شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
«ما خداجویان که نقش همت از خون میزنیم / پرچم آزادگی بر بام گردون میزنیم»
آهنگساز: مهیار فیروزبخت / شاعر: ~ حمید سبزواری
خواننده : رضا شیخ محمدی
تار : مهدی علیبیگی
ضرب : رامین علیپور
مایه : افشاری
تاریخ اجرا : ۳ اردیبهشت ۸۴
لینک دانلود: با اکو >> اینجا / بدون اکو >> اینجا
اجرا با تنظیم استاد مهرداد دلنوازی ضبط در استودیوی جام جم تهران در ۱۵ اسفند ۹۰ >> اینجا
لینک دانلود کلیپ ساختهشده برای این تصنیف که توسّط ادارۀ نماهنگ صدا و سیمای مرکز تولید و از شبکۀ یک سیما پخش شد >> اینجا
لینک کمکی دانلود کلیپ (سایت آپارات): >> اینجا
کلیپ دیگری برای این اثر توسط واحد تأمین صدا و سیمای مرکز قم به مدیریت آقای نعمتی و توسط آقای فتاحی ساخته شد که از شبکۀ قم مکررا پخش شد: >> اینجا
تصاویر متعدّدی از پشت صحنۀ اجرای این تصنیف در استودیوی تهران: >> اینجا
فیلم پشت صحنه در استودیو و نیز فیلم ادیت و ویرایش استاد دلنوازی با برنامۀ ملوداین نیز در اینجا قرار گیرد.
بیشتر بدانید: sheikh.ir/post/729
۱۷ آبان ۸۳. یک و نیم بعد از نيمهشب است و ساعتى است از قرار با شما و جناب ابنالسّلام سپرى شده و به خانه بازگشتهام. امين سيزده سالهام فوتبال خارجى مىبيند. متين هشتساله مشق شب مىنويسد و مينوى دوماههام در تب واكسنى مىسوزد كه امروز بهش زديم و بيمارى كاذبى را مبتلاست كه به دست خود در تنش ايجاد كرديم; گاه نالهاش به هوا بلند مىشود و زينب با چهرهاى كلافه كنار بچّه آرميده; بر محلّ آمپولِ طفل، حولهى داغ گذاشته و قطرهى استامينوفن در كام او مىچكاند.
امشب از شبهايى است كه بايد بنويسم. طبق شيوهاى كه دارم به ظاهر مخاطبم يك تن است كه شما باشيد; «على آقا لشكرى»; حقوقدانى كه دوستىام با او بيش از بيست سال قدمت يافته و اگر نشانههاى گذر زمان در همين يك دوستى پيگيرى شود، عبرتهاى نهفته در آن، خودْ كتابى است.
در اوايل دههى 60 شمسى براى اوّلين بار در مدرسهى علميّهى شيخالأسلام قزوين در حجرهى كوچكى ديدمتان كه در آن ايّام دفتر مدرسه بود و كليدش در دست پدرم كه صبحها با گشايش آنجا، چرخ درس و بحث مدرسه را مىگرداند و مقابل حجره را آب و جارو مىكرد و من حسّ خوبى داشتم از اينكه پدرم، مديريّت مىكند و به من به چشم پسر نوجوان يك مدير مىنگرند.
در آن حجره اوّلين بار ديدمتان; خجول بوديد و سربهزير و برازندهى فرزند يك روحانى سليمالنّفس معروف به «حاج آقا لشگرى» كه امام جمعهى موقّت قزوين بود. پدر بزرگوارتان از دوستان قديمى پدرم بود و بارها ابراز كرده بود كه: آقا رضا! خوب است با «على ما» آشنا شويد.
آن روز ردّ و گرد سفيدى كه اينك بر موهايم نشسته، اينسان به جرگهى ميانسالان داخلم نكرده بود و اثرى از موهاى انباشته و زبر صورت شما هم در ميان نبود. تازه از ديپلم فارغ شده بوديم و نمىدانستيم در دانشگاه ادامهى تحصيل خواهيم داد يا حوزه؟ البتّه من مىدانستم كه دانشگاه جاى من نيست; چرا كه پدرم مايل بود طلبه و روحانى شوم و حسن عاقبت دنيا و آخرت مرا در ورود به اين حوزه مىديد. گرچه به ظاهر، محروميّتم را از دانشگاه، به حساب تعصّب پدر به اينكه به لباس او ملبّس شوم، مىدانم; امّا واقعيّت اين است كه نه صرفاً اهل حوزه بودم و نه دانشگاه و بيشتر به پيشهى «دمْغنيمتى» گرايش داشتم. دلم مىخواست از هر چيزى كه زيبايىاش به من چشمك مىزند، سر در بياورم و در آن، صَرف وقت و قوّت كنم. وقتى صوت و صداى عبدالباسط را شنيدم، به شيوهى او قرآن تلاوت كردم و وقتى نوار مصطفى اسماعيل به دستم رسيد، «مصطفىخوان» شدم.
در ايّامى كه تصوّرم اين بود كه هر كس ريش دارد، پدر من است، مدّتى در نزد كسى كه برترين نستعليقنويسش مىپنداشتم - يعنى پدر - آموزش خطّ ديدم و وقتى از لاك فرديّت خارج شدم، دنيا را بزرگتر يافتم و ديگران را ديدم; با عليرضا نائبى و احمد پيلهچى آشنا شدم. سپس استاد غلامحسين اميرخانى را يافتم و دريافتم و در باب خطّ و خوشنويسى و نسبتهاى طلايى آن بسيار گفتم و شنيدم. ساعتها در بارهى ظرائف موجود در تابلوهاى اميرخانى با دوستان داد سخن دادهام. به گونهاى در اين باره صحبت مىكردم كه انگار زندهام براى همين كار. و جالب اينكه نگاهم به اين هنر به نيّت امرار معاش - و اينكه از اين راه پولى به جيب بزنم كه چزخ زندگىام را هنوز تشكيل نداده بودم، بچرخاند - نبود.
زندگى مادّى ما به اعتبار موقعيّت پدر مىچرخيد و ابداً نياز نبود سرِ بىدرد را دستمالپيچ كنم و به آيندهام بينديشم. پدر پيوسته آخرتانديشى را ترويج مىكرد و هرگز مرا به استقلال مادّى و ايستادن روى زانوان خودم فرا نخواند. و بهرغم رشدِ ابزارهاى ازدواج در من، توان ادارهكردن يك خانوادهْ بىعصاى پدر در من نبود و نيازى هم به اين توان نبود; لذا فراغت بالِ بىبديلى داشتم تا به هر كارى كه عشقم مىكشد، ناخنك بزنم. مدّتى به عكّاسى رو كردم و هدفم، حظّ و لذّت مقطعى بود; نه كسب سرمايهى مادّى.
در خانهاى كه امام جمعه در اختيارم گذاشته بود، پدر و مادرم عهدهدار خرجم بود. در حالى به عقد خانمم درآمدم كه هيچ انديشهى اقتصادى نداشتم. نه سهام كارخانهاى از آن من بود و نه قطعه زمينى داشتم و نه شغل نان و آبدارى. به صفحهآرايى روزنامه رو كردم و هدفم دست زدن به تجربهى تازه بود. مختصر حقوقى از اين بابت مىگرفتم كه صرف دل مىشد; يا مجلّهى فيلم مىخريدم يا نوارهاى خالى ويدئويى براى ضبط و آرشيو فيلمهاى تاريخ سينماى جهان.
انبوهى نوار قرائت قرآن از اساتيد مصرى و به تدريج موسيقى و آواز ايرانى تهيّه كردم. دوستانم را به خانه دعوت مىكردم و شبنشينىهاى طولانى بر سفرهى موسيقى و هنر داشتيم. غصّهى اجارهخانه نداشتم و ماشين ابوى كه او بدان نيازى نداشت، زير پايم بود. بچّهى اوّلمان امين به اين ترتيب متولّد شد. دلخوشى پدر اين بود كه صبح به صبح از خواب بيدارم كند و در مسجدى كه در جوار منزل ما در خيابان سپه قزوين بود، پاى درس خود بببيندم. دروس حوزه را بىآنكه دل به آنها بدهم، مىخواندم و به واقع به نوعى با تمايل شديدِ ابوى به اينكه آخوند شوم، كنار آمدم.
از سال 62 تا 65 به صورت جسته و گريخته به جبهه رفتم و به بهانهى حضور در جنگ، به دلمشغولىهاى خودم همچون سخنرانى، عكّاسى، نويسندگى و شاعرى پرداختم; ولى در هيچكدام بهطور تخصّصى وقت نگذاشتم; لذا به رغم دستى كه در تمامى اين هنرها داشتم، در هيچكدام به كسب عنوان و امتيازى كه بتوان به آن دل خوش كرد، نايل نشدم. در عين حال كَكم هم نمىگزيد. اگر شعرى كه سروده بودم، در فراخوان يك كنگرهى شعر انتخاب نمىشد، خودم را با هنر قرائت قرآن راضى مىكردم. و اگر در قرائت، سكّه نمىگرفتم، به خودم نويد مىدادم كه نويسندهاى و اگر رُمان يا قصّهاى از من چاپ نمىشد و احساس مىكردم با وجود اينكه فنون قصّهنويسى و نگارش رُمان را مىخوانم، نمىتوانم يك كار سر و تهبسته در اين خصوص بنوسيم، مىگفتم: چه اهميّتى دارد; وقتى موسيقى هم مىدانم!
هر كس مرا مىديد، مىگفت: اگر در هر يك از اين حرفهها و مهارتها بهطور مستقل وقت بگذارى، حتماً پُخى مىشوى!
به درستى نمىدانستم كه چه كارهام؟ به ظاهر در هر كار كه دست مىگذاشتم، به توفيقاتى دست مىيافتم و انتخاب اينكه كدام شغل و حرفه را رُجحانْ و الباقى را در حاشيه قرار دهم، يا به طاق نسيان بسپرم، به سادگى ميسّر نبود.
شما از همان ابتدا در زمرهى كسانى بودند كه به استعداد و ذوقورزى من مُهر تأييد نهاديد. در عين حال نگاه ملعبهگونهى من به مسائل و ميلم به هنجارشكنى و زير پا نهادن آداب و ترتيب و متفاوتنمايى، رگههايى از انتقاد را در شما در خصوص من ايجاد كرد.
دوستتان عطاءالله رفيعى آتانى نيز در همان سالها احساس كرد كه به بهانهى هنر دارم قيقاج مىروم و اخطار كرد كه مبادا وادى هنر فريبت دهد و جذبهها و جلوههاى صوريش از راه بدرَت كند.
منتقدان من هميشه حرفهايشان را به خنده مىگفتند. برخى از رفتارهاى من واكنشى كه در آنها برمىانگيخت اين بود كه:
«خيلى معركهاى تو!»
بارها مجتبى خُسروى كه از هنرستان و رشتهى برق به حوزه آمده بود و بعداً همه معمّم شد و از يلهگى طلبه و اتلاف وقت او خوشنود نبود و نوع خاصّى از نظم و انضباط طلبگى را ترويج مىكرد، وقتى رفتارها و برخى شيرينكارىهايم را مىديد، مىگفت:
«بابا! تو ديگه كسى هستى؟» برخى مىگفتند:
«چى كنيم؟ آقا رضاست ديگه! يكى يدونس!»
حسّى كه اين كلمات در من ايجاد مىكرد، نهتنها تلنگرى به من نمىزد كه آدم شوم و بهطور كامل مثل بسيارى از بقيّهى افراد، به درس و بحث دينى و طلبگى رو كنم و از مسائل حاشيهاى كه با محمل و بهانهى علائق هنرى، پى مىگرفتم، چشم بپوشم كه حتّى تشجيع به استمرار جنگولكبازى مىشدم و به خود مىگفتم:
«تو خطاهايت را با آميزهاى از رفتارهاى عجيب و غريب مىآميزى كه حاصل جمعش طيبآور و شگفتىساز است و قُبح كار و كردارت آنقدر خودنمايى نمىكند كه ديگران با قيافهى جدّى و در هيئت اخطار، تو را به پويش راه صحيح فراخوانى كنند.»
ديدهاى برخى از بچّهها حتّى شيطنتشان توأم با ظرافت است! پدر و مادر اين بچّهها هميشه با لحن گلهمندانهاى از بچّههايشان در نشستهاى خانوادگى بد مىگويند و در عين حال جورى مىگويند كه انگار برايشان مسئلهاى نيست كه اين وضعيّت استمرار يابد. گاه در وصف پرخورى فرزندانشان با مايههايى از خنده، اعتراض مىكنند. و وقتى اينگونه به زيادهخوارى اعتراض مىكنند، كسى هم كه در غذا معتدل است، وسوسه مىشود كه كاش اينگونه بودم تا در قالب انتقاد، از من تمجيد شود!
به هر تقدير بنده انتقاداتِ شما و جناب موسوى را در قرارى كه ساعتى است از اتمام آن مىگذرد، جدّى نخواهم گرفت; به چند دليل:
1. امكان حمل انتقاداتى از اين دست به شوخى.
2. مىتوانم اينگونه فرض كنم كه هر بار كه نشستى خانوادگى يا دوستانه با حضور من برگزار مىشود، پيشفرض اين نشست اين است كه اين بار ببينيم از روزنهى كدام خلل مىتوانيم به «آقا رضا» گير دهيم. يادت هست كه امشب به آقاى موسوى گفتم: نويسندهاى چون من نياز به خوراك و سوژه دارد. و انگار قالبى كه در نگارش برگزيدهام و نوع تبحّرى كه در جملهبندى دارم، جان مىدهد براى گيردادن به سازمانى مثل روحانيّت. لذا هدفِ نوشتهاى چون نوشتهى من اصلاح و رفع نقص و كاستى نيست. به همان دليل كه فروشندگان «پاككن» و «لاك غلطگير» و سازندگان اين محصول، از خبط و خطاى ديگران ارتزاق مىكنند، آدمى مثل من نثر و نوع نگارشش در صورتى بكار مىآيد كه خللى را ببيند و بخواهد در وصف آن بگويد. و شگفتا كه گمان مىكنم خوراك نشستهايى هم كه من در آن حضور دارم، اين است كه به نقصى از نقائص من بند كنند. اگر اين اتّفاق بيفتد، بر مدار آن ديگر همه چيز خودبخود جور مىشود: از نقل خاطره تا استناد به آيهى قرآن و حديث و استشهاد به اشعار براى اثبات اينكه دارم تا لحظهى سقوط از پرتگاهى كه بر آن هنوز زندهام، چيز نمانده است.
بدين ترتيب، به خود اجازه مىدهم كه از اخطارهايى كه در اينگونه مجالس به من داده مىشود، غمض عين مىكنم و آنها را به حكم اينكه اغلب توأم با شوخى و لبخند است، جدّى نگيرم. البتّه آقاى موسوى ژست كسى را مىگيرد كه به قول خودش بر كُرسى «تحذير» نشسته و «سعى مىكند كه بگيرد غريق را»; اما در عين حال به اعتبار همان پيشفرض من، حسّ كلّى بنده اين است كه همهى جماعت حاضر در اينگونه محافل - كه هر يك نخودى در آشِ بحث مىافكنند - بيشتر قصد دارند حال كنند تا اينكه غريقى را نجات دهند. آنها در اعماق وجودشان هرگز مايل نيستند که روزی من بینقص و کاستی باشم و آنان بالتّبع بیسوژه باشند.
برگرفته از این لینک
لینک صوتی آوازها هم گذاشته شود
تصنیف «دلخسته»
مایهء بیات ترک
شعر و آهنگ و تار و سرپرست گروه: مهدی علیبیگی
نی: ابوالفضل شفیعی
ویولون: مهدی فهیمی
ارگ: مهدی احمدی
دف: سید حمید شاهاحمدی
تاریخ ضبط: ۲۴ آذر ۱۳۸۱
محلّ ضبط: منزل آهنگساز در قم، بلوار امین، نزدیک مسجد زینبیّه
لینک دریافت فایل صوتی >>> اینجا
تصنیف «دلخسته»
مایهء بیات ترک
شعر و آهنگ و تار و سرپرست گروه: مهدی علیبیگی
نی: ابوالفضل شفیعی
ویولون: مهدی فهیمی
ارگ: مهدی احمدی
دف: سید حمید شاهاحمدی
تاریخ ضبط: ۲۴ آذر ۱۳۸۱
محلّ ضبط: منزل آهنگساز در قم، بلوار امین، نزدیک مسجد زینبیّه
لینک دریافت فایل صوتی >>> اینجا
تا به امروز در افتتاح بسیاری از برنامهها قرآن تلاوت کرده بودی مگر شروع مسابقهء فوتبال. وقتی آیاتی از سورهء نباء را تلاوت میکردی بازیگران تیم فوتبال ایران به مربّیگری علی پروین ali parvin و تیم منتخب قزوین مقابل جایگاه به حالت احترام ایستاده بودند اما ولولهء جمعیت تماشاگر در زمین فوتبال باغ لعل قزوین فروکش نکرده بود. کارت دعوت مربوط به مسابقه به اضافهء کارت خبرنگاری که نشریهء ولایت قزوین در اختیارت گذاشته، تو را تا آنسوی نردهها و تا نزدیکی خطّ اوت کشانده است و تو برای نخستین بار از فاصلهء نزدیک بازی بین دو تیم فوتبال را که یکیشان مطرحترین تیم کشور است و پس از انقلاب نخسین بار است به قزوین میآید، تماشا میکنی. در بین دو نیمه بازیکنان سرشناس تیم ملّی از قبیل ناصر محمّدخانی، فرشاد پیوس، محسن گرّوسی، کرمانیمقدّم، پنجعلی و شخص علی پروین با کیسههای از پیشدوختهشده در میان تماشاگران میگردند و برای زلزلهء اخیر پول جمع میکنند!
قزوین / هفت مرداد ۱۳۶۹ شمسی
غزل حافظ را نوشت که:
همتم بدرقهء راه کن...
من در ذيلش نوشتم:
در سنواتى كه برادر ميرحسين موسوى نخستوزير بود، يك بار براى انجام كارى به دانستم از شاعر شيرينسخن حافظ"دفتر نخستوزيرى رفتم. اين بيت كه بعدا شيرازى است، در قابى در آنجا جلب نظر مىكرد: همتم بدرقه راه كن اى طائر قدس / كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم
راوى خاطره: آقاى محمدى تاكندى نمايندهى مردم قزوين در مجلس خبرگان رهبرى
هشت خرداد سيدميتي نوشت:
اين مجلس خبرگانيام خيلى بيكارنا به جا اينكه برن به كاره مردم برسن ميرن در و ديوار نيگا ميكنن مارو بيبين كه اين مجلس خبرگانه ماس مثلان .... بد بخته به قران اين ملت. حالا يه بنده خدايى اون روز ميگف كه من بابام تو مجلس خبرگانه و به اين وسيله هر چى دلمون بخاد مينويسيم و اسمشو ميزاريم كتاب و ميكنيم تو كته ملت كه ما كاره فرهنگى هم انجام ميديمو آخرشم كتابا كه رو دسسمون داره باد ميكنه زوركى استاندار رو ميزاريم تو رو درواسى و بش ميندازيم اون بدبختوم نميتونه بگه كه ما ز نميخريم هيچى يه چك ميكشه از خزانه و هيچچى خلاصه اين كتابا ميره تو انباره استاندارى و خاك ميخوره ! ... اينم از مملكت اسلامى و سياست و اقتصاد اسلامى و خبرگان اسلامى !!!
همين! سيد مهدى
يادآورى: نامهى فوق را ميتى پس از چند دقيقه حذف كرد و به جايش نامهى پايين را كه بهش ريپلاى زدم، قرار داد.
آره مثلا اينم نماينده هاى اين مردم بجا اينكه برن پى مشكلات مردم باشن ميرن هسسن در و ديواره نخست وزيرو نيگا ميكنن كه اينكه فرش نخس وزير چه جنيسيه ببينن مثلا رو ديوارشون چى قاپ شده يا
اينا هم مثلا نماينده هستن يكى از اين نماينده ها بچش با ما دوسسه ميگف بابام جديدن يه كتاب
نوشته و چون اين كتاب هيچ خريدارى نداره تو يه جلسه استاندار رو انداخته تو رو در واسسى كه شما
بيايد اين كتابا رو از ما بخريد وبه عنوان جايزه يا هديه در مسابقات يا مراسم رد كنيد بره استاندار بد
بخت هم يه چك 350 هزار تومانى از خزانه
ميكشه و چنصد جلد از اين كتابا كه داشته خاك ميخورده رو ميخره از اين آقاى خبره
جدن خيلى خبره ان اينا البته باباش!!!
نه فقط در سياست و شناختن رهبر بلكه در تجارت و شناختن مالخر!!!
همين!
سيد مهدى
pUw! اونرو كه اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمىدادى كه دارى از حرفام كپچر مىگيرى و بعدش ميارى اوپنش مىكنى كف انجمن و بهش ريپ مىزنى و برمىگردونى بهخودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى نداش كه به حرفام ادامه ندم. چون به خودم مىگفتم: اين مرتيكهى يهورى بعيده بره اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مىكنه: اين رضا اينقده هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دستهگلايى آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازادهها مجاز به انجام اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه به فسق مباهات مىكنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى ميگه كه ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينهى ما، بره بهشت و مارو بكنه سدمتى)"جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئهى رضايك اينه كه ما ( مشخصا بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا ميايم رسوات مىكنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم اكبر گنجى و نمىدونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مىكنى و امامزاده ميشى و ديگه نهتنها نونت تو روغنه كه روغناى ريختهرو هم نذرت ميكنن! (نره از گلوت پايين ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصلهى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمىخاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرتآميز بكشى و بگى:
لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو كارت مشكلى" بقضائك، تسليما"الهى! رضا نمىبينيم و تو هم نمىتونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسقهايى كه كردهاى مباهات كنى و به قول مرحوم ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!
يادآورى: اين نامه را دهدقيقه بعد از اينكه در شبكهى انديشه گذاشتم، حذف كردم و به جايش اين پيام
غلط انداز را گذاشتم: -
اقاى شيخ محمدى سلام ما رو كه ياد تون مى ياد من اسم هستم خواستم بگم غصه نخوريد اين نامه ها تون رو از اين قماش تو همين انجمن سياسى بنويسيد
دلم چون به گوهركشى خاص گشت / به درياى انديشه غواص گشت
سهشنبه هشتم خرداد 1380، 24:6 عصر:تاريخ نامه: 472
فرستنده Sedmeti
من اونموقه ينى ساله 67 نميدونم چن سالم بو شايد 12 سال آره ديگه همون! ... خلاصه بابام با يه عده
اى رفتن جبهه و برگشتن خيلى جالب بود دوروبريايه بابام با خودشون چيزايه جالبى از منافقين گرفته بودن و اورده بودن عسل هايه فشارى و كاكائوهاى فشارى آدم فك ميكرد كه اينا خمير دندونن ولى وقتى فشار ميدادى ميديدى كه كاكائويه خالص و شيرين ميريخت ازش بيرون وويييى ...!!! چه حالى ميداد و همه اجناس اسرائيلى بود و چه چيزايى تريف ميكردن واى واى ...! ميگفتن كه يه دختر و پسر رو لخت و عور تو يه سنگر با هم پيدا كرده بودن ميگفت تو خيابوناى اسلام آباد غرب تل هاى كشته هاى مجاهدين خلق روى هم رخته بود كه بوى تعفن همه جا رو ور داشته بود و يكى از دوروريايه بابام ميگف كه در قلله يكى از اين تل هاى جنازه جنازه اى بود كه رزمنده ها پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده بودن تو نشيمنگاش !!! شنيدم كه از مجاهدين خلق اسيرى گرفته بودن كه ميارنش پيش باباى من و ميگن اينو چه كارش كنيم ؟ و بابام ميگه اينا ايرانى هستن حكم اسير در موردشون صادق نيست اعدامشون كنيد! و چن لحظه بعد پشت يكى از تپه هاى درود بر رجوى ... و چن لحظه بعد صداى شليك]...[اونطرفتر صداى شعار مرگ بر... !!! خيلى صحنه هاى جالبى كه رحم و مروت هيچ نقشى درش نداشته كه من عاشق اين لحظات هستم البته به جاى خودش و جاشم كه همون در جنگه ديگه! ...واى حيف كه ما اونموقه آب دماغمونم زوركى بالا ميكشيديم !!! همين! سيد مهدى
سهشنبه هشتم خرداد 1380، 14:8
فرستنده: Dabir (نام مستعار ابوالفضل بیتا)
هوالشهيد سلام از جمله دلنشين ترين عباراتى كه از شما شنيدهام همين عنوان نامتونه جناب رضايك که نوشتید: پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبکه؟ باور كنيد وقتى اين تذكر رو داديد غمى سنگين بر وجودم مستولى شد كه چرا بايد انجمن دفاع مقدس فراموش بشه و در شبكه جاش خالى باشه. گرچه ممكنه فعاليت زيادى درش نشه اما اين توجيه خوبى براى قرار ندادن اين انجمن در يه شبكه نيست. اميدوارم كه اين انجمن هم به انجمناى شبكه
افزوده بشه. ارادتمند dabir
سهشنبه هشتم خرداد 1380، 58:10 شب:تاريخ نامه: 482
فرستنده rEzAyAk
pUw
بعد از اينكه سدمتى به نامهى شمارهى 416 من ريپلاى زد (البته دقايقى بعد ريپلايش را با ريپلاى ديگرى جاگزين كرد) نامهاى نوشتم و در ساعت 44:3 دقيقه در شبكه گذاشتم. (نامهى شمارهى 466 كه در ذيل همين نوشته مىآورم.) بعد از ديسكانكت شدن، هول فزايندهاى در جانم رخنه كرد. ماجرا از اين قرار بود كه هفتهى قبل، در تماس تلفنى با ميتى، در حالى كه كركرى مىخواندم، به چيزى اشاره و بهتر بگويم اعتراف كرده بودم كه پاى برخى از اقوام ما در آن گير بود و ميتى آن را در ريپلايش لو داده و حتى خوشانصاف! به پيازداغش هم افزوده بود! طبيعى بود كه دلهره داشته باشم كه اگر ماجرا به گوش پدر و مادرم برسد، برآشوبند و تكهى بزرگم گوشم باشد! طبعا بر خودم لعنت كردم كه چرا چاك و بند دهانم را حفظ نكردهام و مطلبى را كه در مورد كتابى بود كه برخى از مسئولان قزوين براى خريدن آن بانى شده بودند، به يك آدم بىچاك و بندتر از خودم گفتهام! بىدرنگ به شبكه لوگآن كردم تا ريپلايم را به نامهى ميتى كه بيشتر آن را در معرض ديد كاربران قرار مىداد، حذف مشخص مىكرد كه من همان دوستى هستم كه"كنم. چرا كه ريپلاى من علنا ميتى در نامهاش اشاره كرده است كه پسر يكى از نمايندگان خبرگان است و الى آخر. هر چند مىدانستم كه كاربران نكتهسنج، خود به اين نكته وقوف مىيابند. من در نامهى شمارهى 416 خاطرهاى را به روايت از كسى نقل كرده بودم كه خيلىها مىدانستند پدرم است و ميتى هم در ريپلاى به آن بدون اينكه از نمايندهى خاصى اسم ببرد، مطلبى را از زبان فرزند او نقل كرده بود و كاربر دقيق، وقتى اين دو را در كنار هم مىگذاشت، پى مىبرد كه آن فرزند كسى جز
رضايك نيست! به هر تقدير ريپلاى من به نامهى ميتى ده دقيقه بيشتر در شبكه دوام نياورد و بعد از آن حذف شد. ابتدا كپچر اين نامهى حذف شده را بخوانيد تا بقيهى ماجرا را برايتان بگويم:
اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمىدادى كه دارى از حرفام كپچر مىگيرى و بعدش ميارى اوپنش مىكنى كف انجمن و بهش ريپ مىزنى و برمىگردونى بهخودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى نداش كه به حرفام ادامه ندم. چون به خودم مىگفتم: اين مرتيكهى يهورى بعيده بره اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مىكنه: اين رضا اينقده هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دستهگلايى آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه
كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازادهها مجاز به انجام اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه به فسق مباهات مىكنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى ميگه كه ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينهى ما، بره بهشت و مارو بكنه جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئهى رضايك اينه كه ما (سدمتى) بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا"مشخصا ميايم رسوات مىكنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم اكبر گنجى و نمىدونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مىكنى و امامزاده
ميشى و ديگه نهتنها نونت تو روغنه كه روغناى ريختهرو هم نذرت ميكنن! (نره از گلوت پايين ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصلهى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمىخاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرتآميز لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو" بقضائك، تسليما"بكشى و بگى: الهى! رضا كارت مشكلى نمىبينيم و تو هم نمىتونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسقهايى كه كردهاى مباهات كنى و به قول مرحوم ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!
-
وقتى براى حذف نامهى فوق به شبكه كانكت شدم، ديدم كه خوشبختانه نام
كسى بعد از من در ليست ريسنت حك نشده است و كسى نامه را نديده
است! نامه را حذف كردم. اما به جايش بايد كارى مىكردم. به نظرم رسيد كه
بحث بىربطى را مطرح كنم كه نگاهها از قضيهى كتاب كه ميتى مطرح كرده،
به سمت ديگرى منحرف و منصرف شود. ضمن اينكه نمىخواستم كارى
كنم كه كسى و بهخصوص ميتى متوجه شود كه من ترسيدهام و جا زدهام! اين بود
كه به نظرم رسيد پيامى را در قالب خاطرهاى كه پيام شمارهى 416 را در آن قالب
نوشته بودم، بنويسم و آن را در انجمن دوردستى قرار دهم. اگر اين كار با
موفقيت انجام مىشد، توجه كاربران به انجمن ديگرى جلب مىشد و
ماجراى كتاب و استاندارى كه ميتى لو داده بود، در ميان شلوغى فراموش
مىگرديد. پيام شمارهى 468 به رغم بار معنويتى كه دارد، يك پيام غلطانداز
است كه البته ابتدا آن را براى آيدى ديلم فرستادم و ديسكانكت شدم و
دوباره به نظرم رسيد براى اينكه ميتى را درگير آن كنم، نامه را به آيدى او
بفرستم. هر چند احتمال قوى مىدادم كه در جستجوى سريع به آن برسد و
مىدانستم كه واكنش نشان مىدهد. براى تضمين بيشتر بار ديگر لوگآن كردم و
نامه را پاك كردم و به آيدى سدميتى فرستادى. ضمن اينكه عنوانش را هم عوض
كردم. عنوانش در ابتدا اين بود: وقتى اين شبكه انجمن دفاع مقدس نداره،
همينه ديگه! كه تبديل كردم به اين عنوان: پس كو انجمن دفاع مقدس اين
شبكه؟ خوشبختانه بعد از اينكه در ساعت 21:4 عصر اين پيام در انجمن سياسى
قرار گرفت، كاربران از انجمن ادبيات به انجمن مزبور توجه يافتند: در ساعت
07:6 عصر آيدى دريا و در ساعت 24:6 عصر آيدى سدمتى و در ساعت 14:8
شب آيدى دبير به آن ريپلاى زدند و خوشبختانه ديگر كسى با پيام شمارهى
416 من و ريپلاى ميتى به آن كارى ندارد!
نه خرداد 1380
فرستنده: دبیر
سلام 1 خير الكلام قل و دل 2 نتيجه ميگيريم كه وقتى اين مصاديق ! اين پيام كذايى مشخص شد مشكلى نداره كه تو شبكه باقى بمونه.(پيام 466) 3
آقازادهها چقد وقت دارن كه به اينهمه مطلب فك كنن.اينم كار سختيهها. 4
ميدونيم كه شما هردوتاتون آقازدهايد ميشه بفرماييد كى قراره بچههاتونم آقازاده
بشن؟ آخه اونا مگه بز خدارو كشتن كه اين موهبت رو ازشون سلب ميكنيد؟ 5
ممكنه صادقانه يه ليستى از بعضى از اين آقازادهها بديد تو شبكه تا ما اولا آقايونو
بشناسيم و ثانيا بيخودى به بعضيا تهمت آقا بودن نزنيم؟ 6 ببخشيد تو مباحث
باشىdabir :آقازادهها دخالت كرديم. الاحقر
چهارشنبه نهم خرداد 1380
نامه: 484
PiRoOz :فرستنده
///لام سد متی! نوشته بودی: پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده بودند توی و نشيمنگاش؟
جوووووووووووون! چه حركت تميسى! چن وختى بود يه بابايى زيادى الهام گرفتم و همين كارو با اون من از اين حركت رزمندگان اسلام به پر و پاى ما نمىپيچه هيچ، حتى نگونبخت كردم، ديدم ديگه يارو
سلامم مىكنه. يه بار در خونشون با چارتا وختى از كوچه رد مىشم بهم
و داشتيم گپ مىزديم و دل مىداديم و قلوه از بچهها واسساده بودم
از خونه]...[ مىكرديم كه اين بابا يهو مث مىسسونديم و خلاصه حال
ديد مقدارى رنگ و رو پروند و دستش رو به همونجا PI< اومد بيرون و تا منو
ببينم آقاى فلانى تشنه نيستيد براتون آب بيارم؟! گفتم نه ماليد و گفت
بفرماييد استراحت كنيد براتون خوب نيست انقده سر پا واسسيد!
شما گفت نه بخدا، حالم خوب خوبه. اگه آب نمىخوايد برم چاى براتون بيارم... خلاصه يارو رفت و ما قضيه رو واسه بچهها تعريف كرديم و خلاصه كلى منفجر شديم
سدميتى جون! اگه از اين داستانا بلدى يه دوسه تا ديگه برامون بگو
باشه بچه هاى عزيزم براتون تا اونجايى گفتم كه .
سندباد سوار بر دوش جنى شد و رفت به سرزمين تاريكى ها ...واما بقيه داستان!
يادمه وقتى بچه بودم تب كردم دستام شده بود مثل دو تا بادكنك ميدونى مززه دهنم تلخ بود صبحها چشمام به هم ميچسبيد و ميترسيدم كه هيچ وخ وا نشه گريه ميكردم و مادرم ميومد و با چايى چشمامو ميشس تا وا شه! يادمه اوختا بابام تو سراب بود قبلش آباده بوديم و قبلش كاشمر يه روز يه نفر اومده بود دادگسترى اومده بود پيش بابايه من عصبانى شد و حواسش نبود كه قران روى ميزه و محكم كوف رو قران بابام هم معطلش نكرد و يه افسرى قايم گذاش تو گوش يارو بد دستور داد يارو رو بندازن بيرون ( مثل اين فيلمه كمدى ها كه نشون ميده يارو رو از پله ها پرت ميكنن پايين بدش هم پش بندش چمدونش ميخوره تو سرش !!!) يارو رو انداختن بيرون و داستان به اينجا كه رسيد شهرزاد لب از قصه فرو بست همين! سيد مهدى
نهم خرداد 1380، 16:4 عصر
PiRoOz :فرستنده
1 خير الكلام قل و دل PI
PI<شروع كنيم PI< همينجا مبارزه با آقازادهسالارى(عجب كلمهاى) رو
pUw ! پيروز! آقازاده ها البته همشون خبره نيستن و معدودى از خبره زاده ها خودشونم نخبن! و علامت داره خب! كه يكيش عرض شود كه دادن پيشنهاداى جالبه. حالا بگذريم! به ما چه اصلا
من يه پيشنهاد دارم: بهتر نيست تو آيديت رو از اينى كه هس، تبديل كنى به PiroOZ؟
اينجورى خوشگلتر نيس؟
فرستنده PiRoOz
بنام خدا ///لام اول يه نيگا به عنوان نامه و يه مقدار فكر كن ببين اينايى كه ما مىنويسيم چه ربطى به اون عنوان داره؟! حالا روى صحبتم با سيساپه! ميگم يه انجمن بزنه به نام: ايدههاى نو! بعدش رضايكو بكنه مدير اون انجمن كه تا مىتونه چيزاى بيربط توش بنويسه :) راستى! من تو هر انجمنى ميرم اسممو بالاى اون نوشته، همش با خودم فكر مىكنم: نكنه من سيساپم و خبر نداشتم؟ آخه اسمم سردر همهى انجمنا مىدرخشه :) راستى رضايك! ميگم انقده گوشههاى نامتو خالى نذار! اصرافه. پيروز
نهم خرداد 1380
فرستنده رضایک به پیروز
ببو نيسسم كه نفمم خاكىرفتن ينى چى. و اگه سر خرو بر نمىگردونم، واسهى اينه كه مىگم اين پراكندهگوييا هم به يه كار مياتش! نمونش همين ميتى كه به دنبال نامهى من، تصوير قشنگى از زشتياى عمليات مرصاد و اينا ترسيم كردش كه ديدنى بود و اگه چيز نكرده بودم، مسللمن چيز نكرده بود.
اينه كه كشكول نگارى تومنى صننار، فرق مىكنه با بيربط گويى و پرت و پلا گويى. بگذريم كه رضايكت تو اين دوييمى هم كمكى وارده! نمونشو اينجا دارم كه اگه دندونت گرف، ميتونى بدى بالا عمرم: آقا! سامبولى لام! و رحمتوللا و آخر دعوانا ان الحمدوللا، يا ملا! لايىلالايى خيلى بلايى. بلايى كز حبيب
آيد، هزارش مرحبا گفتن نمودستيم! مرحبا به مرحب زد به خيبر بىخبر! و در خرخركنان شد خاكشير بيشهى شيران! و برخى بىخردورزانه زوريدند! هلا اى مزغ من را شست وشو فرموده! مهيايى تو يحيايى؟ ماماجيمجيم به مجد و امجديه زد به جيمديكم! و آمد تو! مجيد من بلورى از بلورستان بلوارهاى بيلمزهاى همشهرى! چه باشد زن؟ ناوار باشد! كه بايد كرد او را اينور و آنور! خوداحافيس ناوار جانوم! كه من گدديم يوخوم گلدى! بالالارم يوخولميش ايليبلر. باى باى، صب منى اوياد! نمهدر بو؟! پيريزى وور! پيليز لوطفن گچيردميش كن چراخلارو چاخان ديما: اسكى روى يخ ليزه! ايلمه واز وازلينى زالوى ليزم! ياغ داغ وورما وورولميش ايلمه چخ ياندروب. ياندوردو اوت ووردى ددم ياندى ز فرط بوكسووات!
گويچك ايدهلرين مودورو: ريضايك! فرداى سوشنبه!
مایهٔ سهگاه و بیات اصفهان
خواننده: امیر زینلی، پاییز ۱۳۷۹، قم
با حضور استاد حمیدرضا نوربخش
http://instagram.com/p/BUmYTi2Afnn
يك چرخ فلك رايگان! الآن از داخل يك چرخ فلك با شما صحبت مىكنم و چند دقيقه هم بيشتر وقت ندارم براى حرف زدن و داستان تعريف كردن:
قديم نديما شكلاتپيچمان نمىكردند و فَلّهاى مىريختندِمان توى گور. در فشارِ اندامِ تپيده در خاكِ سرد، روى هم مىافتاديم؛ مثل اينكه داريم لُپهاى همديگر را مىكشيم!
مرا منفرد دفن كردند.
مدّتى نگذشته بود كه تنم بويناك شد. خوش اقبال بودم كه شامّهام سرِ همان تصادفى كه منجر به فوتم شد، مُرد! وگرنه بعيد بود بتوانم بوى عفونت تنم را تحمّل كنم.
خاك را سُراندند روى من و هيچ شيار و شكافى باقى نگذاشتند.
قبركنِ زُمختاندامى لاى درزها را قشنگ با شفته و گِل پوشاند و صداى نوهى خردسالم گفت:
«يه كم باز بذاريد. بابابزرگ خفه شد كه!»
كه دخترم نيشگونش گرفت و گفت:
«برو آنورتر چِرْت و چولا نگو!»
نوهى دلشكستهام، به زور خودش را از لاى پيراهنها و چادرهاى سياه رد كرد و رفت آنسوتر كه بچّهها خاكبازى مىكردند.
در ظلمتكدهى شب اوّل قبر، صداى فِشفِش مىآمد. شايد لغزش مارهايى بود كه از اعماق زمين مىگذشتند.
مورچهها گره بالا و پايين كفن را كه مىديدند، مىرفتند پى كارشان. و من از مُحكمىِ گِره خوشحال بودم.
پنبهيى كه در دهانم گذاشته بودند، باقيماندهى آب دهانم را جذبِ خودش كرده بود.
اوضاع جوّى از دستم در رفته بود. باد و آفتاب نمىدانستم چيست؟ كاش به جاى اين مُردهى جوان همسايه، يك كارشناس هواشناسى، از آنها كه مقابل نقشهى بزرگ ايران مىايستند و دروغ يا راست، به پيشگويى وضع هوا مىپردازند، كنار دست من دفن كرده بودند.
يك روز كه داشتم براى خودم دراز مىكشيدم، رطوبتى خورد به بدنم. با اوّلين تماس آب، دلم خواست: يك لحظه بدنم مورمور شود و موهايش سيخ شود. امّا ديدم كه مردهام! و اين كارها به من نيامده است! اين بود كه همانطور مثل مردهها! لاش گنديدهام را ثابت و ساكن نگه داشتم ببينم چه پيش مىآيد؟
انگار جريان آب تمامى نداشت. يك لحظه نزديك بود به خودم بگويم:
«اگر آب، همهى قبر را بگيرد، آنوقت احتمال غرق شدن است!»
كه بعد به خودم نهيب زدم كه:
«برو! تو هم دل خوشى دارى ها، مردهى نديد بديد! ديگر الان آن چيزهايى كه بالاى اين تَل خاك كه بودى، خطرآفرين بود و ازش مىترسيدى، برايت شده عين آب خوردن! هزار بار هم اگر تو را بيندازند توى دريا و اكسيژن بهت نرسد، كَكت هم نمىگزد. به قول معروف، گوسفندِ ذبحشده از مسلخ نمىترسد!»
توى اين افكار بودم كه ديدم آب تمام قبر را گرفته. از مردهى همسايه پرسيدم:
«يعنى مىگويى اين آب كه همينطور دارد بالا مىآيد، چيز مهمّى نيست و نبايد اينجور چيزهاى كوچك آسايش مرا به هم بزند؟»
مردهى مجاور كه در عالم خودش بود، برگشت گفت:
«بهبه! چه عجب؟ آفتاب از كدام درِ اين قبرستانِ قم درآمده كه حاضر شدى سر صحبت را با من باز كنى؟» گفتم:
«اين خطر جدّيست!»
و ادامه داد:
«فقط در قبر تو كه آب جمع نشده! اگر اينطورى بود، مىشد ربط داد به بستگانت كه يادى از تو كردهاند و آفتابه را گرفتهاند روى سرت براى شست و شوى غبار قبر! ولى بدبختى مال من هم خيس شده و بالا آمده است! همهى همسايهها هم در اين گورستانِ ابوحسين، وضع مشابهى دارند. اينجا هم به هيچكس نمىتوان شكايت كرد. اين حرفها در حيطهى وظايف ادارهى آب و فاضلاب است و اين اداره شعبهى زيرزمينى ندارد! زندهها به خودشان بيشتر نمىرسند و وقتشان پر است كه بخواهند به ماها بگويند: خرتان به چند من؟!»
گفتم:
«من كه دلم اينجا پوكيد! نه تفريحى، نه تنوّعى! همهاش درگير مسائل خودمان هستيم كه ديگر دارد براى من يكنواخت مىشود.
خوش به حال مردههاى شهرها و كشورهاى ديگر كه دست كم امكانات دارند. برايشان برنامهى رانش زمين گذاشتهاند كه خودش خيلى كيف دارد. ما چى كه بايد خواب اين چيزها را ببينيم؟ من دلم هواى يك تفريح جديد كرده است.»
مردهى جوان گفت:
«اگر وقتشناس باشى، وقت خوبى است براى يك بازى دلچسب.
مىخواهى يك بازى يادت بدهم كه از اين تنهايى و يكنواختى در مىآيى. مىخواهى بروى گشت و گذار، بىآنكه مُرده بودنت دچار مخاطره شود!» گفتم:
«خدا از دهن پر از پنبهات بشنود! نكند زياد سخت باشد! بايد بازيش مناسب پير و پاتالها باشد.» گفت:
«نه مطمئن باش!» و افزود:
«اين آبى را كه توى قبرت جمع شده، دست كم نگير! اگر دير بجنبى، نفوذ مىكند توى شيارهاى زمين و به پشت سرش هم نگاه نمىكند. اين در واقع يك وسيلهى نقليّه است. خيال كن يك تِرَن زيرزمينى است و قبرى كه تو در آن هستى، يكى از ايستگاههاى آن!
تا دير نشده بجنب و سوار شو!» نعشم گفت:
«يعنى چى؟ تو انگار حرفهايت، چرت و چولاتر از حرفهاى نوهى خُردسال من است! نمىشود توضيح بيشترى بدهى و بلندتر صحبت كنى؟ من ثقل سامعه دارم و مطلب را هم دير مىگيرم. وقتى مرا انداختند اينجا هوش و حواسى برايم باقى نمانده بود كه الاَّن بخواهد به كارم بيايد. در اوج خِنگى و خرفتى يك ماشين در خيابان به من زد و با عزرائيل ملاقات كردم.» جوان تأييدكنان گفت:
«باشد باشد! متوجّه شدم. ببين پيرمرد! اين آبى كه الاَّن تمام تن بيجان تو را در بر گرفته، آب باران است كه به لحاظ وضعيّت نامساعد قبرستانهاى شهر، به اينجا نفوذ كرده و تو را در ميان گرفته است.
من و تو و بقيّهى دوستانى كه اينجا هستند، داخل قبرستان مجاور رودخانه هستيم. هيچ خبر دارى؟ از ميان قبرستانهاى ۳۳گانهى قم بعضىها اين وضعيّت را دارد. تو الاَّن بدنت كاملاً تجزيه شده و مجموعهيى از نيترات و مواد سرطانزا هستى! تو در مقايسه با من كه مُردهى سابقهدارى نيستم، وضع ايدهآلى دارى! اوووووه! خدا مىداند كه چند سال بايد بگذرد تا من بشوم عين تو!
بيا و از من بشنو و اين فرصت را از دست مده! با نيتراتها و مواد سرطانزايت حل شو در آب! بعد نَشْت كن داخل زمين و برو به اميد خدا! اينقدر برو، تا برسى به سفرههاى آب زيرزمينى و برو قاطى آبى شو، كه بعداً سر از سماور و كترى و پارچ و كُلمن زندهها در مىآورد.
برايت جالب نيست كه دوباره با يك شكل و شمايل جديد، بروى جايى كه قبلاً بودهاى؟: بروى داخل زندگى مردم و توى يخچالهايشان و داخل قالب يخ و توى شربتهاى آب ليمو! از داخل دوش، بريزى سر مردم! توى حوض با ماهىها همبستر شوى. مردم تو را با تمام مواد زيانآورت بردارند، بهصورتهايشان بزنند; يا تو را در دهانشان قرقره كنند و بگردانَندت؟ يك چرخ فلك رايگان!»
پایان، 09127499479 t.me/qom44
اين قصّه يا قصّهواره را در خرداد ۷۹ با الهام از مطلبى كه دكتر سيّد رضا رئيسكرمى در نشريهى «قم امروز» مورّخهى ۱۰/۳/۷۹ (شمارهى ۵۷) بيان كرده بود، نوشتم و در اسفند ۸۱ در نهمين كنگرهى شعر و قصّهى طلاب در سالن پانزده خرداد قم قرائت نمودم و در ۶/۱۲/۸۱ بازنويسى نهايى کردم. خلاصهى مطلب نشّريهى يادشده اين بود:
«تعدادى از ۳۳ قبرستانى كه در داخل شهر قم قرار دارد، در كنار رودخانه واقع است. اجساد مدفون شده پس از تجزيه، توليد نيترات، مواد زيانآور و سرطانزا مىكنند و اين نيتراتها به كمك آبهاى ناشى از بارندگى كه به داخل قبور نفوذ مىكند، به اعماق زمين برده و با سفرههاى آب زيرزمينى آغشته مىشود. راه حلى كه براى اين مُعضل وجود دارد، تبديل قبرستانها به فضاى سبز مىباشد.»
در ضمن این داستان، اینجاها چاپ شده است:
۱. کتاب خاطرات و حکایات روحفزا، انتشارات آزادگرافیک، بهار ۸۲، صفحهء ۱۷
۲. ماهنامهء شمیم یاس، سال ششم، شمارهء چهل، تیر ۱۳۸۵، صفحهء ۲۷
بازنویسی خاطرات آیتالله بدلا
تعداد صفحات: ۲۶۰ صفحه
سال انتشار: ۱۳۷۸ شمسی
حروفچینی: به صورت زرنگار در مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم توسّط تایپیست اصفهانی آقای "مهدیّه" انجام شد و بعد علی شیرخانی رئیس وقت مرکز اسناد قم آن را برای بازنویسی در اختیار من گذاشت. من در شمار معدود ویراستارانی بودم که مستقیما روی نسخۀ رایانهای کار بازنویسی را انجام میدادم... نسخۀ نهایی در اختیار مرکز قرار گرفت و آن را برای صفحهبندی نهایی به تهران فرستادند.. همانجا
لیتوگرافی شد و در مرکز چاپ و انتشارات وزارت خارجه به چاپ رسید.
+
هفتهء آخر مهر 77 است... و مسجد محمد رسولالله قزوین یکی از روزهای پرالتهابش را سپری میکند. جمعیت کیپ تا کیپ تراکم کردهاند... بعد از قرائت زیبای مجید وطندوست که سورهء فتح را تلاوت کرد،
شیخ قدرت علیخانی پشت تریبون میرود. اگر حرف دامادمان مرادی صحیح باشد که شیخ در قزوین ممنوعالمنبر است، لابد پاسخ این است که ممنوعالتّریبون که نیست! ... شیخ با لحن همیشگی و به قول بعضیها لاتمنشانه میگوید:
«علیرغم اینکه
میگفتند من در قزوین پایگاه ندارم، کرباسچی را به شهر شما آوردم.»
بعد اسم تاکندی
و سید محمود قافلهباشی کاندیداهای خبرگان رهبری از استان را میبرد و جمعیت متراکم که روبروی پلاکارت خیرمقدم به کرباسچی با
رنگهای الوان و به قلم حمیدی خطاط نشستهاند، صلوات میفرستند. به نظر میرسد
صلواتی که برای خاتمی فرستادند، قویتر از صلوات برای رهبر و رفسنجانی بود.
شیخ
قدرت به حسین مرعشی (برادرزن رفسنجانی) خطاب میکند:
«میخواهم تو و کرباسچی را امشب
تحویل قزوینیها بدهم.» و خلقالله میزنند زیر خنده. سریع افزود: «منظورم به عنوان مهمان بود»
(باز هم خندهء حضار) بعد به مردم هشدار داد که گول نخورند. چون رئیس کارگزاران
سازندگی، رفسنجانی است و بقیهء نوچهء اویند. او تاکندی و قافلهباشی را کاندیدای
حزب مزبور قلمداد کرد و تمایل مجمع روحانیون (جناح چپ) را نیز با آنکه به دلیل
اعتراض به نظارت استصوابی شورای نگهبان از دادن لیست خودداری کردهاند, به سمت
تاکندی و قافلهباشی دانست. وی ضمن تقسیم جناحهای موجود در کشور، رسما" و
علنا" خود را چپی معرفی کرد ولی گفت: با روءسای راستیها رفیق است؛ هرچند
بدنهء تشکیلات آنان را قبول ندارد.پس از اتمام سخنرانی به حضار درود فرستاد و یکی از حضار هم برای سلامتی علیخانی از
مردم صلوات گرفت.
آمدن کرباسچی به پشت تریبون دقایق متمادی طول کشید و مردم پس از درودفرستادن بر او
برایش کف زدند. هنوز صحبتش را آغاز نکرده بود که گروه موسوم به انصار حزبالله و
گروه فشار که عدد آنها از 30 نفر تجاوز نمیکرد و لباس سفید به تن داشتند، با شعار
«مرگ بر غارتگر بیتالمال» کلام او را قطع کردند و عملا" ثابت کردند که
علیرغم این ادعا که «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد / ارتش دنیا نتواند که جوابم
دهد» مطیع ولیّفقیه نیستند؛ چرا که مقام رهبری چند ماه پیش در جمع دانشجویان
توصیه کرد که دو تشکیلات سیاسی سعی کنند به طور غیرهمزمان برنامه اجرا کنند. اما
30 نفر مزبور که از قرار مسموع از طلاب مدرسهء ملاوردیخانی و بعضا" رفیق
داماد جدیدمان سید عباس قوامی بودند، به کلام مقتدای خویش ترتیب اثر نداده و جز به
هدف اغتشاش و پرتاب تخم مرغ به سمت مهتابیهای مسجد محمد رسولالله وارد محفلی که
میزبانش ستاد قافلهباشی بود، نشدند. «محسنی اژهای» کرباسجی را به جریمه و شلاق
محکوم کرد و انصار مدعی دفاع از نظام مظلوم اسلامی برای او طلب اعدام میکنند.
مردم در مسجد جری و عصبانی شدند و از ته دل شعار دادند: «مرگ بر آشوبگر» و کرباسچی
را امیر کبیر زمان خواندند. کرباسچی پس از یک ربع معطلشدن در پشت تریبون در کنار
قدرت علیخانی که سعی در آرامکردن جوّ متشنّج مجلس داشت، حدود ده دقیقه صحبت کرد و
گفت: «ما حتی اگر جدال با کسی داریم، باید بالّتی هی احسن باشد.» مردم افراطیون را
از مسجد راندند و آنان را هو کردند و دقایق متمادی مردم و عدهء قلیل مزبور در
میدان مقابل مسجد با شعار، یکدیگر را بمباران کردند. پدرم تاکندی به نظر میرسید
به توصیهء برخی همچون مرادی داماد و حسینی داماد از رفتن به مجلس مزبور خوددداری
کند؛ ولی از قرار شیخ قدرت امروز یک ماشین اختصاصی برای نقل و انتقال ابوی مأمور
کرده بود و با تلفن هم گفت: بیایید!
رضا شیخ محمدی / هفتهء آخر مهر 1377 / قزوین
لینک فیسبوکی: اینجا
مورچهاى ريزنقش و قهوهاى رنگْ فاصلۀ ميان لانه تا انبار آذوقهاش را با قدمهاى كند طى مىكرد. در اينحال سايۀ پرندهاى از روىش گذشت: مورچه دردل گفت:
«با هر گام تنها چند ميلىمتر؟ آيا اين سزاست؟ كاش مرا هم بالها و عضلات پرواز بود. آن وقت در يك چشم به هم زدنْ از اين سر به آن سر مىرفتم. هر وقت دلم مىگرفت، پر مىگشودم و شهر را زير بال مىگرفتم وديگر هرگز هيچ كفشى مرا زير نمىگرفت.
مورچه مشغول لابه و انابه بود و صدايش داشت رفتهرفته اوج مىگرفت; آنقدر كه متوجّهِ همهمۀ مقابل لانۀ مورچۀ مُستجابالدّعوه نشد. عبور از آن كوچۀ باريك كار هر روزش بود و تعجّبى نداشت اگر بىاعتنا به مورچههايى كه صف كشيده بودند، غرق افكار خود باشد.
چند قدم از مقابل منزلِ مورچۀ دعانويس كه رد شد، مانند هر انسان يا مورچۀ ديگر كه ناگهان چيزى به ذهنش خطور كند، انديشيد كه چرا تا امروز به فكر نيفتاده كه نزد مورچۀ پير برود و آرزويش را با او در ميان بگذارد؟ به خودش گفت:
هيچ كفبين و رمّالى بدش نمىآيد به همۀ جهانيان ثابت كند كه در كارش خُبره است!
دقايقى بعدْ مورچۀ ريزنقش ما در صف طويل مشتريان مورچۀ پير انتظار مىكشيد و به خودش مىگفت:
«بيخود نيست مىگويند: كوه به كوه نمىرسه، ولى مورچه به مورچه مىرسه! اين هم سزاى كسى كه هر روز از مقابل اين مشترىهاى بينوا بگذرد و آنان را بهخاطر دل خوشى كه دارند و وقتى كه بيهوده صرف مىكنند، به باد تمسخر بگيرد.»
سرانجام نوبت مورچه رسيد و رفت تا دوزانو در برابر مورچهى بزرگ بنشيند و زبان به شكايت بگشايد و از وضع خود بنالد و بگويد كه كارهايش به خوبى پيش نمىرود و علاج كارْ در يك جفت بال است.
تعجّبى نداشت اگر مورچهى كهنسال بعد از شنيدن حرفهاى او، در فضايل صبر و تحمّلْ حرف و حديثى نقل كند و از او بخواهد كه به وضع موجود بسازد و اين شعر را نصبالعين خود قرار دهد كه:
قناعت توانگر كند مور را!
ولى آتش مورچه داغتر از آن بود كه بخواهد به ضربالمثلهايى كه در نكوهش از بلندپروازى و حرص و آزْ به زبان مورچهى دعانويس جارى مىشد، ترتيب اثر دهد. پاى خُرداندامش را در يك كفش كرد كه شما آقايى كنيد و در اوقات استجابت دعا براى منِ روسياهِ قهوهاى رنگْ دو بال صفركيلومتر وآكبند از خدا طلب كنيد! قول مىدهم تا آخر عمر دعاگوى شما باشم و ديگر هيچ آرزويى نكنم.
مورچهى پيرْ نحوهى نشستنش را عوض كرد. بعد رو به جانب آسمان در كمال خضوع و خاكسارى گفت:
«خدايا! تو را به حق فرشتگان دوباله و سهباله و چهاربالهات كه در كتاب آسمانى از آنها ياد كردهاى، بيا و دلِ كوچك اين مورچهى ريزنقش ما را نشكن كه دلشكستن هنر نمىباشد! از خزينهى كبريايى تو چيزى كم نمىشود، اگر دو آلت پرواز در اختيار او قرار دهى تا بلكه تحوّلى در كارش ايجاد شود و اموراتش بهتر بگذرد و اين حرفها!»
مورچهى پير دعايش تمام نشده بود كه ناگاه!
رعدوبرقى در گرفت و غبارى برخاست كه چشم، چشم را نمىديد. غبار كه فرو نشست، دو بال نورس كه
برق تازگى مىزد، بر تن مورّچه رُ.سته بود.
ديگر مشتريان مورچهى پير كف زدند و مورچهى مُستجابالدّعوه گفت:
«برو جانم! برو به سلامت! ولى مواظب خودت باش! پُز نده! قمپُز در نكن! برو و شاد زى!»
مورچهى بالدار با همه دست داد. دست مورچهى كهنسال را بوسيد و چيزى در كف او گذاشت و گفت:
«با اجازه! كه مىروم به سوى سرنوشت!»
آنقدر صبر نكرد كه خوب از آستانهى خانهى دعانويس خارج شود. در اوّلين فرصت بالها را از هم گشود و از زمين جدا شد. قدرى نامتعادل بال زد و به زودى به كارش مسلّط شد و چون مىدانست مورچههاى ديگر دارند به حالش غبطه مىخورند، زيگزاگى پرواز كرد و ويراژ داد.
مورچهها با حسرت در كار تماشاى خوشبختى او بودند و از دلشان گذشت كه بد نيست به زبان بيايند و به جاى نيازى كه آنان را به خانهى دعانويس كشانده، بخواهند كه براى آنها هم بالى تهيّه كند.
مورچهها خطّ پرواز مورچهى كامياب را با نگاه دنبال مىكردند و به روزش آرزومند بودند كه ناگهان! پرندهى بزرگى كه معلوم نشد از كجا يكباره سر رسيد، در كسرى از ثانيه با دهان بازْ وارد خطّ پرواز مورچهى بالدار شد و سريع و ناغافل او را در كام گرفت و فرو بلعيد و تمام!
یادآوری: این داستان را بر اساس حدیثی از امام موسیبن جعفر(ع) با این عبارت، نوشتم:
أِذا أَرادَ اللهُ بالنَّمْلةِ شَرّاً أَنْبَتَ لَهُ جَناحَيْنِ فَطارَتْ فَأَكَلَهُ الطَّيْرُ : اگر خدا اراده کند که مورچهای را از میان بردارد، دو بال برایش میرویاند. مورچهء بالدار پرواز میکند و خوراک پرندگان هوا میشود.»
روضهء بحار، ج۲، ص۳۳۳، أعلامالدّین مخطوط
این داستان اینجاها چاپ شده است:
۱. هفتهنامۀ مينودر قزوين در ۲۲ دی ۷۶ در ستون «عرضم به حضور» که با نام مستعار «ر.علیپور» در آن مطلب مینوشتم.
۲. کتاب نامۀ روحفزا، جلد سوم صفحهء ۴۴۲ در سال ۸۰
۳. کتاب داستانهای روحفزا، جلد اول، بهار ۸۱
۴. کتاب عسل و مثل، صفحۀ ۴۰۷، سال ۸۵
لینک فیسبوکی: اینجا
۶۵/۱۱/۲۱ امروز سپاه قزوين به جبهه اعزام داشت. عصرهنگام كاپشن خاكىرنگ جبههام را پوشيدم و ساكبردوش و عمّامه بر سر به اعزاميان پيوستم. در دقايق انتظار در محوّطهٔ حياط سپاه، على شكيبزاده از من عكسى گرفت كه بعدها در نمايشگاههاى مختلف در ذيل عنوان اعزام روحانيون به جبهه، در معرض ديد عموم قرار داد.
به اتّفاق آقايان: شيخ مظفّرالدّين منهجى، شيخ محسن كرمى، مظفّرى (طلبهٔ ساكن مشهد) و برادرش، شكوفر (از برادران سپاه)، حيدرى (رانندهٔ مهدىآبادى)، غلامعلى فلاّح (دوست طلبهام)، محمّدى (طلبهٔ الموتى ساكن قم) و نورى (اهل الموت) با يك دستگاه لندكروز از قزوين خارج شديم و به سمت جبهه حركت كرديم.
در بين راه تصميم بر اين شد كه شب را در تاكستان، در منزل آیةالله سيّد حسن شالى - امام جمعه - بيتوته كنيم. زمستان بود و كُرسى ايشان به راه!
حاج آقا جواد - فرزند روحانى آقاى شالى - چند قضيّهٔ جالب از الهىشدن ملّت ايران بيان كرد؛ از جمله حلول روح يك شهيد در بدن برادرش و مصاحبهٔ غيرمستقيم با مادرش كه قسمتى از آن، روى نوار كاست هم ضبط شده است!
۶۵/۱۱/۲۲ صبح حركت كرديم به سمت غرب. ظهر نماز جماعت را در مسجد سپاه بيجار، پشت سر شيخ محسن كرمى خوانديم و نهار را همانجا خورديم و راه افتاديم. از ديواندره كه گذشتيم، ماشينمان خراب شد و يك متر هم جلو نرفت. به ناچار تا سقّز، بوكسلش كردند. شب را در سپاه سقّز خوابيديم. ۶۵/۱۱/۲۳ ٌبه بانه رسيديم. شبهنگام نصراللّهى - فرماندهى سپاه بانه - شمائى از وضعيّت منطقه برايمان ترسيم كرد:
در شهر بانه ۳۳هزارنفر و در ۲۰۵ روستاى آن ۳۷هزارنفر ساكنند كه اغلبشان شافعىمذهبند. اين منطقه ۴۰ تا ۴۵ كيلومتر با عراق، مرز مشترك دارد. رژيم طاغوت جهت اغفال جوانان كردستان سرمايهگزارى ويژهاى نمود و بزرگترين «كاخ جوانان» را در مهاباد بنا كرد. در حال حاضر ماجرا برعكس شده است و بزرگترين نماز جمعهٔ استان در بانه تشكيل مىشود.
بانه نزديكِ ۶۰۰ شهيد تقديم انقلاب نموده است كه ۵۰ تن از آنان روحانى بوده، به دست ضدّانقلابيّون شهيد شدهاند. قبل از پيروزى انقلاب، آقاى خلخالى و مرحوم شاهآبادى در اين شهر تبعيد بودند.
در سال 59 شيخ جلال حسينى (برادر عزّالدّين حسينى معروف)رئيس كميته شد و همراه با عدّهاى «ماموستا» (روحانى كُرد)گروهى را تحت عنوان «خِبات» (خِهبات) بنيانگذارى كرد كه در لباس مذهب به كشتار جوانان حزباللّهى پرداختند.
دموكراتها نيز گُردانى تحت عنوان «هيز81وردى» مركّب از 30 الى 80 نفر تشكيل دادند (هيز=گردان) كه رهبرشان «رحمن سيبيل» 6 ماه در فرانسه آموزش تخريب ديده بود. در سال 64 مين در دست اين فرد منفجر شد و دو دستش قطع و دو چشمش كور شد. كار اين گُردان، مينگذارى در جادّهها بود. «علىيار» مرد شمارهى دوى دموكراتها بعد از قاسملو بود كه سال گذشته كشته شد.
مرام حزب كومُله، كمونيستى و ماركسيستى است و از طريق دختران بدنامى كه در اختيار دارند، جوانان را جذب تشكيلات خود مىكنند.
جمعه 24/11/65 من و دوست روحانيم غلامعلى فلاّح به پاسگاه عبّاسآباد اعزام شدهايم. پاسگاه فوق به همراه چند پاسگاه ديگر، خودْ زير نظر سپاه بانه است و پايگاههاى متعدّدى را هم زير نظر دارد.
شبهنگام در مسجد براى برادران سرباز، بسيج و ژاندارمرى اقامهى نماز جماعت و سخنرانى نمودم و شام را مهمان چند ستواندوى ژاندارمرى بودم. بعد از شام در جوانب مختلف گفتگو كرديم كه يكى از آنها سلسله مراتب ژاندارمرى و ارتش بود كه به گفتهى اين برادران از اين قرار است:
«جوانمرد، سرباز صفر، سرباز يكم، سرجوخه، گروهبان3، گروهبان2، گروهبان1، استوار2، استوار1، ستوانيار3، ستوانيار2، ستوانيار1، ستوان3، ستوان2، ستوان1، سروان، سرگرد، سرهنگ2، سرهنگتمام، سرتيپ، سرلشكر، سپهبد، ارتشبد»
دو درجهى اخير در ارتش جمهورى اسلامى ايران وجود ندارد.
25/11/65 آقاى فلاّح به پايگاه ولىآباد رفت و من تنها ماندم. اينجا در اتاق كوچك تبليغات، با نوجوان سپيدمويى به نام «سيّد سجّاد موسوى» آشنا شدم. پسر زرنگ و فعّالى كه صداى زيبايى هم دارد. از ديشب دچار سرماخوردگى شديد شدهام. امروز سرگرم خواندن داستان «راه بيكرانه» نوشتهى ناصر ايرانى هستم. در طول مسافرت هم كتاب «فنون قصّهنويسى» ناصر ايرانى را كه با خود از قزوين آوردهام، با ولع تمام مىخوانم و غلامعلى فلاّح مىخندد و مىگويد:
«يعنى اين همه راه را كوبيدهاى و آمدهاى كه داستان بخوانى؟ اين كار را در پشت جبهه هم كه مىتوانستى بكنى!»شب، سرماخوردگىام تشديد شد و به اوج خود رسيد.
26/11/65 بعد از ظهر با مينىبوس به بانه برگشتم.
27/11/65 امروز در تبليغات سپاه بانه برنامهى نماز جماعت و سخنرانى داشتم.
28/11/65 صبح آقاى شكوفر توبيخم كرد كه چرا پاسگاه را رها كرده و به بانه آمدهام. دوباره به عبّاسآباد بازگشتم و اين بار به يكى از پايگاههاى زيرنظر عبّاسآباد به نام «خورىآباد» رفتم كه بر فراز روستايى به همين نام قرار دارد. از سوى واحد تبليغات، فيلم «پرونده» ساختهى صبّاغزاده و با نقشآفرينى فرامرز قريبيان را براى بچّههاى پايگاه نمايش دادند.
بعد از ظهر، پس از دادنِ درس قرآن به بچّهها از آنجا كه ابراز كردم كه دستى در هنر خوشنويسى و ديوارنويسى دارم، همراه با دو نفر مسلّح در روستا گردش كرديم تا ديوارى براى نوشتن شعار پيدا كنم و در فرصت مناسب با آوردن لوازم كار يك جملهى انقلابى بنويسم.
ديوار مدرسه براى اين منظور مناسب تشخيص داده شد. سرى هم به خود مدرسه زدم و با معلّم روستا به نام «طاهر صديقى» -كه سرِ كلاس مشغول درسدادن به بچّهها بود - ملاقات كردم. بعد به مسجد روستا رفتم و با خادم مسجد و تنى چند از بچّههاى كُرد ديدار نمودم.
29/11/65 صبح به همراه چند نفر مسلّح به مدّت يك ساعت مسافتِ چندكيلومترى پايگاه خورىآباد تا پاسگاه عبّاسآباد را پيادهروى كردم و بعد از ظهر نيز پس از يك ساعت راهپيمايى، دوباره به پايگاه محلّ استقرارم باز گشتم.
جمعه 1/12/65 به همراه دو نفر مسلّح و در حالى كه عمامه بر سر داشتم، از پايگاهمان بر فراز تپّه پايين آمدم و پس از طىّ دامنه، در پايين تپّه به روستاى خورىآباد رفتم. وارد مسجد شدم و در مراسم نماز جمعهى اهل تسنّن شركت جستم. ماموستاى ده به نام ملاّمحمّد از روى كتاب، رو به جمعيّت و به زبان كردى خطبه مىخواند. خطبهى دوم را به زبان عربى خواند و بعد نماز جمعه شروع شد. در حال قيام دست روى دست نهادند و بين حمد و سوره دعاى مخصوصى خواندند و بعد از حمد آمين گفتند.
بعد از نماز سر را به جانب راست و چپ گرداندند و سپس ناگهان با 180 درجه تغيير جهت، پشت به قبله نشستند. ساعت ديوارى مسجد كه غروبكوك بود، هفت را نشان مىداد!
بعد از نماز با ماموستا دست دادم و با ايشان قدمزنان از مسجد خارج شديم. مرا به منزلش دعوت كرد. واردِ منزل محقّرى شديم كه متعلّق به ماموستاى روستا است; هر كه باشد. يك دستگاه بخارى در وسط اتاق، انتشار حرارت مىكرد. چرخ خيّاطى بزرگى در گوشهى اتاق آرميده بود. پشتم رّا به رد.يف متّكاهايى كه در اتاق روى هم گذاشته بودند، چسباندم. دو فرد مسلّحى كه همراهيم مىكردند هم نشستند.
پسر ملاّمحمّد كه جوان ظاهرالصّلاحى به نظر مىرسيد، خوشآمد گفت و زن ملاّ نيز در حالى كه سينى چاى را تحويل دستهاى پسرش مىداد، از ما استقبال كرد. دو ساعت در آن اتاق با ماموستا بسر بردم و با هم مباحثهى علمى داشتيم. از ايشان سؤال كردم:
«در كتاب احكام شما ديدهام كه شما لمسكردن مرد، بدنِ زنى را كه بر او حلال است و بالعكس، موجب بطلان وضو دانستهايد. تعبيرتان اين است: لمس الرّجل جسدَ امرأتِه الّتى تحلّ عليه و بالعكس. آيا چنين است.» گفت:
«بلى! ما اين حكم را از تعبير لمَستُمُ النّسأ در سورهى نسأ، آيهى 43 برداشت كردهايم و معتقديم كه منظور از لمس، همان لمس بدن است. در حالى كه شما اين فعل را به معنى نزديكى جنسى معنا مىكنيد و لمَسْتُم را به معنى جامَعتُم در نظر مىگيريد.»
پرسيدم: «آيا شما مسح دو گوش (مسْحُالأذُنين) را جزِ وضو مىدانيد؟»
گفت: «مستحب مىدانيم. بد نيست بدانيد كه ما در حال سفر، شستن پا را كه از نظر ما امرى لازم در وضوست، تبديل مىكنيم به مسح از روى جوراب; تا براى مسافر تخفيفى قائل شده باشيم! در واقعْ غَسلالرِّجليْن را به مسحُالخُفّ بدل مىكنيم.» سؤال كردم:
«نظرتان راجع به امام زمان(عج) چيست؟» گفت:
«ما هم چون شما بر اين باوريم كه امام زمانى خواهد آمد; امّا به زندهبودن فعلىاش قائل نيستيم. ولى معتقديم از نسل حسن(ع) و حسين(ع) خواهد بود.»
2/12/65 امروز من يك رضا شيخمحمّدى خوشنويسم و نه طلبه. در حالى كه سرماى زمستان كردستان را با به تنكردن اوركت خاكىرنگ جبهه كه سال گذشته «صادق آقايى» برايم تهيّه كرد، پس مىزنم، در سطح روستاى «خورىآباد» گردش مىكنم تا جايى را براى نوشتن ديوار با رنگ پلاستيك انتخاب كنم. در نهايتْ بالاى شيروانى مدرسهى روستا را براى اين منظور مناسب تشخيص مىدهم. يكتنه مىروم آن بالا و در هواى سرد، مشغول كار مىشوم و با خطّ تزئينى و به قطر حدود 20 سانتىمتر اين جملهى كُردى را مىنويسم: «شهر شهر تا سهر كهوتن» كه معنايش «جنگ جنگ تا پيروزى» است. بعد روى ديوار سيمانى مدرسه مىنويسم:
«مِرْدن بو ئهمريكا»يعنى: «مرگ بر آمريكا» در زبان كُردى بعد از هر حرف فتحهدار «حرف هأ» نوشته مىشود.
شعارهاى زير را هم براى نوشتن در جاهاى مناسب، آماده دارم:
«بژى ئيسلام تا ئهبهد» يعنى: «اسلام تا ابد زنده باد!»
نيز: «شيعه، سنّى فرقى نيه، رهبر فقط خمينيه»، «مرگ بر دمكرات و كومله و خهبات»، «ما مرد جنگيم» (امام خمينى)، «جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم»، «صدّام رفتنى است» (امام خمينى) و «كربلا! سپاه مهدى(عج) مىآيد.»
4/12/65 با مظفّر صديقى كه از بچّههاى كرد و اهلتسنّنِ روستاى خورىآباد است و به او تعلّق خاطر پيدا كردهام، قدم زديم و آدرسش را در دفتر يادداشتم نوشت:
كردستان، بانه 32100120، برسد به دست مظفّر صديقى 5/12/65 ٌ امروز با يك دستگاه لندرور و با تجهيزات پخش فيلم سينمايى به وسيلهى ويدئوى بتاماكس، در مسير بانه تا سردشت، به پايگاههاى متعدّدى سر زديم تا فيلم برايشان پخش كنيم و من هم در فرصت مقتضى برايشان سخنرانى كنم. به پاسگاه «كوخان» در مسير بانه - سردشت رفتيم. در مسير نوار «شهادت» شيخ حسين انصاريان را گوش كردم و اين دو بيت را از ايشان فرا گرفتم:
گر معرفت دهندت بفروش كيميا را - ور كيميا دهندت بىمعرفت گدايى
نيز:
يك دوبيتى وقت مردن گفت افلاطون و مُرد - حيف دانامُردن و صد حيف نادان زيستن!
بعد از ظهر در بين بانه و سردشت و پس از گذر از پاسگاه يعقوبآباد، به پاسگاه «بوالحسن» رفتيم كه در نزديكى روستايى به همين نام و در حدود 25 كيلومترى بانه قرار دارد. بچّههاى اين پايگاه كه قريب 13 نفر بودند، جمع شدند تا فردِ تبليغاتچىِ همراه ما برايشان فيلم سينمايى پخش كند. فيلم «قطار مرگبار»براى اين نوبت در نظر گرفته شده بود كه به نمايش درآمد. سپس نماز جماعت را اقامه كرديم و من هم 5 دقيقه براى آنان سخنرانى كردم. بعد هم غذا صرف كرديم.
بعد از ظهر به روستاى «آلوت» رفتيم. سپاه در بالاى يك تپّه، پايگاهى احداث كرده است. در پايگاه با فردى به نام «اسلامى» با نام مستعار «دكتر بِنكِيْسى» آشنا شدم. او 25 سال سن دارد; ولى بسيار شكنجهديده است. پايش را در ساواك سوزاندهاند و از 12 سالگى در بيمارستان كار مىكرده است. وى اهل زنجان و ساكن مشهد است. مىگفت:
«عجيب است! ما به آقاى خامنهاى رئيس جمهور نامه مىنويسيم و مىبينيم كه جوابش مىآيد! پس حاكمِ اين مُدلى هم داريم! پس ما خواب بوديم كه در زمان شاه، آنهمه به ما ظلم مىشد. ما بىخبرها هم گمان مىكرديم شاه نمىتواند ظلم نكند! در مدّتى كه در بيمارستان كار مىكردم، به من مىگفتند: بايد طورى زمين را بشويى و برّاق و پاكيزه كنى كه عكست روز موزائيكها بيفتد! آخر چرا؟»در پايگاه مزبور و با حضور دكتر بنكيسى، قرائت نماز را از بچّههاى پايگاه پرسيدم و به ترتيب خواندند. دو نفر از آنها از برادران اهلسنّت بودند. آنان نيز قرائتشان را به من تحويل دادند; ولى همانند حالت نماز، بعد از قرائت حمد، آمين گفتند و به جاى تشهّد، ذكرى به نام تحيّت خواندند. چند مورد اشكال در بچّهها وجود داشت كه ازشان خواستم اصلاح كنند: از جمله به جاى «الْعمتَ» بگويند: «اَنعمتَ». و «غيرالمضغوب» و «غيرالمقلوب» را به «غيرالمغضوب» و «نستقين» را به «نستعين» تبديل كنند!
شب به پايگاه «كيورو» رفتيم. رودخانهى مرزى و كوهستانها و تپّههاى خاك عراق ديده مىشد. در مسجد روستا براى عدّهاى از برادران پايگاه و نيز بروبچّههاى مهندسى، رزمى نماز جماعت خواندم و بينالصّلوتين براى برادران پايگاه كه عدّهاى از آنها اهلسنّت بودند، پيرامون آيهى «واذكُروا اذْ أنتُمْ قليل مستضعفون»(6) به مدّت نيم ساعت سخنرانى كردم.
6/12/65 صبح از روستاى «كيورو» به سمت روستاى «بَردَرَش»حركت كرديم و بدون توقّف طولانى، عازم پايگاه «زِلِه» - آخرين روستاى ايران در اين منطقه - شديم. ارتفاع «گومو»ى عراق مشهود بود. اين ارتفاع، جزِ اهداف عمليّات والفجر9 بود. از بالاى پايگاه، آن دورها قاچاقچيانى كه كارشان داد و ستد كالاى قاچاق بين ايران و عراق بود، ديده مىشدند. در فاصلهى كمى از پايگاه جمع كثيرى از كُردهاى روستا، بارهاى بستهبندىشدهاى را روى قاطرها مىنهادند و آمادهى حركت بودند.
در روستاى «زِله» فيلم سينمايى «نينوا» ساختهى حوزهى هنرى سازمان تبليغات اسلامى و به كارگردانى «رسول ملاّقلىپور» را براى بچّههاى پايگاه پخش كرديم.
برگرفته از کتاب مشکی از اشک، چاپ موءسسهء فرهنگی هنری شهید آوینی، صفحه ۹۳ تا ۱۱۲
![]() |