شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 
خلق اثر هنرى درجه‏ى دو به اضافه‏ى گنده‏گوزى مساوى است با خلق اثر هنرى‏
درجه‏ى يك!

لزومى ندارد خودتان را براى خلق اثر هنرى درجه‏ى يك به تعب بيندازيد و طى راه‏
پرسنگلاخ عرقريزى روح را به خود هموار كنيد. اگر خطّاط هستيد، به اندك زحمتى اثر
هنرى درجه‏ى دو بيافرينيد; ولى با گنده‏گوزى، حريمى دور آن بكشيد كه افراد، آنگونه بدان‏
نزديك شوند كه انگار دارند به اثر هنرى درجه‏ى يكِ پيكاسويى نزديك مى‏شوند. مثل‏
برخى خطّاطان ساكت و صامت تاريخ نباشيد! سر در لاك خلق اثر هنرى ناب، فرو نبريد و
اگر روزى اثرتان را در نمايشگاه مى‏گذارند و دوستان و رقبا و همتايان و مردم عادى جمعند،
اينطور نباشد كه مثل غريبه‏ها و مادرمرده‏ها گوشه‏اى بخزيد و دلتان خوش باشد كه من به‏
قدر كافى در هنگام خلق اثر، جان كنده‏ام و از حالا به بعد، ديگر خود اثر بايد مدافع و مبلّغ‏
خود باشد. مطمئن باشيد با اين كار، اُت مى‏شويد و تره برايتان خورد نمى‏كنند و از دور
حذف مى‏شويد. روز افتتاح نمايشگاه، هيچوقت كنار ديوار نرويد و خجول و سر به پايين‏
كز نكنيد. هميشه تُخس و پررو و هاپارتى و طالب دوقورت‏ونيم، در وسط گود، جلوه كنيد.
با چشمان وق‏زده و بى‏حيا زل بزنيد در چشم ديگران و گربه را دم حجله بكشيد و پيام تيغ‏
چشمانتان حتّى به محترم‏ترين بازديدكنندگان اين باشد كه اگر در مورد من و اثر هنرى‏ام‏
دست از پا خطا كنى، خشتكت را مى‏كشم پايين، پدرسگ مادربخطا! وقتى به اين خوبى،
رذل باشيد، ديگر لازم نيست خودتان را جر بدهيد براى اينكه ميرعماد شويد. همه‏ى‏
هنرمندان درجه‏ى يك تاريخ، يك جورايى خرند! اين همه سختگيرى و از جان‏مايه‏گذاشتن‏
براى چه؟ از بس اين بدبخت‏ها دودچراغ به حلق خود مى‏دادند كه نمى‏توانستند همان حلق‏
را براى گنده‏گويى در مورد اثرهنرى‏شان به كار بيندازند و اين يعنى بدترين نوع خودآزارى!
نه الان دل و دماغ آن است كه توى تذهيب‏كار بخواهى با قلم موى دُم‏گربه‏اى كه با چشم به‏
سختى ديده مى‏شود، مينياتور ظريف كه با ذرّه‏بين، دقايق و ظرائفش پيداست، ترسيم كنى و
نه اصولاً اين كار لازم است. برو بگير بخواب و عيش و عشرتت را بكن و «تنگه‏ى‏
ساواشى»ات را برو و دم‏دماى يك مناسبت ملّى/سياسى، مثل نمايشگاه دهه‏ى فجر،
سراسبى، رنگى بر بوم بمال و مركّبى بر كاغذ بدوان و قاب بگير و بگذار نمايشگاه; منتها آن‏
اثر كم‏مايه و به‏مفت‏گرانت را نگذار به امان خدا! خودت هم راه بيفت برو بغل دست كارت‏
بايست. و هر كس خواست به كار تو چپ نگاه كند، محيط را با هوچى‏گرى، گل‏آلود كن!
تريبون را بى‏صاحب رها نكن تا مردم ياد مطالباتشان بيفتند و فيلشان ياد هندوستان كند و
بخواهند به بوته‏ى نقدت بكشند. فى‏الفور تريبون را به‏دست بگير و نقدِ نكرده‏ى آنان را به‏
گند بكش و بگو:
آقاى عزيزى كه در هزارتوى انديشه‏ات، فكر پليد نقد اثر خوشنويسى من دارد خلجان‏
مى‏كند! مى‏روى گم شوى يا يك تل همينجا بهت بنشينم؟ اتصال كشيده‏ى سين به حرف‏
بعدش، طبق آنچه در قديميترين نسخه‏ى كتاب «الخط و الربط» كه در هندوستان به نام‏
«الخط و النشان» به چاپ رسيده، سيزده جور است يابوعلفى! بايد بفرماييد كدامش مد نظر
شماست تا بعد برسيم به اينكه من خراب نوشته‏ام يا خوب. اصلاً بفرماييد ببينم شما چقدر با
اصطلاحات اين فن شريف، آشناييد كه به قلمگذارى من نگاه بد مى‏اندازيد؟ من خودم‏
موقع نوشتن هاى دوچشم، ديتيلى از «خُصيت‏الحمار» را در ذهن دارم و نه «داشّاق يابو» را؟
شما اوّل برو شاگردى كن بعد بيا ياد مطالبات شهروندى‏ات بيفت!
خلاصه با اين شيوه صحبت‏كردن كه با صوت وحشى و ناصاف و لشگر خنده‏اى شما ادا
مى‏شود، كارى كنيد كه ملّت، ماست‏ها را كيسه كنند و لجام‏گسيخته هنرمند درجه‏ى هشتى‏
مثل شما را سكّه‏ى يك پول نكنند. برحذر باشيد از اينكه اثر هنرى‏تان، مدام در معرض‏
داورى و نقد بوگندوها باشد. هميشه بيننده را مجبور به تحسين يا دست كم سكوت كنيد.
آتمسفرى دور اثرتان به‏وجود بياوريد كه اگر هم انتقادى به اثرتان دارد، خفقان بگيرد; جيك‏
نزند و بداند كه اگر دم برآورد، با داشّاق‏الحمار شما طرف است.

 

 |+| نوشته شده در  جمعه یازدهم شهریور ۱۳۸۴ساعت 11:42  توسط شیخ 02537832100  | 
 از اساس، منكر معجزه شويد؛ ولى براى خودتان كرامت‏هاى دروغ بسازيد!
 اگر چون لشگر خنده‏ايد كه كلاهتان را هم اگر باد به مسجد بيندازد، با نى بلندى چيزى‏
خارج مى‏كنيد تا پايتان به مسجد باز نشود، بسا كه به دعوت يك بازارى آشنا، ناچار شويد
در مجلس روضه‏اى شركت جوييد.
شايد محمود حبيب‏اللّهى به محفل ذكر مصيبت در نگارستان عروس قلم - واقع در كوچه‏ى كاظمى قم - دعوتتان كند و قيد كند: «با صرف شام» و شما به‏خاطر پاره‏اى قيودات، ناچار شويد روضه‏خوانى امير احمدى را تحمّل كنيد و پاى‏ منبر واعظى كه پيچش عمامه‏اش به دل‏پيچه‏تان مى‏اندازد، بنشيند. در اين حال وقتى منبرى، دارد از كارد ناكامرواى ابراهيم مى‏گويد و كام نابريده‏ى اسماعيل، مى‏توانيد آهسته بزنيد به‏ زانوى «شيخك» - همكار خوشنويستان كه شريك مطايبات شماست و اينك بغل دستتان‏
نشسته - و بگوييد كه اين دروغ و دول‏ها را چرا اين جماعت - كه تو هم جزوشانى - تمام‏
نمى‏كنند؟ و بى‏آنكه منتظر جواب شيخك - كه به حالت گريه دستش را چتر ديدگان‏
بارانى‏اش كرده - بمانيد، خودتان دليل بياوريد كه نانتان در روغن اين دروغ‏هاست.
با اينكه‏ اينجا و اينسان در كُل معجزه را نفى و طرد كرده‏ايد، از رو نرويد و چند ماه بعد براى خودتان‏
كرامت، جفت و جور كنيد. وقتى كه در جلسه‏ى هفتگى دعاى توسّل انجمن خوشنويسان‏
در باب دعا و تضرّع و امور غيبى و وحيانى صحبت مى‏شود، با آنكه ساعتى نيست از سفره‏ى‏
لاس در كلاس خط با يك لشِ مهوش فارغ شده‏ايد، بگوييد:
«من نمى‏خواستم اين خاطره را كه بوى تعريف از خود دارد، بگويم; ولى مى‏گويم تا
دوستان در اين جلسه‏ى ذكر، منقلب شوند و دلشان بشكند; التماس دعا! آقاى على بخشى‏
عزيز! مركّبى كه سفارش ساختش را به مركّب‏ساز معروف: رضائى دادى و يك شيشه‏ى‏
كوچكش را از باب هديه برايم آوردى، آب انداخته. ديشب اين مركّب جاندار شده و به‏
خواب من آمده بود; مقابل منزلم. گفتم: چرا دولابت راه افتاده؟ مركّب، در حالى كه‏
سياهى‏اش به زحمت از سياهى شبِ زنبيل‏آباد قابل تشخيص بود، گفت: ظرف اصلى من در
دست على بخشى خطاط است. ما يك گالُن بوديم كه از زنجان آمديم قم. قرار بود به مصرف‏
كتابت قرآن برسيم. همتايان من همگى بختيار شدند و به زور پنجه‏ى على بخشى، بر كاغذ
كتابت وحى نشستند و من بخت‏برگشته از قافله عقب ماندم. اين خوشنويس مرا از گالن‏
خالى كرد و ريخت در ظرف كوچكى و با خودش آورد به منزل توى لشگر خنده. آمده بود
بازديدت وقتى از سفر به «تنگه‏ى ساواشى» برگشته بودى و تو مرا براى نگارش يك غزل‏
عاشقانه از نوع زمينى به سرايندگى هوشنگ ابتهاج بكار بردى كه هديه كنى به يكى از
هنرجويان نرم‏تن و پرى‏پيكرت از همان جنس مهوش و اندكى لش! و من آبم آمد! گريستم;
وقتى ديدم به مصرف كتابت قرآن نرسيده‏ام. مى‏بينيد آقايان معجزه‏ى قرآن را؟ مركّب، در
خواب من مى‏گريد!»
بعد كه اين را گفتيد، حال عرفانى به خود بگيريد. نفس عميقى كه عمق كلامتان را نشان‏
دهد، بكشيد و با صداى بلند بگوييد:
«اينهمه بزرگى را از بزرگى تو دارم اى الله!»
دقيقاً جمله را به همين صورت بگوييد تا كسى به بزرگى‏تان دست نزند!

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه نهم شهریور ۱۳۸۴ساعت 13:19  توسط شیخ 02537832100  | 
درس سوم:
 چشمتان را براى ديدن آن يك عيب كليدى تمام آثار هنرى بزرگ، تقويت كنيد!
 فايده‏ى اين كار اين است كه مسلّح به ابزارى خواهيد بود كه در كمترين زمان ممكن و با صرف كمترين هزينه مى‏توانيد تمام آثار هنرى بزرگ و كوچك و صاحبان آنها را تحقير كنيد. هنرمندى كه عيبجو نباشد، ناكامل است. اينكه فقط سرتان در لاك خودتان باشد و مينياتور بكشيد يا قطعه‏ى موسيقى تصنيف كنيد، كافى نيست و موجب ترقّى نمى‏شود. بايد اين هنر را داشته باشيد كه به طور همزمان، از قدر و منزلت همتايان و رقيبانتان بكاهيد. ساعتى بعد از اينكه يك قطعه خط نستعليق ناب خلق كرديد، به يك قطعه‏خط استاد اميرخانى گير دهيد. به رغم آنچه در عالم هنر گفته‏اند، سر در لاك انزوا نداشته باشيد و تنها به خلق اثر هنرى فكر نكنيد. سرتان را نيندازيد پايين! گردن مبارك درد مى‏گيرد. براى رفع خستگى هم كه شده سرتان را بالا بگيريد و سر در يقه‏ى اين و آن كنيد و ببينيد استاد عبدالرّضايى و استاد موحد جديداً چه تابلويى نوشته‏اند. هميشه يا به جنس مركّبى كه استفاده كرده‏اند، مى‏توان پيله كرد يا به مضمونى كه برگزيده‏اند. آنوقت براى نقد و هجو و دست‏انداختن دوستان و هماتايانتان هميشه راه كوتاه را انتخاب كنيد. بدانيد كه در هر اثر هنرى - حتّى بزرگ و متعلّق به بزرگان عالم هنر - دست كم يك عيب كليدى و اساسى وجود دارد. اگر چشمانتان را آنقدر تمرين داده باشيد كه بتوانيد آن يك عيب را در كوتاهترين زمان، بيابيد، ديگر به خصوص در جمع، مجبور نيستيد مجذوب عظمت بزرگان و آثارشان شويد و خودتان را باخت دهيد. بلكه به راحتى خواهيد توانست چشم بر همان يك عيب زوم كنيد و آن اثر هنرى را لجن‏مال فرماييد. گرچه از لشگر خنده اين رفتار را بيشتر در خصوص آثار هنرى در زمينه‏ى خوشنويسى ديده‏ايم؛ ولى در خصوص تمام هنرها و تمام هنرمندان حتّى درجه‏ى دو و سه صادق است. همانند لشگر خنده اگر قطعه‏خطى از شيخك را ديديد، هرگز اين قطعه‏خط را با آثار قبلتر و دون‏پايه‏تر شيخك به مقايسه ننشينيد تا مجبور به تحسين باشيد؛ بلكه در يك نگاه، آن يك عيب كليدى را بيابيد و بر آن انگشت ابهام و اشكال نهيد. تازه وقتى آن عيب را يافتيد، نوع بيان عيب در جمع هم بسيار مهم است. هرگز نگوييد: «آقاى شيخك! دست مريزاد. ولى سعى كنيد سر عين را كوچك بنويسيد!» بلكه بگوييد: «آقاى اميرخانى سر عين‏هايش را به اين خرابى نمى‏نويسد!»
 
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم شهریور ۱۳۸۴ساعت 13:25  توسط شیخ 02537832100  | 

درس دوم:
در باب يك موضوع و يك شخصيّت، حرف‏‌ها، تحليل‏‌ها و ضرب‏‌المثل‏هاى‏ متضاد جور كنيد; تا در تمام مجامع، حرف براى گفتن داشته باشيد.
به اقتضاى صفاى كودكانه، تصوّر اوليّۀ ما اين بود كه بهتر اين است كه در زندگى صادق باشيم؛ طىّ يك اقدام دوتلاشه! اوّل به حق برسيم و بعد، از آن‏ دفاع كنيم. با «لشگرخنده» كه آشنا شديم، ديديم كه عجبا كه اين خبرها هم‏ نيست. لشگر بر اين باور است كه مگر سرمان را خر گزيده كه سرى را كه درد نمى‏‌كند، دستمال ببنديم و در مورد چيزهاى نالازم تلاش كنيم؛ آنهم براى‏ رسيدن به حقّى كه دگم است و غيور. مى‏‌دانيد كه حق مى‏‌گويد: من و تنها من و باطل نه! تازه اگر هم به حق رسيده‏‌ايم، چه لزومى دارد براى به كرسى‌‏نشاندنش‏ يقه جر دهيم؟ (يقه‏ى خود يا ديگرى منظور است.) اين وضعيّت ادامه داشت‏ و ما هميشه مدافع حقايقى بوديم كه بهشان مى‏‌رسيديم. در سياست از امام‏ خمينى حمايت مى‏كرديم و كوتاه هم نمى‏آمديم. در جلسات خانوادگى و دوستانه هميشه در كفّه‏اى قرار مى‏گرفتيم كه حامى امام باشد. چقدر بابت اين‏ كار با پسردايى و عموزاده بحث و جدل كرديم و آخر كار نه ما به زمره‏ى ايشان‏ درآمديم و نه آنها به جرگه‏ى ما پيوستند. در باب موسيقى از شجريان دفاع‏ كرديم. خواننده‏‌هاى پاپ‏‌خوان را دست انداختيم و طرفداران صداى آنها را به‏ باد سخره گرفتيم و با خودمان بد كرديم. خيال مى‏كرديم همه همينجورند و با چماق حق‏جويى توى سر باطل مى‏كوبند و آخر كار، يك حق را بر نعش‏ باطل‏هاى بسيار، علم مى‏كنند. خيال مى‏كردم همه مثل ما هستند. تا اينكه در قم‏ با «لشگر خنده» برخورديم و اين آدم در رشتۀ خطاطى و خوشنويس درسى‏ به ما داد كه در همۀ رشته‏‌ها كاربرد داشت. درس بزرگش اين بود كه براى‏ نمونه مشتى كلمه و جمله و استدلال و صغرى، كبرى رديف كرده بود در تعريف و تمجيد از استاد غلامحسين اميرخانى؛ استاد شهير و معاصر و هنوز در قيد حيات رشتۀ خوشنويسى. جملاتى دال بر مفتون‏‌بودن ايشان نسبت‏ به اين استاد خط و اينكه او نقطه‏‌عطفى در تاريخ خوشنويسى ايران است و خطوطش را بايد فتوكپى كرد و داشت و نگريست و مشق كرد و از ريزه‏‌كارى‏هايش در قلم‏‌گذارى و مركّب‏‌بردارى و انتخاب شعر و غيره و غيره‏ آموخت. مى‏‌گفت كه مغزِ نغز خطّ اميرخانى، همان سبك و شيوه‏ى ميرعماد است و او لعابى و پوسته‏اى بر آن كشيده است كه اين پوسته است كه به نام‏ شيوۀ اميرخانى معروف است؛ وگرنه بن‏مايۀ هنر او از اساتيد طراز اوّل‏ صفوى و قاجارى است. اين از يك سو. از ديگر سو همين لشگر خنده،
مجموعه‏اى از استدلال‏ها را آماده داشت در اينكه اميرخانى خط را خراب كرد و در مواردى به گند كشيد و چقدر بعضى حركاتش را بد مى‏نويسد و مثلا اينكه اين پوستر، بدترين كار اميرخانى است و از اين خرابتر نمى‏شود. اين دو مجموعه استدلال در دو جا كاربرد دارد. هر جا لشگر خنده برمى‏خورد به‏ كسانى كه با آنها خورده‏حساب دارد; يا قصد انتقاد از آنها يا تكّه‏‌پرانى به آنها را دارد؛ اگر پيرو شيوۀ اميرخانى باشند، با كوبيدن اميرخانى و بزرگ‏كردن نقاط ضعف كار هنرى او، افراد مزبور را سكّۀ يك پول مى‏كند. و اگر طرف‏ حسابش مخالفان اميرخانى باشد، دم از قوّت‏هاى اميرخانى مى‏زند و باز پيروز ميدان است. ديگر امروز در حيطۀ خوشنويسى قم، كسى شك ندارد كه‏ حسن اعرابى با آقاى احمد عبدالرّضايى (معروف به حاجى) و استاد موحّد در دو جبهه‏اند و حتّى اگر بر سر سفرۀ اُلويۀ على معماريان بنشينند و با هم‏ بگوبخند داشته باشند، رقيب همند. عبدالرّضايى (بجز چند مورد) شهره در مخالفت با اميرخانى است و لشگر خنده هر جا كه به دندۀ مخالفت با عبدالرّضايى (و البتّه اغلب در پشت سر او) مى‏افتد، از مُحسّنات كار اميرخانى‏ مى‏گويد و اينكه او آفاق خوشنويسى ايران را درنورديده و اين جماعت قمى‏ خطّشان از عوارضى اتوبان قم - تهران آنورتر نمى‏رود و دلشان به همين چند شاگرد سينه‏‌چاكشان كه حاجى، حاجى مى‏كنند خوش است. و هر جا كه اين‏ جناب لشگر در حضور عبدالرّضايى است (كه معمولا غلاف مى‏كند) به‏ دنده‏ى تكّه‏پرانى به شيخك مى‏افتد، از اميرخانى بد مى‏گويد كه نمونه‏‌اش را در شب دعاى توسّل خوشنويسان در منزل شيخك در مرداد امسال ديدند و ديديم كه شيخك اسلايدهايى را بر پرده نشان داد. پوسترى از اميرخانى با مضمون «نقش پاى رفتگان هموار سازد راه را» وقتى در پاركينگ تاريك و 55 مترى شيخك بر پرده نقش بست، لشگر خنده گفت: چقدر بد نوشته اين خط را! اين چه «ر» نوشتنى است؟! اه‌‏اه‏‌اه!


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم, شجریان, امیرخانی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۸۴ساعت 11:16  توسط شیخ 02537832100  | 

درس اول: اگر در باب سفيدبودن ماست، كنفرانس داديد، عيبى ندارد كه موقع رانندگی، از سياهيش دفاع كنيد!
شب چهارشنبۀ هفتۀ قبل، نشست شبانه‌‏اى داشتيم در جمع دوستان‏ هنرمند قمى. همه بودند؛ الاّ على بخشى كه بسترى است در بيمارستان‏ خاتم‌‏الأنبياى تهران. رباط پايش در خلال يك مسابقه‏ى فوتبال در ايّام‏
نوجوانى، كشيدگى پيدا كرده و به تازگى رضايت داده به عمل‏كردن. «لشگر خنده» از غياب «بخشى» - بانى جلسۀ هفتگى خوشنويسان - سود برد و گفت: «ميثم سلطانى! هنوز - پسر! - دارى هِى مى‏‌رى تهران براى آزمايش خون‏ و ادرار و پول بى‌‏زبانت را مى‏ريزى به حلق گشادِ اين دكترهاى نفهم؟ تو ديگر چه خرى هستى! زرنگ باش خاك ‏تو سر! بچّه‏‌ها! به همه‌‏تان هستم. نمى‏دانم‏ چه مرگتان است؟ بابا بايد دختر توى دست و بالتان باشد. حال و حول با اين‏ نرم‏تنان علاجتان مى‏كند به خدا و به اندازۀ صد تا قرص آرامش‏‌بخش كارآيى‏ دارد! قهقهه‏ى نعره‌‏گون مرا مى‏بينيد؟ مى‏دانيد از كجا مى‏آيد؟ من خودم‏ عروس و داماد دارم; ولى هميشه كنار دستم چند تا از اين واليوم‏ها دارم. امشب‏ وقت دعا گذشت و بايد برويم؛ ولى سعى كنيد يك كارى بكنيد و اينقدر يالقوز نمانيد؛ آنوقت هى يا وجيهاً عندالله بگوييد!»
از جلسه خارج شديم و هر كس به راهى رفت. كنار لشگر نشستم كه داشت‏ رانندگى مى‏كرد. از خيابان «دورشهر قم» مى‏رفتيم كه يهو يك ماشين سفيد از عقب سبقت گرفت. براى لحظاتى دو پرايد، شانه به شانۀ هم شدند. شيشۀ ماشين پايين بود. موسيقى تندى از پنجرۀ باز ماشين از كنار يك دختر ترگل‏ و ورگل و نشسته در كنار دست پسر جوان راننده، گذشت و آمد داخل ماشين‏ ما. لشگر چشم‏‌غرّه‌‏اى رفت و با عصبانيّت و تنفّر، شيشۀ ماشينش را داد بالا و ضبط ماشينش را روشن و تا آخر زيادش كرد و زير لب خطاب به رانندۀ پرايد كه ديگر رد شده بود، گفت:
«مرتيكۀ پدرسوخته! با اين چيزى كه كنار دستت نشانده‌‏اى، بايد هم اين‏ كارها را بكنى!» و پا بر پدال گاز فشرد. انديشيدم:
«جوان‏ها بايد در جوانى مراقب باشند؛ بد رانندگى نكنند و بد فوتبال بازى‏ نكنند.»


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم, میثم سلطانی, علیرضا بخشی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 5:20  توسط شیخ 02537832100  | 

84/5/13
شب‌‏ها اغلب تا 3 و 4 بيدارم. يا خط مى‌‏نويسم يا مطلب ويرايش‏ مى‏كنم براى مركز اسناد انقلاب اسلامى قم و يك پاركينگ 55 مترى را با سقفى‏ كه سرم به آن گير نمى‏كند، اختصاص داده‏ام به آرشيو كتاب‏ها، مجلاّت و نوارهاى صوتى و تصويرى‏ام. روزها تا حدود ظهر روى تختى كه در همين‏ پاركينگ تعبيه كرده‏ام، مى‏خوابم و در دومترى يك كولر دستى كه آبش را با شلنگ از شير آب شهر تأمين مى‏كنم. خيلى دلم مى‏خواهد در تمام زمينه‏ها كم‏ كار كنم و زياد نتيجه بگيرم. در خوشنويسى و در آواز و رشته‏هاى ديگرى كه‏ دنبال مى‏كنم، دنبال ميانبرها هستم. به جاى تمرين وقت‏گير خط و تكرار مثلا يك حرف نون يا يك كشيده‏ى سين به تعداد زياد، براى اينكه  دستم گرم شود و به روح كلمه برسم و صاف‏نويس شوم و جنون نگارش سياه‏مشق كه آخرش‏ هم بايد دور ريخت، مستقيم مى‏روى روى پاكنويس و تلاش مى‏كنم با نوشتن‏ دقيق و تيغ‏كارى بعد از نگارش، حاصل كار، استادانه جلوه كند كه بعضاً همينطور هم مى‏شود و مى‏گويند پخته مى‏نويسى; در عين حال هنوز پديده‏ نشده‏ام و حادثه نيافريده‏ام. ديشب كه وبلاگ را باز كردم، ديدم «فرشته» - خواهرزاده‏ام - برايم كامنت گذاشته. معمولا فاميل‏ها را دست كم مى‏گيرم و چون از اوّل با آنها بوده‏ايم و از حالت قنداق‏پيچشان هم عكس دارم (و خودم‏
گرفته‏ام) و در جريان رشد و نموشان بوده‏ام، آنها را در محاسبه نمى‏آورم و براى نخبگى و نبوغشان حساب نمى‏گشايم و هميشه فرضم بر اين است كه‏ من سرترم. اگر هم بگشايم، زياد جدّى‏شان نمى‏گيرم. ولى آنها مثل هر انسان‏ ديگر بسا كه مستعد باشند و بسا كه مستعدتر از من و اين فرشته خانم را بايد ديد كه از كدام‏هاست. برادرش مهدى هم از همان‏هاست و برادر بزرگترش‏ جواد هم و بسا كه برادر كوچكترش مصطفى هم. آنها يك كوچه آنسوتر از ما خانه دارند و نيز رايانه. ما مى‏نويسيم و آنها هم دارند مى‏نويسند. به‏خصوص‏ در عصر اينترنت، نويسندگى ديگر در تيول ما نيست.


برچسب‌ها: فرشته مرادی, قم
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 13:43  توسط شیخ 02537832100  | 

هواى قم گرم است؛ ولى نه غيرتحمّل و من امروز تدريس خوشنويسى‏ داشتم در انجمن خوشنويسان قم و بعدش به اتّفاق حسن اعرابى (لشگر خنده) رفتيم به دو طبقه پايين‏تر و سر زديم به انجمن موسيقى قم كه شايد در اين اينترنت كسى باورش نشود قم چنين انجمنى را هم داراست. آنجا امير زينلى بود در پشت ميز رياست انجمن و داود چاووشى - استاد آواز بنده‏ - كه مدرّس خطّاطى هم هست؛ همزمان با شيفت كارى من... نيز حسین نوروزیان و مرتضى آرميده كه چهره و لهجه‌‏اش به دلم ننشست: خيلى قمى و پايين‌‏محلّه‌‏اى بود؛ امّا تصنيف‏‌خوانى‌‏اش چرا. آرمیده تصنيفى را كه مدّعى بود مرضيه خوانده برايمان خواند و حسن اعرابى سرش را تكان مى‏‌داد و به‌‏به‏ مى‌‏گفت. نوروزيان اوّلش گفت درست نمى‏‌خوانى و بعدش مجاب شد. شعر تصنيف اين بود:
«دل از دستم رفته برون / زان دم که تو را ديدم
عشقم دارد رنگ جنون / زان دم که تو را ديدم
شعله به جان گران زده‌ام / قيد خود و دگران زده‌ام / زان دم که تو را ديدم
دست رد از غم تو به سر / اين خوشی گذران زده‌ام / زان دم که تو را ديدم
تو پريرو با چشمت فتنه به پا کردی
تو اسيرم در دام رنج و بلا کردی
چو نهان شوی از نظرم / همه جا به تو می‌نگرم
ز جهان همه بيخبرم / اي فتنه چه‌ها ديدم / زان دم که تو را ديدم
عشق تو آتش از نو بر جان من زد / برقي سوزان بر سر و سامان من زد
واي از چشم رهزن تو / خون من بر گردن تو / زين آشنايی
اشک من آمد به سخن / کمتر کن با اين دل من / بي‌اعتنايی»

اين تصنيف را بنده با صدای حمیدرضا نوربخش hamidreza noorbakhsh در آرشيوم دارم و حدود سال ۷۳ كاظم عابدينى مطلق در اختيارم گذاشت، در وقتى كه به قزوين آمده بود كه به شمال برويم و ما آن وقت‏ها مقيم آن شهر بوديم. تصنیف در مرداد ۷۰ در قم اجرا شده و با نی حسین نوروزيان و سه‌تار خاوری و ضرب محسنیان و در منزل محمد احمدی از اهالی تئاتر.
                                                 برای شنیدن تصنیف مزبور تماس بگیرید: 09127499479
                                                                              t.me/qom44
حسین نوروزیان در ضمن نقل كرد:
يك بار نوربخش با حسين عليزاده در جايى بودند و شجريان هم بود و نوربخش كه خيلى سرخوش و سردماغ بود، با حسين‏ عليزاده شروع كردند به زدن و خواندن و نوربخش شعر «ماشين‏ مشدى‏‌ممدلى» را خواند. شجريان هم گوش مى‌‏داده. بعد از اينكه‏ مسخره‌‏بازى تمام مى‏‌شود، شجريان مى‏گويد:
حالا گوش كنيد!
بعد اجراى آنها را كه با ضبط كوچك و مخفی‌اش ضبط كرده بود، برايشان پخش و شرمنده‏‌شان‏ كرد و قريب به اين مضمون گفته بود كه تا شما باشيد ديگر از اين كارها نكنيد!
خداحافظى كرديم و با پرايد حسن اعرابى رفتيم منزل على رضائيان‏ خوشنويس براى جلسۀ هفتگى. چاووشى هم بود و نيز حسين ميرزايى‏ بازرس فعّال انجمن خوشنويسان قم كه مدّعى است كه اعرابى را او كلّه‏‌پا كرده. در جلسۀ مزبور از كيف خوشنويسى‏‌ام چند خط درآوردم‏ نشان دهم و تشويق بستانم. به‏‌نظر خودم كارهاى خوبى بود. يكى را ديشب نوشته‏‌ام از كتاب «نفحات‏‌الأنس» و به قلم ريز موسوم به «كتابت» (اینجا ببینیدش) و ديگرى شعرى از «صغير اصفهانى» كه:
«تا شدم از گردش چشم تو مست / پاى‏ زدم يكسره بر هر چه هست» (اینجا مشابهش را ببینید)
حسين ميرزايى كه به حسن اعرابى بايد كارد و چاقو باشند، كنار هم بودند. ميرزايى طبق معمول در حضور اعرابى با او شروع كرد پچ‏‌وپچ كردن و خنديدن؛ انگار حضور اعرابى و هم‌كلام‌‏شدن با او لذّت مى‏برد. معلوم است اينكه پشت سرش صفحه مى‏‌گذارد كه نمى‌‏دانم او خط بلد نيست بنويسد و هنرش و شخصيّتش اين مشكلات را دارد، در حضور او همه چیز رنگ مى‏‌بازد و برخورد ميرزايى منفعل‏ است. نوك دماغش چيده مى‏‌شود و جوّ غالب به‌‏دست‏ اعرابى است که تريبون‌‏دار و خط‌مشى‏‌دهنده به جلسه است... طبق معمول‏ برنامۀ تكّه‌‏پرانى به من هم به قوّت از سوى همه كس و هر كس به گونه‏‌اى‏ وجود دارد و خودم جورى برخورد كرده‌‏ام كه حتّى اگر بهترين خط را هم‏ بنويسم، رخنه‏‌هايى بر بدنۀ شخصيّتم كار گذاشته‏‌ام كه از آن طريق راحت‏ مى‏شود كار مرا جدّى نگرفت و زد به شوخى... حسين ميرزايى به لشگر خنده‏ كه كارهاى خوشنويسى مرا در دست داشت گفت:
اينشيخآنوختاكهميبايستخطكاركندقزوینمشغولدادنبودوحالاشروعكردهنوشتن!
و من هم سعى كردم بند را بيشتر آب دهم و خودزنى كنم كه حالا فايل تمپ‏ كامپيوتر مرا نديده‌‏اى چه خبر است آقاى اعرابى! و ميرزايى گفت كه‏ اينرفتهبادوربينديجيتالشازتخماشعكسگرفته و من خودزنى كردم كه‏ سى.دى‏اش كرده‏ام داده‏ام محمود ريحانى (مغازه‏دار پاساژ قدس قم كه لوازم‏ خوشنويسى مى‏فروشد) و در اين گيرودار آنچه مطرح نشد همان كتابت‌‏هاى‏ «نفحات‌‏الأنس» بود كه شهيد شد رفت پى كارش. به رغم اينكه از كلام ميرزايى‏ سرخگوش شده بودم و منفعل، سعى كردم وانمود كنم دين ندارم و حيا ندارم و هر چه بگويى، بدترش مى‏كنم و همان وضعيّتى امشب شد با حسين‏ ميرزايى كه با محمود لبّافان شده بود كه همين شوخى‏‌هاى افسارگسيخته هى‏ زياد شد و هى من خنديدم و يا خود را به خنده زدم و آخرش كشيد به‏ فحش خواهرمادر با لبّافان كه گزارشش در پرشينبلاگ رفت.
چند وقت پيش در خلال يك مكالمۀ تلفنى به حسين ميرزايى گفته بودم‏ كه در باكس‌‏هاى پنهان ذهنى‌‏ام كه هرگز رويش نمى‌‏كنم و لو نمى‌‏دهم، اين فكر خلجان مى‏كند كه كاشكسيبيايدبكندم كه از آن به بعد اين عنوان باكس ذهنى‏ خودش يك كدى شد بين من و حسين ميرزايى و امشب در جلسۀ دعاى‏ توسّل منزل على رضائيان برگشت گفت شيخ! ايشان (اعرابى) مى‏‌تواند آن‏ باكس ذهنى تو را عملى كند! فهميدم چه مى‏‌خواهد بگويد؛ اما خودم را زدم به اون راه. چون در آن لحظه جوابى نداشتم. كه اعرابى گفت: باكس چيه؟ و حسين‏ ميرزايى به حالت كسى كه برگ برنده‌‏اى در دست دارد كه اين خبر دست اول را كه تصوّرش اين بود كه من تنها به او در تلفن گفته‏‌ام و الآن مى‌‏تواند رو كند، رو كرد كه شيخ يك بار مى‏گفت در پستوى ذهنش اين وسوسه خلجان مى‏كند كه‏ بد نيست ببينيم چه مزّه‏‌اى دارد كهبدهيموخودماناگر خودتسليمى نمى‌‏كنيم، كاش شرايطى فراهم شود كه تحميلشودبهمان. و اعرابى يك لحظه تعجّب كرد و اگر مطلب در مورد كسى غير از من بود، بيشتر تعجّب مى‏‌كرد و بعد گفت:
«باور كن دروغ نگفته و اگر گفته دلم مى‏خواهد، بدان كه مى‏خواهد.»
امشب آقاى جليلى هم در جلسه بود. خطوط مرا گرفت كه نگاه كند. از پلاستيك درشان آورد و من گفتم: مواظب باش انگشت عرق‌دارت به خطّ زيرى نخورد. با حالت بدى خط مرا كه پشتش رو به سمت او و قسمت‏ نگارش‏‌يافته‌‏اش در معرض تماس انگشتش بود، انداخت روز زمين و نگاه‏ بدى هم به من كرد و به تماشاى ديگر خطوطم كه رويش به سمت او بود، شد. چيزی نگفتم و نداشتم كه بگويم. يكجور از كنارش گذشتم. اين صحنه را ميرزايى ديد. بعداً كه رفتم نزد اعرابى و ميرزايى نشستم، در جاى مناسب اين تير را از تركش درآورد كه با تو بايد مشابه همين برخوردى را كرد كه جليلى كرد!... چرا ميرزايى اين حرف را به من زد؟ من آن لحظه آيا نياز داشتم كه از سوى ميرزايى توبيخ شوم يا منكوب كه او با يادآورى آن لحظۀ‏ تلخ حركت زشت جليلى، مى‏‌خواست انتقامى از من بگيرد. الآن اگر اين‏ حرف‌‏ها را ميرزايى بخواند، شايد بگويد نه شيخ! مى‏‌دانى كه من دوستت دارم‏ و بارها گفته‌‏ام كه خطّاط خوبى هستى. براى من مهم نيست كه الاَّن يا يك روز ديگر ميرزايى قربان ‏صدقه‌‏ام برود يا برود پاساژ قدس به محمود ريحانى يا مرتضى حيدرزاده بگويد كه اين شيخ‏‌محمدى خيلى بااستعداد است يا در اين‏ يك سال خطش دارد متحول مى‏شود. (اين جملۀ آخرى را امشب هم به من‏ خصوصى كه شديم، گفت) مهم اين است كه چرا در آن لحظۀ بخصوص، حسين ميرزايى شيطان در جانش حلول كرد و آن لحظۀ تلخ كار دور از ادب‏ جليلى را به رخ من كشيد؟ البتّه من باز هم به جاى جواب، خودزنى كردم و گفت: من گوشم بايد در بچّه‌‏گى و در وقت و بي‌وقت كشيده مى‏‌شد و شلاّق‏ تنبيه بر بدنم مى‌‏نشست. اگر چنين مى‌‏شد، اينجورى نمى‏شدم و كارم درست‏ بود. نه استاد! (خطاب كردم به اعرابى كه حواسش جاى ديگر بود و سريع‏ گفت: نه همنيطور است!) بعد برگشت مصراع بى‏‌پير مرو تو در خرابات را خواند كه نشان مى‌‏داد آن عمق حرف مرا نگرفته و دارد حرف خودش را مى‏زند. به حسين ميرزايى آخر جلسه كه مى‏خواستم با رضائيان خداحافظى‏ كنم و با پرايد حسن اعرابى برگرديم منزل (حدود 5/11 شب) گفتم:
مى‏بينى كه‏ هر چى بگى من جلوتر مى‏روم و از رو نمى‌‏روم.


برچسب‌ها: حسین نوروزیان, امیر زینلی, حمیدرضا نوربخش, حسین میرزایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 11:24  توسط شیخ 02537832100  | 
استاد حميدرضا نوربخش - شاگرد برجسته‏ى استاد محمّدرضا شجريان -
به‏همراه نوازنده‏ى مطرح سه‏تار بهداد بابايى در ۳/۴/۸۴ يك كنسرت موسيقى‏
تاپ به‏صورت نيمه‏خصوصى داشتند كه به دلايلى نوار اين كنسرت در بازار
منتشر نخواهد شد. حقير كه در بين دوستان، معروف به كسى هستم كه هميشه‏
دستگاه ضبط صوتى به همراه دارم، اين اجرا را روى نوار كاست ضبط نمودم و
به تازگى در اختيار دوست گرامى و هنردوستم «محمود لبّافان» قرار دادم كه‏
نويزگيرى كنند و در اختيار هر كس كه صلاح مى‏دانند قرار دهند. طالبين‏
مى‏توانند براى تهيّه اين نوار ارزشمند با ایشان تماس بگيرند.

 

 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۸۴ساعت 17:14  توسط شیخ 02537832100  | 

دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سال‏هاست در جريان و پيگير سرنوشت من‏ است.
خسرو نشان زخم‌‏هايى را از عراقى‌‏ها روى گونه‌‏اش دارد. در ناحيۀ‏ گلويش جاى فرورفتگى التيام‏‌يافته‌‏اى مشاهده مى‌‏شود؛ در عمليّات‏ فتح‌‏المبين، گلوله‌‏اى كه از آن گلوله‏‌هاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; به‌‏طور گذرا از كنار تارهاى صوتى‌‏اش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونى‏هاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشته‏ام و ديده‏ام كه زود از كوره بدر نمى‏رود و شكيبايى‏‌اش را حتى در مقابل ارباب رجوع‌‏هاى پرتوقّع حفظ مى‏كند. مى‏گفت:
«من زياد خودم را صبور نمى‏دانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مى‏دانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مى‏گويند، حالتى است به يادگار مانده‏ از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مى‏شد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مى‏بيند، مى‏پرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مى‏شنود، مى‏گويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مى‏گم:
«تا؟» مى‏گويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مى‏گويم:
«چه هيزم ترى به تو فروخته‌‏ام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من‏ حرف مى‏زنى؟ قشنگ مى‏بينم دندان‏هايت را بر هم مى‏فشارى.» مى‏گويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مى‏خواهد؛ بيشتر از آنچه در شب‏هاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوب‏‌ها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم‏ تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه‏ كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگ‏‌كُشى» بهرام بيضايى مى‏‌آيم. قرار بود با آخرين‏ دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بى‏‌هم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:



نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
                                                   «حسين شيري» در آذر ۸۰

«اسم او را از كجا مى‏دونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مى‏كنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه‏ فكر مى‏كنى مهمترين حادثه‏ى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصه‏اى از داستان رابطه‏ام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كرده‏ام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى‏ كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام‏ نمى‏شدم و ناراحت نشى‏ها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مى‏كشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه‏ كه مياد دقّ‏الباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه‏ بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامه‏اى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه‏ با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه‏ بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مى‏تونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمه‏ى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مى‏زنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مى‏شوند! شانس بزرگى كه‏ در زندگى آورده‏اى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت‏ نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مى‏كنى، در مورد تو پياده مى‏كردند، آدم‏ مى‏شدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقى‏ها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقى‏ها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مى‏كنى و دسته‏گل به آب مى‏دهى كه هم آدم دلش مى‏خواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مى‏كنى كه آدم به‏ شك مى‏افتد كه لابد از قصد، خطا نكرده‏اى و ته دلت هيچ انگيزه‏اى براى‏ چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى‏ مواقع، هست! خب! داشتى مى‏گفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظى‏كردن، اومد خونه‏ى ما، دستش را گرفته بودم و مى‏خواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ‏ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بى‏خيالى تو را در مقابل خطايى كه‏ مرتكب شده‏اى، نشان مى‏دهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل‏ به آب مى‏دهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كرده‏اى، خيلى عادى - انگار كه ‏كارى نكرده‏اى - برخورد مى‏كنى. دست كم وقتى يك غلطى مى‏كنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت‏ را در گوشه‏ى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»


                                                                                                              12/12/80


برچسب‌ها: مجید افشار, حسین شیری, قم
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۸۴ساعت 9:44  توسط شیخ 02537832100  | 

ژيان‏پناه خانم سلام! بابت اينكه دست كم يك تن كه شما باشيد، سرانجام‏ كدهايم را باز كرديد و ادبيّاتم را گرفتيد، بايد به خودم تبريك بگويم. غافل بودم از اينكه نمى‏توانيد كامنت بگذاريد. بيشتر حمل بر بى‏خيالى‏ مى‏كردم و اينكه درگير درگيرى‏هاى خودتانيد.
بايد آرزومند روزى باشيم‏ كه اين سايت‏ها و وبلاگ‏ها سريع لود شوند و به آسانى بشود در آنها كامنت‏ گذاشت.
به خودم تبريك مى‏گويم كه بر زيبايى دوستم صحّه گذاشتيد. اين‏ مجيد افشار از آن ليورها (‏liver=جيگر!) بود كه مى‏شد با عكسش هم عشقبازى كرد; على‏الخصوص اگر لاورش دلنازكى باشد رضا شيخ‏محمّدى‏ نام. اينكه گفتم: «بود» براى اين است كه او به‏تعبير من يك «ورژن» بود; و خاصيّت اين «وراژنه!» (جمع ورژن!) اين است كه عوض مى‏شوند و بايد عوضشان كرد. به خوبى و كمال مجيد، ورژنى نيافتم; ولى مجيد را هم ديگر برنتافتم! (انگار ما هم يكپا خواجه عبدالله انصارى شده‏ايم با اين نثر مسجّع و
قافيه‏دارمان! اين بار بايد به مادر عزيزم كه مقيم قزوين است، تبريك بگويم‏ بابت اينكه اديبى به ادبا افزود و نبودم اگر او نبود!)
به هر تقدير در حال حاضر مجيد (يا همان صدراعظم وراژنه!) حضور فيزيکی در زندگی ما ندارد؛ ولی سی.دی‌ای دارم ۷۰۰ مگابايتی حاوی مکالماتم با اين لعبتک که بيشتر مربوط به سال اوج رابطه‌ی ورژنی ما - ۷۹ - است. اين سی.دی به رسم معهود در ميان ورژن‌بازان می‌بايست در اختيار ورژن بعدی قرار گيرد که همينطور هم شد و فعلاً در گاوصندوق حميد سعادتخواه است.
                                                                                          


                                          صدر اعظم وراژنه در ۲۱/۸/۷۹


 ‌‏


برچسب‌ها: مجید افشار, زینب ژیان‎‌پناه
 |+| نوشته شده در  شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 19:40  توسط شیخ 02537832100  | 

۷ تیر ۸۳. «لشكر خنده» ديشب خاطرۀ شنیدنی و دست اولی از جواهرى وجدى javaheri vajdi شاعر قمی نقل كرد. گفتنی است این شاعر عموى حميد جواهريان خودمان است که نوازندۀ تار و ساکن قم است و حقير ر.شیخ.م بارها با سازش آواز خوانده‌ام. لشگر خنده گفت:
نه که شعرا از قدیم با هم مراوده داشتند و به دیدار هم می‌رفتند، یک بار جواهری به دیدار مهرداد اوستا mehrdad avesta - شاعر معروف - می‌رود. طبعاً انتظار خوشرویی دارد؛ ولی می‌بیند دختر زیبایی نزد اوستاست و حس می‌کند انگار با حضور آن دختر، اوستا حواسش به بقیه نیست. شديداً به جواهری برمی‌خورد. قدری آنجا درنگ می‌کند و از لابلای صحبت‌ها می‌فهمد که نام دختر «ماندانا»ست و نزد اوستا می‌آید تا با فلسفۀ کانت آشنا شود. جواهری دو بیت فى‏‌البداهه می‌سراید و روى تكّه‏ كاغذی نوشته، دور از چشم اوستا لاى كتاب دختر می‌گذارد و خانه را ترک می‌کند.
ساعتی بعد اوستا به جواهری زنگ می‌زند و کلی فحش‌ و فضیحت بارش می‌کند که چیکار کردی مردک! دختر با قهر گذاشت رفت. جواهری هم گفته بود تا شما باشی یک مهمان حواست را پرت نکند و بقیه را فراموش کنی. شعر جواهری این بوده:
اى دختر نيك‏‌چهره جانْ قربانت / ‏قربان تو و نام خوش ماندانت!
ترسم كه اوستاى پدرسوخته زود / با فلسفۀ كانْت گذارد كانَت!
تا يك هفته اوستا به منزل «جواهرى» زنگ مى‏‌زده و به او فُحش مى‏‌داده است! دختر هم دیگر پایش را به آن خانه نمی‌گذارد.
عکس: از چپ: حميد جواهريان (تارنواز قمی) و خودم
ديشب هادى گل‏‌محمّدى در نگارخانۀ فرهنگ، به من و آقاى داود چاووشى كه از تدريس كلاس تابستانى خط در انجمن خوشنويسان فارغ‏ شده بوديم، توصيه مى‏كرد كه از «تندور آميخته با اُكسيدان» كه‏ رنگ‏موفروشى‏ها دارند، براى رنگ‏كردن موهايتان استفاده كنيد و زود تسليم نشانه‌های پيری نشويد. و افزود:
«امّا يكدست‏ سياه و «پركلاغى» هم موها را رنگ نکنيد!
بلكه حالت جوگندمى آن را حفظ کنيد; تا طبيعى‏ جلوه كند.»
بعد به محسن زمانى - گرافيست قمی - كه دورتر ايستاده بود و با خانم عكّاس «محبوبه معارف‏وند» در مورد عكس‏‌هاى نمايشگاهِ رهاورد سفر به ابيانۀ كاشان بحث مى‏‌كرد، اشاره كرد و گفت:
«ببين زمانى كه تمام موهاى سر و ريشش سفيد است، با هنرمندى تمام بالاى سرش را فرق باز كرده و سفيد رها كرده و بقيّه را رنگ سياه زده و بين سفيد و سياه هم پاساژى از رنگ‏ قهوه‏‌اى ايجاد كرده است. ريش‏‌هايش را هم در ناحيۀ چانه، سفيد گذاشته و باقى را با هنرمندى تمام رنگ كرده است.»
ديشب برای شام و تفريح بعد از شام به اتّفاق داماد شمارۀ ۳ - سيد عبّاس قوامی - به پارکی در نزديکی منزلمان به نام «پارک دورشهر» رفتيم. در شبكه‏ى پيام كه از طريق واكمن گوش‏ مى‏دادم، صداى گوينده آشنا بود. ظاهراً رشيد كاكاوند - دوست قزوينی من - بود كه در باره‏ى‏ وطنيّه‏هاى شعرا صحبت مى‏كرد. بعد آواز محمّد نورى كه در وصف ايران‏ و عظمت ايران مى‏خواند، پخش شد.
امروز در بانك ملّت شعبه آموزش و پرورش (كه رياستش با فراهانى‏ نامى است كه فرد ظاهرالصّلاحى است) پوسترى ديدم در مورد خانمان‏براندازبودن اعتياد كه زيبا بود و بايد آن را با محسن زمانى در ميان نهم. تصوير سه گُل خشخاش را نشان مى‏داد كه روى اوّلى پروانه‏اى شاداب با بال‏هاى رنگى زيبا نشسته بود. كنارش نوشته بود: «سرمستى».
روى خشخاش دوم همان پروانه را نشان مى‏‌داد كه بال‏هايش داشت‏ مى‏سوخت و كنارش نوشته بود:
«آلودگى». و روى سوّمى پروانه با بال‏‌ها و تن‏ سوخته قرار داشت. رويش نوشته بود:
«نابودى».
بعدالتحریر: «لشگر خنده» نام مستعاری است برای جناب حسن اعرابی خوشنویس و شاعر قمی. این نام را شاگرد ایشان «سید مهدی حسینی» روی استادش گذاشت. متقابلا استاد هم به این سید لقب «سيد پابرهنه» را داد؛ به اعتبار اینکه بسیاری از اوقات با پای بدون جوراب و ظاهرا با دمپایی در کلاس خوشنویسی حاضر می‌شد. به هر جال چیزی که عوض داره، گله نداره. البته حقیر آتش‌بیار معرکه شدم و هر دو نام مستعار را در مجامع متخلف تکرار کردم تا حسابی جا بیفتد.


برچسب‌ها: حسن اعرابی, داود چاووشی, حمید جواهریان, سید پابرهنه
 |+| نوشته شده در  جمعه سیزدهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 18:59  توسط شیخ 02537832100  | 

سرکار خانم ژيان‌پناه عزيز!
عرض شود كه تكانم داديد با ذكر اوصاف و حالات آن استاد خط!
چرا كه‏ در آينۀ اين خاطره، انگار به ناگاه خودم را ديدم!
اگر آن هنرمند رتبه‏‌آورده در نمايشگاه قرآن، بدش نمى‏‌آمده با شما در كافه، نسكافه بخورد،
من هم - كه هم‏ خوشنويسى تعليم مى‌‏دهم و هم دستى در قرائت قرآن دارم -
از اكسيوزهايى چند براى جلب و جذب چهره‏‌هايى كه مى‌‏پسندم و در دلم جا باز مى‏‌كنند،
سود مى‌‏برم با عرض معذرت!
توضيح مى‏‌خواهد اين مجمل و شرح‏ خواهم داد براى طالبش مفصّل!
نوشته‌ی تو باعث شد که سری به آرشيو فيلمم بزنم و فيلمی که در نمايشگاه قرآن سال ۸۰ که در خيابان حجاب تهران ترتيب يافته بود، ببينم و صحنه‌ای را که در آن، تابلوی خوشنويسی استاد « کرمعلی شيرازي » karamali shirazi
همان متن زيبای مورد نظر تو - يعنی کلمة‌الله هی العليا را تحرير کرده است، از فيلم به عکس تبديل کنم و در اين وبلاگ قرار دهم.


در ادامه‌ی این پست نیز به تدریج عکس‌ها و خطوطی که از استاد کرمعلی شیرازی دارم، قرار می‌دهم:

تصویری از استاد کرمعلی شیرازی <<<
در دومین کنگره سراسری خوشنویسان کشور در ساری
در شهریور سال ۶۶ شمسیی
که در چادر اردوگاه در محل اسکان خوشنویسان قزوینی از ایشان در حال نوشتن سطر «امروز مبارکست فالم / کافتاد نظر بر آن جمالم» گرفتم. در گوشه‌ی تصویر آقای احمد پیله‌چی خوشنویس معروف قزوینی دیده می‌شود.


>>> این هم
تصویری از استاد کرمعلی شیرازی
که در دومین
جشنواره‌ی خوشنویسی جهان اسلام
در سال ۱۳۸۱ شمسی
در کاخ گلستان، خودم عکاسی کرده‌ام.

 >>> این هم تابلوی خط منتشرنشده‌ای
از آقای شیرازی که در
سال ۱۳۶۵ شمسی نگاشته است
و اصل آن را مدت‌ها در قم
در نگارستان عروس قلم می‌دیدیم.
در پایین هم تابلوی خطّی در دانگ درشت از استاد شیرازی می‌بینید تحریرشده به سال ۱۳۸۵ (ابعاد اصلی حدودا ۳۰ در ۸۰) که در دومین نمایشگاه طلیعه‌ی ظهور در قم عکاسی کردم در ۷ شهریور ۸۶
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس!دیتیل‌هایی از این قطعه:




     
 
 
 
 
از وبلاگ اختصاصی من در زمینۀ خوشنویسی
که حاوی تصاویر منتشرنشدۀ بسیاری است بازدید کنید:
khat.blogfa.com

برچسب‌ها: استاد شیرازی, حبیب‌اللهی, حافظ, پیله‌چی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:59  توسط شیخ 02537832100  | 

                                                                                                تصوير ۳/۱: مجيد افشار

۱۰/۳/۸۴. عصر امروز رفتم كلاس آواز استاد داوود چاووشى در حوزه‏ى هنرى قم و سرانجام پس از 6 سال، دوره‌‏ى رديف‌‏هاى آوازى را به اتمام رساندم؛ آخرين «گوشه»ى دستگاه «راست‏‌پنجگاه» را به استاد و به كلاس تحويل دادم و فارغ‌‏التّحصيل شدم.
عجب سال‏‌هاى خاطره‌‏انگيزى را در اين كلاس داشتم. سال‏‌هاى ارتباط مستمر با زيبايى؛ هم از نوع شنيدارى‌‏اش كه همان نغمات‏ زيباى موسيقى اصيل ايرانى در 12 دستگاه و مقامش باشد و هم زيبايى از نوع‏ ديدارى كه همان هنرجويان پسرى بودند كه با  چهره‌‏هاى دلفريب خود در كلاس ثبت نام‏ كردند و برخى‌‏هايشان نظير «حميد سعادتخواه» و به‌‏خصوص «مجيد افشار» عجيب از من دل بردند. يادش بخير!

                       تصوير ۳/۲: از راست: خودم، مجيد افشار، فرودگاه مهرآباد تهران، سال ۷۹


                                      تصویر را به خاطر وفا سبحانی حذف کردم در فروردین ۸۸

   

                                                                                       تصوير ۳/۳: حميد سعادتخواه

 


برچسب‌ها: مجید افشار, حمید سعادتخواه, داود چاووشی, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:37  توسط شیخ 02537832100  | 

                               عکس: بيخيال کنتور شمارنده‌ی بازديدکنندگان! / عکاس: خودم

7/3/84 ژيان‌‏پناه خانم! مشعوف شدم از دوباره‌‏ديدنت در اين آتمسفر سايبر! چه خوب مى‏كنى كه سر مى‏زنى به ما! در باب پست‏هاى قبلى‏‌ام كه از بى‏‌كامنتى گله‏‌گزارى كرده بودم، بايد عرض كنم كه خدا و خرما را هردُوانه‏ مى‌‏خواهم جان تو! هم مايل به دريافت جايزۀ «ادگار آلن‌‏پو» بابت‏ فنّى‌‏نويسى هستم و هم هدفم جلب رضايت ول‏‌معطّلان وبگرد است. حسد مى‏ورزم به تو و ايضاً وبلاگ «گل‏هاى ما» كه افۀ تكنيك‏‌دانى نمى‏گذاريد و در عين حال قلم كه به‌‏دست مى‏‌گيريد، حاصلش به خوشخوشان من - دست‏‌كم - اصابت مى‏كند. اگر مى‌‏توانستم بيخيال تو و آن خانم و كثرت بازيدكنندگانتان‏ شوم و به قول تو سرم به نوشتنم گرم باشد و مدام كنتور وبلاگم را چك نكنم كه‏ خوب بود. يا كاش دست كم اگر دل به كف و هوراى لمپن‏ها و تودۀ كم‌‏سواد خوش داشته‏ام، دست كم به قول تو ثقيل ننويسم و روان‏نويسى پيشه كنم.

الغرض بساطى دارم با اين بلاتكليفى!


برچسب‌ها: زینب ژیان‌پناه
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هشتم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:29  توسط شیخ 02537832100  | 

     تصوير ۱: از راست: هادی رضايی، رضا شيخ محمّدی، ۱/۶/۸۲، تهران، مقابل تئاتر شهر

«هادى رضايى موحّد» - فرزند حاج عبّاس - که اينچنين مرا گرم فشرده است، از دوستان ‌خوشگل بنده است که نصف من سن دارد. در کلاس آواز استاد داود چاووشى زمانی که نوزده ساله بود، باهاش آشنا شدم؛ صدايى‏ لطيف و آماده براى آواز داشت. اوّلين جلسه‏ى حضورش در كلاس آواز آقاى‏ چاووشى 29/2/79 بود و در اين مدّت جز ايّامی که به خدمت سربازی رفت، معمولاً کلاس را تعطيل نکرد.
جديداً موبايلدار هم شده و گهگاه پای ضبط و رايانه با هم قرار می‌گذاريم و موسيقی گوش می‌دهيم و احياناً آواز تمرين می‌کنيم. چند بار هم به اتّفاق هم به کنسرت‌های موسيقی و مراسم يادبود موسيقيدانان رفته‌ايم و حالی کرده‌ايم.
خرداد ماه امسال که برای کاری به موبايلش زنگ زدم، گفت:
 «حاج عبّاس خرج افتاده روی دستش و سنگ‌کار آورده برای اينکه دستی به سروروی خانه بکشد.»
امروز که بار ديگر به هادی زنگ زدم، نيمی از زمان مکالمه صرف همين اوستای سنگ‌کار شد. می‌گفت: نامش «تقى هدايتى» است و از رفقاى قديمى استاد آوازمان چاووشى و با او بچّه‏محل است. تيپش لات‏منش و سيبيل‌کلفت است، ولی حرف‏هايی می‌زند که برای من درس و روحيّه‏ساز است. وقتی فهميد می‌خوانم، گفت:
«راهى به تو نشان مى‏دهم كه بتوانى جلوى 1000 نفر راحت آواز بخوانى.» بعد گفت:
«توى انجمن مدّاحان و جلسه‏ى شعر آقاى ستايشگر برو آواز بخوان و آنقدر بخوان تا رويت‏ باز شود!» توى دلم گفتم:
«فكر كردم حالا می‌خواهی دارويى، قُرصِ ضدّ استرسى، چيزى معرّفی کنی. تمرين و ممارست دز خواندن و جلوی جمع‌خواندن را که خودم هم می‌دانستم.» اوس تقی انگار فکر مرا خوانده باشد، توضيحات اضافی‌ و تازه‌ای داد. گفت:
«چه فكر مى‏كنى كه خجالت مى‏كشى جلوى مردم! آيا گمان می‌کنی که خواندنت شايد به دل يک نفر ننشيند؟ اگر حتّی توى جمع ده نفر هستند كه نه نفر آنها تو را نمى‏خواهند، به‏خاطر آن يك نفر که می‌خواهدت، بخوان! آنقدر بخوان و بخوان تا رويت باز شود؛ و علامت اينكه رويت باز شده، اين است كه آنقدر بخوانى كه بگويند ديگر نخوان! نه اينكه خودت تمام كنى. در ضمن در هر مجلس و براى هر كس‏ و هر جا كه به تو گفتند بخوان، بخوان!» هادی رضايی افزود:
اوس تقی چند روز پيش رسيد به خرپشته‌ی منزل تا سنگ‏كارى‏اش کند. به من گفت:
«بيا اينجا بخوان!» من رفتم بالاى خرپشته و در بالاترين نقطه‏ى‏ خانه، شروع كردن به خواندن. طورى شد كه هر كس رد مى‏شد مى‏ايستاد، نگاه مى‏كرد و گوش می‌کرد. همسايه‏ها را در حياطشان مى‏ديدم كه مى‏خواستند بروند دستشويى; ولى برای لحظه‌ای مى‏ايستادند و گوش مى‏كردند.


برچسب‌ها: هادی رضایی
 |+| نوشته شده در  جمعه ششم خرداد ۱۳۸۴ساعت 15:59  توسط شیخ 02537832100  | 

۱۳ اردیبهشت ۸۴. روز تدريس حقير در انجمن خوشنويسان قم و شروع روشن‌‏كردن كولرگازى‏ها. با محمّدتقی اسدى‏ که با هم در يک شيفت تدريس می‌کنيم، سرِ سياه‏‌مشق‏‌هاى ميرزا غلامرضا اصفهانی بحث شد. گفت:

 
تصوير ۱. ميرزا غلامرضا اصفهانی

به‏‌نظر در سياه‏‌مشق‏‌هايى‏ نظير «شاها من ار به چرخ برارم سر / خاك ره تو هست بسر افسر» ميرزا تحت‏ تأثير «ملاحظات كتيبه‏‌نويسى» بوده است. خوشنويسی که سفارش کتيبه‌نويسی به او می‌خورد، به‌گونه‌ی خاصّی پرورش می‌يابد و دستش از حالت يله‌نويسی و راحت‌نويسی خارج می‌شود و ساخت و ساز کلمه و حرف را ياد ‌می‌گيرد. او بايد يك حركت را بفهمد و طرّاحى كند و تا درنيايد، رها نمی‌کند.


تصوير ۲: سياه‌مشق از ميرزا غلامرضا متعلق به قبل از سال ۱۳۰۰ قمری
ميرزا غلامرضا هم بعد از اينکه در حدود سال‌های ۱۳۰۳ قمری، درگيری نگارش کتيبه‌های مسجد سپهسالار تهران می‌شود، شيوه‌ی سياه‌مشق‌نويسی‌اش هم تغيير می‌کند. کلمات را به صورت شسته رفته و با کمترين تکرار در کنار هم می‌چيند. گفتم:
«انگار ديگر نوشته‌هايش فاقد جنون نگارش و يله‏‌گى است.» گفت:
«در خطّ شكسته هم وقتى شكسته‏‌نويسان ابتدا شروع به نگارش‏ شكسته كردند، هدفشان اين بود كه تند بنويسند...» گفتم:
«فلسفۀ وجودى‏ش آن بوده.» گفت: «دقيقاً» و افزود:



تصوير ۳: بخشی از سياه‌مشق ميرزا غلامرضا متعلق به بعد از سال ۱۳۰۰ ق
«ديگر نشستن و با مكث‏‌نوشتن...» گفتم:
«و حاكم‏‌كردن عقلانيّت» گفت: «در كار نيست. عقل را حاكم كردن، با فلسفۀ وجودى شكسته سازگار نيست.» گفتم:
«آيا ايرادى دارد كه فلسفۀ وجودى يك پديده، يك چيز باشد و در ادامۀ سير تاريخى، انگيزه‏‌هاى ديگرى هم اضافه شود و از آن پس آن انگيزه‌ها نيز سبب خلق آثاری گردد؟» گفت:
«از خودِ كلمۀ فلسفۀ وجودى معلوم است كه بايد بر مدار آن حرکت کرد!»



تصوير ۴: محمدتقی اسدی استاد انجمن خوشنويسان قم
از اسدی جدا شدم. او به رتق و فتق امور هنرجويانش پرداخت و من هم رفتم که به هنرجويانم برسم.
ساعتی بعد در راهروی انجمن اين جوك جديد را از یکی از دوستان مدرّسم شنيدم:
«فردىميلهایراگذاشتهبودرویآتشتايکطرفشسرخشود.»گفتند:«ميخایچکارکنی؟»گفتهبود:«مىخواهمطرفسردش رابهجنابعُمراستعمالكنم!» طرفپرسيد:«پسچرابهخودتزحمتمى‏دهىوسرخوملتهبشمیكنى؟گفتهبود:
«سمتسرخشرابيروننگهمیدارمتاكسىآنرادرنياورد!»


تصوير ۵: از راست: احمد پيله‌چی، داود چاووشی،
محمّدحسين رازقی،‌ علی بخشی، حسين نادری

بعد از حدود چهار ساعت که در ساختمان انجمن خوشنويسان به تدريس خط پرداختيم، آماده شديم برای رفتن به جلسۀ هفتگى دعاى توسّل که اين هفته در منزل حاج داود چاووشى - استاد انجمن خوشنويسان و خوانندۀ آواز - برگزار می‌شد. حميد سعادتخواه، هادى‏ رضايى و امير تفتى - هم‌شاگردی‌های من در کلاس آواز - هم دعوت شده و آمده بودند. شيرينى از نوع شبه گردويى آوردند كه‏ حدود ده عدد ميل كردم.
در ابتداى جلسه ميثم سلطانى و ابوالفضل خزاعى هم بودند و اصطلاح‏ جديدِ «دولاب» را كه دو روز است بين ما باب شده، چند بار تكرار كردند و خنديديم. مراد و قرارداد ميان ما معنای خارج از محدوده‌اش بود که به ديگران منتقل نمی‌شد و مشکلی در به زبان آوردنش نبود.
خواندن بخشی از دعای توسّل را طبق معمول بنده به عهده گرفتم. بحث خط و خوشنويسی هم به ميان آمد و دوستان کلاس آواز هم آوازهايی خواندند که بهترينش را حميد سعادتخواه اجرا کرد و آقای رازقی خوشنويس هم به اين امر اشاره کرد.
بعد از اتمام جلسه و با اعلام اينکه هفته‌ی بعد آقايان سطر «صلاح از ما چه مى‏جويى كه مستان را صلا گفتيم» را تحرير کنند، جلسه را ترک کرديم. دوستان هر يک با وسيله‌ای رفتند. ما هم سوار ماشين پرايد حسن اعرابى شديم. رضائيان جلو نشست و من و رازقى عقب نشستيم. از مقابل بيمارستان شهيد بهشتى كه رد شديم، رازقى گفت:
«انگار مى‏خواهند اين بيمارستان را با صرف چند ميليارد تومان ترميم‏ كنند.» اين بحث شروع شد که مسئولين کشور بعضاً ناكارآمد و غيرمتخصّصند. رضائيان در کمال تعجّب گفت:
«به‏‌نظر من كسى كه متخصّص نباشد، اصلاً نمى‏تواند متعهّد باشد. ولى‏ كسى كه متخصّص باشد، اميد است كه متعهّد هم بتواند باشد.»
بعد از پياده‏شده رضائيان در مقابل منزلش، رازقى گفت:
«ديگر ببين كار به كجا رسيده كه رضائيان (داغ و دوآتشه) هم به اين نتيجه رسيده است كه‏ با تعهد خالی نمی‌توان کشور را اداره کرد.» اعرابى تكميل كرد:
«رضائيانى كه خود جزو آخرين دسته‏ى فالانژهاست!»
اعرابی را که به جيک و پوکش آشنايم. ولی رازقی را خوب نمی‌شناختم که با اين کلامش دانستم که انگار به رغم ظاهرش دل خوشى از نظام ندارد.


برچسب‌ها: حسن اعرابی, علی رضائیان, محمدتقی اسدی, میرزا غلامرضا
 |+| نوشته شده در  جمعه ششم خرداد ۱۳۸۴ساعت 4:13  توسط شیخ 02537832100  | 

۹ اردیبهشت ۸۴ است؛ روز شركت در تشييع جنازۀ «شيخ رضا نوربخش گلپايگانى» پدر حميدرضا نوربخش از شاگردان برجسته‌ی استاد شجريان. ساعت ۵ و ربع عصر در مسجد امام حسن عسكرى(ع) قم، در مراسم نماز بر پيکر ميّت به امامت آيت‌الله صافى گلپايگانى شرکت کردم. حميدرضا نوربخش با لباس سياه و ريش و سبيل تراشيده بود و وقتى از جلوم رد شد، چشمم بر لبان كبودش که در هر که غير نوربخش بود، شيطنت ذهنم دنبال ردّ پاى اعتياد مى‏گشت، گردش کرد. بهداد بابايى - نوازنده سه‏‌تار - حضور داشت و سياه پوشيده‏ بود و يكجا ديدمش كه زير تابوت را گرفته بود.
چاووشى عينكش را از جيب‏ درآورد و به چشم زد و كنار امير زينلى - ديگر هنرمند آوازخوان قمی - قرار گرفت و با او مى‏رفت. هادى ربّانى - فهرست‌‏نويس - هم‏ که انگار نسبتى با نوربخش داشت و بعدا دانستم که دوست قديمی است و بس، يكجا مهمانان را توجيه كرد كه بايد براى‏ شركت در مراسم تدفين كجا بروند.
نوربخش لباس و كفش ساده‌ای در بر داشت و در بيرون مسجد امام حسن عسکری(ع) از آيت‌الله صافى گلپايگانى تشكّر كرد و او را تا وقتى سوار ماشينش شد، بدرقه‏ نمود.
هادى رضايى - هم‌شاگردی من در کلاس آواز - جلوى حرم سر رسيد و كنار آمبولانس حاوى جنازۀ پدر نوربخش با هم دست داديم. گفت:
«كجا مى‏روى؟» گفتم:
«خونه!» گفت:
«كجا بودى؟» گفتم:
«در يكى از اين پاساژها مطلب داده بودم پيرينت كنند!» گفت:
« پدر حميد نوربخش‏ مرده!» گفتم:
«نه!» و اين نه را به حالتی که تعجب از آن برمی‌خاست، کشيدم. گفت:
«انگار توى همين ماشين آمبولانسه!» گفتم:
«اين!» آخرش گفتم:
«خودم مى‏دونستم و براى همين اومده‌‏ام!» گفت:
«حدس زدم!»
يك دختر در آن حوالى مشغول وررفتن با چادرش بود. انگار از آن دخترهای مانتويی بود که به طور موقّت، چادرى‏ برای خودش دست و پا كرده بود تا بتواند داخل حرم شود. به هادى نشانش دادم و گفتم:
«اين خوراك توست!» چرخيد به سمت او ولى زود نگاهش را برگرداند و گفت:
«جلوى حرم (حضرت معصومه - س-) خجالت مى‏كشم!» برايم خيلى جالب بود. در عين حال گفتم:
«اگر كارت درست است كه همه جا درست است. اگر بد است همه جا بد است.»
شيطنتم را در خصوص نگاه به دختران و درگيركردن هادى رضايى ادامه‏ دادم و اوجش آنجا بود كه در خلال اينكه با او صحبت مى‏كردم، ديدم در آنسوى خيابان دخترى مانتويى با روسرى آبى‏‌رنگ و شايد شلوار لى، پشت به‏ من از خيابان، پا در پياده‌‏رو گذاشت. با اينكه يك خيابان بين من و او فاصله بود، داد زدم:
«ورژن!» (و اين کلمه‌ی ورژن در قاموس من معنای دختر و بيشتر پسری را می‌دهد که می‌توان برای عشق و حال برگزيدش! دوستان من هم اين واژه را از من پذيرفته‌اند و در معنای مورد نظر من بکار می‌گيرند و اگر من بکار ببرم، به رسميّت می‌شناسند.) هادى رضايى به سمتى كه نگاه مى‏كردم و داد زدم، نگريست. در همان لحظه من و او ديديم كه دختر به سمت صداى من برگشت! هادى‏ گفت:
«وای! انگار برگشت!» بعد گفت:
«بد است. بريم آبرومونو بردى!» گفتم:
«اين ديگر آخرش بود! نه؟!»
++
امروز با ميثم سلطانى - دوست خوشنويس - تماس تلفنى داشتم؛ دوستی که هم با او گفتمان‌های طولانی راجع به هنر خوشنويسی داريم و هم پيرامون مباحث ورژنی - که همين چند خط قبل در باب اين اصطلاح يک نموره توضيح دادم - می‌گوييم و می‌خنديم و مطلب جور می‌کنيم. امشب از ميثم شنيدم:
«اگر روغن به ماتحت خروس بزنى، نمى‏تواند قوقولى‏قوقو بكند!» بعد گفت:
يكى از دوستانم به نام «فرهاد كارگران» در كار نگهدارى خروس و مرغ‏ است. يك بار منزلش بوديم. از خروس لارى‌‏اش كه در قفس داشت، نالان بود كه وقت و بيوقت قوقولى‏‌قوقو مى‏كند. بعد گفت:
«يک نفر به من راهش را گفته که چطور از شر اين مزاحمت خلاص شوم.»
بعد يك قوطى گريس رُبعى (= يك چهارمِ يك كيلو) را برداشت و رفت توى قفس. گفتم:
«فرهاد! ميخای چكار كنى؟» گفت:
«حرف نزن، فقط نگاه كن!» گريس را ماليد به ماتحت خروس. بعد مشاهده كرديم كه خروس بخت‌برگشته وقتى مى‌‏خواست قوقولى‏‌قوقو كند، نمى‏‌توانست حبس نفس كند و فشار باد بى‌‏درنگ از دريچه‌ی تحتانی‌اش فرتی خالى مى‏شد!
چند وقت قبل هم يك بار يكى از مرغ‏‌هايش با آنكه همۀ شرايط را داشت، تخم نمى‌‏كرد. مشکل را با کسی مطرح کرده بود و او حرف عجيبی زده بود:
«در ناحيه دُم كه پرهای حيوان رفته بالا، در محل رُستنگاه‏ پرها برآمدگى‏‌يى وجود دارد كه بايد بريده شود!» تعجب کرديم و جدّی نگرفتيم. مرغ را برداشت و پرهايش را در ناحيه‌ای که صحبتش را کرد، كنار زديم، ديديم برآمدگى‏‌يى در حدّ 1/5 سانت ارتفاع، وجود دارد كه حالت گوشت اضافه دارد و به شكل سر خودكار يا كوچك‌‏شدۀ سرِ كلّه‏‌قند است. آن را با تيغ موكت‏‌برى بريد و نمك رويش زد. دو روز بعد حيوان تخم كرد!
+++
سلطانى در مكالمۀ امروز از چليپايى به خطّ حسين غلامى - از شاگردان خوب استاد غلامحسين اميرخانی سخن‏ گفت؛ با قلم مشقى جلى در قطع A.3 و با امضاى تروتميز، مربوط به سال 83 و با متن:
هوالحق‏
«اى عشق همه بهانه از تست / من خامشم اين ترانه از تست‏
آن بانگ بلند صبحگاهى / وين زمزمۀ شبانه از تست‏»
خوشنويس در قسمت لچكى چليپا هم با قلم ريزتر نوشته است:
«من اندُه خويش را ندانم / اين گريۀ بى‏‌بهانه از تست‏»
ميثم گفت:
«حسين شيرى» - دوست مشترک من و ميثم - فتوكپى سياه و سفيدى از آن را در ساوه - كه براى امتحان‏ انجمن خوشنويسان رفته بودند - آورده بود و ميثم از آن فتوكپى گرفته بود. انگار بعداً شيرى ادّعا کرده بود که اصل اين چليپا در اختيار من است و غلامى سرِ كلاس برايم‏ نوشته؛ در حالى كه كيفيّت خط نشان مى‏داد كه يك اثر نمايشگاهى است و نمى‏توان در كلاس اجرايش كرد. ميثم ابراز عقيده کرد:
«احتمال مى‏دهم چون كلاس حميد عجمى‏ - که حسين شيری مدّتی برای تعليم خطّ معلاّ نزد او می‌رفته - كنار كلاس حسين غلامى بوده، شيرى اين اثر را از غلامى يا يكى از شاگردانش‏ امانت گرفته كه عكس بگيرد و اصلش را پس داده و بلوف مى‌‏زند كه اصلش در دست اوست.

لینک تصاویر پست که باز نمی‌شود:
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/noorbakhsh.jpg?uniq=c1bh13
حمیدرضا نوربخش
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/CHAVOOSHI2.JPG?uniq=c1bgz1
حاج داوود چاووشی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/meism%20soltani.jpg?uniq=c1bh0r

میثم سلطانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/hosein%20qolami.jpg?uniq=c1bgzj
حسین غلامی کنار استاد امیرخانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/shiri_panaahi.jpg?uniq=c1bh20
از راست: هادی پناهی، حسین شیری


برچسب‌ها: قم, شجریان, میثم سلطانی, هادی رضایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:1  توسط شیخ 02537832100  | 

«بيا به كلبه‏‌ى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى‏
فزود بعد سوپرگوشتم تويى بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دنبه» زنى‏
مراست كلبه‌‏ى كم‏‌رونقىّ و پرروغن
‏چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبه‌‏زنى‏
به دور قبل مرا لعبتى چو نىْ‏‌قليان‏
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبه‌‏زنى!
بدان ز پيش و پَست «راه‏كار» خواهم يافت‏
مهارتى است مرا در امور سُمبه‌‏زنى‏
بگفت زن كه چنان رُس‌‏كشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!

                                      ۸۳/۱۲/۱۶                       


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بى‏كم و كاست‏
به غمزه گفت: مؤدّبترين اساتيد است‏
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست‏
بسنده بنده ز خروار مى‌‏كنم با مشت
‏كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست‏
بگويم از عملش چشمه‌‏اى براى شما
كه حس كنيد ادب‏‌ورزى‌‏اش چه بى‌‏همتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست‏
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست‏
بگفت: دختركم! نيم‌‏خيزى‏‌ام منگر
لدى‌‏الورود تو كافم تمامْ‏‌قد برخاست‏

                                      جمعه، ۲۱/۱۲/۸۳


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
" ‏نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده‏ "
جواب داد كه در وادى شريف خطم‏
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده‏
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده‏
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مى‏‌مُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده‏
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك
‏ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده‏
به حُسن نقطه‏‌گزارى وقوف يافته‏‌ام
‏كه ديده، ديده‏‌ى من ناف لشگر خنده‏
نگاشت قافْ چو سوراخدار، ترسيدم‏
به كاف من برود شاف لشگر خنده‏
رشادت الف قدبلند نستعليق‏
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده‏!
 
۸۳/۱۲/۲۹                        


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه سوم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:53  توسط شیخ 02537832100  | 

 از راست: هادی گل محمدی، مقدادی

۲۹/10/83. با هادى گُل‌‏محمّدى و حسن اعرابى و علی رضائيان و حسين نادرى در نگارخانه‌‏ى فرهنگ بوديم; طبقه‏‌ى تحتانى ساختمان انجمن‌‏هاى ارشاد. گُل‏‌محمّدى نقبی زد به گذشته‌‏ى هنر در قم و نقل كرد:
آقاى اميرخانى به همراه خانم و مادر خانمش كه هر دو زنان محجّبه و بانمازى بودند، در قم به منزل مرحوم مهدی عربشاهى آمدند. عربشاهى خطوط قديمى متعدّدى را آورد و روی زمين ولو كرد؛ از جمله غلطگيرى‏‌هاى مرحوم عمادالكتّاب‏ را. نيز يك قطعه‌‏خط آورد که اميرخانى آن را به من (گُل‏محمّدى) نشان داد و گفت:
«خطّ كيست؟» عربشاهى مدّعى بود خطّ استاد حسين ميرخانی است. من گفتم:
«خطّ استاد حسين نيست و خطّ برادرش استاد حسن است.» استاد اميرخانی گفت:
«از کجا با اين قاطعيّت می‌گويی؟» گفتم:
«دلايل متعدّدى دارد. يكى اينكه‏ اين خوشنويس، در كلمه‏‌ى «اگر» الف و گاف را مقابل هم نوشته است و الف را روى خطّ زمينه‏ قرار نداده. ديگر اينكه انتهاى دايره‏‌ى «ى» و كلمه‏‌ى «با» را پيچانده به سمت‏ چپ.» اميرخانى خيلى خوشش آمد و مرا تحسين کرد.
در همان سفر به اتّفاق استاد اميرخانى از كتيبه‌ا‏ى که «عمادالكتّاب» در سردرِ بيمارستان‏ فاطمى نگاشته بود،‌بازديد كرديم. اميرخانى مى‌‏خواست به عربشاهى چيزى بگويد. انگار عربشاهى حواسش جاى ديگر بود. به من گفت:
«نکته‌ای در اين كتيبه هست. مى‏دانى چيست؟» بی‌درنگ گفتم:
«از فلان قسمتش تا فلان قسمت، بعداً تعمير شده و «حسن زرّينخط» (شاگرد عماد) آن را نوشته است.»
اين حرف هم تحسين اميرخانی را برانگيخت.
در آن ايّام، شهردار وقت و فلان‏‌فلان‌‏شده‏‌ى قم به ما وعده داده بود كه سردر بيمارستان فاطمى را مانند دروازه‏‌ى شهر قزوين - كه از ميان آن خيابان كشيدند و آن را محفوظ نگه داشتند - محفوط نگه دارد. يک روز رفتيم ديديم بلدوزر گذاشته‏‌اند و خرابش كرده‏‌اند و به بهانه‌ی خيابان‌کشی، اين اثر نفيس را نابود کرده‌اند. آنجا تا قبل از خيابان‌کشی، محيطِ دنج و قشنگى بود. وقتى از ميدان شهدای کنونی به آنجا مى‏رفتى، به يك محيط بسته می‌رسيدی كه سمت راستش دبيرستان‏ حكيم‌ ‏نطامى قرار داشت. حيف شد!» حسن اعرابى گفت:
«من آن وقت‏‌ها دوچرخه داشتم. وقتى سردرِ بيمارستان فاطمى را خراب كردند، به آنجا رفتم و تعدادى از كاشى‏‌هاى كتيبه‌‏ى عمادالكتّاب را با خود به خانه آوردم که هنوز هم در اختيار دارم.» گُل‏محمّدى گفت:
«حسن زرّينخط سردرِ برخى از حجره‏‌هاى قبرستان قم را نيز خطّاطى كرده است كه ديدنی است.»
هادی گل‌محمّدی در جلسه‌ی دوستانه‌ی امشب گرچه همواره با لحن گله‌مندانه‌ای که به همه چيز و به خصوص متولّيان هنر شهر و کشور، معترض بود، سخن می‌گفت؛ ولی نکاتی و مطالبی و تعابيری آموختم؛ از جمله:
«شاگردان اميرخانى لچركارى را بعضاً از استادشان ياد گرفته‌‏اند. در واقع از مسگرى فقط كونْ‏‌قِردادنش را ياد گرفته‌‏اند! (خنده‏‌ى حسن اعرابی بعد از لحظه‏اى‏ تأمّل براى درك لطيفه). همچنان كه آهنگران از استاد حسن فقط قسمت زير دايره را كه قلم انگار اندكى از كاغذ بلند مى‏شد و ناقص مى‏‌ماند، گرفته بود.» گل‌محمدی به من (رضا شيخ محمّدی) اشاره کرد و گفت:
«شما هم در سال ۶۴ که برای شرکت در مسابقه‏‌ى خوشنويسی هلال احمر، به مشهد آمده بودى - و آن‌وقت‏‌ها جوان بودى و بى‌‏ريش و خيلى خوشگل (اعرابى: هنوز هم هست) - همين وضعيّت را داشتى و در مركّب‏‌بردارى لچركار بودى. خطّت بهتر از بنى‏‌رضى نبود; ولى موحّد از لج بنى‌‏رضى، دونفرتان را مشتركاً اوّل كرد!» سخن به استاد موحّد کشيده بود و گل‌محمدی نقبی به خاطرات دهه‌ی شصت زد:
«موحّد در آن سال که به مشهد آمده بود، سه‏ تن از بهترين خطّاطان آن ديار (اسماعيلى‏ قوچانى، مهدى‏زاده و توكّلى‏‌راد) براى ديدنش آمدند به خوابگاه هلال‏‌احمر. توكّلى دائم آنجا پلاس بود!»

  علی رضائیان
بعد از دقايق متمادی سکان‌داری گل‌محمدی ابراز کرديم که عازم جلسه‌ی دعای توسّل هستيم که به طور هفتگی از سوی جمعی از خوشنويسان قم به صورت سيّار برگزار می‌شود. گل‌محمدی گفت:
«من دعا و توبه‌‏ى جمعى را اصلاً قبول ندارم و (رو به رضائيان كرد) فكر كنم در اسلام هم چنين چيزى نداريم.» رضائيان گفت:
«چرا! در خصوص اينكه دستجمعى دعا كنيد، روايت داريم.» گُل‏‌محمّدى از مدّاحان بد گفت و آن را موجب سردرد دانست. صحبتِ‏ نقّاشی به نام «مرتضى جهانبخش» را كرد كه به تازگى ظاهراً مرده و يك مدّاح كه به تعبير گل‌محمدی: «نئشگى از سرش مى‏زد بيرون و نمى‏توانست روى كونش بنشيند و قبل از شروع برنامه‌‏اش به حالت نيم‏‌خيز نشسته بود» سخن گفت. اعرابى گفت:
«محمّد موسوى - نوازنده‌ی نی - كه از نظر اعتياد، خيلى خراب است، اين جهانبخش را معتاد كرد. مرتضی زنی داشت که با هم عقد هم نكرده بودند و همينجورى زندگى‏ مى‏‌كردند. اين زن، مدّتی جهانبخش را از خانه بيرون كرده بود. من با مرتضی مأنوس بودم. يك بار كه در منزل استاد حسن آهنگران بوديم و حسين نوروزيان - نوازنده‌ی نی - هم بود، «جهانبخش» به آنجا زنگ زد.


برچسب‌ها: هادی گل‌محمدی, استاد امیرخانی, حسن اعرابی, علی رضائیان
 |+| نوشته شده در  دوشنبه دوم خرداد ۱۳۸۴ساعت 21:47  توسط شیخ 02537832100  | 
 

 |+| نوشته شده در  دوشنبه دوم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:37  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر
  بالا