شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
*یک فراموشکاری ساده چه دردسری ساخت... سالها آزادی یک زندانی بیگناه را به تعویق افکند... آن هم چه زندانیای!... یوسفِ صِدّیق*... که هر لحظه تلفشدن وقتش در حبس به ضرر یک اقلیم بود... به همبندش عفو خورد... وقت خداحافظی به یوسف قول داد وساطتش را نزد شاه بکند... آزاد که شد، درگیر روزمرّگی شد و یادش رفت... و یوسف چند سال متمادی دیگر بیهوده در زندان ماند... چه بد!... چه دردِ بدی است فراموشکاری!... و چه نعمت بزرگی است حافظه... حافظهات قوی باشد، در زندگی کارت بهتر پیش میرود... اگر بتوانی مطالب را به بانک ذهنیات بسپری، خوشا به سعادتت... دانشجو که باشی، نیاز نیست هی سرکلاس نوتبرداری کنی... از کاغذ و خودکار بینیازی... بعضیها چنین امتیازی دارند... نخبههایشان را میآورند تلویزیون... دیدید بیاحتیاج به ماشینحساب و کاغذ، جمعوتفریقهای شگفتانگیز میکنند... در این حد حافظهُ ویژهداشتن پیشکش!... یک قوّهٔ حفظ معمولی هم آدم داشته باشد، خیلی کارگشاست... منوط به این است تغذیه مناسب باشد... در کتب طبّی توصیههایی برای حلّ نقصان حافظه شده است... باید جدّیشان گرفت... مثلاً پنیر خالی مصرف نکرد... با گردو آمیختش... حافظه که زیاد شود، با آن خیلی کارها میشود کرد... بعضی وقتها اجازه ندارید با خودتان ابزار کتابت حمل کنید... به دیدار شخصیّتهای مهم کشوری که بروید، دمِ در، ساعت و کمربند و گاه لوازمالتّحریرتان را باید تحویل دهید... در زندانها محدودیّت وجود دارد... خب اینجور وقتها حافظهٔ قوی ماجرا را حل میکند... با قوهٔ حفظ قوی میتوانید مُچ سخنرانهایی را که تکراری حرف میزنند، بگیرید!... مرحوم شیخ *محمّد لشگری* امام جمعهٔ موقّت قزوین در جلسهٔ خصوصی میگفت: «مستمعان ما خیلی گیجند!»... گفتم چطور حاج آقا؟... گفت: «میرویم منبر برایشان سخنرانی میکنیم. به ما پول میدهند. (تعبیر میکرد: پاکت میدهند)... چهار روز بعد دوباره همان حرفها را تحویلشان میدهیم باز پول میدهند!... یک نفرشان نمیگوید: شیخ! این حرفها را که همین تازگی به ما گفتی... برو چهار کلمه چیز تازه یاد بگیر!»... مخاطب اگر خوشحافظه باشد، نمیگذارد ناطق کمکاری کند... مرحوم آیةالله منتظری چیزی شبیه این نقل میکرد که فیلمش را در ۰۲۱۰ در اینستاگرام دیدم... میگفت: «یک مرحوم حاج شیخ احمد داشتیم نجفآباد. حق به گردن ما خیلی داره. خیلی از طلّاب نجفآباد به برکت ایشان آمدند طلبگی... به من میگفت: آشخ حسینعلی! خدا رحم کرده مردم بیسوادند از ما چیزی نمیپرسند! وگرنه بیسوادی ما آخوندا معلوم میشد!»... مُشابه این را مرحوم *آیةالله میانجی* گفته بود... دوستم شیخ هدایتی در ۹۸/۳ میگفت: «در مسجد عبداللّهی¿ قم در درس اخلاق آن مرحوم شرکت میکردیم... یک بار گفت: «فراموشی از نعمتهای خداست... اگر درسهایی که قبلاً به شما داده بودیم، از یاد نمیبردید، دیگر کاری به ما نداشتید و ما باید میرفتیم دنبال شغل نانوآبدار دیگر!... امّا شما درسها را به طاق نسیان میسپارید و باز مجبورید بیایید پیش خودمان تا از نو تحویلتان دهیم... خدا خیرتان دهد که نمیگذارید بیکار باشیم!»... این جمله که: «فراموشی نعمت خداست» گرچه در قالب شوخی مطرح شده، امّا دقیق که بشویم، میبینیم چندان بیراه نیست... در زندگی لحظات و مقاطعی پیش میآید که *فراموشی* ضعف نیست... تازه حافظه دردسرساز است... نمونهاش در بروز مصائب و مرگومیرهاست که خداوند برای کسی پیش نیاورَد... دیدهاید وقتی طرف عزیزش را از دست میدهد، چنان ضجّه میزند و یقه پاره میکند که وقتی میبینیاش، پیش خود میگویی: «این یا خودش را خواهد کُشت یا تا آخر عُمر، آب خوش از گلویش پایین نخواهد رفت»... بله در روزهای اوّل همینطور است... تابآوری سخت است... ولی بهمرور میبینی با فقدان مُتوفّی کنار میآید و به جریان زندگی برمیگردد... این بازگشت به زندگی در سایهٔ «فراموشی» رخ میدهد... من این تجربه را در ارتحال آقای *خمینی* داشتم... در خرداد ۶۸ که این اتّفاق افتاد، حسّم عجیب بود... به قول *شهریار*: در شگفت بودم نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟... مگر میشود بدون امام زیست؟... امّا به مرور فقدان آن وجود ذیجود قابل تحمّل شد... باری! انسان نباید گذشتگانش را فراموش کند... _أذکُروا موتاکُم بِالخیر_... باید یاد و خاطرهٔ حقداران را زنده نگه داشت و برایشان خیرات حواله کرد... از آنطرف نباید پاسوزشان شد... نباید در قبرستان کنار قبر عزیز از دسترفته چادر زد و گفت: بیتو دنیا را نمیخواهم... دیگران هم نباید اگر بازماندگان، لباس سیاه از تن درآوردند و بیوهها شوهر کردند، ملامتشان کنند که چه آدمهای بیمهری!... خاک اینقدر سرد بود؟... چه سریع یادتان رفت!... همسر شهید که آنهمه ابراز وفاداری به شوهرش میکرد، چه زود تن به ازدواج مُجدّد داد... خب چرا ندهد؟... یکی از عواملی که زمینهچینی میکند تا بازماندگان، امید به زندگی پیدا کنند، نعمتِ فراموشی است... *امام صادق*(ع) هم روی این نکته انگشت مینهد... میفرماید: اگر نسیان نبود، نمیشد از چنگ مصائب رهید و حسرتها پایان نمییافت... _لولا النّسیانُ لَما سَلا أحَدٌ عَنْ مُصیبةٍ و لا انقَضَتْ لهُ حَسرَةٌ_... این را امام کجا فرموده؟... در خلال صحبت با شاگردش *مُفضّل*... در پی آن است به تلمیذش یاد دهد که برخی نعمتهای الهی نامرئی است... خدا همهٔ نعمتهایش آشکار نیست... نعمتی مثل *صحّت و امنیّت* از تفضّلات مجهول خداست... به این نکته در حدیثی هم اشاره شده... و قدر سلامتی و امنیّت را کسی داند که از دستش بدهد... در همهگیری کرونا و اغتشاشات این را لمس کردیم و اندکی به ما تلنگر خورد... متوجّه ارزش این دو شدیم... ما همیشه در معرض نادیدهگرفتن نعمتها هستیم... فراتر از آن برخی نعمتها را *نقمت* قلمداد میکنیم... به دستگاه آفرینش معترضیم که سوسک چه ارزشی دارد؟... پشههای گزنده را خدا برای چه خلق کرده؟... کاش این مردمآزارها نبودند... در حالی که حضور اینها برای اکوسیستم لازم است و ما بیخبریم... اینها را باید از لیست نقمتها منتقل کنیم به سیاههٔ نعمتها... نگاهمان که معرفتی شد، تعداد نعمتهای الهی در منظرمان زیادتر میشود... قرآن میگه: اگر در پی شمارش نعمتهای الهی باشید، قادر به این کار نیستید... _وَ إنْ تَعُدّوا نعمةَاللّهِ لاتُحصوُها_... چرا؟... لابد از این باب که تعدادشان لایتناهی است و بشر قادر به إحصا نیست... امّا فقط این نیست... بهزعم من #شیخاص یک وجهش این است که فقدان معرفت، باعث میشود شمار زیادی از نِعَم الهی را تا وقتی ازشان محروم نشویم و به مصیبتی گرفتار نیاییم، اصلاً نمیبینیم... بدتر اینکه تعداد کثیری را در لیست نقمتها میآوریم... این دو مُعضل نمیگذارد شمارش دقیق انجام شود... بله نعمتی مثل *حافظه* را نعمت میدانیم... چون نعمتی مرئی است... همهمان خبر داریم که حافظه که خوب باشد، چقدر هیجانانگیز است... بعضیها خاطرات کودکیشان را به یاد دارند... یکی از خطبای شهیر قم *شیخ بیگدلی* به من میگفت: من حتّی شیرخوارگیام خاطرم هست!... دوستم *شیخ علی زند قزوینی* در خلال نطقش گاه فرازهایی از علما نقل میکند... و میگوید این جملات را در گعدههایی که در ۵سالگیاش برگزار میشده، شنیده است!... پدرش در باغی سمت *سالاریّهٔ قم* با علما دورهمی داشته و او را که بچّهٔ خردسالی بوده، با خود میبرده است... شیخ علی هم نکات ردوبدلشده در جلسات را به یاد دارد... خیلی شگفتانگیز است!... اینکه حافظه برکت و نعمت است، فکر نمیخواهد... خب معلوم است... امّا *نسیان* چرا نعمت است؟... این توضیح لازم دارد... امام ششم به شاگردش توضیح میدهد... میگوید: مُفضّل! حواست باشد نسیان، ارزشش حتّی از حفظ بیشتر است!... _و أعظمُ منَ النّعمةِ علی الأنسانِ فی الحفظِ، النّعمةُ فی النّسیان_... چرا؟... حضرت شروع میکند به شمارش *منافعِ فراموشی*... اوّلاً باعث فراغت و خلاصی انسان از مصایب و حسرتها میشود... *سلمان هراتی* شاعر معاصر میگوید: وقتی مادربزرگ ما از دنیا رفت، حس کردیم که: *دنیا تا لحظهای دگر / تعطیل میشود!*... همان حسّی که من در ارتحال امام خمینی داشتم... امّا بهزودی ورق برگشت و آن بیقراریها جای خودش را به *حسِّ ظالمانهٔ تقسیم* داد... دعواهای ارثومیراث شروع شد و در نهایت هم: *مادربزرگ و مرگ / فراموش میشوند!*... امّا دومین منفعت نسیان... امام صادق میفرماید: *به فراموشیسپردنِ کینهها و عداوتها*... در بگومگوها و نزاعهای خانوادگی بارها مشاهده کردهاید که طرف میگه: «من دیگه تا قیامت با پسرعموم حرف نمیزنم... با برادرم آشتی نمیکنم»... پدرم مرحوم *تاکندی* میگفت: یک بار برای اصلاح ذاتالبین رفته بودیم یک روستا... طرفین دعوا را خواستیم و نشستیم پای صحبتشان... یکی از آنها گفت: حاجآقا! من با این آدم کنار نمیآیم... پرسیدم: آخه چرا؟... گفت: من شاخی بالای سرم دارم *جِیرانکیٖمیٖن*!... مثل گوزن... از دَرِ این شخص داخل نمیشود!... بیخودی وقتتان را تلف نکنید!... هر چه گفتیم، زیربار نرفت و بلند شدیم برگشتیم»... امّا وقتی به کینهٔ شتریِ این فرد زمان بخورد، احتمال دارد تن به سازش دهد... حتّی با صدّام و آلسعود و آمریکا هم تحت شرایطی میشود سر میز مذاکره نشست... این را هم امام(ع) از فواید فراموشی میداند... میفرماید: اگر نسیان نبود، هیچوقت کینه و عداوت در شخص نمیمُرد... _لا ماتَ لهُ حقْدٌ_... فایدهٔ سوم فراموشی از منظر امام معصوم: *فراموشی تهدیدِ تهدیدکننده* است... گاه یک شاه ظالم، برای فردِ زیردست خطونشان میکشد که هفتهٔ دیگر این بلا را سرت خواهم آورد... آن فرد خداخدا میکند سلطان از یادش برود!... این امید، بیجا نیست... _وَ لا رَجاءَ غَفلَةٍ منْ سلطانٍ_... گاه فردِ حاسدی برای آدم نقشه دارد... امّا درگیرِ روزمرّگی میشود و از صرافت نقشه درمیآید... _وَ لا فَترَةٌ مِنْ حاسِدٍ_... *فایدهٔ دیگر فراموشی* از نظر امام در لذّتبردنهای هرروزهٔ ماست... اگر یادِ مرگ و آفات و خطراتی که متوجّه حیات ماست، مدام بخواهد ذهن ما را پر کند، دیگر نه غذا به کاممان مزّه میکند؛ نه هیچ کیف و کامجویی دیگری به مذاقمان خوش میآید... _وَ لا استَمتَعَ بِشیٍٔ من متاعِالدّنیا معَ تذکُّرِالآفات_...حتّی موقعی که گوشت مرغ و گوسفند را با اشتهای تمام میخوریم، یادمان میرود که چگونه حیوان را سلّاخی کردهاند تا این گوشت مهیّا شود... سیرابشیردان را با بهبه میخوریم و بهذهنمان خطور نمیکند چند ساعت پیش محلّ فضولات گوسفند بوده است... *مولانا* هم به این نکته وقوف داشته و در اشعارش بدان پرداخته است... میگوید: این عالم روی ستونِ *غفلت* استوار شده است!... اگر این غفلت به هوشیاری بدل شود، سقف عالم فرو میریزد!... میگوید: *اُستُنِ این عالَم ای جان! غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است*... ما اگر قادر به شنیدن همهٔ صداها باشیم، سرسام میگیریم... اگر همهٔ نورها و تشعشعها را ببینیم، کور میشویم... لذا تعمّداً به ما بهرهٔ نازلی از علم داده شده است... _مٰا اوتیتُمْ منَ العلمِ إلّا قَلیلاً_... این آیه ظاهراً به ضعف و محدودیّتمان اشاره دارد؛ امّا با یک عینک دیگر که بنگریم، امتیازِ ما را میگوید!... دوست شاعرم *مُرادی رودپُشتی* در ۹۶/۳ میگفت: «برخی مُفسّرانِ عارف معتقدند: آیهٔ *إنَّهُ کانَ ظَلوماً جهولاً* مدح انسان است نه مذمّت او!»... جهل، پنبهای است که شما در شلوغی بازار در گوش میتپانید تا صداها را نشنوید و آرامش به خودتان هدیه دهید... مگر هر بانگی را باید شنید؟... مگر هر معرفتی را باید کسب کرد؟... برخی شناختها جز اینکه از انسان سلب آسایش کند، فایدهای ندارد... اگر بین خودمان میماند، عرض کنم که دانشمندان، عرفا و هنرمندان که در تلاشند پرده از اسرار عالم بردارند، مزاحم بشریّتند!... موی دماغِ غفلتی هستند که نظم عالم بر آن مُبتنی است!... *مولانا* میگوید: هنر و عرفان، اصلاً مال این دنیا نیست!... بیخودی انداختهاندش اینجا!... اضافی است!... متعلّق به دنیای دیگر و آنجهانی است... در حدّ مختصرش بدک نیست... اگر از آنور به اینور ترشّح کند، قابل تحمّل است... *زان جهان اندک ترشّح میرسد*... امّا امان از وقتی که بخواهد بیشتر به این سمت سرریز شود... *گر ترشّح بیشتر گردد ز غیب* دیگر وامصیبت!... بساط زندگی به هم میریزد و دیگر لب به هیچ سیرابشیردانی نمیشود زد!... لذا قدر غفلت و بیخبری را بدان و دنبال هوشیاری که: *زان جهان است و چو آن / غالب آید پست گردد این جهان* مباش!... پی تقویت حافظهات که هیچ چیز را از یاد نبری، نباش!... بله در حدّی که رفع نیاز کند، خوب است... بقیّه همان بهتر که فراموش شود!... حفظ و صیانت از خاطرات گذشته مختصرش خوب است!... امّا انباشت ذهن از خاطراتِ تاریخگذشته مثل دپوکردنُ اثاثیّهٔ قدیمی در منزل میماند... از حد که بگذرد، آنقدر خانه شلوغ میشود که عبورومرور مختل میگردد... آنوقت باید خانهتکانی و *فنگشوای* کرد... من کاتب از آدمهای بایگانم... هم خاطره میانبارم هم اشیاء مُستعمَل را... و گاه دوستانی که از پارکینگم در قم بازدید میکنند، میگویند داری خودت را اذیّت میکنی... دوستم شیخ *مجتبی خسروی* در ۹۹/۱۰ میگفت: «ژاپنیها هر سال وسایلشان را میریزند بیرون... حتّی در مراسمی شبیه چهارشنبهسوری میسوزانندشان»... ممکن است فکر کنیم تنوّعطلبند... امّا نه الزاماً... پی استراحت فکرند... باید ذهن را تخلیه کرد... گاه حافظهٔ ضعیف راحتی میآورد... خواهرزادهام *فؤاد سیاهکالی* میگفت: *خورخه لوئیس بورخس* داستانی دارد در مورد مردی که هیچ وقت هیچ چیز را فراموش نمیکرد... حتّی شکل قرارگیری ابرها در آسمان در خاطرش میماند... حالت امواج دریاچهای که در آن قایقسواری کرده بود، در مغزش حک میشد... تراکم تصاویر ذهنیاش که هیچ دورریزی نداشت، بهمرور زندگیاش را مُختل کرد... دید دارد زیر آواری از عکسهای زیبا که تاب تحمّل همهٔ آنها را ندارد، لهولوَرده میشود... آنجا بود که پی برد *نعمتِ مجهولِ فراموشی* چه ذیقیمت است... گاهی آلزایمر، مُغتنم است... انسان وقتی به سرازیری عمر میافتد و توانش تقلیل مییابد، آلزایمر سازوکاری برای کاستن از بار مغز است... مادرم در ماههای آخر عمرش در سال ۹۲ مغزش کوچک شد... پدرم *تاکندی* در ماههای مُنتهی به فوتش در مهر ۱۴۰۰ نام مرا بهخاطر نمیآورد... به من میگفت: _آقای گلچین_!... انگار بخشِ حافظهٔ کارخانهٔ بدنش آف شد تا مقادیری نیرو و انرژی آزاد شود و دست کم چند ماه بیشتر زنده بماند... پیرمرد دیگری در فامیلمان مبتلای آلزایمر شد... پدرِ دامادمان *سیّد محسن حسینی خوزنینی*... تیرماه ۹۹ در جمع فامیل در روستای *خاوهٔ قم* جمع بودیم... آن پیرمرد هم حضور داشت و نیز داماد کوچکمان: سیّد عبّاس قوامی و باجناقش شیخ سیروس سنبلآبادی... آنجا من از آلزایمر *سیّد عبدالله خوزنینی* بهعنوان نعمت یاد کردم... گفتم شهریارگفتنی: «یادِ ایّام جوانی جگرم خون میکرد / خوب شد پیر شدم کمکم و نسیان آمد»... به کلام امام صادق(ع) هم در توحید مُفضّل رفرنس دادم که نسیان نعمتی بالاتر از حفظ است... سیّد عبّاس قوامی برگشت با پوزخند گفت: «این نسیان، اون نسیان نیست!»... همه خندیدند و فرصت جواب به من ندادند و من از خشمی که فرو خوردم، دلم آشوب شد... *شیخ سیروس سنبلآبادی* فضا را مُهیّا دید و برگشت در تکمیل طعنه به من گفت: «برای همین مدل برداشتهای ناصواب است که شهید مطهّری به موسوی خوئینیها گفته بود: تو یکی خواهشاً تفسیر قرآن نگو!»... من برای اینکه مخمصه را رد کنم، گفتم خدایا چکار کنم؟ به قول امیر عاملی باد معده ول کنم؟... همیشه به فرمانم نیست... به ناچار به دروغی متوسّل شدم... خیلی جدّی گفتم: «من میخواستم شما را امتحان کنم جماعت!... وگرنه کلمهٔ نسیانی که در توحید مُفضّل آمده با صاد است نه سین!»... سیّد عبّاس بیچاره حرفم را باور کرد... رفت کلّی توی اینترنت سرچ کرد و هی متون را به قول شیخ علی زند قزوینی *بذاروردار* کرد و در نهایت گفت: «ما اصلاً *نصیان* با صاد در عربی نداریم آقا رضا... چی میگی شما؟»... این بار من زدم زیر خنده... و فهمید سر کار رفته است... تا تو باشی، ایراد الکی نگیری... یک وقت است حرف دقیق علمی میزنی... یک وقت است توی هوا فقط میگی این نسیان اون نسیان نیست... شبیه این اتّفاق در *جلسهٔ ادبخانهٔ مباهله* در قم افتاد... من با کلّی پژوهشی قبلی نطقی کردم؛ در خصوص اینکه کلمات *مکر و کید و خُدعه* خیلی شانس آوردهاند که در قرآن هر سهتایشان به خدا نسبت داده شده... خدا مکر میکند، خدا کید میکند، خدا خدعه میکند... *دکتر حسین محمّدی مبارز* کلامم را قطع کرد و حرفی را در هوا پراند... گفت: «مکر و کید و خدعهٔ خدا چیز دیگری است!»... خب چیست؟... اگر راست میگویی بگو چیست؟... در نقل داستان جنگ بدر هم در نطقی گفتم: «خدا آمار لشگر دشمن را دستکاری میکند تا ته دل مسلمانان خالی نشود... این نشان میدهد یک جاهایی *إغراء به جهل* ضدّارزش نیست!»... *س.م.ص* بعداً که نوارشو شنید، گفت: «کار خدا با إغراء به جهل فرق میکنه!»... خب چه فرقی فوکوله؟... فقط میگه فرق میکنه... من هم که آدم خوشحافظه!... این مدل برخوردهایی که امثال سیّد عبّاس قوامی و دکتر مبارز و س.م.ص با من میکنند، مگر به این سادگیها یادم میره؟... و کاش میرفت... اگر میرفت، الآن در دلِ این نوشته، فیلم یاد هندوستان نمیکرد و زهرم را نمیریختم... همین کینهٔ شتریِ من ثابت کرد که فراموشی نعمتی ضروری در دنیاست... برای دفنِ حِقدها... که هی سر باز نکند و هی خودخوری نکنی... دنیا بدون نسیان امورش نمیگذرد... حتّی دنیای دیگر امورش بدون نسیان نمیگذرد... شنیدهام: *فراموشی* نهتنها اینجا لازم است که در جهان آخرت هم کاربرد دارد... انسانِ بهشتی که مشغول بهرهوری از حور و غلمان و انواع اطمعه و اشربهٔ دلخواه است، مشکلات دنیا و سختیهای تحمّلشده در سَکراتِ موت و مصائب عالم برزخ را به یاد نمیآورد... در واقع خدا از یادش میبرد تا لذّتها به کامش زهر نگردد... این را دوست کفشفروشی در بهمن ۹۵ به نقل از آقای *جوادی آملی* بیان کرد و من نگاشتم... اگر نسیان اینقدر مهم است، پس چطور است یکسره بگوییم درود بر فراموشی و فراموشکاری!... امّا نه... یکسره نمیتوان این را گفت... درست این است در بسیاری از شرایط، این حافظه است که غوغا میکند... بعضی از اساتید در کلاس درسشان اجازهٔ نوتبرداری نمیدهند... میگویند: بخور و نبر!... گوش کن؛ ولی یادداشت نه... یک بار با دوسهنفر رفته بودم دیدار زندهیاد *محمّدرضا حکیمی*... نکتهٔ جالبی مطرح کرد... تا قلم درآوردم یادداشت کنم، کلامش را قطع کرد و گفت: *آقای محترم! قلمتان را بگذارید جیبتان!*... اینجور وقتها با حافظهٔ قوی مدل شیخ علی زند میتوان مطالب را ضبط کرد... باید از خوردن غذاهایی که به حافظه لطمه میزند، پرهیز نمود... باید تعداد مشخّصی *مویز* در روز هنگام ناشتا خورد... یا *کلم بروکلی* را به وعدههای غذایی افزود... فراموشکاری خیلی وقتها زیر سر *شیطان* است... چهار بار در قرآن شیطان به عنوان *فراموشاننده* معرّفی شده است... _یُنْسِیَنَّکَ الشّیطانُ... ما أنسٰانیهِ إلّا الشّیطانُ أنْ أذْکُرَهُ... أنساهُمْ ذِکرَاللّه_... مورد چهارمش در داستان یکی از پیامبران الهی است... یک فراموشکاری ساده چه دردسری درست کرد!... سالها آزادی یک زندانی بیگناه را به تعویق انداخت... آن هم چه زندانیای!... *یوسفِ صدّیق*... به همبندش عفو خورده بود... به یوسف قول داد وساطتش را نزد شاه بکند... ولی یادش رفت... قرآن میگوید: _أنساهُ الشّیطانُ ذِکرَ ربّه_... شیطان فراموشاندش!... با آنکه به یوسف قول داده بود وساطتش را نزد شاه بکند، از ذهنش پرید... و این باعث شد یوسف چند سال دیگر بیهوده در زندان بماند... _لَبِثَ فی السّجنِ بِضعَ سِنین_... چه بد!
*#شیخاص، دی۱۴۰۲*
۱. ورژن قبل ۲. ویرایش بعد: ۰۱۱۰. نشر در ۵لیست انتشار واتساپی ۰۲۱۰۱۰ ۳. ویرایش: ۰۲۱۰۱۱
انباری فیش:
۱. دکتر رضا ترنیان: حق فراموشی از حقوقی است که در قوانین مدنی اروپا یکی دو دهه هست که اجرا شده، و ماجرایی طولانی دارد از شکایت مردی که خلافی کرده بود و گوگل آن را در حافظه داشت، و با سرچ نام آن فرد، آن خلافش نیز بالا می آمد، این بود که از گوگل شکایت کرد و در دادگاه گفت: من جریمه های جرم پیشین خود را پرداخت کرده و زندانش را هم کشیده ام، اما گوگل آن را به روی و نظر مردم با یک جستجوی نامم می آورد و قس علیهذا.....! و رای علیه گوگل گرفت، و این حق فراموشی از آن پس جز حقوق شهروندی مردم اروپا شد.
۲. کاظم عابدینی خیلی پسندید و در ۰۱۱۰۱۰ نوشت: سلام بسیار عالی. خیلی خوبه این جور قلم زدن ها. خودش یک کتاب میتونه باشه. اسم کتاب: در ستایش فراموشی. یه کم از فلاسفه غربی و شرقی باید مطلب جمع کنی. و یه بحث علمی ام میخواد از بعد روان شناختی.
۳. شیخ مسعود یزدی در ۰۱۱۰۱۰: استفاده کردم بسیار دقیق بود اما ایکاش ارحام در بحث به این خوبی بعنوان سند مباحث مطرح نمی شد.
۴. خمینی: بسیجیان کبوتران آغشته به عشقی هستند که جایشان در این دنیا نیست.
۵. وُیس سیّد یوسف غیاثی: در یکی از قبایل معلم مسیحی ... کاملش پیاده شود
میثم پورسعید اصفهانی ذیل این وُیس نوشت: اصل روایت مربوط به بومیان اسکیموی قطب شمال بوده که کشیش مسیحی در خاطراتش بیان کرده.
امیر کاظمی از سرچشمه نوشت: در فیروزآباد که منطقهای ترکخیز در استان فارس هست، یه آخوند رو منبر داشته نطق میکرده. مردم هم با لهجهٔ ترکانِ پارسیگوی جواب شیخ منبری رو میدادن. یکیشان میگه: «کَاکَام جان من نفهمم همینجوری برم بیهِشت راحتترم تا ای که بخوام از پل صراط که اندازه مو هست بیفتم تو جهنم. همی نفهمم بهتره کاکام جان!» ۰۱۱۰۱۰
![]() |