شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

«ما خداجویان که نقش همت از خون می‎زنیم / پرچم آزادگی بر بام گردون میزنیم»
آهنگساز: مهیار فیروزبخت / شاعر: ~ حمید سبزواری
خواننده : رضا شیخ محمدی
تار : مهدی علی‏بیگی
ضرب : رامین علیپور
مایه : افشاری
تاریخ اجرا : ۳ اردیبهشت ۸۴
لینک دانلود:  با اکو >> اینجا / بدون اکو >> اینجا
اجرا با تنظیم استاد مهرداد دلنوازی ضبط در استودیوی جام جم تهران در ۱۵ اسفند ۹۰ >> اینجا
لینک دانلود کلیپ ساخته‌شده برای این تصنیف که توسّط ادارۀ نماهنگ صدا و سیمای مرکز تولید و از شبکۀ یک سیما پخش شد >> اینجا
لینک کمکی دانلود کلیپ (سایت آپارات): >> اینجا
کلیپ دیگری برای این اثر توسط واحد تأمین صدا و سیمای مرکز قم به مدیریت آقای نعمتی و توسط آقای فتاحی ساخته شد که از شبکۀ قم مکررا پخش شد: >> اینجا
تصاویر متعدّدی از پشت صحنۀ اجرای این تصنیف در استودیوی تهران: >> اینجا
فیلم پشت صحنه در استودیو و نیز فیلم ادیت و ویرایش استاد دلنوازی با برنامۀ ملوداین نیز در اینجا قرار گیرد.
بیشتر بدانید: sheikh.ir/post/729


برچسب‌ها: مهدی علی‏‌بیگی, تار
 |+| نوشته شده در  شنبه سوم اردیبهشت ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
 http://www.esnips.com/doc/a736df27-8661-4c4c-afc9-efb3ab092999/831107_afshari_setar-mesqali.mp3

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هفتم بهمن ۱۳۸۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

۱۷ آبان ۸۳. یک و نیم بعد از نيمه‏شب است و ساعتى است از قرار با شما و جناب ابن‌السّلام سپرى شده و به خانه بازگشته‏ام. امين سيزده ساله‏ام فوتبال‏ خارجى مى‏بيند. متين هشت‏ساله مشق شب مى‏نويسد و مينوى دوماهه‏ام در تب واكسنى مى‏سوزد كه امروز بهش زديم و بيمارى كاذبى را مبتلاست كه به‏ دست خود در تنش ايجاد كرديم; گاه ناله‏اش به هوا بلند مى‏شود و زينب با چهره‏اى كلافه كنار بچّه آرميده; بر محلّ آمپولِ طفل، حوله‏ى داغ گذاشته و قطره‏ى استامينوفن در كام او مى‏چكاند.
امشب از شب‏هايى است كه بايد بنويسم. طبق شيوه‏اى كه دارم به ظاهر مخاطبم يك تن است كه شما باشيد; «على آقا لشكرى»; حقوقدانى كه‏ دوستى‏ام با او بيش از بيست سال قدمت يافته و اگر نشانه‏هاى گذر زمان در همين يك دوستى پيگيرى شود، عبرت‏هاى نهفته در آن، خودْ كتابى است.
در اوايل دهه‏ى 60 شمسى براى اوّلين بار در مدرسه‏ى علميّه‏ى‏ شيخ‏الأسلام قزوين در حجره‏ى كوچكى ديدمتان كه در آن ايّام دفتر مدرسه‏ بود و كليدش در دست پدرم كه صبح‏ها با گشايش آنجا، چرخ درس و بحث‏ مدرسه را مى‏گرداند و مقابل حجره را آب و جارو مى‏كرد و من حسّ خوبى‏ داشتم از اينكه پدرم، مديريّت مى‏كند و به من به چشم پسر نوجوان يك مدير مى‏نگرند.
در آن حجره اوّلين بار ديدمتان; خجول بوديد و سربه‏زير و برازنده‏ى‏ فرزند يك روحانى سليم‏النّفس معروف به «حاج آقا لشگرى» كه امام جمعه‏ى‏ موقّت قزوين بود. پدر بزرگوارتان از دوستان قديمى پدرم بود و بارها ابراز كرده بود كه: آقا رضا! خوب است با «على ما» آشنا شويد.
آن روز ردّ و گرد سفيدى كه اينك بر موهايم نشسته، اينسان به جرگه‏ى‏ ميانسالان داخلم نكرده بود و اثرى از موهاى انباشته و زبر صورت شما هم در ميان نبود. تازه از ديپلم فارغ شده بوديم و نمى‏دانستيم در دانشگاه ادامه‏ى‏ تحصيل خواهيم داد يا حوزه؟ البتّه من مى‏دانستم كه دانشگاه جاى من نيست; چرا كه پدرم مايل بود طلبه و روحانى شوم و حسن عاقبت دنيا و آخرت مرا در ورود به اين حوزه مى‏ديد. گرچه به ظاهر، محروميّتم را از دانشگاه، به حساب‏ تعصّب پدر به اينكه به لباس او ملبّس شوم، مى‏دانم; امّا واقعيّت اين است كه نه‏ صرفاً اهل حوزه بودم و نه دانشگاه و بيشتر به پيشه‏ى «دمْ‏غنيمتى» گرايش‏ داشتم. دلم مى‏خواست از هر چيزى كه زيبايى‏اش به من چشمك مى‏زند، سر در بياورم و در آن، صَرف وقت و قوّت كنم. وقتى صوت و صداى عبدالباسط را شنيدم، به شيوه‏ى او قرآن تلاوت كردم و وقتى نوار مصطفى اسماعيل به‏ دستم رسيد، «مصطفى‏خوان» شدم.
در ايّامى كه تصوّرم اين بود كه هر كس ريش دارد، پدر من است، مدّتى در نزد كسى كه برترين نستعليق‏نويسش مى‏پنداشتم - يعنى پدر - آموزش خطّ ديدم و وقتى از لاك فرديّت خارج شدم، دنيا را بزرگتر يافتم و ديگران را ديدم; با عليرضا نائبى و احمد پيله‏چى آشنا شدم. سپس استاد غلامحسين اميرخانى‏ را يافتم و دريافتم و در باب خطّ و خوشنويسى و نسبت‏هاى طلايى آن بسيار گفتم و شنيدم. ساعت‏ها در باره‏ى ظرائف موجود در تابلوهاى اميرخانى‏ با دوستان داد سخن داده‏ام. به گونه‏اى در اين باره صحبت مى‏كردم كه انگار زنده‏ام براى همين كار. و جالب اينكه نگاهم به اين هنر به نيّت امرار معاش - و اينكه از اين راه پولى به جيب بزنم كه چزخ زندگى‏ام را هنوز تشكيل نداده‏ بودم، بچرخاند - نبود.
زندگى مادّى ما به اعتبار موقعيّت پدر مى‏چرخيد و ابداً نياز نبود سرِ بى‏درد را دستمال‏پيچ كنم و به آينده‏ام بينديشم. پدر پيوسته آخرت‏انديشى را ترويج‏ مى‏كرد و هرگز مرا به استقلال مادّى و ايستادن روى زانوان خودم فرا نخواند. و به‏رغم رشدِ ابزارهاى ازدواج در من، توان اداره‏كردن يك خانوادهْ بى‏عصاى‏ پدر در من نبود و نيازى هم به اين توان نبود; لذا فراغت بالِ بى‏بديلى داشتم تا به هر كارى كه عشقم مى‏كشد، ناخنك بزنم. مدّتى به عكّاسى رو كردم و هدفم، حظّ و لذّت مقطعى بود; نه كسب سرمايه‏ى مادّى.
در خانه‏اى كه امام جمعه در اختيارم گذاشته بود، پدر و مادرم عهده‏دار خرجم بود. در حالى به عقد خانمم درآمدم كه هيچ انديشه‏ى اقتصادى نداشتم. نه سهام كارخانه‏اى از آن من بود و نه قطعه زمينى داشتم و نه شغل نان و آبدارى. به صفحه‏آرايى روزنامه رو كردم و هدفم دست زدن به تجربه‏ى تازه‏ بود. مختصر حقوقى از اين بابت مى‏گرفتم كه صرف دل مى‏شد; يا مجلّه‏ى‏ فيلم مى‏خريدم يا نوارهاى خالى ويدئويى براى ضبط و آرشيو فيلم‏هاى تاريخ‏ سينماى جهان.
انبوهى نوار قرائت قرآن از اساتيد مصرى و به تدريج موسيقى و آواز ايرانى تهيّه كردم. دوستانم را به خانه دعوت مى‏كردم و شب‏نشينى‏هاى‏ طولانى بر سفره‏ى موسيقى و هنر داشتيم. غصّه‏ى اجاره‏خانه نداشتم و ماشين‏ ابوى كه او بدان نيازى نداشت، زير پايم بود. بچّه‏ى اوّلمان امين به اين ترتيب‏ متولّد شد. دلخوشى پدر اين بود كه صبح به صبح از خواب بيدارم كند و در مسجدى كه در جوار منزل ما در خيابان سپه قزوين بود، پاى درس خود بببيندم. دروس حوزه را بى‏آنكه دل به آنها بدهم، مى‏خواندم و به واقع به نوعى‏ با تمايل شديدِ ابوى به اينكه آخوند شوم، كنار آمدم.
از سال 62 تا 65 به صورت جسته و گريخته به جبهه رفتم و به بهانه‏ى‏ حضور در جنگ، به دلمشغولى‏هاى خودم همچون سخنرانى، عكّاسى، نويسندگى و شاعرى پرداختم; ولى در هيچكدام به‏طور تخصّصى وقت‏ نگذاشتم; لذا به رغم دستى كه در تمامى اين هنرها داشتم، در هيچكدام به‏ كسب عنوان و امتيازى كه بتوان به آن دل خوش كرد، نايل نشدم. در عين حال‏ كَكم هم نمى‏گزيد. اگر شعرى كه سروده بودم، در فراخوان يك كنگره‏ى شعر انتخاب نمى‏شد، خودم را با هنر قرائت قرآن راضى مى‏كردم. و اگر در قرائت، سكّه نمى‏گرفتم، به خودم نويد مى‏دادم كه نويسنده‏اى و اگر رُمان يا قصّه‏اى از من چاپ نمى‏شد و احساس مى‏كردم با وجود اينكه فنون قصّه‏نويسى و نگارش رُمان را مى‏خوانم، نمى‏توانم يك كار سر و ته‏بسته در اين خصوص‏ بنوسيم، مى‏گفتم: چه اهميّتى دارد; وقتى موسيقى هم مى‏دانم!
هر كس مرا مى‏ديد، مى‏گفت: اگر در هر يك از اين حرفه‏ها و مهارت‏ها به‏طور مستقل وقت بگذارى، حتماً پُخى مى‏شوى!
به درستى نمى‏دانستم كه چه كاره‏ام؟ به ظاهر در هر كار كه دست‏ مى‏گذاشتم، به توفيقاتى دست مى‏يافتم و انتخاب اينكه كدام شغل و حرفه را رُجحانْ و الباقى را در حاشيه قرار دهم، يا به طاق نسيان بسپرم، به سادگى ميسّر نبود.
شما از همان ابتدا در زمره‏ى كسانى بودند كه به استعداد و ذوق‏ورزى من‏ مُهر تأييد نهاديد. در عين حال نگاه ملعبه‏گونه‏ى من به مسائل و ميلم به‏ هنجارشكنى و زير پا نهادن آداب و ترتيب و متفاوت‏نمايى، رگه‏هايى از انتقاد را در شما در خصوص من ايجاد كرد.
دوستتان عطاءالله رفيعى آتانى نيز در همان سال‏ها احساس كرد كه به‏ بهانه‏ى هنر دارم قيقاج مى‏روم و اخطار كرد كه مبادا وادى هنر فريبت دهد و جذبه‏ها و جلوه‏هاى صوريش از راه بدرَت كند.
منتقدان من هميشه حرف‏هايشان را به خنده مى‏گفتند. برخى از رفتارهاى‏ من واكنشى كه در آنها برمى‏انگيخت اين بود كه:
«خيلى معركه‏اى تو!»
بارها مجتبى خُسروى كه از هنرستان و رشته‏ى برق به حوزه آمده بود و بعداً همه معمّم شد و از يله‏گى طلبه و اتلاف وقت او خوشنود نبود و نوع‏ خاصّى از نظم و انضباط طلبگى را ترويج مى‏كرد، وقتى رفتارها و برخى‏ شيرين‏كارى‏هايم را مى‏ديد، مى‏گفت:
«بابا! تو ديگه كسى هستى؟» برخى مى‏گفتند:
«چى كنيم؟ آقا رضاست ديگه! يكى يدونس!»
حسّى كه اين كلمات در من ايجاد مى‏كرد، نه‏تنها تلنگرى به من نمى‏زد كه‏ آدم شوم و به‏طور كامل مثل بسيارى از بقيّه‏ى افراد، به درس و بحث دينى و طلبگى رو كنم و از مسائل حاشيه‏اى كه با محمل و بهانه‏ى علائق هنرى، پى‏ مى‏گرفتم، چشم بپوشم كه حتّى تشجيع به استمرار جنگولك‏بازى مى‏شدم و به خود مى‏گفتم:
«تو خطاهايت را با آميزه‏اى از رفتارهاى عجيب و غريب مى‏آميزى كه‏ حاصل جمعش طيب‏آور و شگفتى‏ساز است و قُبح كار و كردارت آنقدر خودنمايى نمى‏كند كه ديگران با قيافه‏ى جدّى و در هيئت اخطار، تو را به‏ پويش راه صحيح فراخوانى كنند.»
ديده‏اى برخى از بچّه‏ها حتّى شيطنتشان توأم با ظرافت است! پدر و مادر اين بچّه‏ها هميشه با لحن گله‏مندانه‏اى از بچّه‏هايشان در نشست‏هاى‏ خانوادگى بد مى‏گويند و در عين حال جورى مى‏گويند كه انگار برايشان‏ مسئله‏اى نيست كه اين وضعيّت استمرار يابد. گاه در وصف پرخورى‏ فرزندانشان با مايه‏هايى از خنده، اعتراض مى‏كنند. و وقتى اينگونه به‏ زياده‏خوارى اعتراض مى‏كنند، كسى هم كه در غذا معتدل است، وسوسه‏ مى‏شود كه كاش اينگونه بودم تا در قالب انتقاد، از من تمجيد شود!
به هر تقدير بنده انتقاداتِ شما و جناب موسوى را در قرارى كه ساعتى‏ است از اتمام آن مى‏گذرد، جدّى نخواهم گرفت; به چند دليل:
1. امكان حمل انتقاداتى از اين دست به شوخى.
2. مى‏توانم اينگونه فرض كنم كه هر بار كه نشستى خانوادگى يا دوستانه با حضور من برگزار مى‏شود، پيش‏فرض اين نشست اين است كه اين بار ببينيم‏ از روزنه‏ى كدام خلل مى‏توانيم به «آقا رضا» گير دهيم. يادت هست كه امشب‏ به آقاى موسوى گفتم: نويسنده‏اى چون من نياز به خوراك و سوژه دارد. و انگار قالبى كه در نگارش برگزيده‏ام و نوع تبحّرى كه در جمله‏بندى دارم، جان‏ مى‏دهد براى گيردادن به سازمانى مثل روحانيّت. لذا هدفِ نوشته‏اى چون‏ نوشته‏ى من اصلاح و رفع نقص و كاستى نيست. به همان دليل كه فروشندگان‏ «پاك‏كن» و «لاك غلطگير» و سازندگان اين محصول، از خبط و خطاى ديگران‏ ارتزاق مى‏كنند، آدمى مثل من نثر و نوع نگارشش در صورتى بكار مى‏آيد كه‏ خللى را ببيند و بخواهد در وصف آن بگويد. و شگفتا كه گمان مى‏كنم خوراك‏ نشست‏هايى هم كه من در آن حضور دارم، اين است كه به نقصى از نقائص من‏ بند كنند. اگر اين اتّفاق بيفتد، بر مدار آن ديگر همه چيز خودبخود جور مى‏شود: از نقل خاطره تا استناد به آيه‏ى قرآن و حديث و استشهاد به اشعار براى اثبات اينكه دارم تا لحظه‏ى سقوط از پرتگاهى كه بر آن هنوز زنده‏ام، چيز نمانده است.
بدين ترتيب، به خود اجازه مى‏دهم كه از اخطارهايى كه در اينگونه مجالس‏ به من داده مى‏شود، غمض عين مى‏كنم و آنها را به حكم اينكه اغلب توأم با شوخى و لبخند است، جدّى نگيرم. البتّه آقاى موسوى ژست كسى را مى‏گيرد كه به قول خودش بر كُرسى «تحذير» نشسته و «سعى مى‏كند كه بگيرد غريق‏ را»; اما در عين حال به اعتبار همان پيش‏فرض من، حسّ كلّى بنده اين است كه‏ همه‏ى جماعت حاضر در اينگونه محافل - كه هر يك نخودى در آشِ بحث‏ مى‏افكنند - بيشتر قصد دارند حال كنند تا اينكه غريقى را نجات دهند. آنها در اعماق وجودشان هرگز مايل نيستند که روزی من بی‌نقص و کاستی باشم و آنان بالتّبع بی‌سوژه باشند.

برگرفته از این لینک


برچسب‌ها: علی لشکری
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۸۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

فایل اول >> اینجا
فایل دوم >> اینجا


برچسب‌ها: x
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۸۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
http://1344.blogfa.com/post-63.aspx

لینک صوتی آوازها هم گذاشته شود

 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم بهمن ۱۳۸۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

تصنیف «دلخسته»
مایهء بیات ترک
شعر و آهنگ و تار و سرپرست گروه: مهدی علی‌بیگی
نی: ابوالفضل شفیعی
ویولون: مهدی فهیمی
ارگ: مهدی احمدی
دف: سید حمید شاه‌احمدی
تاریخ ضبط: ۲۴ آذر ۱۳۸۱
محلّ ضبط: منزل آهنگساز در قم، بلوار امین، نزدیک مسجد زینبیّه
لینک دریافت فایل صوتی >>> اینجا


برچسب‌ها: تار
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۸۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

تصنیف «دلخسته»
مایهء بیات ترک
شعر و آهنگ و تار و سرپرست گروه: مهدی علی‌بیگی
نی: ابوالفضل شفیعی
ویولون: مهدی فهیمی
ارگ: مهدی احمدی
دف: سید حمید شاه‌احمدی
تاریخ ضبط: ۲۴ آذر ۱۳۸۱
محلّ ضبط: منزل آهنگساز در قم، بلوار امین، نزدیک مسجد زینبیّه
لینک دریافت فایل صوتی >>> اینجا


برچسب‌ها: تار, مهدی علی‏‌بیگی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۸۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

تا به امروز در افتتاح بسیاری از برنامه‌ها قرآن تلاوت کرده بودی مگر شروع مسابقهء فوتبال. وقتی آیاتی از سورهء نباء را تلاوت می‌کردی بازیگران تیم فوتبال ایران به مربّیگری علی پروین ali parvin و تیم منتخب قزوین مقابل جایگاه به حالت احترام ایستاده بودند اما ولولهء جمعیت تماشاگر در زمین فوتبال باغ لعل قزوین فروکش نکرده بود. کارت دعوت مربوط به مسابقه به اضافهء کارت خبرنگاری که نشریهء ولایت قزوین در اختیارت گذاشته، تو را تا آنسوی نرده‌ها و تا نزدیکی خطّ اوت کشانده است و تو برای نخستین بار از فاصلهء نزدیک بازی بین دو تیم فوتبال را که یکیشان مطرح‌ترین تیم کشور است و پس از انقلاب نخسین بار است به قزوین می‌آید، تماشا می‌کنی. در بین دو نیمه بازیکنان سرشناس تیم ملّی از قبیل ناصر محمّدخانی، فرشاد پیوس، محسن گرّوسی، کرمانی‌مقدّم، پنجعلی و شخص علی پروین با کیسه‌های از پیش‌دوخته‌شده در میان تماشاگران می‌گردند و برای زلزلهء اخیر پول جمع می‌کنند!
                                                                             قزوین / هفت مرداد ۱۳۶۹ شمسی

 |+| نوشته شده در  یکشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
يکشنبه 6 خرداد 80 / انجمن ادبيات /  (محمد بياگوي) ديلم

 

غزل حافظ را نوشت که:‏
همتم بدرقهء راه کن...‏


من در ذيلش نوشتم:‏

در سنواتى كه برادر ميرحسين موسوى نخست‏وزير بود، يك بار براى انجام كارى به‏  دانستم از شاعر شيرين‏سخن حافظ"دفتر نخست‏وزيرى رفتم. اين بيت كه بعدا شيرازى است، در قابى در آنجا جلب نظر مى‏كرد: همتم بدرقه راه كن اى طائر قدس / كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم

           راوى خاطره: آقاى محمدى تاكندى‏ نماينده‏ى مردم قزوين در مجلس خبرگان رهبرى‏

 هشت خرداد سيدميتي نوشت:‏


اين مجلس خبرگانيام خيلى بيكارنا به جا اينكه‏ برن به كاره مردم برسن ميرن در و ديوار نيگا ميكنن مارو بيبين كه اين مجلس‏ خبرگانه ماس مثلان .... بد بخته به قران اين ملت. حالا يه بنده خدايى اون روز ميگف كه من بابام تو مجلس خبرگانه و به اين وسيله هر چى دلمون بخاد مينويسيم‏ و اسمشو ميزاريم كتاب و ميكنيم تو كته ملت كه ما كاره فرهنگى هم انجام ميديمو آخرشم كتابا كه رو دسسمون داره باد ميكنه زوركى استاندار رو ميزاريم تو رو درواسى و بش ميندازيم اون بدبختوم نميتونه بگه كه ما ز نميخريم هيچى يه چك‏ ميكشه از خزانه و هيچچى خلاصه اين كتابا ميره تو انباره استاندارى و خاك ميخوره‏ ! ... اينم از مملكت اسلامى و سياست و اقتصاد اسلامى و خبرگان اسلامى !!!
همين! سيد مهدى



يادآورى: نامه‏ى فوق را ميتى پس از چند دقيقه حذف كرد و به‏ جايش نامه‏ى پايين را كه بهش ريپلاى زدم، قرار داد.‏


آره مثلا اينم نماينده هاى اين مردم‏ بجا اينكه برن پى مشكلات مردم باشن ميرن  هسسن‏ در و ديواره نخست وزيرو نيگا ميكنن كه اينكه فرش نخس وزير چه جنيسيه ببينن مثلا رو ديوارشون چى قاپ شده يا
اينا هم مثلا نماينده هستن يكى از اين نماينده ها بچش با ما دوسسه ميگف بابام جديدن يه كتاب‏
نوشته و چون اين كتاب هيچ خريدارى‏ نداره تو يه جلسه استاندار رو انداخته تو رو در واسسى كه شما 
بيايد اين كتابا رو از ما بخريد وبه عنوان جايزه يا هديه در مسابقات يا مراسم رد كنيد بره استاندار بد‏
بخت هم يه چك 350 هزار تومانى از خزانه
 ميكشه و چنصد جلد از اين كتابا كه داشته خاك ميخورده‏  رو ميخره از اين آقاى خبره
جدن خيلى خبره ان اينا البته باباش!!!

نه فقط در سياست و شناختن رهبر بلكه در تجارت و شناختن مالخر!!!

همين!
 سيد مهدى‏

pUw! اونرو كه اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمى‏دادى كه دارى از حرفام كپچر مى‏گيرى و بعدش ميارى‏ اوپنش مى‏كنى كف انجمن و بهش ريپ مى‏زنى و برمى‏گردونى‏ به‏خودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى نداش كه به‏ حرفام ادامه ندم. چون به خودم مى‏گفتم: اين مرتيكه‏ى يه‏ورى بعيده بره‏ اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مى‏كنه: اين رضا اينقده‏ هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دسته‏گلايى آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازاده‏ها مجاز به انجام‏ اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه به فسق‏ مباهات مى‏كنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى ميگه كه‏ ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينه‏ى ما، بره بهشت و مارو بكنه‏  سدمتى)"جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئه‏ى رضايك اينه كه ما ( مشخصا بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا ميايم رسوات‏ مى‏كنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم اكبر گنجى و نمى‏دونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مى‏كنى و امامزاده ميشى و ديگه‏ نه‏تنها نونت تو روغنه كه روغناى ريخته‏رو هم نذرت ميكنن! (نره از گلوت پايين‏ ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصله‏ى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمى‏خاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرت‏آميز بكشى و بگى:
 لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو كارت  مشكلى" بقضائك، تسليما"الهى! رضا نمى‏بينيم و تو هم نمى‏تونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسق‏هايى كه كرده‏اى مباهات كنى و به قول مرحوم‏ ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!



يادآورى: اين نامه را ده‏دقيقه بعد از اينكه در شبكه‏ى انديشه گذاشتم، حذف كردم و به جايش اين پيام‏
غلط انداز را گذاشتم: -

 



اقاى شيخ محمدى سلام ما رو كه ياد تون مى ياد من اسم هستم خواستم بگم غصه‏ نخوريد اين نامه ها تون رو از اين قماش تو همين انجمن سياسى بنويسيد
دلم چون به گوهركشى خاص گشت / به درياى انديشه غواص گشت



سه‏شنبه هشتم خرداد 1380، 24:6 عصر:تاريخ نامه: 472
فرستنده Sedmeti          
من اونموقه ينى ساله 67 نميدونم چن سالم بو شايد 12 سال آره ديگه همون! ... خلاصه بابام با يه عده‏
اى رفتن جبهه و برگشتن خيلى جالب بود دوروبريايه بابام با خودشون چيزايه‏ جالبى از منافقين گرفته بودن و اورده بودن عسل هايه فشارى و كاكائوهاى فشارى‏ آدم فك ميكرد كه اينا خمير دندونن ولى وقتى فشار ميدادى ميديدى كه كاكائويه‏ خالص و شيرين ميريخت ازش بيرون وويييى ...!!! چه حالى ميداد و همه اجناس‏ اسرائيلى بود و چه چيزايى تريف ميكردن واى واى ...! ميگفتن كه يه دختر و پسر رو لخت و عور تو يه سنگر با هم پيدا كرده بودن ميگفت تو خيابوناى اسلام آباد غرب تل هاى كشته هاى مجاهدين خلق روى هم رخته بود كه بوى تعفن همه جا رو ور داشته بود و يكى از دوروريايه بابام ميگف كه در قلله يكى از اين تل هاى جنازه‏ جنازه اى بود كه رزمنده ها پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده بودن تو نشيمنگاش !!! شنيدم كه از مجاهدين خلق اسيرى گرفته بودن كه ميارنش پيش‏ باباى من و ميگن اينو چه كارش كنيم ؟ و بابام ميگه اينا ايرانى هستن حكم اسير در موردشون صادق نيست اعدامشون كنيد! و چن لحظه بعد پشت يكى از تپه هاى‏  درود بر رجوى ... و چن لحظه بعد صداى شليك‏]...[اونطرفتر صداى شعار مرگ بر... !!! خيلى صحنه هاى جالبى كه رحم و مروت هيچ نقشى درش نداشته كه من عاشق‏ اين لحظات هستم البته به جاى خودش و جاشم كه همون در جنگه ديگه! ...واى‏ حيف كه ما اونموقه آب دماغمونم زوركى بالا ميكشيديم !!! همين! سيد مهدى‏


سه‏شنبه هشتم خرداد 1380، 14:8

فرستنده: Dabir  (نام مستعار ابوالفضل بیتا)
هوالشهيد سلام از جمله دلنشين ترين عباراتى كه از شما شنيده‏ام همين عنوان نامتونه جناب رضايك که نوشتید: پس كو انجمن دفاع مقدس اين‏ شبکه؟ باور كنيد وقتى اين تذكر رو داديد غمى سنگين بر وجودم مستولى شد كه چرا بايد انجمن دفاع مقدس فراموش بشه و در شبكه جاش‏ خالى باشه. گرچه ممكنه فعاليت زيادى درش نشه اما اين توجيه خوبى براى قرار ندادن اين انجمن در يه شبكه نيست. اميدوارم كه اين انجمن هم به انجمناى شبكه‏
افزوده بشه. ارادتمند dabir


سه‏شنبه هشتم خرداد 1380، 58:10 شب:تاريخ نامه: 482
فرستنده rEzAyAk                  

‏pUw
بعد از اينكه سدمتى به نامه‏ى شماره‏ى 416 من ريپلاى زد (البته دقايقى‏ بعد ريپلايش را با ريپلاى ديگرى جاگزين كرد) نامه‏اى نوشتم و در ساعت 44:3 دقيقه در شبكه گذاشتم. (نامه‏ى شماره‏ى 466 كه در ذيل همين نوشته‏ مى‏آورم.) بعد از ديسكانكت شدن، هول فزاينده‏اى در جانم رخنه كرد. ماجرا از اين قرار بود كه هفته‏ى قبل، در تماس تلفنى با ميتى، در حالى كه كركرى‏ مى‏خواندم، به چيزى اشاره و بهتر بگويم اعتراف كرده بودم كه پاى برخى از اقوام‏ ما در آن گير بود و ميتى آن را در ريپلايش لو داده و حتى خوش‏انصاف! به‏ پيازداغش هم افزوده بود! طبيعى بود كه دلهره داشته باشم كه اگر ماجرا به گوش پدر و مادرم برسد، برآشوبند و تكه‏ى بزرگم گوشم باشد! طبعا بر خودم لعنت كردم كه چرا چاك و بند دهانم را حفظ نكرده‏ام و مطلبى را كه در مورد كتابى بود كه برخى از مسئولان قزوين براى خريدن آن بانى شده بودند، به يك آدم بى‏چاك و بندتر از خودم گفته‏ام! بى‏درنگ به شبكه لوگ‏آن كردم تا ريپلايم را به نامه‏ى ميتى كه بيشتر آن را در معرض ديد كاربران قرار مى‏داد، حذف‏  مشخص مى‏كرد كه من همان دوستى هستم كه"كنم. چرا كه ريپلاى من علنا ميتى در نامه‏اش اشاره كرده است كه پسر يكى از نمايندگان خبرگان است و الى آخر. هر چند مى‏دانستم كه كاربران نكته‏سنج، خود به اين نكته وقوف‏ مى‏يابند. من در نامه‏ى شماره‏ى 416 خاطره‏اى را به روايت از كسى نقل كرده‏ بودم كه خيلى‏ها مى‏دانستند پدرم است و ميتى هم در ريپلاى به آن بدون اينكه‏ از نماينده‏ى خاصى اسم ببرد، مطلبى را از زبان فرزند او نقل كرده بود و كاربر دقيق، وقتى اين دو را در كنار هم مى‏گذاشت، پى مى‏برد كه آن فرزند كسى جز
رضايك نيست! به هر تقدير ريپلاى من به نامه‏ى ميتى ده دقيقه بيشتر در شبكه‏ دوام نياورد و بعد از آن حذف شد. ابتدا كپچر اين نامه‏ى حذف شده را بخوانيد تا بقيه‏ى ماجرا را برايتان بگويم:


اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمى‏دادى كه دارى از حرفام كپچر مى‏گيرى و بعدش ميارى اوپنش مى‏كنى كف انجمن و بهش ريپ مى‏زنى و برمى‏گردونى به‏خودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى‏ نداش كه به حرفام ادامه ندم. چون به خودم مى‏گفتم: اين مرتيكه‏ى يه‏ورى‏ بعيده بره اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مى‏كنه: اين‏ رضا اينقده هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دسته‏گلايى‏ آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه‏
كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازاده‏ها مجاز به انجام اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه‏ به فسق مباهات مى‏كنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى‏ ميگه كه ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت‏ بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينه‏ى ما، بره بهشت و مارو بكنه جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئه‏ى رضايك اينه كه ما (سدمتى) بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا"مشخصا ميايم رسوات مى‏كنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم‏ اكبر گنجى و نمى‏دونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان‏ تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مى‏كنى و امامزاده‏
ميشى و ديگه نه‏تنها نونت تو روغنه كه روغناى ريخته‏رو هم نذرت ميكنن! (نره‏ از گلوت پايين ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصله‏ى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمى‏خاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرت‏آميز  لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو" بقضائك، تسليما"بكشى و بگى: الهى! رضا كارت  مشكلى نمى‏بينيم و تو هم نمى‏تونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس‏ بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسق‏هايى كه كرده‏اى مباهات كنى و به قول‏ مرحوم ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!

 

-
وقتى براى حذف نامه‏ى فوق به شبكه كانكت شدم، ديدم كه خوشبختانه نام‏
كسى بعد از من در ليست ريسنت حك نشده است و كسى نامه را نديده‏
است! نامه را حذف كردم. اما به جايش بايد كارى مى‏كردم. به نظرم رسيد كه‏
بحث بى‏ربطى را مطرح كنم كه نگاهها از قضيه‏ى كتاب كه ميتى مطرح كرده،
به سمت ديگرى منحرف و منصرف شود. ضمن اينكه نمى‏خواستم كارى‏
كنم كه كسى و به‏خصوص ميتى متوجه شود كه من ترسيده‏ام و جا زده‏ام! اين بود
كه به نظرم رسيد پيامى را در قالب خاطره‏اى كه پيام شماره‏ى 416 را در آن قالب‏
نوشته بودم، بنويسم و آن را در انجمن دوردستى قرار دهم. اگر اين كار با
موفقيت انجام مى‏شد، توجه كاربران به انجمن ديگرى جلب مى‏شد و
ماجراى كتاب و استاندارى كه ميتى لو داده بود، در ميان شلوغى فراموش‏
مى‏گرديد. پيام شماره‏ى 468 به رغم بار معنويتى كه دارد، يك پيام غلطانداز
است كه البته ابتدا آن را براى آيدى ديلم فرستادم و ديسكانكت شدم و
دوباره به نظرم رسيد براى اينكه ميتى را درگير آن كنم، نامه را به آيدى او
بفرستم. هر چند احتمال قوى مى‏دادم كه در جستجوى سريع به آن برسد و
مى‏دانستم كه واكنش نشان مى‏دهد. براى تضمين بيشتر بار ديگر لوگ‏آن كردم و
نامه را پاك كردم و به آيدى سدميتى فرستادى. ضمن اينكه عنوانش را هم عوض‏
كردم. عنوانش در ابتدا اين بود: وقتى اين شبكه انجمن دفاع مقدس نداره،
همينه ديگه! كه تبديل كردم به اين عنوان: پس كو انجمن دفاع مقدس اين‏
شبكه؟ خوشبختانه بعد از اينكه در ساعت 21:4 عصر اين پيام در انجمن سياسى‏
قرار گرفت، كاربران از انجمن ادبيات به انجمن مزبور توجه يافتند: در ساعت‏
07:6 عصر آيدى دريا و در ساعت 24:6 عصر آيدى سدمتى و در ساعت 14:8
شب آيدى دبير به آن ريپلاى زدند و خوشبختانه ديگر كسى با پيام شماره‏ى‏
416 من و ريپلاى ميتى به آن كارى ندارد!

  

نه خرداد 1380
فرستنده: دبیر

سلام 1  خير الكلام قل و دل 2 نتيجه ميگيريم كه وقتى اين مصاديق ! اين پيام كذايى مشخص شد مشكلى نداره كه تو شبكه باقى بمونه.(پيام 466) 3
آقازاده‏ها چقد وقت دارن كه به اينهمه مطلب فك كنن.اينم كار سختيه‏ها. 4
ميدونيم كه شما هردوتاتون آقازده‏ايد ميشه بفرماييد كى قراره بچه‏هاتونم آقازاده‏
بشن؟ آخه اونا مگه بز خدارو كشتن كه اين موهبت رو ازشون سلب ميكنيد؟ 5
ممكنه صادقانه يه ليستى از بعضى از اين آقازاده‏ها بديد تو شبكه تا ما اولا آقايونو
بشناسيم و ثانيا بيخودى به بعضيا تهمت آقا بودن نزنيم؟ 6 ببخشيد تو مباحث‏
 باشى‏dabir :آقازاده‏ها دخالت كرديم. الاحقر



چهارشنبه نهم خرداد 1380
نامه: 484
PiRoOz :فرستنده

///لام سد متی! نوشته بودی: پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده‏ بودند توی و نشيمنگاش؟
جوووووووووووون! چه حركت ‏تميسى! چن وختى بود يه بابايى زيادى‏ الهام گرفتم و همين كارو با اون  من از اين حركت رزمندگان اسلام‏ به پر و پاى ما نمى‏پيچه هيچ، حتى نگون‏بخت كردم، ديدم ديگه يارو
سلامم مى‏كنه. يه بار در خونشون با چارتا    وختى از كوچه رد مى‏شم بهم‏
و داشتيم گپ مى‏زديم و دل مى‏داديم و قلوه از بچه‏ها واسساده بودم‏
 از خونه‏]...[ مى‏كرديم كه اين بابا يهو مث مى‏سسونديم و خلاصه حال‏
ديد مقدارى رنگ و رو پروند و دستش رو به همونجا PI<           اومد بيرون و تا منو
ببينم آقاى فلانى تشنه نيستيد براتون آب بيارم؟! گفتم نه   ماليد و گفت‏
بفرماييد استراحت كنيد براتون خوب نيست انقده سر پا واسسيد!
  شما گفت نه بخدا، حالم خوب خوبه. اگه آب نمى‏خوايد برم چاى براتون بيارم... خلاصه يارو رفت و ما قضيه رو واسه بچه‏ها تعريف كرديم و خلاصه كلى منفجر شديم

سدميتى جون! اگه از اين داستانا بلدى يه دوسه تا ديگه برامون‏ بگو
باشه بچه هاى عزيزم براتون تا اونجايى گفتم كه .                                                         
سندباد سوار بر دوش جنى شد و رفت به سرزمين تاريكى ها ...واما بقيه داستان!
يادمه وقتى بچه بودم تب كردم دستام شده بود مثل دو تا بادكنك ميدونى مززه‏ دهنم تلخ بود صبحها چشمام به هم ميچسبيد و ميترسيدم كه هيچ وخ وا نشه گريه‏ ميكردم و مادرم ميومد و با چايى چشمامو ميشس تا وا شه! يادمه اوختا بابام تو سراب بود قبلش آباده بوديم و قبلش كاشمر يه روز يه نفر اومده بود دادگسترى‏ اومده بود پيش بابايه من عصبانى شد و حواسش نبود كه قران روى ميزه و محكم‏ كوف رو قران بابام هم معطلش نكرد و يه افسرى قايم گذاش تو گوش يارو بد دستور داد يارو رو بندازن بيرون ( مثل اين فيلمه كمدى ها كه نشون ميده يارو رو از پله ها پرت ميكنن پايين بدش هم پش بندش چمدونش ميخوره تو سرش !!!) يارو رو انداختن بيرون و داستان به  اينجا كه رسيد شهرزاد لب از قصه فرو بست همين! سيد مهدى



نهم خرداد 1380، 16:4 عصر

PiRoOz :فرستنده
1  خير الكلام قل و دل PIاين پيام كذايى PIكه تو شبكه باقى بمونه.(پيام PIاينهمه PI4 ميدونيم كه شما هردوتاتون PIآقازاده PIكشتن كه اين موهبت رو ازشون سلب PI5 ممكنه صادقانه يه ليستى از PIاولا آقايونو PIبه بعضيا تهمت آقا بودن نزنيم؟ PIPIبنام خدا PIمن مى‏گم بيايد از                                                       ///لام           
PI<شروع كنيم PI<          همينجا مبارزه با آقازاده‏سالارى(عجب كلمه‏اى) رو

pUw ! پيروز! آقازاده ها البته همشون خبره‏ نيستن و معدودى از خبره زاده ها خودشونم نخبن! و علامت داره خب! كه يكيش‏ عرض شود كه دادن پيشنهاداى جالبه. حالا بگذريم! به ما چه اصلا 
من يه پيشنهاد دارم: بهتر نيست تو آيديت رو از اينى كه هس، تبديل كنى به‏ PiroOZ؟      
اينجورى خوشگلتر نيس؟


فرستنده PiRoOz              
بنام خدا ///لام اول يه نيگا به عنوان نامه و يه مقدار فكر كن ببين اينايى كه ما مى‏نويسيم چه ربطى به اون عنوان داره؟! حالا روى صحبتم با سيساپه! ميگم يه‏ انجمن بزنه به نام: ايده‏هاى نو! بعدش رضايكو بكنه مدير اون انجمن كه تا مى‏تونه‏ چيزاى بيربط توش بنويسه :) راستى! من تو هر انجمنى ميرم اسممو بالاى اون‏ نوشته، همش با خودم فكر مى‏كنم: نكنه من سيساپم و خبر نداشتم؟ آخه اسمم‏ سردر همه‏ى انجمنا مى‏درخشه :) راستى رضايك! ميگم انقده گوشه‏هاى نامتو خالى نذار! اصرافه. پيروز



نهم خرداد 1380
فرستنده رضایک به پیروز              

ببو نيسسم كه نفمم خاكى‏رفتن ينى چى. و اگه سر خرو بر نمى‏گردونم، واسه‏ى اينه كه مى‏گم اين پراكنده‏گوييا هم به يه كار مياتش! نمونش همين‏ ميتى كه به دنبال نامه‏ى من، تصوير قشنگى از زشتياى عمليات مرصاد و اينا ترسيم كردش كه ديدنى بود و اگه چيز نكرده بودم، مسللمن چيز نكرده بود.
اينه كه كشكول نگارى تومنى صننار، فرق مى‏كنه با بيربط گويى و پرت و پلا گويى. بگذريم كه رضايكت تو اين دوييمى هم كمكى وارده! نمونشو اينجا دارم كه اگه دندونت گرف، ميتونى بدى بالا عمرم: آقا! سامبولى لام! و رحمتوللا و آخر دعوانا ان الحمدوللا، يا ملا! لايى‏لالايى خيلى بلايى. بلايى كز حبيب‏
آيد، هزارش مرحبا گفتن نمودستيم! مرحبا به مرحب زد به خيبر بى‏خبر! و در خرخركنان شد خاكشير بيشه‏ى شيران! و برخى بى‏خردورزانه‏ زوريدند! هلا اى مزغ من را شست وشو فرموده! مهيايى تو يحيايى؟ ماماجيم‏جيم به مجد و امجديه زد به جيمديكم! و آمد تو! مجيد من‏ بلورى از بلورستان بلوارهاى بيلمزهاى همشهرى! چه باشد زن؟ ناوار باشد! كه بايد كرد او را اينور و آنور! خوداحافيس ناوار جانوم! كه من گدديم‏ يوخوم گلدى! بالالارم يوخولميش ايليبلر. باى باى، صب منى اوياد! نمه‏در بو؟! پيريزى وور! پيليز لوطفن گچيردميش كن چراخلارو چاخان‏ ديما: اسكى روى يخ ليزه! ايلمه واز وازلينى زالوى ليزم! ياغ داغ وورما وورولميش‏ ايلمه چخ ياندروب. ياندوردو اوت ووردى ددم ياندى ز فرط بوكسووات!
گويچك ايده‏لرين مودورو: ريضايك! فرداى سوشنبه!

 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم خرداد ۱۳۸۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
فیلمبرداریم کنسرت موسیقی

مایهٔ سه‌گاه و بیات اصفهان

خواننده: امیر زینلی، پاییز ۱۳۷۹، قم
با حضور استاد حمیدرضا نوربخش

http://aparat.com/v/6yn4F

http://youtu.be/FHjfJpkkaiw

http://instagram.com/p/BUmYTi2Afnn

https://t.me/rSheikh/1310

 


برچسب‌ها: قم, حمیدرضا نوربخش, مجید افشار, نوازندگان و خوانندگان قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم آذر ۱۳۷۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

يك چرخ قبرستان ابوحسین قم در شب / عکاس: خودم / سال 1388 شفلك رايگان! الآن از داخل يك چرخ فلك با شما صحبت مى‏‌كنم و چند دقيقه هم بيشتر وقت ندارم براى‏ حرف زدن و داستان تعريف كردن:
قديم نديما شكلات‌‏پيچمان نمى‏كردند و فَلّه‌‏اى‏ مى‌‏ريختندِمان توى گور. در فشارِ اندامِ تپيده در خاكِ سرد، روى هم مى‏‌افتاديم؛ مثل اينكه داريم لُپ‏‌هاى همديگر را مى‏‌كشيم!
مرا منفرد دفن كردند.
مدّتى نگذشته بود كه تنم بويناك شد. خوش اقبال بودم كه‏ شامّه‏‌ام سرِ همان تصادفى كه منجر به فوتم شد، مُرد! وگرنه‏ بعيد بود بتوانم بوى عفونت تنم را تحمّل كنم.
خاك را سُراندند روى من و هيچ شيار و شكافى باقى نگذاشتند.
قبركنِ زُمخت‏‌اندامى لاى درزها را قشنگ با شفته و گِل پوشاند و صداى نوه‏‌ى خردسالم گفت:
«يه كم باز بذاريد. بابابزرگ خفه شد كه!»
كه دخترم نيشگونش گرفت و گفت:
«برو آنورتر چِرْت و چولا نگو!»
نوه‌‏ى دلشكسته‏‌ام، به زور خودش را از لاى پيراهن‌‏ها و چادرهاى‏ سياه رد كرد و رفت آنسوتر كه بچّه‏‌ها خاكبازى مى‌‏كردند.
در ظلمتكده‏‌ى شب اوّل قبر، صداى فِش‏فِش مى‏‌آمد. شايد لغزش‏ مارهايى بود كه از اعماق زمين مى‌‏گذشتند.
مورچه‏‌ها گره بالا و پايين كفن را كه مى‌‏ديدند، مى‏رفتند پى‏ كارشان. و من از مُحكمىِ گِره خوشحال بودم.
پنبه‏‌يى كه در دهانم گذاشته بودند، باقيمانده‌‏ى آب دهانم را جذبِ‏ خودش كرده بود.
اوضاع جوّى از دستم در رفته بود. باد و آفتاب نمى‌‏دانستم‏ چيست؟ كاش به جاى اين مُرده‌‏ى جوان همسايه، يك كارشناس‏ هواشناسى، از آنها كه مقابل نقشه‌‏ى بزرگ ايران مى‌‏ايستند و دروغ يا راست، به پيشگويى وضع هوا مى‏پردازند، كنار دست من دفن كرده‏ بودند.
يك روز كه داشتم براى خودم دراز مى‌‏كشيدم، رطوبتى خورد به‏ بدنم. با اوّلين تماس آب، دلم خواست: يك لحظه بدنم مورمور شود و موهايش سيخ شود. امّا ديدم كه مرده‏‌ام! و اين كارها به من نيامده‏ است! اين بود كه همان‏طور مثل مرده‏‌ها! لاش گنديده‏‌ام را ثابت و ساكن نگه داشتم ببينم چه پيش مى‏آيد؟
انگار جريان آب تمامى نداشت. يك لحظه نزديك بود به خودم‏ بگويم:
«اگر آب، همه‌‏ى قبر را بگيرد، آنوقت احتمال غرق شدن ‏است!»
كه بعد به خودم نهيب زدم كه:
«برو! تو هم دل خوشى دارى‏ ها، مرده‏ى نديد بديد! ديگر الان آن‏ چيزهايى كه بالاى اين تَل خاك كه بودى، خطرآفرين بود و ازش‏ مى‌‏ترسيدى، برايت شده عين آب خوردن! هزار بار هم اگر تو را بيندازند توى دريا و اكسيژن بهت نرسد، كَكت هم نمى‏گزد. به قول‏ معروف، گوسفندِ ذبح‌‏شده از مسلخ نمى‏‌ترسد!»
توى اين افكار بودم كه ديدم آب تمام قبر را گرفته. از مرده‌‏ى‏ همسايه پرسيدم:
«يعنى مى‏‌گويى اين آب كه همين‏طور دارد بالا مى‏آيد، چيز مهمّى‏ نيست و نبايد اينجور چيزهاى كوچك آسايش مرا به هم بزند؟»
مرده‏‌ى مجاور كه در عالم خودش بود، برگشت گفت:
«به‏‌به! چه عجب؟ آفتاب از كدام درِ اين قبرستانِ قم درآمده كه‏ حاضر شدى سر صحبت را با من باز كنى؟» گفتم:
«اين خطر جدّيست!»
و ادامه داد:
«فقط در قبر تو كه آب جمع نشده! اگر اينطورى بود، مى‏‌شد ربط داد به بستگانت كه يادى از تو كرده‌‏اند و آفتابه را گرفته‌‏اند روى سرت‏ براى شست و شوى غبار قبر! ولى بدبختى مال من هم خيس شده و بالا آمده است! همه‏‌ى همسايه‏‌ها هم در اين گورستانِ ابوحسين، وضع‏ مشابهى دارند. اينجا هم به هيچ‏كس نمى‏‌توان شكايت كرد. اين‏ حرف‌‏ها در حيطه‏‌ى وظايف اداره‏‌ى آب و فاضلاب است و اين اداره شعبه‌‏ى زيرزمينى ندارد! زنده‏‌ها به خودشان بيشتر نمى‏رسند و وقتشان پر است كه بخواهند به ماها بگويند: خرتان به چند من؟!»
گفتم:
«من كه دلم اينجا پوكيد! نه تفريحى، نه تنوّعى! همه‏اش درگير مسائل خودمان هستيم كه ديگر دارد براى من يكنواخت مى‏شود.
خوش به حال مرده‏هاى شهرها و كشورهاى ديگر كه دست كم‏ امكانات دارند. برايشان برنامه‏ى رانش زمين گذاشته‏اند كه خودش‏ خيلى كيف دارد. ما چى كه بايد خواب اين چيزها را ببينيم؟ من دلم‏ هواى يك تفريح جديد كرده است.»
مرده‏ى جوان گفت:
«اگر وقت‏شناس باشى، وقت خوبى است براى يك بازى دلچسب.
مى‏خواهى يك بازى يادت بدهم كه از اين تنهايى و يكنواختى در مى‏آيى. مى‏خواهى بروى گشت و گذار، بى‏آنكه مُرده بودنت دچار مخاطره شود!» گفتم:
«خدا از دهن پر از پنبه‏ات بشنود! نكند زياد سخت باشد! بايد بازيش مناسب پير و پاتال‏ها باشد.» گفت:
«نه مطمئن باش!» و افزود:
«اين آبى را كه توى قبرت جمع شده، دست كم نگير! اگر دير بجنبى، نفوذ مى‏كند توى شيارهاى زمين و به پشت سرش هم نگاه‏ نمى‏كند. اين در واقع يك وسيله‏ى نقليّه است. خيال كن يك تِرَن‏ زيرزمينى است و قبرى كه تو در آن هستى، يكى از ايستگاه‏هاى آن!
تا دير نشده بجنب و سوار شو!» نعشم گفت:
«يعنى چى؟ تو انگار حرف‏هايت، چرت و چولاتر از حرف‏هاى نوه‏ى‏ خُردسال من است! نمى‏شود توضيح بيشترى بدهى و بلندتر صحبت‏ كنى؟ من ثقل سامعه دارم و مطلب را هم دير مى‏گيرم. وقتى مرا انداختند اينجا هوش و حواسى برايم باقى نمانده بود كه الاَّن بخواهد به كارم بيايد. در اوج خِنگى و خرفتى يك ماشين در خيابان به من زد و با عزرائيل ملاقات كردم.» جوان تأييدكنان گفت:
«باشد باشد! متوجّه شدم. ببين پيرمرد! اين آبى كه الاَّن تمام تن‏ بيجان تو را در بر گرفته، آب باران است كه به لحاظ وضعيّت نامساعد قبرستان‏هاى شهر، به اينجا نفوذ كرده و تو را در ميان گرفته است.
من و تو و بقيّه‏ى دوستانى كه اينجا هستند، داخل قبرستان مجاور رودخانه هستيم. هيچ خبر دارى؟ از ميان قبرستان‏هاى ۳۳گانه‏ى قم‏ بعضى‏ها اين وضعيّت را دارد. تو الاَّن بدنت كاملاً تجزيه شده و مجموعه‏يى از نيترات و مواد سرطان‏زا هستى! تو در مقايسه با من كه‏ مُرده‏ى سابقه‏دارى نيستم، وضع ايده‏آلى دارى! اوووووه! خدا مى‏داند كه چند سال بايد بگذرد تا من بشوم عين تو!
بيا و از من بشنو و اين فرصت را از دست مده! با نيترات‏ها و مواد سرطان‏زايت حل شو در آب! بعد نَشْت كن داخل زمين و برو به اميد خدا! اينقدر برو، تا برسى به سفره‏هاى آب زيرزمينى و برو قاطى آبى‏ شو، كه بعداً سر از سماور و كترى و پارچ و كُلمن زنده‏ها در مى‏آورد.
برايت جالب نيست كه دوباره با يك شكل و شمايل جديد، بروى‏ جايى كه قبلاً بوده‏اى؟: بروى داخل زندگى مردم و توى‏ يخچال‏هايشان و داخل قالب يخ و توى شربت‏هاى آب ليمو! از داخل‏ دوش، بريزى سر مردم! توى حوض با ماهى‏ها همبستر شوى. مردم تو را با تمام مواد زيان‏آورت بردارند، به‏صورت‏هايشان بزنند; يا تو را در دهانشان قرقره كنند و بگردانَندت؟ يك چرخ فلك رايگان!»
                                                  پایان، 09127499479  t.me/qom44

اين قصّه يا قصّه‏‌واره را در خرداد ۷۹ با الهام از مطلبى كه دكتر سيّد رضا رئيس‏‌كرمى در نشريه‌‏ى «قم امروز» مورّخه‏‌ى ۱۰/۳/۷۹ (شماره‏ى ۵۷) بيان كرده بود، نوشتم و در اسفند ۸۱ در نهمين كنگره‌‏ى شعر و قصّه‏‌ى طلاب در سالن پانزده ‏خرداد قم قرائت نمودم و در ۶/۱۲/۸۱ ‏بازنويسى‏ نهايى‏ کردم. خلاصه‏‌ى مطلب‏ نشّريه‏‌ى يادشده اين بود:

«تعدادى از ۳۳ قبرستانى كه‏ در داخل شهر قم قرار دارد، در كنار رودخانه واقع است. اجساد مدفون شده پس از تجزيه، توليد نيترات، مواد زيان‌‏آور و سرطان‏زا مى‌‏كنند و اين نيتراتها به كمك آبهاى ناشى از بارندگى كه به داخل‏ قبور نفوذ مى‏كند، به اعماق زمين برده و با سفره‏‌هاى آب زيرزمينى آغشته مى‏شود. راه حلى كه براى‏ اين مُعضل وجود دارد، تبديل قبرستان‏ها به فضاى سبز مى‏باشد.»

در ضمن این داستان، اینجاها چاپ شده است:
۱. کتاب خاطرات و حکایات روح‌فزا، انتشارات آزادگرافیک، بهار ۸۲، صفحهء ۱۷
۲. ماهنامهء شمیم یاس، سال ششم، شمارهء چهل، تیر ۱۳۸۵، صفحهء ۲۷


برچسب‌ها: قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم خرداد ۱۳۷۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

بازنویسی خاطرات آیت‌الله بدلا
تعداد صفحات: ۲۶۰ صفحه
سال انتشار: ۱۳۷۸ شمسی
حروف‌چینی: به صورت زرنگار در مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم توسّط تایپیست اصفهانی آقای "مهدیّه" انجام شد و بعد علی شیرخانی رئیس وقت مرکز اسناد قم آن را برای بازنویسی در اختیار من گذاشت. من در شمار معدود ویراستارانی بودم که مستقیما روی نسخۀ رایانه‌‏ای کار بازنویسی را انجام می‌‏دادم... نسخۀ نهایی در اختیار مرکز قرار گرفت و آن را برای صفحه‌‏بندی نهایی به تهران فرستادند.. همانجا 

لیتوگرافی شد و در مرکز چاپ و انتشارات وزارت خارجه به چاپ رسید.

 

 

 


برچسب‌ها: مرکز اسناد انقلاب اسلامی, علی شیرخانی, قم
 |+| نوشته شده در  جمعه بیستم اسفند ۱۳۷۸ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

+

هفتهء آخر مهر 77 است... و مسجد محمد رسول‌الله قزوین یکی از روزهای پرالتهابش را سپری می‌کند. جمعیت کیپ تا کیپ تراکم ‌کرده‌اند... بعد از قرائت زیبای مجید وطندوست که سورهء فتح را تلاوت کرد، شیخ قدرت علیخانی پشت تریبون می‌رود. اگر حرف دامادمان مرادی صحیح باشد که شیخ در قزوین ممنوع‌المنبر است، لابد پاسخ این است که ممنوع‌التّریبون که نیست! ... شیخ با لحن همیشگی و به قول بعضی‌ها لات‌منشانه می‌گوید:
«علیرغم اینکه می‌گفتند من در قزوین پایگاه ندارم، کرباسچی را به شهر شما آوردم.»
بعد اسم تاکندی و سید محمود قافله‌باشی کاندیداهای خبرگان رهبری از استان را می‌برد و جمعیت متراکم که روبروی پلاکارت خیرمقدم به کرباسچی با رنگ‌های الوان و به قلم حمیدی خطاط نشسته‌اند، صلوات می‌فرستند. به نظر می‌رسد صلواتی که برای خاتمی فرستادند، قویتر از صلوات برای رهبر و رفسنجانی بود.
شیخ قدرت به حسین مرعشی (برادرزن رفسنجانی) خطاب می‌کند:
«می‌خواهم تو و کرباسچی را امشب تحویل قزوینی‌ها بدهم.» و خلق‌الله می‌زنند زیر خنده. سریع افزود: «منظورم به عنوان مهمان بود» (باز هم خندهء حضار) بعد به مردم هشدار داد که گول نخورند. چون رئیس کارگزاران سازندگی، رفسنجانی است و بقیهء نوچهء اویند. او تاکندی و قافله‌باشی را کاندیدای حزب مزبور قلمداد کرد و تمایل مجمع روحانیون (جناح چپ) را نیز با آنکه به دلیل اعتراض به نظارت استصوابی شورای نگهبان از دادن لیست خودداری کرده‌اند, به سمت تاکندی و قافله‌باشی دانست. وی ضمن تقسیم جناح‌های موجود در کشور، رسما" و علنا" خود را چپی معرفی کرد ولی گفت: با روءسای راستی‌ها رفیق است؛ هرچند بدنهء تشکیلات آنان را قبول ندارد.
پس از اتمام سخنرانی به حضار درود فرستاد و یکی از حضار هم برای سلامتی علیخانی از مردم صلوات گرفت.
آمدن کرباسچی به پشت تریبون دقایق متمادی طول کشید و مردم پس از درودفرستادن بر او برایش کف زدند. هنوز صحبتش را آغاز نکرده بود که گروه موسوم به انصار حزب‌الله و گروه فشار که عدد آنها از 30 نفر تجاوز نمی‌کرد و لباس سفید به تن داشتند، با شعار «مرگ بر غارتگر بیت‌المال» کلام او را قطع کردند و عملا" ثابت کردند که علیرغم این ادعا که «وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد / ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد» مطیع ولیّ‌فقیه نیستند؛ چرا که مقام رهبری چند ماه پیش در جمع دانشجویان توصیه کرد که دو تشکیلات سیاسی سعی کنند به طور غیرهمزمان برنامه اجرا کنند. اما 30 نفر مزبور که از قرار مسموع از طلاب مدرسهء ملاوردیخانی و بعضا" رفیق داماد جدیدمان سید عباس قوامی بودند، به کلام مقتدای خویش ترتیب اثر نداده و جز به هدف اغتشاش و پرتاب تخم مرغ به سمت مهتابیهای مسجد محمد رسول‌الله وارد محفلی که میزبانش ستاد قافله‌باشی بود، نشدند. «محسنی اژه‌ای» کرباسجی را به جریمه و شلاق محکوم کرد و انصار مدعی دفاع از نظام مظلوم اسلامی برای او طلب اعدام می‌کنند. مردم در مسجد جری و عصبانی شدند و از ته دل شعار دادند: «مرگ بر آشوبگر» و کرباسچی را امیر کبیر زمان خواندند. کرباسچی پس از یک ربع معطل‌شدن در پشت تریبون در کنار قدرت علیخانی که سعی در آرام‌کردن جوّ متشنّج مجلس داشت، حدود ده دقیقه صحبت کرد و گفت: «ما حتی اگر جدال با کسی داریم، باید بالّتی هی احسن باشد.» مردم افراطیون را از مسجد راندند و آنان را هو کردند و دقایق متمادی مردم و عدهء قلیل مزبور در میدان مقابل مسجد با شعار، یکدیگر را بمباران کردند. پدرم تاکندی به نظر می‌رسید به توصیهء برخی همچون مرادی داماد و حسینی داماد از رفتن به مجلس مزبور خوددداری کند؛ ولی از قرار شیخ قدرت امروز یک ماشین اختصاصی برای نقل و انتقال ابوی مأمور کرده بود و با تلفن هم گفت: بیایید!
                                                    رضا شیخ محمدی / هفتهء آخر مهر 1377 / قزوین
لینک فیسبوکی: اینجا


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ قدرت علیخانی, قزوین, فیسبوک
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۷۷ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

مورچه‏‌اى ريزنقش و قهوه‏‌اى رنگْ فاصلۀ ميان لانه تا انبار آذوقه‌‏اش را با قدم‏‌هاى كند طى مى‏‌كرد. در اين‏حال سايۀ پرنده‏‌اى از روىش گذشت: مورچه دردل گفت:
«با هر گام تنها چند ميلى‏متر؟ آيا اين سزاست؟ كاش مرا هم بال‌‏ها و عضلات پرواز بود. آن وقت در يك چشم به هم زدنْ از اين سر به‏ آن سر مى‌‏رفتم. هر وقت دلم مى‏گرفت، پر مى‏گشودم و شهر را زير بال مى‏گرفتم وديگر هرگز هيچ كفشى مرا زير نمى‏گرفت.
مورچه مشغول لابه و انابه بود و صدايش داشت رفته‏رفته اوج مى‏گرفت; آنقدر كه متوجّهِ همهمۀ مقابل لانۀ مورچۀ‏ مُستجاب‏‌الدّعوه نشد. عبور از آن كوچۀ باريك كار هر روزش بود و تعجّبى نداشت اگر بى‏‌اعتنا به مورچه‌‏هايى كه صف كشيده‏ بودند، غرق افكار خود باشد.
چند قدم از مقابل منزلِ مورچۀ دعانويس كه رد شد، مانند هر انسان يا مورچۀ ديگر كه ناگهان چيزى به ذهنش خطور كند، انديشيد كه چرا تا امروز به فكر نيفتاده كه نزد مورچۀ پير برود و آرزويش را با او در ميان بگذارد؟ به خودش گفت:
هيچ كف‏‌بين و رمّالى بدش نمى‏‌آيد به همۀ جهانيان ثابت كند كه در كارش خُبره است!
دقايقى بعدْ مورچۀ ريزنقش ما در صف طويل مشتريان مورچۀ پير انتظار مى‏كشيد و به خودش ‏مى‌‏گفت:
«بيخود نيست مى‏گويند: كوه به كوه نمى‏رسه، ولى مورچه به مورچه مى‏رسه! اين هم سزاى كسى كه هر روز از مقابل اين مشترى‏هاى‏ بينوا بگذرد و آنان را به‏خاطر دل خوشى كه دارند و وقتى كه بيهوده صرف مى‏كنند، به باد تمسخر بگيرد.»
سرانجام نوبت مورچه رسيد و رفت تا دوزانو در برابر مورچه‏ى بزرگ بنشيند و زبان به شكايت بگشايد و از وضع خود بنالد و بگويد كه كارهايش به خوبى پيش نمى‏رود و علاج كارْ در يك جفت بال است.
تعجّبى نداشت اگر مورچه‏ى كهنسال بعد از شنيدن حرف‏هاى او، در فضايل صبر و تحمّلْ حرف و حديثى نقل كند و از او بخواهد كه به وضع موجود بسازد و اين شعر را نصب‏العين خود قرار دهد كه:
قناعت توانگر كند مور را!
ولى آتش مورچه داغتر از آن بود كه بخواهد به ضرب‏المثل‏هايى كه در نكوهش از بلندپروازى و حرص و آزْ به زبان مورچه‏ى‏ دعانويس جارى مى‏شد، ترتيب اثر دهد. پاى خُرداندامش را در يك كفش كرد كه شما آقايى كنيد و در اوقات استجابت دعا براى منِ‏ روسياهِ قهوه‏اى رنگْ دو بال صفركيلومتر وآك‏بند از خدا طلب كنيد! قول مى‏دهم تا آخر عمر دعاگوى شما باشم و ديگر هيچ‏ آرزويى نكنم.
مورچه‏ى پيرْ نحوه‏ى نشستنش را عوض كرد. بعد رو به جانب آسمان در كمال خضوع و خاكسارى گفت:
«خدايا! تو را به حق فرشتگان دوباله و سه‏باله و چهارباله‏ات كه در كتاب آسمانى از آنها ياد كرده‏اى، بيا و دلِ كوچك اين مورچه‏ى‏ ريزنقش ما را نشكن كه دل‏شكستن هنر نمى‏باشد! از خزينه‏ى كبريايى تو چيزى كم نمى‏شود، اگر دو آلت پرواز در اختيار او قرار دهى تا بلكه تحوّلى در كارش ايجاد شود و اموراتش بهتر بگذرد و اين حرف‏ها!»
مورچه‏ى پير دعايش تمام نشده بود كه ناگاه!
رعدوبرقى در گرفت و غبارى برخاست كه چشم، چشم را نمى‏ديد. غبار كه فرو نشست، دو بال نورس كه‏
برق تازگى مى‏زد، بر تن مورّچه رُ.سته بود.
ديگر مشتريان مورچه‏ى پير كف زدند و مورچه‏ى‏ مُستجاب‏الدّعوه گفت:
«برو جانم! برو به سلامت! ولى مواظب خودت باش! پُز نده! قمپُز در نكن! برو و شاد زى!»
مورچه‏ى بالدار با همه دست داد. دست مورچه‏ى‏ كهنسال را بوسيد و چيزى در كف او گذاشت و گفت:
«با اجازه! كه مى‏روم به سوى سرنوشت!»
آنقدر صبر نكرد كه خوب از آستانه‏ى خانه‏ى دعانويس‏ خارج شود. در اوّلين فرصت بال‏ها را از هم گشود و از زمين جدا شد. قدرى نامتعادل بال زد و به زودى به‏ كارش مسلّط شد و چون مى‏دانست مورچه‏هاى ديگر دارند به حالش غبطه مى‏خورند، زيگزاگى پرواز كرد و ويراژ داد.
مورچه‏ها با حسرت در كار تماشاى خوشبختى او بودند و از دلشان گذشت كه بد نيست به زبان بيايند و به جاى‏ نيازى كه آنان را به خانه‏ى دعانويس كشانده، بخواهند كه براى آنها هم بالى تهيّه كند.
مورچه‏ها خطّ پرواز مورچه‏ى كامياب را با نگاه دنبال‏ مى‏كردند و به روزش آرزومند بودند كه ناگهان! پرنده‏ى‏ بزرگى كه معلوم نشد از كجا يك‏باره سر رسيد، در كسرى از ثانيه با دهان بازْ وارد خطّ پرواز مورچه‏ى‏ بالدار شد و سريع و ناغافل او را در كام گرفت و فرو بلعيد و تمام!

یادآوری: این داستان را بر اساس حدیثی از امام موسی‌بن جعفر(ع) با این عبارت، نوشتم:
أِذا أَرادَ اللهُ بالنَّمْلةِ شَرّاً أَنْبَتَ لَهُ جَناحَيْنِ فَطارَتْ فَأَكَلَهُ الطَّيْرُ : اگر خدا اراده کند که مورچه‌ای را از میان بردارد، دو بال برایش می‌رویاند. مورچهء بالدار پرواز می‌کند و خوراک پرندگان هوا می‌شود.»
روضهء بحار، ج۲، ص۳۳۳، أعلام‌الدّین مخطوط

این داستان اینجاها چاپ شده است:
۱. هفته‌نامۀ مينودر قزوين در ۲۲ دی ۷۶ در ستون «عرضم به حضور» که با نام مستعار «ر.علیپور» در آن مطلب می‌نوشتم.
۲. کتاب نامۀ روحفزا، جلد سوم صفحهء ۴۴۲ در سال ۸۰
۳. کتاب داستان‌های روحفزا، جلد اول، بهار ۸۱
۴. کتاب عسل و مثل، صفحۀ ۴۰۷، سال ۸۵

لینک فیسبوکی: اینجا


برچسب‌ها: قزوین, عسل و مثل, داستان‌های روحفزا
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم دی ۱۳۷۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

۶۵/۱۱/۲۱ امروز سپاه قزوين به جبهه اعزام داشت. عصرهنگام‏ كاپشن خاكى‏‌رنگ جبهه‌‏ام را پوشيدم و ساك‌بردوش و عمّامه بر سر به اعزاميان پيوستم. در دقايق انتظار در محوّطهٔ حياط سپاه، على شكيب‏زاده از من عكسى گرفت كه بعدها در نمايشگاه‏‌هاى‏ مختلف در ذيل عنوان اعزام روحانيون به جبهه، در معرض ديد عموم قرار داد.
به اتّفاق آقايان: شيخ مظفّرالدّين منهجى، شيخ محسن كرمى، مظفّرى (طلبه‏ٔ ساكن مشهد) و برادرش، شكوفر (از برادران‏ سپاه)، حيدرى (راننده‏ٔ مهدى‌‏آبادى)، غلامعلى فلاّح (دوست‏ طلبه‌‏ام)، محمّدى (طلبه‏ٔ الموتى ساكن قم) و نورى (اهل‏ الموت) با يك دستگاه لندكروز از قزوين خارج شديم و به سمت‏ جبهه حركت كرديم.
در بين راه تصميم بر اين شد كه شب را در تاكستان، در منزل آیةالله سيّد حسن شالى - امام جمعه - بيتوته كنيم. زمستان بود و كُرسى‏ ايشان به راه!
حاج آقا جواد - فرزند روحانى آقاى شالى - چند قضيّهٔ جالب‏ از الهى‌‏شدن ملّت ايران بيان كرد؛ از جمله حلول روح يك شهيد در بدن برادرش و مصاحبه‏ٔ غيرمستقيم با مادرش كه قسمتى از آن، روى نوار كاست هم ضبط شده است!
۶۵/۱۱/۲۲ صبح حركت كرديم به سمت غرب. ظهر نماز جماعت را در مسجد سپاه بيجار، پشت سر شيخ محسن كرمى‏ خوانديم و نهار را همانجا خورديم و راه افتاديم. از ديواندره كه‏ گذشتيم، ماشينمان خراب شد و يك متر هم جلو نرفت. به ناچار تا سقّز، بوكسلش كردند. شب را در سپاه سقّز خوابيديم. ۶۵/۱۱/۲۳ ٌبه بانه رسيديم. شب‏‌هنگام نصراللّهى - فرمانده‏ى‏ سپاه بانه - شمائى از وضعيّت منطقه برايمان ترسيم كرد:
در شهر بانه ۳۳هزارنفر و در ۲۰۵ روستاى آن ۳۷هزارنفر ساكنند كه اغلبشان شافعى‌‏مذهبند. اين منطقه ۴۰ تا ۴۵ كيلومتر با عراق، مرز مشترك دارد. رژيم طاغوت جهت اغفال جوانان كردستان‏ سرمايه‌‏گزارى ويژه‏‌اى نمود و بزرگترين «كاخ جوانان» را در مهاباد بنا كرد. در حال حاضر ماجرا برعكس شده است و بزرگترين نماز جمعهٔ استان در بانه تشكيل مى‌‏شود.
بانه نزديكِ ۶۰۰ شهيد تقديم انقلاب نموده است كه ۵۰ تن از آنان‏ روحانى بوده، به دست ضدّانقلابيّون شهيد شده‏‌اند. قبل از پيروزى انقلاب، آقاى خلخالى و مرحوم شاه‏آبادى در اين شهر تبعيد بودند.
در سال 59 شيخ جلال حسينى (برادر عزّالدّين حسينى معروف)رئيس كميته شد و همراه با عدّه‏اى «ماموستا» (روحانى كُرد)گروهى را تحت عنوان «خِبات» (خِه‏بات) بنيانگذارى كرد كه در لباس مذهب به كشتار جوانان حزب‏اللّهى پرداختند.
دموكرات‏ها نيز گُردانى تحت عنوان «هيز81وردى» مركّب از 30 الى 80 نفر تشكيل دادند (هيز=گردان) كه رهبرشان «رحمن‏ سيبيل» 6 ماه در فرانسه آموزش تخريب ديده بود. در سال 64 مين‏ در دست اين فرد منفجر شد و دو دستش قطع و دو چشمش كور شد. كار اين گُردان، مين‏گذارى در جادّه‏ها بود. «على‏يار» مرد شماره‏ى دوى دموكرات‏ها بعد از قاسملو بود كه‏ سال گذشته كشته شد.
مرام حزب كومُله، كمونيستى و ماركسيستى است و از طريق‏ دختران بدنامى كه در اختيار دارند، جوانان را جذب تشكيلات‏ خود مى‏كنند.
جمعه 24/11/65 من و دوست روحانيم غلامعلى فلاّح به‏ پاسگاه عبّاس‏آباد اعزام شده‏ايم. پاسگاه فوق به همراه چند پاسگاه ديگر، خودْ زير نظر سپاه بانه است و پايگاه‏هاى متعدّدى‏ را هم زير نظر دارد.
شب‏هنگام در مسجد براى برادران سرباز، بسيج و ژاندارمرى‏ اقامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى نمودم و شام را مهمان چند ستوان‏دوى ژاندارمرى بودم. بعد از شام در جوانب مختلف‏ گفتگو كرديم كه يكى از آن‏ها سلسله مراتب ژاندارمرى و ارتش بود كه به گفته‏ى اين برادران از اين قرار است:
«جوانمرد، سرباز صفر، سرباز يكم، سرجوخه، گروهبان‏3، گروهبان‏2، گروهبان‏1، استوار2، استوار1، ستوان‏يار3، ستوان‏يار2، ستوان‏يار1، ستوان‏3، ستوان‏2، ستوان‏1، سروان، سرگرد، سرهنگ‏2، سرهنگ‏تمام، سرتيپ، سرلشكر، سپهبد، ارتشبد»
دو درجه‏ى اخير در ارتش جمهورى اسلامى ايران وجود ندارد.
25/11/65 آقاى فلاّح به پايگاه ولى‏آباد رفت و من تنها ماندم. اينجا در اتاق كوچك تبليغات، با نوجوان سپيدمويى به نام «سيّد سجّاد موسوى» آشنا شدم. پسر زرنگ و فعّالى كه صداى زيبايى‏ هم دارد. از ديشب دچار سرماخوردگى شديد شده‏ام. امروز سرگرم خواندن داستان «راه بيكرانه» نوشته‏ى ناصر ايرانى‏ هستم. در طول مسافرت هم كتاب «فنون قصّه‏نويسى» ناصر ايرانى‏ را كه با خود از قزوين آورده‏ام، با ولع تمام مى‏خوانم و غلامعلى‏ فلاّح مى‏خندد و مى‏گويد:
«يعنى اين همه راه را كوبيده‏اى و آمده‏اى كه داستان بخوانى؟ اين‏ كار را در پشت جبهه هم كه مى‏توانستى بكنى!»شب، سرماخوردگى‏ام تشديد شد و به اوج خود رسيد.
26/11/65 بعد از ظهر با مينى‏بوس به بانه برگشتم.
27/11/65 امروز در تبليغات سپاه بانه برنامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى داشتم.
28/11/65 صبح آقاى شكوفر توبيخم كرد كه چرا پاسگاه را رها كرده و به بانه آمده‏ام. دوباره به عبّاس‏آباد بازگشتم و اين بار به يكى‏ از پايگاه‏هاى زيرنظر عبّاس‏آباد به نام «خورى‏آباد» رفتم كه بر فراز روستايى به همين نام قرار دارد. از سوى واحد تبليغات، فيلم‏ «پرونده» ساخته‏ى صبّاغزاده و با نقش‏آفرينى فرامرز قريبيان را براى بچّه‏هاى پايگاه نمايش دادند.
بعد از ظهر، پس از دادنِ درس قرآن به بچّه‏ها از آنجا كه ابراز كردم‏ كه دستى در هنر خوشنويسى و ديوارنويسى دارم، همراه با دو نفر مسلّح در روستا گردش كرديم تا ديوارى براى نوشتن شعار پيدا كنم و در فرصت مناسب با آوردن لوازم كار يك جمله‏ى انقلابى‏ بنويسم.
ديوار مدرسه براى اين منظور مناسب تشخيص داده شد. سرى‏ هم به خود مدرسه زدم و با معلّم روستا به نام «طاهر صديقى» -كه سرِ كلاس مشغول درس‏دادن به بچّه‏ها بود - ملاقات كردم. بعد به مسجد روستا رفتم و با خادم مسجد و تنى چند از بچّه‏هاى كُرد ديدار نمودم.
29/11/65 صبح به همراه چند نفر مسلّح به مدّت يك ساعت‏ مسافتِ چندكيلومترى پايگاه خورى‏آباد تا پاسگاه عبّاس‏آباد را پياده‏روى كردم و بعد از ظهر نيز پس از يك ساعت راهپيمايى، دوباره به پايگاه محلّ استقرارم باز گشتم.
جمعه 1/12/65 به همراه دو نفر مسلّح و در حالى كه عمامه بر سر داشتم، از پايگاهمان بر فراز تپّه پايين آمدم و پس از طىّ دامنه، در پايين تپّه به روستاى خورى‏آباد رفتم. وارد مسجد شدم و در مراسم نماز جمعه‏ى اهل تسنّن شركت جستم. ماموستاى ده به نام‏ ملاّمحمّد از روى كتاب، رو به جمعيّت و به زبان كردى خطبه‏ مى‏خواند. خطبه‏ى دوم را به زبان عربى خواند و بعد نماز جمعه‏ شروع شد. در حال قيام دست روى دست نهادند و بين حمد و سوره دعاى مخصوصى خواندند و بعد از حمد آمين گفتند.
بعد از نماز سر را به جانب راست و چپ گرداندند و سپس ناگهان‏ با 180 درجه تغيير جهت، پشت به قبله نشستند. ساعت ديوارى‏ مسجد كه غروب‏كوك بود، هفت را نشان مى‏داد!
بعد از نماز با ماموستا دست دادم و با ايشان قدم‏زنان از مسجد خارج شديم. مرا به منزلش دعوت كرد. واردِ منزل محقّرى شديم‏ كه متعلّق به ماموستاى روستا است; هر كه باشد. يك دستگاه‏ بخارى در وسط اتاق، انتشار حرارت مى‏كرد. چرخ خيّاطى بزرگى‏ در گوشه‏ى اتاق آرميده بود. پشتم رّا به رد.يف متّكاهايى كه در اتاق‏ روى هم گذاشته بودند، چسباندم. دو فرد مسلّحى كه همراهيم‏ مى‏كردند هم نشستند.
پسر ملاّمحمّد كه جوان ظاهرالصّلاحى به نظر مى‏رسيد، خوش‏آمد گفت و زن ملاّ نيز در حالى كه سينى چاى را تحويل‏ دست‏هاى پسرش مى‏داد، از ما استقبال كرد. دو ساعت در آن اتاق‏ با ماموستا بسر بردم و با هم مباحثه‏ى علمى داشتيم. از ايشان‏ سؤال كردم:
«در كتاب احكام شما ديده‏ام كه شما لمس‏كردن مرد، بدنِ زنى را كه بر او حلال است و بالعكس، موجب بطلان وضو دانسته‏ايد. تعبيرتان اين است: لمس الرّجل جسدَ امرأتِه الّتى تحلّ عليه و بالعكس. آيا چنين است.» گفت:
«بلى! ما اين حكم را از تعبير لمَستُمُ النّسأ در سوره‏ى نسأ، آيه‏ى‏ 43 برداشت كرده‏ايم و معتقديم كه منظور از لمس، همان لمس‏ بدن است. در حالى كه شما اين فعل را به معنى نزديكى جنسى‏ معنا مى‏كنيد و لمَسْتُم را به معنى جامَعتُم در نظر مى‏گيريد.»
پرسيدم: «آيا شما مسح دو گوش (مسْحُ‏الأذُنين) را جزِ وضو مى‏دانيد؟»
گفت: «مستحب مى‏دانيم. بد نيست بدانيد كه ما در حال سفر، شستن پا را كه از نظر ما امرى لازم در وضوست، تبديل مى‏كنيم به مسح از روى جوراب; تا براى مسافر تخفيفى قائل شده باشيم! در واقعْ‏ غَسل‏الرِّجليْن را به مسحُ‏الخُفّ بدل مى‏كنيم.» سؤال كردم:
«نظرتان راجع به امام زمان(عج) چيست؟» گفت:
«ما هم چون شما بر اين باوريم كه امام زمانى خواهد آمد; امّا به‏ زنده‏بودن فعلى‏اش قائل نيستيم. ولى معتقديم از نسل حسن(ع) و حسين(ع) خواهد بود.»
2/12/65 امروز من يك رضا شيخ‏محمّدى خوشنويسم و نه‏ طلبه. در حالى كه سرماى زمستان كردستان را با به تن‏كردن اوركت‏ خاكى‏رنگ جبهه كه سال گذشته «صادق آقايى» برايم تهيّه كرد، پس مى‏زنم، در سطح روستاى «خورى‏آباد» گردش مى‏كنم تا جايى را براى نوشتن ديوار با رنگ پلاستيك انتخاب كنم. در نهايتْ بالاى شيروانى مدرسه‏ى روستا را براى اين منظور مناسب‏ تشخيص مى‏دهم. يك‏تنه مى‏روم آن بالا و در هواى سرد، مشغول‏ كار مى‏شوم و با خطّ تزئينى و به قطر حدود 20 سانتى‏متر اين‏ جمله‏ى كُردى را مى‏نويسم: «شه‏ر شه‏ر تا سه‏ر كه‏وتن» كه معنايش «جنگ جنگ تا پيروزى» است. بعد روى ديوار سيمانى مدرسه مى‏نويسم:
«مِرْدن بو ئه‏مريكا»يعنى: «مرگ بر آمريكا» در زبان كُردى بعد از هر حرف فتحه‏دار «حرف هأ» نوشته‏ مى‏شود.
شعارهاى زير را هم براى نوشتن در جاهاى مناسب، آماده دارم:
«بژى ئيسلام تا ئه‏به‏د» يعنى: «اسلام تا ابد زنده باد!»
نيز: «شيعه، سنّى فرقى نيه، رهبر فقط خمينيه»، «مرگ بر دمكرات‏ و كومله و خه‏بات»، «ما مرد جنگيم» (امام خمينى)، «جنگ جنگ‏ تا رفع فتنه در عالم»، «صدّام رفتنى است» (امام خمينى) و «كربلا! سپاه مهدى(عج) مى‏آيد.»
4/12/65 با مظفّر صديقى كه از بچّه‏هاى كرد و اهل‏تسنّنِ‏ روستاى خورى‏آباد است و به او تعلّق خاطر پيدا كرده‏ام، قدم‏ زديم و آدرسش را در دفتر يادداشتم نوشت:
كردستان، بانه 32100120، برسد به دست مظفّر صديقى‏ 5/12/65 ٌ امروز با يك دستگاه لندرور و با تجهيزات پخش فيلم‏ سينمايى به وسيله‏ى ويدئوى بتاماكس، در مسير بانه تا سردشت، به پايگاه‏هاى متعدّدى سر زديم تا فيلم برايشان پخش كنيم و من‏ هم در فرصت مقتضى برايشان سخنرانى كنم. به پاسگاه «كوخان» در مسير بانه - سردشت رفتيم. در مسير نوار «شهادت» شيخ حسين انصاريان را گوش كردم و اين دو بيت را از ايشان فرا گرفتم:
گر معرفت دهندت بفروش كيميا را - ور كيميا دهندت بى‏معرفت گدايى‏
نيز:
يك دوبيتى وقت مردن گفت افلاطون ‏و مُرد - حيف دانامُردن و صد حيف نادان زيستن!
بعد از ظهر در بين بانه و سردشت و پس از گذر از پاسگاه‏ يعقوب‏آباد، به پاسگاه «بوالحسن» رفتيم كه در نزديكى روستايى‏ به همين نام و در حدود 25 كيلومترى بانه قرار دارد. بچّه‏هاى اين‏ پايگاه كه قريب 13 نفر بودند، جمع شدند تا فردِ تبليغات‏چىِ‏ همراه ما برايشان فيلم سينمايى پخش كند. فيلم «قطار مرگبار»براى اين نوبت در نظر گرفته شده بود كه به نمايش درآمد. سپس‏ نماز جماعت را اقامه كرديم و من هم 5 دقيقه براى آنان سخنرانى‏ كردم. بعد هم غذا صرف كرديم.
بعد از ظهر به روستاى «آلوت» رفتيم. سپاه در بالاى يك تپّه، پايگاهى احداث كرده است. در پايگاه با فردى به نام «اسلامى» با نام مستعار «دكتر بِنكِيْسى» آشنا شدم. او 25 سال سن دارد; ولى‏ بسيار شكنجه‏ديده است. پايش را در ساواك سوزانده‏اند و از 12 سالگى در بيمارستان كار مى‏كرده است. وى اهل زنجان و ساكن‏ مشهد است. مى‏گفت:
«عجيب است! ما به آقاى خامنه‏اى رئيس جمهور نامه مى‏نويسيم‏ و مى‏بينيم كه جوابش مى‏آيد! پس حاكمِ اين مُدلى هم داريم! پس‏ ما خواب بوديم كه در زمان شاه، آنهمه به ما ظلم مى‏شد. ما بى‏خبرها هم گمان مى‏كرديم شاه نمى‏تواند ظلم نكند! در مدّتى كه‏ در بيمارستان كار مى‏كردم، به من مى‏گفتند: بايد طورى زمين را بشويى و برّاق و پاكيزه كنى كه عكست روز موزائيك‏ها بيفتد! آخر چرا؟»در پايگاه مزبور و با حضور دكتر بنكيسى، قرائت نماز را از بچّه‏هاى پايگاه پرسيدم و به ترتيب خواندند. دو نفر از آنها از برادران اهل‏سنّت بودند. آنان نيز قرائتشان را به من تحويل دادند; ولى همانند حالت نماز، بعد از قرائت حمد، آمين گفتند و به جاى‏ تشهّد، ذكرى به نام تحيّت خواندند. چند مورد اشكال در بچّه‏ها وجود داشت كه ازشان خواستم اصلاح كنند: از جمله به جاى‏ «الْعمتَ» بگويند: «اَنعمتَ». و «غيرالمضغوب» و «غيرالمقلوب» را به «غيرالمغضوب» و «نستقين» را به «نستعين» تبديل كنند!
شب به پايگاه «كيورو» رفتيم. رودخانه‏ى مرزى و كوهستان‏ها و تپّه‏هاى خاك عراق ديده مى‏شد. در مسجد روستا براى عدّه‏اى از برادران پايگاه و نيز بروبچّه‏هاى مهندسى، رزمى نماز جماعت‏ خواندم و بين‏الصّلوتين براى برادران پايگاه كه عدّه‏اى از آنها اهل‏سنّت بودند، پيرامون آيه‏ى «واذكُروا اذْ أنتُمْ قليل‏ مستضعفون»(6) به مدّت نيم ساعت سخنرانى كردم.
6/12/65 صبح از روستاى «كيورو» به سمت روستاى «بَردَرَش»حركت كرديم و بدون توقّف طولانى، عازم پايگاه «زِلِه» - آخرين‏ روستاى ايران در اين منطقه - شديم. ارتفاع «گومو»ى عراق‏ مشهود بود. اين ارتفاع، جزِ اهداف عمليّات والفجر9 بود. از بالاى پايگاه، آن دورها قاچاقچيانى كه كارشان داد و ستد كالاى‏ قاچاق بين ايران و عراق بود، ديده مى‏شدند. در فاصله‏ى كمى از پايگاه جمع كثيرى از كُردهاى روستا، بارهاى بسته‏بندى‏شده‏اى را روى قاطرها مى‏نهادند و آماده‏ى حركت بودند.
در روستاى «زِله» فيلم سينمايى «نينوا» ساخته‏ى حوزه‏ى هنرى‏ سازمان تبليغات اسلامى و به كارگردانى «رسول ملاّقلى‏پور» را براى بچّه‏هاى پايگاه پخش كرديم.

برگرفته از کتاب مشکی از اشک، چاپ موءسسهء فرهنگی هنری شهید آوینی، صفحه ۹۳ تا ۱۱۲


برچسب‌ها: انقلاب ایران, جبهه, دفاع مقدس, مقام معظم رهبری
 |+| نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم دی ۱۳۷۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب جدیدتر
  بالا