شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
*بهش قدّ یک بچّه رسیدگی میکنی... هر روز قدری مادّهٔ ضدّعفونیکننده که از داروخانه گرفتهای، رویش میپاشی... با بُرس جوری شانهاش میکنی که پودرها برود لای خُللوفُرج پشموکُرکش*... میگی دراز بکش!... دراز میکشد و تو دندانهایش را با خمیردندان مخصوص مسواک میزنی؛ روزی دو بار... اینجوری پیش بروی، حسابی دستآموزت میشود... تا همینجا هم جوری تحت فرمان خودت درآوردیاش که اغلب تا اجازه ندهی، چیزی نمیخورد. انگار بَردهات باشد... پدرم #تاکندی اگر زنده بود و شاهد این صحنهها، حتم دارم میگریست... به این پدربزرگ رقیقالقلب بناز امین!... میگفت: ما نه در وفا به این زبانبسته رفتهایم؛ نه توانستهایم نفْسِ سرکشمان را اینجوری مطیع خود کنیم... ببینید این حیوان چیجوری از صاحبش حساب میبرد؟... امین تکّه بیسکویتی روی پای سگ میگذارد... حتّی وسوسهاش میکند به خوردن... همین که حیوان میخواهد بیسکویت را بردارد، تشر میزند: نخوریها آدرینا!... و سگ عقب میکشد... ساکن و ثابت فقط چشم میدوزد صاحبش که کی اجازهٔ بلع بهش بدهد... شیر بدون لاکتوز برایش در تابه مهیّاست... لبهای آویزان و سرخش را به آن نمیزند و پیش از صدورِ اذن، هورت نمیکشد... ای سگِ نژاد ژرمن!... از تهران تا بابلسر همسفرت بودم... از تونلهای مُتعدّد جادهٔ شمال که امین میراند، من در تونل زمان فرو رفتم... خاطرات تمام عمرم با سگها مرور شد... پرت شدم به زمستان ۶۴... سگی را دیدم نعش یک سرباز عراقی را در شبهجزیرهٔ فاو سفره کرده بود... ۲۰سالم بود و لباس بسیجی بر تنم... داشتم از جسد که گوشتهای بینی و چشم و چانهاش خورده شده بود، عکس میگرفتم... ماشین زمان اُدیسهوار ۳۰سال جابجایم کرد و انداخت به فروردین ۹۴... سگی در اتوبوس مسافری به دردسرم انداخت... از همدان داشتم میرفتم قزوین... در ردیفهای آخر نشسته بودم... گویا مسافری که قبل از من روی صندلی نشسته بود، قدّ یک نخود تریاک همراهش بوده... بعد از ترس بازرسیِ بینراهی چسبانده بودش به چراغ بالای سرش... اتوبوس را در ایست بازرسی نگه داشتند... مأموری آمد بالا و با نگاه، تکتک چهرهها را اسکن کرد... پیاده شد... مأموران قانع نشدند و کلّ مسافران را پیاده کردند... سگی را فرستادند داخل اتوبوس... از بیرون دیدم حیوان با حالت دویدن، صاف از بین ردیف صندلیها گذشت... پرید روی صندلی من و چراغ بالای سرم را با زبان آویزان و سُرخش لیس زد... مرا بین مسافران صدا کردند و بردند داخل اتاق نگهبانی... گفتند محتویّات ساکم را به تفکیک بچینم روی زمین... ساکی بهظاهر کوچک داشتم؛ امّا پر از خرتوپرت و ادوات جورواجور که فکر میکردم در سفر شاید بهکار بیاید: سیمسیّار بلند، سهراهی، ناخنگیر، شیاف دیکلوفناک و... مسافران منتظر ترخیص من بودند... چیزی دستگیر مأموران نشد و رهایم کردند... مسافران با نگاه چپچپ و معترض به من مینگریستند... اتوبوس راه افتاد... این بار سوار ماشین زمان مرور میکنم آنچه در طول عمرم در بارهٔ سگ شنیدهام... اشعار نغز و پرمغز... سگی را لقمهای هرگز فراموش... نقل قرآن از سگ تعلیمدیدهای که میفرستندش برای شکار... جوری آموزشش دادهاند که وقتی حمله کرد به سمت شکار، لب به گوشتش نزند و آن را دستنخورده برای شما بیاورد؛ حتی اگر گرسنه باشد... أمْسَکنَ علیکُم... و به یاد میآورم شعر ترکیای را که پدرم تاکندی دوست داشت و با گریه برای مردم سر منبر میخواند... ای برادر! این نفس چون سگ است... آن را جوری آموزش ده که وقتی میگی برو، برود... وقتی میگی بایست، بایستد... داداش بوُ نفس کُپَک دُر... اُنی بِلَه اُرگَد... که کوُشگوُرَندَه، گِدَه... سَسلَنَندَه دوُر، دورسُن... الآن آدرینا دارد به این سمت از فرمانبرداری میرود... به این سطح میرسد که کاملاً تحت فرمان باشد... از بس که بهش میرسد امین؛ قدّ یک بچّه... هر روز قدری مادّهٔ ضدّعفونیکننده که از داروخانه گرفته، رویش میپاشد... با بُرس جوری شانهاش میکند که پودرها برود لای خُللوفُرج پشموکُرکش.
*#شیخاص، تیر۱۴۰۲*
![]() |