شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

با آنکه قرار بود دو دانگ از منزل صفائیّهٔ قم به نام شیخاص شود، همهٔ شش دانگش طیّ یک وکالت بلاعزل به او واگذار شد. باورش اوّل سخت بود. تاکندی سال‌ها عنوان کرده بود بعد از مرگش چند تن دیگر از آن خانه سهم‌ ببرند: دو دانگ همسرش و یک دانگ همسر شیخاص. یک دانگ را هم تاکندی برای چاپ کتاب‌هایش اختصاص داده بود. این تقسیم‌بندی‌ها روی کاغذ معمولی و نه اوراق رسمی نوشته شده بود. انگار تاکندی نیازی به محکم‌کاری ندیده بود. حس می‌کرد حکایتِ وُرّاثِ او با دیگر میراث‌برندگان فرق می‌کند. خانواده‌ٔ او آبرومند و شریعتمدار بود و بیشتر مُحتمل بود با احترام وصیّت‌نامه‌ٔ پدر را باز و مو به مو به مُفادّش عمل کنند. از نظر بعضی بچهّ‌ها دستنوشته‌ٔ پدر حتّی اگر پشت کاغذ سیگار تحریر شده باشد، به مُحکمی اسناد محضری است و در آن امّا و اگر نباید کرد.

تاکندی وقتی در سال ۸۲ تقسیم‌بندی‌های مورد نظرش را با خطّ تحریریِ خوشش روی یک برگ کاغذ سفید فاقد سربرگ نوشت، شاید به همین خیال بود که خانوادهٔ او به قول خودش «نانجیب» نیستند که برای چندرغاز مال دنیا حرمتِ متنِ نگاشتهٔ پدر را نگه ندارند و حتّی اگر از دستشان بر‌آید، جعل امضا و سندسازی هم بکنند.

۱۰ سال بعد از آن نامهٔ بی‌سربرگ در سال ۹۳ نظر تاکندی تغییر کرد و «اسلام شهسواری» محضردار قزوینی را فراخواند و بهش گفت قصد دارد وضعیّت خانهٔ قم را به صورت رسمی روشن کند. عجب!

همان نگاشتهٔ معمولی که در وصیّتنامه‌اش هم قید کرده بود، بس نبود؟ چیزی ترسانده بودش؟ شاید نگران بود مثل برادرش هبةالله وصیّت کند در قم دفنش کنند؛ ببردندش بهشت زهرا. مال دنیا میراث‌خواران را حتّی در دودمان‌هائی از جنس او به جدل و تنازع ‌کشانده بود و خبرش اینجا و آنجا درز کرده بود.

پیرمردی بود محمّدنام که دو سال آب‌شورِ قم‌ و ۲۰ سال آب‌فرات خورده بود. پس از ۷۶ سال مرگش در بیمارستان رخ داد. دو داماد در غیاب سومی هر چه مدرک در منزل داشت، با مقادیری پول برداشتند و پنهان کردند. بعد از مجالس ختم وقتی سر فرصت اسناد را بررسی کردند، مُحرَز شد مُتوفّٰی وامی پنهانی به داماد سوم داده. آمدند نزدش که ۶۰ میلیون تومان را لطف کنید! حیرت کرد از کجا خبر شده‌اند. زد زیرش که کدام آش و کدام کشک؟‌ مدارک را که رو می‌کنند، می‌گوید: پس کو دلارها و ریال‌ها؟ معلوم شد از قبل خبر داشته پدر در منزل مقادیری دلار و ریال عربی هم دارد.

طرفین مجبور شدند مُقر بیایند که هر کدامشان چیزی از پدر در اختیار دارند که باید بگذارند وسط و تقسیم کنند. گفتند: ۶۰ میلیون را شما کما فرض الله تقسیم کن؛ ما هم دلارها و ریال‌ها را تقسیم می‌کنیم. گفته بود:‌ مشکلی نیست. ۶۰ م.ت را برمی‌گردانم؛ امّا نه به شما! از وجوهات شرعیّه بوده و باید به دفتر آیةالله سیستانی داده شود. کشمکش بین چهار دختران و همسرانشان درمی‌گیرد و چون بین خود نتوانستند حل کنند، نزد امام جمعه مرافعه کردند که گفته بود پای مرا پیش نکشید. پیش دیگر اعاظم شهر رفتند و تشت از بام فرو ‌افتاد.

شاید تاکندی ‌ترسیده به سرنوشتی چون موُضِحُ‌الحُجّه گرفتار شود. لذا قصد کرده در زمان حیاتش تمام اموالش را محضری تقسیم کند تا این گیروگورها پیش نیاید. چه خوب! بفرمایید تقسیم کنید! یک دانگ برای همسر شیخاص. یک دانگ برای چاپ کتاب‌هایتان. دو دانگ هم قرار بود به خانمتان #بتول_تقویززاده برسد که اجل بهش مهلت نداد. سهم او هم یک‌هشتم به خودتان می‌رسد و الباقی به چهار فرزندتان. بفرمایید تقسیم کنید؛ عین همانچه در سال ۸۲ روی کاغذ مکتوب کرده‌اید. تاکندی گفت:‌

«نه آقا اسلام! مثل آن کاغذ نه! می‌خواهم همه را یک‌کاسه کنم به نام یک نفر!»

- عجب! چرا؟ به نام که؟

- تک‌پسرم!

باورِ اینکه همهٔ شش دانگ منزل صفائیّهٔ قم طیّ یک وکالت بلاعزل به نام شیخاص شود، اوّلش سخت بود. به چه اعتبار؟‌ شاید تاکندی می‌دید آفتابش لب بام است و بهتر است اموالش را از حیطهٔ مالکیّت خود خارج کند تا از کمند دنگ و فنگ‌های اداری و حصر وراثت و مالیات بر ارث نجات دهد و به شکل امانت در اختیار بزرگترین و تنها فرزند ذکورش قرار دهد. عجب! پس به امانت به شیخاص سپرده است! بعید نیست. مگر همشهری‌اش آیةالله مُروّجی قزوینی داروندارش را زمان حیاتش به نام پسر بزرگش نکرد؟ و بقیّه سمعاً و طاعتاً نپذیرفتند؟

لابد امر حق واقع شود، شیخاص مثل بچهٔ آدم به روال خانواده‌های نجیب، دو دانگ را برای خود برمی‌دارد و بقیّه را کَما فَرضَ الله تقسیم می‌کند. سهمی را به خانمش تفویض می‌کند و حِصّهٔ خواهرانش را می‌پردازد و کتاب‌های پدر را آنگونه که مطلوب او بوده، به طبع می‌رساند؛ خلاص!

امّا مگر‌ تاکندی پسرش را نمی‌شناسد؟ شیخاص از آن مدل بچّهٔ آدم‌هائی است که خود را در شمار نوابغ و نوابغ را واجد اختیاراتِ مُطلقه می‌پندارد. مگر همین تصوّر به او این اجازه را نداد سال ۶۴ دوربین لشگر ۸ نجف‌اشرف را بدون اطّلاع‌دادن به مسئولین بلند کند تا از صحنه‌های ناب جنگ که می‌ترسید از دست برود، عکس بگیرد؟

بعدش هم صد مُدل عذر و توجیه برای کارش تراشید و حتی به قرآن رحم نکرد و از برداشتِ تحمیلی از برخی آیات دریغ ننمود؛ از جمله اینکه گماشتهٔ تمجیدشده در قرآن می‌دانید کیست؟ هیچ خبر دارید قرآن کدام نوکر را بهترین نوکر می‌داند؟ پیشکاری که اموال کارفرمایش را که امانت در دست او است، زیرزیری انفاق می‌کند! اگر داد و دهشِ خیرخواهانهٔ چنین عبدِ مملوکی، دست‌اندازی به مال خواجه‌اش را تجویز می‌کند، چرا عکس‌های من مشمول این حکم نباشد؟ آیا نبوغ بکاررفته در عکس‌هائی که در والفجر۸ گرفتم، غصب ابزار از سوی مرا رفع و رجوع نمی‌کند؟ وقتی هدفم استفادهٔ شخصی و معمولی نبوده، چرا تحت پیگرد باشم؟

شیخاص چنین آدمی است. بلد است برای تخلّفاتش صد مُدل عذر و توجیه جفت و جور کند. آنوقت تو چیزی دست این بشر بدهی و امیدوار باشی بتوانی دوباره ازش پس بگیری؟ چه خیال خامی!

جناب آقای تاکندی! یادت رفته اعتماد نداشتی عیدی دیگران را به پسرت بدهی بِهِشان بدهد؟ ایّام نوروز، ۵۰ هزار تومان به شیخاص عیدی می‌دادی؛ نفری ۱۰ هزار تومان هم به خانمش #زینب_میرکمالی، پسر و دو دخترش امین و متینه و مینو. پول خودش را بهش می‌دادی؛ پول بقیّه را اطمینان نمی‌کردی بهش بدهی؛ می‌ترسیدی به دستشان نرساند. اگر هم می‌دادی، بعداً به عروست زینب زنگ می‌زدی: آقا رضا عیدی‌ شما و بچّه‌ها را داد یا نه؟

یادت هست شیخاص که تیر ۸۹ می‌خواست به هندوستان برود، مخفیانه ۵۰ هزار تومان به همسرش دادی و گفتی:

«این پیشتان باشد. چون آقا رضا یک ماه دارد می‌رود سفر، گفتم نکند بِهِتان خرجی نداده باشد احتیاجتان بشود.» و با خنده گفتی:

«به خودش اعتماد نکردم بدهم به شما بدهد. گفتم مستقیم بدهم خیالم جمع‌تر است.»

تاکندی آیا فکر کرده اگر کُلّ خانهٔ سه‌طبقهٔ نوساز صفائیّهٔ قم را با قریب ۵۵۵ متر زیربنا به نام شیخاص ‌کند؛ بعداً یک دانگ را به نام خانمش خواهد کرد؟ آفتاب از کدام سمت درآمده که شیخاص به راحتی از خیر مال دنیا بگذرد و مثل شوهرخواهرش سیّد محسن حسینی منزل مسکونی‌‌اش در عطّاران قم را به نام همسرش ‌کند؟ گرچه فاطمه در دعوا و مخاصمه‌شان در سنوات بعد در جمع عنوان کرد که هدف از این به نام‌کردن بستنِ دهان او بوده؛ امّا به هر حال سیّد محسن به این درجه از مناعت طبع رسیده بود که دلش آمد این انتقال سند را انجام دهد. چه معلوم اگر شیخاص گَند مشابه زند زنْ مَن صیغه کند دادِ زنش را درآورد؛ بعدش حاضر باشد از باب حقّ‌السّکوت چنین حرکتی بزند؟

شیخاص حالاحالاها باید روی خودش کار کند به این درجه از حق‌شناسی برسد که به این نتیجه برساندش زنم خیلی به گردنم حق دارد و چیزی اگر هِبه‌اش کنم، جای دور نمی‌رود؛ زنی که اینهمه سال با مرد غیرقابل پیش‌بینی‌ئی چون من سر کرده و دم بر نیاورده است. او در مقابل رفتارهای مسئولیّت‌گریزانه‌ام خیلی کارها می‌توانسته بکند نکرده. می‌توانسته در غذایم مرگ موش بریزد نریخته؛ مگر خواهرم در همان دعوای زن و شوهری که ابلهان باورش می‌کنند، عنوان نکرد چند بار تصمیم داشته در غذای مردش سَم خالی کند؟ زینب نه که بخواهد کمر به قتل شیخاص ببندد؛ امّا آیا نمی‌توانست در جمع فریاد تظلُّم برآورد یا آبروریزی راه بیندازد؟

بله او به صبر و سکوتی که برازندهٔ نامش بود، شهره بود؛ ولی اینطور نبود که از فرصت‌های هرازگاهی که برای دادخواهی دست می‌داد، مضایقه کند و هیچ جا جیکش درنیاید. در شهریور ۹۱ در شبکهٔ دوی تلویزیون سراسری در پاسخ به سؤال مجری که نظرتان در خصوص همسرتان با اینهمه هنر که دارد چیست؟ در برابر ۷۰ میلیون بیننده ابراز کرد:

«ایشون که میگه من هنرمندم، هنری خوب است که در خدمت خانواده باشد!» و شیخاص ناگهان لبش را گزید و کارگردان هوشمند استودیو در یک چشم به هم‌زدن از چهرهٔ زینب به چهرهٔ شیخاص کات کرد. زینب با همین یک جمله شیخاص را شست و انداخت روی بند. بعد از آن سال‌ها هر جا مناسبات میان این زوج مطرح می‌شد، به این صحنه ارجاع می‌دادند. کار خودش را کرده بود. زن به مثابهٔ یک گل‌زن فرصت‌طلب فوتبال در یک‌صدم ثانیه دروازهٔ حریف را لرزانده بود. سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و ناگهان حرفش را ‌زد و زهرآگین و تأثیرگزار هم ‌زد. از این نمونه‌ها باز هم بود.

سال ۸۲ که تاکندی شیخاص را خبر کرد: مهیّا باش ببریمت مکّه، زینب در اوّلین دیدارش با تاکندی زبان به شکوه و اعتراض گشود و بعد از اینکه از لحن تندش عذر خواست، گفت:

«یک بار هم سال ۸۰ این کار را کردید و آقا رضا را تنهایی بردید کربلا. مگر ایشان مُجرّد است و خانواده ندارد؟» تاکندی جوابی نداشت و پذیرفت که این بار عروسش را هم همراه کند. این نشان می‌داد در برهه‌های حسّاس زینب مُهر سکوت را می‌شکست و حرفش را به روشنی می‌زد. بعد از برنامهٔ «زنده باد زندگی» که شیخاص گوشیش را از حالت پرواز درآورد، دید اسمس‌های متعدّدی برایش آمده:

«زنت هم حسابش را با تو تسویه کرد هم رید به هیکل بستگان مُحترمت از بالا تا پایین!» شیخاص که این را برای زینب خواند، زن به گریه افتاد:

«به خدا قصد اهانت به حاج آقا (تاکندی) را نداشتم.» شیخاص گفت:

«باز هم هست. محمّدجعفر خسروی مُجری برنامه تلفنی بهم ‌گفت:‌ ۷۰ هزار اسمس بعد از آن برنامه برایمان آمد.» زینب گفته بود:

«نخوان! عذابم می‌دهد.»

زینب عنوان کرد که قصد تلافی یا بی‌احترامی نداشته؛ ولی با همان یک جمله زهرش را ریخته بود؛ امّا این همهٔ کارهایی نبود که او می‌توانست در برابر شیخاصِ مسئولیّت‌گریز بکند. رفتارهای متعدّدی بود که اگر کارد به استخوانش می‌خورد، ازش برمی‌آمد. می‌توانست روزی که شیخاص در انجمن خوشنویسان قم کلاس خوشنویسی دارد، سرزده بیاید در حضور جمع و قِشقرق راه بیندازد. نمی‌توانست؟ شیخ مُحمّد مروّجی در آبان ۹۹ ‌گفت:

«به چشم خودم زن عاصی دیدم آمده جلوی مدرسهٔ فیضیّه داد می‌زند: أیّها النّاس! شوهرم آخونده و خرجی نمیده. به دادم برسید! یک نوبت دیگر زنی داد و قال می‌کرد شوهرم طلبه ‌است زن صیغه کرده! زن صبوری داری آقا رضا! قدر بدان!»

مُروّجی به فایل صوتی‌ئی اشاره کرد که امین را به باد کُتک و فَحّاشی گرفتم و از خانه پرتش کردم بیرون. گفت:

«۱۳ میلیون تومان سهام بورس ارزش این بلوا را داشت؟ از همین صوت که به واتساپ فرستادی می‌شود فهمید حِلم خانمت چقدر بالاست. داری پسرت را می‌زنی و زنت هی "آقا رضا" خطابت می‌کند. می‌توانست برگردد بگوید: مرتیکهٔ دیوانه! این چه کاریست می‌کنی؟ باید صدهزار مرتبه خدا را شکر کنی به خاطر داشتن این زن.»

اگر شیخاص به این فکر می‌کرد که زنش خیلی در گردن او حق دارد، به این نتیجه می‌رساندش دست کم دانگی از خانهٔ قم را به نام خانمش کند. با این کار پاسخ مثبتی هم به اعتماد تاکندی می‌داد که او را امانت‌دار خود کرده بود. البتّه شیخاص پسر مادری بود که با اختیاردارکردنِ زن از سوی شوهر موافق نبود. در اوایل دههٔ ۶۰ که خبر شد برادرش چاپخانه‌اش را در تنکابن به نام خانمش کرده، گفت:

«این زن آنقدر زیر پای برادرم نشست تا مِلک را از چنگ سیّد تقی درآورد.»

اگر خون چنین مادری در رگ شیخاص جاری باشد، حق‌شناسی نسبت به همسرش را با خرید کادوئی چیزی نشان خواهد داد؛ نه بیشتر. اینگونه که بویش می‌آمد، شیخاص امانت‌دار خوبی نبود. امّا آیا همه به تصمیم و تقسیم‌بندیِ تاکندی راضی‌ بودند؟ شیخ سیروس ‌گفت:

«معصومه خانم حرفی ندارد؛ ولی رأی ایشان یک رأی بین سه رأی است. باید دید بقیّه چه نظر دارند؟» منظورش از بقیّه بیشتر خواهر کوچکتر بود که از سایرین صریح‌اللّهجه‌‌تر بود. تتمّهٔ کلام شیخ سیروس انگار رضایتِ همان یک خواهر راضی را هم تق و لق می‌کرد. اینکه شیخ سیروس با خیالت راحت می‌گفت: ما راضی‌ایم، شاید سنگر گرفتن پشت نقابِ اعتراضِ دیگری بود؛ جنگیدن با ادوات غنیمتی و از خود مایه‌نگذاشتن. شیخ سیروس خوب می‌دانست که زهرا همسرِ سیّد عبّاس قوامی سهم‌الإرثش را نخواهد بخشید.

«روی چه اعتباری ببخشم داداش؟ خداوکیلی خودت قضاوت کن تو میراث‌دار خوبی هستی؟ ملک دست تو باشد، می‌توانی نگهش داری؟ امین از چنگت درنمی‌آورد؟ مگر پاشنه‌اش را سال ۹۴ نگذاشت روی گلویت و ۴۰ میلیون تومان به اسم خرید لوازم باشگاه بدنسازی ازت نگرفت و آخرش معلوم نشد کجا حیف و میلش کرد؟‌ تویی که آب از دستت نمی‌چکد، توانستی مقاومت کنی بهش ندهی؟ دادی و چقدر برای پرکردن چاله‌ای که درست شد، به زحمت افتادی. آقاجان (تاکندی) هم نظرش همین بود که او برای خانهٔ قم دندان تیز کرده. لذا ما نمی‌ارزد سهممان را ببخشیم به تو هم وفا نکند. اگر پسرت مثل مهدی (پسر وسطی شیخ سیروس مرادی با تخلّص فؤاد سیاهکالی) بود، می‌گفتیم:‌ نوش جانش! امّا یهو خبر شوی و در کمال پرروئی بهت بگه: آره کردم که کردم نوش جونم! تازه با دوستام رفتیم باغ - اوناها سمیّه هم اون اتاق نشسته شاهده - همه چی بود؛‌ مشروبم بود! اگر قرار است او بخورد، چرا محمّدایمانِ من نخورد؟» شیخاص گفت:

«شما در واقع دارید مالیاتِ مُعاصربودن با مرا می‌پردازید! من هم یکی مثل سهراب سپهری یا بگو قدری ضعیفتر. خدا مرا بِهِتان داده؛ دارید هزینه می‌کنید.» زهرا گفت:

«وا! من میگم خودت را به دکتر نشان بده داداش! خیلی دیگه خودشیفته‌ای تو!» گفتم:

«نه جدّی! الآن چند حاضرید بدهید تاریخ دهن باز کند جلال آل‌احمد کنارتان روی کاناپه بنشیند؟ یا بوعلی‌سینا یهو از باجهٔ خانه‌تان بیفتد پایین؟ یا دَرِ دستشویی باز شود عارف قزوینی بیاید بغلتان؟» شیخ سیروس گفت:

«عارف اگر بیاید بغلم که پرتش می‌کنم دوباره توی همان دستشویی. چه ارزش دارد هم‌عصربودن با آدم بچّه‌بازی که نگاه‌کردن به قیافه‌اش کفّاره دارد؟ او را قزوینی‌ها به خاطر همین همجنسبازی‌اش پرت کردند از قزوین بیرون. بدبخت رفت سر از همدان درآورد.» گفتم:

«خب شما اسم‌های بد می‌گذارید کار خراب می‌شود. مثل گلستان سعدی عادی‌سازی کنید و بگویید: «چنانکه حسّ بشریّت است». من هم اسمش را ‌گذاشته‌ام: گرایش‌ِ توأم با دلدادگی به معشوقانِ مُتّحدالجنس! همین تعبیر را در کتاب "عسل و مثل" بکار بردم و نوشتم که خودم درگیرش هستم. خوشبختانه چاپ شد و سانسور نشد. بندهٔ خدا پدرم وقتی می‌خواست در دیدار خصوصی‌ نمایندگان مجلس خبرگان رهبری با مقام معظّم رهبری عسل و مثل را به ایشان هدیه دهد، مجبور شد بعضی برگه‌های کتاب را با چسب اوهو به هم بچسباند. جالب است که پاره نکرد؛ ولی خب این مدلی سانسورش کرد!» شیخ سیروس گفت:

«خیلی این کتاب به شأن آقاجان (تاکندی) لطمه زد. حالا کار نداریم. حرف اینجاست معاصربودن با کسی مثل شیخ کُلینی افتخار دارد. من غلط می‌کنم هزینه کنم با بوعلی‌سینای مشروب‌خوار معاصر باشم.» بعد رو کرد به باجناقش که:

«می‌دانستی عبّاس آقا آسید ابوالحسن رفیعی به بوعلی می‌گفت: دکتر علفی؟» شیخاص گفت:

«از این حرف‌ها گذشته سهمتان را نمی‌بخشید؟» گفت:

«من حرفی ندارم. حاضرم یک شب آبگوشت بدهم خواهرها را جمع کنم آنجا در این باره حرف بزنیم بلکه رضایتشان را بگیریم؛ اما زهرا خانم بعید است راضی شود!»

انگار سیروس با همان تکنیکِ جنگ با ادوات غنیمتی وارد شده بود و داشت از دهان خواهر کوچکتر نارضایتیش را ابراز می‌کرد؛ با آنکه به ظاهر وانمود می‌کرد خودش و خانمش راضیند. انگار یقین داشت خواهر کوچکتر سهم‌الإرثش را نخواهد بخشید. شیخاص گفت:‌ «شما کار به کسی نداشته باشید. اگر شما راضی‌اید همین را بنویسید امضا کنید! رضایت بقیّه را تک‌تک می‌گیرم.»

🎡 انبار فیش:

۱. تاکندی گفت: نه به امانت نه! کلاً مال رضا!

عجب!

۲. موضح‌الحجّه وصیت کرده بود کتاب‌هایش را بعد از مرگش به آستان قدس رضوی هدیه کنند.

۴. سیروس: عقل کرد آقاجان!

۵. و بالای حرف پدر حرفی نمی‌زنند.

۶. فرزندان تاکندی هم لابد مثل خواهر و برادرهای سیّد محسن حسینی شوهرخواهر شیخاصند و بعد از مرگ مادرشان با سلم و سازش کار را پیش می‌برند. کسی به چیز اضافه‌ای طمع نمی‌کند.

 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 3:24  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا