‌کند می‌گوید وقتی اونا گفتند، چرا من نگم؟... و می‌سراید: «سایه! ز آتشکدهٔ ماست فروغِ مه و مهر / وه! ازین آتشِ روشن که به جان من و توست»... بعد می‌ری می‌بینی کار خرابتر از این حرف‌هاست... شعرا آنقدر رویشان زیاد ‌شده که توی همهٔ منطق‌ها و مناطق دست‌اندازی می‌کنند و می‌خواهند چهارچوبی باقی نگذارند... مولوی (زنده در ۶۶۶قمری) می‌گوید: چی‌چی هی میگید شراب آدمو مست میکنه؟... منِ مولانا حالا شیپور را از سمت گشادش می‌زنم و می‌گویم: «باده از ما مَست شد، نی ما از او»... بعد یک #شیخاص‌نامی هم پیدا می‌شه میگه: «شیطنتم رفته به جلد شراب!»... یعنی: کی میگه همهٔ بدبختی‌ها از شرابه؟... امّ‌الخبائث من شیخاصم!... اینطور نیست که شیطان رفته باشه توی جلدم!... خیر!... این شیطنت من است که به جلد شراب رفته!... این مستی و تردستی و گستاخی را / گویا ز شما اجازه می‌گیرد عشق!... این است که هست!... اگر به این مدل نگاهِ واژگونِ شعرا اعتراض داری، اعتراضت وارد نیست... تازه بهت اعتراض می‌شود که چرا داری قشنگی کارشان را با نگاه منطقی‌ات خراب می‌کنی؟... بعضی‌ها خرابکارند... وقتی برایشان مطلب خوشمزّه‌ای تعریف می‌کنی، با خط‌کشی‌های ریاضی‌گونه‌شان می‌خواهند برینند توی کار تو... به تعبیر آیةالله شیخ جعفر سبحانی: لطیفه‌ات را کثیفه می‌کنند... آن‌ها لیاقت ندارند برایشان شعر بخوانی؛ چون حال تو را می‌گیرند... برای طرف صدایت را به نرمی صدای فخری نیکزاد درمی‌آوری و دکلمه می‌کنی: «به کجا چنین شتابان؟ گوَن از نسیم پرسید...» کلامت را قطع می‌کنه میگه: «واستا ببینم! مگر گوَن می‌تواند از نسیم سؤال بپرسد؟»... دوست سختگیری دارم به نام سیّد رضا بنی‌رضی... این آدم اگر بخواهی حرف غیرمنطقی بزنی، نثر و شعر برایش فرق ندارد و به پروپایت می‌پیچد و در هوا می‌زندت... در تیر ۸۵ با او و دو تن از دوستان خوشنویس رفته بودیم کرمجگان قم... داشتیم در کوچه‌هایش قدم می‌زدیم... یکهو میثم سلطانی برگشت به من گفت: «ببین روی دیوار چی نوشته؟»... نوشته بودند: «بر حاشیهٔ برگ شقایق بنویسید / گل تابِ فشار درودیوار ندارد»... تا آن موقع این بیت را که در وصف حضرت زهرا(س) بود، نشنیده بودم... خوشم آمد. سریع کاغذوقلم درآوردم یادداشت کنم... بنی‌رضی توپید که این هم نوشتن داره؟... بعد انگار شاعر شعر آنجا باشد، رو کرد بهش گفت: «چرا من برم روی حاشیهٔ برگ بنویسم؟... (صدایش را برد بالاتر:) چه حق داری برای من تعیینِ تکلیف کنی؟... راست میگی خودت برو بنویس!»... ابوالفضل خزاعی زد زیر خنده!... خب اگر با معیارهای سختگیرانهٔ رئالیستی آدم بخواهد به ماجرا نگاه کند، دیگر از هیچ شعری نمی‌شود لذّت ‌برد... تا برایت کلیله‌ودمنه می‌خوانند، بگویی: وایستا!... مگر لک‌لک می‌تواند با زاغ همسری کند؟... «این کلیله‌دمنه جمله افتراست / ورنه کی با زاغ، لک‌لک را مِریٰ است؟»... مولوی در بیت ۳۶۴۳ مثنوی این مدل سختگیری‌ها را به باد انتقاد می‌گیرد... بعد در قالب مثال میگه: «گفت در شطرنج: کین خانهٔ رخ است»... استاد شطرنج‌ داره به تو این بازی زیبا را یاد میده و میگه: این قسمت، خانه و محلّ استقرارِ اسب است و آن قسمت خانهٔ فیل... خفه‌خوان بگیر بگذار کارش را بکند!... تا اسمِ «خانه» را شنیدی، یاد مِلک و املاک و اجاره و بیع و شرا نیفت!... که از استاد شطرنج‌باز بپرسی: «گفت خانه از کجاش آمد به دست؟»... این که گفتی خانهٔ رخ، آیا خانه را اجاره کرده؟... یا خریده؟... یا از راه زمین‌خواری به چنگ آورده؟: «خانه را بخْرید یا میراث یافت؟»... گوش بده بازی را یاد بگیر بیچاره!... مولوی به طلبه‌های حوزهٔ علمیّه هم گیر می‌دهد و به آن‌ها اعتراض می‌کند... می‌گوید: جایی که نباید منطقی و ملّانُقطی باشید، الکی متّه به خشخاش نگذارید... می‌دانید که در طلبه‌خانه‌ها برای اینکه صرف‌ونحو یاد شاگرد دهند، از مثال معروفِ «ضَربَ زیدٌ عَمرواً» استفاده می‌کنند... حالا اگر یکهو تلمیذ کلام استاد را قطع کند که ببخشید: زید به چه گناهی عَمرو را زد؟... باید زد توی دهن آن طلبه که اینجا جای طرح مباحث حقوقی و جرم‌شناسانه نیست... به قول مولوی: «گفت نحوی: زیدٌ عمرواً قَد ضَرَب»... نباید مثل کسی باشی که: «گفت چونش کرد بی‌جرمی ادب؟»... گوش بده دارم حرکات روی کلمه را به تو درس می‌دهم... دقّت کن و در مثال مناقشه نکن... آقای نحوی می‌خواهد اِعرابِ رفع و نصب و جَر را به تو یاد بدهد و بس... جالبه مولوی می‌گوید: یک بار سرکلاس یکی از طلبه‌ها پارازیت ول کرد و حرف استاد در هوا یخ زد... آنقدر فضا غیرجدّی شد که خود استاد هم شروع کرد جوک‌گفتن... برگشت به طلبه‌ای که پرسیده بود: زید به چه جُرمی عَمرو را زد؟ گفت: آخه عَمرو دزدی کرده بود!... طلبه پرسید: چطور؟... گفت: یک حرفِ «واو» را دزدیده!... می‌دانید که کلمهٔ «عَمرو» واوش خوانده نمی‌شود مثل کلمهٔ «خواهر»... استاد گفت: عَمرو این حرفِ غیرملفوظ را از جایی سرقت کرده است!... سزایش این است که مضروب شود!... شاگردان خندیدند... «گفت از ناچار و لاغی برگشود»... استاد دید فضای جدّی کلاس را طلبه به هم زده... بحث اصلی را رها کرد و ترجیح داد تغییر ذائقه دهد... شاید هم روی دست شاگردِ پازازیت‌پَران بلند شود... گفت: «عَمرو یک واوِ فزون دزدیده بود »... «زید واقف گشت دزدش را بزَد!»... باید به آن طلبه گفت: «بفرما تحویل بگیر!... زدی ضربتی ضربتی نوش کن!... خیالت راحت شد؟ تا تو باشی دیگر فضای علمی صرف‌ونحو را با حرف بی‌ربطت مخدوش نکنی... شعر را گوش بده و از لذّتش خودت را محروم نکن!... تو که یکهو جدّی می‌شوی و می‌گویی: برو خودت روی برگ شقایق بنویس، جا دارد به حافظ هم اعتراض کنی که برای چی گفتی: «بر برگِ گل به خون شقایق نوشته‌اند / کان کس که پخته شد مِیِ چون ارغوان گرفت»... خب به اون هم گیر بده!... بگو: کی دیده همچین چیزی روی برگ شقایق تحریر کرده باشند؟... با چه خطّی نوشته‌اند که ما ندیدیم؟... به خطّ نسخ نوشته‌اند که من بنی‌رضی استاد مسلّم آن در ایرانم؟... یا داده‌‌اند حمید عجمی با مُعَلّا نوشته؟... تو از شعر به قول مرحوم رضا بابایی: انتظارِ «نقطه‌زنی» نداشته باش... به پروپای شعر نپیچ و لذّت‌بردنِ خودت و بقیّه را خراب نکن!... در شعر مپیچ و در فن او!... یعنی با شعر مدارا کن و باهاش کل‌کل نکن... و با این واقعیّت کنار بیا که بهترین شعر، دروغترین و بی‌منطق‌ترین شعر است: «چون أکذبِ اوست أحسنِ او!»... شاعر وقتی نتوانسته شهید بشود تا حرف‌های معمولی‌اش هم چشم‌بسته قبول شود و جایش رفته با جان‌کَنِش و ریاضت فنون شعر را آموخته، هدفش این است که وقتی جنونش ‌زد بالا و به دندهٔ دروغگویی ‌‌افتاد، تو یاوه‌بافی‌اش را عوضِ هر حرف صادقانه‌ای بپذیری و آن، از این، بی‌نیازت کند... و الشّعرُ یِغنی عَن صِدقِهِ کِذبُهُ... بله اگر شاعر وقت کند به مقام عظمای شهادت نایل شود، خب همهٔ این بساط جمع می‌شود و جورِ دیگر کلمات و خروجی‌هایش به مقبولیّت می‌رسد... انگار اوّلین قطره خون شهید که به زمین ریخته می‌شود، هم کفّارهٔ قریب به اتّفاق ذنوب اوست؛ هم این شانس را به او می‌دهد که جملات و حرف‌هایش به مصونیّت از امّا و اگر برسد... این جمله مُنتسَب به یکی از سرداران شهید جنگ تحمیلی ماست: «در زمان غیبت کبریٰ به کسی منتظِر گفته می‌شود که منتظرِ شهادت باشد.»... حرف قشنگی است... ولی به چه دلیل؟... آیا روایتی در این خصوص داریم؟... سند این ادّعا کجاست؟... شاید صدور از شهید بزرگوار «مهدی زین‌الدّین» سندِ آن است؟... الغرض بهتر است وقتی آدم نه شاعر است نه شهید، منطقی حرف بزند... برود علم منطق بخواند تا فکرش از خطا مصون بماند... آدمی در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به بیراهه می‌افتد... علم منطق مانع بیراهه‌روی است... این جملهٔ زادهٔ فکر یک آدم بی‌منطق است که: «مهندسان راه‌وساختمان برای مردم نقشه می‌کشند... هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راه‌وساختمان آدم‌های درستی نیستند!» تیر۱۴۰۲ #شیخاص

انباری:

۱. از فروغ تو به خورشید

شنبه ۱۴۰۲/۴/۱۰ در قالب ۴لیست انتشار ۲۵۶ نفره در واتساپ ارسال شد. بازخوردهای خوبی گرفتم؛ از همه بهتر از ابوالفضل بیتا... در کانال «آی‌گپ» هم منتشر کردم.


برچسب‌ها: حافظ, مولانا, علامه محمدتقی جعفری, شهید مهدی زین‌الدّین
 |+| نوشته شده در  شنبه دهم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*بهش قدّ یک بچّه رسیدگی می‌کنی... هر روز قدری مادّهٔ ضدّعفونی‌کننده که از داروخانه گرفته‌ای، رویش می‌پاشی... با بُرس جوری شانه‌اش می‌کنی که پودرها برود لای خُلل‌وفُرج پشم‌وکُرکش*... می‌گی دراز بکش!... دراز می‌کشد و تو دندان‌هایش را با خمیردندان مخصوص مسواک می‌زنی؛ روزی دو بار... اینجوری پیش بروی، حسابی دست‌آموزت می‌شود... تا همینجا هم جوری تحت فرمان خودت درآوردی‌اش که اغلب تا اجازه ندهی، چیزی نمی‌خورد. انگار بَرده‌ات باشد... پدرم #تاکندی اگر زنده بود و شاهد این صحنه‌ها، حتم دارم می‌گریست... به این پدربزرگ رقیق‌القلب بناز امین!... می‌گفت: ما نه در وفا به این زبان‌بسته رفته‌ایم؛ نه توانسته‌ایم نفْسِ سرکشمان را اینجوری مطیع خود کنیم... ببینید این حیوان چیجوری از صاحبش حساب می‌برد؟... امین تکّه بیسکویتی روی پای سگ می‌گذارد... حتّی وسوسه‌اش می‌کند به خوردن... همین که حیوان می‌خواهد بیسکویت را بردارد، تشر می‌زند: نخوری‌ها آدرینا!... و سگ عقب می‌کشد... ساکن و ثابت فقط چشم می‌دوزد صاحبش که کی اجازهٔ بلع بهش بدهد... شیر بدون لاکتوز برایش در تابه مهیّاست... لب‌های آویزان و سرخش را به آن نمی‌زند و پیش از صدورِ اذن، هورت نمی‌کشد‌... ای سگِ نژاد ژرمن!... از تهران تا بابلسر همسفرت بودم... از تونل‌های مُتعدّد جادهٔ شمال که امین می‌راند، من در تونل زمان فرو رفتم... خاطرات تمام عمرم با سگ‌ها مرور شد... پرت شدم به زمستان ۶۴... سگی را دیدم نعش یک سرباز عراقی را در شبه‌جزیرهٔ فاو سفره کرده بود... ۲۰سالم بود و لباس بسیجی بر تنم... داشتم از جسد که گوشت‌های بینی و چشم و چانه‌اش خورده شده بود، عکس می‌گرفتم... ماشین زمان اُدیسه‌وار ۳۰سال جابجایم کرد و انداخت به فروردین ۹۴... سگی در اتوبوس مسافری به دردسرم انداخت... از همدان داشتم می‌رفتم قزوین... در ردیف‌های آخر نشسته بودم... گویا مسافری که قبل از من روی صندلی نشسته بود، قدّ یک نخود تریاک همراهش بوده... بعد از ترس بازرسیِ بین‌راهی چسبانده بودش به چراغ بالای سرش... اتوبوس را در ایست بازرسی نگه داشتند... مأموری آمد بالا و با نگاه، تک‌تک چهره‌ها را اسکن کرد... پیاده شد... مأموران قانع نشدند و کلّ مسافران را پیاده کردند... سگی را فرستادند داخل اتوبوس... از بیرون دیدم حیوان با حالت دویدن، صاف از بین ردیف صندلی‌ها گذشت... پرید روی صندلی‌ من و چراغ بالای سرم را با زبان آویزان و سُرخش لیس زد... مرا بین مسافران صدا کردند و بردند داخل اتاق نگهبانی... گفتند محتویّات ساکم را به تفکیک بچینم روی زمین... ساکی به‌ظاهر کوچک داشتم؛ امّا پر از خرت‌وپرت و ادوات جورواجور که فکر می‌کردم در سفر شاید به‌کار بیاید: سیم‌سیّار بلند، سه‌راهی، ناخن‌گیر، شیاف دیکلوفناک و... مسافران منتظر ترخیص من بودند... چیزی دستگیر مأموران نشد و رهایم کردند... مسافران با نگاه چپ‌چپ و معترض به من می‌نگریستند... اتوبوس راه افتاد... این بار سوار ماشین زمان مرور می‌کنم آنچه در طول عمرم در بارهٔ سگ شنیده‌ام... اشعار نغز و پرمغز... سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش... نقل قرآن از سگ تعلیم‌دیده‌ای که می‌فرستندش برای شکار... جوری آموزشش داده‌اند که وقتی حمله کرد به سمت شکار، لب به گوشتش نزند و آن را دست‌نخورده برای شما بیاورد؛ حتی اگر گرسنه باشد... أمْسَکنَ علیکُم... و به یاد می‌آورم شعر ترکی‌ای را که پدرم تاکندی دوست داشت و با گریه برای مردم سر منبر می‌خواند... ای برادر! این نفس چون سگ است... آن را جوری آموزش ده که وقتی میگی برو، برود... وقتی میگی بایست، بایستد... داداش بوُ نفس کُپَک دُر... اُنی بِلَه اُرگَد... که کوُشگوُرَندَه، گِدَه... سَسلَنَندَه دوُر، دورسُن... الآن آدرینا دارد به این سمت از فرمانبرداری می‌رود... به این سطح می‌رسد که کاملاً تحت فرمان باشد... از بس که بهش می‌رسد امین؛ قدّ یک بچّه... هر روز قدری مادّهٔ ضدّعفونی‌کننده که از داروخانه گرفته‌، رویش می‌پاشد... با بُرس جوری شانه‌اش می‌کند که پودرها برود لای خُلل‌وفُرج پشم‌وکُرکش.

*#شیخاص، تیر۱۴۰۲*


برچسب‌ها: امین شیخ‌محمّدی, سگ
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یکم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا