شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
اين پُست شامل مطالب زير است: تن صدای دردسرساز!
قرآن با خون صدّام
تخريب حسينيّۀ شريعت قم
درياچهاى در ميدان نقش جهان اصفهان!
تردستى خارقالعاده در منظريّهى قم
راشد يزدى و روضۀ حضرت عبّاس(ع)
رسم عجيبى در مياندوآب
تجاوز اجنّه به يك دختر!
روز جمعه 28/11/84 به دعوت انجمن خوشنويسان قم، رفتم جلسۀ مدرّسين؛ با حضور استاد احمد عبدالرّضايى، على رضائيان رياست انجمن، على معماريان، على بخشى، نعمان صحرانورد، حسن اعرابى مسئول واحد آموزش، محمّدتقى اسدى، مسعود رنگساز و از خانمها: آهنى، وزيرى، اديب، پوريزدانپرست و رشيدالأسلامى.
تن صدای دردسرساز!
بعد از اينکه رضائيان گزارش کاری از فعّاليّت اين چندوقتهی انجمن ارائه کرد، استاد عبدالرّضايى رشتهی کلام را به دست گرفت و تا وقتى رضائيان، دامن بحث را جمع نكرد، عبدالرّضايی سكّاندار بود و پنجره توی پنجره باز میکرد. از دورهی رياستش در انجمن خوشنويسان گفت و ابراز کرد:
در دورهاى كه رئيس بودم، چون تُن صدایم بالا بود و زينالعابدين اسماعيلى آرام صحبت مىكرد، به من مىگفتند ظالمى!
در باب آداب تعليم و «کيفيّت به مکتبآوردن طفل گريزپا در روز جمعه» سخن گفت و اين مثال را زد:
اگر مربّى و معلّم خوبى باشى، علامتش اين است که بايد بعد از چند سال كه رابطۀ تدريست با شاگردت قطع شد، در روز معلّم با تو تماس بگيرد و اگر هديه نمىآورد، دست كم اين روز را به تو تبريك بگويد.
قرآن با خون صدّام
در جلسه صحبت قرآنى مطرح شد كه صدّامحسين با خونش نوشته. رضائيان گفت: بعد از ترور پسرش «عدى» نذر كرده بود اگر پسرش شفا پيدا کند، قرآنى به خون خود بنويسد. هر روز با آمپول ازش خون مىگرفتهاند و «عبّاس بغدادى» کتابت میکرده است. آنگونه که عبدالرّضايى گفت، شاگرد عبّاس بغدادى هم در سفرش به قم در مورد اين قرآن صحبت كرده بود.
يك بحث شرعى مطرح شد كه آيا نگارش قرآن با خون كه مايعی نجس است، حرام نيست؟ بعضىها حرمت اين کار را مسّلم فرض میکردند و مىگفتند:
وقتى به حكم لايمسّه الاّ المطهّرون در قرآن، نمیشود دست بىوضو به مصحف شريف زد، آيا ممكن است كه قرآننويسى با خون حرام نباشد؟ گفتم:
«با قاطعيّت نمىشود در اين باره حكم كرد و قياس نمود. بايد از مراجع پرسيد.» پيشنهاد كردم با فرض جواز، خوب است آياتى كه در آن كلمۀ «دَم» آمده، با خون نوشته شود. عبدالرّضايى گفت:
«يا فقط کلمۀ «دَم» را با خون نوشت.» و افزود:
«در احكام دين داريم كه خون باقيمانده در بدن گوسفند نجس نيست. لابد با چنين خونی مىتوان كتابت كرد و ديگر شبههی حرمت وجود ندارد.» رضائيان آهسته به صحرانورد گفت:
«شيخ باز سر كار گذاشته ملّت را.»
تخريب حسينيّۀ شريعت قم
با توجّه به اينكه هفتۀ گذشته روز تخريب حسينيّۀ شريعت در قم (محلّ اجتماع دراویش اين شهر) بود، در جلسۀ مدرّسين خوشنويسى هم بحث مبسوطى در اين باب درگرفت. از «بهرامى» ياد کردند؛ مرد قدكوتاه و سيبيلوى خانقاه شريعت كه معاون آقاى شريعت (رئيس خانقاه مزبور) بود. بهرامى را اكثر قمىها مىشناسند. رضائيان میگفت:
«حتّی خانم من از او ياد کرد. گفتم: تو ديگر از کجا میشناسیش؟ گفت: يک نفر فقط در قم هست که قدکوتاه و سيبيلو باشد!»
بهرامی با آموزش و پرورش هم مرتبط بود و همان کسی است كه من و هادى پناهى به او مىگفتيم: «جذبى!» چند سفارش خط براى پناهى آورد كه پناهی کتابتش را به من واگذار كرد و آخرىاش را تازگى و چند روز قبل از تخريب حسينيّۀ شريعت نوشتم به 50 ه.ت. عبدالرّضايى گفت:
امسال «بهرامى» در مكّه همسفر من بود. در مسير عرفات كه در اتوبوس مىرفتيم، سيبيلهاى بلندش كه دهانش را پوشانده بود، در حال ارتعاش بود. معلوم بود به آهستگى ورد و ذكرى مىگويد. گوشها را كه تيز كردم، ديدم اين بيت را مُدام تكرار مىكند:
«به حقّ شاه مردان / يارب بلا بگردان!»
انگار يك بار هم او سوار اتوبوس بوده. در صندلى جلوترش كودكى با مادرش نشسته بود. بچّه گهگاه برمىگشت عقب سرش را نگاه مىكرد. يك بار به مادرش گفت:
«مامان! اين آقاهه دهن نداره!»
بهرامی شنيد و موهاى سيبيلش را با دستش بلند كرد و دهانش را نشان داد و گفت:
«پس اين چيه؟ كُس ننهته!»
درياچهاى در ميدان نقش جهان اصفهان!
«محمّدتقى اسدى» استاد جوان انجمن خوشنويسان که به تازگی در مسابقات غدير تبريز در رشتهی نسخ اوّل شده و سه سکّهی بهار آزادی به خود اختصاص داده است، از اطّلاعاتش در زمينۀ تصوّف و روزنامههايى كه در اين چند روز ديده و نيز بحث سحر و ساحرى و حرمت آن صحبت كرد. گفت:
«در كتابهاى فقهى هست - حالا آقاى شيخمحمّدى لابد بيشتر اطّلاع دارند - كه سِحر حرام است؛ مگر براى خنثىسازى سحر ديگر. يك بار شيخ بهايى در بيابان براى تخلّى رفته بود. هر چه نشست و زور زد، خبری نشد! فهميد خبرى است. برخاست و نگاهی به اطراف انداخت. در دوردست عجوزهاى را ديد که نگاهش مىكند. فهميد عجوزه سحرش كرده. شيخ بهائى مقابله به مثل کرد و پيرزن را سحر كرد. قدری بعد، از همان راه دور قرار گذاشتند كه سحر يكديگر را باطل كنند و هر يك به راه خود برود!
يك بار هم ساحرى نزد شاه عباّس آمد و كارهاى خارقالعاده كرد. شاه فرستاد دنبال شيخ بهائى. شيخ آمد بالاى عمارت عالىقاپو و در حضور شاه و ساحر سحرى بكار برد که در اثر آن، فرد ساحر تمام ميدان نقش جهان را درياچهاى ديد. دقايقی بعد كشتىاى بر آن ظاهر شد و تا نزديك عمارت عالىقاپو پيش آمد. شيخ به ساحر گفت: «کشتی حاضر است. برو پايين، سوار شو!» ساحر به خيال آب و کشتی، خود را به پايين انداخت و مرد.
تردستى خارقالعاده در منظريّهى قم
اسدى در باب حرمت سحر گفت:
سحر را شيطان به انسان مىآموزد و آدم بايد مطيع شيطان باشد تا شيطان به او اين اعمال خارقالعاده را ياد دهد. از اين روست که اين کار حرام است. يك بار در سنوات اخير چند طلبه به پادگان منظريّهى قم رفته بودند. مراسم دههى فجر بود. روى سن برنامهى سرود و تئاتر و سياهبازى اجرا مىكردند. سربازى را از پادگان آوردند كه تردستى كند. اشيايى را كه در دست مردم بود، غيب مىكرد. طلبهها گفتند:
«ما ديديم كارهاى اين فرد، خيلى عجيب و واقعنماست. حس كرديم آدم معمولى نيست و به جاهايى وصل است. بعد از مراسم صدايش كرديم به دفتر و او به تقاضای ما كارهاى عجيبترى هم اجرا كرد كه باورمان شد آدم فوقالعادهاى است. سينجيمش كرديم كه بگويد قضيّه چيست و اينها را از كجا مىداند؟ زير بار نرفت. هر چه اصرار کرديم، لب باز نکرد. ترجيح داديم افرادى را مأمور كنيم زيرنظرش بگيرند. چند روز تعقيبش كرده بودند. عاقبت ديدند به دستشويى رفت. قرآن را ورقورق كرد و با نجاست به آن بىحرمتى نمود. قضيّه كه لو رفت، گفت:
«من با شيطان قرارداد دارم كه هر كار او مىخواهد، برايش انجام دهم و او هم به من مهارت تردستى بدهد!»
خاطرهی آقای اسدی، ماجرای نگارش قرآن با خون صدّام را در ذهنم تداعی کرد و به نعمان صحرانورد هم که کنار دستم نشسته بود گفتم که مسائل دارد به هم ربط پيدا میکند.
راشد يزدى و روضهى حضرت عبّاس(ع)
اسدى از آقاى راشد يزدى هم خاطرهاى از تلويزيون نقل كرد كه دعوتش كرده بودند به نمىدانم كجا و پيری بالاى صدسال (به قول صحرانورد قطب صوفيّه) به قيافهى مرتاضان هندى آنجا بود و به راشد گفته بود روضهى حضرت عبّاس بخوان! راشد گفت:
ديدم اين فرد (به تعبير اسدى) اصلاً ريتمش به اين حرفها نمىخورد. ولى چون خواسته بود، برايش خواندم. ديدم نمىگريد; ولى زوزه مىكشد (زوزه را خود راشد تعبير كرده بود) بعد پير گفت:
من اعمال سختِ موسوم به «هوشنگيّه» (لبخند على رضائيان) را انجام دادهام.
دانهى گندمى را در كف دستم مىگذاشتم و آنقدر صبر مىكردم تا سبز شود. با اين حال هيچ چيزى به قدرت اشك براى سيّدالشّهدا(ع) نيست.
رسم عجيبى در مياندوآب
بعد از اينكه در جلسه عنوان شد كه انگار شايع شده كه صوفىها و دراويش، زنانشان را با هم عوض مىكنند، نوبت به «على معماريان» استاد انجمن خوشنويسان قم و مسئول امور مالی رسيد كه از خاطراتش بگويد:
در زمانى كه مجرّد بوديم و مىخواستند مرا با يكى از همكارانم بفرستند به معلّمى در يكى از روستاهاى مياندوآب(؟؟) گفتند: در جايى كه مىرويد، رسم غلطى وجود دارد كه اگر بتوانيد مردم را وادار به ترك اين سنّت کنید، خيلى خوب است. گفتيم: چه سنّتی؟ گفتند:
زنان روستا گهگاه زير يك طاقى كه سقفش سوراخ دارد، جمع مىشوند. مردان هم بالاى آن سوراخ اجتماع میکنند. زنان، لباسشان را در مىآورند و به بالا پرت مىكنند. هر مردى هر لباسى را توانست بگيرد، صاحب آن لباس، آن شب در اختيار اوست. ديديم اگر بخواهيم با مردم روستا از در ستيز وارد شويم، شايد بلايى سر ما بياورند. اين بود كه از خير رفتن به آن روستا گذشتيم.
تجاوز اجنّه به يك دختر!
«مسعود رنگساز» هم از فيلمى ياد كرد كه يكى از مرتبطين با وزارت اطّلاعات در اختيار او گذاشته و گفته بود فقط خودت ببين و در اختيار كسى قرار نده. رنگساز گفت:
با حسن مولوى نشستيم به ديدن فيلم. صحنههايى داشت كه تا يك هفته حال تهوّع داشتم. فيلم مستندى بود حاوی اعمال خارقالعادهى دراويش و اهل حقّ. برخى صحنهها را با دوربين مخفى اطّلاعات فيلمبرداری کرده بودند؛ از احضار ارواح توسّط صوفيان. (كه به قول اسدى 75 فرقه هستند)
در اين فيلم با زنى مصاحبه شد كه خواهرش خودكشى كرده بود. تعريف مىكرد (و در تعريفهايش هر جا كه لازم بود از كلمات ركيك و کمر به پايين براى توضيح مطلب استفاده مىكرد) كه خواهرم با برخى از اين دراويش مرتبط بود. يك بار با يكى از اينها در خانقاهش قرار داشت. داخل كه شده بود، در را از پشت بسته بودند. بعد در مقابل ديدگان آن درويش، اجنّه آمدند و از عقب به دختر تجاوز كردند.
در يک صحنه هم در اين فيلم زنان محجّبه و حاجتمندی را نشان میدهد که خود را به رئيس دراويش میمالند و از نوک سر تا پايين او را میبوسند. نعمان صحرانورد چشم در چشم علی رضائيان گفت:
«عجب دين تخمیای!»
ويرايش دوم: ۲/۱۲/۸۴
۱۳ اردیبهشت ۸۴. روز تدريس حقير در انجمن خوشنويسان قم و شروع روشنكردن كولرگازىها. با محمّدتقی اسدى که با هم در يک شيفت تدريس میکنيم، سرِ سياهمشقهاى ميرزا غلامرضا اصفهانی بحث شد. گفت:
تصوير ۱. ميرزا غلامرضا اصفهانی
بهنظر در سياهمشقهايى نظير «شاها من ار به چرخ برارم سر / خاك ره تو هست بسر افسر» ميرزا تحت تأثير «ملاحظات كتيبهنويسى» بوده است. خوشنويسی که سفارش کتيبهنويسی به او میخورد، بهگونهی خاصّی پرورش میيابد و دستش از حالت يلهنويسی و راحتنويسی خارج میشود و ساخت و ساز کلمه و حرف را ياد میگيرد. او بايد يك حركت را بفهمد و طرّاحى كند و تا درنيايد، رها نمیکند.
تصوير ۲: سياهمشق از ميرزا غلامرضا متعلق به قبل از سال ۱۳۰۰ قمری
ميرزا غلامرضا هم بعد از اينکه در حدود سالهای ۱۳۰۳ قمری، درگيری نگارش کتيبههای مسجد سپهسالار تهران میشود، شيوهی سياهمشقنويسیاش هم تغيير میکند. کلمات را به صورت شسته رفته و با کمترين تکرار در کنار هم میچيند. گفتم:
«انگار ديگر نوشتههايش فاقد جنون نگارش و يلهگى است.» گفت:
«در خطّ شكسته هم وقتى شكستهنويسان ابتدا شروع به نگارش شكسته كردند، هدفشان اين بود كه تند بنويسند...» گفتم:
«فلسفۀ وجودىش آن بوده.» گفت: «دقيقاً» و افزود:
تصوير ۳: بخشی از سياهمشق ميرزا غلامرضا متعلق به بعد از سال ۱۳۰۰ ق
«ديگر نشستن و با مكثنوشتن...» گفتم:
«و حاكمكردن عقلانيّت» گفت: «در كار نيست. عقل را حاكم كردن، با فلسفۀ وجودى شكسته سازگار نيست.» گفتم:
«آيا ايرادى دارد كه فلسفۀ وجودى يك پديده، يك چيز باشد و در ادامۀ سير تاريخى، انگيزههاى ديگرى هم اضافه شود و از آن پس آن انگيزهها نيز سبب خلق آثاری گردد؟» گفت:
«از خودِ كلمۀ فلسفۀ وجودى معلوم است كه بايد بر مدار آن حرکت کرد!»
تصوير ۴: محمدتقی اسدی استاد انجمن خوشنويسان قم
از اسدی جدا شدم. او به رتق و فتق امور هنرجويانش پرداخت و من هم رفتم که به هنرجويانم برسم.
ساعتی بعد در راهروی انجمن اين جوك جديد را از یکی از دوستان مدرّسم شنيدم:
«فردىميلهایراگذاشتهبودرویآتشتايکطرفشسرخشود.»گفتند:«ميخایچکارکنی؟»گفتهبود:«مىخواهمطرفسردش رابهجنابعُمراستعمالكنم!» طرفپرسيد:«پسچرابهخودتزحمتمىدهىوسرخوملتهبشمیكنى؟گفتهبود:
«سمتسرخشرابيروننگهمیدارمتاكسىآنرادرنياورد!»
تصوير ۵: از راست: احمد پيلهچی، داود چاووشی،
محمّدحسين رازقی، علی بخشی، حسين نادری
بعد از حدود چهار ساعت که در ساختمان انجمن خوشنويسان به تدريس خط پرداختيم، آماده شديم برای رفتن به جلسۀ هفتگى دعاى توسّل که اين هفته در منزل حاج داود چاووشى - استاد انجمن خوشنويسان و خوانندۀ آواز - برگزار میشد. حميد سعادتخواه، هادى رضايى و امير تفتى - همشاگردیهای من در کلاس آواز - هم دعوت شده و آمده بودند. شيرينى از نوع شبه گردويى آوردند كه حدود ده عدد ميل كردم.
در ابتداى جلسه ميثم سلطانى و ابوالفضل خزاعى هم بودند و اصطلاح جديدِ «دولاب» را كه دو روز است بين ما باب شده، چند بار تكرار كردند و خنديديم. مراد و قرارداد ميان ما معنای خارج از محدودهاش بود که به ديگران منتقل نمیشد و مشکلی در به زبان آوردنش نبود.
خواندن بخشی از دعای توسّل را طبق معمول بنده به عهده گرفتم. بحث خط و خوشنويسی هم به ميان آمد و دوستان کلاس آواز هم آوازهايی خواندند که بهترينش را حميد سعادتخواه اجرا کرد و آقای رازقی خوشنويس هم به اين امر اشاره کرد.
بعد از اتمام جلسه و با اعلام اينکه هفتهی بعد آقايان سطر «صلاح از ما چه مىجويى كه مستان را صلا گفتيم» را تحرير کنند، جلسه را ترک کرديم. دوستان هر يک با وسيلهای رفتند. ما هم سوار ماشين پرايد حسن اعرابى شديم. رضائيان جلو نشست و من و رازقى عقب نشستيم. از مقابل بيمارستان شهيد بهشتى كه رد شديم، رازقى گفت:
«انگار مىخواهند اين بيمارستان را با صرف چند ميليارد تومان ترميم كنند.» اين بحث شروع شد که مسئولين کشور بعضاً ناكارآمد و غيرمتخصّصند. رضائيان در کمال تعجّب گفت:
«بهنظر من كسى كه متخصّص نباشد، اصلاً نمىتواند متعهّد باشد. ولى كسى كه متخصّص باشد، اميد است كه متعهّد هم بتواند باشد.»
بعد از پيادهشده رضائيان در مقابل منزلش، رازقى گفت:
«ديگر ببين كار به كجا رسيده كه رضائيان (داغ و دوآتشه) هم به اين نتيجه رسيده است كه با تعهد خالی نمیتوان کشور را اداره کرد.» اعرابى تكميل كرد:
«رضائيانى كه خود جزو آخرين دستهى فالانژهاست!»
اعرابی را که به جيک و پوکش آشنايم. ولی رازقی را خوب نمیشناختم که با اين کلامش دانستم که انگار به رغم ظاهرش دل خوشى از نظام ندارد.
![]() |