شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

*یک عراقی را زدم وسط جنگ درب‌وداغان کردم و ۱۷-۱۸ سال بعد سوریّه دیدمش!*... چقدر دنیا کوچک است آقای شیخاص... نه؟... از یکی که جدا می‌شوی، باز به پُستش می‌خوری... رفته بودم زیارت حضرت زینب... با کلّی دنگ‌وفنگ از راه ترکیّه خودم را رسانده بودم دمشق... گفتم سری هم بزنم مزار شریعتی... توی حال‌وهوای «آری اینچنین بود برادر»ش بودم... و به این تکّه‌اش فکر می‌کردم که: «ما سربازان با هم می‌جنگیدیم و همدیگرو نمی‌شناختیم؛ امّا فرماندهانمان همو می‌شناختند»... و پرت شدم به خاطرهٔ دودهه قبل که داشتیم با عراقی‌ها تبادل آتش می‌کردیم؛ امّا هر دو کشور در سطح سفارتخانه با هم رابطه داشتند... گوشت‌ها از دو طرف می‌رفت جلوی توپ... و پس‌وپشت‌ها بعضی‌ها بهرهٔ خودشان را می‌بردند و ما نمی‌دانستیم... من عضو رزمی-تبلیغی تیپ۸۳ و اعزامی از نهبندان بودم... با دل‌وجان کار می‌کردم و تصوّرم این بود دین دارد بزرگ می‌شود... بعد دانستم دنیای بعضی‌ها را هم دارم بزرگ می‌کنم... امروز راضیم «مجتبی ذوالنّوری» فقط جواب سلامم را بدهد... من ذاتاً آدمی نبودم به کلّه‌گنده‌ها کولی بدهم... در منطقهٔ ایلام که بودم، یک روز روحانی گردان‌ها را فراخواندند... رفتم دیدم عمامه‌ها ردیف نشسته‌اند... یک جلسهٔ توجیهی بود در قرارگاهی در اهواز... حاج قاسم رفت پشت بلندگو... گفت: «حواستان باشد اینجا نمازِ تمام نداریم... همهٔ نمازها شکسته است... اگر تمام بخوانیم، دشمنِ در کمین، پی به برنامهٔ ما می‌برد و می‌فهمد کی قرار است حمله کنیم»... به گردانمان که برگشتیم، چند روز بعد یک بسیجی ازم پرسید: «۳۵ روز است بلاتکلیف در اینجا مستقرّم... چه باید بکنم؟»... گفتم: «تا ۳۰ روز نماز شکسته است... بعدش تمام!»... حرفم در گردان پیچید و مسئله درست کرد که چرا روی حرف قاسم سلیمانی حرف زده‌ام... گفتم: «ایشان محترم! من به‌عنوان آخوند باید حکم شرعی‌ را بگویم»... الآن همین من که کولی به کسی نمی‌دادم، لنگم... نمی‌گویم کسانی که بزرگشان کرده‌ام، مساعدت کنند انتشارات‌ بزنم در قم... می‌گویم جواب سلامم را بدهند... الآن بعد از اینهمه سال دوندگی چشمم به دست توست که پول بدهی خاطرات جنگت را کتاب کنم؛ شیخاص... الله‌وکیل خودت قاضی!... خاطرهٔ درست‌ودرمان داری؟... خاطره‌ای که مرکز حفظ آثار دفاع مقدّس نگران فراموش‌شدنش باشد... غریبه که بینمان نیست... تو اگر قرار باشد خاطراتِ دههٔ شصتت چاپ شود، باید رفت سراغ وقتی که داشتی در حیاط مدرسهٔ شیخ‌الإسلام قزوین دوچرخه‌سواری یاد می‌گرفتی!... دلخور نشو... وقتی من تپّهٔ کلّه‌قندی دیده‌بان بودم، تو کجا بودی؟... داشتی هلال‌احمر قزوین ماشین‌نویسی تعلیم می‌دیدی!... در یک محیط امن... آنوقت الآن صلاح دیده‌اند خاطرات جنگ تو چاپ شود... من چه؟... دیده‌ها و شنیده‌هایم با خودم دفن شود... کِی قسط اوّل چاپ کتابت را به حسابم می‌ریزی؟... ظُهرابی فرماندهٔ سپاه قزوین وعده کرده بخشی از تیراژ کتابت را پیش‌خرید کند... دیگر خودت می‌دانی چه جوابی به «مجید» - سپاهیِ قدیمی قزوین - بدهی... اگر عنوان کند از حقوق ماها برداشتند کتابت را درآوردند، باید برایش جواب داشته باشی... مجید کمی شیش می‌زند؛ امّا آدم رُکی است... بهت خواهد گفت: «دلت خوش است - شیخاص! - که کتابت رفته رسیده دست اهلش... بیا نشانت بدهم دارد توی انبار سپاه خاک می‌خورد... به درد هیچکس نخورده»... تو آقازاده‌ای و فقط تا دمِ ماشینِ اعزام به جبهه هم رفته باشی و برگشته باشی بیت، باید قصّه‌اش ثبت و ضبط شود... خب چرا؟... تا نسل امروز اشکال نکنند عالمِ معروف شهر قزوین: «تاکندی» با نطق غرّا-بَرّایش همه را فرستاد دهان نهنگ... بعد پسر خودش از جهاد فرار کرد و مشغول حواشی شد... خداوکیلی آیا خاطرات خنثی و معمولی تو ارزش چاپ دارد یا خاطرات من که می‌توانستم کتابی مثل «من قاتل پسرتان هستم!» درآورم و اسمش را بگذارم: «ترکش‌های بدنت کار منه!»... مرداد ۶۲ بود... عملیّات والفجر۳ در بلندی‌های اطراف مهران صورت گرفت... نیروها در ارتفاعات شمالی موسوم به کلّه‌قندی پیشروی موفّق داشتند... یک شب متوجّه تحرّکات عراقی‌ها شدم... معلوم شد دوازده نفرشان از خطّ گذشته‌، با حفر تونل جلو آمده‌اند به سمت ما... بی‌پیرها سنگرِ کمین زده بودند تا صدای بچّه‌های ما را شنود کنند و گزارش بدهند... امان ندادم و گرایشان را دادم به بچّه‌های توپخانه... آن‌ها هم با توپ ۱۰۶ حالشان را جا آوردند... دقیقاً سوراخ کانالشان را که از زیرِ زمین زده بود بیرون، نشانه رفتند... چنان دقیق زدند که تکّه‌پاره‌های بدنِ هشت نفرشان را دیدم که پرت شد هر طرف... دودهه بعد حدود سال ۸۰ که عُدَی پسر صدّام مسئول سازمان گردشگری عراق شد، رفتم سوریّه... یک دوست سوری‌ هم‌اتاقم بود که از زمستان ۶۴ در فاو سابقهٔ رفاقت داشتیم... نماز که می‌خواندیم، عین دیوانه‌ها به سروصورتمان سیلی می‌زدیم تا پشه‌های فاو را بتارانیم... رفیق سوری‌ام بلد نبود از پودر نظافت چطوری استفاده کند... یادش دادم... فقط فراموش کردم بهش بگم بدنت باید خشک باشد... رفته بود کیسه‌اش را کشیده و حسابی لیف-صابون زده بود... بعدش هم واجبی... یکهو نعره‌اش رفت هوا... مرا گرفته بود به باد فحش و فضیحت... که: «خدا بکُشدت نهبندانی... آتیش گرفتم»... گفتم: «وای... کی زدی مگر پودرو؟»... گفت: «کوفت!»... گفتم: «هر چی دلت میخواد بگو... من که می‌دانم کجایت می‌سوزد»... همین رفیق در سوریّه خبر داد قراره یکی بیاد اتاقمان که زمان جنگ را درک کرده... عراقی زهواردررفته‌ای آمد که در بدنش نشانه‌های متعدّدِ جنگ داشت... گفت با کلی دنگ‌وفنگ آمده سوریّه زیارت... تعریف‌ کرد که کیست و کجاها بوده... گفت زمان جنگ دوازده نفر بودیم که سنگرِ کمین زدیم... یکّه‌ خوردم و گفتم: بقیّه‌شو من بگم؟... و گفتم... و تهَش اینکه: ترکش‌هایی که در بدنت داری، کار منه!... مات‌ومبهوت مانده بود... دنیا خیلی کوچک است؛ شیخاص... از یکی که جدا می‌شوی، باز به پُستش می‌خوری... یکی از چهار نفری بود که از آن سنگر کمین در کلّه‌قندی جان سالم به‌در برده بود... اینچنین است برادر؛ آری!

*#شیخاص، شهریور۱۴۰۲*


برچسب‌ها: محمودی دانشوران
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*بَدا به حالتْ شیخاص!... با چاقوی قلمتراش افتاده بودی به جان پدرت... گوشتِ تنش را داشتی تکّه‌تکّه می‌بریدی... با ولع به دندان می‌کشیدی می‌خوردی!*... در این حیص‌وبیص یکهو وحشت‌زده از خواب پریدی روی تختت نشستی... قلبت به‌شدّت می‌تپید... عجب خوابی!... رؤیای صادقه بود یا أضغاثِ أحلام؟... باید تأثیر فیلم‌دیدنِ دیشب باشد... بالای باسن پدرت در گودالچهٔ زیر کمرش، حفره‌ای است که مشتِ بسته‌ای را در خود جا می‌دهد... نعش را غسّال‌های *مُرده‌شورخانهٔ چوبیندر قزوین* اینوروآنور می‌کنند تا خوب به همه‌جایش لیف‌وصابون بزنند... چشمت به گودی که می‌افتد، با دوربینت رویش زوم می‌کنی فیلم می‌گیری... دیشب بعد از ۲۰ ماه که از مرگ #تاکندی می‌گذرد، این صحنه‌ها را بازبینی کردی... فیلم کار خودش را کرد و خواب مُشوّشی برایت رقم زد که گزارشش را در واتساپ به اطّلاع خواهرت رساندی... همشیره نوشت: «ای وای!... تعبیرش چیست داداش؟»... گفتی: «از من می‌پرسی؟»... معصومه رفت تا از همسرش بپرسد... *شیخ سیروس سُنبل‌آبادی* هم نظرش این بود که علوم غریبه در حوزهٔ تخصّص امثال *شمس‌الهُدی شالچیان* از بستگان باجناق است... با این حال این خواب ربط دارد به سهم‌الإرثی که شیخاص بالا کشیده... تا مال را به خواهرانش مُسترد نکند، نه خودش از کابوس‌ها می‌رهد نه پدرش در برزخ آرام می‌گیرد... شیخ بیراه نمی‌گوید... تاکندی هر وقت مجال پیدا می‌کند، می‌آید به خواب یکی... این یعنی آنجا ناآرام است... چند وقت پیش یکی از عُرفای *کلاچای* زنگ زد به من که باز چه دسته‌گلی به آب دادی که پابرهنه آمده بود به خوابم؟... گفتم: «ای داد! دیروز یک‌دوره کتاب‌ فقهی‌اش را که وصیّت کرده رایگان بدهم به طلّاب، در ازای وجه تسلیم طلبه‌ای کردم»... گفت: پیرمرد بی‌عمامه و عرقچین زده بود بیرون... نکن این کارها را شیخاص!... شیخ سیروس هم یک بار پدرزنش را بی‌کفن و *شٰاهِراً سَیفَه* خواب دیده بود... برایم که نقل کرد، گفتم: «بیخود قضیّه را گنده نکنید... داشته حال‌وحول می‌کرده... با سیفِ آخته، کار حورالعین را می‌ساخته!»... پسر شیخ سیروس پِقّی زد زیر خنده... شیخ به خندهٔ فرزند روتُرش کرد و چهره‌درچهرهٔ من گفت: «با هر چیز که آدم شوخی نمی‌کند... شما مثلاً طلبه‌ای... من جای شما ناراحت شدم از خوابِ بریدن و خوردنِ گوشت پدر»... پسر شیخ که تا این لحظه ساکت بود، پرید توی کلام پدر که: «دائی‌ام شاید برای بزرگداشتِ پدر و دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوب او گوشتش را می‌خورده!»... همزمان من و سیروس و خواهرم شاخ درآورده در *فؤاد سیاهکالی* و تعبیر شگفتش براق شدیم... عجب حرفی!... دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوبِ تاکندی!... آن هم با خوردنِ گوشتش؟... دست‌یافتنم به روح تاکندی و مثل اوشدن را خیلی‌ از مُریدان پدر ازم خواسته‌اند و بارها گفته‌اند: بدین راه‌وروش می‌رو!... مطالبه‌ای منطقی هم هست... من اگر قرار است به کسی شبیه باشم، چه کسی بهتر از پدر و مادرم؟... مگر نه که گروه خونی هر فرد به‌طورکامل از والدینش به ارث می‌رسد؟... یا مثل آن‌ها می‌شود یا ترکیبی از گروه خونی آن‌ها... فرزندان در اغلب موارد، فرمِ نوک بینی، دور لب‌ها، اندازهٔ استخوانِ گونه، گوشهٔ چشم‌ها و حالتِ چانه‌شان را از والدینشان به ارث می‌برند... تازه شباهت به پدر مُحتمل‌تر است تا مادر... چون بدن زن در دوران بارداری، جنین را یک جسمِ نسبتاً بیگانه تشخیص می‌دهد... به‌ناچار جنین مجبور به سازش با ژن‌های پدر می‌شود؛ گاه به‌قیمتِ ازدست‌رفتن ژن‌های زنانهٔ خود... باری!... شباهتِ من به تاکندی مُحتمل‌تر است تا جریان خون مادرم *بتول تقوی‌زاده* در رگ‌هایم... یک بار به شوخی در وصف پدر نوشته بودم: «روح او توی خانه‌ام جاری است ٫ شاش او در مثانه‌ام جاری است!»... این درست... امّا آیا با گوشت‌خواری؟... فؤاد گفت: «آری! آدم‌خواریِ شما در خواب ربطی به بالاکشیدن سهم‌الإرث خواهرانتان ندارد... البتّه من از قِبَلِ این مال شاید به نان و نواله‌ای برسم، ولی پا روی حقیقتی که محصول مطالعات من است، نمی‌توانم بگذارم»... فؤاد کتاب‌خوانِ قهّاری است... کتبی از همهٔ نِحله‌ها و افکار... فقط جای نامناسبی را برای بیان حرفش برنگزید... شیخ سیروس گفت: «بفرما!... یک احمق هم یک بار که حرف می‌زند، ببین چه می‌گوید»... فؤاد گفت: «جدّی میگم بابا!... بعضی از اقوامِ آدم‌خوار برای بزرگداشت خویشان و بزرگان قوم‌وقبیله‌شان و دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوب آن‌ها، گوشتشان را پس از مرگ تناول می‌کردند... *ماساژِت‌*-ها که قریب ۴۰۰ سال پیش‌ازمیلاد در کنارهٔ شمال‌شرقی دریای خزر می‌زیستند، برای تعظیمِ خویشاوندان سالمند خود، قربانی‌شان می‌کردند و می‌خوردندشان!... تازه دائی لطف کرده پدربزرگ ما را نکشته!... بلکه بعد از مرگش در خواب با قلمتراش خوشنویسی‌ افتاده به جانش... او خلفِ صالح پدرش است... برعکس من که دیدگاه‌های تعبیر خوابم هیچ به تفسیر شما (به پدرش نگاه کرد) نزدیک نیست... خیالتان تخت دائی‌جان که خوابتان نه ربطی به مُطالبات خواهرانتان دارد، نه به حفرهٔ زخم‌ِبستر آقای تاکندی و نه صحنه‌های مرده‌شورخانهٔ چوبیندر قزوین!

_*تیر۱۴۰۲#شیخاص*_


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ سیروس سنبل‌آبادی, قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

از من به شما نصیحت!... چرت‌وپرت حرف نزنید!... مگر اینکه بخواهید شعر بگویید!... شاعری هم بعید می‌دانم کار شما باشد؛ چون مشکلات خودش را دارد... می‌ماند راه سوم... اینکه بروید آدم مهمّی شوید؛ مثلاً یکجور بکنید شهید شوید!... آنوقت جملاتتان مقبولیٌت پیدا می‌کند... ولی خب شهیدشدن هم آسان نیست و دنگ‌وفنگ‌های خودش را دارد. باید بروید یک معرکه پیدا کنید... ‌یک میدان جنگ درست‌ودرمان... و دربه‌در دنبال یک کافری، شقی‌یی، چیزی بگردید که بزند بکُشدتان... اوّلین قطره‌خونتان که ریخت زمین، جملاتتان می‌شود دُرربار... مصونیّت پیدا ‌می‌کند و زان‌پس کسی بابتش بهِتان نمی‌توپد... بهتر همان است که اوّل گفتم... اینکه کاملاً عقلانی و منطقی و توی چارچوب حرف بزنید و کلمه از خودتان در کنید؛ تا به شما گیر ندهند... باید بروید علم منطق فرا بگیرید... در کلاسِ استاد، زانوی تلمّذ به زمین بزنید و با منطق به حرف‌هایتان سروشکل بدهید و فکرتان را از خطا مصون نگه دارید... آدم در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به دروتپّه می‌زند... از راه به‌در می‌شود و سر از ناکجاآباد درمی‌آورد... منطق است که مانع بیراهه‌روی می‌شود... الآن به این جمله بنگرید ببینید گوینده‌اش چه راحت به چالهٔ خطا ‌افتاده است و چرت‌وپرت تحویل داده است: «مهندسان راه‌وساختمان برای مردم نقشه می‌کشند. هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راه‌وساختمان آدم‌های درستی نیستند!»... گوینده قطب‌نمای منطق در دستش نبوده و کشتی فکرت را به گرداب یک نتیجه‌گیری غلط انداخته است... یک بار خود من در یک جمعِ عمامه‌به‌سر یک صُغراکبرای ناصواب چیدم... علمای حاضر به من توپیدند... گفتم: «مگر شما نمی‌گویید فقر همسایهٔ دیواربه‌دیوار کفر است؟» (کادَ الفقرُ أن یکونَ کُفراً)... گفتند: بله... گفتم: «پس ایمان، همسایهٔ دیواربه‌دیوارِ غناست... آنوقت شما آخوندها چطور می‌گویید غنا حرام است؟... غنا و موسیقی که همسایهٔ ایمان است!»... خندیدند و لیچاری چند به من بار کردند... منطق نمی‌گذارد از این مغلطه‌‌ها بکنید... بله اگر عُرضه‌اش را دارید شاعر شوید، بحثش علیٰحده است!... در منطقهٔ آزاد شعر راحت می‌توانید آسمان را به ریسمان ببافید و دری‌وری بگویید و هیچکس هم نگوید بالای چشمتان ابروست!... یادم هست اواخر دههٔ ۶۰ علّامه محمّدتقی جعفری را دعوت کرده بودند برای سخنرانی به دانشگاه قزوین... طلبهٔ نوجوانی بودم و با دیگر طلّاب حوزه در مراسم شرکت کردم... ایشان بیت «زین آتشِ نهُفته که در سینهٔ من است / خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت» را با لهجهٔ غلیظ و بامزّهٔ ترکی‌اش خواند و گفت: «اگر این حرف را حافظ نزده بود و کسی مثل من می‌خواست با نثر معمولی بگوید، از هر طرفِ این سالن یکی از شما اعتراض می‌کرد که شیخ چرا داری چرت‌وچولا می‌گویی؟... خورشید خودش منبع نور است. آنوقت رفته‌ای توی عالم هپروت و میگی خورشید، نورش را از منِ یک‌لاقبا می‌گیرد؟... برو کشکت را بساب عمو!... امّا چون این مضمون در جامهٔ زیبای شعر درآمده، همه گوش می‌دهیم و جیکّمان در نمی‌آید و تحسین هم می‌کنیم.»... تازه اگر به شاعر اعتراض کنید، در معرض این انتقاد هستید که معلوم است هنرنشناس و بیخبر از صنایع ادبی هستید... یکی از تکنیک‌های ادبی، اغراقِ شاعرانه یا همان گنده‌گوزی باجواز است... یکجور نعلِ وارونه‌زدن و شکلِ‌دگرخندیدن... همه بالإتّفاق دارند می‌گویند:‌ ماه نورش را از خورشید می‌گیرد و خورشید منبع نور است و همه چیز از آن روشن است... حالا شما اگر آشنازدایی کنید و بگویید: نه! خورشید هم عین ماه است و نورش را از جای دیگر و از منِ یک‌لاقبای شاعر می‌گیرد، شعر متولّد می‌شود... تازه تو می‌توانی یک سنّت غلط را بنیاد نهی!... سنگ بنای یک غلط را بگذاری و یک عدّه شاعر را هم بعد از خودت بیندازی پی خودت... و آن‌ها هم به این گزافه‌گویی رو بیاورند و بدان تأسّی کنند که این ما جُلُمبُران هستیم که به خورشید نور می‌تابیم!... رهی معیّری (۴۵ساله در ۱۳۳۳) می‌گوید: «آن شُعله‌ایم کز نفَسِ گرمِ سینه‌سوز ٫ گرمی به آفتابِ جهان‌تاب داده‌ایم!»... به حقّ چیزای ندیده و نشنیده!... آنوقت هوشنگ ابتهاج (۲۷ساله در ۱۳۳۳) هم جرأت پیدا می‌کند می‌گوید وقتی اونا گفتند، چرا من نگم؟... و می‌سراید: «سایه! ز آتشکدهٔ ماست فروغِ مه و مهر / وه! ازین آتشِ روشن که به جان من و توست»... بعد می‌ری می‌بینی کار خرابتر از این حرف‌هاست... شعرا آنقدر رویشان زیاد ‌شده که توی همهٔ منطق‌ها و مناطق دست‌اندازی می‌کنند و می‌خواهند چهارچوبی باقی نگذارند... مولوی (زنده در ۶۶۶قمری) می‌گوید: چی‌چی هی میگید شراب آدمو مست میکنه؟... منِ مولانا حالا شیپور را از سمت گشادش می‌زنم و می‌گویم: «باده از ما مَست شد، نی ما از او»... بعد یک #شیخاص‌نامی هم پیدا می‌شه میگه: «شیطنتم رفته به جلد شراب!»... یعنی: کی میگه همهٔ بدبختی‌ها از شرابه؟... امّ‌الخبائث من شیخاصم!... اینطور نیست که شیطان رفته باشه توی جلدم!... خیر!... این شیطنت من است که به جلد شراب رفته!... این مستی و تردستی و گستاخی را / گویا ز شما اجازه می‌گیرد عشق!... این است که هست!... اگر به این مدل نگاهِ واژگونِ شعرا اعتراض داری، اعتراضت وارد نیست... تازه بهت اعتراض می‌شود که چرا داری قشنگی کارشان را با نگاه منطقی‌ات خراب می‌کنی؟... بعضی‌ها خرابکارند... وقتی برایشان مطلب خوشمزّه‌ای تعریف می‌کنی، با خط‌کشی‌های ریاضی‌گونه‌شان می‌خواهند برینند توی کار تو... به تعبیر آیةالله شیخ جعفر سبحانی: لطیفه‌ات را کثیفه می‌کنند... آن‌ها لیاقت ندارند برایشان شعر بخوانی؛ چون حال تو را می‌گیرند... برای طرف صدایت را به نرمی صدای فخری نیکزاد درمی‌آوری و دکلمه می‌کنی: «به کجا چنین شتابان؟ گوَن از نسیم پرسید...» کلامت را قطع می‌کنه میگه: «واستا ببینم! مگر گوَن می‌تواند از نسیم سؤال بپرسد؟»... دوست سختگیری دارم به نام سیّد رضا بنی‌رضی... این آدم اگر بخواهی حرف غیرمنطقی بزنی، نثر و شعر برایش فرق ندارد و به پروپایت می‌پیچد و در هوا می‌زندت... در تیر ۸۵ با او و دو تن از دوستان خوشنویس رفته بودیم کرمجگان قم... داشتیم در کوچه‌هایش قدم می‌زدیم... یکهو میثم سلطانی برگشت به من گفت: «ببین روی دیوار چی نوشته؟»... نوشته بودند: «بر حاشیهٔ برگ شقایق بنویسید / گل تابِ فشار درودیوار ندارد»... تا آن موقع این بیت را که در وصف حضرت زهرا(س) بود، نشنیده بودم... خوشم آمد. سریع کاغذوقلم درآوردم یادداشت کنم... بنی‌رضی توپید که این هم نوشتن داره؟... بعد انگار شاعر شعر آنجا باشد، رو کرد بهش گفت: «چرا من برم روی حاشیهٔ برگ بنویسم؟... (صدایش را برد بالاتر:) چه حق داری برای من تعیینِ تکلیف کنی؟... راست میگی خودت برو بنویس!»... ابوالفضل خزاعی زد زیر خنده!... خب اگر با معیارهای سختگیرانهٔ رئالیستی آدم بخواهد به ماجرا نگاه کند، دیگر از هیچ شعری نمی‌شود لذّت ‌برد... تا برایت کلیله‌ودمنه می‌خوانند، بگویی: وایستا!... مگر لک‌لک می‌تواند با زاغ همسری کند؟... «این کلیله‌دمنه جمله افتراست / ورنه کی با زاغ، لک‌لک را مِریٰ است؟»... مولوی در بیت ۳۶۴۳ مثنوی این مدل سختگیری‌ها را به باد انتقاد می‌گیرد... بعد در قالب مثال میگه: «گفت در شطرنج: کین خانهٔ رخ است»... استاد شطرنج‌ داره به تو این بازی زیبا را یاد میده و میگه: این قسمت، خانه و محلّ استقرارِ اسب است و آن قسمت خانهٔ فیل... خفه‌خوان بگیر بگذار کارش را بکند!... تا اسمِ «خانه» را شنیدی، یاد مِلک و املاک و اجاره و بیع و شرا نیفت!... که از استاد شطرنج‌باز بپرسی: «گفت خانه از کجاش آمد به دست؟»... این که گفتی خانهٔ رخ، آیا خانه را اجاره کرده؟... یا خریده؟... یا از راه زمین‌خواری به چنگ آورده؟: «خانه را بخْرید یا میراث یافت؟»... گوش بده بازی را یاد بگیر بیچاره!... مولوی به طلبه‌های حوزهٔ علمیّه هم گیر می‌دهد و به آن‌ها اعتراض می‌کند... می‌گوید: جایی که نباید منطقی و ملّانُقطی باشید، الکی متّه به خشخاش نگذارید... می‌دانید که در طلبه‌خانه‌ها برای اینکه صرف‌ونحو یاد شاگرد دهند، از مثال معروفِ «ضَربَ زیدٌ عَمرواً» استفاده می‌کنند... حالا اگر یکهو تلمیذ کلام استاد را قطع کند که ببخشید: زید به چه گناهی عَمرو را زد؟... باید زد توی دهن آن طلبه که اینجا جای طرح مباحث حقوقی و جرم‌شناسانه نیست... به قول مولوی: «گفت نحوی: زیدٌ عمرواً قَد ضَرَب»... نباید مثل کسی باشی که: «گفت چونش کرد بی‌جرمی ادب؟»... گوش بده دارم حرکات روی کلمه را به تو درس می‌دهم... دقّت کن و در مثال مناقشه نکن... آقای نحوی می‌خواهد اِعرابِ رفع و نصب و جَر را به تو یاد بدهد و بس... جالبه مولوی می‌گوید: یک بار سرکلاس یکی از طلبه‌ها پارازیت ول کرد و حرف استاد در هوا یخ زد... آنقدر فضا غیرجدّی شد که خود استاد هم شروع کرد جوک‌گفتن... برگشت به طلبه‌ای که پرسیده بود: زید به چه جُرمی عَمرو را زد؟ گفت: آخه عَمرو دزدی کرده بود!... طلبه پرسید: چطور؟... گفت: یک حرفِ «واو» را دزدیده!... می‌دانید که کلمهٔ «عَمرو» واوش خوانده نمی‌شود مثل کلمهٔ «خواهر»... استاد گفت: عَمرو این حرفِ غیرملفوظ را از جایی سرقت کرده است!... سزایش این است که مضروب شود!... شاگردان خندیدند... «گفت از ناچار و لاغی برگشود»... استاد دید فضای جدّی کلاس را طلبه به هم زده... بحث اصلی را رها کرد و ترجیح داد تغییر ذائقه دهد... شاید هم روی دست شاگردِ پازازیت‌پَران بلند شود... گفت: «عَمرو یک واوِ فزون دزدیده بود »... «زید واقف گشت دزدش را بزَد!»... باید به آن طلبه گفت: «بفرما تحویل بگیر!... زدی ضربتی ضربتی نوش کن!... خیالت راحت شد؟ تا تو باشی دیگر فضای علمی صرف‌ونحو را با حرف بی‌ربطت مخدوش نکنی... شعر را گوش بده و از لذّتش خودت را محروم نکن!... تو که یکهو جدّی می‌شوی و می‌گویی: برو خودت روی برگ شقایق بنویس، جا دارد به حافظ هم اعتراض کنی که برای چی گفتی: «بر برگِ گل به خون شقایق نوشته‌اند / کان کس که پخته شد مِیِ چون ارغوان گرفت»... خب به اون هم گیر بده!... بگو: کی دیده همچین چیزی روی برگ شقایق تحریر کرده باشند؟... با چه خطّی نوشته‌اند که ما ندیدیم؟... به خطّ نسخ نوشته‌اند که من بنی‌رضی استاد مسلّم آن در ایرانم؟... یا داده‌‌اند حمید عجمی با مُعَلّا نوشته؟... تو از شعر به قول مرحوم رضا بابایی: انتظارِ «نقطه‌زنی» نداشته باش... به پروپای شعر نپیچ و لذّت‌بردنِ خودت و بقیّه را خراب نکن!... در شعر مپیچ و در فن او!... یعنی با شعر مدارا کن و باهاش کل‌کل نکن... و با این واقعیّت کنار بیا که بهترین شعر، دروغترین و بی‌منطق‌ترین شعر است: «چون أکذبِ اوست أحسنِ او!»... شاعر وقتی نتوانسته شهید بشود تا حرف‌های معمولی‌اش هم چشم‌بسته قبول شود و جایش رفته با جان‌کَنِش و ریاضت فنون شعر را آموخته، هدفش این است که وقتی جنونش ‌زد بالا و به دندهٔ دروغگویی ‌‌افتاد، تو یاوه‌بافی‌اش را عوضِ هر حرف صادقانه‌ای بپذیری و آن، از این، بی‌نیازت کند... و الشّعرُ یِغنی عَن صِدقِهِ کِذبُهُ... بله اگر شاعر وقت کند به مقام عظمای شهادت نایل شود، خب همهٔ این بساط جمع می‌شود و جورِ دیگر کلمات و خروجی‌هایش به مقبولیّت می‌رسد... انگار اوّلین قطره خون شهید که به زمین ریخته می‌شود، هم کفّارهٔ قریب به اتّفاق ذنوب اوست؛ هم این شانس را به او می‌دهد که جملات و حرف‌هایش به مصونیّت از امّا و اگر برسد... این جمله مُنتسَب به یکی از سرداران شهید جنگ تحمیلی ماست: «در زمان غیبت کبریٰ به کسی منتظِر گفته می‌شود که منتظرِ شهادت باشد.»... حرف قشنگی است... ولی به چه دلیل؟... آیا روایتی در این خصوص داریم؟... سند این ادّعا کجاست؟... شاید صدور از شهید بزرگوار «مهدی زین‌الدّین» سندِ آن است؟... الغرض بهتر است وقتی آدم نه شاعر است نه شهید، منطقی حرف بزند... برود علم منطق بخواند تا فکرش از خطا مصون بماند... آدمی در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به بیراهه می‌افتد... علم منطق مانع بیراهه‌روی است... این جملهٔ زادهٔ فکر یک آدم بی‌منطق است که: «مهندسان راه‌وساختمان برای مردم نقشه می‌کشند... هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راه‌وساختمان آدم‌های درستی نیستند!» تیر۱۴۰۲ #شیخاص

انباری:

۱. از فروغ تو به خورشید

شنبه ۱۴۰۲/۴/۱۰ در قالب ۴لیست انتشار ۲۵۶ نفره در واتساپ ارسال شد. بازخوردهای خوبی گرفتم؛ از همه بهتر از ابوالفضل بیتا... در کانال «آی‌گپ» هم منتشر کردم.


برچسب‌ها: حافظ, مولانا, علامه محمدتقی جعفری, شهید مهدی زین‌الدّین
 |+| نوشته شده در  شنبه دهم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*بهش قدّ یک بچّه رسیدگی می‌کنی... هر روز قدری مادّهٔ ضدّعفونی‌کننده که از داروخانه گرفته‌ای، رویش می‌پاشی... با بُرس جوری شانه‌اش می‌کنی که پودرها برود لای خُلل‌وفُرج پشم‌وکُرکش*... می‌گی دراز بکش!... دراز می‌کشد و تو دندان‌هایش را با خمیردندان مخصوص مسواک می‌زنی؛ روزی دو بار... اینجوری پیش بروی، حسابی دست‌آموزت می‌شود... تا همینجا هم جوری تحت فرمان خودت درآوردی‌اش که اغلب تا اجازه ندهی، چیزی نمی‌خورد. انگار بَرده‌ات باشد... پدرم #تاکندی اگر زنده بود و شاهد این صحنه‌ها، حتم دارم می‌گریست... به این پدربزرگ رقیق‌القلب بناز امین!... می‌گفت: ما نه در وفا به این زبان‌بسته رفته‌ایم؛ نه توانسته‌ایم نفْسِ سرکشمان را اینجوری مطیع خود کنیم... ببینید این حیوان چیجوری از صاحبش حساب می‌برد؟... امین تکّه بیسکویتی روی پای سگ می‌گذارد... حتّی وسوسه‌اش می‌کند به خوردن... همین که حیوان می‌خواهد بیسکویت را بردارد، تشر می‌زند: نخوری‌ها آدرینا!... و سگ عقب می‌کشد... ساکن و ثابت فقط چشم می‌دوزد صاحبش که کی اجازهٔ بلع بهش بدهد... شیر بدون لاکتوز برایش در تابه مهیّاست... لب‌های آویزان و سرخش را به آن نمی‌زند و پیش از صدورِ اذن، هورت نمی‌کشد‌... ای سگِ نژاد ژرمن!... از تهران تا بابلسر همسفرت بودم... از تونل‌های مُتعدّد جادهٔ شمال که امین می‌راند، من در تونل زمان فرو رفتم... خاطرات تمام عمرم با سگ‌ها مرور شد... پرت شدم به زمستان ۶۴... سگی را دیدم نعش یک سرباز عراقی را در شبه‌جزیرهٔ فاو سفره کرده بود... ۲۰سالم بود و لباس بسیجی بر تنم... داشتم از جسد که گوشت‌های بینی و چشم و چانه‌اش خورده شده بود، عکس می‌گرفتم... ماشین زمان اُدیسه‌وار ۳۰سال جابجایم کرد و انداخت به فروردین ۹۴... سگی در اتوبوس مسافری به دردسرم انداخت... از همدان داشتم می‌رفتم قزوین... در ردیف‌های آخر نشسته بودم... گویا مسافری که قبل از من روی صندلی نشسته بود، قدّ یک نخود تریاک همراهش بوده... بعد از ترس بازرسیِ بین‌راهی چسبانده بودش به چراغ بالای سرش... اتوبوس را در ایست بازرسی نگه داشتند... مأموری آمد بالا و با نگاه، تک‌تک چهره‌ها را اسکن کرد... پیاده شد... مأموران قانع نشدند و کلّ مسافران را پیاده کردند... سگی را فرستادند داخل اتوبوس... از بیرون دیدم حیوان با حالت دویدن، صاف از بین ردیف صندلی‌ها گذشت... پرید روی صندلی‌ من و چراغ بالای سرم را با زبان آویزان و سُرخش لیس زد... مرا بین مسافران صدا کردند و بردند داخل اتاق نگهبانی... گفتند محتویّات ساکم را به تفکیک بچینم روی زمین... ساکی به‌ظاهر کوچک داشتم؛ امّا پر از خرت‌وپرت و ادوات جورواجور که فکر می‌کردم در سفر شاید به‌کار بیاید: سیم‌سیّار بلند، سه‌راهی، ناخن‌گیر، شیاف دیکلوفناک و... مسافران منتظر ترخیص من بودند... چیزی دستگیر مأموران نشد و رهایم کردند... مسافران با نگاه چپ‌چپ و معترض به من می‌نگریستند... اتوبوس راه افتاد... این بار سوار ماشین زمان مرور می‌کنم آنچه در طول عمرم در بارهٔ سگ شنیده‌ام... اشعار نغز و پرمغز... سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش... نقل قرآن از سگ تعلیم‌دیده‌ای که می‌فرستندش برای شکار... جوری آموزشش داده‌اند که وقتی حمله کرد به سمت شکار، لب به گوشتش نزند و آن را دست‌نخورده برای شما بیاورد؛ حتی اگر گرسنه باشد... أمْسَکنَ علیکُم... و به یاد می‌آورم شعر ترکی‌ای را که پدرم تاکندی دوست داشت و با گریه برای مردم سر منبر می‌خواند... ای برادر! این نفس چون سگ است... آن را جوری آموزش ده که وقتی میگی برو، برود... وقتی میگی بایست، بایستد... داداش بوُ نفس کُپَک دُر... اُنی بِلَه اُرگَد... که کوُشگوُرَندَه، گِدَه... سَسلَنَندَه دوُر، دورسُن... الآن آدرینا دارد به این سمت از فرمانبرداری می‌رود... به این سطح می‌رسد که کاملاً تحت فرمان باشد... از بس که بهش می‌رسد امین؛ قدّ یک بچّه... هر روز قدری مادّهٔ ضدّعفونی‌کننده که از داروخانه گرفته‌، رویش می‌پاشد... با بُرس جوری شانه‌اش می‌کند که پودرها برود لای خُلل‌وفُرج پشم‌وکُرکش.

*#شیخاص، تیر۱۴۰۲*


برچسب‌ها: امین شیخ‌محمّدی, سگ
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یکم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

خُسروی از زینب میرکمالی پرسید: «ایشون تا حالا برای شما آواز خونده‌؟» خانمم با لحنی شتابزده از مُواجه‌شدن با سؤالِ ناگهانی مُجری روی آنتن زندهٔ تلویزیون گفت: «نه!»… دروغ هم نگفت! در خلال ۱۶ سال که از خوانندگی‌ام می‌گذشت، نشد با خواندن شعری به آواز، خانه و خانواده را مهمان کرده باشم. سال ۷۵ بود که مُصمّم شدم دورهٔ آموزش آوازخوانی سنّتی را شروع کنم. نزد دو تن از مدّاحانِ ردیف‌دان قم رفتم و کارم را پیش آن‌ها شروع کردم. پیشرفتم خوب بود و به جاهایی هم رسیدم و یکی از اجراهایم در ارزش جهاد و شهادت از شبکهٔ یک پخش شد… حال در سیمای جمهوری اسلامی مُجری از همسرم که کنار من و سه فرزندم نشسته، می‌پرسد: «ایشان از این هنرش در خانه هم بهره می‌بَرد؟» پاسخ منفی است… شگفتا! مگر می‌شود برای یک بار هم زیر گوش خانم زمزمهٔ عاشقانه‌ای به آواز سر نداده و پیامِ مهرورزی را از طریق گوشه‌های مُتنوّع آوازی به او القا نکرده باشم؟… البتّه مهرم را به طُرق دیگر به او ابراز می‌کردم؛ امّا در قالب آواز خیر!… در ایجاد لحظات شاد برای خانوادهٔ ۵نفره‌ام هم تلاش‌هایی می‌کردم؛ امّا نه با تصنیف‌خوانی… چرا؟… دلیلش روشن بود. جسارتاً هدفم از یادگرفتن موسیقی این نبود که حال کسی را خوب کنم که حالا در شهریور ۹۱ «محمّدجعفر خسروی» این انتظار را در برنامهٔ «زنده ‌باد زندگی» در شبکهٔ۲ ایجاد می‌کند و به رُخمان می‌کشد… من اساساً پی تلطیف احساس خود و تزریقِ لحظات فرح‌بخش از راه موزیک نبودم. اگر پی موسیقی رفتم، انگیزه‌ام راهبُردی بود… انقلاب که سال ۵۷ پیروز شد، صف‌بندی‌ها شروع شد. ما طرف حق بودیم و باطل در مقابل. اوّلش گمان می‌رفت تخاصُمات، فیزیکی است و جبههٔ ما برای اینکه از رقیب کم نیاورد، باید مُجهّز به توپ و فشنگ باشد. با گذشت زمان معلوم شد دشمنان اسلام و نظام اسلامی برای رسیدن به اهدافشان از همه چیز بهره می‌برند؛ حتّی جاذبه‌های هنری؛ در رأسش از ظرفیّت‌ نغمه و ملودی و موسیقی‌های گوناگون… وقتی از این قصّه خبردار شدیم، ابتدا شانه بالا انداختیم که: «به ما چه؟ بگذار آن‌ها هر چه می‌خواهند بکنند. کنسرت بگذارند، بزنند، برقصند. دلیل نمی‌شود رفتار آن‌ها را مُنفعلانه تقلید کنیم. هر غلطی آن‌ها کردند که ما نباید بکنیم. وقت ما بیش از این حرف‌ها ارزش دارد. تازه ما در قزوین سیّد محمود میرسجّادی را داریم که وقتی با آن شور و حرارت در حسینیّهٔ امامزاده حسین دعای کمیل می‌خوانَد و دل‌های مشتاق را می‌بَرد، خودش جلوهٔ تام و تمامِ نغمه و ملودی است.»… چند سال گذشت و دیدیم این خبرها نیست و از صادق آهنگران، شجریان در نمی‌آید. چاره‌ای نداریم جز اینکه چشممان به اردوگاه خصم بدسگال باشد تا شیوه‌هایشان را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان ‌می‌بازیم… به فکر تولیدِ حسام‌الدّین سراج افتادیم. نمی‌شد که آن‌ها خوانندهٔ تحریرزنِ موسیقیدان داشته باشیم و ما با چند روضه‌خوان برویم به مقابله‌شان. باید هر چه آن‌ها دارند، ما عِدل و مشابهش را حتی شده از چوب بتراشیم. صبح و شب کارمان شده بود تنظیم رفتارمان بر اساس رفتار دشمن. دیدیم شعر دارند؛ گفتیم پس ما هم داشته باشیم. تا شُعار درست کردند: أُعْلُ هُبَل! بر همان وزن کار کردیم و «أللهُ أعلٰی و أجل» را از آب درآوردیم. کار به جایی رسید که حتّی سبد غذایی‌مان را بر اساس سبد غذایی منافقین ‌چیدیم! گهگاه راننده و محافظ پدرم در اوایل دههٔ ۶۰ ایشان را دعوت می‌کرد خانه‌اش. یک بار سر سفره‌اش با غذا کوکاکولا آورد. نوشابه مثل امروز وافر نبود و مال اعیان‌ها بود. شاهد بودم پدرم به علیرضا آذربایجانی اعتراض کرد که این‌ دیگر چیست پول پایش داده‌ای؟ انتظار داشتم آذربایجانی بگوید: «با غذا می‌چسبد حاج‌آقا! میل کنید و کیفش را ببرید! به هضم غذا هم کمک می‌کند.» امّا برگشت گفت: «منافق‌ها بنوشند ما ننوشیم؟» به زبان تُٰرکی این می‌شد: «موُنافیق‌لَر ایچه… بیز ایشمِیَک؟»… یعنی مبنای ما لذّت‌بردن فردی نیست؛ بلکه پوززَنی است. در ریزِ برنامه‌هایمان باید خودمان را در حال رقابت و مبارزه‌ ببینیم و پیوسته دستمان بر اسلحه و در حال اجرای مکانیسم ماشه باشد. بند نافمان را با جنگ و درگیری و خشونت بسته‌اند و کجا وقت داریم به این فکر کنیم کدام نوشیدنی‌ مُسهل است؟ کدام یُبس می‌آورد؟ و کدام حال بهتری به ما می‌دهد؟… یعنی ضرورت و مصلحت بود که ما را کشید به اینکه حسام‌الدّین سراج داشته باشیم؛ نه اینکه واقعاً حس کنیم حق داریم به عنوان یک انسان از صدای خوش لذّت ببریم و کیف کنیم… دیدیم با گروه سرود خالی نمی‌توانیم حرف برای گفتن داشته باشیم؛ چاره‌ را در این دیدیم که برای حفظ نظام، شیوه‌های هنری خصم بدسگال را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان ‌می‌بازیم… در همان دههٔ ۶۰ که طلبهٔ ۱۹ساله‌ای بودم، دوستان قزوینی‌ام می‌‌گفتند: تو هم وارد میدان شو! آن‌ها دلسوزانِ استعداد من بودند که البتّه بیشتر برای انقلاب دلشان می‌سوخت؛ ولی حسّشان را در پوشش دلسوزی برای من و نبوغ من ابراز می‌کردند. «بهرام خوئینی» از همان‌ها بود که با تمام وجودش نگران ضربه‌خوردن از ناحیهٔ دشمن بود. در سال ۶۳ به من ‌گفت: «بچّه‌های مذهبی عین تو نباید فقط به دروس طلبگی اکتفا کنند و باید بروند همهٔ ارکان را در کشور قبضه کنند و نگذارند بی‌دین‌ها میدان‌دار باشند و نُطُق بکشند.»… همان سال در کنکور سراسری ثبت نام کردم؛ ولی روز برگزاری آزمون دوبه‌شک بودم که شرکت کنم یا نه؟ بهرام با اصرار مرا سوار دوچرخه‌اش کرد و بُرد دوراهی همدان. گفت: «هر جور شده ولو با کامیون‌های عبوری می‌فرستمت بروی در حوزهٔ امتحانی زنجان امتحانت را بدهی. بابات هم اگر ناراضی است، به حرفش اعتنا نکن و برو کنکور را بده! حاج آقا تاکندی حواسش نیست که اگر شماها نباشید، سکولارها می‌آیند مراکز حسّاس را تسخیر می‌کنند و انقلاب از دست می‌رود.»… قشنگ معلوم بود غصّهٔ انقلاب را می‌خورد نه مرا و خب دو مقولهٔ جدا از هم نیز نبود. می‌گفت: «خوب می‌دانم که دانشگاه برای شما جای کوچکی است. شما در حوزه صدبرابر بیشتر باسواد می‌شوید و پدرت هم که مخالف تحصیلات آکادمیک توست، شاید به همین دلیل است؛ ولی خب ضرورت‌ها را هم باید درنظر گرفت.»… بهرام در آذر ۶۵ در اثر اصابت سهوی گلولهٔ نیروی خودی به قفسهٔ سینه شهید شد. هیچ دشمنی در مرگ او دخیل نبود. رفت؛ امّا دوستان دلسوز دیگری همچنان به من پیشنهاد می‌دادند که یک لحظه نگاهت را از سنگرهای مقابل برندار. در دههٔ ۷۰ بعضی‌هایشان به من گفتند:‌ «موسیقی برای شما کار کوچکی است و دونِ شأن یک آدم مذهبی است… همانطور که دخانیات را امام معصوم می‌گوید ما خودمان را درگیر این چیزها نمی‌کنیم. بچّه‌آخوند و طلبهٔ حوزهٔ علمیّهٔ درس‌خارج‌‌خوان هم که نباید برود دنبال دیرام‌دارام. تازه شما با تسلّط به تلاوت فنّی قرآن خودتان مالک بهترین و دلرُباترین نغمات خوش هستید. وقتی صَد را دارید، نود هم پیش شماست. تازه موسیقی مُطربی و مشکوک حتّی نُه هم نیست. ولی خب شما برای حفظ کیان اسلام و انقلاب بروید همین نُه را یاد بگیرید تا افراد ناباب در این حوزه را بتارانید. وقتی کسی مثل شما با آن سابقه این حرفه را بیاموزد، عین حسام‌الدّین سراج می‌توان مقابل ایرج و گلپا و شجریان عَلَمش کرد. شما فرزندِ حوزه و پسر آقای تاکندی هستید. به کمک شما مشت محکمی به دهان هنرمندان ضدّانقلاب و دین‌ستیز می‌کوبیم.»… عزمم را جزم کردم برای جمع‌کردن بین طلبگی و خُنیاگری که میکسِ آسانی نبود. نه جامعه می‌پذیرفت؛ نه شرع صحّه می‌گذاشت. با نگاه دین به غنا آشنا بودم و می‌دانستم امر ممنوعی است. بُردن تار و تنبور به خانه‌ای که پدرم در جوار حرم حضرت معصومه(ع) در قم داشت و سال‌ها با دعا و نماز شب و توسّل آن را آغشته بود، موجب بی‌برکتی می‌شد و عین امشی ملائکه را می‌تاراند؛ ولی مصلحت نظام از همه چیز بالاتر بود. باید خویشتن را فدا می‌کردم و برای مقابله با جبههٔ باطل و خوانندگان بیگانه و بیگانه‌پرست مرتکب هنر می‌شدم… خودم را ارضا و اقناع کردم و در همان دههٔ ۷۰ رفتم سراغ دو تن از مدّاحان ردیف‌دان قم تا با دستگاه‌های موسیقی آشنایم کنند. گزینه‌‌های بسیار مناسبی بودند. آن‌ها در پوشش مدّاحی آئینی، عملاً‌ موسیقی تعلیم می‌دادند؛ ولی بسیار محتاط و دست‌به‌عصا. «احمد احمدی» سیگارکشِ قهّار و ذاکر اهلبیت بود و دانسته‌هایش را راحت در اختیار کسی نمی‌گذاشت. مدام عنوان می‌کرد که از عواقب این کار بیم دارد. لذا بعد از گرفتن تعهّداتِ سفت و سخت معلوماتش را به مُشتی شاگرد که از صافی گذشته باشند، منتقل می‌کرد. جلسات آموزشی‌اش به حالت نیمه‌مخفی در زیرزمین‌ چند تن از مُعتمدین به شکل سیّار تشکیل می‌شد… روز اوّل که رفتم پیشش یک جلد قرآن آورد گذاشت جلوی من. گفت: می‌دانم طلبه و آیةالله‌زاده‌اید؛ ولی مرا ببخشید. من آدم صریحی هستم و «چاپ‌چاخان» بلد نیستم. واقعاً می‌ترسم که این ابزار بیفتد جسارتاً دست نااهل. زیر هر نوت موسیقی یک شیطان خوابیده و بدکوفتی است. بی‌زحمت دستتان را بگذارید روی این کتاب مقدّس و قسم بخورید که چیزهایی که در این زیرزمین یاد می‌گیرید، جز در مسیر اهلبیت بکار نمی‌برید و با ساز و ادوات موسیقی هم قاطی نمی‌کنید.»… خدابیامرز تکلیفش روشن نبود. او مرا یاد پدربزرگم ملّاعلی‌اصغر تاکندی می‌انداخت که آخرش نفهمیدم دوستدار چای است یا دشمن خونی‌اش؟ خب مرد حسابی! چای را با به‌به و کیف تمام می‌نوشی و بعد با صدای غَرّا و حجیمت می‌گویی: «ای تُف به قبر پدر کسی که اوّلین بار تخم چای را داخل عصا جاسازی کرد و آورد ایران و همه را مبتلا کرد!»… یا نخور یا اینجوری نگو!… احمدی اسامی دستگاه‌های موسیقی ایرانی را می‌بُرد و گوشه‌به‌گوشه شور و سه‌گاه و همایون و چهارگاه و افشاری را آموزش می‌داد و در عین حال معتقد بود مقوله‌ای پلید و شیطانی است. نگاه پرهیزآمیز او برای من که طلبهٔ شهریه‌بگیر حوزه و آشنا با مبانی شریعت بودم و داشتم همین مبانی را پیش آیات عظام می‌خواندم، بیگانه نبود. نگاه احترازی شرع را در «مکاسب شیخ انصاری» رهگیری کرده بودم که غنا و تغَنّی و ترجیعِ صوت مُطرب قدغن است؛ همچنان که خبر داشتم: تزیین قبر و زراندودکردن مسجد و تذهیب قرآن با طلا پسندیده نیست. در منابع دیده بودم که یک بار هنرمندی نزد امام معصوم(ع) آمد و عرضه داشت: «حرفهٔ من ایجاد نقوش زیبا با قلم و طلا در صفحاتِ قرآن است. با این نقوش، آیات قرآن را ده‌تا ده‌تا از هم جدا می‌کنم. به این جهت که عُشرعُشرِ آیات را نشان‌گذاری می‌کنم، به کار من «تَعشیر» (و نه تشعیر) می‌گویند. امرار معاش من از این طریق است، چه می‌فرمایید؟»… امام(ع) نه گذاشت، نه برداشت، فرمود: «شغلت را عوض کن!»… راحت!… یعنی فکر نکن این مدل آفرینش‌های هنری ما را شگفت‌زده می‌کند و دستی به پشتت می‌زنیم که حبّذا استاد فنّان!… البته اشتباه نشود!… نه که فکر کنی حواسمان به «انّ الله جمیلُ یُحبّ الجمال» نیست… هست… ولی صنمی و نسبتی با جذّابیّت‌هایی که هوش و حواس بشر را از یاد خدا مشغول و از اصل مطلب منحرف کند، نداریم. ظاهر زیبا و چشمنواز، همان حکایتِ نُه است نسبت به صد. به جای عطفِ توجّه به صورتِ قرآن برو تفسیر بخوان! و در آن هم نمان! بزن برو برای عمل‌کردن! اصل این است… بله! اگر خصمِ بدسگال دارد از نقّاشی و صورتگری برای ترویج افکار باطلش بهره می‌برد، ما هم به ناچار و در کمال شرمندگی مرتکبش می‌شویم و آنوقت فرشچیان را تشویق می‌کنیم عصر عاشورا بکشد و «حسن روح‌الأمین» را روی سر می‌گذاریم؛ ولی در شرایط صلح که پای رقابت با اجانب در میان نیست، خب نقّاشی و مجسّمه‌سازی مکروه و قدغن است. نروید دنبالش! حرفهٔ دیگری اختیار کنید!… شغل مگر در دنیا قحط است؟… یکی از علما بر این باور بود که اگر طبق گزارش‌های تاریخی: امام معصوم(ع) قرآن را با صوت و لحن خوش تلاوت می‌فرمود، نه که فکر کنید العیاذُبالله آوازخوانی (به قول #تاکندی: آوازه‌خوانی!) حکمش عوض شده و حرام محمّد که حرامٌ الی یوم‌القیامه است، دگرگون گشته. خیر!… پای مصلحت نظام در میان است… لابد آنورتر داشتند عدّه‌ای اراذل و اوباش لهو و لعب و خوشگذرانی می‌کردند و با موسیقی مُطرب خلق‌الله بینوا را دور خودشان جمع کرده‌ بودند. خب یک نفر هم باید اینور باشد که با لحن زیبا حواس‌ها را برگرداند سمت خودش و جواب موشک را با موشک بدهد… من #شیخاص یادم می‌آید سال ۶۶ کنگرهٔ خوشنویسان کشور در یکی از اردوگاه‌های تفریحی رامسر در کنار دریا برگزار می‌شد. من با هنرمند ارزشیِ قزوین: «احمد پیله‌چی» که هم استاد خطّم بود و هم یکجورهایی مُرادم در چادری مستقر بودیم. شب‌هنگام بود و هوای مطبوع و دماغ‌پرور شمال کیفورمان کرده بود. پیله‌چی داشت با قلم و دوات خطّاطی می‌کرد و همزمان از ضبط‌ صوتش صدای تلاوت «محمّد بدرالحسین» پخش می‌شد. یکهو از یکی از چادرهای اطراف صدای آواز بلندی به گوش رسید. یکی از خوشنویسان به گمانم «حسین برادر جواد بختیاری» با صدایی رسا غزلخوانی می‌کرد. تحریرهایش چکّشی و زلال بود و از همان فاصلهٔ دور گوش‌ را می‌نواخت. پیله‌چی موقع تلاوت بدرحُسین سرش را به اینور و آنور تکان می‌داد؛ ولی در تحسین آوازی که ‌شنیده می‌شد، حرکتی نکرد و من هم با آنکه لذّت می‌بردم، واکنشی نشان ندادم و حتّی خودم را بابت این لذّت‌بردن سرکوفت می‌زدم؛ چون آن سال‌ها خیلی روی «خودسازی نفس» مانور داده می‌شد و این تلقّی در من ایجاد شده بود که هر چیزی که زیباست و با شنیدنش خوشخوشانت می‌شود، می‌تواند دامگاه شیطان باشد. با این حال پیله‌چی عنان اختیار از کف داد و گفت: «بی‌انصاف عجب صدای بالای خوبی داره!»… شاید او هم با یک سرکوفت باطنی دست‌وپنجه نرم می‌کرد. لذا سریع برگشت گفت: «چرا آن‌ها بخوانند؛ ما نخوانیم؟»… ناگهان در کمال ناباوری شروع کرد با صدای بلند قرآن‌خواندن!… با همان توان نصفه‌نیمه‌اش در عرصهٔ تلاوت سعی کرد صدایش خیلی بُرد داشته باشد. تا آن موقع نشنیده بودم اینقدر داد بزند. خب اگر این کار لازم بود، چرا هیچ بروز نداده بود؟ همین پرسش را از کسانی داشتم که پدرم را در بدترین موقع آیةالله‌ خطاب کردند. آن‌ها فکر می‌کردند در صدد تخریب پدر هستم و مراتب علمی او را قبول ندارم. می‌گفتم: دارم! ولی چرا تا حالا حجّةالإسلام بود و یکشبه شد آیةالله؟ نه این بود آیا که می‌خواستید از «عمید زنجانی» – رقیبش در انتخابات خبرگان – عقب نماند؟ اگر تلاوت قرآن با بانگ بلند چیز خوبیست، چطور اینهمه سال از پیله‌چی نشنیده بودم؟ من از سال ۶۲ با او دوست بودم. معلوم بود هدفش آفرینشِ زیبایی نیست. می‌خواست جواب موشک را با موشک بدهد و موسیقی حرام و مشکوک را دفع و خنثی‌ کند. این یعنی اگر ازخدابیخبران ما را به حال خود بگذارند و کسی آنورتر بساط لهو نگسترده باشد، من مذهبی و ارزشی بیکار نیستم که با تغنّی بخوانم و وقتم را به جای باطن صرفِ ظاهر و فرازوفرود موسیقایی قرآن کنم. بله! اگر جبههٔ باطل دارد با طرب و دست‌افشانی بازارگرمی می‌کند، من هم در جبههٔ حق به صوت و لحن خوش توسّل می‌جویم؛ بلکه چهار تا فُضیل‌بن عیاض متحوّل شوند. کارم که تمام شد و آنوری‌ها هم خفه‌خون گرفتند و کاسه‌کوزه‌هایشان را جمع کردند و رفتند دنبال کاروزندگیشان، باز برمی‌گردم به خانهٔ اوّل و تغنّی می‌شود حرام یا دست کم بیهوده و لغو… و اگر طلبه هم باشم که نوعی سیر قهقرایی… پدرم تاکندی این اواخر که مستبصر شده بود، مرا دعوت می‌کرد بیا در جمع شاگردان فاضل درس خارج من غزل‌های آقای خمینی را با صدای خوش بخوان! حتی یک بار به شیخ حسین احمدی گفت: «دفعهٔ بعد بلندگوی سیّارتان را با خودتان بیاورید درس که ریضای ما پشت اکو بخواند! مال شما کوچک است راحت توی صندوق عقب جا می‌شود. مال آقای مَنهجی بوزورگ است!» که شاگردان درس زدند زیر خنده. معلوم بود ذهن منحرفشان حرف پدر را حمل به سویهٔ مثبت هیجده‌اش کرده است… این تاکندی قبلاً اینقدر هنردوست نبود. آن اوایل که شنید رفته‌ام دنبال خوانندگی به شیخ هادی پسرعمویش گفته بود: «از دست‌بوس روی به پابوس کرده‌ است / خاکش به سر! ترقّی معکوس کرده‌ است! ریضای ما تازه شده عین این کُردهای کاکاوند. شنیدم رفته – بدبخت- آوازه می‌خواند!» (به خطا آواز را آوازه‌ تلفّظ می‌کرد)… موسیقی در زمان صلح اگر حرام نباشد، لغو و اگر هنرجویش طلبه باشد، ترقّی معکوس است… آدم ارزشی که نباید به جای باطن به ظاهر بپردازد. بر او فرض است که مشغول معانی و مفاهیم قرآن باشد و آن را هم پُلی برای عمل‌کردن به مفاد کتاب آسمانی قرار دهد… ولی امان از غافل‌نهادیِ آدمیزاد!… دردا و حسرتا از خلق‌الله که کار آدم ارزش‌مدار را سخت می‌کنند و شیخاصِ آیةالله‌زاده و قاری قرآن را هم مجبور ‌می‌کنند احساس تکلیف کند و برای دفع دشمن از تکنیک‌های مشابه آن‌ها بهره ‌ببرد و برود با مرارت بسیار حدود ۶سال وقت صرف کند پیش حاج داوود چاووشی (مدّاح قمی) و از شور تا راست‌پنجگاه را گوشه‌به‌گوشه بیاموزد… بنابر این او آواز را یاد نگرفته که کیف کند و به خانمش حال دهد؛ آقای خسروی!… تو چطور انتظار داری در خانه برای خانمش تصنیف خوانده باشد؟… او این فن و حرفه را یاد گرفته تا بکوبد سر خصم دون که اگر شما ایرج و گلپا دارید، ما هم سراج داریم. قصدش روکم‌کنی است.

شیخاص / اواخر تیر ۱۴۰۱، قم

این نوشته را نخست در واتساپ نشر دادم و سپس دوستم «آرش شایسته‌نیا» در سایت «وقایع خبری قزوین» قرار داد: شناسه : 31283. لینک: اینجا


برچسب‌ها: زینب‌ میرکمالی, پیله‌چی, تاکندی, داود چاووشی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

۹۹/۴/۳۱ عکس دست مجروحت
۹۹/۵/۱ صوت حمیدرضا قلیچ‌خانی
۹۹/۵/۳ عکس حاج کریم باریک‌بین
گُذراَزجَنگ‌بِه‌الّاکُلنگ!
تصویرِ کُتک‌کاری‌ام با پسر ۳۰ ساله‌ام امین از طریق ۱۳ لیست انتشار واتساپی، جمعاً به تعداد تقریبیِ ۳۳۳۳ نفر منتشر شد.
در این روش بر خلاف نشر در یک گروه، هر کس جداگانه عکسی را می‌بیند و قادر است نظر خودش را بی‌لاپوشانی و تأثیرپذیری از نظر دیگران ابراز کند و تن به تعدیل و خودسانسوری ندهد.
عکس ما که رفت، با فوجی از اظهارنظرهای متفاوت از دوستان در دنیای مجازی مواجه شدیم که به ابعاد این گلاویزشدن فیزیکی ‌پرداخته بودند.
شمار قابل توجّهی از این نظرات از نظر من ارزش انتشار در سطح عموم را دارد؛ چون خالص است و تحت تأثیر عقیدهٔ دیگری عنوان نشده؛ که لطف برودکست‌های واتساپی این است که اساساً هیچکس در جریان نامه‌ای که برای کاربر دیگر رفته نیست و سرش به کار خودش است!
هر کس به ما چیزی گفت. برخی از دوستان خوش‌ذوق به جای نثر، بازخورد خود را پیرامونِ این یقه‌گیری و مُشت و چِک و زِفکِنَه‌زنی در حضور زن و بچّه‌های ترسان در قم، در قالب اشعاری به رشتهٔ نظم کشیدند؛ از جملهٔ آن‌ها برادر فرهیخته: حاج کریم آقا باریک‌بین که در حوزهٔ علمیّهٔ قزوین نامی آشناست.
وی برادرزادهٔ امام جمعهٔ مُتوفّای قزوین آیةالله شیخ هادی باریک‌بین است که مدتی دراز، امین ایشان در امور مالی بود؛ نیز ‌عنوان‌دارِ ریاست هیئت اُمنای مؤسّسهٔ مدیریّت حوزهٔ علمیّهٔ قزوین و شرکت بیدستان و همچنین مؤسّس کتابخانهٔ امام صادق(ع) این شهر و در کنار اینهمه، داشتنِ تحقیقات و تألیفاتی در کارنامه‌اش؛ از جمله:
منهاج‌الهدایهٔ «ابن‌مُتوّج بَحرانی» در آیات‌الأحکام که تنهانسخهٔ کاملش در اختیار ایشان بوده، تحقیق کرده و به چاپ رسانده است؛ نیز:
تألیف و چاپ جلد دوم فهرست مخطوطات کتابخانهٔ امام صادق(ع) قزوین کار اوست.
کتاب‌های رجال میرحُسینا، کشف‌الإلتباس از همو، شرح فارسی خصال از ملّا صالح روغنی قزوینی، تفسیر فارسی حدّادی، شاهنامهٔ نادری و الدّمعةالسّاکبه را پژوهش کرده و بعضاً آمادهٔ چاپ دارد.
کریم آقا در واکنش به واقعهٔ ضرب و شتم توأم با فُحش و فضیحت و عربده‌زنی و تی‌پا و اُردنگی و لگدپرانی و ساطورکشی که سر حدودِ ۱۳ میلیون تومان سهام بورس رخ داد، ابیاتی سرود و برایم در واتساپ ارسال کرد؛ که با جملهٔ خوش‌آهنگِ «الباقی عندالتّلاقی» ختم می‌شود و حاکیست پایانِ باز دارد و شاعر درصدد افزودن به ابیات خویش در آینده است.
شعر این عزیز دوست‌داشتنی که آبان امسال وارد ۸۲ سالگی می‌شود، باز از طریق همان لیست‌های انتشار تقدیم خلوتِ شما می‌شود:
🔸
آن شنیدستم که «شیخاص» عزیز
با همه خوشرو وُ با فرزند نیز
لیک از اِغوای شیطان لعین
شکّرابی شد میان آن و این
صحنه‌ای ناخواسته آراستند
«از پی جنگ و جدل برخاستند»(۱)
آن جوانِ یل، مثالِ شیر نر
بسته بر ناک‌اوتِ بابایش کمر
ناظر این ماجرا مامان بُوَد
قلب او آماج صد پیکان بوَد
از کُنش‌ها قلب او بیزار بود
واکنش‌ها زوم بر اصرار بود
لاجرم فردا ازین رازِ نهُفت
قصّه‌گویان قصّه‌ها خواهند گفت
چون به غمّازی دهن وا می‌شود
رازها چون روز رسوا می‌شود(۲)
فعل نامحمود را مستور ساز!
دشمنانِ ماجراجو بور ساز
دستِ مجروح از مَحارم دور کن
چشم شیطان لعین را کور کن
سفره‌ای آرا برای آشتی
گوئیا مصباح نور افراشتی
ما و بعضی دوستان دعوت نما!
بابی از مهر و محبّت برگشا
از گذشته مطلقاً حرفی نزن!
مهربانی کن تو با خُلقِ حَسن
از محبّت وز صفا دمساز کن
راز عشق و لطف و مهر آغاز کن
ألّذی بَینَکَ وَ بَینَهُ عَدا...(۳)
می‌شود چون موم، نرم و باوفا
«از محبّت خارها گُل می‌شود
از محبّت سرکه‌ها مُل می‌شود»(۴)
با کسی که داشتی دیروز جنگ
می‌کنی امروز ألّا و کلنگ!
گر گذاری نفس سرکش زیر پا
دست بردارد «امین» از مدّعا
گر ز سرسختی فرود آییم ما
روح قابیلی شود دور از جفا
نفس خود از بیٖلمیٖرَم‌ها(۵) دور کن!
با بیٖلیٖرَم(۶) جان خود معمور کن!

الباقی عندالتّلاقی! مرداد ۹۹
🔸
پاورقی:
۱. مصراع از «نسیم شمال» در قصیدهٔ شیوای «جنگ میوه‌جات» (درختی و بوته‌ای) آنجا که گوید:
آن شنیدستم که در عهد نجات
جنگ سختی شد میان میوه‌جات
سَردرختی‌ها صفی آراستند
از پی جنگ و جدل برخاستند
۲. وامی از قصیدهٔ مُرده‌جسمِ زنده‌اسم: رهی مُعیّری، سروده‌شده در مرداد ۱۳۲۸:
زن به غمّازی دهان وا می‌کند
راز را چون روز افشا می‌کند
۳. اشاره به آیهٔ شریفهٔ «إدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ و بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ» [سورهٔ فصّلت: ۳۴]
۴. ملّای رومی
۵ و ۶. «بیٖلمیٖرَم» به ترکی یعنی نمی‌دانم و اینجا یعنی به‌خواستهٔ مخاطب با وجود امکانِ پاسخ مناسب، جواب نفی‌دادن و از دریچهٔ بی‌اعتنایی بدان نگریستن.
«بیٖلیٖرَم» به عکس این رویّه عمل‌کردن است و معنای اصلیش در زبان آذری که قزوینی‌ها نوعاً با آن آشنا هستند، یعنی: «می‌دانم».

۹۹/۵/۴ صوت شیخ محسن نورانی
عکس شیخ محسن نورانی
صوت بالا مُتعلّق است به مُحقّق و نویسندهٔ قرآنی: حُجّةالإسلام شیخ «محسن نورانی» (۱۳۴۴، قزوین) از شاگردان ارشد و فاضلِ مرحوم آیةالله العظمی دکتر مُحمّد صادقی تهرانی صاحب تفسیر «الفرقان»

۹۹/۵/۵ صدای دعوا همراه با صدای حسن لطفی
عکس لطفی
در فایل صوتی بالا دیدگاه استاد «حسن لطفی» (اسفند ۴۲، خواف) را شنیدید؛ داستان‌نویس، فیلمنامه‌نویس، فیلمساز و مدرّس سینما

۹۹/۵/۶ صدای امیر عاملی
عکس امیر عاملی با رهبر
در فایل‌ِ صوتیِ‌ بالا، نقطه‌نظرات اُستاد امیر عاملی (۱۳۳۹، قزوین) را شنیدید؛ شاعر، طنزپرداز، خوشنویس، کُلکسیونر و فعّال در بازیگری تئاتر

۹۹/۵/۷ عکس هادی فنائی اشکوری
دیدگاه دکتر هادی ‌فنائی ‌اشکوری
(۱۳۴۳، رودسر) عضو هیئتِ علمی گروه حکمت و فلسفه با ۱۲ سال سابقهٔ مدیریّت گروهِ الهیّات و معارف اسلامیِ دانشگاه بین‌المللی امام خمینی قزوین
🔸 پدرم واعظِ منطقهٔ اشکورات بود.
۵۰ سال منبر رفت و ۹ فرزند داشت. در منزل به‌گونه‌ای بود که بنده و اخوی خیال می‌کردیم جز چشم و بله نباید به ایشان بگوییم. هنوز هم از پدرمان می‌ترسیم. اگر بدون کتاب پیشش بمانیم، اوقاتش تلخ می‌شود. اینطور بار آمده‌ایم که باورمان شده اطاعت پسر از پدر اطاعت پادگانی است! لذا حس می‌کنم دوستانی که جور دیگر می‌گویند، انگار نمی‎دانند جایگاه والدین چیست؟
پدرم الآن ۸۰ سال سن دارد و پیرمرد شده؛ مریض است و مستاجر. بنده که قزوینم، گاهی به او زنگ می‌زنم و می‌گویم:
«آقاجان! بیا پیشم باش! دارو و غذا و میوه و همه‌چیزت با من! تمام اهل خانۀ ما غلام شما! با نهایت احترام از شما پذیرایی می‌کنیم.» پرهیز دارد.
شب و روز برایش نگرانیم. منتها راه، دور است و کاری از ما ساخته نیست. اخوی هم که قم است، با غلظتِ بیشتری به او التماس می‌کند که بیا نزد ما. می‌گوید:
«بنای مزاحمت ندارم.»
دائم کارمان شده غصّه‌خوردن که نکند به او بد بگذرد. از آرزوهای من است پدر در باقیماندهٔ عُمر پیش من بیاید تا نوکری‌اش را بکنم. مگر امام(ع) نفرمود:
«هُما جَنّتُكَ و نارُك».
هر خدمتی به والدین، بازگشت به خادم است. ولی متأسّفانه حرف ما را گوش نمی‌کند. خانم چقدر به ایشان التماس کرد و گفت:
«بیا هرچه شما دوست داری برایت انجام بدهیم.» اخوی بزرگ دکتر محمّد رفت پیشش گفت:
«بیا یک واحد در قم برایت تهیّه کنیم؛ درخدمت شما باشیم. زن و بچّه‌مان هم خُدّام شما. سختمان است شما مستأجر باشی و بیمار. بیا پذیرائیت کنیم.» می‎گوید:
«نه! اینجا راحتم. مزاحم نمی‌شوم.» کدام راحتی؟ کدام مزاحمت؟
الآن اطاعت بی‎چون و چرای پادگانی را نخواستیم؛ امّا آیا گستاخی زیاد نشده؟ چطور باید اعلام کرد که حرمت پدرها و مادرها شکسته شده تا اهلِ فکر در اصلاحش بکوشند؟ آقایان به جای اینکه از آیاتی چون: «بِالوالدَینِ اِحساناً» شاهد بیاورند، به سرپوش‌گذاشتن فرامی‎خوانند. به نظرم کتمان موجب می‌شود دردهای جامعه مکتوم بماند. این مسایل، راز نیست؛ مثل این است که درد را پنهان کنیم.
اگر قرار است در موردِ پیش‌آمده به قرآن استشهاد شود، باید روی آیاتی چون: «وَ اخفِض لهُما جَناحَ الذُّل» و: «قُل لهُما قَولاً کریماً» زوم شود؛ وگرنه آیۀ منعِ اشاعهٔ فحشا ربطی به این موضوع ندارد. پدر، نااهل هم باشد، مجوّزِ بی‌احترامی به او نیست. تاریخ فراموش نمی‌کند پدری را که از خلفای بنی‌عبّاس بود و امام معصوم(ع) به پسرش اجازه نداد او را بکشد.
از نگاه من که در فضایی رشد کرد‌ه‌ام که در تمام عمر مثل سرباز بودم و پدر فرمانده: در فرض تخطّی، شاخِ گُستاخ را باید شکست و ادبش کرد. ما که یک عمر جز چشم و بله به پدر نگفتیم، هنوز شرمندۀ اوییم. مگر به خودمان اجازه می‌دهیم خدای نکرده به او اخم کنیم؟
مرداد ۹۹

۹۹/۵/۸ عکس مینو اصغری

مینو اصغری (۱۳۵۴، تهران) وکیل پایهٔ یک دادگستری، مشاور حقوقی و عضو کانون وکلای مرکز
🔸 سلام و عرض ارادت!
روز اوّل ابراز امیدواری کرده بودم که عکس ارسالی شوخی باشد.
در کل اتّفاق ناخوشایندی بود؛ چه برای شما و چه برای فرزندتان و همچنین کلّ خانواده که به نظرم باید از متخصّصینِ روانکاو کمک بگیرید.
بنده به عنوان یک مادر و مسئول فرزندم بهترین راهی که همیشه پیش رو گرفتم و خواهم گرفت، مشاورهٔ خانواده و روانشناس است؛ نیز مطالعه در جهت پیداکردن بهترین راه حل برای ایجاد آرامش و شور و شادی در خانواده.
این نسخه راهگشای خیلی از مسائل در جهت آرامش در خودم و خانواده و ارتباط بهتر با فرزندم بوده است.
علیرغم مطالعات زیادی که داشتم، در دوره‌های تحلیلیِ رفتار متقابل یا همان (TA) در حال گذراندنِ دورهٔ بهداشت روانی به‌صورت آنلاین هستم.
به نظرم این دوره را باید در مدارس و دانشگاه‌ها اجباری کنند. بنده به نوبهٔ خودم به همهٔ دوستان این کلاس را پیشنهاد می‌کنم. امیدوارم دیگر شاهد چنین ناراحتی‌ای نباشید که درد بزرگیست.

۹۹/۵/۹ صدای جواد درافشانی

عکس رزومهٔ درافشانی
فایل صوتی ارسالی، صدای دکتر جواد درافشانی (۱۳۵۲، قزوین) بود؛ فوق لیسانس فلسفهٔ علم از دانشگاه شریف و دانش‌آموختهٔ دکترای روانشناسی معنوی از دانشگاه لیون فرانسه

۹۹/۵/۱۰ عکس

۹۹/۵/۱۱ صدا و عکس سیّد شهاب‌الدّین بنی‌طبا

صدای سیّد شهاب‌الدّین بنی‌طبا (۱۳۶۶، تهران) بود که شنیدید؛ لیسانس حقوق

۹۹/۵/۱۲ فیلم حسین برزگر

http://aparat.com/v/h0o9f

۹۹/۵/۱۳ عکس کریم باریک‌بین در مکّه

فَرآوردِغَفلت!🔸 کَریم‌باریک‌بین
به نام خدا
دیدگاه استاد فرهیخته دکتر فنائی اشکوری را خواندم: شیوا و گیرا بود، وفّقَهُ الله تعالی؛ ولی جهات دیگری هم بود که باید مدّ نظر قرار می‌گرفت.
حرفی نیست که فرزند باید احترامِ تمام‌عیارِ والدین را سرمشق زندگی خود قراردهد؛ اما والدین نیز تربیت و تعاملشان با فرزندان باید طوری باشد که فرزند، حق‌شناس باشد و با گوشی شنوا تربیت شود و کار او به این صحنه‌های ناهنجار نینجامد.
در خانواده اگر فرزند را نااهل می‌بینند، باید در ذهنشان باشد که از اختلاط و مشارکت با او در اموری که احتمالِ بروز اختلاف می‌رود، دوری کنند و قبل از وقوع، علاج واقعه کنند.
و اگر به‌علّتی غیرمترقّبه کار به اختلاف کشید، این وظیفهٔ پدر است که با نرمش و مهربانی و رأفت پدرانه، پسر را از طریق گفتار قانع کند و اگر قانع نشد، پیشنهاد دهد که امر به داوریِ حَکَمِ مَرضیّ‌الطرفین واگذار شود؛ پس باز نباید کار به درگیری بکشد.
به ظنّ قوی ابتدا این پدر است که در اثر مواجهه با موضوعی غیرمنتظره که به‌تصوّر خودش ناموزون و خارج از توقّع می‌پندارد، از کوره به در می‌رود و هجمه را شروع می‌کند و فرزند نیز ارتکازاً جواب می‌دهد. در اینجا از هر اندیشمندی پرسیده شود: کدامشان مقصّرترند؟ در پاسخ می‌گوید:
پدر! زیرا او که سنّ بیشتری دارد، باید کوتاه بیاید.
اصولاً قرآن که مأموریم آن را با تدبّر بخوانیم، اگر مضامین آیاتش را در حافظه بایگانی کنیم و مدّنظر قرار دهیم و به مفاهیمِ نهادینه‌شده‌اش عنداللّزوم عمل کنیم، هیچگاه کار به واقعه‌ای ناهنجار نمی‌کشد.
آیهٔ شریفهٔ إدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ [سوره فصّلت: ۳۴] راهکار را برای ما تمام کرده است. می‌فرماید:
در مقام دفاع از حقّت ﴿طرف مقابل هر که باشد؛ چه پدر، چه پسر، چه غریبه﴾ به نیکوترین وجه، دفاع و برخورد کن! در آن صورت کسی که میان تو و او عداوت حاکم بود (چنان نرم می‌شود) که گویی یک دوستِ جان در جانی است. بیت:
کلام خدا سر به سر حکمت است
دریغا فرآوردِ ما غفلت است
استاد فنائی کلامشان بیشتر پیرامون یک طرف قضیّه بود. من هم به طرف دیگر پرداختم. و ناگفته نماند که این فرزند خطاکار هر وقت با خود خلوت کند و با عقل فطری به دستاورد خود بیندیشد، از شدّت تأثّر و افسوس، عرق شرم از جبینش سرازیر خواهد شد.
ربّنا إهدنا الصّراطَ المستقیم وَ لاتَکِلْنا عَلَی أنْفُسِنَا طَرْفَةَ عَیْنٍ أبَداً.

شرح تصویر پیوست:
عکس در عرفات یا منا به نظرم سال ۶۳ انداخته شده است. از راست:
محمدعلی سامت، حقیر: کریم باریک‌بین، باجناق بزرگم مرحوم‌ محسن سیاهپوش، مرحوم آیةالله میرزا رحیم سامت، مجید سیاهپوش، حجّةالإسلام مقدّم امام جمعهٔ وقت قیدار یا خدابنده

۹۹/۵/۱۴ صدا و عکس نادر میرزایی

صدای نادر میرزایی (۱۳۴۳، تهران) را شنیدید؛ معاون امور جوانان جمعیّت هلال احمر استان قزوین

۹۹/۵/۱۵ عکس دکتر رضا ترنیان

صورت‌ِحالِ‌بیدلان🔸 دکتررضاتَرنیان (۱۳۵۴، آستانهٔ اشرفیّه) شاعر، نویسنده، پژوهشگر، منتقد ادبی، دانش‌آموختهٔ زبان و ادبیّات فارسی، استاد دانشگاه و کارشناس شبکه‌های اجتماعی جوانان در وزارت ورزش
موقعیّتِ نامحترم و نامطمئنّی که شیخاص به پیش می‌برد، شبیهِ سناریوهای عبّاس کیارُستمی است؛ در فیلم‌های کلوزآپ، مشق شب و طعم گیلاس؛ موقعیّتی که به‌لحاظ جامعه‌شناختی و روانشناسی بر پایهٔ رفتارهای هیستریکی اتّفاق افتاده است و مخاطبین متعبّد و غیرمتعبّد، توسّط کارگردانی باهوش به‌ نام شیخاص هدایت و بازیگردانی می‌شوند.
در این وضعیّت، مخاطب هم بخشی از سناریویی است که بعداً با اجازهٔ او، خاصیّت عرضهٔ عمومی خواهد یافت.
شیخاص با توجّه به علقه‌های خانوادگی و تعبّدی، جامعه را می‌هُشیاراند که همان‌گونه که جامعهٔ دینی، توان هدایت خاص را برای پیشبرد سیستم در این چهل ساله نداشته است، توان تربیت نسل آینده را هم ندارد!
به اصطلاح ژن خوب که مرسومِ این روزهاست، با ناکارآمدی سیستمی همراه بوده که توان بازتوليد اندیشهٔ نوین در بستر یک جامعهٔ کارا را نداشته است.
شیخاص این بار دوربین را به‌صورت مخفی و مجازی روبروی مخاطبین خود گرفته و این شعر سعدی را یادآور می‌شود که:
ای که نیازموده‌ای صورتِ حالِ بیدلان!
عشق، حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی

۹۹/۵/۱۶ صوت و عکس محمد میرزایی

صدای محمّد میرزایی (۱۳۳۹، کرمان) بود که شنیدید؛ استاد خط و آواز و شاعر

۹۹/۵/۱۷ صدا و عکس علیرضا ندّاف

صدای علیرضا ندّاف (۱۳۵۲، قزوین) را شنیدید؛ قاری بین‌المللی قرآن کریم و کارشناس رسانه

۹۹/۵/۱۸

http://aparat.com/v/ijSCY

۹۹/۵/۲۰ صدا و عکس نصیری

صدای سیّد جمال‌الدّین نصیری (۱۳۵۳، شهرری) را شنیدید؛ محقّق، ویراستار و امام جماعت شرکت تولید قطعات خودرو در کرج

صدای مهدی عسکری (۱۳۵۲، تهران) طلبکار امین: پیکوفایل / مدیافایر

۹۹/۵/۲۱

http://aparat.com/v/qP8Hf

۹۹/۵/۲۲ صدا و عکس نداف

صدای علیرضا ندّاف (۱۳۵۲، قزوین) را شنیدید؛ قاری بین‌المللی قرآن کریم و کارشناس رسانه

صدای دکتر کاظم جمالی (۱۳۵۶، شیراز) متخصّص طبّ اورژانس و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی شیراز: مدیافایر / پیکوفایل

۹۹/۵/۲۳ صدا و عکس شیخاص

۹۹/۵/۲۴ عکس میثم پورسعید

نامه‌بَری‌باچارپا!🔸 میثَم‌پورسَعید (۱۳۶۲، اصفهان) کوهنورد
شیخاصا! تو که قصد نداری بدِهیت را به مردم بدهی، حرف‌های صدتایه‌غاز هم نباف؛ روحی فداک!
فایل صوتی تو را چهار تن تحصیلکردۀ مطلّع بشنوند، بهِت می‌خندند ای شیخِ سنّتی!... تو در خانوادۀ بسته پرورش پیدا کرده‌ای و بیشتر حال می‌کنی با چارپای نامه‌بَر به تک‌تک خانه‌ها نامه بیندازی؛ تا به جایش کمی به‌روزتر عمل کنی. این استفاده‌ات از لیست انتشار واتساپی، غیر از این معنا نمی‌دهد؛ وگرنه گروه و کانال می‌زدی.
این مدل ارسالِ تک‌به‌تک، هم برای خودت دردسر است، هم به مرور بلاکت می‌کنند؛ ولی حرف گوش نمی‌کنی و می‌خواهی همچنان سنّتی بمانی... آنوقت توی سنّتی داری از نامرئی‌بودنِ برق می‌گویی تا برای مؤمن به غیب، فالور جمع کنی... آقا اصلاً بحثِ دیدن و ندیدنِ یک پدیده و حقیقت نیست که؛ بحث اثباتِ علمی است. الکتریسیته امری فیزیکی است. صفر و یک‌های دنیای اینترنت هم فیزیکی است. برو در بارۀ فیزیک و متافیزیک و نجوم مطالعه کن؛ بعد بیا فرمایش کن.
نپتون و پلوتن را هم می‌شود دید؛ هم می‌شود تجزیه و تحلیل کرد و هم از نظر علمی با علوم انسانی اثبات نمود.
برادر من! وقتی چیزی را نمی‌دانی که هست یا نیست و راهی برای اثباتش نداری، چطور بهش ایمان داری؟... حالا این به کنار. ایمان داری، داشته باش برای خودت. چه اصراری داری بر اثبات حق‌بودن و درستیِ باوری که به تصریحِ خودت نمی‌شود اثباتش کرد. و اینهمه تشویق همگان بر پیروی و ایمان به آن چرا؟
نیم قرن در آن سیستمِ بسته با یک فرمان پیش رفتی و اصلاً فکر نکردی و عقلت را به کار نبردی و تقلید کردی و تکرار!.‌‌.. بیا حرف میثم را گوش کن و دو سال مطالعهٔ جدّی‌جدّی کن. فوقش باز قبول نمی‌کنی و قانع نمی‌شوی دیگر و ایمانت قوی‌تر می‌شود! ضرر نمی‌کنی که.
در فایلت گفته‌ای: دنیا دنیای بده‌بستان و مکافات است. قبول ندارم. در طول تاریخ بشری، چه بسیار انسان‌های خوبی که فعّالیّت‌های مفیدی داشتند و بی‌آزار هم بودند؛ امّا به آن‌ها ظلم شد، کشته شدند، شکنجه شدند و تمام شدند رفتند؛ نمونه‌اش کارگران دفن‌شده در اهرام ثلاثهٔ مصر و کشته‌شدگان جنگ‌های مختلف و هزاران مورد دیگر.
در همین عصر ما اینهمه افراد پول مردم را بالا می‌کشند و یک آب هم از رویش می‌خورند و آب از آب تکان نمی‌خورد. عمل هست؛ کو عکسش؟

۹۹/۵/۲۵ صدا و عکس عسکری و چک و برگه‌های دادگاه

صدای مهدی عسگری (۱۳۵۲، تهران) را شنیدید؛ طلبکار

(آیا منظور همان فایل ۱۸۳ است که در ۲۰ مرداد قرار دادم؟)

۹۹/۵/۲۶

صدای امیر عاملی در دفاع جانانه از مهدی عسکری که از امین طلبکار است: مدیافایر / پیکوفایل

یادآوری: علیرضا ندّاف انتخاب موسیقی برای این فایل صوتی را بسیار پسندید و خصوصاً عنوان کرد که بلافاصله بعد از صحبت امیر عاملی ناگاه انگار با ضربهٔ یک عصای جادويی موسیقی از حالت غمناک به حالت طرب‌انگیزی میل می‌کند.

۹۹/۵/۲۷ عکس شیخاص و نیچه

اختیاراتِ‌مُطلقه‌ٔنَوابغ‌🔸 شیخاص
دکتر کاظم جمالی عزیز! سلام!

از فایل صوتی‌ات برمی‌آید در باب وضعیّت مالی‌ام و تسویه‌حساب با طلبکارانم ابهاماتی برایت پیش آمده؛ که شیخاصی که هرچه خاص باشد، بالأخره شیخ است، از چه بی‌خیالِ پرداخت بدهی‌هایش به خلق‌اللّه شده و هر روز که می‌گذرد، اسناد بیشتری رو می‌شود دال بر اینکه به این و آن بدهکار است. چیست قصّه؟
در این لحظه و اینجا پاسخی دَرِگوشی بهت می‌دهم که بین خودمان بماند و از من نشنیده بگیر:
نوابغ، از تبصره‌ها بهره می‌برند.
قانون شرع و عرف که برای عموم واجب‌الأتّباع است و خودم بارها در پشت تریبون و فراز منبر با تأسّی به چندده آیه و حدیث و بیان سوءعاقبتی که دامنگیر مُتخلّف است، برای پامنبریان شهر و روستا تبیین کرده‌ام، لزوم تأدیۀ دیون است. در این خصوص همه پیامبرگفتنی در برابری، دندانه‌های شانه را مانَند و قانون در خصوص ریز و درشت، علی‌السّویّه اجرا می‌شود.
ولی اگر به من نمی‌پَری، از تو چه پنهان سال‌هاست جَنینِ یک فکر شاید شوم بسا حاصل لقاحی نامبارک درونم جا گرفته که بی‌صدا از شیرۀ جانم تغذیه‌اش کرده‌ام تا به مرور بپرورمش و برایش وجه بتراشم و توجیهاتی دادگاه‌پسند جفت و جور کنم برای روز مبادا.
فکر بکر این است که آن اصل کلّیِ عقلی و عرفی و شرعی - خدایا توبه! - در خصوص برخی نوادرِ روزگار، تخصیص خورده و آن‌ها را سنَه نه؟... بالأخره نباید آیا هنرمند خلّاق که نه فقط چند کاربر واتساپی که بگو همهٔ تاریخ، چشم به ایده‌پردازی‌اش دوخته‌اند، با بقیّه فرق داشته باشد؟
شجریان باشی؛ امّا حق نداشته باشی برای حفظ مشتی میراث موسیقایی، دُزدکی صدای استادت _عبدالله‌خان دوامی را با ضبط کارگذاشته در داشبورت ماشینت ضبط کنی؟ بمیری که بهتر است!
شیخاص باشی؛ امّا نتوانی دوربین لشگر ۸ نجف اشرف را در زمستان ۶۴ به ترفندی کش بروی؛ نه برای لهو و لعب؛ برای ثبت عکس‌های ناب از عملیّات والفجر ۸؟... آری وظیفه‌ می‌گوید نکن؛ تکلیف و تعهّد در قبال تاریخِ منتظر چه می‌گوید؟
می‌توان بر آن صدادُزد سخت گرفت و قوانین خشک مالکیّت خصوصی مُصنّف یا ممنوعیّت حقوقیِ ضبط مخفیانهٔ صوت را بر سرش چماق کرد و اینگونه قانون و شرع را پاس داشت؛ ولی فرهنگ را چه کسی پاس بدارد که شماری افراد باذوق گاه به قیمت چند هنجارشکنی و تخطّی کوچک از ضوابط که به جایی برنمی‌خورد، پاسبانی‌اش می‌کنند؟
آنکه از خسارتِ ناشی از نقضِ بکن و نکن‌ها برمی‌آشوبد، خبر از این خسارت عُظمٰی دارد که چند ترانه و تصنیفِ ناب از دست برود؛ مواریثِ در شُرف نسیان و انهدامی که آن پیرمردِ آفتاب لب بام در سینه دارد و معلوم نیست اگر بخواهی ازش اجازه بگیری، بدهد یا نه؟ و مدّتی بعد هم بمیرد و فاتحه؟
نه آقا! باید و نبایدها برای ذوقمندان باهوش نیست.
جنینِ این فکر بکر امّا شاید شوم را باید آنقدر بپزم و تغذیه‌اش کنم که راحت بر سرِ میخانه برکشم عَلَمی؛ نه که اینک بترسم از بیانش و به تو بگویم درِگوشی بشنو و بینمان بماند.
نباید ضعف از خود نشان دهم و زبانم را بگزم که شیطان را لعنت کن و نگذار افکار باطل را در عُقدۀ درونت نَفث کند که اگر کوتاه بیایم، نهیبی سربلند می‌کند که:
شیخاصا! دزدی به هر حال دزدی است. اگر بهترین عکس‌ها را برای کلکسیون جهاد و شهادت بگیری، دوربینت شبهه‌دار بوده؛ که به عنوان کاری امانت گرفته‌ای و در کار دیگر استخدام کرده‌ای.
از پا ننشین و برای چرک‌زدایی از کارت به هر دست‌مالی متوسّل شو! به یاد آر فلاسفۀ غرب را که کم گُنده‌ نیستند. درست است آن مردِ ۲۵ سال استخوان‌درگلودرخانه‌نشسته که به زور خلیفه‌اش کردند، سوارِ کار که شد، نگفت:
خلیفه شده‌ام و از همه‌تان سرترم. کارآیی من کجا شما کجا؟ من در دین خدا، فوقِ عرشم و شما به زحمت حتی در فرشید. پس کمترین برتری‌ام این باشد که مواجبم از بیت‌المال بیشتر باشد. این را نگفت. بل گفت:
«مردم! من نیز فردی از شمایم و در سود و زیان با شما شریک.»
اسیر دینِ مزاحمی شده‌ای شیخاص! که سختگیرانه می‌گوید:
کسی حق ندارد خود را مُحق بداند که برخوردارتر باشد؛ یا به هر بهانه شرایط زیست‌محیطی را به سود خود مصادره کند. انسان که هیچ؛ حتی تو مختار نیستی عرصۀ حیات را بر درختان و سبزینگان تنگ کنی یا طبیعت را دستخوش تخریب نمائی. بیجا می‌کنی فکر می‌کنی به صِرف اشرفِ مخلوقات بودن، حقّ تضییع حقّ حیوانات را داری؛ تا چه رسد به بنی‌بشرِ دیگر بگویی:
تو نباش تا من باشم! چون چهار تا شعر سروده‌ام؟ هر ذی‌روح و جنبنده‌ای حتی اگر عاجز از این باشد که مثل تو اینقدر قوی بنویسد، سزاوار زیستن است. تو اگر نابغه هستی و خلّاق و برجستگی‌هایی داری، خب دستت درد نکند! هر مدل ممتازبودن عالیست. اینکه می‌توانی خوب و زیبا آواز بخوانی یا عالی خطّاطی کنی یا ماهرانه نطق کنی یا حرفه‌ای تدوین کنی و پادکست بسازی، خب خوش به سعادتت! خیلی از توانمندی‌ها فخرآور است. حتی بعضی شانس‌ها حقّاً بی‌نظیر است. وای! اینکه کسی زمان پیامبر(ص) زنده باشد و او را درک کرده باشد، بهتر از این می‌شود؟
کجا معاصرانِ نبیّ اعظم با چون مایی که گُلِ روی آن بزرگوار را ندیدیم، در یک رتبه‌اند؟ چقدر حاضری بدهی یک دقیقه چشمت به جمال دل‌آرای اشرف انبیا بیفتد؟ منتها همین شرف‌ِحضوریافته‌گان مع‌الأسف مخاطب این دستورِ علوی‌اند:
«آگاه باشید! هر یک از مهاجران و انصار که خود را به‌واسطۀ سابقۀ التزامِ حضور پیامبر(ص) از دیگران برتر می‌شمارد، باید بداند: این امتیاز، مربوط به فردا (روز رستاخیز) است و اجر و پاداش او در پیشگاه خداست» یعنی اینجا همه عین دندانه‌های شانه مساویند. ای بابا! یعنی پس کسی تبصره و تک‌مادّه ندارد؟ حتی اگر خوب عکس بگیرد؟ در قیامت است که: «منازل به مقدارِ احسان دهند»؛ در دنیا عربی را فضلی بر عجمی نیست و عجم بر عرب رجحان ندارد؛ مگر به تقوا. فرقی هم بین کسی که واجد مهارت صنعتی یا هنری است که نه یک مشت کاربر واتساپ که کلّ تاریخ به ایده‌پردازیش چشم دوخته‌اند، با فاقد آن نیست که فکر کند مجاز است بابت آن، جلو انداخته شود.
بله در شرایط خاص شاید شیخاص‌ها تقدّم یابند. اگر دو نفر در حال غرق‌شدن‌اند و رهاندن هر دو از مرگ ممکن نیست. شاید در آن وضعیّتِ تزاحمی که در تنگنای انتخاب هستی، بتوان حکم کرد: اگر یکی آیةالله العظمی یا استاد دانشگاه است و دیگری بی‌سواد، نجاتِ استاد و مرجع اولویّت دارد؛ ولی در شرایط غیراضطراری چطور؟ انگار شایسته‌سالاری در کار نیست. این هم شد دین؟
چرا نگذارم جنینی شاید شوم از لقاح با یک فکر فلسفی در من نُضج گیرد؟ چرا فقط ملزم باشم چشم بدوزم به کسی که ۲۵ سال استخوان در گلو خلافت را رها کرد؟ نیچه کم آدمی بود؟ کم بلد بود؟ چرا او الگو نباشد؟ آیا فکر او بیشتر با طبعم سازگار نیست که می‌گوید:
انسان برتر صاحب حقّ ویژه است! حالا شد. آدم برتر نه‌فقط سبزینگان را که می‌تواند دیگری را بزند کنار؛ حتی از زندگی محروم کند و از دم تیغ بگذراندش. نگو مگر داریم؟ اگر وقت نمی‌کنی کتاب‌های دیرفهم را بخوانی، فیلم را که راحتتر می‌بینی. این را تماشا کن: پسری با همکاری دوستش، دوست همکلاسیشان را خفه می‌کند. چرا؟ به چه جرمی؟ چون آقای قاتل که دانشجوست و گرایش‌های هموسکشوال هم دارد، تحت آموزه‌های استادش (بازی جیمز استیوارت) است که او هم انگار شیعۀ حضرت نیچه است و به این نتیجه رسیده که خودش انسانِ برتر است.
خب آقای براندون! اگر همراه با دوستت خدای ناکرده در حال غرق‌شدن بودی و نجاتِ غریق فقط یکیتان را می‌توانست نجات دهد، ترجیح با رهاندن تو بود؛ البتّه اگر نمراتت بهتر بود! تازه اگر استادت با تو در حال غرق‌شدن نبود که در آن فرض، اولویّت با نجات او بود. امّا شرایط که اضطراری نیست و گل و بلبل است. به چه مجوّزی با طناب دوستت را بیجان کردی؟ اسم فیلم «طناب» است و ساختۀ سال ۱۹۴۸.
یک بشر دوپا کارش به جایی برسد به خودش حق بدهد خود را ابرانسان بداند. تحت تأثیر چه آموزه‌هایی هستی و چه جنین شومی در درونت کاشته شده؟ در کلاسی زانوی تلمّذ به زمین زده‌ای که تئوریسین‌اش مدّعیست بعضی‌ها تبصره‌دار هستند. اگر آدم‌های اندیشه‌ورزِ معمولی که تکامل‌یافتۀ میمون و البتّه آفرینندۀ ارزش‌های خویشند، یک تکان دیگر به خود بدهند و بیشترین قابلیّت‌های خود را پرورش دهند؛ از ترس و خرافه وارهند و برخوردار از معنویّت کامل شوند و به منزلت ابرانسان نائل آیند، اتّفاق دیگری در غیابِ خدای فقید می‌افتد که همانا برخورداری از حقوق خاص است.
این وعده را جناب زرتشت می‌دهد و طبق کلام فردریش ویلهلم نیچه (زنده در ۱۸۸۸٫۸٫۸) در کتاب «چنین گفت زرتشت» بشارتِ ظهور چنین ابرانسانی قبل از اعلام مرگِ خدا داده می‌شود.
چقدر عالی و باب طبع من شیخاص است این حرف که نمی‌خواهم بدهی کسی را صاف کنم و می‌خواهم با ابزارهای غصبی کارهای فاخر تولید کنم. در سر سودای آن دارم که ابرمرد uberMensch باشم و به نیروی اعجاب‌آور دست پیدا کنم. فکر کن شبیه دختر فیلمِ «لوسی» (لوک بسون، ۲۰۱۴) که در اثر پخش‌شدن محتویات یک کیسۀ حاوی مادّۀ سی.پی.اچ.فور که آن را بلعیده، به توانایی شگفت‌انگیزی دست پیدا ‌کرده؛ یا در اِشل کوچکترش مثل هنرمند همشهری و دوست متوفّایم استاد محمّدرضا قنبری که به روایت همسر دومش طاهره آصف‌الحسینی از تریاک سواری گرفت. چرا که نه؟
این‌ها تلاشی است برای رسیدن به کارکشیِ بیشتر از مغز و از جسم؛ تا بلکه قادرترم کند و مجاز به گنده‌گویی و أنا رجلٌ کشیدن.
فوقش ممکن است بگویی: اگر همه قرار باشد اینجوری باشند و به اسمِ داشتن اختیارات ویژه و استحقاقِ استفاده از تبصره، سهم درخت و حیوان و انسان را بالا بکشند که دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. کیست که نخواهد چنین گرین‌کارتی داشته باشد؟ همه می‌شوند هفت‌تیرکش برای ناکارکردن مادون خود. همه باید دنبال تهیۀ طناب و آلت قتّاله باشند برای فشردن حلق دون‌پایگانی که به فتوای خودشان دون‌پایه می‌پندارندشان و لت و پارشان کنند.
اگر شیخاص‌ها کلونی‌وار تکثیر شوند، از کنترل خارج می‌شوند. اوضاع از هم می‌پاشد و امنیّت همگانی مختل می‌شود. کاش مردم بپذیرند که عموماً نابغه نیستند. کاش مقام مسئولی، شورای نگهبانی، هیئت ژوری‌ای تعیین ‌کند که آدمیزاد از کی به برتری می‌رسد؟ به قول فیلم مطرح تاریخ سینما: جیب‌بُر (روبر برسون، ۱۹۵۹): کدام کمیتۀ داوری آن مردان باهوش را که قرار است مُجاز به مالِ مردم‌خوری باشند، انتخاب می‌کند؟
اگر فیلم را ندیده‌ای ببین دکتر. جوان کیف‌قاپی که در کار خود بسیار زبر و زرنگ است، حس می‌کند نباید با بقیّه به یک چوب زده و رانده شود. دنبال مُجوّز سرقت است. او در دقیقۀ ۱۰:۱۶ فیلم به دوستش می‌گوید:
{«آیا نمیشه اجازه داده بشه که مردانِ باهوش و زیرک که قادر به دستیابی به چیزهای بزرگ هستند و بدین جهت برای جامعه ضروری‌اند، به جای راکدشدن، ممکن باشه که در موارد معیّنی آزاد باشند تا قانون را بشکنند؟» دوستش می‌پرسد:
- کٖی اون مردان باهوش را انتخاب می‌کنه؟
+ خودشون! ضمیرشون!
- کدام مردی فکر نمی‌کنه که فرد باهوشی نیست؟
+ نگران نباش! فقط در ابتدا اینطوره. بعدش متوقّف میشن.
- اونها هرگز متوقّف نمیشن.
+ یک نوع دزد مفید؟ یک نیکوکار؟
- اونجور دنیا به هم میریزه.
+ دنیا همین الآنشم به هم ریخته. این میتونه درستش کنه!}
نه انگار سخت بشود به مردان باهوش و زیرک و ضروری برای جامعه، اذن قانون‌شکنی در موارد مشخّص را داد. و تازه یک خبر بد برایت؛ شیخاص!
حتی جیمز استیوارت‌ها (همان تئوری‌پرداز نیچه‌زدۀ فیلم طناب ساختۀ آلفرد هیچکاک) که در کلاس‌های تئوری مثل آبِ خوردن به وجودِ حقّ ویژه برای برخی خواص قائل بود، وقتی حرف‌هایِ بادهوایش در عمل توسّط شاگردش عملیّاتی شد، فکر نکن ازش حمایت کرد. خیر! پشتش را خالی کرد و جنایتش را گردن نگرفت. انگار فقط هنرش این بود که در کلاس‌های ملال‌آور یونیورسیتی تئوری ابرانسان را مثل یک جنین در رحِم دانشجویانش بکارد و کَکش را به شلوار آن‌ها بیندازد؛ امّا وقتی با صحنۀ اجرای عملی فرمول‌های ذهنی در خصوص فضیلتِ انسان برتر و مجازبودنش برای ناک‌اوت‌کردنِ افراد دون پایه مواجه ‌شد، سر دانشجوی قاتلش داد بکشد و توبیخش کند که من گفتم؛ ولی شنونده باید عاقل باشد! چه خودبرتربینانه همنوعت را پست تلقّی کردی و کُشتیش! و نهایتاً آدمکش را به قانون معرّفی ‌کند تا به سزای اعمالش برسد.
حواست باشد شیخاص که روز مبادا اینجوری زیر پایت را خالی نکنند. تو پایت در دادگاه گیر است و توجیه محکمه‌پسندت، ناتیز. پس فردریک ویلهلم ما چه شد؟ کم آدمی است؟ نه آدم مهمی است. اما حرف جزو باد هواست. ایدهٔ دردسرسازش باید کمی ویرایش شود.
برای جفت و جورکردن اشکالات عقیدهٔ او برخی دست و پایی زده‌اند و عنوان کرده‌اند:
نباید نفی رسوم اخلاقی را با غیراخلاقی‌بودن عوضی گرفت... ای بابا! این که یعنی باید همچنان اخلاقمدار بود و چهارچوب‌ها را پاس داشت. برگشتیم به خانهٔ اول که زمانی در تریبون و منبر برای مردم شهر و روستا تبیین می‌کردم که! یعنی باید جان و مال مردمِ بی‌هنر از سوی منِ فرهیخته محفوظ بماند؟ این که بازگشتش به همان لزوم همزیستی مسالمت‌آمیز میان عارف و عامیست که با طبعم سازگار نیست. اینکه همه در کنار هم با سِلم و سازش و برابر در مواجهه با قانون زندگی کنند که همان است که مردم مثل دندانه‌های شانه با هم برابرند! پش برخورداری از شَرفِ حضور پیامبر چه می‌شود؟ یعنی درویش و غنی بندۀ این خاک درند و یارانه‌شان یکسان است؟ بد شد که! یعنی تبصره‌ها دست نوابغ را نمی‌گیرد؟ یعنی باید حق مردم را داد و با طلبکار تسویه حساب کرد؛ یعنی شیخاص با شیخ عام هم‌عرض و هم‌رده است؟
۹۹٫۵٫۲۷

۹۹/۵/۲۸ صدا و تصویر امیر عاملی

صدای امیر عاملی (۱۳۳۹، قزوین) را شنیدید؛ شاعر، طنزپرداز، کُلکسیونر، خطّاط و فعّال در هنر تئاتر

۹۹/۵/۲۹ عکس ابن‌السّلام

سیّدامیرحُسین‌موسوی‌خوئینی
🔸 اِدراردَرزَمزم!

سلام! بنده کُلّاً مطالب اخیر شما را قبل از بازکردن حذف می‌کنم؛ بنابر این از مضمون آن‌ها بیخبرم. شاید بسیاری از آن سه هزار و اندی نفر که دل به ارسال فایل‌هایتان برایشان در قالب ادلیست واتساپی خوش کرده‌اید نیز چون بنده باشند.
در مجموع مطالب شما ارزش پاسخ ندارد؛ امّا در یک کلام آنچه در این چند وقت بر سرتان آمده، نتیجۀ شکستنِ حرمتِ پدر بزرگوارتان آیت‌الله تاکندی است.
کاری با ایشان در اینترنت کرده‌اید که اگر معاندان نظام بخواهند برای نمونه به پنج آخوند فُحش بدهند، یکی از آن‌ها ایشان است.
برش‌های صحبت‌هایشان را جوری حسّاسیت‌‌برانگیز تقطیع و تدوین کرده‌‌اید که هر کس دشمن اسلام و نظام است، تا دید فحّاشی کند. آیا شُهرت، به زمزمْ‌آلودنش می‌ارزد؟... باش تا صبحِ دولتت بدَمد!
آنچه سال‌ها پیش چیده و تدارک دیده‌اید، امروز نتیجه داده و پسرتان توی رویتان ایستاده است:
این هنوز از نتایجِ سَحرست
سخن‌آرایی (است) و لافی نیست
خود تو بنگر عیانْسْت یا خَبَرست
من نمی‌گویم اینکه می‌گویم
تا تو گویی هَباست یا هَدَرست
بر زبانم قضا همی رانَد
پس قضا هم بدین حدیث دَرَست:
استخوانْ‌ریزهایِ خوان تواَند
هرچه بر خوانِ دهر ماحَضَرست
اَنوری اَبیوردی

۹۹/۵/۳۰ صدا و عکس محمّد پسر غلامحسن

صدای محمّد مرادی (۱۳۵۲، قزوین) را شنیدید؛ دبیر زبان عربی

۹۹/۵/۳۱

http://aparat.com/v/dTBND

۹۹/۶/۱ صدا و عکس من و ابوی و جمالها و سید مرتضی شب عروسیم

پادکستِ بالا حاوی صدای این افراد بود:
تاکندی (۱۳۱۲، روستای تاکند از توابع تاکستان قزوین)؛ پدر
شیخاص (۱۳۴۴، قم)؛ پسر
مهدی قاسمی (۱۳۶۷، قم)؛ خواننده

۹۹/۶/۲

http://aparat.com/v/SsoLe

۹۹/۶/۳ فایل صوتی؟؟

۹۹/۶/۵ عکس علی سلیمی

مُصطفٰی ‌سَلیمی
(۱۳۶۳، قزوین) طرّاح ‌چاپخانه
🔸 تفاوُتِ‌دیوانِگی‌ودَنگول‌بازی!

چرا روابطت با بستگان درجۀ یکت اینقدر تیره شده؟ بهت نمی‌خورد آدمِ سختی باشی. واقعاً با پدر خُرده‌بُرده‌ای داری؟ می‌دانم که بی‌اختلاف نیستید با هم. مایل بوده به راه او بروی. خب یکی‌یکدانه بودی و انتظار ازت بیشتر بود؛ برعکس ما که سه برادریم و علی ما سال ۱۳۶۶ (وقتی من ۳ ساله بودم) در جبهه با تو همسنگر بود.
حق بده که چون تک‌پسر بودی، پدر دوست داشته به همه پُزَت را بدهد؛ امّا تو در مسیری افتادی که می‌خواستی پُزِ خودت را بدهی؛ استقلال‌طلبیت به خودی خود بد هم نیست؛ به شرطی که زندگی را به کام خودت و دیگران تلخ نکنی.
یک بار در چت واتساپی ازت پرسیدم:
«آیا احساس خوبی داری از این نحو زندگی؟ سرحال و با نشاطی؟» عنوان کردی که به مرور خیلی‌ها از دورت پراکنده شدند و در پارکینگت تنها هستی و تنها می‌خوابی. خودت را از تک و تا نینداختی و گفتی:
«چون تصوّر می‌کنی نابغه هستی، باید هزینۀ نبوغت را بدهی و ناچاری زندگی انفرادی را تحمّل کنی.» نابغه‌بودن باید باعث حسّ خوشبختی و نشاط و انرژیِ بیشتر شود؛ نه که تنهایت کند. نبوغ باید قاتُق نانت باشد؛ نه قاتل جانت. تو گفتی:
«این تعریف از نبوغ را تنهاتعریفِ موجود از آن نمی‌دانی؛ حتّی اگر بهترینِشان باشد.»
به نظرم ایران به دردت نمی‌خورد. باید جلای وطن کنی؛ بیشتر سفر بروی؛ امّا انگار فقط هند و لبنان رفته‌ای. اصلاً برای چه در قم مانده‌ای؟ توجیهت این است که با قم کنار آمده‌ای؛ حتّی تناقضش با افکارت برایت جالب است و متفاوت‌بودنت را جلوه‌گرتر می‌کند؛ امّا این‌ها دلیل نمی‌شود. نبوغ تو در کل نفعی شامل حالت نکرده است. به خیال خودت در حال خلّاقیّتِ مدام هستی و به خودت می‌بالی که یک کشمکش معمولی خانوادگی را بلدی به یک فیلم مستند خلّاقانه یا منابع تحقیق برای یک پایان‌نامه یا فیلمی در ژانر سینما-حقیقت تبدیل کنی که شاید هرگز نه نوشته شود نه ساخته. به نظرم می‌توانستی خیلی بهتر از این‌ها از نبوغت کار بکشی؛ امّا نه در اینجا. شاید ترکیّه بودی، مقام و ارج و قربت بیشتر بود.
نمی‌فهمم چرا مهارت‌هایت نباید تو را به جاهای خوب ببرد؟ می‌گویی: به سمت رفاه نبرده؛ اما به سوی خلّاقیّتِ بیشتر برده است؛ بعید می‌دانم.
زاویه با پدر قابل حل بود؛ اگر کمی مدیریّت می‌داشتی. حتم دارم می‌توانستی کاری کنی هیچ مشکلی پیش نیاید. خیلی‌ها شبیه تواند؛ امّا توانستند بر این فضا سوار شوند. علی آقا پسر شیخ محمّد لشگری امام جمعۀ متوفّٰی و موقّت قزوین مثل پدرش مُعمّم نشد. خودت گفتی که این فرزند تفاوتش را با پدر به شکل متقاعدکننده‌ای برگزار کرد و نرم پیش بُرد.
سید احمد مُعین‌شیرازی را می‌شناسی؟ اسم مستعارش در اینستاگرام پیکاسو است.
https://instagram.com/p/BvOuRnjhxcw
او هم با پدر ‌هم‌‌جهت نیست و ترجیح داد در ترکیّه آنطور که دوست دارد، زندگی کند. پدر از معاریف تهران و در زمرۀ خانواده‌های اصیل و سادات معروف و پسرعموی مُجابی‌های قزوین است. پسر نخواست کُپی پدر باشد و علائقش را زیر پا بگذارد؛ نیز نخواست کارش با پدر به کُنتاکت بکشد و هی دیگران بگویند: به حرفش نرفتی! از راه سوم رفت. بی‌آنکه علایقش را بکُشد، تدبیری بکار برد که رابطه‌اش با پدر آسیب نبیند. نبوغش سرجایش؛ روابط خانوادگی‌اش هم سرجایش؛ رفاهش هم سرجایش.
تو فرمان را بد گرفته‌ای و با زندگی بد طرف شده‌ای.
تعمّد داری به زیست در فضای مذهبی ادامه دهی؛ اما قوانین حاکم بر آن را نپذیری و لجوجانه با همه سرشاخ شوی؛ اینجوری اذیّت می‌کنی و اذیّت می‌شوی.
اگر در گوشۀ دیگری در دنیا رحل اقامت می‌افکندی، با همه راحت‌تر ارتباط برقرار می‌کردی و احترام خودت هم حفظ می‌شد.
تو استناد می‌کنی به اینکه نخبه‌ها اغلب وصلۀ ناهمرنگ اجتماعند؛ انگار لازمۀ نُخبه‌بودن، زخم‌زدن و زخم‌خوردن است. نه جانم! همۀ نخبه‌ها و نوابغ اینجوری نیستند و حضور آن چند تن ناهموار و ناهشیار، دلیلی بر درستی این مدل ساختن و سوختن نیست.
آن‌ها که سخت زیستند، بختشان بد بوده؛ جرأت مهاجرت و تکان‌خوردن نداشتند. چه دخلی به بقیّه دارد؟
اصرارت بر اینکه «کنتاکت با همه» را از لوازمِ نخبه‌گی بدانی برای چیست؟ بله! لوریس چکناواریان آهنگساز برجسته، از دیوانه‌بودن تجلیل می‌کند. این کلام اوست:
هر کس باید دیوانه بشه که به جایی برسه. آدم نُرمال به جایی نمیرسه. دیوانه باید باشی. دیوانگی مهمّه در زندگی. تا وقتی دیوانه نشی، هیچ چیزی خلق نمیشه؛ بدون دیوانه‌شدن... آنوقت ما همه‌ش حس میکنیم توی اجتماع که هستیم، همیشه خوشمون میاد احساساتمون را خیلی نگه داریم؛ خودمون را عاقل نشون بدیم؛ خودمان را مرتّب نشون بدیم... نه بابا ول کن! الان قرن بیست و یکه. دیوونه‌ای، دیوانه بمون. عاقلی، عاقل بمون. همه، جای خود! ولی خوش به حال آدمهای دیوانه. آدم عاقل لذّت نمیبره از زندگی. دیوانه خوبه!
آری؛ این حرف اوست که فیلمش را برایت فرستادم؛ ولی به گمانم این مدلی دیوانگی که در نقّاشان، موزیسین‌ها و خیلی از هنرمندان است، گاه بد تفسیر می‌شود. افرادی مثل تو فقط رُل دیوانه‌ها را بازی می‌کنند. ذوق نکن که این آهنگساز، حدیثی در شأن تو گفته است. کلام او ربطی به دنگول‌بازان ندارد.
https://instagram.com/p/B-fAvWQgM27
ای شیخاص! یا از این سرزمین برو؛ یا اگر هم قرار است بمانی، جوری نبوغت را به پدرت درست ارائه بده که این مشکلات پیش نیاید. کم و بیش خبر دارم که در این خصوص دست و پایی زده‌ای تا خودت را به پدر اثبات کنی. استعدادت در عکّاسی، فیلمبرداری و تهیّۀ اسناد تاریخی را در خدمت پدر قرار داده‌ای و از حضور تبلیغی‌اش در شهر و روستا فیلم و عکس و صوت بسیاری تهیّه کرده‌ای؛ اما این وجه از تلاشت دیده نشد؛ برعکس حفره و شکاف‌هایت با ایشان و بستگانت به شدّت رخ نمود. نتوانستی مثل نمونه‌های موفّق، نقاط مشترکت را با کسانی که باهاشون اختلاف داشتی، بولد کنی.
با همهٔ این احوال همچنان امیدوارم دلت شاد باشد؛ پرانرژی باشی و به خواسته‌های دلت برسی و طوری نشود که خدای‌ناکرده ناکام از این دنیا بروی.

۹۹/۶/۶ پادکست تاکندی و عروسی شیخاص

که برای رحیم سرکار فرستادی و در آی.جی.تی.وی.اش منتشر کرد:
https://instagram.com/tv/CEXN17tgQWv

== همان روز در واتساپ یک فایل صوتی هم منتشر کردی در لیست انتشارت. ببین چیست؟

+اتمام پست‌های کتک‌کاری و توابعش+


برچسب‌ها: امین, زینب میرکمالی, قم, امیر عاملی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم مرداد ۱۳۹۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/shkhs/1649
همشيره طیّ نبشِ قبرِ خاطراتِ دههٔ ۶۰ نوشته:
«خون پدر و مادرتو خبر مرگت تو شيشه كردى برا زن‏‌گرفتنت.» 👈 t.me/shkhs/1648
كسى كه از زندگی من خبر نداشته باشد، اگر اين جمله را بخواند، فكر مى‏‌كند در غَلَیان قوۀ جوانی در حین گشت‌زنی‌ و به قول قزوینی‌ها «وِل‌سابی‌»ام در سه‌راه خیّام #قزوین، چشمم خورده به يك دختر خوشگل و يكدل نه صددل عاشق‏ بيقرارش شده‌ام.
بعد آمده‌ام خانه‌ به پدرم جناب #تاكندى و مادرم خانم بتول تقوى‌‏زاده گفته‌ام بايد به‏ هر قيمتى شده اين تکّه را برايم جور کنید؛ وگرنه خودم را از کوه میلدار قزوین پرت می‌کنم پایین و خونم می‌افتد گردن شما!
آن‏ها هم گفته‌اند: کوتاه بیا پسر! چه وقت زن‌گرفتنته؟ و من كه دل و دين در عشق یک مهوش فتّان از كف داده‌ام، مى‏‌گویم: اين و لاغير!
دختر هم ديده سفت عاشقش هستم، سخت شرط گذاشته که مَهرم سنگین است: بايد تپّۀ ميمون‏‌قلعۀ قزوين را به هر جان‏‌كَنشى هست، مسطّح كنى.
من هم براى نیل به وصال دلبر گفته‌ام: زورم را می‌زنم!
و چون اين كار در سال ۶۶ شمسی چند ميليون تومان معادل چند ميلياردِ امروز هزينه داشته، نعلينم را (آن موقع معمّم‏ بودم و نعلین و عبا و عمامه داشتم) گذاشته‌ام روى خِرّ پدر و مادر كه بايد اين هزينه را بپردازید. خلاص!
آن بیچاره‌‌ها هم برای تأمین هزینهٔ تسطیح، به خاك سياه نشسته‌اند تا من به محبوبم برسم!
اين خبرها نبوده که!
روح بانو «زلیخا جعفرخانی» مادر آقای تاکندی شاهد است که مطلقاً در سه‌راه خیّام قزوین وِل‌سابیِ اونجوری نداشته‌ام. گشت و گذارم فقط در پاتوق‌هایی مثل هنرکدۀ خوشنویسی «احمد پیله‌چی» کنار قلم نی و دوات بوده. و گاهی هم گپ‌زنی با زنده‌یاد «شُکرالله پناهی» که با قلم مو و رنگ، پلاکارد می‌نوشت برای اعزام نیرو به جبهه و کمک‌رسانی به مردم آواره از جنگ.
توی آن بلبشو نمی‌گویم سرم را برای دیدن و دیدزدن بلند نمى‌‏كردم. می‌کردم؛ اما نه برای تورکردن خاتون‌های رعنا. در خانوادۀ من نگاه به جنس مخالف قدغن و در حکم زهر هَلاهل بود. از بچه‌گی چشم‌هایم را طوری تربیت و تنظیم کرده بودم که نگاه اولّم هم به دختر نیفتد؛ تا چه رسد به نظْرهٔ ثانی به قول #سعدی.
در عوض البته سرم را برای امور دیگری بلند می‌کردم؛ یکی برای تماشای پلاکاردهای بزرگی که در سبزه‌میدان قزوین به درختان زده بودند؛ حاوی شعارهای خیزاننده به سوی جبهه‌ها.
پلاکاردهای پارچه‌ای را باد پاره می‌کرد و «شُکرالله پناهی» به تجربه دریافته بود که اگر در فواصل منظّمی در پارچه سوراخ ایجاد کند، باد ازشان می‌گذرد و دیگر پاره نمی‌شود.
سر بلند کردنِ دیگرم برای مشق نظری پسرهای خوش بر و روی شهر بود که آن هم بی‌اشکال بود؛ چون جنس مخالف نبودند. اونی که مشکل داشت، ترک ‌شده بود و خیال پدر و مادرم راحت بود که با نگاه‌های مسموم به زن، جهنّم را برای خودم نخواهم خرید.
می‌ماند اینکه چنین آدمِ پرت‌افتاده از جنس لطیف خلقت، چگونه می‌تواند متأهّل شود؟ برای آن هم خدا کریم بود. بزرگترها را مأمور کرد ببُرند و بدوزند.
«زينب ميركمالى» نوهٔ بازارى مذهبى و پولداری بود به نام آقا سید قاسم. این سیّد، مرید تاكندى جوان بود. بهش گفته بود پسری که هنوز نداری، داماد من! و قبل از اينكه به عشق من‏ و همسرم نوبت برسد، پدران گرفتار مهر هم شدند و يك نامزدشدن بى‌‏هزينه رخ داد.
سالیان سال قبل از ازدواجمان هر بار خانوادهٔ مرحوم «سید قاسم جمالها» براى ديدار با پدرم به قم مى‌‏آمدند، مادرم مى‌‏گفت: «اين‏ها فاميل‏‌هاى خانم آينده‏‌ت هستند. مؤدّب باش!»
گذشت. عقد در سال ۶۶ در پی تماس اوليهٔ‏ خانوادهٔ عروس استارت خورد.
برخلاف وصلت‌هایی که نقطهٔ عزیمتش داماد است، مرحوم مادرم‏ مجبور بود به اين چشمه از بيرون آب بريزد تا وانمود كند جوشان‏ است! خانوادۀ زینب خانم هم با كمترين مطالبه‏ از من و پدر و مادرم در تنور پیوند می‌دمیدند. علاوه بر تأمين جهاز عروس كه عرفاً به عهده‌شان بود، بار مالى عروسى را‏ كه تعهّدِ خانوادهٔ داماد بود، به دوش گرفتند.
مادرم مدام برای تحکیم مناسباتم با همسر، شارژم می‌کرد. انگار ساعت گذاشته بود برای خودش که قرص‌هایم را بدهد. پاشو! وقت هدیه‌دادن است. آماده شو نیم ساعت دیگر موعدِ بوسیدن است! یالّا زنگِ بچه‌دارشدن است!
معتقد بود گاه پسر رغبتش كم‏ است. چند متر که هُلش بدهى، استارت می‌خورد. بعد ولش هم بکنى،‏ متوقّف نمی‌شود. می‌گفت نمونه‌اش دائی جانت آسيد تقى.
نشان به آن نشانی که ۵۳ سالم است و پدر و مادرم هنوز دارند این ماشين لكنتى را هُل مى‌‏دهند!
اگر اسم اين وضعیت را خواهرم زهرا شیخ‌محمدی گذاشته «خون والدین در شيشه‏‌كردن» زده است به خال!
بعدالتّحریر: دیشب خواب دیدم دارند می‌برندم جهنّم به جرم نگاه‌های شُبهه‌ناک. فکر کردم دیدزدنِ پسرهای قزوینی کار خودش را کرده؛ نگو نگاه به سوراخ‌های پلاکارد «شُکرالله پناهی» مسموم بوده است!
نظر دهید 👈 t.me/qom44


برچسب‌ها: زینب میرکمالی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۷ساعت 0:24  توسط شیخ 02537832100  | 

بر متن تيره‏‌ى شب، تو و «موسى صفى‏خانى» به فرمان فرمانده‏ى گردان، سرستون گردانِ امام رضا(ع) قرار گرفته‏ايد و مى‏رويد به سمت خاك دشمن. يك اسلحه بيشتر ندارى تو و او; به علاوه‏ى پنج نارنجك به كمر تو و به همين‏ تعداد به كمر او... موسى مى‏گويد:
»يعنى جدّى داريم مى‏رويم عمليّات! من كه باورم نمى‏شود. انگار داريم‏ مى‏رويم پيك‏نيك«!
درست مى‏گويد. اگر او مى‏خواست طبق شيوه‏ى مرسوم در عمليّات‏ شركت جويد، بايد از ماه‏ها قبل در يكى از گردان‏ها سازماندهى شود. دوره‏هاى آمادگى جسمى و روحى را در اردوگاه‏هاى مختلف طى كند و بعد با گردان، بيايد به «نقطه‏ى رهايى» و بزند به صف دشمن. شانس آورد كه بدون نياز به اينكه در طول مأموريّت گردان، با جمع از اين‏ مقر به آن مقر برود، دقيقاً سرِ بزنگاه يعنى چند شب مانده به عمليّات به گردان‏ پيوست... و چه وسيله‏ى نقليّه‏ى نامأنوسى تو را و او را از قزوين به جبهه‏ آورد... يكراست آوردتان «پاى كارِ» عمليّات و تو معرّفى‏اش كردى به‏ «مرتضى توكّلى» - معاون گردان - و مرتضى گفت: كجا بوديد تا حالا؟ و بعد كروكى عمليات را براى تو و او تشريح كرد و گفت كه در منطقه‏ى حلبچه‏ صورت مى‏گيرد. از رودخانه‏ى آب‏سيروان كه در مسير قرار دارد گفت و ابراز كرد: خودش به همراه واحد اطّلاعات و عمليات، چند بار در هفته‏هاى اخير از نزديك از منطقه بازديد كرده. آب رودخانه قدرى وحشى‏ست; ولى نه آنقدر كه نشود به آن مسلّط شد.
موسى مدام سر در گوش تو مى‏كرد كه پس كو تجهيزاتمان رضا جان؟ و تو دل‏دل‏كردنش را به مرتضى منتقل كردى و مرتضى جاى خالى يكى از دندان‏هايش را به خنده‏يى لو داد و گفت:
«كسى كه دير برسد، سرش بى‏كلاه مى‏ماند! سلاح‏ها توزيع شده. فعلاً بسازيد به يك كلاشينكف كه بايد دونفرى‏تان مشتركاً استفاده كنيد. هر كدامتان هم پنج نارنجك به كمر ببنديد!»
- پوتين چى؟.... ندارم كه... موسى با لباس رزم آمده; اما من با عبا و قبا و عمامه و نعلين آمده‏ام!
- پوتين هم از يكى بگيريد ديگه; صفا!... چكمه باشد بهتر!
و اين «صفا» تكيه‏كلام هميشگى مرتضى توكّلى بود.
موسى طلبه‏ى حوزه‏ى علميّه است. بين انگشت شصت و مُچش، فرورفتگى‏يى به پهناى يك دهم يك ورقه‏ى امتحانى دارد; كه يك‏ برجستگى روحى برايش به ارمغان آورده و شناسنامه‏ى حضورش در عمليات‏هاى مكررّى‏ست كه شركت داشته است.
اين بار «شيخ موسى» به پاداش اينكه يك بار در پاييز 64 به جبهه بُردت و به واقع شوق همزيستى با او به جبهه‏ات كشاند، به كمك تو بى دنگ‏وفنگِ‏ مقدّمات و بى‏انتظار چندماهه، كنار سفره‏ى گسترده‏ى عمليات نشسته است.
تو از اواخر دى 66 با گردان امام رضا(ع) همراه بوده‏اى. مدّتى در پادگان‏ كوثر دزفول و بعد در خطّ پدافندى پاسگاه زيد. در اوّل اسفند و در حالى كه‏ بوى عمليات قريب‏الوقوع مى‏آمد، دعوتنامه‏يى براى شركت در مسابقات‏
سراسرى قرآن كريم در كرمان برايت آمد و تو با عرض شرمسارى از «مرتضى‏ توكّلى» گُردان را ترك گفتى و به عنوان نماينده‏ى شهر قزوين، با هواپيما به‏ كرمان رفتى تا در مسابقه شركت كردى.
پس از بازگشت به قزوين، دودلى به جانت چنگ زد كه، آيا دوباره به‏ منطقه باز گردى يا دير شده و امشب و فرداشب است كه عمليات صورت‏ گيرد; لذا به رفتنش نمى‏ارزد.
تقليدِ رفتار يك دوست، دستت را مى‏گيرد و عزم جبهه مى‏كنى و «شيخ‏ موسى» را هم با خودت مى‏برى. اگر در پاييز 64، تو امانتِ موسى بودى، اين‏ بار او امانت توست و بايد سالم به قزوين بَرش گردانى.
نيمه‏شب بيست اسفند 66 است و گُردان، به ستون يك بر متن تيره‏ى‏ شب به سمت خاك دشمن پيش مى‏رود. پيامى را فرمانده در گوش تو مى‏گويد و تو بايد آهسته به پشت سرى‏ات منتقل كنى و او هم به‏ پشت‏سرى‏اش تا آخر. درگوشى به موسى مى‏گويى:
«به پشت سرى‏ات بگو داريم از مقابل سنگر كمين دشمن عبور مى‏كنيم.
آماده باشيد; ممكن است لازم باشد همين‏جا درگير شويم. «
گردان عبور مى‏كند و به خير مى‏گذرد! قدرى كه جلو مى‏رويم، فرمانده، تو و موسى را به انتهاى ستون منتقل مى‏كند. موسى دقيقاً آخرين نفر است و پشت سرش هيچ كس در اين سياهى شب نيست. به تو مى‏گويد:
«مواظب پشت سرت - كه من باشم - باش! شايد دشمن متوجّه عبور ما شود و از كمين خارج گردد و نرم و آهسته و بى‏صدا دست بر دهان من كه دُمِ‏ گُردانم، بگذارد و بكِشدم كنار و خفه‏ام كند يا سرم را ببُرد! بعد بيايند سراغ تو و بعد سراغ نفر بعد و به اين شيوه، گُردان را يك نفر، يك نفر، قلع و قمع‏ كنند.» گفتم:
«نه موسى‏جان! تو امانتى! بايد سالم برَت گردانم. «
دوستى كه در مقام تقليدِ رفتار او توانستى اين‏قدر سريع خودت را به‏ جبهه برسانى و به گردان ملحق شوى، جز «شيخ عبّاس قدس» نيست. وقتى‏ مى‏ديدى شيخ عبّاس - با آنكه هنوز معمّم نشده - در پايگاه بسيجيان‏ جبهه‏روِ قزوين، «مسجد آقاكبير» - بين دو نماز صحبت مى‏كند، غبطه‏ مى‏خوردى و آرزو مى‏كردى روزى بتوانى چون او در برابر جمع بايستى. جوانان، گوش‏ها و هوش‏هايشان را به تو امانت دهند و تو را سكّان‏دارِ احساساتشان كنند.
دو سال پيش در پاييز 64 كه موسى به جبهه بُردَت، دوستان طلبه و نيروهاى گردان پيشنهاد كردند كه با تمام بيست‏سالگى‏ات، امام جماعت و سخنرانشان باشى و چندهفته‏ى ديگر كه براى مرخّصى به قزوين مى‏روى، عمامه‏يى با خود بردارى و با اين ملبَّس‏شدنِ خودْخواسته، با رسميت براى‏ جمع نطق كنى!
و تو با شورى كه از تقليدِ رفتار شيخ عبّاس در سر داشتى، براى اوّلين بار، بعد از مرخّصى، عمامه‏برسر در مقرّ داوود (غرب كارون) ظاهر شدى. محمّدعلى زرشكى‏1 كه ظهورت را ديد، فرياد زد:
«براى سلامتى علماى اسلام صلوات!»
و با همان حلقومى فرياد زد كه زمانى براى حزب پان‏ايرانيست در ميتينگ‏هاى خيابانى در قزوين روى چهارپايه مى‏رفت و شعار مى‏داد!2 جبهه‏ فراخوانى‏اش كرد و او لبيّك گفت و نمازشب‏خوان شد و جايى براى خود در تپّه‏ى بيرون چادرهاى مقرّ داوود حفر كرد و شب‏ها سر به سجده مى‏نهاد.
حاج رضا يزدان‏پناه‏3 در همان ايّام يك بار به تو گفت:
«خوش به حالش! مى‏ترسم اين زرشكى به رغم آن سابقه، شهيد شود آخر!»
و وقتى مصمّم شدى دومين رفتار شيخ عبّاس را تقليد كنى كه برگشت به‏ تو گفت:
«من براى رفتن به جبهه منتظر اعزام سپاه نمى‏مانم و مثل بقيّه نيستم كه‏ دنبال تشكيل پرونده و برگه‏ى مأموريت باشم. هر وقت اراده مى‏كنم، يك‏ ياعلى مى‏گويم و راه مى‏افتم و با هر وسيله‏يى كه دم دستم باشد، خودم را به‏ جبهه مى‏رسانم. »
براى تقليد اين رفتار، سال‏ها صبر لازم بود. بعد از شركت در مسابقه‏ى‏ قرآن و بازگشت به قزوين از سفر به كرمان، از مادرت شنيدى كه پدر هم براى‏ دادن روحيه به رزمندگان به جبهه رفته است. و تو در آستانه‏ى عمليات، هوس كردى به گُردانت ملحَق شوى. سپاه، برنامه‏ى اعزام نداشت. اين‏جا بود كه رفتى سراغ «حاج ناصر همافر» مسئول «كميته‏ى ارزاق قزوين» كه‏ جايى بود در خيابان امام خمينى قزوين و نزديك مسجدالنّبى با سقفى كوتاه‏ و پُر از كيسه‏ى شكر و برنج و ديگر مايحتاج مردم و نيز آنچه به جبهه‏ها اهدا مى‏كردند. آهسته به «حاج ناصر» گفتى:
«اين روزها ماشينى به جبهه نمى‏فرستيد؟» گفت:
«به آن صورت نه! »
پرسيدى:
«پس به چه صورت بله؟!»
لبخندى زد و گفت:
«فردا يك ماشين كمپرسى حاوى كاه و يونجه براى قاطرهاى جبهه، ارسال‏ مى‏كنيم! بعيد مى‏دانم با لباس آخوندى بخواهيد سوار اين ماشين شويد؟»
گفتى:
«چه اشكالى دارد؟ من زياد مقيَّد به اين چيزها نيستم!» و انديشيدى:
«شيخ عبّاس كجايى؟»
همافر بر بستر انديشه‏ى تو به اينكه زمان تقليد رفتار شيخ عبّاس فرا رسيده است، گفت:
«آمريكا و اسرائيل بايد بيايند اين صحنه‏ها را ببينند كه روحانيت ما همدوش بسيجيان مى‏رزمند و با سختى‏هاى مسير جهاد، كنار آمده‏اند. «
به منزل باز گشتى كه فكرهايت را بكنى و ساكَت را بردارى. يك سر رفتى‏ مدرسه‏ى شيخ‏الأسلام و «شيخ علاءالدّين صفى‏خانى» را ديدى و بِهش پيشنهاد جبهه كردى و ژست كسانى را بازى كردى كه دارند نيرو جمع مى‏كنند.
علأالدّين در خلال چند دور كه با تو بر گرد باغچه‏هاى مدرسه‏ى‏ شيخ‏الأسلام گشت، توضيح داد كه نفْسِ رفتن به جبهه ارزشمند نيست و بايد آمادگى باشد:
«من از نظر روحى آمادگى ندارم و مطمئنّم اگر بيايم، از جبهه استفاده‏ى‏ درخور نمى‏توانم بكنم. به شما هم پيشنهاد مى‏كنم نروى. بعيد مى‏دانم اصلاً عملياتى در كار باشد. « وقتى نزد يك صفى‏خانى، پيازت ريشه ندواند، نزد صفى‏خانى ديگرى‏ رفتى. به «موسى صفى‏خانى» پيشنهاد سفر به جبهه دادى و خوشا كه‏ راضيى‏اش كردى.
فرداى آن روز اول صبح يك ماشين كمپرسى با بار كاه و يونجه، مقابل‏ مدرسه‏ى شيخ‏الأسلام در خيابان سپه و در چند مترى منزلتان ايستاد. تو در كسوت روحانيت و موسى صفى‏خانى بدون عمامه سوار شُديد و پس از ساعت‏ها سير و سفر و گذر از چند استان، رفتيد به مرغدارى‏ايى در اطراف‏ باختران كه مسئولين جنگ آن را براى اسكان و استتار نيروهاى آماده‏ى‏ عمليات در نظر گرفته بودند. 4
از كمپرسى كه پياده شدى، شهيد رحيم جبّارى ديدت و آب سردى‏ رويت ريخت كه:
«گُردانتان رفت سوى ديار عاشقان... عقب ماندى! »
- واى نه!
دانستى گردان امام رضا(ع) را از مرغدارى خارج كرده، برده‏اند پاى كار عمليات قريب‏الوقوع. با موسى به سرعت تبديل عصا به اژدها رفتى دنبال‏ گردان و رساندى خودت را به بچه‏ها كه در منطقه‏ى كوهستانى و خوش‏منظره‏اى در حوالى شهر باينگان كردستان به نام «لشگرگاه» در ميان‏ چادرها اسكان يافته و براى زدن به خطّ دشمن منتظر فرمانند.
اينك به آرامشى به زلالى باران رسيده‏اى... از اينكه با جمع همراه‏ شده‏اى و يدالله مع‏الجماعه!... جماعت، افتاده است توى يك سراشيبى تند و باران مى‏گيرد و تو پاىْ‏كوبان بر گِل پيش مى‏روى بر متن تيره‏ى شب.
چه‏قدر چكمه‏هاى گشادت سنگين شده‏اند! پا را از زمين نمى‏شود بلند كرد. گِل‏ها چسبيده‏اند و ول‏كن معامله نيستند. با هر بار پا بر زمين‏نهادن، كار را مشكل‏تر مى‏كنند. يك جا توقّف مى‏دادند آب داخل چكمه‏ها را خالى‏ مى‏كردى، خوب بود. با آنكه بعد از ساعت‏ها راهپيمايى، عادى شده است،
هنوز چندشت مى‏شود. مثل مَشكى كه تا نيمه پر از آب است، قُلُپ‏قُلُپ‏ صدا مى‏كند، حالت را مى‏گيرد.
خدا خيرت دهد «على گرّوسى»5 كه چكمه‏هاى پيشكشى‏ات را كه‏ مناسب پايم بود، ديروز از بالاى سرم برداشتى و به موسى صفى‏خانى گفتى:
«وقتى آشخ رضا بيدار شد، بهش بگو خودش لازم داشت، آمد برد، دلش‏ نيامد بيدارت كند!»
اين باران، نصف شبى وقت گير آورده است براى باريدن! موش‏ آب‏كشيده كرده است بچه‏ها را لامسّب!
زير شلوارى با هر بار تماس گرفتن با بدن، مورمورت مى‏كند. سوز شديد، چه‏گونه در اين ظلمات محض - كه چشم، چشم را نمى‏بيند - راه را براى نفوذ به درونت پيدا مى‏كند؟ كاش شلوار بادگيرت را پوشيده‏ بودى. لامَسّب الاَّن توى كوله‏پشتى‏ات جا خوش كرده! خون، خونت را مى‏خورد كه به‏شدّت نيازمند چيزى هستى كه دارى در كوله‏پشتى‏ات‏
حملش مى‏كنى!
چرا توقّف نمى‏دهند...؟ گرچه اگر هم بدهند و دل‏دل نكنى كه آيا مى‏توانى قبل از حركت دادن دوباره‏ى ستون، شلوارِ بادگيرت را به پا كنى، از كجا كه دست‏هاى كرخ و بى‏حسّت بتواند بند كوله را باز كند؟ ديگر نه از به‏ هم ماليدنشان كارى ساخته است و نه با «ها»كردنشان!
اين فرد جلويى‏ات كه تاريكى ناشناسش كرده است، چه كمك‏ خوبى‏ست براى بيسيمچى‏اش! گام به گام زير بغل او را از پشت مى‏گيرد و بلندش مى‏كند كه مبادا خداى ناكرده سُر بخورد و به عمق رودخانه پرتاب‏ شود; مثل تعدادى از كيسه‏خواب‏هاى بچه‏ها كه از دستشان رها شد و به‏ پايين درّه سقوط كرد!... و مثل بعضى از خود بچه‏ها كه تعادلشان از كف رفت‏ و به پايين پرت شدند و تقديرشان اين بود كه چنين بميرند. در اين سفر هزار مدل مى‏شد امرى برايت مقدّر شود. در لشگرگاه كه بودى، يك روز در مقابل‏ چشمان تو كه آن فضاى زيبا را سير مى‏كردى، سنگ بزرگى از فراز كوه مُشرف‏ به مقر رها شد; و ديدى كه غلتيد و غلتيد و غلتيد. و با چرخيدن و سقوطش‏ دلت مثال سيروسركه جوشيد كه كجا مى‏افتد و چند نفر را له و لورده‏ مى‏كند؟... كه ديدى يا خدا! بر سقف چادرى نشست و دِرانْدَش و گروومپ!... با بچه‏ها دويدى به سمت چادر. سنگ دقيقاً محل برخوردش با كف چادر را گود كرده بود; ولى خوشا در لحظه سقوط هيچيك از بچه‏ها در چادر نبودند. بى‏شمار شكر!... پيشنهاد كردى كه نماز جماعت را همانجا بخوانيم. از فرصت بهره بردى و دقايقى در باب تقدير الهى سخنرانى كردى.
چند شب در لشگرگاه مانديد و يكى از شب‏ها در قسمت بار كمپرسى‏هايى چند سوارتان كردند و روى ماشين چادر كشيدند و بُردندِتان.
چمباتمه‏زده در تاريكى مطلق فشرده‏وار تا ساعت‏هاى متمادى به سمت‏ مقصدى نامعلوم آن وضعيت را تحمّل كرديد. اجر صابران شما را!... و رفتيد و آنقدر رفتيد كه با تكان شديد ماشين از جا جستيد. ولوله افتاد كه چه شده؟
چون چادر از فراز ماشين كشيدند، دانستيد ماشين لب پرتگاه است و نامتعادل و بازايستاده از حركت! و از سمت مخالف درّه به زحمت از ماشينِ‏ رَسته از سقوط، به پايين پريديد و بقيه راه را تا «نقطه رهايى» كه از آنجا بايد به‏ خاك دشمن مى‏زديد، تا صبح پياده طى كرديد.
و زده‏ايم امشب به خاك دشمن!
شبح رودخانه‏ى «آب سيروان» در پايين پاى ما به اندازه‏ى كف دست، سفيدى مى‏زند; امّا هر چه مى‏رويم، نمى‏رسيم به آن. سراب رودخانه است‏ نكند! نصف شبى چه خروس بى‏محلّى‏ست، كه بازى‏اش گرفته با ما!
نكند ايستاده و تنها درْجا زده‏ايم؟ اگر اين است، پس اين اشباح سياه‏ چيست كه از طرفين ما به عقب برمى‏گردد؟ عقبگردِ اين درختچه‏ها خود بهترين گواه است بر پيشرفت ما!
- موسايم! مستقيم به چيزى چشم ندوز! بر عكس آنچه در حوزه‏ى‏ علميّه به ما آموخته‏اند، به حواشى بنگر تا متن را ببينى! از ديد كنارى بهره‏ ببر! اين را در يك جزوه‏ى آموزش نظامى ديدم.
به جايى رسيده‏ايم كه ديگر به هيچ حسّى نمى‏شود اعتماد كرد. اثبات صحّت هر حس، دليل مى‏طلبد. بعضى وقت‏ها نمى‏فهمى چشم‏هايت بازند يا بسته! خود را احساس نمى‏كنى!
پيامى را كمك بيسيمچىِ جلويى‏ات در گوش تو مى‏گويد و تو هم بايد بلافاصله به «موسى صفى‏خانى» در پشت سرت انتقال دهى. پيام اين است:
«هر كس از پشت، لباس فرد جلوى‏اش را بگيرد.» كلّ گردان بايد به زنجير پيوسته‏يى تبديل شود و از لابلاى درختچه‏ها به پايين بخزد. بلافاصله به فرد جلويى مى‏آويزى. به آرامى پشت بادگيرش را مى‏گيرى. سربار او نباشى‏
خوب است! او، هم بايد تعادل خودش را حفظ كند و هم به بيسيمچى‏اش‏ كمك كند. وقتى بادگير فرد جلويى‏ات كشيده مى‏شود، متوجّه مى‏شوى كه‏ سر ستون را تندتر حركت داده‏اند. تو هم با سماجت، پشت بادگير را در ميان‏
پنجه‏هايت بيشتر و با خشونت مى‏فشرى تا از چنگت خارج نشود و به دنبال‏ او مى‏خواهى بدوى كه مى‏بينى آزاد نيستى! چون فرد عقبى‏ات همين برنامه‏ را سر تو اجرا مى‏كند!
ايست مى‏دهند!... بين بچّه‏ها پچ‏پچ مى‏افتد كه فرماندهان خودشان راه را گم كرده‏اند. انگار شب‏نماهاى مخصوص و تعبيه‏شده از سوى بچه‏هاى‏ اطّلاعات و عمليات، در اثر بارندگى زير گل پنهان شده و به كار نمى‏آيد. در تلاشند كه براى سُراندن زنجير انسانى گُردان به پايين، راهى بيابند.
چرا معبرى نمى‏يابند؟... از ايستادن كلافه‏كننده و بلاتكليف چه سود؟
بگذار برويم! باز راه رفتن اقلاً گرمَت مى‏كند و به رفع خستگىِ ناشى از ايستادن ترجيح دارد. درست است در اين تاريكى مطلق - كه مهتاب هم‏ چند ساعت است از شب‏نشينى باهاتان خسته شده و رفته است - راه‏رفتن‏ در شيب تند دامنه، در ميان گِل چسبنده‏يى كه تا وسط چكمه را در خود مى‏بلعد، طاقت‏فرساست؛ امّا از ايستادن و زير بارش باران چون بيد بر خود لرزيدن كه بهتر است!
حركت!
شبح رودخانه، شده است به اندازه‏ى يك ورقه‏ى امتحانى! بچه‏ها گاه به‏ توصيه‏ى فرماندهان توجّه نمى‏كنند و چراغ‏قوّه زير پايشان روشن مى‏كنند و فرماندهان تشر مى‏زنند! خاموش! خاموش!
تو چراغ قوّه ندارى! چراغ قوّه را به رسم امانت دادى به آدم بى‏فكرى كه‏ ديگر بهت برنگرداند. بهتر! اين‏جا هر چه باشد، زيرديد دشمن است و بايد رعايت اختفا بشود; هر چند مِه غليظى كه فضاى كوهستان را پر كرده، خود در استتار نيرو مؤثّر است; همان‏طور كه در سمت دشمن هم، مِه باعث شده‏ كه منوّرهاى دشمن خفيف و تار به نظر برسد; اما بچه‏ها بايستى رعايت كنند و خدا را در محذور نگذارند كه ناچار شود امداد غيبى بفرستد!...
ياد كن آنجا را كه از كنار بركه‏اى نزديك سنگر كمين دشمن رد شديد و قورباغه‏ها قورقور كردند و تو زهره‏ترك شدى. معلوم شد عراقى‏ها قوطى كنسرو ريخته‏اند تا صدايش عابران احتمالى را لو دهد. يكى از بچه‏ها پايش به خطا به قوطى‏ گرفت و صداى قورباغه‏ها خطايش را پوشاند. و خدا اينسان مؤمنين را نجات مى‏دهد.
از ابتدا در گوش ما مى‏كردند كه كارى كنيد ديده نشويد. قبل از شروع‏ عمليات، ساعت و انگشترمان را تحويل واحد تعاون داديم تا در شب‏ عمليات برق نزند. وقتى در مسجدالنّبى قزوين مى‏خواستى تجهيز شوى و به‏ جبهه بيايى، دوست طلبه‏ى بسيجى‏ات «صادق آقايى» اوركتى برايت‏ انتخاب كرد كه دكمه‏هايش فلزّى نبود و يك لايه‏ى  استتاركننده روى دكمه‏ها را گرفته بود. خدايا! چه‏قدر مواظب ما هستند!
نخير! گويا اين راه تمامى ندارد; هر چه‏قدر به خودت مشغول مى‏شوى، تا عذاب راه رفتن را احساس نكنى، نمى‏شود. گويا يك نيروى غيبى كه پى‏ برده است مى‏خواهى با مشغول‏شدن به افكار خود، از فشار اين شب سخت‏
بكاهى، مى‏زند پس گردنت كه: شب را جرعه‏جرعه بنوش!
و تا كسى شب را لحظه به لحظه و با اين عذاب درك نكند، پى نمى‏برد كه‏ شب مى‏تواند اينهمه طولانى باشد! كسى كه در رختخواب گرم و نرم به سر مى‏برد، گمان مى‏كند، روزها از پى هم مى‏آيند، امّا نه! شب‏ها هم هستند!
امشب دارد ثابت مى‏كند كه شبْ عظيم است و به اين آسانى و به زودى به‏ انتها نمى‏رسد.
چه مطبوع است تصوّر حرارت خورشيد! چه زجرآور است، ريزش باران‏ روى دست‏هاى كرخت‏شده! چه دلچسب است تصوّر يك ليوان‏ شيركاكائوى داغ كه هفته پيش از دست آقا سيد مرتضى پدرخانم‏ تازه‏عقدبسته‏ات گرفتى! چه‏قدر دردناك است، فشار اسلحه‏ى كلاش روى‏ كتف! چه تلوتلويى مى‏خورد كوله‏پشتى و چه ضربات يكنواخت و كُشنده‏يى‏ مى‏زند به كمر آدم!
چه فرماندهان بى‏خيالى داريم! چه‏قدر امشب بى‏اهمّيتيم! امشب در رديف اشياييم! امّا اشيا هم گرچه بى‏جانند و دردشان نمى‏آيد، امّا براى‏ اينكه به كار بيايند، بايد هوايشان را داشت; اما اين‏جا هوا سرد است! مثل‏ اينكه دارى جفنگ مى‏گويى! همه‏اش تقصير اين سراشيبى‏ست؛ كه هر چه‏ مى‏رويم، به رودخانه‏ى زير پايمان منتهى نمى‏شود. امّا سراشيبى چه گناهى‏ كرده است؟ سراشيبى در دنيا فراوان است كه طىّ بعضى از آنها مطبوع‏ است. سراشيبى اين‏جا را براى پياده طى كردن، آن هم از سر شب تا اين‏ لحظه - و بعدش هم معلوم نيست تا كى؟ - آن هم در اين سوز و سرما و باران‏ نساخته‏اند. بعضى سراشيبى‏ها آدم را به مرز كفرگويى مى‏كشاند. جيره‏ى صبر و حوصله، همه در طول راه به مصرف رسيده و چيزى در چنته نمانده است!
كاش نيامده بودى!
«شيخ حسين احمدى» چيزى احساس كرده بود كه قبل از حركت، تو را يافت و درِگوشى نجوا كرد:
«امشب را نرو! بهت سخت مى‏گذرد. دير نمى‏شود، فردا با هم مى‏رويم به‏ گُردان ملحَق مى‏شويم. از بالا گوشى را دست من دادند كه شب سختى‏ست‏ امشب. نرو با اينها! نيروى تبليغاتى هستى. رزمى نيستى كه!»
و نيامده بودى كاش! كه نه عقبگرد بتوانى نه پيشروى... چه خوب بود اگر مى‏شد مُرد; راضيى‏يى دقيقاً در اين لحظه به مرگ; اگر ناگهانى و بى‏دردسر برسد! اما خواب سر مى‏رسد! خوابى كه از شروع حركت، گهگاه به سمت‏
خود مى‏خواندت، در اين لحظه درمى‏ربايدَت. راهْ‏روان، براى لحظه‏اى به‏ خواب مى‏روى... خواب!... و خواب هم مى‏بينى!... عجبا! و ناگهان‏ مى‏خورى به فرد جلويى‏ات و از خواب مى‏پرى!
باورت مى‏شد ايستاده در حال حركت بشود خوابيد و خواب هم ديد؟ چه استعدادى در درونت خفته است! چه توانايى‏هايى كه درونت نهفته‏ نيست! پيش از اينْ اين‏قدر خودت را به خودت نشان داده بودى؟ گذاشته‏ بودى سختى‏ها از جوهره‏ات پرده‏بردارى كنند و چه‏ها از تو بر تو روشن‏ شود؟ بايد قدردانى كنى!
تو اينك جزئى از تاريخى! قيمتى هستى خبر ندارى! يادت هست يكى از عكس‏هاى جنگ را؟... آنكه بسيجى‏يى صورتش را براى استتار سياه كرده...
دارى مى‏شوى عين آن... دارى به اندازه‏ى يك سوژه‏ى خوب براى يك‏ عكّاس جنگْ قيمت‏دار مى‏شوى؛ به شرط اينكه در چهره‏ات كه سال‏هاست‏ در رفاه شهر، تيغ آفتاب نديده، پيام رشادت نهفته باشد... هنوز سحرندميده،
فرصت گِريم مختصرى دارى. آن پايين شايد كسى، عكاسى دوربين‏به‏دست‏ در كمين باشد. تا هوا روشن نشده، دور از چشم «موسى صفى‏خانى» اندكى‏گِل به رويت مى‏مالى!
شبح رودخانه ديگر خيلى گسترده شده است. گوياآب در يك‏ قدمى‏ست! ديگر نبايد نمى‏ارزد كفرگويى! آنچه نقداً هست، حركت ‏است.
روشنى خفيفى در افق، بفهمى نفهمى به چشم مى‏خورد... راه‏هر چه درازتر بهتر!... سحر است گويى اينكه دارد مى‏دمد! سحر پيش‏قراول خورشيد است كه راهِ طولانى و پردست‏انداز شب را - چون شما (آرى ما نه من) خيزان و افتان پشت سر گذاشته و نفس‏نفس زنان خود را به قلّه‏ى كوه‏هاى‏ دوررسانده است. اگر به طور كامل بر تارك قلّه صعود كند، شما به‏ پايين‏رسيده‏ايد! ايد نه اَم!
شبح رودخانه، ديگر بسيار پهن و گسترده در زير پايتان - تان نه ت - نمودار است; امّا هنوز در آغوش نگرفته استتان. مثل اينكه هنوز دارد دستتان‏ مى‏اندازد. بگذار بيندازد! بدتر خودش را خسته مى‏كند!... تو - تو يا ما؟ - كه‏ هنوز كفگير حوصله، به ته ديگ روحيه‏ات نخورده است. مى‏خواهى بفهمى:
چه‏قدر از تو هنوز مانده است! هنوز در معدن وجودت رگه‏هاى اميدواركننده‏ فراوان است. بايد همه را حفر كنى، ببينى در پشتشان چه خبر است؟
سحر دميد! شبح رودخانه همه جا گسترده شده است. سحرْ بشارت‏ طلوع خورشيد را آورده است. دستش درد نكند! خسته نباشد!
خسته‏نباشى! شيم بگو نه شى!
به ساحل رودخانه رسيديد. ديگر واقعاً رسيديد! قايق‏هايى چند در انتظار شماست. هر چند نفر سوار بر يك قايق. نوبت تو كه مى‏شود، وقتى پا بر لبه‏ى لغزان قايق مى‏گذارى، تعادلت از دست مى‏رود. دور نيست به‏داخل‏ رودخانه سقوط كنى كه به زحمت تعادلت را به دست مى‏آورى و به ساحل‏ عقب مى‏كشى. موسى صفى‏خانى مى‏گويد: نايست!برو!
دستپاچه و با حركاتى نسنجيده و ناشيانه، يك‏بار ديگر پا درون قايق‏ مى‏گذارى. اين بار، شايد كسانى كه جلوتر از تو سوار قايق شده‏اند، دستت را مى‏گيرند و به سمت خود مى‏كشندت.
رودخانه‏ى «آب سيروان»، قايق شما را چون تخت روان بر دوش مى‏كشد و دقايقى بعد، تحويل ساحل آن‏طرف مى‏دهد.
خشكىِ ديگر، پياده‏روىِ ديگر.
بزن برو! هلا! هِى بزن بر بُرار خطر!6... برو كه سماجت تو، ظلمت را از رو برد! بران بى‏مهابا - سوار خطر!-. مانده‏اى كه چه؟ تو تا لمس عشق و جنون‏ رفته‏اى. با ماندن كار درست مى‏شود؟ مگر نيستى از تبار خطر؟
تاريكى به تدريج، دارد عرصه را خالى مى‏كند. در اين سير امّا كنار خطر!
و چهره‏ها ديگر به هم آشنايى مى‏دهند.
«على ليايى» روى گِل‏آلودت را كه مى‏بيند، مى‏گويد:
- «حاج‏آقا! چقدر خوشگل شدى!»
- تو ديگر نگو به من!... تو كه از نُقلى‏هايى هستى كه به خاطرت از «سعيد كُجيدى» حرف خوردم، ديگر نگو به من!
اينها را در ذهنت مرور مى‏كنى; ولى لبخندش را به ليايى، واقعى مى‏زنى.
گِل‏هاى ماسيده بر رويت مى‏تركد!
- به همه لبخند بزن شيخ گُردان; در اين روشنا!... لبخندت را على‏وار تقسيم كن بين شيخ و شاب!
- چشم!
تاريكى احساس بچه‏ها را از هم جدا كرده بود و هر كس در خود مى‏زيست. اما اينك در آستانه‏ى طلوع خورشيد، احساساتْ درهم گره‏ خورده است. با يك چرخاندن نگاه مى‏توانى جمعى را ببينى و از نوع‏ راه‏رفتنشان قوّت بگيرى. خدا كند هر چه زودتر خورشيد درآيد.
- «آفتاب نزند! نماز صبح قضا نشود!»
اين صداى دوست طلبه‏ات «محسن رشوند» است و چه بجا!...
مى‏ايستى. تك‏تيراندازى را مى‏بينى كه چمباتمه زده، زيپ جلوى بادگيرش‏ را باز كرده است و از نان‏هايى كه در جيب بادگير دارد و بارندگى، خميرش‏ كرده مى‏خورد... تيمّم مى‏كنى و بر چكمه‏ى گِل‏آلود مسح مى‏كشى و تند به‏
نماز مى‏ايستى. با ختم نمازت، خورشيد افشانگرى نورش را تاب نمى‏آورد...
انگار سلام نمازت به آفتاب اجازه‏ى طلوع مى‏دهد... نورش را لازم دارى و گرمايش را... راه مى‏افتى و گرم و گرم‏تر مى‏شوى. مقصد كجاست؟:
«روستاى مُرْدين» داخل خاك عراق. پاى كار عمليات قريب‏الوقوع!
عجب! پس هنوز عمليات شروع نشده! جنگ با دشمن بعثى، در پيش‏ است! از ديشب تا حال، جنگ بود اما با طبيعت! اين را مرتضى توكّلى‏ گفت... صفا!

                                                               پایان... تماس با من: www.t.me/qom44

پاورقی‌ها:1 . مسئول تشكيلات حزب پان‏ايرانيست در سال‏هاى اشغال قزوين توسط روس در خلال 1320 تا 25 شمسى. در 30 تير 1331 كفن‏پوش با هم‏حزبى‏هايش با سه دستگاه اتوبوس به سمت ميدان بهارستان‏ تهران حركت كرد و قصد كرده بود از سدّ نظاميانِ راه‏بند بگذرد. اين شيوه مبارزه‏ى عيّارگونه و پهلوان‏منشانه به او در ميان مردم قزوين محبوبيت خاصّى داده بود.

2 . اين تصوير از نحوه‏ى شعاردهى او را از مادرم سركار بتول تقوى‏زاده شنيدم. نمى‏دانم خودش بالعيان‏ مشاهده كرده بود يا فقط شنيده بود. اما اينكه عنوان مى‏كرد چهارشانه و خوش‏اندام بود، انگار متّكى‏ به ديده‏هاى خودش بود.
3. مرحوم يزدان‏پناه قزوينى معلّم كم‏خواب و پركار قرآن كه در كارنامه‏اش سابقه هيئت‏دارى مذهبى و سياسى و تحمّل تبعيد هفت‏ساله در زمان طاغوت را داشت، با چهره‏ى كشيده، موى كوتاه سر و محاسن‏ بلند حس يك روحانى فاقد عمامه را در بيننده به وجود مى‏آورد.
چادرمان در مقرّ شوشتر جدا از هم بود; ولى مدام مى‏ديدمش و گاه بهش كه با آقاى حصارى مدّاح قزوينى‏ در يك چادر بودند، سر مى‏زدم و «يادداشت جواب يادداشت» هم داشتيم: در دفترش مطلب نوشتم و او هم مقابله به مثل كرد. من نوشته بودم: «كميل‏گفتنى نااهل هم باشى، رانده‏ى درگاهش نيستى و ناشر اوصاف خوبِ نداشته توست... كَمْ مِنْ ثَنأً جميلً لستُ أهلاً له نَشَرْتَه»
هميشه نوشته‏ام را به يادم مى‏آورد و مى‏گريست. او هم در دفترم در آخر دى 64 ابياتى نوشت خطاب به‏ خدا و متضمّن اين دعا كه كمكم كن «هر آنچه نبُردنى‏ست جا بگذارم». ابيات را با لحن سوزناكش در مراسم مختلف در جبهه و پشت شنيده بودم و مى‏ديدم خودش عامل است. خوش نداشت معلّم و روحانى‏ در فكر خريد خانه و ماشين باشد. وسيله نقليّه‏اش ژيان لكنتى‏يى بود كه بارها در قزوين مرا با آن به مقصدم‏ (منزلمان در جوار مدرسه شيخ‏الاسلام) رسانده بود. عكسم با او در جبهه: عكس 52 و 55. در چادر با او و حصارى و قاسم‏مرادى‏ها: عكس 50.
4. در همان مقطع پدرم آیه‌الله على محمّدى تاكندى هم آنجا بود و ديدار كوتاهى هم داشتيم.
آقاى «فرهنگ‏دوست» از مسئولين سپاه قزوين در سال‏هاى جنگ تحميلى كه به رغم جثّه‏ى كوچك، تحليل‏هاى بزرگ و قشنگى داشت، در آذر 79 برايم نقل كرد:
«در اسفند 66 كه قرار بود عمليات والفجر 10 در حلبچه انجام شود، به‏لحاظ به تأخيرافتادن عمليات، بچه‏ها كسل شده بودند و روحيه نداشتند. با قزوين صحبت كرديم و قرار شد ابوى شما - حاج آقا تاكندى‏ - به اتّفاق آقاى باريك‏بين - امام جمعه - به جبهه عازم شوند.
پدرتان وقتى ميان رزمندگانِ مستقر در مرغدارى باختران آمد، هر شب براى آنان برنامه اجرا كرد و در قالب‏ سخنرانى‏هاى ايستاده‏يى كه بين نماز براى بچه‏ها داشت، به قدرى آنان را خنداند و روحيه داد كه كسالتِ‏ اقامت فرساينده در جبهه را از روح و روانشان زدود!
يادم نمى‏رود صحنه‏يى را كه حاج آقا محمّدى، چفيه‏اش را روى برف‏هاى منطقه انداخت و به نماز ايستاد.
يك بار هم در سخنانش براى مطايبه گفت:
«بايد با مرغداران باختران صحبت شود كه بعد از رفتن رزمندگان، به جاى مرغ، خروس در اين مكان‏ نگهدارى كنند! »
برادر «آذرمهر» اهل خوزنين و دبير دبيرستان قزوين هم در شهريور 92 ضمن اينكه خبر داد عكسى از من‏ بدون اطّلاعم گرفته كه در لباس رزم در حال استراحت در منطقه عملياتى حلبچه‏ام، گفت:
«هدف عمليّات والفجر 10 تصرّف شهرهايى همچون خُرمال و بياره و طُويله و حلبچه بود كه قرار بود سكْرت بماند. با اين حال پدر شما بعد از اينكه حلبچه تسخير شد، سخنرانى كرد و گفت:
«قرار بود منطقه «سيدصادق» را هم بگيريم كه نشد... ولى مى‏گيريم انشأالله!» كه بچه‏ها خنديدند.
5 . از دوستان طلبه اهل روستاى نيكويه از توابع قاقزان قزوين كه پدرش از دوستان قديمى پدرم بود و خودش بعدها به كسوت روحانيت درآمد.
6 . مصراعى از غزليات ناقص‏الخلقه‌ی آن سال‏هايم!


برچسب‌ها: جبهه, خاطره, خاطرات جنگ, مشکی از اشک
 |+| نوشته شده در  شنبه هشتم آبان ۱۳۹۵ساعت 1:41  توسط شیخ 02537832100  | 

در ساعت دوازده و نیم بامداد روز سی و یک خرداد ۸۹ بعد از سه ساعت و ربع پرواز با هوابیمای ایرباس ۳۱۰ که تا ۳۱۰ هزار پا بالا رفت، به هند - سرزمین عجایب - وارد شدم.
اولددهلی یا دهلی قدیم و کلاف پیچیدۀ مردمانی که لابلای هم می‌لولند، بی‌کمترین تنش و مخمصه و مشاجره و به هم پریدن. و این کلاف‌های درهم‌تنیدۀ سیم‌های برق که توجّهم را برای عکّاسی با دوربین کانن اس.تری.آی.اس با ۶ مگاپیکسل که همراه دارم، جلب می‌کند، نمادی از درهم‌لولیدن مردمان این سامان است.
دیدار از مسجد جامع دهلی ساخته‌شده با سنگ‌های سرخ به امر شاه‌جهان و در عهد وی و تاریخ ۱۰۶۰ قمری را در کتیبه‌ای فارسی رؤیت می‌کنم. صحن‌فرش مسجد از تابش حرارت آفتاب هند تفتیده است و مأموری که ۲۰۰ روپیه از تو می‌ستاند به تو اجازه دهد دوربین کانن اس.تری.آی.است را به درون ببری. نیز امر می‌کند که کفش از پا درآوری. و مگر پابرهنه می‌توان بر این تابۀ داغ قدم نهاد؟
از حاشیۀ مسجد می‌روی. از این سو به آن سوی مسجد بر زمین باریکه‌راهی را با مفرشی باریک و دراز، جاده‌کشی کرده‌اند. این معبر به کنار حوض وسط مسجد راه دارد. مردمان به اینجا که می‌رسند، پا بر پاشویۀ حوض می‌نهند و پاهای بعضا گداخته از حرارت را با آب خنک تسلّی می‌دهند و تو نیز چنین می‌کنی و عکس هم می‌گیری. (فیلم اینستاگرامی)
کتیبهء فارسی مسجد جامع دهلی مربوط به سال ۱۰۶۰ قمریمردمانی چند در حواشی مسجد که می‌بینند، دوربین به دست داری، از تو می‌خواهند از آنان عکس بگیری. دخترکانی با البسۀ محلّی زرد و سرخ و بنفش و گل منگلی....


برخی امکان هند که رصد کرده‌ای برای دیدار:

بنارس و رودخانۀ گنگ و غسل تعمید
دیدار از مزار نظام‌الدّین اولیا و قبر غالب و در نزدیکی آن مراسم مرده‌سوزان هندیان
کاخ میسور
گالری هبیتت سنتر و روبری آن لودی‌گاردن (پارک عشّاق) که تلاقی‌گاه کسانی است که دوستدار یکدیگرند.

دهلی ۵ میلیون نفر جذامی و به همین تعداد مبتلای پیسی دارد. متروی شهر که بعد از سال ۲۰۰۰ افتتاح شده است را برای اوّلین بار در روز دیدارم از مسجد جامع سوار شدم. ۱۲ روپیه بلیت تکسفره گرفته. به جای بلیت‌های مقوّایی و کاغذی که به نظرم در ایران به هدردادن کاغذ منجر می‌شود، بلیت‌های مترو به صورت پلاک‌های پلاستیک فشرده به شکل سکّه ساخته شده که در دستگاه عبور وارد می‌کنند، و راه برای عبور باز می‌شود و سوار مترو می‌شوی و بعد از توقّف در ایستگاه مورد نظر در هنگام خروج، سکه را در جایی شبیه قلک مانند می‌اندازی و راه برای عبور باز میشود و از ایستگاه مترو خارج میشوی و سکّۀ مزبور در واقع دوباره به سیستم برمی‌گردد و مجددا از آن استفاده می‌شود.
دوستم دکتر عبدالله شایان‌راد که نخستین تصمیم‌ساز برای سفر من به هند بود، ابراز کرد:
از عجایب هند، وجود پشه‌ای به نام «دینگو» است که در هنگام انتقال فصل از تابستان به پاییز یافت می‌شود. این پشه در آب‌ها و برکه‌های راکد حتّی آب راکد کف کولر رشد می‌‌کند. گزش این پشه اغلب باعث مرگ می‌‌شود. پشۀ دیگری در اینجا هست به نام «پافیلی» که اگر به پا بزند، پا به اندازۀ پای فیل بزرگ و کلفت می‌شود.
شایان ما را به خود به مطبّ دکتری هندو برد که بر اساس داروهای طبّ یونانی، ۱۱۰ نوع بیماری را با گرفتن نبض علاج می‌کند.
۲ تیر ۸۹ : در غرب دهلی در منطقۀ «راجیونگر مندولی» در جامعه‌العربیّه سراج‌العلوم در جمع برادران اهل‌سنّت در مراسم سالانۀ دستاربندی طلاّب در نزدیک ظهر به تلاوت قرآن پرداختم و آیۀ الّذین یبلّغون رسالات الله را تلاوت کردم که بسیار مورد توجّه قرار گرفت. (فایل صوتی اجرا در اینجا قرار داده شود.)

                                                   ادامه دارد، . تلفن همراهم در هند: 00919582318039

چهارشنبه 9 تیر1389 ساعت: 3:49 توسط:بدخط
سلام .
امیدوارم سفر خوبی داشته باشید .
تمر هندی برای مینو کوچولو فراموش نشود  snow17th@yahoo.com
------------------------------------------------
دوشنبه 14 تیر1389 ساعت: 9:4 توسط:هيچكس
بار اول بوده سوار هواپيما شدي .كمبود www.dfh_nh@yahoo.com
--------------------------------------------------
چهارشنبه 16 تیر1389 ساعت: 13:49 توسط:مهدی
مثل اینکه عادته واتر مارک از سرت اونجا پریده!!!!!!!!!!!
----------------------------------------------------
دوشنبه 21 تیر1389 ساعت: 21:33 توسط:مهربان
با سلام به شما دوست عزیز و گرانقدر
تجلیل می کنم از زحمات شما در ارتقائ هنر ایران زمین
مانیز در اندیشه ساختن فرهنگیم اما بنوبه ای دیگر با ما همراه باشید
منتظریم تا قدمهایتان را گلباران نماییم http://fridonkenar.persianblog.ir/


برچسب‌ها: هند
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۸۹ساعت 20:42  توسط شیخ 02537832100  | 

حاج سیّد قاسم جمالی‌ها پدربزرگ عیال بنده امروز جمعه ۱۴ خرداد ۸۹ مصادف با میلاد مسعود حضرت زهرا(س) و سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی(ره) دار فانی را وداع گفت و فردا ۱۵ خرداد تشییع و در قبرستان باغ بهشت قم به خاک سپرده خواهد شد. خدایش بیامرزد!


برچسب‌ها: زینب میرکمالی, تاکندی, امین
 |+| نوشته شده در  جمعه چهاردهم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:2  توسط شیخ 02537832100  | 

در اوایل دهه‌ی ۷۰که جز صراحی و کتابم در قزوین یار و ندیمی نبود، دوستی داشتم که با حسن بشره‌اش سعدی‌گفتنی سر و سری داشتم. خاطرات و سفرنامه‌هاشو قشنگ می‌نوشت که دوست داشتم. امروز اس.ام.اس زد که اینهمه گفتی اینارو منتشر کن. فعلاً توی نت که کم‌دردسرتره قرارشون دادم. جالب بود خیلی. شمام بخونید. شاید شمام مثل من بپسندید. >>> اینجا

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۸۸ساعت 0:4  توسط شیخ 02537832100  | 

در شمار مقاطع خاص، آموزنده و پرخاطره‌ی زندگیم، دوره‌ی شش ساله‌ی همکاریم با هفته‌نامه‌ی ولایت قزوین است که امروزه در قالب روزنامه به چاپ می‌رسد. از حدود سال ۶۵ شمسی که تجربه‌ی نگارش داستان کوتاه و نثرهای ادبی و کاریکلماتور و خاطره‌نویسی را شروع کردم، چاپ آثارم در نشریه‌ی مزبور بسیار موجب تشویق و ترغیبم به ادامه‌ی کار گردید. ابتدا با نام مستعار برای آن نشریه مطلب می‌فرستادم و از سال ۶۷ در شب‌های صفحه‌بندی نشریه توسّط نقّاش پرسابقه‌ی قزوین: ابوالفضل دلزنده در دفتر نشریه حضور می‌یافتم. آنجا پاتوق برخی از اهالی هنر شهر از جمله داستان‌نویسان و فیلمنامه‌نویسان و فیلمسازان و شاعران هم بود و محیط پرگپ و گفتی فراهم می‌شد.
در نشریه‌ی یادشده ستونی به نام «از ما گفتن» و با نام مستعار «ر.راضی» شروع کردم و هر هفته در آن ستون ثابت مطلب می‌نوشتم. از معروفترین مطالب نشریه‌ی مزبور نقدی بود که بر یکی از نمایشگاه‌های خوشنویسی در قزوین که توسّط دوستان هنرمندم احمد پیله‌چی، امیر عاملی و علی‌اکبر پگاه بود نقدی نوشتم در سال ۶۹ که موجب حرف و حدیث بسیار شد. تا چند هفته بنده و این سه دوست مشغول مشاجره‌ی قلمی بودیم. در نهایت سیّد عبدالعظیم موسوی مدیر مسئول نشریه‌ی مزبور که محلّ کارش سمنان بود و به صورت کنترل از راه دور نشریه را هدایت می‌کرد، مطلبی نوشت تا نزاع طرفین را به حل و فصل بکشاند. نام مطلبش «فاصله‌ی نقد و هجو» بود. موسوی مطلب را در ۲۶ فروردین ۶۹ از محلّ خدمتش در سمنان و از طریق تلفن برای «صبح‌خیز» که بازنشسته‌ی نظام بود و در نشریه‌ی ولایت به عنوان مدیر داخلی خدمت می‌کرد، قرائت کرد. همزمان این مطلب روی نوار کاست ضبط می‌شد تا بعداً از نوار پیاده و به صورت دستی تایپ شود. در این پست، فایل صوتی این نوار که در آن حتی سید عبدالعظیم موسوی موارد نقطه و ویرگول و دیگر علائم نگارش را هم مشخص کرده است، تقدیم می‌شود که یادگاری ارزشمندی از دوران کار روزنامه‌نگاری حقیر است که حدود دو دهه از آن می‌گذرد. >> اینجا


توضیح عکس‌ها: عکس‌ها مربوط به حضور نشریه‌ی ولایت قزوین در نمایشگاه مطبوعات در اردیبهشت ۷۳ است. عکس بالا سمت راست از راست: ناشناس، محمدی خبرنگار، علی شکیب‌زاده سردبیر، آرش شایسته‌نیا، امیر عاملی، ناشناس، رضا شیخ‌محمّدی، رشید کاکاوند، علی صفدری، مجید، دختربچّه فرزند اردلان، اردلان، مرحوم شیخی آبدارچی نشریه
سمت چپ: فرد عینکی که کنار اردلان ایستاده است، صالح شهیدی است و فردی که کنار محمدی خبرنگار ایستاده «مسعود فرجی» است و بقیه هم در عکس قبل معرّفی شدند.
عکس پایین: سمت چپ کنار علی صفدری، حسن طاهرخانی باجناق سید عبدالعظیم موسوی ایستاده است که زمان به اتفاق ایشان کار صفحه‌بندی نشریه را انجام می‌دادیم. ایشان آگهی‌های را می‌چسباند و بنده صفحات دیگر نشریه را. بنده به مدّت چهار سال در ولایت قزوین صفحه‌آرایی کردم.


نمونه‌ی صفحه‌بندی صفحه‌ی اوّل نشریه‌ی ولایت توسّط من که در ۱۷ اسفند ۷۲ به چاپ رسید. می‌بینید که کار را با چسب و قیچی و خط‌کشی دستی با راپید انجام داده‌ام و کنار صفحه هم توضیحاتی با خودکار قرمز برای لیتوگراف نوشته‌ام. این دوره‌ی تجربه‌ی کار دستی بر روی ماکت به زودی جایش را به سیستم صفحه‌بندی رایانه‌ای داد که گرچه سرعت عمل بی‌نظیری بیه همراه داشت، ولی هرگز لذّت کار «مانوال» و دستی را نداشت:


برچسب‌ها: قزوین, ولایت قزوین, امیر عاملی, احمد پیله‌چی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۷ساعت 21:45  توسط شیخ 02537832100  | 

گزارش
آخرین شب برگزاری کنسرت باشکوه استاد شجریان
در تالار وزارت کشور
۱۵ مرداد ۸۶


برچسب‌ها: شجریان, حمیدرضا نوربخش, استاد امیرخانی
ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم مرداد ۱۳۸۶ساعت 15:16  توسط شیخ 02537832100  | 

امروز در قم عالِمى ربّانى تشييع مى‌‏شود؛ فقیه مُبرّزی كه این چاکر چرک، یک دهه، فرصت استفاضه از محضر او را داشت؛ ولى در مقام برخورداری از اين بخت بلند، کوتاهی کرد. حضور و حيات مرحوم آیت‌الله ميرزا جواد آقا تبريزى‏ (مجتهدى همنام با ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى) و درس خارج فقه ايشان كه‏ صبح‏‌ها در مسجد اعظم قم برگزار مى‌‏شد، يك فرصت طلايى براى كسانى بود كه مى‏‌خواستند قوّهٔ اجتهاد و استنباط را در خود، با درك محضر يكى از بهترين شاگردان مرحوم آیت‌الله سیّد ابوالقاسم خويى(ره) تقويت كنند.
بعدها شايد به‌کرّات از سوی خود یا دیگران مورد ملامت‏ قرار گيرم كه چگونه بيش از ده سال در زمان اين فقيه زيستى و در نزديكى خانه‏ و محلّ تدريس او سُكنى داشتى و حتّی نامت در ليست طلاّب شهره‌‏بگير حوزه‌ٔ علمیّه بود؛ ولى‏ كمترين بهره را از اين فحْل فقه و فقاهت نبردى و در ساعت تدريس او (حدود 
۸ صبح) يا در منزل خُسبيدى يا در كار تحقيق بر روى مقوله‌های بی‌ربطی بودی که با هدفی که برای آن به قم آمده بودی یا  فرستاده بودندت، در تنافی بود... و آن چند جلسه‌ای را هم كه در درس خارج فقه ايشان در اوايل دههٔ هفتاد حضور يافتى، تنها به برخى تكّه‏‌هاى طنزآميز و آميخته با لهجهٔ غليظ تركى آن مرحوم، اكتفا كردى و احياناً ثبت انتقاداتى كه به برخى از شاگردان درسش می‌کرد كه به ايشان، اشكال‏ طلبگىِ بى‏ربط مى‏‌كردند.
به حال دو تن از دوستان و بستگانم در اين ميان غبطه مى‌‏خورم (یا دست کم خوش دارم که اینک افه‌ٔ یک غبطه‌خور را بگیرم):
يكى دامادمان‏ شيخ صادق مرادى كه از همان سال ۷۳ - كه رحل اقامت را از قزوين‏ به قم افکندم - از درس خارج اين عالِم تعريف و تمجید مى‌‏كرد و حضور در حلقه‌ٔ درس ايشان و نگارش تقريرات‏ درس را بر ديگر محافل درس و بحث ترجيح مى‏‌داد و معتقد بود كه اين مرجع بزرگ، نكته‌‏گو، باريك‏‌بين و مجتهدپرور است.

ديگرى دوست طلبه‌ٔ قديمى و صميمى امّا مُكلاّيم سيّد مصطفى‏ صادقى شالى كه درس خارج اصول مرحوم تبريزى را بر درس خارج فقه‏ دیگر اعاظم همچون آیت‌الله ناصر مكارم شيرازى به رغم اینکه اين عالِم دوم، روندتر و دسته‌‏بندى‌‏شده‌‏تر درس مى‌‏گفت، رجحان داد.
اما حقیر به تدریج از شركت در دروس خارج فقه و اصول کناره گرفتم. آخرين ارتباطم با اين مقوله، نگارش يك دوره درس خارج اصول آیت‌الله شيخ‏ جعفر سبحانى براى راديو معارف قم (بر اساس نوارهاى درس ايشان) بود كه‏ حدود ۶ سال به طول انجاميد و حاصل کار به رغم انتقاداتی که همواره به نوع نگارش من وارد بود، تا انتها از این رسانه پخش شد. کار خوبی بود و بهره‌ٔ چندجانبه‌ای برای من داشت: یک اشتغال طلبگی بود؛ پدر از این بابت راضی و خرسند بود؛ تجربه‌ٔ مورد علاقه‌ام - نویسندگی - را به این وسیله به کار می‌بستم؛ دستمزد خوبی هم به من تعلّق می‌گرفت. با ختم این پروژه تمام این مُحسّنات به محاق رفت.

 

تصویر پدرم آیت‌الله شیخ علی محمدی تاکندی / مدرسه‌ی شیخ‌الاسلام قزوین / بهار ۷۱ / عکاس: شیخ مجتبی خسروی

عکس حقیر با عمامه در حال سخنرانی برای رزمندگان غواص گردان حضرت رسول(ص) / منطقه‌ی باختران قبل از عملیات کربلای ۴ / شهریور ۶۵ديروز که خبر فوت آیت‌الله تبريزى را شنيدم، يك لحظه احساس غبن و خسران كردم. وجدان‌درد مرا آزرد كه در طول اين دوازده سال كه معاصر با آن مرحوم در قم‏ زيستم، به جاى حضور در حلقه‌ٔ درس ایشان، درگير زمينه‌‏هاى مختلف (عمدتاً خطّ و خوشنويسى و رديف‌‏هاى آوازى موسيقى سنّتى ايرانى) شدم. وقتم به بطالت نگذشت و در اين مقوله‏ٔ‏ دوم اينك در شمار خوانندگان رديف‌‏دان قم محسوب مى‌‏شوم و توان تدريس‏ هم دارم و همچنان كه از وبلاگم پيداست، مُدام در حال اجراى برنامهٔ آواز در جلسات مختلف هستم؛ ولى بيم آن را دارم كه طلا را رها كرده، مِس را گرفته‏ باشم و استبدل العجَزَ بالکاهل.
شك ندارم كه پدرم - آیت‌الله شيخ على محمّدى تاكندى - كه زمانى‏ از تلاميذ مرحوم آیت‌الله تبريزى بود و بر همان سبيل و منهج اجتهاد، سلوك‏ مى‌‏كند و تكْ‌‏پسرش هم من هستم، كار و كردار حقير را به فرضِ حلّيّت، ارزان‌‏فروشى خویش مى‌‏داند و نام می‌نهد و احیاناً به تعبیر حضرت فاطمه(س) تبدیل قوادم به ذُنابی!
دامادمان كه ذكرش رفت بارها به مادرم گفته است كه‏ من يقين دارم آقارضا با توجّه به استعداد و پشتكارش اگر چندسال روى‏ اجتهاد وقت می‌گذاشت، يك مجتهد مُبرّز مى‌‏شد.
ابوى نيز بعد از اينكه خودش در خلال سال‏‌هاى ۶۰ تا ۷۳ مُتكفّل شد كه از جامع‏‌المقدّمات تا انتهاى دورهٔ‏ سطح (به قول خودش تاى تمّتِ كفایةالأصول مرحوم آخوند خراسانى) را در قزوين به بنده و شماری از طلّاب تدريس كند، مرا به قم فرستاد و منزلش را هم در اختيارم‏ نهاد و همه‌‏گونه حمايت مالى نمود؛ به ذوق اينكه در آتمسفر آخوندپرور قم‏ نفس بكشم؛ بلكه در زمرهٔ ملاّيان درآيم و به حال دين و دنياى خود و خلق‏ مفيد باشم.
ولى از قرار معلوم و على‌‏الحساب اين شهر و اين يك دهه، براى‏ حقير فرصتى براى ارتباط با مقوله‏‌هاى هنری و  عمدتآ موسيقى بوده است. شايد خيلى‏‌ها در اقصى‏‌نقاط ايران و جهان تصوّر كنند كه از عوارضى اتوبان قم كه به این شهر پا مى‏‌گذارى، ديگر نه که هيچ آلت موسيقى يافت نمى‏‌شود، بحث در اين باره‏ هم مُحرّم و مردم، محرومند!... بر اساس یک تصوّر غلط، حتّى افرادِ لباسْ‏‌شخصى نيز در این ناحیه، آخوندهاى بى‌‏عمامه و در حال‏ تردّد بين حرم و مدرسه‏ٔ فيضيّه هستند!
واقعیّت این است که در پس و پشت‏ خانه‌ها و گوشه‏‌كنار آموزشگاه‏هاى پيوسته در حال افزايش قم، عدّهٔ زيادى در حال آموختن ساز و آواز هستند. حقير خود پس از سال‏‌ها مقاومت، نى و سه‌‏تارى تهيّه كردم تا در همان منزل فوق‌‏الذّكر آماده باشد تا اگر مهمانى از راه رسيد كه دستى در مقوله‏ٔ نوازندگى داشت، سر ما بى‏‌كلاه نماند.
شايد بهتر آن بود كه این چاکر چرک، اگر در پى سردرآوردن از رمز و راز مقامات‏ و دستگاه‌‏هاى دوازده‏‌گانهٔ موسيقى ايران هستم، در آنسوى آن عوارضى مذکور، خانه اختيار كنم و اين آتمسفر را به كسانى واگذارم كه در پى‏ فقه و فقاهتند.

ویرایش: ۰۰/۰۲


برچسب‌ها: قم, شیخ صادق مرادی, سید مصطفی صادقی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم آذر ۱۳۸۵ساعت 7:32  توسط شیخ 02537832100  | 

۸۵/۳/۱۸ ديدارم با ابوالفضل ارجمندی ۷۶ ساله در مغازۀ ساعت‌‏سازى‌‏اش در سه‏‌راه موزۀ قم (كه مى‌‏گفت: حدود ۵۰ سال است اين مغازه را دارم و الان‏ صدى نودِ مراجعه‌‏كنندگان قديم را ندارم و تنها شيشۀ ساعت و باطرى عوض‏ مى‏‌كنم!)
روى صندلى قديمى مغازه‏‌اش نشستم كنار راديوى‏ ترانزيستورى لكنتى‌‏اش كه براى اينكه روشن بماند، مى‌‏بايست دستش را مدام‏ روى قسمتى از آن بگذارد و نگه دارد. از قاسم جبلّى تعريف كرد که اين بيت را با آواز خوانده بود:
... لب بر لبت گذارد و قالب تهى كند. مصراع اولش يادم نماند. مضمونِ شعر اين بود كه رشك‏ مى‌‏برم به حال جام كه لبش را بر لب تو مى‏گذارد و قالب تهى مى‌‏كند. (از شراب خالی می‌شود!)
ارجمندی از روح‌‏انگيز خيلى تعريف كرد و گفت:
وقتى آوازهايش را در راديو مى‌‏شنيدم، از خود بي‌خود مى‏‌شدم و ديگر خبر از دور و برم نداشتم. ارجمندى از ته دل از انسانيّت و خُلق حسَن روح‏‌انگيز تمجيد كرد و گفت:
«او كسى بود كه با وجود مشكلات شخصى در زندگى، اگر كودك بى‌‏سرپرستى‏ را مى‏‌ديد، تحت حمایتش مى‏‌گرفت و تمام مخارج او را تا سال‏‌ها مى‌‏پرداخت.» گفت:
«يك بار خبر دادند كه اگر مى‏‎خواهى روح‌‏انگيز را ببينى بيا تهران كافه‏ى‏ جمشيد در لاله‏زار. اين خانم آنجا آواز مى‏خواند و لبى تر مى‏كند و پاتوق‏ كسانى است كه شيفتۀ آواز او هستند. من هم رفتم و ديدمش.»
از حسين سعادتمند قمى گفت و اينگونه توصيفش كرد كه ذاتاً خواننده و صدايش گلوله‌‏وار بود و از ته دل برمى‏‌خاست و تصنّعى و كلاسْ‌‏آموخته نبود؛ در حالى كه كسى مثل بنان (با توصيفى كه ارجمندى در جاى ديگر از صحبتش‏ كرد) از روى عقل و دانش مى‌‏خواند و نه عشق. گفت:
خيلى دوست داشتم سعادتمند را ببينم. يك روز كه در مغازه با يكى از دوستان شكارچى‏‌ام نشسته بودم، ناگهان دوستم به مردى كه از خيابان‏ مى‌‏گذشت، اشاره كرد و گفت:
«ايناها! اينم سعادتمند!» فى‌‏الفور گفتم:
«پس دعوتش كن اينجا!»
به اين ترتيب پاى او به اين مغازه باز شد. او يك صفحۀ سه‌‏گاه داشت كه من ده‏ سال كار كرده بودم تا بتوانم گوشۀ مخالفش را اجرا كنم. آن دوست ما به سعادتمند گفت كه ارجمندى از مريدان آواز شماست. سعادتمند گفت:
«چيزى بخوان!» من همان صفحۀ سه‌‏گاه او را اجرا كردم و خيلى پسنديد. اشتباه بزرگى كه كردم اين بود كه نبردمش عكّاسى بغل مغازه تا يك عكس تكى‏ يادگارى از او بيندازم! سعادتمند باز هم نزد من مى‌‏آمد براى سوراخ‏‌كردن حُقّۀ ترياكش! من سوزن‏ گرامافونی داشتم كه جنس محكمى داشت. وقتى آن را روى حُقّه مى‌‏گذاشتى و يك ضربه مى‏‌زدى، سوراخِ مورد نياز در حُقّه ايجاد مى‏شد.
يك بار دوستان اطّلاع دادند كه على‏‌اكبرخان شهنازى در قم در منزل آقاى‏ بيگدلى است. به آنجا رفتم. من مكثى كردم تا تصميم بگيرم كه چه چيزى‏ بخوانم. شهنازى گفت:
«هر چيزى بخوانى، با شما همراهى مى‌‏كنم.» من‏ دشتى خواندم؛ نه اين دشتى كه امروز مى‏‌خوانندها. یک دشتى واقعی!» گفت:
آن وقت‌‏ها شهر خلوت و هوا صاف بود. غذاها و ميوه‌‏ها هم خواننده‏‌پرور بود. موزهايى بود كه يكى از آن‌ها را كه مى‌‏خوردم، تا چند ساعت احساس گرسنگى‏ نمى‏‌كردم. خربره‏‌هايى بود مال «ايوانكى» كه حجمش كم بود؛ ولى وزن سنگينى‏ داشت. چاقو که بهش مى‌‏زدى، انگار منفجر مى‌‏شد و دهن باز مى‏‌كرد. وقتى‏ مى‌‏خوردى، انگار خورده‏‌نبات مى‏‌خورى از فرط شيرينى! آوازخوان‌‏ها در بستر اين فضاى مساعد تربيت مى‌‏شدند. من مغازۀ ساعت‌‏سازى را كه مى‏‌بستم،‏ مى‌‏رفتم قبرستان نو و در تاريكى شروع به خواندن مى‏‌كردم. روبروى مدرسۀ‏ حجّتيّه طلبه‏‌ها درِ حجره‌‏ها را باز مى‌‏كردند و با آنكه مرا نمى‌‏ديدند، به صدايم‏ گوش مى‏‌دادند؛ انگار حرف دل آنها را مى‌‏زدم. هر ۵ دقيقه يك بار ماشينى رد مى‌‏شد و نورش مرا روشن مى‌‏كرد. يك بار اين شعر قمام را خواندم كه:
...باده هست و جام نيست‏ (باز هم مصراع اولش را يادم نيست که ارجمندی چی خواند؟)
چند وقت بعد كسى به مغازه آمد و صحبت شعر شد و گفت:
«شعرى را در جايى شنيده‏‎ام كه مى‏‌خواهم بدانم از كيست و بقيّه‏‌اش چيست؟» گفتم:
«بگو شايد بدانم.» چند كلمه از ابتداى بيت آخر شعر قمام را خواند (باده‏ هست و جام نيست) من سريع بقيّه‏‌اش را خواندم و معلوم شد صداى مرا در همان شب‌ها شنيده‏ بود با آنكه مسافت طولانى از من دور بود. يك بار هم كسى كه منزلش در سمت‏ تكيۀ آسيدحسن بود مى‌‏گفت:
«شب‏‌ها صدايت را مى‌‏شنويم.» وقتى من سر و دهانم را به آن سمت از قم مى‌‏گرداندم‏، صدايم به آنجا مى‌‏رسيد و فرود مى‏‌آمد!
ارجمندى از تار امير حشمتى تعريف كرد و تعبير كرد به نالنده! گفت: انگار زار مى‏زند و مثل آنها نيست كه فقط دِلى‌‏دِلى كنند. از صداى گلپا هم با مشابه اين‏ اوصاف ياد كرد.
پرسيدم كه در جايى خوانده بودم كه شما در درس اخلاق امام شركت مى‏‌كرديد. نفى كرد و با آنكه در مغازه‌‏اش پوستر امام خمينى بر ديوار بود، هر بار كه اسم‏ ايشان را مى‌‏آوردم، مسير بحث را به سمت شيخ جعفر مجتهدى مى‏‌كشاند.
یکجا گفت: دكتر مَظاهر مُصفّا بزرگ‏‌شدۀ قم بود و زمانى هم رياست فرهنگ؟؟ اين‏ شهر را به عهده داشت. خيلى دلم مى‌‏خواست ببينمش. يك بار از جلوى‏ مغازه‌‏ام رد مى‌‏شد. پشت ويترين توجّهش به برخى ساعت‏‌هاى من جلب شد و آمد داخل. فرصت را مغتنم شمردم كه با او رفيق شوم. آمد روى صندلى‏ نشست و صحبت آواز شد. گفتم:
«من هم مى‏‌خوانم.» گفت:
«بخوان!» ابوعطايى خواندم روى اين غزل از حافظ:
«شنيده‏‌ام سخنى خوش كه پير كنعان گفت / فراق يار نه آن مى‌‏كند كه بتوان‏ گفت»
(اين را كه ارجمندى گفت: فهميدم كه قبل از من - نگارنده - هم كسى بوده كه روى‏ اين غزل حافظ ابوعطا بخواند.)
وقتى خواندم دكتر مُصفّا روى صندلى چرخيد و ميخكوب من شد. به او گفتم‏:
«خيلى دلم مى‌‏خواهد پايم به انجمن شعر شما باز شود و بتوانم استفاده كنم.» مرا دعوت كرد به منزلش در تهران. رفتم. منزلى بود شبيه قصر شاهزاده‌‏ها و چراغ‌‏هاى قشنگ داشت و درخت‌‏هاى جالب و درِ ورودی اشرافى بزرگ. صندلى‏ گذاشته و افراد نشسته بودند. چند نفر سخنرانى كردند. بعد دكتر مَظاهر اعلام كرد كه آقاى ارجمندى كه همشهرى ماست، آواز مى‏‌خواند و از من دعوت کرد برای خواندن. شروع‏ كردم به خواندن و چنان تأثيرى گذاشتم كه همه ابراز احساسات‏ عجيبى كردند؛ آنقدر از ته دل كه انگار قبل از آن آواز نشنيده‏‌اند!
البتّه اين‌ها را خدا شاهد است براى اين نمى‌‏گويم كه بيشتر از آنچه بودم نزد شما تأثير بگذارم. من فقط واقعيّت را مى‌‏گويم.
ارجمندى خودش را با قرائت‏ بيتى که یادم نماند، به گنجشكى در قياس با عقاب پرندۀ خُرد و حقيرى تشبيه كرد كه در عين حال ناچار است پر بزند. گفت:
«بعد از اتمام آوازم در محفل مصفّا در تهران، مثل پروانه دور من مى‌‏گشتند. در خيابان‏‌هاى تهران آن موقع كه خلوت و فضا آزاد بود، راه افتاديم و از من خواستند كه بخوانم.
بعد از صحبت‌های ارجمندی، من (نگارنده) ابراز كردم كه من هم در خواندن دستی دارم و يك بار جداگانه بايد نزد شما بيايم براى خواندن. گفت:
«همين الان بخوان!» گفتم:
«بگذاريد بعد! چون ما باز هم باید خدمت شما برسیم.» گفت:
«نه همین الان! چون شما مى‌‏رويد تمرين مى‏‌كنيد. الان كه يكهو مى‌‏خواهم امتحانتان‏ كنم، بايد بتوانيد بخوانيد.» روى صندلى برای خواندن جابجا شدم و گفتم:
همين‏ شعری را كه گفتيد مى‌‏خوانم. فكر مى‏‌كردم فقط من روى آن نغمات ابوعطا گذاشته‌‏ام.
در حضور او ابوعطا را روى بيت «شنيده‏‌ام سخنى خوش» بدون تحریر درآمد کردم. گفت: عين آقاى شجريان شروع کردید! نگذاشت ادامه دهم و گفت:
«درآمد را بخوان!» خواندم. بعد از خواندن يك بيت ديگر، باز پرید در آوازم و نگذاشته ادامه دهم و گفت:
«بيت بعد را تنها دكلمه كن. من آنچه را كه بايد بگيرم، گرفتم.» دكلمه كردم:
«حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر/ كنايتى است كه از روزگار هجران‏ گفت»
دوباره خودش با احساسات دكلمه كرد و منظورش این بود که اینگونه باید دکلمه کنی. بعد گفت: با تكرار كلمات كه انجام‏ داديد (مثلاً شنيده‏‌ام را دوبار گفتم و فراق يار را سه بار) موافق نيستم. چون بايد جورى آواز بخوانى كه اگر كسى بخواهد شعر را بنويسد، بتواند.
قبل از خداحافظى از آقاى ارجمندى دفترش را باز كرد كه نام مرا به عنوان کسی که با او دیدار داشته ام، بنويسد. ديدم‏ دفتر خوبى دارد و خلاصۀ كوتاهى از مسائلى را كه بر سرش رفته در آن نوشته‏ است. از جمله نوشته بود كه در سال ۸۱ در منزل حبيب‌‏اللّهى بوديم با شركت‏ سعيدى خوانندۀ اصفهانى و على‏‌بيگى و محسن فرهادى‏.

چند نکته:
یک. دو سال قبل از این دیدار در نه مهر 83 این آقا در مراسم تجلیل از پیشکسوتان موسیقی قم که جناب عزّتی‌پرور مجری‌اش بود، روی سِن رفت، حرف زد، آواز خواند و تشویق شد و من هم صدابرداری کردم: اینجا
دو. این آقا فوت شد و دیگر در میان ما نیست.
اصلاح مشکلات فونت و ویرایش و آپدیت تازه: تیر 99


برچسب‌ها: قم, حافظ, تاریخ شفاهی, حبیب‌اللهی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۸۵ساعت 2:31  توسط شیخ 02537832100  | 

اين پُست شامل مطالب زير است:

 تن صدای دردسرساز!
 قرآن با خون صدّام‏
 تخريب حسينيّۀ شريعت قم‏
 درياچه‏‌اى در ميدان نقش جهان اصفهان!
 تردستى خارق‏‌العاده در منظريّه‏ى قم‏
 راشد يزدى و روضۀ حضرت عبّاس(ع)
 رسم عجيبى در مياندوآب‏
 تجاوز اجنّه به يك دختر!

روز جمعه 28/11/84 به دعوت انجمن خوشنويسان قم، رفتم جلسۀ مدرّسين؛ با حضور استاد احمد عبدالرّضايى، على رضائيان رياست انجمن، على معماريان، على‏ بخشى، نعمان صحرانورد، حسن اعرابى مسئول واحد آموزش، محمّدتقى اسدى، مسعود رنگساز و از خانم‏ها: آهنى، وزيرى، اديب، پوريزدانپرست و رشيدالأسلامى.

تن صدای دردسرساز!
بعد از اينکه رضائيان گزارش کاری از فعّاليّت اين چندوقته‌ی انجمن ارائه کرد، استاد عبدالرّضايى رشته‌ی کلام را به دست گرفت و تا وقتى رضائيان، دامن بحث را جمع‏ نكرد، عبدالرّضايی سكّاندار بود و پنجره توی پنجره باز می‌کرد. از دوره‌ی رياستش در انجمن خوشنويسان گفت و ابراز کرد:
در دوره‏‌اى كه رئيس بودم، چون تُن صدایم بالا بود و زين‌‏العابدين اسماعيلى آرام صحبت مى‏‌كرد، به من مى‏گفتند ظالمى!
در باب آداب تعليم و «کيفيّت به مکتب‌آوردن طفل گريزپا در روز جمعه» سخن گفت و اين مثال را زد:
اگر مربّى و معلّم خوبى باشى، علامتش اين است که بايد بعد از چند سال كه رابطۀ تدريست با شاگردت قطع شد، در روز معلّم با تو تماس بگيرد و اگر هديه نمى‌‏آورد، دست كم اين روز را به تو تبريك بگويد.

قرآن با خون صدّام‏
در جلسه صحبت قرآنى مطرح شد كه صدّام‌حسين با خونش نوشته. رضائيان گفت: بعد از ترور پسرش «عدى» نذر كرده بود اگر پسرش شفا پيدا کند، قرآنى به‏ خون خود بنويسد. هر روز با آمپول ازش خون‏ مى‏‌گرفته‏‌اند و «عبّاس بغدادى» کتابت می‌کرده است. آنگونه که عبدالرّضايى گفت، شاگرد عبّاس‏ بغدادى هم در سفرش به قم در مورد اين قرآن صحبت كرده بود.
يك بحث شرعى مطرح شد كه آيا نگارش قرآن با خون كه مايعی نجس است، حرام‏ نيست؟ بعضى‏ها حرمت اين کار را مسّلم فرض می‌کردند و مى‏گفتند:
وقتى به حكم لايمسّه‏ الاّ المطهّرون در قرآن، نمی‌شود دست بى‏‌وضو به مصحف شريف زد، آيا ممكن است كه قرآن‌‏نويسى با خون حرام نباشد؟ گفتم:
«با قاطعيّت نمى‏شود در اين باره حكم كرد و قياس نمود. بايد از مراجع پرسيد.» پيشنهاد كردم با فرض جواز، خوب است آياتى كه در آن كلمۀ «دَم» آمده، با خون‏ نوشته شود. عبدالرّضايى گفت:
«يا فقط کلمۀ «دَم» را با خون نوشت.» و افزود:
«در احكام دين داريم كه خون باقيمانده در بدن گوسفند نجس نيست. لابد با چنين خونی مى‏‌توان كتابت كرد و ديگر شبهه‌ی حرمت وجود ندارد.» رضائيان آهسته به صحرانورد گفت:
«شيخ باز سر كار گذاشته ملّت را.»

تخريب حسينيّۀ شريعت قم‏
با توجّه به اينكه هفتۀ گذشته روز تخريب حسينيّۀ شريعت در قم (محلّ اجتماع‏ دراویش اين شهر) بود، در جلسۀ مدرّسين خوشنويسى هم بحث مبسوطى در اين باب‏ درگرفت. از «بهرامى» ياد کردند؛ مرد قدكوتاه و سيبيلوى خانقاه شريعت كه معاون آقاى‏ شريعت (رئيس خانقاه مزبور) بود. بهرامى را اكثر قمى‏‌ها مى‌‏شناسند. رضائيان می‌گفت:
«حتّی خانم من از او ياد کرد. گفتم: تو ديگر از کجا می‌شناسیش؟ گفت: يک نفر فقط در قم هست که قدکوتاه و سيبيلو باشد!»
بهرامی با آموزش و پرورش هم مرتبط بود و همان کسی است كه من و هادى‏ پناهى به او مى‏‌گفتيم: «جذبى!» چند سفارش خط براى پناهى آورد كه پناهی کتابتش را به من واگذار كرد و آخرى‏اش را تازگى و چند روز قبل از تخريب حسينيّۀ شريعت نوشتم به 50 ه.ت. عبدالرّضايى گفت:
امسال «بهرامى» در مكّه همسفر من بود. در مسير عرفات كه در اتوبوس مى‏‌رفتيم، سيبيل‏‌هاى بلندش كه دهانش را پوشانده بود، در حال ارتعاش بود. معلوم بود به آهستگى ورد و ذكرى مى‌‏گويد. گوش‏‌ها را كه تيز كردم، ديدم اين بيت را مُدام تكرار مى‌‏كند:
«به حقّ شاه مردان / يارب بلا بگردان!»
انگار يك بار هم او سوار اتوبوس بوده. در صندلى جلوترش كودكى با مادرش نشسته بود. بچّه‏ گهگاه برمى‏‌گشت عقب سرش را نگاه مى‏‌كرد. يك بار به مادرش گفت:
«مامان! اين آقاهه دهن نداره!»
بهرامی شنيد و موهاى سيبيلش را با دستش بلند كرد و دهانش را نشان داد و گفت:
«پس اين چيه؟ كُس ننه‌‏ته!»

درياچه‌‏اى در ميدان نقش جهان اصفهان!
«محمّدتقى اسدى» استاد جوان انجمن خوشنويسان که به تازگی در مسابقات غدير تبريز در رشته‌ی نسخ اوّل شده و سه سکّه‌ی بهار آزادی به خود اختصاص داده است، از اطّلاعاتش در زمينۀ تصوّف و روزنامه‌‏هايى كه در اين چند روز ديده و نيز بحث سحر و ساحرى و حرمت آن صحبت كرد. گفت:
«در كتاب‏‌هاى فقهى هست - حالا آقاى شيخ‏‌محمّدى لابد بيشتر اطّلاع دارند - كه‏ سِحر حرام است؛ مگر براى خنثى‌‏سازى سحر ديگر. يك بار شيخ بهايى در بيابان براى تخلّى رفته بود. هر چه نشست و زور زد، خبری نشد! فهميد خبرى است. برخاست و نگاهی به‏ اطراف انداخت. در دوردست عجوزه‏‌اى را ديد که نگاهش مى‏‌كند. فهميد عجوزه سحرش كرده. شيخ بهائى مقابله به مثل کرد و پيرزن را سحر كرد. قدری بعد، از همان راه دور قرار گذاشتند كه سحر يكديگر را باطل كنند و هر يك به راه خود برود!
يك بار هم ساحرى نزد شاه عباّس آمد و كارهاى‏ خارق‏‌العاده كرد. شاه فرستاد دنبال شيخ بهائى. شيخ آمد بالاى عمارت عالى‌‏قاپو و در حضور شاه و ساحر سحرى‏ بكار برد که در اثر آن، فرد ساحر تمام ميدان نقش جهان را درياچه‌‏اى ديد. دقايقی بعد كشتى‏اى بر آن ظاهر شد و تا نزديك عمارت‏ عالى‏قاپو پيش آمد. شيخ به ساحر گفت: «کشتی حاضر است. برو پايين، سوار شو!» ساحر به خيال آب و کشتی، خود را به پايين انداخت و مرد.

تردستى خارق‏العاده در منظريّه‏ى قم‏
اسدى در باب حرمت سحر گفت:
سحر را شيطان به انسان مى‏آموزد و آدم بايد مطيع شيطان باشد تا شيطان به او اين‏ اعمال خارق‌العاده را ياد دهد. از اين روست که اين کار حرام است. يك بار در سنوات اخير چند طلبه به پادگان منظريّه‏ى قم رفته بودند. مراسم دهه‏ى فجر بود. روى سن برنامه‏ى سرود و تئاتر و سياه‏بازى اجرا مى‏كردند. سربازى را از پادگان‏ آوردند كه تردستى ‏كند. اشيايى را كه در دست مردم بود، غيب مى‏كرد. طلبه‏ها گفتند:
«ما ديديم كارهاى اين فرد، خيلى عجيب و واقع‏نماست. حس كرديم آدم‏ معمولى نيست و به جاهايى وصل است. بعد از مراسم صدايش كرديم به دفتر و او به تقاضای ما كارهاى عجيب‏ترى هم اجرا كرد كه باورمان شد آدم فوق‌العاده‏اى است. سين‏جيمش كرديم كه بگويد قضيّه چيست و اينها را از كجا مى‏داند؟ زير بار نرفت. هر چه اصرار کرديم، لب باز نکرد. ترجيح داديم افرادى را مأمور كنيم زيرنظرش بگيرند. چند روز تعقيبش كرده بودند. عاقبت ديدند به دستشويى رفت. قرآن را ورق‏ورق ‏كرد و با نجاست به آن بى‏حرمتى‏ نمود. قضيّه كه لو رفت، گفت:
«من با شيطان قرارداد دارم كه هر كار او مى‏خواهد، برايش انجام دهم و او هم به من مهارت تردستى بدهد!»
خاطره‌ی آقای اسدی، ماجرای نگارش قرآن با خون صدّام را در ذهنم تداعی کرد و به نعمان صحرانورد هم که کنار دستم نشسته‌ بود گفتم که مسائل دارد به هم ربط پيدا می‌کند.

راشد يزدى و روضه‏ى حضرت عبّاس(ع)
اسدى از آقاى راشد يزدى هم خاطره‏اى از تلويزيون نقل كرد كه دعوتش كرده بودند به نمى‏دانم كجا و پيری بالاى صدسال (به قول صحرانورد قطب صوفيّه) به قيافه‏ى‏ مرتاضان هندى آنجا بود و به راشد گفته بود روضه‏ى حضرت عبّاس بخوان! راشد گفت:
ديدم اين فرد (به تعبير اسدى) اصلاً ريتمش به اين حرف‏ها نمى‏خورد. ولى چون‏ خواسته بود، برايش خواندم. ديدم نمى‏گريد; ولى زوزه مى‏كشد (زوزه را خود راشد تعبير كرده بود) بعد پير گفت:
من اعمال سختِ موسوم به «هوشنگيّه» (لبخند على رضائيان) را انجام داده‏ام.
دانه‏ى گندمى را در كف دستم مى‏گذاشتم و آنقدر صبر مى‏كردم تا سبز شود. با اين حال‏ هيچ چيزى به قدرت اشك براى سيّدالشّهدا(ع) نيست.

رسم عجيبى در مياندوآب‏
بعد از اينكه در جلسه عنوان شد كه انگار شايع شده كه صوفى‏ها و دراويش، زنانشان‏ را با هم عوض مى‏كنند، نوبت به «على معماريان» استاد انجمن خوشنويسان قم و مسئول امور مالی رسيد كه‏ از خاطراتش بگويد:
در زمانى كه مجرّد بوديم و مى‏خواستند مرا با يكى از همكارانم بفرستند به معلّمى در يكى از روستاهاى مياندوآب(؟؟) گفتند: در جايى كه مى‏رويد، رسم غلطى وجود دارد كه اگر بتوانيد مردم را وادار به ترك اين سنّت کنید، خيلى خوب است. گفتيم: چه سنّتی؟ گفتند:
زنان روستا گهگاه زير يك طاقى كه‏ سقفش سوراخ دارد، جمع مى‏شوند. مردان هم  بالاى آن سوراخ اجتماع می‌کنند. زنان، لباسشان را در مى‏آورند و به بالا پرت مى‏كنند. هر مردى هر لباسى را توانست بگيرد، صاحب آن لباس، آن شب در اختيار اوست. ديديم اگر بخواهيم با مردم روستا از در ستيز وارد شويم، شايد بلايى سر ما بياورند. اين بود كه از خير رفتن به آن روستا گذشتيم.

تجاوز اجنّه به يك دختر!
«مسعود رنگساز» هم از فيلمى ياد كرد كه يكى از مرتبطين با وزارت اطّلاعات در اختيار او گذاشته و گفته بود فقط خودت ببين و در اختيار كسى قرار نده. رنگساز گفت:
با حسن مولوى نشستيم به ديدن فيلم. صحنه‏هايى داشت كه تا يك هفته حال‏ تهوّع داشتم. فيلم مستندى بود حاوی اعمال خارق‏العاده‏ى دراويش و اهل‏ حقّ. برخى صحنه‏ها را با دوربين مخفى اطّلاعات فيلمبرداری کرده بودند؛ از احضار ارواح توسّط صوفيان. (كه به قول اسدى 75 فرقه هستند)
در اين فيلم با زنى مصاحبه شد كه خواهرش خودكشى كرده بود. تعريف مى‏كرد (و در تعريف‏هايش هر جا كه لازم بود از كلمات ركيك و کمر به پايين براى توضيح مطلب استفاده مى‏كرد) كه خواهرم با برخى از اين دراويش مرتبط بود. يك بار با يكى از اين‏ها در خانقاهش قرار داشت. داخل كه شده بود، در را از پشت بسته بودند. بعد در مقابل ديدگان آن‏ درويش، اجنّه آمدند و از عقب به دختر تجاوز كردند.
در يک صحنه هم در اين فيلم زنان محجّبه‌ و حاجتمندی را نشان می‌دهد که خود را به رئيس دراويش می‌مالند و از نوک سر تا پايين او را می‌بوسند. نعمان صحرانورد چشم در چشم علی رضائيان گفت:
«عجب دين تخمی‌ای!»

ويرايش دوم: ۲/۱۲/۸۴


برچسب‌ها: استاد عبدالرضائی, علی رضائیان, محمدتقی اسدی, استاد عباس بغدادی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۸۴ساعت 22:57  توسط شیخ 02537832100  | 

هواى قم گرم است؛ ولى نه غيرتحمّل و من امروز تدريس خوشنويسى‏ داشتم در انجمن خوشنويسان قم و بعدش به اتّفاق حسن اعرابى (لشگر خنده) رفتيم به دو طبقه پايين‏تر و سر زديم به انجمن موسيقى قم كه شايد در اين اينترنت كسى باورش نشود قم چنين انجمنى را هم داراست. آنجا امير زينلى بود در پشت ميز رياست انجمن و داود چاووشى - استاد آواز بنده‏ - كه مدرّس خطّاطى هم هست؛ همزمان با شيفت كارى من... نيز حسین نوروزیان و مرتضى آرميده كه چهره و لهجه‌‏اش به دلم ننشست: خيلى قمى و پايين‌‏محلّه‌‏اى بود؛ امّا تصنيف‏‌خوانى‌‏اش چرا. آرمیده تصنيفى را كه مدّعى بود مرضيه خوانده برايمان خواند و حسن اعرابى سرش را تكان مى‏‌داد و به‌‏به‏ مى‌‏گفت. نوروزيان اوّلش گفت درست نمى‏‌خوانى و بعدش مجاب شد. شعر تصنيف اين بود:
«دل از دستم رفته برون / زان دم که تو را ديدم
عشقم دارد رنگ جنون / زان دم که تو را ديدم
شعله به جان گران زده‌ام / قيد خود و دگران زده‌ام / زان دم که تو را ديدم
دست رد از غم تو به سر / اين خوشی گذران زده‌ام / زان دم که تو را ديدم
تو پريرو با چشمت فتنه به پا کردی
تو اسيرم در دام رنج و بلا کردی
چو نهان شوی از نظرم / همه جا به تو می‌نگرم
ز جهان همه بيخبرم / اي فتنه چه‌ها ديدم / زان دم که تو را ديدم
عشق تو آتش از نو بر جان من زد / برقي سوزان بر سر و سامان من زد
واي از چشم رهزن تو / خون من بر گردن تو / زين آشنايی
اشک من آمد به سخن / کمتر کن با اين دل من / بي‌اعتنايی»

اين تصنيف را بنده با صدای حمیدرضا نوربخش hamidreza noorbakhsh در آرشيوم دارم و حدود سال ۷۳ كاظم عابدينى مطلق در اختيارم گذاشت، در وقتى كه به قزوين آمده بود كه به شمال برويم و ما آن وقت‏ها مقيم آن شهر بوديم. تصنیف در مرداد ۷۰ در قم اجرا شده و با نی حسین نوروزيان و سه‌تار خاوری و ضرب محسنیان و در منزل محمد احمدی از اهالی تئاتر.
                                                 برای شنیدن تصنیف مزبور تماس بگیرید: 09127499479
                                                                              t.me/qom44
حسین نوروزیان در ضمن نقل كرد:
يك بار نوربخش با حسين عليزاده در جايى بودند و شجريان هم بود و نوربخش كه خيلى سرخوش و سردماغ بود، با حسين‏ عليزاده شروع كردند به زدن و خواندن و نوربخش شعر «ماشين‏ مشدى‏‌ممدلى» را خواند. شجريان هم گوش مى‌‏داده. بعد از اينكه‏ مسخره‌‏بازى تمام مى‏‌شود، شجريان مى‏گويد:
حالا گوش كنيد!
بعد اجراى آنها را كه با ضبط كوچك و مخفی‌اش ضبط كرده بود، برايشان پخش و شرمنده‏‌شان‏ كرد و قريب به اين مضمون گفته بود كه تا شما باشيد ديگر از اين كارها نكنيد!
خداحافظى كرديم و با پرايد حسن اعرابى رفتيم منزل على رضائيان‏ خوشنويس براى جلسۀ هفتگى. چاووشى هم بود و نيز حسين ميرزايى‏ بازرس فعّال انجمن خوشنويسان قم كه مدّعى است كه اعرابى را او كلّه‏‌پا كرده. در جلسۀ مزبور از كيف خوشنويسى‏‌ام چند خط درآوردم‏ نشان دهم و تشويق بستانم. به‏‌نظر خودم كارهاى خوبى بود. يكى را ديشب نوشته‏‌ام از كتاب «نفحات‏‌الأنس» و به قلم ريز موسوم به «كتابت» (اینجا ببینیدش) و ديگرى شعرى از «صغير اصفهانى» كه:
«تا شدم از گردش چشم تو مست / پاى‏ زدم يكسره بر هر چه هست» (اینجا مشابهش را ببینید)
حسين ميرزايى كه به حسن اعرابى بايد كارد و چاقو باشند، كنار هم بودند. ميرزايى طبق معمول در حضور اعرابى با او شروع كرد پچ‏‌وپچ كردن و خنديدن؛ انگار حضور اعرابى و هم‌كلام‌‏شدن با او لذّت مى‏برد. معلوم است اينكه پشت سرش صفحه مى‏‌گذارد كه نمى‌‏دانم او خط بلد نيست بنويسد و هنرش و شخصيّتش اين مشكلات را دارد، در حضور او همه چیز رنگ مى‏‌بازد و برخورد ميرزايى منفعل‏ است. نوك دماغش چيده مى‏‌شود و جوّ غالب به‌‏دست‏ اعرابى است که تريبون‌‏دار و خط‌مشى‏‌دهنده به جلسه است... طبق معمول‏ برنامۀ تكّه‌‏پرانى به من هم به قوّت از سوى همه كس و هر كس به گونه‏‌اى‏ وجود دارد و خودم جورى برخورد كرده‌‏ام كه حتّى اگر بهترين خط را هم‏ بنويسم، رخنه‏‌هايى بر بدنۀ شخصيّتم كار گذاشته‏‌ام كه از آن طريق راحت‏ مى‏شود كار مرا جدّى نگرفت و زد به شوخى... حسين ميرزايى به لشگر خنده‏ كه كارهاى خوشنويسى مرا در دست داشت گفت:
اينشيخآنوختاكهميبايستخطكاركندقزوینمشغولدادنبودوحالاشروعكردهنوشتن!
و من هم سعى كردم بند را بيشتر آب دهم و خودزنى كنم كه حالا فايل تمپ‏ كامپيوتر مرا نديده‌‏اى چه خبر است آقاى اعرابى! و ميرزايى گفت كه‏ اينرفتهبادوربينديجيتالشازتخماشعكسگرفته و من خودزنى كردم كه‏ سى.دى‏اش كرده‏ام داده‏ام محمود ريحانى (مغازه‏دار پاساژ قدس قم كه لوازم‏ خوشنويسى مى‏فروشد) و در اين گيرودار آنچه مطرح نشد همان كتابت‌‏هاى‏ «نفحات‌‏الأنس» بود كه شهيد شد رفت پى كارش. به رغم اينكه از كلام ميرزايى‏ سرخگوش شده بودم و منفعل، سعى كردم وانمود كنم دين ندارم و حيا ندارم و هر چه بگويى، بدترش مى‏كنم و همان وضعيّتى امشب شد با حسين‏ ميرزايى كه با محمود لبّافان شده بود كه همين شوخى‏‌هاى افسارگسيخته هى‏ زياد شد و هى من خنديدم و يا خود را به خنده زدم و آخرش كشيد به‏ فحش خواهرمادر با لبّافان كه گزارشش در پرشينبلاگ رفت.
چند وقت پيش در خلال يك مكالمۀ تلفنى به حسين ميرزايى گفته بودم‏ كه در باكس‌‏هاى پنهان ذهنى‌‏ام كه هرگز رويش نمى‌‏كنم و لو نمى‌‏دهم، اين فكر خلجان مى‏كند كه كاشكسيبيايدبكندم كه از آن به بعد اين عنوان باكس ذهنى‏ خودش يك كدى شد بين من و حسين ميرزايى و امشب در جلسۀ دعاى‏ توسّل منزل على رضائيان برگشت گفت شيخ! ايشان (اعرابى) مى‏‌تواند آن‏ باكس ذهنى تو را عملى كند! فهميدم چه مى‏‌خواهد بگويد؛ اما خودم را زدم به اون راه. چون در آن لحظه جوابى نداشتم. كه اعرابى گفت: باكس چيه؟ و حسين‏ ميرزايى به حالت كسى كه برگ برنده‌‏اى در دست دارد كه اين خبر دست اول را كه تصوّرش اين بود كه من تنها به او در تلفن گفته‏‌ام و الآن مى‌‏تواند رو كند، رو كرد كه شيخ يك بار مى‏گفت در پستوى ذهنش اين وسوسه خلجان مى‏كند كه‏ بد نيست ببينيم چه مزّه‏‌اى دارد كهبدهيموخودماناگر خودتسليمى نمى‌‏كنيم، كاش شرايطى فراهم شود كه تحميلشودبهمان. و اعرابى يك لحظه تعجّب كرد و اگر مطلب در مورد كسى غير از من بود، بيشتر تعجّب مى‏‌كرد و بعد گفت:
«باور كن دروغ نگفته و اگر گفته دلم مى‏خواهد، بدان كه مى‏خواهد.»
امشب آقاى جليلى هم در جلسه بود. خطوط مرا گرفت كه نگاه كند. از پلاستيك درشان آورد و من گفتم: مواظب باش انگشت عرق‌دارت به خطّ زيرى نخورد. با حالت بدى خط مرا كه پشتش رو به سمت او و قسمت‏ نگارش‏‌يافته‌‏اش در معرض تماس انگشتش بود، انداخت روز زمين و نگاه‏ بدى هم به من كرد و به تماشاى ديگر خطوطم كه رويش به سمت او بود، شد. چيزی نگفتم و نداشتم كه بگويم. يكجور از كنارش گذشتم. اين صحنه را ميرزايى ديد. بعداً كه رفتم نزد اعرابى و ميرزايى نشستم، در جاى مناسب اين تير را از تركش درآورد كه با تو بايد مشابه همين برخوردى را كرد كه جليلى كرد!... چرا ميرزايى اين حرف را به من زد؟ من آن لحظه آيا نياز داشتم كه از سوى ميرزايى توبيخ شوم يا منكوب كه او با يادآورى آن لحظۀ‏ تلخ حركت زشت جليلى، مى‏‌خواست انتقامى از من بگيرد. الآن اگر اين‏ حرف‌‏ها را ميرزايى بخواند، شايد بگويد نه شيخ! مى‏‌دانى كه من دوستت دارم‏ و بارها گفته‌‏ام كه خطّاط خوبى هستى. براى من مهم نيست كه الاَّن يا يك روز ديگر ميرزايى قربان ‏صدقه‌‏ام برود يا برود پاساژ قدس به محمود ريحانى يا مرتضى حيدرزاده بگويد كه اين شيخ‏‌محمدى خيلى بااستعداد است يا در اين‏ يك سال خطش دارد متحول مى‏شود. (اين جملۀ آخرى را امشب هم به من‏ خصوصى كه شديم، گفت) مهم اين است كه چرا در آن لحظۀ بخصوص، حسين ميرزايى شيطان در جانش حلول كرد و آن لحظۀ تلخ كار دور از ادب‏ جليلى را به رخ من كشيد؟ البتّه من باز هم به جاى جواب، خودزنى كردم و گفت: من گوشم بايد در بچّه‌‏گى و در وقت و بي‌وقت كشيده مى‏‌شد و شلاّق‏ تنبيه بر بدنم مى‌‏نشست. اگر چنين مى‌‏شد، اينجورى نمى‏شدم و كارم درست‏ بود. نه استاد! (خطاب كردم به اعرابى كه حواسش جاى ديگر بود و سريع‏ گفت: نه همنيطور است!) بعد برگشت مصراع بى‏‌پير مرو تو در خرابات را خواند كه نشان مى‌‏داد آن عمق حرف مرا نگرفته و دارد حرف خودش را مى‏زند. به حسين ميرزايى آخر جلسه كه مى‏خواستم با رضائيان خداحافظى‏ كنم و با پرايد حسن اعرابى برگرديم منزل (حدود 5/11 شب) گفتم:
مى‏بينى كه‏ هر چى بگى من جلوتر مى‏روم و از رو نمى‌‏روم.


برچسب‌ها: حسین نوروزیان, امیر زینلی, حمیدرضا نوربخش, حسین میرزایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 11:24  توسط شیخ 02537832100  | 

۷ تیر ۸۳. «لشكر خنده» ديشب خاطرۀ شنیدنی و دست اولی از جواهرى وجدى javaheri vajdi شاعر قمی نقل كرد. گفتنی است این شاعر عموى حميد جواهريان خودمان است که نوازندۀ تار و ساکن قم است و حقير ر.شیخ.م بارها با سازش آواز خوانده‌ام. لشگر خنده گفت:
نه که شعرا از قدیم با هم مراوده داشتند و به دیدار هم می‌رفتند، یک بار جواهری به دیدار مهرداد اوستا mehrdad avesta - شاعر معروف - می‌رود. طبعاً انتظار خوشرویی دارد؛ ولی می‌بیند دختر زیبایی نزد اوستاست و حس می‌کند انگار با حضور آن دختر، اوستا حواسش به بقیه نیست. شديداً به جواهری برمی‌خورد. قدری آنجا درنگ می‌کند و از لابلای صحبت‌ها می‌فهمد که نام دختر «ماندانا»ست و نزد اوستا می‌آید تا با فلسفۀ کانت آشنا شود. جواهری دو بیت فى‏‌البداهه می‌سراید و روى تكّه‏ كاغذی نوشته، دور از چشم اوستا لاى كتاب دختر می‌گذارد و خانه را ترک می‌کند.
ساعتی بعد اوستا به جواهری زنگ می‌زند و کلی فحش‌ و فضیحت بارش می‌کند که چیکار کردی مردک! دختر با قهر گذاشت رفت. جواهری هم گفته بود تا شما باشی یک مهمان حواست را پرت نکند و بقیه را فراموش کنی. شعر جواهری این بوده:
اى دختر نيك‏‌چهره جانْ قربانت / ‏قربان تو و نام خوش ماندانت!
ترسم كه اوستاى پدرسوخته زود / با فلسفۀ كانْت گذارد كانَت!
تا يك هفته اوستا به منزل «جواهرى» زنگ مى‏‌زده و به او فُحش مى‏‌داده است! دختر هم دیگر پایش را به آن خانه نمی‌گذارد.
عکس: از چپ: حميد جواهريان (تارنواز قمی) و خودم
ديشب هادى گل‏‌محمّدى در نگارخانۀ فرهنگ، به من و آقاى داود چاووشى كه از تدريس كلاس تابستانى خط در انجمن خوشنويسان فارغ‏ شده بوديم، توصيه مى‏كرد كه از «تندور آميخته با اُكسيدان» كه‏ رنگ‏موفروشى‏ها دارند، براى رنگ‏كردن موهايتان استفاده كنيد و زود تسليم نشانه‌های پيری نشويد. و افزود:
«امّا يكدست‏ سياه و «پركلاغى» هم موها را رنگ نکنيد!
بلكه حالت جوگندمى آن را حفظ کنيد; تا طبيعى‏ جلوه كند.»
بعد به محسن زمانى - گرافيست قمی - كه دورتر ايستاده بود و با خانم عكّاس «محبوبه معارف‏وند» در مورد عكس‏‌هاى نمايشگاهِ رهاورد سفر به ابيانۀ كاشان بحث مى‏‌كرد، اشاره كرد و گفت:
«ببين زمانى كه تمام موهاى سر و ريشش سفيد است، با هنرمندى تمام بالاى سرش را فرق باز كرده و سفيد رها كرده و بقيّه را رنگ سياه زده و بين سفيد و سياه هم پاساژى از رنگ‏ قهوه‏‌اى ايجاد كرده است. ريش‏‌هايش را هم در ناحيۀ چانه، سفيد گذاشته و باقى را با هنرمندى تمام رنگ كرده است.»
ديشب برای شام و تفريح بعد از شام به اتّفاق داماد شمارۀ ۳ - سيد عبّاس قوامی - به پارکی در نزديکی منزلمان به نام «پارک دورشهر» رفتيم. در شبكه‏ى پيام كه از طريق واكمن گوش‏ مى‏دادم، صداى گوينده آشنا بود. ظاهراً رشيد كاكاوند - دوست قزوينی من - بود كه در باره‏ى‏ وطنيّه‏هاى شعرا صحبت مى‏كرد. بعد آواز محمّد نورى كه در وصف ايران‏ و عظمت ايران مى‏خواند، پخش شد.
امروز در بانك ملّت شعبه آموزش و پرورش (كه رياستش با فراهانى‏ نامى است كه فرد ظاهرالصّلاحى است) پوسترى ديدم در مورد خانمان‏براندازبودن اعتياد كه زيبا بود و بايد آن را با محسن زمانى در ميان نهم. تصوير سه گُل خشخاش را نشان مى‏داد كه روى اوّلى پروانه‏اى شاداب با بال‏هاى رنگى زيبا نشسته بود. كنارش نوشته بود: «سرمستى».
روى خشخاش دوم همان پروانه را نشان مى‏‌داد كه بال‏هايش داشت‏ مى‏سوخت و كنارش نوشته بود:
«آلودگى». و روى سوّمى پروانه با بال‏‌ها و تن‏ سوخته قرار داشت. رويش نوشته بود:
«نابودى».
بعدالتحریر: «لشگر خنده» نام مستعاری است برای جناب حسن اعرابی خوشنویس و شاعر قمی. این نام را شاگرد ایشان «سید مهدی حسینی» روی استادش گذاشت. متقابلا استاد هم به این سید لقب «سيد پابرهنه» را داد؛ به اعتبار اینکه بسیاری از اوقات با پای بدون جوراب و ظاهرا با دمپایی در کلاس خوشنویسی حاضر می‌شد. به هر جال چیزی که عوض داره، گله نداره. البته حقیر آتش‌بیار معرکه شدم و هر دو نام مستعار را در مجامع متخلف تکرار کردم تا حسابی جا بیفتد.


برچسب‌ها: حسن اعرابی, داود چاووشی, حمید جواهریان, سید پابرهنه
 |+| نوشته شده در  جمعه سیزدهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 18:59  توسط شیخ 02537832100  | 

۹ اردیبهشت ۸۴ است؛ روز شركت در تشييع جنازۀ «شيخ رضا نوربخش گلپايگانى» پدر حميدرضا نوربخش از شاگردان برجسته‌ی استاد شجريان. ساعت ۵ و ربع عصر در مسجد امام حسن عسكرى(ع) قم، در مراسم نماز بر پيکر ميّت به امامت آيت‌الله صافى گلپايگانى شرکت کردم. حميدرضا نوربخش با لباس سياه و ريش و سبيل تراشيده بود و وقتى از جلوم رد شد، چشمم بر لبان كبودش که در هر که غير نوربخش بود، شيطنت ذهنم دنبال ردّ پاى اعتياد مى‏گشت، گردش کرد. بهداد بابايى - نوازنده سه‏‌تار - حضور داشت و سياه پوشيده‏ بود و يكجا ديدمش كه زير تابوت را گرفته بود.
چاووشى عينكش را از جيب‏ درآورد و به چشم زد و كنار امير زينلى - ديگر هنرمند آوازخوان قمی - قرار گرفت و با او مى‏رفت. هادى ربّانى - فهرست‌‏نويس - هم‏ که انگار نسبتى با نوربخش داشت و بعدا دانستم که دوست قديمی است و بس، يكجا مهمانان را توجيه كرد كه بايد براى‏ شركت در مراسم تدفين كجا بروند.
نوربخش لباس و كفش ساده‌ای در بر داشت و در بيرون مسجد امام حسن عسکری(ع) از آيت‌الله صافى گلپايگانى تشكّر كرد و او را تا وقتى سوار ماشينش شد، بدرقه‏ نمود.
هادى رضايى - هم‌شاگردی من در کلاس آواز - جلوى حرم سر رسيد و كنار آمبولانس حاوى جنازۀ پدر نوربخش با هم دست داديم. گفت:
«كجا مى‏روى؟» گفتم:
«خونه!» گفت:
«كجا بودى؟» گفتم:
«در يكى از اين پاساژها مطلب داده بودم پيرينت كنند!» گفت:
« پدر حميد نوربخش‏ مرده!» گفتم:
«نه!» و اين نه را به حالتی که تعجب از آن برمی‌خاست، کشيدم. گفت:
«انگار توى همين ماشين آمبولانسه!» گفتم:
«اين!» آخرش گفتم:
«خودم مى‏دونستم و براى همين اومده‌‏ام!» گفت:
«حدس زدم!»
يك دختر در آن حوالى مشغول وررفتن با چادرش بود. انگار از آن دخترهای مانتويی بود که به طور موقّت، چادرى‏ برای خودش دست و پا كرده بود تا بتواند داخل حرم شود. به هادى نشانش دادم و گفتم:
«اين خوراك توست!» چرخيد به سمت او ولى زود نگاهش را برگرداند و گفت:
«جلوى حرم (حضرت معصومه - س-) خجالت مى‏كشم!» برايم خيلى جالب بود. در عين حال گفتم:
«اگر كارت درست است كه همه جا درست است. اگر بد است همه جا بد است.»
شيطنتم را در خصوص نگاه به دختران و درگيركردن هادى رضايى ادامه‏ دادم و اوجش آنجا بود كه در خلال اينكه با او صحبت مى‏كردم، ديدم در آنسوى خيابان دخترى مانتويى با روسرى آبى‏‌رنگ و شايد شلوار لى، پشت به‏ من از خيابان، پا در پياده‌‏رو گذاشت. با اينكه يك خيابان بين من و او فاصله بود، داد زدم:
«ورژن!» (و اين کلمه‌ی ورژن در قاموس من معنای دختر و بيشتر پسری را می‌دهد که می‌توان برای عشق و حال برگزيدش! دوستان من هم اين واژه را از من پذيرفته‌اند و در معنای مورد نظر من بکار می‌گيرند و اگر من بکار ببرم، به رسميّت می‌شناسند.) هادى رضايى به سمتى كه نگاه مى‏كردم و داد زدم، نگريست. در همان لحظه من و او ديديم كه دختر به سمت صداى من برگشت! هادى‏ گفت:
«وای! انگار برگشت!» بعد گفت:
«بد است. بريم آبرومونو بردى!» گفتم:
«اين ديگر آخرش بود! نه؟!»
++
امروز با ميثم سلطانى - دوست خوشنويس - تماس تلفنى داشتم؛ دوستی که هم با او گفتمان‌های طولانی راجع به هنر خوشنويسی داريم و هم پيرامون مباحث ورژنی - که همين چند خط قبل در باب اين اصطلاح يک نموره توضيح دادم - می‌گوييم و می‌خنديم و مطلب جور می‌کنيم. امشب از ميثم شنيدم:
«اگر روغن به ماتحت خروس بزنى، نمى‏تواند قوقولى‏قوقو بكند!» بعد گفت:
يكى از دوستانم به نام «فرهاد كارگران» در كار نگهدارى خروس و مرغ‏ است. يك بار منزلش بوديم. از خروس لارى‌‏اش كه در قفس داشت، نالان بود كه وقت و بيوقت قوقولى‏‌قوقو مى‏كند. بعد گفت:
«يک نفر به من راهش را گفته که چطور از شر اين مزاحمت خلاص شوم.»
بعد يك قوطى گريس رُبعى (= يك چهارمِ يك كيلو) را برداشت و رفت توى قفس. گفتم:
«فرهاد! ميخای چكار كنى؟» گفت:
«حرف نزن، فقط نگاه كن!» گريس را ماليد به ماتحت خروس. بعد مشاهده كرديم كه خروس بخت‌برگشته وقتى مى‌‏خواست قوقولى‏‌قوقو كند، نمى‏‌توانست حبس نفس كند و فشار باد بى‌‏درنگ از دريچه‌ی تحتانی‌اش فرتی خالى مى‏شد!
چند وقت قبل هم يك بار يكى از مرغ‏‌هايش با آنكه همۀ شرايط را داشت، تخم نمى‌‏كرد. مشکل را با کسی مطرح کرده بود و او حرف عجيبی زده بود:
«در ناحيه دُم كه پرهای حيوان رفته بالا، در محل رُستنگاه‏ پرها برآمدگى‏‌يى وجود دارد كه بايد بريده شود!» تعجب کرديم و جدّی نگرفتيم. مرغ را برداشت و پرهايش را در ناحيه‌ای که صحبتش را کرد، كنار زديم، ديديم برآمدگى‏‌يى در حدّ 1/5 سانت ارتفاع، وجود دارد كه حالت گوشت اضافه دارد و به شكل سر خودكار يا كوچك‌‏شدۀ سرِ كلّه‏‌قند است. آن را با تيغ موكت‏‌برى بريد و نمك رويش زد. دو روز بعد حيوان تخم كرد!
+++
سلطانى در مكالمۀ امروز از چليپايى به خطّ حسين غلامى - از شاگردان خوب استاد غلامحسين اميرخانی سخن‏ گفت؛ با قلم مشقى جلى در قطع A.3 و با امضاى تروتميز، مربوط به سال 83 و با متن:
هوالحق‏
«اى عشق همه بهانه از تست / من خامشم اين ترانه از تست‏
آن بانگ بلند صبحگاهى / وين زمزمۀ شبانه از تست‏»
خوشنويس در قسمت لچكى چليپا هم با قلم ريزتر نوشته است:
«من اندُه خويش را ندانم / اين گريۀ بى‏‌بهانه از تست‏»
ميثم گفت:
«حسين شيرى» - دوست مشترک من و ميثم - فتوكپى سياه و سفيدى از آن را در ساوه - كه براى امتحان‏ انجمن خوشنويسان رفته بودند - آورده بود و ميثم از آن فتوكپى گرفته بود. انگار بعداً شيرى ادّعا کرده بود که اصل اين چليپا در اختيار من است و غلامى سرِ كلاس برايم‏ نوشته؛ در حالى كه كيفيّت خط نشان مى‏داد كه يك اثر نمايشگاهى است و نمى‏توان در كلاس اجرايش كرد. ميثم ابراز عقيده کرد:
«احتمال مى‏دهم چون كلاس حميد عجمى‏ - که حسين شيری مدّتی برای تعليم خطّ معلاّ نزد او می‌رفته - كنار كلاس حسين غلامى بوده، شيرى اين اثر را از غلامى يا يكى از شاگردانش‏ امانت گرفته كه عكس بگيرد و اصلش را پس داده و بلوف مى‌‏زند كه اصلش در دست اوست.

لینک تصاویر پست که باز نمی‌شود:
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/noorbakhsh.jpg?uniq=c1bh13
حمیدرضا نوربخش
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/CHAVOOSHI2.JPG?uniq=c1bgz1
حاج داوود چاووشی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/meism%20soltani.jpg?uniq=c1bh0r

میثم سلطانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/hosein%20qolami.jpg?uniq=c1bgzj
حسین غلامی کنار استاد امیرخانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/shiri_panaahi.jpg?uniq=c1bh20
از راست: هادی پناهی، حسین شیری


برچسب‌ها: قم, شجریان, میثم سلطانی, هادی رضایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:1  توسط شیخ 02537832100  | 

تا به امروز در افتتاح بسیاری از برنامه‌ها قرآن تلاوت کرده بودی مگر شروع مسابقهء فوتبال. وقتی آیاتی از سورهء نباء را تلاوت می‌کردی بازیگران تیم فوتبال ایران به مربّیگری علی پروین ali parvin و تیم منتخب قزوین مقابل جایگاه به حالت احترام ایستاده بودند اما ولولهء جمعیت تماشاگر در زمین فوتبال باغ لعل قزوین فروکش نکرده بود. کارت دعوت مربوط به مسابقه به اضافهء کارت خبرنگاری که نشریهء ولایت قزوین در اختیارت گذاشته، تو را تا آنسوی نرده‌ها و تا نزدیکی خطّ اوت کشانده است و تو برای نخستین بار از فاصلهء نزدیک بازی بین دو تیم فوتبال را که یکیشان مطرح‌ترین تیم کشور است و پس از انقلاب نخسین بار است به قزوین می‌آید، تماشا می‌کنی. در بین دو نیمه بازیکنان سرشناس تیم ملّی از قبیل ناصر محمّدخانی، فرشاد پیوس، محسن گرّوسی، کرمانی‌مقدّم، پنجعلی و شخص علی پروین با کیسه‌های از پیش‌دوخته‌شده در میان تماشاگران می‌گردند و برای زلزلهء اخیر پول جمع می‌کنند!
                                                                             قزوین / هفت مرداد ۱۳۶۹ شمسی

 |+| نوشته شده در  یکشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

+

هفتهء آخر مهر 77 است... و مسجد محمد رسول‌الله قزوین یکی از روزهای پرالتهابش را سپری می‌کند. جمعیت کیپ تا کیپ تراکم ‌کرده‌اند... بعد از قرائت زیبای مجید وطندوست که سورهء فتح را تلاوت کرد، شیخ قدرت علیخانی پشت تریبون می‌رود. اگر حرف دامادمان مرادی صحیح باشد که شیخ در قزوین ممنوع‌المنبر است، لابد پاسخ این است که ممنوع‌التّریبون که نیست! ... شیخ با لحن همیشگی و به قول بعضی‌ها لات‌منشانه می‌گوید:
«علیرغم اینکه می‌گفتند من در قزوین پایگاه ندارم، کرباسچی را به شهر شما آوردم.»
بعد اسم تاکندی و سید محمود قافله‌باشی کاندیداهای خبرگان رهبری از استان را می‌برد و جمعیت متراکم که روبروی پلاکارت خیرمقدم به کرباسچی با رنگ‌های الوان و به قلم حمیدی خطاط نشسته‌اند، صلوات می‌فرستند. به نظر می‌رسد صلواتی که برای خاتمی فرستادند، قویتر از صلوات برای رهبر و رفسنجانی بود.
شیخ قدرت به حسین مرعشی (برادرزن رفسنجانی) خطاب می‌کند:
«می‌خواهم تو و کرباسچی را امشب تحویل قزوینی‌ها بدهم.» و خلق‌الله می‌زنند زیر خنده. سریع افزود: «منظورم به عنوان مهمان بود» (باز هم خندهء حضار) بعد به مردم هشدار داد که گول نخورند. چون رئیس کارگزاران سازندگی، رفسنجانی است و بقیهء نوچهء اویند. او تاکندی و قافله‌باشی را کاندیدای حزب مزبور قلمداد کرد و تمایل مجمع روحانیون (جناح چپ) را نیز با آنکه به دلیل اعتراض به نظارت استصوابی شورای نگهبان از دادن لیست خودداری کرده‌اند, به سمت تاکندی و قافله‌باشی دانست. وی ضمن تقسیم جناح‌های موجود در کشور، رسما" و علنا" خود را چپی معرفی کرد ولی گفت: با روءسای راستی‌ها رفیق است؛ هرچند بدنهء تشکیلات آنان را قبول ندارد.
پس از اتمام سخنرانی به حضار درود فرستاد و یکی از حضار هم برای سلامتی علیخانی از مردم صلوات گرفت.
آمدن کرباسچی به پشت تریبون دقایق متمادی طول کشید و مردم پس از درودفرستادن بر او برایش کف زدند. هنوز صحبتش را آغاز نکرده بود که گروه موسوم به انصار حزب‌الله و گروه فشار که عدد آنها از 30 نفر تجاوز نمی‌کرد و لباس سفید به تن داشتند، با شعار «مرگ بر غارتگر بیت‌المال» کلام او را قطع کردند و عملا" ثابت کردند که علیرغم این ادعا که «وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد / ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد» مطیع ولیّ‌فقیه نیستند؛ چرا که مقام رهبری چند ماه پیش در جمع دانشجویان توصیه کرد که دو تشکیلات سیاسی سعی کنند به طور غیرهمزمان برنامه اجرا کنند. اما 30 نفر مزبور که از قرار مسموع از طلاب مدرسهء ملاوردیخانی و بعضا" رفیق داماد جدیدمان سید عباس قوامی بودند، به کلام مقتدای خویش ترتیب اثر نداده و جز به هدف اغتشاش و پرتاب تخم مرغ به سمت مهتابیهای مسجد محمد رسول‌الله وارد محفلی که میزبانش ستاد قافله‌باشی بود، نشدند. «محسنی اژه‌ای» کرباسجی را به جریمه و شلاق محکوم کرد و انصار مدعی دفاع از نظام مظلوم اسلامی برای او طلب اعدام می‌کنند. مردم در مسجد جری و عصبانی شدند و از ته دل شعار دادند: «مرگ بر آشوبگر» و کرباسچی را امیر کبیر زمان خواندند. کرباسچی پس از یک ربع معطل‌شدن در پشت تریبون در کنار قدرت علیخانی که سعی در آرام‌کردن جوّ متشنّج مجلس داشت، حدود ده دقیقه صحبت کرد و گفت: «ما حتی اگر جدال با کسی داریم، باید بالّتی هی احسن باشد.» مردم افراطیون را از مسجد راندند و آنان را هو کردند و دقایق متمادی مردم و عدهء قلیل مزبور در میدان مقابل مسجد با شعار، یکدیگر را بمباران کردند. پدرم تاکندی به نظر می‌رسید به توصیهء برخی همچون مرادی داماد و حسینی داماد از رفتن به مجلس مزبور خوددداری کند؛ ولی از قرار شیخ قدرت امروز یک ماشین اختصاصی برای نقل و انتقال ابوی مأمور کرده بود و با تلفن هم گفت: بیایید!
                                                    رضا شیخ محمدی / هفتهء آخر مهر 1377 / قزوین
لینک فیسبوکی: اینجا


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ قدرت علیخانی, قزوین, فیسبوک
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۷۷ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

۶۵/۱۱/۲۱ امروز سپاه قزوين به جبهه اعزام داشت. عصرهنگام‏ كاپشن خاكى‏‌رنگ جبهه‌‏ام را پوشيدم و ساك‌بردوش و عمّامه بر سر به اعزاميان پيوستم. در دقايق انتظار در محوّطهٔ حياط سپاه، على شكيب‏زاده از من عكسى گرفت كه بعدها در نمايشگاه‏‌هاى‏ مختلف در ذيل عنوان اعزام روحانيون به جبهه، در معرض ديد عموم قرار داد.
به اتّفاق آقايان: شيخ مظفّرالدّين منهجى، شيخ محسن كرمى، مظفّرى (طلبه‏ٔ ساكن مشهد) و برادرش، شكوفر (از برادران‏ سپاه)، حيدرى (راننده‏ٔ مهدى‌‏آبادى)، غلامعلى فلاّح (دوست‏ طلبه‌‏ام)، محمّدى (طلبه‏ٔ الموتى ساكن قم) و نورى (اهل‏ الموت) با يك دستگاه لندكروز از قزوين خارج شديم و به سمت‏ جبهه حركت كرديم.
در بين راه تصميم بر اين شد كه شب را در تاكستان، در منزل آیةالله سيّد حسن شالى - امام جمعه - بيتوته كنيم. زمستان بود و كُرسى‏ ايشان به راه!
حاج آقا جواد - فرزند روحانى آقاى شالى - چند قضيّهٔ جالب‏ از الهى‌‏شدن ملّت ايران بيان كرد؛ از جمله حلول روح يك شهيد در بدن برادرش و مصاحبه‏ٔ غيرمستقيم با مادرش كه قسمتى از آن، روى نوار كاست هم ضبط شده است!
۶۵/۱۱/۲۲ صبح حركت كرديم به سمت غرب. ظهر نماز جماعت را در مسجد سپاه بيجار، پشت سر شيخ محسن كرمى‏ خوانديم و نهار را همانجا خورديم و راه افتاديم. از ديواندره كه‏ گذشتيم، ماشينمان خراب شد و يك متر هم جلو نرفت. به ناچار تا سقّز، بوكسلش كردند. شب را در سپاه سقّز خوابيديم. ۶۵/۱۱/۲۳ ٌبه بانه رسيديم. شب‏‌هنگام نصراللّهى - فرمانده‏ى‏ سپاه بانه - شمائى از وضعيّت منطقه برايمان ترسيم كرد:
در شهر بانه ۳۳هزارنفر و در ۲۰۵ روستاى آن ۳۷هزارنفر ساكنند كه اغلبشان شافعى‌‏مذهبند. اين منطقه ۴۰ تا ۴۵ كيلومتر با عراق، مرز مشترك دارد. رژيم طاغوت جهت اغفال جوانان كردستان‏ سرمايه‌‏گزارى ويژه‏‌اى نمود و بزرگترين «كاخ جوانان» را در مهاباد بنا كرد. در حال حاضر ماجرا برعكس شده است و بزرگترين نماز جمعهٔ استان در بانه تشكيل مى‌‏شود.
بانه نزديكِ ۶۰۰ شهيد تقديم انقلاب نموده است كه ۵۰ تن از آنان‏ روحانى بوده، به دست ضدّانقلابيّون شهيد شده‏‌اند. قبل از پيروزى انقلاب، آقاى خلخالى و مرحوم شاه‏آبادى در اين شهر تبعيد بودند.
در سال 59 شيخ جلال حسينى (برادر عزّالدّين حسينى معروف)رئيس كميته شد و همراه با عدّه‏اى «ماموستا» (روحانى كُرد)گروهى را تحت عنوان «خِبات» (خِه‏بات) بنيانگذارى كرد كه در لباس مذهب به كشتار جوانان حزب‏اللّهى پرداختند.
دموكرات‏ها نيز گُردانى تحت عنوان «هيز81وردى» مركّب از 30 الى 80 نفر تشكيل دادند (هيز=گردان) كه رهبرشان «رحمن‏ سيبيل» 6 ماه در فرانسه آموزش تخريب ديده بود. در سال 64 مين‏ در دست اين فرد منفجر شد و دو دستش قطع و دو چشمش كور شد. كار اين گُردان، مين‏گذارى در جادّه‏ها بود. «على‏يار» مرد شماره‏ى دوى دموكرات‏ها بعد از قاسملو بود كه‏ سال گذشته كشته شد.
مرام حزب كومُله، كمونيستى و ماركسيستى است و از طريق‏ دختران بدنامى كه در اختيار دارند، جوانان را جذب تشكيلات‏ خود مى‏كنند.
جمعه 24/11/65 من و دوست روحانيم غلامعلى فلاّح به‏ پاسگاه عبّاس‏آباد اعزام شده‏ايم. پاسگاه فوق به همراه چند پاسگاه ديگر، خودْ زير نظر سپاه بانه است و پايگاه‏هاى متعدّدى‏ را هم زير نظر دارد.
شب‏هنگام در مسجد براى برادران سرباز، بسيج و ژاندارمرى‏ اقامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى نمودم و شام را مهمان چند ستوان‏دوى ژاندارمرى بودم. بعد از شام در جوانب مختلف‏ گفتگو كرديم كه يكى از آن‏ها سلسله مراتب ژاندارمرى و ارتش بود كه به گفته‏ى اين برادران از اين قرار است:
«جوانمرد، سرباز صفر، سرباز يكم، سرجوخه، گروهبان‏3، گروهبان‏2، گروهبان‏1، استوار2، استوار1، ستوان‏يار3، ستوان‏يار2، ستوان‏يار1، ستوان‏3، ستوان‏2، ستوان‏1، سروان، سرگرد، سرهنگ‏2، سرهنگ‏تمام، سرتيپ، سرلشكر، سپهبد، ارتشبد»
دو درجه‏ى اخير در ارتش جمهورى اسلامى ايران وجود ندارد.
25/11/65 آقاى فلاّح به پايگاه ولى‏آباد رفت و من تنها ماندم. اينجا در اتاق كوچك تبليغات، با نوجوان سپيدمويى به نام «سيّد سجّاد موسوى» آشنا شدم. پسر زرنگ و فعّالى كه صداى زيبايى‏ هم دارد. از ديشب دچار سرماخوردگى شديد شده‏ام. امروز سرگرم خواندن داستان «راه بيكرانه» نوشته‏ى ناصر ايرانى‏ هستم. در طول مسافرت هم كتاب «فنون قصّه‏نويسى» ناصر ايرانى‏ را كه با خود از قزوين آورده‏ام، با ولع تمام مى‏خوانم و غلامعلى‏ فلاّح مى‏خندد و مى‏گويد:
«يعنى اين همه راه را كوبيده‏اى و آمده‏اى كه داستان بخوانى؟ اين‏ كار را در پشت جبهه هم كه مى‏توانستى بكنى!»شب، سرماخوردگى‏ام تشديد شد و به اوج خود رسيد.
26/11/65 بعد از ظهر با مينى‏بوس به بانه برگشتم.
27/11/65 امروز در تبليغات سپاه بانه برنامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى داشتم.
28/11/65 صبح آقاى شكوفر توبيخم كرد كه چرا پاسگاه را رها كرده و به بانه آمده‏ام. دوباره به عبّاس‏آباد بازگشتم و اين بار به يكى‏ از پايگاه‏هاى زيرنظر عبّاس‏آباد به نام «خورى‏آباد» رفتم كه بر فراز روستايى به همين نام قرار دارد. از سوى واحد تبليغات، فيلم‏ «پرونده» ساخته‏ى صبّاغزاده و با نقش‏آفرينى فرامرز قريبيان را براى بچّه‏هاى پايگاه نمايش دادند.
بعد از ظهر، پس از دادنِ درس قرآن به بچّه‏ها از آنجا كه ابراز كردم‏ كه دستى در هنر خوشنويسى و ديوارنويسى دارم، همراه با دو نفر مسلّح در روستا گردش كرديم تا ديوارى براى نوشتن شعار پيدا كنم و در فرصت مناسب با آوردن لوازم كار يك جمله‏ى انقلابى‏ بنويسم.
ديوار مدرسه براى اين منظور مناسب تشخيص داده شد. سرى‏ هم به خود مدرسه زدم و با معلّم روستا به نام «طاهر صديقى» -كه سرِ كلاس مشغول درس‏دادن به بچّه‏ها بود - ملاقات كردم. بعد به مسجد روستا رفتم و با خادم مسجد و تنى چند از بچّه‏هاى كُرد ديدار نمودم.
29/11/65 صبح به همراه چند نفر مسلّح به مدّت يك ساعت‏ مسافتِ چندكيلومترى پايگاه خورى‏آباد تا پاسگاه عبّاس‏آباد را پياده‏روى كردم و بعد از ظهر نيز پس از يك ساعت راهپيمايى، دوباره به پايگاه محلّ استقرارم باز گشتم.
جمعه 1/12/65 به همراه دو نفر مسلّح و در حالى كه عمامه بر سر داشتم، از پايگاهمان بر فراز تپّه پايين آمدم و پس از طىّ دامنه، در پايين تپّه به روستاى خورى‏آباد رفتم. وارد مسجد شدم و در مراسم نماز جمعه‏ى اهل تسنّن شركت جستم. ماموستاى ده به نام‏ ملاّمحمّد از روى كتاب، رو به جمعيّت و به زبان كردى خطبه‏ مى‏خواند. خطبه‏ى دوم را به زبان عربى خواند و بعد نماز جمعه‏ شروع شد. در حال قيام دست روى دست نهادند و بين حمد و سوره دعاى مخصوصى خواندند و بعد از حمد آمين گفتند.
بعد از نماز سر را به جانب راست و چپ گرداندند و سپس ناگهان‏ با 180 درجه تغيير جهت، پشت به قبله نشستند. ساعت ديوارى‏ مسجد كه غروب‏كوك بود، هفت را نشان مى‏داد!
بعد از نماز با ماموستا دست دادم و با ايشان قدم‏زنان از مسجد خارج شديم. مرا به منزلش دعوت كرد. واردِ منزل محقّرى شديم‏ كه متعلّق به ماموستاى روستا است; هر كه باشد. يك دستگاه‏ بخارى در وسط اتاق، انتشار حرارت مى‏كرد. چرخ خيّاطى بزرگى‏ در گوشه‏ى اتاق آرميده بود. پشتم رّا به رد.يف متّكاهايى كه در اتاق‏ روى هم گذاشته بودند، چسباندم. دو فرد مسلّحى كه همراهيم‏ مى‏كردند هم نشستند.
پسر ملاّمحمّد كه جوان ظاهرالصّلاحى به نظر مى‏رسيد، خوش‏آمد گفت و زن ملاّ نيز در حالى كه سينى چاى را تحويل‏ دست‏هاى پسرش مى‏داد، از ما استقبال كرد. دو ساعت در آن اتاق‏ با ماموستا بسر بردم و با هم مباحثه‏ى علمى داشتيم. از ايشان‏ سؤال كردم:
«در كتاب احكام شما ديده‏ام كه شما لمس‏كردن مرد، بدنِ زنى را كه بر او حلال است و بالعكس، موجب بطلان وضو دانسته‏ايد. تعبيرتان اين است: لمس الرّجل جسدَ امرأتِه الّتى تحلّ عليه و بالعكس. آيا چنين است.» گفت:
«بلى! ما اين حكم را از تعبير لمَستُمُ النّسأ در سوره‏ى نسأ، آيه‏ى‏ 43 برداشت كرده‏ايم و معتقديم كه منظور از لمس، همان لمس‏ بدن است. در حالى كه شما اين فعل را به معنى نزديكى جنسى‏ معنا مى‏كنيد و لمَسْتُم را به معنى جامَعتُم در نظر مى‏گيريد.»
پرسيدم: «آيا شما مسح دو گوش (مسْحُ‏الأذُنين) را جزِ وضو مى‏دانيد؟»
گفت: «مستحب مى‏دانيم. بد نيست بدانيد كه ما در حال سفر، شستن پا را كه از نظر ما امرى لازم در وضوست، تبديل مى‏كنيم به مسح از روى جوراب; تا براى مسافر تخفيفى قائل شده باشيم! در واقعْ‏ غَسل‏الرِّجليْن را به مسحُ‏الخُفّ بدل مى‏كنيم.» سؤال كردم:
«نظرتان راجع به امام زمان(عج) چيست؟» گفت:
«ما هم چون شما بر اين باوريم كه امام زمانى خواهد آمد; امّا به‏ زنده‏بودن فعلى‏اش قائل نيستيم. ولى معتقديم از نسل حسن(ع) و حسين(ع) خواهد بود.»
2/12/65 امروز من يك رضا شيخ‏محمّدى خوشنويسم و نه‏ طلبه. در حالى كه سرماى زمستان كردستان را با به تن‏كردن اوركت‏ خاكى‏رنگ جبهه كه سال گذشته «صادق آقايى» برايم تهيّه كرد، پس مى‏زنم، در سطح روستاى «خورى‏آباد» گردش مى‏كنم تا جايى را براى نوشتن ديوار با رنگ پلاستيك انتخاب كنم. در نهايتْ بالاى شيروانى مدرسه‏ى روستا را براى اين منظور مناسب‏ تشخيص مى‏دهم. يك‏تنه مى‏روم آن بالا و در هواى سرد، مشغول‏ كار مى‏شوم و با خطّ تزئينى و به قطر حدود 20 سانتى‏متر اين‏ جمله‏ى كُردى را مى‏نويسم: «شه‏ر شه‏ر تا سه‏ر كه‏وتن» كه معنايش «جنگ جنگ تا پيروزى» است. بعد روى ديوار سيمانى مدرسه مى‏نويسم:
«مِرْدن بو ئه‏مريكا»يعنى: «مرگ بر آمريكا» در زبان كُردى بعد از هر حرف فتحه‏دار «حرف هأ» نوشته‏ مى‏شود.
شعارهاى زير را هم براى نوشتن در جاهاى مناسب، آماده دارم:
«بژى ئيسلام تا ئه‏به‏د» يعنى: «اسلام تا ابد زنده باد!»
نيز: «شيعه، سنّى فرقى نيه، رهبر فقط خمينيه»، «مرگ بر دمكرات‏ و كومله و خه‏بات»، «ما مرد جنگيم» (امام خمينى)، «جنگ جنگ‏ تا رفع فتنه در عالم»، «صدّام رفتنى است» (امام خمينى) و «كربلا! سپاه مهدى(عج) مى‏آيد.»
4/12/65 با مظفّر صديقى كه از بچّه‏هاى كرد و اهل‏تسنّنِ‏ روستاى خورى‏آباد است و به او تعلّق خاطر پيدا كرده‏ام، قدم‏ زديم و آدرسش را در دفتر يادداشتم نوشت:
كردستان، بانه 32100120، برسد به دست مظفّر صديقى‏ 5/12/65 ٌ امروز با يك دستگاه لندرور و با تجهيزات پخش فيلم‏ سينمايى به وسيله‏ى ويدئوى بتاماكس، در مسير بانه تا سردشت، به پايگاه‏هاى متعدّدى سر زديم تا فيلم برايشان پخش كنيم و من‏ هم در فرصت مقتضى برايشان سخنرانى كنم. به پاسگاه «كوخان» در مسير بانه - سردشت رفتيم. در مسير نوار «شهادت» شيخ حسين انصاريان را گوش كردم و اين دو بيت را از ايشان فرا گرفتم:
گر معرفت دهندت بفروش كيميا را - ور كيميا دهندت بى‏معرفت گدايى‏
نيز:
يك دوبيتى وقت مردن گفت افلاطون ‏و مُرد - حيف دانامُردن و صد حيف نادان زيستن!
بعد از ظهر در بين بانه و سردشت و پس از گذر از پاسگاه‏ يعقوب‏آباد، به پاسگاه «بوالحسن» رفتيم كه در نزديكى روستايى‏ به همين نام و در حدود 25 كيلومترى بانه قرار دارد. بچّه‏هاى اين‏ پايگاه كه قريب 13 نفر بودند، جمع شدند تا فردِ تبليغات‏چىِ‏ همراه ما برايشان فيلم سينمايى پخش كند. فيلم «قطار مرگبار»براى اين نوبت در نظر گرفته شده بود كه به نمايش درآمد. سپس‏ نماز جماعت را اقامه كرديم و من هم 5 دقيقه براى آنان سخنرانى‏ كردم. بعد هم غذا صرف كرديم.
بعد از ظهر به روستاى «آلوت» رفتيم. سپاه در بالاى يك تپّه، پايگاهى احداث كرده است. در پايگاه با فردى به نام «اسلامى» با نام مستعار «دكتر بِنكِيْسى» آشنا شدم. او 25 سال سن دارد; ولى‏ بسيار شكنجه‏ديده است. پايش را در ساواك سوزانده‏اند و از 12 سالگى در بيمارستان كار مى‏كرده است. وى اهل زنجان و ساكن‏ مشهد است. مى‏گفت:
«عجيب است! ما به آقاى خامنه‏اى رئيس جمهور نامه مى‏نويسيم‏ و مى‏بينيم كه جوابش مى‏آيد! پس حاكمِ اين مُدلى هم داريم! پس‏ ما خواب بوديم كه در زمان شاه، آنهمه به ما ظلم مى‏شد. ما بى‏خبرها هم گمان مى‏كرديم شاه نمى‏تواند ظلم نكند! در مدّتى كه‏ در بيمارستان كار مى‏كردم، به من مى‏گفتند: بايد طورى زمين را بشويى و برّاق و پاكيزه كنى كه عكست روز موزائيك‏ها بيفتد! آخر چرا؟»در پايگاه مزبور و با حضور دكتر بنكيسى، قرائت نماز را از بچّه‏هاى پايگاه پرسيدم و به ترتيب خواندند. دو نفر از آنها از برادران اهل‏سنّت بودند. آنان نيز قرائتشان را به من تحويل دادند; ولى همانند حالت نماز، بعد از قرائت حمد، آمين گفتند و به جاى‏ تشهّد، ذكرى به نام تحيّت خواندند. چند مورد اشكال در بچّه‏ها وجود داشت كه ازشان خواستم اصلاح كنند: از جمله به جاى‏ «الْعمتَ» بگويند: «اَنعمتَ». و «غيرالمضغوب» و «غيرالمقلوب» را به «غيرالمغضوب» و «نستقين» را به «نستعين» تبديل كنند!
شب به پايگاه «كيورو» رفتيم. رودخانه‏ى مرزى و كوهستان‏ها و تپّه‏هاى خاك عراق ديده مى‏شد. در مسجد روستا براى عدّه‏اى از برادران پايگاه و نيز بروبچّه‏هاى مهندسى، رزمى نماز جماعت‏ خواندم و بين‏الصّلوتين براى برادران پايگاه كه عدّه‏اى از آنها اهل‏سنّت بودند، پيرامون آيه‏ى «واذكُروا اذْ أنتُمْ قليل‏ مستضعفون»(6) به مدّت نيم ساعت سخنرانى كردم.
6/12/65 صبح از روستاى «كيورو» به سمت روستاى «بَردَرَش»حركت كرديم و بدون توقّف طولانى، عازم پايگاه «زِلِه» - آخرين‏ روستاى ايران در اين منطقه - شديم. ارتفاع «گومو»ى عراق‏ مشهود بود. اين ارتفاع، جزِ اهداف عمليّات والفجر9 بود. از بالاى پايگاه، آن دورها قاچاقچيانى كه كارشان داد و ستد كالاى‏ قاچاق بين ايران و عراق بود، ديده مى‏شدند. در فاصله‏ى كمى از پايگاه جمع كثيرى از كُردهاى روستا، بارهاى بسته‏بندى‏شده‏اى را روى قاطرها مى‏نهادند و آماده‏ى حركت بودند.
در روستاى «زِله» فيلم سينمايى «نينوا» ساخته‏ى حوزه‏ى هنرى‏ سازمان تبليغات اسلامى و به كارگردانى «رسول ملاّقلى‏پور» را براى بچّه‏هاى پايگاه پخش كرديم.

برگرفته از کتاب مشکی از اشک، چاپ موءسسهء فرهنگی هنری شهید آوینی، صفحه ۹۳ تا ۱۱۲


برچسب‌ها: انقلاب ایران, جبهه, دفاع مقدس, مقام معظم رهبری
 |+| نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم دی ۱۳۷۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا