شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سال‏هاست در جريان و پيگير سرنوشت من‏ است.
خسرو نشان زخم‌‏هايى را از عراقى‌‏ها روى گونه‌‏اش دارد. در ناحيۀ‏ گلويش جاى فرورفتگى التيام‏‌يافته‌‏اى مشاهده مى‌‏شود؛ در عمليّات‏ فتح‌‏المبين، گلوله‌‏اى كه از آن گلوله‏‌هاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; به‌‏طور گذرا از كنار تارهاى صوتى‌‏اش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونى‏هاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشته‏ام و ديده‏ام كه زود از كوره بدر نمى‏رود و شكيبايى‏‌اش را حتى در مقابل ارباب رجوع‌‏هاى پرتوقّع حفظ مى‏كند. مى‏گفت:
«من زياد خودم را صبور نمى‏دانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مى‏دانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مى‏گويند، حالتى است به يادگار مانده‏ از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مى‏شد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مى‏بيند، مى‏پرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مى‏شنود، مى‏گويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مى‏گم:
«تا؟» مى‏گويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مى‏گويم:
«چه هيزم ترى به تو فروخته‌‏ام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من‏ حرف مى‏زنى؟ قشنگ مى‏بينم دندان‏هايت را بر هم مى‏فشارى.» مى‏گويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مى‏خواهد؛ بيشتر از آنچه در شب‏هاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوب‏‌ها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم‏ تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه‏ كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگ‏‌كُشى» بهرام بيضايى مى‏‌آيم. قرار بود با آخرين‏ دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بى‏‌هم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:



نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
                                                   «حسين شيري» در آذر ۸۰

«اسم او را از كجا مى‏دونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مى‏كنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه‏ فكر مى‏كنى مهمترين حادثه‏ى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصه‏اى از داستان رابطه‏ام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كرده‏ام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى‏ كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام‏ نمى‏شدم و ناراحت نشى‏ها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مى‏كشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه‏ كه مياد دقّ‏الباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه‏ بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامه‏اى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه‏ با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه‏ بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مى‏تونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمه‏ى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مى‏زنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مى‏شوند! شانس بزرگى كه‏ در زندگى آورده‏اى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت‏ نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مى‏كنى، در مورد تو پياده مى‏كردند، آدم‏ مى‏شدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقى‏ها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقى‏ها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مى‏كنى و دسته‏گل به آب مى‏دهى كه هم آدم دلش مى‏خواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مى‏كنى كه آدم به‏ شك مى‏افتد كه لابد از قصد، خطا نكرده‏اى و ته دلت هيچ انگيزه‏اى براى‏ چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى‏ مواقع، هست! خب! داشتى مى‏گفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظى‏كردن، اومد خونه‏ى ما، دستش را گرفته بودم و مى‏خواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ‏ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بى‏خيالى تو را در مقابل خطايى كه‏ مرتكب شده‏اى، نشان مى‏دهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل‏ به آب مى‏دهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كرده‏اى، خيلى عادى - انگار كه ‏كارى نكرده‏اى - برخورد مى‏كنى. دست كم وقتى يك غلطى مى‏كنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت‏ را در گوشه‏ى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»


                                                                                                              12/12/80


برچسب‌ها: مجید افشار, حسین شیری, قم
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۸۴ساعت 9:44  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا