شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

اين مطلب را به ياد خاطراتى كه از تو دارم، مى‌‏نويسم؛ اى اصغر؛ «اصغر عبادى»!
اى كه‏ يک خوشنويس محسوب می‌شوی؛ حتّى اگر در امتحانِ اين دورۀ ممتاز به رغم‏ اينكه قاطع و استوار مى‏گفتى قبول مى‌‏شوى، نشدى!
درست است که قبل از تكميل مدارك ادارى مربوط به عضويّتت به عنوان عضو اصلى‏ انجمن خوشنويسان، كارت ويزيت چاپ كرده‏ و خود را عضو رسمى خوانده‌‏اى؛ امّا اين تخلّفت دليل نمی‌شود خوشنويس نباشى!
تو خوشنويسى! با لهجۀ غليط تُركى كه خانه‌‏ات در قم‏ است؛ خيابان نيروگاه; بعد از ميدان توحيد، شيرخوارگاه، 16مترى طفلان مسلم، كوچۀ شمارۀ‏ 3، وسط كوچه، شمارۀ 3، و در يكى از طبقات يك ساختمان 3 طبقه.
به كانون گرم خانه‌‏ات چند بار مهمان شده‏‌ايم. يك بار جلسۀ دعاى توسّل هفتگى‏ خوشنويسان در تير 84 در منزل تو برگزار شد و ما از گرما پختيم! گفتيم:
- آب خنكى بياور اصغر! چرا كولر خانه‌‏ات باد گرم مى‏‌زند؟ چه بساطى است؟
گفتى:
«به قول استادم موحّد: اين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است! اينجا براى‏ تفريح و لذّت كه نيامده‏‌ايد. جلسۀ دعاست. آمده‏‌ايد در كورۀ عشق اهل‏بيت بپزيد و زبان حالتان با بهره از كلمات لسان‏‌الغيب اين است:
ساقيا! يك جرعه ده زان آب آتشگون كه من / در ميان پختگان عشق او خامم هنوز!
شراب كه نعوذبالله نمى‏‌توانم در جلسۀ دعاى توسّل توزيع كنم؛ دست كم «آب‏ غيرخنك و آتشگون» بياورم براى نوشيدن... توى كولر هم «آب داغ» بريزم؛ بلكه‏ پخته شويد... بعضى‏‌هايتان (منظورت منِ شيخك بودم) چهل‏ ساله شده‏‌ايد و هنوز خام‏ مانده‌‏ايد!»
در همان تابستان 84 اتّفاقى افتاد که باز هم به کانون گرم خانه‌ات مربوط بود:
منِ يك ‏لاقبا مطلب طنزآميزِی با نثرى قديمى نوشته بودم تحت عنوان «الف، لام، ميم، صاد» كه به‏ احوالات يك هنرجوى خوشنويسى از جماعت نسوان اختصاص داشت. خريّت كرده‏ و نام آن خانم را هم در مطلب گنجانده و برگه را بين دوستان از طريق فتوكپى و فاكس پخش كرده بودم و در همين وبلاگ هم در كمال وقاحت گذاشته بودم. حتی دادم امیرمیثم سلطانی مطلب مرا با خط نستعلیق دو بار کتابت کرد (بار دوم سعی کرد بهتر بنویسد) ... شاید الان از اینکه تن به این خواستۀ من داده که آن مطلب را بنویسم، پشیمان است. (بد نیست اصل آن مطلب و نیز اسکن از روی خط سلطانی را همینجا قرار دهم).
شبی که حسن اعرابى از نگارش و توزيع مطلب مطّلع شد و برآشفت، مصادف‏ با شب دعاى توسّل هفتگى انجمن بود. او که کمتر در جلسات اين‌تیپی شرکت می‌کند، خودش را به جلسه رساند تا خودش را خالى كند. از قضا جلسه‏ در منزل تو - ای اصغر! - برگزار بود. اينجا بود كه بچّه‏‌هاى حاضر در جلسه، چيز تازه‌‏اى ديدند:
«حسن اعرابى» با داد و بيداد عجيب و بى‌‏سابقه‌‏اى از در درآمد. از طبع ساكن و آرام او اين موج‌‏هاى دامنه‌‏بالا بعيد بود و ديده نشده بود. لااقل ما نديده بوديم. (انگار حسين‏ ميرزايى - بازرس فعّال و موبورِ انجمن - قبلاً ديده بود.)
با آنكه نگارندۀ مطلب و استارْترِ قاط‌‌‌زدن رياست وقت و در آستانۀ استعفاى‏ انجمن خوشنويسان، من بودم، لودهندۀ نام آن خانم هنرجو، بازرس انجمن‏ خوشنويسان قم و مغازه‏‌دارى در پاساژ قدس بود و كاسه‌‏كوزه‌‏ها ناچار بر سرِ آنان خراب مى‏شد.
اعرابى قبل از اينكه بنشيند، در حضور جمع‏ كه به احترام ورودش برخاسته بودند، در محضر على رضائيان و مرتضى حيدرزاده - شاگردِ آن وقت‌‏هاى محمود ريحانى مغازه‏‌دار پاساژ قدس - و تنى ديگر، حسابى به‏ حسين ميرزايى توپيد و گفت:
«اگر تا الاَّن مسلمان بودم، ديگر نيستم؛ اگر مسلمانى اين است كه امثال اين حسين‏ ميرزايى و شيخ‌‏محمّدى که طلبه هستند، دارند، همان به كه من نداشته باشم. چرا با آبروى مردم بازى‏ مى‌‏كنيد؟ بابا! تخلّفى در امتحانات در خصوص يك خانم هنرجو صورت گرفت و تصميم‏ مقتضى گرفته شد. غير از اين است آقاى رضائيان! ديگر چرا نام ناموس مردم را افشا مى‌‏كنيد و سر زبان‏‌ها مى‌‏اندازيد؟ بابا ارزش آبروی انسان‌ها از حرمت خونشان بالاتر است. مگر شما اين را نخوانده‌ايد؟»
بعد از هو و جنجال لشگر خنده در جلسۀ دعا، روز بعدش بازرس موبور، به تمام‏ كسانى كه من فتوكپى مطلب الف.لام.ميم.صاد را به آنها داده بودم، زنگ زده بود كه اين مطلبى را كه شيخ نوشته و فاكس كرده، پاره كنيد و بريزيد دور كه هوا بدجوری ابرى است!
خلاصه خاطرۀ گرم بالا را هم از منزل گرمتر تو - اى اصغر! - به خاطر داريم!
خوشحال نيستم كه تو - ای اصغر! - از دوستان استاد حسينى موحّد هستی. ناراضيم كه‏ هرازگاه مى‌‏روی نزد استاد و از او مى‌‏خواهی كه برايت سطر «فيل‏‌كُش!» (اين يک تعبيرت - اصغر! -  در وصف نگارش محكم و قوى استاد موحّد، انصافاً قشنگ است) بنويسد و به تو هديه‏ كند. ناخشنودم كه گاه مجبورم اخبار دست اوّل استاد موحّد را از تو بشنوم. در اسفند 83 نقل كردی:
يك بار كسى آمده بود منزل استاد موحّد و دَم در موفّق نشده بود او را ببيند. روى‏ برگ‌ه‏اى نوشته بود:
«اين خانۀ نااميدى و حِرمان است!»
موحّد هم در پاسخ، اين دو فرد شعر را براى او سروده و پست كرده بود:
اين خانۀ شاهين و نه جاى مگس است / ‏وين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است‏ / اكنون كه به زنگ ما تو را دسترس است‏ / در خانه اگر كس است، يك زنگ بس است!
«محمّد عابد» هم در ۲۴/۶/۸۳ نقل می‌کرد:
يك بار استاد موحّد به اصغر عبادى (که تازه بعد از ازدواج دختردار شده بود) گفته بود: «شنيده‏‌ام، دختربازى مى‌‏كنى!» اصغر جا خورده بود و بعد دوزاريش افتاده بود که منظور استاد اين است که خدا به‏ تو دختر داده و با او بازى مى‏كنى!
دارم مثل سير و سركه مى‏جوشم كه چرا در فروردين 84 بايد اين نكتۀ تازه و بزرگ را از تو - ای اصغر! - بياموزم كه:
منظور از «يَلِجَ الْجَمَلُ فِى سَمِّ الْخِيَاطِ» (سورۀ اعراف، آيۀ 40) اين نيست كه‏ شتر از سوراخ سوزن رد شود. «جَمل» طناب‏‌هايى بوده كه در قديم با آنها از چاه آب‏ مى‏كشيدند.
اى اصغر عبادى! تو فوران اطّلاعات هستى و هر بار به سمت ما رگبار دانشت را با چاشنى‏ پررويى‌‏ات شليک مى‏‌کنى و ما شده‏‌ايم سيبْل تو! حسين ميرزايى مى‏گفت:
تا وقتى خجالتى‏ باشى و رو به خرج ندهى، همين بساط است؛ ولى اى موبور من!
من در مقابل مسلسل اصغر عبادى، چه مى‏توانم بكنم؟ البتّه يك مورد در آرشيو صوت‏‌هايم در كاميپوتر يافته‌‏ام كه نمى‌‏دانم كافى است يا نه؟ خوبى اين فايل‏ ام.پى.ترى اين است كه اوريژينال است و از خودم دَر وَكرده‏‌ام! و با واكمن سونى به‏ طريقۀ استريو در 11/10/82 ضبط شده و براى شنيدنش بايد اینجا را كليك كرد!

----------------------------------------

چند یادآوری: در 97/1 که این مطلب را ویرایش مختصری کردم، چند مطلب به نظرم رسید:

1. مدتها رابطه ام با اصغر عبادی شکرآب بود. تا اینکه در مجلس ترحیم پدر استاد عبدالرضایی دیدمش و پیشدستی کردم و سر صحبت را باهاش باز کردم. اول یخ قطعی رابطه باز نشد. ولی به زودی باز شد و دیگر اصغر ول نمیکرد که دوباره با تدبیری ازش جدا شدم که بگویم: برای امشبت همین مقدار بس است!

 


برچسب‌ها: استاد موحد, حسن اعرابی, الهام صدقی‌راد, حسین میرزایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۸۴ساعت 15:2  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا