شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

*یک عراقی را زدم وسط جنگ درب‌وداغان کردم و ۱۷-۱۸ سال بعد سوریّه دیدمش!*... چقدر دنیا کوچک است آقای شیخاص... نه؟... از یکی که جدا می‌شوی، باز به پُستش می‌خوری... رفته بودم زیارت حضرت زینب... با کلّی دنگ‌وفنگ از راه ترکیّه خودم را رسانده بودم دمشق... گفتم سری هم بزنم مزار شریعتی... توی حال‌وهوای «آری اینچنین بود برادر»ش بودم... و به این تکّه‌اش فکر می‌کردم که: «ما سربازان با هم می‌جنگیدیم و همدیگرو نمی‌شناختیم؛ امّا فرماندهانمان همو می‌شناختند»... و پرت شدم به خاطرهٔ دودهه قبل که داشتیم با عراقی‌ها تبادل آتش می‌کردیم؛ امّا هر دو کشور در سطح سفارتخانه با هم رابطه داشتند... گوشت‌ها از دو طرف می‌رفت جلوی توپ... و پس‌وپشت‌ها بعضی‌ها بهرهٔ خودشان را می‌بردند و ما نمی‌دانستیم... من عضو رزمی-تبلیغی تیپ۸۳ و اعزامی از نهبندان بودم... با دل‌وجان کار می‌کردم و تصوّرم این بود دین دارد بزرگ می‌شود... بعد دانستم دنیای بعضی‌ها را هم دارم بزرگ می‌کنم... امروز راضیم «مجتبی ذوالنّوری» فقط جواب سلامم را بدهد... من ذاتاً آدمی نبودم به کلّه‌گنده‌ها کولی بدهم... در منطقهٔ ایلام که بودم، یک روز روحانی گردان‌ها را فراخواندند... رفتم دیدم عمامه‌ها ردیف نشسته‌اند... یک جلسهٔ توجیهی بود در قرارگاهی در اهواز... حاج قاسم رفت پشت بلندگو... گفت: «حواستان باشد اینجا نمازِ تمام نداریم... همهٔ نمازها شکسته است... اگر تمام بخوانیم، دشمنِ در کمین، پی به برنامهٔ ما می‌برد و می‌فهمد کی قرار است حمله کنیم»... به گردانمان که برگشتیم، چند روز بعد یک بسیجی ازم پرسید: «۳۵ روز است بلاتکلیف در اینجا مستقرّم... چه باید بکنم؟»... گفتم: «تا ۳۰ روز نماز شکسته است... بعدش تمام!»... حرفم در گردان پیچید و مسئله درست کرد که چرا روی حرف قاسم سلیمانی حرف زده‌ام... گفتم: «ایشان محترم! من به‌عنوان آخوند باید حکم شرعی‌ را بگویم»... الآن همین من که کولی به کسی نمی‌دادم، لنگم... نمی‌گویم کسانی که بزرگشان کرده‌ام، مساعدت کنند انتشارات‌ بزنم در قم... می‌گویم جواب سلامم را بدهند... الآن بعد از اینهمه سال دوندگی چشمم به دست توست که پول بدهی خاطرات جنگت را کتاب کنم؛ شیخاص... الله‌وکیل خودت قاضی!... خاطرهٔ درست‌ودرمان داری؟... خاطره‌ای که مرکز حفظ آثار دفاع مقدّس نگران فراموش‌شدنش باشد... غریبه که بینمان نیست... تو اگر قرار باشد خاطراتِ دههٔ شصتت چاپ شود، باید رفت سراغ وقتی که داشتی در حیاط مدرسهٔ شیخ‌الإسلام قزوین دوچرخه‌سواری یاد می‌گرفتی!... دلخور نشو... وقتی من تپّهٔ کلّه‌قندی دیده‌بان بودم، تو کجا بودی؟... داشتی هلال‌احمر قزوین ماشین‌نویسی تعلیم می‌دیدی!... در یک محیط امن... آنوقت الآن صلاح دیده‌اند خاطرات جنگ تو چاپ شود... من چه؟... دیده‌ها و شنیده‌هایم با خودم دفن شود... کِی قسط اوّل چاپ کتابت را به حسابم می‌ریزی؟... ظُهرابی فرماندهٔ سپاه قزوین وعده کرده بخشی از تیراژ کتابت را پیش‌خرید کند... دیگر خودت می‌دانی چه جوابی به «مجید» - سپاهیِ قدیمی قزوین - بدهی... اگر عنوان کند از حقوق ماها برداشتند کتابت را درآوردند، باید برایش جواب داشته باشی... مجید کمی شیش می‌زند؛ امّا آدم رُکی است... بهت خواهد گفت: «دلت خوش است - شیخاص! - که کتابت رفته رسیده دست اهلش... بیا نشانت بدهم دارد توی انبار سپاه خاک می‌خورد... به درد هیچکس نخورده»... تو آقازاده‌ای و فقط تا دمِ ماشینِ اعزام به جبهه هم رفته باشی و برگشته باشی بیت، باید قصّه‌اش ثبت و ضبط شود... خب چرا؟... تا نسل امروز اشکال نکنند عالمِ معروف شهر قزوین: «تاکندی» با نطق غرّا-بَرّایش همه را فرستاد دهان نهنگ... بعد پسر خودش از جهاد فرار کرد و مشغول حواشی شد... خداوکیلی آیا خاطرات خنثی و معمولی تو ارزش چاپ دارد یا خاطرات من که می‌توانستم کتابی مثل «من قاتل پسرتان هستم!» درآورم و اسمش را بگذارم: «ترکش‌های بدنت کار منه!»... مرداد ۶۲ بود... عملیّات والفجر۳ در بلندی‌های اطراف مهران صورت گرفت... نیروها در ارتفاعات شمالی موسوم به کلّه‌قندی پیشروی موفّق داشتند... یک شب متوجّه تحرّکات عراقی‌ها شدم... معلوم شد دوازده نفرشان از خطّ گذشته‌، با حفر تونل جلو آمده‌اند به سمت ما... بی‌پیرها سنگرِ کمین زده بودند تا صدای بچّه‌های ما را شنود کنند و گزارش بدهند... امان ندادم و گرایشان را دادم به بچّه‌های توپخانه... آن‌ها هم با توپ ۱۰۶ حالشان را جا آوردند... دقیقاً سوراخ کانالشان را که از زیرِ زمین زده بود بیرون، نشانه رفتند... چنان دقیق زدند که تکّه‌پاره‌های بدنِ هشت نفرشان را دیدم که پرت شد هر طرف... دودهه بعد حدود سال ۸۰ که عُدَی پسر صدّام مسئول سازمان گردشگری عراق شد، رفتم سوریّه... یک دوست سوری‌ هم‌اتاقم بود که از زمستان ۶۴ در فاو سابقهٔ رفاقت داشتیم... نماز که می‌خواندیم، عین دیوانه‌ها به سروصورتمان سیلی می‌زدیم تا پشه‌های فاو را بتارانیم... رفیق سوری‌ام بلد نبود از پودر نظافت چطوری استفاده کند... یادش دادم... فقط فراموش کردم بهش بگم بدنت باید خشک باشد... رفته بود کیسه‌اش را کشیده و حسابی لیف-صابون زده بود... بعدش هم واجبی... یکهو نعره‌اش رفت هوا... مرا گرفته بود به باد فحش و فضیحت... که: «خدا بکُشدت نهبندانی... آتیش گرفتم»... گفتم: «وای... کی زدی مگر پودرو؟»... گفت: «کوفت!»... گفتم: «هر چی دلت میخواد بگو... من که می‌دانم کجایت می‌سوزد»... همین رفیق در سوریّه خبر داد قراره یکی بیاد اتاقمان که زمان جنگ را درک کرده... عراقی زهواردررفته‌ای آمد که در بدنش نشانه‌های متعدّدِ جنگ داشت... گفت با کلی دنگ‌وفنگ آمده سوریّه زیارت... تعریف‌ کرد که کیست و کجاها بوده... گفت زمان جنگ دوازده نفر بودیم که سنگرِ کمین زدیم... یکّه‌ خوردم و گفتم: بقیّه‌شو من بگم؟... و گفتم... و تهَش اینکه: ترکش‌هایی که در بدنت داری، کار منه!... مات‌ومبهوت مانده بود... دنیا خیلی کوچک است؛ شیخاص... از یکی که جدا می‌شوی، باز به پُستش می‌خوری... یکی از چهار نفری بود که از آن سنگر کمین در کلّه‌قندی جان سالم به‌در برده بود... اینچنین است برادر؛ آری!

*#شیخاص، شهریور۱۴۰۲*


برچسب‌ها: محمودی دانشوران
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

صاحبخانه به بقیّه معرّفی‌ام کرد و گفت: «شیخاصند ایشان. علاقمندشم و درست نمی‌دانم چرا؟» شاهرودی مجاور بیت آقای خمینی در قم خانه و گعده دارد و امشب بهشان ملحق شده‌ام. عامل پیوستگی جمعشان به هم، لوله‌های خرطومی ناقل دود است و من از دایره بیرونم. قبل از شام، تعزیه اجرا شد در حیاط؛ با حضور دو تعزیه‌خوان و یک ترومپت‌زن. افراد، کف حیاط نشستند و دیدم اشکشان دم مَشکشان است. به اتاق که برگشتیم، تحسین بسیار شنیدم که چه اجرای خوبی! عبّاسش عالی و شمرش ماهر. و توفیق برنامه را ربط دادند به عنایت از بالا. واکنشم خاموشی بود. سکوتم آنقدر کش یافت که داماد شاهرودی گفت: «بقیّه ساکت! بگذارید ببینیم ایشان نظرش چیست؟» گفتم: «واللّه من هم دیدم. مایعاتی دیدم از چشم‌ها می‌آمد.» شاهرودی پقّی زد زیر خنده؛ جوری که همه لب از قلیان‌ها گرفتند. گفت: «صراحت‌ این بشر مرا بهش علاقمند کرده. امشب تازه فهمیدم. وگرنه دیدید دود نگرفت. یک ادّعای عجیب هم داشت شیخاص که درِگوشی به من گفت. بلند بگو بشنوند!» گفتم: «اگر هیئتی‌ها جِرواجِرَم نمی‌کنند، این است که: تحسین‌نکردنِ مهارتِ حرمله لعنةالله علیه در تیراندازی، ناعادلانه است.» گفت: می‌ببینید مدل فکرش را؟صاحبخانه به بقیّه معرّفی‌ام کرد و گفت: «شیخاصند ایشان. علاقمندشم و درست نمی‌دانم چرا؟» شاهرودی مجاور بیت آقای خمینی در قم خانه و گعده دارد و امشب بهشان ملحق شده‌ام. عامل پیوستگی جمعشان به هم، لوله‌های خرطومی ناقل دود است و من از دایره بیرونم. قبل از شام، تعزیه اجرا شد در حیاط؛ با حضور دو تعزیه‌خوان و یک ترومپت‌زن. افراد، کف حیاط نشستند و دیدم اشکشان دم مَشکشان است. به اتاق که برگشتیم، تحسین بسیار شنیدم که چه اجرای خوبی! عبّاسش عالی و شمرش ماهر. و توفیق برنامه را ربط دادند به عنایت از بالا. واکنشم خاموشی بود. سکوتم آنقدر کش یافت که داماد شاهرودی گفت: «بقیّه ساکت! بگذارید ببینیم ایشان نظرش چیست؟» گفتم: «واللّه من هم دیدم. مایعاتی دیدم از چشم‌ها می‌آمد.» شاهرودی پقّی زد زیر خنده؛ جوری که همه لب از قلیان‌ها گرفتند. گفت: «صراحت‌ این بشر مرا بهش علاقمند کرده. امشب تازه فهمیدم. وگرنه دیدید دود نگرفت. یک ادّعای عجیب هم داشت شیخاص که درِگوشی به من گفت. بلند بگو بشنوند!» گفتم: «اگر هیئتی‌ها جِرواجِرَم نمی‌کنند، این است که: تحسین‌نکردنِ مهارتِ حرمله لعنةالله علیه در تیراندازی، ناعادلانه است.» گفت: می‌ببینید مدل فکرش را؟صاحبخانه به بقیّه معرّفی‌ام کرد و گفت: «شیخاصند ایشان. علاقمندشم و درست نمی‌دانم چرا؟» شاهرودی مجاور بیت آقای خمینی در قم خانه و گعده دارد و امشب بهشان ملحق شده‌ام. عامل پیوستگی جمعشان به هم، لوله‌های خرطومی ناقل دود است و من از دایره بیرونم. قبل از شام، تعزیه اجرا شد در حیاط؛ با حضور دو تعزیه‌خوان و یک ترومپت‌زن. افراد، کف حیاط نشستند و دیدم اشکشان دم مَشکشان است. به اتاق که برگشتیم، تحسین بسیار شنیدم که چه اجرای خوبی! عبّاسش عالی و شمرش ماهر. و توفیق برنامه را ربط دادند به عنایت از بالا. واکنشم خاموشی بود. سکوتم آنقدر کش یافت که داماد شاهرودی گفت: «بقیّه ساکت! بگذارید ببینیم ایشان نظرش چیست؟» گفتم: «واللّه من هم دیدم. مایعاتی دیدم از چشم‌ها می‌آمد.» شاهرودی پقّی زد زیر خنده؛ جوری که همه لب از قلیان‌ها گرفتند. گفت: «صراحت‌ این بشر مرا بهش علاقمند کرده. امشب تازه فهمیدم. وگرنه دیدید دود نگرفت. یک ادّعای عجیب هم داشت شیخاص که درِگوشی به من گفت. بلند بگو بشنوند!» گفتم: «اگر هیئتی‌ها جِرواجِرَم نمی‌کنند، این است که: تحسین‌نکردنِ مهارتِ حرمله لعنةالله علیه در تیراندازی، ناعادلانه است.» گفت: می‌ببینید مدل فکرش را؟


برچسب‌ها: استاتوس واتساپ, قلیان, امام حسین, قم
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*تاکندی که به بستر بیماری افتاد و دانست به مرگش می‌کشد، شیخ هادی را خواست و هشت شاخهٔ درخت که داده بود از باغستان کنار کوی دادگستری قزوین بکنند، داد دستش*... گفت: «چهارتایش را دسته کن و دورش نخ ببند. چهارتای دیگر هم باز باشد. کار دارم با آن‌ها عموقلی!»... بعد سه دختر و یک پسرش را فراخواند و گفت: «عزیزانم! می‌خواهم امروز از آفت افتراق و ارزش اتّحاد برایتان بگویم که بعد از من به‌کار ببندید تا دست هم را بگیرید نه پای هم را»... به هادی گفت: «بده شاخه‌ها را اُغلان!»... اوّلی را که گرفت، داد دست پسرش و گفت: ببین می‌توانی بشکنی؟... شیخاص راحت شاخه را به دو نیم کرد... دومی را داد دست دختر بزرگ... او هم بی‌زحمت نصفش کرد... سومی را داد به دختر وسطی و چهارمی را به ته‌تغاری... بعد دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی شاخهٔ پنجم را داد و تاکندی دوباره داد شیخاص... شیخاص آرام گفت: «مدیریّت وقتتان خیلی بد است آقاجان... این آزمایش را که انجام دادیم... بروید مرحلهٔ بعد خب!»... ثقل سامعه نگذاشت تاکندی بشنود پسر چه گفت... ششمی را داد معصومه و هفتمی را به فاطمه و هشتمی را به زهرا... بعد دوباره دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی گفت: «دیگر چیزی نمانده که»... گفت: «دسته‌شده را بده!»... گفت: «ای داد! تک‌تک دادم به شما و دادید همه را شکستند»... گفت: «مرگ! قرار بود چهارتای دومو دسته کنی که بی‌قابلیّت!»... گفت: «شرمنده! یادم رفت»... گفت: «چطوری حالا درسم را کامل کنم کول‌باش!»... و صیحه‌ای زد و روحش از تن مفارقت کرد رحمةالله علیه... وقت کم آورد... بچّه‌ها هم که ارزش اتّحاد را درست تعلیم نگرفته بودند، افتادند به جان هم و پدری از هم درآوردند که نگو!

*#شیخاص، شهریور۱۴۰۲*


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ هادی محمدی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

ای ایستاده بر پای استوار سوّمت!

جور کن لبهایم را جوراب کنی!

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا