شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

حضرت Uسف عليخانی!
آنچه در ذيل می‌آورم، آن نوشته‌ی ناکامرواست که از ۲۳/۷/۸۳ به قول قزوينی‌ها ول می‌ساود (می‌سابد؟؟) تا بخوانيش! بابت لينک‌کردن اين چاکر چرک در قابیل بسی فرحناكم كردی و تصديع تلفنی را نيز عذرخواهم. اميدمندم به بركت اينترنت باب گفت و گو ميان ما هماره مفتوح بماند.
.
.
.
يك ماه است مشق وبلاگ‌نويسي مي‌كنم. و در این مدت حدس نزدم كه ليدر سايت پرجاه و جای  ‹قابيل› – كه علي‌القاعده دوره‌ي كارآموزي‌اش در وبلاگ به اتمام و انتها رسيده و در پاكنويس‌خانۀ يك ‹دبليودبليودبليوي مستقل› مانور مي‌دهد -  ممكن است در مسافرخانۀ تنگ و شلوغ پرشينبلاگ رفت و شد داشته باشد؛  وگرنه حتم داشته باشيد: عرض و ابراز ارادت را تا زمان پيشدستي شما در اين خصوص، به تأخير نمي‌انداختم.
نام یوسف علیخانی را بسي پيش از اين‌ها از قرار‎ از همان ايّام كه در قزوين، خانه و زندگي داشتم، شنيدم.
يك بار مجلۀ آدينه، ويژه‌نامه‌ي خوبي در باب قصّه چاپ كرد كه دكّه‌داري در حوالي ميدان شاپور تهران نسخه‌اي از آن را به من فروخت و خوراك خوبي براي روزهاي اقامتم در منزل پدرخانمم در ميدان اعدام تهران فراهم ساخت.
داستان‌هاي متعدّد درج‌شده در اين نشريه از خوانندگاني بود كه در گزينش داستان رتبه آورده بودند. تا جايي كه حافظه‌ي چروكيده‌ام ياري مي‌كند، داستاني هم از شما در آن مجلّه چاپ شده بود با دست كم نام و موضوعي به‌يادماندني: سوسك!
سال‌هاست احساس من اين است كه نام يوسف عليخاني نام خوبي براي يك قصّه‌نويس است. در بايگاني ذهنم، پوشه‌ي شخصيّتي شما كنار پوشه‌ي نويسنده‌ي ديگري به نام منوچهر نصرت‌رضايي قرار دارد. وصف ‹نصرت‌رضايي› را از زبان حضرت سيّد عبدالعظيم موسوي در اواخر دهه‌ي شصت شنيدم. آن وقت‌ها نشريه‌ي هفتگي – و امروز روزنامه‌ي - ولايت قزوين مأمن ادبي من بود كه با دفترچه‌ي يادداشتي از جبهه باز گشته بودم و تصوّر مي‌كردم در آن – در جبهه و ايضاً در دفتر - رموزي از عرفان و معرفت هست كه هر كه در انتشار آن تاخير كند، در برابر تاريخ مسئول است. و موسوي بيشتر به اعتبار ‹اعتبار› پدرم ستون ثابتي به نام از ما گفتن در اختيارم گذاشت تا در آن قلم بزنم.
همصحبتي با آسد عبدالعظيم كه پيپ مي‌كشيد، دلچسب و شارژكننده بود. قدري بعد همكاري با ولايت از ‹اداي  دين به تاريخ› فراتر رفت و بحث مخملباف و دولت‌آبادي و بيضايي و محمدعلي نجفي و كورس سرهنگ‌زاده هم در حوزه‌ي گفتمان ما داخل شد. قرار شد به توصيه‌ي موسوي تكنيك هنرمندان بي‌تعهّد را بگيرم؛ ولي از بي‌ديني‌هايشان چيزي را برندارم.
بيست و چهار سالم بود و در ساختمان نشريه‌ي ولايت با علي صفدري كه شايد معروف حضورت باشد – و مدّتي است از او بي‌خبرم - در باره‌ي فنون قصّه گپ و گفت داشتم. يک بار با حسن لطفی در باره‌ي رمان‌هاي ‹كليدر› و ‹جاي خالي سلوچ› محمود دولت‌آبادی گفتگوي دونفره‌اي را در منزل ترتيب دادم که روی کاست ضبط کردم و حاصلش را بعد از بازنويسي، در دو صفحه از هفته‌نامه‌ي ولايت به چاپ رساندم.
چندپيشگي‌ام اگر نبود، جا داشت از اسامي آشناي باشگاه داستان‌نويسان باشم. در اين سال‌ها، تنها در ‹پريدن از اين شاخ به او شاخ› ثبات! داشته‌ام و هيچ وقت صرفاً نويسنده نبوده‌ام.
امروز از اين بابت كه تحت‌الحمايه‌ي هيچ انجمني نيستم، احساس بي‌پناهي مي‌كنم.
خوشنودم و درپوست‌ناگنجا كه فرصتي دست داده كه با شما صحبت كنم. نمي‌توانم نگويم از اينكه مي‌بينم در حد شهرت شما نيستم، حسودي‌ام مي‌شود!
در يكي از نوشته‌هاي وبلاگت به سن و سالت اشاره كرده بودي و محاسبه‌ي سرانگشتي من بر من معلوم كرد كه ده سال از من جوانتري؛ ولي بسي بيشتر از من موقعيت خودت را در عرصه‌ي ادبيات تثبيت كرده‌اي. تو ‌نگذاشتي كه در حد ديگر عليخاني‌هاي روستای ميلك، بومي بماني و من هنوز به ميخكوبي بدوي در قطعه زمين كوچكي در پهنه‌ي ادبيات بسنده كرده‌ام. شما در زمين اختصاصي‌تان احداث اعيان هم كرده‌ايد و من سخت آرزومندم كه دست كم در هفت، هشت، ده مسابقه‌ي ادبي، سكّه بگيرم تا به هنرمندبودنم پيش در و همسايه ببالم. شايد برايم توضيح بدهي كه چطور بايد نوشت كه به آدم جايزه‌اي چيزي بدهند!
۲۳/۷/۸۳


برچسب‌ها: سید عبدالعظیم موسوی, حسن لطفی, قزوین, نشریۀ ولایت قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۸۴ساعت 2:28  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا