شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

تکان‌دهنده‌ترین جمله در فرهنگ بشری از نظر برخی محقّقین این است: «خدایا! جان مرا نخستين شىء ارزشمندى قرار ده كه از من مى‌گيرى» چرا علی(ع) این را گفته؟ لابد ترسیده مبادا قبل از نزع جان، چیزهای مهمتر چون شرف آدم را بگیرند. و جان در برابر شرف چه ارزد؟ پدرم تاکندی از نبی(ص) نقل می‌کرد: «بلا که آمد، مال را فدای جان کنید و اگر دینتان تهدید شد، جان را سپر دین سازید» إجعلوا أنفسَکم دونَ دینِکم. به‌قول مولا: خُذوا مِن أجسادِکم فجودوا بها علی أنفسِکم. از تن گرفته به روح‌ ببخشید. عکسش را به‌قول *سعدی* نکنید: آنچه از دونان به منّت خواستی٫ بر تن افزودی و از جان کاستی. لذا علی(ع) به خدا گفته: «از ودایعی که نزدم داری، جانم دم‌دست‌ترین و اوّلین چیزی باشد که می‌ستانی» شیخ *فرحزاد* در *سمت خدا* این جمله را جور دیگر معنا کرد. گفت:‌ اینکه حضرت در خطبهٔ۲۱۵ نهج‌البلاغه فرموده: *أللّهمّ اجعل نفسی أوّلَ‌كريمةٍ تَنتَزِعُها مِن كرائِمی* یعنی: مباد اعضایم تک‌تک بمیرد و زنده باشم و سال‌ها اسیر مرگ مغزی و کُما شوم و آخرش جان دهم. نه؛ همان اوّل جانم را بگیر و خلاص! باری! این جمله تکان‌دهنده‌‌ترین جمله در فرهنگ بشری از نظر مصطفی ملکیان است.


برچسب‌ها: نهج‌البلاغه, سمت خدا, تاکندی, امام علی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*وصلهٔ ناجوری بود نام شیخاص در لیست سخنرانانِ سمینارِ «تازه‌های جرّاحی چشم»... یک طلبه را چه به نطق در یک همایش تخصّصی؟... از قرار با رانت پدرش به‌ آنجا دعوت شده‌*... قزوین میزبان سمیناری دوروزه بود؛ با شرکتِ شماری از فرهیختگان از جمله استادان دانشگاه گوتنبرگ سوئد... نوبت #شیخاص که شد، رفت پشت تریبون و پس از سلام گفت: موضوع این همایش، چشم و تازه‌های جرّاحی مربوط به آن است... چشم ابزارِ دیدن است... انسان‌ها مثل خیلی از موجودات واجد قوّهٔ باصره‌اند... ما اشیاء را می‌بینیم... درودیوار را و کوه‌‌ودشت را نظاره می‌کنیم... و البتّه گاه به هم نگاه می‌کنیم... من به تو می‌نگرم... تو به من دیده می‌دوزی... یک رفتار دوطرفه... و خب گاه این نگاه، یکطرفه است... پارکینگ محل سکنایم در قم جوری است که از پشت شیشهٔ رفلکسی به کوچه می‌نگرم... عبور رهگذران را می‌بینم؛ ولی آن‌ها مرا نمی‌بینند... هیجان خاصّی دارد... فیلم مشهوری در تاریخ سینما ساخته شد به نام «پنجرهٔ عقبی»... مردی که در خانه‌اش بستری شده، واحدهای ساختمانی روبرویش را دید می‌زند و چشم‌چرانی شیطانی می‌کند... نام شیطان را بردم... گاه خود شیطان دیدزنی می‌کند... قرآن در توصیف او می‌گوید: شیطان شما را می‌بیند و شما نمی‌بینیدش... إنّهُ یَراکُمْ هُوَ وَ قبیلُهُ مِنْ حیثُ لاتَرَونَهُم... قرآن از یک دیدزنِ دیگر هم یاد می‌کند... خود خدا!... لایُدْرِکُهُ الأبصارُ و هُو یُدرِکُ الأبصار... خدا بر دیده‌ها مُشرف است و آنان قادر به درکش نیستند... باز هم یک نگاه‌ِ یکسویه... ولی عموماً نگاه‌ها دوجانبه است... من مستقیم به تو چشم می‌دوزم و تو در آن حال می‌بینی که می‌بینَمت... قرآن می‌گوید: پیامبر می‌دید که مردم به او می‌نگریستند... تَراهُمْ یَنظُروُنَ إلیک... لحظه‌ٔ زیبایی است... اینکه تو تماشای کسی را به تماشا بنشینی!... خصوصاً اگر معشوق باشد که چه بهتر... بینی که یار دارد به جایی نگاه می‌کند... به قول حافظ: «دیدارِ یار دیدن»... لذّتبخش است... بعضی‌ها آنقدر قشنگ به یک منظره خیره می‌شوند که تو به جای نگاه به آن منظره، دوست داری مدلِ نگاه‌کردنِ آن‌ها را بنگری... بیهوده نیست شاعر درخواست کرده: «ما را به تماشای تماشا ببر ای عشق!»... شاعر معروف دیگر به تماشا سوگند خورده است... این‌ها همه با ابزار چشم اتّفاق می‌افتد که موضوع این سمینار در آذر ۱۳۸۶ است... خوشحالم که در این همایش دوروزه وقتی هم به من داده شد تا این نکته را بگویم که تماشا همه جا با چشمِ سر نیست... گاه با چشم دل است... لذا طرف کور است؛ امّا به‌قول «جبران‌خلیل‌جبران» در حال رَصد ستارگان است!... دست بر سینه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: رصدخانه‌ام اینجاست... او در واقع بیناست؛ با آنکه از چشم سر محروم است... باصره‌اش بی‌سَره است!... از قضا افراد کوردل که به‌ظاهر بینایند، کور محسوب می‌شوند... چون قادر به رؤیت حقایق نیستند... ابوجهل از آن جمله است... او به‌قول علی(ع): «ناظِرةً عَمیاء» است... بینای کور!... پیامبر را می‌بیند؛ ولی نمی‌بیند... چندپاره گوشت و پوست می‌بیند... پیامبر فقط گوشت و پوست نبود و فراتر بود... خیلی از معاصران نبی و حتّی همسرانش عملاً او را ندیدند؛ با آنکه حتّی بَشره‌اش را در خوابگاه لمس کردند... دیدن نبیّ مُکرّم به‌تعبیر حافظ، «دیدهٔ جان‌بین» می‌خواست؛ نه «چشم جهان‌بین»... دیدن روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید ٫ وین کجا مرتبهٔ چشم جهان‌بین من است... قرآن به پیامبر می‌گوید: ابوسفیان‌ها به تو نگاه می‌کردند... از قضا تو تماشایشان را تماشا می‌کردی: ترٰاهُمْ ینْظُرون إلیک... امّا حقیقت تو را در نمی‌یافتند... و هُمْ لایُبصِروُن... کسی که فاقد دیدهٔ جان‌بین باشد، مورد نفرین سیّدالشّهداست... می‌فرماید: کور باد چشمی که نبیند که تو می‌بینیش!... در دعای عرفه می‌خوانیم: عَمِیَتْ عینٌ لاتَراکَ علیها رقیباً... تو شهسوار شیرین‌کاری هستی که در برابر چشمی ولی غایب از نظر... و کسی که حضورت را حس نکند، أعمٰی محسوب می‌شود... ای کاش شما چشم‌پزشکان راهی می‌یافتید که برخی بیناهای کور جرّاحی شوند... ای کاش در سمینارِ «تازه‌های جرّاحی چشم» راهی برای بیناکردن ابوجهل‌ها بود... ممنون از اینکه به سخنانم گوش دادید... بدرود!... حضّار کف زدند... بعضی‌ها آمدند جلو و گفتند: ما یک عذرخواهی به شما بدهکاریم... اوّلش که اسمتان را در لیست سخنرانان سمینار «تازه‌های جرّاحی چشم» دیدیم، توی دلمان گفتیم عجب وصلهٔ ناجوری!... طلبه را چه به نطق در این محفل؟... *فکر کردیم با رانت پدرتان آقای تاکندی به‌ این سمینار دعوت شده‌اید... خب ایشان جزو هیئت امنای دانشگاه علوم پزشکی قزوین است... کاری برایش ندارد چراغ‌سبز نشان دهد پسرش را جزو سخنرانان بتپانند.*

¹⁴⁰³٫¹


برچسب‌ها: قزوین, تاکندی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم فروردین ۱۴۰۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*تاکندی که به بستر بیماری افتاد و دانست به مرگش می‌کشد، شیخ هادی را خواست و هشت شاخهٔ درخت که داده بود از باغستان کنار کوی دادگستری قزوین بکنند، داد دستش*... گفت: «چهارتایش را دسته کن و دورش نخ ببند. چهارتای دیگر هم باز باشد. کار دارم با آن‌ها عموقلی!»... بعد سه دختر و یک پسرش را فراخواند و گفت: «عزیزانم! می‌خواهم امروز از آفت افتراق و ارزش اتّحاد برایتان بگویم که بعد از من به‌کار ببندید تا دست هم را بگیرید نه پای هم را»... به هادی گفت: «بده شاخه‌ها را اُغلان!»... اوّلی را که گرفت، داد دست پسرش و گفت: ببین می‌توانی بشکنی؟... شیخاص راحت شاخه را به دو نیم کرد... دومی را داد دست دختر بزرگ... او هم بی‌زحمت نصفش کرد... سومی را داد به دختر وسطی و چهارمی را به ته‌تغاری... بعد دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی شاخهٔ پنجم را داد و تاکندی دوباره داد شیخاص... شیخاص آرام گفت: «مدیریّت وقتتان خیلی بد است آقاجان... این آزمایش را که انجام دادیم... بروید مرحلهٔ بعد خب!»... ثقل سامعه نگذاشت تاکندی بشنود پسر چه گفت... ششمی را داد معصومه و هفتمی را به فاطمه و هشتمی را به زهرا... بعد دوباره دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی گفت: «دیگر چیزی نمانده که»... گفت: «دسته‌شده را بده!»... گفت: «ای داد! تک‌تک دادم به شما و دادید همه را شکستند»... گفت: «مرگ! قرار بود چهارتای دومو دسته کنی که بی‌قابلیّت!»... گفت: «شرمنده! یادم رفت»... گفت: «چطوری حالا درسم را کامل کنم کول‌باش!»... و صیحه‌ای زد و روحش از تن مفارقت کرد رحمةالله علیه... وقت کم آورد... بچّه‌ها هم که ارزش اتّحاد را درست تعلیم نگرفته بودند، افتادند به جان هم و پدری از هم درآوردند که نگو!

*#شیخاص، شهریور۱۴۰۲*


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ هادی محمدی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*بَدا به حالتْ شیخاص!... با چاقوی قلمتراش افتاده بودی به جان پدرت... گوشتِ تنش را داشتی تکّه‌تکّه می‌بریدی... با ولع به دندان می‌کشیدی می‌خوردی!*... در این حیص‌وبیص یکهو وحشت‌زده از خواب پریدی روی تختت نشستی... قلبت به‌شدّت می‌تپید... عجب خوابی!... رؤیای صادقه بود یا أضغاثِ أحلام؟... باید تأثیر فیلم‌دیدنِ دیشب باشد... بالای باسن پدرت در گودالچهٔ زیر کمرش، حفره‌ای است که مشتِ بسته‌ای را در خود جا می‌دهد... نعش را غسّال‌های *مُرده‌شورخانهٔ چوبیندر قزوین* اینوروآنور می‌کنند تا خوب به همه‌جایش لیف‌وصابون بزنند... چشمت به گودی که می‌افتد، با دوربینت رویش زوم می‌کنی فیلم می‌گیری... دیشب بعد از ۲۰ ماه که از مرگ #تاکندی می‌گذرد، این صحنه‌ها را بازبینی کردی... فیلم کار خودش را کرد و خواب مُشوّشی برایت رقم زد که گزارشش را در واتساپ به اطّلاع خواهرت رساندی... همشیره نوشت: «ای وای!... تعبیرش چیست داداش؟»... گفتی: «از من می‌پرسی؟»... معصومه رفت تا از همسرش بپرسد... *شیخ سیروس سُنبل‌آبادی* هم نظرش این بود که علوم غریبه در حوزهٔ تخصّص امثال *شمس‌الهُدی شالچیان* از بستگان باجناق است... با این حال این خواب ربط دارد به سهم‌الإرثی که شیخاص بالا کشیده... تا مال را به خواهرانش مُسترد نکند، نه خودش از کابوس‌ها می‌رهد نه پدرش در برزخ آرام می‌گیرد... شیخ بیراه نمی‌گوید... تاکندی هر وقت مجال پیدا می‌کند، می‌آید به خواب یکی... این یعنی آنجا ناآرام است... چند وقت پیش یکی از عُرفای *کلاچای* زنگ زد به من که باز چه دسته‌گلی به آب دادی که پابرهنه آمده بود به خوابم؟... گفتم: «ای داد! دیروز یک‌دوره کتاب‌ فقهی‌اش را که وصیّت کرده رایگان بدهم به طلّاب، در ازای وجه تسلیم طلبه‌ای کردم»... گفت: پیرمرد بی‌عمامه و عرقچین زده بود بیرون... نکن این کارها را شیخاص!... شیخ سیروس هم یک بار پدرزنش را بی‌کفن و *شٰاهِراً سَیفَه* خواب دیده بود... برایم که نقل کرد، گفتم: «بیخود قضیّه را گنده نکنید... داشته حال‌وحول می‌کرده... با سیفِ آخته، کار حورالعین را می‌ساخته!»... پسر شیخ سیروس پِقّی زد زیر خنده... شیخ به خندهٔ فرزند روتُرش کرد و چهره‌درچهرهٔ من گفت: «با هر چیز که آدم شوخی نمی‌کند... شما مثلاً طلبه‌ای... من جای شما ناراحت شدم از خوابِ بریدن و خوردنِ گوشت پدر»... پسر شیخ که تا این لحظه ساکت بود، پرید توی کلام پدر که: «دائی‌ام شاید برای بزرگداشتِ پدر و دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوب او گوشتش را می‌خورده!»... همزمان من و سیروس و خواهرم شاخ درآورده در *فؤاد سیاهکالی* و تعبیر شگفتش براق شدیم... عجب حرفی!... دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوبِ تاکندی!... آن هم با خوردنِ گوشتش؟... دست‌یافتنم به روح تاکندی و مثل اوشدن را خیلی‌ از مُریدان پدر ازم خواسته‌اند و بارها گفته‌اند: بدین راه‌وروش می‌رو!... مطالبه‌ای منطقی هم هست... من اگر قرار است به کسی شبیه باشم، چه کسی بهتر از پدر و مادرم؟... مگر نه که گروه خونی هر فرد به‌طورکامل از والدینش به ارث می‌رسد؟... یا مثل آن‌ها می‌شود یا ترکیبی از گروه خونی آن‌ها... فرزندان در اغلب موارد، فرمِ نوک بینی، دور لب‌ها، اندازهٔ استخوانِ گونه، گوشهٔ چشم‌ها و حالتِ چانه‌شان را از والدینشان به ارث می‌برند... تازه شباهت به پدر مُحتمل‌تر است تا مادر... چون بدن زن در دوران بارداری، جنین را یک جسمِ نسبتاً بیگانه تشخیص می‌دهد... به‌ناچار جنین مجبور به سازش با ژن‌های پدر می‌شود؛ گاه به‌قیمتِ ازدست‌رفتن ژن‌های زنانهٔ خود... باری!... شباهتِ من به تاکندی مُحتمل‌تر است تا جریان خون مادرم *بتول تقوی‌زاده* در رگ‌هایم... یک بار به شوخی در وصف پدر نوشته بودم: «روح او توی خانه‌ام جاری است ٫ شاش او در مثانه‌ام جاری است!»... این درست... امّا آیا با گوشت‌خواری؟... فؤاد گفت: «آری! آدم‌خواریِ شما در خواب ربطی به بالاکشیدن سهم‌الإرث خواهرانتان ندارد... البتّه من از قِبَلِ این مال شاید به نان و نواله‌ای برسم، ولی پا روی حقیقتی که محصول مطالعات من است، نمی‌توانم بگذارم»... فؤاد کتاب‌خوانِ قهّاری است... کتبی از همهٔ نِحله‌ها و افکار... فقط جای نامناسبی را برای بیان حرفش برنگزید... شیخ سیروس گفت: «بفرما!... یک احمق هم یک بار که حرف می‌زند، ببین چه می‌گوید»... فؤاد گفت: «جدّی میگم بابا!... بعضی از اقوامِ آدم‌خوار برای بزرگداشت خویشان و بزرگان قوم‌وقبیله‌شان و دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوب آن‌ها، گوشتشان را پس از مرگ تناول می‌کردند... *ماساژِت‌*-ها که قریب ۴۰۰ سال پیش‌ازمیلاد در کنارهٔ شمال‌شرقی دریای خزر می‌زیستند، برای تعظیمِ خویشاوندان سالمند خود، قربانی‌شان می‌کردند و می‌خوردندشان!... تازه دائی لطف کرده پدربزرگ ما را نکشته!... بلکه بعد از مرگش در خواب با قلمتراش خوشنویسی‌ افتاده به جانش... او خلفِ صالح پدرش است... برعکس من که دیدگاه‌های تعبیر خوابم هیچ به تفسیر شما (به پدرش نگاه کرد) نزدیک نیست... خیالتان تخت دائی‌جان که خوابتان نه ربطی به مُطالبات خواهرانتان دارد، نه به حفرهٔ زخم‌ِبستر آقای تاکندی و نه صحنه‌های مرده‌شورخانهٔ چوبیندر قزوین!

_*تیر۱۴۰۲#شیخاص*_


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ سیروس سنبل‌آبادی, قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«رفتی و همچنان به خیال من اندری»
از من بکش برون صنما! وِل نما پَری!
دفع از درت کنم، شوی از راه پنجره
حقّا که سرتقیّ و سمج، از کنه سری
برداشته است وهم تو را ناز و غمزه‌ات
کرده با «آنجلینا جولی»جان برابری
مانند ریگ ریخته در دست‌وبال ما
صدّیقه و «محمّد خوش‌لهجه» و زری
شیخاص زیر بُتّه عمل‌آمده که نیست
نابوده مَزجِ نطفهٔ اَمشاج، سرسری
من پور آن یگانهٔ #تاکندی‌‌-ام که بود
کلّی به «قاقزانْ»ش طرفدار و مشتری
در گریه: «شیخ کاظم صدّیقی‌ِ» دوُم
در خنده‌آوری: چو «منوچهر نوذری»
همچون پدر ز میوهٔ طنز و هنر پُرم
از اتّهامِ بی‌ثمری، بی‌بری، بَری
گیر جواب مثبت کس نیستیم ما
لا گو! چه غم؟ هزار نعم جای دیگری
دیدی کجاش را تو؟ که کافیست من دهم
با یک بلندگوی، فراخوانْ سراسری
لب ترنکرده از دهِ «چنگوره» و «قلات»
می‌ریزد از زمین و هوا داف آذری
فرصت کم است ورنه ز قزوین دهم تو را
مکتوب‌خاطراتی و شرحِ مُصوّری
دادند برگه‌ای: «شده وقت شما تمام!»
بودیم خوش به طنز و رجز، خنده‌آوری
نقداً «پری کجایی؟» رزّاق داده است
با یادکردِ خاطره‌هایت مُقرّری
از بهر جمعِ دورهمی یاوه بافتیم
باجنبه باش مادّهٔ من! یه وَخ نری!
تیر۱۴۰۲ #شیخاص

توضیح برخی اسامی خاص:

قاقزان یا قاقازان: از نواحی قزوین که در آن تندبادهای سخت می‌وزد.
چنگوره و قلات: دو روستا از توابع بخش مرکزی شهرستان تاکستان در استان قزوین که پدرم تاکندی در آنجا کارهای عمرانی انجام داده بود و اهالی‌اش نوعاً مُرید اویند.
پری کجایی؟: اشاره به ترانهٔ «تو ای پری کجایی» ترانهٔ مشهور و ماندگاری با شعر ابتهاج (سایه)، آهنگسازی همایون خرم، صدای حسین قوامی
محمّد خوش‌لهجه: از وراژنهٔ شیخاص
نشر در چهار لیست انتشار واتساپی


برچسب‌ها: قمپز, تاکندی, روابط ورژنی
 |+| نوشته شده در  جمعه شانزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 18:28  توسط شیخ 02537832100  | 

خُسروی از زینب میرکمالی پرسید: «ایشون تا حالا برای شما آواز خونده‌؟» خانمم با لحنی شتابزده از مُواجه‌شدن با سؤالِ ناگهانی مُجری روی آنتن زندهٔ تلویزیون گفت: «نه!»… دروغ هم نگفت! در خلال ۱۶ سال که از خوانندگی‌ام می‌گذشت، نشد با خواندن شعری به آواز، خانه و خانواده را مهمان کرده باشم. سال ۷۵ بود که مُصمّم شدم دورهٔ آموزش آوازخوانی سنّتی را شروع کنم. نزد دو تن از مدّاحانِ ردیف‌دان قم رفتم و کارم را پیش آن‌ها شروع کردم. پیشرفتم خوب بود و به جاهایی هم رسیدم و یکی از اجراهایم در ارزش جهاد و شهادت از شبکهٔ یک پخش شد… حال در سیمای جمهوری اسلامی مُجری از همسرم که کنار من و سه فرزندم نشسته، می‌پرسد: «ایشان از این هنرش در خانه هم بهره می‌بَرد؟» پاسخ منفی است… شگفتا! مگر می‌شود برای یک بار هم زیر گوش خانم زمزمهٔ عاشقانه‌ای به آواز سر نداده و پیامِ مهرورزی را از طریق گوشه‌های مُتنوّع آوازی به او القا نکرده باشم؟… البتّه مهرم را به طُرق دیگر به او ابراز می‌کردم؛ امّا در قالب آواز خیر!… در ایجاد لحظات شاد برای خانوادهٔ ۵نفره‌ام هم تلاش‌هایی می‌کردم؛ امّا نه با تصنیف‌خوانی… چرا؟… دلیلش روشن بود. جسارتاً هدفم از یادگرفتن موسیقی این نبود که حال کسی را خوب کنم که حالا در شهریور ۹۱ «محمّدجعفر خسروی» این انتظار را در برنامهٔ «زنده ‌باد زندگی» در شبکهٔ۲ ایجاد می‌کند و به رُخمان می‌کشد… من اساساً پی تلطیف احساس خود و تزریقِ لحظات فرح‌بخش از راه موزیک نبودم. اگر پی موسیقی رفتم، انگیزه‌ام راهبُردی بود… انقلاب که سال ۵۷ پیروز شد، صف‌بندی‌ها شروع شد. ما طرف حق بودیم و باطل در مقابل. اوّلش گمان می‌رفت تخاصُمات، فیزیکی است و جبههٔ ما برای اینکه از رقیب کم نیاورد، باید مُجهّز به توپ و فشنگ باشد. با گذشت زمان معلوم شد دشمنان اسلام و نظام اسلامی برای رسیدن به اهدافشان از همه چیز بهره می‌برند؛ حتّی جاذبه‌های هنری؛ در رأسش از ظرفیّت‌ نغمه و ملودی و موسیقی‌های گوناگون… وقتی از این قصّه خبردار شدیم، ابتدا شانه بالا انداختیم که: «به ما چه؟ بگذار آن‌ها هر چه می‌خواهند بکنند. کنسرت بگذارند، بزنند، برقصند. دلیل نمی‌شود رفتار آن‌ها را مُنفعلانه تقلید کنیم. هر غلطی آن‌ها کردند که ما نباید بکنیم. وقت ما بیش از این حرف‌ها ارزش دارد. تازه ما در قزوین سیّد محمود میرسجّادی را داریم که وقتی با آن شور و حرارت در حسینیّهٔ امامزاده حسین دعای کمیل می‌خوانَد و دل‌های مشتاق را می‌بَرد، خودش جلوهٔ تام و تمامِ نغمه و ملودی است.»… چند سال گذشت و دیدیم این خبرها نیست و از صادق آهنگران، شجریان در نمی‌آید. چاره‌ای نداریم جز اینکه چشممان به اردوگاه خصم بدسگال باشد تا شیوه‌هایشان را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان ‌می‌بازیم… به فکر تولیدِ حسام‌الدّین سراج افتادیم. نمی‌شد که آن‌ها خوانندهٔ تحریرزنِ موسیقیدان داشته باشیم و ما با چند روضه‌خوان برویم به مقابله‌شان. باید هر چه آن‌ها دارند، ما عِدل و مشابهش را حتی شده از چوب بتراشیم. صبح و شب کارمان شده بود تنظیم رفتارمان بر اساس رفتار دشمن. دیدیم شعر دارند؛ گفتیم پس ما هم داشته باشیم. تا شُعار درست کردند: أُعْلُ هُبَل! بر همان وزن کار کردیم و «أللهُ أعلٰی و أجل» را از آب درآوردیم. کار به جایی رسید که حتّی سبد غذایی‌مان را بر اساس سبد غذایی منافقین ‌چیدیم! گهگاه راننده و محافظ پدرم در اوایل دههٔ ۶۰ ایشان را دعوت می‌کرد خانه‌اش. یک بار سر سفره‌اش با غذا کوکاکولا آورد. نوشابه مثل امروز وافر نبود و مال اعیان‌ها بود. شاهد بودم پدرم به علیرضا آذربایجانی اعتراض کرد که این‌ دیگر چیست پول پایش داده‌ای؟ انتظار داشتم آذربایجانی بگوید: «با غذا می‌چسبد حاج‌آقا! میل کنید و کیفش را ببرید! به هضم غذا هم کمک می‌کند.» امّا برگشت گفت: «منافق‌ها بنوشند ما ننوشیم؟» به زبان تُٰرکی این می‌شد: «موُنافیق‌لَر ایچه… بیز ایشمِیَک؟»… یعنی مبنای ما لذّت‌بردن فردی نیست؛ بلکه پوززَنی است. در ریزِ برنامه‌هایمان باید خودمان را در حال رقابت و مبارزه‌ ببینیم و پیوسته دستمان بر اسلحه و در حال اجرای مکانیسم ماشه باشد. بند نافمان را با جنگ و درگیری و خشونت بسته‌اند و کجا وقت داریم به این فکر کنیم کدام نوشیدنی‌ مُسهل است؟ کدام یُبس می‌آورد؟ و کدام حال بهتری به ما می‌دهد؟… یعنی ضرورت و مصلحت بود که ما را کشید به اینکه حسام‌الدّین سراج داشته باشیم؛ نه اینکه واقعاً حس کنیم حق داریم به عنوان یک انسان از صدای خوش لذّت ببریم و کیف کنیم… دیدیم با گروه سرود خالی نمی‌توانیم حرف برای گفتن داشته باشیم؛ چاره‌ را در این دیدیم که برای حفظ نظام، شیوه‌های هنری خصم بدسگال را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان ‌می‌بازیم… در همان دههٔ ۶۰ که طلبهٔ ۱۹ساله‌ای بودم، دوستان قزوینی‌ام می‌‌گفتند: تو هم وارد میدان شو! آن‌ها دلسوزانِ استعداد من بودند که البتّه بیشتر برای انقلاب دلشان می‌سوخت؛ ولی حسّشان را در پوشش دلسوزی برای من و نبوغ من ابراز می‌کردند. «بهرام خوئینی» از همان‌ها بود که با تمام وجودش نگران ضربه‌خوردن از ناحیهٔ دشمن بود. در سال ۶۳ به من ‌گفت: «بچّه‌های مذهبی عین تو نباید فقط به دروس طلبگی اکتفا کنند و باید بروند همهٔ ارکان را در کشور قبضه کنند و نگذارند بی‌دین‌ها میدان‌دار باشند و نُطُق بکشند.»… همان سال در کنکور سراسری ثبت نام کردم؛ ولی روز برگزاری آزمون دوبه‌شک بودم که شرکت کنم یا نه؟ بهرام با اصرار مرا سوار دوچرخه‌اش کرد و بُرد دوراهی همدان. گفت: «هر جور شده ولو با کامیون‌های عبوری می‌فرستمت بروی در حوزهٔ امتحانی زنجان امتحانت را بدهی. بابات هم اگر ناراضی است، به حرفش اعتنا نکن و برو کنکور را بده! حاج آقا تاکندی حواسش نیست که اگر شماها نباشید، سکولارها می‌آیند مراکز حسّاس را تسخیر می‌کنند و انقلاب از دست می‌رود.»… قشنگ معلوم بود غصّهٔ انقلاب را می‌خورد نه مرا و خب دو مقولهٔ جدا از هم نیز نبود. می‌گفت: «خوب می‌دانم که دانشگاه برای شما جای کوچکی است. شما در حوزه صدبرابر بیشتر باسواد می‌شوید و پدرت هم که مخالف تحصیلات آکادمیک توست، شاید به همین دلیل است؛ ولی خب ضرورت‌ها را هم باید درنظر گرفت.»… بهرام در آذر ۶۵ در اثر اصابت سهوی گلولهٔ نیروی خودی به قفسهٔ سینه شهید شد. هیچ دشمنی در مرگ او دخیل نبود. رفت؛ امّا دوستان دلسوز دیگری همچنان به من پیشنهاد می‌دادند که یک لحظه نگاهت را از سنگرهای مقابل برندار. در دههٔ ۷۰ بعضی‌هایشان به من گفتند:‌ «موسیقی برای شما کار کوچکی است و دونِ شأن یک آدم مذهبی است… همانطور که دخانیات را امام معصوم می‌گوید ما خودمان را درگیر این چیزها نمی‌کنیم. بچّه‌آخوند و طلبهٔ حوزهٔ علمیّهٔ درس‌خارج‌‌خوان هم که نباید برود دنبال دیرام‌دارام. تازه شما با تسلّط به تلاوت فنّی قرآن خودتان مالک بهترین و دلرُباترین نغمات خوش هستید. وقتی صَد را دارید، نود هم پیش شماست. تازه موسیقی مُطربی و مشکوک حتّی نُه هم نیست. ولی خب شما برای حفظ کیان اسلام و انقلاب بروید همین نُه را یاد بگیرید تا افراد ناباب در این حوزه را بتارانید. وقتی کسی مثل شما با آن سابقه این حرفه را بیاموزد، عین حسام‌الدّین سراج می‌توان مقابل ایرج و گلپا و شجریان عَلَمش کرد. شما فرزندِ حوزه و پسر آقای تاکندی هستید. به کمک شما مشت محکمی به دهان هنرمندان ضدّانقلاب و دین‌ستیز می‌کوبیم.»… عزمم را جزم کردم برای جمع‌کردن بین طلبگی و خُنیاگری که میکسِ آسانی نبود. نه جامعه می‌پذیرفت؛ نه شرع صحّه می‌گذاشت. با نگاه دین به غنا آشنا بودم و می‌دانستم امر ممنوعی است. بُردن تار و تنبور به خانه‌ای که پدرم در جوار حرم حضرت معصومه(ع) در قم داشت و سال‌ها با دعا و نماز شب و توسّل آن را آغشته بود، موجب بی‌برکتی می‌شد و عین امشی ملائکه را می‌تاراند؛ ولی مصلحت نظام از همه چیز بالاتر بود. باید خویشتن را فدا می‌کردم و برای مقابله با جبههٔ باطل و خوانندگان بیگانه و بیگانه‌پرست مرتکب هنر می‌شدم… خودم را ارضا و اقناع کردم و در همان دههٔ ۷۰ رفتم سراغ دو تن از مدّاحان ردیف‌دان قم تا با دستگاه‌های موسیقی آشنایم کنند. گزینه‌‌های بسیار مناسبی بودند. آن‌ها در پوشش مدّاحی آئینی، عملاً‌ موسیقی تعلیم می‌دادند؛ ولی بسیار محتاط و دست‌به‌عصا. «احمد احمدی» سیگارکشِ قهّار و ذاکر اهلبیت بود و دانسته‌هایش را راحت در اختیار کسی نمی‌گذاشت. مدام عنوان می‌کرد که از عواقب این کار بیم دارد. لذا بعد از گرفتن تعهّداتِ سفت و سخت معلوماتش را به مُشتی شاگرد که از صافی گذشته باشند، منتقل می‌کرد. جلسات آموزشی‌اش به حالت نیمه‌مخفی در زیرزمین‌ چند تن از مُعتمدین به شکل سیّار تشکیل می‌شد… روز اوّل که رفتم پیشش یک جلد قرآن آورد گذاشت جلوی من. گفت: می‌دانم طلبه و آیةالله‌زاده‌اید؛ ولی مرا ببخشید. من آدم صریحی هستم و «چاپ‌چاخان» بلد نیستم. واقعاً می‌ترسم که این ابزار بیفتد جسارتاً دست نااهل. زیر هر نوت موسیقی یک شیطان خوابیده و بدکوفتی است. بی‌زحمت دستتان را بگذارید روی این کتاب مقدّس و قسم بخورید که چیزهایی که در این زیرزمین یاد می‌گیرید، جز در مسیر اهلبیت بکار نمی‌برید و با ساز و ادوات موسیقی هم قاطی نمی‌کنید.»… خدابیامرز تکلیفش روشن نبود. او مرا یاد پدربزرگم ملّاعلی‌اصغر تاکندی می‌انداخت که آخرش نفهمیدم دوستدار چای است یا دشمن خونی‌اش؟ خب مرد حسابی! چای را با به‌به و کیف تمام می‌نوشی و بعد با صدای غَرّا و حجیمت می‌گویی: «ای تُف به قبر پدر کسی که اوّلین بار تخم چای را داخل عصا جاسازی کرد و آورد ایران و همه را مبتلا کرد!»… یا نخور یا اینجوری نگو!… احمدی اسامی دستگاه‌های موسیقی ایرانی را می‌بُرد و گوشه‌به‌گوشه شور و سه‌گاه و همایون و چهارگاه و افشاری را آموزش می‌داد و در عین حال معتقد بود مقوله‌ای پلید و شیطانی است. نگاه پرهیزآمیز او برای من که طلبهٔ شهریه‌بگیر حوزه و آشنا با مبانی شریعت بودم و داشتم همین مبانی را پیش آیات عظام می‌خواندم، بیگانه نبود. نگاه احترازی شرع را در «مکاسب شیخ انصاری» رهگیری کرده بودم که غنا و تغَنّی و ترجیعِ صوت مُطرب قدغن است؛ همچنان که خبر داشتم: تزیین قبر و زراندودکردن مسجد و تذهیب قرآن با طلا پسندیده نیست. در منابع دیده بودم که یک بار هنرمندی نزد امام معصوم(ع) آمد و عرضه داشت: «حرفهٔ من ایجاد نقوش زیبا با قلم و طلا در صفحاتِ قرآن است. با این نقوش، آیات قرآن را ده‌تا ده‌تا از هم جدا می‌کنم. به این جهت که عُشرعُشرِ آیات را نشان‌گذاری می‌کنم، به کار من «تَعشیر» (و نه تشعیر) می‌گویند. امرار معاش من از این طریق است، چه می‌فرمایید؟»… امام(ع) نه گذاشت، نه برداشت، فرمود: «شغلت را عوض کن!»… راحت!… یعنی فکر نکن این مدل آفرینش‌های هنری ما را شگفت‌زده می‌کند و دستی به پشتت می‌زنیم که حبّذا استاد فنّان!… البته اشتباه نشود!… نه که فکر کنی حواسمان به «انّ الله جمیلُ یُحبّ الجمال» نیست… هست… ولی صنمی و نسبتی با جذّابیّت‌هایی که هوش و حواس بشر را از یاد خدا مشغول و از اصل مطلب منحرف کند، نداریم. ظاهر زیبا و چشمنواز، همان حکایتِ نُه است نسبت به صد. به جای عطفِ توجّه به صورتِ قرآن برو تفسیر بخوان! و در آن هم نمان! بزن برو برای عمل‌کردن! اصل این است… بله! اگر خصمِ بدسگال دارد از نقّاشی و صورتگری برای ترویج افکار باطلش بهره می‌برد، ما هم به ناچار و در کمال شرمندگی مرتکبش می‌شویم و آنوقت فرشچیان را تشویق می‌کنیم عصر عاشورا بکشد و «حسن روح‌الأمین» را روی سر می‌گذاریم؛ ولی در شرایط صلح که پای رقابت با اجانب در میان نیست، خب نقّاشی و مجسّمه‌سازی مکروه و قدغن است. نروید دنبالش! حرفهٔ دیگری اختیار کنید!… شغل مگر در دنیا قحط است؟… یکی از علما بر این باور بود که اگر طبق گزارش‌های تاریخی: امام معصوم(ع) قرآن را با صوت و لحن خوش تلاوت می‌فرمود، نه که فکر کنید العیاذُبالله آوازخوانی (به قول #تاکندی: آوازه‌خوانی!) حکمش عوض شده و حرام محمّد که حرامٌ الی یوم‌القیامه است، دگرگون گشته. خیر!… پای مصلحت نظام در میان است… لابد آنورتر داشتند عدّه‌ای اراذل و اوباش لهو و لعب و خوشگذرانی می‌کردند و با موسیقی مُطرب خلق‌الله بینوا را دور خودشان جمع کرده‌ بودند. خب یک نفر هم باید اینور باشد که با لحن زیبا حواس‌ها را برگرداند سمت خودش و جواب موشک را با موشک بدهد… من #شیخاص یادم می‌آید سال ۶۶ کنگرهٔ خوشنویسان کشور در یکی از اردوگاه‌های تفریحی رامسر در کنار دریا برگزار می‌شد. من با هنرمند ارزشیِ قزوین: «احمد پیله‌چی» که هم استاد خطّم بود و هم یکجورهایی مُرادم در چادری مستقر بودیم. شب‌هنگام بود و هوای مطبوع و دماغ‌پرور شمال کیفورمان کرده بود. پیله‌چی داشت با قلم و دوات خطّاطی می‌کرد و همزمان از ضبط‌ صوتش صدای تلاوت «محمّد بدرالحسین» پخش می‌شد. یکهو از یکی از چادرهای اطراف صدای آواز بلندی به گوش رسید. یکی از خوشنویسان به گمانم «حسین برادر جواد بختیاری» با صدایی رسا غزلخوانی می‌کرد. تحریرهایش چکّشی و زلال بود و از همان فاصلهٔ دور گوش‌ را می‌نواخت. پیله‌چی موقع تلاوت بدرحُسین سرش را به اینور و آنور تکان می‌داد؛ ولی در تحسین آوازی که ‌شنیده می‌شد، حرکتی نکرد و من هم با آنکه لذّت می‌بردم، واکنشی نشان ندادم و حتّی خودم را بابت این لذّت‌بردن سرکوفت می‌زدم؛ چون آن سال‌ها خیلی روی «خودسازی نفس» مانور داده می‌شد و این تلقّی در من ایجاد شده بود که هر چیزی که زیباست و با شنیدنش خوشخوشانت می‌شود، می‌تواند دامگاه شیطان باشد. با این حال پیله‌چی عنان اختیار از کف داد و گفت: «بی‌انصاف عجب صدای بالای خوبی داره!»… شاید او هم با یک سرکوفت باطنی دست‌وپنجه نرم می‌کرد. لذا سریع برگشت گفت: «چرا آن‌ها بخوانند؛ ما نخوانیم؟»… ناگهان در کمال ناباوری شروع کرد با صدای بلند قرآن‌خواندن!… با همان توان نصفه‌نیمه‌اش در عرصهٔ تلاوت سعی کرد صدایش خیلی بُرد داشته باشد. تا آن موقع نشنیده بودم اینقدر داد بزند. خب اگر این کار لازم بود، چرا هیچ بروز نداده بود؟ همین پرسش را از کسانی داشتم که پدرم را در بدترین موقع آیةالله‌ خطاب کردند. آن‌ها فکر می‌کردند در صدد تخریب پدر هستم و مراتب علمی او را قبول ندارم. می‌گفتم: دارم! ولی چرا تا حالا حجّةالإسلام بود و یکشبه شد آیةالله؟ نه این بود آیا که می‌خواستید از «عمید زنجانی» – رقیبش در انتخابات خبرگان – عقب نماند؟ اگر تلاوت قرآن با بانگ بلند چیز خوبیست، چطور اینهمه سال از پیله‌چی نشنیده بودم؟ من از سال ۶۲ با او دوست بودم. معلوم بود هدفش آفرینشِ زیبایی نیست. می‌خواست جواب موشک را با موشک بدهد و موسیقی حرام و مشکوک را دفع و خنثی‌ کند. این یعنی اگر ازخدابیخبران ما را به حال خود بگذارند و کسی آنورتر بساط لهو نگسترده باشد، من مذهبی و ارزشی بیکار نیستم که با تغنّی بخوانم و وقتم را به جای باطن صرفِ ظاهر و فرازوفرود موسیقایی قرآن کنم. بله! اگر جبههٔ باطل دارد با طرب و دست‌افشانی بازارگرمی می‌کند، من هم در جبههٔ حق به صوت و لحن خوش توسّل می‌جویم؛ بلکه چهار تا فُضیل‌بن عیاض متحوّل شوند. کارم که تمام شد و آنوری‌ها هم خفه‌خون گرفتند و کاسه‌کوزه‌هایشان را جمع کردند و رفتند دنبال کاروزندگیشان، باز برمی‌گردم به خانهٔ اوّل و تغنّی می‌شود حرام یا دست کم بیهوده و لغو… و اگر طلبه هم باشم که نوعی سیر قهقرایی… پدرم تاکندی این اواخر که مستبصر شده بود، مرا دعوت می‌کرد بیا در جمع شاگردان فاضل درس خارج من غزل‌های آقای خمینی را با صدای خوش بخوان! حتی یک بار به شیخ حسین احمدی گفت: «دفعهٔ بعد بلندگوی سیّارتان را با خودتان بیاورید درس که ریضای ما پشت اکو بخواند! مال شما کوچک است راحت توی صندوق عقب جا می‌شود. مال آقای مَنهجی بوزورگ است!» که شاگردان درس زدند زیر خنده. معلوم بود ذهن منحرفشان حرف پدر را حمل به سویهٔ مثبت هیجده‌اش کرده است… این تاکندی قبلاً اینقدر هنردوست نبود. آن اوایل که شنید رفته‌ام دنبال خوانندگی به شیخ هادی پسرعمویش گفته بود: «از دست‌بوس روی به پابوس کرده‌ است / خاکش به سر! ترقّی معکوس کرده‌ است! ریضای ما تازه شده عین این کُردهای کاکاوند. شنیدم رفته – بدبخت- آوازه می‌خواند!» (به خطا آواز را آوازه‌ تلفّظ می‌کرد)… موسیقی در زمان صلح اگر حرام نباشد، لغو و اگر هنرجویش طلبه باشد، ترقّی معکوس است… آدم ارزشی که نباید به جای باطن به ظاهر بپردازد. بر او فرض است که مشغول معانی و مفاهیم قرآن باشد و آن را هم پُلی برای عمل‌کردن به مفاد کتاب آسمانی قرار دهد… ولی امان از غافل‌نهادیِ آدمیزاد!… دردا و حسرتا از خلق‌الله که کار آدم ارزش‌مدار را سخت می‌کنند و شیخاصِ آیةالله‌زاده و قاری قرآن را هم مجبور ‌می‌کنند احساس تکلیف کند و برای دفع دشمن از تکنیک‌های مشابه آن‌ها بهره ‌ببرد و برود با مرارت بسیار حدود ۶سال وقت صرف کند پیش حاج داوود چاووشی (مدّاح قمی) و از شور تا راست‌پنجگاه را گوشه‌به‌گوشه بیاموزد… بنابر این او آواز را یاد نگرفته که کیف کند و به خانمش حال دهد؛ آقای خسروی!… تو چطور انتظار داری در خانه برای خانمش تصنیف خوانده باشد؟… او این فن و حرفه را یاد گرفته تا بکوبد سر خصم دون که اگر شما ایرج و گلپا دارید، ما هم سراج داریم. قصدش روکم‌کنی است.

شیخاص / اواخر تیر ۱۴۰۱، قم

این نوشته را نخست در واتساپ نشر دادم و سپس دوستم «آرش شایسته‌نیا» در سایت «وقایع خبری قزوین» قرار داد: شناسه : 31283. لینک: اینجا


برچسب‌ها: زینب‌ میرکمالی, پیله‌چی, تاکندی, داود چاووشی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

شیخاص از کودکی این بیت را بسیار شنیده بود: «فرزند هنر باش نه فرزند پدر / فرزند هنر زنده کند نام پدر!» که این را تابلوسازی به نام «عظیمی» که دقیقاً چسبیده به مدرسهٔ صدر در خیابان صفائیّهٔ قم مغازه‌ای به نام «هنرگاه عظیمی» داشت و بچّه که بودم، بعد از اتمام دروس ابتدایی گاه می‌رفتم می‌ایستادم، از پشت شیشهٔ مغازه به کارش نگاه می‌کردم، با قلم نستعلیق که خیلی زیبا می‌دیدم و بعداً اشکالاتش بر من روشن شد، نگاشته بود.
یکی از این اشکالات البته ادبی بود که کلمهٔ «پدر» در این بیت که در آخر تکرار شده، فقط می‌تواند کارکردِ ردیف داشته باشد؛ ولی ردیف قبلش قافیه می‌خواهد و کلمهٔ «فرزند» با «نام» قافیه نیست. برای حل این ایراد پیشنهاد من این است که بگوییم: «فرزند پدر مباش! شو ابْن هنر / فرزند هنر زنده کند نام پدر». که خب مشکل قافیه حل می‌شود؛ ولی «ابنِ هنر» چندان جالب نیست. این پیشنهاد را هم می‌توانم بدهم: «فرزند هنر باش نه فرزند پدر / شد نام پدر زنده به فرزند هنر»
اشکالات دیگر هم به فن نستعلیق آقای عظیمی وارد بود که بعدها که پبشرفت کردم، دیگر این خط از من دل نمی‌برد. ولی از همهٔ اینها مهمتر معنای شعر بود. یعنی چی فرزند پدر باش؟ خب یک معنایش این است که از فضل پدر تو را چه حاصل. به خودت متّکی باش! فرزند پدربودن یکجور بهره‌وری از سفرهٔ آماده است. نه! آماده‌خوار نباش! الآن شاعر خوب معاصر #عبدالجبارـکاکایی که در واتساپ هم با هم مرتبطیم و یک شعر هم برای من سروده است، آنقدر در شعر و ترانه قوی است که اغلب او را با همین برند می‌شناسند و نه به‌عنوان دامادِ نوهٔ دختری مرشد چلویی! یا دختر خودم «متینه»: «جاریِ خواهرزادهٔ همسر آیةالله وحید خراسانی» است؛ ولی ندیدم تا حالا به این پُز بدهد یا حتی یادآوری کند. آن اوایل برایمان مهم بود؛ ولی مدّتی اصلاً این نسبت و انتساب فراموشمان شده؛ انگار دیده‌ایم آبی از آن گرم نمی‌شود. کاش شیخاص هم به جایی برسد که وقتی اسمش را می‌برند، همه بگویند:‌ مُبدع یک مدل سیاه‌مشق که تا حالا کسی ننوشته و به نام شیخاص ثبت شده! البته باید سریع به نام خودم ثبتش کنم قبل از اینکه صاحب پیدا کنه. چون اگر زودتر به نام نزنی، گرچه میگی تقلیدناپذیره؛ ولی احتیاط شرط عقله. زودتر به نام بزن! به نام بزن تا مثل سبک یا قالبِ شرعی «غزال» نشه که معلوم نیست مُبدعش کیه؟ در تلویزیون فیلمی پخش شد که در آن خبرنگار دلیجان با شاعر اهلبیت «مهدی رحیمی» مصاحبه کرده. ایشون گفته کار منه! از اونور در ۹۸/۱۱/۲۲ در محفل روضهٔ خانگی زند قزوینی در قم از شهاب‌الدّین خالقی شاعر اهلبیت شنیدم که گفت: ما قالب غزالو راه انداختیم و حمزه علیپور مدّاح هم می‌خونه! خب این که نشد! اختراع کیه و پدرمادرش کیه غزال خانم؟ مسئولین لطفاً رسیدگی کنند! حالا چهار صباح دیگه یکی از اونور کرهٔ زمین نیاد بگه قالب قصارمشق نستعلیق را من زاییدم نه شیخاص! زودتر باید برای ثبتش اقدام کردم. بعد از تثبیت حالا جا داره که ملّت با شنیدن نام شیخاص یاد اون مدل سیاه‌مشقش بیفتند؛ نه اینکه یاد بابانه‌نه‌ش بیفتند. پس «فرزند هنر باش نه فرزند پدر» یعنی جوری خوداتّکا باش که تو را با تشخّص‌های فردی‌ات بشناسند نه کلّه‌‌گنده‌های فامیلت. در ثانی در مقام خوداتّکایی هم، اتّکایت به هنرت باشد؛ نه جنبه‌های دیگر. خب ممکن است یک فرزند، از پدرش متموّل‌تر و داراتر باشد. نه! این هم کافی نیست. سعی کن اگر قرار است به چیزی غیر از پدر و فضل پدر به خودت تشخّص دهی، آن چیز و آن مایهٔ فضیلت و تشخّص، هنر باشد؛ نه امتیازات دیگر.

 

= شاید این مطلب باید در پست قبل تپانده شود؛ شاید هم باید مستقل بماند.

پست قبل: http://sheikh.blogfa.com/post/539


برچسب‌ها: شیخاص, تاکندی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 2:26  توسط شیخ 02537832100  | 

شیخاص دوست داشت «صاحب سبک» باشد؛ سبک اختصاصی و ویژه‌ای که مختصّ او باشد؛ مالِ خودِ خودش. در جوامع هنری با مُهر و امضای ویژه‌اش بشناسندش؛ نی دنباله و رهجوی این و آن. حتی خوش نداشت دنبالچه و بقیّةُالتّاکندی باشد؛ مثل تحت‌الحَنکش. این نه بدان دلیل بود که شیخاص، قدرنشناس و نمکدان‌شکن باشد و به طاق نسیان بسپرد که نه از زیر بُته که از پشت پدر چکیده و حیاتش را و استارت زندگی‌اش را مدیون اوست. این درست! اما نمی‌خواست در این پدر، در نام و آوازهٔ این پدر هضم و مُندَک شود. می‌خواست خرخرهٔ آن‌ها را بجُود که می‌گفتند: «اگر شیخاص خطّ بلد است، خب خط ارثی است! حاج آقا تاکندی هم خوش‌خط بوده.» ای بی‌هارت‌وپِرت‌های عوضی! اگر خط، اتوماتیک به بچّه منتقل می‌شود، چرا سه خواهرم خوش‌خط نشدند؟‌ بله تاکندی از همان ۵-۶ سالگی دستم بگرفت و پابه‌پا تاتی‌تاتی‌کردن در وادی خط نستعلیق را بهم آموخت؛ ولی عمدهٔ راه را خودم رفتم. نزد دیگر اساتیدی که بسی جلوتر از تاکندی بودند، این حرفه و هنر را پی گرفتم. راه قزوین-تهران را بارها در دههٔ ۶۰ با اتوبوس کوبیدم رفتم برای شرکت در کلاس استاد غلامحسین #امیرخانی.
شما که می‌گویید: خط ارثی است، یعنی همهٔ این‌ها کشک و پشم! یعنی کانگورووار در کیسهٔ تاکندی بمانی، به همه جا می‌رسی! کجا می‌رسم؟‌ تلاش‌های فردیم هیچ و هباءاً منثوراست؟ بله ژن تاکندی در من است و خون او در رگ‌هایم جاری. او حقّ استادی گردنم دارد. تاکندی نخستین استاد خوشنویسی شیخاص بود. کاری کرد که از همان ۷ سالگی که گذاشتش مدرسهٔ ابتدایی خطّش خوب و در مدرسهٔ ابتدایی به این امتیاز شهره و از دیگر همکلاسی‌ها سرتر بود. تاکندی خیلی زودهنگام پسر را با ابزارهای کتابت آشنا کرد؛ با قلم نی و مُرکّب مخصوص خوشنویسی. ولی او تنهااستادِ شیخاص نبود. زانوی شاگردی در محضر استاد اجل امیرخانی در کلاس‌های انجمن خوشنویسان در خیابان خارک تهران به زمین زد و از سرچشمهٔ زلالش نوشید و سیراب شد و بیس نگارشش شیوهٔ این استاد که از چهره‌های ماندگار خوشنویسی معاصر است، شد. بابا!‌ شیخاص از پدرش رد شد؛ ولی خیلی‌ها همچنان او را مولود تاکندی می‌دانستند. چه باید می‌کرد تا بفهمند آدم دیگری است. ‌باید آستین بالا می‌کرد و کاری می‌کرد؛ وگرنه تا قیام قیامت می‌گفتند: پیرو و تابع و زایدهٔ پدر است؛ چیزی شبیه تحت‌الحَنَک تاکندی. تلاش‌ شیخاص جواب داد و ابداع یک شیوهٔ به‌خصوص در ترکیب که در کشور به نام او ثبت شده، حاصل این زحمت بود. هر جا اصل یا عکس کار او را ببینند، حتی اگر امضایش پایش نباشد، می‌گویند: نگارش شیخ و مدل اوست. این ترفند، شگردی بود برای بریدن بند نافش از پدر. نه تاکندی که هیچیک از خوشنویسان صاحب‌نام کشور هم در مقام نگارش سیاه‌مشق به سیاق شیخاص نمی‌نوشتند. انگار اصلاً قابل تقلید نیست. در بین شاگردان امیرخانی یا شجریان یا مجتبی ملکزاده بعضی‌ها شبیه هم می‌خوانند و می‌نویسند. اگر اسمشان برده نشود، معلوم نیست کدام به کدام است. اما شیوهٔ شیخاص هیچوقت با کار دیگری اشتباه نمی‌شود. یک حالت منفرد و تک و شاخص دارد. او به این ماجرا با دستکاری در ترکیب و کشف یک بافت تازه در چیدمان حروف رسید. و نیاز به دخالت در مفردات نداشت. بدخواهانش شنعت کردند که اینکه تو اسمش را گذاشته‌ای: قصارمشق با «نطق‌اندرون» یا قالب «گرچه/ولی» این که همان موضوعات تکراری و همیشگی است. تو که همچنان داری از زهد و تقوی و طمع و نسیان و عجله و احکام آنها می‌گویی. تو که گفتی من نوآورم! طرح نو در انداختم. کو پس؟ طرح نو را مخترع «ماکروفر» در انداخته نه تو! در جواب به ملامتگران گفتم:  اگر ماکروفر را هم ریز شویم که عناصرش را مخترع مزبور که اختراع نکرده. این دستگاه تشکیل شده از یک کیس فلزّی. خب آن فلز را که این فرد از عدم به وجود نیاورده! عناصر موجود را با توجّه به شناختی که از خواصّشان داشته، جوری با هم ترکیب کرده و اضافاتش را حذف کرده که ته کار به جای اینکه مثلاً زودپز برقی از کار درآید، ماکروفر شده. با آنکه موادّ تشکیل‌دهنده صنعتِ او نیست، حاصل کار به نام او ثبت می‌شود. قصارمشق و نطق‌اندرون‌های شیخاص هم چنین است. دال و نون و راء را که میرعماد هم داشته. بهترش را هم داشته. ولی شیخاص جوری این‌ها را با هم آمیخته که محصول نهایی، فرآوردهٔ دیگری است و اطلاقِ طرح نودرانداختن در خصوص آن صادق است. لازم نیست تک‌تک آجرهای بنا را هم خودش ساخته باشد؛ گو اینکه ما مخترع فونت هم داریم؛ مثل استاد مسعود نجابتی که فونت اختراع کرده؛ ولی همه جا لازم نیست.
اسم گُندهٔ قصارمشق و نطق‌اندرون نباید این انتظار را ایجاد کند که پس همه‌چیزش مخلوق شیخ است؛ همچنان که «واویشکا» به قول تُرک‌ها: آدی‌بُهُک است؛ یعنی نام‌بزرگ! وقتی در یک رستوران در گیلان نام این غذا را در منو ببینی، شاید بدواً در ذهنت این توهّم ایجاد شود که اجزایش هم مثل اسمش بدیع است؛ در حالی که از همان سیر و پیاز و گوشت چرخ‌کرده و ربّ گوجه و تخم مرغ و زردچوبه و مُخلّفات دیگر تشکیل شده است. محمّد بختیاری از وراژنهٔ شیخاص در تیر ۹۸ می‌گفت: مادرم غذای تازه‌ای به ما داد. گفتم: چیه ترکیباتش؟ گفت: بامیه را سرخ کرده و با گوشت چرخ‌کرده و پیازداغ و گوجه و ادویه آمیخته است! گفتم: ای بابا! اینکه همان چیزهای تکراری در همهٔ خانه‌هاست. این هم شد غذای تازه؟ در حالی که این غذا یا واویشکا چیزی جز همان موادّ اوّلیّه‌ای که اغلب غذاها با آن طبخ می‌شود نیست. قرار نیست شیخاص در نطق‌اندرون‌هایش از زهد و تقوی و نسیان و عجله و اینها نگوید. خب از این‌ها گریزی نیست؛ مهم مدل طرح و چینش و ترکیب اجزا و افزودنی‌ها و سُس‌ها و مزّه‌‌دهنده‌هاست. اینجوری که به قصّه نگاه کنیم، می‌بینیم شیخاص عملاً فقط با دستکاری در ترکیب و کشف یک بافت تازه در چیدمان حروف در نستعلیق به دستپخت تازه‌ای رسید. از اوّل قرار نبود او دخالتی در اسلوب مفردات کند؛ چون عملاً دخل و تصرّف در این حوزه ممکن نیست؛ ولی تا دلت بخواهد در کمپوزیسیون و میکس می‌توان اعمال سلیقه کرد. خطّی که به این نوشته پیوست می‌کنم ترکیب متفاوت و شیخاصانه‌ای است از بیت «علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را»ی #شهریار. این ترکیب را وقتی در اینترنت به صورت ناشناس و بدون اینکه اسم خودم را بدان الصاق کنم، نشر دادم، به زودی از سوی گرافیست‌ها و طرّاحان لباس شکار شد و در روی لباس چاپش کردند. از آنجا که مار از پونه بدش میاد و در خونه‌ش سبز میشه، خواهرزاده‌ام سید حمید حسینی از همه‌جابیخبر به بازار البسه و پوشاک رفته و یکی از این لباس‌ها را که رویش همین ترکیب مرا اجرا کرده‌ بودند، خرید و به تن کرد. سید حمید در حالی در آن فایل صوتی به شکل هتّاکانه‌ای دارد هنر مرا می‌کوبد و حقیرش جلوه می‌دهد و خوار و خفیفش می‌کند و می‌گفت تو در این حوزه عددی نیستی! و چه گُلی در خوشنویسی به سر جامعهٔ خوشنویسی زده‌ای، که روحش خبر ندارد خودش لباسی به تن کرده که هنر من در آن حکمرانی صامت و هتّاکی خاموش می‌کند.
و عجبا!‌ که من پا را فراتر گذاشتم و با تسخیر ذوق تولیدکنندگان پرده و رومُبلی و رانِر و کوسَن، خواب‌های بدتری برای سید حمید دیدم. کاری کردم که هنرم و آثار خوشنویسیم و آبِ دستم سر از اتاق خواب و اتاق پذیرایی او درآورد. اگر خبر داشت که این‌ها کار دایی اوست، جرواجرش می‌کرد؛ همچنان که وقتی مطلّع شد که نقش روی پیراهنی که بر تن اوست، کار شیخاص است، سریع از تن درآوردش و بایگانی‌اش کرد و دیگر نپوشید. اما پرده و رانر و کوسن و رومیلی و... را می‌خواست چه کند؟‌ سید حمید از سوی شیخاص بی‌صدا و طیّ بک جنگ سرد و خاموش محاصره شده بود. حضورش در جای‌جای زندگی سید حمید رخ می‌نمود. شیخاص به این توقیق از راهِ «صاحب سبک»شدن رسیده بود. همان چیزی که از اوّلش خوش داشت. مایل بود در جوامع هنری با مُهر و امضای ویژهٔ خودش بشناسندش؛ نه به‌عنوان دنبالچهٔ پدرش. اگر در مدار پدر مانده بود، این اتّفاقات نمی‌افتاد.
نمونه‌های اجرای سیاه‌مشق‌هایم روی تزیینات داخلی منزل را در این لینک ببین:
instagram.com/p/CCDsekcnxTY

کپی از کامنت فیسبوکیت. بعد از ویرایش با آن جابجا کن. اگر ۸ هزار کاراکتر بیشتر شد، در دو کامنت نشر بده:

انبار فیش:
- قالهری: دارند تقلید میکنند از شیخ و نتوانسته‌اند. ر.ک زرنگار
- محمدجواد بهشتی دوست مشترکت با ورژن تلسکو‌پ‌دار؟؟ می‌گفت من در کتاب صبر ع.ص چیز جدیدی ندیدم!



==== این نوشته در ذیل این پست فیسبوکی و تحت تأثیر کلام دوست قدیمی و الان‌وکیلم مهدی حاج‌حسینی که از صاحب‌سبک بودنم گفت، جرقه‌اش خورد. ذهنم در پی آن برآمد که به این سؤال جواب بدهم که چرا شیخاص شیخاصیّت کرد؟:
https://www.facebook.com/sheikh.adab/photos/a.4809957272352294/5093490763998942/


برچسب‌ها: تاکندی, سید حمید حسینی, سیه‌چشم, شیخاص
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 2:5  توسط شیخ 02537832100  | 

شیخاص آواز می‌خواند؛ ولی به هنر آوازش اعتماد نداشت. چیزی در او نمی‌گذاشت خودش، خودش را قبول داشته باشد. کم برای ردیف‌های آوازی زحمت نکشیده بود؛ اما انگار خودش را در این حوزه و در این باغ نغمات ایرانی بیگانه فرض می‌کرد. او در شمار کسانی و در لیست آدم‌هایی بود که همزمان با پیروزی انقلاب از در دشمنی و خصومت با موسیقی وارد شدند. پدر شیخاص در زمرهٔ آنانی بود که عنوان کردند در پی حذف ابتذالند. چوبی که آنان برای حذف ابتذال بلند کردند، فقط بر سر قمارخانه‌ها و میکده‌ها فرود نیامد و تنها شهر نو و محل اجتماع بدکاره‌ها را هدف نگرفت. این چوب وقتی فرود آمد، موسیقی خوب را هم زخم و زیلی کرد. اینک پس از گذر سال‌ها و تغییر رویّه‌ها انقلابیّون به این نتیجه رسیدند که نباید خشک و تر را با هم می‌سوزاندند. ولی دیر شده بود. خیلی از هنرمندان و خوانندگان به ناحق از کار بیکار شده یا هجرت کردند. شیخاصی که سال ۵۷ سیزده ساله و همراه با موج انقلاب از همان شعارهای کلّی و ناظر به اینکه اساساً ما موسیقی نمی‌خواهیم و فوقش آکاپلا (صدای کُر دستجمعی) کافیست، می‌داد، کم‌کم احساس کرد خودش گوهری از هنر در وجود خود دارد. این هنر فقط قرائت قرآن و اجرای نغمات موسیقی عربی نبود؛ آواز ایرانی هم بود. و فقط اشعار و مضامین انقلابی نبود؛ ترانه‌های عاشقانه و معطوف به عشق‌های زمینی بین دختر و پسر هم بود. شیخاصی که قبلاً در جرگهٔ انهدام‌کنندگان تار و تنبور بود، به مرور به این نتیجه رسیده بود که موسیقی عرفانی هم داریم. اما حال که وارد باغ هنر موسیقی شده بود، حس می‌کرد در و دیوار به او چپ نگاه می‌کنند. شیخاص پسر پدری بود که در مراسم عروسی دختر سید محمّد خاتمی رئیس‌جمهور با گروه نوازندگان حاضر در مجلس درگیر شده بود و به روایت رضا فلاح‌امینی به آن‌ها گفته بود: اگر از عمامهٔ من خجالت نمی‌کشید از ریش آیةالله فلانی؟؟ که در مجلس بود، خجالت بکشید و دیگر نزنید!‌ که آنها هم بند و بساطشان را جمع کرده و رفته بودند. حالا بعد از چندین چند سال پسر همین تاکندی مجلس‌به‌هم‌زن فیلش یاد هندوستان کرده و با اسحق چگینی نوازندهٔ شهیر نی قزوین - که او هم در برخی از سمینارها در قزوین در دهه‌های قبل که قرار بوده با گروهشان موسیقی اجرا کنند، صابون مخالفت آقای تاکندی به تنشان خورده و برنامه‌شان به هم خورده است، قرار ملاقات می‌گذارد که نی‌ات را کوک کن! و ماهور بزن من ماهور بخوانم! چقدر متوقّع! ای کاش شیخاصا! دست کم در هیئت یک محقّق وارد می‌شدی؛ نه اینکه به «حسین میثمی» که چوب‌خوردهٔ برخوردهای خشن مکتب پدر توست، قرار بگذاری و بگویی: سنتورت را تنظیم کن و با آوازم همنوایی کن! پررویی از این بالاتر؟ 
 این حسّ غریبه‌بودن و اینکه قرار نبوده اینکاره شود و شده، این شهامت را از او می‌گرفت که رسماً و با اقتدار بگوید: من خواننده‌ام. از این رو فکر می‌کرد باید با تمسّک به دیگر هنرهایش - علی‌الخصوص نطق و خطابه - تزلزلش را جبران کند. در حالی که او تزلزلی نداشت. آن مختصر نواقص در کار خوانش او برای هر کس پیش می‌آمد. هیچکس استاد مطلق نبود. اگر شیخاص به این باور می‌رسید که خیلی از خوانندگان در حدّ او توان اجرای زنده و بی‌پالایش و ادیت را ندارند، کارش بهتر ارائه می‌شد. آنوقت مجبور نمی‌شد اجراهایش را با توضیحات اضافی پر کند و به دست خود عیار کارش را پایین بیاورد. او باید فقط خوانندگی می‌کرد. هیچ نیازی نبود که دوپینگ کند و بگوید من حرف‌زدن و خطابه‌خواندن هم بلدم. شیخاص آواز می‌خواند؛ ولی به هنر آوازش اعتماد نداشت.


= مطلب بالا جوابی است به کاظم به عابدینی مطلق در واتساپ. از آوازم در چشمهٔ خارود الموت تعریف کرد؛ ولی عنوان کرد:‌ اگه آخرش کمتر حرف می‌زدی، بهتر بود. بد ندیدم دلیلش را با بسط داستانی و روانکاوانه طرح کنم که چرا من همراه با آواز، حرف می‌زنم! انگار حس می‌کنم آوازم کامل نیست و باید با حرف‌زدن تکمیل شود. حتی آواز نطق‌اندرون شاید از اینجا در می‌آید. مطلب فوق را فعلا در برگهٔ ادبیات شیخ فیسبوک قرار ندادم؛ چون نمی‌دانم کجا باید تپاند. مستقل باشد یا در کامنتی به عنوان یک فیش قرار گیرد؟ اگر فهمیدی، ببرش آنجا!


برچسب‌ها: تاکندی, نی, آواز نطق‌اندرون, کاظم عابدینی مطلق
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 1:52  توسط شیخ 02537832100  | 

مشورت‌نکردن داماد کوچک تاکندی با من در خصوص سنگ قبر پدرم، چه آورده‌ای برایش داشت؟ به چه می‌خواست برسد که زنگ نزد بپرسد جنس سنگ چه باشد؟ آیا مثل سنگ مزار امام جمعهٔ مُتوفّای قزوین شیخ هادی باریک‌بین - که خطّش را پیله‌چی نوشته و بد نوشته یا بد تراشیده‌اند - سنگ هرات افغانستان باشد؟ و از آن نمونه‌های یک‌تکّه و نادر که سیّد مهدی شهروش گفت: «نگرد! مشابهش نیست. اگر هم بیابی، قریب ۲۰۰ میلیون تومان در میاد.»؟ یا ساده و ارزان باشد و از خیر «پُرحُلَل»بودنش بگذریم؟ که امام جمعهٔ کنونی آقا شیخ عبدالکریم عابدینی هم گفت: «خودش خاکی و ساده بود؛ سنگش هم ساده شد.»
امّا زنگ چرا نزَد سید عبّاس قوامی؟ چه می‌شد می‌زد؟ پیام واتساپی می‌داد به من که چه بنویسیم رویش و چه‌ مدلی؟ من که خودم را کاندید کرده بودم برای مشورت. به سید حمید خواهرزاده‌ام که از معدود اعضای خانواده است که همشیرهٔ کوچک هنوز بلاکش نکرده، پیام دادم که تو که با زهرا خانم مرتبطی، از قول من بگو که کاری کنیم که پشیمانی نداشته باشد. می‌شود شعر بدیعی که روی سنگ قبر «قُطب‌الدّین راوندی» در صحن حضرت معصومه(س) کنده‌ شده را انتخاب کرد و می‌توان برای تحریرش از استاد خوشنویس: «ناصر طاووسی» سود برد که از بهترین‌های قم در رشتهٔ خطّ تعلیق و رقاع است و اگر این کار را عهده‌دار شود و خوب بنویسد و خوب نقْر کنند و تراش دهند، شاهکاری می‌شود برای خودش.
چرا هیچ تماس نگرفتند و خود بریدند و دوختند؟
من مثل فاطمه - همشیرهٔ وسط - نمی‌گویم که سیّد عبّاس مگر همه‌کارهٔ خانواده است که خود را مُجاز می‌بیند تصمیم در خصوص قبر پدرمان هم با او باشد؟ خیر! من سخت نمی‌گیرم و می‌گویم: اصلاً اختیاردار خود خودت! از وقتی داماد تاکندی و وارد خانه‌اش شده‌ای، دربان و دژبان خانه‌ تو! از همان وقت که هنوز خانه به نام تو و خانمت نشده، کلیددار و تصمیم‌گیر تو! مُفت چنگت! هوم؟
اردیبهشت ۹۳ است. بیت اوقافی واقع در کوی دادگستری قزوین در مِلک طِلق ابوی است و مثل الآن نیست به نام زده باشی. تو و زهرا خانم مستأجر پدر مائید؛ اما حسّ مالکیّت دارید. لذا نمی‌گذارید پدر، ثُلمهٔ مرگ همسرش «بتول تقویزاده» را با مُتعه‌کردن خانمی فاطمه‌نام که نامش هم دل از پدر برده، پر کند. وقتی توجیه نیستی که یک مرد ۸۱سالهٔ عروس‌دار و نوه‌دار هم به زن نیاز دارد، چه باید بهت گفت؟
تاکندی آیا از سر میل و هوس بود که چهلم مادرم درنیامده عزم تجدید فراش کرد؟ یا می‌خواست شوق و امید به زیستن و نیاز عاطفی به همسر و همبستر را تأمین کند؟ همان شوقی که همسرت دوست داشت با آوردن مُشتی پرنده در مادرم ایجاد کند و نشد. زهرا بالکن روبروی تخت مادر را محصور کرد و چند جفت مرغ عشق ریخت آنجا که آب و دانه‌شان می‌داد. مادر که در ۱۴ فروردین ۹۳ قالب تهی کرد، زهرا هم دیگر پرنده‌ها را نخواست. در همان حال که توی قفسشان می‌کرد که بدهد ببرند، گفت: «داداش!‌ با این مرغ عشق‌ها هم نتوانستم امید به زندگی را در مامان تقویت کنم. انگار عزم رفتن کرده بود و به هیچ بهانه مایل به ماندن نبود.»
یک زن جوانتر از مادر که هم چادری است و هم به خودش می‌رسد، آمده چه کند؟ آمده در ارث شریک باشد و به مخاصمات مالیِ بعد از پدر بیفزاید یا آمده با عطر و آب‌ورنگش سبب شود یک پیرمرد فرتوت، دیرتر از دست و پا بیفتد؟ از کجا که اگر می‌ماند، پدر هنوز زنده نبود؟ دو باجناق سیّد عبّاس: شیخ سیروس سنبل‌آبادی و سیّد محسن خوزنینی توجیهند و راحت با این واقعیّت کنار می‌آیند. شاید هم وجه موافقت و همراهی‌‌شان با پدر از این باب است که دستی از دور بر آتش دارند و ۳۰۰ کیلومتر آنسوتر در شهری دیگرند و بیخبر. مثل سیّد عبّاس بیخ گوش تاکندی نفس نمی‌کشند که تبعات و ترکش‌های یک کار مُجاز امّا پرحاشیه بگیردشان.
من مثل همشیرهٔ وسط نیستم که سخت بگیرم و بگویم: «به تو چه وقتی تجدید فراش حقّ مسلّم پدر است.» بلکه حق را به تو و همسرت می‌دهم که گرچه مستأجر پدرید، نه که کنار اویید و مدام درگیر مشکلاتش و پیوسته نگهدار و مراقبش، حق دارید به مقابله با مطلق‌العنان‌بودنش در تصمیمات فردی بروید. لذا آن روز به تو حق دادم که رگ غیرتت بزند بیرون و داد بزنی:
«اگر این خانم باز اینجا پیدایش شود، از پنجره پرتش می‌کنم بیرون!» و به زعم خواهر وسطی جوری داد زدی که پدرم ترسید و کوتاه آمد. و تو از نظر خواهروسطی به ناحق همه‌کارهٔ خانواده شدی. این سنّت ماند و امروز سنگ قبر پدر باید با نظر مستقیم تو آماده‌سازی و نصب شود؛ انگار نه انگار شیخاص تنها فرزند ذکور تاکندی و وصیّ اوست. داداش! چرا اجازه می‌دهی با تو این کار را بکنند؟ جواب می‌دهم: من مثل تو سخت‌گیر نیستم. خودم را که جای آن‌ها می‌گذارم، می‌بینم تا حدود زیادی حق دارند. فقط ایرادم این است که چرا زنگ نزدند در خصوص کم و کیف سنگ مشورت کنند. فایده و خیر در مشورت‌کردن است یا مشورت‌‌نکردن؟
تو پیامبر هم باشی، آیا از این حیث که نورَت اوّلین مخلوق الٰهی است، سرِخود و مُستبد به رأی عمل می‌کنی؟ یا وقتی «امرِ شاوِرْهُم، پیمبر را رسید» در سفرهٔ عقول ناقص مردم، شریک می‌شوی و با آنان شور می‌کنی؟
به شهادت تاریخی که از امثال همین سید عبّاس (امام جماعت کنونی مسجد جامع قزوین و صاحب یدِ طولٰی در وعظ و نطق) شنیده‌ایم، محمّد در عین اینکه عقل کُل و صادر اوّل بود، از نظرخواهی مضایقه نداشت؛ حتی اگر به دردسرش بیندازد. چرا؟ چون به گفتهٔ دامادش علی: مشورت، «اطمینان‌بخش‌ترین پشتیبان»هاست. امام اوّل استبداد به رأی را موجب هلاکت و شور با مردان را شریک‌شدن در عقول آنان می‌دانست. تو اگر شریک سفرهٔ عقل ناقص شیخاص می‌شدی، برایت آورده داشت یا ضرر؟ با همهٔ ضعف‌هایم مشورت با من کمکی بود تا در خصوص سنگ قبر تاکندی اتّفاقات بهتر رقم بخورد. باز صد رحمت به حاصل کار تو! در آرامگاه مرحوم آیةالله سیّد حسن موسوی شالی امام جمعهٔ مُتوفّای تاکستان در شهر شال که خطای خنده‌آور رخ داده است. بر ضریح این سیّد بزرگوار یک متن عربیِ بی‌ربط به قرآن را به‌عنوان متن مُصحف شریف و گفتهٔ خدا جا زده‌اند. جمله این است:‌
«وَ ضَجّوا ضَجّةً كَضَجيجِنا و عَجّوا عَجيجاً و الأعادی تَعَجّجوا»
این جمله به لحاظ تکرار حرف جیم و ضاد در آن، مورد علاقهٔ خوشنویسان برای خطّاطی است وگرچه بی‌معنا نیست؛ ولی آیه هم نیست:
«و مثل ما سروصدا کردند و بلند غرّش کردند و دشمنان غرّش کردند.»
قبل از جمله همانطور که در عکس پیوست مشاهده می‌کنید، بر ضریح شالی آمده: قال اللهُ تعالی فی کتابِه الکریم!
در اواخر آبان ۱۴۰۰ که از این مکان بازدید کردم، دید خطایابم پی به این خبط فاحش برد. این سهم و حصّهٔ من است. شیخاص نگو؛ غلط‌یاب بگو! غلام سیاهکار، سیاه‌نامه و پرغلط و غولوطی که گرچه اغلاطش را دیگری باید بگیرد؛ امّا شاید خدا خواسته و گشایشی در فکر، دید و زبانش ایجاد کرده که عیوب را ببیند و طرح کند.
چنین بشری اگر طرف مشورت قرار بگیرد، در حد خود خیررسان و مُصلح است. نقل است:
یکی از ائمّه(ع) با غلام سیاهی مشورت کرد. اصحاب تعجّب کردند که چه انتظار بیجایی است استشاره از او. فرمود:‌
«اگر خدا بخواهد، بسا بر زبانش گشایشی جاری شود!»
این یعنی تو اگر در جایگاه امام هفتم هم باشی، منعی ندارد غلام سیه‌چُرده را طرف مشورت قرار دهی. شما که فقط استاد حوزهٔ علمیّه‌ای و غیرمُستغنی از نظر ارشادی. تازه نمی‌گویم: چرا به شیخاص زنگ نزدی. به سنبل‌آبادی و خوزنینی هم نگفتی آخه. این انصاف را دارم که برای نگفتنت به خودم توجیهی از طرف تو بیاورم. شاید در ذهنت خلجان کرده که وقتی شیخاص خیلی جاها نیست و شانه زیر بار مسئولیّت نمی‌دهد، اینجا هم نباشد. برای همین سنگ اگر سر کیسه را شل می‌کند، بیاید بکند! کیست منعش کند؟ وقتی حتی یک ریال در فوت پدرش خرج نکرده، یعنی دور مرا قلم بگیرید! مگر همین خواهر وسطی فاطمه خانم به او پیام نداد که داداش! خرمای مجلس پدر در مسجد رفعت قم با تو! داد آیا؟ نداد که. پس چه جای گله؟
جای گله‌اش این است که اگر سیّد عبّاس کوتاه می‌آمد و به من بابت سنگ زنگ می‌زد و متون انتخابی را می‌فرستاد چک کنم، تذکّر می‌دادم که متن را تصحیح کنند! نکردند و غلط حجّاری شد. کلمهٔ وَفَدْتُ va-fad--to به خطا وَفَدَتْ va-fa-dat اِعراب خورد. نیز:
«و حمل الزادَ أقبحَ کل شیء». که فتحهٔ دال و حاء، خطاست. اولی باید مکسور باشد و دومی مضموم. این موارد را که به شیخ سیروس گفتم، تأیید کرد و گفت:
«از آسید عباس که استاد ادبیّات عربی در حوزهٔ علمیهٔ قزوین است و ادبیّاتش خوب است، خیلی بعید است.» و افزود:
«مهدی ما (پسرش) هم از متن حک‌شده بر قبر آقاجان ایراد پیدا کرده.» موردش را نگفت و با کم‌لطفی گفت:
«ایرادی است که خود شما هر چه زور بزنی، نمی‌توانی پیدا کنی!»
باری! با مشورت‌نکردن در خصوص سنگ قبر پدرم چیزی به دست آمد یا چیزی از دست رفت؟ محمّد که عقل کل بود و نامش «نامِ جمله انبیا» باب مشورت را نبست. من با عقل ناقصم دست کم از خبط و خطا در اعراب یک واژه جلوگیری می‌کردم؛ تازه یادآوری می‌کردم تاریخ تولّد پدر ۱۵ خرداد است. حیف نبود روی سنگ قبر حک کنیم ۱۴؟ لطف با ۱۵ خرداد نبود آیا؛ روزی که با نام استاد و مرادِ تاکندی: امام خمینی پیوند خورده است؟
تاریخ مرگ تاکندی را چرا زدند: ۱۷ مهر؟ شانزدهم مطابق با اوّل ربیع‌الأوّل مگر دعوت حق را لبّیک نگفت؟ سالروز هجرت حضرت رسول(ص) و روز شهادت امام حسن عسکری(ع). چرا ۱۷ مهر؟ ۱۷ مهر که روز جهانی پست است. تناسبش چیست؟ أحیاناً این نیست که ایشان را بسته‌بندی و کادوپیچ کردند برای پست‌کردن به عالم برزخ؟ چه عرض کنم والله!
ببینید!
مشورت‌نکردن آورده‌ای برای کسی ندارد و فایده‌اش از نگاه علی: از دست‌دادنِ «اطمینان‌بخش‌ترین پشتیبان» است. همین امام، استبداد به رأی را موجب هلاکت و شور با مردان را شریک‌شدن در سفرهٔ عقول آنان دانسته است. همین!
#شیخاص، ۲۸ آبان ۱۴۰۰
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶


برچسب‌ها: تاکندی, سید عباس قوامی, امام علی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

پدرم که مُرد، پروتکلم بی‌خیالی‌طی‌کردن بود و آشکارا در جمع نَگِریستن. نمایش چشم خونبار و گریبانِ چاک را در مراسماتش از سوی خود، ضعف تلقّی می‌کردم و دلیلی نمی‌دیدم به دست خودم رقیب‌دلشادکُن باشم.
پس پنهان‌ گریه کن؛ شیخاصا!... نه! این را هم بر خود روا نمی‌داشتم؛ که چنین کاری انگار ثابت می‌کرد که حق با آن‌هاست که زمان حیات پدرم مدام ناصح‌نمایانه می‌گفتند: بجُنب! که فرصت کمی داری برای جبران مناسباتت با پدر؛ که توقّعات بسیاری از تو داشته و بجا نیاورده‌ای‌شان پسر!
و من آنقدر دست‌دست کردم که ناگهان زود دیر شد و پدر رفت.
ساعتی بعد از اعلان فوتش خواهرزاده‌ام سید حمید اسمس داد که اینک تو ماندی و دنیای بی‌پدر!
حرف تلخ، نامهربان و تیغ‌دارش را نشنیده انگاشتم تا ضرب و زهرش به جانم ننشیند.
باید با بی‌خیالی‌طی‌کردن به ملامتگویان شَنعت‌کُن نشان می‌دادم که بروند کشکشان را بسابند که شیخاص حالاحالاها کم نمی‌آورد.
هم با این خونسردی می‌خواستم وانمود کنم قوی‌ام و صُلب؛ نیز مؤمنم به باور سهرابیِ مرگ پایان کبوتر نیست!
شیخاص سال‌هاست آموخته است که چگونه پشت‌پا به عُرفیّات زند. از پیش در مرگ مادرش تمرین کرده‌ سیاه نپوشد. پس امروز به حکمِ «نقش پای رفتگان هموار سازد راه را» همین قاعده را آسان‌تر روی پدر اجرا می‌کند؛ با این شعار که: «مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است» پس می‌زند خود را به بی‌خیالی و به این امید که این فقدان را بهتر تحمّل ‌کند و نکوتر ژست کسی را بگیرد که چیزی از دست نداده و ثُلمه‌ای به او وارد نشده است.
خوشا که مدلِ سیر و گذار تاکندی به سوی مرگ از آن‌ دسته است که راحت از پیش می‌شد مرگش را حدس زد و آماده‌‌باش داد. اگر به من نمی‌گویید: خاک بر سرت! می‌گفتم که او داشت به سمتی پیش می‌رفت که می‌شد اقربایش در خفایای درون ولو برای آنی و کمتر از آنی نه که آرزوی مرگش کنند؛ که دست کم در موازنه‌ای در زوایای پنهانِ باطن، رفتنش را ترجیح دهند.
مدل سیر و گذار تاکندی به سمت ضعف و انکسار و تنکیسِ جسم از آن‌ دسته بود که داشت انواع و اقسام سختی‌ها را تولید می‌کرد.
آسان نبود نگهداری‌ از پیرمرد آفتاب‌لب‌بامی که عملاً داشت ازکارافتاده‌ و بگو بی‌مصرف می‌شد و از حیّز انتفاع، خارج می‌گشت؛ که به قول خواهر ارشدم معصومه نگهداری چنین سالمندی از این جهت سخت‌تر از مراقبت از بچّه است که بچّه هم لباسش را آلوده می‌کند و به گُه می‌کشد و والدین را عاصی می‌کند؛ اما هی دارد بزرگ می‌شود. هی دارد قد می‌کشد برای خودش. امید مادر به این است که روزهای بهتر در راه است و به قول تاکندی به زبان ترکی:‌ «بوُ روزیگار گِچر یاخچو روزگار گلُر». اما جسم ۸۸ ساله چه؟ تر و خشکش می‌کنی و بهش می‌رسی؛ ولی امیدی نداری! می‌دانی که سمت حرکت به سوی زوال و نابودی است. خود تاکندی می‌گفت: قُجا بَزَمّک گتوماز! پیرمرد، تزیین و آرایش و ترمیم بر نمی‌دارد. یعنی سرمایه‌ات را هدر نکن و سعدی‌گفتنی: در او تخم عمل ضایع مگردان! این جسم با پاهای لمس و فلج‌گونه که حالت آونگی به خود گرفته و اسیر تخت است، انگار بخواهی یا نخواهی ذرّه‌ذرّه به این نتیجه می‌رساندت که دعا کنید بروم! دیگر وجودم سودی به حالتان ندارد؛ بل تنظیف و تطهیر و مراقبت مدام از من بارِ خاطر نزدیکان است.
این حرف خواهرم زهرا کم دقیق نبود که انگار بعضی‌ها آخر عمرشان عمداً می‌آزارندت و به دردسر می‌اندازندت تا بعد از مرگشان خیلی تأسّف نخوری که از دستشان داده‌ای.
پدرم که ۱۶ مهر ۱۴۰۰ مُرد، به بی‌خیالی طی کردم!
و چرا می‌گویم ۱۶ مهر؟ بگذار بگویم: پدرم ماه‌ها بود مُرده بود‌‌. در ساعات بسیاری حضور ذهن و هوشیاری‌اش مُرده بود. در خلال یک ماه که در مرداد و شهریور ۱۴۰۰ نزدش بودم، مرا رضا صدا نمی‌کرد. تک‌پسر، پارهٔ تن و یک‌جورهایی جانشین‌اش را «گلچین» صدا می‌کرد و گاه «جواد» یا «آقای جوادی».
گاه برای مخاطبان خیالی همانجور درازکش تفسیر می‌گفت و نامربوط.
تحرّکش آنقدر مُرد که روزهای آخر، گرفتار زخم بستر در بالای باسن شد؛ با حفره‌ای که تقریباً یک مشت بسته در شکافش جا می‌شد که در غسّالخانه چوبیندر فیلم گرفتم.
پس قبل از ۱۶ مهر ۱۴۰۰ (به خطا روی قبرش حک شده ۱۷ مهر) چیزهای دیگری از او از تپش ایستاده بود و سیر نزولی‌اش ساعت می‌زد. هر که از من می‌پرسید: از حاج آقا چه خبر؟ می‌گفتم: «هر روز بهتر از فردا!» جمله‌بندیم دستکاری تبلیغ تلویزیونی معروف: «هر روز بهتر از دیروز» بود.
این علائم یعنی بسی زودتر مهیّای مراسم تجهیز و تکفینم باشید‌ و خبر مرگم شوکه‌تان نکند.
۱۷ مهر روز تشییع بی‌تغییر در رنگ پوششم، جلیقه‌ای که زمانی پدر زیر قبا می‌پوشید، به تن کردم که در جیب‌هایش مموری دوربین عکاسی نیکون امانت دوست خوشنویسم رضائیان بود و لنز و باطری. جلوهٔ بیرونیم، نمای یک خبرنگار و عکّاس بود؛ نه صاحب‌عزا. انگار از واقعه‌ای که برای دیگری رخ داده، گفته‌اند رپرتاژ تهیّه کن.
شیوه‌نامه‌ام این بود که تا آنجا که می‌شود، عزادار، خسارت‌دیده، کمرشکسته و پشتیبان‌ازدست‌داده دیده نشوم که آتو ندهم به منتقدان و بدخواهانم که از سر توهّم توطئه گمان دارم حتی با سکوتشان قصد زدنم را دارند.
امّا به همین خیال باش شیخاص! مرگ کسی در هیبت و هیئت تاکندی کار خُردی نیست. شاید بُهت اوّل کار باعث شود که حفره و ثُلمهٔ واردشده به چشم نیاید و درک نشود. شوهرخواهرم شیخ سیروس سنبل‌آبادی هم می‌گفت که هنوز داغیم و حالیمان نیست چه خاکی به سرمان شده. بگذار چند صباح بگذرد تا ابعاد فاجعه و خسارت معلوم می‌شود.
امّا کدام خسارت؟
مرگ اگر برای یک استان، خسارت‌زا باشد؛برای تو که چون فراموشی‌اش سودزا بود؛ شیخاص! تو مگر نبودی که در هفته‌هایی که آلزایمر داشت، وقت را غنیمت شمردی و سه تُن بار حاوی اسناد خطّی و کتب چاپ سنگی و... را با یک دستگاه نیسان و یک دستگاه وانت از قزوین به قم منتقل کردی؟ مگر خواهرت به تو نگفت: داداش! اگر آقاجان هوشیار بود، نمی‌گذاشت؟
و بر خلاف ورثهٔ سیّد موسی ابراهیمی که چند هفته قبل از تاکندی دار فانی را ترک کرد و تمیز و پاکیزه و رسمی، کتب مرحوم پدرشان را در حضور امام جمعه به کتابخانهٔ حوزه اهدا کردند، تو در فکرت خلجان می‌کرد که اگر محموله را به پول نزدیک کنی، رقم قابل توجّهی می‌شود که بلکه با آن بتوانی چند سفر خارجی بروی. نه مگر دامادِ شیخ سیروس سنبل‌آبادی که در قیاس با تو فضل و هنری ندارد، روسیّه‌اش را رفت ‌و توی بدبخت سوریّه هم نرفتی!
پس تو از آلزایمر تاکندی ننال که نمی‌شود از تو پذیرفت. و دم نزن از اینکه نبود پدر کمرت را شکست که باورپذیر نیست که سفر آخرت‌ او هم برای تو یکی مفید بود. به یاد آور که دوست ناشرت «کاظم عابدینی‌مطلق» بهت پیغام داد که: ‌بابای مرحومت، نرفته، شد واسطهٔ خیر برایت!
اشاره‌اش به پریساهایی بود که سروکلّه‌شان بعد از خاکسپاری پیدا شد که گفتند نزد پدرت رفت‌وآمد می‌کردند. نگاه تاکندی به این زنان، خیّرانه و پدرانه بود. گاه از سر اینکه آنان را چون خود ساده و غیرشیّاد می‌انگاشت، اسیر اغوایشان هم می‌شد. راحت سرش کلاه می‌گذاشتند، جیبش را می‌زدند یا کارتش را خالی می‌کردند. وقتی بعد از تدفین تاکندی با این تصور که شیخاص چون حلال مشکلاتشان است، رو به سویش کردند، با پسری مواجه شدند که همان اول کار قصد تیغیدنشان را دارد و ۴۵۰ هزار تومان مطالبه می‌کند؛ اگر نگوییم قصد حال‌وحول یا سرکارگذاشتن و داستان‌پردازی دارد.
پس بعد پدر، فرصتی یافته برای نوعی تمتّع و بهره‌کشی. کو خسارت؟ کو آنهمه که می‌گفتند با رفتن پدر، پشتت خالی می‌شود؟ من که تازه راه‌های نو یافته‌ام برای وقت‌گذرانی، ماجراجویی و تولید محتوای داستانی.
اینها همه درست؛ اگر چند واقعه نبود. اینها منطقی؛ اگر شیخاص با حقایق دیگری روبرو نمی‌شد که نظرش را کمی تغییر دهد و این حس را در او به وجود آورد که: مرگ چنین خواجه نه کاری است خُرد.
در زمرهٔ این اتفاقات یکی بی‌خانمان‌بودنم در قزوین بود در فاصلهٔ سوم تا هفتم پدر. برای مراسم سوم که با عیال و خانواده از قم به قزوین آمدیم، نمی‌خواستم با همسر برگردم قم و ترجیح دادم تا هفتم در قزوین بمانم؛ اما سر اختلافی که با شوهرخواهرم سید عباس قوامی و به تبع همشیرهٔ ساکن قزوین،
سر گُنده‌گویی‌ام در مراسم نماز بر پیکر پدر پیدا کردم، جای خواب نداشتم. به ناچار یک شب مزاحم «سیّد حسن موینی» شدم و دو شب بیتوته کردم در زیرزمین قدیمی و محقّر یک تاکندی‌دوست عَزَب به نام رضا فلّاح‌امینی که آرشیو سیّار و شفاهی خاطرات تاکندی است. وقتی حکایت این از این خانه به آن خانه‌شدنم را به شیخ سیروس گفتم، گفت: «تحویل بگیر! این هنوز از نتایج غروب است؛ غروب حیات پدر. این آوارگی‌ت اوّلین خسارت فقدان آقاجان! منتظر بعدی‌ها باش.» گفتم: «بعدی‌ها رویدادهای خوش و خرّمی است که با آمدنشان این‌ها فراموش خواهد شد.» گفت: ببینیم و تعریف کنیم.
یکی از این رویدادها جشنوارهٔ دوسالانهٔ خوشنویسی قزوین بود؛ حرفهٔ من و پدرم. از سال ۹۳ هر بار یک مجال ۷-۸ دقیقه‌ای در اختتامیهٔ این مراسم برای نطق و هنرنمایی شیرینکارانه به من می‌دادند. هر نوبت هم به قول مجری مراسم: حسین علیجانی غیرقابل پیش‌بینی ظاهر می‌شدم. هر کار عشقم می‌کشید، در حضور وزیر و منتخبین خوشنویسی کشور انجام می‌دادم. یک بار قرائت قرآن و نطق را میکس کردم. یک بار با آواز شروع کردم و یکهو سویچ کردم به نطق. یک بار بسم اللّه را به صورت تلاوت گفتم و زدم زیر آواز. در اغلب این مراسم پدر حضور داشت و در صف اوّل نشسته بود. ششمین دوسالانه قرار بود پاییز ۹۹ برگزار شود که کرونا تعطیلش کرد و یک سال به تعویق افتاد. سال بعد برگزار شد و اختتامیه‌اش افتاد به چند روز بعد از فوت پدر. رایزنی کردم تا این بار هم روی سن قرار بگیرم و شیرین‌کاری کنم که وقت بهم ندادند.
در حالی که در سه اختتامیّهٔ قبل حضور داشتم، این پدری در میان نبود که از فضلش مرا حاصلی باشد. سردربرف‌کنان کبک‌وار فکر می‌کردم مرا بابت هنر و فضلم دعوت می‌کنند؛ اما نه! او بود که لابی می‌کرد و مرا در برنامه می‌گنجاند.
پدر که فوت کرد تاریخ مصرفت انگار تمام شد شیخاص! حالا هی خودت را بزن به بی‌خیالی و با سیلی‌نزدن صورتت را غیرسرخ نشان بده! اویی که باید بفهمد، می‌فهمد که سرخ و ملتهبی! بله؛ به مقدار کافی آموزش دیده‌ای که وانمود کنی چیزی را از دست نداده‌ای و پدرت ماه‌هاست مُرده است.
#شیخاص
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶


برچسب‌ها: تاکندی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

چند روز بعد از فوت رحلت‌گونهٔ پدرم افراد متعدّدی برای سرسلامتی یا أحیاناً تعارفات صدتایه‌غاز که یک قاچ هندوانه هم باهاش نمی‌شد خرید، تماس گرفتند که *#تاکندی* که رفت؛ تازه‌بهارا تو بمان! که هر چه باشد تک‌پسرِ آن عالم مُتخلّق تویی.
بعضی‌ها هم که با من شوخی داشتند، ‌گفتند:
الهی هر چه خاک اوست، گِل تو باشد که ای کاش آن شب خواب مانده بود یا مشقی می‌زد و تو را پس نمی‌انداخت.
بعضاً هم پیام گذاشتند که از ایشان مطالبهٔ مالی داریم که گفتم:
ناظر وصی من نیستم و شوهرخواهرم آشیخ سیروس سنبل‌آبادی است!
در مواردی هم گفتند:
به مرحوم پدرتان بدهی داریم که درجا فرمودم:
وصی منم و این هم شماره‌حساب همراه با شبا! که هم روزها امکان واریز هست هم شبا!
در همین حیص‌وبیص خانمی ارتباط واتساپی برقرار کرد. ابتدا مُوقّر و مؤدّب و چادرچاقچور ظاهر شد. بیشتر که چتیدیم، باز کرد و از جزئیّات زندگی‌اش گفت و هی به شکل افراطی برای پدرم خدابیامرزی حواله می‌کرد و می‌گفت:
تک بود توی قزوین! حیف که رفت! مدیونشم. توضیح بیشتر که خواستم، گفت:
مخارج بچّه‌ام را در روزهای سخت جدایی از همسرم او می‌داد و چنین و چنان. گفتم:
کی‌ای؟ چی‌ای؟ گفت:
پریسام. وجیهه‌ام و این هم تصاویرم. ببین ولی پاک کن! گفتم:
حرف آخر را همین وسط‌ بزن. تا گفت: بگیر منو! دانستم ابوی صیغه‌اش نکرده و زن‌بابایم نیست که مُتعه‌کردنش منعی داشته باشد.
وُیس که فرستاد آتشش را تند یافتم. گفتم از فرصت بهره ببرم و نسخهٔ صائب تبریزی را بپیچم که: *معیار دوستان دغل روز حاجت است ٫ قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب!* این بود که گفتم:
«در خدمتم خانم جان؛ ولی فکرم مشغول قسط وام بانک مهر ایران است. جسارتاً ۴۵۰ هزار تومان!»
دروغ هم نگفته بودم. غیرواقعش فقط این بود که قرض بده؛ در حالی که قصد پس‌دادن نداشتم. گفت:
«شماره‌کارت بده! شِبا بده!» گفتم:
«تو هم شَبا بده!» دلش غنج رفت و گفت:
«این ۴۵۰ مال اینکه اینقدر بانمکی!»
دیدم کسی که برای یک بازی با کلمات بی‌مزّه آنقدر بدهد، متن ادبی برایش بنویسم، چه خواهد کرد؟ قریب به یقین پول هندوانه‌ام تأمین است. این بود که کار و زندگی را تعطیل کردم و نشستم به پای سرودن چند بیت تا حسابی حشری‌اش کنم:
یک دل سیر کن مرا شیخاص
سیر از ک...ر کن مرا شیخاص
چَک بزن موقع جماع به من
یا به زنجیر کن مرا شیخاص
با خشونت چنان گذار به من
یک‌شبه پیر کن مرا شیخاص
سفت جوری فشار ده درجا
آب انجیر کن مرا شیخاص
یا به جنگل بده تو ترتیبم
یا به نخجیر کن مرا شیخاص
دعوتم کن ببر به ترکیّه
توی ازمیر کن مرا #شیخاص!
wa.me/989127499479

نشر بلاگفا: ۰۳۰۶


برچسب‌ها: تاکندی, پریسا میرخوند چگینی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

تلاوت نطق‌اندرون شیخاص، اردیبهشت ۹۸، ایّام ۱۵ شعبان، قزوین، پیلوت تاکندی

دریافت فیلم: آپارات / یوتیوب / فیسبوک / تلگرام / 

پیکوفایل: 148p / 240p / 360p / 480p / 720p / 1080p  فعلا نتوانستم در پیکوفایل آپ کنم. بعدا انجام شود.
مدیافایر: 148p / 240p / 360p / 480p / 720p / 1080p


برچسب‌ها: امام زمان, قزوین, تاکندی, تلاوت نطق‌اندرون
 |+| نوشته شده در  دوشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
جرقه‌‏زدن ايدهٔ فیلم «عمامه» در نزد ابوالفضل آذربايجانى: ۹۷/۴/۲۰.
ترجيحاً اجراى اين نريشن با صداى «بهروز رضوى»
۱. عَمامه يا دستار كه بدان عِمامه يا عَمّامه هم گويند، چيست؟ چند متر (گز) پارچه كه به سر بپيچند. يك نماد. نشانه‌‏اى براى‏ صنفى. در كنار عبا و قبا (داراى يقهٔ گشاد مثل عدد ۷) و لبّاده (داراى‏ يقهٔ كيپ‌‏تر) و گاه دشداشه.
۲. واژه عَمامه صراحتاً در مصحف شريف نيامده است؛ اما از برخى‏ تعابير قرآن، برداشتِ عمامه شده است. از جمله از فرشتگانى ياد شده كه در سال دوم هجرت در جنگ بدر براى‏ امدادرسانى به مسلمانِ كم‌‏سپاه از آسمان نازل شدند. قرآن از اين‏ فرشتگان امدادگر با وصفِ «مُسوّمين» یعنى «نشاندار» یاد مى‌کند. برخى مفسّرين عنوان كرده‏‌اند كه مقصود از اين نشانه، عمامه است. شايد نگاه آنان به اين روايت از امام باقر عليه السلام است كه فرمود: «فرشتگان در جنگ بدر عمامه‌‏هاى سفيد بر سر داشتند.»
۳. عرب به پيچيدنِ عمامه بر سر، «تكوير» گويد. قرآن از «تكويرِ الشّمس» ياد كرده است: اِذا الشّمسُ كُوِّرَت. و عمامه در قسمت‏ فوقانى سر چون خورشيد مى‌‏درخشد. حافظ اين تصوير زيبا را شكار كرده و در غزليّاتش از تركيبِ «خورشيدْكلاه» بهره مى‏‌برد. چه تناسب‏ نيكويى دارد استفاده حافظ از واژهٔ «قبا» كه آن هم امروزه از نمادهاى‏ روحانيّت است:
بگشا بند قبا اى مَه خورشيدكلاه!
۴. نقل است كه پيامبر - كه درود حق بر او - با دست خود بر سر مبارك‏ على عليه السلام عمامه بست و دو دنباله براى آن از پيش و پس قرار داد و فرمود: «هكذا تكونُ تيجان‌ُ‏الملائكه»: تاجِ فرشتگان، چنين‏ است!
۵. گويند: در دو صحنه خداوند، مؤمنين را حتى اگر در شمار غيرعلما باشند، با عمامه خواسته است؛ يكى در حال نماز كه مستحب است‏ مسلمان چيزى به سر بپيچد و ديگر هنگام تدفين كه سزاست‏ پارچه‏‌اى بر سرِ ميّت ببندند.
۶. لباس روحانيون در ادوار پيشين كيفيّت‏‌هاى گوناگون داشته است. فلاسفه و حكيمان «جامهٔ بخارايى» و فقيهان و محدّثان جامه ديگر به تن مى‌‏كردند. استفاده از كلاه خمره‌‏اى و دستار در بين سخنوران و
واعظان متداول بود. نويسندگان «دراعه» مى‌‏پوشيدند كه آستين‌‏هاى‏ گشادى داشت و ابزار كتابت در آن قرار مى‏‌گرفت.
۷. استفاده از رنگ عمامه براى تفكيك طلاب از حيث انتساب يا عدم‏ انتساب به حضرت فاطمه كه درود حق بر او، امر نوظهورى است‏ كه به دهه؟؟ مربوط است. رنگ سفيد عمامه براى شيوخ و رنگ سياه‏ و تفنّناً سبز براى سادات در نظر گرفته شد.
(تصوير مقام معظّم رهبرى با عمامه سفید و آیةالله سيد حسن شالى با عمامه سبز)
س.م.ص: عمامهٔ آبی بروجردی
عمامهٔ قرمز یزید در تعزیه
۸. ظاهراً در اعصار پيش اين تفكيك رنگى وجود نداشته است. در فيلم امام على(ع) «مالك اشتر» شخصيّت معروف زمان‏ على(ع) گاه با عمامه سياه و گاه سفيد ظاهر مى‌‏شود:
(راش‌‏هاى مربوط اين دو در يك قاب)
۹. استفاده از عمامه در برخى مناطق، مختص طلاب حوزه نيست. در برخى استان‌‏هاى كشور از جمله خراسان، بازاريان سنّتى هم دستار به سر مى‏‌پيچند.
(تصوير) نزدیک میدان مطهری قم یک عطار دستارپیچ داریم. س.م.ص
۱۰. عمامهٔ باز، طولى بين ۶ تا حدود ۱۱ متر دارد.
جنس پارچهٔ عمامه‏‌اى‏؟
۱۱. همه‌ساله طلاّب مدارس كشور در مناسبت‏‌هايى چون شب ۱۵ شعبان مصادف با ميلاد مسعود حضرت ولى‏‌عصر(ع) طى مراسمى با حضور بزرگان حوزه به كسوت روحانيت ملبّس مى‏‌شوند كه به آن «مراسم‏
عمامه‏‌گذارى» و گاه به‏ طنز «تاجگذارى طلاب» مى‏‌گویند!
(راش عمامه‌‏گذارى طلاب توسط باريك‌‏بين و تاكندى)
۱۲. معمّم‏‌شدن خصوصاً در ماه‌‏هاى اول براى طلبه ايجاد محدوديّت‏ مى‏‌كند. طلابى كه تا پيش از آن به راحتى براى تردّد از دوچرخه و موتور استفاده مى‌‏كنند يا در رفتارها و كنش‏‌هاى عادى مثل بقيهٔ مردم آزادند، همزمان با معمّم‏‌شدن توفيق اجبارى مى‏‌يابند كه‏ بيشتر مبادى آداب گردند.
(راش موتورسوارى فرد معمم مسن به حالت هندزفزی!)
۱۳. عمامه از حيث ايجاد محدوديتِ خودخواسته گاه به تقوى تشبيه‏ مى‌‏شود:
(راش: نطق تاكندى كه عمامه از شئون تقواست.)
۱۴. طلاّب بعد از معمّم‏‌شدن، مقيّد به پوشش دائمى لباس هستند. جامعه ديد مثبتى نسبت به طلّاب دولباسه ندارد.
(راش: نطق تاكندى كه عمامه را در جبهه كه مى‌‏رويد، كنار نیندازيد.)
۱۵. برخى اهل علم براى حفظ عمامه و پرهيز از برداشتنش، سختى‌‏هاى زيادى به خود داده‌‏اند. در دورهٔ اختناق رضاخانى كه براى‏ عمامه محدوديّت‌‏هايى ايجاد شد، برخى علماى قزوين به مدّت ۱۶ سال تا آخر عمر در روستاى آباء و اجدادى خود به حصر خودخواسته تن در دادند تا ناچار از برداشتن عمامه نشوند.
۱۶. در واقعهٔ خرداد ۴۲؟؟ (حملهٔ كماندوهاى رژيم شاه به مدرسهٔ فيضيّه)‏ مَبادى ورود به قم براى معمّمين با محدوديّت‏‌هايى همراه شد. برخى از معمّمين كه در شهرهاى اطراف‏ به سر مى‌‏بردند و براى ورود به قم شرط شده بود كه عمامه از سر بر دارند، مسير قزوين به قم را رها كرده و با طى مسيرى به طول چند برابر از راهِ ميانه و... بعد از ساعت‏‌ها تأخير به قم وارد شدند و عمامه را بر سر خود حفظ كردند.

۱۷. از زمان معصومين عليهم ‏السلام به اين سمت، حكّام جور در برهه‌‏هايى‏ عمامه را مورد هتك حرمت قرار دادند. در خلال واقعهٔ عاشورا ردا و عمامهٔ سيّدالشّهدا كه سلام خدا بر او باد، از او جدا شد. به تعبیر مقتل: «مسلوبُ‏‌العمامة و الرّدا».
دست‌‏نشاندگان خليفهٔ عباسى، امام صادق عليه السلام را بدون عمامه‏ به محضر خليفه مى‌‏برند.
- پژوهش در خصوص دیگر هتک حرمت‌ها به ائمّه)
۱۸. حكومت رضاخانى و محمّدرضاخانى برخى از علماى معروف‏ بلاد مانند؟؟ را خلع لباس مى‌‏كنند.
امام خمينى رحمةالله عليه در مدّت تبعيد در تركيه اجازهٔ به تن كردنِ‏ لباس روحانيّت را نداشت و همراه با فرزندش مرحوم آقا مصطفى‏ بدون عمامه در انظار ظاهر شد: (عكس ايشان و فرزندش)
۱۹. در مقطعى در زمان رضاشاه، دولت؟؟ مجوّز عمامه صادر مى‏‌كرد.
(عكس يك اجازه‏‌نامهٔ عمامه)
۲۰. در برخى مواقع، عمامه از سربرداشتنِ معمّمين علل ديگرى داشته‏ است. گاه حوادثى باعث مى‌‏شود كه عمامه از سرِ فرد بيفتد. در روز ورود امام راحل‏ به ايران در ۱۲ بهمن ۵۷ در اثر ازدحام جمعيّت،‏ عمامه از سرشان باز مى‌‏شود:
(راش صحنهٔ فوق)
(راش: افتادن عمامه از سر مرحوم شيخ عبدالقهّار ناصحى در روزهاى ارتحال امام در مسجدالنبی قزوين در خرداد ۶۸ در اثر فشار جمعيت عزادار. دقیقه ۱۲ فایل cap0427_009)
(راش: بازشدن عمامهٔ تاكندى در حين سخنرانى در حسينيهٔ امامزاده‏ حسين قزوين)
۲۱. در برخى مقاطع علما خود به شكل تعمّدى مبادرت به برداشتنِ‏ عمامه از سر مى‌‏كنند. برخى وعّاظ و خطبا در حين مصيبت‌‏خوانى‏ سيد و سالار شهدا عمامه بر روى زانو مى‌‏نهند:
(راش: عمامه از سربرداشتنِ شيخ حسين انصاريان در هنگام‏ مصيبت‌‏خوانى.)
(راش: بر عمامه‏‌كوبيدن و عمامه از سربرداشتن و پرت‏‌كردن شهيد حكيم در حين مقتل‏‌خوانى)
۲۲. برخى علما براى ابراز صميميّت و عدم وابستگى به آداب، بدون عمامه و تنها با عرقچين در انظار ظاهر مى‏‌شوند:
(راش از امام در حضور مسئولين در بيتشان بی‌عمامه)
۲۳. برخى علما (تصوير مرحوم آیةالله حائرى شيرازى) براى ابراز عدم وابستگى به شئون دنيوى در هنگام استراحت در مواقعی چون اجلاسيهٔ خبرگان، عمامه را مثل بالش زير سر مى‌‏گذاشتند. (راوی: تاکندی)
۲۴. در ميان علما، سنّتِ نيم‏‌بازكردن عمامه كه از آن به «انداختن‏ تحت‌‏الحَنك» ياد مى‏‌شود، وجود دارد. اين حالت در حين اقامهٔ نماز توصيه شده است:
(تصوير مرحوم آیةالله باريك‌‏بين با تحت‏‌الحنك)
(راش از شيخ‌‏ رضا محمدى در جبهه در صف جماعت با تحت‌‏الحنك)
۲۵. عمامه‏‌بستن در ميان روحانيون شيوه‌‏هاى متفاوتى دارد: برخى عمامه را روى سر مى‏‌بندند.
(راش: عمامه‏‌پيچى تاكندى در فايل
كپچرشده از cap2060_660/ MiniDV
(روى تصوير تاكندى اين دعا با لحن عرفانى قرار گيرد: أللّهم تَوِّجْنٖى بتاجِ الكرامة و العزِّ و القبول)
و برخى روى زانو (تصوير شيخ شمالى: آقاى دوستى در جلوى‏ مدرسهٔ شيخ‌‏الأسلام قزوين كه روى زانو عمامه مى‌‏بندد.)
طبق روايات، بستن عمامه بر روى سر و در حال ايستاده مستحب است.
(راش: شيخ صادق مرادى در حال تازدنِ عمامه كه از اين سرِ اتاق به آن‏ سر كشيده شده است.)
(عكس از همين حالت كه برخى عكاسان حرفه‏‌اى در مدارس حوزهٔ علميه‏ گرفته‏‌اند.)
۲۶. حالت‏‌هاى عمامه‌‏بستن متفاوت است. گاه محكم و شقّ و رق‏ است: (تصوير عمامهٔ شيخ رستگارى قزوينى يا مانند آن) گاه‏ خراباتی و ژوليده‌‏وار (تصوير علامه طباطبايى در اواخر عمر).
مدل‏‌هاى عمامه‌‏پيچى هم گوناگون است: (تصوير عمامهٔ شهيد مطهرى و شيخ حسن روحانى. حالت، اندازه و نوع تازدنِ‏ پارچه عمامه و نوعِ بستن باعث ايجاد مدل‌‏هاى مختلف عمامه‏ مى‌‏شود كه از آن با عناوينِ طبرستانى، قمى، نجفى، عربى و غیره ياد مى‌‏كنند.
(تصوير علماى مختلف با عمامه‌‏هاى گوناگون كه در روضهٔ شيخ على زند قزوينى گرفتى)
۲۷. در انقلاب شكوهمند انقلاب اسلامى ۵۷، عمامه از حيث‏ نشانه‏‌شناسى معناى تازه‏‌اى يافت. برخى سخنرانان انقلابى در خلال‏ سخنرانى‌‏هاى افشاگرانه عليه شاه كه بيم دستگيرى‌‏شان مى‌‏رفت، شجاعانه ابراز كردند: عمامه‌‏هاى ما كفن‏‌هاى ماست كه هميشه‏ همراه داريم و اين شعر را تداعى مى‏‌كرد:
مى‌‏برم منزل به منزل‏ چوب دار خويش را:
(راش: شيخ حسين احمدى در حال شعارِ «عمامه‌‏ها كفن شود / دشمن‏ ريشه‏‌كن شود»)
۲۸. در واقعهٔ خونبار فيضيّه سال ۴۲؟؟ حضور نمادهاى روحانيّت‏ مثل نعلين‏، عمامهٔ خونين در كنار قرآن‏ و كتب درسى‏ پاره‌‏شده كه در راهروهاى مدرسه دارالشّفاء روى زمين ريخته شده‏ بود، به تصاوير ماندگار انقلاب روحانيّت تبديل شد.
۲۹. در برخى مقاطع، عمامه خود ابزارِ شهادت بوده است! شهيد سيّد حسن مدرّس توسط ايادى دشمن در حال اقامه نماز در منزلش با عمامه‌‏اش‏ خفه مى‌‏شود. امام: آخوندهای ساواک را عمامه‌شان را بردارید. (کتاب ولایت فقیه ص ۱۴۸)

۳۰. در سنوات دفاع مقدّس در جبهه‏‌هاى جنگ، عمامه بر سر طلاب‏ جوان كه لباس رزم بر تن داشتند، نمادِ تزريق روحيّه به جنگاوران‏ بود. به طلاب با چنين هيئت «ماشين روحيّه» اطلاق مى‏‌شد.
۳۱. در كوران عمليّات‏‌ها گاه عمامه‌‏ها وجه كاربردى ديگرى مى‏‌يافت‏ و براى بستنِ زخم مجروحين در كنار چفيه از آن استفاده مى‌‏شد.
۳۲. در جريان مبارزات شاه‌‏ستيزانه، عمامه كاركردى اطّلاعاتى و امنيتى داشت. برخى طلاب مبارز با تعويض رنگ عمامه به‏ فريب‌‏دادن نيروهاى ساواك و ردگم‌‏كردن و فرار از دست تعقيب‏‌گران‏ مى‌‏پرداختند:
(تصوير شهيد اندرزگو با عمامه سياه و نيز سفيد)
(راش: بخش‌‏هاى مناسب از فيلم سينمايى «تیرباران»، على‌‏اصغر شادروان)
۳۳. عمامه را شفیع قرار دادن: ۱. اشارهٔ سیدالشهدا در عاشورا که عمامه پیامبر سر من است. در فتنهٔ استان‏‌شدن قزوين در دههٔ ۷۰ جهت صيانت از جان مردم، عمامه كاربردى تازه يافت. در يك صحنه يكى از روحانيون معروف‏ قزوين (تاكندى) در مقابل ساختمان كميته انقلاب اسلامى قزوين‏ در تقاطع خيابان خيام و... در حاشيهٔ مسجد امام حسين(ع) به سمت‏ نيروهاى گارد ويژه كه با مردم درگير بودند، مى‌‏دويد. عمامه‌‌‏ را از سر برداشته به دست گرفته بود و براى شفاعت فرياد مى‌‏زد: به حرمت اين، تيراندازى نكنيد! (اين بخش موشن‏‌گرافى‏ كار شود)
۳۴. برخى علما از عمامه براى تمثيلات خود در حين نطق بهره‏ مى‌‏برند:
(راش: تاكندى: فكر نكنيد اگر در انتخابات رأى آوردم، مغرورانه‏ عمامه‌‏ام را كج مى‌‏گذارم!)
(راش: شيخ قرائتى در حين نطق، گوشه عمامه‌‏اش را باز مى‌‏كند و عملاً نشان می‌دهد چگونه در مقطع كمبود آب در قم، طلاب ناچار بودند آب‏ را با پارچه صاف كنند و كِرم‌‏هاى كوچك شناور در آب به نامِ شوجه را بگيرند.)
۳۵. در سنوات جنگ تحميلى، طلاب معمّم براى رسيدن به چابكى‏ ناچار از تن‏‌درآوردن قبا و عبا و پوشيدن لباس رزم يا لباس ضدّ گاز شيميايى مى‌‏شدند. اغلب عمامه را بالاى سر حفظ مى‌‏كردند:
(تصوير آیةالله مشكينى عمامه‌‏برسر و لباس رزم بر تن)
(راش: تاكندى در سال ۶۶ در خلال عمليات والفجر ۱۰ در جبههٔ‏ غرب عمامه بر سر و لباس ضدّ گاز شيميايى بر تن) گاه حضور در بحبوحهٔ خطر باعث مى‏‌شد كه عمامه را هم از سر بردارند:
(تصوير مرحوم باريك‌‏بين با كلاه‌‏كاسك و عبا كه درازكش پشت‏ خاكريز است؛ نيز شهيد محراب آیةالله مدنى)
۳۶. عمامه مانع فعّاليّت‌‏هاى فرادرسى طلاب نبوده است و شمارى از آن‏ها با همان لباس مشغول كارهايى نظير كشاورى يا ذوق‏‌آزمايى در يكى از رشته‏‌هاى هنرى يا صنعتى هستند.
(تصوير مقام معظّم رهبرى معمم در حال كشاورزى)
(راش: تصوير رضا شيخ‌‏محمدى در مراسم عمامه‌‏گذارى مسجد مهديّه در ۱۵ شعبان ۱۴۰۷ ق با عمامه در حال‏ عكّاسى. ۶۶/۱/۲۵
۳۷. از آنجا كه هر شیء اصيلى، بدل دارد و قابل جعل و نمونه‏‌سازى‏ غيرواقعى است، اين ماجرا دامنگير قشر روحانيّت هم شده است. امام‏ خمينى به شدّت از اسلام آمريكايى و آخوندهاى دربارى اظهار بيزارى مى‌‏فرمود:
(بخشى از پيام امام كه خون دلى كه من از اين قشر خوردم از كمتر قشرى خوردم.)
۳۸. نقد کسانی كه از لباس روحانیت سوءاستفاده كرده‌‏اند.
امام خمينى در يكى از نطق‏‌هايش تصريح مى‌‏كند: شيخ كه دزدى‏ نمى‏‌كند و قبل از هر سرقتى، عمامه را از ما آخوندها دزديده است.
به یکی از مراجع نجف گفتند طلبه‌ای دزدی کرده. گفت نگید طلبه. بگید یک دزد لباس طلبگی به بر کرده؟؟
يك جا حضرت امام حتى با صراحت به لزوم خلع لباس برخى‏ روحانيّون كه به ناحق اين لباس را به تن كرده‌‏اند، مى‏‌پردازد؟؟
۳۹. در برخى متون ادبی نسبت به عمامه نگاه انتقادى وجود دارد. در شمارى از اشعار ادبيّات به زبان‏‌هاى مختلف توصيه مى‏‌شود كه فريبِ بزرگى برخى عمامه‏‌ها را نباید خورد:
مردى به ريش و كفش و كلاه و عمامه نيست‏ -
اين ساز و برگ‏‌ها نشود مرد را شعار -
مردى به فضل و دانش و تقوى‏ و طاعت است‏ -
زين چار چيز اگر بُودت، آدمى شمار!
- شعر به زبان آذرى:
بُرْكَهْ اگر وِرْسِلَه مردم سلام‏ -
بُرْكْچو دوُكانى اُلُرْ بيت‌‏الحرام!
اگر قرار باشد مردم به كلاه سلام دهند، دُكانِ كلاه‏‌فروش، بيت‏‌الحرام‏ خواهد شد!
- به ايرج‌‏ميرزا منسوب است:
گر ريش بُود مظهرِ اسلام - بزغاله بُود حجةالإسلام‏
- دل كه پاكيزه بُود جامهٔ ناپاك چه باك؟ -
سر كه بى‌‏مغز بود، نغزىِ دستار چه سود؟!
- سعدى گويد: كدو سربزرگ است و بى‏‌مغز نيز
- مخور صائب فريب فضل از عمّامهٔ زاهد -
كه در گنبد ز بى‌‏مغزى صدا بسيار مى‌‏پيچد!
- در برخى روستاهاى الموت اين جمله رواج دارد:
«خر را به خايه مى‌‏شناسند و ملا را به عمامه!»
در امثال و حكَم دهخدا ديدم: «خر نر را از گُندَش شناسند» و منظور از گُند، خايه است.
- عمامه ملاك نيست پلاك است! اگر هم ملاك باشد، بايد واقعى باشد. چيزى كه سرِ بعضى‏‌هاست عمامه نيست و چند متر پارچه است. به‏ قول علاّمه حسن‌‏زاده آملى به نقل از شاگردش یزدان‌پناه در تلویزیون: بعضى‌‏ها «درازقبا» دارند نه لباس‏ روحانيت!

۴۰. استفاده از عمامه‌‏به‏‌سر در فيلم‌‏هاى طنز مثل مارمولك و رسوايى؟؟
۴۱. جمع‌‏بندى نهايى؟؟


برچسب‌ها: تاکندی, باریک‌بین, امام خمینی, قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۷ساعت 14:0  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/rSheikh/1651
سال‌هاست فایل سخنرانی‌های جناب #تاكندی را در فضای مجازی پخش می‌کنم و امر نوظهوری نیست؛ منتها اخیراً در میکس صدا و تصویر، مهارتی یافته‌ام که به مددش دقایقِ جذّابتر و پرکشش‌ترِ نطق‌های پدر را گزینش و با تصاویر مناسب تلفیق می‌کنم که خوشحالم که نشرش با اقبال میلیونی مواجه شده است.
خیلی‌ها عنوان کرده‌اند کارَت مُخرّب است. همشيره زهرا شیخ‌محمّدی در پیام تند تلگرامی به‌صورت خصوصی به من نوشت:
«اون از فیلما که پخش می‌کنی و فُحشای ناموسیشو منو خواهرام و مامان باید بشنوند؛ آن هم از...»
ماجرا را با دوست حقوقدانى در میان نهادم. گفت: شما مباشرت در جرم نداشته‌اى؛ ولى مشاركت چرا. مباشر، قفل مردم را مى‏‌شكند و سرقت مى‌‏كند. شریك، كشيك‏ مى‏‌دهد تا كسى نيايد و دزد، راحت كارش را بكند. گفتم:
«شکل رفتار من فرق دارد. من يك اثر هنریِ چندلایه با محوریّت یک روحانی بذله‌گو توليد کرده‌ام که عکس‌العمل‌های متفاوتی برانگیخته است:
آن‌ها که عاشق انقلاب و روحانیّتند، همانطور که پای منبر پدرم اصل حرف را شنیدند و خندیدند و صدای خنده‌هایشان هم در نوار ضبط شده است، کلیپ را هم دیدند و لذّت بردند. کینه‌جویان به شیوخ هم عصبانی شدند و واکنش درخورِ خشمشان نشان دادند؛ که اگر پای منبر هم حضور می‌داشتند، همینطور می‌شد. بله من کشیک داده‌ام؛ ولی دو اتّفاق افتاده و نیمی از آن دزدی بوده است!
تازه مگر مشابه کار مرا صدا و سیما نمی‌کند؟ نطق مرحوم آیةالله حائرى شيرازى‏ را پخش می‌کند که در آن گفته:
«تو به ميزانى كه هوا مصرف مى‌‏كنى، بايد هوا توليد كنى!» که جملۀ تقطیع‌شده‌ای از یک بحث علمی است که در فضای مجازی، کلّی کامنت بی‌ادبانه روی دست نظام گذاشت. آیا رسانه در تولید این ضایعات نوشتاری سهیم است؟
در مقياس بالاتر، خدا ارسالِ رسل كرد؛ پيامبران مورد تمسخر امّت‌ها قرار گرفتند. اگر نمی‌فرستاد، به انبیا، مجنون خطاب نمی‌شد. اگر خودِ قرآن نازل نمی‌شد، یَزیدُ الظّالمینَ إلاّ خَساراً رخ نمی‌داد. نعوذ بالله خدا در گناه مردم شریک است؟ کلیپ من در ظرفِ عنادِ مُعاندین که ریخته شده به عنادشان افزوده. غیر از این است؟
دوست وكيلم پاى عنصری به نام نيّت‌خوانی را وسط كشيد و گفت:
اینکه پخش‌کنندهٔ نطق مرحوم حائرى غَرضش سازندگی بوده نه تخریب و بسترسازی براى بازکردن زبانِ‏ بدگویان، قابل احراز است؛ همچنانكه قصد خیر خدا از بعثت انبيا روشن است. در مورد شما هم محکمهٔ صالحه با ابزارهایش می‌تواند نیّتتان را بخواند که کلیپ‌های تولیدی‌تان چه عَقَبهٔ ذهنی داشته؟
آیا ترفندی نیست تا مسبّب، جامعه را فریب دهد و خودش را پشت نقاب مُباشر پنهان کند که من که به روحانیّت بد و بیراه نگفته‌‌ام و فحش و فضيحتی از دهانم خارج نشده است!
دیدم راست می‌گوید. عرف جامعه به مُباشر و تمام‌کنندهٔ کار حسّاس‏تر است. آنقدر كه مردم از شِمر كه بر سينهٔ مبارک سيّدالشّهدا(ع) نشست و سر حضرت را بريد متنفّرند، از يزيد كه‏ کارگردان بود، انزجار ندارند.
این مردم در قتل خلیفهٔ دوم عُمر جشن مى‌‏گيرند؛ چون از ضربت سيلى به فاطمه(س) خاطرهٔ تلخ دارند؛ اما در مرگ ديگر خلفاى غاصب که وضع بهتری از خلیفۀ دوم نداشتند، شادی نمی‌کنند. یک بار به همسر خواهرم شیخ سنبل‌آبادى که با هم شوخی داریم، گفتم:
«باجناقت سیّد عبّاس قوامی در قزوین مراسم "عُمرکشان" می‌گیرد. شما هم ۲۲ جمادی‌الثّانی هر سال در قم مراسم "ابوبکرمیران" بگیر!
اگر آن روز کار داری، ۱۸ ذیحجّه، امّت را حول مراسمِ فراموش‌شدهٔ "عثمان‌کُشان" جمع کن!
مرگ عثمان زمینه‌ساز خلافت علی(ع) شد و باید شادی‌آفرین‌تر باشد. با فوت ابوبکر و عمر، خلیفۀ غاصبِ دیگر جاگزین شد؛ اما جشن مرگ عثمان، جشن خلافت علی(ع) و عيدالزّهراست.»
سنبل‌آبادی با خنده اعلام کرد چیزی جای عُمرکشان را نمی‌گیرد. عُمر بابت تبعيض نژادى بين عرب و عجم، مغضوب ایرانیان است. قاتلش هم‏ ایرانی است و مرحبا دارد! منتها آنچه مرگش را اینقدر شیرین کرده، دخالت مستقيمش در هتك‏ حرمت دخت پیامبر(س) است.
در روايت آمده: «عُمر سيّئةٌ من‏ سَيّئاتِ ابی‌بكر» عُمر تنها نقطۀ سیاه کوچکی از گناه غلیظ ابوبکر بود؛ ولى‏ در عرف ما «کار را که کرد، آنکه تمام کرد». سیلی را پیدا کن کی زد؟ فحش ناموسی اینترنتی را ببین کی داد؟ چکار داری به کلیپ‌ساز؟
انگار خواهرم همصدا با آن دوست حقوقدان در پی جستنِ عوامل دخیل در جرم ولو با توسّل به ابزارهای نیّت‌خوانی است. كليپ‌‏ساز تاکندی مستقيم به کسی ناسزا نگفته؛ اما جَوّی ساخته که ديگران‏ لیچار بار کنند. این کلیپ‌ساز سال‌هاست نطق‌های پدر روحانیش را در فضای مجازی پخش می‌کند و امر نوظهوری نیست؛ منتها جدیداً در میکسِ صدا و تصویر مهارتی یافته‌ که به مدد آن، دقایقِ جذّابتر و پرکشش‌تر را گزینش و با تصاویر مناسب، تلفیق می‌کند. نشر این محصولات با اقبال میلیونی مواجه شده است.
نظر دهید 👈 t.me/qom44

نقد سید عبدالعظیم موسوی به این نوشته: t.me/rSheikh/1652


برچسب‌ها: شیخ صادق مرادی, زهرا شیخ‌محمدی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۷ساعت 0:27  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/shkhs/1635
گوش يكى از راه‌‏هاى مهم ارتباطى ما با دنياى خارج است. پدر از بچّه با زبان چيزى مى‌‏خواهد و انتظار دارد بشنود و ترتيب اثر دهد. اگر ناشنوا باشد، پدر به مقصود نمی‌رسد و می‌گويد: اَه! چرا نمى‌‏فهمى؟ همچنان كه خدا کرها را تقبيح مى‌‏كند. مى‌فرمايد: بعضى‌‏ها صُمٌ بُكم هستند(۱). البته بر كرِ مادرزاد حَرَجى‏ نيست و پدر هم نبايد گله‌‏مند باشد. اگر مخاطب، شنوا بود، جای شِکوه دارد.
در خصوص مخاطبِ شنوا، چند صورت قابل تصوّر است:
الف. صدا را که شنيد، به سمت صدا برگردد؛ اما فقط آواى كلامِ‏ گوينده را بشنود؛ نه مفهوم كلماتش را. فرض كن‏ اربابى به فارسى از نوكرش چيزى بخواهد. نوكر چون‏ انگليسى‌‏زبان است، فقط صوت بشنود! اینجا هم گوينده‏ به مقصود نمی‌رسد؛ چون شنیدنِ آوای خالی اگر در شنونده انگيختگىِ عملی ایجاد نکند، بی‌فایده است و مطلوب حاصل نمی‌شود.
ب. شنونده آنقدر جَهول باشد كه با اينكه زبانش با گوينده مشترك‏ است، نفهمد! ارباب‌ها از جمله خدا گاه با چنين‏ بندگانى سروكار دارند. خدا می‌فرماید: مَثَلُ الَّذينَ كَفَروا كَمَثَلِ الَّذى يَنْعِقُ بما لايَسْمَعُ إلّا دعاءًا وَ نِداءًا(۲)
منِ خدا با توى كافر حرف زدم. تو شنيدى اما فقط آوا و ندا شنيدى! چه فایده؟ ارتباط با مفاهيم مدنظرم بود كه حاصل نشد.
اين قصّه يك استثنا دارد:
با آنکه در عرصۀ موسيقى هم اولويّت با اخذِ توأمانِ آوا و مفهوم است، اگر شنونده فقط ملودی را شنيد و مفهوم را وانهاد، اینطور نیست که بی‌فایده باشد. فرض كن خواننده چيزى بخواند و تو شعرش را يا درست نشنوى؛ يا اساساً زبانت متفاوت با زبان او باشد و فقط با نغمه‌اش ارتباط برقرار كنى، اتفاق بدى نيفتاده؛ چه بسا خواننده خرسند هم بشود. مثلاً به استاد شجريان خبر دهند: يك فرد اسپانيايى‏ از آواز شما تأثير گرفته، بسا که خوشحال هم بشود و اين را حاكى از فرامرزى‌‏بودن موسيقى تلقّى كند؛ با آنكه آن اسپانيايى در واقع: لايَسمَعُ إلا مِلودِیّاً! اما ملودىِ خالى در موسيقى جايگاه دارد؛ در حالی که در تبليغات دینى و اخلاقی، سمعِ آواى خالى بيفايده است و سرزنش هم شده؛ چون هدف گوينده از اينكه مى‏‌گويد:
«كُلوا وَ اشرَبوا و لاتُسرِفوا»(۳) اين نيست كه شنونده آوا را بشنود تا ثابت شود كر نيست؛ بلكه باید در عمل اسراف نكند. فلسفۀ وجودى كلماتِ ارشادى، تغییر در جان و عمل فرد و اجتماع است.
برعكسش هم هست. عنایت کنید!
گاهى‏ متكلّم از كلمه استفاده مى‌‏كند؛ ولىِ كلمه‏ بهانه است و آوایش مراد است. وقتی مى‌‏گويد: «خاك بر سرت!» منظورش القاى معناى خاك و سر و ریختن نيست! انگار گفته: هُش! كه معنا ندارد. گوينده صدا تولید کرده که بگوید ایست! بوق زده! در عربى‏ بدان اسمِ صوت مى‌‏گويند.
می‌خواهد خشمش را از طرف مقابل با اين «خاک بر سرت» ابراز ‌‏كند.
حال اگر شنونده‏ زوم كند روى مفهوم كلمات و صوت را بيخيال شود، نقض‏ غرض كرده و مهره‌های گوینده را به هم ریخته است. چطور؟ مثلًا برگردد خونسردانه بگويد:
«عجب! فرموديد خاك بر سرت! خاك مخلوطی از مواد معدنی و آلی است!» و شروع كند در این باره توضيح‏ دادن! اينجا با آنكه قصدِ گوينده صوت خالی بود، شنوندۀ موذی: لايَسمَعُ إلا مَعناءًا.
در منازعات اینترنتی اخیرم با خواهرم «زهرا» خانم شاهد چنین اتفاقی بودیم. ایشان ذیل «پست #تاکندی و حکومت صفی» برایم کامنت گذاشت:
«خاك بر سرت كه مال پدر و مادرت را بالا كشيدى.» من به جای حذف کامنت یا بارکردنِ لیچارِ مشابه، زير جملۀ ایشان‏ شروع كردم تفسیرکردن! انگار نه انگار اين جمله، معناى تحت‌‏اللّفظیِ كلماتش مراد نيست و صوتی است برخاسته از غضبِ همشیره. لحن را ازش گرفتم و دور انداختم و معنای لغت‌نامه‌ای واژه‌ها را گرفتم.
اين‏ ترفند براى خنثى‏‌سازیِ فحّاشى‌‏هاى اينستاگرامى كه اين روزها باب شده و حتی زير پست‏‌هاى بازيگران معروف، لجن‏‌پرانى مى‏‌كنند، مفيد است. توصيۀ من اين است كه صاحب صفحه به‌جاى دهن به دهن‌شدن يا حتى پاک‌کردن كامنت فُحش، شروع كند با قضيّه جدى برخوردكردن و هر طعن و لعن را سوژهٔ فلسفه‌بافی‌کردن!
حتی اگر فحش و فضیحت، حاوى اندام‌‏هاى تناسلى‏ هم باشد، باکی نیست! خونسردانه شروع كن در باب دخول و نُعوظ و وِقاع، تولیدِ محتوا کردن!
به نظرم با اين شگرد مى‏‌شود نعل وارونه زد و فرد فحّاش را درمانده كرد. مثل اين مى‌‏ماند كه او به سمتت شليك كند. لازم نیست بروى كنار كه سوراخت نكند. يكى از سوراخ‌‏هاى تنت را مقابل گلوله‌‏اش بگير! وقتى تير رد شد، بگو:
«تو به هدفت نرسيدى؛ چون مى‏‌خواستى با تير سوراخم كنى؛ اما فقط توانستى از سوراخم تير عبور دهى!»
خلاصه‌‏گيرى: بعضى‌‏ها ناشنوايند. بعضى‌ها آنجا كه بايد مفهوم كلمات‏ را بگيرند، آواى خاليش را مى‌‏شنوند و آنجا كه بايد فقط صدا بشنوند، به‏ مفهومِ كلمات بند مى‌‏كنند! ۹۷/۱/۱۹
نظر دهید 👈 t.me/qom44
پاورقی:
۱ و ۲. بقره: ۱۷۱
۳. اعراف: ۳۱


برچسب‌ها: اینستاگرام, تاکندی, زهرا شیخ‌محمدی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۷ساعت 3:1  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/rSheikh/1631
از آن زرنگ‏‌هاى عالمم. مى‌‏دانستم در اتوبان، كجاها نقطۀ كورِ دوربين‌‏هاى پليس است. قبل از اینکه به آنجا برسم، سرعتم را به حدّ نُرمال می‌رساندم. رد که می‌شدم، تخته‌گاز می‌رفتم.
بعد از كلى ضرردادن، ياد گرفته بودم چطورى تخلّف كنم که جريمه‏ نشوم.
هر کاری راهی دارد. اگر بتوانی همزمان که گناه می‌کنی، یک ثواب بدهی تنگش، قاضی قاطی می‌کند که تو با خودت چندچندی؟ باید بیاموزی عین رابین‌هود «تخلّفِ ترکیبی» کنی تا محکمه گیج شود؛ شبیهِ قصّۀ سرقت از اغنیاء و بخششِ مسروق به فقرا که زمان یکی از ائمّه(ع) هم رخ داده بود.
برای تخطّى از همۀ قوانین راه‌های دررویی وجود دارد كه اگر پیدا کنی، در محاکم قضایی به‏ آسانى نمی‌شود در باره‌‏ات حكم داد. گاه محتاجِ مشورتِ چندساعتۀ حقوقدانان است و در نهایت مجبورند به ضرب و زور و با توسّل به تبصره محكومت ‌كنند.
نه که راه‌‏هاى‏ به دردسرانداختنِ قضات و به‌ هم‌ ریختن معادلاتشان را پيدا كرده‌ام، در این برهوت غریب، پانصد سال است نگهم داشته‏‌اند و بینواها دارند شور مى‏‌كنند. بیشتر به آن‌ها سخت می‌گذرد تا من. وعده كرده‏ بودند اینجا زود حسابرسی می‌شود؛ ولی هنوز به حکم قطعی نرسیده‌اند.
پنج سَده از مرگم گذشته. فرسنگ‌‏ها از دنیا و اتوبان‏‌هایش فاصله‏ گرفته‏‌ام. بقيهٔ دوستانم را قاضیِ سریع‌الحساب برده‏ در سُویت‌هایشان مستقر كرده‏. «اصغر قُرص» برق‌کار بود و «صفَر فرصت» واردکننده. این دو در جهنّمند. «شیخ هادی» هدایتگر بود؛ در آغوش حور و غلمان است.
من اما اینجا بلاتکلیفم. چرا؟ چون نه بی‌برنامه که با مديريّتِ خوبی خطا کردم و بدون تعجیل.
من برخلاف‏ اصغر و صفَر و هادی، عجول نبودم. صفر باید سریع جنس‌هایش را وارد می‌کرد تا در خانه‌ها توزیع کند و به سود برسد. اصغر هم تازه در رشتۀ برق فارغ‌التحصیل شده و شغل پیدا کرده بود؛ می‌خواست پول به جیب بزند. شیخ هادی هم تند ذکر می‌گفت و برای هدایت گمراهان شتاب داشت. می‌گفت وقت نداریم.
من اما صبورى مى‌‏كردم. عجله‌ای برای دیدن تصاویرِ ممنوعه از طریق تلویزیون نداشتم. خوشبختانه تخلّف‌های زیادی بود که می‌شد آدم سرش را با آن‌ها مشغول ‏كند. عجله برای خبطِ جدید چرا؟
یک بار طی سفری به قزوین با شيخ‏ هادى پسر عموى پدرم #تاكندى دیدار کردم. خوشبختانه آنقدر به من مشکوک بود که برگشت ‏گفت:
«رضا! نور معنویّت از چهره‌ات رفته. نكند ماهواره‏ هم دارى خونه‏‌ت؟» بشگنی زدم و گفتم:
«احسنت! در به در منتظر همین حرف بودم! خداحافظ!»
برگشتم قم، زنگ زدم به «صَفر فرصت» که جدیداً چه مدلیش را وارد کردی؟ و تماس گرفتم با «اصغر قُرص» که قربان دستت! مدلی که صَفر وارد کرده را بیا برایم نصّابی کن.
راحت صاحب تأسيسات ماهواره و ارتکابات تازه‌ شدم که می‌شد ربطش بدهم به تحریک شیخ هادی!
الان قاضى اينجا دارد شور مى‏‌كند كه رضا در يك نقطۀ كور رفته‏ مبادرت كرده به ديدنِ تصاويرِ مستهجن ماهواره. چرا؟ چون انگار اهلش نبوده و تحت تأثیر و شاید به هدفِ‏ روكم‌‏كنىِ شيخ هادى رفته اين كار را كرده؛ نه از سر میل قلبی به عصیان. چرا تا قبل از آن چنين‏ نكرده؟ لذا حسابش با بقیّهٔ خاطیان که بیتابِ معصیتند، فرق دارد.
امروز قُضاه برزخ، حكم دادند شيخ هادى را كه فرسنگ‏‌ها از من جلو زده و در بهشت مشغول غَلت و غولت در جکوزیِ عسل بود، بیاورندش اینجا! كه چه حق داشتى به رضا شك كنى؟ او از لجِ تو رفت ديش نصب كرد.
هادى آمد. اولش يك «يومبوروغ» (همان كف‏‌گرگى خودمان) در هوا حواله‌ام کرد كه لعنت بر تو رضا! اینجا هم مایهٔ دردسری تو. داشتيم حالمان را مى‌‏كرديم‏. اَه!
خازنِ برزخ نشاندش روی صندلیش؛ اُلدُرم پُلدُرم نکن!
با همين تدبير، توی همین توقّفم در برزخ، خيلى‌‏ها را از غرفه‌های مختلف بهشت كشانده‌‏ام اينجا و محكوميّت خودم را به تأخير انداخته‌‏ام. یادم هست یکی از بستگان دورم را از نهر شیر درآوردند؛ آوردند. در دنيا به‏ من گمانِ بد برده و گفته بود:
«نكند سيگار هم مى‌‏كشى رضا؟» که رفتم سيگار هم كشيدم! نمی‌دانم چرا از دهانش نپرید تریاک یا مشروب؟ یا یکی از همشیره‌ها که گفت:
«نكند كسى را زير سر دارى كه بعضى‏ شب‌‏ها نمى‏‌آيى منزل؟» گفتم دست شما درد نکند و رفتم زن صيغه كردم!
با سلامتی و دلِ خوش، خیلی از زیرآبی‌رفتن‌هایم را با همین روش انجام داده‌ام شکر خدا. هر گناه نقطهٔ‏ كورى دارد که اگر پيدایش كنى، ديده نمى‌‏شوى. لو هم بروی، قاضى براى محكوم‌‏كردنت به چالش مى‌‏افتد. الان پانصد سال است در برزخ نگهم داشته‏‌اند و قضات دارند شور مى‏‌كنند که با این مجرمِ ترکیبی، چه کنیم؟ چه كيفى دارد! تخلّف‏ مى‌‏كنم و به‌آسانی جريمه نمى‌‏شوم. بايد به ضرب و زور و با توسّل به تبصره و با دردسر درست كردن براى كلى آدم بهشتى،‏ محكومم كنند. راهش را پيدا كرده‌‏ام چطورى قاضى را گيج كنم. پيداست از زرنگ‌‏هاى عالمم! ۹۷/۱/۱۸
نظر دهید 👈 t.me/qom44


برچسب‌ها: شیخ هادی, تاکندی, قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۷ساعت 0:51  توسط شیخ 02537832100  | 

در ۱ اسفند ۹۶ کلیپی یک دقیقه‌ای منتشر کردم که روی موسیقی خوش‌ریتم محمّدزمان اسماعیلی که ۳ میلیون تومان از او خریده بودم، تصمیم گرفتم هر چه رقص از خردسالان البته از بستگان و فامیل در آرشیو دارم، قرار دهم. کلیپ را به عادت همیشه در این مکانها + تلگرام (که بعدا پاک کردم) منتشر کردم:

_instagram.com/p/BfddtTahzI

m.fb.me/10216226963496850

youtu.be/hga3ugpToxw

aparat.com/v/GV9kA
برعکس خواهرم معصومه که تاره از این کلیپ حوشش هم آمد و استیکر تحسین فرستاد، همشیرهٔ دیگرم زهرا که تصاویر از رقص دخترش رایحه را در کلیپ قرار داده بودم، این مطلب را در تلگرام برایم پست کرد:
من نمیدونم به ‌چه زبانی باید بگم که فیلما و عکسای مارو نزار تو فضای مجازی...من چه بدبختم خانواده ای مثل شماها دارم عوض اینکه نشستم اینجا از پدر مادر پیرتون نگه داری میکنم نمیخوام ازم تشکر کنید حداقل زندگیمو خراب نکنید..اون از فیلماکه پخش میکنی فحشای ناموسیشو منو خواهرام ومامان باید بشنیم اونم از فیلمای خصوصی ما که بهت اطمینان کردیم دادیم نگه داری که باید طلبه ها بیان برامون بزارن که ببین چی گذاشته برادر زنت....کار بکسی نداریم شدیم سوژه دهن مردم ....باید به همه بگیم برادرمون دیوانس...عوض اینکه عصای پیری پدرومادرمون باشی شدی بلای جان ما...تو کم سوژه نداری که زندگی داخلی مارو سوژه اینور اونور کردی..سال مامان شد اصلا نفهمیدی چی به چی شد...عوض دست درد نکنه ؟.از هنرای پسرت ،از کلاشیاش، از دوست دخترای متاهل ومجردش از دزدیاش فیلم بزار ...چرا مارو مظلوم گیر آوردی..‌ما که ارث مادرمونو انداختیم زیر پات نشستی داری حال میکنی برامون مشکل درست میکنی...من دیگه نمیدونم چی بگم میرم ازت شکایت میکنم پلیس فتا که ببندن کانال واینستاگرامتو...بعدم وکیل میگیرم حق مامانو میخوام پول منو آماده کن...از دیوانه بازیای من که خبر داری...یه شمشو تو چهلم مامان دیدی....حالا که قراره زحمتارو من بکشم ،حرص وجوشارو من بخورم بزار اقلا پولارم من بخورم...
(در ۲۱ اسفند ۹۶ که سرزدم دیدم این پیام را پاک کرده.)

قدری بعد سیّد عبّاس سیّدقوامی همسرخواهرم پیام داد:

از انیس و مونسِ حاج آقای تاکندی به دشمن درجه یک و مار در آستینِ ایشان!
بارها سعی کرده ام خودم را جایت بذارم که: "تنهایی ونداشتنِ برادر و عدم توجّه کافیِ والدینت و تربیتِ ناکافی و ولنگاری و عافیت‌طلبی‌شان تو را از نظرِ روانی کاملاً به هم ریخته و شخصیّتی متفاوت و غیرطبیعی از تو به وجود آورده است"
ولکن امروز که دقّت می‌شود، جامع‌الخبائث شده و از انسانیّت تنها شبحی را حمل کرده و هر روز تلاشِ بیشتری در جهت نمایشِ نفست داری، که تنها از کاستی‌های درونی و خودبزرگبینی کاذب نشأت می‌گیرد.
"خیری الیک واصل و شرّک الیّ عائد"
نمی‌دانم که چگونه و کی از غفلت و نیامِ مستانه و بچّگانهات بیدار میشوی؟؟!!
"پنجاه رفت و در خوابی..." / الم یأن للّذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر اللّه/
امروز که دخترم به خاطرِ لودگی و مسخره‌گرفتنت در دین و دنیا با استادش در صیانت از پدرت، گفتگو می‌کرد که: «پدرجون این مطلب [درج‌شده در کلیپی که شیخاص با تقطیع ساخته] را نگفته!...»، به خود گفتم اگر دایی وپسر حاج آقا بود چه می‌کرد؟!!
امّا غافل از این که [اوئی که باید بیاشوبد] خود، عقرب‌وار گزیده و در گوشه‌ای با آرامش زودگذر به نظاره نشسته است.
وقتی دانستم که خوک به دو جهت جزو حیواناتِ پست [است] و خوک‌صفتی از آن بدتر، باورم نمی‌شد که انسانِ خوک‌صفتی باشد که هم از نجاست‌خواری لذّت ببرد و هم از مقاربتِ نرهای دیگر به جفته‌اش متلذّذ شود؛ تا اینکه فوجِ فحش‌های رکیک را زیر پست‌های لوس و بی‌معنایت به پدر و مادر و خواهرانت دیدم و عکس‌العملِ جاهلانه و دیّوثانه‌ات را که حاکی از رضایت و لذّت بود، شنیدم (هم به کثافتخواری و گزینشِ نجاست [اعتراف خود شیخاص] خو کرده‌ای و هم...)
امیدوارم به مرحله ختمِ قلب و سمع نرسیده باشی که کارت با کرام‌الکاتبین خواهد بود
خیلی به ضرب‌المثلِ کبک و سر زیر برف فکر می‌کردم؛ ولی تحقّقِ عینی آن را به خوبی می‌بینم، شاید لازم باشد کلاهت را بالاتر بگذاری...
در هر صورت حوصلهٔ نصیحت ندارم که ۵۰ را ردّ کردی؛ ولی همین قدر بگویم که کسی اذیّتم کرد هم خودش و هم پسرش با فاصلهٔ کمی در دو حادثه از بین رفتند و هنوز هم از آنها راضی نیستم
فرصت کمی به تو می‌دهم که فیلم‌ها و عکس‌های خانوادگی‌ام را عودت بدهی و گند اخیرت را هم پاک کنی، وگرنه ...
ضمناً نه تمایل به شنیدنِ صدایت دارم و نه جواب کتبی؛ به هیچ وجه هم دور و بر خانواده‌ام نبینمت؛ نه قزوین نه هیچ جای دیگر. حیف از خانمم که سلطانِ غیرت است و تعجّب در خانواده بیرگ و بیحمیّت شیخ محمدی چنین زنی تربیت شده است/

البتّه اگر آن روز که وقیحانه از جنازهٔ نه‌نه‌ٔ مرحومه [زلیخا جعفرخانی مادر تاکندی] در آمبولانس عکس گرفتی والدینت ادبت می‌کردند، کار به عکس‌گرفتن از جنازهٔ مادرت و گور‌به‌گور کردنِ آن سید مظلوم [سید جواد تقوی پدرِمادر شیخاص که شیخاص استخوانش را ربود] در قبر نمی‌رسید/
ضربالاجلِ من را جدّی بگیر که طوفانیشدنم را هنوز ندیدهای😡😡😡😡😡😡😡😡

جواب تلگرامیم به سید عباس: طبق معمول از کلام شما بهره بردم و در جایی در عسل و مثل می‌تپانم. نمی‌دانستم نثرتان اینقدر قویست. کار بنده در آن کلیپ یک‌دقیقه‌ای‌، خلّاقانه و هنرمندانه بوده. جا داشت دست کم مونتاژ خوبم را تحسین می‌کردید. مملکت قانون دارد آقا. دورهٔ خشتک‌پاپیون‌کردن گذشته. شکایت به فتا که زهرا هم به ذهنش رسید، برای همین روزهاست.

چند روز بعد زهرا خانم با آیدی‌های متعدّد کامنت‌های تندی حاوی الفاظ زشت مثل خاک بر سر تو پسر! در اینستاگرام در ذیل کلیپ «تاکندی و حکومت صفی» که مدتی قبل‌تر از کلیپ رقص ساخته بودم گذاشت و تلاش کرد دو کلیپ را به هم پیوند دهد و یکجا تسویه حساب کند:
تصاویر کامنتها به صورت اسکرین‌شات در اینجا قرار گیرد.
قبل از کلیپ رقص هم البته زهرا به من خصوصی پیام انتقادآمیز داده بود؛ ولی حاوی الفاظ رکیک نبود. مثلا نوشته بود:
بیا ببین با این کارا که میکنی چقدر به آقاجون فحش میدن. همینو میخوای؟؟؟
و چند تصویر از فحاشیهای مردم را برایم فرستاده بود که من در جواب نوشته بودم:
«من ۱۲۰ ساعت از سخنرانی‌های آقاجان را بدون دستکاری در اینترنت منتشر کردم... از تووش اومدن بعضیا تکه‌های خنده‌دار را جدا کردند و طنز کردند... همین کار را با سخنرانی‌های منتظری و اردبیلی و محمدتقی جعفری و مرحوم مجتهدی کردند... سخنران‌هایی مثل آقای خامنه‌ای و دکتر بهشتی و دکتر باهنر، به خاطر پاکیزگی کلام و نداشتن لهجه، کمتر قابل سوءاستفاده است.
فک کنم بهتره هیچ چیزی از سخنرانی‌های شفاهی امثال تاکندی منتشر نشه... شاید علت اینکه سید حمید حسینی و مرادی داماد و سید محسن حسینی، بیشتر روی مکتوبات آقاجان کار می‌کنند، همینه. چون صداها مورد مضحکه قرار می‌گیره و نوشته‌ها مصونیت بیشتری داره.»

همشیره در پاسخ به اینها چیزی ننوشت.


برچسب‌ها: تاکندی, زهرا شیخ‌محمدی, سید عباس قوامی, محمدزمان اسماعیلی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم اسفند ۱۳۹۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
instagram.com/p/BYeZbiqAMDe

فیلم یک‌دقیقه از نطق همراه با آوازم در مایهٔ #همایون، با حضور پدرم آقای تاکندی در مراسم عقد دخترم متینه، ۱۲ مرداد ۹۶، هتل صفای قم، فیلم کاملش به‌مدت ۱۷ دقیقه: https://t.me/rSheikh/1454

aparat.com/v/dOpr9

youtu.be/M4bi_HtF1Sc


برچسب‌ها: قم, متینه, تاکندی, آواز نطق‌اندرون
 |+| نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:10  توسط شیخ 02537832100  | 

بلاگ شیخ http://sheikh.blogfa.com/post/437

عسل و مثل با قابلیّت تلاوت نطق‌اندرون

فیش‌ها:
۱. به دنیا آمده‌ايم و بزرگترین سرمایهٔ ما حیات ماست که حفظش می‌کنیم.
۲. بقای حیات ابزار می‌خواهد. حواس پنجگانه کارآمدترین ابزارهای ما در این مسیر است... گذرانِ اموراتمان به مدد آن‌ها صورت می‌گیرد. چشم کمک می‌کند در چاه نیفتيم و حیاتمان به مخاطره نیفتد. لامسه سبب می‌شود در تاريكى‏ به در و ديوار نخوريم. با سامعه دوستانمان را حتّی‏ بدون ديدن از طریق صدایشان می‌شناسيم و...
۳. بعضى‌‏ها به دریافت‌هایشان از کانال اين احساسات معمولى بسنده‏ مى‌‏كنند. بعضى ديگر مى‌‏گويند: بسمان نيست. ما سوژه‌‏هاى ماورائى دوست داريم. در قفاى مرئيّات عادى، دیدن رخ دلدار را مى‌‏طلبيم و تماشاكنانِ‏ بستا‏نيم و اساساّ اگر «التفات به دنياى دنى» داريم‏ براى نیل به تعالى است:
مرا به كار جهان هرگز التفات نبود - رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست‏. (حافظ)
۴. اگر زياده‏‌طلب هستى، باز هم ابزار لازم دارد.
۵. اموراتِ معنويمان هم با همين حواس پنجگانه البته به‌علاوهٔ تعقّل بايد تمشيت شود. با گوش، مواعظ را بشنويم. با چشم‏ به إبِل و کیفیّت خلقتش نظر کنیم و خلق سماوات و زمين... با پا در زمين‏ بگرديم (عملی‌کردنِ سيروا فى الأرض) و خانه‌‏هاى‏ ويران طواغیت پیشین را ببينيم‏ و عبرت‏‌ بگیریم. انگار اشیاء عالم، کاربری‌های متعدد دارد‌. ‌‌‌به قول حديث:
ما مِنْ شَىْ‏ً تراهُ عينُك الاّ و فيهِ موعِظَة. چشمت چيزى را نمى‌‏بيند؛ جز اينكه در آن‏ موعظه‏‌اى نهفته است‏.
این توصیهٔ امام ششم‏(ع) به هارون‌‏الرَّشيد است؛ وقتی از حضرت موعظه‌ای خواست. امام در واقع به او گفتند از چشمت بايد بيشتر كار بكشى؛ نه که صرفاّ در حدّ گذران امورت ببینی.
شهادت می‌دهم که پدرم آقای تاکندی از آن‌هاست که از چشمش دوبله کار می‌کشد.
در شهريور ۷۸ با ایشان در حرم مطهّر ثامن‏‌الأئمّه(ع) بوديم. ايشان چلچراغى را نشانم داده، گفتند:
«ما انسان‏‌ها شبيه اين چلچراغيم: نصب‏‌شده در بهترين جاى خلقتْ و روشن و نورافشان... نگهدارندهٔ اين چلچراغ، سقف است. ما هم رگ‏ حياتمان به دست خدايى است كه بالاى سر ماست. و هر يك از ما چراغ كوچكى از اين چلچراغيم و زيبايى و كمالِ زيبايى ما، منوط به‏ اتّحاد ماست.»
پدرم از صحنه‏‌هاى عادى دنيا برداشت‏‌هاى معرفتى مى‌‏كند. برّه‌‏اى كه‏ دنبال صاحبش مى‏‌دود يا برخى صحنه‌‏هاى «ديدنى‏‌ها»ى تلويزيون به‏ گريه‌‏اش مى‌‏اندازد. ذکر چند مورد دیگر؟؟

پس از چشم باید کار کشید. شاعر شايد بر همين اساس است كه مى‌‏گويد: به نزد آنكه جانش در تجلّى است‏ - همه عالَم كتابِ حق‏تعالى است.

‏اگر ديدهٔ عبرت‏‌بين در كار باشد، تماشاخانهٔ‌‌ دنيا به انسان معرفت مى‌‏بخشد و كُلُّ الى ذاكَ الجمال يُشيرُ. مى‌‏تواند در هر شغل و پيشه‌‏اى كه هست و هر نقطه از جهان كه مى‌‏زيد، كارش را بكند؛ چه ميوه‌‏فروش باشد چه نقاش و صورت‏پرداز؛ چون «جانش در تجلّى است» و در اين حال‏ هر بخش از كتاب عالم را باز كند، با خدا مواجه‏ است: همه عالَم كتابِ حق‏تعالى است.‏ اگر خوشنويس است و با قلم نقش‌‏پردازى مى‌‏كند، زبان حالش اين است:
ز قوس و فرود و نزول و صعود - مرا وصف دلدار پيوسته بود (سرودم در تابستان ۹۳. به اثر خوشنویسی تبدیلش کن؟؟)
با اين ديد همهٔ كارهاى درجه يك عالم (حرفه‏‌ها و صنايع مختلف) به وحدت مى‌‏رسند. اگر مغز و محتوايشان را استخراج كنى، مى‌‏بينى همه يك چيز  مى‏‌گويند. به ظاهر بيربط و متفرّقند؛ اما متفق‌القولند. شاعر همان را می‌گوید که فقیه. در ۹۵/۳ از شيخ على زند قزوينى شنيدم كه مرحوم‏ مُجاب (واعظ نابيناى قمى) مى‌‏گفت: انگار مولوى، اصول كافى را خوانده است! این کاروان یک مقصد بیشتر ندارد. رودها را روى‌‏ها سوى كُل است: هر قدر هم «تقطّعوا أمرَهم بينَهم... كلٌ الينا راجعون»؟؟ همهٔ شط‌ها به دريا مى‌‏ريزد. (مطلبى كه در راديو معارف در این باب گفتى اينجا بيايد؟؟)
اگر انسان، هوشيار و با «حواسِ جمع» با دنيا برخورد كند، حتی پراکنده‌کاری‌هایش به وحدت می‌رسد و همه اعمال و اورادش به قول على(ع) به «وردِ واحد» تبديل مى‏‌شود.
از نگاه حافظ، وجود هر انسان و زيبايى و كمال‏ خلقت اوْ «آيينهٔ خدانما»ست و اگر فردْ مسلّح به‏ نگاهِ معرفت‏‌جويانه باشد، مى‌‏تواند با مطالعهٔ اين‏ آينه خداشناس گردد:
در روى خود تفرُّج صُنع خداى كن - كه آيينهٔ خدای‌نما مى‌‏فرستمت
‏به «ويكتور هوگو» - نويسندهٔ معروف كتاب ‏بينوايان - منسوب است:
«يك پرندهٔ كوچك كه زير برگ‌‏ها نغمه‏‌سرايى‏ مى‌‏كند براى اثباتِ وجود خداوند كافى است.»
گفت پيغمبر كه باشد كانِ نور - چون بهار آيد، به ياد آور نُشور
یعنی وقت دیدن بهار از چشمت مضاعف کار بکش. دوبینی و لوچی عیب چشم است؛ اما تاکندی‌وار «ثمّ ارجِع البَصرَ کَرّتین» داشتی، حسن است. حضرت حق هم سیخونک می‌زند که «چندنگاهه» باش: وقتى از اهتزاز زمين در بهار سخن مى‌‏گويد، بلافاصله مى‌‏گويد: «كذلك الخروج»؟؟ گریز می‌زند کربلا!
نكته اين است كه بايد پيامِ نهفته‌‏اى كه در پديده‌‏هاى‏ خلقت وجود دارد، دريافت شود:
درخت و برگ برآيد ز خاكْ اين گويد: - كه خواجه هر چه بكارى، تو را همان رويد... مزرع سبز فلک و داس مه نو را ببینی و حافظ‌وار یادت از کشتهٔ خویش آید و هنگام درو... البته:
گوش فلك پُر است ز ذكر گذشتگان - ‏ليكن كسى كه گوش دهد اين ندا كم است
‏پس خاطرات و عبرت‏‌هاى شنيدنى و ديدنى فراوان‏ است. ابزار شنيدن و ديدن و بوئيدن و لمس و... هم‏ هست. ولى كافى نیست. چرا؟
۷. حتى براى كاربردهاى مادى هم صِرفِ داشتن‏ چشم كافى نيست. بايد دقيق ديد. با ميكروسكوپ و تلكسوپ ديد. چشم‌‏ها را ريز كرد و ديد. بنده چون در کار خرید و فروش نفایس خوشنویسی هم بودم، می‌دیدم که دوستان خطبازم با لوپ‏ به آثار قديمى خوشنويسى مى‌‏نگرند. على‌‏اكبر پگاه صدیق قزوینی موقع رؤیت عتیقه می‌گفت: «اينجا نور غلط است! برويم آنسوتر زير فلان چراغ اين اثر را ببينيم!»
چشم داشته باشی ولی آستيگمات و دوبين و لوچ باشد، چه فایده؟

ما در بسيارى از موارد دچار خطاى ديد مى‌‏شويم. در ابتداى آبان ۷۹ كه براى دريافت حقّ‏‌الزّحمهٔ تدريس‏ در انجمن خوشنويسان قم به بانك ملّت خيابان دورشهر رفته بودم، نگاهم از پشت شيشهٔ بزرگ و يكپارچهٔ بانك، به دوچرخه‌‏ام كه كنار جوى‏ آب پارك كرده بودم، افتاد: بدنهٔ دوچرخه در اثر پديدهٔ انكسار نور كج به‏‌نظر مى‌‏آمد. ياد اين مصراع افتادم كه در يكى از نوارهاى آرشيو موسيقى‌‏ام، گويندهٔ توانای پیش از انقلاب، خانم روشنك آن را به‏ زيبايى دكلمه كرده است:
«چرخ» كجرو نيست، تو كج‌‏بينى اى دور از حقيقت!
۷. این چشم ضعیف که ۷ بار از چشم گربه در تاریکی ضعیفتر است، در اختیار ماست. و ما کلی چیزها قرار است ببینیم؛ از جمله آنچه ما را از حیث معنوی ارتقا دهد.
برای برداشت معنوى از دنيا علاوه بر ابزار  ديدن و شنيدن، چيزِ ديگرى بايد باشد: ميل به شنيدن‏ و ديدن! چشم داشته باشى، نبينى چه فايده. ضمن اينكه به قول هاتف اصفهانى: «آنچه ناديدنى‏ است» تكليفِ ديدنش چيست؟ آنچه نشنيدنى است‏ را چه‏‌سان بايد استماع كرد؟ گام به گام پيش مى‌‏رويم. اوّلاً بايد گوش داشت. در ثانى بايد گوش كرد. در ثالث رفت سراغِ شنيدنِ‏ چيزهايى كه با گوش نمى‌‏شود شنيد!
۸. بحث گوش:
قرآن كريم ميان «گوش‌‏داشتن» و «گوش‌‏دادن» فرق مى‌‏گذارد: لهم آذانٌ لايسمعون بها؟؟ گوش‏ داشتن كافى نيست؛ گوش‌‏كردن مهم است! گاه‏ چرك گرفته و مسدود است. لذا گفت: «چشم دل باز كن كه جان بينى»...‏ بارها توصيه كرده‌‏اند: گوش‏ دل باز كن.
ذکر خیرى كنم از مرحوم آیةالله شيخ هادى باريك‌‏بين امام‏ جمعه فقيد قزوين که جملاتی از ايشان به يادگار دارم. يك بار در نماز جمعه اين فراز از نهج‌‏البلاغه را خواند:
ألدّهرُ يَجرِى بالباقين كجَريِهِ بالماضين. آخرُ فِعالِه‏ كَأوّلِه؟؟
دنیا همان کار را با آیندگان می‌کند که با گذشتگان. سرنوشت همه یکی است. به سرنوشت خود آقای باریک‌بین بنگرید‌. دنیا با ایشان همان كار را دنيا كرد كه با امام جمعهٔ‏ دربارى محمدرضا شاه. اسمش؟؟
و بر باريك‏‌بين همان رفت كه با كسى كه ايشان را منصوب به امامت‏ جمعه كرده بود؛ يعنى حضرت امام. و امام با آنهمه دعا برای اینکه تا انقلاب مهدی زنده بماند، به همان‏ عاقبتی دچار شد كه ائمّهٔ معصومين ارواحنا له الفدا، و سر ائمّه‏ همان آمد كه سر پيامبر: انك ميّتٌ و إنهم ميّتون... اين‏ دنياست: آخر فعاله كأوّله.
حالا توى فوت مادرم در ۹۳/۱ آقای باريك‏‌بين در مسجد شيخ‌‏الإسلام آمده بود شب‌‏غريب. موقع‏ خروج کشیدمش کنار که عرضی دارم. بهش يادآورى كردم که جملاتی از شما یادگار دارم. سرشو آورد جلو كه بشنود. گفتم: از شما شنيدم‏ در نماز جمعه كه به‌نقل از نهج‌البلاغه در اواسط دههٔ ۶۰ گفتید:
«ألدّهرُ يَجرى بالباقين كَجَريِه‏ بالماضين. آخر فعاله كأوّله». سرش و چشم‏‌هايش را انداخت پايين و سرش را به عادتى كه داشت، به‏ علامت تأييد و عبرت تكان داد.
حالا اين دعاى پيامبر؟؟ را هم از آقاى باريك‌‏بين به‏ يادگار دارم كه مكرّر در قنوت نماز جمعه مى‏‌خواند:
«وافتح مسامعَ قلوبِنا بذكرِك!» از گوش‌‏هایم چرك‏‌زدايى كن تا بشنوم يا ضعيف نشنوم.
البته در ۹۶/۴/۹ اين سؤال به ذهنم رسيد:
گوش‌‏هايم را باز كن تا ذكرت را بشنوم؟ يا به‏‌وسيلهٔ‏ ذكرت، گوش‏‌هايم را باز كن؟
- مراتب شنيدن از نظر قرآن:
شنيدن از نظر قرآن مراتب دارد. در سورهٔ انفال آيه‏ ۲۰ تا ۲۳ سوزنِ خدا ۶ بار روى واژهٔ «شنيدن» گير كرده و با حالتِ بازجوگونه‌‏اى با اعصاب مخاطب به‏ مثابهٔ متّهم بازى مى‌‏كند. از مرتبه ادناى شنيدن شروع‏ مى‌‏كند و با حالتى كه انگار كافى است، مى‏‌گويد: اى مؤمنان! از خدا و رسول اطاعت كنيد و روگردان‏ نشويد در حالى كه: أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ. شنيدن كه كارِ سختى نيست. شما هم كه مى‌‏شنويد، پس مسئله حل‏ است. نعم الوفاق!
بعد يكباره اعلام مى‌‏كند كه مسئله حل نشد! چون‏ شنيدن، آنقدرها هم سهل و ساده نيست و با ادّعاى‏ شنيدن تحقّق نمى‌‏يابد. لذا مى‌‏گويد: مثل كسانى‏ نباشيد كه: قَالُوا سَمِعْنَا وَ هُمْ لاَيَسْمَعُونَ‏. مخاطب ميگه: چشم! سعى مى‏‌كنم ادّعاى دروغ‏ نكنم... باز قرآن راضى نمى‌‏شود و انگار حس مى‌‏كند مخاطب هنوز به اهميّتِ شنيدن وقوف پيدا نكرده‏ است. لذا مى‌‏گه: اگر نشنوى، مى‏‌شوى بدترين‏ جانوران!:
إنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ الله الصُّمُّ الْبُكْم.ُ‏ انگار مخاطب مى‏‌گويد: خب تمام شد؟ حرفتان را كه‏ زديد! خدا مى‏‌گويد: نه باز هم هست: لَوْ عَلِمَ اللهُ فِيهِمْ خَيْراً لاَ‏سْمَعَهُمْ‏. اصلاً خودم اينها را ناشنوا كردم؛ چون خيرى در آنان‏ نديدم.
ما ميگيم: عجب! هر چى شما بگيد! دوباره خدا مى‏‌گويد: وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ‏. اگر هم خدا شنواشان مى‌‏كرد (و لابد خيرى در آنها مى‌‏ديد) باز به درد نمی‌خورد؛ چون روگردان مى‌‏شدند! (كشف: مهر ۹۴)
 ۹. بحث چشم:
قرآن ميان «چشم‏‌ داشتن» و «نظركردن» و «بصيرت» (كه سه مقولهٔ جداست) مرز قائل شده است. در فرق بين‏ ۱ و ۲ مى‏‌گويد:
لهم أعينٌ لايُبصِرونَ بها. در تفاوت بين مقولهٔ ۲ و ۳ مى‌گويد:
تَرَاهُمْ يَنظُرُونَ اًِّلَيْكَ وَ هُمْ لاَيُبْصِرُونَ‏. مى‌‏بينيشان كه مى‌‏بينندت؛ ولى نمى‌‏بينندت! (اعراف: ۱۹۸. كشف: ۷۸/۴/۱)
قرآن يك «پينگ‏‌پونگِ بصرى» را تصوير مى‏‌كند. مى‌‏گويد: ديدنشان را مى‌‏بينى! سوژه ديدنِ تو، ديدنِ آنهاست! شبيهِ حرف حافظ: ديدارِ يار ديدن!
و تو در این حال به مثابهٔ یک «کارشناس باصره» مى‌‏تواّنى به مراتبِ‏ ديدن آن‏ها نمره بدهى. از اين جهت كه چشم دارند، قبول! مى‌‏بينندت قبول! ولى ديدنِ واقعى تو بصيرت و به قول «سهراب سپهرى»: جورِ ديگر ديدن مى‏‌خواهد كه ندارند. از اين جهت مردود! (به تعبير على‏(ع)‏ «ناظرةٌ عَمياء»(نهج‏‌البلاغه، خطبهٔ ۱۰۷) هستند. حافظ‌گفتنى: ديدن روى تو را ديدهٔ جان‏‌بين بايد - وين كجا مرتبهٔ چشمِ جهان‏‌بينِ من است؟(۷)
اين «جان‏بين» همان است كه هاتف گفت: «چشم دل باز كن كه جان بينى»‏ وگرنه فقط گوشت و پى و دنبه مى‌‏بينى. حافظ انگار خطاب به پيامبر(ص) سروده:
تو خود چه لُعبتى اى شهسوار شيرين‏كار؟ / كه در برابر چشمى و غايب از نظرى ‏(حافظ. كشف در ۹۴/۱۱ با تلنگرِ امير عاملى)
ابولهب و عايشه و ابن‏‌ملجم، گوشت و استخوان‏ ديدند. چشمشان جهان‏‌بين بود. اندیشه را ندیدند. ای برادر تو همه اندیشه‌ای
۱۰. عدم برخوردارى از بصيرت، باعث مى‌‏شود همخوابهٔ پيامبر باشى ولی دور. برعكس در يمن باشى و با منى!
نيز آنها كه در آخرالزّمان يؤمن بسوادٍ و بياض؟؟ (پيامبر را نديدند و در اعصار بعد با سياهى و سفيدی متن؟؟ ايمان به او آوردند. آدمِ بى‌‏بصيرت از درك و فقاهتِ تسبيحِ اشياء جهان‏ برخوردار نباشد: لا تفقهون تسبيحَهُم؟؟ وگرنه: ذرّات‏ جهان از نگاه مولوى: سميع و بصير و خوش و باهُشند؛ ولى نطقشان «محسوسِ حواسِ اهل دل» است و «با نامحرمان خاموش» محسوب مى‏‌شوند.
«تسبيحِ فاش» را كسى از جمادات مى‏‌شنود كه «چشمِ‏ باز از غيب» داشته باشد. در اين حال ذرّات جهان با او همراز مى‌‏شوند و ديگر نيازى نيست كه به تأويل‏ آيات قرآن و «مجازانگارى» دست يازد.
پدرم آقاى تاكندى در ۶۶/۱۰/۲ در نخستين مراسم‏ سالگرد شهيد محمّد ذوالفقارى (شهيدِ عمليّات‏ كربلاى ۴) در منزلش تعبير مى‌‏كرد:
«پرستوها را ديده‌‏ايد روى سيم‌‏هاى تلفن مى‌‏نشينند؟ آنها باورشان نمى‌‏شود درون سيم‏‌هاى مخابرات چه‏ غوغائى در جريان است.»
۱۱. داشتنِ چشمِ دل گاه آنقدر اهميّت مى‌‏يابد كه‏ اتفاق عجيبى مى‌‏افتد. بى‌‏نيازى از چشمِ سر! اولش با چشمِ سر شروع كرديم بحث را. از مراتب ديدن‏ گفتيم. انگار براى هر مرتبه، قبلى را بايد داشته باشى‏ تا بروى به بعد. چشم داشته باشى، بعد اقدام به‏ ديدن، بعد بصيرت. اما الان مى‌‏گوييم: نه... بعضى‌‏ها بدون مراتب قبلى به مراتب بعدى رسيدند. بدون‏ بصر، به بصيرت نائل آمدند. نخوانده، ملا شدند!
نمونه‌اش «كربلايى‏ كاظم». حجةالإسلام مسعودى خمينى که زمانی توليت‏ آستانه مقدّسهٔ حضرت معصومه‏(س) را داشت، در خلال‏ خاطراتش كه براى مركز اسناد انقلاب اسلامى بازنويسى کردم و در پاييز ۸۱ چاپ شد، در خصوص اين فرد مى‌‏گويد: 
كربلايى كاظم عامى‌ای بود كه به‏ شكل معجزه‌‏آسايى یکباره حافظ قرآن شد. يك بار كه به قم آمد، به مدرسهٔ حجّتيّه بُردمَش و يك‏ وعده آبگوشت مهمانش كردم. در حجره كتاب‏ مُطوّل را باز كردم و شروع كردم به خواندن و گفتم: «اين قرآن است!» گفت:
«قرآن نيست!» اما هر جا در كتابْ به آيه‏‌ای كه نويسنده به‏ كار برده بود، مى‌‏رسيدم، بلافاصله مى‌‏گفت:
«اين قرآن است!» كتاب را مقابلش بردم و از او پرسيدم: «كجاى اين متن قرآن است.» روى مواردى كه آيهٔ قرآن‏ بود، انگشت گذاشت. پرسيدم:
«چطور متوجّه مى‏‌شوى؟» با لهجهٔ مخصوص لُرى گفت:
«جاهايى كه قرآن است، نور دارد. بقيّهٔ جاها تاريك‏ است!»
مسعودی خمینی می‌گوید: نوّاب صفوى وقتى حالات استثنايى كربلايى‏ كاظم را دید، او را با خودش به برخى كشورهاى‏ عربى از جمله مصر برد و در مسابقات قرآن شركت‏ داد که حاصلش برگزيدگی او بود. كربلايى‏ آيات را از آخر به اوّل هم می‌خواند!
ظاهرش مرتب نبود. عباى پاره بر دوش داشت و يك‏ورى روى دوشش‏ مى‌‏انداخت.(این مطلب را به تفصیل در كتابِ «خاطرات و حكايات روح‌‏فزا» حاوی ۱۴۵ داستان، جلد ۲، ص‏ ۱۴۶، چاپ بهار ۸۲ آوردم.)
بندهٔ کاتب‌الحروف در ۷۳/۱۰/۹ مطابق با عيد مبعث در مجلس باشكوهى كه از طرف‏ دارالقرآن كريم قم و مُنتَسَب به مرحوم آیةالله العظمى‏ گلپايگانى در مدرسهٔ آن فقيد برگزار شد، مطلبی از حجّ‏ةالإسلام فاطمى‌‏نيا شنیدم مربوط به همین مقام. گفت:
مرحوم ملاّصدرا در جايى از كتاب اسفارالأربعه‌‏اش‏ ناگهان از مبحث اصلى خارج مى‌‏شود و مى‏‌گويد:
«اگر به دامن قرآن ناطق برگردى، از عالَم سواد بِدَر مى‌‏آيى و خطوط مصحف را سفيد مى‏‌بينى!»
آقاى فاطمى‌‏نيا افزود:
«مش كاظم» مصداق این کلام است. طلبه‌‏ها براى‏ امتحان‏‌كردنش كتاب فرانسه به دستش مى‌‏دادند تا استخاره كند! می‌انداخت کنار. می‌گفت:
«اینها سیاه است. خطوط قرآن را سفید مى ‌‏بينم!»
این همان بازشدن چشم دل است. اينجاست كه اين ضرب‏‌المثل گويا هندى، صحّتش رخ مى‌‏نمايد:
بعضىْ چشمانشان كور است و بعضى دل‏هايشان!
صائب تبريزى گويد:
يافت در بى‏‌بصرى گم‏شدهٔ خود يعقوب‏ - ديده از هر كه گرفتند، بصيرت دادند
در جای مناسب این پژوهش بتپان كه همچنان كه‏ شنيدنو ديدن مراتب دارد، محصول كار هم‏ ذومراتب است. ايمان ‏آوردن فراتر از اسلام ‏آوردن‏ است قرآن مى‌‏گويد: آنها كه مى‌‏گويند آمنّا بهشان بگو: بگوييد أسلمنا و لمّا يدخل الأيمانُ فى قلوبكم. اسلام‏ آوردن يعنى با لقلقه زبان، جارى‏‌كردنِ شهادتين. بايد ايمان آوردن. و در تكميل با استفاده از كلمات‏ شهيد مطهرى بگويم: ايمان حتى فراتر از اعتقاد است شيطان معتقد به خدا بود. خداشناس بود. لذا: گفت فبعزّتك لأغوينّهم أجمعين. امّا مؤمن به خدا نبود علاوه بر اعتقاد بايد گرايش و تسليم به او هم در كار  باشد تا فرد مؤمن شود. و فراتر از اعتقاد و تسليم، فرد بايد آرمان خود را در آن بيابد كه منوط به اين است كه آينده‌‏اى براى خود ببيند و ايده و آرزويى داشته باشد و اين را علم به‏ انسان نمى‏‌دهد. و اين ايده و آرمان مثل خانه‏‌دارشدن نباشد كه آدم‏ خسته شود. خير. بايد ايده و آرمانِ لايتناهى باشد... (برگرفته از صحبت شهيد مطهرى در تفسير «الاّ الّذين آمنوا» در سوره عصر كه فروردين 51 ايراد

كرده و در ۹۶/۴ استماع كردم

۱۲. نتيجه‏‌گيرى:
حواس پنجگانهٔ عادى و مادى براى گذران امور است. انسان اموراتِ ديگر هم دارد. ابزارِ رسيدن به‏ ديگر كمالات، بدواً همين حواس است. اما حواس‏ خطاكارند و محتاج تقويت. بايد تيز و كامل شوند تا هم جهان‏‌بين باشند هم جان‏‌بين. به قول هاتف: چشم دل باز كن كه جان بينى.

https://t.me/rSheikh/1373


برچسب‌ها: تلاوت نطق‌اندرون, تاکندی, عسل و مثل
 |+| نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 17:59  توسط شیخ 02537832100  | 
إعدلوا!
 اجرا: ۹۵/۱۲ محضر پدرش آقای تاکندی، قزوین، مسجد شیخ‌الإسلام، تلفیق با خط رضا شيخ‌محمدی، شهریور ۸۴ #میکس_رضاشیخ

http://aparat.com/v/KUJdv

http://youtu.be/cthCaoKA8Zc

 

https://t.me/rSheikh/1351

 


برچسب‌ها: تاکندی, قزوین
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پنجم تیر ۱۳۹۶ساعت 3:50  توسط شیخ 02537832100  | 

http://t.me/rSheikh/1341

یک پژوهش جامع در خصوص «محرومیّت‌های انسان» و راه برخورد با آن‌ها. نسخه‌ای شفابخش که سعی کردم موردی را از قلم نیندازم. با این حال در بخش نظرات، شنوندهٔ دیدگاه‌های شما هستم.

💖 مقدّمه: در فرهنگ ما دعای معروفی رایج است: «خدایا! به داده و نداده‌ات شکر!»... جمله‌ایست واقع‌گرايانه با اشاره به برخوردارى‌‏هاى‏ انسان و محروميّت‏‌هايش. انسان هرقدر هم دارا و توانا باشد، از چيزهايى محروم است. بشر با نقص و كاستى دست به گريبان است. چه كند؟

پاسخ: محروميّت‏‌ها چهار وضعيت دارند: 
۱. برخى محروميّت‌‏ها قابل زدودن است.
۲. با برخى محروميّت‌‏ها مى‌‏توان براى نيل به برخورداری، فرصت‏‌سازى كرد.
۳. برخى محروميّت‌‏ها خودخواسته‏‌اند.
۴. برخى محروميّت‌‏ها، هموزن يا سنگينترش به‏ انسان امتياز داده‌‏اند.
♦ وضعيت اوّل: محروميّتِ قابل زدودن
بعضی چیزها را نداری؟ خب سعی را برای همین روزها گذاشته‌اند. هم عقلا هم دین توصیه کرده به كسب روزى حلال و تلاش براى‏ محروميّت‏‌زدايى از دیگران و خويش. ظاهراً منافاتی بین قناعت و خواستنِ ازديادِ رزق حلال از خدا نیست تعبیرِ «وَسّعْ علىَّ من حلالِ‏ رزقك» از دعاى سمات هنوز زنگش در گوشم است كه پدرم تاکندی در دههٔ ۵۰، عصر جمعه‏‌ها در منزل قم براى مادرم و ما بچه‏‌ها مى‏‌خواند.
در روایات، خانهٔ وسيع‏ و مرکب رهوار از سعادت‌های مرد شمرده شده. یعنی نداری، برو با قرض و قوله و جان‌کَنش تهیه کن. تو خلیفةاللهی! يكى از وظايفت در اينكه به دنيا آمده‏‌اي، آبادی زمين است: واستعمركم فيها، آیهٔ؟؟ در سایهٔ عمران محرومیت‌ها کم می‌شود.
در حديث، لعنت فرستاده شده به كسى كه نمى‌‏دانم زمين كشاورزى و فلان و بهمان دارد و در فقر بسر مى‌‏برد و دست به‏ تحول نمى‌‏زند. آدرس؟
استحبابِ تجارت‏؟
مال در قرآن «خير» ناميده شده. كيمياى سعادت‏ می‌گوید: آیا خیر، شر است؟
پس بر تو باد تلاش براى تغيير وضعيت موجود و بدان دست روى دست بگذاری، سرنوشت مادی و معنویت رو به بهبودی نخواهد گذاشت: إنّ اللهَ لايغيّر ما بقوم حتى‏ يغيّروا ما بأنفسهم.
نه‌فقط کرختی و تنبلی و خانه‌نشینی و فراخی مقعد نبايد فرد را به رضایت به وضع موجود بکشاند؛ که حتی اعتقاد به توکل و توسل و قضا و قدر. پیش به سوی کار و كارآفرينى و الگوگیری از بى‌‏بضاعتان به نان شب محتاجی که با تدبير و برنامه‏‌ريزى و صبر، ميلياردر شدند. این جمله را قاب کن بزن بالای سرت که اگر افليج مادرزاد بودى، اما در المپيك‏ دو و ميدانى نفر اول نشدى، خودت را ملامت كن! دیوار خانه‌ات را پر کن از کلمات حرکت‌بخش بزرگان. امام علی(ع) مى‌‏گويد در جنگ‏‌ها آنقدر پايمردى نشان داديم كه به‌قول پایین‌شهریای ما روی خدا کم شد! تعبیر علی(ع) این است: فلمّا رأى الله صبرَنا... باید روشن کنی اون کسی که دین را غلط بهش گزارش کرده‌اند و وصفش کرده به افیون توده‌ها. دینی که جهاد دارد و مجاهدانش آنسان خودشان را جر دادند، کجا مخدّر است؟ تازه فقهایش هم که متهم به ابتلا به باد فتق از فرط بی‌تحرکی می‌شوند، برای فهم دین به آب و آتش می‌زنند؛ صد رحمت به بودن در جبههٔ نبرد. لذا شیخ اعظم در تصویر سختی تفقّه در دین می‌گوید: «الأجتهاد أشق من‏ طول الجهاد». بگرد ببین کجا گفته؟؟... لذا هی نگو محرومم، محرومم، آستین همت بالا بزن از خودت محرومیت‌زدایی کن!... و تازه:

♦ وضعيّت دوم: تبديل تهديد به فرصت‏

اگر زرنگ باشی، با برخى محروميّت‏‌ها مى‌‏توانی فرصت‏‌سازى كرد؛ یعنی همان تبدیل تهدید به فرصت.
این اصطلاح از کی وارد وارد محاورات ما شد؟
در اواخر دههٔ ۸۰ شمسى و اوايل دههٔ ۹۰ كه تحريم‌‏هاى آمريكا عليه ايران به خاطر اصرار بزرگان مملکت در استفاده از حقّ صلح‌‏آميز غنى‌‏سازى‏ هسته‌‏اى بالا گرفت، اصطلاح «تبديلِ تهديد به‏ فرصت» اوّل بار انگار از سوى سعيد آقای جليلى (سمت وقت؟) استفاده شد؛ با اين كاركرد كه ما نه‌‏تنها نبايد جا بزنیم كه‏ بايد از محدودیّت، براى خوداتّكايى و ارتقاى دانش‏ استفاده كنیم. عملاً هم چنين شد و...؟؟
‏واقعيّت اين است كه تبدیل تهدید به فرصت اصطلاحش جدید است؛ ولی امری باستانی است. نخستين كسى كه از این شگرد استفاده كرد و عدو را سبب خير قرار ‏داد، می‌دانی کیست؟ خود خدا! انسان هم که نمایندهٔ خداست، باید رفتار خدا را تقلید کند. حكمِ‏ نمایندگی انسان را كه خدا زيرش را توشیح كرده، اين است: «انا جعلناك خليفةً فى الأرض»؟؟ برو در روى زمين! براى چه کاری؟ اولاً تو مستعمرهٔ منى! واستعمركم فيها؟؟ من کار و زندگی دارم. تو جای من برو زمين را آباد كن. وظیفهٔ دومت هم این است: تخلّقوا باخلاق الله. به من‏ تقرّب بجوى تا بيشترين شباهت را به من بيابى. زور بزن مثل من حليم و ستّارالعيوب باشی! تلاش کن در «دو پيچ خطرناك عدل» (پرهيز از حق‏كشى در برخورد با بدى در جعبهٔ خوبى و خوبى در باكس‏ بدى که در سخنرانی مستقلی بنده ر.شیخ.م بازش کرده‌ام) مثل من خدا رفتار كن. به‌طور خلاصه: سنّت من خدا در خطبه ۱۵۸ نهج‌البلاغه اين‏ است:
ان الله يحب العبد و يبغض عمله و يحبّ العمل و يبغض عمله. تو هم مثل من شو و در عین تبری از یزید از شعرش تمجيد كن و در عین تولای خواجه ربيع انتقادش نما.
و مثل منِ خدا باش در وقتى که ازت چيزى مى‏‌خوان. هم اجابت کن و افزون بر آن «شيرينى» هم بده:
در قصهٔ ايوب كه به من خدا گفت: مسّنى‏ الضر. ما هم: كشَفنا، هم: مثلهم معهم!
توی خلیفةالله هم وقتى وام مى‏‌گيرى و مى‌‏پردازى، چيزى اضافه‏ بده؛ نه اينكه مثل شيخ‌‏محمدى باشى كه خانمش در ۹۶/۳ اعتراض داشت كه هر چى ازش مى‌‏خواستيم، يه چيزى كم مى‌‏كرد مى‌‏داد! مى‌‏گفتيم يك كيلو گوشت بگير! مى‏‌گفت: حالا فعلاً ۳۰۰ گرم مى‌‏گيرم؛ در حالى كه بايد دو كيلو مى‏‌آورد خانه. در حالی که خدا نعمت‌های بهشتی و حور و قصور را می‌ریزد زیر پای بنده: و لدينا مزيد؟؟
و مثل من خدا باش ای بشر! كاردستى بساز با موادّ اوّليهٔ نازل! انسان را كه اشرف مخلوقات است، مى‏‌توانستم با طلا بسازم؛ اما با مايع نجس و جهندهٔ بدبو و عفنى که خروجش آنقدر در مرد، تیرگی روح می‌آورد که با غسل باید این غبار را از خودش زائل کند، ساختم: ماءٍ دافق. و با خاک که چیز پیش‌پاافتاده‌ای است. چيز سعدی میگه از خاک کمتریم. چیز زياد از حد و کم‌‏ارزش را به ريگ تشبيه مى‌‏كنند. مى‏‌گويند: مثل ريگ ريخته زمين.
انسانِ مُكرَّم و مفضُّل را با موادّ خامِ پست ساختم. تو هم خليفهٔ من باش و از من ياد بگير! مثل‏ كمپانى بنز آلمان باش و بنز آخرین‌سیستم بساز با سوخت گازوئيل. نمونه‏‌اش را مرحوم‏ «بانكى» دوستِ تاكندى باباى شيخ كه در آلمان‏ فرش‏‌فروشى داشت، با خودش آورده بود قزوین. شیخ فیلم گرفته. سازندهٔ‏ آن بنز، بيشتر خليفه من خداست؛ تا آن رمان‌نویسی که مواد خام و موضوعات متعالی را دستمایهٔ هنرش قرار می‌دهد.
ماشين با سوختِ بنزينِ سوپر بسازی که هنر نیست؛ مثل «حسین منزوی» دختر خوشگلی را کنار دریا ببینی؛ بعد بسرایی: «دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست - آنجا که دل باید به دریا زد، همینجاست»... البته بعدا شعر به یاد می‌ماند و پشت‌صحنه خیر. لذا شیخ سرلک می‌آید اسحار رمضان ۹۶ برنامهٔ زندهٔ شبکهٔ ۱ لابلای صحبتش می‌خواند: «آنجا که دل باید به دریا زد، همینجاست». آقا این بنز چندمیلیونی، استارتش چشم ‌چرانی بوده.
خودِ شيخ گاه با فحش و فضيحت، عسل و مثل مى‌‏سازد. او خليفه‌‏تر است! محمدرضا كلهر خوشنويس خوب قاجار با كلمه «زنقحبه» سياه‌‏مشق نوشته. ميرزا غلامرضا اصفهانى با تعبيرِ «كونِ خر» كه سعدى شعرش را گفته، تابلوی فاخر نستعلیق خلق کرده. درويش‏ عبدالمجيد طالقانى با مضمونِ مربوط به اينكه پسر خوشگلى را در اصفهان بردم زيرِ پل، شكسته‌‏نستعليق چشم‌نواز تحرير كرده كه در مرقّعات‏ چاپ شده؛ آدرسش را از «ناصر طاووسى» بپرس!

و مثل من خدا گاهی نرو عبادتگاه! در فیلم سینمایی «زوربای یونانی»، 1964 در دقیقهء 76 زوربا (آنتونی کوئین) از رئیسش که زن‌گریز است، می‌خواهد که برود با ایرنه پاپاس که بیوهء تنهایی است، بخوابد! مرد می‌گوید: می‌خواهم بروم کلیسا! زوربا می‌گوید: «اگر خدا راه تو را می‌رفت، دیگر کریسمس در کار نبود. اون نرفت کلیسا و رفت پیش مریم! و مسیح متولد شد!»

و مثل من لجباز باش! من اگر كافرى در پى اِطفاى نورم باشد، نه تنها وقتى پف كند، از نورم محافظت‏ مى‌‏كنم و «انّا له لحافظون» كه کاری می‌کنم طرف، ريشش هم‏ بسوزد تا دیگر از این غلط‌ها نکند و حتی به كورى چشمش (ولو كَرِه‏ الكافرون) لجبازانه شدّتِ نورم را بالاتر هم مى‏‌برم! (والله مُتمُ‏ نوره).
برخى پيروانم در صدر اسلام اين لجبازى را از من ارث بردند. به بعضى از آنها گفته مى‌‏شد: ان‏ الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم. استکبار، لابی تشکیل داده. کوتاه بیایید! اینجوری می‌گفتند بلکه ته دل مسلمانان را خالى كنند كه از نقشهٔ دشمن بترسند. مسلمانان، نه كه ترتيب اثر نمى‌‏دادند كه با لجبازى ايمانش را زيادتر هم مى‌‏كردند. فزادهم ايماناً! آل‏‌عمران: ۱۷۳. شیخ هم اینجوری است. دنبال سرعت‌دهی به کارش با لجاجت است.

و عين منِ خدا منتظر باش روى موجِ فسق و فجورِ آدم‏‌‌هاى پليد، كارَت را پيش ببرى! یعنی تدبیری بیندیشی که کار آن‌ها به ضرر خودشان تمام شود. اینجوری دو فایده دارد: هم کارت پیش رفته؛ هم بیشتر جگرشان را آتش‏ زده‌ای از خشم. و می‌توانی بگويى: موتوا بغيظكم! به قول شهيد بهشتى خطاب به آمريكا: از دست ما عصبانى باش! و از اين عصبانيّت بمير!... من خدا روشم این است. امام خمينى(ره) هم در كتاب كشف‏‌الأسرارش آورده: لايزال يُؤيِّدُ الله دينَهُ بِيَدِ الْفاسقِ الْفاجِر! خدا کار یک روز و دو روزش نیست. مدام دينش را به دست افرادِ فاسق و فاجر تقويت مى‌‏كند! شاید تصویب کاپیتولاسیون نبود، حالاحالاها انقلاب پیروز نمی‌شد.
اگر دفع‌اللهِ الناس بعضهم ببعض نبود، صومعه‌ها و مساجد نابود می‌شد. یزید، بخودش فکر کرد حسین‌کُش است؛ در عمل عکسش رقم خورد.
در شهريور ۶۶ از زبان سخنرانى به نام محموديان در حسينه آیةالله نجفى مرعشى در قم شنيدم:
«امكان تشكيل مجلس باشكوهى در شام كه امام‏ سجّاد(ع) بتواند در آن به ايرادِ خطبه معجزه‏‌گونه‏‌اش‏ بپردازد، از سوى خود امام فراهم نبود. يزيد ناخواسته متكفّل ترتيب و تشكيل اين مجلس شد؛ ولى بهره‏‌اش را امام چهارم برد و ایشان موج‌سواری کرد.»
شاعر بر اين باور است كه اگر خدا بخواهد فضيلتِ‏ پنهانى را كه در وجود كسى مخفى شده و او خود مايل به افشاى آن نيست، سرِ زبان‌‏ها بيندازد، آدم حسود را قلقلک می‌دهد که از آن فرد نيكوخصال بدگویی کن! حسدورزى حسود، به جاى سودرسانى به حال‏ حاسد، به نفعِ فرد صاحب فضيلت تمام مى‌‏شود و حسود به رايگان، تبليغِ فضلِ فاضل را می‌کند:
اذا أَرادَ اللهُ نشرَ فضيلَ‏ْةٍ - طُوِيَتْ أَتاحَ لها لسانَ حسود. لذا به قول حافظ:
غمناك نبايد بود از طعنِ حسود اى دل! -شايد كه چو وا بينى، خيرِ تو در اين باشد
به قول صائب تبريزى:
مى‌‏توان ديدن ز چشم عيب‏جويان عيب خويش - ‏تا ميسَّر مى‏‌شود - زنهار! - بى‌‏دشمن مباش!
حقير کاتب و بایگان: ر.شيخ.م در برنامهٔ «مسابقهٔ تلفنى» شبكهٔ ۵ تلويزيون در ۸۲/۱۲ از آقاى يحيوى - مجرى برنامه - شنيدم كه در قابوسنامه آمده: 
هر كه را دشمنى نباشد، بى‌‏قدر و بها باشد!
در زمستان ۸۶ از دوست خوشنويسم امير عاملى‏ به نقل از ثقفى - پدرخانمش - شنيدم:
«اگر نقدِ نقّاد در حُكم يك اُردنگى باشد، هر اُردنگى‏ حدّاقل نيم‏‌متر انسان را جلو مى‌‏اندازد!»
فاسق و فاجرى به نام محمدرضا پهلوى به‌ درج مقالهٔ رشيدى‏‌مطلق در روزنامهٔ اطلاعات در سال ۵۶ فرمان‏ مى‌‏دهد. این اردنگی برپايى جمهورى اسلامى‏ را جلو می‌اندازد!

در جايى اين تعبير را شنيدم كه انسان زرنگ با سنگ‏‌هايى كه دشمن از سر خصومت و دشمنى به‏ سمتش پرتاب مى‌‏كند، خانه می‌سازد. در قرآن مى‌‏خوانيم: يحسب انّ مالَه‏ أخلده؟؟ انسان گمان مى‌‏كند مالش موجب‏ جاودانگيش مى‌‏شود. اين شيوه معروف قرائت آيه‏ است. حال اگر مالَهُ را «ما لَهُ» بخوانيم، معنايش اين‏ مى‏‌شود كه انسان تصور مى‌‏كند آنچه به نفع اوست، موجب جاودانگيش مى‌‏شود. در حالى كه گاه آنچه به‏ ضرر انسان است و آدمى به سختى و با هزينه‏‌كردن و تضرّر به دستش مى‏‌آورد، برايش سودزاست (لها ما كَسَبَت؟؟) و موجب خلودش مى‌‏شود؛ «شفا بايدت، داروى تلخ نوش» (الزاماً همهٔ شيرين‏‌ها به سود انسان نيست و عليها ما اكتسبت؟؟ به ضرر اوست آنچه كه با خوشى و راحتى و بى‌‏دردسر به‏ دست آورد) گاه «ما عليه» (آنچه به ظاهر عليه‏ اوست) مى‌‏تواند به اخلادش بينجامد. 
گفتنی است:
استفاده از تكنيك تبدیل تهدید به فرصت، عرصه‌های مختلفی دارد.
۱. اختیار انسان در دل جبر آفرینش، خود جلوه‌ای از تبدیل تهدید به فرصت است. زندگی محدود و قصیر است؛ اما با تدبیر (صدقه اضعاف مضاعفه ثواب دارد) می‌توان راحت طویلی برای خود در قیامت رقم زد. نیز نقش‌های بازماندهٔ هنری.
۲. استفاده از ادبیات و هنر در عصر اختناق و بگیروببند، فرصت‌سازی در دل محدودیت است. به این سعر بنگرید که بدون ذكر اسمِ حاكم در دوره‏ خفقانِ؟؟ سروده شده:
شعر مهدى اخوان ثالث:... سنگى كه بايد از اين‏ سويم به آن سويم بگرداند؟؟
گاه حضور شگرد تبدیل تهدید به فرصت را در جایی داریم که سروکارمان با دشمن اصطلاحی نیست. مگر متولیان ارشاد، خصم هنرمندانند؟ خیر. حتی ممیّزی‌هایشان، اجرای قانون است؛ در عین حال هنرمندان زبر و زرنگ می‌توانند با ابداع گونه‌های تازه‌ای از بیان هنری، مانع‌تراشی‌ها را دور بزنند!
به‌زعم من آنقدر راه تازه سر راه هنرمند قرار دارد که كمبود فضا و شرايط براى كار و وجود محدوديّت‏‌ها بهانهٔ‏ بى‌‏عملى نیست. با توسّل به كنايه و استعاره و تقويت‏ شيوه‌‏هاى درپرده‌‏گويى و بعضاً «دورزدنِ‏ محدوديّت‌‏هاى رسانه‌‏اى» كه نمونه‌‏هايش را ذكر خواهم كرد، می‌توان جلوهٔ ديگرى از نبوغ خود را به منصهٔ ظهور گذارد و در واقع به شيوهٔ «حسن پلكى» با محروميّت‌‏ها كنار آمد.(۱)
خوشم آمد که در فيلم «هنرپيشه» محسن مخلمباف اين بازى را از «اكبر عبدى» مى‌‏گيرد كه در ريسپشنِ هتل؟؟ كه با خانمش (معتمدآریا) آمده شب بماند؟؟ انگشتش را مى‏‌زند استامپ و مى‌‏زند روى اثر انگشت همسرش و یم معنای جنسی را تداعی می‌کند!
- کلاه‌گیس در فیلم کیانوش عیاری؟؟
- در برخی دوره‌های انتخابات در جمهوری اسلامی از سوی برخی مخالفان، عنوان شد که رأی دهید؛ اما رأی معناداری که نوعی تبدیل تهدید به فرصت است. مثلا با رأی‌دادن به خاتمی در ۲ خرداد ۷۶ گرچه حضورتان تأیید برگزارکنندگان است (پس ساز و کار نظام را قبول دارید که شرکت می‌کنید) اما از همین رخنه وارد شوید. برای اینکه نشان دهید به ناطق‌نوری که گویی کاندیدای ارزشمداران است، رأی نمی‌دهید، به خاتمی (که در واقع او را هم قبول ندارید) رأی دهید تا مخالفتتان با ارزشی‌ها اینجوری بزند بیرون.

ديگر فيش‌‏های تبدیل تهدید به فرصت:

۱. در بين قاريان خوش‌‏الحان مصرى مرحوم «شيخ‏ عبدالعزيز حصّان» نَفَس كمى دارد. اما اجازه نداده‏ است اين نارسائى خودنمايى كند؛ بلكه با انتخاب‏ آياتِ كوتاه يا تقطيعِ آيه‏‌هاى بلند به بخش‌‏هاى معنادار و استفاده از نغمات پيچيده و موسيقى متنوّع، شاهكار آفريده و نقص خودش را نه تنها پوشانده كه‏ به قوّت تبديل كرده است.
۲. دوست تبريزيم محمدرضا باقى در ۹۴/۲ مى‏‌گفت: يك جودوكار اهل كشور؟؟ دچار ضايعهٔ‏ جسمىِ كوتاه‌بودنِ يكى از پاهايش بوده و به نظر مى‏‌رسيده بايد در مسابقه شركت نكند يا از رده خارج‏ شود. وى با تمرين و ممارست و خلاقيّت همين‏ كاستى را به قوّت تبديل كرد و پيروز مسابقه شد. تحقيق شود؟؟
۳. نقص عضو در بعضى‌‏ها نه تنها آنها را از پا در نياورده كه حتى اسباب ارتزاقشان شده!
به نادانان چنان روزى رسانم‏ - كه صد دانا در آن حيران بمانند!
گاه معلول‌‏ها در مال‌‏افزايى موفق‏ترند نسبت به افراد سالم و حتى هنرمندى كه به ظاهر از هر انگشتشان‏ هنرى مى‌‏بارد. گاه مثل سعدى تصوّر مى‌‏كنيم که فلان فرد سالم و قوی، هر انگشتش كليدى است براى گشودن قفلِ‏ روزى:
بود مرد هنرور را هر انگشت - كليدى بهر قفل رزق‏ در مشت
‏اما در عمل مى‌‏بينيم كه نه بابا! هشتش گرو نُهش‏ است و همه‌‏كاره هيچكاره است. از اون ور مى‌‏بينيم يك نفر در اعضايش نقص و عيبى‏ هست. مى‌‏گوييم خدايا! چرا پا و دست سالم به اين‏ فرد ندادی؟ اما تحقيق مى‌‏كنيم مى‌‏بينيم‏ همان نقص و كاستى از قضا تأمين‏‌كنندهٔ رزق و روزى اوست. به‌قول شاعر:
بسا شكست كز او كارها دست شود - كليد رزق گدا پاى لنگ و دستِ شَل است‏(۲)
دوست كرمانيم آقاى خضرايى اهل عتيقه و نُسخ‏ خطّى در سفرش به قم در تابستان ۹۴ از پدرش نقل مى‌‏كرد:
يك نفر در اتوبوس‏‌هاى بين شهرى در كرمان، يك تومان از مسافران مى‌‏گرفت كه بخوانَد. و صدايش چنان گوشخراش بود كه دو تومان مى‌‏گرفت‏ نخوانَد! از عيبش بهتر مى‌‏توانست ارتزاق كند!‌‏دوست طلبه‌‏ام جواد قجر در ۹۵/۱۰ اسمس داد:
مردم در مسجدى از صداى بد و قيافهٔ ناپسند مؤذّنى‏ به تنگ آمده بودند. روز به روز از تعداد نمازگزارها كم مى‌‏شد. چاره‌‏اى انديشيدند كه از شرّش خلاص‏ شوند. به اين نتيجه رسيدند پولى جمع كنند و بدهند كه از مسجد برود. ۵ هزار تومان جمع كردند و بهش‏ دادند و عذرش را خواستند. مدتى بعد يكى از نمازگزاران در جايى ديدش و از احوالش پرسيد. گفت: در مسجد ديگرى مشغول اذان‏‌گفتن هستم. مردم راضى شده‌‏اند ۱۵ هزار تومان بدهند ولشان‏ كنم. فعلا از ۲۰ پايينتر نیامده‌ام!
۴. در شرايط قحطى، تحريم و تنگناى اقتصادى در طول تاريخ، برخى ملل نه تنها كمر خم نكردند كه‏ استعدادهاى نهفته‏‌شان شكوفا شد و گردنه‌‏‌ها را با كاميابى پشت سر گذاشتند. مثال؟؟
۵. شيوهٔ خوشنويسى كلهر در عهد قاجار به خاطر استفاده از مركّب‏ چاپ به جاى مركّب سنّتى‏؟؟
۶. در مقطعى كه مرحوم احمد عبادى در سال‌هاى؟؟ دهه 30؟؟ در راديو ساز مى‏‌زد، امكان برنامه‏‌هاى‏ توليدى در راديو نبود (اينكه ضبط كنند و بعداً پخش‏ كنند). نوازنده بايد زنده اجرا مى‏‌كرد. عبادى از برخى دوستانش بعداً مى‌‏پرسيد كه چطور بود؟ مى‌‏گفتند: گاهى اوقات نُت‏‌ها دقيق شنيده نمى‌‏شود و تداخل دارند و حالت ناخوشايندى  ايجاد مى‏‌شود. (به‌خاطر ضعف دستگاه‌‏هاى صدابردارى). عبادى چاره‌‏انديشى كرد. به ذهنش خطور كرد برخلاف شيوهٔ مرسوم، از «نوازندگى تك‌‏سيم» استفاده كند. (قبلاً شيوه چى بود؟؟)
از آن به بعد نوازش تك‌‏سيم‌‏هاى شفّاف و دلنشين وارد كار ايشان‏ شد و حتى تبديل به شيوه‏‌اى در نوازندگى شد كه‏ بعدها اساتيدى چون عليزاده و مشكاتيان و لطفى از آن سود بردند.
(در ۹۴/۹، از يك كانال تلگرامى با ويرايش خودم‏)

۷. از روز نخست تأسيس «راديو سراسرى معارف»، استفاده از موسيقى در برنامه‏‌سازى‌‏هاى آن ممنوع‏ شد و مقام معظّم رهبرى آقاى خامنه‌‏اى حفظه الله هم‏ به اين امر راغب بودند. بيم ريزش مخاطب بود. البته برخى دين‏‌باوران شايد مى‌‏گفتند: مشكلى نيست. به‏ فئهٔ قليله مى‏‌سازيم؛ اما دست از آرمان‌‏هايمان بر نمى‏‌داريم.
«هنر» و خلاقيّت هنرى پا وسط گذاشت‏ كه مى‏‌توان هم دغدغه مخاطب داشت؛ هم به‏ بخشنامه احترام گذاشت. چطور؟ حال كه جامعه به‏ خطا به حلق انسانى، ابزار موسيقى اطلاق نمى‌‏كند (در حالى كه هست و به قول فيلم على حاتمى:
هزاردستان؟؟: اوّلِ آلات موسيقى حلوق انسانى‏ است؟؟ اصل ديالوگ؟؟) از اين فرصت بهره ببريم. وقتى خواننده‏‌اى به مجلسى وارد مى‏‌شود، به اعتبار اینکه با حلق آمده، نمى‌‏گويند: هنرمندى ساز و ابزار موسيقيش را هم با خود آورده! در حالى كه در واقع بايد چنين بگويند و تارهاى صوتى او ساز اوست. حال كه نمى‌‏گويند: بنابر اين اگر با تارهاى صوتى صدا توليد كنيم، ديگر نمى‏‌گويند: موسيقى! در حالى كه اگر عاقل بودند، می‌گفتند!... پس بروید خوش باشید مطربان! که سوراخ نفوذ یافت شد. بروید با همین حلق خداداد، در قالب تكخوانى و نیز همخوانی بدون ساز که در ايتاليايى بهش آکاپلا Acappella گویند، حسابی دلی از عزا درآورید. آكاپلا که «نمازخانه‏‌اى» ترجمه شده، شكلى از موسيقی آوازى يك يا چندنفره و بدون همراهى ساز است كه ابتدا در كليساها اجرا مى‏‌شد.
حتى بشر، زیرک است و می‌تواند با دهان صداى ساز در آورد؛ صدای نی و تنبک و سنتور و مزقون. از همين رخنه مى‌‏توان سود برد و براى راديو معارف كار توليد كرد.

بنده خودم در مصاحبه تلويزيونيم كه شبكه قم در تاريخ ۹۰/۲/۲۸ پخش كرد:
t.me/rSheikh/255
رو به خرج دادم و در پاسخ به سؤال خبرنگار كه‏ وضع هنر قم چطور است؟ عنوان كردم:
حتى‏ كسانى كه مدّعيند در قم ممنوعيّت، محدوديّت و سانسور وجود دارد، بايد بسته‌‏بودنِ فضا و جادهٔ‏ پردست‌‏انداز هنرآفرينى را به فال نيك بگيرند و به‏ فرصت تبديلش كنند تا به گونه‌‏های تازه‌‏اى از بيانِ‏ هنرى دست پيدا كنند. رئيس وقت ارشاد قم‏ (استادآقا) بعد از صحبت بنده در استوديوى زنده‏ به كلامم اشاره كرد و گفت:
ایشان راست گفت. در جشنوارهٔ «راحِ روح» در قم همین کار را کردیم. این رویداد، جشنوارهٔ موسيقى بدون آهنگ بود.»
جالب است كه اصطلاح «جشنوارهٔ موسيقى بدون‏ آهنگ» در ابتدا طنز به نظر مى‌‏آيد و «شير بى‌‏يال و دم» مولوى را تداعى مى‌‏كند. کسی که عاقل است، می‌داند با حذف آهنگ (=ساز) موسیقی حذف نمی‌شود. اما علمای بی‌سواد به این راضیند. بگذار خوش باشند! (به قول جهانگیر فروهر در فیلم سوته‌دلان «علی حاتمی»: باشه دل تو شاد!)
جالب است كه در سال ۱۳۸۴ اركسترى به نام «گروه‏ آوازى تهران» آغاز به كار كرد كه اعضايش با دهان،‏ صداى سازهاى مختلف را توليد مى‌‏كنند و بسيار هم طبيعى به نظر مى‌‏رسد. در واقع همانطور كه‏ «موسيقى بدون كلام» داريم، مى‌‏توانيم «كلامِ بدون‏ موسيقى» هم داشته باشيم (منظور از موسيقى همان‏ معناى متعارف كه عرض شد).
بنابر این ما هیچوقت به ته خط نباید برسیم و جا نباید بزنیم. باید با ماندن، ابتدا خود را متعبّد نشان‌دادن و سرپیچیِ و نافرمانی آرام‌ و یافتن رخنه‌گاه‌ها از دیکتاتور زهرچشم بگیریم. وگرنه‏ اگر مثل مخملباف يا هنرمندان جلای وطن‌کرده، كشورت را ترك كنى و به سرزمینی پناه ببرى كه محدوديّت‌‏هاى‏ وطنت را ندارد، پاك‏‌كردن صورت مسئله است. ضمن‏ اينكه آنجا محدوديّت‌‏هاى ديگرى دارد كه لابد براى‏ فرار از آنها هم می‌خواهی جا عوض كنى. اينكه نشد كه خانه‏ به دوش باشى!

۹. پژوهشت در خصوص «تبديل تهديد به فرصت» كه در راديو معارف در رمضان ۹۳ اجرا شد و به‏ «استعاره و كنايه» اشاره كردى، بررسی و مطالب جدیدش اینجا آورده شود. ظاهراً فايل وُردش موجود است و نه زرنگارش.
۱۰. شمارى از رفتارهاى زينب كبرى(س) و امام‏ سجّاد(ع) در جريان اسارت، از مصاديق تبديل تهديد به فرصت بود؛ مثل صدقه‏‌دادنِ خرما به اهل‌بیت از سوی مردم که خانم زینب از آن برای شناساندن خود و زادهٔ پیامبربودن سود برد.
حرف آخر: گاه برخى به جاى تبديل تهديد به‏ فرصت، فرصت را به تهديد بدل مى‏‌كنند!: 
یک. امام حسين(ع) شهيد شد تا مفاسدِ امّت جدّش را اصلاح كند. آنوقت در حاشيهٔ مراسم عاشورا در خيابان‌‏هاى ايران خصوصاً برخى شهرها چشم‌چرانان از آب گل‌‏آلود استفاده مى‌‏كنند و با توجه به شلوغى‏ خيابان و كاهش كنترل نيروى انتظامى‏ دختربازى مى‌‏كنند. دختران بدحجاب هم با آنكه‏ چارقد سياه دارند، «تبرّج» مى‏‌كنند و در قالب‏ تماشاگر حضور مُحرّكانه دارند و با پسران مزبور، شماره‌تلفن ردوبدل می‌کنند.
دو. بنده در سال ۷۳ از قزوين به قم نقل مكان كردم. در ظاهر قم از حيث ظواهرِ شرع، بالاتر از قزوين و ديگر شهرهاى همجوار بلكه نماد شهر‏ روحانی و بعد از مشهد پایتخت معنوی ایران است.
لذا حتى اگر به نيت كسب و كار به آن‏ مى‏‌رفتم، رفتاری بابرکت بود؛ تا چه رسد به هدف تحصيل‏ علوم دينيّه و گذراندن مقطع درسِ خارج به اين دیار مى‏‌رفتم. اما بنده اين «فرصت» را به «تهديد» تبديل‏ كردم! چطور؟ یکی از کارهایم در قم تعليم موسيقى آوازی بود و نیز تجربهٔ مراودات اينترنتى با کاربران متنوع از جمله جنس مخالف که پیشتر در قزوین مشابهش تجربه نشده بود.

♦وضعيّت سوم: محروميّت‌‏هاى مطلوب!
برخی محروميّت‌‏ها مطلوبند یا خودخواسته‌‏. نياز به تغيير ندارند. اساساً كاستى نيستند و گاه برتر از امتيازند. ابروی لیلی، از راستی محروم است؛ اما لطفش در انحنای آن است.
از آنسو توی آشنا با طب و دارو، در روز رمضان عمداً خودت را از نوشيدن آبى كه بدنت بدان نياز دارد، محروم مى‌‏كنى.
با ادبیات بیگانه نیستی و با اینهمه به دست خود صحّت بدوی ادبی را از جمله‌‏بندى گفتار یا نوشتارت دریغ مى‏‌كنى تا بیانت شاعرانه شود.
عاقلی؛ ولى به کاروان مجانین امام حسين(ع) می‌پیوندی.
هنرمندی؛ و یک تخته‌ات هم کم نيست؛ ولى خود را از رفتارهاى متعارف محروم مى‌‏كنى و الگویت سالوادور دالى و ونگوگ است!
پنج مثال زدیم؛ هر یک وابسته به شاخه‏‌ای:
۱. محرومیّت سهوی ابروی معشوق از راستی!
۲. محرومیّت عمدی شاعر از راستگویی!
۳. محروم ز لذّت ار شوى مرحومى!
۴. محروميّت از عاقلى؛ جنون حسينى!
۵. محروميت از رفتارهاى متعارف در اصناف‏ هنرى
💚 الف. محرومیّت سهوی ابروی معشوق از راستی!
بعضی چیزها به‌ظاهر از صحّت و کمال محروم است؛ اما نقصش جبرانِ کمالش را کرده. یُغنٖی عن صدقِه کذبُه. ظاهراً تحت تعریف مصطلح از راستی و درستی نیست؛ ولی چه باک!
ابروى معشوق کج است. می‌گویید چه کنیم؟ جراحی کنیم راستش کنیم؟ از قضا اگر راست بُدى كج‏ بودى! شكسته‏‌ است؛ اما به‌قول حافظ: بيرزد به صدهزار درست.
ر.ك ذكر «سيلوستر ميلان‌ْ‏ژو» در كتاب عسل و مثل و تعبیر «غلطگويى عامدانه»؟؟
- اذان بلال حبشى و اسهدُ گفتنش (سین به جای شین) كه پذیرفته شد. ابن‌ابی‌الحدید از این رخنه وارد شده و از تقدیم مفضول بر فاضل گفته. آیا خدا ابابکر را بر علی جلو انداخت؟ نقد؟؟
در اذان معروف‏ مؤذّن‌‏زاده، مواردى هست كه مقبول اهل فن نيست؛ از جمله «حىّ على خير العمل» علٰی را بیش از حد می‌کشد که البته پذيرفته‌شده است؛ ولی اشکال آنجاست که بعد از علااااا انگار مى‌‏گويد: «آد خير العمل»... اين «آد» پذيرفته نيست... البته كليت كار به قدرى قوى است كه ضعف‌ها اغماض‏ مى‌‏شود؛ یا حتی قوت می‌نماید.
- در اجراى معروف آواز مذهبىِ «آمدم اى شاه‏ پناهم بده» خطاب به امام رضا(ع) با آهنگسازى آريا عظيمى‌‏نژاد، خواننده: آقاى كريم‏‌خانى در ابتدا در استوديو به خطا مى‌‏گويد: «آمده‌‏ام» و بعد اصلاح‏ كرده: «آمدم». ولى آن كلمهٔ خطا را پاك نكرده‌‏اند! (خواننده در مصاحبهٔ تلويزيونى در ۹۴/۹ به اين‏ اشاره كرد)

💚 ب. محروميّت عمدی از صحيح‌‏نويسى! 
در قسمت قبل گفتم در کجی ابروی معشوق تعمّد نبود. گاه عمداّ احداث کج می‌کنی. بنگر به موارد تخلّف شعرا از قواعد شعر... حشوگويى در «نيز هم» حافظ در «دردم از یار است و درمان نیز هم»، خروج از وزن‏ در مثنوى‌‏هاى محمدكاظم كاظمى؟؟، قاط‌زدنِ عامدانه در آرایهٔ «حس‏‌آميزى» كه شاعر احساساتش را با هم مى‏‌آميزد. به جاى اينكه بگويد: «گوشم كر شد» مى‌‏گويد: «گوشم شده كور»!
یک کنفرانس پژوهشی در قالب من‌درآوردیِ «آواز نطق‌اندرون» ارائه كردم در ۹۵/۱۱ در جلسهٔ «ادب‌‏نامهٔ مباهله» در قم، منزل نظامی بازنشسته «نستیهن شاعری»، مدير جلسه: حسين‏ محمّدى مبارز که زمانی شاگرد خوشنويسيم بود. با آوازخوانى شروع كنم. مصراع «گر قلب مرا ز تير سازى چو خشاب» را مترنم شدم. نیمه رها کردم و حرف زدم. گفتم:
آن جلسه جناب مبارز عزيز اشاره كرد به اين برش از شعر زنده‌‏ياد احمد شاملو: «مى‌‏خواهم خواب اقاقيا را بميرم!» باید می‌گفت: ببينم. يک ناهماهنگى البته تعمّدى‏ اتفاق افتاده. قاطى‌كردن! قاط‌زدن! حس‌‏آميزى نوعى آرايهٔ ادبى است با آميختن و امتزاج دو يا چند حس در كلام. فرضاً وقتى‏ بگویم: گوش شيطان كر! آميزش حس نيست؛ ولى‏ وقتى مى‌‏گويم: نطقم كور شد! يا «خبرِ تلخِ» حريق‏ پلاسكو که این روزها روی داد، حس‌آمیزی است.
حالا چون رابطه من و جناب مبارز با خوشنويسى‏ شروع شد، تعبير «سطرِ مليح» يا «چليپاى شيرين» چنين وضعيتى يافته. سطر و چليپا يك پديدهٔ مرئى و مرتبط با چشم است؛ در حالى كه ملاحت و شيرينى‏ به حسّ چشايى مربوط است. حافظ گويد:
بوى بهبود ز اوضاع جهان مى‌‏شنوم. زنده‏‌ياد قيصر امين‌‏پور كه بنده با ايشان در دههٔ ۶۰ ارتباط حضورى‏ داشتم و بعضى نوشته‌جاتم را براش خوانده بودم و نظراتشو گفته بود، ميگه:
صداى كيست خدايا درست مى‏‌شنوم؟ / دوباره بوى‏ صداى بلال مى‌‏آيد
بیدل میگه:
گوش مروّتى كو كز ما نظر نپوشد؟ / دست غريق‏ يعنى فرياد بى‏‌صدائيم
- در اجراى خوانندهٔ پاپ: حامد زمانى در ۹۵/۹ در تلويزيون شنيدم: «پشت خيانت وا شد» در حالى كه يا بايد مى‌‏گفت:
پشت خيانت تا شد يا: مشت خيانت وا شد.
حس‌آمیزی در زبان‏‌هاى ديگر هم هست. در زبان عربى در دعاى افتتاح: اَلَّذى بَعُدَ فَلا يُرى‏، وَ قَرُبَ فَشَهِدَ النَّجْوى‏ در حالى كه بايد مى‌‏گفت: فسَمع النّجوى!
على(ع) در خطبه ۲۷ مى‌‏فرمايد:
هر كس جهاد را ترك كند، ألبسَهُ اللهُ ثوبَ الذُّل. اين‏ حس‌‏آميزى نيست. يا آنجا كه خدا فرموده: قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاساً يُوَارِى سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً(۳) حس‌‏آميزى نيست. اما وقتى مى‌‏فرمايد:
فأذاقَها اللهُ لباسَ الجوعِ و الخوفِ بما كانوا يصنعون، حس‌آمیزی است. صحیحِ ناهنرمندانه‌اش این بود بگوید فکساها الله، یا أذاقها الله طعم الجوع.
سراب هم يك بنگاه دروغ‏‌پراكنى است; به قول قرآن: كسراب بقيعة يحسبه الظمأن ماءا(۴) فريب طبيعت.
و ارتكاب خودم در قالب : گر قلب مرا ز تير سازى چو خشاب - ‏تابوت شود ز حيله‌‏ات بر من قاب‏ / در وادى جستجو پى آبم آب - ‏گوشم شده كور بر اكاذيب سراب‏... انتهای کنفرانسم در دولتسرای نستیهن.
‏💚 ج. محروم ز لذّت ار شوى مرحومى
‏گاه به دست خودت خود را از بعضى چيزها محروم‏ مى‌‏كنى. روزه مى‌‏گيرى و خود را از آب و غذا و تمتعات جنسی محروم‏ مى‌‏كنى. از خواب و استراحتت می‌زنی و می‌ایستی به نماز شب. به‌قول قرآن خالی‌ می‌کنی پهلویت را (...جنوبهم من المضاجع؟؟)... دست رد به سينهٔ برخى برخوردارى‌‏ها مى‌‏زنى. و مگر «تقوا» جز این است که عملاً خود را در فضای يك محروميّتِ خودخواسته قرار دهی. دنبال چه هستی، در جای خود گفته‌ایم. اینجا خواستم بگویم هر محرومیّتی را نباید الزاماً زدود؛ بلکه به برخی دامن هم باید زد: محرومیت از عاجله به قول قرآن برای نیل به آجله. برای «نصيب» دنيوى سرودست نشكستن؛ تا در زمرهٔ كسانى نباشیم كه اولئك لهم‏ نصيبٌ فی الحيوةالدنيا و ما لهم فى الاخرة من نصيب؟؟

💚 د. محروميّت از عاقلى؛ جنون حسينى!
اشعار و مدايحى مثل: به ما ميگن ديوونه! رفتارهاى امثال مرحوم سيد ذاكر... قمه‌زنان به مرجع تقلید شاید مرحوم بروجردی گفته بودند: در طول سال مقلد شمائیم الاّ ایام تاسوعا و عاشورا!
💚 ه. محروميّت از رفتارهاى متعارف در اصناف هنرى! بررسی ناهنجاری‌های اختیارشده از سوی رمان‌نویسانی مثل داستایفسکی، اجق‌وجق‌پوشی، زیست و پوشش مضحک، ذکر موارد؟؟

♦ وضعيت چهارم؛ محروميّتِ جبران‌‏شده!
اين ديگر آخرالدّواست. همهٔ راه‏‌ها را زديم و باز محروميم! مدل اختیارشده و مطلوب هم نیست.
اینجاست که مى‏‌رسيم به مسكّن‌‏هاى روحى. پس اصل اوليّه،‏ لزوم تلاش و ايجاد تغيير بود. اما اگر به هر دليل‏ سرمان به سنگ خورد و حنايمان رنگ نگرفت، چه‏ كنيم؟ خودكشى؟ يأس؟ خودخورى؟ يا روآوردن به‏ حرف‏‌هاى تسلّى‌‏بخش كه ترجیحاّ مبنایى هم داشته باشد.
همیسه هستند کسانى مثل آقاى بهجت يا مرحوم نخودكى؟؟ يا بهاءالدّينى يا (چند تا از اين اسما رديف كن) که زانوزدن در محضرشان به‏ سكون و اطمينان نفس رهنمونمان كند. كسانى كه به این مبنا متوسل شوند که ساز و كار دنيا جورى تعريف شده كه هموزن يا سنگين‌تر از برخى محروميّت‏‌ها به تو امتياز داده‏‌اند. پس دلخور نباش! برو خوش باش!
يكى از اسامى خدا، جبّار است؛ نه به معناى مصطلح‏ كه در اِشل انسانى‌‏اش با ستمگر همراه مى‌‏آيد؛ بل به معنى‏ «جبران‌‏كننده». خدا به قول دعاى جوشن كبير «جابرُالعظمِ الكسير» است؛ مرمّت‌‏كنندهٔ استخوانِ‏ شكسته. لذا باکی نیست؛ اگر از چيزى محرومت‏ كرده، به طور حتم با چيزِ ديگر و احياناً بهترى جبران‏ مى‌‏كند. در سوره بقره آیهٔ ۱۰۶ مى‌‏فرمايد:
مَا نَنسَخْ مِنْ آىَ‏ًْ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرً مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا.
‏ايّوب پيامبر(ع) به خدا عرض‏ حال می‌کند كه: مَسَّنى الضُّر؟؟ خدا چندبرابر جبران می‌کند: هم از او كشفِ ضُرّ می‌کند، هم: «مثلَهُمْ معهُم»: به آنچه ازش گرفته بود، افزود. به قول سنائى: از آن زمان كه فكندند چرخ را بنياد - درى نبست زمانه كه ديگرى نگشاد
حضرت خضر(ع) و موسی همسفر می‌شوند. یکجا خضر به مدد علم لدُنّى عَلَّمناهُ منْ لُدُنّا عِلماً(۵) شصتش خبردار شد جوانى كه بهش برخوردند، اگر زنده بماند، والدين مؤمنش را به‏ طغيان و كفر مى‏‌كشد. لذا با آنكه نفْسِ زَكيّه بود، كُشتش! موس اعتراض کرد. خضر گفت: ناخرسند نباش! خدا بدَل پاكنهادتر و مهربانترى قسمت والدينش‏ مى‌‏كند. يُبدِلَهُما ربُّهُما خَيْراً منهُ زكوة و أقرَبَ رُحْماً. به تعبير اهلى شيرازى:
«تا خدا نگشود صد در بر كسى، يك در نبست‏» و نيز: 
خدا گر ببندد ز رحمت درى‏ - ز حكمت گشايد در ديگرى
‏از آیةالله سبحانى شنيدم كه كسى به شوخى گفته بود: ز حكمت زند قفل محكمترى!
گفتنى است: مرحوم آخوند خراسانى صاحب كفايه‏ (تولد و وفات؟؟) شاگردان عديده‌‏اى داشت كه از قرار، قريب به اتّفاقشان به درجهٔ اجتهاد رسيدند. دو تن از آنان از منطقهٔ قزوين بودند: يكى مرحوم شيخ‏ فضلعلى مهدوى قزوينى پدر مرحوم آیةالله محمود شريعت مهدوى كه اصالتاً اهل سيميار الموت و شاگرد مخصوص آخوند محسوب مى‌‏شد و به او لقب «مقرّب‌‏الخاقان» داده بودند. (از شيخ غلامعلى‏ زند قزوينى در ۹۳/۱۰ شنيدم) و ديگرى مرحوم ولدآبادىِ قزوينى كه تنها شاگردِ غيرمجتهدِ صاحب‌‏كفايه بود كه در عوض دعانويس‏ بزرگى شد و با علوم غريبه آشنا بود. پدرم آقاى‏ تاكندى در ۷۲/۱ ضمن بيان احوال مرحوم ولدآبادى‏ عنوان كرد:
يك بار مرحوم ملاّحضرتقلى جدّ بنده (شيخ على‏ محمّدى) كه با الاغ از تاكند به قزوين آمده بود، مركب‏ سوارى‌‏اش را گم كرد! به مرحوم ولدآبادى متوسّل شد. مرحوم ولد، دليل التهابش را جويا شد و ملاّ ماجرا را بازگو كرد. ولدآبادى به خونسردى دعوتش نمود و چون خبر داشت كه ملاّحضرتقلى صداى غرّايى‏ دارد، از او خواست كه قصّهٔ خيبر را از كتاب‏ «جوهرى» برایش بخواند. ملاّ بى‌‏تابِ الاغش‏ بود و مرحوم ولد مى‌‏گفت:
«بخوان الاغ را ول کن!» ملاّ به ناچار شروع كرد به خواندن... دقایقی نگذشته بود که ناگهان مرحوم ولدآبادى‏ به ملاّحضرتقلى مى‌‏گويد: «سریع بلند شو دارند الاغت را از چند کوچه آنورتر مى‏‌برند!»
ملاّ به‏ ميان كوچه رفته و الاغش را از فردى که سرقت‏ کرده بود و داشت به جايى مى‌‏بردش، می‌گیرد.
يافت در بى‌‏بصرى گم‏شدهٔ خود يعقوب‏ - ديده از هر كه گرفتند، بصيرت دادند درشمار افرادِ صاحب بصيرت كه از سواد خواندن و نوشتن محروم بود، «كربلايى‏ كاظم کریمی» بود. حجّةالاسلام مسعودى خمينى - توليت‏ آستانهٔ مقدّسهٔ حضرت معصومه‏(س) - در خلال‏ خاطراتش كه حقير - ر.شيخ.م - براى مركز اسناد انقلاب اسلامى بازنويسى نمودم و در پاييز ۸۱ به‏ زيور طبع آراسته شد، در خصوص اين فرد مى‌‏گويد: تمام قرآن يكباره به‏ شكل معجزه‏‌آسايى در ذهن این فرد عامی جا گرفته بود. يك بار كه به قم آمد، به مدرسهٔ حجّتيّه بُرديمَش و يك‏ وعده آبگوشت مهمانش كرديم. در حجرهْ كتاب‏ مُطوّل را باز كردم و شروع كردم به خواندن و گفتم: «اين قرآن است!» گفت: «قرآن نيست!»... ولی در خلال جملات كتاب، وقتى به آيه‏‌اى كه نويسنده به‏ كار برده بود، مى‌‏رسيديم، بلافاصله مى‌‏گفت: «اين قرآن است!» كتاب را مقابل او بردم و از او پرسيدم: «كجاىاين متنْ قرآن است.» نگاهى كرد و بى‌‏تأمّل روى مواردى كه آيهٔ قرآن‏ بود، انگشت گذاشت. پرسيدم: «چطور متوجّه مى‌‏شوى؟» با لهجهٔ لُرى‌اش گفت: «جاهايى كه قرآن است، نور دارد. بقيّهٔ جاها تاريك‏ است!»... گفتنى است: نوّاب صفوى کربلایی کاظم را با خود يك ماه و نيم در كشورهاى‏ عربى از جمله مصر چرخاند و در مسابقات قرآن شركت‏ داد و نفر برگزيدهٔ مسابقاتش نمود. كربلايى‏ آيات را از آخر به اوّل هم می‌خواند! خیلی‌‏ها آرزوى رسيدن به مقام عجيب او را داشتند و در خواب هم نمى‌‏ديدند. او با صاف‌دلی و نیز اهتمام به زکات (که در سردر قبرستان ابوحسین قم محل دفن او به این اهتمام به زکات اشاره شده) میانبر زد. (۷)

- وقتی چنین خدایی داریم، چه جاى نگرانى؟... اگر دردت، روزی است، دو طرفش سود است. چرا؟ کافی بود، چه بهتر. کافی نبود، طبق وعدهٔ علی(ع) منتظر جبرانش به بهتر باش: مَا فَاتَ مِنَ الرِّزْقِ رُجِىَ غَداً زِيَادَتُهُ‏(۷)... اين منطق را مولى يك بار هم با فاطمه(س) در ميان‏ مى‌‏نهد. غصب فدك كه پيش مى‏‌آيد، فاطمه(س) گله‌مند است‏ كه فدك رفت! امير مؤمنان‏ دلداريش مى‌‏دهد كه: رفت كه رفت! «رزقُكَ مضمونٌ و كفيلُكَ مأمونٌ. و ما أُعِدَّ لَكِ أفضلُ ممّا قُطِعَ عنك» روزيت نزد خدا ضمانت شده و كسى كه متكفّل امور توست، امين است و حواسش هست. آنچه برايت‏ سپرده‏‌گذارى شده، از آنچه از تو سلب كردند، بهتر است.

لذا خوانندهٔ عزیز! اگر دعا كردى، جواب نگرفتى، غمی نیست. يا كفارهٔ ذنوب توست يا قيامت بهت‏ مى‏‌دهند. حتى طرف در قيامت می‌گوی‏د اى كاش در دنيا بقيه دعاهايم هم‏ مستجاب نمى‌‏شد و اينجا معوّض مى‏‌گرفتم! 
💗 نتيجه‌‏گيرى نهايى: در دنيا اول زور بزن‏ محروميّت‏‌هایت را بزدائى. هنرش را دارى با بعضى از آن‏ها فرصت‌‏سازى كن. حتی خودت‏ را دستى‌‏دستى به دام برخى محروميّت‏‌ها بينداز. روزه بگير! يا مثل هنرمندان خودت را از صحيح‌‏گويى‏ بدوی محروم كن تا بشوی شاعر! خدا را چه دیدی؟ ته كار اگر محروميّتى ماند كه نشد باهاش كارى كنى، مبادا مأیوس شوی و سيانور مصرف كنى. خير. خودت را اينجورى راضى‏ كن كه هموزنِ محروميّت‏‌ها بلکه سنگین‌تر بهت امتياز مى‌‏دهند! به همين خوش باش و بگو: خدايا! به داده و نداده‌‏ات شكر!

♦ پاورقی:
۱. «حسن پِلكى» شخصيّت خيالى ذهن من است كه در مرداد ۷۶ داستان‏‌واره‌‏اى بر اساس احوالاتش ساختم كه به دوست قزوینیم وحيد مبشِّرى‏ تقديم شد و در همان مقطع در هفته‌‏نامهٔ مينودر قزوين به چاپ‏ رسيد و يك بار هم در كتاب داستان‌‏هاى روح‏فزا جلد؟؟ ص؟؟ به‏ زيور طبع آراسته شد. داستان از اين قرار است: 
در دوره‏‌اى از ادوار، يلى توانمند در ديار خود مى‏‌زيست؛ «حسن‏ پِلْكى» نام! مردى مسلَّط به حركات ژيمناستيك و از نوع پيچيده و ظريفش... و چون شگردهاى مختلفى در پيچ و تاب‌‏دادن به اعضا و آلات خويش در خاطر داشت، هر بار ميدانى وسيع را براى اجراى‏ نمايش‏‌هاى او در نظر مى‌‏گرفتند. خلق‏‌الله مشتاق هم از هر سو گرد مى‌‏آمدند و دور ميدان حلقه مى‏‌زدند و با شوق و ذوق تمام، به بازى‏‌هاى او خيره مى‌‏شدند:
گاه او روى دو دست مى‌‏ايستاد و پاهايش که روى آنها نقش دو چشم ترسيم كرده بود، به جاى سر قرار مى‏‌گرفت. در این حال او چشم‏‌هاى‏ اصلى‌‏اش را مى‌‏بست. وقتى چشم مى‌‏گشود، احساس مى‏‌كرد: دستش‏ به سقف آسمان چسبيده و گرد او مردم بى‌‏شمارى را از زن و مرد، از پا به سقف دوخته‌‏اند!... پاهايش را باز مى‌‏كرد و عمود بر دست‏‌ها به حالت تعادل نگاه‏ مى‏‌داشت. هر كسى از دور نگاه مى‏‌كرد، گمان مى‏‌برد مردم، گردِ يك صليب، يا علامتِ به اضافه (+) جمع شده‌‏اند.
بعد «حسن پلْكى» كه در آن موقع به او «حسن ژيمناست» مى‌‏گفتند، حركات پيچيدهٔ ديگرى را شروع مى‌‏كرد و در طول و عرض ميدان، جولان مى‌‏داد... هيچ نقطه‏‌اى از زمين نبود كه او از آن استفاده نكند.
تماشاى برنامه‏‌هاى او، ساعت‌‏ها وقت مى‏‌برد و مردم، آنقدر از او حركات متنوِّع مى‌‏ديدند كه هيچكدام بعداً با آنكه به ذهنشان فشار مى‌‏آوردند، نمى‌‏توانستند همهٔ آن حركت‏‌ها را به ياد آورند و براى‏ ديگران توضيح دهند.
تا اينكه ورق برگشت و اوضاع به هم خورد و رفته‏‌رفته براى «حسن‏ ژيمناست» ايجاد محدوديَّت كردند. اوّلش گفتند: 
«اينهمه ميدان براى يك نفر؟» گفت:
«مگر من چقدر وقتِ ميدان‏‌هاى بزرگ شهر را مى‌‏گيرم؟ در ثانى مگر مردم لذَّت نمى‏‌برند؟ در ثالث مگر من پولى به جيب مى‌‏زنم؟» گفتند:
«اين حرف‏ها سرِمان نمى‌‏شود. فقط مى‌‏گوييم: اينهمه ميدان براى‏ يك نفر؟» گفت: 
«تصميم با شما؟ فكر مى‌‏كنيد چقدر ميدان براى من كافى باشد؟» گفتند:
«ميدانى به شكلِ دى‏ D (نيمى از يك دايره) گفت:
«مى‌‏ترسم به همهٔ كارهايم نرسم و مردم لذَّت كامل نبرند.» گفتند: 
«مشکل توست.»
«حسن ژيمناست» به منزل آمد و كلّه‏‌اش را به كار انداخت تا فكرى‏ براى بازى‌‏هايى كه در نيمهٔ ديگر زمين اجرا مى‌‏كرد و اكنون از انجام آن ناتوان است، بنمايد... پس از ساعت‏‌ها كلنجاررفتن با خود، سرانجام به اين نتيجه رسيد كه بايد در همان محدودهٔ دى‏شكل، در لابلاى ارائهٔ بازى‏‌هاى مربوط به آن قطعه از زمين، بازى‌‏هاى مربوط به قطعهٔ ممنوعه را هم اجرا كند؛ منتها آنقدر هنر به خرج دهد و با برنامه كار كند كه نه او و نه‏ تماشاگر دچار سردرگمى نشود.
موعد اجراى برنامه فرا رسيد و «حسن ژيمناست» در همان محوَّطهٔ‏ دى شكل، چنان هنرنمايى كرد كه گويى كلّ زمين در اختيار اوست.
چندی بعد باز محدودكنندگان از گرد راه رسيدند و هوس كردند بيشتر دست و بال «حسن» را ببندند. باز هم زمين‏ بازى و جولانگاه او را نصف كردند و باز او در قطعه‌ای كه در اختيار داشت، همان ظرافت‏‌ها و زيبايى‏‌هاى روز اوّل - بلكه افزونتر را - به‏ طور فشرده و كنسروشده به نمايش گذاشت.
به تدريج جولانگاه او را آنقدر كوچك كردند كه تبديل به جايى شد كه‏ او هيچ نمى‌‏توانست حركت كند!
در محفظه‏‌ای شيشه‏‌ای كه تنها مى‌‏توانست بايستد يا بنشيند، زندانى‌‏اش‏ كردند و او طىّ اقدامى كه به معجزه شبيه‏‌تر بود، حركات جالب و ديدنى‏‌يى طرّاحى كرد و براى اجراى آن، تنها از دست و پا و احياناً كمر و گردنش تا آنجا كه مقدور بود، كمك گرفت. نتيجه براى او و تماشاگرانش بسيار رضايت‌‏بخش بود.
سرانجام دست و پا و گردن «حسن ژيمناست» را هم با وسايلى‏ مخصوص بستند. امكان حركت به طور كلّى از او سلب شده بود. امّا ذهن خلاّ‏ق و سمج او باز هم از تكاپو و انديشه براى كشف راه‏‌هاى‏ جديد براى ارائهٔ كار هنرى، باز نايستاد. به عنوانِ آخرين تير مانده در تركش، حركاتى موزون و دلپذير را با پلك‌‏هايش انجام داد! همهٔ آنها كه به او مى‌‏نگريستند و از آن پس او را به‏‌عنوان «حسن‏ پلكى» مى‌‏شناختند، هرگز گمان نمى‏‌بردند: بتوان اينهمه كار با پلك‏ انجام داد.
وقتى او پلك‌‏هايش را به بالا و پايين و چپ و راست حركت مى‏‌داد، تو گويى يك ژيمناست يا يك بالِريَن ماهر، در محوَّطهٔ وسيعى كه در اختيار اوست، در كمال آزادى و فراغت بال، در حال اجراى حركاتى‏ نرم و زيباست.

«حسن پلكى» تا لحظهٔ مرگ، يك ژيمناسْت باقى ماند و كمبود فضا و امكانات براى او امرى بى‌‏معنا بود. او را هرگز در حال شكايت از اوضاع نامساعد و اختناق نديدند. مى‌‏گفت:
«ترجيح مى‏‌دهم به جاى اينكه لب‌‏هايم را براى اعتراض به حاكمان‏ حركت دهم، با پلك‏‌هايم ژيمناستيك بازى كنم!»
۲. شاعر؟؟ سياه‏‌مشق تحريرشده توسط ميرزا غلامرضا اصفهانى‏
۳. اعراف: ۲۶
۴. نحل: ۱۱۲
۵. كهف: ۶۵
۶. برگرفته از كتابِ «خاطرات و حكايات روح‏فزا» (جلد دوم، ص‏ ۱۴۶، حاوى ۱۴۵ داستان، على محمّدى تاكندى و رضاشيخ‏‌محمّدى، بهار ۸۲، انتشارات آزادگرافيك)
۷. نهج‏‌البلاغه، خطبهٔ ۱۱۴


برچسب‌ها: عسل و مثل, تلاوت نطق‌اندرون, تاکندی, قرآن
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 17:6  توسط شیخ 02537832100  | 

https://t.me/rSheikh/1332

 اتودبرای تلاوت نطق‌اندرون یا اجرای عسل و مثل صوتی یا تصویری با موضوع: كار نيكوكردن از پُركردن است!

دورنما: ابتدا از «ارزش كار» مى‌‏گويم؛ بعد نقدش‏ مى‏‌كنم كه: «هر كارى بر بيكارى رجحان ندارد.» بعد از «ارزشِ تكرارِ يك كار» مى‌‏گويم. بعد به چالشش مى‏‌كشم كه هر تكرارى ارزشمند نيست.
۱. ارزشِ كار و ترجيح آن بر بيكارى‏. معروف است كه گويند: كار عار نيست. مى‏‌افزايند: كاچى بعضِ (يا: بِه از) هيچى! به اهميّتِ تلاش حتّى از نوع اندك اشاره دارد. «كاچى» نمادِ خيرِ خُرد و حقير است و همين خير كوچك به هر حال از بى‌‏خيرى بهتر است. سعدى‏ گويد:
به راه باديه رّفتن بِهْ از نشستن باطل - ‏كه گر مراد نيابم، به قدرِ وُسع بكوشم‏... به قولِ خارجى‌‏ها: پاى دونده، هميشه چيزى به دست خواهد آورد؛ حتّى اگر خار باشد. عرب‏ها گویند: غبارُالعملِ خيرٌ من زعفرانِ‏‌ العُطلة. غبار عمل، بهتر از زعفرانِ‏ معطَّل‏‌بودن و بيكارنشستن است! حبيب‌‏الله محمّدى اسپرورينى از دوستان پدرم در ۷۹/۲ تعبير مى‏‌كرد: آدم بيكار، ذهنش صندوقچهٔ شيطان است!(۱)
در روزنامهٔ ولايت قزوين مورّخهٔ ۸۳/۵/۲۶ اين‏ جمله به عنوان ضرب‏‌المثل درج شده بود: شيطان هميشه براى دست‌‏هاى خالى، كارِ بدى مى‌‏يابد!
شعر از قول امام على‏(ع):
كسى گفتش: چرا كردى؟ برآشفت - ‏زبان بگشاد چون شمع و چنين گفت: / «لَنقْلُ اّلصَّخر من قُلَلِ الجبالِ‏ - أحبُّ اِلىَّ مِن مَنِّ الرِّجال‏ / يقول النّاسُ لى فى الكسبِ عارٌ - فانَّ العاّرَ فى ذلِّ السُّؤال‏
مولوى حتى براى «كوشش بيهوده» و «يوسف‏‌وار به سمت درهاى بسته دویدن» ارزش قائل است:
اندرين ره مى‏‌تراش و مى‌‏خراش‏ - تا دَم آخر دمى فارغ مباش! / دوست دارد يار اين آشفتگى‌ - ‏كوششِ بيهوده بِهْ از خفتگى! / گرچه رخنه نيست در عالَم پديد - خيره يوسف‏‌وار مى‌‏بايد دويد(۲)
به قول شاعر معاصر: شبى به حلقهٔ درگاه دوست سر سائيم - ‏اگر چه وا نكند، دست كم درى بزنيم‏(۳)
و به تعبيرِ شاعر: حافظ! وظيفهٔ تو دعاگفتن است و بس‏ - دربندِ آن مباش كه نشنيد يا شنيد!
۲. نقد: هر كارى بر بيكارى رجحان ندارد. حركت در صورتى بر توقُّف ترجيح دارد كه در مسير صحيح باشد: گاه حركت حالتِ درجازدن يا دورخودگشتن‏ دارد؛ مثل اسب آسيابان (تعبيرِ اسب عصّارى؟؟) كه‏ چشمانش را بسته‏‌اند و دور خود مى‌‏چرخد و فكر مى‌‏كند راه زيادى رفته است.
و گاه بدتر از آن، سير در مسير باطل است. در اين‏ حال توقُّف حتماً بر آن رُجحان دارد. هر «به راه‏ باديه‌‏رفتن»، «بِه از خفتگى» نيست!
على‏(ع) در نامه‏‌اى خطاب به فرزندشان امام‏ حَسن‏(ع) مى‏‌فرمايد:
فَاًّنَّ الْكَفَّ عِنْدَ حَيْرَِْ الضَّلاَلِ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الاْهْوَالِ‏(۴). در راه تيره و تار توقُّف‏‌كردن و دست نگه‌‏داشتن، بهتر از ورود و سوارشدن بر امواجِ بلاگوست.
از نگاه على(ع): السالك على غيرطريق... لايزيده الا بُعداً؟؟
نبايد پنداشت كه اهل‏ جهنّم، «خفّت موازينه؟؟»بودن‏ را از بيكارى دارند؛ بلكه چه بسا «عاملْ ناصبه؟؟» هستند؛ پركار، اما كار غيرمفيد(۵). لذا در حديث آمده بعضى‌‏ها از روزهٔ ماه رمضان فقط گرسنگى و تشنگى برايشان مى‌‏ماند.
دوست خوشنويسم «محمّدى البرزى» در ۹۶/۱ مدّعى بود كه بنده بيهوده‌‏كار و ناكامم. تعبيرش اين بود: «شيخ مثل پرنده‌‏اى اسير اتاق به جاى اينكه بنشيند و فكر كند و روزنهٔ كوچكى بيايد و از آن بزند بيرون، خودش را به در و ديوار مى‌‏زند. حاصلش بال‏‌هاى‏ خسته و زخمى است و پرهاى ريخته. با آن وضعيّت‏ روزنه را هم بيابد، نايى برايش نمانده تا بيرون‏ بجهد.»
۳. همانقدر كه در تقبيحِ بيكارى‏ شنيده‌‏ايم، در مذمّت از برخى مشا‏غل مثل‏ كفن‏‌فروشى و قصّابى در روايات مطالبى آمده‏ است؟؟.
ترك‏ها در تحقير برخى مشاغل گويند: آشُّقْ اُيْنِيانُنْ يِرْ سوُپوُرَنى ديرْ! جا و محلّ بازى يك آشّق‏باز را جارو مى‌‏كند!(۶)
۴. بحث «راندمانِ بهتر» (بيشترين نتيجه را با كمترين‏ زحمت به دست آوردن) تعريف راندمان در علم اقتصاد؟؟ وقتى مى‏‌شود با كمترين تلاش و صرفِ كمترين ميزان‏ وقت به يك نتيجه رسيد، آيا همان نتيجه را با زور و زحمت و زمانِ بيشتر به دست‌‏آوردن، مقرون به صرفه و بهتر است؟ مسلماً خير. نيازى به پركارى نيست. اگر بشود با كمترين هزينه به بيشتر بازده رسيد و راه چندساله را يك شبه رفت و از شورت‏‌كات و ميانبر بهره برد، چرا نكنيم؟ چند مثال؟؟
۵. آيا در فضاى دين هم «راندمان» معنا دارد؟ نشانه‏‌هايى وجود دارد كه جواب مثبت است. رگه‏‌هايى از جواز فرعى‌‏رفتن و ميانبرزدن را در خود دين داريم كه می‌تواند جلوه‌‏اى از كياستِ مؤمن‏ است كه داريم: المؤمن كيّس. مثلا:
الف. تفكر ساعة خيرٌ من عبادة سبعين سنة
ب. كشتى امام حسين(ع) أسرعُ سيراً؟؟ است. در خواب ديد در قنطره امام صادق(ع) دارند علما را به سلاّبه مى‏‌كشند اما در پست بازرسى امام‏ حسين(ع) هر كس به اندازه پوست پياز گريه كرده، جواز عبورش مى‌‏دهند.
ج. تضمين و بيمه‏‌كردنِ عمل، نشانه ارزشى‏ است كه دين براى كارِ فرد و عرق‌‏ريزيش قائل است.

لذابيمه‌‏اش كرده‌‏اند به اشكالِ مختلف:

- «تعبیر مخطّئه و تصويب»: در مسير اجتهاد به نتيجه هم نرسيم، يك ثواب را مى‌‏دهند. اين‏ نشان مى‌‏دهد نمى‌‏خواهند وضعيتى به وجود بيايد كه‏ «كار» فرد سوخت شود.
- «روايت من بلغ» (اگر از ما ائمه روايتى شنيديد كه فلان عمل مستحب است و بابتش به شما ثواب‏ مى‌‏دهند، اگر حتى از ما صادر نشده باشد، به شما ثواب مى‏‌دهند!
- لن يصيبنا الا احدالحسنيين. در جنگ شكست هم خورديم، پيروزيم.
- تلاشت را بكن و به نتيجه فكر نكن! امام خمينى فرمود به تاريخ كار نداريم و عمل به وظيفه‏ مى‏‌كنيم و با نتيجه كار نداريم. اين امتیاز اسلام است که در فضای ضمانتی قرارت می‌دهد.
- الدّوا عندنا و الشفأ عندالله
۶. ارزشِ تكرارِ يك كار. تكرار يك كار كه گوينده ضرب‌‏المثل ازش با تعبير «پُركردن» ياد كرده، باعث روان‏‌شدن مى‏‌شود. مشّاق‏‌بودن خطاط باعث مى‌‏شود كارش را با تسلط و روانى عينِ آبِ خوردن انجام دهد. وقتى ممارست كنى به انجام يك كار، به قول بعضيا فوتِ‏ آب ميشى. يه ضرب‌‏المثل عربى ميگه: الدّرسُ حرفٌ و التكرارُ الف! گاهى درسى كه تعليم‏ مى‌‏بينى «يك نكته بيش نيست»؛ ولى بايد هزار بار مثل يك ورد به زبان جارى كنى تا ملكه‏ بشه و بر لوح جانت بشينه. من استاد آوازى داشتم حاج داود چاووشى از مدّاحان و ذاكران خوب اهلبيته در قم. ايشون در دههٔ ۷۰ به من و چنتا از دوستان دورهٔ رديف آوازى رو آموخت. ۶ سالم طول كشيد. هر هفته يك گوشه بيشتر به ما ياد نمى‏‌داد. یک درس سى‏ ثانيه‌‏اى رو برامون روى نوار مى‏‌خوند. مى‌‏برديم‏ منزل اونقدر تكرارش مى‌‏كرديم كه جزئياتشو حفظ كنيم و هفته بعد به استاد تحويل بديم. حالا يه‏ شوخيم بكنم. همسايه‏‌اى داشتيم، خدايار بود اسمش. خدا رحمتش كنه. بندهٔ خدا بارها به من‏ اعتراض كرد كه بابا مراعات كن! صدات دقيقاً پشت‏ ديوار ماست. وقتى و بيوقت روى اعصاب مائى! ديده‌‏ايد در پايگاه‏هاى آموزش نظامى، نيروهاى‏ بسيج، سپاه و ارتش طورى تربيت مى‌‏شوند كه‏ مى‌‏توانند راحت اسلحه را باز و بسته‏ كنند. بنده سال ۵۸ در كوچهٔ سپاه واقع در خيابان صفائيه‏  قم در ساختمانى با نماى سنگى زيبا كه هنوز هم‏ هست، اولين آموزش نظامى رو ديدم. ۱۴ ساله‏‌م‏ بود، روش باز و بسته‏‌كردن ژ۳ رو به ما ياد دادند. يادمه مربيان مى‌‏گفتند بايد اونقدر توى اين كار مهارت‏ پيدا كنيد كه چشم‌بسته هم اسلحه را باز و بسته‏ كنيد. چون اينجارو نگاه نكن. ممكنه توى سنگر تاريك در وسط دشمن مجبور شيد اين كارو بكنيد. بايد از حالا آماده شيد. خب اين نياز به تكرار داشت. اونوقت توى عرصه‏‌هاى مختلف اين هست. من دوست قاریی دارم عليرضا ندّاف. مى‌‏گفت: من يك‏ تحريرِ خاصّ رو كه مى‌‏خواستم بهش مسلّط بشم‏ تا روى صحنهٔ عمومى عين آب خوردن اجرا كنم، در تمرين‏‌هاى فردى صدها بار دیوانه‌وار تكرار می‌کردم. يكى از دور مى‌‏شنيد فكر مى‌‏كرد سوزن دستگاه ضبط روى اين‏ تحرير و غلت صدا گير كرده. ولى چاره‌‏اى نبود.
نوازندهٔ معروفى گفته بود: فلان قطعه ويولون را مى‌‏رفتم روى هر كدام از گل‏هاى قالى مى‌‏ايستادم، صد بار مى‏‌زدم. ساعتها روی فرش کار می‌کردم.
- نقد: هر پركردن موجب نيكوكردن نمى‏‌شود.
يك. تكرار، به خودى خود صحّت نمياره.
دو. استثناها هميشه استنثا هستند. نخبه‏‌ها ميانبر مى‌‏زنند.
يك. تكرار، به خودى خود صحّت نمياره؛ فقط براى‏ ايجاد روانى و سلاست خوبه. يك متن درست و درمان را اگر با نويسندگى قوى، جلوی یک مجری گذاشتند، براى اينكه سليس و روان بخواند، چند بار پیش خودش تكرار مى‌‏كند تا بى‌‏مكث و تُپُق‏ بتواند بخواندش. وگرنه اگر متن،‏ ادبيات و جمله‏‌بنديش غلط باشد، صد بار هم تكرار كنى، صحيح نمى‌‏شود. با حلواحلوا كردن دهن شيرين‏ نميشه. اصل حرف بايد درست باشد. تكرار، براى روانى‏ است. حالا گريزی مى‌‏زنم به كلامى از حضرت فاطمه(س). ایشان تعبيرى دارن که جاش اينجاس. توى‏ خطبه فدكيه مى‌‏فرمايد: أقولُ عَوداً و بَدءاً. يعنى من‏ حرفمو اول گفتم. بازم تكرار مى‌‏كنم. البته تكرار براى تأكيده نه روان‌‏شدن؛ ولى اونى كه‏ مُهمه اينه كه حرفش حرف درستى است. جای دیگر همان خطبه مي ‌فرماید: «لا اقولُ ما اقولُ غلطاً». يعنى حرفها و استدلال‏‌هام غلط و به قول قرآن شطط نيست. (آدرس؟؟). اگه توى مسجد مدينه به شما مردم ميگم از ولىّ زمان حمايت كنيد و اعتراض دارم‏ كه چرا خلافت از ريلش خارج شده، حرفام مبناى‏ معارفى داره: لقد قلتُ ما قلتُ هذا على معرفة منى. اگه از خليفه گله‌‏مندم، استنادم به قرآنه: به‏ آيات مربوط به ارث. ميگم چرا فدك رو كه ميراث‏ من از پدرم بود، غصب كرديد؟ حرفم درسته. تكرارشم نابجا نيست.
بنابر اين بايد اصل مطلب درست باشد؛ با تكرار تثبيت بشه. اگر اصل حرف غلط باشه، تكرار، بدتر‏ باعث نهادينه‌‏شدن يك عادتِ بد ميشه.

طرف مى‌‏بينى‏ تابلونويسى مى‌‏كنه دستشم در اثر كثرتِ نوشتن، قوى‏ شده؛ ولى غلط ياد گرفته. مکرّرنویسی و مشّاقی، دستشو قوى مى‌‏كنه؛ ولى تصحيح نمى‌‏كنه اغلاط رو. اون يك‏ پروسهٔ ديگه ميخواد.
لذا استاد حميدرضا نوربخش كه از اساتيد خوبِ آواز ماست، تهرانى‌‏المسكنه، ولى قمى است. ايشون به استاد ما حاج داود چاووشى كه شاگردش‏ بود، گفته بود: ما با هنرجويى كه هيچچى بلد نيست و به قول حافظ برخوردار از «لوح ساده» است كه‏ نقشى روش نيست، راحت‏تريم تا كسى كه رفته‏ يه چيزكى از آواز ياد گرفته و توى صداش هم‏ نشسته. اول بايد معلومات قبليشو كه در اثر تكرار در جانش نشسته، پاك كنيم؛ بعد با معلومات جديد جاگزين كنيم. نوربخش به شوخى گفته بود كه ما بايد دوبله‏ از اينا شهريه بگيريم! چون كار مارو سخت‏تر مى‌‏كنند. صد رحمت به اونى كه هيچچى نمى‌‏دونه.
ب. استثناها... اينكه الزاماً بايد از راه‌هاى سخت رفت و تكرار كرد و دنگ و فنگ كشيد، عموميّت ندارد. هميشه‏ استثناهاى هر رشته ميان قواعد رو به هم مى‏‌زنند. مثلاً در خوشنويسى معروف است: ۴۰ سال صرف وقت‏ لازمه تا انسان به مراتب بالا و رشك‌‏انگيز برسه. در حالى كه در همين قم خودمون ما يك دوست از قضا چپ‌‏دست‏ داشتيم به نام ابوالفضل خزاعى كه الان از اساتيد خط نسخ‏ كشوره؛ اما در خلال چهار پنج سال، راهِ چهل‏ سال رو رفت. يعنى كار نيكوكردن با طى شورت‏‌كات‏ و ميانبر هم ميسّر است.
پدرم آقای تاکندی در خلال يكى از نامه‏‌ها یش به مرحوم پدرش ملاعلى‌‏اصغر ميگه: من‏ ترسم اينه كه توى حجره‌‏ها و جلسات درس معطّل‏ بشم. يعنى صرفِ درس‏‌خواندن و اينكه بگى من ۲۰ سال است در درس خارج فلان استاد مُبرَّز شركت‏ مى‏‌كنم، كافى نيست. و شايد اصلاً حسن نباشه. يعنى‏ چى؟ يعنى اگه بتونى ملكهٔ اجتهاد رو در اولين فرصت‏ در خودت ايجاد و تقويت كنى، بايد از پيله بیرون بزنى‏ و خودتو پِر بدى!
بعضى سالكان با خلاقيّت فردى، راه‏‌هاى میانبر پيدا مى‏‌كنند. مطلب زير گرچه جنبه شوخى دارد، ولى‏ حقيقتى است:
دوست شاعر قزوينيم امير عاملى یکبار مى‏‌گفت: گاهى که به ديدار اماکنی مثل‏ مسجد جامع قزوين مى‏‌رفتم، عمداً مى‌‏رفتم پس و پشت‏ها تا يك نكتهٔ كوچك را بيابم و به خاطر بسپرم‏ يا يادداشت كنم. بعد در جلسهٔ معماران و... كه هر كس پُز مى‌‏داد كه مسجد جامع قدمتش چنين و بنا و اسلوب ساختش چنان، من مى‏‌گفتم: خبر‏ داريد در ضلع غربى اين بنا در رديف ششم، آجر شماره ۹ شكست مختصرى پيدا كرده كه بايد بررسى‏ كرد چرا؟ تعجب افراد برانگیخته می‌شد و خيلى وقت‌‏ها اين تدبير جواب مى‌‏داد و گمان‏ مى‏‌كردند كسى كه با اين دقت شمارهٔ آجر شكسته‏ را هم دارد، لابد اطلاعات كلّ بنا را مثل كف دست‏ مى‏‌داند. در حالى كه هیچ از این خبرها نبود!
این را از سرِ تفنّن و طنزآورى گفتیم. توصيه اين نيست كه بايد چنين كرد. چون سريعاً لو مى‌‏رود كه اين معلومات به‏ تَه مى‌‏رسد. نكته اين است كه ميانبرهايى وجود  دارد كه استفاده از آن‏ها خيلى وقت‏ها شما را از واكاوى براى انباشت اطلاعات كه خيلى زوايايش‏ شايد بكار هم نيايد، بى‌‏نياز مى‌‏كند.
تبديل دانشجو به «ماشينِ مطالعه» (جايى شنيدم انگار؟؟) صحيح نيست؛ همانچه عوام «خرخوانى»ش‏ مى‌‏نامند. از خواهرزاده‌‏ام مهدى مرادى شنيدم اين تعبير را: كتاب‏‌هايى كه نبايد خواند؟؟ و نيز گفت: به تازگى؟؟ كتابى منتشر شده به نام «چگونه در بارهٔ كتاب‏‌هايى كه نخوانده‌‏ايم، حرف بزنيم!»؟؟
باری! پايين‌بودنِ سرانهٔ مطالعه در ايران فاجعه است؛ اما آنورش هم لبهٔ ديگر اين‏ بام است و ضرورتِ چيزى به نام‏ «ترويجِ‏ كتاب‏‌نخوانى» رخ مى‏‌نمايد!
مهدى مرادى از كانال تلگرامى «مصطفى ملكيان» نقل كرد: «حوزه‏‌هاى علميّهٔ ما گونه‌‏اى طرّاحى شده كه‏ مى‏‌توانى بزرگترين مرجع تشيّع بشوى؛ ولى از اوّل تا آخر عمرت تنها ۱۰۰ كتاب خوانده باشى: در ادبيات‏ جامع‌‏المقدّمات، سيوطى، مُغنى. در منطق فقط «المنطق». در فقه: شرايع و لمعه و مكاسب. در اصول فقه رسائل و كفايه. اما روشنفكران ما سالانه صدها كتاب مى‏خوانند.»
گرچه اخطار ملكيان بجاست و باعث مى‌‏شود طلبه، ملاّ و اهل‏ نِقاش و با ذهن استدلالى بار نيايد، اما باركشى از ذهن‏ و تكلّف به اينكه حتماً در سال باید صد كتاب‏ بخوانيم، چرا؟
در خصوص بنده كاتب‏‌الحروف رضا شيخ‌‏محمّدى‏ برخى دوستان مى‌‏گويند با اينكه روزها تا ۱۲ مى‏‌خوابي، چطور به اينهمه كار در حوزه‌های مختلف رسیده‌ای؟
در پاسخ گفته‌‏ام: شيوه‌های خلاقانه‌ای دارم تا با كمترين تلاش‏ به نتيجه برسم. مى‏‌توان به جاى كتابخوانى، با كتاب‌خوان‏ها دمخور شد و به شكل سوءاستفاده‌‏گرايانه‏‌اى آنها را به حرف‏ كشيد! اگر قوّهٔ تداعى معانى‌شان خوب باشد، عالى‏ است.

درهمین گعده‌‏هاى عادى و ديدارهاى‏ خانوادگى با حضور بستگان کتابخوان، موضوع طرح كنيد. فرد كتابخوان يحتمل يادش مى‌‏افتد كه افلاطون در فلان‏ جا چنين گفته و نيچه در بهمدان كتابش اين را مطرح‏ كرده... و می‌گویدش. سريعاً شما فيش‌‏بردارى كنيد. ترجيحاً اصل‏ چند كلمه را عينا اگر توانست به ياد آورد بهتر... بعداً در گوگل کاملش را سرچ مى‌‏كنيد و به اصل متن دسترسى‏ مى‌‏يابيد. فيش را حتما تهيه كنيد تا فراموش نكنيد. مطالب، فرّارند. حال به جاى خواندنِ‏ كلّ كتاب افلاطون، فقط روى آن تكه كه مى‌‏تواند در دل پژوهش شما مثل نگينى خوش بنشيند، زوم كنيد.  این یک شگرد و تکنیک برای رسیدن به مقصود، بدون تکلف و عرق‌ریزی است...

ببینی! ما در رسانه مجبوریم تشويق به كاركردن کنیم و این براى از جاجهاندنِ آدم بيكار خوب است؛ ولى بيدرنگ بايد توصيه‌‏ها به سمت كار مفيد سوق يابد. وگرنه بيراهه‌‏روى فضیلتی بر توقف ندارد.
نیز کسی منکر ضرورت توصیهٔ رسانه‌ای به ممارست، پشتکار و تکرار نیست؛ اما فقط برای روانىِ اجرا؛ اما نه تصحيح اغلاط. (اگر بتوانی در آخر با ضرب‌المثل کار نیکوکردن از پرکردن است پایان‌بندی کنی، عالیست.)
پاورقی‌ها:
۱. پدرم مى‌‏گفت: پدرشان مرحوم ملاّ على‌‏اصغر تاكندى تعبير مى‌‏كرد: «آدم بيكار دست راست مردم است!» (چون فارغ‌ال‏بال است، از او كار مى‏‌كشند!)
۲. آقاى قرائتى ابراز مى‌‏كرد: فقط داستانسراى يوسف و زليخا نباشيد؛ بلكه از آن درس‏هاى امروزى بگيريد!
۳. قيصر امين‏‌پور
۴. نهج‌‏البلاغه، نامهٔ ۳۱
۵. اشاره به عاملةٌ ناصبه را اولین بار از شيخ محسن قرائتى شنيدم.
۶. از دوستم سيّد مهدى حسينى معروف به «پابرهنه» در ۸۳/۱ شنيدم. دوست خوشنويسم «هادى پناهى» هم در ۸۲/۳ تعبير «مبال‌شور» را در عین اینکه کار، عار نیست در وصف افرادِ بدسلیقه‌ای که فرصت‌های خوب برای کارهای شرافتمندانه را از دست داده‌اند و ناچارند تن به هر خفّتى دهند، به‏‌كار بُرد.


برچسب‌ها: عسل و مثل, تلاوت نطق‌اندرون, تاکندی, امیر عاملی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 17:44  توسط شیخ 02537832100  | 
فولدر حاوی ۵ فیلم:

http://mediafire.com/folder/j78itioqi7dnq/6803

انتشار در بلاگ تاکندی:

 http://takandi.blogfa.com/post/47

انتشار در کانال تلگرامیم:

https://t.me/rSheikh/1321

 


برچسب‌ها: قزوین, تاکندی, امام خمینی, مسجدالنبی قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 18:56  توسط شیخ 02537832100  | 
تمجید از شعر یزید و دانشگاه‌‌سازی رضاشاه! 😳 قرائت نطق‌اندرون صدای رضا شیخ'محمّدی، مسجد شیخ‌الإسلام قزوین، محضر پدرش تاکندی و فضلای درس تفسیر ایشان ۹۵/۱۲/۱۱ 🕢صبح

دریافت صوت از تلگرام 👈  t.me/rSheikh/1265

دریافت فیلم از آپارات 👈 aparat.com/v/vmg0L

دریافت فیلم از تلگرام 👈 t.me/rSheikh/1384

 دریافت فیلم از یوتیوب 👈 youtu.be/c6lBsk62ZpU

نقد علی رضائیان 👈 t.me/rSheikh/1266

نقد علی‌اصغر جعفرخانی 👈 t.me/rSheikh/1268

نقد شیخ حسین نقوی 👈 t.me/rSheikh/1275

نقد سید عبدالعظیم موسوی 👈 t.me/rSheikh/1277


برچسب‌ها: تلاوت نطق‌اندرون, تاکندی, قزوین
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم اسفند ۱۳۹۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

در اهميّتِ هجرت بسيار شنيده‌‏ايم. اينكه گاه بايد تركِ ديار گفت تا به قول #قرآن در دیگر نقاط زمين، به غنايم بسيار كه در شهر و كاشانهٔ خود يافت مى‌نشود، دست يافت... قرآن به دفعات از مهاجران تجليل‏ كرده و به ملامتِ كسانى برخاسته كه وقت مرگ عذر مى‏‌آورند كه‏ در دنیا پشتِ‏‌كوهى بوديم و دچار استضعافِ فكرى... و خلاصه نشد هدايت شويم... و پاسخ دمِ دست خدا اين است كه خب می‌زدید بیرون!... كوچ‏ مى‌‏كرديد... اینهمه جا!
اينها درست... ولى آیا جلاى وطن هميشه لازم است؟... ممکن است بگویی: متفکّرم و شاعر. بیرون می‌روم که بیشتر ببینم تا حرف عالمگیر بزنم. خب حرف جهانی‌زدن، نیاز به جهانگردی ندارد... واقعیت این است: هرجاى زمين باشى، پريز برقى دم دستت تعبيه شده... دوشاخه‏‌ات را بهِش وصل كنى، به‏ پایتختِ عالم وصل مى‌‏شوى... نگو در كوره‏‌دِهَم بمانم، بركهٔ كوچكى‏ است. اگر اهل ذوق باشى، آپارتمان قوطی‌کبریتی‌ات كاركردِ سوادالأعظم و اقیانوس پيدا مى‌‏كند... چطور؟ کافیست با تجربه‌‏هاى شخصى‌ات در مقولات مختلف مثل عشق و آزادگی و دیگر ارزش‌های انسانی، حرف‌های کلّی‌یی بزنی كه به دردِ همه بخورد؛ حتی از مادرزاده‏‌نشده‌‏ها.
از مقام معظّم رهبرى آیةالله خامنه‌‏اى جملات نغز کم نشنیده‌ام. یکیش اینکه:
«در جمهورى اسلامى هر جا که قرار گرفته‌اید، همانجا را مركز دنیا بدانید!»
اما چگونه؟... اين كار تدبير مى‌‏خواهد. یک سرِ سوزن ذوق و مقادیری مديريّت و زرنگی لازم دارد تا بتوانى سيستمى در خود تعبيه كنى كه از يك‏ طرف، موادّ خامِ مقطعى، فانى و بهانه‏‌هاى كوچك را بگيری و از دیگر سو، خروجىِ باقى و بى‌‏تاريخِ مصرف بيرون دهی.
شاید وقتى اوّلين بار «افتخارالسّلطان» دختر زیبای ناصرالدّينشاه، اين ترانهٔ عارف‏ قزوينى را شنيد كه:
«افتخار همه آفاقى و منظور منى / شمع جمعِ همه عُشّاق و به هر انجمنى» دلش غنج رفت... چون این تصنيف را عارف به ظاهر به افتخار‏ او ساخته بود... غافل از اینکه دختر بهانه بود و موزیسین ما از برکهٔ یک دلدادگی کوچک، اثری قابل تعمیم به همهٔ عشق‌ها صنعت کرده بود... تعریفِ خود نباشد؛ خودِ من براى صدا و سيما ترانه‏‌اى خواندم با شعرِ «ما خداجويان كه‏ نقش همّت از خون مى‌‏زنيم / پرچمِ آزادگى بر بام گردون مى‌‏زنيم» كه‏ پخش سراسرى هم شد... اسمش را گذاشتم: «نقشِ همّت»... #آواز_شیخاص چون مضامینش به شهید و شهادت می‌خورد، شاید خيلى‌‏ها فكر كردند براى شهيد همّت توليد شده... خودم هم بدم نمى‌‏آمد اينجورى وانمود كنم... تا اگر يادواره‌‏اى براى آن شهيد ترتيب‏ يافت، بگويم: تقدیم به کنگرهٔ شما... كو پورسانتِ من؟... اما کاری فرافردی بود... ترانهٔ عارف هم فراتاریخی است... لذا وقتی #شجریان برای ما «افتخار آفاقِ» عارف را می‌خوانَد، خیلی‌هامان شاید حتی ندانیم شأن نزولش را... و ذهنمان سمت دختر قجر نرود... این نشان می‌دهد اگر مديريت باشد، بركهٔ كوچكِ‏ شهر و ديارمان، سوادالأعظم می‌شود... حاجت به كوچ و هجرت نیست. #نوشته_شیخاص، ۱۹ آبان ۹۵ در کانال تلگرامم: t.me/shkhs/1165

بعد از نشر تلگرامی و کپی آن برای س.م.ص در واکنش به آن نوشت:
حضرت! خیلی مغلق و پیچیده است برای مخاطب عام! تلگرام و شبکه مجازی به نظرم اینقدر حوصله و ظرفیّت نداره! ضمناً آسمان ریسمان کردی که برسی به خودت و «نقش همّت» و...؟! جدا از غریب‌بودن مفرداتی مانند مَراغم و مَغانم و... برای منِ خوانندهٔ تلگرامی، دلم می‌خواست آن بحث اوّلیّهٔ مهاجرت به سرانجام جذّابی از انواع مهاجرت‌های مادّی و معنوی مانند «و مَن یهاجر من بیته» که اهل ذوق به هجرت از خانه تن و نفس زده‌اند و ... بینجامد! (از این نوشتهٔ س.م.ص برمی‌آید که او شیخاصِ طبق معمول را دوست دارد. مایل است من محقّقی باشم که به‌روال کتب و مقالات حوزوی رفتار نمایم. عین تاکندی که دوست داشت اونجور که او می‌پسندید بنویسم! وقتی مشکی از اشک را نوشتم و بابت یکی از خاطرات که سیلی‌زدن مادر شهید به گوش فرمانده‌گردان بود، کتاب را توقیف کردند و گفتند باید این برگه‌اش را پاره کنید تا مُجوّز دهیم، تاکندی گفت: «خب چه اصراریه؟ خاطرهٔ خنامالیدنِ مادر شهید به دهان شهیدی که فرزند بود را می‌نوشتی که توقیف هم نشود.»... تاکندی فکر می‌کرد من بلد نیستم جوری بنویسم که مُجوّز بگیرد. نه بلدم. من باید شیخاصانه بنویسم... چرا س.م.ص و تاکندی نمی‌خواهند بپذیرند که شیخاص را شیخاصیّت است که شیخاص کرده؟ در ثانی وقتی می‌گویم کوچ به مرکز دنیا و این اسم پارادوکسیکال را انتخاب می‌کنم برای نوشته‌ام که یعنی بی‌کوچی و ماندن در همانجا که هستی، این انتخاب یعنی چی؟ یعنی هجرت نکنی و در عین حال مهاجر باشی. در همان جایی که هستی و به قول رهبر، مرکز دنیاست، به ظاهر توقّف کرده‌ای اما در حال هجرتی. خب آیا این همان «هجرت از خانهٔ تن و نفس» نیست که تو می‌گویی و دوست داری نوشته‌ام به سمتش برود؟ خب رفته است که... همچنان‌که نوشته‌ٔ من به «سیر از نفس به نفس» یا بازگشت به خویشتن که شریعتی می‌گفت هم مُشیر است و نیز: رجعوا إلی أنفسِهِم که قرآن می‌گوید... همچنان که مُشیر به کلام خمینی است؛ در تفسیرِ «و من یهاجر من بیته»... امام می‌گفت: شاید هجرت از خانهٔ نفسانیّت و أنانیّت مراد باشد... یعنی بسا تو یک قدم هم هجرت مادّی نکرده باشی و در همان بیت خودت تمرگیده‌ای... ولی نه که از خویش برون آمده‌ و کاری کرده‌ای، اگر مرگ تو را در رُباید، مشمول فقد وقع أجرُهُ علی الله هستی. ۰۳۰۵)
شیخاص در حالی که وانمود می‌کند حرف س.م‌.ص را پذیرفته، می‌نویسد: بذا ببینم میشه ادیتش کرد.
س.م.ص: عجله نکن! اندیشه کن! من مقداری از ملاتش رو می فرستم: زندگی بشر روی کره زمین با همه فراز وفرود ها جذابیت‌هایش نتیجه هبوط یا هجرت بود. در زندگی بسیاری از پیامبران الهی، ابراهیم، موسی، محمد علیهم صلوات الله هجرت نقش اساسی ومحوری داشته. انگار بدون هجرت کار بسامان نمی شده است! در دوران معاصر هم امام خمینی با هجرت پانزده پخته شد ومردم ونهضت را پخت و آمده کرد. عشق هم محصول هجرت وهجران و دوری است و گرنه شما چیزی را بطلبی و بی فوت وقت،بدهندت که عاشقش نمی شوی! وقتی دسترسی نداری، اسیر و به شدت خواهان می شوی!
شیخاص وانمودکردن و نقش‌بازی‌کردن را وامی‌نهد و می‌گوید: من هدفم نوشتن در بارهء مزیّت هجرت نیست... اتفاقا میخوام بگم گاهی لازم نیست.
س.م.ص: به هر حال من پسند خودم را گفتم و این که از قرآن شروع کردی جا داشت با قرآن هم به صورت منسجم وزنجیر وار ادامه می‌دادی تا چشم‌اندازی از آن مَرغَم و مَغنَم را برای مخاطب بنمایانی!
شیخاص: من یک ویرایش مختصر الان کردم که بلکه اندماجش گرفته شود. من میخواستم عین همان تعبیر «ورود» در اصول فقه که یک بار گفتی، بگویم هجرت کن با خانه‌نشینی! یادته که گفته بودم غنا بدون ابزار هم میشه گفتی شما از ورود استفاده کردی. اینجا هم میخواستم بگم وقتی آقای خامنه ای میگه: هر جا مشغول کار باشید مرکز دنیاست. نمیگه ایشون که هجرت نکن. میگه به مرکز عالم هجرت کن! یعنی همان جایی که هستی و فکر میکنی برکه است؛ در حالی که سوادالاعظمش میتونی بکنی. منتها راه دارد. راهش این است که مصادیق کوچک را دستمایهٔ حرفهای کلی بکنی. به قول مرتضی متولی میگفت: خانم لاریسا شیپیتکو میاد یک برداشت جهانی از یک اتّفاق مقطعی میکنه. این خانم در واقع نیاز نداره راه بیفته بره اینور اونور. هجرت نمیخواد و اگر هم بخواد، با عنایت به «ورود» در شهر خودش که باشه هجرت کرده. چون مجهز به نگاه جهان‌شمول هست لابد توی س.م.ص میگی این حرفها خوبه.... ولی از نوشته‌ات بر نمیامد.... درسته؟
س،م،ص: الان که تو را به اندیشه واداشتم، دریافتی که چه چیزهای دیگری در چنته داشتی که خودتم خبر نداشتی! (شیخاص: نمی‌دانم چرا س.م.ص فکر می‌کند که اصل مطلب مرا دستخوش تغییر کرده. بابا! قالب همان است؛ فقط در سایهٔ مباحثه با تو - که ممنونت هم هستم - دارم به تزییناتش می‌افزایم. همین! چرا نمی‌فهمی اینو؟ ۰۳۰۵) البتّه در همین شوروی خانم لاریسا، استادی مثل تارکوفسکی با همه توش‌وتوان هنری می‌بینه که نمی‌تونه کار کنه و هجرت را در پیش می‌گیره و یک سری شاهکار در غربت و هجرت خلق می‌کنه!
شیخاص: انتقاد شما به عدم غنای مطالب نبود... به بی‌دروپیکربودنش بود.
س،م،ص: اگرم نبود، فکر کنم درش مستتر بود! آسمان ریسمان!
ایجاد پست در اینجا و کپی کلّ مطالب از تلگرام به اینجا در ۰۳۰۵


برچسب‌ها: سید مصطفی صادقی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

سخنرانی و قرائت قرآن رضا شیخ محمّدی
در محضر ابویش آقای تاکندی
و طُلّاب و فضلای درس تفسیر ایشان
قزوین، مسجد شیخ‌ُالأسلام، هفده شهریور ۹۵،  هفت و نیم صبح
لینک دریافت فایل صوتی به مدت 22 دقیقه از سایت مدیافایر
دریافت صوت از تلگرام: اینجا

دریافت فیلم از تلگرام: t.me/rSheikh/1198

 

 


برچسب‌ها: قزوین, تاکندی, تلاوت نطق‌اندرون
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 20:49  توسط شیخ 02537832100  | 

وصفى منفى است؛ مربوط به افرادى كه اهل‏ سؤاستفاده‌‏اند؛ مى‏‌خواهند يك بار زحمت بكشند؛ ولى دوبار بهره‏مند شوند: هم از توبره مى‏خورند، هم آخور! ‏نوعاً چنين افرادى، راحت‏طلبند و به شيوه‏هاى‏ غيرمشروع متوسّل مى‏شوند؛ لذا منفعت‏طلبى را كه‏ فى‏حدّذاته مذموم نيست، مى‏‌آلايند.؛ وگرنه فرد مؤمن‏ نيز تلاش واحدش سودِ مضاعف دارد و مشكلى هم‏ نيست. اگر امر داير باشد كه در دنيا زجر و زحمتى‏ متحمّل شود يا آخرت، دنيا را ترجيح مى‏دهد و به‏ قول سيّدالشهدا(ع) عار را با نار معامله مى‏كند؛ چون‏ مصائب دنيا به قول مولا على(ع) در دعاى كميل: «قليل‏المكث» و «يسيرالبقأ» است؛ اما بلاياى‏ اخروى «طويل‏المدّت» و «دائم‏المقام» است. و اگر مُخيّر شوند كه پاداشى در دنيا به آن‏ها داده شود يا آخرت، آخرت را برمى‏گزينند.
حقير در سال 93 ديدم ميوه‏فروش محلّه‏مان‏ در قم: «كرم آقاكوچكى» تابلو زده است كه: «هر كه از ما برده است، ما برده‏ايم!»
كسانى كه نسيه ميوه بردند و حسابشان را تسويه‏ نمى‏كنند و فكر مى‏كنند برنده‏اند، بدانند ما برنده‏ايم؛ چون احاله به آخرت مى‏شود و آنجا نصيب بهترى‏ خواهيم داشت. ابوسعيد ابوالخير هم گويد:
من صَرفه برم كه بر صفم اعدا زد - مشتى خاك لطمه بر دريا زد
ما تيغ برهنه‏ايم در دست قضا - شد كشته هر آنكه خويش را بر ما زد
مصراع «من صرفه برم كه بر صفم اعدا زد» را از ابيات‏ فوق، خوشنويس شهير دورۀ قاجار ميرزا غلامرضا اصفهانى در قالب سطر نستعليق تحرير كرده است. لذا مؤمن هم محاسبه سود و ضرر مى‏كند.
مولى على(ع) در بابِ «عبادت به طمع بهشت» دو نوع نگاه دارد:
1. «عبادت تجّار» لقبش مى‏دهد و تلويحاً محكومش‏ مى‏كند و مذمومش مى‏دارد. 2. تحسينش مى‏كند!
‏در نهج‏البلاغه، كلمات قصار 237 مى‏فرمايد: انَّ قَوْماً عَبَدُوا اللّهَ رَغْبَة‏ًْ فَتِلْكَ عِبادةُ التُّجّارِ وَ اِّنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللّهَ رَهْبَة‏ًْ فَتِلْكَ عِبادة الْعَبِيدِ وَ اِّنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبادةُ الاْ‏حْرارِ.
مى‏بينيد كه دسته اول مورد انتقادِ ضمنى‏اند. على(ع) خود در دعاى كميل مى‏گويد:
«صبَرتُ على‏ عذابِك، فكيف أصبرُ على فراقك» يعنى من شيفتۀ خودِ معشوقم و از جهنّم از آن رو مى‏ترسم كه‏ «فراقگاهِ» اوست؛ نه چون عذاب آتشى دارد جانكاه
. اين حس برايمان آشناست و در خصوص عشق‏هاى‏ زمينى كه از اول بنياد بشر در شمار اتفاقات بشر بوده، در قصه‏ها و افسانه‏ها و حتى نمونه‏هاى زنده در عصر خود ديده‏ايم. آيا عاشقان مجازى و زمينى حاضرند با چنين نگاهى به يك دختر عشق بورزند كه حتى بعد از كامگيرى هم دوستش داشته باشند؟ به قول احمد شاملو:
در فراسوى مرزِ تن كه رسالتِ اندام‏ها پايان مى‏پذيرد، جنسِ مخالفشان را دوست بدارند؟: «در فراسوى مرزهاى تنت تو را دوست مى‏دارم /.../در فراسوى مرزهاى تنم تو را دوست مى‏دارم / در آن‏ دوردستِ بعيد / كه رسالتِ اندام‏ها پايان مى‏پذيرد /و شعله و شور تپش‏ها و خواهش‏ها به تمامى فرو مى‏نشيند. ‏امام راحل در سنوات آخر عمرشان يك بار در سخنرانى عمومى فرمودند:
«من شهادت مى‏دهم كه خودم تاكنون دو ركعت نماز براى خدا نخوانده‏ام.»
تصوّر بنده اين بود كه منظور امام همان مطلبِ آشناى‏ ذهن ماست كه حواسمان در نماز به اين سو و آنسو منحرف مى‏شود؛ اما تكملۀ كلام امام نشان داد منظور ايشان الزاماً نبودنِ حضور قلب نيست. گاه توجّه هم‏ هست؛ ولى نه كه انگيزه نمازخوانى، تاجرانه است؛ باز هم كار نفسانى محسوب مى‏شود. به تتمّۀ كلام‏ امام بنگريد:
«هر چه بوده براى نفس بوده. دليلش هم اين است كه‏ چنانچه جنّت و نارى نباشد، آيا ما باز همانطور مشغول مى‏شويم به دعا يا خير؟ دعاى ما آنى كه‏ هست، براى اين است كه خداى تبارك و تعالى به ما عنايت كند و به ما روزى كند بهشت را و محترَز كند از جهنّم. آنى كه غايتِ آمال ماست، همين است؛ والاّ براى خدا آن وقت معلوم مى‏شود كه اگر كليد بهشت‏ و جهنّم را به شما بدهند و بگويند كه شما مختاريد و هيچكس از شما به جهنّم نمى‏رود؛ هيچكس از شما هم از بهشت محروم نيست. آن وقت آيا ما باز قيام‏ مى‏كرديم به دفع شهوات؟ قيام مى‏كرديم به خواندنِ‏ نماز؟» صحيفۀ امام، جلد 20، ص 280
اين قصه در خصوص تمام مسائل دنيوى اعم از اجتماعى و سياسى و... سارى و جارى است. به زعم‏ حقير همچنانكه عبادةالتّجار، عبادةالعبيد و عبادةالأحرار داريم، حمایة‏التّجار، حمایة‏العبيد و حمایة‏الأحرار داريم! و اين سه نوع «حمايت» در انتخابات جمهورى اسلامى ايران خودنمايى مى‏كند؛ به خصوص حالت اوّل و سوم. پدرم آقا شيخ على‏ تاكندى در خلال چهار دهه فعاليّت در شهر قزوين و به لحاظ حضور در كوره جريانات اجتماعى و سياسى‏ مبتلاى اين قصّه بود. بعضى‏ها وانمود مى‏كنند تاكندى‏ را براى سادگى و خاكى‏بودن و بى‏شيله‏بودن و مخلص‏بودنش مى‏خواهند؛ اما در عمل براى‏ خودشان مى‏خواهندش نه خودش؛ يعنى حمايتشان‏ تاجرانه است.
در سال 76 كه سيد محمد خاتمى كانديد رياست‏ جمهورى و نهايتاً پيروز شد، پدرم ازش حمايت كرد.
چند ماه بعد كه نوبت به انتخابات خبرگان رسيد و پدرم نامزد شد، همان جوان‏هاى حامى خاتمى در ستاد تاكندى فعّاليّت و سفت و سخت از او جانبدارى‏ كردند. براى من عجيب بود كه يعنى اينقدر رغبت به‏ اسلام و روحانيّت ناگهان فزونى گرفت؟ غافل از اينكه‏ شمار زیادی از حاميان تاكندى، مطالبات صنفى و حزبى داشتند.
عنوان «پدر معنوى اصلاح‏طلبان استان» كه روى‏ ايشان گذاشتند و هنوز هم هست، در واقع ايشان را نردبان اهداف اصلاحات قراردادن است كه شمارى‏ از اين اهداف، مرضىّ خود تاكندى هم نيست.
دُم خروس اين حمايت تاجرانه و نه حُرّانه جاهايى‏ بيرون مى‏زند. دوستى داشتيم كه از مريدان دوآتشه تاكندى بود. تا وقتى به ارادتش ادامه داد كه حس كرد اين پينگ‏پونگ‏ وجود دارد؛ يعنى تاكندى هم در وقت نياز از او حمايت خواهد كرد. در سنوات اول اين آقاى حامى‏ خود نيازى به حمايت نداشت و انگار دان مى‏پاشيد.
يك دوره كانديد مجلس شد و تاكندى به هر دليل از ديگرى حمايت كرد. بلافاصله ايشان حمايتش را از تاكندى بُريد و در انتخابات خبرگان 85 به اردوى‏ رقيب تاكندى پيوست و ديگر مدتى نديديمش.
بعداً به «حسين پوريوسفى» گفته بود كه من وقتى‏ حتّى نان سنگك صبح‏هاى تاكندى را مى‏خريدم و مى‏بردم منزلش، انتظار داشتم وقتى كانديد شدم، از من جانبدارى كند!
حاميانِ اينجورى تاكندى اصلاً در شمار حاميانش‏ شمارش نمى‏شوند؛ بلكه بايد آنان را در سبد حمايت‏ اغراض شخصی خودشان قرار داد.
و بنده (رضا شيخ‏محمّدىِ بى‏حامى كه خيلى‏ها پيشنهاد مى‏دهند در فضايى مثل انتخابات قرار گيرم كه حمايت‏ عمومی ببينم و بشنوم) با تاكندى‏يى كه فوجى از حمایة‏التّجار را دارد، يكى هستم. مسابقه صفرصفر با يك‏يك در نتيجه يكى است!
تستِ يك طرفدارى اصيل به اين است كه محكومِ‏ دادگاه على(ع) باشى و در عين حال او را بر معاويه‏ ترجيح دهى.
اما چيزى در ميان هست كه دندان استدلال‏ مرا كُند مى‏كند. مولى على(ع) در خطبۀ متّقين به تأييد تجارت‏پيشگىِ تقواپيشگان مى‏پردازد! اين را كجاى‏ دلم بگذارم؟: صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَة‏ًْ طَوِيلةً تِجَارةً مُرْبِحَة‏ٌْ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ.
پرهيزكاران ايّام كوتاهى را در دنيا صبر كردند و در آخرت به پايدارى طويلى رسيدند. اين همان «تجارت»‏ سودآورى است كه خدايشان براى آنان ميسّر كرده‏ است‏. خطبه‏ى 193 نهج‏البلاغه‏
‏اين يعنى «احترام در ازاى احترام» با «بى‏احترامى در ازاى بى‏احترامى» يكسان نيست. همچنان كه هر فكر سودجويانه‏اى مذموم نيست. فرد مؤمن مى‏توانست‏ مُخ اقتصاديش را صرف دنياى نقد كند؛ اما «صبر» ورزيده و به نسيه رو كرده‏ است؛ گيرم باز هم دودوتاچهارتا كرده باشد. بله اگر از خیر سود گذشته بود، چه خوب. ولی همینکه به سود بلندمدت رو کرده، جای تحسین دارد. بله اگر می‌شد در ماه رمضان هیچ نخورد و «درمانده‌ای را دهد نان چاشت، چه بهتر. ولی اگر نشد، همینکه اجابت خواهش دل در خوردن وعدۀ صبحانه و نهارش را به وقت افطار به تاخیر می‌اندازد، آفرین دارد.
وقتی خود خدا افطار را در وقتش تجویز کرده، لمَ تُحرِّمُ ما احلَّ اللهُ لك؟
توى مؤمن مى‏توانى با مديريّت، هم به خوابت برسى‏ هم خوراكت هم عبادتت. نيل به معنويّت با ترك‏ ماديّت ملازم است؛ اما ميزانِ اين ترك را بايد او تعيين‏ كند. «لارهبانیةَ فى الأسلام» يعنى: تركِ همه ماديّت‏ لازم نيست. مقدارِ ترك، همان سى روز روزه در 365 روز است. براى اطاعتِ امر «فذروا البيع» در روز جمعه و «فاسعوا الى ذكر الله» چند دقيقه بيشتر لازم‏ نيست. بعدش بايد «فانتشروا فى الأرض» كه امرِ ديگرى است و اطاعتِ ديگرى مى‏طلبد. اگر منظور از اينكه «مؤمن تاجر است» يعنى هم به امر «ذروا البيع» عمل مى‏كند هم به «فانتشروا فى الأرض» و «ابتغوا من فضل الله»، البته كه چنين است.
بنده - ر.شيخ.م - بارها از زبان مرحوم مادرم از كودكى اين بيت را مى‏شنيدم كه:
با خدا باش! پادشاهى كن!بى‏خدا باش، هر چه خواهى كن!
اين بيت در ذهن من اين رسوب معنوى را داشت كه‏ باخدابودن نه‏تنها موجب محروميّت فرد از لذائذ و خواسته‏هاى دل نيست؛ كه راهى است براى ارضاى‏ كاملتر تمايلات نفسانى و «گذشتن از شهوات نقد براى نيل به نسيه‏هاى بزرگتر و بهتر!» با اين ذهنيّت سازگار است آيات شريفه‏اى همچون:
رَبَّنَآ َاتِنَا فِى الدُّنْيَا حَسَنَة وَ فِى الاْ‏خِرةِ حَسَنَة وَ قِنَا عَذَابَ النَّارِ.
و وقتى اين خبر را در اواسط دهه 70 در قم شنيدم، حس كردم تلفيق بين مادّيّت و معنويّت شدنى است:
آن دسته طلاب حوزۀ علمیه كه تمام قرآن را حفظ كنند، براى‏ برخوردارشدن از خانه‏هاى مسكونى و طلبه‏نشينِ‏ شهرك مهديّۀ قم، 40 امتياز دارند.»
در ختم مقال بياييد مانند بوستان سعدى دعاهايى براى هم بكنيم‏ كه دنيا و آخرتمان را توأمان در برگيرد و ما را هم به‏ خدا برساند هم خرما:
غم از گردش روزگارت مباد! - وز انديشه بر دل غبارت مباد
دل و كشورت جمع و معمور باد - ز مُلكتْ پراكندگى دور باد
تنَت باد پيوسته چون دين دُرست - ‏بدانديش را دل چو تدبيرْ سُست‏
درونت به تأييد حق شاد باد! - دل و دين و اقليمت آباد باد!
حياتت خوش و رفتنت بر صواب - ‏عبادت قبول و دعا مُستجاب‏
دلت روشن و وقتْ مجموع باد - قدمْ ثابت و پاّيه مرفوع باد!
(اين ابيات را از نقاط مختلف بوستان سعدى در يك جا گردآورده‏ام.)

پایان. رضا شيخ‌محمدی t.me/rSheikh
از عسل و مثل زرنگار به ورد کانورت شد در 9505


برچسب‌ها: عسل و مثل, تاکندی, تلاوت نطق‌اندرون
 |+| نوشته شده در  شنبه دوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 17:5  توسط شیخ 02537832100  | 
سخنرانی و قرائت رضا شیخ'محمدی، مسجد شیخ'الاءسلام قزوین، ۲۲ اردیبهشت ۹۵، روز میلاد امام حسین(ع)، ۷/۵ صبح، در محضر پدرشان آقای تاکندی و فضلای درس خارج ایشان و فریدون همتی استاندار قزوین:

https://telegram.me/rSheikh/892

http://www.mediafire.com/download/2d72bbjjh53ba44/950222_09127499479_ozrKhahiAzTama_qazvinSheikholeslam.mp3

http://s6.picofile.com/file/8255853768/950222_09127499479_ozrKhahiAzTama_qazvinSheikholeslam.mp3.html

لینک فیسبوکی:

https://m.facebook.com/sheikh.seda/?ref=bookmarks#!/sheikh.seda/photos/a.196411743830979.46213.134418796696941/705132986292183/?type=3&source=48&__tn__=E

 


برچسب‌ها: تلاوت نطق‌اندرون, تاکندی, قزوین
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

رضا شیخ محمدی، هنرمند ذوالفنون قزوینی: هرگز بر یک مدار نمانده ام!

به جای مقدمه؛
رضا شیخ محمدی را 28 سالی هست که می‌شناسم. جنس ِ وجودیش، از همان سال شصت‌و‌‌پنج که شناختمش به گونه‌ای بود که باورم شد که مظروف هیچ ظرفی نخواهد ماند! طلبه‌ای بود جستجوگر و طالب تجربه. شاید از همین رو هم بود که لباس آخوندی را آویخت و دوربین عکاسی به دست گرفت. خوشنویس قابلی بود و البته هست و پیش از آن قاری برجسته. در وادی هنر و ادب، منزلی نیست که او توقف نکرده باشد؛ از شعر گرفته تا کتابت و نیز ویراستاری. و‌الحق‌والانصاف، در هر رشته‌ای که خود را آزموده، تا ارتقاعی که دیده شود، بالا آمده است. از طلبگی تا آوازه خوانی، مسیر غریبی است که او پیموده و شاید برای کسی که بیشتر از یک دهه در دروس خارج فقه و اصول علمای صاحب نامی در قم تلمذ کرده، این مساله حجت شرعی هم داشته است. 
در این فرصت که مجالی دست داد تا در «گپ» فروردین امروز، با این هنرمند ذوالفنون گفتگو کنیم، به گفتگوی چالشی با او که همیشه منتقد این شاخ به آن شاخ پریدنش بودم، می‌اندیشیدم، اما پیشنهادش که؛ «برای همین نقدت، پاسخی خواهم نوشت» را منطقی‌تر یافتم که اهل قلم و ذوق و هنر را، شایسته همان است که خود بنگارد و خود منظور رساند!                       حسن سلیمانی

شبیه خلوت خود هستم!
همیشه تصوّر این چاکر رضا شیخ محمّدی این بود که قرآن شریف اگر «ثبات در قول» را از اوصاف اهل ایمان ذکر کرده، منظورش ایجاد راه‌بندان بر سر پر و بال ‌دادن فرد به ذوقیّات مختلف و چندپیشگی نیست. در جایش این بحث را خواهم شکافت. حاصل اینکه از ابتدا هرگز بر یک مدار نماندم. یک روز مُدرّس درس «سیوطی» و «هدایه» در مدرسه علمیه امام صادق(ع) قزوین بودم و یک روز فیلمبردار مراسم یادبود مادر استاد شجریان در مسجد نور میدان فاطمی. از این شاخ به آن شاخه پریدنم ریشه در این میل داشت که حتی الأستطاعه آنگونه زندگی کنم که دوست دارم و به قول سهراب: «شبیه خلوت خود باشم». هم مشق ریاگریزی و ایجاد یکدستی میان بود و نمودم کنم و هم اگر سهم و حَظّی در نهادم نهاده شده، مزّه‌اش را بچشم و ناکام نمیرم. اگر دوست دارم با عمامه در مسجدالنبی قزوین قبل از خطبه‌خوانی امام جمعه، با الحان قاریان مصری اذان بگویم، بتوانم و این کار را خروج از زیّ طلبگی ندانم. در همان حال اگر رمان «کلیدر» را می‌خوانم و لذّت می‌برم، این التذاذ را روی سن بیاورم و مقالهء تمجیدآمیزی در خصوص این تاثیرپذیری چاپ کنم و اگر گفتند که محمود دولت‌آبادی دگراندیش است، بگویم: من به سیاق قرآن، اگر به منافع شراب اذعان می‌کنم، هدفم چشم‌پوشی از مضرّاتش نیست.
 
ذوقی که قلقلکم می‌دهد
در تنوع‌پذیری من، آقازاده بودن بی‌تأثیر نبود. اگر غم معاش در حدی که به برخی فشار می‌آورد، مرا از پا درآورده بود، شاید ناچار بودم در یک شغل و پیشه، جذب بازار کار شوم و ثابت‌قدم بمانم تا به آب برسم؛ ضمن اینکه خانواده‌دار بودم و به تعبیر محسن قرائتی اگر خود آقا ابوالفضل(ع) قربةالی الله به کربلا آمده، اسبش که نباید گرسنگی بکشد! عیال مربوطه از درون یک خانواده‌ی نیمه‌مرفّه به ذوق وصلت با یک بچه‌آخوند که پدرش تقوایش را تضمین کرده بود و بقیه جهات را خیر، دل از قید پایتخت زده و چند پیشنهاد خواستگاری را رد کرده بود و وقتی جواب «بله» را صوتی و مکتوب داده بود، می‌دید شوهر جوانش وقتی کمترین زمینه‌ی یک ذوق را در خود می‌یابد (که حتّی در حدّ کم و کمتر از حد بازدهی مالی) قلقلکش می‌دهد، اجابتش می‌کند و ماه‌ها برای آن وقت و قوّت می‌گذارد. آری چنین بود! اگر برای مجله‌ی اطلاعات هفتگی و جوانان امروز، کاریکلماتور می‌نوشتم و می‌فرستادم، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، حقّ‌التألیف بود؛ عین آدم فارغ از کار و باری که در جایی در مسیر تردّد خلق‌الله بایستد و به هر کس که به او خوش‌و‌بش کرد، پاسخ دهد. و چرا ندهم؟ 

من و پدر، کار برای خلق!
وقتی حس کردم توان سرودن رباعی و دوبیتی دارم، در جلسات شعر حوزه‌ی اندیشه و هنر اسلامی در تالار اندیشه شرکت می‌کردم و به سیاق زنده‌یاد قیصر امین‌پور شعر گفتم. اگر در دهه‌ی 60 شمسی برای دفتر تبلیغات آقای سید حسن موینی پلاکارت‌های بلند به خطّ رُقعه (که آن سالها در قزوین نامتعارف و جدید می‌نمود) می‌نوشتم، قصد و غرضم بهره‌وروی از فرصت برای آفرینش بود. در همان مقطع پدرم شیخ تاکندی هم برای «خلق» کار می‌کرد. با این تفاوت که او برای خلق (به معنی مردم) و من برای خلق (به معنی آفرینش هنری). لذا به فکر دستمزد نبودم. پدرم هم به فکر پاکت نبود. ولی چشم به ادای تکلیف داشت. من هم داشتم. فوقش ادای دین به خودم و زمینه‌ای که در من به ودیعت نهاده شده بود. فراغت از نان و نواله و دریافتی ماهانه، یک غرور و خودرأیی هم به من می‌داد که عرصه‌ی نگارش روی پارچه را آنجور که خود دوست داشتم، بیازمایم. لذا وقتی آقا سید حسن موینی که الان شده امام جمعه‌ی شهرک محمدیّه می‌گفت: «این خط که نوشته‌ای، مردم نمی‌توانند بخوانند.» من می‌توانستم با اقتدار بر رأیم پای بفشرم. (لااقل در این یک قلم به آیه‌ی قرآن که ثبات قول داشته باشید، عمل می‌کردم!) یا وقتی در نشریه‌ی ولایت به مدیریت سید عبدالعظیم موسوی صفحه‌بندی را (که مرحوم غلامحسین مجابی به شوخی به کار من می‌گفت: صفحه‌چسبانی!) به عهده گرفتم، بارها به خاطر شیوه‌ی صفحه‌آرایی که مبتنی بر ابتکار و نوگرایی و چارچوب‌شکنی بود، اعتراض برخی دست‌اندرکاران نشریه را برانگیختم و شورای حلّ اختلاف گذاشتند. قول دادم کمی عوض شوم؛ ولی چون هدفم گرفتن حقوق نبود، آنقدرها ریشم زیر سنگ آنها نبود و سماجتم برش داشت!
 
به دنبال فرصت شکافتن خودم!
به نظرم بسیاری از کسانی که بر یک شغل و حرفه می‌مانند و اجازه‌ی پروبال‌دادن به اذواق دیگرشان را نمی‌دهند، هدفشان نه عمل به دستور قرآنی «لزوم ثبات بر قول» که ترس از دست دادن شغلی است که در آن جا افتاده‌اند و البته غم قطع شدن نان. یا می‌ترسند تلوّنشان باعث شود بعدترها نتوانند کاندید فلان انتخابات شوند؛ لذا مواظب رفتار خویشند. این مواظبت به خاطر نفس آداب‌دانی و دستور شرع به حفظ ظاهر نیست. ولی این جماعت در پس نقاب شرع و عرف، مدیریت خود را می‌کنند تا کرسیی را تصاحب کنند. چه ربطی دارد به من که پاسدار امیال خویشم؟ برخی از این حضرات حال و حوصله‌ی پاسخگویی به مخاطبان و پیگیران احوالشان را ندارند که چرا چنان بودی و چنین شدی؟ از قضا من، شهوتِ تحلیل و روانکاوی خودم را دارم و دوست دارم به بهانه‌ی پاسخ حتی به معترضانم، فرصت یابم خودم را بشکافم و تولید محتوای مکتوب و شفاهی کنم. عدّه‌ای برای حفظ شأن خانوادگی در تلاشند. من، برخی و بسیاری از موفقیّت‌هایم را وامدار شیخنا تاکندی بوده‌ام و بسیار از ایشان بهره گرفته‌ام و در ازایش سرویس داده‌ام؛ همچون بازنویسی کامل کتاب‌های ایشان: «نامه‌ی روحفزا» و «عسل و مثل» و «غافل کیست» (در دست انتشار) و تلاش مجدّانه برای ضبط سخنرانی‌هایشان و بایگانی و انتشار در محیط اینترنت. کتاب روحفزا و عسل و مثل که چاپ شد، ایشان تعبیر کرد: خمیر از پدر بود و پسر به نان تبدیل کرد. با این حال این انتساب به پدر، منعم نکرد که به شیوه‌ی سنّتی آواز ‌بخوانم و پا در وادیی بگذارم که شاید پدرم برای حجّت شرعیش هم دلیل کافی ندارد.
این «همراهی با پدر» در عین «ناهمراهی» از قضا با اتّکا به قوّه‌ی تحلیل مردم و توانا دانستن آنها در حلّ این تناقض صوری، انجام شده است. اگر نترسیده‌ام که سال 65 روحانی گردان حضرت رسول(ص) در باختران باشم و قریب سی سال بعد تصنیف ارکسترالی را با سیبیل‌هایی پرپشت در جلوی دوربین تلویزیون لبزنی (پلی‌بک) کنم، باورم این بوده که مردم ما این تغییر را نه به حساب دورنگی و بوقلمون‌صفت‌ بودنم که به حساب استعدادهای مختلف و متضادّ یک انسان و نقش‌پذیریش می‌گذارند و تحسین هم می‌کنند.
 
بی‌چوب نمانده رفتارم!
البته در آخر، یقین ندارم که بعدا" از این حالت پشیمان نشوم و چوبش را نخورم. شاهد اینکه یک بار بعد از اتمام سرپرستی «جعفر نصیری شهرکی» بر حوزه‌ی هنری استان قزوین که قرار بود برای پست ریاست این حوزه فردی را درنظر گیرند، آنگونه که دامادمان سید عباس قوامی نقل می‌کرد، مرحوم آقای شیخ محمّد لشگری امام جمعه‌ی موقت قزوین بنده را پیشنهاد داده بود. دکتر علی شیرخانی از دوستان قدیمی به من زنگ زد و گفت: «آماده باش که روی شما دارند رایزنی می‌کنند.» مدتی گذشت و خبری نشد و فرد دیگری انتخاب شد. سید عباس قوامی که از منتقدین آن دسته از رفتارهای من است که آینده‌ی شغلیم را به خطر می‌اندازد، یک بار در تأیید انتقاداتش از من می‌گفت: «انگار در مسیر انتخاب شما برای ریاست حوزه‌ی هنری کار به استعلام کشیده بود و آنجا گفته بودند ایشان اینجا سابقه‌ی خوبی ندارد!»
                                                                    پنجشنبه 22 خرداد 1393 / 23:59:35 

لینک دریافت عکس رضا شیخ محمدی که در مصاحبه به کار رفته است، با کیفیت بالا: اینجا

حذف پست در فاجعۀ حذفهای بلاگفایی. ریکاوری از آرشیوم در 97/1

برچسب‌ها: حسن سلیمانی, قزوین, تاکندی, سید عبدالعظیم موسوی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

۱۷ دی ۸۸، کرمان، نزدیک میدان آزادی، کوچه بهمنیار، آموزشگاه موسیقی گلپونه‌ها

آوار: ای جان و جهان من کجایی؟ آخر بر من چرا نیایی؟ شعر:  ــنایےغزنوے
کارعمل (تصنیف بداهه‌ا)ی اجرا کردم روی غزل جبلی غرجستانی که بجاست با مشورت یک آهنگساز و تنظیم‌کننده به کار خوب استودیویی تبدیل شود:

ما توبۀ دیرینه شکستیم دگر بار - وز بند بد و نیک بجستیم دگر بار
در میکده رفتیم و دل و خرقه و سوگند - دادیم و نهادیم و شکستیم دگر
اندر صف اوباش برآسوده ز پرخاش - با دلبر قلّاش نشستیم دگر بار
هرچند ز تیر مژۀ تو دل و جان را - در معرکۀ عشق بخستیم دگر بار
ای بسته زرِه‌وار سر زلف به عمدا - دل در هوس عشق تو بستیم دگر بار
المنة لله که به پیمانۀ عشقت - از خواجگی خویش برستیم دگر بار 
آرشیو شیخ: J3

لینک فیلم کامل اجرا (میکس با ادیوس۷ در سال ۹۹): تلگرام / آپارات 
لینک فیلم یک‌دقیقه‌ای برشی از آواز فوق میکس‌ با ادیوس با صحنه‌های پول‌شماری (غبارروبی امامزاده حسین قزوین) با شرکت پدرم تاکندیمدیافایر / تلگرام


برچسب‌ها: ویولون, کرمان, عادل منصوری, کارعمل
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه سی ام خرداد ۱۳۹۲ساعت 23:7  توسط شیخ 02537832100  | 

حاج سیّد قاسم جمالی‌ها پدربزرگ عیال بنده امروز جمعه ۱۴ خرداد ۸۹ مصادف با میلاد مسعود حضرت زهرا(س) و سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی(ره) دار فانی را وداع گفت و فردا ۱۵ خرداد تشییع و در قبرستان باغ بهشت قم به خاک سپرده خواهد شد. خدایش بیامرزد!


برچسب‌ها: زینب میرکمالی, تاکندی, امین
 |+| نوشته شده در  جمعه چهاردهم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:2  توسط شیخ 02537832100  | 

qom.reza: http://www.4shared.com/audio/6JrmGKze/zaval.html
qom.reza: شنیدی این فایلو؟
yusof_ghiasi: valla dishabam ferestadinesh
yusof_ghiasi: man avalesho shenidam
yusof_ghiasi: didam alaghei nadaram
qom.reza: عجب
qom.reza: کوتاه بودا
yusof_ghiasi: e?
qom.reza: یه فایل تلفیقی بود از چند ثانیه مکالمهء تلفنی که کات میخوره به یک ضربیخوانی
qom.reza: میخواستم بدونم نظرتو که چطوره کارهایی از این دست تولید کردن؟
yusof_ghiasi: nazari nadaram
yusof_ghiasi: tarjih midam be jash beshinam radif e segah e Kasaei ro beshnavam
yusof_ghiasi: kheyli pore
qom.reza: عجب
yusof_ghiasi: emruz ba aghaye Mostafa Rezaei dashtam gooshesh mikardam
qom.reza: عجب
yusof_ghiasi: are
qom.reza: همون که به من تخفیف بزرگ زندگیم رو داد
yusof_ghiasi: yani chi?
qom.reza: و گذاشت که از قزوین با خاطرهء خوش خارج شم
yusof_ghiasi: ar
yusof_ghiasi: aer
yusof_ghiasi: are
yusof_ghiasi: doroste
qom.reza: جالبه که دو جا من و ایشان پشت سر هم نمایشگاه گذاشتیم
yusof_ghiasi: uhum
qom.reza: من در واقع یجورایی خواستم ادای ایشون رو درارم
qom.reza: نمیگفت؟
yusof_ghiasi: na
yusof_ghiasi: emruz faghat yeki 2 bar esm e shoma ro ghati e esm e kasani ke mishnakhtim avordim va mese baghie yadi azatun kardim.
yusof_ghiasi: va albate bad az avordan e esmetun ye khandeye na khod agah ham be vojood oomad
qom.reza: خب این به خاطر اون هالهء طنزآمیزیه که گرداگرد شخصیت منو فراگرفته
qom.reza: و عاملش هم خودم بودم دیگه
qom.reza: من اگه بتونم با حفظ این هاله که به شدت به جدیت کارم آسیب میزنه این روند برگزاری نمایشگاههام رو ادامه بدم پارادوکس جالبی میشه
yusof_ghiasi: خود گوزي و خود خندي / الحق که هنرمندي
qom.reza: ببین! من اگه با این هالهء سخره آمیزی که گردم هست میرفتم فرض کن دلقک میشدم تعجب نداشت
qom.reza: اگه از سوی دیگه
qom.reza: میرفتم به خاطر خوشنویس بودنم کراوات میزدم و یه افهء استادی و هنرمندی میذاشتم و شق و رق راه میرفتم مثل استاد ابراهیمی در کرمان بازم عادی بود
qom.reza: ولی رفتارت دلقک آمیز باشه و اونوخ بری وسط کرمان جلسهء پرسش و پاسخ خوشنویسی بزاری این غرابت داره دیگه. نداره؟
qom.reza: و من کشته مردهء این غرابتم
yusof_ghiasi: با کريمان اين کارها دشوار نيست
qom.reza: مصطفی رضایی خبر از افتضاحی که در نمایشگاه قزوین من ببار آمد داشت یا نه؟
yusof_ghiasi: nemidoonam
qom.reza: میدونی اشاره ام دقیقا به چیه؟
yusof_ghiasi: na
qom.reza: در مدتی که در قزوین نمایشگاه داشتم, هرقدر منتظر موندم که کسی از من تابلوخطی بخره نخریدند
qom.reza: نمایشگاه من به لطف تاءخیر مصطفی رضایی چند روز تمدید شد
qom.reza: در روزهای باقیمانده خودمو به آب و آتش میزدم
qom.reza: مهمون خونه ی پدر و مادرم بودم و اونها هم هی میگفتند: بیخودی خودتو معطل کردی
yusof_ghiasi: uhm
qom.reza: به خصوص پدرم دل خوشی از این کارهای من نداره
qom.reza: و میگه من دوس دارم تو عین خودم آخوند بشی و به کمتر از این راضی نیستم
qom.reza: حالا میخای خدای خط بشی به درد من نمیخوره
qom.reza: اما در آخوندی اگه یک طلبهء روضه خوان مخلص که خودش بالای منبر بیشتر از مستمعینش در رثای اهلبیت اشک بریزه بشی بیشتر دوس دارم و به تضمین آیندهء سعادت آمیزت مطمئن میشم
qom.reza: به هر حال
qom.reza: آقا ما روزهای آخر که گفتند مصطفی رضایی دیر میاد و بازم میتونی نمایشگاهتو ادامه بدی دست به دامن ابوی شدیم که
qom.reza: به استاندار قزوین که دوستت هست زنگ بزن و دعوتش کن که از نمایشگاه ما بازدید کنه
qom.reza: بلکم چیزی بتونیم بهش بفروشیم
qom.reza: ایشون زنگ زدند و آقای مهندس ط.ح.ا.ی.ی وعده کرد که خواهد آمد
qom.reza: هی منتظر شدیم ولی خبری نشد
qom.reza: دوباره در روزهای پایانی نمایشگاه به ابوی گفتم که مجددا تماس بگیر
qom.reza: گفت: دیگه من تماسمو گرفتم
qom.reza: اگه گفته میام که میاد دیگه
qom.reza: گفتم داره وخت تموم میشه

qom.reza: و روزهای آخره
qom.reza: دو روز مونده به اتمام نمایشگاه بعد از تماسهای دیگر ابوی, استاندار قدم رنجه کرد و در گالری مهر حوزهء هنری از نمایشگاه بنده به اتفاق آیت الله ب.ا.ر.ی.ک.ب.ی.ن امام جمعهء شهر بازدید کرد
qom.reza: نیم ساعتی این بازدید به درازا کشید و
qom.reza: وقتی استاندار داشت خارج میشد من درگوشی بهش گفتم که خلاصه این کارها صرفا برای نمایش اینجا نیست
qom.reza: و ما قصد فروش هم داریم. اگه مساعدتی بکنید مزید تشکر خواهد بود.
qom.reza: ایستاد
qom.reza: گفت: آقای شیخ محمدی! دست ما بسته است
qom.reza: و بودجه ای که استانداری در اختیار داره تعریف و ردیف خودشو داره
qom.reza: ما در قالب خرید آثار هنری میتونیم هر از گاه «اکسپو»یی برگزار کنیم
qom.reza: اونجا هم نه شما که همهء هنرمندان خطهء خط و دیگر حرفه ها و مشاغل هنری کارشونو عرضه میکنن
qom.reza: و هر کس هم بخاد میاد میخره
qom.reza: شما اکسپو شرکت کردید؟
qom.reza: گفتم: خیر! از من برای قزوین دعوت نکردند. گفتند شما هنرمند قمی هستید. در حالی که من ده سال در قزوین بودم
qom.reza: گفت: به هر حال اینجوریاس
qom.reza: جوابش منفی بود
qom.reza: ولی وختی سوار ماشینش که از شبیه ون بود ولی بزرگتر و در کشویی خوشگلی داشت شد و معاونینش هم باهاش بودند
qom.reza: به یکی از معاونینش چیزی گفت و اونم به رئیس ح.وزهء هن.ر.ی قزوین که یحتمل مصطفی رضایی دقیق بشناسه چیزی گفت
qom.reza: بعد فهمیدیم که گفته: آقای فری.ب.رز ش.یری.ن.ی! چون شما خودتون دستی در هنر خوشنویسی دارید چنتا از کارهای
qom.reza: آقای شیخ ممدی رو انتخاب کنید بلکه در قالب یک طرح حمایت از هنرمند از ایشون خریداری کنیم

 


yusof_ghiasi: ye bar goftam
yusof_ghiasi: shoma mokhatabetun ro doros entekhab nemikonin
yusof_ghiasi: emruz to uni
yusof_ghiasi: ke Mr Rezaei nemayeshgah dare
yusof_ghiasi: ye dokhtar e khoshgel oomad o goft tablo hatun ro mikharam
yusof_ghiasi: Mr Rezaei goft forooshi nis
yusof_ghiasi: vali zir e 400t nis
yusof_ghiasi: ya masalan in hame adamaye balashahri hastan ke tablo hatun ro doos daran va mikharan
yusof_ghiasi: berin soraghe oona
yusof_ghiasi: tabi'atan adamaye hesabi tablohatun ro doos nadaran
yusof_ghiasi: va bishtar be cheshm e fokahi beheshoon negah mikonan
yusof_ghiasi: doroste ke kollli ehsas tooshoon has
yusof_ghiasi: vali khoobe ke ina ro be ahlesh neshun bedin
yusof_ghiasi: na be ostanadar o faghih o emam jome o ..
qom.reza: داستانم ادامه داشت. ولی رفتم پیش مهمون. بقیه شو بعدا برات تعریف میکنم که چه افتضاحی شد
qom.reza: .
qom.reza: کدوم نمایشگاه کاراشو به نمایش گذاشته؟
qom.reza: کدوم دانشگاه؟


برچسب‌ها: یوسف غیاثی, کرمان, مصطفی رضایی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۸۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

تقدیم می‌کنم این پست ناقابل را به محصول تمام دوستی‌ها و دوستیابی‌هایم؛ آنکه لعبتی از جنس فلسفه و وسوسه‌اش نامیده‌ام؛ وفا سبحانی

راقم این سطور در خلال عمر ۴۴ ساله‌اش همواره به یکی از این دو شیوه آموخته است:
یکی همان راه و رسم پاخورده، کلاسیک و عنوان‌دار آموزشی که با تحصیل در مدارس فرهنگی تا مقطع دیپلم، نیز ایضاّ تلمّذ دروس مدوّن حوزوی و حتّی حضور در کلاس‌های آموزش خوشنویسی و آواز به صورت مشخّص و طیّ جدول زمانی، میسّر شده است.
دو دیگر آموزش آزاد و تفنّنی بوده که بی‌هیچ طرح و دورخیز قبلی، اغلب با افتادن در یک جریان و همراه‌شدن با یک جمع دوستانه یا تور مسافرتی یا کلوپ شبانه و حتّی به یمن و مدد تصادف و به قول قرآن «رجماً بالغیب» محقّق گردیده است.
شگفتا که همواره هرچه در مسیر آموزشی نخست تلاش و تکاپو و حتّی استراحت کرده یا به مرخّصی رفته‌ام، تشویق و ترغیب شده‌ام. ولی بابت پویش مسیر دوم - حتّی اگر با بیدارخوابی و رنجه‌کردن و شکنجه‌شدن همراه بوده - نوعاً نه که تمجید نشده‌ام، انگ گرایش به لاطائلات و اتلاف وقت و از کف‌دادن نقد و سرمایه‌ی عمر بر من خورده و به اتّهامات عدیده متهّم و محکوم گردیده‌ام.
این در حالی است که در بطن و متن و حاشیه‌ی کلاس‌های اصلی و محوری، بر موج برخی دوستی‌های فرعی، وارد مسیری برای آموزش آزاد هنری شده‌ام که توفیقات بایسته و پیوسته‌ای نصیب من شده و خروجی آن، دلنوشته‌ها و دلسروده‌های عمیقی بوده است.
ربع قرن پیش در تابستان سال ۱۳۶۳ شمسی که نوزده بهار بیشتر از عمرم نمی‌گذشت، یکی از این جریانات برایم پیش آمد که انداختن زورق تدبیرم بر آن، تقدیر نیکویی رقم زد.
مقطعی بود که تازه در قزوین وارد تحصیلات حوزوی و طلبگی نزد پدرم شده بودم. ایشان در آن سنوات از قم به این شهر رحل اقامت افکنده، صبح‌ها در مدرسه‌ی علمیّه‌ شیخ‌الاءسلام و بعد از ظهرها در مدرسه‌ی قدیمی و کهنه‌ی - صالحیه - که چند پلّه از خیابان مولوی پایینتر بود، تدریس می‌کرد.
صحن مدرسه و اجتماع دوستان با ردا و عبای طلبگی و پیراهن یقه‌سه‌سانتی در کنار حوض بزرگ مدرسه، زمنیه‌ساز یک دوستی موءثّر گردید. پسری با دوچرخه‌ی یاماها به مدرسه می‌آمد و با شیخ ذوالفقار انصاری مباحثه‌ی طلبگی داشت. سنّش از من کمتر بود، ولی چند درس از من جلوتر گذرانده بود. به تدریج صحبت و گفتگو با این پسر که یکی از پاهایش مشکل کوچک و مادرزادی داشت، گل انداخت. من رضا شیخ‌ محمّدی هستم پسر همین آقای تاکندی که اینجا تدریس می‌کند و شما؟
- من سیّد مصطفی صادقی اهل روستای شال اطراف قزوین.
سید مصطفی زمینه‌ی ارتباط مرا با مجلّه‌ی «اطّلاعات هفتگی» فراهم کرد. این مجلّه در شمار مجلاّت تخصّصی ادبیات نبود. مجلّه‌ا‌ی بود هفته‌ویجار که به طور هفتگی بر پیشخوان مجلّه‌فورشی‌ها ظاهر می‌شد. مثل مجلاّتی مشابه، وقتی می‌خریدیش در صفحات مختلف آن مواجه می‌شدی با گونه‌های مختلف تولیدات ادبی، خبری و هنری از عکّاسی تا آشپزی و روش باز و بسته‌کردن اسلحه و روغنکاری آن تا روش داستان‌نویسی تا تحوّلات سیاسی منطقه و خلاصه ملغمه‌ای بود از طنز و جدّی و مناسب برای هر ذوق و سلیقه‌ای.
در خلال صحبت با سیّد مصطفی صادقی گفتم که جسته و گریخته شعر می‌گویم و چیزهایی سر هم می‌کنم. گفت: اتّفاقاً بعضی از طلبه‌های همین مدرسه که ذوقی در این خصوص دارند، نمونه ‌ای از کارهایشان را در اختیار من گذاشته‌اند و برای مجلّه‌ی اطّلاعات هفتگی فرستاده‌ام. از جمله از طبع‌آزمایی‌های صادق مرادی یاد کرد. شیخی که بعدها به خواستگاری خواهرم آمد و لقب اوّلین و بزرگترین داماد آقای تاکندی را به خود اختصاص داد.
صادقی نمونه‌ای از سروده‌های شیخ صادق را برای مجلّه‌ی مزبور پست کرده و پاسخگوی مجلّه هم مدّتی بعد به نقد آن پرداخته و حاصل کار را چاپ کرده بود.
وقتی سیّد مصطفی نامه‌ی چاپ‌شده‌ی شیخ صادق را در مجلّه «اطلاعات هفتگی» به من نشان داد، تصمیم کبرایی گرفتم و آن را عملی هم کردم و خودم به صورت خودجوش در صدد برآمدم تا برخی از ذوق‌آزمائی‌هایم را در حوزه‌ی سرایش شعر برای پاسخگوی مجلّه‌ی مزبور بفرستم تا نقدش کند و اگر در حدّ استانداردهای مورد نظرش بود، چاپ کند.
مجلّّه‌ی مزبور دو صفحه‌ی شعر داشت که در یکی به نام «جوانه‌های ادبی» تجربیّات موفّق نوآموزان خطّه‌ی شعر را به چاپ می‌رساندند و در صفحه‌ی دیگر به نام «تماشاگه‌ راز» اشعار معاریف و مشاهیر را.
ارتباط من با مجلّه‌ی اطّلاعات هفتگی که تا دو سال بعد از آن هم ادامه یافت منجر به آشنایی‌ام با شعرای خوب معاصر زنده‌یادان: قیصر امین‌پور و سید حسن حسینی و نیز ساعد باقری و وحید امیری و عبدالملکیان و پرویز بیگی حبیب‌آبادی و دیگر شعرایی گردید که در مکان فرهنگی معروفی به نام حوزه‌ی اندیشه و هنر اسلامی جمع شده و یک هسته‌ی فرهنگی فعّال تشکیل داده بودند، مکانی که بعدترها به «حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی» تغییر نام یافت.
کم‌کم هنگام تورّق صفحه‌ی عکس مجلّات هفتگی و جوانان حس کردم زمینه برای پروبال‌دادن به ذوق عکّاسی‌ام مساعد است. نمونه‌ی کاریکلماتور که دیدم هوس کردم خودم تولید مثل کنم. نثر ادبی و طنزنگاری‌ها به نمونه‌سازی وسوسه‌ام کرد.
در ادامه، اسکنی از صفحات مجلاّت مزبور که نمونه‌ای از آثار مرا در خود دارد، ارائه شده است.

پاسخ به شعر ارسالی شیخ صادق مرادی
اولین شعر چاپ شده ی من در اطلاعات هفتگیمطلب من در مورد عکس بزکاریکلماتور منکاریکلماتور منشعر من / در روز ازلمثنوی طنز من در مورد صدام اعلام برنده شدنم برای مثنوی طنز صداممطلب معصومه شیخ محمدی خواهرم در مورد عکس صدامکاریکلماتور منکاریکلماتورعکس هواپیما کار من در مجله جوانان امروزکاریکلماتور من


برچسب‌ها: سید مصطفی صادقی, وفا سبحانی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  شنبه یکم فروردین ۱۳۸۸ساعت 21:0  توسط شیخ 02537832100  | 
 Masoud Nejabati <nejabati@gmail.com> wrote:
ba salam be elate yakhbandan
nashod khedmat berasam
va in jeld ra ke modati ast tarahi shode
taghdim konam
eradatmand
nejabati

--- On Wed, 1/9/08, reza sheikh <qom.reza@yahoo.com> wrote:
From: reza sheikh <qom.reza@yahoo.com>
Subject: Re: Cover Book
To: "Masoud Nejabati" <nejabati@gmail.com>
Date: Wednesday, January 9, 2008, 11:27 PM

!ba arze ozr va ebraze tashakkor
tarhe roohfaza ra dariaft kardam. be nasher neshan midaham va baraie baqeiieie qazaia miaiam nazdetan.
r.sheikhmohammadi
www.ESHQ.ir

On 3/6/09, reza sheikh <qom.reza@yahoo.com> wrote:


--- On Fri, 3/6/09, reza sheikh <qom.reza@yahoo.com> wrote:
From: reza sheikh <qom.reza@yahoo.com>
Subject: Re: Cover Book
Date: Friday, March 6, 2009, 5:48 PM

با سلام و احترام. مطالب روی جلد کتاب به این ترتیب است:
عنوان اصلی: نامه‌ی روح‌فزا
زیرش بیاید: منشور مردم‌سالاری دینی
و زیرش کوچکتر بیاید: شرح نامه‌ی علی(ع) به مالک اشتر
نویسندگان: علی محمّدی تاکندی، رضا شیخ‌محمّدی
تعداد صفحات: ۷۰۰ صفحه کاغذ اندونزی است. و شابک را ناشر گفت که خودش قرار می‌دهد.
با احترام. رضا شیخ محمدی
شانزده اسفند هشتاد و هفت

--- On Fri, 3/6/09, Masoud Nejabati <nejabati@gmail.com> wrote:
From: Masoud Nejabati <nejabati@gmail.com>
Subject: Re: Fw: Re: Cover Book
To: qom.reza@yahoo.com
Date: Friday, March 6, 2009, 6:16 PM
هو الغفور
با سلام
لطفا مشخص فرمایید جلد شومیز است یا گالینگور و گرم کاغذ 70 است یا 60
با تشکر
نجابتی


 
On 3/6/09, reza sheikh <qom.reza@yahoo.com> wrote:
هو خالق‌العصفور و الناقور و الطنبور و الانگور!
با عرض علیک السلام و احترام
جلد از نوع سخت است که طرح به صورت روکش روی آن قرار می‌گیرد. کاغذ هفتاد گرمی است

Fri, March 6, 2009 9:59:35 AM
Re: Fw: Re: Cover Book
From: Masoud Nejabati <nejabati@gmail.com
View Contact
To: qom.reza@yahoo.com  

هو الله احد
به چشم جناب استاد
در اولین فرصت فایل نهایی تقدیم می گردد
شب خوش


تصویر فایلی که در نهایت، استاد مسعود نجابتی طراحی کردند و رایت‌شده‌اش را روی سی.دی با پسوند تیف در ساعت ۸ صبح روز ۲۴ اسفند ۸۷ به بنده تحویل دادند، در اینجا تقدیم می‌شود ... بابت این کار ۱۰۰ ه.ت که کاظم عابدینی مطلق (ناشر کتاب) به بنده داده بود، چند ماه بعدش خدمت استاد تقدیم کردم.
لینک فیسبوکی: اینجا

برچسب‌ها: مسعود نجابتی, کاظم عابدینی مطلق, نامۀ روحفزا, تاکندی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۸۷ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

روخوانی قرآن را حدودآ ۳۵ سال پیش از مرحوم پدربزرگم حاج ملاّ علی‌اصغر محمدی تاکندی (که دقیقآ ۳۰ سال از فوتش می‌گذرد) در قم آموختم و از همان کودکی، تحت تأثیر صوت خوش قاریان مصری به خصوص مرحوم عبدالباسط قرار می‌گرفتم. یک بار به خاطر دارم در میدان آستانه‌ی قم و نزدیک اذان مغرب، سوره‌ی یوسف عبدالباسط از بلندگوهای حرم حضرت معصومه‌(س) پخش می‌شد و من از فرط هیجان در میدان می‌دویدم!
به تدریج، تجوید و فنون قرائت را از نوار قاریان شهیر مصری فراگرفتم.
در مدت ۱۰ سال اقامت در قزوین، در دهه‌ی ۶۰ شمسی قرائت قرآن را با صوت و لحن در جلسات قرائت و زیر نظر و با راهنمایی‌های استاد محمدکاظم نداف و با بهره‌ی مستدام از نوارهای مجلسی قرآء مشهور مصر و عمدتآ مرحوم مصطفی‌اسمعیل و محمد عبدالعزیز حصّان پی گرفتم. به تدریج کلکسیونی از اجراهای قرآء گردآوری کردم و بهترین‌های آنها را همواره استماع و با دوستان اهل فن و ذوق تحلیل کرده‌ام.
هجرت به قم در سال ۷۳ از جهتی مرا از دنیای فنون قرائت دور کرد و در گود موسیقی ایرانی انداخت؛ با این حال همچنان به قرائت قرآن با صوت خوش عشق می‌ورزم و گهگاه در جلسات و نشست‌ها از حقیر برای این منظور دعوت به عمل می‌آید.
دو فایل صوتی را ضمیمه‌ی این پست می‌کنم:
یکی قرائت قرآن حقیر در سال ۵۴ شمسی - زمانی که ده ساله بودم و در قم به کلاس چهارم دبستان می‌رفتم و پدرم ضبط این اجرا را بر روی نوار کاست، به کمک یک دستگاه ضبط صوت که از دوستش شیخ سلمان کاظمی به امانت گرفت، میسر ساخت.
اجرای دوم آخرین قرائت قرآن حقیر است در تاریخ ۱۱/۹/۸۵ در شروع جلسه‌ی ویژه‌ی انجمن موسیقی قم که به ارائه‌ی گزارش مالی و عملکرد انجمن از بدو تأسیس اختصاص داشت. در این جلسه این افراد حضور داشتند:
استاد حسن آهنگران، حسن شیرزاد، امیر زینلی (رئیس انجمن)، امیر حاج‌ابراهیمی، امیر احمدی، رضا مهاجر، ذبیح‌الله معصومی، مصطفی سیادت، رضا شهیدی و ...


برچسب‌ها: تاکندی, قم, عبدالباسط, نداف
 |+| نوشته شده در  شنبه یازدهم آذر ۱۳۸۵ساعت 6:54  توسط شیخ 02537832100  | 

امروز در قم عالِمى ربّانى تشييع مى‌‏شود؛ فقیه مُبرّزی كه این چاکر چرک، یک دهه، فرصت استفاضه از محضر او را داشت؛ ولى در مقام برخورداری از اين بخت بلند، کوتاهی کرد. حضور و حيات مرحوم آیت‌الله ميرزا جواد آقا تبريزى‏ (مجتهدى همنام با ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى) و درس خارج فقه ايشان كه‏ صبح‏‌ها در مسجد اعظم قم برگزار مى‌‏شد، يك فرصت طلايى براى كسانى بود كه مى‏‌خواستند قوّهٔ اجتهاد و استنباط را در خود، با درك محضر يكى از بهترين شاگردان مرحوم آیت‌الله سیّد ابوالقاسم خويى(ره) تقويت كنند.
بعدها شايد به‌کرّات از سوی خود یا دیگران مورد ملامت‏ قرار گيرم كه چگونه بيش از ده سال در زمان اين فقيه زيستى و در نزديكى خانه‏ و محلّ تدريس او سُكنى داشتى و حتّی نامت در ليست طلاّب شهره‌‏بگير حوزه‌ٔ علمیّه بود؛ ولى‏ كمترين بهره را از اين فحْل فقه و فقاهت نبردى و در ساعت تدريس او (حدود 
۸ صبح) يا در منزل خُسبيدى يا در كار تحقيق بر روى مقوله‌های بی‌ربطی بودی که با هدفی که برای آن به قم آمده بودی یا  فرستاده بودندت، در تنافی بود... و آن چند جلسه‌ای را هم كه در درس خارج فقه ايشان در اوايل دههٔ هفتاد حضور يافتى، تنها به برخى تكّه‏‌هاى طنزآميز و آميخته با لهجهٔ غليظ تركى آن مرحوم، اكتفا كردى و احياناً ثبت انتقاداتى كه به برخى از شاگردان درسش می‌کرد كه به ايشان، اشكال‏ طلبگىِ بى‏ربط مى‏‌كردند.
به حال دو تن از دوستان و بستگانم در اين ميان غبطه مى‌‏خورم (یا دست کم خوش دارم که اینک افه‌ٔ یک غبطه‌خور را بگیرم):
يكى دامادمان‏ شيخ صادق مرادى كه از همان سال ۷۳ - كه رحل اقامت را از قزوين‏ به قم افکندم - از درس خارج اين عالِم تعريف و تمجید مى‌‏كرد و حضور در حلقه‌ٔ درس ايشان و نگارش تقريرات‏ درس را بر ديگر محافل درس و بحث ترجيح مى‏‌داد و معتقد بود كه اين مرجع بزرگ، نكته‌‏گو، باريك‏‌بين و مجتهدپرور است.

ديگرى دوست طلبه‌ٔ قديمى و صميمى امّا مُكلاّيم سيّد مصطفى‏ صادقى شالى كه درس خارج اصول مرحوم تبريزى را بر درس خارج فقه‏ دیگر اعاظم همچون آیت‌الله ناصر مكارم شيرازى به رغم اینکه اين عالِم دوم، روندتر و دسته‌‏بندى‌‏شده‌‏تر درس مى‌‏گفت، رجحان داد.
اما حقیر به تدریج از شركت در دروس خارج فقه و اصول کناره گرفتم. آخرين ارتباطم با اين مقوله، نگارش يك دوره درس خارج اصول آیت‌الله شيخ‏ جعفر سبحانى براى راديو معارف قم (بر اساس نوارهاى درس ايشان) بود كه‏ حدود ۶ سال به طول انجاميد و حاصل کار به رغم انتقاداتی که همواره به نوع نگارش من وارد بود، تا انتها از این رسانه پخش شد. کار خوبی بود و بهره‌ٔ چندجانبه‌ای برای من داشت: یک اشتغال طلبگی بود؛ پدر از این بابت راضی و خرسند بود؛ تجربه‌ٔ مورد علاقه‌ام - نویسندگی - را به این وسیله به کار می‌بستم؛ دستمزد خوبی هم به من تعلّق می‌گرفت. با ختم این پروژه تمام این مُحسّنات به محاق رفت.

 

تصویر پدرم آیت‌الله شیخ علی محمدی تاکندی / مدرسه‌ی شیخ‌الاسلام قزوین / بهار ۷۱ / عکاس: شیخ مجتبی خسروی

عکس حقیر با عمامه در حال سخنرانی برای رزمندگان غواص گردان حضرت رسول(ص) / منطقه‌ی باختران قبل از عملیات کربلای ۴ / شهریور ۶۵ديروز که خبر فوت آیت‌الله تبريزى را شنيدم، يك لحظه احساس غبن و خسران كردم. وجدان‌درد مرا آزرد كه در طول اين دوازده سال كه معاصر با آن مرحوم در قم‏ زيستم، به جاى حضور در حلقه‌ٔ درس ایشان، درگير زمينه‌‏هاى مختلف (عمدتاً خطّ و خوشنويسى و رديف‌‏هاى آوازى موسيقى سنّتى ايرانى) شدم. وقتم به بطالت نگذشت و در اين مقوله‏ٔ‏ دوم اينك در شمار خوانندگان رديف‌‏دان قم محسوب مى‌‏شوم و توان تدريس‏ هم دارم و همچنان كه از وبلاگم پيداست، مُدام در حال اجراى برنامهٔ آواز در جلسات مختلف هستم؛ ولى بيم آن را دارم كه طلا را رها كرده، مِس را گرفته‏ باشم و استبدل العجَزَ بالکاهل.
شك ندارم كه پدرم - آیت‌الله شيخ على محمّدى تاكندى - كه زمانى‏ از تلاميذ مرحوم آیت‌الله تبريزى بود و بر همان سبيل و منهج اجتهاد، سلوك‏ مى‌‏كند و تكْ‌‏پسرش هم من هستم، كار و كردار حقير را به فرضِ حلّيّت، ارزان‌‏فروشى خویش مى‌‏داند و نام می‌نهد و احیاناً به تعبیر حضرت فاطمه(س) تبدیل قوادم به ذُنابی!
دامادمان كه ذكرش رفت بارها به مادرم گفته است كه‏ من يقين دارم آقارضا با توجّه به استعداد و پشتكارش اگر چندسال روى‏ اجتهاد وقت می‌گذاشت، يك مجتهد مُبرّز مى‌‏شد.
ابوى نيز بعد از اينكه خودش در خلال سال‏‌هاى ۶۰ تا ۷۳ مُتكفّل شد كه از جامع‏‌المقدّمات تا انتهاى دورهٔ‏ سطح (به قول خودش تاى تمّتِ كفایةالأصول مرحوم آخوند خراسانى) را در قزوين به بنده و شماری از طلّاب تدريس كند، مرا به قم فرستاد و منزلش را هم در اختيارم‏ نهاد و همه‌‏گونه حمايت مالى نمود؛ به ذوق اينكه در آتمسفر آخوندپرور قم‏ نفس بكشم؛ بلكه در زمرهٔ ملاّيان درآيم و به حال دين و دنياى خود و خلق‏ مفيد باشم.
ولى از قرار معلوم و على‌‏الحساب اين شهر و اين يك دهه، براى‏ حقير فرصتى براى ارتباط با مقوله‏‌هاى هنری و  عمدتآ موسيقى بوده است. شايد خيلى‏‌ها در اقصى‏‌نقاط ايران و جهان تصوّر كنند كه از عوارضى اتوبان قم كه به این شهر پا مى‏‌گذارى، ديگر نه که هيچ آلت موسيقى يافت نمى‏‌شود، بحث در اين باره‏ هم مُحرّم و مردم، محرومند!... بر اساس یک تصوّر غلط، حتّى افرادِ لباسْ‏‌شخصى نيز در این ناحیه، آخوندهاى بى‌‏عمامه و در حال‏ تردّد بين حرم و مدرسه‏ٔ فيضيّه هستند!
واقعیّت این است که در پس و پشت‏ خانه‌ها و گوشه‏‌كنار آموزشگاه‏هاى پيوسته در حال افزايش قم، عدّهٔ زيادى در حال آموختن ساز و آواز هستند. حقير خود پس از سال‏‌ها مقاومت، نى و سه‌‏تارى تهيّه كردم تا در همان منزل فوق‌‏الذّكر آماده باشد تا اگر مهمانى از راه رسيد كه دستى در مقوله‏ٔ نوازندگى داشت، سر ما بى‏‌كلاه نماند.
شايد بهتر آن بود كه این چاکر چرک، اگر در پى سردرآوردن از رمز و راز مقامات‏ و دستگاه‌‏هاى دوازده‏‌گانهٔ موسيقى ايران هستم، در آنسوى آن عوارضى مذکور، خانه اختيار كنم و اين آتمسفر را به كسانى واگذارم كه در پى‏ فقه و فقاهتند.

ویرایش: ۰۰/۰۲


برچسب‌ها: قم, شیخ صادق مرادی, سید مصطفی صادقی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم آذر ۱۳۸۵ساعت 7:32  توسط شیخ 02537832100  | 
به آن یاد آن فقید سعید، سری به آرشیو عکس‌هایم زد و عکس‌های زیر را که مربوط به دیدار و عیادت آقای محمدی تاکندی - پدرم - از آیت الله موسوی شالی (ره) در ۲۸ فروردین ۸۳ است و خود حقیر عکاسی کرده‌ام، استخراج کرده در اینجا قرار می‌دهم.


برچسب‌ها: قم, تاکندی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه نهم مرداد ۱۳۸۵ساعت 19:55  توسط شیخ 02537832100  | 
لینک کتاب عسل و مثل در سایت کتابنامه:

http://www.adinebook.com/gp/product/9647721846

برخی صفحات کتاب عسل و مثل
http://1344.blogfa.com/post/56
http://1344.blogfa.com/post/55
مصاحبهء صوتی و زندهء من با رادیو سراسری معارف جمهوری اسلامی ایران در تابستان ۸۸ (رمضان ۱۴۳۰)
که در خلال آن به برخی مطالب کتاب عسل و مثل و حواشی چاپ آن و کیفیّت تاءلیف و تصنیف آن اشاره می‌کنم: >>> اینجا

نسخهء نهایی کتاب عسل و مثل با فورمت زرنگار / آخرین تغییرات: نه مرداد ۸۹ >>> اینجا
نسخهء نهایی‌تر / آخرین تغییرات: اردیبهشت ۹۲ >>> اینجا

آخرین تغییرات: بهمن ۹۵ >>> t.me/rSheikh/1227
در ضمن فایل زرنگار فوق را در ۲۰ اردیبهشت ۹۲ برای محمد کریمپور ایمیل کردم تا به پی.دی.اف تبدیل کند و در ۲۷ اردیبهشت فایل نهایی را از او تحویل گرفتم: اینجا

>> صفحهء ۳۶۵ مربوط به خر را بهخایهمیشناسند و ملا را به عمامه!
مطلب زیر را در خصوص صفحهء بالا در ۲۷ مرداد ۸۹ نوشتم و برای چند نفر ایمیل کردم:
قلم به مزد ِ دستور!ـ

عوامل داخلی و خارجی استکبار جهانی یک لحظه خاموش نمی‌نشینند و لاوقفه با اقسام فروندها درصددند ما یک مشت نمونهء خروار مظلوم و بی پناه را از پهنه خارج کنند و خیالشان تخت خواب شود. هر کس رد می‌شود، اگر طعنه بلد نباشد، تنه می‌زند به این قصد که ما سرگیجهء خروسی بگیریم و سرمان بخورد به ستونی چیزی و به خیال خودش در کارمان خلال ایجاد کند. و اگر طعنه بلد بود که بی‌رحمانه متلک‌ها و جوک‌ها و لطیفه‌هایی را دائم روی سر ما کارخرابی میکند. نمی‌کند برود دبلیوسی. خیرندیده فکر و مغز ما را بویناک و لجن‌زار می کند و الفرار. منتظریم خدا به خیر بیاورد.
از دیگر سو دشمن مریض هم که تا لب مرزآمده و باز قانع نیست. کسی نیست بگوید: خصم گوسالهء بدسگال! تو که مرز را داری، دیگر مرض برای چه داری که هی توطئه می‌کشی و نقشه میچینی. برو پی کار دیگر خب. دوستان ما هم غافل!
از کدام درد بگوییم آخر؟ تصویری به یبوست تقدیم می‌شود که از صفحهء ۳۶۵ کتابی اسکان شده. این اثر در سنوات اخیر در همین ایران خودمان منتشر شده و ارشاد خیردیده تجویز کرده چاپیده شود. بنگرید خداوکیلی به قسمتی که با پرانتز سرخ بزرگ مشخص و یکجورهایی سنگ‌چین کرده‌ایم که بگوییم: اینجا به ما اهانت شده و ما دم فروبستیم. چون صبرمان طاقت دارد و ایمانمان استقامت دارد و اگر روزی نهادی حکم جهادی دهد، ما نه از جوک و پیامک و متلک می‌ترسیم و نه حتی سرگیجهء خروسی و دبلیوسی و نان هر چی قلم به مزد ِدستور! هست را آجر سه سانتی می‌کنیم برود پی کارش. آخر آقای نویسندهء کتاب که خدا اگر قابل ارشاد نیستی، هدایتت کند، چرا به ما یک مشت مظلوم، فحش کمیک می‌دهی و دُرفشانی‌هایت را موقع حروفچینی سرهم تایپ می‌کنی و ما را خر انگاشته‌ای؟ اگر جراءت داری عین آدم تایپ کن تا حسابت را بگذاریم کف دستت که مو ندارد! در کل پناه به خدا از شر شیطان راننده‌شده که یک مشت نمونهء خروار خلق‌الله را با دندهء پنج دارد می‌فرستد به جهنم و دوستان ما هم غافل!


برچسب‌ها: تاکندی, محمد کریمپور
 |+| نوشته شده در  شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۸۵ساعت 11:27  توسط شیخ 02537832100  | 

جلد اول / چاپ دوم / با طرح جلد حمیدرضا وصافجلد اول / چاپ اول / با طرح جلد باسم‌الرّسامنامۀ روحفزا شرحی بر نامۀ 53 نهج‌البلاغه است که در ابوی حقیر آیةالله تاکندی در سال ... به صورت یادداشت‌هایی منبرگونه .... حقیر آن را بازنویسی و در همان سنوات (سال؟؟) در اختیار نشریۀ ولایت قزوین قرار دادم که به صورت پاورقی چاپ شد... بعد از ارتباطم در قم با کاظم عابدینی مطلق و انتشارات آفرینه و چاپ کتاب مشکی از اشک و نیز رسم‌الخط نماز تصمیم گرفتم سومین پروژۀ چاپ کتابم را همین نامۀ روحفزا قرار دهم. ابوی بدوا" موافق نبود و نظرش این بود که شرح نامه به اتمام برسد و بعد... ولی بنده...
در نهایت قرار شد جلد اولش را چاپ کنیم... طرح جلدش را به باسم‌الرّسام که آن سالها (۱۳۷۵ شمسی) با عابدینی همکاری داشت سپرده شد.. چهرۀ داریوش ارجمند را در اختیار باسم گذاشتم... مرحوم محمد دشتی در شمار کسانی بود که وقتی کتاب را به ایشان نشان دادم، طرح جلد را پسندید و ...

سمت راست: نامۀ حضرت آیةالله رضا استادی
به پدرم آیةالله تاکندی در خصوص کتاب نامه‌ی روحفزا
و همکاری رضا شیخ ‌محمّدی در چاپ آن
سمت چپ: نامۀ روحفزا / چاپ سوم با طرح جلد استاد مسعود نجابتی
لینک مرتبط >> اینجا
نامۀ روحفزا با پسوند داک و قابل اجرا در وورد >> اینجا
یادآوری: در ۱۵ تیر ۹۱ قرار شد خواهرزادۀ عزیزم سید حمید حسینی فایل نامهء روحفزا با پسوند داک را به پی.دی.اف و در نهایت ای.بوک تبدیل کند تا بتوانم این کتاب را در اینترنت به صورت eBook منتشر کنم.


برچسب‌ها: پیگیری, تاکندی, کاظم عابدینی مطلق, امام علی
 |+| نوشته شده در  جمعه یکم اردیبهشت ۱۳۸۵ساعت 1:33  توسط شیخ 02537832100  | 

«پيامى به خوشنويسان ول‏‌معطّل‏»

بر پيامى ز نزد اين چاكر
خوشنويسان ول‌‏معطّل را
كم به چاقوى خوب گير دهيد!
برش و جنس تيغ و صيقل را
خطّهٔ خط چنان خطرخیز است
(به جای: گودِ خط آنچنان خطرخيز است‏)
به «غلط كردم» افكند يَل را!
خاصه مَدّات يازده نقطه‏
كه ندارد قبولْ سَمبل را
به‏‌خصوص ار به شيوه‏‌ى قدما
برگزينى «ب»ى مطوّل را
پيش‏كشْ امتحان آخر سال‏
تك نياريد ثلث اوّل را
زور بيخود به سنگلاخ نزن‏
هيچ بر جان مخر تو تاوَل را
در المپيك دو و ميدانى‏
چه ثمر شركت شَل و پَل را؟
كار ما نيست كوبِش خرمن‏
ول كن اى بز! تلاش مهمَل را
گيرم ار هست وحى منزَلْ خط
گور باباى وحى منزَل را
ترك تفصيل كرد «شيخ»، داشته باش‏
فعلاً اين چند بيت مجمَل را
دور خط، خط كشيد و با صلوات‏
انجمن را كنيد منحل را!
۱۵ مرداد ۸۳

«ديالوگ صادقى‏‌منش و بچّه‏‌شيخ‏!»

ناصر صادقى‏‌منش روزى‏
كرد يك بچّه‏‌شيخ را دعوت‏
گفت: شد طى زمان مفتخورى‏
تنبلى ترك كن، بكن همّت‏
گفت: فضل پدر مرا چون هست‏
احمقم گر به خود دهم زحمت
۲۴ دی ۸۳

شوخی با دوست خوشنویس «عبدالعظيم يساقى» که دستی در ساخت سمبوسه داشت

سيم‏‌ساقى به «يساقى» گفتا:
بوسه بستان ز من و بوسه فروش‏
گفت: من قيمتْ در دستم نيست‏
من فقط هستم سمبوسه‌‏فروش!
۲۵ دی ۸۳

«مريد و مُراد»

لشكر خنده به عابد گفتا
هدف از اينهمه ورّاجى چيست؟
گفت: من هم ز دعا بيزارم‏
تا ببينم نظر حاجى چيست!
۶ بهمن ۸۳
خوشنویسان قم به استاد احمد عبدالرضایی می‎گویند: حاجی! به علی رضائیان هم می‎گویند: حاج علی! که این مدل اسم‎گذاری جای حرف دارد. استاد رضا بنی‎رضی هم بهش انتقاد داشت و می‎گفت: این القاب برای بازاریها مناسب است؛ ولی به درد عالم هنر نمی‎خورد و از تبعات و عوارض فضاهای مذهبی مثل قم است. این از این! از اونو «دعا»ی توسل هفتگیی در سال 83 و 84 برگزار می‌شد که افرادی مثل حسن اعرابی (لشگر خنده) در عین اینکه حضور پیدا می‎کردند، پس و پشت‎ها بهش طعنه هم می‎زدند و در فایده‎اش تشکیک می‎کردند و البته مثل عید نوروز بهانه‎ای برای دیدار می‎دانستند و شاید هم به همین دلیل حضور می‎یافتند. این هم از این! عابد هم «محمد عابد» است با لهجۀ شیرین تلفیق قمی و ترکی‌اش که امیرمیثم سلطانی خوب ادایش را درمی‌آورد؛ خصوصا وقتی از «حاجی» می‌گوید. توضیح 9904

«ترويج خوشنويسى‏»

گفت با لشگر خنده تُركى:
بده فرزند مرا پند كمى‏
بلكه خطّاط شود عين خودت‏
ز يَم خط ببرد بهره نمى‏
سير با كشتىِ ارباب هنر
بكُند يا سفرى با بلمى‏
ظلم بر خود نكند در اين سِن‏
كه بود وقت‏‌كُشى بدستمى‏
لشگر خنده دَم گيمْ‌‏نتى‏
پسر تركْ‏‌زبان يافت همى‏
بهر اصلاح جوان ديد كه هست‏
فرصت مقتضى و مغتنمى‏
مختصر لاله‏‌ى گوشش پيچاند
تا دهد گوش به اندرزْ دمى‏
گفت: از غصّه‏‌ى امثال شما
سينه مالامالامالِ غمى‏
عمر تو قيمت دارد، حيف است:
توى اين كافى‏‌نِت‏ها بلَمى‏
قلمى بين دو انگشتت گير
كه بود بين دو پايت قلمى!

۷ و ۸ بهمن ۸۳

«گنه كرد در بلخ!»

اى هنرجو! رو مسبّب را بجوى!
گر تو در هر امتحان خطْ ردى‏
لشگر خنده بود تقصيركار
از چه با محمود ريحانى بَدى؟
محمود ریحانی مدتی مدیدی در پاساژ قدس و المهدی قم لوازم‎التحریر خوشنویسی می‎فروخت.

«مهارت يك جوينده‏‌ى كار»

آمد مردى ز پلّه‌‏هايى بالا
آنگه يك‌‏يك به انجمن‌‏ها زد سر
آخرْ سر به شصتمين پلّه رسيد
بردندش تو، نزد رئيس اكبر
تا وارد شد، بگفت: وادارم كن‏
در انجمن خط به امورات هنر
خرجى كم و نارس است و اين چاكِر چرك‏
دارد قد و نيم‌قدْ دوجين دخت و پسر
چون لشگر خنده نِكّ و نالش بشنيد
آمد دل سنگيَش به رحمْ از مضطر
گفتا دانى تو خط و كُرسى؟ گفتا:
پيوسته برَم زير خط فقر به سر
پرسيد كه در چنته چه دارى؟ غرّيد:
هفتاد هزار قُل هو الله از بَر!
خنديد كه كيستى تو با اينهمه فضل؟
گفتا كه «حسين نادرى» الأحقر!
۱۸ بهمن ۸۳: سوژۀ اوّليه از لشگر خنده كه گفت: حسين نادرى ده‏‌هزار قل هوالله از حفظ است! نادری بازنشستۀ آموزش و پرورش مدّت مدیدی مدیر داخلی انجمن خوشنویسان قم بود.

«سوگند»


الا كه چاقوى تو دسته‏‌نقره‌‏اى باشد
حقير ميثم سلطانيم برابر تو
قسم به موى بلندت، بلند خواهم كرد
قلمتراش ابوالفضل نظم‏‌پرور تو!

۲۱ یهمن ۸۳: حسن اعرابی زمانی قلمتراش دسته‌نقره‌ایی داشت ساختۀ نظم‌پرور و دوستی داشتم که حسین میرزایی در آن سنوات بهش می‎گفت: علی‎بابا.

«تضاد»

كاتبى «هادى پناهى»نام‏
در شگفتم ز شيوه و راهش:
مى‌‏نويسد تراكْت‏‌هاى بلند
در هنرگاهِ سقفْ‌‏كوتاهش
۲۲ بهمن ۸۳ به سفارش او

«در وصف حسين شيرى نی‌نواز و خطاط‏»

اى طبيب درد روح و تن بنال!
ناله‏‌ى سازت علاج من بنال‏
عاشق فوت و فلوت تو منم‏
اى «حسين شيرىِ» نى‏‌زن بنال!

«كار بُز هست كوبِش خرمن!»

در هنر هرگز تخصّص شرط نيست‏
نى‌‏زدن را مايه، يك كپسول فوت!
اى «حسين شيرى» نى‌‏زن! بدَم‏
گر چه فرتوتى تو - فوتى در فلوت!

۲۳ بهمن ۸۳

«مصائب يك خطّاط»

در تى.وى مدرّس خطّاطى‏
فوتباليستى بديد بس كارْدرست‏
گفتا كه اگر جاى تو بودم، راحت‏
«استاداسدى» بودم از روز نخست‏
۲۷ بهمن ۸۳

«انجمن خوشنويسان شعبه‏‌ى برزخ!»

ديد در خواب لشگر خنده‏
ملك‌‏الموت را كه مى‏‌گفتا:
«تازگى بهر شعبه‌‏ى برزخ‏
مركز خط نموده‌‏ايم به‏‌پا،
ليك در تنگناى اسبابيم‏
از شما مى‌‏كنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد
چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «در قم سه نسخه حافظ هست‏
نسخۀ جيبى‌‏اش براى شما
سيزده قاب خالى تابلو
شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلم‏‌هاى خاكپور، بكُن‏
گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان‏
چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد!
تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد
خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود
مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مى‌‏كنى، بردار
يكى از اين رضائيان‏‌ها را!»

۲۸ بهمن ۸۳: انجمن خوشنویسان قم دو تا رضائیان داشت: استاد علی رضائیان و یک رضائیان هم در بخش خدمات انجمن

«پارادوكس‏»

گفت موسايى: چرا در وصف من‏
ابر شعر تو نمى‌‏بارَد غزل؟
منتظر بيهوده - هانى جان! - مباش‏
چون سفارش برنمى‏‌دارد غزل!

۱۴ اسفند ۸۳: موسایی در دفتر انجمن مدتی مشغول به کار شد. به من گفت: برای همه شعر گفتی. پس ما چی؟

«در كلبه‏‌ى ما رونق اگر نيست، روغن هست!»

«بيا به كلبه‏‌ى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى‏
فزود بعد سوپرگوشتى مرا بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دُنبه» زنى‏
مراست كلبه‏‌ى كم‏رونقىّ و پرروغن‏
چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبه‌‏زنى‏
به دور قبل مرا لعبتى چو نى‏‌قليان‏
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبه‌‏زنى!
بدان ز پيش و پَست «راه‏كار» خواهم يافت‏
مهارتى است مرا در امور سُمبه‏‌زنى‏
بگفت زن كه چنان رُس‏‌كشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!
۱۶ اسفند ۸۳


«ادب‏‌ورزى لشگر خنده‏»


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بى‏‌كم و كاست‏
به غمزه گفت: مؤدّب‌ترين اساتيد است‏
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست‏
بسنده بنده ز خروار مى‌‏كنم با مشت‏
كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست‏
بگويم از عملش چشمه‌‏اى براى شما
كه حس كنيد ادب‏ورزى‌‏اش چه بى‌‏همتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست‏
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست‏
بگفت: دختركم! نيم‌‏خيزى‌‏ام منگر
لدى‌‏الورود تو كافم تمامْ‌‏قد برخاست‏
۲۱ اسفند ۸۳

«اوصاف لشگر خنده‏»

خبرنگار بپرسيد از هنرجويى‏
نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده‏
جواب داد كه در وادى شريف خطم‏
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده‏
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده‏
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مى‏‌مُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده‏
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك‏
ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده‏
به حُسن نقطه‏‌گزارى وقوف يافته‌‏ام‏
كه ديده، ديده‏‌ى من ناف لشگر خنده‏
نگاشت ميمْ چو سوراخدار، ترسيدم‏
به كاف من برود شاف لشگر خنده‏
به ياد مركز و كانون عشق مى‌‏افتد
دلم ز روزنه‏‌ى قاف لشگر خنده‏
رشادت الف قدبلند نستعليق‏
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده‏
۲۹ اسفند ۸۳

«تحوّلات انجمن خوشنویسان قم‏»
استاد احمد عبدالرّضایی خوشنویس صاحب‌نام قم می‌گفت:
هر بار به علی رضائیان می‌گفتیم: در انتخابات شورا شرکت کن و ریاستو به عهده بگیر؛ بلکه مشکلات انجمن حل بشه (حسن اعرابی خیلی گند زده و اینا) طفره می‌‎رفت. گاهی می‌گفت: باید استخاره کنم. خوب اومد، باشه.
بالأخره زیر بار رفت و سکّان ریاست انجمنو به عهده گرفت؛ ولی بچّه‌های شورا می‌گفتند هر بار باهاش کار داریم بیا جلسه، یا میگه اعتکافم یا جمکرانم! دو قطعهٔ زیر در همان حال و هوا در اواخر مرداد ۸۳ نوشته شده است:

درخت انجمن خط چو موريانه گرفت‏
رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه‏
براى پست صدارت كه شرتر از آن نيست‏
به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه‏


به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد
زمان سينه‏‌زنى‌‏هاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود
دوباره خاطره‏‌ى «شاه رفت»، «امام آمد»
۳۰ مرداد ۸۳

یک بار در ماشین با عبدالرضایی و محمّدحسین رحمتی عکاس و گرافیست مشهور قم بودیم. عبدالرّضایی گفت: اون شعراتو بخون شیخ! آقای رحمتی نشنیده. خواندم و رحمتی خدابیامرز خیلی خندید.
ویرایش: ۱۴۰۰/۹



«به لشگر خنده‏‌ى متوقّع براى شركت همه‏‌ى مدرّسين در جلسه‏‌ى جمعه‌‏ها»

آباد اگر تو مى‌‏طلبى اين سراچه را
در روز جمعه بار نما كلّه‌‏پاچه را!
دی ۸۳


«قلمدان‏»

لشگر خنده‌‏ى كاتب گفتا:
بنده خطّاطم و باشد همه جا،
يك قلم بين دو انگشت مرا
قلم تيزترى بين دو پا
۶ بهمن ۸۳



«بيلان‏‌كار»

لشكر خنده به من گفتا كه روز
سير در آفاق و انفُس مى‌‏كنم‏
اين ور شب مى‏كنم اِحليلْ تيز
شب كه شد از نيمه رد، ك‏... مى‌‏كنم!
۲۹ دی ۸۳

«معرّفى شاعر»

منم ترشرو شيخ ورژن‌‏پرست‏
كه روشسته با آب آلوچه‏‌ام‏
اگر لشكر خنده با من بد است‏
جهنّم! به تُخم چپ بچّه‌‏ام‏

تغییر در ۱۴۰۰/۹ و نشر به عنوان «در بارهٔ من» در واتساپ:
منم تلخ‌گفتار و هم شورچشم - که روشُسته با آب آلوچه‌ام
تو با بندهٔ عقل‌ْشیرین‌ بدی؟ - جهنّم! به تخم چپ بچّه‌ام!

«ساقه‌‏ى افراشته‏»

سوى قم آمد ز قزوين، شيخ ما
رفت حُجره پيش آقازاده‏‌ها
مقصدش در ابتدا تحقيقِ دين‏
صرف و نحو و غور در شرع مبين‏
در تمام آزمون‏‌ها شد قبول‏
تا كند تحصيلِ عرفان و اصول‏
توى قزوين كرد بابش توى بوق:
«تك پسرْ دُردانه‏‌ام، دارد نبوغ!»
هر كه را چون ديد پير خوش‏‌خيال:
گفت: «پويد پورِ من راه كمال‏
اجتهادِ زودرس را مايل است‏
بنده‏‌زاده، حوزه‏‌ى قم شاغل است‏
گفته‏‌ام با او كه: «اى فرزندِ فَرد
ناشده ملاّ به قزوين برنگرد!
بر تهاجم‌‏هاى فرهنگى بتاز!
با تحمّل چاهْ با سوزن بساز!
باز گرد و مُفتى فرزانه شو!
دستِ پايين، روضه‏‌خوان خانه شو!»
***
تا كُند پند پدر آويز گوش‏
رفت در فيضيّه شيخ سخت‏‌كوش‏
مى‏‌نهاد او نيمه شب با صبر و حلم‏
متّه‏‌ى تحقيق بر خشخاش علم‏
در حواشى، در متون، كرد او نگاه‏
كرد كاغذهاى بسيارى سياه‏
گاه در هُرْم(۱) ندارى‌‏ها بسوخت‏
گاه توضيح‌‏المسائل مى‏‌فروخت‏
گَه وجوه شرعى اسلام خورد
گَه به زهد آورد رو، بادام خورد
***
مدّتى بگذشت و شد سالك، دودِل‏
درس‌‏ها بسيار سخت و او كسِل‏
جاده‌‏ى دانش به رويش بسته يافت‏
خويش در طىّ مراحل خسته يافت‏
ديد راه فقه بس طولانى است‏
سختى‏‌اش آنسان كه خود مى‌‏دانى است‏
راه عشق از علم بس دلچسب‌تر
عشق در حكم ميانبُر در سفر
گر چه دارد عشق هم صدها قِلِق‏
هست با اميال باطن منطبق‏
كرد دين و درس را شيخك رها!
طبل بى‏‌عارى زد آن دور از خدا
رفت در كار روابط با پسر
نامشان ورژن نهاد آن خيره‏‌سر
***
شيخ ورژن‌‏باز ما رايانه داشت‏
پشت پاساژ زمرّد خانه داشت‏
راندِووهاى(۲) مكرّر تا سحر
متصّل با اين پسر، با آن پسر
اكثراً در حول و حوشِ شانزده‏
صاحبِ چشمانِ برّاق و سيه‏
بين خود وضعى منظّم داشتند
زيردست و صدراعظم داشتند
بود ورژن‏‌هاى او مافوقِ دَه‏
بين آنها لُعبتى در حكمِ شه‏
صدرِاعظم را چو ورژن‌‏باز ديد
هوش گفتى از سرش ناگه پريد:
پهن‌لب چونان رُطب، سیمانکو
(به جای: پهن‏‌لب، دندان‏‌مرتّب، رخ‌‌نکو)
فرق سر را باز كرده از دو سو
صاحبِ يك جفت ابرو، منحنى‏
گردن دلخواه، حافظ‌گفتنى!
نرمه‌مویی رُسته بر روى نكوش‏
قاب روى دلربايش، جَعدِ موش!
در رموز دلفريبى بود تك!
قدْبلند و لبْ چو قند و بانمك!
کُرکِ بِه روئیده بر روی سپید
یا: کُرکِ میوه رُسته بر روی سپید
(به جای: ريش‌‏ها آنكادركرده، رو سفيد) 9408
گفت: «نامت را بگو؟» گفتا: «مجيد
لب چو واشد، شيخ ما بنمود كف‏
ديد دندان‏‌هاى زيبايى دوصف!
غمزه‌‏اش مى‌‏كرد جا در هر دلى‏
ساق‌‏ها در حفره‏‌ى شلوارِ لى‏
شيخ تا بر خود مسلّط شد، بگفت:
«تا تو بيدارم نمودى، عقل خفت!
گشته‌‏ام مسحور روىِ عاليَت‏
عاشق برجستگى‌‏هاى لى‌‏اَت!»
گفت: «دخترهاى خوشگل بين ماست»
گفت: «من قزوينى‌‏ام، راهم جُداست!»
گفت: «من در آستين دارم يكى!»
گفت: «تو در بين ورژن‏‌ها تَكى»
گفت: «لعيا دخترى در كوچه‌‏مان»
گفت: «لعيا را وِلِش! با من بمان!
دست رد بر سينه‏‌ام - زيبا! - مزن!
تا تو هستى، من برم دنبال زن؟»
گفت: «يا شيخ‌‏المشايخ! راهِ راست!
وضع هشت‏‌الهفت تو بس دلگزاست:
جمله اجدادِ تو عمامه به سر
بعد، تو دنبال هر خوشگل‏‌پسر؟
رو به ليلا كن، فرنگيس و پرى‏
لاس با من مى‏‌زنى؟ خيلى خرى!
دست در برق و جلاى سيب زن!
لاس با پستان خوش‏‌تركيب زن!
باغ زن را جستجو بسيار كن!
سير در هموار و ناهموار كن‏
اسب شهوت بر فراز قلّه ران‏
در حضيضِ(۳) بين پستان‏‌ها بمان‏
پس هوسبازانه اندر بطن شو!
از حواشى بگذر و در متن شو:
پيچ خود در مهره‌‏اش بنما تو جا
در غلافش تيغ خود پنهان نما
در غلافش آنچنان بگذار تيغ‏
تا زند از فرط كيف و درد جيغ!
گاه در كوپايه، گه در اوج باش‏
كف به لب در جزر و مد چون موج باش‏
بعد در تكميل كار خويشتن‏
آب هستى را فشان در بطن زن‏
رو رها كن شيوه‌‏ى طاغوت را
ترك كن آئين قوم لوط را
روى خود - بى‏‌چشم و رو! - بنما تو كم!
من در اين سن، جاى فرزند توام!
من گمان دارم تو سر تا پا خُلى!
ليلى‏‌ات در خانه و ورژن، قُلى؟!
دست نَحست را بكش، اى مردِ بد!
بچّه دارى تو - خدا مرگت دهد! -»
گفت: «ورژن خان! كلامت تازه است‏
ليك گوش من در و دروازه است‏
سال‌ها با عشق ورژن راضيم‏
غافل از آدابِ دختربازيم‏
عشق امْرَد سهل‌‏تر از دختر است‏
درصد رسوايى‌‏اش هم كمتر است»
***
گفت ورژن: «خب! بگو يا شيخنا!
رفته‏‌اى هرگز به اِنْدِ ماجرا؟»
هيچ آيا ساقه‏‌ى افراشته،
كرده‌‏اى در خاك ورژن كاشته؟
گفت: «من؟ هرگز! زبانت را بگز!
مى‌‏برم تنها ز چشمان تو حظ!»
گفت: «رو با فردِ ديگر ياوه باف‏
زود شمشير ريا را كن غلاف‏
پيش من بى‌‏رنگ باشد اين حنا
تا الف گويى، روم تا حرف يا!
خوب مى‌‏دانم كه دردت چيست؟ هان!
تو خوراكت ران و فيمابين آن!
يا برادر! ورژنى تورش نكن‏
يا تَه شهنامه سانسورش نكن‏
يا تو زُل در قعر چشمانم نزن‏
يا مكن افراشتن بى‌‏كاشتن‏
يا مرو با فيلبان بر يك سَبيل‏
يا بياور خانه‌‏اى در خوردِ فيل‏
مرد باش و بانگ زن بر خاص و عام:
بچّه‌‏بازم من در اين دنيا! تمام!
روز محشر همسفر با قوم لوط
مى‏‌روم در قعر دوزخ با سه سوت!»

۱۱ و ۱۲ و ۱۳ اردیبهشت ۸۱ و ۸۲/۳/۱۵

پاورقى:
۱.
حرارتِ‏
۲. قرار ملاقات عاشقانه
۳. پستى و گودى


برچسب‌ها: روابط ورژنی, مجید افشار, تاکندی, حسن اعرابی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۸۴ساعت 22:27  توسط شیخ 02537832100  | 

+

هفتهء آخر مهر 77 است... و مسجد محمد رسول‌الله قزوین یکی از روزهای پرالتهابش را سپری می‌کند. جمعیت کیپ تا کیپ تراکم ‌کرده‌اند... بعد از قرائت زیبای مجید وطندوست که سورهء فتح را تلاوت کرد، شیخ قدرت علیخانی پشت تریبون می‌رود. اگر حرف دامادمان مرادی صحیح باشد که شیخ در قزوین ممنوع‌المنبر است، لابد پاسخ این است که ممنوع‌التّریبون که نیست! ... شیخ با لحن همیشگی و به قول بعضی‌ها لات‌منشانه می‌گوید:
«علیرغم اینکه می‌گفتند من در قزوین پایگاه ندارم، کرباسچی را به شهر شما آوردم.»
بعد اسم تاکندی و سید محمود قافله‌باشی کاندیداهای خبرگان رهبری از استان را می‌برد و جمعیت متراکم که روبروی پلاکارت خیرمقدم به کرباسچی با رنگ‌های الوان و به قلم حمیدی خطاط نشسته‌اند، صلوات می‌فرستند. به نظر می‌رسد صلواتی که برای خاتمی فرستادند، قویتر از صلوات برای رهبر و رفسنجانی بود.
شیخ قدرت به حسین مرعشی (برادرزن رفسنجانی) خطاب می‌کند:
«می‌خواهم تو و کرباسچی را امشب تحویل قزوینی‌ها بدهم.» و خلق‌الله می‌زنند زیر خنده. سریع افزود: «منظورم به عنوان مهمان بود» (باز هم خندهء حضار) بعد به مردم هشدار داد که گول نخورند. چون رئیس کارگزاران سازندگی، رفسنجانی است و بقیهء نوچهء اویند. او تاکندی و قافله‌باشی را کاندیدای حزب مزبور قلمداد کرد و تمایل مجمع روحانیون (جناح چپ) را نیز با آنکه به دلیل اعتراض به نظارت استصوابی شورای نگهبان از دادن لیست خودداری کرده‌اند, به سمت تاکندی و قافله‌باشی دانست. وی ضمن تقسیم جناح‌های موجود در کشور، رسما" و علنا" خود را چپی معرفی کرد ولی گفت: با روءسای راستی‌ها رفیق است؛ هرچند بدنهء تشکیلات آنان را قبول ندارد.
پس از اتمام سخنرانی به حضار درود فرستاد و یکی از حضار هم برای سلامتی علیخانی از مردم صلوات گرفت.
آمدن کرباسچی به پشت تریبون دقایق متمادی طول کشید و مردم پس از درودفرستادن بر او برایش کف زدند. هنوز صحبتش را آغاز نکرده بود که گروه موسوم به انصار حزب‌الله و گروه فشار که عدد آنها از 30 نفر تجاوز نمی‌کرد و لباس سفید به تن داشتند، با شعار «مرگ بر غارتگر بیت‌المال» کلام او را قطع کردند و عملا" ثابت کردند که علیرغم این ادعا که «وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد / ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد» مطیع ولیّ‌فقیه نیستند؛ چرا که مقام رهبری چند ماه پیش در جمع دانشجویان توصیه کرد که دو تشکیلات سیاسی سعی کنند به طور غیرهمزمان برنامه اجرا کنند. اما 30 نفر مزبور که از قرار مسموع از طلاب مدرسهء ملاوردیخانی و بعضا" رفیق داماد جدیدمان سید عباس قوامی بودند، به کلام مقتدای خویش ترتیب اثر نداده و جز به هدف اغتشاش و پرتاب تخم مرغ به سمت مهتابیهای مسجد محمد رسول‌الله وارد محفلی که میزبانش ستاد قافله‌باشی بود، نشدند. «محسنی اژه‌ای» کرباسجی را به جریمه و شلاق محکوم کرد و انصار مدعی دفاع از نظام مظلوم اسلامی برای او طلب اعدام می‌کنند. مردم در مسجد جری و عصبانی شدند و از ته دل شعار دادند: «مرگ بر آشوبگر» و کرباسچی را امیر کبیر زمان خواندند. کرباسچی پس از یک ربع معطل‌شدن در پشت تریبون در کنار قدرت علیخانی که سعی در آرام‌کردن جوّ متشنّج مجلس داشت، حدود ده دقیقه صحبت کرد و گفت: «ما حتی اگر جدال با کسی داریم، باید بالّتی هی احسن باشد.» مردم افراطیون را از مسجد راندند و آنان را هو کردند و دقایق متمادی مردم و عدهء قلیل مزبور در میدان مقابل مسجد با شعار، یکدیگر را بمباران کردند. پدرم تاکندی به نظر می‌رسید به توصیهء برخی همچون مرادی داماد و حسینی داماد از رفتن به مجلس مزبور خوددداری کند؛ ولی از قرار شیخ قدرت امروز یک ماشین اختصاصی برای نقل و انتقال ابوی مأمور کرده بود و با تلفن هم گفت: بیایید!
                                                    رضا شیخ محمدی / هفتهء آخر مهر 1377 / قزوین
لینک فیسبوکی: اینجا


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ قدرت علیخانی, قزوین, فیسبوک
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۷۷ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا