شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

به علی عزیز که اگر تنها او و يافتن او ثمره‌ی وب‌گردی‌های چندساله‌ی من باشد، کافی است

سوژه‌ای به‏ ذهنم رسيده كه دلم مى‏خواست می‌توانستم داستانش كنم؛ ولى به يک مشاور خوب در زمينه‌ی قصّه‌نويسی نياز دارم که کنار دستم باشد و با کمک او بلکه چيز خوبی بشود. خلاصه‌ی داستان اينه که مردی ۶۳ ساله به نام حسن‌رضا می‌میرد. به رغم انتظارش که بعد از مرگش، يا لهيب آتش ببيند و يا گلستان و نزهتگاه بهشتی، می‌فهمد كه تمام چيزهايى كه بهش گفته بودند كه‏ بهشت و جهنّمى در كار است، همه‏اش دروغ بوده. همچنانکه آنها که مدّعی بودند که بعد از مرگ، خبری نيست، آن‌ها هم دروغ می‌گفته‌اند!
او دقيقاً وقتى می‌مرد، حس‏ می‌كند همان دنيای قبلی‌اش عينا و دقيقا شروع می‌شود؛ دقيقا از روز تولدش تا مرگش در ۶۳ سالگی. منتها اين بار آن دنيای قبلی را با‏ تمام جزئيّات مى‏بيند و با اين فرق که ديگر اختيار ندارد که در آن دخل و تصرّف کند. تمام كارها و اتّفاقاتى كه در دوره‏ى قبل زندگى‏اش اتّفاق افتاده - چه او در آن‌ها سهيم بوده چه نبوده - بار ديگر تكرار مى‏شه منتها بى‏هيچ‏ ابهامى و نقطه‌ی کوری. عمق همه چيز ريخته بيرون. ساعت‏ها، همان ساعت‏هاى دنيا بودند; اما تمام فنرها و چرخ‏دنده‏هايش ديده مى‏شد. انسان‏ها همان انسان‏هاى دنيا بودند و به همان شكل زندگى مى‏كردند منتها همه‏چيزشان‏ آشکار بود؛ هيچ لباسی در بر نداشتند و فراتر از آن، اندامشان کاملا بلورين بود. تمام امعا و احشاى بدنشان و مغز و مخ و مخچه‏ى آنها از بيرون ديده مى‏شد. حتّى عبور خون از درون رگ‏هايشان و منى از اندام تناسلی‌شان - دقيقا از خاستگاهش - ديده مى‏شد.
غذاها و خوراکی‌ها خورده می‌شد و حسن‌رضا می‌ديد که يک ميوه را سگ ليس زده و با آنکه خود سگ حضور نداشت، ليس سگ، به صورت يک حقيقت مجسم با آن ميوه بود. زنی زيبارو و نظيف بدون آنکه ماهيّت آن را بداند، گازش زد و با به‌به و چه‌چه خوردش و حسن‌رضا با دیدن صحنه به حالت تهوّع افتاد؛ ولی نمی‌توانست چشمانش را ببندد و اين منظره را نبيند.
حسن‌رضا گرسنه‌اش شد و رفت ساندويچ کالباس بخورد. در دنيا که بود، در آن لحظه اين کار را کرده بود و در آخرت داشت همان رفتار را بدون اختيار تکرار می‌کرد و در واقع شاهدی بود که داشت عملش را بازسازی می‌کرد و مجبور به اين کار بود. رفت کالباس را خورد و می‌ديد که گوشت خر است و ديد که پولی که برای کالباس داد، از مال يتيم بود و آن پول آتش بود و فرياد می‌زد که من مال تو نيستم که خرجم می‌کنی و همه‌ی اجزای دنيا با آن سکّه همصدا بود که: «حسن‌رضا! نکن!» و او مجبور بود خرجش كند؛ چون در دنيا چنين كرده بود. آن ميوه را گاز زد و استفراغ کرد.
آخرت حسن‌رضا همان دنیایش بود؛ فوقش خیلی بزرگتر؛ عين يك كاميپوتر كه تمام اجزايش را براى تست و يا آموزش روى ميز ولو كرده باشند و اتّصالات و كابل‏ها ديده شود و كامپيوتر حجم‏ يك اتاق را اشغال كرده باشد.
حسن‏رضا، آخرت را خيلى‏ بزرگ‏تر از دنيا ديد. چون همه چيز به حالت آزمايشگاهى و ريزشده و آناليزشده بود. وقتى يك پسر مى‏رفت كه جلق بزند، منى داخل بدنش كه‏ مى‏گويند نجس هم نيست، از مجارى خاص عبور مى‏كرد و حسن‏رضا قشنگ‏ مى‏ديد كه چه اتّفاقاتى مى‏افتد و چه فعل و انفعالاتى به وقوع مى‏پيوندد. منى‏ وقتى از بدن پسرِ جلق‏زن خارج مى‏شد، ديگر نجس بود. اين نجاست، خاموش‏ و صامت نبود و جيغ و ويغ مى‏كرد و به پسر جلق‏زن مى‏توپيد كه چرا مرا كه در بدنت بودم و نجس هم نبودم، خارج كردى و نجسم كردى. منىِ خارج‏شده اين‏ اعتراض را با صداى بلند مى‏گفت; طورى كه همه‏ى دنيا مى‏فهميدند. ضمن‏ اينكه همين جيغ و اعتراض در همه جا بود و در واقع هر كس به هر كارى‏ مشغول بود، اگر كوچكترين جاى اعتراضى داشت، اين اعتراض مكتوم‏ نمى‏ماند و با صداى بلند مطرح مى‏شد. با اين حال اگر افراد، مشغول گناه‏كردن‏ بودند; مثلاً خون بيگناهى را مى‏ريختند و تمام سلّول‏هاى خون و اتم‏ها و مولكول‏هاى آن به او اعتراض مى‏كردند كه چرا ما را نجس كردى، فردِ قاتل عين‏ وضعيّت دنياى قبل به جنايتش ادامه مى‏داد و اين سروصداها را تنها حسن‏رضا بود كه مى‏شنيد. او داشت ديوانه مى‏شد; ضمن اينكه بايد تمام اتّفاقات دنياى‏ قبل يكى‏يكى مى‏افتاد و راه فرارى براى حسن‏رضا نبود. حتّى گناهان و يا كارهاى خوبى كه انجام داده بود، به همين شكل يك بار ديگر با دور كند و اسلوموشن و زنده در برابرش اجرا مى‏شد و او بدون اينكه بتواند آن‏ها را تغيير دهد تنها شاهد همه‏ى آنها با تمام جزئيّات و آن جيغ و ويغ‏ها و بانگ‏هاى اعتراض بود.
اين شكنجه براى حسن‏رضا بسيار دردناك بود. شاهدِ رفتارهاى خود بودن برايش دردناك بود; ضمن اينكه او شاهد همه‏ى وقايع دنيا با تمام جزئيّاتش بود و مجبور بود آن دنياى قبلى خود را كه در واقع به صورت‏ خلاصه‏شده در طول 63 سال گذرانده بود، اينجا ببيند و مجبور هم بود كه اين‏ فيلم سينمايى چندهزارساله را تا آخرش ببيند. براى همين يك روزِ دنياى اصلى‏ براى او 50 هزارسال طول مى‏كشيد; چون آن روز، با تمام ديتيل‏ها و جزئيّاتش‏ براى حسن‏رضا مى‏گذشت. هم رفتارهاى خود را مى‏ديد و همه تمام وقايع‏ ديگر را.
حسن‏رضا ديد كه بهشت و دوزخى بكار نيست و آخرت، چيزى جز تجديدِ حيات دنيا به صورت مشروح و مبسوط نيست.

 |+| نوشته شده در  سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۸۵ساعت 15:57  توسط شیخ 02537832100  | 
به آن یاد آن فقید سعید، سری به آرشیو عکس‌هایم زد و عکس‌های زیر را که مربوط به دیدار و عیادت آقای محمدی تاکندی - پدرم - از آیت الله موسوی شالی (ره) در ۲۸ فروردین ۸۳ است و خود حقیر عکاسی کرده‌ام، استخراج کرده در اینجا قرار می‌دهم.


برچسب‌ها: قم, تاکندی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه نهم مرداد ۱۳۸۵ساعت 19:55  توسط شیخ 02537832100  | 

۸۵/۳/۱۸ ديدارم با ابوالفضل ارجمندی ۷۶ ساله در مغازۀ ساعت‌‏سازى‌‏اش در سه‏‌راه موزۀ قم (كه مى‌‏گفت: حدود ۵۰ سال است اين مغازه را دارم و الان‏ صدى نودِ مراجعه‌‏كنندگان قديم را ندارم و تنها شيشۀ ساعت و باطرى عوض‏ مى‏‌كنم!)
روى صندلى قديمى مغازه‏‌اش نشستم كنار راديوى‏ ترانزيستورى لكنتى‌‏اش كه براى اينكه روشن بماند، مى‌‏بايست دستش را مدام‏ روى قسمتى از آن بگذارد و نگه دارد. از قاسم جبلّى تعريف كرد که اين بيت را با آواز خوانده بود:
... لب بر لبت گذارد و قالب تهى كند. مصراع اولش يادم نماند. مضمونِ شعر اين بود كه رشك‏ مى‌‏برم به حال جام كه لبش را بر لب تو مى‏گذارد و قالب تهى مى‌‏كند. (از شراب خالی می‌شود!)
ارجمندی از روح‌‏انگيز خيلى تعريف كرد و گفت:
وقتى آوازهايش را در راديو مى‌‏شنيدم، از خود بي‌خود مى‏‌شدم و ديگر خبر از دور و برم نداشتم. ارجمندى از ته دل از انسانيّت و خُلق حسَن روح‏‌انگيز تمجيد كرد و گفت:
«او كسى بود كه با وجود مشكلات شخصى در زندگى، اگر كودك بى‌‏سرپرستى‏ را مى‏‌ديد، تحت حمایتش مى‏‌گرفت و تمام مخارج او را تا سال‏‌ها مى‌‏پرداخت.» گفت:
«يك بار خبر دادند كه اگر مى‏‎خواهى روح‌‏انگيز را ببينى بيا تهران كافه‏ى‏ جمشيد در لاله‏زار. اين خانم آنجا آواز مى‏خواند و لبى تر مى‏كند و پاتوق‏ كسانى است كه شيفتۀ آواز او هستند. من هم رفتم و ديدمش.»
از حسين سعادتمند قمى گفت و اينگونه توصيفش كرد كه ذاتاً خواننده و صدايش گلوله‌‏وار بود و از ته دل برمى‏‌خاست و تصنّعى و كلاسْ‌‏آموخته نبود؛ در حالى كه كسى مثل بنان (با توصيفى كه ارجمندى در جاى ديگر از صحبتش‏ كرد) از روى عقل و دانش مى‌‏خواند و نه عشق. گفت:
خيلى دوست داشتم سعادتمند را ببينم. يك روز كه در مغازه با يكى از دوستان شكارچى‏‌ام نشسته بودم، ناگهان دوستم به مردى كه از خيابان‏ مى‌‏گذشت، اشاره كرد و گفت:
«ايناها! اينم سعادتمند!» فى‌‏الفور گفتم:
«پس دعوتش كن اينجا!»
به اين ترتيب پاى او به اين مغازه باز شد. او يك صفحۀ سه‌‏گاه داشت كه من ده‏ سال كار كرده بودم تا بتوانم گوشۀ مخالفش را اجرا كنم. آن دوست ما به سعادتمند گفت كه ارجمندى از مريدان آواز شماست. سعادتمند گفت:
«چيزى بخوان!» من همان صفحۀ سه‌‏گاه او را اجرا كردم و خيلى پسنديد. اشتباه بزرگى كه كردم اين بود كه نبردمش عكّاسى بغل مغازه تا يك عكس تكى‏ يادگارى از او بيندازم! سعادتمند باز هم نزد من مى‌‏آمد براى سوراخ‏‌كردن حُقّۀ ترياكش! من سوزن‏ گرامافونی داشتم كه جنس محكمى داشت. وقتى آن را روى حُقّه مى‌‏گذاشتى و يك ضربه مى‏‌زدى، سوراخِ مورد نياز در حُقّه ايجاد مى‏شد.
يك بار دوستان اطّلاع دادند كه على‏‌اكبرخان شهنازى در قم در منزل آقاى‏ بيگدلى است. به آنجا رفتم. من مكثى كردم تا تصميم بگيرم كه چه چيزى‏ بخوانم. شهنازى گفت:
«هر چيزى بخوانى، با شما همراهى مى‌‏كنم.» من‏ دشتى خواندم؛ نه اين دشتى كه امروز مى‏‌خوانندها. یک دشتى واقعی!» گفت:
آن وقت‌‏ها شهر خلوت و هوا صاف بود. غذاها و ميوه‌‏ها هم خواننده‏‌پرور بود. موزهايى بود كه يكى از آن‌ها را كه مى‌‏خوردم، تا چند ساعت احساس گرسنگى‏ نمى‏‌كردم. خربره‏‌هايى بود مال «ايوانكى» كه حجمش كم بود؛ ولى وزن سنگينى‏ داشت. چاقو که بهش مى‌‏زدى، انگار منفجر مى‌‏شد و دهن باز مى‏‌كرد. وقتى‏ مى‌‏خوردى، انگار خورده‏‌نبات مى‏‌خورى از فرط شيرينى! آوازخوان‌‏ها در بستر اين فضاى مساعد تربيت مى‌‏شدند. من مغازۀ ساعت‌‏سازى را كه مى‏‌بستم،‏ مى‌‏رفتم قبرستان نو و در تاريكى شروع به خواندن مى‏‌كردم. روبروى مدرسۀ‏ حجّتيّه طلبه‏‌ها درِ حجره‌‏ها را باز مى‌‏كردند و با آنكه مرا نمى‌‏ديدند، به صدايم‏ گوش مى‏‌دادند؛ انگار حرف دل آنها را مى‌‏زدم. هر ۵ دقيقه يك بار ماشينى رد مى‌‏شد و نورش مرا روشن مى‌‏كرد. يك بار اين شعر قمام را خواندم كه:
...باده هست و جام نيست‏ (باز هم مصراع اولش را يادم نيست که ارجمندی چی خواند؟)
چند وقت بعد كسى به مغازه آمد و صحبت شعر شد و گفت:
«شعرى را در جايى شنيده‏‎ام كه مى‏‌خواهم بدانم از كيست و بقيّه‏‌اش چيست؟» گفتم:
«بگو شايد بدانم.» چند كلمه از ابتداى بيت آخر شعر قمام را خواند (باده‏ هست و جام نيست) من سريع بقيّه‏‌اش را خواندم و معلوم شد صداى مرا در همان شب‌ها شنيده‏ بود با آنكه مسافت طولانى از من دور بود. يك بار هم كسى كه منزلش در سمت‏ تكيۀ آسيدحسن بود مى‌‏گفت:
«شب‏‌ها صدايت را مى‌‏شنويم.» وقتى من سر و دهانم را به آن سمت از قم مى‌‏گرداندم‏، صدايم به آنجا مى‌‏رسيد و فرود مى‏‌آمد!
ارجمندى از تار امير حشمتى تعريف كرد و تعبير كرد به نالنده! گفت: انگار زار مى‏زند و مثل آنها نيست كه فقط دِلى‌‏دِلى كنند. از صداى گلپا هم با مشابه اين‏ اوصاف ياد كرد.
پرسيدم كه در جايى خوانده بودم كه شما در درس اخلاق امام شركت مى‏‌كرديد. نفى كرد و با آنكه در مغازه‌‏اش پوستر امام خمينى بر ديوار بود، هر بار كه اسم‏ ايشان را مى‌‏آوردم، مسير بحث را به سمت شيخ جعفر مجتهدى مى‏‌كشاند.
یکجا گفت: دكتر مَظاهر مُصفّا بزرگ‏‌شدۀ قم بود و زمانى هم رياست فرهنگ؟؟ اين‏ شهر را به عهده داشت. خيلى دلم مى‌‏خواست ببينمش. يك بار از جلوى‏ مغازه‌‏ام رد مى‌‏شد. پشت ويترين توجّهش به برخى ساعت‏‌هاى من جلب شد و آمد داخل. فرصت را مغتنم شمردم كه با او رفيق شوم. آمد روى صندلى‏ نشست و صحبت آواز شد. گفتم:
«من هم مى‏‌خوانم.» گفت:
«بخوان!» ابوعطايى خواندم روى اين غزل از حافظ:
«شنيده‏‌ام سخنى خوش كه پير كنعان گفت / فراق يار نه آن مى‌‏كند كه بتوان‏ گفت»
(اين را كه ارجمندى گفت: فهميدم كه قبل از من - نگارنده - هم كسى بوده كه روى‏ اين غزل حافظ ابوعطا بخواند.)
وقتى خواندم دكتر مُصفّا روى صندلى چرخيد و ميخكوب من شد. به او گفتم‏:
«خيلى دلم مى‌‏خواهد پايم به انجمن شعر شما باز شود و بتوانم استفاده كنم.» مرا دعوت كرد به منزلش در تهران. رفتم. منزلى بود شبيه قصر شاهزاده‌‏ها و چراغ‌‏هاى قشنگ داشت و درخت‌‏هاى جالب و درِ ورودی اشرافى بزرگ. صندلى‏ گذاشته و افراد نشسته بودند. چند نفر سخنرانى كردند. بعد دكتر مَظاهر اعلام كرد كه آقاى ارجمندى كه همشهرى ماست، آواز مى‏‌خواند و از من دعوت کرد برای خواندن. شروع‏ كردم به خواندن و چنان تأثيرى گذاشتم كه همه ابراز احساسات‏ عجيبى كردند؛ آنقدر از ته دل كه انگار قبل از آن آواز نشنيده‏‌اند!
البتّه اين‌ها را خدا شاهد است براى اين نمى‌‏گويم كه بيشتر از آنچه بودم نزد شما تأثير بگذارم. من فقط واقعيّت را مى‌‏گويم.
ارجمندى خودش را با قرائت‏ بيتى که یادم نماند، به گنجشكى در قياس با عقاب پرندۀ خُرد و حقيرى تشبيه كرد كه در عين حال ناچار است پر بزند. گفت:
«بعد از اتمام آوازم در محفل مصفّا در تهران، مثل پروانه دور من مى‌‏گشتند. در خيابان‏‌هاى تهران آن موقع كه خلوت و فضا آزاد بود، راه افتاديم و از من خواستند كه بخوانم.
بعد از صحبت‌های ارجمندی، من (نگارنده) ابراز كردم كه من هم در خواندن دستی دارم و يك بار جداگانه بايد نزد شما بيايم براى خواندن. گفت:
«همين الان بخوان!» گفتم:
«بگذاريد بعد! چون ما باز هم باید خدمت شما برسیم.» گفت:
«نه همین الان! چون شما مى‌‏رويد تمرين مى‏‌كنيد. الان كه يكهو مى‌‏خواهم امتحانتان‏ كنم، بايد بتوانيد بخوانيد.» روى صندلى برای خواندن جابجا شدم و گفتم:
همين‏ شعری را كه گفتيد مى‌‏خوانم. فكر مى‏‌كردم فقط من روى آن نغمات ابوعطا گذاشته‌‏ام.
در حضور او ابوعطا را روى بيت «شنيده‏‌ام سخنى خوش» بدون تحریر درآمد کردم. گفت: عين آقاى شجريان شروع کردید! نگذاشت ادامه دهم و گفت:
«درآمد را بخوان!» خواندم. بعد از خواندن يك بيت ديگر، باز پرید در آوازم و نگذاشته ادامه دهم و گفت:
«بيت بعد را تنها دكلمه كن. من آنچه را كه بايد بگيرم، گرفتم.» دكلمه كردم:
«حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر/ كنايتى است كه از روزگار هجران‏ گفت»
دوباره خودش با احساسات دكلمه كرد و منظورش این بود که اینگونه باید دکلمه کنی. بعد گفت: با تكرار كلمات كه انجام‏ داديد (مثلاً شنيده‏‌ام را دوبار گفتم و فراق يار را سه بار) موافق نيستم. چون بايد جورى آواز بخوانى كه اگر كسى بخواهد شعر را بنويسد، بتواند.
قبل از خداحافظى از آقاى ارجمندى دفترش را باز كرد كه نام مرا به عنوان کسی که با او دیدار داشته ام، بنويسد. ديدم‏ دفتر خوبى دارد و خلاصۀ كوتاهى از مسائلى را كه بر سرش رفته در آن نوشته‏ است. از جمله نوشته بود كه در سال ۸۱ در منزل حبيب‌‏اللّهى بوديم با شركت‏ سعيدى خوانندۀ اصفهانى و على‏‌بيگى و محسن فرهادى‏.

چند نکته:
یک. دو سال قبل از این دیدار در نه مهر 83 این آقا در مراسم تجلیل از پیشکسوتان موسیقی قم که جناب عزّتی‌پرور مجری‌اش بود، روی سِن رفت، حرف زد، آواز خواند و تشویق شد و من هم صدابرداری کردم: اینجا
دو. این آقا فوت شد و دیگر در میان ما نیست.
اصلاح مشکلات فونت و ویرایش و آپدیت تازه: تیر 99


برچسب‌ها: قم, حافظ, تاریخ شفاهی, حبیب‌اللهی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۸۵ساعت 2:31  توسط شیخ 02537832100  | 
لینک کتاب عسل و مثل در سایت کتابنامه:

http://www.adinebook.com/gp/product/9647721846

برخی صفحات کتاب عسل و مثل
http://1344.blogfa.com/post/56
http://1344.blogfa.com/post/55
مصاحبهء صوتی و زندهء من با رادیو سراسری معارف جمهوری اسلامی ایران در تابستان ۸۸ (رمضان ۱۴۳۰)
که در خلال آن به برخی مطالب کتاب عسل و مثل و حواشی چاپ آن و کیفیّت تاءلیف و تصنیف آن اشاره می‌کنم: >>> اینجا

نسخهء نهایی کتاب عسل و مثل با فورمت زرنگار / آخرین تغییرات: نه مرداد ۸۹ >>> اینجا
نسخهء نهایی‌تر / آخرین تغییرات: اردیبهشت ۹۲ >>> اینجا

آخرین تغییرات: بهمن ۹۵ >>> t.me/rSheikh/1227
در ضمن فایل زرنگار فوق را در ۲۰ اردیبهشت ۹۲ برای محمد کریمپور ایمیل کردم تا به پی.دی.اف تبدیل کند و در ۲۷ اردیبهشت فایل نهایی را از او تحویل گرفتم: اینجا

>> صفحهء ۳۶۵ مربوط به خر را بهخایهمیشناسند و ملا را به عمامه!
مطلب زیر را در خصوص صفحهء بالا در ۲۷ مرداد ۸۹ نوشتم و برای چند نفر ایمیل کردم:
قلم به مزد ِ دستور!ـ

عوامل داخلی و خارجی استکبار جهانی یک لحظه خاموش نمی‌نشینند و لاوقفه با اقسام فروندها درصددند ما یک مشت نمونهء خروار مظلوم و بی پناه را از پهنه خارج کنند و خیالشان تخت خواب شود. هر کس رد می‌شود، اگر طعنه بلد نباشد، تنه می‌زند به این قصد که ما سرگیجهء خروسی بگیریم و سرمان بخورد به ستونی چیزی و به خیال خودش در کارمان خلال ایجاد کند. و اگر طعنه بلد بود که بی‌رحمانه متلک‌ها و جوک‌ها و لطیفه‌هایی را دائم روی سر ما کارخرابی میکند. نمی‌کند برود دبلیوسی. خیرندیده فکر و مغز ما را بویناک و لجن‌زار می کند و الفرار. منتظریم خدا به خیر بیاورد.
از دیگر سو دشمن مریض هم که تا لب مرزآمده و باز قانع نیست. کسی نیست بگوید: خصم گوسالهء بدسگال! تو که مرز را داری، دیگر مرض برای چه داری که هی توطئه می‌کشی و نقشه میچینی. برو پی کار دیگر خب. دوستان ما هم غافل!
از کدام درد بگوییم آخر؟ تصویری به یبوست تقدیم می‌شود که از صفحهء ۳۶۵ کتابی اسکان شده. این اثر در سنوات اخیر در همین ایران خودمان منتشر شده و ارشاد خیردیده تجویز کرده چاپیده شود. بنگرید خداوکیلی به قسمتی که با پرانتز سرخ بزرگ مشخص و یکجورهایی سنگ‌چین کرده‌ایم که بگوییم: اینجا به ما اهانت شده و ما دم فروبستیم. چون صبرمان طاقت دارد و ایمانمان استقامت دارد و اگر روزی نهادی حکم جهادی دهد، ما نه از جوک و پیامک و متلک می‌ترسیم و نه حتی سرگیجهء خروسی و دبلیوسی و نان هر چی قلم به مزد ِدستور! هست را آجر سه سانتی می‌کنیم برود پی کارش. آخر آقای نویسندهء کتاب که خدا اگر قابل ارشاد نیستی، هدایتت کند، چرا به ما یک مشت مظلوم، فحش کمیک می‌دهی و دُرفشانی‌هایت را موقع حروفچینی سرهم تایپ می‌کنی و ما را خر انگاشته‌ای؟ اگر جراءت داری عین آدم تایپ کن تا حسابت را بگذاریم کف دستت که مو ندارد! در کل پناه به خدا از شر شیطان راننده‌شده که یک مشت نمونهء خروار خلق‌الله را با دندهء پنج دارد می‌فرستد به جهنم و دوستان ما هم غافل!


برچسب‌ها: تاکندی, محمد کریمپور
 |+| نوشته شده در  شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۸۵ساعت 11:27  توسط شیخ 02537832100  | 

جلد اول / چاپ دوم / با طرح جلد حمیدرضا وصافجلد اول / چاپ اول / با طرح جلد باسم‌الرّسامنامۀ روحفزا شرحی بر نامۀ 53 نهج‌البلاغه است که در ابوی حقیر آیةالله تاکندی در سال ... به صورت یادداشت‌هایی منبرگونه .... حقیر آن را بازنویسی و در همان سنوات (سال؟؟) در اختیار نشریۀ ولایت قزوین قرار دادم که به صورت پاورقی چاپ شد... بعد از ارتباطم در قم با کاظم عابدینی مطلق و انتشارات آفرینه و چاپ کتاب مشکی از اشک و نیز رسم‌الخط نماز تصمیم گرفتم سومین پروژۀ چاپ کتابم را همین نامۀ روحفزا قرار دهم. ابوی بدوا" موافق نبود و نظرش این بود که شرح نامه به اتمام برسد و بعد... ولی بنده...
در نهایت قرار شد جلد اولش را چاپ کنیم... طرح جلدش را به باسم‌الرّسام که آن سالها (۱۳۷۵ شمسی) با عابدینی همکاری داشت سپرده شد.. چهرۀ داریوش ارجمند را در اختیار باسم گذاشتم... مرحوم محمد دشتی در شمار کسانی بود که وقتی کتاب را به ایشان نشان دادم، طرح جلد را پسندید و ...

سمت راست: نامۀ حضرت آیةالله رضا استادی
به پدرم آیةالله تاکندی در خصوص کتاب نامه‌ی روحفزا
و همکاری رضا شیخ ‌محمّدی در چاپ آن
سمت چپ: نامۀ روحفزا / چاپ سوم با طرح جلد استاد مسعود نجابتی
لینک مرتبط >> اینجا
نامۀ روحفزا با پسوند داک و قابل اجرا در وورد >> اینجا
یادآوری: در ۱۵ تیر ۹۱ قرار شد خواهرزادۀ عزیزم سید حمید حسینی فایل نامهء روحفزا با پسوند داک را به پی.دی.اف و در نهایت ای.بوک تبدیل کند تا بتوانم این کتاب را در اینترنت به صورت eBook منتشر کنم.


برچسب‌ها: پیگیری, تاکندی, کاظم عابدینی مطلق, امام علی
 |+| نوشته شده در  جمعه یکم اردیبهشت ۱۳۸۵ساعت 1:33  توسط شیخ 02537832100  | 
لینک معرّفی تعدادی از تاءلیفاتم در سایت کتابنامه
 |+| نوشته شده در  جمعه یکم اردیبهشت ۱۳۸۵ساعت 0:31  توسط شیخ 02537832100  | 
نوار جوک قبل از انقلاب مونتاژشده با صدای خندۀ حسن اعرابی و محمود لبافان و خودم و حبیب اللهی و قمی‌نژاد

http://www.sharemation.com/sheikhak/jok_ba%20khndeie%20doostaan_.mp3?uniq=-ynhlus

ضبط خنده‌ها با واکمن من در خلال یک بزم خصوصی صورت گرفته و بعد هم با نوار جوک مونتاژ کرده‌ام.


برچسب‌ها: حسن اعرابی, حبیب‌اللهی, محمود لبافان, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم فروردین ۱۳۸۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

سرکار خانم سفالینه‌ی عزيز!
روز وبلاگ پر و پيمان شما بود امروز. هرازگاه و البتّه به ندرت، کاربری مثل شما را توى شلوغى اينترنت كشف‏ مى‏كنم كه انگار نه يك نفر كه يك امّتند؛ يا به قول سعدى: جهانى است بنشسته در گوشه‌‏اى!
اعتراف می‌کنم که همانطور كه خودت در پيام 27 مى 2004 اشاره كرده‌‏اى، بيش از آن مقدار كه‏ هدفمان از لينك‏‌گذاشتن در وبلاگ ديگران، اعلام اين مطلب باشد كه خواننده‌ی مشتاق و صامتی به ليست خوانندگانت اضافه شده است که من باشم، بيشتر هدف، فراخوانى طرف مقابل به وبلاگ خودم است و شرمساری مال وقتی است که چيزی در يخچال نداشته‌ باشم که بگذارم جلوی مهمانان وبلاگم.
من هم امروز اين خطا را مرتكب‏ شدم و در پيام ديگری در بلاگ تو بس زودهنگام درج كردم، اين فراخوانى‏ را ناشيانه‏ مرتكب شدم. خدا کند در اين فاصله از کانال لينک من به وبلاگم نيامده باشی که بعد از مطالعه‌ی وبلاگ تو دانستم که پر از خاليم.
افسوس و شايد هم خوشا كه نمى‌‏شود كامنتِ گذاشته‌‏شده را ديليت يا اديت كرد. خوشا از اين جهت که اگر پندنيوش و عبرت‌گير باشيم، درس می‌گيريم که برای دور بعد: «اوّل انديشه وانگهى كامنت!»؛ چرا كه كامنت وقتى‏ publish شد، ديگر سار از قفس پريد و هوتوتو!
به هر تقدير امروز تمام آرشيوت را تصاحب كردم و بيش از نيمى از آنها را خواندم.
تلاش كردم دقيق و با تمركز بخوانم و نه سرسری. به نوبۀ خودم - كه ذرّه‏‌اى هستم كه در حساب‏ نايَد - تبريك مى‏‌گويم خانم! هميشه به ما سركوفت مى‏‌زنند كه وبلاگ‏خوانى جاى‏ مطالعۀ كتاب را نمى‌‏گيرد و اغلب، وفور و تراکم وبلاگ‌های پوچ و پوک، مرا نيز به شک می‌اندازد. ولى وقتی جهان‌هاى بنشسته در گوشه‏‌اى را تور می‌کنم، دوباره شادمان و هيجان‌زده می‌شوم؛ چون تا مدّتی برای آن سرکوفت‌زنندگان جواب جور کرده‌ام.

اما يك نكته و چهار شوخى:
1
. مصراعِ «از من رمقى به سعى ساقى مانده است / وز صحبت خلق بى‏‌وفايى مانده‏ است» را از خيّام به همين صورت، درج كرده‏‌اى. اين خطا در برخى نُسخ و احياناً آواز برخى خوانندگان هم ديده و شنيده شده است. اشکال اينجاست که واژه‏ى «ساقى» و «بى‌‏وفايى» با هم قافيه نيست. حلّ مشکل، با درج كلمۀ دوم به صورت «بى‌‏وفاقى» خواهد بود.
2. در مطلب 3 ژوئن 2004 آورده‌‏اى:
«آخوندى تو خونمه»
اين جمله را دوجور مى‏‌شود خواند با دو جور معنا:
الف. خلق و خوى آخوندى در خونِ من است.
ب. يك آخوند توى خونۀ منه!
3. در مطلب 9 مى 2005 آورده‌‏اى:
«دو تا كاپيتان باسابقه كه فكر مى‏‌كردم از بس وسط دريا تنهايى كشيدن».
اين جمله را دوجور مى‌‏شود خواند با دو جور معنا!:
الف. دو كاپيتان باسابقه كه فكر مى‏‌كردم از بس وسط دريا دچار تنهايى شده‌‏اند...
ب. دو كاپيتان‏ باسابقه كه فكر مى‏كردم از بس وسط دريا، به تنهايى و بى‏‌حضور مزاحم، مواد مخدّر استعمال كرده‌‏اند!
4. مطلبى از دكتر الهام سخنگوى هيئت دولت نقل كرده‌‏اى و يكجايش آورده‏‌اى:
«چى‏ فرموده ان؟»
اين جمله را...

سپاس!


برچسب‌ها: سعدی, خیام
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و ششم اسفند ۱۳۸۴ساعت 1:0  توسط شیخ 02537832100  | 

دکتر محمد رضا ترکی لطف کرده و آخرين کامنت پست قبلی مرا مرقوم کرده ‌است. کپی مطلب ايشان از اين قرار است:
                                            يکشنبه 14 اسفند1384 ساعت: 22:24
سلام جناب شیخ محمدی عزیز! دلخور نباش به قول مرحوم بهار شما کار خودتون رو بکنید و دوستان منتقد هم کار خودشون رو بکنند یکی در ضلال و دیگری در دلال خودش باشد! غرض البته عرض ادب و ارادت بود .باقی بقا

در پاسخ عرض می‌کنم:
============= 
 
دكتر سلام!
لطف كردى سايه‏‌اى بر آفتاب انداختى!
آقا ما از 14 خرداد ۶۹ به اينور شما را نديده‌‏ايم. يعنی يک «محمّدامينِ شيخ‌محمّدی» ۱۵ ساله بين ما فاصله است! خاطر مبارک باشد، ارتباط ما در يک قطار چندواگنه شروع شد؛ ولی تنها يک کوپه‌ پسمانده‌ی یادش باقی ماند که اگر اينترنتِ ملعون نبود، شما مرا از طريق سرچ نمی‌يافتی و آن يک کوپه‌ هم در مِه گم می‌شد.
آقا! در آن پسمانده‌ی ياد، يك مکالمه‌ی تلفنی را هم داريم؛ در ايّامی که شما، ويراستار مجلّه‏ء «وقف» بوديد از قرار و اگر خطا نکنم صحبت آثار خوشنويسی دوستم «امير عاملي» شد که مجلّه‌ی مزبور برای چاپ در پشت جلدش خريداری کرده است.
بگذار حال که بهانه دست داده، خاطرات آن قطار چندواگنه را از مه بيرون بکشم:
خرداد ۶۹ بود و يک سال پس از ارتحال حضرت امام. برای شرکت در دوميّن كنگرهء شعر طلاّب که در مشهد برگزار می‌شد،  به اتّفاق عيال مربوطه که امين (بچّه‌ی اوّلمان) را باردار بود، از قزوين عازم مشهد شديم. در کنگره که در سالن اجتماعات دانشگاه رضوی برگزار می‌شد، شرکت کرديم و اين چاکر چرک، گزارشی از اين کنگره را در همان سال در نشريه‌ی ولايت قزوين چاپ کرد.
موقع برگشت، مسافر قطار درجه‏ء 1 و در واگن 11 با شما همسفر بوديم و علیرضا قزوه كه روى صندلى شمارهء 14 نشسته بود و پرويز بيگى حبيب‌‏آبادى، عبدالجبار کاکایی، محمّدمهدى ملكيان و محمدّهادى خالقى.
كتاب «از نخلستان تا خيابان» قزوه تازه از چاپ درآمده بود و يك نسخه از آن را كنگره به ميهمانان هديه كرده بود و من نسخه‏ء خودم را در فرصتی که در قطار يافتم، دادم دست قزوه براى امضا. در ابتدايش نوشت:
«براى جناب آقاى رضا شيخ‏‌محمّدى حفظه‏‌الله تعالى، هديّتى لكُم مع حُبّى و تقديرى‏ لجُهودِكم!» و کنار امضايش نوشت:
« مشهد مقدّس» که تا اينجايش را هر کس می‌ديد، فکر می‌کرد مطلب را در مشهد نوشته؛ ولی افزود:
«۱۳۰-» (منفی صدوسی)
که وقتی پرسيدم اين ديگر يعنی چه؟ گفت:
منظورم اين است که ۱۳۰ کيلومتر از مشهد دور شده‌ايم!
قزوه آن‌وقت‏‌ها در روزنامه‏ء جمهورى اسلامى در صفحهء فرهنگ و هنر فعّاليّت‏ داشت. در قطار، آستين بالا کرد برای گرفتن آدرس‌های بقيّه‌ی دوستان برای من! روی يک برگه‌ی سفيد نگاشت:
«استاد ترکی: قم، خ ‌باجك، ك‌ بهروز، مدرسه‏ء علميّهء مهديّه، طبقهء ۲، اتاق 9»
و:
«قم، سه‏‌راه چهارمردان، كوچهء توليت، مدرسه‏ء سعادت (آيت‌الله جوادى آملى) محمّدمهدى ملكيان» و يك تلفن 5 رقمى هم ضميمه‌اش كرد. (آقا! ما از وقتی تلفن‌های قم ۵ رقمی بود تا الان که هفت رقمی شده - در فاصله‌ی اين دو رقم! - شما را نديده‌ايم!)
قزوه در نهايت، نشانی محمدّهادى خالقى را نوشت:
«قم چهارمردان، ك آيت‌الله گلپايگانى، پ 167»
شب بود (نمی‌دانم چه ساعتی؟ قزوه اين يکی را در نگاشته‌هايش برای من نياورده) قطار داشت می‌تاخت و جمع رو کردند به حقير و شما از من پرسيديد که کجای کاری؟ گزارشی دادم از علايق و سلايقم. قزوه گفت: چرا در کنگره خودت را به من معرّفی نکردی تا وقت برايت بگذارم شعر بخوانی. گفتم: قرائت قرآن هم کار می‌کنم. قزوه گفت: لااقل می‌گفتم قرآن اوّلش را بخوانی! شما پرسيديد:
«به سبک کی می‌خوانی؟» ديدم قضيّه را دنبال می‌کنيد. (در حالی که تصوّر من اين بود که اگر صحبت شعر و ادبيّات بشود، رها نخواهيد کرد.) گفتم:
«مصطفی اسماعيل»
اصرار کرديد که آياتى را تلاوت کنم. يكى از سوره‏‌‏هاى تلاوت‏‌شده از سوى «شحات‏‌انور» را كه آنوقت‌‏ها به غلط او را «شهادانور» تلفّظ مى‌‏کرديم، به تقليد از او قرائت كردم و شما خيلى شيفته نشان مى‏‌داديد و زمزمه می‌کرديد. سبک و حالت آيه‌ی بعد را در خاطر داشتيد و معلوم بود اصل نوار را هم گوش کرده‌ايد.
عليرضا قزوه قصد داشت در گرمسار پياده شود. صحبت محمدکاظم کاظمی شاعر خوب افغانی که در کنگره خوش درخشيده بود، به ميان آمد. اينکه شعر در خون اين جوان است و بی‌تصنّع از او فرو می‌چکد. در مواردی، وزن در شعرهايش ‌شکسته می‌شد که کاکايی معتقد بود تعمّدی است و تفوّق شور و جذبه بر متر و خط‌کش است. يك مثنوى‏ از کارهای کاظمی آن سال خوش درخشيد:
ره دراز است، مگوييد كه منزل ديديم / نيست، اين پشت نهنگ است كه ساحل‏ ديديم / ره دراز است، سبكتر بشتابيم اى قوم / خصم بيدار است، يك‏چشمه بخوابيم اى‏ قوم‏
کوپه‌نشينان از قزوه خواستند که از شعرهای تازه‌اش بخواند و او دفترش را باز كرد. ابياتى از يك غزل نيم‌سازش را خواند. شعرى كه بعداً كاملش در مجموعهء شعر «شبلى و آتش» او چاپ شد. بيتى از اين‏ شعر مورد توجّه کوپه‌نشينان - از جمله شما - قرار گرفت:
«مى‌‏روم از كوچهء غربت، در شب طوفانى هجرت / مقصد من شهر اجابت، نامه‏ ببنديد به بالم»

بازنویسی دوم: ۱۵ اسفند ۸۴


برچسب‌ها: امین, مشهد, قزوه, زینب میرکمالی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۸۴ساعت 1:51  توسط شیخ 02537832100  | 
 مهندس علی بخشی  

دوستانی که دل پری از اينترنت دارند، وقتی مطلّع می‌شوند که در اين خصوص زياد وقت می‌گذارم، نگاه عيبجويانه‌ای به کارنامه‌ی من می‌افکنند. ناکامی‌هایم را برمی‌دارند و می‌اندازند گردن اينترنت!
همين ديشب مهندس بخشي از اين باب وارد شد که جايگاهی که در حوزه‏ى هنر داری، آنقدرها افتخارآميز نيست. تو الان فقط خوب می‌نويسی. در حالی که می‌بايست به جايی می‌رسيدی که در رشته خودت مرجع باشى و جزو ۵ نفر اوّل کشور و حال که نيستى، براى اين است كه تا 4 صبح مى‏نشينى پاى اينترنت‏ و تا ۵/۱۰صبح روز بعد مى‏خوابى.
در ماشين جناب مهندس، محکمه‌ای تشکيل شده بود با حضور يک قاضی که مغرورانه پشت فرمان پرايد نشسته بود و يک متّهم پوک که نمی‌خواست کوتاه بيايد. آنجا بود که دستاويزی يافتم که حس کردم می‌تواند به من سربلندی دهد و آن، اعلام ارتباطم با علي بود. دوستی که مدّتی است در اينترنت با او ارتباط مکاتبه‌ای دارم و از دادن مشخّصات بيشتر او و وبلاگ ديگرم که در آن من و او به تنهايی در حال ديالوگيم، معذورم. بعدها که نامه‌ها به مقدار کافی انباشته شد، منتشرش می‌کنم.
به هر حال رابطه با علی و ثمرات آن را شاهد گرفتم براى اثبات‏ اينكه در ازای وقت و قوّتی که از من در اينترنت تلف مى‏شود، كاربرى یافته‏ام كه از نگاه زيبايش به زشتى‏هاى‏ زندگى و نبوغ يگانه‏اش در سوژه‏يابى و هنر مثال‏زدنى‏اش در ساده‏كردن مسائل پيچيده‏ى‏ فلسفى درس می‌گيرم و لذّت مى‏برم. و افزودم:
«همين خودش کار کمی نيست. حتماً بايد آپولو هوا کنم؟»
ديشب برای علی نوشتم:
كاش از تمام اينترنت فقط تو را داشتم علی! هيچ نمى‏گفتم و فقط تماشايت می‌کردم كه چگونه بخش‏هايى از زندگى را سِلكْت و بلوك مى‏كنی و آنها را براى نوشتن و طرح در وب سوژه‏ مى‏كنی و مى‏پرورانی. واقعاً اگر کاربر پوكی چون من با چون تويی دمخور باشد، بايد كلاهش را بيندازد هوا و حقّا كه در اين يك قلم، ديگر پوك نيست!
مهندس بخشى - همتاى من كه هفته‏اى يك جلسه‏ تدريس خوشنويسى مى‏كند - نمی‌خواست قبول کند که تماشای تکنيکی که ديگری بکار می‌برد، ارزش و اعتباری دارد. تشبيه کرد به تماشای فيلم سوپر! تماشای لذّت ديگران!
مهندس بر باور خود پاى فشرد كه اينترنت، شيطان بزرگى‏ است و در ازاى هزينه‌ای که از آدم مى‏گيرد، بهره‏ى چندانى به او نمى‏دهد. خودش را مثال زد كه حتّى اگر از نت درست هم استفاده كند و چند مقاله که به کار مهندسی‌اش مربوط می‌شود، سرچ و سيو کند، آخر كار كه ديسكانكت مى‏كند و مى‏بيند 5/1 ساعت توى نِت بوده، راضی نيست و حسّ اتلاف وقت به او دست مى‏دهد.
و وااسفا! که دفاعيّات من مخصوص همان محکمه‌ی روان در خيابان بود. حالا كه آقاى بخشى اينجا نيست و جلسه، خصوصى شده، اعتراف می‌کنم كه انگار خداييش بد هم نمى‏گفت. در حضور او زمين و زمان را به هم دوختم تا براى‏ اثبات خودم، اينترنت را اثبات كنم، ولى حال که در اين دنجکده‌ی پوک با تو خلوت کرده‌ام، می‌بينم پربيراه نمی‌گفته. واقعيّت اين است که من با هزار شيوه‏ خودارضايی(!) خودم را متقاعد مى‏كنم كه كارم درست است و سرم به تنم مى‏ارزد و زيانکار نيستم. اگر آن شيوه‏ها را بلد نبودم، وجدان‏درد، می‌بايست تا حالا مرا از پا درآورده باشد.
چرا اينجورى است؟ چرا وقتى در كتابخانه يا نماز جمعه يا مراسم احيای شب قدر يا تظاهرات 22 بهمن شرکت می‌کنيم، حتّى اگر دست روى دست بگذاريم و كارى نكنيم، حس نمى‏كنيم وقتمان تلف شده. اما در نت با اينكه اينهمه سعى مى‏كنيم فكورانه و فيلسوف‏مآبانه ظاهر شويم و حرف‏هاى قشنگ و ريشه‏اى بزنيم، باز احساس غبن مى‏كنيم؟ آيا در سفره‌خانه و عشرتکده و هزلستان و پوکدانی نمی‌توان مجلس درس ترتيب داد؟
در روايت منقول از اهل‌بيت(ع) می‌خوانيم كه لحظات و ساعت‏هاى بودن در مسجد، از اوقات عمر حساب‏ نمى‏شود و بازخواست اخروى شامل آن نمی‌گردد. لابد عكسش در مورد اينترنت صادق است كه‏ حتّى اگر سرشار از استفاده و بهره‏ورى باشد، مشمول بازخواست است.
يا بايد اينگونه خود را ارضا كنم كه اين مهندس بخشى آنقدرها كه ما شيفته‏ى‏ مهندسى كلمات هستيم، در اين حوزه‏ى هنرى توان تاخت و تاز ندارد. لذا دارد چيزی را نفی و طرد می‌کند که در آن متخصّص نيست. به تعبير آن روايت:
«النّاس اعداء ما جهلوا به»؛ مردم دشمن چيزی هستند که نمی‌دانند!
اين مهندس ما وقتى بر کرسی مهندسی مصالح ساختمانى مى‏نشيند، تمام گذشته‌ی کاری و دوران سخت دانشجويی در رشته‌ی عمران و مصائب کار تواءم با شب‌بيداری برای درس را يک‌کاسه در نظر می‌آورد. لذا شغل او می‌شود مفيدترين هنر عالم. او با اين پيش‌زمينه بايد هم از کار خودش دفاع کند و نه از قلم‌رانی ما که خبر از پشت‌صحنه‌ و مشکلات و لذّت‌هايش ندارد. ارزش اين قلم‌دوانی‌ها را من و تو می‌دانيم که با همين واژه‏هاى معمولى داريم پيكرتراشى مى‏كنيم. از نظر ما اين کار کمتر از هواکردن آپولو نيست!

مؤخّره ۱: «پرايد» يعنی غرور!
مؤخّره ۲: مهندس بخشی، آپولو هوا نکرده، ولی چندين مناره هوا کرده! نه که در اداره‌ی اوقاف شاغل است، در بازسازی مساجد و امامزاده‌های بسياری نقش داشته و گنبدها و مناره‌های متعدّدی را برافراشته است.
مؤخّره ۳: به کارنامه‌ی هر کسی اگر قرار باشد نگاه بيندازيم، می‌توانيم ناکامی‌هايی بيابيم و ايضاً عواملی را که می‌توان آن ناکامی‌های را انداخت گردن آن عوامل. معمولاً وقتی از کسی دلخور باشيم، برای يافتن اين دو متريال، آستين بالا می‌کنيم؛ امّا در شرايط عادی مردم، لزومی برای اين کار تحقيقاتی نمی‌بينيم و طبعاً طرف از نظر ما نمره‌ی قبولی می‌گيرد؛ چرا که در واقع اصلاً برگه‌ی امتحانش ارزيابی نشده است. بنابر اين:
مؤخّره ۴: بهترين موفّقيّت، درمعرض‌قضاوت‌نبودن است!

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دهم اسفند ۱۳۸۴ساعت 20:50  توسط شیخ 02537832100  | 

اين پُست شامل مطالب زير است:

 تن صدای دردسرساز!
 قرآن با خون صدّام‏
 تخريب حسينيّۀ شريعت قم‏
 درياچه‏‌اى در ميدان نقش جهان اصفهان!
 تردستى خارق‏‌العاده در منظريّه‏ى قم‏
 راشد يزدى و روضۀ حضرت عبّاس(ع)
 رسم عجيبى در مياندوآب‏
 تجاوز اجنّه به يك دختر!

روز جمعه 28/11/84 به دعوت انجمن خوشنويسان قم، رفتم جلسۀ مدرّسين؛ با حضور استاد احمد عبدالرّضايى، على رضائيان رياست انجمن، على معماريان، على‏ بخشى، نعمان صحرانورد، حسن اعرابى مسئول واحد آموزش، محمّدتقى اسدى، مسعود رنگساز و از خانم‏ها: آهنى، وزيرى، اديب، پوريزدانپرست و رشيدالأسلامى.

تن صدای دردسرساز!
بعد از اينکه رضائيان گزارش کاری از فعّاليّت اين چندوقته‌ی انجمن ارائه کرد، استاد عبدالرّضايى رشته‌ی کلام را به دست گرفت و تا وقتى رضائيان، دامن بحث را جمع‏ نكرد، عبدالرّضايی سكّاندار بود و پنجره توی پنجره باز می‌کرد. از دوره‌ی رياستش در انجمن خوشنويسان گفت و ابراز کرد:
در دوره‏‌اى كه رئيس بودم، چون تُن صدایم بالا بود و زين‌‏العابدين اسماعيلى آرام صحبت مى‏‌كرد، به من مى‏گفتند ظالمى!
در باب آداب تعليم و «کيفيّت به مکتب‌آوردن طفل گريزپا در روز جمعه» سخن گفت و اين مثال را زد:
اگر مربّى و معلّم خوبى باشى، علامتش اين است که بايد بعد از چند سال كه رابطۀ تدريست با شاگردت قطع شد، در روز معلّم با تو تماس بگيرد و اگر هديه نمى‌‏آورد، دست كم اين روز را به تو تبريك بگويد.

قرآن با خون صدّام‏
در جلسه صحبت قرآنى مطرح شد كه صدّام‌حسين با خونش نوشته. رضائيان گفت: بعد از ترور پسرش «عدى» نذر كرده بود اگر پسرش شفا پيدا کند، قرآنى به‏ خون خود بنويسد. هر روز با آمپول ازش خون‏ مى‏‌گرفته‏‌اند و «عبّاس بغدادى» کتابت می‌کرده است. آنگونه که عبدالرّضايى گفت، شاگرد عبّاس‏ بغدادى هم در سفرش به قم در مورد اين قرآن صحبت كرده بود.
يك بحث شرعى مطرح شد كه آيا نگارش قرآن با خون كه مايعی نجس است، حرام‏ نيست؟ بعضى‏ها حرمت اين کار را مسّلم فرض می‌کردند و مى‏گفتند:
وقتى به حكم لايمسّه‏ الاّ المطهّرون در قرآن، نمی‌شود دست بى‏‌وضو به مصحف شريف زد، آيا ممكن است كه قرآن‌‏نويسى با خون حرام نباشد؟ گفتم:
«با قاطعيّت نمى‏شود در اين باره حكم كرد و قياس نمود. بايد از مراجع پرسيد.» پيشنهاد كردم با فرض جواز، خوب است آياتى كه در آن كلمۀ «دَم» آمده، با خون‏ نوشته شود. عبدالرّضايى گفت:
«يا فقط کلمۀ «دَم» را با خون نوشت.» و افزود:
«در احكام دين داريم كه خون باقيمانده در بدن گوسفند نجس نيست. لابد با چنين خونی مى‏‌توان كتابت كرد و ديگر شبهه‌ی حرمت وجود ندارد.» رضائيان آهسته به صحرانورد گفت:
«شيخ باز سر كار گذاشته ملّت را.»

تخريب حسينيّۀ شريعت قم‏
با توجّه به اينكه هفتۀ گذشته روز تخريب حسينيّۀ شريعت در قم (محلّ اجتماع‏ دراویش اين شهر) بود، در جلسۀ مدرّسين خوشنويسى هم بحث مبسوطى در اين باب‏ درگرفت. از «بهرامى» ياد کردند؛ مرد قدكوتاه و سيبيلوى خانقاه شريعت كه معاون آقاى‏ شريعت (رئيس خانقاه مزبور) بود. بهرامى را اكثر قمى‏‌ها مى‌‏شناسند. رضائيان می‌گفت:
«حتّی خانم من از او ياد کرد. گفتم: تو ديگر از کجا می‌شناسیش؟ گفت: يک نفر فقط در قم هست که قدکوتاه و سيبيلو باشد!»
بهرامی با آموزش و پرورش هم مرتبط بود و همان کسی است كه من و هادى‏ پناهى به او مى‏‌گفتيم: «جذبى!» چند سفارش خط براى پناهى آورد كه پناهی کتابتش را به من واگذار كرد و آخرى‏اش را تازگى و چند روز قبل از تخريب حسينيّۀ شريعت نوشتم به 50 ه.ت. عبدالرّضايى گفت:
امسال «بهرامى» در مكّه همسفر من بود. در مسير عرفات كه در اتوبوس مى‏‌رفتيم، سيبيل‏‌هاى بلندش كه دهانش را پوشانده بود، در حال ارتعاش بود. معلوم بود به آهستگى ورد و ذكرى مى‌‏گويد. گوش‏‌ها را كه تيز كردم، ديدم اين بيت را مُدام تكرار مى‌‏كند:
«به حقّ شاه مردان / يارب بلا بگردان!»
انگار يك بار هم او سوار اتوبوس بوده. در صندلى جلوترش كودكى با مادرش نشسته بود. بچّه‏ گهگاه برمى‏‌گشت عقب سرش را نگاه مى‏‌كرد. يك بار به مادرش گفت:
«مامان! اين آقاهه دهن نداره!»
بهرامی شنيد و موهاى سيبيلش را با دستش بلند كرد و دهانش را نشان داد و گفت:
«پس اين چيه؟ كُس ننه‌‏ته!»

درياچه‌‏اى در ميدان نقش جهان اصفهان!
«محمّدتقى اسدى» استاد جوان انجمن خوشنويسان که به تازگی در مسابقات غدير تبريز در رشته‌ی نسخ اوّل شده و سه سکّه‌ی بهار آزادی به خود اختصاص داده است، از اطّلاعاتش در زمينۀ تصوّف و روزنامه‌‏هايى كه در اين چند روز ديده و نيز بحث سحر و ساحرى و حرمت آن صحبت كرد. گفت:
«در كتاب‏‌هاى فقهى هست - حالا آقاى شيخ‏‌محمّدى لابد بيشتر اطّلاع دارند - كه‏ سِحر حرام است؛ مگر براى خنثى‌‏سازى سحر ديگر. يك بار شيخ بهايى در بيابان براى تخلّى رفته بود. هر چه نشست و زور زد، خبری نشد! فهميد خبرى است. برخاست و نگاهی به‏ اطراف انداخت. در دوردست عجوزه‏‌اى را ديد که نگاهش مى‏‌كند. فهميد عجوزه سحرش كرده. شيخ بهائى مقابله به مثل کرد و پيرزن را سحر كرد. قدری بعد، از همان راه دور قرار گذاشتند كه سحر يكديگر را باطل كنند و هر يك به راه خود برود!
يك بار هم ساحرى نزد شاه عباّس آمد و كارهاى‏ خارق‏‌العاده كرد. شاه فرستاد دنبال شيخ بهائى. شيخ آمد بالاى عمارت عالى‌‏قاپو و در حضور شاه و ساحر سحرى‏ بكار برد که در اثر آن، فرد ساحر تمام ميدان نقش جهان را درياچه‌‏اى ديد. دقايقی بعد كشتى‏اى بر آن ظاهر شد و تا نزديك عمارت‏ عالى‏قاپو پيش آمد. شيخ به ساحر گفت: «کشتی حاضر است. برو پايين، سوار شو!» ساحر به خيال آب و کشتی، خود را به پايين انداخت و مرد.

تردستى خارق‏العاده در منظريّه‏ى قم‏
اسدى در باب حرمت سحر گفت:
سحر را شيطان به انسان مى‏آموزد و آدم بايد مطيع شيطان باشد تا شيطان به او اين‏ اعمال خارق‌العاده را ياد دهد. از اين روست که اين کار حرام است. يك بار در سنوات اخير چند طلبه به پادگان منظريّه‏ى قم رفته بودند. مراسم دهه‏ى فجر بود. روى سن برنامه‏ى سرود و تئاتر و سياه‏بازى اجرا مى‏كردند. سربازى را از پادگان‏ آوردند كه تردستى ‏كند. اشيايى را كه در دست مردم بود، غيب مى‏كرد. طلبه‏ها گفتند:
«ما ديديم كارهاى اين فرد، خيلى عجيب و واقع‏نماست. حس كرديم آدم‏ معمولى نيست و به جاهايى وصل است. بعد از مراسم صدايش كرديم به دفتر و او به تقاضای ما كارهاى عجيب‏ترى هم اجرا كرد كه باورمان شد آدم فوق‌العاده‏اى است. سين‏جيمش كرديم كه بگويد قضيّه چيست و اينها را از كجا مى‏داند؟ زير بار نرفت. هر چه اصرار کرديم، لب باز نکرد. ترجيح داديم افرادى را مأمور كنيم زيرنظرش بگيرند. چند روز تعقيبش كرده بودند. عاقبت ديدند به دستشويى رفت. قرآن را ورق‏ورق ‏كرد و با نجاست به آن بى‏حرمتى‏ نمود. قضيّه كه لو رفت، گفت:
«من با شيطان قرارداد دارم كه هر كار او مى‏خواهد، برايش انجام دهم و او هم به من مهارت تردستى بدهد!»
خاطره‌ی آقای اسدی، ماجرای نگارش قرآن با خون صدّام را در ذهنم تداعی کرد و به نعمان صحرانورد هم که کنار دستم نشسته‌ بود گفتم که مسائل دارد به هم ربط پيدا می‌کند.

راشد يزدى و روضه‏ى حضرت عبّاس(ع)
اسدى از آقاى راشد يزدى هم خاطره‏اى از تلويزيون نقل كرد كه دعوتش كرده بودند به نمى‏دانم كجا و پيری بالاى صدسال (به قول صحرانورد قطب صوفيّه) به قيافه‏ى‏ مرتاضان هندى آنجا بود و به راشد گفته بود روضه‏ى حضرت عبّاس بخوان! راشد گفت:
ديدم اين فرد (به تعبير اسدى) اصلاً ريتمش به اين حرف‏ها نمى‏خورد. ولى چون‏ خواسته بود، برايش خواندم. ديدم نمى‏گريد; ولى زوزه مى‏كشد (زوزه را خود راشد تعبير كرده بود) بعد پير گفت:
من اعمال سختِ موسوم به «هوشنگيّه» (لبخند على رضائيان) را انجام داده‏ام.
دانه‏ى گندمى را در كف دستم مى‏گذاشتم و آنقدر صبر مى‏كردم تا سبز شود. با اين حال‏ هيچ چيزى به قدرت اشك براى سيّدالشّهدا(ع) نيست.

رسم عجيبى در مياندوآب‏
بعد از اينكه در جلسه عنوان شد كه انگار شايع شده كه صوفى‏ها و دراويش، زنانشان‏ را با هم عوض مى‏كنند، نوبت به «على معماريان» استاد انجمن خوشنويسان قم و مسئول امور مالی رسيد كه‏ از خاطراتش بگويد:
در زمانى كه مجرّد بوديم و مى‏خواستند مرا با يكى از همكارانم بفرستند به معلّمى در يكى از روستاهاى مياندوآب(؟؟) گفتند: در جايى كه مى‏رويد، رسم غلطى وجود دارد كه اگر بتوانيد مردم را وادار به ترك اين سنّت کنید، خيلى خوب است. گفتيم: چه سنّتی؟ گفتند:
زنان روستا گهگاه زير يك طاقى كه‏ سقفش سوراخ دارد، جمع مى‏شوند. مردان هم  بالاى آن سوراخ اجتماع می‌کنند. زنان، لباسشان را در مى‏آورند و به بالا پرت مى‏كنند. هر مردى هر لباسى را توانست بگيرد، صاحب آن لباس، آن شب در اختيار اوست. ديديم اگر بخواهيم با مردم روستا از در ستيز وارد شويم، شايد بلايى سر ما بياورند. اين بود كه از خير رفتن به آن روستا گذشتيم.

تجاوز اجنّه به يك دختر!
«مسعود رنگساز» هم از فيلمى ياد كرد كه يكى از مرتبطين با وزارت اطّلاعات در اختيار او گذاشته و گفته بود فقط خودت ببين و در اختيار كسى قرار نده. رنگساز گفت:
با حسن مولوى نشستيم به ديدن فيلم. صحنه‏هايى داشت كه تا يك هفته حال‏ تهوّع داشتم. فيلم مستندى بود حاوی اعمال خارق‏العاده‏ى دراويش و اهل‏ حقّ. برخى صحنه‏ها را با دوربين مخفى اطّلاعات فيلمبرداری کرده بودند؛ از احضار ارواح توسّط صوفيان. (كه به قول اسدى 75 فرقه هستند)
در اين فيلم با زنى مصاحبه شد كه خواهرش خودكشى كرده بود. تعريف مى‏كرد (و در تعريف‏هايش هر جا كه لازم بود از كلمات ركيك و کمر به پايين براى توضيح مطلب استفاده مى‏كرد) كه خواهرم با برخى از اين دراويش مرتبط بود. يك بار با يكى از اين‏ها در خانقاهش قرار داشت. داخل كه شده بود، در را از پشت بسته بودند. بعد در مقابل ديدگان آن‏ درويش، اجنّه آمدند و از عقب به دختر تجاوز كردند.
در يک صحنه هم در اين فيلم زنان محجّبه‌ و حاجتمندی را نشان می‌دهد که خود را به رئيس دراويش می‌مالند و از نوک سر تا پايين او را می‌بوسند. نعمان صحرانورد چشم در چشم علی رضائيان گفت:
«عجب دين تخمی‌ای!»

ويرايش دوم: ۲/۱۲/۸۴


برچسب‌ها: استاد عبدالرضائی, علی رضائیان, محمدتقی اسدی, استاد عباس بغدادی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۸۴ساعت 22:57  توسط شیخ 02537832100  | 

حضرت Uسف عليخانی!
آنچه در ذيل می‌آورم، آن نوشته‌ی ناکامرواست که از ۲۳/۷/۸۳ به قول قزوينی‌ها ول می‌ساود (می‌سابد؟؟) تا بخوانيش! بابت لينک‌کردن اين چاکر چرک در قابیل بسی فرحناكم كردی و تصديع تلفنی را نيز عذرخواهم. اميدمندم به بركت اينترنت باب گفت و گو ميان ما هماره مفتوح بماند.
.
.
.
يك ماه است مشق وبلاگ‌نويسي مي‌كنم. و در این مدت حدس نزدم كه ليدر سايت پرجاه و جای  ‹قابيل› – كه علي‌القاعده دوره‌ي كارآموزي‌اش در وبلاگ به اتمام و انتها رسيده و در پاكنويس‌خانۀ يك ‹دبليودبليودبليوي مستقل› مانور مي‌دهد -  ممكن است در مسافرخانۀ تنگ و شلوغ پرشينبلاگ رفت و شد داشته باشد؛  وگرنه حتم داشته باشيد: عرض و ابراز ارادت را تا زمان پيشدستي شما در اين خصوص، به تأخير نمي‌انداختم.
نام یوسف علیخانی را بسي پيش از اين‌ها از قرار‎ از همان ايّام كه در قزوين، خانه و زندگي داشتم، شنيدم.
يك بار مجلۀ آدينه، ويژه‌نامه‌ي خوبي در باب قصّه چاپ كرد كه دكّه‌داري در حوالي ميدان شاپور تهران نسخه‌اي از آن را به من فروخت و خوراك خوبي براي روزهاي اقامتم در منزل پدرخانمم در ميدان اعدام تهران فراهم ساخت.
داستان‌هاي متعدّد درج‌شده در اين نشريه از خوانندگاني بود كه در گزينش داستان رتبه آورده بودند. تا جايي كه حافظه‌ي چروكيده‌ام ياري مي‌كند، داستاني هم از شما در آن مجلّه چاپ شده بود با دست كم نام و موضوعي به‌يادماندني: سوسك!
سال‌هاست احساس من اين است كه نام يوسف عليخاني نام خوبي براي يك قصّه‌نويس است. در بايگاني ذهنم، پوشه‌ي شخصيّتي شما كنار پوشه‌ي نويسنده‌ي ديگري به نام منوچهر نصرت‌رضايي قرار دارد. وصف ‹نصرت‌رضايي› را از زبان حضرت سيّد عبدالعظيم موسوي در اواخر دهه‌ي شصت شنيدم. آن وقت‌ها نشريه‌ي هفتگي – و امروز روزنامه‌ي - ولايت قزوين مأمن ادبي من بود كه با دفترچه‌ي يادداشتي از جبهه باز گشته بودم و تصوّر مي‌كردم در آن – در جبهه و ايضاً در دفتر - رموزي از عرفان و معرفت هست كه هر كه در انتشار آن تاخير كند، در برابر تاريخ مسئول است. و موسوي بيشتر به اعتبار ‹اعتبار› پدرم ستون ثابتي به نام از ما گفتن در اختيارم گذاشت تا در آن قلم بزنم.
همصحبتي با آسد عبدالعظيم كه پيپ مي‌كشيد، دلچسب و شارژكننده بود. قدري بعد همكاري با ولايت از ‹اداي  دين به تاريخ› فراتر رفت و بحث مخملباف و دولت‌آبادي و بيضايي و محمدعلي نجفي و كورس سرهنگ‌زاده هم در حوزه‌ي گفتمان ما داخل شد. قرار شد به توصيه‌ي موسوي تكنيك هنرمندان بي‌تعهّد را بگيرم؛ ولي از بي‌ديني‌هايشان چيزي را برندارم.
بيست و چهار سالم بود و در ساختمان نشريه‌ي ولايت با علي صفدري كه شايد معروف حضورت باشد – و مدّتي است از او بي‌خبرم - در باره‌ي فنون قصّه گپ و گفت داشتم. يک بار با حسن لطفی در باره‌ي رمان‌هاي ‹كليدر› و ‹جاي خالي سلوچ› محمود دولت‌آبادی گفتگوي دونفره‌اي را در منزل ترتيب دادم که روی کاست ضبط کردم و حاصلش را بعد از بازنويسي، در دو صفحه از هفته‌نامه‌ي ولايت به چاپ رساندم.
چندپيشگي‌ام اگر نبود، جا داشت از اسامي آشناي باشگاه داستان‌نويسان باشم. در اين سال‌ها، تنها در ‹پريدن از اين شاخ به او شاخ› ثبات! داشته‌ام و هيچ وقت صرفاً نويسنده نبوده‌ام.
امروز از اين بابت كه تحت‌الحمايه‌ي هيچ انجمني نيستم، احساس بي‌پناهي مي‌كنم.
خوشنودم و درپوست‌ناگنجا كه فرصتي دست داده كه با شما صحبت كنم. نمي‌توانم نگويم از اينكه مي‌بينم در حد شهرت شما نيستم، حسودي‌ام مي‌شود!
در يكي از نوشته‌هاي وبلاگت به سن و سالت اشاره كرده بودي و محاسبه‌ي سرانگشتي من بر من معلوم كرد كه ده سال از من جوانتري؛ ولي بسي بيشتر از من موقعيت خودت را در عرصه‌ي ادبيات تثبيت كرده‌اي. تو ‌نگذاشتي كه در حد ديگر عليخاني‌هاي روستای ميلك، بومي بماني و من هنوز به ميخكوبي بدوي در قطعه زمين كوچكي در پهنه‌ي ادبيات بسنده كرده‌ام. شما در زمين اختصاصي‌تان احداث اعيان هم كرده‌ايد و من سخت آرزومندم كه دست كم در هفت، هشت، ده مسابقه‌ي ادبي، سكّه بگيرم تا به هنرمندبودنم پيش در و همسايه ببالم. شايد برايم توضيح بدهي كه چطور بايد نوشت كه به آدم جايزه‌اي چيزي بدهند!
۲۳/۷/۸۳


برچسب‌ها: سید عبدالعظیم موسوی, حسن لطفی, قزوین, نشریۀ ولایت قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۸۴ساعت 2:28  توسط شیخ 02537832100  | 

اين مطلب را به ياد خاطراتى كه از تو دارم، مى‌‏نويسم؛ اى اصغر؛ «اصغر عبادى»!
اى كه‏ يک خوشنويس محسوب می‌شوی؛ حتّى اگر در امتحانِ اين دورۀ ممتاز به رغم‏ اينكه قاطع و استوار مى‏گفتى قبول مى‌‏شوى، نشدى!
درست است که قبل از تكميل مدارك ادارى مربوط به عضويّتت به عنوان عضو اصلى‏ انجمن خوشنويسان، كارت ويزيت چاپ كرده‏ و خود را عضو رسمى خوانده‌‏اى؛ امّا اين تخلّفت دليل نمی‌شود خوشنويس نباشى!
تو خوشنويسى! با لهجۀ غليط تُركى كه خانه‌‏ات در قم‏ است؛ خيابان نيروگاه; بعد از ميدان توحيد، شيرخوارگاه، 16مترى طفلان مسلم، كوچۀ شمارۀ‏ 3، وسط كوچه، شمارۀ 3، و در يكى از طبقات يك ساختمان 3 طبقه.
به كانون گرم خانه‌‏ات چند بار مهمان شده‏‌ايم. يك بار جلسۀ دعاى توسّل هفتگى‏ خوشنويسان در تير 84 در منزل تو برگزار شد و ما از گرما پختيم! گفتيم:
- آب خنكى بياور اصغر! چرا كولر خانه‌‏ات باد گرم مى‏‌زند؟ چه بساطى است؟
گفتى:
«به قول استادم موحّد: اين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است! اينجا براى‏ تفريح و لذّت كه نيامده‏‌ايد. جلسۀ دعاست. آمده‏‌ايد در كورۀ عشق اهل‏بيت بپزيد و زبان حالتان با بهره از كلمات لسان‏‌الغيب اين است:
ساقيا! يك جرعه ده زان آب آتشگون كه من / در ميان پختگان عشق او خامم هنوز!
شراب كه نعوذبالله نمى‏‌توانم در جلسۀ دعاى توسّل توزيع كنم؛ دست كم «آب‏ غيرخنك و آتشگون» بياورم براى نوشيدن... توى كولر هم «آب داغ» بريزم؛ بلكه‏ پخته شويد... بعضى‏‌هايتان (منظورت منِ شيخك بودم) چهل‏ ساله شده‏‌ايد و هنوز خام‏ مانده‌‏ايد!»
در همان تابستان 84 اتّفاقى افتاد که باز هم به کانون گرم خانه‌ات مربوط بود:
منِ يك ‏لاقبا مطلب طنزآميزِی با نثرى قديمى نوشته بودم تحت عنوان «الف، لام، ميم، صاد» كه به‏ احوالات يك هنرجوى خوشنويسى از جماعت نسوان اختصاص داشت. خريّت كرده‏ و نام آن خانم را هم در مطلب گنجانده و برگه را بين دوستان از طريق فتوكپى و فاكس پخش كرده بودم و در همين وبلاگ هم در كمال وقاحت گذاشته بودم. حتی دادم امیرمیثم سلطانی مطلب مرا با خط نستعلیق دو بار کتابت کرد (بار دوم سعی کرد بهتر بنویسد) ... شاید الان از اینکه تن به این خواستۀ من داده که آن مطلب را بنویسم، پشیمان است. (بد نیست اصل آن مطلب و نیز اسکن از روی خط سلطانی را همینجا قرار دهم).
شبی که حسن اعرابى از نگارش و توزيع مطلب مطّلع شد و برآشفت، مصادف‏ با شب دعاى توسّل هفتگى انجمن بود. او که کمتر در جلسات اين‌تیپی شرکت می‌کند، خودش را به جلسه رساند تا خودش را خالى كند. از قضا جلسه‏ در منزل تو - ای اصغر! - برگزار بود. اينجا بود كه بچّه‏‌هاى حاضر در جلسه، چيز تازه‌‏اى ديدند:
«حسن اعرابى» با داد و بيداد عجيب و بى‌‏سابقه‌‏اى از در درآمد. از طبع ساكن و آرام او اين موج‌‏هاى دامنه‌‏بالا بعيد بود و ديده نشده بود. لااقل ما نديده بوديم. (انگار حسين‏ ميرزايى - بازرس فعّال و موبورِ انجمن - قبلاً ديده بود.)
با آنكه نگارندۀ مطلب و استارْترِ قاط‌‌‌زدن رياست وقت و در آستانۀ استعفاى‏ انجمن خوشنويسان، من بودم، لودهندۀ نام آن خانم هنرجو، بازرس انجمن‏ خوشنويسان قم و مغازه‏‌دارى در پاساژ قدس بود و كاسه‌‏كوزه‌‏ها ناچار بر سرِ آنان خراب مى‏شد.
اعرابى قبل از اينكه بنشيند، در حضور جمع‏ كه به احترام ورودش برخاسته بودند، در محضر على رضائيان و مرتضى حيدرزاده - شاگردِ آن وقت‌‏هاى محمود ريحانى مغازه‏‌دار پاساژ قدس - و تنى ديگر، حسابى به‏ حسين ميرزايى توپيد و گفت:
«اگر تا الاَّن مسلمان بودم، ديگر نيستم؛ اگر مسلمانى اين است كه امثال اين حسين‏ ميرزايى و شيخ‌‏محمّدى که طلبه هستند، دارند، همان به كه من نداشته باشم. چرا با آبروى مردم بازى‏ مى‌‏كنيد؟ بابا! تخلّفى در امتحانات در خصوص يك خانم هنرجو صورت گرفت و تصميم‏ مقتضى گرفته شد. غير از اين است آقاى رضائيان! ديگر چرا نام ناموس مردم را افشا مى‌‏كنيد و سر زبان‏‌ها مى‌‏اندازيد؟ بابا ارزش آبروی انسان‌ها از حرمت خونشان بالاتر است. مگر شما اين را نخوانده‌ايد؟»
بعد از هو و جنجال لشگر خنده در جلسۀ دعا، روز بعدش بازرس موبور، به تمام‏ كسانى كه من فتوكپى مطلب الف.لام.ميم.صاد را به آنها داده بودم، زنگ زده بود كه اين مطلبى را كه شيخ نوشته و فاكس كرده، پاره كنيد و بريزيد دور كه هوا بدجوری ابرى است!
خلاصه خاطرۀ گرم بالا را هم از منزل گرمتر تو - اى اصغر! - به خاطر داريم!
خوشحال نيستم كه تو - ای اصغر! - از دوستان استاد حسينى موحّد هستی. ناراضيم كه‏ هرازگاه مى‌‏روی نزد استاد و از او مى‌‏خواهی كه برايت سطر «فيل‏‌كُش!» (اين يک تعبيرت - اصغر! -  در وصف نگارش محكم و قوى استاد موحّد، انصافاً قشنگ است) بنويسد و به تو هديه‏ كند. ناخشنودم كه گاه مجبورم اخبار دست اوّل استاد موحّد را از تو بشنوم. در اسفند 83 نقل كردی:
يك بار كسى آمده بود منزل استاد موحّد و دَم در موفّق نشده بود او را ببيند. روى‏ برگ‌ه‏اى نوشته بود:
«اين خانۀ نااميدى و حِرمان است!»
موحّد هم در پاسخ، اين دو فرد شعر را براى او سروده و پست كرده بود:
اين خانۀ شاهين و نه جاى مگس است / ‏وين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است‏ / اكنون كه به زنگ ما تو را دسترس است‏ / در خانه اگر كس است، يك زنگ بس است!
«محمّد عابد» هم در ۲۴/۶/۸۳ نقل می‌کرد:
يك بار استاد موحّد به اصغر عبادى (که تازه بعد از ازدواج دختردار شده بود) گفته بود: «شنيده‏‌ام، دختربازى مى‌‏كنى!» اصغر جا خورده بود و بعد دوزاريش افتاده بود که منظور استاد اين است که خدا به‏ تو دختر داده و با او بازى مى‏كنى!
دارم مثل سير و سركه مى‏جوشم كه چرا در فروردين 84 بايد اين نكتۀ تازه و بزرگ را از تو - ای اصغر! - بياموزم كه:
منظور از «يَلِجَ الْجَمَلُ فِى سَمِّ الْخِيَاطِ» (سورۀ اعراف، آيۀ 40) اين نيست كه‏ شتر از سوراخ سوزن رد شود. «جَمل» طناب‏‌هايى بوده كه در قديم با آنها از چاه آب‏ مى‏كشيدند.
اى اصغر عبادى! تو فوران اطّلاعات هستى و هر بار به سمت ما رگبار دانشت را با چاشنى‏ پررويى‌‏ات شليک مى‏‌کنى و ما شده‏‌ايم سيبْل تو! حسين ميرزايى مى‏گفت:
تا وقتى خجالتى‏ باشى و رو به خرج ندهى، همين بساط است؛ ولى اى موبور من!
من در مقابل مسلسل اصغر عبادى، چه مى‏توانم بكنم؟ البتّه يك مورد در آرشيو صوت‏‌هايم در كاميپوتر يافته‌‏ام كه نمى‌‏دانم كافى است يا نه؟ خوبى اين فايل‏ ام.پى.ترى اين است كه اوريژينال است و از خودم دَر وَكرده‏‌ام! و با واكمن سونى به‏ طريقۀ استريو در 11/10/82 ضبط شده و براى شنيدنش بايد اینجا را كليك كرد!

----------------------------------------

چند یادآوری: در 97/1 که این مطلب را ویرایش مختصری کردم، چند مطلب به نظرم رسید:

1. مدتها رابطه ام با اصغر عبادی شکرآب بود. تا اینکه در مجلس ترحیم پدر استاد عبدالرضایی دیدمش و پیشدستی کردم و سر صحبت را باهاش باز کردم. اول یخ قطعی رابطه باز نشد. ولی به زودی باز شد و دیگر اصغر ول نمیکرد که دوباره با تدبیری ازش جدا شدم که بگویم: برای امشبت همین مقدار بس است!

 


برچسب‌ها: استاد موحد, حسن اعرابی, الهام صدقی‌راد, حسین میرزایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۸۴ساعت 15:2  توسط شیخ 02537832100  | 

پنجشنبۀ گذشته رفتم مؤسّسۀ بصيرت در قم به دعوت‏ «محمّدتقى عارفيان» از وراژنۀ پيشين حقير كه در راديو معارف آشنا شدم با او و نويسنده‏ بود و آن وقت‏ها (يعنى هفت، هشت سال پيش) برخى تكست‌‏هاى مربوط به برنامه‌‏هاى‏ عرفانى راديو را مى‏نوشت و تناسب جالبى بود كارش با نام خانوادگى‌‏اش.
مدّتى هم پيش من‏ در انجمن خوشنويسان قم، خط كار كرد و يك بار هم چفيه‌‏به‌‏گردن، رفتيم دم منزل حسن‏ اعرابى ملقّب به لشگر خنده و او بعدها اينجا و آنجا مطرح مى‌‏كرد كه اين شيخ اردشيره، ورژن‏هايش را اوّل مى‏آورد دم منزل ما براى معرّفى و براى اينكه من «ورانداز ورژنى» كنم و نمره بدهم!
عارفيان، چند روز قبل زنگ زد كه بيا مؤسّسۀ ما به اين آدرس و در فلان ساعت.
من هم كه «نمى‌‏شود كه باشد براى بعد!» و از اين‏ دست حرف‏‌ها را خصوصا وقتی که در آنسوی خط يک ورژن باشد، بلد نيستم، قبول دعوت كردم. پس‏‌لرزه‌‏هاى رابطۀ ورژنى با محمّد هنوز باقى است؛ هر چند او در مرز 28 سالگى است و سال‏هاست طبق آن شعر 72 بيتى‏ من، از دورِ ورژنى خارج شده؛ ولى هنوز يك نموره ورژن است.
رفتم سر قرار و مؤسسۀ آنها در زنبيل‏‌آباد، 20 مترى فجر بود و سه‏طبقه. شال و كلاه زمستانىام را گذاشتم‏ روى صندلى و پس از معانقه با محمّد، برايم توضيح داد  كه اينجا كجاست و تو با دوچرخه كجا آمده‏اى.
بعد نمونه‏ى كارهاى چاپى‏شان را نشانم داد كه محمّد در مقام ويراستار يا نويسنده ظاهر شده بود و ديدم عجب موفّق عمل کرده. انديشه و خلاّقيّتى كه پشت برخى كارها بود، تكانم داد. يك مجموعه‏ى پَك 5 جلدى در مورد امام زمان(عج) داده بودند بيرون كه‏ خيلى به دلم نشست. اين 5 جلد در قاب و كيف خاصّى براى مقطع نوجوانان ترتيب يافته‏ بود با يك نوار و يك بسته بادكنك و ابزارهاى جشن تولد و از اين حرف‏ها و كتاب‏هاى 5 جلدى با نقاشى‏هاى كودكانه، ترتيب و توالى قشنگى داشت. اوّلى‏اش به نام بشارت، به‏ زمان امام هادى و بشارتِ ظهور امام زمان اشاره داشت. دومى به ولادت حضرت‏ ولىّ‏عصر. سوّمى به زندگى شيخ حرّ عاملى كه امام زمان به كمكش شتافته بود. چهارمى به‏ نام شكايت، شكوائيّه‏اى در قالب داستان به خاطر تأخير ظهور امام زمان بود و پنجمى هم‏ به نام سعادت، به ظهور امام زمان مى‏پرداخت.
طرح و انديشه‏ى اوّليّه‏ى كتاب‏ها خيلى‏ بكر و بديع بود. برايم تعجّب‏‌آور بود كه يك مؤسّسه‏ى به ظاهر غيرمطرح به اين‏ توفيق دست يافته باشد. قدرى به حال اين جماعت غبطه خوردم و يك لحظه ترس ورم‏ داشت كه نكند من عاقبت‏ به ‏شر شوم و از من‏ سلب توفيق شود (انگار كه شده) و هنرهايى كه در حدّ خودم دارم، در غير جاى درست و درست‏‌ترين جا استفاده‏ كنم. آنوقت آنها كه زمينۀ هنرى‏شان كمتر است و به اندازه‌ی من روى تكنيك كار نكرده‏اند، بهرۀ بهتر و بيشترى از سرمايه‏‌شان ببرند و حسن عاقبت نصيبشان شود و به نسل امروز هم خدمت درخوری كرده باشند.
موقع خداحافظى از محمّد به او گفتم:
چند سال است اين حسّ رخوت‌‏آميز در جانم جا خوش كرده كه هيچ مسئوليّتى ندارم. زمان جنگ حسّ می‌کردم بايد شهيد شد و شهيد زنده بودن كافى نيست! آنقدر دست‌‏دست كردم كه شهادت - نردبان آسمان - را برداشتند. گريه كردم و بزرگان، دست پدرانه به سرم کشيدند که شهيدِ زنده بودن هم بد چيزی نيست. گريه‌هايم را شستم و يك چند وقت اداى شهيدهاى زنده را درآوردم. قدرى گذشت و كم‏‌كم به اين‏ نتيجه رسيدم كه شهيدبودن - هيچ جورش - لازم نيست.
شنيدم خيلى از بچّه‏‌هاى مثبت و ارزشى‏‌ها چند وقت است ديگر نمی‌روند توی قبرهای آماده‌ای که برای خودشان در مزار شهدا کنده‌اند. انگار ديگر آرزوی شهادت نمی‌کنند و بعضاً دارند شيك مى‏گردند و آدامس‏ شيك مى‏جوند و به جای پايگاه بيسج و نهايتاً بنياد شهيد، کم‏كم وارد بدنه‏ى استاندارىها و كارخانجات و اين مراكز به ظاهر غيرمرتبط با شهيد و شهادت شده‏اند و اندكى بعد خبر رسيد كه دارند زمين مى‏خرند و سهامدار شده‏اند و زندگى خوبى براى خود دست و پا كرده‏اند. فوقش هنوز نماز جمعه‌شان ترک نشده و دستشان می‌رود که شب احيا، دقايق متمادی، سنگينی قرآنی را که بالای سر برده‌اند، تحمل کنند.
حس كردم كه اگر زرنگ نباشى‏، سرت بى‏كلاه است. در اوج بخوربخور، خيلى سخت است‏ كفّ نفس داشتن و تلقين به خود كه سرت به وظيفه‌ات باشد و به قسمت راضى باش! اگر از اين نمد، سهمی هم برای کلاه تو باشد، خدا روزی‌رسان است! وقتى رقيب تو (كه زمانى با هم همسنگر بوديد) سر و دست مى‏شكند براى‏ تصاحب چيزى كه حقّ او هم نيست، تو ديگر نمى‏توانى به نظاره اكتفا كنى.
«سخن درست بگويم نمى‏توانم ديد / كه مى خورد رقيبان و من نظاره كنم» 
اينجاست که تو هم دست به‏ چپاول دراز مى‏كنى; فوقش خودت را اينگونه راضى مى‏كنى كه من، نفْس چپاول را دوست ندارم. من براى اينكه روى اين همسنگر از خدابيخبر را كم كنم - كه بداند نبايد زرنگ‏بازى درآورد - يك نموره نشانش مى‏دهم كه فقط تو نيستى كه بلدى بخورى. من هم‏ بلدم.
به انگيزه‏ى موقّت دست به بى‏تقوايى مى‏زنى؛ ولی وقتى مزّه‏اش می‌رود زير دندانت، حاضر به ترك سفره نيستى و مى‏شوى يك چپاولگر مادرزاد!
من چند سال بعد از پذيرش قطعنامه، به تدريج حس کردم که حتّى شهيدِ زنده بودن‏ هم لازم نيست. از فرهنگ بسيج و بسيجى دور شدم و رفتم توى‏ كار هنر. اولش به اين بهانه که آن را وقف انقلاب می‌کنم؛ اما ته دلم اين بود که می‌روم دنبال هنر تا مجاز به زندگی باشم و معاف از شهادت.
مدّتی بعد از هنر سفارشى و فرمايشى بد گفتند و آنقدر در اين خصوص گوشم را پر کردند كه افتادم توى نخ «هنر براى هنر». به‏ ظاهر به صفوف ضدّانقلابيّون نپيوستم; ولى هنرم را از دست انقلاب، کشيدم بيرون. براى دل‏ خودم نوشتم; براى دل خودم خطّاطى كردم; برای دل خودم آواز و موسيقى كار كردم و... البتّه نوع جلفش را برنتافتم.
اين سير ادامه يافت تا اينکه به تازگی به بهانه‏ى‏ اينكه مى‏خواهم ذهن و فكرم را بيشتر صيقل دهم و تكنيك‏هاى گوناگون كلنجاررفتن با ديگران‏ را بياموزم، قلمم را در وبلاگى با صبغه‏ى بايسشكوال‏بودن به گردش درآوردم.
نگاه که می‌کنم، حس نمی‌کنم نسبت به ديروزم‏ از خطّ اصيل منحرف شده‏ام; ولى وقتى از بالاتر به گذشته‏ام می‌نگرم، زاويه‏ى انحراف و اعوجاج بزرگى را مى‏بينم. هنوز نمازم ترك نشده، روزه‏ى قرضى ندارم; ولى دين در وجودم آنقدرها سرحال و سرپا و حركت‏بخش نيست.
امّا در مؤسسه‏ى بصيرت و در شخص‏ محمّدتقى عارفيان داستان متفاوت است. دين را در آنجا، سرحال و سرپا و حركت‏بخش ديدم و هنر و تكنيك‏هاى آن را هم ديدم که از اين اتاق به آن اتاق در تردّد بود. يك لحظه آرزو كردم جاى آنها باشم. يك لحظه‏ حس كردم حتّى خدا اين محمّد (عارفيان) را مبعوث کرده است كه به رضا شيخ‏محمدى زنگ بزن و فراخوانى‏اش كن كه با مؤسسه‏ى شما در زمينه‏ى قصّه‏نويسى براى كودكان و نوجوانان‏ بر محور ارزش‌های آئينی همكارى كند و من برای يک جلسه‏ به دين محمّد درآمدم. قرار گذاشتيم فردای آن روز که مصادف با جمعه بود، برای ساعت ده صبح بروم آنجا برای ادامه‌ی مذاکرات.
يك ربع به يازده صبح جمعه زنگ تلفنی از خواب ناز بيدارم کرد. کسی از آن سوی خط گفت:
«آقای شيخ‌محمّدی! بچه‏هاى مؤسسه‏ى بصيرت سه ربع است منتظر شما هستند.»
اين بار، صدا صدای يک ورژن نبود و می‌شد به او گفت:
«نمى‏شود كه باشد براى بعد؟» و بعد از اين جمله‌ از آنسوی خط كه:
«مزاحم شديم!» دوباره زير پتو خزيد!


برچسب‌ها: رادیو معارف, حسن اعرابی, محمدتقی عارفیان, قم
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۸۴ساعت 14:54  توسط شیخ 02537832100  | 
حقیر مدتهاست در کار جمع آوری و آرشیو خطوط قدیمی هستم. طالبین به وبلاگ اختصاصي حقير در اين مورد مراجعه كنند

 

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۴ساعت 7:16  توسط شیخ 02537832100  | 
http://www.esnips.com/doc/fbc81917-e0b0-4c86-bbc3-a6cbdf0474d9/841005_man-ba-tar-hamid-javaherian_esfahan.mp3

 


برچسب‌ها: تار, حمید جواهریان, قم
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پنجم دی ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«پيامى به خوشنويسان ول‏‌معطّل‏»

بر پيامى ز نزد اين چاكر
خوشنويسان ول‌‏معطّل را
كم به چاقوى خوب گير دهيد!
برش و جنس تيغ و صيقل را
خطّهٔ خط چنان خطرخیز است
(به جای: گودِ خط آنچنان خطرخيز است‏)
به «غلط كردم» افكند يَل را!
خاصه مَدّات يازده نقطه‏
كه ندارد قبولْ سَمبل را
به‏‌خصوص ار به شيوه‏‌ى قدما
برگزينى «ب»ى مطوّل را
پيش‏كشْ امتحان آخر سال‏
تك نياريد ثلث اوّل را
زور بيخود به سنگلاخ نزن‏
هيچ بر جان مخر تو تاوَل را
در المپيك دو و ميدانى‏
چه ثمر شركت شَل و پَل را؟
كار ما نيست كوبِش خرمن‏
ول كن اى بز! تلاش مهمَل را
گيرم ار هست وحى منزَلْ خط
گور باباى وحى منزَل را
ترك تفصيل كرد «شيخ»، داشته باش‏
فعلاً اين چند بيت مجمَل را
دور خط، خط كشيد و با صلوات‏
انجمن را كنيد منحل را!
۱۵ مرداد ۸۳

«ديالوگ صادقى‏‌منش و بچّه‏‌شيخ‏!»

ناصر صادقى‏‌منش روزى‏
كرد يك بچّه‏‌شيخ را دعوت‏
گفت: شد طى زمان مفتخورى‏
تنبلى ترك كن، بكن همّت‏
گفت: فضل پدر مرا چون هست‏
احمقم گر به خود دهم زحمت
۲۴ دی ۸۳

شوخی با دوست خوشنویس «عبدالعظيم يساقى» که دستی در ساخت سمبوسه داشت

سيم‏‌ساقى به «يساقى» گفتا:
بوسه بستان ز من و بوسه فروش‏
گفت: من قيمتْ در دستم نيست‏
من فقط هستم سمبوسه‌‏فروش!
۲۵ دی ۸۳

«مريد و مُراد»

لشكر خنده به عابد گفتا
هدف از اينهمه ورّاجى چيست؟
گفت: من هم ز دعا بيزارم‏
تا ببينم نظر حاجى چيست!
۶ بهمن ۸۳
خوشنویسان قم به استاد احمد عبدالرضایی می‎گویند: حاجی! به علی رضائیان هم می‎گویند: حاج علی! که این مدل اسم‎گذاری جای حرف دارد. استاد رضا بنی‎رضی هم بهش انتقاد داشت و می‎گفت: این القاب برای بازاریها مناسب است؛ ولی به درد عالم هنر نمی‎خورد و از تبعات و عوارض فضاهای مذهبی مثل قم است. این از این! از اونو «دعا»ی توسل هفتگیی در سال 83 و 84 برگزار می‌شد که افرادی مثل حسن اعرابی (لشگر خنده) در عین اینکه حضور پیدا می‎کردند، پس و پشت‎ها بهش طعنه هم می‎زدند و در فایده‎اش تشکیک می‎کردند و البته مثل عید نوروز بهانه‎ای برای دیدار می‎دانستند و شاید هم به همین دلیل حضور می‎یافتند. این هم از این! عابد هم «محمد عابد» است با لهجۀ شیرین تلفیق قمی و ترکی‌اش که امیرمیثم سلطانی خوب ادایش را درمی‌آورد؛ خصوصا وقتی از «حاجی» می‌گوید. توضیح 9904

«ترويج خوشنويسى‏»

گفت با لشگر خنده تُركى:
بده فرزند مرا پند كمى‏
بلكه خطّاط شود عين خودت‏
ز يَم خط ببرد بهره نمى‏
سير با كشتىِ ارباب هنر
بكُند يا سفرى با بلمى‏
ظلم بر خود نكند در اين سِن‏
كه بود وقت‏‌كُشى بدستمى‏
لشگر خنده دَم گيمْ‌‏نتى‏
پسر تركْ‏‌زبان يافت همى‏
بهر اصلاح جوان ديد كه هست‏
فرصت مقتضى و مغتنمى‏
مختصر لاله‏‌ى گوشش پيچاند
تا دهد گوش به اندرزْ دمى‏
گفت: از غصّه‏‌ى امثال شما
سينه مالامالامالِ غمى‏
عمر تو قيمت دارد، حيف است:
توى اين كافى‏‌نِت‏ها بلَمى‏
قلمى بين دو انگشتت گير
كه بود بين دو پايت قلمى!

۷ و ۸ بهمن ۸۳

«گنه كرد در بلخ!»

اى هنرجو! رو مسبّب را بجوى!
گر تو در هر امتحان خطْ ردى‏
لشگر خنده بود تقصيركار
از چه با محمود ريحانى بَدى؟
محمود ریحانی مدتی مدیدی در پاساژ قدس و المهدی قم لوازم‎التحریر خوشنویسی می‎فروخت.

«مهارت يك جوينده‏‌ى كار»

آمد مردى ز پلّه‌‏هايى بالا
آنگه يك‌‏يك به انجمن‌‏ها زد سر
آخرْ سر به شصتمين پلّه رسيد
بردندش تو، نزد رئيس اكبر
تا وارد شد، بگفت: وادارم كن‏
در انجمن خط به امورات هنر
خرجى كم و نارس است و اين چاكِر چرك‏
دارد قد و نيم‌قدْ دوجين دخت و پسر
چون لشگر خنده نِكّ و نالش بشنيد
آمد دل سنگيَش به رحمْ از مضطر
گفتا دانى تو خط و كُرسى؟ گفتا:
پيوسته برَم زير خط فقر به سر
پرسيد كه در چنته چه دارى؟ غرّيد:
هفتاد هزار قُل هو الله از بَر!
خنديد كه كيستى تو با اينهمه فضل؟
گفتا كه «حسين نادرى» الأحقر!
۱۸ بهمن ۸۳: سوژۀ اوّليه از لشگر خنده كه گفت: حسين نادرى ده‏‌هزار قل هوالله از حفظ است! نادری بازنشستۀ آموزش و پرورش مدّت مدیدی مدیر داخلی انجمن خوشنویسان قم بود.

«سوگند»


الا كه چاقوى تو دسته‏‌نقره‌‏اى باشد
حقير ميثم سلطانيم برابر تو
قسم به موى بلندت، بلند خواهم كرد
قلمتراش ابوالفضل نظم‏‌پرور تو!

۲۱ یهمن ۸۳: حسن اعرابی زمانی قلمتراش دسته‌نقره‌ایی داشت ساختۀ نظم‌پرور و دوستی داشتم که حسین میرزایی در آن سنوات بهش می‎گفت: علی‎بابا.

«تضاد»

كاتبى «هادى پناهى»نام‏
در شگفتم ز شيوه و راهش:
مى‌‏نويسد تراكْت‏‌هاى بلند
در هنرگاهِ سقفْ‌‏كوتاهش
۲۲ بهمن ۸۳ به سفارش او

«در وصف حسين شيرى نی‌نواز و خطاط‏»

اى طبيب درد روح و تن بنال!
ناله‏‌ى سازت علاج من بنال‏
عاشق فوت و فلوت تو منم‏
اى «حسين شيرىِ» نى‏‌زن بنال!

«كار بُز هست كوبِش خرمن!»

در هنر هرگز تخصّص شرط نيست‏
نى‌‏زدن را مايه، يك كپسول فوت!
اى «حسين شيرى» نى‌‏زن! بدَم‏
گر چه فرتوتى تو - فوتى در فلوت!

۲۳ بهمن ۸۳

«مصائب يك خطّاط»

در تى.وى مدرّس خطّاطى‏
فوتباليستى بديد بس كارْدرست‏
گفتا كه اگر جاى تو بودم، راحت‏
«استاداسدى» بودم از روز نخست‏
۲۷ بهمن ۸۳

«انجمن خوشنويسان شعبه‏‌ى برزخ!»

ديد در خواب لشگر خنده‏
ملك‌‏الموت را كه مى‏‌گفتا:
«تازگى بهر شعبه‌‏ى برزخ‏
مركز خط نموده‌‏ايم به‏‌پا،
ليك در تنگناى اسبابيم‏
از شما مى‌‏كنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد
چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «در قم سه نسخه حافظ هست‏
نسخۀ جيبى‌‏اش براى شما
سيزده قاب خالى تابلو
شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلم‏‌هاى خاكپور، بكُن‏
گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان‏
چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد!
تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد
خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود
مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مى‌‏كنى، بردار
يكى از اين رضائيان‏‌ها را!»

۲۸ بهمن ۸۳: انجمن خوشنویسان قم دو تا رضائیان داشت: استاد علی رضائیان و یک رضائیان هم در بخش خدمات انجمن

«پارادوكس‏»

گفت موسايى: چرا در وصف من‏
ابر شعر تو نمى‌‏بارَد غزل؟
منتظر بيهوده - هانى جان! - مباش‏
چون سفارش برنمى‏‌دارد غزل!

۱۴ اسفند ۸۳: موسایی در دفتر انجمن مدتی مشغول به کار شد. به من گفت: برای همه شعر گفتی. پس ما چی؟

«در كلبه‏‌ى ما رونق اگر نيست، روغن هست!»

«بيا به كلبه‏‌ى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى‏
فزود بعد سوپرگوشتى مرا بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دُنبه» زنى‏
مراست كلبه‏‌ى كم‏رونقىّ و پرروغن‏
چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبه‌‏زنى‏
به دور قبل مرا لعبتى چو نى‏‌قليان‏
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبه‌‏زنى!
بدان ز پيش و پَست «راه‏كار» خواهم يافت‏
مهارتى است مرا در امور سُمبه‏‌زنى‏
بگفت زن كه چنان رُس‏‌كشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!
۱۶ اسفند ۸۳


«ادب‏‌ورزى لشگر خنده‏»


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بى‏‌كم و كاست‏
به غمزه گفت: مؤدّب‌ترين اساتيد است‏
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست‏
بسنده بنده ز خروار مى‌‏كنم با مشت‏
كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست‏
بگويم از عملش چشمه‌‏اى براى شما
كه حس كنيد ادب‏ورزى‌‏اش چه بى‌‏همتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست‏
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست‏
بگفت: دختركم! نيم‌‏خيزى‌‏ام منگر
لدى‌‏الورود تو كافم تمامْ‌‏قد برخاست‏
۲۱ اسفند ۸۳

«اوصاف لشگر خنده‏»

خبرنگار بپرسيد از هنرجويى‏
نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده‏
جواب داد كه در وادى شريف خطم‏
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده‏
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده‏
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مى‏‌مُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده‏
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك‏
ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده‏
به حُسن نقطه‏‌گزارى وقوف يافته‌‏ام‏
كه ديده، ديده‏‌ى من ناف لشگر خنده‏
نگاشت ميمْ چو سوراخدار، ترسيدم‏
به كاف من برود شاف لشگر خنده‏
به ياد مركز و كانون عشق مى‌‏افتد
دلم ز روزنه‏‌ى قاف لشگر خنده‏
رشادت الف قدبلند نستعليق‏
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده‏
۲۹ اسفند ۸۳

«تحوّلات انجمن خوشنویسان قم‏»
استاد احمد عبدالرّضایی خوشنویس صاحب‌نام قم می‌گفت:
هر بار به علی رضائیان می‌گفتیم: در انتخابات شورا شرکت کن و ریاستو به عهده بگیر؛ بلکه مشکلات انجمن حل بشه (حسن اعرابی خیلی گند زده و اینا) طفره می‌‎رفت. گاهی می‌گفت: باید استخاره کنم. خوب اومد، باشه.
بالأخره زیر بار رفت و سکّان ریاست انجمنو به عهده گرفت؛ ولی بچّه‌های شورا می‌گفتند هر بار باهاش کار داریم بیا جلسه، یا میگه اعتکافم یا جمکرانم! دو قطعهٔ زیر در همان حال و هوا در اواخر مرداد ۸۳ نوشته شده است:

درخت انجمن خط چو موريانه گرفت‏
رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه‏
براى پست صدارت كه شرتر از آن نيست‏
به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه‏


به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد
زمان سينه‏‌زنى‌‏هاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود
دوباره خاطره‏‌ى «شاه رفت»، «امام آمد»
۳۰ مرداد ۸۳

یک بار در ماشین با عبدالرضایی و محمّدحسین رحمتی عکاس و گرافیست مشهور قم بودیم. عبدالرّضایی گفت: اون شعراتو بخون شیخ! آقای رحمتی نشنیده. خواندم و رحمتی خدابیامرز خیلی خندید.
ویرایش: ۱۴۰۰/۹



«به لشگر خنده‏‌ى متوقّع براى شركت همه‏‌ى مدرّسين در جلسه‏‌ى جمعه‌‏ها»

آباد اگر تو مى‌‏طلبى اين سراچه را
در روز جمعه بار نما كلّه‌‏پاچه را!
دی ۸۳


«قلمدان‏»

لشگر خنده‌‏ى كاتب گفتا:
بنده خطّاطم و باشد همه جا،
يك قلم بين دو انگشت مرا
قلم تيزترى بين دو پا
۶ بهمن ۸۳



«بيلان‏‌كار»

لشكر خنده به من گفتا كه روز
سير در آفاق و انفُس مى‌‏كنم‏
اين ور شب مى‏كنم اِحليلْ تيز
شب كه شد از نيمه رد، ك‏... مى‌‏كنم!
۲۹ دی ۸۳

«معرّفى شاعر»

منم ترشرو شيخ ورژن‌‏پرست‏
كه روشسته با آب آلوچه‏‌ام‏
اگر لشكر خنده با من بد است‏
جهنّم! به تُخم چپ بچّه‌‏ام‏

تغییر در ۱۴۰۰/۹ و نشر به عنوان «در بارهٔ من» در واتساپ:
منم تلخ‌گفتار و هم شورچشم - که روشُسته با آب آلوچه‌ام
تو با بندهٔ عقل‌ْشیرین‌ بدی؟ - جهنّم! به تخم چپ بچّه‌ام!

«ساقه‌‏ى افراشته‏»

سوى قم آمد ز قزوين، شيخ ما
رفت حُجره پيش آقازاده‏‌ها
مقصدش در ابتدا تحقيقِ دين‏
صرف و نحو و غور در شرع مبين‏
در تمام آزمون‏‌ها شد قبول‏
تا كند تحصيلِ عرفان و اصول‏
توى قزوين كرد بابش توى بوق:
«تك پسرْ دُردانه‏‌ام، دارد نبوغ!»
هر كه را چون ديد پير خوش‏‌خيال:
گفت: «پويد پورِ من راه كمال‏
اجتهادِ زودرس را مايل است‏
بنده‏‌زاده، حوزه‏‌ى قم شاغل است‏
گفته‏‌ام با او كه: «اى فرزندِ فَرد
ناشده ملاّ به قزوين برنگرد!
بر تهاجم‌‏هاى فرهنگى بتاز!
با تحمّل چاهْ با سوزن بساز!
باز گرد و مُفتى فرزانه شو!
دستِ پايين، روضه‏‌خوان خانه شو!»
***
تا كُند پند پدر آويز گوش‏
رفت در فيضيّه شيخ سخت‏‌كوش‏
مى‏‌نهاد او نيمه شب با صبر و حلم‏
متّه‏‌ى تحقيق بر خشخاش علم‏
در حواشى، در متون، كرد او نگاه‏
كرد كاغذهاى بسيارى سياه‏
گاه در هُرْم(۱) ندارى‌‏ها بسوخت‏
گاه توضيح‌‏المسائل مى‏‌فروخت‏
گَه وجوه شرعى اسلام خورد
گَه به زهد آورد رو، بادام خورد
***
مدّتى بگذشت و شد سالك، دودِل‏
درس‌‏ها بسيار سخت و او كسِل‏
جاده‌‏ى دانش به رويش بسته يافت‏
خويش در طىّ مراحل خسته يافت‏
ديد راه فقه بس طولانى است‏
سختى‏‌اش آنسان كه خود مى‌‏دانى است‏
راه عشق از علم بس دلچسب‌تر
عشق در حكم ميانبُر در سفر
گر چه دارد عشق هم صدها قِلِق‏
هست با اميال باطن منطبق‏
كرد دين و درس را شيخك رها!
طبل بى‏‌عارى زد آن دور از خدا
رفت در كار روابط با پسر
نامشان ورژن نهاد آن خيره‏‌سر
***
شيخ ورژن‌‏باز ما رايانه داشت‏
پشت پاساژ زمرّد خانه داشت‏
راندِووهاى(۲) مكرّر تا سحر
متصّل با اين پسر، با آن پسر
اكثراً در حول و حوشِ شانزده‏
صاحبِ چشمانِ برّاق و سيه‏
بين خود وضعى منظّم داشتند
زيردست و صدراعظم داشتند
بود ورژن‏‌هاى او مافوقِ دَه‏
بين آنها لُعبتى در حكمِ شه‏
صدرِاعظم را چو ورژن‌‏باز ديد
هوش گفتى از سرش ناگه پريد:
پهن‌لب چونان رُطب، سیمانکو
(به جای: پهن‏‌لب، دندان‏‌مرتّب، رخ‌‌نکو)
فرق سر را باز كرده از دو سو
صاحبِ يك جفت ابرو، منحنى‏
گردن دلخواه، حافظ‌گفتنى!
نرمه‌مویی رُسته بر روى نكوش‏
قاب روى دلربايش، جَعدِ موش!
در رموز دلفريبى بود تك!
قدْبلند و لبْ چو قند و بانمك!
کُرکِ بِه روئیده بر روی سپید
یا: کُرکِ میوه رُسته بر روی سپید
(به جای: ريش‌‏ها آنكادركرده، رو سفيد) 9408
گفت: «نامت را بگو؟» گفتا: «مجيد
لب چو واشد، شيخ ما بنمود كف‏
ديد دندان‏‌هاى زيبايى دوصف!
غمزه‌‏اش مى‌‏كرد جا در هر دلى‏
ساق‌‏ها در حفره‏‌ى شلوارِ لى‏
شيخ تا بر خود مسلّط شد، بگفت:
«تا تو بيدارم نمودى، عقل خفت!
گشته‌‏ام مسحور روىِ عاليَت‏
عاشق برجستگى‌‏هاى لى‌‏اَت!»
گفت: «دخترهاى خوشگل بين ماست»
گفت: «من قزوينى‌‏ام، راهم جُداست!»
گفت: «من در آستين دارم يكى!»
گفت: «تو در بين ورژن‏‌ها تَكى»
گفت: «لعيا دخترى در كوچه‌‏مان»
گفت: «لعيا را وِلِش! با من بمان!
دست رد بر سينه‏‌ام - زيبا! - مزن!
تا تو هستى، من برم دنبال زن؟»
گفت: «يا شيخ‌‏المشايخ! راهِ راست!
وضع هشت‏‌الهفت تو بس دلگزاست:
جمله اجدادِ تو عمامه به سر
بعد، تو دنبال هر خوشگل‏‌پسر؟
رو به ليلا كن، فرنگيس و پرى‏
لاس با من مى‏‌زنى؟ خيلى خرى!
دست در برق و جلاى سيب زن!
لاس با پستان خوش‏‌تركيب زن!
باغ زن را جستجو بسيار كن!
سير در هموار و ناهموار كن‏
اسب شهوت بر فراز قلّه ران‏
در حضيضِ(۳) بين پستان‏‌ها بمان‏
پس هوسبازانه اندر بطن شو!
از حواشى بگذر و در متن شو:
پيچ خود در مهره‌‏اش بنما تو جا
در غلافش تيغ خود پنهان نما
در غلافش آنچنان بگذار تيغ‏
تا زند از فرط كيف و درد جيغ!
گاه در كوپايه، گه در اوج باش‏
كف به لب در جزر و مد چون موج باش‏
بعد در تكميل كار خويشتن‏
آب هستى را فشان در بطن زن‏
رو رها كن شيوه‌‏ى طاغوت را
ترك كن آئين قوم لوط را
روى خود - بى‏‌چشم و رو! - بنما تو كم!
من در اين سن، جاى فرزند توام!
من گمان دارم تو سر تا پا خُلى!
ليلى‏‌ات در خانه و ورژن، قُلى؟!
دست نَحست را بكش، اى مردِ بد!
بچّه دارى تو - خدا مرگت دهد! -»
گفت: «ورژن خان! كلامت تازه است‏
ليك گوش من در و دروازه است‏
سال‌ها با عشق ورژن راضيم‏
غافل از آدابِ دختربازيم‏
عشق امْرَد سهل‌‏تر از دختر است‏
درصد رسوايى‌‏اش هم كمتر است»
***
گفت ورژن: «خب! بگو يا شيخنا!
رفته‏‌اى هرگز به اِنْدِ ماجرا؟»
هيچ آيا ساقه‏‌ى افراشته،
كرده‌‏اى در خاك ورژن كاشته؟
گفت: «من؟ هرگز! زبانت را بگز!
مى‌‏برم تنها ز چشمان تو حظ!»
گفت: «رو با فردِ ديگر ياوه باف‏
زود شمشير ريا را كن غلاف‏
پيش من بى‌‏رنگ باشد اين حنا
تا الف گويى، روم تا حرف يا!
خوب مى‌‏دانم كه دردت چيست؟ هان!
تو خوراكت ران و فيمابين آن!
يا برادر! ورژنى تورش نكن‏
يا تَه شهنامه سانسورش نكن‏
يا تو زُل در قعر چشمانم نزن‏
يا مكن افراشتن بى‌‏كاشتن‏
يا مرو با فيلبان بر يك سَبيل‏
يا بياور خانه‌‏اى در خوردِ فيل‏
مرد باش و بانگ زن بر خاص و عام:
بچّه‌‏بازم من در اين دنيا! تمام!
روز محشر همسفر با قوم لوط
مى‏‌روم در قعر دوزخ با سه سوت!»

۱۱ و ۱۲ و ۱۳ اردیبهشت ۸۱ و ۸۲/۳/۱۵

پاورقى:
۱.
حرارتِ‏
۲. قرار ملاقات عاشقانه
۳. پستى و گودى


برچسب‌ها: روابط ورژنی, مجید افشار, تاکندی, حسن اعرابی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۸۴ساعت 22:27  توسط شیخ 02537832100  | 
به نام خدا. به دلايلی چند در وبلاگهای خاصی با گرايشهای ويژه متمرکز شده ام و با نام مستعاری که شايد بعدها عنوان کنم، مشغول فعاليت و مديريت يک وبلاگ هستم. شايد برخی دوستان شيطان، آنجا را از طريق سرچ يا طرق ديگر پيدا کنند. ولی به هر حال در آنجا هستم و خيلی هم خوش ميگذرد و مسائل درونی خاصی که امکان گفتنش در اينجا نيست، به خوبی در آنجا قابل طرح است. بنابر اين فعلا و تا اطلاع ثانوی در اينجا نخواهم آمد و وبلاگ را هم حذف نمی کنم. خدانگهدار!
 |+| نوشته شده در  جمعه بیستم آبان ۱۳۸۴ساعت 22:26  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب وبلاگ حذف‌شدهء صورتباز www.sooratbaz.blogfa.com

پست‏ها و نظرات مربوط به آبان ۸۴
http://www.4shared.com/file/aldjUXcw/sooratbaz_8408.html
 |+| نوشته شده در  یکشنبه یکم آبان ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
 http://magbook.persiangig.com/seda/840701_ba%20fahimi%20v%20vahid_abooata.mp3
 غزل: حافظ / تصنیف: اشکم‌ دونه‌دونه (آهنگساز: عباس شاپوری، تقلید پوران) / محل اجرا: انجمن موسیقی قم

 


برچسب‌ها: حافظ, قم, سه‌تار, محسن فهیمی
 |+| نوشته شده در  جمعه یکم مهر ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر
  بالا