شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 
http://www.esnips.com/doc/fbc81917-e0b0-4c86-bbc3-a6cbdf0474d9/841005_man-ba-tar-hamid-javaherian_esfahan.mp3

 


برچسب‌ها: تار, حمید جواهریان, قم
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پنجم دی ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«پيامى به خوشنويسان ول‏‌معطّل‏»

بر پيامى ز نزد اين چاكر
خوشنويسان ول‌‏معطّل را
كم به چاقوى خوب گير دهيد!
برش و جنس تيغ و صيقل را
خطّهٔ خط چنان خطرخیز است
(به جای: گودِ خط آنچنان خطرخيز است‏)
به «غلط كردم» افكند يَل را!
خاصه مَدّات يازده نقطه‏
كه ندارد قبولْ سَمبل را
به‏‌خصوص ار به شيوه‏‌ى قدما
برگزينى «ب»ى مطوّل را
پيش‏كشْ امتحان آخر سال‏
تك نياريد ثلث اوّل را
زور بيخود به سنگلاخ نزن‏
هيچ بر جان مخر تو تاوَل را
در المپيك دو و ميدانى‏
چه ثمر شركت شَل و پَل را؟
كار ما نيست كوبِش خرمن‏
ول كن اى بز! تلاش مهمَل را
گيرم ار هست وحى منزَلْ خط
گور باباى وحى منزَل را
ترك تفصيل كرد «شيخ»، داشته باش‏
فعلاً اين چند بيت مجمَل را
دور خط، خط كشيد و با صلوات‏
انجمن را كنيد منحل را!
۱۵ مرداد ۸۳

«ديالوگ صادقى‏‌منش و بچّه‏‌شيخ‏!»

ناصر صادقى‏‌منش روزى‏
كرد يك بچّه‏‌شيخ را دعوت‏
گفت: شد طى زمان مفتخورى‏
تنبلى ترك كن، بكن همّت‏
گفت: فضل پدر مرا چون هست‏
احمقم گر به خود دهم زحمت
۲۴ دی ۸۳

شوخی با دوست خوشنویس «عبدالعظيم يساقى» که دستی در ساخت سمبوسه داشت

سيم‏‌ساقى به «يساقى» گفتا:
بوسه بستان ز من و بوسه فروش‏
گفت: من قيمتْ در دستم نيست‏
من فقط هستم سمبوسه‌‏فروش!
۲۵ دی ۸۳

«مريد و مُراد»

لشكر خنده به عابد گفتا
هدف از اينهمه ورّاجى چيست؟
گفت: من هم ز دعا بيزارم‏
تا ببينم نظر حاجى چيست!
۶ بهمن ۸۳
خوشنویسان قم به استاد احمد عبدالرضایی می‎گویند: حاجی! به علی رضائیان هم می‎گویند: حاج علی! که این مدل اسم‎گذاری جای حرف دارد. استاد رضا بنی‎رضی هم بهش انتقاد داشت و می‎گفت: این القاب برای بازاریها مناسب است؛ ولی به درد عالم هنر نمی‎خورد و از تبعات و عوارض فضاهای مذهبی مثل قم است. این از این! از اونو «دعا»ی توسل هفتگیی در سال 83 و 84 برگزار می‌شد که افرادی مثل حسن اعرابی (لشگر خنده) در عین اینکه حضور پیدا می‎کردند، پس و پشت‎ها بهش طعنه هم می‎زدند و در فایده‎اش تشکیک می‎کردند و البته مثل عید نوروز بهانه‎ای برای دیدار می‎دانستند و شاید هم به همین دلیل حضور می‎یافتند. این هم از این! عابد هم «محمد عابد» است با لهجۀ شیرین تلفیق قمی و ترکی‌اش که امیرمیثم سلطانی خوب ادایش را درمی‌آورد؛ خصوصا وقتی از «حاجی» می‌گوید. توضیح 9904

«ترويج خوشنويسى‏»

گفت با لشگر خنده تُركى:
بده فرزند مرا پند كمى‏
بلكه خطّاط شود عين خودت‏
ز يَم خط ببرد بهره نمى‏
سير با كشتىِ ارباب هنر
بكُند يا سفرى با بلمى‏
ظلم بر خود نكند در اين سِن‏
كه بود وقت‏‌كُشى بدستمى‏
لشگر خنده دَم گيمْ‌‏نتى‏
پسر تركْ‏‌زبان يافت همى‏
بهر اصلاح جوان ديد كه هست‏
فرصت مقتضى و مغتنمى‏
مختصر لاله‏‌ى گوشش پيچاند
تا دهد گوش به اندرزْ دمى‏
گفت: از غصّه‏‌ى امثال شما
سينه مالامالامالِ غمى‏
عمر تو قيمت دارد، حيف است:
توى اين كافى‏‌نِت‏ها بلَمى‏
قلمى بين دو انگشتت گير
كه بود بين دو پايت قلمى!

۷ و ۸ بهمن ۸۳

«گنه كرد در بلخ!»

اى هنرجو! رو مسبّب را بجوى!
گر تو در هر امتحان خطْ ردى‏
لشگر خنده بود تقصيركار
از چه با محمود ريحانى بَدى؟
محمود ریحانی مدتی مدیدی در پاساژ قدس و المهدی قم لوازم‎التحریر خوشنویسی می‎فروخت.

«مهارت يك جوينده‏‌ى كار»

آمد مردى ز پلّه‌‏هايى بالا
آنگه يك‌‏يك به انجمن‌‏ها زد سر
آخرْ سر به شصتمين پلّه رسيد
بردندش تو، نزد رئيس اكبر
تا وارد شد، بگفت: وادارم كن‏
در انجمن خط به امورات هنر
خرجى كم و نارس است و اين چاكِر چرك‏
دارد قد و نيم‌قدْ دوجين دخت و پسر
چون لشگر خنده نِكّ و نالش بشنيد
آمد دل سنگيَش به رحمْ از مضطر
گفتا دانى تو خط و كُرسى؟ گفتا:
پيوسته برَم زير خط فقر به سر
پرسيد كه در چنته چه دارى؟ غرّيد:
هفتاد هزار قُل هو الله از بَر!
خنديد كه كيستى تو با اينهمه فضل؟
گفتا كه «حسين نادرى» الأحقر!
۱۸ بهمن ۸۳: سوژۀ اوّليه از لشگر خنده كه گفت: حسين نادرى ده‏‌هزار قل هوالله از حفظ است! نادری بازنشستۀ آموزش و پرورش مدّت مدیدی مدیر داخلی انجمن خوشنویسان قم بود.

«سوگند»


الا كه چاقوى تو دسته‏‌نقره‌‏اى باشد
حقير ميثم سلطانيم برابر تو
قسم به موى بلندت، بلند خواهم كرد
قلمتراش ابوالفضل نظم‏‌پرور تو!

۲۱ یهمن ۸۳: حسن اعرابی زمانی قلمتراش دسته‌نقره‌ایی داشت ساختۀ نظم‌پرور و دوستی داشتم که حسین میرزایی در آن سنوات بهش می‎گفت: علی‎بابا.

«تضاد»

كاتبى «هادى پناهى»نام‏
در شگفتم ز شيوه و راهش:
مى‌‏نويسد تراكْت‏‌هاى بلند
در هنرگاهِ سقفْ‌‏كوتاهش
۲۲ بهمن ۸۳ به سفارش او

«در وصف حسين شيرى نی‌نواز و خطاط‏»

اى طبيب درد روح و تن بنال!
ناله‏‌ى سازت علاج من بنال‏
عاشق فوت و فلوت تو منم‏
اى «حسين شيرىِ» نى‏‌زن بنال!

«كار بُز هست كوبِش خرمن!»

در هنر هرگز تخصّص شرط نيست‏
نى‌‏زدن را مايه، يك كپسول فوت!
اى «حسين شيرى» نى‌‏زن! بدَم‏
گر چه فرتوتى تو - فوتى در فلوت!

۲۳ بهمن ۸۳

«مصائب يك خطّاط»

در تى.وى مدرّس خطّاطى‏
فوتباليستى بديد بس كارْدرست‏
گفتا كه اگر جاى تو بودم، راحت‏
«استاداسدى» بودم از روز نخست‏
۲۷ بهمن ۸۳

«انجمن خوشنويسان شعبه‏‌ى برزخ!»

ديد در خواب لشگر خنده‏
ملك‌‏الموت را كه مى‏‌گفتا:
«تازگى بهر شعبه‌‏ى برزخ‏
مركز خط نموده‌‏ايم به‏‌پا،
ليك در تنگناى اسبابيم‏
از شما مى‌‏كنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد
چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «در قم سه نسخه حافظ هست‏
نسخۀ جيبى‌‏اش براى شما
سيزده قاب خالى تابلو
شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلم‏‌هاى خاكپور، بكُن‏
گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان‏
چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد!
تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد
خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود
مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مى‌‏كنى، بردار
يكى از اين رضائيان‏‌ها را!»

۲۸ بهمن ۸۳: انجمن خوشنویسان قم دو تا رضائیان داشت: استاد علی رضائیان و یک رضائیان هم در بخش خدمات انجمن

«پارادوكس‏»

گفت موسايى: چرا در وصف من‏
ابر شعر تو نمى‌‏بارَد غزل؟
منتظر بيهوده - هانى جان! - مباش‏
چون سفارش برنمى‏‌دارد غزل!

۱۴ اسفند ۸۳: موسایی در دفتر انجمن مدتی مشغول به کار شد. به من گفت: برای همه شعر گفتی. پس ما چی؟

«در كلبه‏‌ى ما رونق اگر نيست، روغن هست!»

«بيا به كلبه‏‌ى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى‏
فزود بعد سوپرگوشتى مرا بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دُنبه» زنى‏
مراست كلبه‏‌ى كم‏رونقىّ و پرروغن‏
چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبه‌‏زنى‏
به دور قبل مرا لعبتى چو نى‏‌قليان‏
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبه‌‏زنى!
بدان ز پيش و پَست «راه‏كار» خواهم يافت‏
مهارتى است مرا در امور سُمبه‏‌زنى‏
بگفت زن كه چنان رُس‏‌كشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!
۱۶ اسفند ۸۳


«ادب‏‌ورزى لشگر خنده‏»


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بى‏‌كم و كاست‏
به غمزه گفت: مؤدّب‌ترين اساتيد است‏
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست‏
بسنده بنده ز خروار مى‌‏كنم با مشت‏
كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست‏
بگويم از عملش چشمه‌‏اى براى شما
كه حس كنيد ادب‏ورزى‌‏اش چه بى‌‏همتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست‏
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست‏
بگفت: دختركم! نيم‌‏خيزى‌‏ام منگر
لدى‌‏الورود تو كافم تمامْ‌‏قد برخاست‏
۲۱ اسفند ۸۳

«اوصاف لشگر خنده‏»

خبرنگار بپرسيد از هنرجويى‏
نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده‏
جواب داد كه در وادى شريف خطم‏
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده‏
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده‏
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مى‏‌مُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده‏
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك‏
ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده‏
به حُسن نقطه‏‌گزارى وقوف يافته‌‏ام‏
كه ديده، ديده‏‌ى من ناف لشگر خنده‏
نگاشت ميمْ چو سوراخدار، ترسيدم‏
به كاف من برود شاف لشگر خنده‏
به ياد مركز و كانون عشق مى‌‏افتد
دلم ز روزنه‏‌ى قاف لشگر خنده‏
رشادت الف قدبلند نستعليق‏
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده‏
۲۹ اسفند ۸۳

«تحوّلات انجمن خوشنویسان قم‏»
استاد احمد عبدالرّضایی خوشنویس صاحب‌نام قم می‌گفت:
هر بار به علی رضائیان می‌گفتیم: در انتخابات شورا شرکت کن و ریاستو به عهده بگیر؛ بلکه مشکلات انجمن حل بشه (حسن اعرابی خیلی گند زده و اینا) طفره می‌‎رفت. گاهی می‌گفت: باید استخاره کنم. خوب اومد، باشه.
بالأخره زیر بار رفت و سکّان ریاست انجمنو به عهده گرفت؛ ولی بچّه‌های شورا می‌گفتند هر بار باهاش کار داریم بیا جلسه، یا میگه اعتکافم یا جمکرانم! دو قطعهٔ زیر در همان حال و هوا در اواخر مرداد ۸۳ نوشته شده است:

درخت انجمن خط چو موريانه گرفت‏
رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه‏
براى پست صدارت كه شرتر از آن نيست‏
به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه‏


به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد
زمان سينه‏‌زنى‌‏هاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود
دوباره خاطره‏‌ى «شاه رفت»، «امام آمد»
۳۰ مرداد ۸۳

یک بار در ماشین با عبدالرضایی و محمّدحسین رحمتی عکاس و گرافیست مشهور قم بودیم. عبدالرّضایی گفت: اون شعراتو بخون شیخ! آقای رحمتی نشنیده. خواندم و رحمتی خدابیامرز خیلی خندید.
ویرایش: ۱۴۰۰/۹



«به لشگر خنده‏‌ى متوقّع براى شركت همه‏‌ى مدرّسين در جلسه‏‌ى جمعه‌‏ها»

آباد اگر تو مى‌‏طلبى اين سراچه را
در روز جمعه بار نما كلّه‌‏پاچه را!
دی ۸۳


«قلمدان‏»

لشگر خنده‌‏ى كاتب گفتا:
بنده خطّاطم و باشد همه جا،
يك قلم بين دو انگشت مرا
قلم تيزترى بين دو پا
۶ بهمن ۸۳



«بيلان‏‌كار»

لشكر خنده به من گفتا كه روز
سير در آفاق و انفُس مى‌‏كنم‏
اين ور شب مى‏كنم اِحليلْ تيز
شب كه شد از نيمه رد، ك‏... مى‌‏كنم!
۲۹ دی ۸۳

«معرّفى شاعر»

منم ترشرو شيخ ورژن‌‏پرست‏
كه روشسته با آب آلوچه‏‌ام‏
اگر لشكر خنده با من بد است‏
جهنّم! به تُخم چپ بچّه‌‏ام‏

تغییر در ۱۴۰۰/۹ و نشر به عنوان «در بارهٔ من» در واتساپ:
منم تلخ‌گفتار و هم شورچشم - که روشُسته با آب آلوچه‌ام
تو با بندهٔ عقل‌ْشیرین‌ بدی؟ - جهنّم! به تخم چپ بچّه‌ام!

«ساقه‌‏ى افراشته‏»

سوى قم آمد ز قزوين، شيخ ما
رفت حُجره پيش آقازاده‏‌ها
مقصدش در ابتدا تحقيقِ دين‏
صرف و نحو و غور در شرع مبين‏
در تمام آزمون‏‌ها شد قبول‏
تا كند تحصيلِ عرفان و اصول‏
توى قزوين كرد بابش توى بوق:
«تك پسرْ دُردانه‏‌ام، دارد نبوغ!»
هر كه را چون ديد پير خوش‏‌خيال:
گفت: «پويد پورِ من راه كمال‏
اجتهادِ زودرس را مايل است‏
بنده‏‌زاده، حوزه‏‌ى قم شاغل است‏
گفته‏‌ام با او كه: «اى فرزندِ فَرد
ناشده ملاّ به قزوين برنگرد!
بر تهاجم‌‏هاى فرهنگى بتاز!
با تحمّل چاهْ با سوزن بساز!
باز گرد و مُفتى فرزانه شو!
دستِ پايين، روضه‏‌خوان خانه شو!»
***
تا كُند پند پدر آويز گوش‏
رفت در فيضيّه شيخ سخت‏‌كوش‏
مى‏‌نهاد او نيمه شب با صبر و حلم‏
متّه‏‌ى تحقيق بر خشخاش علم‏
در حواشى، در متون، كرد او نگاه‏
كرد كاغذهاى بسيارى سياه‏
گاه در هُرْم(۱) ندارى‌‏ها بسوخت‏
گاه توضيح‌‏المسائل مى‏‌فروخت‏
گَه وجوه شرعى اسلام خورد
گَه به زهد آورد رو، بادام خورد
***
مدّتى بگذشت و شد سالك، دودِل‏
درس‌‏ها بسيار سخت و او كسِل‏
جاده‌‏ى دانش به رويش بسته يافت‏
خويش در طىّ مراحل خسته يافت‏
ديد راه فقه بس طولانى است‏
سختى‏‌اش آنسان كه خود مى‌‏دانى است‏
راه عشق از علم بس دلچسب‌تر
عشق در حكم ميانبُر در سفر
گر چه دارد عشق هم صدها قِلِق‏
هست با اميال باطن منطبق‏
كرد دين و درس را شيخك رها!
طبل بى‏‌عارى زد آن دور از خدا
رفت در كار روابط با پسر
نامشان ورژن نهاد آن خيره‏‌سر
***
شيخ ورژن‌‏باز ما رايانه داشت‏
پشت پاساژ زمرّد خانه داشت‏
راندِووهاى(۲) مكرّر تا سحر
متصّل با اين پسر، با آن پسر
اكثراً در حول و حوشِ شانزده‏
صاحبِ چشمانِ برّاق و سيه‏
بين خود وضعى منظّم داشتند
زيردست و صدراعظم داشتند
بود ورژن‏‌هاى او مافوقِ دَه‏
بين آنها لُعبتى در حكمِ شه‏
صدرِاعظم را چو ورژن‌‏باز ديد
هوش گفتى از سرش ناگه پريد:
پهن‌لب چونان رُطب، سیمانکو
(به جای: پهن‏‌لب، دندان‏‌مرتّب، رخ‌‌نکو)
فرق سر را باز كرده از دو سو
صاحبِ يك جفت ابرو، منحنى‏
گردن دلخواه، حافظ‌گفتنى!
نرمه‌مویی رُسته بر روى نكوش‏
قاب روى دلربايش، جَعدِ موش!
در رموز دلفريبى بود تك!
قدْبلند و لبْ چو قند و بانمك!
کُرکِ بِه روئیده بر روی سپید
یا: کُرکِ میوه رُسته بر روی سپید
(به جای: ريش‌‏ها آنكادركرده، رو سفيد) 9408
گفت: «نامت را بگو؟» گفتا: «مجيد
لب چو واشد، شيخ ما بنمود كف‏
ديد دندان‏‌هاى زيبايى دوصف!
غمزه‌‏اش مى‌‏كرد جا در هر دلى‏
ساق‌‏ها در حفره‏‌ى شلوارِ لى‏
شيخ تا بر خود مسلّط شد، بگفت:
«تا تو بيدارم نمودى، عقل خفت!
گشته‌‏ام مسحور روىِ عاليَت‏
عاشق برجستگى‌‏هاى لى‌‏اَت!»
گفت: «دخترهاى خوشگل بين ماست»
گفت: «من قزوينى‌‏ام، راهم جُداست!»
گفت: «من در آستين دارم يكى!»
گفت: «تو در بين ورژن‏‌ها تَكى»
گفت: «لعيا دخترى در كوچه‌‏مان»
گفت: «لعيا را وِلِش! با من بمان!
دست رد بر سينه‏‌ام - زيبا! - مزن!
تا تو هستى، من برم دنبال زن؟»
گفت: «يا شيخ‌‏المشايخ! راهِ راست!
وضع هشت‏‌الهفت تو بس دلگزاست:
جمله اجدادِ تو عمامه به سر
بعد، تو دنبال هر خوشگل‏‌پسر؟
رو به ليلا كن، فرنگيس و پرى‏
لاس با من مى‏‌زنى؟ خيلى خرى!
دست در برق و جلاى سيب زن!
لاس با پستان خوش‏‌تركيب زن!
باغ زن را جستجو بسيار كن!
سير در هموار و ناهموار كن‏
اسب شهوت بر فراز قلّه ران‏
در حضيضِ(۳) بين پستان‏‌ها بمان‏
پس هوسبازانه اندر بطن شو!
از حواشى بگذر و در متن شو:
پيچ خود در مهره‌‏اش بنما تو جا
در غلافش تيغ خود پنهان نما
در غلافش آنچنان بگذار تيغ‏
تا زند از فرط كيف و درد جيغ!
گاه در كوپايه، گه در اوج باش‏
كف به لب در جزر و مد چون موج باش‏
بعد در تكميل كار خويشتن‏
آب هستى را فشان در بطن زن‏
رو رها كن شيوه‌‏ى طاغوت را
ترك كن آئين قوم لوط را
روى خود - بى‏‌چشم و رو! - بنما تو كم!
من در اين سن، جاى فرزند توام!
من گمان دارم تو سر تا پا خُلى!
ليلى‏‌ات در خانه و ورژن، قُلى؟!
دست نَحست را بكش، اى مردِ بد!
بچّه دارى تو - خدا مرگت دهد! -»
گفت: «ورژن خان! كلامت تازه است‏
ليك گوش من در و دروازه است‏
سال‌ها با عشق ورژن راضيم‏
غافل از آدابِ دختربازيم‏
عشق امْرَد سهل‌‏تر از دختر است‏
درصد رسوايى‌‏اش هم كمتر است»
***
گفت ورژن: «خب! بگو يا شيخنا!
رفته‏‌اى هرگز به اِنْدِ ماجرا؟»
هيچ آيا ساقه‏‌ى افراشته،
كرده‌‏اى در خاك ورژن كاشته؟
گفت: «من؟ هرگز! زبانت را بگز!
مى‌‏برم تنها ز چشمان تو حظ!»
گفت: «رو با فردِ ديگر ياوه باف‏
زود شمشير ريا را كن غلاف‏
پيش من بى‌‏رنگ باشد اين حنا
تا الف گويى، روم تا حرف يا!
خوب مى‌‏دانم كه دردت چيست؟ هان!
تو خوراكت ران و فيمابين آن!
يا برادر! ورژنى تورش نكن‏
يا تَه شهنامه سانسورش نكن‏
يا تو زُل در قعر چشمانم نزن‏
يا مكن افراشتن بى‌‏كاشتن‏
يا مرو با فيلبان بر يك سَبيل‏
يا بياور خانه‌‏اى در خوردِ فيل‏
مرد باش و بانگ زن بر خاص و عام:
بچّه‌‏بازم من در اين دنيا! تمام!
روز محشر همسفر با قوم لوط
مى‏‌روم در قعر دوزخ با سه سوت!»

۱۱ و ۱۲ و ۱۳ اردیبهشت ۸۱ و ۸۲/۳/۱۵

پاورقى:
۱.
حرارتِ‏
۲. قرار ملاقات عاشقانه
۳. پستى و گودى


برچسب‌ها: روابط ورژنی, مجید افشار, تاکندی, حسن اعرابی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۸۴ساعت 22:27  توسط شیخ 02537832100  | 
به نام خدا. به دلايلی چند در وبلاگهای خاصی با گرايشهای ويژه متمرکز شده ام و با نام مستعاری که شايد بعدها عنوان کنم، مشغول فعاليت و مديريت يک وبلاگ هستم. شايد برخی دوستان شيطان، آنجا را از طريق سرچ يا طرق ديگر پيدا کنند. ولی به هر حال در آنجا هستم و خيلی هم خوش ميگذرد و مسائل درونی خاصی که امکان گفتنش در اينجا نيست، به خوبی در آنجا قابل طرح است. بنابر اين فعلا و تا اطلاع ثانوی در اينجا نخواهم آمد و وبلاگ را هم حذف نمی کنم. خدانگهدار!
 |+| نوشته شده در  جمعه بیستم آبان ۱۳۸۴ساعت 22:26  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب وبلاگ حذف‌شدهء صورتباز www.sooratbaz.blogfa.com

پست‏ها و نظرات مربوط به آبان ۸۴
http://www.4shared.com/file/aldjUXcw/sooratbaz_8408.html
 |+| نوشته شده در  یکشنبه یکم آبان ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
 http://magbook.persiangig.com/seda/840701_ba%20fahimi%20v%20vahid_abooata.mp3
 غزل: حافظ / تصنیف: اشکم‌ دونه‌دونه (آهنگساز: عباس شاپوری، تقلید پوران) / محل اجرا: انجمن موسیقی قم

 


برچسب‌ها: حافظ, قم, سه‌تار, محسن فهیمی
 |+| نوشته شده در  جمعه یکم مهر ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
خلق اثر هنرى درجه‏ى دو به اضافه‏ى گنده‏گوزى مساوى است با خلق اثر هنرى‏
درجه‏ى يك!

لزومى ندارد خودتان را براى خلق اثر هنرى درجه‏ى يك به تعب بيندازيد و طى راه‏
پرسنگلاخ عرقريزى روح را به خود هموار كنيد. اگر خطّاط هستيد، به اندك زحمتى اثر
هنرى درجه‏ى دو بيافرينيد; ولى با گنده‏گوزى، حريمى دور آن بكشيد كه افراد، آنگونه بدان‏
نزديك شوند كه انگار دارند به اثر هنرى درجه‏ى يكِ پيكاسويى نزديك مى‏شوند. مثل‏
برخى خطّاطان ساكت و صامت تاريخ نباشيد! سر در لاك خلق اثر هنرى ناب، فرو نبريد و
اگر روزى اثرتان را در نمايشگاه مى‏گذارند و دوستان و رقبا و همتايان و مردم عادى جمعند،
اينطور نباشد كه مثل غريبه‏ها و مادرمرده‏ها گوشه‏اى بخزيد و دلتان خوش باشد كه من به‏
قدر كافى در هنگام خلق اثر، جان كنده‏ام و از حالا به بعد، ديگر خود اثر بايد مدافع و مبلّغ‏
خود باشد. مطمئن باشيد با اين كار، اُت مى‏شويد و تره برايتان خورد نمى‏كنند و از دور
حذف مى‏شويد. روز افتتاح نمايشگاه، هيچوقت كنار ديوار نرويد و خجول و سر به پايين‏
كز نكنيد. هميشه تُخس و پررو و هاپارتى و طالب دوقورت‏ونيم، در وسط گود، جلوه كنيد.
با چشمان وق‏زده و بى‏حيا زل بزنيد در چشم ديگران و گربه را دم حجله بكشيد و پيام تيغ‏
چشمانتان حتّى به محترم‏ترين بازديدكنندگان اين باشد كه اگر در مورد من و اثر هنرى‏ام‏
دست از پا خطا كنى، خشتكت را مى‏كشم پايين، پدرسگ مادربخطا! وقتى به اين خوبى،
رذل باشيد، ديگر لازم نيست خودتان را جر بدهيد براى اينكه ميرعماد شويد. همه‏ى‏
هنرمندان درجه‏ى يك تاريخ، يك جورايى خرند! اين همه سختگيرى و از جان‏مايه‏گذاشتن‏
براى چه؟ از بس اين بدبخت‏ها دودچراغ به حلق خود مى‏دادند كه نمى‏توانستند همان حلق‏
را براى گنده‏گويى در مورد اثرهنرى‏شان به كار بيندازند و اين يعنى بدترين نوع خودآزارى!
نه الان دل و دماغ آن است كه توى تذهيب‏كار بخواهى با قلم موى دُم‏گربه‏اى كه با چشم به‏
سختى ديده مى‏شود، مينياتور ظريف كه با ذرّه‏بين، دقايق و ظرائفش پيداست، ترسيم كنى و
نه اصولاً اين كار لازم است. برو بگير بخواب و عيش و عشرتت را بكن و «تنگه‏ى‏
ساواشى»ات را برو و دم‏دماى يك مناسبت ملّى/سياسى، مثل نمايشگاه دهه‏ى فجر،
سراسبى، رنگى بر بوم بمال و مركّبى بر كاغذ بدوان و قاب بگير و بگذار نمايشگاه; منتها آن‏
اثر كم‏مايه و به‏مفت‏گرانت را نگذار به امان خدا! خودت هم راه بيفت برو بغل دست كارت‏
بايست. و هر كس خواست به كار تو چپ نگاه كند، محيط را با هوچى‏گرى، گل‏آلود كن!
تريبون را بى‏صاحب رها نكن تا مردم ياد مطالباتشان بيفتند و فيلشان ياد هندوستان كند و
بخواهند به بوته‏ى نقدت بكشند. فى‏الفور تريبون را به‏دست بگير و نقدِ نكرده‏ى آنان را به‏
گند بكش و بگو:
آقاى عزيزى كه در هزارتوى انديشه‏ات، فكر پليد نقد اثر خوشنويسى من دارد خلجان‏
مى‏كند! مى‏روى گم شوى يا يك تل همينجا بهت بنشينم؟ اتصال كشيده‏ى سين به حرف‏
بعدش، طبق آنچه در قديميترين نسخه‏ى كتاب «الخط و الربط» كه در هندوستان به نام‏
«الخط و النشان» به چاپ رسيده، سيزده جور است يابوعلفى! بايد بفرماييد كدامش مد نظر
شماست تا بعد برسيم به اينكه من خراب نوشته‏ام يا خوب. اصلاً بفرماييد ببينم شما چقدر با
اصطلاحات اين فن شريف، آشناييد كه به قلمگذارى من نگاه بد مى‏اندازيد؟ من خودم‏
موقع نوشتن هاى دوچشم، ديتيلى از «خُصيت‏الحمار» را در ذهن دارم و نه «داشّاق يابو» را؟
شما اوّل برو شاگردى كن بعد بيا ياد مطالبات شهروندى‏ات بيفت!
خلاصه با اين شيوه صحبت‏كردن كه با صوت وحشى و ناصاف و لشگر خنده‏اى شما ادا
مى‏شود، كارى كنيد كه ملّت، ماست‏ها را كيسه كنند و لجام‏گسيخته هنرمند درجه‏ى هشتى‏
مثل شما را سكّه‏ى يك پول نكنند. برحذر باشيد از اينكه اثر هنرى‏تان، مدام در معرض‏
داورى و نقد بوگندوها باشد. هميشه بيننده را مجبور به تحسين يا دست كم سكوت كنيد.
آتمسفرى دور اثرتان به‏وجود بياوريد كه اگر هم انتقادى به اثرتان دارد، خفقان بگيرد; جيك‏
نزند و بداند كه اگر دم برآورد، با داشّاق‏الحمار شما طرف است.

 

 |+| نوشته شده در  جمعه یازدهم شهریور ۱۳۸۴ساعت 11:42  توسط شیخ 02537832100  | 
 از اساس، منكر معجزه شويد؛ ولى براى خودتان كرامت‏هاى دروغ بسازيد!
 اگر چون لشگر خنده‏ايد كه كلاهتان را هم اگر باد به مسجد بيندازد، با نى بلندى چيزى‏
خارج مى‏كنيد تا پايتان به مسجد باز نشود، بسا كه به دعوت يك بازارى آشنا، ناچار شويد
در مجلس روضه‏اى شركت جوييد.
شايد محمود حبيب‏اللّهى به محفل ذكر مصيبت در نگارستان عروس قلم - واقع در كوچه‏ى كاظمى قم - دعوتتان كند و قيد كند: «با صرف شام» و شما به‏خاطر پاره‏اى قيودات، ناچار شويد روضه‏خوانى امير احمدى را تحمّل كنيد و پاى‏ منبر واعظى كه پيچش عمامه‏اش به دل‏پيچه‏تان مى‏اندازد، بنشيند. در اين حال وقتى منبرى، دارد از كارد ناكامرواى ابراهيم مى‏گويد و كام نابريده‏ى اسماعيل، مى‏توانيد آهسته بزنيد به‏ زانوى «شيخك» - همكار خوشنويستان كه شريك مطايبات شماست و اينك بغل دستتان‏
نشسته - و بگوييد كه اين دروغ و دول‏ها را چرا اين جماعت - كه تو هم جزوشانى - تمام‏
نمى‏كنند؟ و بى‏آنكه منتظر جواب شيخك - كه به حالت گريه دستش را چتر ديدگان‏
بارانى‏اش كرده - بمانيد، خودتان دليل بياوريد كه نانتان در روغن اين دروغ‏هاست.
با اينكه‏ اينجا و اينسان در كُل معجزه را نفى و طرد كرده‏ايد، از رو نرويد و چند ماه بعد براى خودتان‏
كرامت، جفت و جور كنيد. وقتى كه در جلسه‏ى هفتگى دعاى توسّل انجمن خوشنويسان‏
در باب دعا و تضرّع و امور غيبى و وحيانى صحبت مى‏شود، با آنكه ساعتى نيست از سفره‏ى‏
لاس در كلاس خط با يك لشِ مهوش فارغ شده‏ايد، بگوييد:
«من نمى‏خواستم اين خاطره را كه بوى تعريف از خود دارد، بگويم; ولى مى‏گويم تا
دوستان در اين جلسه‏ى ذكر، منقلب شوند و دلشان بشكند; التماس دعا! آقاى على بخشى‏
عزيز! مركّبى كه سفارش ساختش را به مركّب‏ساز معروف: رضائى دادى و يك شيشه‏ى‏
كوچكش را از باب هديه برايم آوردى، آب انداخته. ديشب اين مركّب جاندار شده و به‏
خواب من آمده بود; مقابل منزلم. گفتم: چرا دولابت راه افتاده؟ مركّب، در حالى كه‏
سياهى‏اش به زحمت از سياهى شبِ زنبيل‏آباد قابل تشخيص بود، گفت: ظرف اصلى من در
دست على بخشى خطاط است. ما يك گالُن بوديم كه از زنجان آمديم قم. قرار بود به مصرف‏
كتابت قرآن برسيم. همتايان من همگى بختيار شدند و به زور پنجه‏ى على بخشى، بر كاغذ
كتابت وحى نشستند و من بخت‏برگشته از قافله عقب ماندم. اين خوشنويس مرا از گالن‏
خالى كرد و ريخت در ظرف كوچكى و با خودش آورد به منزل توى لشگر خنده. آمده بود
بازديدت وقتى از سفر به «تنگه‏ى ساواشى» برگشته بودى و تو مرا براى نگارش يك غزل‏
عاشقانه از نوع زمينى به سرايندگى هوشنگ ابتهاج بكار بردى كه هديه كنى به يكى از
هنرجويان نرم‏تن و پرى‏پيكرت از همان جنس مهوش و اندكى لش! و من آبم آمد! گريستم;
وقتى ديدم به مصرف كتابت قرآن نرسيده‏ام. مى‏بينيد آقايان معجزه‏ى قرآن را؟ مركّب، در
خواب من مى‏گريد!»
بعد كه اين را گفتيد، حال عرفانى به خود بگيريد. نفس عميقى كه عمق كلامتان را نشان‏
دهد، بكشيد و با صداى بلند بگوييد:
«اينهمه بزرگى را از بزرگى تو دارم اى الله!»
دقيقاً جمله را به همين صورت بگوييد تا كسى به بزرگى‏تان دست نزند!

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه نهم شهریور ۱۳۸۴ساعت 13:19  توسط شیخ 02537832100  | 
درس سوم:
 چشمتان را براى ديدن آن يك عيب كليدى تمام آثار هنرى بزرگ، تقويت كنيد!
 فايده‏ى اين كار اين است كه مسلّح به ابزارى خواهيد بود كه در كمترين زمان ممكن و با صرف كمترين هزينه مى‏توانيد تمام آثار هنرى بزرگ و كوچك و صاحبان آنها را تحقير كنيد. هنرمندى كه عيبجو نباشد، ناكامل است. اينكه فقط سرتان در لاك خودتان باشد و مينياتور بكشيد يا قطعه‏ى موسيقى تصنيف كنيد، كافى نيست و موجب ترقّى نمى‏شود. بايد اين هنر را داشته باشيد كه به طور همزمان، از قدر و منزلت همتايان و رقيبانتان بكاهيد. ساعتى بعد از اينكه يك قطعه خط نستعليق ناب خلق كرديد، به يك قطعه‏خط استاد اميرخانى گير دهيد. به رغم آنچه در عالم هنر گفته‏اند، سر در لاك انزوا نداشته باشيد و تنها به خلق اثر هنرى فكر نكنيد. سرتان را نيندازيد پايين! گردن مبارك درد مى‏گيرد. براى رفع خستگى هم كه شده سرتان را بالا بگيريد و سر در يقه‏ى اين و آن كنيد و ببينيد استاد عبدالرّضايى و استاد موحد جديداً چه تابلويى نوشته‏اند. هميشه يا به جنس مركّبى كه استفاده كرده‏اند، مى‏توان پيله كرد يا به مضمونى كه برگزيده‏اند. آنوقت براى نقد و هجو و دست‏انداختن دوستان و هماتايانتان هميشه راه كوتاه را انتخاب كنيد. بدانيد كه در هر اثر هنرى - حتّى بزرگ و متعلّق به بزرگان عالم هنر - دست كم يك عيب كليدى و اساسى وجود دارد. اگر چشمانتان را آنقدر تمرين داده باشيد كه بتوانيد آن يك عيب را در كوتاهترين زمان، بيابيد، ديگر به خصوص در جمع، مجبور نيستيد مجذوب عظمت بزرگان و آثارشان شويد و خودتان را باخت دهيد. بلكه به راحتى خواهيد توانست چشم بر همان يك عيب زوم كنيد و آن اثر هنرى را لجن‏مال فرماييد. گرچه از لشگر خنده اين رفتار را بيشتر در خصوص آثار هنرى در زمينه‏ى خوشنويسى ديده‏ايم؛ ولى در خصوص تمام هنرها و تمام هنرمندان حتّى درجه‏ى دو و سه صادق است. همانند لشگر خنده اگر قطعه‏خطى از شيخك را ديديد، هرگز اين قطعه‏خط را با آثار قبلتر و دون‏پايه‏تر شيخك به مقايسه ننشينيد تا مجبور به تحسين باشيد؛ بلكه در يك نگاه، آن يك عيب كليدى را بيابيد و بر آن انگشت ابهام و اشكال نهيد. تازه وقتى آن عيب را يافتيد، نوع بيان عيب در جمع هم بسيار مهم است. هرگز نگوييد: «آقاى شيخك! دست مريزاد. ولى سعى كنيد سر عين را كوچك بنويسيد!» بلكه بگوييد: «آقاى اميرخانى سر عين‏هايش را به اين خرابى نمى‏نويسد!»
 
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم شهریور ۱۳۸۴ساعت 13:25  توسط شیخ 02537832100  | 

درس دوم:
در باب يك موضوع و يك شخصيّت، حرف‏‌ها، تحليل‏‌ها و ضرب‏‌المثل‏هاى‏ متضاد جور كنيد; تا در تمام مجامع، حرف براى گفتن داشته باشيد.
به اقتضاى صفاى كودكانه، تصوّر اوليّۀ ما اين بود كه بهتر اين است كه در زندگى صادق باشيم؛ طىّ يك اقدام دوتلاشه! اوّل به حق برسيم و بعد، از آن‏ دفاع كنيم. با «لشگرخنده» كه آشنا شديم، ديديم كه عجبا كه اين خبرها هم‏ نيست. لشگر بر اين باور است كه مگر سرمان را خر گزيده كه سرى را كه درد نمى‏‌كند، دستمال ببنديم و در مورد چيزهاى نالازم تلاش كنيم؛ آنهم براى‏ رسيدن به حقّى كه دگم است و غيور. مى‏‌دانيد كه حق مى‏‌گويد: من و تنها من و باطل نه! تازه اگر هم به حق رسيده‏‌ايم، چه لزومى دارد براى به كرسى‌‏نشاندنش‏ يقه جر دهيم؟ (يقه‏ى خود يا ديگرى منظور است.) اين وضعيّت ادامه داشت‏ و ما هميشه مدافع حقايقى بوديم كه بهشان مى‏‌رسيديم. در سياست از امام‏ خمينى حمايت مى‏كرديم و كوتاه هم نمى‏آمديم. در جلسات خانوادگى و دوستانه هميشه در كفّه‏اى قرار مى‏گرفتيم كه حامى امام باشد. چقدر بابت اين‏ كار با پسردايى و عموزاده بحث و جدل كرديم و آخر كار نه ما به زمره‏ى ايشان‏ درآمديم و نه آنها به جرگه‏ى ما پيوستند. در باب موسيقى از شجريان دفاع‏ كرديم. خواننده‏‌هاى پاپ‏‌خوان را دست انداختيم و طرفداران صداى آنها را به‏ باد سخره گرفتيم و با خودمان بد كرديم. خيال مى‏كرديم همه همينجورند و با چماق حق‏جويى توى سر باطل مى‏كوبند و آخر كار، يك حق را بر نعش‏ باطل‏هاى بسيار، علم مى‏كنند. خيال مى‏كردم همه مثل ما هستند. تا اينكه در قم‏ با «لشگر خنده» برخورديم و اين آدم در رشتۀ خطاطى و خوشنويس درسى‏ به ما داد كه در همۀ رشته‏‌ها كاربرد داشت. درس بزرگش اين بود كه براى‏ نمونه مشتى كلمه و جمله و استدلال و صغرى، كبرى رديف كرده بود در تعريف و تمجيد از استاد غلامحسين اميرخانى؛ استاد شهير و معاصر و هنوز در قيد حيات رشتۀ خوشنويسى. جملاتى دال بر مفتون‏‌بودن ايشان نسبت‏ به اين استاد خط و اينكه او نقطه‏‌عطفى در تاريخ خوشنويسى ايران است و خطوطش را بايد فتوكپى كرد و داشت و نگريست و مشق كرد و از ريزه‏‌كارى‏هايش در قلم‏‌گذارى و مركّب‏‌بردارى و انتخاب شعر و غيره و غيره‏ آموخت. مى‏‌گفت كه مغزِ نغز خطّ اميرخانى، همان سبك و شيوه‏ى ميرعماد است و او لعابى و پوسته‏اى بر آن كشيده است كه اين پوسته است كه به نام‏ شيوۀ اميرخانى معروف است؛ وگرنه بن‏مايۀ هنر او از اساتيد طراز اوّل‏ صفوى و قاجارى است. اين از يك سو. از ديگر سو همين لشگر خنده،
مجموعه‏اى از استدلال‏ها را آماده داشت در اينكه اميرخانى خط را خراب كرد و در مواردى به گند كشيد و چقدر بعضى حركاتش را بد مى‏نويسد و مثلا اينكه اين پوستر، بدترين كار اميرخانى است و از اين خرابتر نمى‏شود. اين دو مجموعه استدلال در دو جا كاربرد دارد. هر جا لشگر خنده برمى‏خورد به‏ كسانى كه با آنها خورده‏حساب دارد; يا قصد انتقاد از آنها يا تكّه‏‌پرانى به آنها را دارد؛ اگر پيرو شيوۀ اميرخانى باشند، با كوبيدن اميرخانى و بزرگ‏كردن نقاط ضعف كار هنرى او، افراد مزبور را سكّۀ يك پول مى‏كند. و اگر طرف‏ حسابش مخالفان اميرخانى باشد، دم از قوّت‏هاى اميرخانى مى‏زند و باز پيروز ميدان است. ديگر امروز در حيطۀ خوشنويسى قم، كسى شك ندارد كه‏ حسن اعرابى با آقاى احمد عبدالرّضايى (معروف به حاجى) و استاد موحّد در دو جبهه‏اند و حتّى اگر بر سر سفرۀ اُلويۀ على معماريان بنشينند و با هم‏ بگوبخند داشته باشند، رقيب همند. عبدالرّضايى (بجز چند مورد) شهره در مخالفت با اميرخانى است و لشگر خنده هر جا كه به دندۀ مخالفت با عبدالرّضايى (و البتّه اغلب در پشت سر او) مى‏افتد، از مُحسّنات كار اميرخانى‏ مى‏گويد و اينكه او آفاق خوشنويسى ايران را درنورديده و اين جماعت قمى‏ خطّشان از عوارضى اتوبان قم - تهران آنورتر نمى‏رود و دلشان به همين چند شاگرد سينه‏‌چاكشان كه حاجى، حاجى مى‏كنند خوش است. و هر جا كه اين‏ جناب لشگر در حضور عبدالرّضايى است (كه معمولا غلاف مى‏كند) به‏ دنده‏ى تكّه‏پرانى به شيخك مى‏افتد، از اميرخانى بد مى‏گويد كه نمونه‏‌اش را در شب دعاى توسّل خوشنويسان در منزل شيخك در مرداد امسال ديدند و ديديم كه شيخك اسلايدهايى را بر پرده نشان داد. پوسترى از اميرخانى با مضمون «نقش پاى رفتگان هموار سازد راه را» وقتى در پاركينگ تاريك و 55 مترى شيخك بر پرده نقش بست، لشگر خنده گفت: چقدر بد نوشته اين خط را! اين چه «ر» نوشتنى است؟! اه‌‏اه‏‌اه!


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم, شجریان, امیرخانی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۸۴ساعت 11:16  توسط شیخ 02537832100  | 

درس اول: اگر در باب سفيدبودن ماست، كنفرانس داديد، عيبى ندارد كه موقع رانندگی، از سياهيش دفاع كنيد!
شب چهارشنبۀ هفتۀ قبل، نشست شبانه‌‏اى داشتيم در جمع دوستان‏ هنرمند قمى. همه بودند؛ الاّ على بخشى كه بسترى است در بيمارستان‏ خاتم‌‏الأنبياى تهران. رباط پايش در خلال يك مسابقه‏ى فوتبال در ايّام‏
نوجوانى، كشيدگى پيدا كرده و به تازگى رضايت داده به عمل‏كردن. «لشگر خنده» از غياب «بخشى» - بانى جلسۀ هفتگى خوشنويسان - سود برد و گفت: «ميثم سلطانى! هنوز - پسر! - دارى هِى مى‏‌رى تهران براى آزمايش خون‏ و ادرار و پول بى‌‏زبانت را مى‏ريزى به حلق گشادِ اين دكترهاى نفهم؟ تو ديگر چه خرى هستى! زرنگ باش خاك ‏تو سر! بچّه‏‌ها! به همه‌‏تان هستم. نمى‏دانم‏ چه مرگتان است؟ بابا بايد دختر توى دست و بالتان باشد. حال و حول با اين‏ نرم‏تنان علاجتان مى‏كند به خدا و به اندازۀ صد تا قرص آرامش‏‌بخش كارآيى‏ دارد! قهقهه‏ى نعره‌‏گون مرا مى‏بينيد؟ مى‏دانيد از كجا مى‏آيد؟ من خودم‏ عروس و داماد دارم; ولى هميشه كنار دستم چند تا از اين واليوم‏ها دارم. امشب‏ وقت دعا گذشت و بايد برويم؛ ولى سعى كنيد يك كارى بكنيد و اينقدر يالقوز نمانيد؛ آنوقت هى يا وجيهاً عندالله بگوييد!»
از جلسه خارج شديم و هر كس به راهى رفت. كنار لشگر نشستم كه داشت‏ رانندگى مى‏كرد. از خيابان «دورشهر قم» مى‏رفتيم كه يهو يك ماشين سفيد از عقب سبقت گرفت. براى لحظاتى دو پرايد، شانه به شانۀ هم شدند. شيشۀ ماشين پايين بود. موسيقى تندى از پنجرۀ باز ماشين از كنار يك دختر ترگل‏ و ورگل و نشسته در كنار دست پسر جوان راننده، گذشت و آمد داخل ماشين‏ ما. لشگر چشم‏‌غرّه‌‏اى رفت و با عصبانيّت و تنفّر، شيشۀ ماشينش را داد بالا و ضبط ماشينش را روشن و تا آخر زيادش كرد و زير لب خطاب به رانندۀ پرايد كه ديگر رد شده بود، گفت:
«مرتيكۀ پدرسوخته! با اين چيزى كه كنار دستت نشانده‌‏اى، بايد هم اين‏ كارها را بكنى!» و پا بر پدال گاز فشرد. انديشيدم:
«جوان‏ها بايد در جوانى مراقب باشند؛ بد رانندگى نكنند و بد فوتبال بازى‏ نكنند.»


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم, میثم سلطانی, علیرضا بخشی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 5:20  توسط شیخ 02537832100  | 

84/5/13
شب‌‏ها اغلب تا 3 و 4 بيدارم. يا خط مى‌‏نويسم يا مطلب ويرايش‏ مى‏كنم براى مركز اسناد انقلاب اسلامى قم و يك پاركينگ 55 مترى را با سقفى‏ كه سرم به آن گير نمى‏كند، اختصاص داده‏ام به آرشيو كتاب‏ها، مجلاّت و نوارهاى صوتى و تصويرى‏ام. روزها تا حدود ظهر روى تختى كه در همين‏ پاركينگ تعبيه كرده‏ام، مى‏خوابم و در دومترى يك كولر دستى كه آبش را با شلنگ از شير آب شهر تأمين مى‏كنم. خيلى دلم مى‏خواهد در تمام زمينه‏ها كم‏ كار كنم و زياد نتيجه بگيرم. در خوشنويسى و در آواز و رشته‏هاى ديگرى كه‏ دنبال مى‏كنم، دنبال ميانبرها هستم. به جاى تمرين وقت‏گير خط و تكرار مثلا يك حرف نون يا يك كشيده‏ى سين به تعداد زياد، براى اينكه  دستم گرم شود و به روح كلمه برسم و صاف‏نويس شوم و جنون نگارش سياه‏مشق كه آخرش‏ هم بايد دور ريخت، مستقيم مى‏روى روى پاكنويس و تلاش مى‏كنم با نوشتن‏ دقيق و تيغ‏كارى بعد از نگارش، حاصل كار، استادانه جلوه كند كه بعضاً همينطور هم مى‏شود و مى‏گويند پخته مى‏نويسى; در عين حال هنوز پديده‏ نشده‏ام و حادثه نيافريده‏ام. ديشب كه وبلاگ را باز كردم، ديدم «فرشته» - خواهرزاده‏ام - برايم كامنت گذاشته. معمولا فاميل‏ها را دست كم مى‏گيرم و چون از اوّل با آنها بوده‏ايم و از حالت قنداق‏پيچشان هم عكس دارم (و خودم‏
گرفته‏ام) و در جريان رشد و نموشان بوده‏ام، آنها را در محاسبه نمى‏آورم و براى نخبگى و نبوغشان حساب نمى‏گشايم و هميشه فرضم بر اين است كه‏ من سرترم. اگر هم بگشايم، زياد جدّى‏شان نمى‏گيرم. ولى آنها مثل هر انسان‏ ديگر بسا كه مستعد باشند و بسا كه مستعدتر از من و اين فرشته خانم را بايد ديد كه از كدام‏هاست. برادرش مهدى هم از همان‏هاست و برادر بزرگترش‏ جواد هم و بسا كه برادر كوچكترش مصطفى هم. آنها يك كوچه آنسوتر از ما خانه دارند و نيز رايانه. ما مى‏نويسيم و آنها هم دارند مى‏نويسند. به‏خصوص‏ در عصر اينترنت، نويسندگى ديگر در تيول ما نيست.


برچسب‌ها: فرشته مرادی, قم
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 13:43  توسط شیخ 02537832100  | 

هواى قم گرم است؛ ولى نه غيرتحمّل و من امروز تدريس خوشنويسى‏ داشتم در انجمن خوشنويسان قم و بعدش به اتّفاق حسن اعرابى (لشگر خنده) رفتيم به دو طبقه پايين‏تر و سر زديم به انجمن موسيقى قم كه شايد در اين اينترنت كسى باورش نشود قم چنين انجمنى را هم داراست. آنجا امير زينلى بود در پشت ميز رياست انجمن و داود چاووشى - استاد آواز بنده‏ - كه مدرّس خطّاطى هم هست؛ همزمان با شيفت كارى من... نيز حسین نوروزیان و مرتضى آرميده كه چهره و لهجه‌‏اش به دلم ننشست: خيلى قمى و پايين‌‏محلّه‌‏اى بود؛ امّا تصنيف‏‌خوانى‌‏اش چرا. آرمیده تصنيفى را كه مدّعى بود مرضيه خوانده برايمان خواند و حسن اعرابى سرش را تكان مى‏‌داد و به‌‏به‏ مى‌‏گفت. نوروزيان اوّلش گفت درست نمى‏‌خوانى و بعدش مجاب شد. شعر تصنيف اين بود:
«دل از دستم رفته برون / زان دم که تو را ديدم
عشقم دارد رنگ جنون / زان دم که تو را ديدم
شعله به جان گران زده‌ام / قيد خود و دگران زده‌ام / زان دم که تو را ديدم
دست رد از غم تو به سر / اين خوشی گذران زده‌ام / زان دم که تو را ديدم
تو پريرو با چشمت فتنه به پا کردی
تو اسيرم در دام رنج و بلا کردی
چو نهان شوی از نظرم / همه جا به تو می‌نگرم
ز جهان همه بيخبرم / اي فتنه چه‌ها ديدم / زان دم که تو را ديدم
عشق تو آتش از نو بر جان من زد / برقي سوزان بر سر و سامان من زد
واي از چشم رهزن تو / خون من بر گردن تو / زين آشنايی
اشک من آمد به سخن / کمتر کن با اين دل من / بي‌اعتنايی»

اين تصنيف را بنده با صدای حمیدرضا نوربخش hamidreza noorbakhsh در آرشيوم دارم و حدود سال ۷۳ كاظم عابدينى مطلق در اختيارم گذاشت، در وقتى كه به قزوين آمده بود كه به شمال برويم و ما آن وقت‏ها مقيم آن شهر بوديم. تصنیف در مرداد ۷۰ در قم اجرا شده و با نی حسین نوروزيان و سه‌تار خاوری و ضرب محسنیان و در منزل محمد احمدی از اهالی تئاتر.
                                                 برای شنیدن تصنیف مزبور تماس بگیرید: 09127499479
                                                                              t.me/qom44
حسین نوروزیان در ضمن نقل كرد:
يك بار نوربخش با حسين عليزاده در جايى بودند و شجريان هم بود و نوربخش كه خيلى سرخوش و سردماغ بود، با حسين‏ عليزاده شروع كردند به زدن و خواندن و نوربخش شعر «ماشين‏ مشدى‏‌ممدلى» را خواند. شجريان هم گوش مى‌‏داده. بعد از اينكه‏ مسخره‌‏بازى تمام مى‏‌شود، شجريان مى‏گويد:
حالا گوش كنيد!
بعد اجراى آنها را كه با ضبط كوچك و مخفی‌اش ضبط كرده بود، برايشان پخش و شرمنده‏‌شان‏ كرد و قريب به اين مضمون گفته بود كه تا شما باشيد ديگر از اين كارها نكنيد!
خداحافظى كرديم و با پرايد حسن اعرابى رفتيم منزل على رضائيان‏ خوشنويس براى جلسۀ هفتگى. چاووشى هم بود و نيز حسين ميرزايى‏ بازرس فعّال انجمن خوشنويسان قم كه مدّعى است كه اعرابى را او كلّه‏‌پا كرده. در جلسۀ مزبور از كيف خوشنويسى‏‌ام چند خط درآوردم‏ نشان دهم و تشويق بستانم. به‏‌نظر خودم كارهاى خوبى بود. يكى را ديشب نوشته‏‌ام از كتاب «نفحات‏‌الأنس» و به قلم ريز موسوم به «كتابت» (اینجا ببینیدش) و ديگرى شعرى از «صغير اصفهانى» كه:
«تا شدم از گردش چشم تو مست / پاى‏ زدم يكسره بر هر چه هست» (اینجا مشابهش را ببینید)
حسين ميرزايى كه به حسن اعرابى بايد كارد و چاقو باشند، كنار هم بودند. ميرزايى طبق معمول در حضور اعرابى با او شروع كرد پچ‏‌وپچ كردن و خنديدن؛ انگار حضور اعرابى و هم‌كلام‌‏شدن با او لذّت مى‏برد. معلوم است اينكه پشت سرش صفحه مى‏‌گذارد كه نمى‌‏دانم او خط بلد نيست بنويسد و هنرش و شخصيّتش اين مشكلات را دارد، در حضور او همه چیز رنگ مى‏‌بازد و برخورد ميرزايى منفعل‏ است. نوك دماغش چيده مى‏‌شود و جوّ غالب به‌‏دست‏ اعرابى است که تريبون‌‏دار و خط‌مشى‏‌دهنده به جلسه است... طبق معمول‏ برنامۀ تكّه‌‏پرانى به من هم به قوّت از سوى همه كس و هر كس به گونه‏‌اى‏ وجود دارد و خودم جورى برخورد كرده‌‏ام كه حتّى اگر بهترين خط را هم‏ بنويسم، رخنه‏‌هايى بر بدنۀ شخصيّتم كار گذاشته‏‌ام كه از آن طريق راحت‏ مى‏شود كار مرا جدّى نگرفت و زد به شوخى... حسين ميرزايى به لشگر خنده‏ كه كارهاى خوشنويسى مرا در دست داشت گفت:
اينشيخآنوختاكهميبايستخطكاركندقزوینمشغولدادنبودوحالاشروعكردهنوشتن!
و من هم سعى كردم بند را بيشتر آب دهم و خودزنى كنم كه حالا فايل تمپ‏ كامپيوتر مرا نديده‌‏اى چه خبر است آقاى اعرابى! و ميرزايى گفت كه‏ اينرفتهبادوربينديجيتالشازتخماشعكسگرفته و من خودزنى كردم كه‏ سى.دى‏اش كرده‏ام داده‏ام محمود ريحانى (مغازه‏دار پاساژ قدس قم كه لوازم‏ خوشنويسى مى‏فروشد) و در اين گيرودار آنچه مطرح نشد همان كتابت‌‏هاى‏ «نفحات‌‏الأنس» بود كه شهيد شد رفت پى كارش. به رغم اينكه از كلام ميرزايى‏ سرخگوش شده بودم و منفعل، سعى كردم وانمود كنم دين ندارم و حيا ندارم و هر چه بگويى، بدترش مى‏كنم و همان وضعيّتى امشب شد با حسين‏ ميرزايى كه با محمود لبّافان شده بود كه همين شوخى‏‌هاى افسارگسيخته هى‏ زياد شد و هى من خنديدم و يا خود را به خنده زدم و آخرش كشيد به‏ فحش خواهرمادر با لبّافان كه گزارشش در پرشينبلاگ رفت.
چند وقت پيش در خلال يك مكالمۀ تلفنى به حسين ميرزايى گفته بودم‏ كه در باكس‌‏هاى پنهان ذهنى‌‏ام كه هرگز رويش نمى‌‏كنم و لو نمى‌‏دهم، اين فكر خلجان مى‏كند كه كاشكسيبيايدبكندم كه از آن به بعد اين عنوان باكس ذهنى‏ خودش يك كدى شد بين من و حسين ميرزايى و امشب در جلسۀ دعاى‏ توسّل منزل على رضائيان برگشت گفت شيخ! ايشان (اعرابى) مى‏‌تواند آن‏ باكس ذهنى تو را عملى كند! فهميدم چه مى‏‌خواهد بگويد؛ اما خودم را زدم به اون راه. چون در آن لحظه جوابى نداشتم. كه اعرابى گفت: باكس چيه؟ و حسين‏ ميرزايى به حالت كسى كه برگ برنده‌‏اى در دست دارد كه اين خبر دست اول را كه تصوّرش اين بود كه من تنها به او در تلفن گفته‏‌ام و الآن مى‌‏تواند رو كند، رو كرد كه شيخ يك بار مى‏گفت در پستوى ذهنش اين وسوسه خلجان مى‏كند كه‏ بد نيست ببينيم چه مزّه‏‌اى دارد كهبدهيموخودماناگر خودتسليمى نمى‌‏كنيم، كاش شرايطى فراهم شود كه تحميلشودبهمان. و اعرابى يك لحظه تعجّب كرد و اگر مطلب در مورد كسى غير از من بود، بيشتر تعجّب مى‏‌كرد و بعد گفت:
«باور كن دروغ نگفته و اگر گفته دلم مى‏خواهد، بدان كه مى‏خواهد.»
امشب آقاى جليلى هم در جلسه بود. خطوط مرا گرفت كه نگاه كند. از پلاستيك درشان آورد و من گفتم: مواظب باش انگشت عرق‌دارت به خطّ زيرى نخورد. با حالت بدى خط مرا كه پشتش رو به سمت او و قسمت‏ نگارش‏‌يافته‌‏اش در معرض تماس انگشتش بود، انداخت روز زمين و نگاه‏ بدى هم به من كرد و به تماشاى ديگر خطوطم كه رويش به سمت او بود، شد. چيزی نگفتم و نداشتم كه بگويم. يكجور از كنارش گذشتم. اين صحنه را ميرزايى ديد. بعداً كه رفتم نزد اعرابى و ميرزايى نشستم، در جاى مناسب اين تير را از تركش درآورد كه با تو بايد مشابه همين برخوردى را كرد كه جليلى كرد!... چرا ميرزايى اين حرف را به من زد؟ من آن لحظه آيا نياز داشتم كه از سوى ميرزايى توبيخ شوم يا منكوب كه او با يادآورى آن لحظۀ‏ تلخ حركت زشت جليلى، مى‏‌خواست انتقامى از من بگيرد. الآن اگر اين‏ حرف‌‏ها را ميرزايى بخواند، شايد بگويد نه شيخ! مى‏‌دانى كه من دوستت دارم‏ و بارها گفته‌‏ام كه خطّاط خوبى هستى. براى من مهم نيست كه الاَّن يا يك روز ديگر ميرزايى قربان ‏صدقه‌‏ام برود يا برود پاساژ قدس به محمود ريحانى يا مرتضى حيدرزاده بگويد كه اين شيخ‏‌محمدى خيلى بااستعداد است يا در اين‏ يك سال خطش دارد متحول مى‏شود. (اين جملۀ آخرى را امشب هم به من‏ خصوصى كه شديم، گفت) مهم اين است كه چرا در آن لحظۀ بخصوص، حسين ميرزايى شيطان در جانش حلول كرد و آن لحظۀ تلخ كار دور از ادب‏ جليلى را به رخ من كشيد؟ البتّه من باز هم به جاى جواب، خودزنى كردم و گفت: من گوشم بايد در بچّه‌‏گى و در وقت و بي‌وقت كشيده مى‏‌شد و شلاّق‏ تنبيه بر بدنم مى‌‏نشست. اگر چنين مى‌‏شد، اينجورى نمى‏شدم و كارم درست‏ بود. نه استاد! (خطاب كردم به اعرابى كه حواسش جاى ديگر بود و سريع‏ گفت: نه همنيطور است!) بعد برگشت مصراع بى‏‌پير مرو تو در خرابات را خواند كه نشان مى‌‏داد آن عمق حرف مرا نگرفته و دارد حرف خودش را مى‏زند. به حسين ميرزايى آخر جلسه كه مى‏خواستم با رضائيان خداحافظى‏ كنم و با پرايد حسن اعرابى برگرديم منزل (حدود 5/11 شب) گفتم:
مى‏بينى كه‏ هر چى بگى من جلوتر مى‏روم و از رو نمى‌‏روم.


برچسب‌ها: حسین نوروزیان, امیر زینلی, حمیدرضا نوربخش, حسین میرزایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 11:24  توسط شیخ 02537832100  | 
استاد حميدرضا نوربخش - شاگرد برجسته‏ى استاد محمّدرضا شجريان -
به‏همراه نوازنده‏ى مطرح سه‏تار بهداد بابايى در ۳/۴/۸۴ يك كنسرت موسيقى‏
تاپ به‏صورت نيمه‏خصوصى داشتند كه به دلايلى نوار اين كنسرت در بازار
منتشر نخواهد شد. حقير كه در بين دوستان، معروف به كسى هستم كه هميشه‏
دستگاه ضبط صوتى به همراه دارم، اين اجرا را روى نوار كاست ضبط نمودم و
به تازگى در اختيار دوست گرامى و هنردوستم «محمود لبّافان» قرار دادم كه‏
نويزگيرى كنند و در اختيار هر كس كه صلاح مى‏دانند قرار دهند. طالبين‏
مى‏توانند براى تهيّه اين نوار ارزشمند با ایشان تماس بگيرند.

 

 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۸۴ساعت 17:14  توسط شیخ 02537832100  | 

دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سال‏هاست در جريان و پيگير سرنوشت من‏ است.
خسرو نشان زخم‌‏هايى را از عراقى‌‏ها روى گونه‌‏اش دارد. در ناحيۀ‏ گلويش جاى فرورفتگى التيام‏‌يافته‌‏اى مشاهده مى‌‏شود؛ در عمليّات‏ فتح‌‏المبين، گلوله‌‏اى كه از آن گلوله‏‌هاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; به‌‏طور گذرا از كنار تارهاى صوتى‌‏اش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونى‏هاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشته‏ام و ديده‏ام كه زود از كوره بدر نمى‏رود و شكيبايى‏‌اش را حتى در مقابل ارباب رجوع‌‏هاى پرتوقّع حفظ مى‏كند. مى‏گفت:
«من زياد خودم را صبور نمى‏دانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مى‏دانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مى‏گويند، حالتى است به يادگار مانده‏ از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مى‏شد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مى‏بيند، مى‏پرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مى‏شنود، مى‏گويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مى‏گم:
«تا؟» مى‏گويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مى‏گويم:
«چه هيزم ترى به تو فروخته‌‏ام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من‏ حرف مى‏زنى؟ قشنگ مى‏بينم دندان‏هايت را بر هم مى‏فشارى.» مى‏گويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مى‏خواهد؛ بيشتر از آنچه در شب‏هاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوب‏‌ها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم‏ تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه‏ كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگ‏‌كُشى» بهرام بيضايى مى‏‌آيم. قرار بود با آخرين‏ دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بى‏‌هم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:



نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
                                                   «حسين شيري» در آذر ۸۰

«اسم او را از كجا مى‏دونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مى‏كنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه‏ فكر مى‏كنى مهمترين حادثه‏ى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصه‏اى از داستان رابطه‏ام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كرده‏ام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى‏ كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام‏ نمى‏شدم و ناراحت نشى‏ها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مى‏كشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه‏ كه مياد دقّ‏الباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه‏ بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامه‏اى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه‏ با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه‏ بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مى‏تونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمه‏ى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مى‏زنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مى‏شوند! شانس بزرگى كه‏ در زندگى آورده‏اى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت‏ نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مى‏كنى، در مورد تو پياده مى‏كردند، آدم‏ مى‏شدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقى‏ها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقى‏ها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مى‏كنى و دسته‏گل به آب مى‏دهى كه هم آدم دلش مى‏خواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مى‏كنى كه آدم به‏ شك مى‏افتد كه لابد از قصد، خطا نكرده‏اى و ته دلت هيچ انگيزه‏اى براى‏ چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى‏ مواقع، هست! خب! داشتى مى‏گفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظى‏كردن، اومد خونه‏ى ما، دستش را گرفته بودم و مى‏خواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ‏ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بى‏خيالى تو را در مقابل خطايى كه‏ مرتكب شده‏اى، نشان مى‏دهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل‏ به آب مى‏دهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كرده‏اى، خيلى عادى - انگار كه ‏كارى نكرده‏اى - برخورد مى‏كنى. دست كم وقتى يك غلطى مى‏كنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت‏ را در گوشه‏ى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»


                                                                                                              12/12/80


برچسب‌ها: مجید افشار, حسین شیری, قم
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۸۴ساعت 9:44  توسط شیخ 02537832100  | 

ژيان‏پناه خانم سلام! بابت اينكه دست كم يك تن كه شما باشيد، سرانجام‏ كدهايم را باز كرديد و ادبيّاتم را گرفتيد، بايد به خودم تبريك بگويم. غافل بودم از اينكه نمى‏توانيد كامنت بگذاريد. بيشتر حمل بر بى‏خيالى‏ مى‏كردم و اينكه درگير درگيرى‏هاى خودتانيد.
بايد آرزومند روزى باشيم‏ كه اين سايت‏ها و وبلاگ‏ها سريع لود شوند و به آسانى بشود در آنها كامنت‏ گذاشت.
به خودم تبريك مى‏گويم كه بر زيبايى دوستم صحّه گذاشتيد. اين‏ مجيد افشار از آن ليورها (‏liver=جيگر!) بود كه مى‏شد با عكسش هم عشقبازى كرد; على‏الخصوص اگر لاورش دلنازكى باشد رضا شيخ‏محمّدى‏ نام. اينكه گفتم: «بود» براى اين است كه او به‏تعبير من يك «ورژن» بود; و خاصيّت اين «وراژنه!» (جمع ورژن!) اين است كه عوض مى‏شوند و بايد عوضشان كرد. به خوبى و كمال مجيد، ورژنى نيافتم; ولى مجيد را هم ديگر برنتافتم! (انگار ما هم يكپا خواجه عبدالله انصارى شده‏ايم با اين نثر مسجّع و
قافيه‏دارمان! اين بار بايد به مادر عزيزم كه مقيم قزوين است، تبريك بگويم‏ بابت اينكه اديبى به ادبا افزود و نبودم اگر او نبود!)
به هر تقدير در حال حاضر مجيد (يا همان صدراعظم وراژنه!) حضور فيزيکی در زندگی ما ندارد؛ ولی سی.دی‌ای دارم ۷۰۰ مگابايتی حاوی مکالماتم با اين لعبتک که بيشتر مربوط به سال اوج رابطه‌ی ورژنی ما - ۷۹ - است. اين سی.دی به رسم معهود در ميان ورژن‌بازان می‌بايست در اختيار ورژن بعدی قرار گيرد که همينطور هم شد و فعلاً در گاوصندوق حميد سعادتخواه است.
                                                                                          


                                          صدر اعظم وراژنه در ۲۱/۸/۷۹


 ‌‏


برچسب‌ها: مجید افشار, زینب ژیان‎‌پناه
 |+| نوشته شده در  شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 19:40  توسط شیخ 02537832100  | 

۷ تیر ۸۳. «لشكر خنده» ديشب خاطرۀ شنیدنی و دست اولی از جواهرى وجدى javaheri vajdi شاعر قمی نقل كرد. گفتنی است این شاعر عموى حميد جواهريان خودمان است که نوازندۀ تار و ساکن قم است و حقير ر.شیخ.م بارها با سازش آواز خوانده‌ام. لشگر خنده گفت:
نه که شعرا از قدیم با هم مراوده داشتند و به دیدار هم می‌رفتند، یک بار جواهری به دیدار مهرداد اوستا mehrdad avesta - شاعر معروف - می‌رود. طبعاً انتظار خوشرویی دارد؛ ولی می‌بیند دختر زیبایی نزد اوستاست و حس می‌کند انگار با حضور آن دختر، اوستا حواسش به بقیه نیست. شديداً به جواهری برمی‌خورد. قدری آنجا درنگ می‌کند و از لابلای صحبت‌ها می‌فهمد که نام دختر «ماندانا»ست و نزد اوستا می‌آید تا با فلسفۀ کانت آشنا شود. جواهری دو بیت فى‏‌البداهه می‌سراید و روى تكّه‏ كاغذی نوشته، دور از چشم اوستا لاى كتاب دختر می‌گذارد و خانه را ترک می‌کند.
ساعتی بعد اوستا به جواهری زنگ می‌زند و کلی فحش‌ و فضیحت بارش می‌کند که چیکار کردی مردک! دختر با قهر گذاشت رفت. جواهری هم گفته بود تا شما باشی یک مهمان حواست را پرت نکند و بقیه را فراموش کنی. شعر جواهری این بوده:
اى دختر نيك‏‌چهره جانْ قربانت / ‏قربان تو و نام خوش ماندانت!
ترسم كه اوستاى پدرسوخته زود / با فلسفۀ كانْت گذارد كانَت!
تا يك هفته اوستا به منزل «جواهرى» زنگ مى‏‌زده و به او فُحش مى‏‌داده است! دختر هم دیگر پایش را به آن خانه نمی‌گذارد.
عکس: از چپ: حميد جواهريان (تارنواز قمی) و خودم
ديشب هادى گل‏‌محمّدى در نگارخانۀ فرهنگ، به من و آقاى داود چاووشى كه از تدريس كلاس تابستانى خط در انجمن خوشنويسان فارغ‏ شده بوديم، توصيه مى‏كرد كه از «تندور آميخته با اُكسيدان» كه‏ رنگ‏موفروشى‏ها دارند، براى رنگ‏كردن موهايتان استفاده كنيد و زود تسليم نشانه‌های پيری نشويد. و افزود:
«امّا يكدست‏ سياه و «پركلاغى» هم موها را رنگ نکنيد!
بلكه حالت جوگندمى آن را حفظ کنيد; تا طبيعى‏ جلوه كند.»
بعد به محسن زمانى - گرافيست قمی - كه دورتر ايستاده بود و با خانم عكّاس «محبوبه معارف‏وند» در مورد عكس‏‌هاى نمايشگاهِ رهاورد سفر به ابيانۀ كاشان بحث مى‏‌كرد، اشاره كرد و گفت:
«ببين زمانى كه تمام موهاى سر و ريشش سفيد است، با هنرمندى تمام بالاى سرش را فرق باز كرده و سفيد رها كرده و بقيّه را رنگ سياه زده و بين سفيد و سياه هم پاساژى از رنگ‏ قهوه‏‌اى ايجاد كرده است. ريش‏‌هايش را هم در ناحيۀ چانه، سفيد گذاشته و باقى را با هنرمندى تمام رنگ كرده است.»
ديشب برای شام و تفريح بعد از شام به اتّفاق داماد شمارۀ ۳ - سيد عبّاس قوامی - به پارکی در نزديکی منزلمان به نام «پارک دورشهر» رفتيم. در شبكه‏ى پيام كه از طريق واكمن گوش‏ مى‏دادم، صداى گوينده آشنا بود. ظاهراً رشيد كاكاوند - دوست قزوينی من - بود كه در باره‏ى‏ وطنيّه‏هاى شعرا صحبت مى‏كرد. بعد آواز محمّد نورى كه در وصف ايران‏ و عظمت ايران مى‏خواند، پخش شد.
امروز در بانك ملّت شعبه آموزش و پرورش (كه رياستش با فراهانى‏ نامى است كه فرد ظاهرالصّلاحى است) پوسترى ديدم در مورد خانمان‏براندازبودن اعتياد كه زيبا بود و بايد آن را با محسن زمانى در ميان نهم. تصوير سه گُل خشخاش را نشان مى‏داد كه روى اوّلى پروانه‏اى شاداب با بال‏هاى رنگى زيبا نشسته بود. كنارش نوشته بود: «سرمستى».
روى خشخاش دوم همان پروانه را نشان مى‏‌داد كه بال‏هايش داشت‏ مى‏سوخت و كنارش نوشته بود:
«آلودگى». و روى سوّمى پروانه با بال‏‌ها و تن‏ سوخته قرار داشت. رويش نوشته بود:
«نابودى».
بعدالتحریر: «لشگر خنده» نام مستعاری است برای جناب حسن اعرابی خوشنویس و شاعر قمی. این نام را شاگرد ایشان «سید مهدی حسینی» روی استادش گذاشت. متقابلا استاد هم به این سید لقب «سيد پابرهنه» را داد؛ به اعتبار اینکه بسیاری از اوقات با پای بدون جوراب و ظاهرا با دمپایی در کلاس خوشنویسی حاضر می‌شد. به هر جال چیزی که عوض داره، گله نداره. البته حقیر آتش‌بیار معرکه شدم و هر دو نام مستعار را در مجامع متخلف تکرار کردم تا حسابی جا بیفتد.


برچسب‌ها: حسن اعرابی, داود چاووشی, حمید جواهریان, سید پابرهنه
 |+| نوشته شده در  جمعه سیزدهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 18:59  توسط شیخ 02537832100  | 

سرکار خانم ژيان‌پناه عزيز!
عرض شود كه تكانم داديد با ذكر اوصاف و حالات آن استاد خط!
چرا كه‏ در آينۀ اين خاطره، انگار به ناگاه خودم را ديدم!
اگر آن هنرمند رتبه‏‌آورده در نمايشگاه قرآن، بدش نمى‏‌آمده با شما در كافه، نسكافه بخورد،
من هم - كه هم‏ خوشنويسى تعليم مى‌‏دهم و هم دستى در قرائت قرآن دارم -
از اكسيوزهايى چند براى جلب و جذب چهره‏‌هايى كه مى‌‏پسندم و در دلم جا باز مى‏‌كنند،
سود مى‌‏برم با عرض معذرت!
توضيح مى‏‌خواهد اين مجمل و شرح‏ خواهم داد براى طالبش مفصّل!
نوشته‌ی تو باعث شد که سری به آرشيو فيلمم بزنم و فيلمی که در نمايشگاه قرآن سال ۸۰ که در خيابان حجاب تهران ترتيب يافته بود، ببينم و صحنه‌ای را که در آن، تابلوی خوشنويسی استاد « کرمعلی شيرازي » karamali shirazi
همان متن زيبای مورد نظر تو - يعنی کلمة‌الله هی العليا را تحرير کرده است، از فيلم به عکس تبديل کنم و در اين وبلاگ قرار دهم.


در ادامه‌ی این پست نیز به تدریج عکس‌ها و خطوطی که از استاد کرمعلی شیرازی دارم، قرار می‌دهم:

تصویری از استاد کرمعلی شیرازی <<<
در دومین کنگره سراسری خوشنویسان کشور در ساری
در شهریور سال ۶۶ شمسیی
که در چادر اردوگاه در محل اسکان خوشنویسان قزوینی از ایشان در حال نوشتن سطر «امروز مبارکست فالم / کافتاد نظر بر آن جمالم» گرفتم. در گوشه‌ی تصویر آقای احمد پیله‌چی خوشنویس معروف قزوینی دیده می‌شود.


>>> این هم
تصویری از استاد کرمعلی شیرازی
که در دومین
جشنواره‌ی خوشنویسی جهان اسلام
در سال ۱۳۸۱ شمسی
در کاخ گلستان، خودم عکاسی کرده‌ام.

 >>> این هم تابلوی خط منتشرنشده‌ای
از آقای شیرازی که در
سال ۱۳۶۵ شمسی نگاشته است
و اصل آن را مدت‌ها در قم
در نگارستان عروس قلم می‌دیدیم.
در پایین هم تابلوی خطّی در دانگ درشت از استاد شیرازی می‌بینید تحریرشده به سال ۱۳۸۵ (ابعاد اصلی حدودا ۳۰ در ۸۰) که در دومین نمایشگاه طلیعه‌ی ظهور در قم عکاسی کردم در ۷ شهریور ۸۶
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس!دیتیل‌هایی از این قطعه:




     
 
 
 
 
از وبلاگ اختصاصی من در زمینۀ خوشنویسی
که حاوی تصاویر منتشرنشدۀ بسیاری است بازدید کنید:
khat.blogfa.com

برچسب‌ها: استاد شیرازی, حبیب‌اللهی, حافظ, پیله‌چی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:59  توسط شیخ 02537832100  | 

                                                                                                تصوير ۳/۱: مجيد افشار

۱۰/۳/۸۴. عصر امروز رفتم كلاس آواز استاد داوود چاووشى در حوزه‏ى هنرى قم و سرانجام پس از 6 سال، دوره‌‏ى رديف‌‏هاى آوازى را به اتمام رساندم؛ آخرين «گوشه»ى دستگاه «راست‏‌پنجگاه» را به استاد و به كلاس تحويل دادم و فارغ‌‏التّحصيل شدم.
عجب سال‏‌هاى خاطره‌‏انگيزى را در اين كلاس داشتم. سال‏‌هاى ارتباط مستمر با زيبايى؛ هم از نوع شنيدارى‌‏اش كه همان نغمات‏ زيباى موسيقى اصيل ايرانى در 12 دستگاه و مقامش باشد و هم زيبايى از نوع‏ ديدارى كه همان هنرجويان پسرى بودند كه با  چهره‌‏هاى دلفريب خود در كلاس ثبت نام‏ كردند و برخى‌‏هايشان نظير «حميد سعادتخواه» و به‌‏خصوص «مجيد افشار» عجيب از من دل بردند. يادش بخير!

                       تصوير ۳/۲: از راست: خودم، مجيد افشار، فرودگاه مهرآباد تهران، سال ۷۹


                                      تصویر را به خاطر وفا سبحانی حذف کردم در فروردین ۸۸

   

                                                                                       تصوير ۳/۳: حميد سعادتخواه

 


برچسب‌ها: مجید افشار, حمید سعادتخواه, داود چاووشی, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:37  توسط شیخ 02537832100  | 

                               عکس: بيخيال کنتور شمارنده‌ی بازديدکنندگان! / عکاس: خودم

7/3/84 ژيان‌‏پناه خانم! مشعوف شدم از دوباره‌‏ديدنت در اين آتمسفر سايبر! چه خوب مى‏كنى كه سر مى‏زنى به ما! در باب پست‏هاى قبلى‏‌ام كه از بى‏‌كامنتى گله‏‌گزارى كرده بودم، بايد عرض كنم كه خدا و خرما را هردُوانه‏ مى‌‏خواهم جان تو! هم مايل به دريافت جايزۀ «ادگار آلن‌‏پو» بابت‏ فنّى‌‏نويسى هستم و هم هدفم جلب رضايت ول‏‌معطّلان وبگرد است. حسد مى‏ورزم به تو و ايضاً وبلاگ «گل‏هاى ما» كه افۀ تكنيك‏‌دانى نمى‏گذاريد و در عين حال قلم كه به‌‏دست مى‏‌گيريد، حاصلش به خوشخوشان من - دست‏‌كم - اصابت مى‏كند. اگر مى‌‏توانستم بيخيال تو و آن خانم و كثرت بازيدكنندگانتان‏ شوم و به قول تو سرم به نوشتنم گرم باشد و مدام كنتور وبلاگم را چك نكنم كه‏ خوب بود. يا كاش دست كم اگر دل به كف و هوراى لمپن‏ها و تودۀ كم‌‏سواد خوش داشته‏ام، دست كم به قول تو ثقيل ننويسم و روان‏نويسى پيشه كنم.

الغرض بساطى دارم با اين بلاتكليفى!


برچسب‌ها: زینب ژیان‌پناه
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هشتم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:29  توسط شیخ 02537832100  | 

     تصوير ۱: از راست: هادی رضايی، رضا شيخ محمّدی، ۱/۶/۸۲، تهران، مقابل تئاتر شهر

«هادى رضايى موحّد» - فرزند حاج عبّاس - که اينچنين مرا گرم فشرده است، از دوستان ‌خوشگل بنده است که نصف من سن دارد. در کلاس آواز استاد داود چاووشى زمانی که نوزده ساله بود، باهاش آشنا شدم؛ صدايى‏ لطيف و آماده براى آواز داشت. اوّلين جلسه‏ى حضورش در كلاس آواز آقاى‏ چاووشى 29/2/79 بود و در اين مدّت جز ايّامی که به خدمت سربازی رفت، معمولاً کلاس را تعطيل نکرد.
جديداً موبايلدار هم شده و گهگاه پای ضبط و رايانه با هم قرار می‌گذاريم و موسيقی گوش می‌دهيم و احياناً آواز تمرين می‌کنيم. چند بار هم به اتّفاق هم به کنسرت‌های موسيقی و مراسم يادبود موسيقيدانان رفته‌ايم و حالی کرده‌ايم.
خرداد ماه امسال که برای کاری به موبايلش زنگ زدم، گفت:
 «حاج عبّاس خرج افتاده روی دستش و سنگ‌کار آورده برای اينکه دستی به سروروی خانه بکشد.»
امروز که بار ديگر به هادی زنگ زدم، نيمی از زمان مکالمه صرف همين اوستای سنگ‌کار شد. می‌گفت: نامش «تقى هدايتى» است و از رفقاى قديمى استاد آوازمان چاووشى و با او بچّه‏محل است. تيپش لات‏منش و سيبيل‌کلفت است، ولی حرف‏هايی می‌زند که برای من درس و روحيّه‏ساز است. وقتی فهميد می‌خوانم، گفت:
«راهى به تو نشان مى‏دهم كه بتوانى جلوى 1000 نفر راحت آواز بخوانى.» بعد گفت:
«توى انجمن مدّاحان و جلسه‏ى شعر آقاى ستايشگر برو آواز بخوان و آنقدر بخوان تا رويت‏ باز شود!» توى دلم گفتم:
«فكر كردم حالا می‌خواهی دارويى، قُرصِ ضدّ استرسى، چيزى معرّفی کنی. تمرين و ممارست دز خواندن و جلوی جمع‌خواندن را که خودم هم می‌دانستم.» اوس تقی انگار فکر مرا خوانده باشد، توضيحات اضافی‌ و تازه‌ای داد. گفت:
«چه فكر مى‏كنى كه خجالت مى‏كشى جلوى مردم! آيا گمان می‌کنی که خواندنت شايد به دل يک نفر ننشيند؟ اگر حتّی توى جمع ده نفر هستند كه نه نفر آنها تو را نمى‏خواهند، به‏خاطر آن يك نفر که می‌خواهدت، بخوان! آنقدر بخوان و بخوان تا رويت باز شود؛ و علامت اينكه رويت باز شده، اين است كه آنقدر بخوانى كه بگويند ديگر نخوان! نه اينكه خودت تمام كنى. در ضمن در هر مجلس و براى هر كس‏ و هر جا كه به تو گفتند بخوان، بخوان!» هادی رضايی افزود:
اوس تقی چند روز پيش رسيد به خرپشته‌ی منزل تا سنگ‏كارى‏اش کند. به من گفت:
«بيا اينجا بخوان!» من رفتم بالاى خرپشته و در بالاترين نقطه‏ى‏ خانه، شروع كردن به خواندن. طورى شد كه هر كس رد مى‏شد مى‏ايستاد، نگاه مى‏كرد و گوش می‌کرد. همسايه‏ها را در حياطشان مى‏ديدم كه مى‏خواستند بروند دستشويى; ولى برای لحظه‌ای مى‏ايستادند و گوش مى‏كردند.


برچسب‌ها: هادی رضایی
 |+| نوشته شده در  جمعه ششم خرداد ۱۳۸۴ساعت 15:59  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر
  بالا