|
شیخاص!
|
||
|
دنیای یک شیخ خاص |
«پيامى به خوشنويسان ولمعطّل»
بر پيامى ز نزد اين چاكر
خوشنويسان ولمعطّل را
كم به چاقوى خوب گير دهيد!
برش و جنس تيغ و صيقل را
خطّهٔ خط چنان خطرخیز است
(به جای: گودِ خط آنچنان خطرخيز است)
به «غلط كردم» افكند يَل را!
خاصه مَدّات يازده نقطه
كه ندارد قبولْ سَمبل را
بهخصوص ار به شيوهى قدما
برگزينى «ب»ى مطوّل را
پيشكشْ امتحان آخر سال
تك نياريد ثلث اوّل را
زور بيخود به سنگلاخ نزن
هيچ بر جان مخر تو تاوَل را
در المپيك دو و ميدانى
چه ثمر شركت شَل و پَل را؟
كار ما نيست كوبِش خرمن
ول كن اى بز! تلاش مهمَل را
گيرم ار هست وحى منزَلْ خط
گور باباى وحى منزَل را
ترك تفصيل كرد «شيخ»، داشته باش
فعلاً اين چند بيت مجمَل را
دور خط، خط كشيد و با صلوات
انجمن را كنيد منحل را!
۱۵ مرداد ۸۳
«ديالوگ صادقىمنش و بچّهشيخ!»
ناصر صادقىمنش روزى
كرد يك بچّهشيخ را دعوت
گفت: شد طى زمان مفتخورى
تنبلى ترك كن، بكن همّت
گفت: فضل پدر مرا چون هست
احمقم گر به خود دهم زحمت
۲۴ دی ۸۳
شوخی با دوست خوشنویس «عبدالعظيم يساقى» که دستی در ساخت سمبوسه داشت
سيمساقى به «يساقى» گفتا:
بوسه بستان ز من و بوسه فروش
گفت: من قيمتْ در دستم نيست
من فقط هستم سمبوسهفروش!
۲۵ دی ۸۳
«مريد و مُراد»
لشكر خنده به عابد گفتا
هدف از اينهمه ورّاجى چيست؟
گفت: من هم ز دعا بيزارم
تا ببينم نظر حاجى چيست!
۶ بهمن ۸۳
خوشنویسان قم به استاد احمد عبدالرضایی میگویند: حاجی! به علی رضائیان هم میگویند: حاج علی! که این مدل اسمگذاری جای حرف دارد. استاد رضا بنیرضی هم بهش انتقاد داشت و میگفت: این القاب برای بازاریها مناسب است؛ ولی به درد عالم هنر نمیخورد و از تبعات و عوارض فضاهای مذهبی مثل قم است. این از این! از اونو «دعا»ی توسل هفتگیی در سال 83 و 84 برگزار میشد که افرادی مثل حسن اعرابی (لشگر خنده) در عین اینکه حضور پیدا میکردند، پس و پشتها بهش طعنه هم میزدند و در فایدهاش تشکیک میکردند و البته مثل عید نوروز بهانهای برای دیدار میدانستند و شاید هم به همین دلیل حضور مییافتند. این هم از این! عابد هم «محمد عابد» است با لهجۀ شیرین تلفیق قمی و ترکیاش که امیرمیثم سلطانی خوب ادایش را درمیآورد؛ خصوصا وقتی از «حاجی» میگوید. توضیح 9904
«ترويج خوشنويسى»
گفت با لشگر خنده تُركى:
بده فرزند مرا پند كمى
بلكه خطّاط شود عين خودت
ز يَم خط ببرد بهره نمى
سير با كشتىِ ارباب هنر
بكُند يا سفرى با بلمى
ظلم بر خود نكند در اين سِن
كه بود وقتكُشى بدستمى
لشگر خنده دَم گيمْنتى
پسر تركْزبان يافت همى
بهر اصلاح جوان ديد كه هست
فرصت مقتضى و مغتنمى
مختصر لالهى گوشش پيچاند
تا دهد گوش به اندرزْ دمى
گفت: از غصّهى امثال شما
سينه مالامالامالِ غمى
عمر تو قيمت دارد، حيف است:
توى اين كافىنِتها بلَمى
قلمى بين دو انگشتت گير
كه بود بين دو پايت قلمى!
۷ و ۸ بهمن ۸۳
«گنه كرد در بلخ!»
اى هنرجو! رو مسبّب را بجوى!
گر تو در هر امتحان خطْ ردى
لشگر خنده بود تقصيركار
از چه با محمود ريحانى بَدى؟
محمود ریحانی مدتی مدیدی در پاساژ قدس و المهدی قم لوازمالتحریر خوشنویسی میفروخت.
«مهارت يك جويندهى كار»
آمد مردى ز پلّههايى بالا
آنگه يكيك به انجمنها زد سر
آخرْ سر به شصتمين پلّه رسيد
بردندش تو، نزد رئيس اكبر
تا وارد شد، بگفت: وادارم كن
در انجمن خط به امورات هنر
خرجى كم و نارس است و اين چاكِر چرك
دارد قد و نيمقدْ دوجين دخت و پسر
چون لشگر خنده نِكّ و نالش بشنيد
آمد دل سنگيَش به رحمْ از مضطر
گفتا دانى تو خط و كُرسى؟ گفتا:
پيوسته برَم زير خط فقر به سر
پرسيد كه در چنته چه دارى؟ غرّيد:
هفتاد هزار قُل هو الله از بَر!
خنديد كه كيستى تو با اينهمه فضل؟
گفتا كه «حسين نادرى» الأحقر!
۱۸ بهمن ۸۳: سوژۀ اوّليه از لشگر خنده كه گفت: حسين نادرى دههزار قل هوالله از حفظ است! نادری بازنشستۀ آموزش و پرورش مدّت مدیدی مدیر داخلی انجمن خوشنویسان قم بود.
«سوگند»
الا كه چاقوى تو دستهنقرهاى باشد
حقير ميثم سلطانيم برابر تو
قسم به موى بلندت، بلند خواهم كرد
قلمتراش ابوالفضل نظمپرور تو!
۲۱ یهمن ۸۳: حسن اعرابی زمانی قلمتراش دستهنقرهایی داشت ساختۀ نظمپرور و دوستی داشتم که حسین میرزایی در آن سنوات بهش میگفت: علیبابا.
«تضاد»
كاتبى «هادى پناهى»نام
در شگفتم ز شيوه و راهش:
مىنويسد تراكْتهاى بلند
در هنرگاهِ سقفْكوتاهش
۲۲ بهمن ۸۳ به سفارش او
«در وصف حسين شيرى نینواز و خطاط»
اى طبيب درد روح و تن بنال!
نالهى سازت علاج من بنال
عاشق فوت و فلوت تو منم
اى «حسين شيرىِ» نىزن بنال!
«كار بُز هست كوبِش خرمن!»
در هنر هرگز تخصّص شرط نيست
نىزدن را مايه، يك كپسول فوت!
اى «حسين شيرى» نىزن! بدَم
گر چه فرتوتى تو - فوتى در فلوت!
۲۳ بهمن ۸۳
«مصائب يك خطّاط»
در تى.وى مدرّس خطّاطى
فوتباليستى بديد بس كارْدرست
گفتا كه اگر جاى تو بودم، راحت
«استاداسدى» بودم از روز نخست
۲۷ بهمن ۸۳
«انجمن خوشنويسان شعبهى برزخ!»
ديد در خواب لشگر خنده
ملكالموت را كه مىگفتا:
«تازگى بهر شعبهى برزخ
مركز خط نمودهايم بهپا،
ليك در تنگناى اسبابيم
از شما مىكنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد
چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «در قم سه نسخه حافظ هست
نسخۀ جيبىاش براى شما
سيزده قاب خالى تابلو
شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلمهاى خاكپور، بكُن
گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان
چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد!
تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد
خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود
مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مىكنى، بردار
يكى از اين رضائيانها را!»
۲۸ بهمن ۸۳: انجمن خوشنویسان قم دو تا رضائیان داشت: استاد علی رضائیان و یک رضائیان هم در بخش خدمات انجمن
«پارادوكس»
گفت موسايى: چرا در وصف من
ابر شعر تو نمىبارَد غزل؟
منتظر بيهوده - هانى جان! - مباش
چون سفارش برنمىدارد غزل!
۱۴ اسفند ۸۳: موسایی در دفتر انجمن مدتی مشغول به کار شد. به من گفت: برای همه شعر گفتی. پس ما چی؟
«در كلبهى ما رونق اگر نيست، روغن هست!»
«بيا به كلبهى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى
فزود بعد سوپرگوشتى مرا بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دُنبه» زنى
مراست كلبهى كمرونقىّ و پرروغن
چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبهزنى
به دور قبل مرا لعبتى چو نىقليان
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبهزنى!
بدان ز پيش و پَست «راهكار» خواهم يافت
مهارتى است مرا در امور سُمبهزنى
بگفت زن كه چنان رُسكشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!
۱۶ اسفند ۸۳
«ادبورزى لشگر خنده»
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بىكم و كاست
به غمزه گفت: مؤدّبترين اساتيد است
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست
بسنده بنده ز خروار مىكنم با مشت
كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست
بگويم از عملش چشمهاى براى شما
كه حس كنيد ادبورزىاش چه بىهمتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست
بگفت: دختركم! نيمخيزىام منگر
لدىالورود تو كافم تمامْقد برخاست
۲۱ اسفند ۸۳
«اوصاف لشگر خنده»
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى
نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده
جواب داد كه در وادى شريف خطم
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مىمُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك
ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده
به حُسن نقطهگزارى وقوف يافتهام
كه ديده، ديدهى من ناف لشگر خنده
نگاشت ميمْ چو سوراخدار، ترسيدم
به كاف من برود شاف لشگر خنده
به ياد مركز و كانون عشق مىافتد
دلم ز روزنهى قاف لشگر خنده
رشادت الف قدبلند نستعليق
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده
۲۹ اسفند ۸۳
«تحوّلات انجمن خوشنویسان قم»
استاد احمد عبدالرّضایی خوشنویس صاحبنام قم میگفت:
هر بار به علی رضائیان میگفتیم: در انتخابات شورا شرکت کن و ریاستو به عهده بگیر؛ بلکه مشکلات انجمن حل بشه (حسن اعرابی خیلی گند زده و اینا) طفره میرفت. گاهی میگفت: باید استخاره کنم. خوب اومد، باشه.
بالأخره زیر بار رفت و سکّان ریاست انجمنو به عهده گرفت؛ ولی بچّههای شورا میگفتند هر بار باهاش کار داریم بیا جلسه، یا میگه اعتکافم یا جمکرانم! دو قطعهٔ زیر در همان حال و هوا در اواخر مرداد ۸۳ نوشته شده است:
درخت انجمن خط چو موريانه گرفت
رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه
براى پست صدارت كه شرتر از آن نيست
به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه
به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد
زمان سينهزنىهاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود
دوباره خاطرهى «شاه رفت»، «امام آمد»
۳۰ مرداد ۸۳
یک بار در ماشین با عبدالرضایی و محمّدحسین رحمتی عکاس و گرافیست مشهور قم بودیم. عبدالرّضایی گفت: اون شعراتو بخون شیخ! آقای رحمتی نشنیده. خواندم و رحمتی خدابیامرز خیلی خندید.
ویرایش: ۱۴۰۰/۹
«به لشگر خندهى متوقّع براى شركت همهى مدرّسين در جلسهى جمعهها»
آباد اگر تو مىطلبى اين سراچه را
در روز جمعه بار نما كلّهپاچه را!
دی ۸۳
«قلمدان»
لشگر خندهى كاتب گفتا:
بنده خطّاطم و باشد همه جا،
يك قلم بين دو انگشت مرا
قلم تيزترى بين دو پا
۶ بهمن ۸۳
«بيلانكار»
لشكر خنده به من گفتا كه روز
سير در آفاق و انفُس مىكنم
اين ور شب مىكنم اِحليلْ تيز
شب كه شد از نيمه رد، ك... مىكنم!
۲۹ دی ۸۳
«معرّفى شاعر»
منم ترشرو شيخ ورژنپرست
كه روشسته با آب آلوچهام
اگر لشكر خنده با من بد است
جهنّم! به تُخم چپ بچّهام
تغییر در ۱۴۰۰/۹ و نشر به عنوان «در بارهٔ من» در واتساپ:
منم تلخگفتار و هم شورچشم - که روشُسته با آب آلوچهام
تو با بندهٔ عقلْشیرین بدی؟ - جهنّم! به تخم چپ بچّهام!
«ساقهى افراشته»
سوى قم آمد ز قزوين، شيخ ما
رفت حُجره پيش آقازادهها
مقصدش در ابتدا تحقيقِ دين
صرف و نحو و غور در شرع مبين
در تمام آزمونها شد قبول
تا كند تحصيلِ عرفان و اصول
توى قزوين كرد بابش توى بوق:
«تك پسرْ دُردانهام، دارد نبوغ!»
هر كه را چون ديد پير خوشخيال:
گفت: «پويد پورِ من راه كمال
اجتهادِ زودرس را مايل است
بندهزاده، حوزهى قم شاغل است
گفتهام با او كه: «اى فرزندِ فَرد
ناشده ملاّ به قزوين برنگرد!
بر تهاجمهاى فرهنگى بتاز!
با تحمّل چاهْ با سوزن بساز!
باز گرد و مُفتى فرزانه شو!
دستِ پايين، روضهخوان خانه شو!»
***
تا كُند پند پدر آويز گوش
رفت در فيضيّه شيخ سختكوش
مىنهاد او نيمه شب با صبر و حلم
متّهى تحقيق بر خشخاش علم
در حواشى، در متون، كرد او نگاه
كرد كاغذهاى بسيارى سياه
گاه در هُرْم(۱) ندارىها بسوخت
گاه توضيحالمسائل مىفروخت
گَه وجوه شرعى اسلام خورد
گَه به زهد آورد رو، بادام خورد
***
مدّتى بگذشت و شد سالك، دودِل
درسها بسيار سخت و او كسِل
جادهى دانش به رويش بسته يافت
خويش در طىّ مراحل خسته يافت
ديد راه فقه بس طولانى است
سختىاش آنسان كه خود مىدانى است
راه عشق از علم بس دلچسبتر
عشق در حكم ميانبُر در سفر
گر چه دارد عشق هم صدها قِلِق
هست با اميال باطن منطبق
كرد دين و درس را شيخك رها!
طبل بىعارى زد آن دور از خدا
رفت در كار روابط با پسر
نامشان ورژن نهاد آن خيرهسر
***
شيخ ورژنباز ما رايانه داشت
پشت پاساژ زمرّد خانه داشت
راندِووهاى(۲) مكرّر تا سحر
متصّل با اين پسر، با آن پسر
اكثراً در حول و حوشِ شانزده
صاحبِ چشمانِ برّاق و سيه
بين خود وضعى منظّم داشتند
زيردست و صدراعظم داشتند
بود ورژنهاى او مافوقِ دَه
بين آنها لُعبتى در حكمِ شه
صدرِاعظم را چو ورژنباز ديد
هوش گفتى از سرش ناگه پريد:
پهنلب چونان رُطب، سیمانکو
(به جای: پهنلب، دندانمرتّب، رخنکو)
فرق سر را باز كرده از دو سو
صاحبِ يك جفت ابرو، منحنى
گردن دلخواه، حافظگفتنى!
نرمهمویی رُسته بر روى نكوش
قاب روى دلربايش، جَعدِ موش!
در رموز دلفريبى بود تك!
قدْبلند و لبْ چو قند و بانمك!
کُرکِ بِه روئیده بر روی سپید
یا: کُرکِ میوه رُسته بر روی سپید
(به جای: ريشها آنكادركرده، رو سفيد) 9408
گفت: «نامت را بگو؟» گفتا: «مجيد!»
لب چو واشد، شيخ ما بنمود كف
ديد دندانهاى زيبايى دوصف!
غمزهاش مىكرد جا در هر دلى
ساقها در حفرهى شلوارِ لى
شيخ تا بر خود مسلّط شد، بگفت:
«تا تو بيدارم نمودى، عقل خفت!
گشتهام مسحور روىِ عاليَت
عاشق برجستگىهاى لىاَت!»
گفت: «دخترهاى خوشگل بين ماست»
گفت: «من قزوينىام، راهم جُداست!»
گفت: «من در آستين دارم يكى!»
گفت: «تو در بين ورژنها تَكى»
گفت: «لعيا دخترى در كوچهمان»
گفت: «لعيا را وِلِش! با من بمان!
دست رد بر سينهام - زيبا! - مزن!
تا تو هستى، من برم دنبال زن؟»
گفت: «يا شيخالمشايخ! راهِ راست!
وضع هشتالهفت تو بس دلگزاست:
جمله اجدادِ تو عمامه به سر
بعد، تو دنبال هر خوشگلپسر؟
رو به ليلا كن، فرنگيس و پرى
لاس با من مىزنى؟ خيلى خرى!
دست در برق و جلاى سيب زن!
لاس با پستان خوشتركيب زن!
باغ زن را جستجو بسيار كن!
سير در هموار و ناهموار كن
اسب شهوت بر فراز قلّه ران
در حضيضِ(۳) بين پستانها بمان
پس هوسبازانه اندر بطن شو!
از حواشى بگذر و در متن شو:
پيچ خود در مهرهاش بنما تو جا
در غلافش تيغ خود پنهان نما
در غلافش آنچنان بگذار تيغ
تا زند از فرط كيف و درد جيغ!
گاه در كوپايه، گه در اوج باش
كف به لب در جزر و مد چون موج باش
بعد در تكميل كار خويشتن
آب هستى را فشان در بطن زن
رو رها كن شيوهى طاغوت را
ترك كن آئين قوم لوط را
روى خود - بىچشم و رو! - بنما تو كم!
من در اين سن، جاى فرزند توام!
من گمان دارم تو سر تا پا خُلى!
ليلىات در خانه و ورژن، قُلى؟!
دست نَحست را بكش، اى مردِ بد!
بچّه دارى تو - خدا مرگت دهد! -»
گفت: «ورژن خان! كلامت تازه است
ليك گوش من در و دروازه است
سالها با عشق ورژن راضيم
غافل از آدابِ دختربازيم
عشق امْرَد سهلتر از دختر است
درصد رسوايىاش هم كمتر است»
***
گفت ورژن: «خب! بگو يا شيخنا!
رفتهاى هرگز به اِنْدِ ماجرا؟»
هيچ آيا ساقهى افراشته،
كردهاى در خاك ورژن كاشته؟
گفت: «من؟ هرگز! زبانت را بگز!
مىبرم تنها ز چشمان تو حظ!»
گفت: «رو با فردِ ديگر ياوه باف
زود شمشير ريا را كن غلاف
پيش من بىرنگ باشد اين حنا
تا الف گويى، روم تا حرف يا!
خوب مىدانم كه دردت چيست؟ هان!
تو خوراكت ران و فيمابين آن!
يا برادر! ورژنى تورش نكن
يا تَه شهنامه سانسورش نكن
يا تو زُل در قعر چشمانم نزن
يا مكن افراشتن بىكاشتن
يا مرو با فيلبان بر يك سَبيل
يا بياور خانهاى در خوردِ فيل
مرد باش و بانگ زن بر خاص و عام:
بچّهبازم من در اين دنيا! تمام!
روز محشر همسفر با قوم لوط
مىروم در قعر دوزخ با سه سوت!»
۱۱ و ۱۲ و ۱۳ اردیبهشت ۸۱ و ۸۲/۳/۱۵
پاورقى:
۱. حرارتِ
۲. قرار ملاقات عاشقانه
۳. پستى و گودى
لزومى ندارد خودتان را براى خلق اثر هنرى درجهى يك به تعب بيندازيد و طى راه
پرسنگلاخ عرقريزى روح را به خود هموار كنيد. اگر خطّاط هستيد، به اندك زحمتى اثر
هنرى درجهى دو بيافرينيد; ولى با گندهگوزى، حريمى دور آن بكشيد كه افراد، آنگونه بدان
نزديك شوند كه انگار دارند به اثر هنرى درجهى يكِ پيكاسويى نزديك مىشوند. مثل
برخى خطّاطان ساكت و صامت تاريخ نباشيد! سر در لاك خلق اثر هنرى ناب، فرو نبريد و
اگر روزى اثرتان را در نمايشگاه مىگذارند و دوستان و رقبا و همتايان و مردم عادى جمعند،
اينطور نباشد كه مثل غريبهها و مادرمردهها گوشهاى بخزيد و دلتان خوش باشد كه من به
قدر كافى در هنگام خلق اثر، جان كندهام و از حالا به بعد، ديگر خود اثر بايد مدافع و مبلّغ
خود باشد. مطمئن باشيد با اين كار، اُت مىشويد و تره برايتان خورد نمىكنند و از دور
حذف مىشويد. روز افتتاح نمايشگاه، هيچوقت كنار ديوار نرويد و خجول و سر به پايين
كز نكنيد. هميشه تُخس و پررو و هاپارتى و طالب دوقورتونيم، در وسط گود، جلوه كنيد.
با چشمان وقزده و بىحيا زل بزنيد در چشم ديگران و گربه را دم حجله بكشيد و پيام تيغ
چشمانتان حتّى به محترمترين بازديدكنندگان اين باشد كه اگر در مورد من و اثر هنرىام
دست از پا خطا كنى، خشتكت را مىكشم پايين، پدرسگ مادربخطا! وقتى به اين خوبى،
رذل باشيد، ديگر لازم نيست خودتان را جر بدهيد براى اينكه ميرعماد شويد. همهى
هنرمندان درجهى يك تاريخ، يك جورايى خرند! اين همه سختگيرى و از جانمايهگذاشتن
براى چه؟ از بس اين بدبختها دودچراغ به حلق خود مىدادند كه نمىتوانستند همان حلق
را براى گندهگويى در مورد اثرهنرىشان به كار بيندازند و اين يعنى بدترين نوع خودآزارى!
نه الان دل و دماغ آن است كه توى تذهيبكار بخواهى با قلم موى دُمگربهاى كه با چشم به
سختى ديده مىشود، مينياتور ظريف كه با ذرّهبين، دقايق و ظرائفش پيداست، ترسيم كنى و
نه اصولاً اين كار لازم است. برو بگير بخواب و عيش و عشرتت را بكن و «تنگهى
ساواشى»ات را برو و دمدماى يك مناسبت ملّى/سياسى، مثل نمايشگاه دههى فجر،
سراسبى، رنگى بر بوم بمال و مركّبى بر كاغذ بدوان و قاب بگير و بگذار نمايشگاه; منتها آن
اثر كممايه و بهمفتگرانت را نگذار به امان خدا! خودت هم راه بيفت برو بغل دست كارت
بايست. و هر كس خواست به كار تو چپ نگاه كند، محيط را با هوچىگرى، گلآلود كن!
تريبون را بىصاحب رها نكن تا مردم ياد مطالباتشان بيفتند و فيلشان ياد هندوستان كند و
بخواهند به بوتهى نقدت بكشند. فىالفور تريبون را بهدست بگير و نقدِ نكردهى آنان را به
گند بكش و بگو:
آقاى عزيزى كه در هزارتوى انديشهات، فكر پليد نقد اثر خوشنويسى من دارد خلجان
مىكند! مىروى گم شوى يا يك تل همينجا بهت بنشينم؟ اتصال كشيدهى سين به حرف
بعدش، طبق آنچه در قديميترين نسخهى كتاب «الخط و الربط» كه در هندوستان به نام
«الخط و النشان» به چاپ رسيده، سيزده جور است يابوعلفى! بايد بفرماييد كدامش مد نظر
شماست تا بعد برسيم به اينكه من خراب نوشتهام يا خوب. اصلاً بفرماييد ببينم شما چقدر با
اصطلاحات اين فن شريف، آشناييد كه به قلمگذارى من نگاه بد مىاندازيد؟ من خودم
موقع نوشتن هاى دوچشم، ديتيلى از «خُصيتالحمار» را در ذهن دارم و نه «داشّاق يابو» را؟
شما اوّل برو شاگردى كن بعد بيا ياد مطالبات شهروندىات بيفت!
خلاصه با اين شيوه صحبتكردن كه با صوت وحشى و ناصاف و لشگر خندهاى شما ادا
مىشود، كارى كنيد كه ملّت، ماستها را كيسه كنند و لجامگسيخته هنرمند درجهى هشتى
مثل شما را سكّهى يك پول نكنند. برحذر باشيد از اينكه اثر هنرىتان، مدام در معرض
داورى و نقد بوگندوها باشد. هميشه بيننده را مجبور به تحسين يا دست كم سكوت كنيد.
آتمسفرى دور اثرتان بهوجود بياوريد كه اگر هم انتقادى به اثرتان دارد، خفقان بگيرد; جيك
نزند و بداند كه اگر دم برآورد، با داشّاقالحمار شما طرف است.
درس دوم:
در باب يك موضوع و يك شخصيّت، حرفها، تحليلها و ضربالمثلهاى متضاد جور كنيد; تا در تمام مجامع، حرف براى گفتن داشته باشيد.
به اقتضاى صفاى كودكانه، تصوّر اوليّۀ ما اين بود كه بهتر اين است كه در زندگى صادق باشيم؛ طىّ يك اقدام دوتلاشه! اوّل به حق برسيم و بعد، از آن دفاع كنيم. با «لشگرخنده» كه آشنا شديم، ديديم كه عجبا كه اين خبرها هم نيست. لشگر بر اين باور است كه مگر سرمان را خر گزيده كه سرى را كه درد نمىكند، دستمال ببنديم و در مورد چيزهاى نالازم تلاش كنيم؛ آنهم براى رسيدن به حقّى كه دگم است و غيور. مىدانيد كه حق مىگويد: من و تنها من و باطل نه! تازه اگر هم به حق رسيدهايم، چه لزومى دارد براى به كرسىنشاندنش يقه جر دهيم؟ (يقهى خود يا ديگرى منظور است.) اين وضعيّت ادامه داشت و ما هميشه مدافع حقايقى بوديم كه بهشان مىرسيديم. در سياست از امام خمينى حمايت مىكرديم و كوتاه هم نمىآمديم. در جلسات خانوادگى و دوستانه هميشه در كفّهاى قرار مىگرفتيم كه حامى امام باشد. چقدر بابت اين كار با پسردايى و عموزاده بحث و جدل كرديم و آخر كار نه ما به زمرهى ايشان درآمديم و نه آنها به جرگهى ما پيوستند. در باب موسيقى از شجريان دفاع كرديم. خوانندههاى پاپخوان را دست انداختيم و طرفداران صداى آنها را به باد سخره گرفتيم و با خودمان بد كرديم. خيال مىكرديم همه همينجورند و با چماق حقجويى توى سر باطل مىكوبند و آخر كار، يك حق را بر نعش باطلهاى بسيار، علم مىكنند. خيال مىكردم همه مثل ما هستند. تا اينكه در قم با «لشگر خنده» برخورديم و اين آدم در رشتۀ خطاطى و خوشنويس درسى به ما داد كه در همۀ رشتهها كاربرد داشت. درس بزرگش اين بود كه براى نمونه مشتى كلمه و جمله و استدلال و صغرى، كبرى رديف كرده بود در تعريف و تمجيد از استاد غلامحسين اميرخانى؛ استاد شهير و معاصر و هنوز در قيد حيات رشتۀ خوشنويسى. جملاتى دال بر مفتونبودن ايشان نسبت به اين استاد خط و اينكه او نقطهعطفى در تاريخ خوشنويسى ايران است و خطوطش را بايد فتوكپى كرد و داشت و نگريست و مشق كرد و از ريزهكارىهايش در قلمگذارى و مركّببردارى و انتخاب شعر و غيره و غيره آموخت. مىگفت كه مغزِ نغز خطّ اميرخانى، همان سبك و شيوهى ميرعماد است و او لعابى و پوستهاى بر آن كشيده است كه اين پوسته است كه به نام شيوۀ اميرخانى معروف است؛ وگرنه بنمايۀ هنر او از اساتيد طراز اوّل صفوى و قاجارى است. اين از يك سو. از ديگر سو همين لشگر خنده،
مجموعهاى از استدلالها را آماده داشت در اينكه اميرخانى خط را خراب كرد و در مواردى به گند كشيد و چقدر بعضى حركاتش را بد مىنويسد و مثلا اينكه اين پوستر، بدترين كار اميرخانى است و از اين خرابتر نمىشود. اين دو مجموعه استدلال در دو جا كاربرد دارد. هر جا لشگر خنده برمىخورد به كسانى كه با آنها خوردهحساب دارد; يا قصد انتقاد از آنها يا تكّهپرانى به آنها را دارد؛ اگر پيرو شيوۀ اميرخانى باشند، با كوبيدن اميرخانى و بزرگكردن نقاط ضعف كار هنرى او، افراد مزبور را سكّۀ يك پول مىكند. و اگر طرف حسابش مخالفان اميرخانى باشد، دم از قوّتهاى اميرخانى مىزند و باز پيروز ميدان است. ديگر امروز در حيطۀ خوشنويسى قم، كسى شك ندارد كه حسن اعرابى با آقاى احمد عبدالرّضايى (معروف به حاجى) و استاد موحّد در دو جبههاند و حتّى اگر بر سر سفرۀ اُلويۀ على معماريان بنشينند و با هم بگوبخند داشته باشند، رقيب همند. عبدالرّضايى (بجز چند مورد) شهره در مخالفت با اميرخانى است و لشگر خنده هر جا كه به دندۀ مخالفت با عبدالرّضايى (و البتّه اغلب در پشت سر او) مىافتد، از مُحسّنات كار اميرخانى مىگويد و اينكه او آفاق خوشنويسى ايران را درنورديده و اين جماعت قمى خطّشان از عوارضى اتوبان قم - تهران آنورتر نمىرود و دلشان به همين چند شاگرد سينهچاكشان كه حاجى، حاجى مىكنند خوش است. و هر جا كه اين جناب لشگر در حضور عبدالرّضايى است (كه معمولا غلاف مىكند) به دندهى تكّهپرانى به شيخك مىافتد، از اميرخانى بد مىگويد كه نمونهاش را در شب دعاى توسّل خوشنويسان در منزل شيخك در مرداد امسال ديدند و ديديم كه شيخك اسلايدهايى را بر پرده نشان داد. پوسترى از اميرخانى با مضمون «نقش پاى رفتگان هموار سازد راه را» وقتى در پاركينگ تاريك و 55 مترى شيخك بر پرده نقش بست، لشگر خنده گفت: چقدر بد نوشته اين خط را! اين چه «ر» نوشتنى است؟! اهاهاه!
درس اول: اگر در باب سفيدبودن ماست، كنفرانس داديد، عيبى ندارد كه موقع رانندگی، از سياهيش دفاع كنيد!
شب چهارشنبۀ هفتۀ قبل، نشست شبانهاى داشتيم در جمع دوستان هنرمند قمى. همه بودند؛ الاّ على بخشى كه بسترى است در بيمارستان خاتمالأنبياى تهران. رباط پايش در خلال يك مسابقهى فوتبال در ايّام
نوجوانى، كشيدگى پيدا كرده و به تازگى رضايت داده به عملكردن. «لشگر خنده» از غياب «بخشى» - بانى جلسۀ هفتگى خوشنويسان - سود برد و گفت: «ميثم سلطانى! هنوز - پسر! - دارى هِى مىرى تهران براى آزمايش خون و ادرار و پول بىزبانت را مىريزى به حلق گشادِ اين دكترهاى نفهم؟ تو ديگر چه خرى هستى! زرنگ باش خاك تو سر! بچّهها! به همهتان هستم. نمىدانم چه مرگتان است؟ بابا بايد دختر توى دست و بالتان باشد. حال و حول با اين نرمتنان علاجتان مىكند به خدا و به اندازۀ صد تا قرص آرامشبخش كارآيى دارد! قهقههى نعرهگون مرا مىبينيد؟ مىدانيد از كجا مىآيد؟ من خودم عروس و داماد دارم; ولى هميشه كنار دستم چند تا از اين واليومها دارم. امشب وقت دعا گذشت و بايد برويم؛ ولى سعى كنيد يك كارى بكنيد و اينقدر يالقوز نمانيد؛ آنوقت هى يا وجيهاً عندالله بگوييد!»
از جلسه خارج شديم و هر كس به راهى رفت. كنار لشگر نشستم كه داشت رانندگى مىكرد. از خيابان «دورشهر قم» مىرفتيم كه يهو يك ماشين سفيد از عقب سبقت گرفت. براى لحظاتى دو پرايد، شانه به شانۀ هم شدند. شيشۀ ماشين پايين بود. موسيقى تندى از پنجرۀ باز ماشين از كنار يك دختر ترگل و ورگل و نشسته در كنار دست پسر جوان راننده، گذشت و آمد داخل ماشين ما. لشگر چشمغرّهاى رفت و با عصبانيّت و تنفّر، شيشۀ ماشينش را داد بالا و ضبط ماشينش را روشن و تا آخر زيادش كرد و زير لب خطاب به رانندۀ پرايد كه ديگر رد شده بود، گفت:
«مرتيكۀ پدرسوخته! با اين چيزى كه كنار دستت نشاندهاى، بايد هم اين كارها را بكنى!» و پا بر پدال گاز فشرد. انديشيدم:
«جوانها بايد در جوانى مراقب باشند؛ بد رانندگى نكنند و بد فوتبال بازى نكنند.»
84/5/13
شبها اغلب تا 3 و 4 بيدارم. يا خط مىنويسم يا مطلب ويرايش مىكنم براى مركز اسناد انقلاب اسلامى قم و يك پاركينگ 55 مترى را با سقفى كه سرم به آن گير نمىكند، اختصاص دادهام به آرشيو كتابها، مجلاّت و نوارهاى صوتى و تصويرىام. روزها تا حدود ظهر روى تختى كه در همين پاركينگ تعبيه كردهام، مىخوابم و در دومترى يك كولر دستى كه آبش را با شلنگ از شير آب شهر تأمين مىكنم. خيلى دلم مىخواهد در تمام زمينهها كم كار كنم و زياد نتيجه بگيرم. در خوشنويسى و در آواز و رشتههاى ديگرى كه دنبال مىكنم، دنبال ميانبرها هستم. به جاى تمرين وقتگير خط و تكرار مثلا يك حرف نون يا يك كشيدهى سين به تعداد زياد، براى اينكه دستم گرم شود و به روح كلمه برسم و صافنويس شوم و جنون نگارش سياهمشق كه آخرش هم بايد دور ريخت، مستقيم مىروى روى پاكنويس و تلاش مىكنم با نوشتن دقيق و تيغكارى بعد از نگارش، حاصل كار، استادانه جلوه كند كه بعضاً همينطور هم مىشود و مىگويند پخته مىنويسى; در عين حال هنوز پديده نشدهام و حادثه نيافريدهام. ديشب كه وبلاگ را باز كردم، ديدم «فرشته» - خواهرزادهام - برايم كامنت گذاشته. معمولا فاميلها را دست كم مىگيرم و چون از اوّل با آنها بودهايم و از حالت قنداقپيچشان هم عكس دارم (و خودم
گرفتهام) و در جريان رشد و نموشان بودهام، آنها را در محاسبه نمىآورم و براى نخبگى و نبوغشان حساب نمىگشايم و هميشه فرضم بر اين است كه من سرترم. اگر هم بگشايم، زياد جدّىشان نمىگيرم. ولى آنها مثل هر انسان ديگر بسا كه مستعد باشند و بسا كه مستعدتر از من و اين فرشته خانم را بايد ديد كه از كدامهاست. برادرش مهدى هم از همانهاست و برادر بزرگترش جواد هم و بسا كه برادر كوچكترش مصطفى هم. آنها يك كوچه آنسوتر از ما خانه دارند و نيز رايانه. ما مىنويسيم و آنها هم دارند مىنويسند. بهخصوص در عصر اينترنت، نويسندگى ديگر در تيول ما نيست.
هواى قم گرم است؛ ولى نه غيرتحمّل و من امروز تدريس خوشنويسى داشتم در انجمن خوشنويسان قم و بعدش به اتّفاق حسن اعرابى (لشگر خنده) رفتيم به دو طبقه پايينتر و سر زديم به انجمن موسيقى قم كه شايد در اين اينترنت كسى باورش نشود قم چنين انجمنى را هم داراست. آنجا امير زينلى بود در پشت ميز رياست انجمن و داود چاووشى - استاد آواز بنده - كه مدرّس خطّاطى هم هست؛ همزمان با شيفت كارى من... نيز حسین نوروزیان و مرتضى آرميده كه چهره و لهجهاش به دلم ننشست: خيلى قمى و پايينمحلّهاى بود؛ امّا تصنيفخوانىاش چرا. آرمیده تصنيفى را كه مدّعى بود مرضيه خوانده برايمان خواند و حسن اعرابى سرش را تكان مىداد و بهبه مىگفت. نوروزيان اوّلش گفت درست نمىخوانى و بعدش مجاب شد. شعر تصنيف اين بود:
«دل از دستم رفته برون / زان دم که تو را ديدم
عشقم دارد رنگ جنون / زان دم که تو را ديدم
شعله به جان گران زدهام / قيد خود و دگران زدهام / زان دم که تو را ديدم
دست رد از غم تو به سر / اين خوشی گذران زدهام / زان دم که تو را ديدم
تو پريرو با چشمت فتنه به پا کردی
تو اسيرم در دام رنج و بلا کردی
چو نهان شوی از نظرم / همه جا به تو مینگرم
ز جهان همه بيخبرم / اي فتنه چهها ديدم / زان دم که تو را ديدم
عشق تو آتش از نو بر جان من زد / برقي سوزان بر سر و سامان من زد
واي از چشم رهزن تو / خون من بر گردن تو / زين آشنايی
اشک من آمد به سخن / کمتر کن با اين دل من / بياعتنايی»
اين تصنيف را بنده با صدای حمیدرضا نوربخش hamidreza noorbakhsh در آرشيوم دارم و حدود سال ۷۳ كاظم عابدينى مطلق در اختيارم گذاشت، در وقتى كه به قزوين آمده بود كه به شمال برويم و ما آن وقتها مقيم آن شهر بوديم. تصنیف در مرداد ۷۰ در قم اجرا شده و با نی حسین نوروزيان و سهتار خاوری و ضرب محسنیان و در منزل محمد احمدی از اهالی تئاتر.
برای شنیدن تصنیف مزبور تماس بگیرید: 09127499479
t.me/qom44
حسین نوروزیان در ضمن نقل كرد:
يك بار نوربخش با حسين عليزاده در جايى بودند و شجريان هم بود و نوربخش كه خيلى سرخوش و سردماغ بود، با حسين عليزاده شروع كردند به زدن و خواندن و نوربخش شعر «ماشين مشدىممدلى» را خواند. شجريان هم گوش مىداده. بعد از اينكه مسخرهبازى تمام مىشود، شجريان مىگويد:
حالا گوش كنيد!
بعد اجراى آنها را كه با ضبط كوچك و مخفیاش ضبط كرده بود، برايشان پخش و شرمندهشان كرد و قريب به اين مضمون گفته بود كه تا شما باشيد ديگر از اين كارها نكنيد!
خداحافظى كرديم و با پرايد حسن اعرابى رفتيم منزل على رضائيان خوشنويس براى جلسۀ هفتگى. چاووشى هم بود و نيز حسين ميرزايى بازرس فعّال انجمن خوشنويسان قم كه مدّعى است كه اعرابى را او كلّهپا كرده. در جلسۀ مزبور از كيف خوشنويسىام چند خط درآوردم نشان دهم و تشويق بستانم. بهنظر خودم كارهاى خوبى بود. يكى را ديشب نوشتهام از كتاب «نفحاتالأنس» و به قلم ريز موسوم به «كتابت» (اینجا ببینیدش) و ديگرى شعرى از «صغير اصفهانى» كه:
«تا شدم از گردش چشم تو مست / پاى زدم يكسره بر هر چه هست» (اینجا مشابهش را ببینید)
حسين ميرزايى كه به حسن اعرابى بايد كارد و چاقو باشند، كنار هم بودند. ميرزايى طبق معمول در حضور اعرابى با او شروع كرد پچوپچ كردن و خنديدن؛ انگار حضور اعرابى و همكلامشدن با او لذّت مىبرد. معلوم است اينكه پشت سرش صفحه مىگذارد كه نمىدانم او خط بلد نيست بنويسد و هنرش و شخصيّتش اين مشكلات را دارد، در حضور او همه چیز رنگ مىبازد و برخورد ميرزايى منفعل است. نوك دماغش چيده مىشود و جوّ غالب بهدست اعرابى است که تريبوندار و خطمشىدهنده به جلسه است... طبق معمول برنامۀ تكّهپرانى به من هم به قوّت از سوى همه كس و هر كس به گونهاى وجود دارد و خودم جورى برخورد كردهام كه حتّى اگر بهترين خط را هم بنويسم، رخنههايى بر بدنۀ شخصيّتم كار گذاشتهام كه از آن طريق راحت مىشود كار مرا جدّى نگرفت و زد به شوخى... حسين ميرزايى به لشگر خنده كه كارهاى خوشنويسى مرا در دست داشت گفت:اينشيخآنوختاكهميبايستخطكاركندقزوینمشغولدادنبودوحالاشروعكردهنوشتن!
و من هم سعى كردم بند را بيشتر آب دهم و خودزنى كنم كه حالا فايل تمپ كامپيوتر مرا نديدهاى چه خبر است آقاى اعرابى! و ميرزايى گفت كه اينرفتهبادوربينديجيتالشازتخماشعكسگرفته و من خودزنى كردم كه سى.دىاش كردهام دادهام محمود ريحانى (مغازهدار پاساژ قدس قم كه لوازم خوشنويسى مىفروشد) و در اين گيرودار آنچه مطرح نشد همان كتابتهاى «نفحاتالأنس» بود كه شهيد شد رفت پى كارش. به رغم اينكه از كلام ميرزايى سرخگوش شده بودم و منفعل، سعى كردم وانمود كنم دين ندارم و حيا ندارم و هر چه بگويى، بدترش مىكنم و همان وضعيّتى امشب شد با حسين ميرزايى كه با محمود لبّافان شده بود كه همين شوخىهاى افسارگسيخته هى زياد شد و هى من خنديدم و يا خود را به خنده زدم و آخرش كشيد به فحش خواهرمادر با لبّافان كه گزارشش در پرشينبلاگ رفت.
چند وقت پيش در خلال يك مكالمۀ تلفنى به حسين ميرزايى گفته بودم كه در باكسهاى پنهان ذهنىام كه هرگز رويش نمىكنم و لو نمىدهم، اين فكر خلجان مىكند كه كاشكسيبيايدبكندم كه از آن به بعد اين عنوان باكس ذهنى خودش يك كدى شد بين من و حسين ميرزايى و امشب در جلسۀ دعاى توسّل منزل على رضائيان برگشت گفت شيخ! ايشان (اعرابى) مىتواند آن باكس ذهنى تو را عملى كند! فهميدم چه مىخواهد بگويد؛ اما خودم را زدم به اون راه. چون در آن لحظه جوابى نداشتم. كه اعرابى گفت: باكس چيه؟ و حسين ميرزايى به حالت كسى كه برگ برندهاى در دست دارد كه اين خبر دست اول را كه تصوّرش اين بود كه من تنها به او در تلفن گفتهام و الآن مىتواند رو كند، رو كرد كه شيخ يك بار مىگفت در پستوى ذهنش اين وسوسه خلجان مىكند كه بد نيست ببينيم چه مزّهاى دارد كهبدهيموخودماناگر خودتسليمى نمىكنيم، كاش شرايطى فراهم شود كه تحميلشودبهمان. و اعرابى يك لحظه تعجّب كرد و اگر مطلب در مورد كسى غير از من بود، بيشتر تعجّب مىكرد و بعد گفت:
«باور كن دروغ نگفته و اگر گفته دلم مىخواهد، بدان كه مىخواهد.»
امشب آقاى جليلى هم در جلسه بود. خطوط مرا گرفت كه نگاه كند. از پلاستيك درشان آورد و من گفتم: مواظب باش انگشت عرقدارت به خطّ زيرى نخورد. با حالت بدى خط مرا كه پشتش رو به سمت او و قسمت نگارشيافتهاش در معرض تماس انگشتش بود، انداخت روز زمين و نگاه بدى هم به من كرد و به تماشاى ديگر خطوطم كه رويش به سمت او بود، شد. چيزی نگفتم و نداشتم كه بگويم. يكجور از كنارش گذشتم. اين صحنه را ميرزايى ديد. بعداً كه رفتم نزد اعرابى و ميرزايى نشستم، در جاى مناسب اين تير را از تركش درآورد كه با تو بايد مشابه همين برخوردى را كرد كه جليلى كرد!... چرا ميرزايى اين حرف را به من زد؟ من آن لحظه آيا نياز داشتم كه از سوى ميرزايى توبيخ شوم يا منكوب كه او با يادآورى آن لحظۀ تلخ حركت زشت جليلى، مىخواست انتقامى از من بگيرد. الآن اگر اين حرفها را ميرزايى بخواند، شايد بگويد نه شيخ! مىدانى كه من دوستت دارم و بارها گفتهام كه خطّاط خوبى هستى. براى من مهم نيست كه الاَّن يا يك روز ديگر ميرزايى قربان صدقهام برود يا برود پاساژ قدس به محمود ريحانى يا مرتضى حيدرزاده بگويد كه اين شيخمحمدى خيلى بااستعداد است يا در اين يك سال خطش دارد متحول مىشود. (اين جملۀ آخرى را امشب هم به من خصوصى كه شديم، گفت) مهم اين است كه چرا در آن لحظۀ بخصوص، حسين ميرزايى شيطان در جانش حلول كرد و آن لحظۀ تلخ كار دور از ادب جليلى را به رخ من كشيد؟ البتّه من باز هم به جاى جواب، خودزنى كردم و گفت: من گوشم بايد در بچّهگى و در وقت و بيوقت كشيده مىشد و شلاّق تنبيه بر بدنم مىنشست. اگر چنين مىشد، اينجورى نمىشدم و كارم درست بود. نه استاد! (خطاب كردم به اعرابى كه حواسش جاى ديگر بود و سريع گفت: نه همنيطور است!) بعد برگشت مصراع بىپير مرو تو در خرابات را خواند كه نشان مىداد آن عمق حرف مرا نگرفته و دارد حرف خودش را مىزند. به حسين ميرزايى آخر جلسه كه مىخواستم با رضائيان خداحافظى كنم و با پرايد حسن اعرابى برگرديم منزل (حدود 5/11 شب) گفتم:
مىبينى كه هر چى بگى من جلوتر مىروم و از رو نمىروم.
دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سالهاست در جريان و پيگير سرنوشت من است.
خسرو نشان زخمهايى را از عراقىها روى گونهاش دارد. در ناحيۀ گلويش جاى فرورفتگى التياميافتهاى مشاهده مىشود؛ در عمليّات فتحالمبين، گلولهاى كه از آن گلولههاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; بهطور گذرا از كنار تارهاى صوتىاش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونىهاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشتهام و ديدهام كه زود از كوره بدر نمىرود و شكيبايىاش را حتى در مقابل ارباب رجوعهاى پرتوقّع حفظ مىكند. مىگفت:
«من زياد خودم را صبور نمىدانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مىدانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مىگويند، حالتى است به يادگار مانده از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مىشد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مىبيند، مىپرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مىشنود، مىگويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مىگم:
«تا؟» مىگويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مىگويم:
«چه هيزم ترى به تو فروختهام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من حرف مىزنى؟ قشنگ مىبينم دندانهايت را بر هم مىفشارى.» مىگويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مىخواهد؛ بيشتر از آنچه در شبهاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوبها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگكُشى» بهرام بيضايى مىآيم. قرار بود با آخرين دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بىهم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:
نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
«حسين شيري» در آذر ۸۰
«اسم او را از كجا مىدونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مىكنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه فكر مىكنى مهمترين حادثهى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصهاى از داستان رابطهام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كردهام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام نمىشدم و ناراحت نشىها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مىكشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه كه مياد دقّالباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامهاى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مىتونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمهى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مىزنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مىشوند! شانس بزرگى كه در زندگى آوردهاى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مىكنى، در مورد تو پياده مىكردند، آدم مىشدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقىها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقىها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مىكنى و دستهگل به آب مىدهى كه هم آدم دلش مىخواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مىكنى كه آدم به شك مىافتد كه لابد از قصد، خطا نكردهاى و ته دلت هيچ انگيزهاى براى چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى مواقع، هست! خب! داشتى مىگفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظىكردن، اومد خونهى ما، دستش را گرفته بودم و مىخواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بىخيالى تو را در مقابل خطايى كه مرتكب شدهاى، نشان مىدهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل به آب مىدهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كردهاى، خيلى عادى - انگار كه كارى نكردهاى - برخورد مىكنى. دست كم وقتى يك غلطى مىكنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت را در گوشهى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»
12/12/80
ژيانپناه خانم سلام! بابت اينكه دست كم يك تن كه شما باشيد، سرانجام كدهايم را باز كرديد و ادبيّاتم را گرفتيد، بايد به خودم تبريك بگويم. غافل بودم از اينكه نمىتوانيد كامنت بگذاريد. بيشتر حمل بر بىخيالى مىكردم و اينكه درگير درگيرىهاى خودتانيد.
بايد آرزومند روزى باشيم كه اين سايتها و وبلاگها سريع لود شوند و به آسانى بشود در آنها كامنت گذاشت.
به خودم تبريك مىگويم كه بر زيبايى دوستم صحّه گذاشتيد. اين مجيد افشار از آن ليورها (liver=جيگر!) بود كه مىشد با عكسش هم عشقبازى كرد; علىالخصوص اگر لاورش دلنازكى باشد رضا شيخمحمّدى نام. اينكه گفتم: «بود» براى اين است كه او بهتعبير من يك «ورژن» بود; و خاصيّت اين «وراژنه!» (جمع ورژن!) اين است كه عوض مىشوند و بايد عوضشان كرد. به خوبى و كمال مجيد، ورژنى نيافتم; ولى مجيد را هم ديگر برنتافتم! (انگار ما هم يكپا خواجه عبدالله انصارى شدهايم با اين نثر مسجّع و
قافيهدارمان! اين بار بايد به مادر عزيزم كه مقيم قزوين است، تبريك بگويم بابت اينكه اديبى به ادبا افزود و نبودم اگر او نبود!)
به هر تقدير در حال حاضر مجيد (يا همان صدراعظم وراژنه!) حضور فيزيکی در زندگی ما ندارد؛ ولی سی.دیای دارم ۷۰۰ مگابايتی حاوی مکالماتم با اين لعبتک که بيشتر مربوط به سال اوج رابطهی ورژنی ما - ۷۹ - است. اين سی.دی به رسم معهود در ميان ورژنبازان میبايست در اختيار ورژن بعدی قرار گيرد که همينطور هم شد و فعلاً در گاوصندوق حميد سعادتخواه است.

صدر اعظم وراژنه در ۲۱/۸/۷۹
۷ تیر ۸۳. «لشكر خنده» ديشب خاطرۀ شنیدنی و دست اولی از جواهرى وجدى javaheri vajdi شاعر قمی نقل كرد. گفتنی است این شاعر عموى حميد جواهريان خودمان است که نوازندۀ تار و ساکن قم است و حقير ر.شیخ.م بارها با سازش آواز خواندهام. لشگر خنده گفت:
نه که شعرا از قدیم با هم مراوده داشتند و به دیدار هم میرفتند، یک بار جواهری به دیدار مهرداد اوستا mehrdad avesta - شاعر معروف - میرود. طبعاً انتظار خوشرویی دارد؛ ولی میبیند دختر زیبایی نزد اوستاست و حس میکند انگار با حضور آن دختر، اوستا حواسش به بقیه نیست. شديداً به جواهری برمیخورد. قدری آنجا درنگ میکند و از لابلای صحبتها میفهمد که نام دختر «ماندانا»ست و نزد اوستا میآید تا با فلسفۀ کانت آشنا شود. جواهری دو بیت فىالبداهه میسراید و روى تكّه كاغذی نوشته، دور از چشم اوستا لاى كتاب دختر میگذارد و خانه را ترک میکند.
ساعتی بعد اوستا به جواهری زنگ میزند و کلی فحش و فضیحت بارش میکند که چیکار کردی مردک! دختر با قهر گذاشت رفت. جواهری هم گفته بود تا شما باشی یک مهمان حواست را پرت نکند و بقیه را فراموش کنی. شعر جواهری این بوده:
اى دختر نيكچهره جانْ قربانت / قربان تو و نام خوش ماندانت!
ترسم كه اوستاى پدرسوخته زود / با فلسفۀ كانْت گذارد كانَت!
تا يك هفته اوستا به منزل «جواهرى» زنگ مىزده و به او فُحش مىداده است! دختر هم دیگر پایش را به آن خانه نمیگذارد.عکس: از چپ: حميد جواهريان (تارنواز قمی) و خودم
ديشب هادى گلمحمّدى در نگارخانۀ فرهنگ، به من و آقاى داود چاووشى كه از تدريس كلاس تابستانى خط در انجمن خوشنويسان فارغ شده بوديم، توصيه مىكرد كه از «تندور آميخته با اُكسيدان» كه رنگموفروشىها دارند، براى رنگكردن موهايتان استفاده كنيد و زود تسليم نشانههای پيری نشويد. و افزود:
«امّا يكدست سياه و «پركلاغى» هم موها را رنگ نکنيد!
بلكه حالت جوگندمى آن را حفظ کنيد; تا طبيعى جلوه كند.»
بعد به محسن زمانى - گرافيست قمی - كه دورتر ايستاده بود و با خانم عكّاس «محبوبه معارفوند» در مورد عكسهاى نمايشگاهِ رهاورد سفر به ابيانۀ كاشان بحث مىكرد، اشاره كرد و گفت:
«ببين زمانى كه تمام موهاى سر و ريشش سفيد است، با هنرمندى تمام بالاى سرش را فرق باز كرده و سفيد رها كرده و بقيّه را رنگ سياه زده و بين سفيد و سياه هم پاساژى از رنگ قهوهاى ايجاد كرده است. ريشهايش را هم در ناحيۀ چانه، سفيد گذاشته و باقى را با هنرمندى تمام رنگ كرده است.»
ديشب برای شام و تفريح بعد از شام به اتّفاق داماد شمارۀ ۳ - سيد عبّاس قوامی - به پارکی در نزديکی منزلمان به نام «پارک دورشهر» رفتيم. در شبكهى پيام كه از طريق واكمن گوش مىدادم، صداى گوينده آشنا بود. ظاهراً رشيد كاكاوند - دوست قزوينی من - بود كه در بارهى وطنيّههاى شعرا صحبت مىكرد. بعد آواز محمّد نورى كه در وصف ايران و عظمت ايران مىخواند، پخش شد.
امروز در بانك ملّت شعبه آموزش و پرورش (كه رياستش با فراهانى نامى است كه فرد ظاهرالصّلاحى است) پوسترى ديدم در مورد خانمانبراندازبودن اعتياد كه زيبا بود و بايد آن را با محسن زمانى در ميان نهم. تصوير سه گُل خشخاش را نشان مىداد كه روى اوّلى پروانهاى شاداب با بالهاى رنگى زيبا نشسته بود. كنارش نوشته بود: «سرمستى».
روى خشخاش دوم همان پروانه را نشان مىداد كه بالهايش داشت مىسوخت و كنارش نوشته بود:
«آلودگى». و روى سوّمى پروانه با بالها و تن سوخته قرار داشت. رويش نوشته بود:
«نابودى».
بعدالتحریر: «لشگر خنده» نام مستعاری است برای جناب حسن اعرابی خوشنویس و شاعر قمی. این نام را شاگرد ایشان «سید مهدی حسینی» روی استادش گذاشت. متقابلا استاد هم به این سید لقب «سيد پابرهنه» را داد؛ به اعتبار اینکه بسیاری از اوقات با پای بدون جوراب و ظاهرا با دمپایی در کلاس خوشنویسی حاضر میشد. به هر جال چیزی که عوض داره، گله نداره. البته حقیر آتشبیار معرکه شدم و هر دو نام مستعار را در مجامع متخلف تکرار کردم تا حسابی جا بیفتد.
سرکار خانم ژيانپناه عزيز!
عرض شود كه تكانم داديد با ذكر اوصاف و حالات آن استاد خط!
چرا كه در آينۀ اين خاطره، انگار به ناگاه خودم را ديدم!
اگر آن هنرمند رتبهآورده در نمايشگاه قرآن، بدش نمىآمده با شما در كافه، نسكافه بخورد،
من هم - كه هم خوشنويسى تعليم مىدهم و هم دستى در قرائت قرآن دارم -
از اكسيوزهايى چند براى جلب و جذب چهرههايى كه مىپسندم و در دلم جا باز مىكنند،
سود مىبرم با عرض معذرت!
توضيح مىخواهد اين مجمل و شرح خواهم داد براى طالبش مفصّل!
نوشتهی تو باعث شد که سری به آرشيو فيلمم بزنم و فيلمی که در نمايشگاه قرآن سال ۸۰ که در خيابان حجاب تهران ترتيب يافته بود، ببينم و صحنهای را که در آن، تابلوی خوشنويسی استاد « کرمعلی شيرازي » karamali shirazi
همان متن زيبای مورد نظر تو - يعنی کلمةالله هی العليا را تحرير کرده است، از فيلم به عکس تبديل کنم و در اين وبلاگ قرار دهم.
تصویری از استاد کرمعلی شیرازی <<<تصوير ۳/۱: مجيد افشار
۱۰/۳/۸۴. عصر امروز رفتم كلاس آواز استاد داوود چاووشى در حوزهى هنرى قم و سرانجام پس از 6 سال، دورهى رديفهاى آوازى را به اتمام رساندم؛ آخرين «گوشه»ى دستگاه «راستپنجگاه» را به استاد و به كلاس تحويل دادم و فارغالتّحصيل شدم.
عجب سالهاى خاطرهانگيزى را در اين كلاس داشتم. سالهاى ارتباط مستمر با زيبايى؛ هم از نوع شنيدارىاش كه همان نغمات زيباى موسيقى اصيل ايرانى در 12 دستگاه و مقامش باشد و هم زيبايى از نوع ديدارى كه همان هنرجويان پسرى بودند كه با چهرههاى دلفريب خود در كلاس ثبت نام كردند و برخىهايشان نظير «حميد سعادتخواه» و بهخصوص «مجيد افشار» عجيب از من دل بردند. يادش بخير!
تصوير ۳/۲: از راست: خودم، مجيد افشار، فرودگاه مهرآباد تهران، سال ۷۹
تصویر را به خاطر وفا سبحانی حذف کردم در فروردین ۸۸
تصوير ۳/۳: حميد سعادتخواه
عکس: بيخيال کنتور شمارندهی بازديدکنندگان! / عکاس: خودم
7/3/84 ژيانپناه خانم! مشعوف شدم از دوبارهديدنت در اين آتمسفر سايبر! چه خوب مىكنى كه سر مىزنى به ما! در باب پستهاى قبلىام كه از بىكامنتى گلهگزارى كرده بودم، بايد عرض كنم كه خدا و خرما را هردُوانه مىخواهم جان تو! هم مايل به دريافت جايزۀ «ادگار آلنپو» بابت فنّىنويسى هستم و هم هدفم جلب رضايت ولمعطّلان وبگرد است. حسد مىورزم به تو و ايضاً وبلاگ «گلهاى ما» كه افۀ تكنيكدانى نمىگذاريد و در عين حال قلم كه بهدست مىگيريد، حاصلش به خوشخوشان من - دستكم - اصابت مىكند. اگر مىتوانستم بيخيال تو و آن خانم و كثرت بازيدكنندگانتان شوم و به قول تو سرم به نوشتنم گرم باشد و مدام كنتور وبلاگم را چك نكنم كه خوب بود. يا كاش دست كم اگر دل به كف و هوراى لمپنها و تودۀ كمسواد خوش داشتهام، دست كم به قول تو ثقيل ننويسم و رواننويسى پيشه كنم.
الغرض بساطى دارم با اين بلاتكليفى!

تصوير ۱: از راست: هادی رضايی، رضا شيخ محمّدی، ۱/۶/۸۲، تهران، مقابل تئاتر شهر
«هادى رضايى موحّد» - فرزند حاج عبّاس - که اينچنين مرا گرم فشرده است، از دوستان خوشگل بنده است که نصف من سن دارد. در کلاس آواز استاد داود چاووشى زمانی که نوزده ساله بود، باهاش آشنا شدم؛ صدايى لطيف و آماده براى آواز داشت. اوّلين جلسهى حضورش در كلاس آواز آقاى چاووشى 29/2/79 بود و در اين مدّت جز ايّامی که به خدمت سربازی رفت، معمولاً کلاس را تعطيل نکرد.
جديداً موبايلدار هم شده و گهگاه پای ضبط و رايانه با هم قرار میگذاريم و موسيقی گوش میدهيم و احياناً آواز تمرين میکنيم. چند بار هم به اتّفاق هم به کنسرتهای موسيقی و مراسم يادبود موسيقيدانان رفتهايم و حالی کردهايم.
خرداد ماه امسال که برای کاری به موبايلش زنگ زدم، گفت:
«حاج عبّاس خرج افتاده روی دستش و سنگکار آورده برای اينکه دستی به سروروی خانه بکشد.»
امروز که بار ديگر به هادی زنگ زدم، نيمی از زمان مکالمه صرف همين اوستای سنگکار شد. میگفت: نامش «تقى هدايتى» است و از رفقاى قديمى استاد آوازمان چاووشى و با او بچّهمحل است. تيپش لاتمنش و سيبيلکلفت است، ولی حرفهايی میزند که برای من درس و روحيّهساز است. وقتی فهميد میخوانم، گفت:
«راهى به تو نشان مىدهم كه بتوانى جلوى 1000 نفر راحت آواز بخوانى.» بعد گفت:
«توى انجمن مدّاحان و جلسهى شعر آقاى ستايشگر برو آواز بخوان و آنقدر بخوان تا رويت باز شود!» توى دلم گفتم:
«فكر كردم حالا میخواهی دارويى، قُرصِ ضدّ استرسى، چيزى معرّفی کنی. تمرين و ممارست دز خواندن و جلوی جمعخواندن را که خودم هم میدانستم.» اوس تقی انگار فکر مرا خوانده باشد، توضيحات اضافی و تازهای داد. گفت:
«چه فكر مىكنى كه خجالت مىكشى جلوى مردم! آيا گمان میکنی که خواندنت شايد به دل يک نفر ننشيند؟ اگر حتّی توى جمع ده نفر هستند كه نه نفر آنها تو را نمىخواهند، بهخاطر آن يك نفر که میخواهدت، بخوان! آنقدر بخوان و بخوان تا رويت باز شود؛ و علامت اينكه رويت باز شده، اين است كه آنقدر بخوانى كه بگويند ديگر نخوان! نه اينكه خودت تمام كنى. در ضمن در هر مجلس و براى هر كس و هر جا كه به تو گفتند بخوان، بخوان!» هادی رضايی افزود:
اوس تقی چند روز پيش رسيد به خرپشتهی منزل تا سنگكارىاش کند. به من گفت:
«بيا اينجا بخوان!» من رفتم بالاى خرپشته و در بالاترين نقطهى خانه، شروع كردن به خواندن. طورى شد كه هر كس رد مىشد مىايستاد، نگاه مىكرد و گوش میکرد. همسايهها را در حياطشان مىديدم كه مىخواستند بروند دستشويى; ولى برای لحظهای مىايستادند و گوش مىكردند.
|
|