شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
۷ تیر ۸۳. «لشكر خنده» ديشب خاطرۀ شنیدنی و دست اولی از جواهرى وجدى javaheri vajdi شاعر قمی نقل كرد. گفتنی است این شاعر عموى حميد جواهريان خودمان است که نوازندۀ تار و ساکن قم است و حقير ر.شیخ.م بارها با سازش آواز خواندهام. لشگر خنده گفت:
نه که شعرا از قدیم با هم مراوده داشتند و به دیدار هم میرفتند، یک بار جواهری به دیدار مهرداد اوستا mehrdad avesta - شاعر معروف - میرود. طبعاً انتظار خوشرویی دارد؛ ولی میبیند دختر زیبایی نزد اوستاست و حس میکند انگار با حضور آن دختر، اوستا حواسش به بقیه نیست. شديداً به جواهری برمیخورد. قدری آنجا درنگ میکند و از لابلای صحبتها میفهمد که نام دختر «ماندانا»ست و نزد اوستا میآید تا با فلسفۀ کانت آشنا شود. جواهری دو بیت فىالبداهه میسراید و روى تكّه كاغذی نوشته، دور از چشم اوستا لاى كتاب دختر میگذارد و خانه را ترک میکند.
ساعتی بعد اوستا به جواهری زنگ میزند و کلی فحش و فضیحت بارش میکند که چیکار کردی مردک! دختر با قهر گذاشت رفت. جواهری هم گفته بود تا شما باشی یک مهمان حواست را پرت نکند و بقیه را فراموش کنی. شعر جواهری این بوده:
اى دختر نيكچهره جانْ قربانت / قربان تو و نام خوش ماندانت!
ترسم كه اوستاى پدرسوخته زود / با فلسفۀ كانْت گذارد كانَت!
تا يك هفته اوستا به منزل «جواهرى» زنگ مىزده و به او فُحش مىداده است! دختر هم دیگر پایش را به آن خانه نمیگذارد.عکس: از چپ: حميد جواهريان (تارنواز قمی) و خودم
ديشب هادى گلمحمّدى در نگارخانۀ فرهنگ، به من و آقاى داود چاووشى كه از تدريس كلاس تابستانى خط در انجمن خوشنويسان فارغ شده بوديم، توصيه مىكرد كه از «تندور آميخته با اُكسيدان» كه رنگموفروشىها دارند، براى رنگكردن موهايتان استفاده كنيد و زود تسليم نشانههای پيری نشويد. و افزود:
«امّا يكدست سياه و «پركلاغى» هم موها را رنگ نکنيد!
بلكه حالت جوگندمى آن را حفظ کنيد; تا طبيعى جلوه كند.»
بعد به محسن زمانى - گرافيست قمی - كه دورتر ايستاده بود و با خانم عكّاس «محبوبه معارفوند» در مورد عكسهاى نمايشگاهِ رهاورد سفر به ابيانۀ كاشان بحث مىكرد، اشاره كرد و گفت:
«ببين زمانى كه تمام موهاى سر و ريشش سفيد است، با هنرمندى تمام بالاى سرش را فرق باز كرده و سفيد رها كرده و بقيّه را رنگ سياه زده و بين سفيد و سياه هم پاساژى از رنگ قهوهاى ايجاد كرده است. ريشهايش را هم در ناحيۀ چانه، سفيد گذاشته و باقى را با هنرمندى تمام رنگ كرده است.»
ديشب برای شام و تفريح بعد از شام به اتّفاق داماد شمارۀ ۳ - سيد عبّاس قوامی - به پارکی در نزديکی منزلمان به نام «پارک دورشهر» رفتيم. در شبكهى پيام كه از طريق واكمن گوش مىدادم، صداى گوينده آشنا بود. ظاهراً رشيد كاكاوند - دوست قزوينی من - بود كه در بارهى وطنيّههاى شعرا صحبت مىكرد. بعد آواز محمّد نورى كه در وصف ايران و عظمت ايران مىخواند، پخش شد.
امروز در بانك ملّت شعبه آموزش و پرورش (كه رياستش با فراهانى نامى است كه فرد ظاهرالصّلاحى است) پوسترى ديدم در مورد خانمانبراندازبودن اعتياد كه زيبا بود و بايد آن را با محسن زمانى در ميان نهم. تصوير سه گُل خشخاش را نشان مىداد كه روى اوّلى پروانهاى شاداب با بالهاى رنگى زيبا نشسته بود. كنارش نوشته بود: «سرمستى».
روى خشخاش دوم همان پروانه را نشان مىداد كه بالهايش داشت مىسوخت و كنارش نوشته بود:
«آلودگى». و روى سوّمى پروانه با بالها و تن سوخته قرار داشت. رويش نوشته بود:
«نابودى».
بعدالتحریر: «لشگر خنده» نام مستعاری است برای جناب حسن اعرابی خوشنویس و شاعر قمی. این نام را شاگرد ایشان «سید مهدی حسینی» روی استادش گذاشت. متقابلا استاد هم به این سید لقب «سيد پابرهنه» را داد؛ به اعتبار اینکه بسیاری از اوقات با پای بدون جوراب و ظاهرا با دمپایی در کلاس خوشنویسی حاضر میشد. به هر جال چیزی که عوض داره، گله نداره. البته حقیر آتشبیار معرکه شدم و هر دو نام مستعار را در مجامع متخلف تکرار کردم تا حسابی جا بیفتد.
از راست: هادی گل محمدی، مقدادی
۲۹/10/83. با هادى گُلمحمّدى و حسن اعرابى و علی رضائيان و حسين نادرى در نگارخانهى فرهنگ بوديم; طبقهى تحتانى ساختمان انجمنهاى ارشاد. گُلمحمّدى نقبی زد به گذشتهى هنر در قم و نقل كرد:
آقاى اميرخانى به همراه خانم و مادر خانمش كه هر دو زنان محجّبه و بانمازى بودند، در قم به منزل مرحوم مهدی عربشاهى آمدند. عربشاهى خطوط قديمى متعدّدى را آورد و روی زمين ولو كرد؛ از جمله غلطگيرىهاى مرحوم عمادالكتّاب را. نيز يك قطعهخط آورد که اميرخانى آن را به من (گُلمحمّدى) نشان داد و گفت:
«خطّ كيست؟» عربشاهى مدّعى بود خطّ استاد حسين ميرخانی است. من گفتم:
«خطّ استاد حسين نيست و خطّ برادرش استاد حسن است.» استاد اميرخانی گفت:
«از کجا با اين قاطعيّت میگويی؟» گفتم:
«دلايل متعدّدى دارد. يكى اينكه اين خوشنويس، در كلمهى «اگر» الف و گاف را مقابل هم نوشته است و الف را روى خطّ زمينه قرار نداده. ديگر اينكه انتهاى دايرهى «ى» و كلمهى «با» را پيچانده به سمت چپ.» اميرخانى خيلى خوشش آمد و مرا تحسين کرد.
در همان سفر به اتّفاق استاد اميرخانى از كتيبهاى که «عمادالكتّاب» در سردرِ بيمارستان فاطمى نگاشته بود،بازديد كرديم. اميرخانى مىخواست به عربشاهى چيزى بگويد. انگار عربشاهى حواسش جاى ديگر بود. به من گفت:
«نکتهای در اين كتيبه هست. مىدانى چيست؟» بیدرنگ گفتم:
«از فلان قسمتش تا فلان قسمت، بعداً تعمير شده و «حسن زرّينخط» (شاگرد عماد) آن را نوشته است.»
اين حرف هم تحسين اميرخانی را برانگيخت.
در آن ايّام، شهردار وقت و فلانفلانشدهى قم به ما وعده داده بود كه سردر بيمارستان فاطمى را مانند دروازهى شهر قزوين - كه از ميان آن خيابان كشيدند و آن را محفوظ نگه داشتند - محفوط نگه دارد. يک روز رفتيم ديديم بلدوزر گذاشتهاند و خرابش كردهاند و به بهانهی خيابانکشی، اين اثر نفيس را نابود کردهاند. آنجا تا قبل از خيابانکشی، محيطِ دنج و قشنگى بود. وقتى از ميدان شهدای کنونی به آنجا مىرفتى، به يك محيط بسته میرسيدی كه سمت راستش دبيرستان حكيم نطامى قرار داشت. حيف شد!» حسن اعرابى گفت:
«من آن وقتها دوچرخه داشتم. وقتى سردرِ بيمارستان فاطمى را خراب كردند، به آنجا رفتم و تعدادى از كاشىهاى كتيبهى عمادالكتّاب را با خود به خانه آوردم که هنوز هم در اختيار دارم.» گُلمحمّدى گفت:
«حسن زرّينخط سردرِ برخى از حجرههاى قبرستان قم را نيز خطّاطى كرده است كه ديدنی است.»
هادی گلمحمّدی در جلسهی دوستانهی امشب گرچه همواره با لحن گلهمندانهای که به همه چيز و به خصوص متولّيان هنر شهر و کشور، معترض بود، سخن میگفت؛ ولی نکاتی و مطالبی و تعابيری آموختم؛ از جمله:
«شاگردان اميرخانى لچركارى را بعضاً از استادشان ياد گرفتهاند. در واقع از مسگرى فقط كونْقِردادنش را ياد گرفتهاند! (خندهى حسن اعرابی بعد از لحظهاى تأمّل براى درك لطيفه). همچنان كه آهنگران از استاد حسن فقط قسمت زير دايره را كه قلم انگار اندكى از كاغذ بلند مىشد و ناقص مىماند، گرفته بود.» گلمحمدی به من (رضا شيخ محمّدی) اشاره کرد و گفت:
«شما هم در سال ۶۴ که برای شرکت در مسابقهى خوشنويسی هلال احمر، به مشهد آمده بودى - و آنوقتها جوان بودى و بىريش و خيلى خوشگل (اعرابى: هنوز هم هست) - همين وضعيّت را داشتى و در مركّببردارى لچركار بودى. خطّت بهتر از بنىرضى نبود; ولى موحّد از لج بنىرضى، دونفرتان را مشتركاً اوّل كرد!» سخن به استاد موحّد کشيده بود و گلمحمدی نقبی به خاطرات دههی شصت زد:
«موحّد در آن سال که به مشهد آمده بود، سه تن از بهترين خطّاطان آن ديار (اسماعيلى قوچانى، مهدىزاده و توكّلىراد) براى ديدنش آمدند به خوابگاه هلالاحمر. توكّلى دائم آنجا پلاس بود!»
علی رضائیان
بعد از دقايق متمادی سکانداری گلمحمدی ابراز کرديم که عازم جلسهی دعای توسّل هستيم که به طور هفتگی از سوی جمعی از خوشنويسان قم به صورت سيّار برگزار میشود. گلمحمدی گفت:
«من دعا و توبهى جمعى را اصلاً قبول ندارم و (رو به رضائيان كرد) فكر كنم در اسلام هم چنين چيزى نداريم.» رضائيان گفت:
«چرا! در خصوص اينكه دستجمعى دعا كنيد، روايت داريم.» گُلمحمّدى از مدّاحان بد گفت و آن را موجب سردرد دانست. صحبتِ نقّاشی به نام «مرتضى جهانبخش» را كرد كه به تازگى ظاهراً مرده و يك مدّاح كه به تعبير گلمحمدی: «نئشگى از سرش مىزد بيرون و نمىتوانست روى كونش بنشيند و قبل از شروع برنامهاش به حالت نيمخيز نشسته بود» سخن گفت. اعرابى گفت:
«محمّد موسوى - نوازندهی نی - كه از نظر اعتياد، خيلى خراب است، اين جهانبخش را معتاد كرد. مرتضی زنی داشت که با هم عقد هم نكرده بودند و همينجورى زندگى مىكردند. اين زن، مدّتی جهانبخش را از خانه بيرون كرده بود. من با مرتضی مأنوس بودم. يك بار كه در منزل استاد حسن آهنگران بوديم و حسين نوروزيان - نوازندهی نی - هم بود، «جهانبخش» به آنجا زنگ زد.
![]() |