شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
نيم ساعت مانده به موعدى كه قرار است كترى را از روى علاءالدّين بردارى و در آفتابهٔ زردرنگ سنگر، آب جوش بريزى.
در پرتو نور فانوسى كه پتپت مىسوزد و بوى بدش، بوى بد ديگرى را مىتاراند، فرصت دارى براى نامهنگارى. خيالت كه از خواندن نماز شب و نماز صبح راحت باشد، وقت خوبىست براى درددلكردن با شاگردمدرسهاىات «جعفرخانى» كه از وقتى فهميده كت و شلوار شيك معلّمى را كنار گذاشته و لباس خاكىرنگ بسيجى پوشيدهاى، دوبار برايت از شهر نامه پست كرده. بايد ممنون باشى از واحد تعاون كه اگر زحمتِ رساندن نامهها را به سنگرهاى كوچك متحمّل نشود و تو را از اوضاع شهر و مدرسه باخبر نكند، دلت در اين فضاى بسته مىپوكد.
«جعفرخانى» آن سفر برايت نوشت كه شهرْ هوايش آزاد ولى دلگير است و مدرسه در غياب شما سوت و كور و دل بچّهها و همكاران معلّمتان پيش شماست. و افزوده بود:
«خوشا به حالتان كه در جبههايد و مجبور به تماشاى ماشينهاى آخرينسيستم نيستيد كه اگزوزهايشان را مىگيرند سمت بسيجىها و با اهانت سياهشان، سفيدى چفيهها را دودى مىكنند.»
و تو اينك بر پهنهٔ كاغذ سفيدى كه همان تعاون لشكر براى نگارش نامه در اختيارت گذاشته، مىنويسى:
«جعفرخانى! نكند از اينكه ديگر معلّمتان نيستم، در پوستت نمىگنجى ناقلا! اينجا در بالاى اين تپّه در كردستان، بچّههايى در سنّ و سال تو به نوبت نگهبانى مىدهند و من در سنگر كادرِ گُردانم و اگر رزم از من برنمىآيد، مىتوانم كلاس درس اكابر بگذارم براى پيرمردهاى اينجا يا كلاس تقويتى براى نوجوانان. كلاس قرآن را قرار شده روحانى همسنگرم تقبّل كند كه تا دورهٔ بيست روزهٔ مأموريتش به اتمام نرسد و اینجا را ترک نکند، در گذاشتنِ اين كلاس و امامت جماعت از او پيشى نخواهم گرفت. التماس دعا پسر! دعا كن بچّههاى ما در اين زمستان گزندهٔ آخر بهمن ۶۵ در بالاى اين تپّه سرما نخورند.»
دكتر رفته بهدارى تا چند حبّه قُرص مورد احتياج بچّههاى پايگاه را بياورد. قبل از رفتن لبخند شرارتآميزى زد و گفت:
«ما كه رفتيم فضاى آزاد! شما قدرى اينورتر بنشين كه روبروى اين بندهٔ خدا نباشى!» يك لحظه ياد نامهٔ جعفرخانى افتادم و ناخواسته در ذهنم به جاى بندهٔ خدا، اگزوز گذاشتم.
سنگرِ ساختهشده از كيسههاى شن، زير برف سنگينى كه تپّه را زير گرفته، چه مقاومتى مىكند!
اينجا ارتفاعى است مُشرف بر روستای خوریآباد بانه و ده دقيقه مانده به طلوع آفتاب. جعفرخانى در آخرين نامهاش از تو با عنوان «معلّم صبورم!» ياد كرد؛ با ذکر چند خاطره از ايّامى كه در قزوين پاى دكلمههايت در كلاس ادبيّات نشسته بود. او براى اثبات درصد بالاى تحمّلت در كلاس، پرده از این راز برداشته كه توى كلاس براى سربهسرگذاشتن با همشاگردىهايش با لولهخودكار، ماش به پشت گوششان شلّيك مىكرده و گاهى لوله خودكار را با فشاردادن روى پوست پرتقال، مسلّح مىکرده! پس بنويس:
«خدا ببخشدت شيطانپسر! اگر این که نوشتهاى، نامش اعتراف است، پس چرا اينقدر دير؟ شوخى كردم به دل نگير! شما بچّههاى خوبى بوديد و دردسرى براى ما نداشتيد و زير يك اتاقبودن باهتان آزاردهنده نبود. در آن ايّام برايتان از حافظ و سعدى مىگفتم و هنوز جبهه را نديده بودم و دور و برم فقط شعر بود و ادبيّات يا آدمهايى كه عين من فكر مىكردند. آدم بايد بزند بيرون و با آدمهاى جورواجور همسفر شود تا ببيند دنيا دست كيست. من در اينجا با دو قشر از اقشار جامعه آشنا شدم.
راستى از «نيلى» چه خبر؟ هنوز آيا بلد نيست آكُلاد بكشد؟ همكارم در دبيرستان كه معلّم رياضىست، بابت اين ناتوانى، «نيلى» را جريمه كرده بود.
خرناسهٔ اين دوست همسنگر ما كه تخت گرفته خوابيده، موزيك متن نامهٔ من است. براى نماز صبح بيدارش خواهم كرد. از «لالوها» خبر داری؟ عجب فيلمى بود اين آدم! هفتخط كه مىگويند، او بود حقّاً! ناقلا يك بار يك ابرويش را تراشيده و با همان وضع آمده بود مدرسه! مدرسه را با این حرکتش منفجر کرد. معلّمها همه از دستش عاصى بودند.»
راست مىگويد جعفرخانى! من مجسّمهٔ صبر بودم. هيچ دست روى اين «لالوها» بلند نكردم. يك بار در آزمايشگاه، محتويات ارلِن را خالى كرد روى لباس همشاگردىاش و پشتبندش چراغ الكلى را گرفت زير سيبيل اون یکى. معلّم شيمى مفصّل كُتكش زد!
«جعفرخانی جان! بوى آمونياك اگر بگذارد، راحتتر میتوانم از آنوقتها بگويم كه در مدرسه تغذيهٔ رايگان میدادند. اوايلش چيزهاى مرغوب مىدادند و بعد كمكم زدند به نان و خرما و چيزهاى معمولیتر. بچهها از پنيرهايى كه بهشان مىدادند، بهعنوان واكس کفش استفاده مىكردند. بوى بدى داشت. پيفپيف!»
هفتهٔ قبل پيش خودم فكر كردم خوب است يك شعر نو بگويم و روى كاغذ بنويسم و بگذارم سينهٔ ديوار؛ دقيقاً در جايى كه نگاه دوستان همسنگر بهش بخورد. يك تكّه كاغذ كه حاجآقا رويش احاديثى براى قرائت در صف صبحگاه در لزوم رعايت حقّ همسايه نوشته بود، برداشتم و پشتش نوشتم:
«آتش بگيرد گرانيگاهت / «تاول» مىكنى / به عذابم مىنشانى»
و كاغذ را آويختم به سينهٔ سنگر.
صبح برخاستيم و كاغذ را همه ديدند و باز انگار نه انگار. دكتر گفت:
«حاجى! تا جايى كه خبر دارم شما در كتابهايتان خواندهايد كنايهگويى چيست؟ اين معلّم بينواى ما از هر راه زده منظورش را به شما برساند، نگرفتهايد و آخرش زده به كنايه و باز هم انگار نه انگار! آقا ملاحظه بكنيد خب!» حاجی گوشش را خاراند و گفت:
«امروز ناهار چه مىدهند؟ ول كن اين حرفها را!» دكتر گفت:
«با ولكردن كه كار درست نمىشود.» بحث را به سمت موضوع دلخواه او عوض كردم و گفتم:
«امروز مايليد شما غذا را بگيريد؟ كارى ندارد به جان مولا. سه بشقاب برداريد و برويد از ماشين حامل ديگ غذا براى سه نفر غذا بگيريد.» گفت:
«از كنايه كه گفتى، چيزى يادم نمىآيد. مگر شما دكترها درسهاى دبيرستانتان يادتان مىآيد؟» دكتر گفت:
«تو را جان هر كه دوست دارى، فضا بسته است و سرد و علاءالدّين بهقدر كافى بد مىسوزد و بوى بد توليد مىكند.»
بايد برخيزم براى ريختن آب در آفتابه. ديگر وقتش است. دكتر رو كرد به تو:
«بابا! لااقل تو هم چيزى بگو كه نشان دهد معترضى! اينهمه تحمّل يعنى لازم است؟ مقاومت تو از مقاومت اين سنگر در زير برف هم که بيشتر است.» گفتم:
«باز صد رحمت به اگزوزهاى شهر.» دكتر منظورم را نفهميد و گفت:
«جان تو اين بابا كار را يكسره كرده! يادت هست فرماندهٔ محور چند شب پيش براى سرزدن به نيروهاى اين پايگاه آمد و گفت: چند وقت ديگر مىرويم نقطهٔ رهايى تا از آنجا به لشكر صدّام حمله كنيم. تصوّر مىكنم نقطهٔ رهايى اين بندهٔ خدا همينجاست!»
لبخندى زدم و در دلم گذشت: «بسوزد اين نقطهٔ رهايى!»
و اين هم خرناسهٔ سَرى خوابرفته بر يك پارچهٔ سفيد لولهشده.
چند دقيقهٔ ديگر آفتاب طلوع مىكند. فعلاً بايد بروم اين دوست همسنگر را براى نماز بيدار كنم... پارچهبرسر رفت براى خروج از سنگر. بايد به دكتر مىگفتم: با قُرصهايى كه مىآورد، پماد ضدّ سوختگى هم بياورد.
🐽 از کتاب مشکی از اشک، خاطره و داستان جنگ، نوشتهٔ رضا شیخ محمدی، انتشار در 98/10 در کانال تلگرامیم: t.me/rSheikh/1945. نظر شما: t.me/qom44
پاورقی۱: انجامِ پژوهش براى راديو معارف. اجرا: سهشنبه ۹۴/۸/۵، ده دقيقه به ۸ صبح در پشت تلفن برنامه زنده «مهربان باشيم»... انتشار يك دقيقه از فيلم آن در اينستاگرام، همراه با لينكِ فيلم كامل در آپارات. اجراى مجدد اين ضربالمثل در استوديوى راديو معارف براى برنامه شبستان، تهيهكننده: اميرعباس خاقانى، انتشار لينك اين فيلم در آپارات
۲. يُرِيدُ الله أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَ خُلِقَ الاْنسَانُ ضَعِيفاً
۳. شوهر خواهر اوّلم آقا شيخ صادق مرادى در پاييز ۹۴ مىگفت: وقتى پدر مرحومم جليل را كه حدود ۹۲ سال عمر كرد و در اثر سرطان فوت شد، در وقتى كه در قم مهمانمان بود، به حمّام مىبُردم و پشتش را كيسه مىكشيدم، حس مىكردم بدنش به سفتى اين ميز چوبى است. (آقاى مرادى كف دستش را با فشار به سطح ميز مقابلش كشيد)... بچههاى روغن نباتى اين استحكام جسمى را ندارند.
یادآوری: همین متن را با انتخاب آیهای در صدر و ذیلش، به تلاوت نطقاندرون تبدیل کن یا شیخ!
فیلم رضا شیخ محمدی، برنامهٔ زندهٔ «مهربان باشیم»، ۹۴/۸/۵، یک ربع به ۸ صبح، راجع به ضربالمثل «سبکبارمردم سبکتر روند»:
Http://aparat.com/v/6KQLN
اجرایمجدد همین ضربالمثل، استودیوی رادیو معارف، برنامهٔ شبستان، فیلم پشت صحنه:
انتشاراینستاگرامی:
https://www.instagram.com/p/BU1fM5oAX2J
بر متن تيرهى شب، تو و «موسى صفىخانى» به فرمان فرماندهى گردان، سرستون گردانِ امام رضا(ع) قرار گرفتهايد و مىرويد به سمت خاك دشمن. يك اسلحه بيشتر ندارى تو و او; به علاوهى پنج نارنجك به كمر تو و به همين تعداد به كمر او... موسى مىگويد:
»يعنى جدّى داريم مىرويم عمليّات! من كه باورم نمىشود. انگار داريم مىرويم پيكنيك«!
درست مىگويد. اگر او مىخواست طبق شيوهى مرسوم در عمليّات شركت جويد، بايد از ماهها قبل در يكى از گردانها سازماندهى شود. دورههاى آمادگى جسمى و روحى را در اردوگاههاى مختلف طى كند و بعد با گردان، بيايد به «نقطهى رهايى» و بزند به صف دشمن. شانس آورد كه بدون نياز به اينكه در طول مأموريّت گردان، با جمع از اين مقر به آن مقر برود، دقيقاً سرِ بزنگاه يعنى چند شب مانده به عمليّات به گردان پيوست... و چه وسيلهى نقليّهى نامأنوسى تو را و او را از قزوين به جبهه آورد... يكراست آوردتان «پاى كارِ» عمليّات و تو معرّفىاش كردى به «مرتضى توكّلى» - معاون گردان - و مرتضى گفت: كجا بوديد تا حالا؟ و بعد كروكى عمليات را براى تو و او تشريح كرد و گفت كه در منطقهى حلبچه صورت مىگيرد. از رودخانهى آبسيروان كه در مسير قرار دارد گفت و ابراز كرد: خودش به همراه واحد اطّلاعات و عمليات، چند بار در هفتههاى اخير از نزديك از منطقه بازديد كرده. آب رودخانه قدرى وحشىست; ولى نه آنقدر كه نشود به آن مسلّط شد.
موسى مدام سر در گوش تو مىكرد كه پس كو تجهيزاتمان رضا جان؟ و تو دلدلكردنش را به مرتضى منتقل كردى و مرتضى جاى خالى يكى از دندانهايش را به خندهيى لو داد و گفت:
«كسى كه دير برسد، سرش بىكلاه مىماند! سلاحها توزيع شده. فعلاً بسازيد به يك كلاشينكف كه بايد دونفرىتان مشتركاً استفاده كنيد. هر كدامتان هم پنج نارنجك به كمر ببنديد!»
- پوتين چى؟.... ندارم كه... موسى با لباس رزم آمده; اما من با عبا و قبا و عمامه و نعلين آمدهام!
- پوتين هم از يكى بگيريد ديگه; صفا!... چكمه باشد بهتر!
و اين «صفا» تكيهكلام هميشگى مرتضى توكّلى بود.
موسى طلبهى حوزهى علميّه است. بين انگشت شصت و مُچش، فرورفتگىيى به پهناى يك دهم يك ورقهى امتحانى دارد; كه يك برجستگى روحى برايش به ارمغان آورده و شناسنامهى حضورش در عملياتهاى مكررّىست كه شركت داشته است.
اين بار «شيخ موسى» به پاداش اينكه يك بار در پاييز 64 به جبهه بُردت و به واقع شوق همزيستى با او به جبههات كشاند، به كمك تو بى دنگوفنگِ مقدّمات و بىانتظار چندماهه، كنار سفرهى گستردهى عمليات نشسته است.
تو از اواخر دى 66 با گردان امام رضا(ع) همراه بودهاى. مدّتى در پادگان كوثر دزفول و بعد در خطّ پدافندى پاسگاه زيد. در اوّل اسفند و در حالى كه بوى عمليات قريبالوقوع مىآمد، دعوتنامهيى براى شركت در مسابقات
سراسرى قرآن كريم در كرمان برايت آمد و تو با عرض شرمسارى از «مرتضى توكّلى» گُردان را ترك گفتى و به عنوان نمايندهى شهر قزوين، با هواپيما به كرمان رفتى تا در مسابقه شركت كردى.
پس از بازگشت به قزوين، دودلى به جانت چنگ زد كه، آيا دوباره به منطقه باز گردى يا دير شده و امشب و فرداشب است كه عمليات صورت گيرد; لذا به رفتنش نمىارزد.
تقليدِ رفتار يك دوست، دستت را مىگيرد و عزم جبهه مىكنى و «شيخ موسى» را هم با خودت مىبرى. اگر در پاييز 64، تو امانتِ موسى بودى، اين بار او امانت توست و بايد سالم به قزوين بَرش گردانى.
نيمهشب بيست اسفند 66 است و گُردان، به ستون يك بر متن تيرهى شب به سمت خاك دشمن پيش مىرود. پيامى را فرمانده در گوش تو مىگويد و تو بايد آهسته به پشت سرىات منتقل كنى و او هم به پشتسرىاش تا آخر. درگوشى به موسى مىگويى:
«به پشت سرىات بگو داريم از مقابل سنگر كمين دشمن عبور مىكنيم.
آماده باشيد; ممكن است لازم باشد همينجا درگير شويم. «
گردان عبور مىكند و به خير مىگذرد! قدرى كه جلو مىرويم، فرمانده، تو و موسى را به انتهاى ستون منتقل مىكند. موسى دقيقاً آخرين نفر است و پشت سرش هيچ كس در اين سياهى شب نيست. به تو مىگويد:
«مواظب پشت سرت - كه من باشم - باش! شايد دشمن متوجّه عبور ما شود و از كمين خارج گردد و نرم و آهسته و بىصدا دست بر دهان من كه دُمِ گُردانم، بگذارد و بكِشدم كنار و خفهام كند يا سرم را ببُرد! بعد بيايند سراغ تو و بعد سراغ نفر بعد و به اين شيوه، گُردان را يك نفر، يك نفر، قلع و قمع كنند.» گفتم:
«نه موسىجان! تو امانتى! بايد سالم برَت گردانم. «
دوستى كه در مقام تقليدِ رفتار او توانستى اينقدر سريع خودت را به جبهه برسانى و به گردان ملحق شوى، جز «شيخ عبّاس قدس» نيست. وقتى مىديدى شيخ عبّاس - با آنكه هنوز معمّم نشده - در پايگاه بسيجيان جبههروِ قزوين، «مسجد آقاكبير» - بين دو نماز صحبت مىكند، غبطه مىخوردى و آرزو مىكردى روزى بتوانى چون او در برابر جمع بايستى. جوانان، گوشها و هوشهايشان را به تو امانت دهند و تو را سكّاندارِ احساساتشان كنند.
دو سال پيش در پاييز 64 كه موسى به جبهه بُردَت، دوستان طلبه و نيروهاى گردان پيشنهاد كردند كه با تمام بيستسالگىات، امام جماعت و سخنرانشان باشى و چندهفتهى ديگر كه براى مرخّصى به قزوين مىروى، عمامهيى با خود بردارى و با اين ملبَّسشدنِ خودْخواسته، با رسميت براى جمع نطق كنى!
و تو با شورى كه از تقليدِ رفتار شيخ عبّاس در سر داشتى، براى اوّلين بار، بعد از مرخّصى، عمامهبرسر در مقرّ داوود (غرب كارون) ظاهر شدى. محمّدعلى زرشكى1 كه ظهورت را ديد، فرياد زد:
«براى سلامتى علماى اسلام صلوات!»
و با همان حلقومى فرياد زد كه زمانى براى حزب پانايرانيست در ميتينگهاى خيابانى در قزوين روى چهارپايه مىرفت و شعار مىداد!2 جبهه فراخوانىاش كرد و او لبيّك گفت و نمازشبخوان شد و جايى براى خود در تپّهى بيرون چادرهاى مقرّ داوود حفر كرد و شبها سر به سجده مىنهاد.
حاج رضا يزدانپناه3 در همان ايّام يك بار به تو گفت:
«خوش به حالش! مىترسم اين زرشكى به رغم آن سابقه، شهيد شود آخر!»
و وقتى مصمّم شدى دومين رفتار شيخ عبّاس را تقليد كنى كه برگشت به تو گفت:
«من براى رفتن به جبهه منتظر اعزام سپاه نمىمانم و مثل بقيّه نيستم كه دنبال تشكيل پرونده و برگهى مأموريت باشم. هر وقت اراده مىكنم، يك ياعلى مىگويم و راه مىافتم و با هر وسيلهيى كه دم دستم باشد، خودم را به جبهه مىرسانم. »
براى تقليد اين رفتار، سالها صبر لازم بود. بعد از شركت در مسابقهى قرآن و بازگشت به قزوين از سفر به كرمان، از مادرت شنيدى كه پدر هم براى دادن روحيه به رزمندگان به جبهه رفته است. و تو در آستانهى عمليات، هوس كردى به گُردانت ملحَق شوى. سپاه، برنامهى اعزام نداشت. اينجا بود كه رفتى سراغ «حاج ناصر همافر» مسئول «كميتهى ارزاق قزوين» كه جايى بود در خيابان امام خمينى قزوين و نزديك مسجدالنّبى با سقفى كوتاه و پُر از كيسهى شكر و برنج و ديگر مايحتاج مردم و نيز آنچه به جبههها اهدا مىكردند. آهسته به «حاج ناصر» گفتى:
«اين روزها ماشينى به جبهه نمىفرستيد؟» گفت:
«به آن صورت نه! »
پرسيدى:
«پس به چه صورت بله؟!»
لبخندى زد و گفت:
«فردا يك ماشين كمپرسى حاوى كاه و يونجه براى قاطرهاى جبهه، ارسال مىكنيم! بعيد مىدانم با لباس آخوندى بخواهيد سوار اين ماشين شويد؟»
گفتى:
«چه اشكالى دارد؟ من زياد مقيَّد به اين چيزها نيستم!» و انديشيدى:
«شيخ عبّاس كجايى؟»
همافر بر بستر انديشهى تو به اينكه زمان تقليد رفتار شيخ عبّاس فرا رسيده است، گفت:
«آمريكا و اسرائيل بايد بيايند اين صحنهها را ببينند كه روحانيت ما همدوش بسيجيان مىرزمند و با سختىهاى مسير جهاد، كنار آمدهاند. «
به منزل باز گشتى كه فكرهايت را بكنى و ساكَت را بردارى. يك سر رفتى مدرسهى شيخالأسلام و «شيخ علاءالدّين صفىخانى» را ديدى و بِهش پيشنهاد جبهه كردى و ژست كسانى را بازى كردى كه دارند نيرو جمع مىكنند.
علأالدّين در خلال چند دور كه با تو بر گرد باغچههاى مدرسهى شيخالأسلام گشت، توضيح داد كه نفْسِ رفتن به جبهه ارزشمند نيست و بايد آمادگى باشد:
«من از نظر روحى آمادگى ندارم و مطمئنّم اگر بيايم، از جبهه استفادهى درخور نمىتوانم بكنم. به شما هم پيشنهاد مىكنم نروى. بعيد مىدانم اصلاً عملياتى در كار باشد. « وقتى نزد يك صفىخانى، پيازت ريشه ندواند، نزد صفىخانى ديگرى رفتى. به «موسى صفىخانى» پيشنهاد سفر به جبهه دادى و خوشا كه راضيىاش كردى.
فرداى آن روز اول صبح يك ماشين كمپرسى با بار كاه و يونجه، مقابل مدرسهى شيخالأسلام در خيابان سپه و در چند مترى منزلتان ايستاد. تو در كسوت روحانيت و موسى صفىخانى بدون عمامه سوار شُديد و پس از ساعتها سير و سفر و گذر از چند استان، رفتيد به مرغدارىايى در اطراف باختران كه مسئولين جنگ آن را براى اسكان و استتار نيروهاى آمادهى عمليات در نظر گرفته بودند. 4
از كمپرسى كه پياده شدى، شهيد رحيم جبّارى ديدت و آب سردى رويت ريخت كه:
«گُردانتان رفت سوى ديار عاشقان... عقب ماندى! »
- واى نه!
دانستى گردان امام رضا(ع) را از مرغدارى خارج كرده، بردهاند پاى كار عمليات قريبالوقوع. با موسى به سرعت تبديل عصا به اژدها رفتى دنبال گردان و رساندى خودت را به بچهها كه در منطقهى كوهستانى و خوشمنظرهاى در حوالى شهر باينگان كردستان به نام «لشگرگاه» در ميان چادرها اسكان يافته و براى زدن به خطّ دشمن منتظر فرمانند.
اينك به آرامشى به زلالى باران رسيدهاى... از اينكه با جمع همراه شدهاى و يدالله معالجماعه!... جماعت، افتاده است توى يك سراشيبى تند و باران مىگيرد و تو پاىْكوبان بر گِل پيش مىروى بر متن تيرهى شب.
چهقدر چكمههاى گشادت سنگين شدهاند! پا را از زمين نمىشود بلند كرد. گِلها چسبيدهاند و ولكن معامله نيستند. با هر بار پا بر زميننهادن، كار را مشكلتر مىكنند. يك جا توقّف مىدادند آب داخل چكمهها را خالى مىكردى، خوب بود. با آنكه بعد از ساعتها راهپيمايى، عادى شده است،
هنوز چندشت مىشود. مثل مَشكى كه تا نيمه پر از آب است، قُلُپقُلُپ صدا مىكند، حالت را مىگيرد.
خدا خيرت دهد «على گرّوسى»5 كه چكمههاى پيشكشىات را كه مناسب پايم بود، ديروز از بالاى سرم برداشتى و به موسى صفىخانى گفتى:
«وقتى آشخ رضا بيدار شد، بهش بگو خودش لازم داشت، آمد برد، دلش نيامد بيدارت كند!»
اين باران، نصف شبى وقت گير آورده است براى باريدن! موش آبكشيده كرده است بچهها را لامسّب!
زير شلوارى با هر بار تماس گرفتن با بدن، مورمورت مىكند. سوز شديد، چهگونه در اين ظلمات محض - كه چشم، چشم را نمىبيند - راه را براى نفوذ به درونت پيدا مىكند؟ كاش شلوار بادگيرت را پوشيده بودى. لامَسّب الاَّن توى كولهپشتىات جا خوش كرده! خون، خونت را مىخورد كه بهشدّت نيازمند چيزى هستى كه دارى در كولهپشتىات
حملش مىكنى!
چرا توقّف نمىدهند...؟ گرچه اگر هم بدهند و دلدل نكنى كه آيا مىتوانى قبل از حركت دادن دوبارهى ستون، شلوارِ بادگيرت را به پا كنى، از كجا كه دستهاى كرخ و بىحسّت بتواند بند كوله را باز كند؟ ديگر نه از به هم ماليدنشان كارى ساخته است و نه با «ها»كردنشان!
اين فرد جلويىات كه تاريكى ناشناسش كرده است، چه كمك خوبىست براى بيسيمچىاش! گام به گام زير بغل او را از پشت مىگيرد و بلندش مىكند كه مبادا خداى ناكرده سُر بخورد و به عمق رودخانه پرتاب شود; مثل تعدادى از كيسهخوابهاى بچهها كه از دستشان رها شد و به پايين درّه سقوط كرد!... و مثل بعضى از خود بچهها كه تعادلشان از كف رفت و به پايين پرت شدند و تقديرشان اين بود كه چنين بميرند. در اين سفر هزار مدل مىشد امرى برايت مقدّر شود. در لشگرگاه كه بودى، يك روز در مقابل چشمان تو كه آن فضاى زيبا را سير مىكردى، سنگ بزرگى از فراز كوه مُشرف به مقر رها شد; و ديدى كه غلتيد و غلتيد و غلتيد. و با چرخيدن و سقوطش دلت مثال سيروسركه جوشيد كه كجا مىافتد و چند نفر را له و لورده مىكند؟... كه ديدى يا خدا! بر سقف چادرى نشست و دِرانْدَش و گروومپ!... با بچهها دويدى به سمت چادر. سنگ دقيقاً محل برخوردش با كف چادر را گود كرده بود; ولى خوشا در لحظه سقوط هيچيك از بچهها در چادر نبودند. بىشمار شكر!... پيشنهاد كردى كه نماز جماعت را همانجا بخوانيم. از فرصت بهره بردى و دقايقى در باب تقدير الهى سخنرانى كردى.
چند شب در لشگرگاه مانديد و يكى از شبها در قسمت بار كمپرسىهايى چند سوارتان كردند و روى ماشين چادر كشيدند و بُردندِتان.
چمباتمهزده در تاريكى مطلق فشردهوار تا ساعتهاى متمادى به سمت مقصدى نامعلوم آن وضعيت را تحمّل كرديد. اجر صابران شما را!... و رفتيد و آنقدر رفتيد كه با تكان شديد ماشين از جا جستيد. ولوله افتاد كه چه شده؟
چون چادر از فراز ماشين كشيدند، دانستيد ماشين لب پرتگاه است و نامتعادل و بازايستاده از حركت! و از سمت مخالف درّه به زحمت از ماشينِ رَسته از سقوط، به پايين پريديد و بقيه راه را تا «نقطه رهايى» كه از آنجا بايد به خاك دشمن مىزديد، تا صبح پياده طى كرديد.
و زدهايم امشب به خاك دشمن!
شبح رودخانهى «آب سيروان» در پايين پاى ما به اندازهى كف دست، سفيدى مىزند; امّا هر چه مىرويم، نمىرسيم به آن. سراب رودخانه است نكند! نصف شبى چه خروس بىمحلّىست، كه بازىاش گرفته با ما!
نكند ايستاده و تنها درْجا زدهايم؟ اگر اين است، پس اين اشباح سياه چيست كه از طرفين ما به عقب برمىگردد؟ عقبگردِ اين درختچهها خود بهترين گواه است بر پيشرفت ما!
- موسايم! مستقيم به چيزى چشم ندوز! بر عكس آنچه در حوزهى علميّه به ما آموختهاند، به حواشى بنگر تا متن را ببينى! از ديد كنارى بهره ببر! اين را در يك جزوهى آموزش نظامى ديدم.
به جايى رسيدهايم كه ديگر به هيچ حسّى نمىشود اعتماد كرد. اثبات صحّت هر حس، دليل مىطلبد. بعضى وقتها نمىفهمى چشمهايت بازند يا بسته! خود را احساس نمىكنى!
پيامى را كمك بيسيمچىِ جلويىات در گوش تو مىگويد و تو هم بايد بلافاصله به «موسى صفىخانى» در پشت سرت انتقال دهى. پيام اين است:
«هر كس از پشت، لباس فرد جلوىاش را بگيرد.» كلّ گردان بايد به زنجير پيوستهيى تبديل شود و از لابلاى درختچهها به پايين بخزد. بلافاصله به فرد جلويى مىآويزى. به آرامى پشت بادگيرش را مىگيرى. سربار او نباشى
خوب است! او، هم بايد تعادل خودش را حفظ كند و هم به بيسيمچىاش كمك كند. وقتى بادگير فرد جلويىات كشيده مىشود، متوجّه مىشوى كه سر ستون را تندتر حركت دادهاند. تو هم با سماجت، پشت بادگير را در ميان
پنجههايت بيشتر و با خشونت مىفشرى تا از چنگت خارج نشود و به دنبال او مىخواهى بدوى كه مىبينى آزاد نيستى! چون فرد عقبىات همين برنامه را سر تو اجرا مىكند!
ايست مىدهند!... بين بچّهها پچپچ مىافتد كه فرماندهان خودشان راه را گم كردهاند. انگار شبنماهاى مخصوص و تعبيهشده از سوى بچههاى اطّلاعات و عمليات، در اثر بارندگى زير گل پنهان شده و به كار نمىآيد. در تلاشند كه براى سُراندن زنجير انسانى گُردان به پايين، راهى بيابند.
چرا معبرى نمىيابند؟... از ايستادن كلافهكننده و بلاتكليف چه سود؟
بگذار برويم! باز راه رفتن اقلاً گرمَت مىكند و به رفع خستگىِ ناشى از ايستادن ترجيح دارد. درست است در اين تاريكى مطلق - كه مهتاب هم چند ساعت است از شبنشينى باهاتان خسته شده و رفته است - راهرفتن در شيب تند دامنه، در ميان گِل چسبندهيى كه تا وسط چكمه را در خود مىبلعد، طاقتفرساست؛ امّا از ايستادن و زير بارش باران چون بيد بر خود لرزيدن كه بهتر است!
حركت!
شبح رودخانه، شده است به اندازهى يك ورقهى امتحانى! بچهها گاه به توصيهى فرماندهان توجّه نمىكنند و چراغقوّه زير پايشان روشن مىكنند و فرماندهان تشر مىزنند! خاموش! خاموش!
تو چراغ قوّه ندارى! چراغ قوّه را به رسم امانت دادى به آدم بىفكرى كه ديگر بهت برنگرداند. بهتر! اينجا هر چه باشد، زيرديد دشمن است و بايد رعايت اختفا بشود; هر چند مِه غليظى كه فضاى كوهستان را پر كرده، خود در استتار نيرو مؤثّر است; همانطور كه در سمت دشمن هم، مِه باعث شده كه منوّرهاى دشمن خفيف و تار به نظر برسد; اما بچهها بايستى رعايت كنند و خدا را در محذور نگذارند كه ناچار شود امداد غيبى بفرستد!...
ياد كن آنجا را كه از كنار بركهاى نزديك سنگر كمين دشمن رد شديد و قورباغهها قورقور كردند و تو زهرهترك شدى. معلوم شد عراقىها قوطى كنسرو ريختهاند تا صدايش عابران احتمالى را لو دهد. يكى از بچهها پايش به خطا به قوطى گرفت و صداى قورباغهها خطايش را پوشاند. و خدا اينسان مؤمنين را نجات مىدهد.
از ابتدا در گوش ما مىكردند كه كارى كنيد ديده نشويد. قبل از شروع عمليات، ساعت و انگشترمان را تحويل واحد تعاون داديم تا در شب عمليات برق نزند. وقتى در مسجدالنّبى قزوين مىخواستى تجهيز شوى و به جبهه بيايى، دوست طلبهى بسيجىات «صادق آقايى» اوركتى برايت انتخاب كرد كه دكمههايش فلزّى نبود و يك لايهى استتاركننده روى دكمهها را گرفته بود. خدايا! چهقدر مواظب ما هستند!
نخير! گويا اين راه تمامى ندارد; هر چهقدر به خودت مشغول مىشوى، تا عذاب راه رفتن را احساس نكنى، نمىشود. گويا يك نيروى غيبى كه پى برده است مىخواهى با مشغولشدن به افكار خود، از فشار اين شب سخت
بكاهى، مىزند پس گردنت كه: شب را جرعهجرعه بنوش!
و تا كسى شب را لحظه به لحظه و با اين عذاب درك نكند، پى نمىبرد كه شب مىتواند اينهمه طولانى باشد! كسى كه در رختخواب گرم و نرم به سر مىبرد، گمان مىكند، روزها از پى هم مىآيند، امّا نه! شبها هم هستند!
امشب دارد ثابت مىكند كه شبْ عظيم است و به اين آسانى و به زودى به انتها نمىرسد.
چه مطبوع است تصوّر حرارت خورشيد! چه زجرآور است، ريزش باران روى دستهاى كرختشده! چه دلچسب است تصوّر يك ليوان شيركاكائوى داغ كه هفته پيش از دست آقا سيد مرتضى پدرخانم تازهعقدبستهات گرفتى! چهقدر دردناك است، فشار اسلحهى كلاش روى كتف! چه تلوتلويى مىخورد كولهپشتى و چه ضربات يكنواخت و كُشندهيى مىزند به كمر آدم!
چه فرماندهان بىخيالى داريم! چهقدر امشب بىاهمّيتيم! امشب در رديف اشياييم! امّا اشيا هم گرچه بىجانند و دردشان نمىآيد، امّا براى اينكه به كار بيايند، بايد هوايشان را داشت; اما اينجا هوا سرد است! مثل اينكه دارى جفنگ مىگويى! همهاش تقصير اين سراشيبىست؛ كه هر چه مىرويم، به رودخانهى زير پايمان منتهى نمىشود. امّا سراشيبى چه گناهى كرده است؟ سراشيبى در دنيا فراوان است كه طىّ بعضى از آنها مطبوع است. سراشيبى اينجا را براى پياده طى كردن، آن هم از سر شب تا اين لحظه - و بعدش هم معلوم نيست تا كى؟ - آن هم در اين سوز و سرما و باران نساختهاند. بعضى سراشيبىها آدم را به مرز كفرگويى مىكشاند. جيرهى صبر و حوصله، همه در طول راه به مصرف رسيده و چيزى در چنته نمانده است!
كاش نيامده بودى!
«شيخ حسين احمدى» چيزى احساس كرده بود كه قبل از حركت، تو را يافت و درِگوشى نجوا كرد:
«امشب را نرو! بهت سخت مىگذرد. دير نمىشود، فردا با هم مىرويم به گُردان ملحَق مىشويم. از بالا گوشى را دست من دادند كه شب سختىست امشب. نرو با اينها! نيروى تبليغاتى هستى. رزمى نيستى كه!»
و نيامده بودى كاش! كه نه عقبگرد بتوانى نه پيشروى... چه خوب بود اگر مىشد مُرد; راضيىيى دقيقاً در اين لحظه به مرگ; اگر ناگهانى و بىدردسر برسد! اما خواب سر مىرسد! خوابى كه از شروع حركت، گهگاه به سمت
خود مىخواندت، در اين لحظه درمىربايدَت. راهْروان، براى لحظهاى به خواب مىروى... خواب!... و خواب هم مىبينى!... عجبا! و ناگهان مىخورى به فرد جلويىات و از خواب مىپرى!
باورت مىشد ايستاده در حال حركت بشود خوابيد و خواب هم ديد؟ چه استعدادى در درونت خفته است! چه توانايىهايى كه درونت نهفته نيست! پيش از اينْ اينقدر خودت را به خودت نشان داده بودى؟ گذاشته بودى سختىها از جوهرهات پردهبردارى كنند و چهها از تو بر تو روشن شود؟ بايد قدردانى كنى!
تو اينك جزئى از تاريخى! قيمتى هستى خبر ندارى! يادت هست يكى از عكسهاى جنگ را؟... آنكه بسيجىيى صورتش را براى استتار سياه كرده...
دارى مىشوى عين آن... دارى به اندازهى يك سوژهى خوب براى يك عكّاس جنگْ قيمتدار مىشوى؛ به شرط اينكه در چهرهات كه سالهاست در رفاه شهر، تيغ آفتاب نديده، پيام رشادت نهفته باشد... هنوز سحرندميده،
فرصت گِريم مختصرى دارى. آن پايين شايد كسى، عكاسى دوربينبهدست در كمين باشد. تا هوا روشن نشده، دور از چشم «موسى صفىخانى» اندكىگِل به رويت مىمالى!
شبح رودخانه ديگر خيلى گسترده شده است. گوياآب در يك قدمىست! ديگر نبايد نمىارزد كفرگويى! آنچه نقداً هست، حركت است.
روشنى خفيفى در افق، بفهمى نفهمى به چشم مىخورد... راههر چه درازتر بهتر!... سحر است گويى اينكه دارد مىدمد! سحر پيشقراول خورشيد است كه راهِ طولانى و پردستانداز شب را - چون شما (آرى ما نه من) خيزان و افتان پشت سر گذاشته و نفسنفس زنان خود را به قلّهى كوههاى دوررسانده است. اگر به طور كامل بر تارك قلّه صعود كند، شما به پايينرسيدهايد! ايد نه اَم!
شبح رودخانه، ديگر بسيار پهن و گسترده در زير پايتان - تان نه ت - نمودار است; امّا هنوز در آغوش نگرفته استتان. مثل اينكه هنوز دارد دستتان مىاندازد. بگذار بيندازد! بدتر خودش را خسته مىكند!... تو - تو يا ما؟ - كه هنوز كفگير حوصله، به ته ديگ روحيهات نخورده است. مىخواهى بفهمى:
چهقدر از تو هنوز مانده است! هنوز در معدن وجودت رگههاى اميدواركننده فراوان است. بايد همه را حفر كنى، ببينى در پشتشان چه خبر است؟
سحر دميد! شبح رودخانه همه جا گسترده شده است. سحرْ بشارت طلوع خورشيد را آورده است. دستش درد نكند! خسته نباشد!
خستهنباشى! شيم بگو نه شى!
به ساحل رودخانه رسيديد. ديگر واقعاً رسيديد! قايقهايى چند در انتظار شماست. هر چند نفر سوار بر يك قايق. نوبت تو كه مىشود، وقتى پا بر لبهى لغزان قايق مىگذارى، تعادلت از دست مىرود. دور نيست بهداخل رودخانه سقوط كنى كه به زحمت تعادلت را به دست مىآورى و به ساحل عقب مىكشى. موسى صفىخانى مىگويد: نايست!برو!
دستپاچه و با حركاتى نسنجيده و ناشيانه، يكبار ديگر پا درون قايق مىگذارى. اين بار، شايد كسانى كه جلوتر از تو سوار قايق شدهاند، دستت را مىگيرند و به سمت خود مىكشندت.
رودخانهى «آب سيروان»، قايق شما را چون تخت روان بر دوش مىكشد و دقايقى بعد، تحويل ساحل آنطرف مىدهد.
خشكىِ ديگر، پيادهروىِ ديگر.
بزن برو! هلا! هِى بزن بر بُرار خطر!6... برو كه سماجت تو، ظلمت را از رو برد! بران بىمهابا - سوار خطر!-. ماندهاى كه چه؟ تو تا لمس عشق و جنون رفتهاى. با ماندن كار درست مىشود؟ مگر نيستى از تبار خطر؟
تاريكى به تدريج، دارد عرصه را خالى مىكند. در اين سير امّا كنار خطر!
و چهرهها ديگر به هم آشنايى مىدهند.
«على ليايى» روى گِلآلودت را كه مىبيند، مىگويد:
- «حاجآقا! چقدر خوشگل شدى!»
- تو ديگر نگو به من!... تو كه از نُقلىهايى هستى كه به خاطرت از «سعيد كُجيدى» حرف خوردم، ديگر نگو به من!
اينها را در ذهنت مرور مىكنى; ولى لبخندش را به ليايى، واقعى مىزنى.
گِلهاى ماسيده بر رويت مىتركد!
- به همه لبخند بزن شيخ گُردان; در اين روشنا!... لبخندت را علىوار تقسيم كن بين شيخ و شاب!
- چشم!
تاريكى احساس بچهها را از هم جدا كرده بود و هر كس در خود مىزيست. اما اينك در آستانهى طلوع خورشيد، احساساتْ درهم گره خورده است. با يك چرخاندن نگاه مىتوانى جمعى را ببينى و از نوع راهرفتنشان قوّت بگيرى. خدا كند هر چه زودتر خورشيد درآيد.
- «آفتاب نزند! نماز صبح قضا نشود!»
اين صداى دوست طلبهات «محسن رشوند» است و چه بجا!...
مىايستى. تكتيراندازى را مىبينى كه چمباتمه زده، زيپ جلوى بادگيرش را باز كرده است و از نانهايى كه در جيب بادگير دارد و بارندگى، خميرش كرده مىخورد... تيمّم مىكنى و بر چكمهى گِلآلود مسح مىكشى و تند به
نماز مىايستى. با ختم نمازت، خورشيد افشانگرى نورش را تاب نمىآورد...
انگار سلام نمازت به آفتاب اجازهى طلوع مىدهد... نورش را لازم دارى و گرمايش را... راه مىافتى و گرم و گرمتر مىشوى. مقصد كجاست؟:
«روستاى مُرْدين» داخل خاك عراق. پاى كار عمليات قريبالوقوع!
عجب! پس هنوز عمليات شروع نشده! جنگ با دشمن بعثى، در پيش است! از ديشب تا حال، جنگ بود اما با طبيعت! اين را مرتضى توكّلى گفت... صفا!
پایان... تماس با من: www.t.me/qom44
پاورقیها:1 . مسئول تشكيلات حزب پانايرانيست در سالهاى اشغال قزوين توسط روس در خلال 1320 تا 25 شمسى. در 30 تير 1331 كفنپوش با همحزبىهايش با سه دستگاه اتوبوس به سمت ميدان بهارستان تهران حركت كرد و قصد كرده بود از سدّ نظاميانِ راهبند بگذرد. اين شيوه مبارزهى عيّارگونه و پهلوانمنشانه به او در ميان مردم قزوين محبوبيت خاصّى داده بود.
2 . اين تصوير از نحوهى شعاردهى او را از مادرم سركار بتول تقوىزاده شنيدم. نمىدانم خودش بالعيان مشاهده كرده بود يا فقط شنيده بود. اما اينكه عنوان مىكرد چهارشانه و خوشاندام بود، انگار متّكى به ديدههاى خودش بود.
3. مرحوم يزدانپناه قزوينى معلّم كمخواب و پركار قرآن كه در كارنامهاش سابقه هيئتدارى مذهبى و سياسى و تحمّل تبعيد هفتساله در زمان طاغوت را داشت، با چهرهى كشيده، موى كوتاه سر و محاسن بلند حس يك روحانى فاقد عمامه را در بيننده به وجود مىآورد.
چادرمان در مقرّ شوشتر جدا از هم بود; ولى مدام مىديدمش و گاه بهش كه با آقاى حصارى مدّاح قزوينى در يك چادر بودند، سر مىزدم و «يادداشت جواب يادداشت» هم داشتيم: در دفترش مطلب نوشتم و او هم مقابله به مثل كرد. من نوشته بودم: «كميلگفتنى نااهل هم باشى، راندهى درگاهش نيستى و ناشر اوصاف خوبِ نداشته توست... كَمْ مِنْ ثَنأً جميلً لستُ أهلاً له نَشَرْتَه»
هميشه نوشتهام را به يادم مىآورد و مىگريست. او هم در دفترم در آخر دى 64 ابياتى نوشت خطاب به خدا و متضمّن اين دعا كه كمكم كن «هر آنچه نبُردنىست جا بگذارم». ابيات را با لحن سوزناكش در مراسم مختلف در جبهه و پشت شنيده بودم و مىديدم خودش عامل است. خوش نداشت معلّم و روحانى در فكر خريد خانه و ماشين باشد. وسيله نقليّهاش ژيان لكنتىيى بود كه بارها در قزوين مرا با آن به مقصدم (منزلمان در جوار مدرسه شيخالاسلام) رسانده بود. عكسم با او در جبهه: عكس 52 و 55. در چادر با او و حصارى و قاسممرادىها: عكس 50.
4. در همان مقطع پدرم آیهالله على محمّدى تاكندى هم آنجا بود و ديدار كوتاهى هم داشتيم.
آقاى «فرهنگدوست» از مسئولين سپاه قزوين در سالهاى جنگ تحميلى كه به رغم جثّهى كوچك، تحليلهاى بزرگ و قشنگى داشت، در آذر 79 برايم نقل كرد:
«در اسفند 66 كه قرار بود عمليات والفجر 10 در حلبچه انجام شود، بهلحاظ به تأخيرافتادن عمليات، بچهها كسل شده بودند و روحيه نداشتند. با قزوين صحبت كرديم و قرار شد ابوى شما - حاج آقا تاكندى - به اتّفاق آقاى باريكبين - امام جمعه - به جبهه عازم شوند.
پدرتان وقتى ميان رزمندگانِ مستقر در مرغدارى باختران آمد، هر شب براى آنان برنامه اجرا كرد و در قالب سخنرانىهاى ايستادهيى كه بين نماز براى بچهها داشت، به قدرى آنان را خنداند و روحيه داد كه كسالتِ اقامت فرساينده در جبهه را از روح و روانشان زدود!
يادم نمىرود صحنهيى را كه حاج آقا محمّدى، چفيهاش را روى برفهاى منطقه انداخت و به نماز ايستاد.
يك بار هم در سخنانش براى مطايبه گفت:
«بايد با مرغداران باختران صحبت شود كه بعد از رفتن رزمندگان، به جاى مرغ، خروس در اين مكان نگهدارى كنند! »
برادر «آذرمهر» اهل خوزنين و دبير دبيرستان قزوين هم در شهريور 92 ضمن اينكه خبر داد عكسى از من بدون اطّلاعم گرفته كه در لباس رزم در حال استراحت در منطقه عملياتى حلبچهام، گفت:
«هدف عمليّات والفجر 10 تصرّف شهرهايى همچون خُرمال و بياره و طُويله و حلبچه بود كه قرار بود سكْرت بماند. با اين حال پدر شما بعد از اينكه حلبچه تسخير شد، سخنرانى كرد و گفت:
«قرار بود منطقه «سيدصادق» را هم بگيريم كه نشد... ولى مىگيريم انشأالله!» كه بچهها خنديدند.
5 . از دوستان طلبه اهل روستاى نيكويه از توابع قاقزان قزوين كه پدرش از دوستان قديمى پدرم بود و خودش بعدها به كسوت روحانيت درآمد.
6 . مصراعى از غزليات ناقصالخلقهی آن سالهايم!
دریافت فایل صوتی: از پرشینگیگ: اینجا / از مدیافایر: اینجا
به نام خدایی که جابرالمُنکسرین است؛ جبرانکننده شکستهدلان. از مناجاتالمعتصمین
میگن: ابروی تو گر راست بُدی کج بودی... بعضی چیزا کمالش نه در سلامت که در شکستگی است و راستیش نهفته در کجی!
انحنای ابرو از خطوط مستقیم، دلرباتره.
شیشه تا وقتی سالم باشه، لبههاش بیخطره. وقتی یه بدخواه سنگ میزنه، شیشه رو میشکنه، بدل به تکّههای متعددی با لبههای تیز و برنده میشه و بلای جان فرد بدخواه.
دل رو میگن وقتی میشکنه، قدر و قیمت پیدا میکنه. چه قیمتی بالاتر از اینکه خدا میاد پیشش؟... به جای اینکه این فرد در نزد خدا باشه: عندَ ملیکٍ مُقتدر (قمر:55) خدا میاد نزدش. در حدیث قدسی میخونیم: أنا عندَ المُنکسِرةِ قلوبُهم. منِ پیش دلهای شکستهام.
لذا شاعر باخبر از این داستان ابراز میکنه:
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم - ما نیز دل شکسته داریم ای دوست. ابوسعید ابوالخیر.
حافظ شیرازی، دل شرحهشرحهشو کالای ارزنده معرّفی میکنه:
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر - که با شکستگی ارزد به صدهزار درست. ناقصش گرونتر از سالمه. قالی کرمان هر چی بیشتر پا بخوره، قیمتیتر میشه.
بعضی وختا دشمنا گمان میکنند به دردمندان فشار بیارند، اونا سرکوب میشن. در حالی که انسانهای مقاوم و به خود و خدامتّکی، فشار موجب استقامت بیشترشون میشه.
میگن از میخ، این درسو بیاموز که هر چی بیشتر با پتک به سرش میزنن، بیشتر در چوب فرو میره و پایهش محکمتر میشه:
پایداری و استقامت میخ - سزد ار عبرت بشر گردد
بر سرش هر چه بیشتر کوبند - پافشاریش بیشتر گردد. ملکالشّعرای بهار
خود بنده از آیتالله حائری شیرازی در جبهه شنیدم در دی 65. مقطعی بود که ماشین جنگی ما به ظاهر دچار خلل شد. ایشون فرمود: از شکست نترسید؛ شما رو محکمتر میکنه. تعبیر میکرد:
یک گلولۀ برف وقتی توی برف غلتانده میشه و بزرگ میشه، به جایی میرسه که از وسط نصف میشه. راهش اینه که اول کار یک سنگ حتی کوچک، به عنوان هستۀ این گلولۀ برف درنظر گرفته بشه. دیگه هرچقدر هم بزرگ شد نمیشکنه... ایشان عنوان کرد:
ملت ایران هم قراره هستۀ مرکزی نهضتهای آزادیبخش جهان باشه. لذا باید مثل سنگ، سخت و محکم باشه و این نیاز داره به کوبیدهشدن... و مصیبتها و شکستها، شما رو میکوبه و محکم میکنه.
بسا شکست کزو کارها درست شود. همچنانکه چه بسیار کجیها که برتر از صافی است. به قول شیخ بهایی در کشکول: ابروی تو گر راست بُدی کج بودی. عرضم تمام!
سوار موج خطر، صخره را به سُخره گرفت (سال 68)
--------------------------------------------
عمرى فرود پلكهايش
لبيّكهايش بود
به التماس شهادت
ديدمش در مرگ
و اندوهبار گفتم:
چرا اينسان اين انسان محو است در سكوت
در تابوت؟
شگفتا!
كسى گفتا:
«چه حاجتش به آرى؟
كه اجابتش كردهاند به مرگْ بارى!
و اين تويى كه ناکامزده - ناكامْزنده -
در ننگ و عارى
65
----------------------------------------
كارنامهشان اين بود:
در نزد عشق دلباخته
در نرد عشق برنده
جرعهاى از عشق
در بزمشان بنوش!
و در جُرگهشان
لباس رزم بپوش!
3/6/65، حوالى باختران، موقعيّت شهيد حاج محمود شهبازى
----------------------------------------------------------------------------
پرسید چگونهای؟ بگفتم: ممنون! / خون در شریان در جریان شکر خدا
پرسید چگونهای پسر؟ گفتم: شکر / خون در جریان در شریان شکر خدا / 9207
-------------------------------------------------------------------------------
هلا! هِى بزن بر بُرار خطر / بران بىمهابا - سوار خطر! -
--------------------------------------------------------------------
شب را به كف شفق به زنجير ببین / محصول امید و صبر و تدبیر ببین
تا گل دهد و میوه برآرد امروز / بر شاخهء لب غنچهء تکبیر ببین
كاش رسم عشق مىآموختم - بىريا، بىادّعا مىسوختم
چشم خود بر كورهراه دردها - بر خلاف ميل دل مىدوختم
كاشكى بر شانههاى لحظهها - توشههاى ناب مىاندوختم
شعلهاى را از وفا بر بام دل - دست كم يك بار مىافروختم
كاشكى در اشتياقى شعلهور - بارها مىسوختم، مىسوختم
نيمۀ دى ۶۵، قزوین، حجرۀ ۱۰مدرسۀ شيخالأسلام
چاپ در مجلۀ اطلاعات هفتگی، شمارۀ؟؟
عتاب بىجواب
عتاب سخت كنيدم كه من جواب ندارم - ز در جواب كنيدم، سر عتاب ندارم
ز متن حادثه تبعيدىِ حواشى شهرم - چقدر مضطربم كز چه اضطراب ندارم
مگو كه قصّۀ دل را مگر به خواب ببينى - كه من ز غصّه در اين شهر هيچ خواب ندارم
چنان ز حسرت اشك از دو چشم، گريه نمودم - كه مدّتى است كه در ديده هيچ آب ندارم
ز بس به دلو تحسّر ز ديده اشك كشيدم - يقين كنيد كه در چاه چشم، آب ندارم
13 دی 65، جادّۀ اهواز، تهران (در مسير بازگشت از جبهه)
رزم بىترخيص!
سينهچاكان وطن، چاك از ستم بر داشتند - تير دشمن را عزيزى همچو گوهر داشتند
مرگ را مغلوب خود كردند و فاتحوار نيز - بعدِ مردن خنده بر لب نيك منظر داشتند
چشمۀ مژگانشان را آتش دل بىاثر - سينهاى سوزان و زان سو ديدهاى تر داشتند
آيۀ «أمّنْ يُجيبِ» نيمهشبهاشان گواست - داعيان در نزد حق، خود حكم مُضطر داشتند
فكر كردى رزمشان ترخيصبردار است، نيست - توسن همّت جلو راندند تا سر داشتند
چشم بر در دارد ار «راضى» ز هجر روى اوست - ورنه آن چابكسواران يار در بر داشتند
آذر 63
آبياب!
تا درك زلال آب رفتند - با مركب التهاب رفتند
آنقدر به راه مطمئنّند - آهسته نه، با شتاب رفتند
پيداست كه اعتنا نكردند - يك لحظه به اضطراب، رفتند
با بينش آبيابِ خوبى - بىواهمه از سراب رفتند
آنقدر به راحتى گذشتند - گفتم نكند به خواب رفتند
آن روز به قصد خودكفايى - تا مركز آفتاب رفتند
منطقۀ عمّارلو حومۀ قزوین، 11 تیر 65
همكلاسىهاى دلواپس!
اينقدر هم اين دلم رسوا نبود - از ميان عاشقان منها نبود
او حجاب حُجب را بر چهره داشت - راستى اينقدر بىپروا نبود
من نگويم پيش از اين غافل نبود - بود آرى! اينقدر امّا نبود
من به جِد مىپرسم اين دل يك زمان - در پناه موج اشك آيا نبود؟
اينكه اينك با كنار آمد كنار - آشنا با لهجۀ دريا نبود؟
همكلاسىهاى او دلواپسند(1) - او مگر تا پیش از این با ما نبود؟
ديشب از من مىگرفتندش سراغ - يك زمان با ما مگر يكجا نبود؟
با تو ديگر قهرم اى دل! تاكنون - مشت تو پيش من اينسان وا نبود
دی 65
پاورقی 1: این مصراع را در ذهن دوست شاعر قزوینیام امیر عاملی حک شده بود و گهگاه یادآوری میکرد.
شعر سرزنش
چه شده گريهام نمىگيرد؟ - پيشكش بيش! كم نمىگيرد
بارها ديدهام در اين دل شب - ديدهام طرح نم نمىگيرد
با كه اين درد را بگويم هان؟ - از اقامت دلم نمىگيرد
چه شده ديده همصدا با دل - ديگر اين بار دم نمىگيرد
ختم شد شعر سرزنش، امّا - گريهام باز هم نمىگيرد
بهمن 65. قزوين، محفل دعاى كميل
عشق يكجانبه
دل دريايى من پشت به دريا مىكرد - بارها ديدمش از حادثه پروا مىكرد
چه بگويم؟ چه نگارم؟ كه نگارم به طلب - عشق يكجانبه صد بار مهيّا مىكرد
چه بگويم؟ چه سرايم؟ كه سرايم را دل - عرصۀ وسوسه و كاهلى و خامى كرد
بارها ديدهام اين ديدهام از فرط فراق - دل به دريا زده، آشوب چو دريا مىكرد(3)
بيدارباش حضرت نور
چو آبشار، دل از التهاب سرشار است - اگر غلط نكنم از حباب سرشار است
فصول چشم تو باران دائمى دارد - شگفت نيست كه خود از سحاب سرشار است
چه جذبهاى است خدايا كه وسعت سخنش - هماره از لغت آفتاب سرشار است
مرا بگو گَه بيدارباش حضرت نور - هنوز ديدهام از طرح خواب سرشار است
مرا بگو كه به هنگام طردِ ترس هنوز - سكوتم از رگۀ اضطراب سرشار است
مرا بگو كه در اين فصلِ وصل(4) باز چرا - دلم ز فاصلۀ انتخاب سرشار است
ختام قصّه كنم، در سكوت محو شوم - وگرنه درد دلم بىحساب سرشار است
چهارشنبه، 25 آذر 65، بيرون اهواز
هُرهُرىمذهب!
شرمگينم، شرمسارم - قصد آزردن ندارم
نالهها در پرده گاهى - مىتراود از سهتارم
گر ببخشاييد، امشب - با شما افتاده كارم
كيستم من؟: ناشناسم - از كجايم؟: بىتبارم
گه گنهكارم; چو سنگم - گه سبكبارم؛ غبارم
گاه مستم، مِى پرستم - سرخوشم، در خود خمارم
گه چنان تالاب خاموش - در سكوتى مرگبارم
گاه چون جوبار سركش - پا به راهم، در گذارم
گه به ذهن ناسپاسم - مىزند فكر فرارم
گاهگه در آستانش - سر به زيرم، سر به دارم
گاه موج خشم و شهوت - پيش رويم، در كنارم
گاه از فرط تدبّر - طُرفه مرد روزگارم
وقتتان را من گرفتم - شرمگينم، شرمسارم!
ارسال برای مسابقۀ رادیو که مصراع اول را مطروحه داده بودند:
«هواخواه تواَم جانا و مىدانم كه مىدانى» - نشد ميلاد فجر آسان به ما اى دوست ارزانى
مبادا اى عزيز اى سالك راه امام عشق - دهيم از دست اين ميراث خونين را به آسانى
12 بهمن 68
رنجيده
ز ناهموارى اين جاده من همواره در رنجم - من از تب، از تعب، از قهر سنگ خاره در رنجم
هواخواه سكوتم، همصدا با عنكبوتم من - من از جيغ بنفش، از پردههاى پاره در رنجم
ز قهقهخندههاى سرخوش و مستانه نالانم - ز هقهقگريۀ جمعيّت آواره در رنجم
منم مفتونِ «بايد طرح نو انداخت، گُلافشان» - من از «اينگونه» و «اينسان» و «ديگرباره» در رنجم
منم مجذوبِ رفتن، زودكوچيدن همين امشب - من از «تا بعد» و «شايد وقت ديگر چاره» در رنجم
تكميل در 27 آبان 72
پاورقیها کجاست؟ 97/9
«مشکی از اشک» اثر رضا شیخمحمّدی که تصویر چاپ نخست آن را مشاهده میکنید، نخستین کتاب خاطرات بسیجیان قزوینی است که بعد از پذیرش قطعنامه به چاپ رسید. این کتاب یک بار توسّط مؤسّسۀ آفرینۀ قم به چاپ دوم رسید و یک بار توسّط مؤسّسۀ شهید آوینی در دو مجلّد به زیر طبع آراسته شد و اینک با افزودههایی تحت عنوان «اماننامه از عزرائیل» در آستانۀ چاپ چهارم میباشد.
«اماننامه از عزرائیل» با فورمت زرنگار >>> اینجا
با فورمت doc قابل اجرا در ورد ۲۰۰۳ >>> اینجا
«مشکی از اشک» با فورمت زرنگار: اینجا
با فورمت doc قابل اجرا در ورد ۲۰۰۳ >>> اینجا
«شب را جرعهجرعه بنوش!» با فورمت زرنگار: اینجا
با فورمت doc قابل اجرا در ورد ۲۰۰۳ >>> اینجا
پنجشنبۀ گذشته رفتم مؤسّسۀ بصيرت در قم به دعوت «محمّدتقى عارفيان» از وراژنۀ پيشين حقير كه در راديو معارف آشنا شدم با او و نويسنده بود و آن وقتها (يعنى هفت، هشت سال پيش) برخى تكستهاى مربوط به برنامههاى عرفانى راديو را مىنوشت و تناسب جالبى بود كارش با نام خانوادگىاش.
مدّتى هم پيش من در انجمن خوشنويسان قم، خط كار كرد و يك بار هم چفيهبهگردن، رفتيم دم منزل حسن اعرابى ملقّب به لشگر خنده و او بعدها اينجا و آنجا مطرح مىكرد كه اين شيخ اردشيره، ورژنهايش را اوّل مىآورد دم منزل ما براى معرّفى و براى اينكه من «ورانداز ورژنى» كنم و نمره بدهم!
عارفيان، چند روز قبل زنگ زد كه بيا مؤسّسۀ ما به اين آدرس و در فلان ساعت.
من هم كه «نمىشود كه باشد براى بعد!» و از اين دست حرفها را خصوصا وقتی که در آنسوی خط يک ورژن باشد، بلد نيستم، قبول دعوت كردم. پسلرزههاى رابطۀ ورژنى با محمّد هنوز باقى است؛ هر چند او در مرز 28 سالگى است و سالهاست طبق آن شعر 72 بيتى من، از دورِ ورژنى خارج شده؛ ولى هنوز يك نموره ورژن است.
رفتم سر قرار و مؤسسۀ آنها در زنبيلآباد، 20 مترى فجر بود و سهطبقه. شال و كلاه زمستانىام را گذاشتم روى صندلى و پس از معانقه با محمّد، برايم توضيح داد كه اينجا كجاست و تو با دوچرخه كجا آمدهاى.
بعد نمونهى كارهاى چاپىشان را نشانم داد كه محمّد در مقام ويراستار يا نويسنده ظاهر شده بود و ديدم عجب موفّق عمل کرده. انديشه و خلاّقيّتى كه پشت برخى كارها بود، تكانم داد. يك مجموعهى پَك 5 جلدى در مورد امام زمان(عج) داده بودند بيرون كه خيلى به دلم نشست. اين 5 جلد در قاب و كيف خاصّى براى مقطع نوجوانان ترتيب يافته بود با يك نوار و يك بسته بادكنك و ابزارهاى جشن تولد و از اين حرفها و كتابهاى 5 جلدى با نقاشىهاى كودكانه، ترتيب و توالى قشنگى داشت. اوّلىاش به نام بشارت، به زمان امام هادى و بشارتِ ظهور امام زمان اشاره داشت. دومى به ولادت حضرت ولىّعصر. سوّمى به زندگى شيخ حرّ عاملى كه امام زمان به كمكش شتافته بود. چهارمى به نام شكايت، شكوائيّهاى در قالب داستان به خاطر تأخير ظهور امام زمان بود و پنجمى هم به نام سعادت، به ظهور امام زمان مىپرداخت.
طرح و انديشهى اوّليّهى كتابها خيلى بكر و بديع بود. برايم تعجّبآور بود كه يك مؤسّسهى به ظاهر غيرمطرح به اين توفيق دست يافته باشد. قدرى به حال اين جماعت غبطه خوردم و يك لحظه ترس ورم داشت كه نكند من عاقبت به شر شوم و از من سلب توفيق شود (انگار كه شده) و هنرهايى كه در حدّ خودم دارم، در غير جاى درست و درستترين جا استفاده كنم. آنوقت آنها كه زمينۀ هنرىشان كمتر است و به اندازهی من روى تكنيك كار نكردهاند، بهرۀ بهتر و بيشترى از سرمايهشان ببرند و حسن عاقبت نصيبشان شود و به نسل امروز هم خدمت درخوری كرده باشند.
موقع خداحافظى از محمّد به او گفتم:
چند سال است اين حسّ رخوتآميز در جانم جا خوش كرده كه هيچ مسئوليّتى ندارم. زمان جنگ حسّ میکردم بايد شهيد شد و شهيد زنده بودن كافى نيست! آنقدر دستدست كردم كه شهادت - نردبان آسمان - را برداشتند. گريه كردم و بزرگان، دست پدرانه به سرم کشيدند که شهيدِ زنده بودن هم بد چيزی نيست. گريههايم را شستم و يك چند وقت اداى شهيدهاى زنده را درآوردم. قدرى گذشت و كمكم به اين نتيجه رسيدم كه شهيدبودن - هيچ جورش - لازم نيست.
شنيدم خيلى از بچّههاى مثبت و ارزشىها چند وقت است ديگر نمیروند توی قبرهای آمادهای که برای خودشان در مزار شهدا کندهاند. انگار ديگر آرزوی شهادت نمیکنند و بعضاً دارند شيك مىگردند و آدامس شيك مىجوند و به جای پايگاه بيسج و نهايتاً بنياد شهيد، کمكم وارد بدنهى استاندارىها و كارخانجات و اين مراكز به ظاهر غيرمرتبط با شهيد و شهادت شدهاند و اندكى بعد خبر رسيد كه دارند زمين مىخرند و سهامدار شدهاند و زندگى خوبى براى خود دست و پا كردهاند. فوقش هنوز نماز جمعهشان ترک نشده و دستشان میرود که شب احيا، دقايق متمادی، سنگينی قرآنی را که بالای سر بردهاند، تحمل کنند.
حس كردم كه اگر زرنگ نباشى، سرت بىكلاه است. در اوج بخوربخور، خيلى سخت است كفّ نفس داشتن و تلقين به خود كه سرت به وظيفهات باشد و به قسمت راضى باش! اگر از اين نمد، سهمی هم برای کلاه تو باشد، خدا روزیرسان است! وقتى رقيب تو (كه زمانى با هم همسنگر بوديد) سر و دست مىشكند براى تصاحب چيزى كه حقّ او هم نيست، تو ديگر نمىتوانى به نظاره اكتفا كنى.
«سخن درست بگويم نمىتوانم ديد / كه مى خورد رقيبان و من نظاره كنم»
اينجاست که تو هم دست به چپاول دراز مىكنى; فوقش خودت را اينگونه راضى مىكنى كه من، نفْس چپاول را دوست ندارم. من براى اينكه روى اين همسنگر از خدابيخبر را كم كنم - كه بداند نبايد زرنگبازى درآورد - يك نموره نشانش مىدهم كه فقط تو نيستى كه بلدى بخورى. من هم بلدم.
به انگيزهى موقّت دست به بىتقوايى مىزنى؛ ولی وقتى مزّهاش میرود زير دندانت، حاضر به ترك سفره نيستى و مىشوى يك چپاولگر مادرزاد!
من چند سال بعد از پذيرش قطعنامه، به تدريج حس کردم که حتّى شهيدِ زنده بودن هم لازم نيست. از فرهنگ بسيج و بسيجى دور شدم و رفتم توى كار هنر. اولش به اين بهانه که آن را وقف انقلاب میکنم؛ اما ته دلم اين بود که میروم دنبال هنر تا مجاز به زندگی باشم و معاف از شهادت.
مدّتی بعد از هنر سفارشى و فرمايشى بد گفتند و آنقدر در اين خصوص گوشم را پر کردند كه افتادم توى نخ «هنر براى هنر». به ظاهر به صفوف ضدّانقلابيّون نپيوستم; ولى هنرم را از دست انقلاب، کشيدم بيرون. براى دل خودم نوشتم; براى دل خودم خطّاطى كردم; برای دل خودم آواز و موسيقى كار كردم و... البتّه نوع جلفش را برنتافتم.
اين سير ادامه يافت تا اينکه به تازگی به بهانهى اينكه مىخواهم ذهن و فكرم را بيشتر صيقل دهم و تكنيكهاى گوناگون كلنجاررفتن با ديگران را بياموزم، قلمم را در وبلاگى با صبغهى بايسشكوالبودن به گردش درآوردم.
نگاه که میکنم، حس نمیکنم نسبت به ديروزم از خطّ اصيل منحرف شدهام; ولى وقتى از بالاتر به گذشتهام مینگرم، زاويهى انحراف و اعوجاج بزرگى را مىبينم. هنوز نمازم ترك نشده، روزهى قرضى ندارم; ولى دين در وجودم آنقدرها سرحال و سرپا و حركتبخش نيست.
امّا در مؤسسهى بصيرت و در شخص محمّدتقى عارفيان داستان متفاوت است. دين را در آنجا، سرحال و سرپا و حركتبخش ديدم و هنر و تكنيكهاى آن را هم ديدم که از اين اتاق به آن اتاق در تردّد بود. يك لحظه آرزو كردم جاى آنها باشم. يك لحظه حس كردم حتّى خدا اين محمّد (عارفيان) را مبعوث کرده است كه به رضا شيخمحمدى زنگ بزن و فراخوانىاش كن كه با مؤسسهى شما در زمينهى قصّهنويسى براى كودكان و نوجوانان بر محور ارزشهای آئينی همكارى كند و من برای يک جلسه به دين محمّد درآمدم. قرار گذاشتيم فردای آن روز که مصادف با جمعه بود، برای ساعت ده صبح بروم آنجا برای ادامهی مذاکرات.
يك ربع به يازده صبح جمعه زنگ تلفنی از خواب ناز بيدارم کرد. کسی از آن سوی خط گفت:
«آقای شيخمحمّدی! بچههاى مؤسسهى بصيرت سه ربع است منتظر شما هستند.»
اين بار، صدا صدای يک ورژن نبود و میشد به او گفت:
«نمىشود كه باشد براى بعد؟» و بعد از اين جمله از آنسوی خط كه:
«مزاحم شديم!» دوباره زير پتو خزيد!
۶۵/۱۱/۲۱ امروز سپاه قزوين به جبهه اعزام داشت. عصرهنگام كاپشن خاكىرنگ جبههام را پوشيدم و ساكبردوش و عمّامه بر سر به اعزاميان پيوستم. در دقايق انتظار در محوّطهٔ حياط سپاه، على شكيبزاده از من عكسى گرفت كه بعدها در نمايشگاههاى مختلف در ذيل عنوان اعزام روحانيون به جبهه، در معرض ديد عموم قرار داد.
به اتّفاق آقايان: شيخ مظفّرالدّين منهجى، شيخ محسن كرمى، مظفّرى (طلبهٔ ساكن مشهد) و برادرش، شكوفر (از برادران سپاه)، حيدرى (رانندهٔ مهدىآبادى)، غلامعلى فلاّح (دوست طلبهام)، محمّدى (طلبهٔ الموتى ساكن قم) و نورى (اهل الموت) با يك دستگاه لندكروز از قزوين خارج شديم و به سمت جبهه حركت كرديم.
در بين راه تصميم بر اين شد كه شب را در تاكستان، در منزل آیةالله سيّد حسن شالى - امام جمعه - بيتوته كنيم. زمستان بود و كُرسى ايشان به راه!
حاج آقا جواد - فرزند روحانى آقاى شالى - چند قضيّهٔ جالب از الهىشدن ملّت ايران بيان كرد؛ از جمله حلول روح يك شهيد در بدن برادرش و مصاحبهٔ غيرمستقيم با مادرش كه قسمتى از آن، روى نوار كاست هم ضبط شده است!
۶۵/۱۱/۲۲ صبح حركت كرديم به سمت غرب. ظهر نماز جماعت را در مسجد سپاه بيجار، پشت سر شيخ محسن كرمى خوانديم و نهار را همانجا خورديم و راه افتاديم. از ديواندره كه گذشتيم، ماشينمان خراب شد و يك متر هم جلو نرفت. به ناچار تا سقّز، بوكسلش كردند. شب را در سپاه سقّز خوابيديم. ۶۵/۱۱/۲۳ ٌبه بانه رسيديم. شبهنگام نصراللّهى - فرماندهى سپاه بانه - شمائى از وضعيّت منطقه برايمان ترسيم كرد:
در شهر بانه ۳۳هزارنفر و در ۲۰۵ روستاى آن ۳۷هزارنفر ساكنند كه اغلبشان شافعىمذهبند. اين منطقه ۴۰ تا ۴۵ كيلومتر با عراق، مرز مشترك دارد. رژيم طاغوت جهت اغفال جوانان كردستان سرمايهگزارى ويژهاى نمود و بزرگترين «كاخ جوانان» را در مهاباد بنا كرد. در حال حاضر ماجرا برعكس شده است و بزرگترين نماز جمعهٔ استان در بانه تشكيل مىشود.
بانه نزديكِ ۶۰۰ شهيد تقديم انقلاب نموده است كه ۵۰ تن از آنان روحانى بوده، به دست ضدّانقلابيّون شهيد شدهاند. قبل از پيروزى انقلاب، آقاى خلخالى و مرحوم شاهآبادى در اين شهر تبعيد بودند.
در سال 59 شيخ جلال حسينى (برادر عزّالدّين حسينى معروف)رئيس كميته شد و همراه با عدّهاى «ماموستا» (روحانى كُرد)گروهى را تحت عنوان «خِبات» (خِهبات) بنيانگذارى كرد كه در لباس مذهب به كشتار جوانان حزباللّهى پرداختند.
دموكراتها نيز گُردانى تحت عنوان «هيز81وردى» مركّب از 30 الى 80 نفر تشكيل دادند (هيز=گردان) كه رهبرشان «رحمن سيبيل» 6 ماه در فرانسه آموزش تخريب ديده بود. در سال 64 مين در دست اين فرد منفجر شد و دو دستش قطع و دو چشمش كور شد. كار اين گُردان، مينگذارى در جادّهها بود. «علىيار» مرد شمارهى دوى دموكراتها بعد از قاسملو بود كه سال گذشته كشته شد.
مرام حزب كومُله، كمونيستى و ماركسيستى است و از طريق دختران بدنامى كه در اختيار دارند، جوانان را جذب تشكيلات خود مىكنند.
جمعه 24/11/65 من و دوست روحانيم غلامعلى فلاّح به پاسگاه عبّاسآباد اعزام شدهايم. پاسگاه فوق به همراه چند پاسگاه ديگر، خودْ زير نظر سپاه بانه است و پايگاههاى متعدّدى را هم زير نظر دارد.
شبهنگام در مسجد براى برادران سرباز، بسيج و ژاندارمرى اقامهى نماز جماعت و سخنرانى نمودم و شام را مهمان چند ستواندوى ژاندارمرى بودم. بعد از شام در جوانب مختلف گفتگو كرديم كه يكى از آنها سلسله مراتب ژاندارمرى و ارتش بود كه به گفتهى اين برادران از اين قرار است:
«جوانمرد، سرباز صفر، سرباز يكم، سرجوخه، گروهبان3، گروهبان2، گروهبان1، استوار2، استوار1، ستوانيار3، ستوانيار2، ستوانيار1، ستوان3، ستوان2، ستوان1، سروان، سرگرد، سرهنگ2، سرهنگتمام، سرتيپ، سرلشكر، سپهبد، ارتشبد»
دو درجهى اخير در ارتش جمهورى اسلامى ايران وجود ندارد.
25/11/65 آقاى فلاّح به پايگاه ولىآباد رفت و من تنها ماندم. اينجا در اتاق كوچك تبليغات، با نوجوان سپيدمويى به نام «سيّد سجّاد موسوى» آشنا شدم. پسر زرنگ و فعّالى كه صداى زيبايى هم دارد. از ديشب دچار سرماخوردگى شديد شدهام. امروز سرگرم خواندن داستان «راه بيكرانه» نوشتهى ناصر ايرانى هستم. در طول مسافرت هم كتاب «فنون قصّهنويسى» ناصر ايرانى را كه با خود از قزوين آوردهام، با ولع تمام مىخوانم و غلامعلى فلاّح مىخندد و مىگويد:
«يعنى اين همه راه را كوبيدهاى و آمدهاى كه داستان بخوانى؟ اين كار را در پشت جبهه هم كه مىتوانستى بكنى!»شب، سرماخوردگىام تشديد شد و به اوج خود رسيد.
26/11/65 بعد از ظهر با مينىبوس به بانه برگشتم.
27/11/65 امروز در تبليغات سپاه بانه برنامهى نماز جماعت و سخنرانى داشتم.
28/11/65 صبح آقاى شكوفر توبيخم كرد كه چرا پاسگاه را رها كرده و به بانه آمدهام. دوباره به عبّاسآباد بازگشتم و اين بار به يكى از پايگاههاى زيرنظر عبّاسآباد به نام «خورىآباد» رفتم كه بر فراز روستايى به همين نام قرار دارد. از سوى واحد تبليغات، فيلم «پرونده» ساختهى صبّاغزاده و با نقشآفرينى فرامرز قريبيان را براى بچّههاى پايگاه نمايش دادند.
بعد از ظهر، پس از دادنِ درس قرآن به بچّهها از آنجا كه ابراز كردم كه دستى در هنر خوشنويسى و ديوارنويسى دارم، همراه با دو نفر مسلّح در روستا گردش كرديم تا ديوارى براى نوشتن شعار پيدا كنم و در فرصت مناسب با آوردن لوازم كار يك جملهى انقلابى بنويسم.
ديوار مدرسه براى اين منظور مناسب تشخيص داده شد. سرى هم به خود مدرسه زدم و با معلّم روستا به نام «طاهر صديقى» -كه سرِ كلاس مشغول درسدادن به بچّهها بود - ملاقات كردم. بعد به مسجد روستا رفتم و با خادم مسجد و تنى چند از بچّههاى كُرد ديدار نمودم.
29/11/65 صبح به همراه چند نفر مسلّح به مدّت يك ساعت مسافتِ چندكيلومترى پايگاه خورىآباد تا پاسگاه عبّاسآباد را پيادهروى كردم و بعد از ظهر نيز پس از يك ساعت راهپيمايى، دوباره به پايگاه محلّ استقرارم باز گشتم.
جمعه 1/12/65 به همراه دو نفر مسلّح و در حالى كه عمامه بر سر داشتم، از پايگاهمان بر فراز تپّه پايين آمدم و پس از طىّ دامنه، در پايين تپّه به روستاى خورىآباد رفتم. وارد مسجد شدم و در مراسم نماز جمعهى اهل تسنّن شركت جستم. ماموستاى ده به نام ملاّمحمّد از روى كتاب، رو به جمعيّت و به زبان كردى خطبه مىخواند. خطبهى دوم را به زبان عربى خواند و بعد نماز جمعه شروع شد. در حال قيام دست روى دست نهادند و بين حمد و سوره دعاى مخصوصى خواندند و بعد از حمد آمين گفتند.
بعد از نماز سر را به جانب راست و چپ گرداندند و سپس ناگهان با 180 درجه تغيير جهت، پشت به قبله نشستند. ساعت ديوارى مسجد كه غروبكوك بود، هفت را نشان مىداد!
بعد از نماز با ماموستا دست دادم و با ايشان قدمزنان از مسجد خارج شديم. مرا به منزلش دعوت كرد. واردِ منزل محقّرى شديم كه متعلّق به ماموستاى روستا است; هر كه باشد. يك دستگاه بخارى در وسط اتاق، انتشار حرارت مىكرد. چرخ خيّاطى بزرگى در گوشهى اتاق آرميده بود. پشتم رّا به رد.يف متّكاهايى كه در اتاق روى هم گذاشته بودند، چسباندم. دو فرد مسلّحى كه همراهيم مىكردند هم نشستند.
پسر ملاّمحمّد كه جوان ظاهرالصّلاحى به نظر مىرسيد، خوشآمد گفت و زن ملاّ نيز در حالى كه سينى چاى را تحويل دستهاى پسرش مىداد، از ما استقبال كرد. دو ساعت در آن اتاق با ماموستا بسر بردم و با هم مباحثهى علمى داشتيم. از ايشان سؤال كردم:
«در كتاب احكام شما ديدهام كه شما لمسكردن مرد، بدنِ زنى را كه بر او حلال است و بالعكس، موجب بطلان وضو دانستهايد. تعبيرتان اين است: لمس الرّجل جسدَ امرأتِه الّتى تحلّ عليه و بالعكس. آيا چنين است.» گفت:
«بلى! ما اين حكم را از تعبير لمَستُمُ النّسأ در سورهى نسأ، آيهى 43 برداشت كردهايم و معتقديم كه منظور از لمس، همان لمس بدن است. در حالى كه شما اين فعل را به معنى نزديكى جنسى معنا مىكنيد و لمَسْتُم را به معنى جامَعتُم در نظر مىگيريد.»
پرسيدم: «آيا شما مسح دو گوش (مسْحُالأذُنين) را جزِ وضو مىدانيد؟»
گفت: «مستحب مىدانيم. بد نيست بدانيد كه ما در حال سفر، شستن پا را كه از نظر ما امرى لازم در وضوست، تبديل مىكنيم به مسح از روى جوراب; تا براى مسافر تخفيفى قائل شده باشيم! در واقعْ غَسلالرِّجليْن را به مسحُالخُفّ بدل مىكنيم.» سؤال كردم:
«نظرتان راجع به امام زمان(عج) چيست؟» گفت:
«ما هم چون شما بر اين باوريم كه امام زمانى خواهد آمد; امّا به زندهبودن فعلىاش قائل نيستيم. ولى معتقديم از نسل حسن(ع) و حسين(ع) خواهد بود.»
2/12/65 امروز من يك رضا شيخمحمّدى خوشنويسم و نه طلبه. در حالى كه سرماى زمستان كردستان را با به تنكردن اوركت خاكىرنگ جبهه كه سال گذشته «صادق آقايى» برايم تهيّه كرد، پس مىزنم، در سطح روستاى «خورىآباد» گردش مىكنم تا جايى را براى نوشتن ديوار با رنگ پلاستيك انتخاب كنم. در نهايتْ بالاى شيروانى مدرسهى روستا را براى اين منظور مناسب تشخيص مىدهم. يكتنه مىروم آن بالا و در هواى سرد، مشغول كار مىشوم و با خطّ تزئينى و به قطر حدود 20 سانتىمتر اين جملهى كُردى را مىنويسم: «شهر شهر تا سهر كهوتن» كه معنايش «جنگ جنگ تا پيروزى» است. بعد روى ديوار سيمانى مدرسه مىنويسم:
«مِرْدن بو ئهمريكا»يعنى: «مرگ بر آمريكا» در زبان كُردى بعد از هر حرف فتحهدار «حرف هأ» نوشته مىشود.
شعارهاى زير را هم براى نوشتن در جاهاى مناسب، آماده دارم:
«بژى ئيسلام تا ئهبهد» يعنى: «اسلام تا ابد زنده باد!»
نيز: «شيعه، سنّى فرقى نيه، رهبر فقط خمينيه»، «مرگ بر دمكرات و كومله و خهبات»، «ما مرد جنگيم» (امام خمينى)، «جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم»، «صدّام رفتنى است» (امام خمينى) و «كربلا! سپاه مهدى(عج) مىآيد.»
4/12/65 با مظفّر صديقى كه از بچّههاى كرد و اهلتسنّنِ روستاى خورىآباد است و به او تعلّق خاطر پيدا كردهام، قدم زديم و آدرسش را در دفتر يادداشتم نوشت:
كردستان، بانه 32100120، برسد به دست مظفّر صديقى 5/12/65 ٌ امروز با يك دستگاه لندرور و با تجهيزات پخش فيلم سينمايى به وسيلهى ويدئوى بتاماكس، در مسير بانه تا سردشت، به پايگاههاى متعدّدى سر زديم تا فيلم برايشان پخش كنيم و من هم در فرصت مقتضى برايشان سخنرانى كنم. به پاسگاه «كوخان» در مسير بانه - سردشت رفتيم. در مسير نوار «شهادت» شيخ حسين انصاريان را گوش كردم و اين دو بيت را از ايشان فرا گرفتم:
گر معرفت دهندت بفروش كيميا را - ور كيميا دهندت بىمعرفت گدايى
نيز:
يك دوبيتى وقت مردن گفت افلاطون و مُرد - حيف دانامُردن و صد حيف نادان زيستن!
بعد از ظهر در بين بانه و سردشت و پس از گذر از پاسگاه يعقوبآباد، به پاسگاه «بوالحسن» رفتيم كه در نزديكى روستايى به همين نام و در حدود 25 كيلومترى بانه قرار دارد. بچّههاى اين پايگاه كه قريب 13 نفر بودند، جمع شدند تا فردِ تبليغاتچىِ همراه ما برايشان فيلم سينمايى پخش كند. فيلم «قطار مرگبار»براى اين نوبت در نظر گرفته شده بود كه به نمايش درآمد. سپس نماز جماعت را اقامه كرديم و من هم 5 دقيقه براى آنان سخنرانى كردم. بعد هم غذا صرف كرديم.
بعد از ظهر به روستاى «آلوت» رفتيم. سپاه در بالاى يك تپّه، پايگاهى احداث كرده است. در پايگاه با فردى به نام «اسلامى» با نام مستعار «دكتر بِنكِيْسى» آشنا شدم. او 25 سال سن دارد; ولى بسيار شكنجهديده است. پايش را در ساواك سوزاندهاند و از 12 سالگى در بيمارستان كار مىكرده است. وى اهل زنجان و ساكن مشهد است. مىگفت:
«عجيب است! ما به آقاى خامنهاى رئيس جمهور نامه مىنويسيم و مىبينيم كه جوابش مىآيد! پس حاكمِ اين مُدلى هم داريم! پس ما خواب بوديم كه در زمان شاه، آنهمه به ما ظلم مىشد. ما بىخبرها هم گمان مىكرديم شاه نمىتواند ظلم نكند! در مدّتى كه در بيمارستان كار مىكردم، به من مىگفتند: بايد طورى زمين را بشويى و برّاق و پاكيزه كنى كه عكست روز موزائيكها بيفتد! آخر چرا؟»در پايگاه مزبور و با حضور دكتر بنكيسى، قرائت نماز را از بچّههاى پايگاه پرسيدم و به ترتيب خواندند. دو نفر از آنها از برادران اهلسنّت بودند. آنان نيز قرائتشان را به من تحويل دادند; ولى همانند حالت نماز، بعد از قرائت حمد، آمين گفتند و به جاى تشهّد، ذكرى به نام تحيّت خواندند. چند مورد اشكال در بچّهها وجود داشت كه ازشان خواستم اصلاح كنند: از جمله به جاى «الْعمتَ» بگويند: «اَنعمتَ». و «غيرالمضغوب» و «غيرالمقلوب» را به «غيرالمغضوب» و «نستقين» را به «نستعين» تبديل كنند!
شب به پايگاه «كيورو» رفتيم. رودخانهى مرزى و كوهستانها و تپّههاى خاك عراق ديده مىشد. در مسجد روستا براى عدّهاى از برادران پايگاه و نيز بروبچّههاى مهندسى، رزمى نماز جماعت خواندم و بينالصّلوتين براى برادران پايگاه كه عدّهاى از آنها اهلسنّت بودند، پيرامون آيهى «واذكُروا اذْ أنتُمْ قليل مستضعفون»(6) به مدّت نيم ساعت سخنرانى كردم.
6/12/65 صبح از روستاى «كيورو» به سمت روستاى «بَردَرَش»حركت كرديم و بدون توقّف طولانى، عازم پايگاه «زِلِه» - آخرين روستاى ايران در اين منطقه - شديم. ارتفاع «گومو»ى عراق مشهود بود. اين ارتفاع، جزِ اهداف عمليّات والفجر9 بود. از بالاى پايگاه، آن دورها قاچاقچيانى كه كارشان داد و ستد كالاى قاچاق بين ايران و عراق بود، ديده مىشدند. در فاصلهى كمى از پايگاه جمع كثيرى از كُردهاى روستا، بارهاى بستهبندىشدهاى را روى قاطرها مىنهادند و آمادهى حركت بودند.
در روستاى «زِله» فيلم سينمايى «نينوا» ساختهى حوزهى هنرى سازمان تبليغات اسلامى و به كارگردانى «رسول ملاّقلىپور» را براى بچّههاى پايگاه پخش كرديم.
برگرفته از کتاب مشکی از اشک، چاپ موءسسهء فرهنگی هنری شهید آوینی، صفحه ۹۳ تا ۱۱۲
![]() |