شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
از من به شما نصیحت!... چرتوپرت حرف نزنید!... مگر اینکه بخواهید شعر بگویید!... شاعری هم بعید میدانم کار شما باشد؛ چون مشکلات خودش را دارد... میماند راه سوم... اینکه بروید آدم مهمّی شوید؛ مثلاً یکجور بکنید شهید شوید!... آنوقت جملاتتان مقبولیٌت پیدا میکند... ولی خب شهیدشدن هم آسان نیست و دنگوفنگهای خودش را دارد. باید بروید یک معرکه پیدا کنید... یک میدان جنگ درستودرمان... و دربهدر دنبال یک کافری، شقییی، چیزی بگردید که بزند بکُشدتان... اوّلین قطرهخونتان که ریخت زمین، جملاتتان میشود دُرربار... مصونیّت پیدا میکند و زانپس کسی بابتش بهِتان نمیتوپد... بهتر همان است که اوّل گفتم... اینکه کاملاً عقلانی و منطقی و توی چارچوب حرف بزنید و کلمه از خودتان در کنید؛ تا به شما گیر ندهند... باید بروید علم منطق فرا بگیرید... در کلاسِ استاد، زانوی تلمّذ به زمین بزنید و با منطق به حرفهایتان سروشکل بدهید و فکرتان را از خطا مصون نگه دارید... آدم در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به دروتپّه میزند... از راه بهدر میشود و سر از ناکجاآباد درمیآورد... منطق است که مانع بیراههروی میشود... الآن به این جمله بنگرید ببینید گویندهاش چه راحت به چالهٔ خطا افتاده است و چرتوپرت تحویل داده است: «مهندسان راهوساختمان برای مردم نقشه میکشند. هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راهوساختمان آدمهای درستی نیستند!»... گوینده قطبنمای منطق در دستش نبوده و کشتی فکرت را به گرداب یک نتیجهگیری غلط انداخته است... یک بار خود من در یک جمعِ عمامهبهسر یک صُغراکبرای ناصواب چیدم... علمای حاضر به من توپیدند... گفتم: «مگر شما نمیگویید فقر همسایهٔ دیواربهدیوار کفر است؟» (کادَ الفقرُ أن یکونَ کُفراً)... گفتند: بله... گفتم: «پس ایمان، همسایهٔ دیواربهدیوارِ غناست... آنوقت شما آخوندها چطور میگویید غنا حرام است؟... غنا و موسیقی که همسایهٔ ایمان است!»... خندیدند و لیچاری چند به من بار کردند... منطق نمیگذارد از این مغلطهها بکنید... بله اگر عُرضهاش را دارید شاعر شوید، بحثش علیٰحده است!... در منطقهٔ آزاد شعر راحت میتوانید آسمان را به ریسمان ببافید و دریوری بگویید و هیچکس هم نگوید بالای چشمتان ابروست!... یادم هست اواخر دههٔ ۶۰ علّامه محمّدتقی جعفری را دعوت کرده بودند برای سخنرانی به دانشگاه قزوین... طلبهٔ نوجوانی بودم و با دیگر طلّاب حوزه در مراسم شرکت کردم... ایشان بیت «زین آتشِ نهُفته که در سینهٔ من است / خورشید شعلهای است که در آسمان گرفت» را با لهجهٔ غلیظ و بامزّهٔ ترکیاش خواند و گفت: «اگر این حرف را حافظ نزده بود و کسی مثل من میخواست با نثر معمولی بگوید، از هر طرفِ این سالن یکی از شما اعتراض میکرد که شیخ چرا داری چرتوچولا میگویی؟... خورشید خودش منبع نور است. آنوقت رفتهای توی عالم هپروت و میگی خورشید، نورش را از منِ یکلاقبا میگیرد؟... برو کشکت را بساب عمو!... امّا چون این مضمون در جامهٔ زیبای شعر درآمده، همه گوش میدهیم و جیکّمان در نمیآید و تحسین هم میکنیم.»... تازه اگر به شاعر اعتراض کنید، در معرض این انتقاد هستید که معلوم است هنرنشناس و بیخبر از صنایع ادبی هستید... یکی از تکنیکهای ادبی، اغراقِ شاعرانه یا همان گندهگوزی باجواز است... یکجور نعلِ وارونهزدن و شکلِدگرخندیدن... همه بالإتّفاق دارند میگویند: ماه نورش را از خورشید میگیرد و خورشید منبع نور است و همه چیز از آن روشن است... حالا شما اگر آشنازدایی کنید و بگویید: نه! خورشید هم عین ماه است و نورش را از جای دیگر و از منِ یکلاقبای شاعر میگیرد، شعر متولّد میشود... تازه تو میتوانی یک سنّت غلط را بنیاد نهی!... سنگ بنای یک غلط را بگذاری و یک عدّه شاعر را هم بعد از خودت بیندازی پی خودت... و آنها هم به این گزافهگویی رو بیاورند و بدان تأسّی کنند که این ما جُلُمبُران هستیم که به خورشید نور میتابیم!... رهی معیّری (۴۵ساله در ۱۳۳۳) میگوید: «آن شُعلهایم کز نفَسِ گرمِ سینهسوز ٫ گرمی به آفتابِ جهانتاب دادهایم!»... به حقّ چیزای ندیده و نشنیده!... آنوقت هوشنگ ابتهاج (۲۷ساله در ۱۳۳۳) هم جرأت پیدا میکند میگوید وقتی اونا گفتند، چرا من نگم؟... و میسراید: «سایه! ز آتشکدهٔ ماست فروغِ مه و مهر / وه! ازین آتشِ روشن که به جان من و توست»... بعد میری میبینی کار خرابتر از این حرفهاست... شعرا آنقدر رویشان زیاد شده که توی همهٔ منطقها و مناطق دستاندازی میکنند و میخواهند چهارچوبی باقی نگذارند... مولوی (زنده در ۶۶۶قمری) میگوید: چیچی هی میگید شراب آدمو مست میکنه؟... منِ مولانا حالا شیپور را از سمت گشادش میزنم و میگویم: «باده از ما مَست شد، نی ما از او»... بعد یک #شیخاصنامی هم پیدا میشه میگه: «شیطنتم رفته به جلد شراب!»... یعنی: کی میگه همهٔ بدبختیها از شرابه؟... امّالخبائث من شیخاصم!... اینطور نیست که شیطان رفته باشه توی جلدم!... خیر!... این شیطنت من است که به جلد شراب رفته!... این مستی و تردستی و گستاخی را / گویا ز شما اجازه میگیرد عشق!... این است که هست!... اگر به این مدل نگاهِ واژگونِ شعرا اعتراض داری، اعتراضت وارد نیست... تازه بهت اعتراض میشود که چرا داری قشنگی کارشان را با نگاه منطقیات خراب میکنی؟... بعضیها خرابکارند... وقتی برایشان مطلب خوشمزّهای تعریف میکنی، با خطکشیهای ریاضیگونهشان میخواهند برینند توی کار تو... به تعبیر آیةالله شیخ جعفر سبحانی: لطیفهات را کثیفه میکنند... آنها لیاقت ندارند برایشان شعر بخوانی؛ چون حال تو را میگیرند... برای طرف صدایت را به نرمی صدای فخری نیکزاد درمیآوری و دکلمه میکنی: «به کجا چنین شتابان؟ گوَن از نسیم پرسید...» کلامت را قطع میکنه میگه: «واستا ببینم! مگر گوَن میتواند از نسیم سؤال بپرسد؟»... دوست سختگیری دارم به نام سیّد رضا بنیرضی... این آدم اگر بخواهی حرف غیرمنطقی بزنی، نثر و شعر برایش فرق ندارد و به پروپایت میپیچد و در هوا میزندت... در تیر ۸۵ با او و دو تن از دوستان خوشنویس رفته بودیم کرمجگان قم... داشتیم در کوچههایش قدم میزدیم... یکهو میثم سلطانی برگشت به من گفت: «ببین روی دیوار چی نوشته؟»... نوشته بودند: «بر حاشیهٔ برگ شقایق بنویسید / گل تابِ فشار درودیوار ندارد»... تا آن موقع این بیت را که در وصف حضرت زهرا(س) بود، نشنیده بودم... خوشم آمد. سریع کاغذوقلم درآوردم یادداشت کنم... بنیرضی توپید که این هم نوشتن داره؟... بعد انگار شاعر شعر آنجا باشد، رو کرد بهش گفت: «چرا من برم روی حاشیهٔ برگ بنویسم؟... (صدایش را برد بالاتر:) چه حق داری برای من تعیینِ تکلیف کنی؟... راست میگی خودت برو بنویس!»... ابوالفضل خزاعی زد زیر خنده!... خب اگر با معیارهای سختگیرانهٔ رئالیستی آدم بخواهد به ماجرا نگاه کند، دیگر از هیچ شعری نمیشود لذّت برد... تا برایت کلیلهودمنه میخوانند، بگویی: وایستا!... مگر لکلک میتواند با زاغ همسری کند؟... «این کلیلهدمنه جمله افتراست / ورنه کی با زاغ، لکلک را مِریٰ است؟»... مولوی در بیت ۳۶۴۳ مثنوی این مدل سختگیریها را به باد انتقاد میگیرد... بعد در قالب مثال میگه: «گفت در شطرنج: کین خانهٔ رخ است»... استاد شطرنج داره به تو این بازی زیبا را یاد میده و میگه: این قسمت، خانه و محلّ استقرارِ اسب است و آن قسمت خانهٔ فیل... خفهخوان بگیر بگذار کارش را بکند!... تا اسمِ «خانه» را شنیدی، یاد مِلک و املاک و اجاره و بیع و شرا نیفت!... که از استاد شطرنجباز بپرسی: «گفت خانه از کجاش آمد به دست؟»... این که گفتی خانهٔ رخ، آیا خانه را اجاره کرده؟... یا خریده؟... یا از راه زمینخواری به چنگ آورده؟: «خانه را بخْرید یا میراث یافت؟»... گوش بده بازی را یاد بگیر بیچاره!... مولوی به طلبههای حوزهٔ علمیّه هم گیر میدهد و به آنها اعتراض میکند... میگوید: جایی که نباید منطقی و ملّانُقطی باشید، الکی متّه به خشخاش نگذارید... میدانید که در طلبهخانهها برای اینکه صرفونحو یاد شاگرد دهند، از مثال معروفِ «ضَربَ زیدٌ عَمرواً» استفاده میکنند... حالا اگر یکهو تلمیذ کلام استاد را قطع کند که ببخشید: زید به چه گناهی عَمرو را زد؟... باید زد توی دهن آن طلبه که اینجا جای طرح مباحث حقوقی و جرمشناسانه نیست... به قول مولوی: «گفت نحوی: زیدٌ عمرواً قَد ضَرَب»... نباید مثل کسی باشی که: «گفت چونش کرد بیجرمی ادب؟»... گوش بده دارم حرکات روی کلمه را به تو درس میدهم... دقّت کن و در مثال مناقشه نکن... آقای نحوی میخواهد اِعرابِ رفع و نصب و جَر را به تو یاد بدهد و بس... جالبه مولوی میگوید: یک بار سرکلاس یکی از طلبهها پارازیت ول کرد و حرف استاد در هوا یخ زد... آنقدر فضا غیرجدّی شد که خود استاد هم شروع کرد جوکگفتن... برگشت به طلبهای که پرسیده بود: زید به چه جُرمی عَمرو را زد؟ گفت: آخه عَمرو دزدی کرده بود!... طلبه پرسید: چطور؟... گفت: یک حرفِ «واو» را دزدیده!... میدانید که کلمهٔ «عَمرو» واوش خوانده نمیشود مثل کلمهٔ «خواهر»... استاد گفت: عَمرو این حرفِ غیرملفوظ را از جایی سرقت کرده است!... سزایش این است که مضروب شود!... شاگردان خندیدند... «گفت از ناچار و لاغی برگشود»... استاد دید فضای جدّی کلاس را طلبه به هم زده... بحث اصلی را رها کرد و ترجیح داد تغییر ذائقه دهد... شاید هم روی دست شاگردِ پازازیتپَران بلند شود... گفت: «عَمرو یک واوِ فزون دزدیده بود »... «زید واقف گشت دزدش را بزَد!»... باید به آن طلبه گفت: «بفرما تحویل بگیر!... زدی ضربتی ضربتی نوش کن!... خیالت راحت شد؟ تا تو باشی دیگر فضای علمی صرفونحو را با حرف بیربطت مخدوش نکنی... شعر را گوش بده و از لذّتش خودت را محروم نکن!... تو که یکهو جدّی میشوی و میگویی: برو خودت روی برگ شقایق بنویس، جا دارد به حافظ هم اعتراض کنی که برای چی گفتی: «بر برگِ گل به خون شقایق نوشتهاند / کان کس که پخته شد مِیِ چون ارغوان گرفت»... خب به اون هم گیر بده!... بگو: کی دیده همچین چیزی روی برگ شقایق تحریر کرده باشند؟... با چه خطّی نوشتهاند که ما ندیدیم؟... به خطّ نسخ نوشتهاند که من بنیرضی استاد مسلّم آن در ایرانم؟... یا دادهاند حمید عجمی با مُعَلّا نوشته؟... تو از شعر به قول مرحوم رضا بابایی: انتظارِ «نقطهزنی» نداشته باش... به پروپای شعر نپیچ و لذّتبردنِ خودت و بقیّه را خراب نکن!... در شعر مپیچ و در فن او!... یعنی با شعر مدارا کن و باهاش کلکل نکن... و با این واقعیّت کنار بیا که بهترین شعر، دروغترین و بیمنطقترین شعر است: «چون أکذبِ اوست أحسنِ او!»... شاعر وقتی نتوانسته شهید بشود تا حرفهای معمولیاش هم چشمبسته قبول شود و جایش رفته با جانکَنِش و ریاضت فنون شعر را آموخته، هدفش این است که وقتی جنونش زد بالا و به دندهٔ دروغگویی افتاد، تو یاوهبافیاش را عوضِ هر حرف صادقانهای بپذیری و آن، از این، بینیازت کند... و الشّعرُ یِغنی عَن صِدقِهِ کِذبُهُ... بله اگر شاعر وقت کند به مقام عظمای شهادت نایل شود، خب همهٔ این بساط جمع میشود و جورِ دیگر کلمات و خروجیهایش به مقبولیّت میرسد... انگار اوّلین قطره خون شهید که به زمین ریخته میشود، هم کفّارهٔ قریب به اتّفاق ذنوب اوست؛ هم این شانس را به او میدهد که جملات و حرفهایش به مصونیّت از امّا و اگر برسد... این جمله مُنتسَب به یکی از سرداران شهید جنگ تحمیلی ماست: «در زمان غیبت کبریٰ به کسی منتظِر گفته میشود که منتظرِ شهادت باشد.»... حرف قشنگی است... ولی به چه دلیل؟... آیا روایتی در این خصوص داریم؟... سند این ادّعا کجاست؟... شاید صدور از شهید بزرگوار «مهدی زینالدّین» سندِ آن است؟... الغرض بهتر است وقتی آدم نه شاعر است نه شهید، منطقی حرف بزند... برود علم منطق بخواند تا فکرش از خطا مصون بماند... آدمی در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به بیراهه میافتد... علم منطق مانع بیراههروی است... این جملهٔ زادهٔ فکر یک آدم بیمنطق است که: «مهندسان راهوساختمان برای مردم نقشه میکشند... هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راهوساختمان آدمهای درستی نیستند!» تیر۱۴۰۲ #شیخاص
انباری:
۱. از فروغ تو به خورشید
شنبه ۱۴۰۲/۴/۱۰ در قالب ۴لیست انتشار ۲۵۶ نفره در واتساپ ارسال شد. بازخوردهای خوبی گرفتم؛ از همه بهتر از ابوالفضل بیتا... در کانال «آیگپ» هم منتشر کردم.
![]() |