شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

اين جمله از پيامبر گرامى اسلام(ص) است:
اِنَّ النّاسَ مِنْ عهدِ آدَم الى يومِنا هذا مثلُ أسْنانِ المُشط!... لا فضلَ للعربِىّ على الْعَجَمىّ و لا لِلأحمَرِ عَلَى الأسود اِلاّ بِالتَّقوى‏(۱).
از نگاه‏ اين حديث، آدمیان از صدر تاكنون، شبیهِ یکدیگرند و جز تک‌عاملی که در روايت، فضل‌‏آور معرّفى شده، مِمیّزاتی چون نژاد و رنگ، مساواتِ انسان‌ها را مخدوش نمی‌کند؛ نظیر دندانه‏‌هاى شانه که هم‏‌سطح و بى‌‏افت و خيزند... چه تشبیه خوب و شیرینی! تجربه هم کرده‌ایم که دندانه‏‌هاى شانه اگر نامسطّح باشد، موقع استفاده سر را مى‌‏آزارد و مى‏‌خراشد!... پس دیگر چه جای حرف؟
اگر به همين راحتى با يك تمثيل بشود حكم به لزوم‏ تساوى كرد، آيا با تعويض عينك و بهره‏‌ورى از تمثيلِ‏ دیگر، نمى‌‏توان به رجحانِ عدمِ استوا قائل شد؟... در يكى از كتاب‏‌هاى دورهٔ دبيرستانم در خصوص آفتِ‏ تمثيل مطلبى آمده بود كه هنوز به خاطر دارم:
اگر جامعه را به بدن انسان تشبيه كنيم، می‌توانیم بگوييم:‏ در بدن، برخى اعضا مثل پا باركشند و برخى مثل سر، صدرنشين... در جامعه هم برخى‏ محكومند به فقر و عدّه‌‏اى هم نقش غنا به ایشان سپرده شده... فقرا باید جور اغنیا را بکشند؛ چون سر نمی‌تواند جایش را با پا عوض کند... خب اين‏ تشبيه را به آسانى مى‌‏توان به تشبيه ديگرى تبديل‏ كرد:
جامعه شبيه شانه‏‌اى است با دندانه‌‏های برابر(۴). این به آن دَر!... دو مثال شاخ به شاخ تصادف کردند و همديگر را دفع ‏كردند و برآيندش صفر ‏شد.
چه باید کرد؟ تشبیه آری یا خیر؟
سری به قرآن می‌زنیم!... در این کتاب شریف، یکجا غافلان را به نابینا مانند می‌کند... و در جای دیگر، نابينايى را همعرضِ ظلمت معرفى مى‌‏نماید. متقابلاً دانايان را بينا و بينايى را هم‌رتبهٔ نور مى‏‌داند.
مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالاعْمَى وَ الاصَمِّ وَ الْبَصِيرِ وَ السَّمِيعِ‏ هَلْ يَسْتَوِيَانِ مَثَلاً؟(۲)
هَلْ يَسْتَوِى الاعْمَى وَ الْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِى الظُّلُمَاتُ‏ وَ النُّورُ؟(۳)
باز هم مثل كلام پيامبر(ص) امور معنوى فضيلت‌‏بخش است؛ ولی ديگر نه سخن از تقوى‏ است و نه تساوىِ شانه‏‌گون. عينك عوض شده است... از قرار معلوم، تشبيه و تمثيل اين انعطاف و خاكشيرمزاجى را دارد كه مثل موم در دستِ به‌كارگيرنده‏‌اش بازى كند و این باید آسیب‌شناسی شود.
تشبيه و تمثيل در كلاس درس و براى تقريب مطلب به ذهنِ دانش‏‌آموز معجزه مى‏‌كند؛ ولى چه فایده که دوركننده هم هست. هم از این رو گفته‌‏اند: تمثيل از جهاتى مقرّب و از جهاتى مُبعّد است... مثال‌زننده‌ها با توجه به همین مشکل می‌گويند: «در مثَل مناقشه‏ نيست.» يعنى اگر نقضى بر من دارى، به اصل مطلبِ من وارد كن؛ نه در تمثيلم! تمثيل به آسانی قابل دفع است.
پس مثال‌زننده باید بعد از اثباتِ اصل حرفش سراغ شاهد مثال برود... اگر پيامبر(ص) از «أسنانِ‏ المُشط» یاد می‌کند، لابد در جاى خودش (كجا؟؟) ثابت‏ كرده كه عوارضى چون عرب و عجم‏‌ و سفید و سیاهپوست‌بودن براى انسان برتری نمى‏‌آورد؛ نه اينكه بخواهد در خود استدلال عنوان كند که چون شانه چنان است، پس بنى‌‏آدم چنين است.
شنونده هم در حین شنیدن مثال نباید به مناقشه برخیزد؛ وگرنه خودش را از شیرینی تمثیل محروم کرده است... همچنان که كسى كه جوك مى‌‏گويد يا براى تحريك ذوق شنونده‏ به شعر توسّل و تمثّل مى‌‏جويد، نبايد با خط‌كش‌‏هاى‏ فيزيكى لطيفه‏‌اش را به تعبير آیةالله شيخ جعفر سبحانى: كثيفه كرد!
اگر گفت: «به کجا چنین شتابان؟ گَوَن از نسيم پرسيد» نبايد كلامش را قطع كنى كه مگر گَون مى‌‏تواند پرسشگر باشد؟ اگر بخواهى با معيارهاى رئاليستى به‏ داستان نگاه كنى، كلّ كليله و دمنه دروغى بيش‏ نيست! چون كى لك‌‏لك با زاغ همسرى مى‏كند؟: اين كليله دمنه جمله افتراست! - ورنه كى با زاغ، لك‏‌لك را مِرى است‏. مولوى، بيت۳۶۳۷. باید کوتاه آمد و از شعر به قول دوستم «رضا بابايى» توقعِ «نقطه‌‏زنی» نداشت. بايد تساهل كرد؛ نه اينكه تا: «گفت در شطرنج كين خانه رخ است. ‏مولوى، بيت۳۶۴۳»، برگردى مثل‏ كسى كه «گفت خانه از كجاش آمد به دست؟» با قضيّه‏ برخورد كنى. من دارم به تو شطرنج ياد مى‏‌دهم تو سؤالِ مِلكى مى‌‏پرسى كه «خانه را بخْريد يا ميراث‏ يافت؟»؟... اگر «گفت نحوى زيدٌ عمرواً قد ضَرب» تو تو نبايد مثل كسى باشى كه «گفت چونَش كرد بى‏جرمى ادب؟». اينجا جاى طرح مباحث‏ جرم‌‏شناسانه نيست. آنقدر فضا به سمت تمسخر كشيده شد كه عالِم نحوى «گفت از ناچار و لاغى‏ برگشود». چاره را در اين ديد كه او هم متوسل به‏ لغوگويى شود و بزند به شوخى كه: «عَمرو يك واوِ فزون دزديده بود. مولوى، بيت ۳۶۵۰»؟ لذا: «زيد واقف گشت دزدش را بزَد! مولوى، بيت۳۶۵۱» خوبه حالا؟ حيف نبود كه فضاى علمى‏ مخدوش شود؟
در ۹۵/۱ يك طنز قرآنى پرداختم؛ ولى يكى از دوستانم با آن جدّى برخورد كرد و مطايبه شهيد شد! طنز اين بود:بر اساس آيهٔ لَوْ شَاءَ اللهُ مَا أَشْرَكُوا(۵) خدا مى‌‏گويد من اگر مى‏‌خواستم، مشركين مشرك نمى‌‏شدند... ۴۱ آيه بعد اين بار مشركين با ادبيّاتِ مشابهى مى‌‏گويند: لَوْ شَاءَ اللهُ مَا أَشْرَكْنَا. يعنى مقصّرِ شِرك ما خداست!... قرآن مى‌‏گويد: كَذَلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ. دروغ نبافيد! چه ربطی دارد به خدا؟!
چه‏ دروغى؟ مگر اين همان جملهٔ خدا با اندكى تغيير در ضمايرش نيست؟ به شوخی گفتم: انگار خدا يادش مى‌‏رود كه‏ خودش قبلاً چنين حرفى زده!... يا چون مى‌‏بيند مردم‏ آتو گرفتند و برايش بد شد، مى‌‏زند زيرش! دوستم س.م.ص به جاى خنديدن، شروع‏ كرد جوابِ کلامی‏‌دادن كه «شاءَ» در آيهٔ اول معرّفِ همه‌کاره‌بودن خداست. پس صدق است. «شاءَ» در دومی نافی اختیار انسان است. پس کذب است. گفتم:
تو از آن‏هايى هستى كه وقتى‏ پروين اعتصامى مى‌‏گويد: «سير يك روز طعنه زد به پياز - كه تو مسكين چقدر بدبويى!» به جاى تحسین شاعر به خاطر بهره از صنعتِ‏ «تشخيص» (شخصيّت‏‌دادن به غيرناطق‏‌ها و استنطاقِ لال‌ها) مى‌‏گويى: سير را چه به گفتن؟ پياز را چه به شنيدن؟... وظيفه‌‏ات را از ياد نبر!... گفت:
تو شُبهه ايجاد ‏كرده‌اى... و من اگر مشغولِ به‏‌به و چهچهِ ظاهرِ كلامت شوم و رفع شُبهه را بگذارم براى بعد، مستمعانی که گمراهشان کرده‌ای، پراكنده شده‌اند و «تاخیر بیان از وقت حاجت» لازم می‌آید. گفتم:
اوّلا همۀ گمراهگرى‏‌ها را با يك چوب نزن! نوعِ‏ غيرعلمى‏‌اش ممنوع است. اگر من با صغرى‏‌كبرى‏‌چينى منطقى و ادواتِ طلبگى حرفى‏ زدم كه در ذهن طلاب جوان يا طبقات مختلف مردم‏ شبهه ايجاد كرد، مشكلِ خودشان است كه خودشان‏ را وِل دادند؛ چون من «يُضلّونهُم بعلم» هستم! اونى‏ كه در قيامت مشكل‏‌ساز است و باعث مى‏شود بارِ فرد گمراه‏‌شده را روى دوشِ منحرف‏‌كننده بگذارند، اين‏ است:
لِيَحْمِلُوا أَوْزَارَهُمْ كَامِ‏لةً يَوْمَ‌الْقِيَامه و مِنْ أَوْزَارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِعِلم (نحل: ۲۵).
به نظرم در «بغيرِ علم» تنوين، عوض از مضاف‏‌اليه است. علمِ‏ گمراه‏‌شده يا گمراهگر؟ طبق تفسيرِ من، علمِ گمراهگر مراد است. يعنى گمراهگر بدون ابتنا بر مبانى علمى اگر گمراه كند، به دردسر مى‏‌افتد. اما اگر «اضلالِ علمى» باشد، خير. اما اگر منظور، علمِ گمراه‏‌شده باشد، يعنى فردِ مُضل، افرادِ فاقدِ علم را غريب گير آورده و بيچاره‏‌شان كرده... شايد اين سؤال را به اين‏ صورت هم بشود مطرح كرد كه قيدِ «بغير علم» مال فاعلِ يضلونَ است‏ يا مفعولش؟ جواب؟؟
در ثانی گناهی بر تو نمی‌نویسند؛ جناب س.م.ص! حتى خودِ قرآن روشش اين نيست كه‏ هر جا حس كند در لايه‌‏اى از كلامش شبهه‌‏اى در ذهن‏ مخاطب ايجاد شده، نگران شود و درجا جواب دهد... مشغول كار خویش است!... گفت: توضیح بیشتر؟ گفتم:
اينجور نيست هر جا از شراب بگويد، فى‌‏الفور حكم‏ فقهى‌‏اش را هم بگويد. تا اسم خليفه‏‌هاى غاصب‏ را آورد، يك زيارتِ عاشورا لعن حواله كند؛ خير... بله؛ گاه قرآن حكم رساله‌‏ایِ زهرماری‌ها را هم‏ مى‌‏گويد که ننوش! پليد است! مثل:
إنَّمَا الْخَمْرُ... رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ‏(۶)
ولى گاه فقط در مقام يك گياه‏‌شناس ظاهر مى‌‏شود و بس:
وَ مِنْ ثَمَرَاتِ‌النَّخِيلِ وَ الأعْنَابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً(۷)
دومی در مقام تقسيم‌‏بندى محصولاتى است كه انسان‏‌ها از انگور استحصال می‌کنند. انگور اين خاصيّت را دارد كه‏ هم شراب از آن به عمل مى‌‏آيد؛ هم سركه. قرآن گزارش‏ عالمانه از واقع داده و بس. البته وقتی گفته: اینطرف‏ موصوف به حَسَن است، لابد آنور فاقد حُسن‏ است؛ ولى اينطور نيست كه وقتى به محصولاتِ‏ «سُكرآور» مى‌‏رسد، سريع پرانتز باز كند که مخفی نماند این قسم، نجس و حرام است ها!... يعنى درجا تنوير افكار عمومى كند بعد برود سراغِ‏ غوره و كشمش و دلستر... خیر... اگر مردم به اشتباه افتادند و حكم شراب را با رزقِ‏ حَسن، يكى انگاشتند چه؟ خب نينگارند! تأخير بيان‏ از وقت حاجت همه جا قبيح نيست. وقت بسيار است. لعنِ عُمَر باشد در باقى عُمر! لذا از شبهه‏‌افكنى نترس آقاى محقّق! آقاى دكتر عبدالكريم‏ سروش! كارت را بكن! خودِ ائمّه(س) گاه شبهه‌‏افكن‏ بودند! امام؟؟ در دعاى رجب هى شبهه مى‌‏افكند. مى‏‌گويد:
يا من يُعطى من سَئَلَه! اى خدايى كه به كسى كه ازت‏ بخواهد مى‌‏دهى!
خب اين شبهه ايجاد مى‌‏شود كه براى‏ برخوردارى از عطاى الهى بايد درخواست كرد. در حالى كه در حضرتِ كريم تمنّا چه حاجت است؟ أنت تعلم ما نُخفی و ما نعلن. حسابى كه شبهه در ذهن متكلّم جا خوش كرد، مى‏‌زند خراب مى‏‌كند و مى‏‌گويد:
يا من يُعطى من لم‌يسئلهُ. كه شبهۀ قبلى را خراب كرد؛ ولى شبهه‏‌افكنى تازه‏ دارد. بسيار خوب. براى عطاى الهى نياز به تمنّا نيست؛ اما لااقل بايد خداشناس باشى. بنده باش و به‏ خداشناسی اشتغال داشته باش؛ خواجه خود روش بنده‏‌پرورى داند! اى واى! پس سرِ آن‌ها كه خدانشناسند، از عطاى‏ الهى بى‌‏كلاه مى‏‌ماند. اين شبهه ايجاد مى‌‏شود. با تتمۀ‏ بعد شبهه را برطرف مى‌‏كند و البته ديگر شبهۀ تازه‏ نمى‌‏افكند:
«و من لم‌يعرفهُ»
نياز به شناخت خدا هم نيست. عطايش به آنها هم‏ مى‏‌رسد.
پس، از شبهه‌‏افكنى نبايد ترسيد. وقت براى‏ شبهه‌‏زدایى هست.. لعنِ عُمر باشد براى باقى عُمر!
تو فعلاً با لطیفۀ من همراه شود و وظیفه‌ات را که خندیدن به جوک من است، انجام بده. اگر جوک من شبهه‌فکن بود، بعداً وقت برای شبهه‌زدایی داری!
من ذوق به خرج داده‌‏ام و سير و پياز را به نطق‏ درآورده‌‏ام؛ آن وقت تو مى‌‏گويى: گَوَن كه حرف نمى‌‏زند؟ من‏ آمده‏‌ام با ادبيّاتِ يكسانِ خدا و مشركين، جوک ساخته‏‌ام؛ تو نگرانِ تاريك‏‌ماندنِ افكار عمومى‏ هستى؟
ماجراى تمثيل و تشبيه هم همين است. تمثیل گرچه جای استدلال را نمی‌گیرد؛ ولی بذاته زيبا و جالب است و باید به ذوقِ به‌کاررفته در آن نمره داد و مناقشاتش را گذاشت برای بعد... حتّى مى‌‏توان در خصوص يك مطلب‏ تمثيل‏‌هاى متضاد شنيد و همه را تحسين‏ كرد... مى‌‏توان به يك شئ در عالم نگريست و دو برداشتِ شاخ به شاخ از آن كرد. به درخت نگاه كرد و نتيجه‏ گرفت «ثبات» ارزش است... با عينك ديگر به درخت‏ زوم کرد و ثابت نمود: «بی‌ثباتی و تحرّك» ارزش است!
دوست و استاد هنرمندم احمد پيله‌‏چى نقل مى‌‏كرد: «در قزوین قصد خريدِ مغازه نداشتم و مدام براى آموزش‏ خوشنويسى مکانی اجاره مى‌‏كردم. تا اينكه فردِ جهانديده و تجربه‌‏دارى با يك مثال متقاعدم كرد. كنار خيابان با هم صحبت مى‌‏كرديم. به درخت قطور روييده در كنار جوى آب اشاره كرد و گفت:
«ببين احمد آقا! اين درخت اگر اينقدر محكم و مقتدر است، چون سال‏‌هاست از اينجا تكان نخورده است. اگر جابجا می‌شد، به اين قوّت و استحكام نمى‌‏رسيد. اين حرف تكانم داد و باعث شد در همان دههٔ ۶۰ به فكر خريدنِ مكانِ هنركدهٔ ملك‏محمّد بيفتم.»
درخت ۶ هزارسالهٔ ابركوه يزد كه پاييز ۸۹ از آن‏ بازديد كردم، اعتبار جهانى‌‏اش را مرهون استقرار خويش است؛ وگرنه درختان سابقه‏‌دارتر کم نبوده كه از این شاخ به آن شاخ پریده و نابود شده‌‏اند.
ياللعجب كه براى اثباتِ ارزش تحرّك هم مى‌‏توان‏ به همان درخت مثال زد! مولانا گويد:
درخت اگر متحرّك بُدى ز جاى به جا
‏نه رنج ارّه كشيدى نه زخم‌های جفا(۸)
همين ظرفيّتِ درخت براى داشتنِ دو خصوصيّت‏ متضاد، قابليّت «مدح شبيه ذم» را در قرآن فراهم كرده‏ است. دوست شاعرم «حميد نظامى» كه بعد از آشنايى اينترنتى نخستين ديدار حضورى را با او در ۹۴/۱ در همدان داشتم، عنوان كرد:
«پدرم كه از علماى شهر است، در تفسيرِ آيهٔ كَأنّهُم‏ خُشُبٌ مُسَنَّدَة مى‌‏گفت: اين تعبير از اين جهت كه‏ درخت، صاحب وقار، استوارى، سكوت و ادب‏‌ورزى‏ است، به تمجيد مى‏‌مانَد؛ و از اين حيث كه واجد خشكى، عدم انعطاف و تغييرناپذيرى است، در مقام‏ سرزنش است. البته شك نيست كه آيه در پى‏ مذمّت منافقين است؛ اما ظاهرِ مدح‌‏گونه دارد.»
‏دو نگاه متفاوت به شمع:
شمع که حافظ‌گفتنی سوزهای نهانی درون پیرهن دارد، روشنی‌بخش شب‌های تار است. بر اساسِ نگاه متعارف، سوختنِ شمع، سمبُلِ‏ ایثار و جانبازی برای دیگران است.
در حالى كه دوست خوشنويسم شيخ عبدالله عبدالله‌زاده در ۸۱/۲ در روز معلم از نگاه متفاوتى به‏ سوختنِ شمع نگريست كه شروعش به مدح شبيه‏ بود؛ اما ذم از كار درآمد. تعبير كرد:
«استاد شيخ‏‌محمّدى مدرّس خوبی است. شمعى است كه مى‌‏سوزد... و محيط زيست را آلوده مى‏‌كند!» همه خندیدند.
به «سگ» هم از دو منظر مى‌‏توان نگريست: اگر به‏ کارآیی سگ در پاسبانی، زنده‌یابی در زلزله یا بوکشیدن برای یافتن موادّ مخدّر نظر افكنند، مثبت است. اما عينك منفى‏ هم رواج دارد؛ تعابيرِ سگْ‏‌جان، مثل سگ پشيمانم! تا بوق سگ بيدارى! مثل سگ دارى دروغ مى‌‏گى!
قرآن «بلعم باعورا» را تشبيه مى‏كند به سگ؛ منتها در لُهاث (له‌‏له‌‏كردنِ چندش‌‏آور سگ) نه وفادارى. لذا مذمّت محسوب مى‌‏شود:
فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ‌الْكَلْبِ: اِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ‏ (اعراف: ۱۷۶)
از خواهرزاده‏‌ام مهدى مرادى در ۹۵/۸ شنيدم كه‏ شهيد مطهّرى در كتاب حماسه حسينى؟؟ به اين‏ مطلب ورود كرده و گفته:
«شاهی براى تستِ شاعری، آزمونى ترتيب داد. شاعر با تشبيهِ «سفر» به‏ حركتِ جويبار، آن را مثبت ارزيابى كرد و ثابت كرد سفرنكردن مثل ركودِ آب باعث گنديدن‏ مى‌‏شود. بعد به سكون، مثبت‏ نگريست كه اقيانوس چون راكد است همهٔ جويبارها به آن مى‌‏ريزد!»... از دوستم س.م.ص در ۹۵/۸ شنيدم:
شهيد مطهّرى در كتابِ؟؟ مى‌‏گويد:
فردى براى شاه خوراكِ بادمجان طبخ كرد. به مزاج‏ شاه ساخت. بحر طويلی در وصف بادمجان ساخت. چند روز بعد مجدّداً با خورشتِ بادمجان از شاه‏ پذيرايى كرد. اين بار مزاج شاه را به هم ریخت. شعری صنعت كرد در مذمّت بادمجان! شاه گفت:
«پدرسوخته! چندجور حرف مى‌‏زنى؟» گفت:
«من نوكر شاهم؛ نه بادمجان! با وضعيّت شما خودم را تنظيم مى‏‌كنم!»
دقيقاً با همين شگردِ «تعويض عينك‏ نسبت به يك پديده يا شئ» است که وقتی به لقمان حكيم مى‌‏گويند:
بهترين عضوِ گوسفند را بياور، زبان مى‌‏آورد. وقتى‏ انتخابِ بدترين را از او مى‌‏خواهند، باز پيشنهادش‏ زبان است.
‏در خصوص مبارزه‌ی سنگ و آب دو روايت متفاوت داريم:
«پايدارى و استقامتِ آب» که منتج نتیجه می‌شود و سنگ را می‌شکند. و ناکامی آب و استواری سنگ.
ملك‌‏الشّعراى بهار داستانِ چشمه‌ی جداشده از كوهسارى را نقل مى‌‏كند كه سرِ راهش به سنگ‏ سختى برمی‌خورد. ابتدا تلاش مى‌‏كند از طريق‏ مذاكره راهى بيابد. چون توفيق نمى‌‏يابد:

همى كَند و كاويد و كوشش نمود
كز آن سنگِ خارا رهى برگشود
خود بنده در دههٔ ۶۰ سرودم:
«سوار موجِ خطر صخره را به سُخره گرفت»
در این میان فریدون مشیری به اين پديده نگاه شاعرانهٔ متفاوتى‏ دارد. صحنه را این مدلی گزارش می‌کند:
«آن موجِ نازپرورد، سر را به سنگ مى‌‏زد، خود را هلاك‏ مى‌‏كرد»
در ميان معاصرين «فاضل نظرى» هم از ناکامی آب در این میدان نبرد می‌گوید:
موج با تجربهٔ صخره به دريا برگشت - ‏كمترين فايدهٔ عشق، پشيمانى ماست!(۹)
گاه براى يك پديده اينطور نيست كه از دو منظر نگاه كنيم. از يك منظر نگاه مى‏‌كنيم و یک جور می‌بینیم؛ ولى به دو شکل متضاد گزارش مى‌‏كنيم كه تصور می‌شود از دو منظر ديده‌‏ايم! مثلاً در خصوص باختن در بازى فوتبال. چه تیم ما شكست بخورد، چه تیم حريف، شكست است. منتها اگر رقيب ببازد، از الفاظ تلخ استفاده مى‏‌كنيم. مى‏‌گوييم: باخت‏ِ سنگينى را متحمّل شدند!
«باخت»، «سنگين»، «متحمّل»، هر سه بار منفى دارد. اما اگر خودمان شكست بخوريم، مى‌‏گوييم:
«بازى را به حريف واگذار كرديم!» الفاظ کاملا تلطيف‏‌شده است!
خواهرزاده‌‏ام مهدى مرادى در ۹۵/۸ به نقل از كتاب «مغالطات» نوشتهٔ‏ علی‌اصغر خندان گفت:
نوعی از مغلطه‌ «مُغالطهٔ بارِ ارزشىِ كلمات» است. اگر در مقام مباحثه با کسی باشیم، اسمِ پافشارى طرف را مى‏‌گذاريم: لِجاج. اما از همين صفت در سمتِ‏ خودمان با تعبيرِ «ايستادگى بر مواضعِ خويش» ياد مى‌‏كنيم!
در 97/1 این متن را در اینترنت دیدم که به شهید سید مرتضی آوینی نسبت داده شده بود:
«فحش اگر بدهند آزادی بیان است؛ جواب اگر بدهی بی‌فرهنگی! سؤال اگر بکنند، آزاد اندیشند؛ سؤال اگر بکنی تفتیش عقاید! تهمت اگر بزنند در جستجوی حقیقتند؛ جواب اگر بدهی دروغگویی! مسخره‌ات بکنند، انتقاد است؛ جواب اگر بدهی، بی‌جنبه‌ای! اگر تهدیدت کنند، دفاع کرده‌اند؛ اگر از عقایدت دفاع کنی، خشونت‌طلبی!
"حزب‌اللّهی‌بودن" را با همۀ تراژدی‌هایش دوست دارم.»
* جمع‌‏بندى و خلاصه‌گیری: اگر تشبيه و تمثيل، پايهٔ استدلال يك‏ متكلّم باشد، مى‌‏توان با آن منطقى و استدلالى‏ برخورد كرد؛ البته انصاف تقاضا می‌کند به ذوقِ بكاررفته در آن نمره داد... امّا اگر گوينده فقط براى تقريب به ذهن از مثال و تشبيه سود ببرد، نبايد لطيفه‌‏اش را كثيفه كرد!... در حوزهٔ طنزآورى و شاعری هم گاه قواعد فيزيكى و قوانین سفت و سخت دنیای خارج نديده انگاشته می‌شود. سخت‌گیری، ما را از لذّت زیبایی‌های به‌کاررفته در این محصولات، محروم می‌کند.

پایان، رضا شیخ‌محمدی، اسفند ۹۶
w.fb.me/1985155058165877
t.me/rSheikh/1569

پاورقی:
۱. مستدرك، ج ۲، ص ۳۴۰ / ۲. هود: ۲۴ / ۳. رعد: ۱۶
۴. نقل به معنا از صفحهٔ ۳۴ كتاب «بينش دينى» سال چهارم كه‏ سال‏ ۶۱ مشغول خواندنش در دبيرستان پاسداران قزوين بودم.
۵. انعام: ۱۰۷ / ۶. مائده: ۹۰ / ۷. نحل: ۶۷
۸. از ابيات مورد علاقهٔ خوشنويسان براى تحرير. از جمله ديدم‏ استاد كيخسرو خروش به شاگردانش به این صورت سرمشق داده بود:
درخت اگر متحرّک بُدی ز جای به جای - نه جور ارّه کشیدی و نی جفای تبر
۹. با بهره از چت فيسبوكى با دوست ذوقمند و قديميم‏ محمّد نوروزى در تير ۹۴.
---------------
مطلب فوق قابلیّت دارد با آیۀ قرآن مناسبی افتتاح و اختتام یابد و تلاوت نطق‌اندرون شود؛ یا با آوازی پیش‌درآمد کنی و ختم نمایی تا آواز نطق‌اندرون گردد.
ویرایش ۰۳۰۳


برچسب‌ها: عسل و مثل, قرآن, تلاوت نطق‌اندرون, آواز نطق‌اندرون
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۶ساعت 13:7  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا