|
شیخاص!
|
||
|
دنیای یک شیخ خاص |
گرچه👈اسلام یکی از محاسن و کارکردهایش این است که به تو و هر که بدان باورمند است، این سرویس را میدهد که: «ایمان بیاور؛ سکون نفس هدیه بگیر!» خب این کمچیزی نیست. یکی از مشکلات ما استرس و تشویش خاطر است. قرآن میگوید: نگرانی برای چه؟ خیالت راحت! تو پیوسته در حالت بُردبُردی. مثال معاصرش اینکه توی رزمندهٔ بسیجی در عملیّات والفجر۸ که کامیاب بودی که هیچ؛ مُفت چنگت! در کربلای۴ هم که بعثیّون نابکار دمار از روزگارت درآوردند، باز فاتحی! چون اولاً ادای تکلیف و وظیفه کردی و خدا ازت راضی است و رِضوانٌ منَ اللهِ أکبر. در ثانی به خسارات خصم فکر کن تا التیام یابی. إنْ تکونوا تَألَمونَ فإنّهُم یَألَمونَ کما تَألمون؛ ولی👈عیبش این است که اولاً «کارل پوپر» گوید: «مذاکرات در مورد یک فرضیّه، گزاره یا نظریّهٔ قابل مشاهده، فقط اگر ابطالپذیر باشد، قبول است.» در حالی که مکتب دینی کوتاهبیا نیست و گربهٔ مرتضی علی را هر جور بیندازی بالا چهاردستوپا به زمین میآید. در ثانی توجیهاتی مثل اینکه اگر ما زخم خوردیم، صدّامیان هم زخم و قَرح خوردند و این به آن در، بهقول «فروید» دلیلتراشی، رشنالیزیشن rationalization و دلخوشکنکِ مُسکّنوار است.
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶
مشورتنکردن داماد کوچک تاکندی با من در خصوص سنگ قبر پدرم، چه آوردهای برایش داشت؟ به چه میخواست برسد که زنگ نزد بپرسد جنس سنگ چه باشد؟ آیا مثل سنگ مزار امام جمعهٔ مُتوفّای قزوین شیخ هادی باریکبین - که خطّش را پیلهچی نوشته و بد نوشته یا بد تراشیدهاند - سنگ هرات افغانستان باشد؟ و از آن نمونههای یکتکّه و نادر که سیّد مهدی شهروش گفت: «نگرد! مشابهش نیست. اگر هم بیابی، قریب ۲۰۰ میلیون تومان در میاد.»؟ یا ساده و ارزان باشد و از خیر «پُرحُلَل»بودنش بگذریم؟ که امام جمعهٔ کنونی آقا شیخ عبدالکریم عابدینی هم گفت: «خودش خاکی و ساده بود؛ سنگش هم ساده شد.»
امّا زنگ چرا نزَد سید عبّاس قوامی؟ چه میشد میزد؟ پیام واتساپی میداد به من که چه بنویسیم رویش و چه مدلی؟ من که خودم را کاندید کرده بودم برای مشورت. به سید حمید خواهرزادهام که از معدود اعضای خانواده است که همشیرهٔ کوچک هنوز بلاکش نکرده، پیام دادم که تو که با زهرا خانم مرتبطی، از قول من بگو که کاری کنیم که پشیمانی نداشته باشد. میشود شعر بدیعی که روی سنگ قبر «قُطبالدّین راوندی» در صحن حضرت معصومه(س) کنده شده را انتخاب کرد و میتوان برای تحریرش از استاد خوشنویس: «ناصر طاووسی» سود برد که از بهترینهای قم در رشتهٔ خطّ تعلیق و رقاع است و اگر این کار را عهدهدار شود و خوب بنویسد و خوب نقْر کنند و تراش دهند، شاهکاری میشود برای خودش.
چرا هیچ تماس نگرفتند و خود بریدند و دوختند؟
من مثل فاطمه - همشیرهٔ وسط - نمیگویم که سیّد عبّاس مگر همهکارهٔ خانواده است که خود را مُجاز میبیند تصمیم در خصوص قبر پدرمان هم با او باشد؟ خیر! من سخت نمیگیرم و میگویم: اصلاً اختیاردار خود خودت! از وقتی داماد تاکندی و وارد خانهاش شدهای، دربان و دژبان خانه تو! از همان وقت که هنوز خانه به نام تو و خانمت نشده، کلیددار و تصمیمگیر تو! مُفت چنگت! هوم؟
اردیبهشت ۹۳ است. بیت اوقافی واقع در کوی دادگستری قزوین در مِلک طِلق ابوی است و مثل الآن نیست به نام زده باشی. تو و زهرا خانم مستأجر پدر مائید؛ اما حسّ مالکیّت دارید. لذا نمیگذارید پدر، ثُلمهٔ مرگ همسرش «بتول تقویزاده» را با مُتعهکردن خانمی فاطمهنام که نامش هم دل از پدر برده، پر کند. وقتی توجیه نیستی که یک مرد ۸۱سالهٔ عروسدار و نوهدار هم به زن نیاز دارد، چه باید بهت گفت؟
تاکندی آیا از سر میل و هوس بود که چهلم مادرم درنیامده عزم تجدید فراش کرد؟ یا میخواست شوق و امید به زیستن و نیاز عاطفی به همسر و همبستر را تأمین کند؟ همان شوقی که همسرت دوست داشت با آوردن مُشتی پرنده در مادرم ایجاد کند و نشد. زهرا بالکن روبروی تخت مادر را محصور کرد و چند جفت مرغ عشق ریخت آنجا که آب و دانهشان میداد. مادر که در ۱۴ فروردین ۹۳ قالب تهی کرد، زهرا هم دیگر پرندهها را نخواست. در همان حال که توی قفسشان میکرد که بدهد ببرند، گفت: «داداش! با این مرغ عشقها هم نتوانستم امید به زندگی را در مامان تقویت کنم. انگار عزم رفتن کرده بود و به هیچ بهانه مایل به ماندن نبود.»
یک زن جوانتر از مادر که هم چادری است و هم به خودش میرسد، آمده چه کند؟ آمده در ارث شریک باشد و به مخاصمات مالیِ بعد از پدر بیفزاید یا آمده با عطر و آبورنگش سبب شود یک پیرمرد فرتوت، دیرتر از دست و پا بیفتد؟ از کجا که اگر میماند، پدر هنوز زنده نبود؟ دو باجناق سیّد عبّاس: شیخ سیروس سنبلآبادی و سیّد محسن خوزنینی توجیهند و راحت با این واقعیّت کنار میآیند. شاید هم وجه موافقت و همراهیشان با پدر از این باب است که دستی از دور بر آتش دارند و ۳۰۰ کیلومتر آنسوتر در شهری دیگرند و بیخبر. مثل سیّد عبّاس بیخ گوش تاکندی نفس نمیکشند که تبعات و ترکشهای یک کار مُجاز امّا پرحاشیه بگیردشان.
من مثل همشیرهٔ وسط نیستم که سخت بگیرم و بگویم: «به تو چه وقتی تجدید فراش حقّ مسلّم پدر است.» بلکه حق را به تو و همسرت میدهم که گرچه مستأجر پدرید، نه که کنار اویید و مدام درگیر مشکلاتش و پیوسته نگهدار و مراقبش، حق دارید به مقابله با مطلقالعنانبودنش در تصمیمات فردی بروید. لذا آن روز به تو حق دادم که رگ غیرتت بزند بیرون و داد بزنی:
«اگر این خانم باز اینجا پیدایش شود، از پنجره پرتش میکنم بیرون!» و به زعم خواهر وسطی جوری داد زدی که پدرم ترسید و کوتاه آمد. و تو از نظر خواهروسطی به ناحق همهکارهٔ خانواده شدی. این سنّت ماند و امروز سنگ قبر پدر باید با نظر مستقیم تو آمادهسازی و نصب شود؛ انگار نه انگار شیخاص تنها فرزند ذکور تاکندی و وصیّ اوست. داداش! چرا اجازه میدهی با تو این کار را بکنند؟ جواب میدهم: من مثل تو سختگیر نیستم. خودم را که جای آنها میگذارم، میبینم تا حدود زیادی حق دارند. فقط ایرادم این است که چرا زنگ نزدند در خصوص کم و کیف سنگ مشورت کنند. فایده و خیر در مشورتکردن است یا مشورتنکردن؟
تو پیامبر هم باشی، آیا از این حیث که نورَت اوّلین مخلوق الٰهی است، سرِخود و مُستبد به رأی عمل میکنی؟ یا وقتی «امرِ شاوِرْهُم، پیمبر را رسید» در سفرهٔ عقول ناقص مردم، شریک میشوی و با آنان شور میکنی؟
به شهادت تاریخی که از امثال همین سید عبّاس (امام جماعت کنونی مسجد جامع قزوین و صاحب یدِ طولٰی در وعظ و نطق) شنیدهایم، محمّد در عین اینکه عقل کُل و صادر اوّل بود، از نظرخواهی مضایقه نداشت؛ حتی اگر به دردسرش بیندازد. چرا؟ چون به گفتهٔ دامادش علی: مشورت، «اطمینانبخشترین پشتیبان»هاست. امام اوّل استبداد به رأی را موجب هلاکت و شور با مردان را شریکشدن در عقول آنان میدانست. تو اگر شریک سفرهٔ عقل ناقص شیخاص میشدی، برایت آورده داشت یا ضرر؟ با همهٔ ضعفهایم مشورت با من کمکی بود تا در خصوص سنگ قبر تاکندی اتّفاقات بهتر رقم بخورد. باز صد رحمت به حاصل کار تو! در آرامگاه مرحوم آیةالله سیّد حسن موسوی شالی امام جمعهٔ مُتوفّای تاکستان در شهر شال که خطای خندهآور رخ داده است. بر ضریح این سیّد بزرگوار یک متن عربیِ بیربط به قرآن را بهعنوان متن مُصحف شریف و گفتهٔ خدا جا زدهاند. جمله این است:
«وَ ضَجّوا ضَجّةً كَضَجيجِنا و عَجّوا عَجيجاً و الأعادی تَعَجّجوا»
این جمله به لحاظ تکرار حرف جیم و ضاد در آن، مورد علاقهٔ خوشنویسان برای خطّاطی است وگرچه بیمعنا نیست؛ ولی آیه هم نیست:
«و مثل ما سروصدا کردند و بلند غرّش کردند و دشمنان غرّش کردند.»
قبل از جمله همانطور که در عکس پیوست مشاهده میکنید، بر ضریح شالی آمده: قال اللهُ تعالی فی کتابِه الکریم!
در اواخر آبان ۱۴۰۰ که از این مکان بازدید کردم، دید خطایابم پی به این خبط فاحش برد. این سهم و حصّهٔ من است. شیخاص نگو؛ غلطیاب بگو! غلام سیاهکار، سیاهنامه و پرغلط و غولوطی که گرچه اغلاطش را دیگری باید بگیرد؛ امّا شاید خدا خواسته و گشایشی در فکر، دید و زبانش ایجاد کرده که عیوب را ببیند و طرح کند.
چنین بشری اگر طرف مشورت قرار بگیرد، در حد خود خیررسان و مُصلح است. نقل است:
یکی از ائمّه(ع) با غلام سیاهی مشورت کرد. اصحاب تعجّب کردند که چه انتظار بیجایی است استشاره از او. فرمود:
«اگر خدا بخواهد، بسا بر زبانش گشایشی جاری شود!»
این یعنی تو اگر در جایگاه امام هفتم هم باشی، منعی ندارد غلام سیهچُرده را طرف مشورت قرار دهی. شما که فقط استاد حوزهٔ علمیّهای و غیرمُستغنی از نظر ارشادی. تازه نمیگویم: چرا به شیخاص زنگ نزدی. به سنبلآبادی و خوزنینی هم نگفتی آخه. این انصاف را دارم که برای نگفتنت به خودم توجیهی از طرف تو بیاورم. شاید در ذهنت خلجان کرده که وقتی شیخاص خیلی جاها نیست و شانه زیر بار مسئولیّت نمیدهد، اینجا هم نباشد. برای همین سنگ اگر سر کیسه را شل میکند، بیاید بکند! کیست منعش کند؟ وقتی حتی یک ریال در فوت پدرش خرج نکرده، یعنی دور مرا قلم بگیرید! مگر همین خواهر وسطی فاطمه خانم به او پیام نداد که داداش! خرمای مجلس پدر در مسجد رفعت قم با تو! داد آیا؟ نداد که. پس چه جای گله؟
جای گلهاش این است که اگر سیّد عبّاس کوتاه میآمد و به من بابت سنگ زنگ میزد و متون انتخابی را میفرستاد چک کنم، تذکّر میدادم که متن را تصحیح کنند! نکردند و غلط حجّاری شد. کلمهٔ وَفَدْتُ va-fad--to به خطا وَفَدَتْ va-fa-dat اِعراب خورد. نیز:
«و حمل الزادَ أقبحَ کل شیء». که فتحهٔ دال و حاء، خطاست. اولی باید مکسور باشد و دومی مضموم. این موارد را که به شیخ سیروس گفتم، تأیید کرد و گفت:
«از آسید عباس که استاد ادبیّات عربی در حوزهٔ علمیهٔ قزوین است و ادبیّاتش خوب است، خیلی بعید است.» و افزود:
«مهدی ما (پسرش) هم از متن حکشده بر قبر آقاجان ایراد پیدا کرده.» موردش را نگفت و با کملطفی گفت:
«ایرادی است که خود شما هر چه زور بزنی، نمیتوانی پیدا کنی!»
باری! با مشورتنکردن در خصوص سنگ قبر پدرم چیزی به دست آمد یا چیزی از دست رفت؟ محمّد که عقل کل بود و نامش «نامِ جمله انبیا» باب مشورت را نبست. من با عقل ناقصم دست کم از خبط و خطا در اعراب یک واژه جلوگیری میکردم؛ تازه یادآوری میکردم تاریخ تولّد پدر ۱۵ خرداد است. حیف نبود روی سنگ قبر حک کنیم ۱۴؟ لطف با ۱۵ خرداد نبود آیا؛ روزی که با نام استاد و مرادِ تاکندی: امام خمینی پیوند خورده است؟
تاریخ مرگ تاکندی را چرا زدند: ۱۷ مهر؟ شانزدهم مطابق با اوّل ربیعالأوّل مگر دعوت حق را لبّیک نگفت؟ سالروز هجرت حضرت رسول(ص) و روز شهادت امام حسن عسکری(ع). چرا ۱۷ مهر؟ ۱۷ مهر که روز جهانی پست است. تناسبش چیست؟ أحیاناً این نیست که ایشان را بستهبندی و کادوپیچ کردند برای پستکردن به عالم برزخ؟ چه عرض کنم والله!
ببینید!
مشورتنکردن آوردهای برای کسی ندارد و فایدهاش از نگاه علی: از دستدادنِ «اطمینانبخشترین پشتیبان» است. همین امام، استبداد به رأی را موجب هلاکت و شور با مردان را شریکشدن در سفرهٔ عقول آنان دانسته است. همین!
#شیخاص، ۲۸ آبان ۱۴۰۰
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶
پدرم که مُرد، پروتکلم بیخیالیطیکردن بود و آشکارا در جمع نَگِریستن. نمایش چشم خونبار و گریبانِ چاک را در مراسماتش از سوی خود، ضعف تلقّی میکردم و دلیلی نمیدیدم به دست خودم رقیبدلشادکُن باشم.
پس پنهان گریه کن؛ شیخاصا!... نه! این را هم بر خود روا نمیداشتم؛ که چنین کاری انگار ثابت میکرد که حق با آنهاست که زمان حیات پدرم مدام ناصحنمایانه میگفتند: بجُنب! که فرصت کمی داری برای جبران مناسباتت با پدر؛ که توقّعات بسیاری از تو داشته و بجا نیاوردهایشان پسر!
و من آنقدر دستدست کردم که ناگهان زود دیر شد و پدر رفت.
ساعتی بعد از اعلان فوتش خواهرزادهام سید حمید اسمس داد که اینک تو ماندی و دنیای بیپدر!
حرف تلخ، نامهربان و تیغدارش را نشنیده انگاشتم تا ضرب و زهرش به جانم ننشیند.
باید با بیخیالیطیکردن به ملامتگویان شَنعتکُن نشان میدادم که بروند کشکشان را بسابند که شیخاص حالاحالاها کم نمیآورد.
هم با این خونسردی میخواستم وانمود کنم قویام و صُلب؛ نیز مؤمنم به باور سهرابیِ مرگ پایان کبوتر نیست!
شیخاص سالهاست آموخته است که چگونه پشتپا به عُرفیّات زند. از پیش در مرگ مادرش تمرین کرده سیاه نپوشد. پس امروز به حکمِ «نقش پای رفتگان هموار سازد راه را» همین قاعده را آسانتر روی پدر اجرا میکند؛ با این شعار که: «مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است» پس میزند خود را به بیخیالی و به این امید که این فقدان را بهتر تحمّل کند و نکوتر ژست کسی را بگیرد که چیزی از دست نداده و ثُلمهای به او وارد نشده است.
خوشا که مدلِ سیر و گذار تاکندی به سوی مرگ از آن دسته است که راحت از پیش میشد مرگش را حدس زد و آمادهباش داد. اگر به من نمیگویید: خاک بر سرت! میگفتم که او داشت به سمتی پیش میرفت که میشد اقربایش در خفایای درون ولو برای آنی و کمتر از آنی نه که آرزوی مرگش کنند؛ که دست کم در موازنهای در زوایای پنهانِ باطن، رفتنش را ترجیح دهند.
مدل سیر و گذار تاکندی به سمت ضعف و انکسار و تنکیسِ جسم از آن دسته بود که داشت انواع و اقسام سختیها را تولید میکرد.
آسان نبود نگهداری از پیرمرد آفتابلببامی که عملاً داشت ازکارافتاده و بگو بیمصرف میشد و از حیّز انتفاع، خارج میگشت؛ که به قول خواهر ارشدم معصومه نگهداری چنین سالمندی از این جهت سختتر از مراقبت از بچّه است که بچّه هم لباسش را آلوده میکند و به گُه میکشد و والدین را عاصی میکند؛ اما هی دارد بزرگ میشود. هی دارد قد میکشد برای خودش. امید مادر به این است که روزهای بهتر در راه است و به قول تاکندی به زبان ترکی: «بوُ روزیگار گِچر یاخچو روزگار گلُر». اما جسم ۸۸ ساله چه؟ تر و خشکش میکنی و بهش میرسی؛ ولی امیدی نداری! میدانی که سمت حرکت به سوی زوال و نابودی است. خود تاکندی میگفت: قُجا بَزَمّک گتوماز! پیرمرد، تزیین و آرایش و ترمیم بر نمیدارد. یعنی سرمایهات را هدر نکن و سعدیگفتنی: در او تخم عمل ضایع مگردان! این جسم با پاهای لمس و فلجگونه که حالت آونگی به خود گرفته و اسیر تخت است، انگار بخواهی یا نخواهی ذرّهذرّه به این نتیجه میرساندت که دعا کنید بروم! دیگر وجودم سودی به حالتان ندارد؛ بل تنظیف و تطهیر و مراقبت مدام از من بارِ خاطر نزدیکان است.
این حرف خواهرم زهرا کم دقیق نبود که انگار بعضیها آخر عمرشان عمداً میآزارندت و به دردسر میاندازندت تا بعد از مرگشان خیلی تأسّف نخوری که از دستشان دادهای.
پدرم که ۱۶ مهر ۱۴۰۰ مُرد، به بیخیالی طی کردم!
و چرا میگویم ۱۶ مهر؟ بگذار بگویم: پدرم ماهها بود مُرده بود. در ساعات بسیاری حضور ذهن و هوشیاریاش مُرده بود. در خلال یک ماه که در مرداد و شهریور ۱۴۰۰ نزدش بودم، مرا رضا صدا نمیکرد. تکپسر، پارهٔ تن و یکجورهایی جانشیناش را «گلچین» صدا میکرد و گاه «جواد» یا «آقای جوادی».
گاه برای مخاطبان خیالی همانجور درازکش تفسیر میگفت و نامربوط.
تحرّکش آنقدر مُرد که روزهای آخر، گرفتار زخم بستر در بالای باسن شد؛ با حفرهای که تقریباً یک مشت بسته در شکافش جا میشد که در غسّالخانه چوبیندر فیلم گرفتم.
پس قبل از ۱۶ مهر ۱۴۰۰ (به خطا روی قبرش حک شده ۱۷ مهر) چیزهای دیگری از او از تپش ایستاده بود و سیر نزولیاش ساعت میزد. هر که از من میپرسید: از حاج آقا چه خبر؟ میگفتم: «هر روز بهتر از فردا!» جملهبندیم دستکاری تبلیغ تلویزیونی معروف: «هر روز بهتر از دیروز» بود.
این علائم یعنی بسی زودتر مهیّای مراسم تجهیز و تکفینم باشید و خبر مرگم شوکهتان نکند.
۱۷ مهر روز تشییع بیتغییر در رنگ پوششم، جلیقهای که زمانی پدر زیر قبا میپوشید، به تن کردم که در جیبهایش مموری دوربین عکاسی نیکون امانت دوست خوشنویسم رضائیان بود و لنز و باطری. جلوهٔ بیرونیم، نمای یک خبرنگار و عکّاس بود؛ نه صاحبعزا. انگار از واقعهای که برای دیگری رخ داده، گفتهاند رپرتاژ تهیّه کن.
شیوهنامهام این بود که تا آنجا که میشود، عزادار، خسارتدیده، کمرشکسته و پشتیبانازدستداده دیده نشوم که آتو ندهم به منتقدان و بدخواهانم که از سر توهّم توطئه گمان دارم حتی با سکوتشان قصد زدنم را دارند.
امّا به همین خیال باش شیخاص! مرگ کسی در هیبت و هیئت تاکندی کار خُردی نیست. شاید بُهت اوّل کار باعث شود که حفره و ثُلمهٔ واردشده به چشم نیاید و درک نشود. شوهرخواهرم شیخ سیروس سنبلآبادی هم میگفت که هنوز داغیم و حالیمان نیست چه خاکی به سرمان شده. بگذار چند صباح بگذرد تا ابعاد فاجعه و خسارت معلوم میشود.
امّا کدام خسارت؟
مرگ اگر برای یک استان، خسارتزا باشد؛برای تو که چون فراموشیاش سودزا بود؛ شیخاص! تو مگر نبودی که در هفتههایی که آلزایمر داشت، وقت را غنیمت شمردی و سه تُن بار حاوی اسناد خطّی و کتب چاپ سنگی و... را با یک دستگاه نیسان و یک دستگاه وانت از قزوین به قم منتقل کردی؟ مگر خواهرت به تو نگفت: داداش! اگر آقاجان هوشیار بود، نمیگذاشت؟
و بر خلاف ورثهٔ سیّد موسی ابراهیمی که چند هفته قبل از تاکندی دار فانی را ترک کرد و تمیز و پاکیزه و رسمی، کتب مرحوم پدرشان را در حضور امام جمعه به کتابخانهٔ حوزه اهدا کردند، تو در فکرت خلجان میکرد که اگر محموله را به پول نزدیک کنی، رقم قابل توجّهی میشود که بلکه با آن بتوانی چند سفر خارجی بروی. نه مگر دامادِ شیخ سیروس سنبلآبادی که در قیاس با تو فضل و هنری ندارد، روسیّهاش را رفت و توی بدبخت سوریّه هم نرفتی!
پس تو از آلزایمر تاکندی ننال که نمیشود از تو پذیرفت. و دم نزن از اینکه نبود پدر کمرت را شکست که باورپذیر نیست که سفر آخرت او هم برای تو یکی مفید بود. به یاد آور که دوست ناشرت «کاظم عابدینیمطلق» بهت پیغام داد که: بابای مرحومت، نرفته، شد واسطهٔ خیر برایت!
اشارهاش به پریساهایی بود که سروکلّهشان بعد از خاکسپاری پیدا شد که گفتند نزد پدرت رفتوآمد میکردند. نگاه تاکندی به این زنان، خیّرانه و پدرانه بود. گاه از سر اینکه آنان را چون خود ساده و غیرشیّاد میانگاشت، اسیر اغوایشان هم میشد. راحت سرش کلاه میگذاشتند، جیبش را میزدند یا کارتش را خالی میکردند. وقتی بعد از تدفین تاکندی با این تصور که شیخاص چون حلال مشکلاتشان است، رو به سویش کردند، با پسری مواجه شدند که همان اول کار قصد تیغیدنشان را دارد و ۴۵۰ هزار تومان مطالبه میکند؛ اگر نگوییم قصد حالوحول یا سرکارگذاشتن و داستانپردازی دارد.
پس بعد پدر، فرصتی یافته برای نوعی تمتّع و بهرهکشی. کو خسارت؟ کو آنهمه که میگفتند با رفتن پدر، پشتت خالی میشود؟ من که تازه راههای نو یافتهام برای وقتگذرانی، ماجراجویی و تولید محتوای داستانی.
اینها همه درست؛ اگر چند واقعه نبود. اینها منطقی؛ اگر شیخاص با حقایق دیگری روبرو نمیشد که نظرش را کمی تغییر دهد و این حس را در او به وجود آورد که: مرگ چنین خواجه نه کاری است خُرد.
در زمرهٔ این اتفاقات یکی بیخانمانبودنم در قزوین بود در فاصلهٔ سوم تا هفتم پدر. برای مراسم سوم که با عیال و خانواده از قم به قزوین آمدیم، نمیخواستم با همسر برگردم قم و ترجیح دادم تا هفتم در قزوین بمانم؛ اما سر اختلافی که با شوهرخواهرم سید عباس قوامی و به تبع همشیرهٔ ساکن قزوین،
سر گُندهگوییام در مراسم نماز بر پیکر پدر پیدا کردم، جای خواب نداشتم. به ناچار یک شب مزاحم «سیّد حسن موینی» شدم و دو شب بیتوته کردم در زیرزمین قدیمی و محقّر یک تاکندیدوست عَزَب به نام رضا فلّاحامینی که آرشیو سیّار و شفاهی خاطرات تاکندی است. وقتی حکایت این از این خانه به آن خانهشدنم را به شیخ سیروس گفتم، گفت: «تحویل بگیر! این هنوز از نتایج غروب است؛ غروب حیات پدر. این آوارگیت اوّلین خسارت فقدان آقاجان! منتظر بعدیها باش.» گفتم: «بعدیها رویدادهای خوش و خرّمی است که با آمدنشان اینها فراموش خواهد شد.» گفت: ببینیم و تعریف کنیم.
یکی از این رویدادها جشنوارهٔ دوسالانهٔ خوشنویسی قزوین بود؛ حرفهٔ من و پدرم. از سال ۹۳ هر بار یک مجال ۷-۸ دقیقهای در اختتامیهٔ این مراسم برای نطق و هنرنمایی شیرینکارانه به من میدادند. هر نوبت هم به قول مجری مراسم: حسین علیجانی غیرقابل پیشبینی ظاهر میشدم. هر کار عشقم میکشید، در حضور وزیر و منتخبین خوشنویسی کشور انجام میدادم. یک بار قرائت قرآن و نطق را میکس کردم. یک بار با آواز شروع کردم و یکهو سویچ کردم به نطق. یک بار بسم اللّه را به صورت تلاوت گفتم و زدم زیر آواز. در اغلب این مراسم پدر حضور داشت و در صف اوّل نشسته بود. ششمین دوسالانه قرار بود پاییز ۹۹ برگزار شود که کرونا تعطیلش کرد و یک سال به تعویق افتاد. سال بعد برگزار شد و اختتامیهاش افتاد به چند روز بعد از فوت پدر. رایزنی کردم تا این بار هم روی سن قرار بگیرم و شیرینکاری کنم که وقت بهم ندادند.
در حالی که در سه اختتامیّهٔ قبل حضور داشتم، این پدری در میان نبود که از فضلش مرا حاصلی باشد. سردربرفکنان کبکوار فکر میکردم مرا بابت هنر و فضلم دعوت میکنند؛ اما نه! او بود که لابی میکرد و مرا در برنامه میگنجاند.
پدر که فوت کرد تاریخ مصرفت انگار تمام شد شیخاص! حالا هی خودت را بزن به بیخیالی و با سیلینزدن صورتت را غیرسرخ نشان بده! اویی که باید بفهمد، میفهمد که سرخ و ملتهبی! بله؛ به مقدار کافی آموزش دیدهای که وانمود کنی چیزی را از دست ندادهای و پدرت ماههاست مُرده است.
#شیخاص
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶
چند روز بعد از فوت رحلتگونهٔ پدرم افراد متعدّدی برای سرسلامتی یا أحیاناً تعارفات صدتایهغاز که یک قاچ هندوانه هم باهاش نمیشد خرید، تماس گرفتند که *#تاکندی* که رفت؛ تازهبهارا تو بمان! که هر چه باشد تکپسرِ آن عالم مُتخلّق تویی.
بعضیها هم که با من شوخی داشتند، گفتند:
الهی هر چه خاک اوست، گِل تو باشد که ای کاش آن شب خواب مانده بود یا مشقی میزد و تو را پس نمیانداخت.
بعضاً هم پیام گذاشتند که از ایشان مطالبهٔ مالی داریم که گفتم:
ناظر وصی من نیستم و شوهرخواهرم آشیخ سیروس سنبلآبادی است!
در مواردی هم گفتند:
به مرحوم پدرتان بدهی داریم که درجا فرمودم:
وصی منم و این هم شمارهحساب همراه با شبا! که هم روزها امکان واریز هست هم شبا!
در همین حیصوبیص خانمی ارتباط واتساپی برقرار کرد. ابتدا مُوقّر و مؤدّب و چادرچاقچور ظاهر شد. بیشتر که چتیدیم، باز کرد و از جزئیّات زندگیاش گفت و هی به شکل افراطی برای پدرم خدابیامرزی حواله میکرد و میگفت:
تک بود توی قزوین! حیف که رفت! مدیونشم. توضیح بیشتر که خواستم، گفت:
مخارج بچّهام را در روزهای سخت جدایی از همسرم او میداد و چنین و چنان. گفتم:
کیای؟ چیای؟ گفت:
پریسام. وجیههام و این هم تصاویرم. ببین ولی پاک کن! گفتم:
حرف آخر را همین وسط بزن. تا گفت: بگیر منو! دانستم ابوی صیغهاش نکرده و زنبابایم نیست که مُتعهکردنش منعی داشته باشد.
وُیس که فرستاد آتشش را تند یافتم. گفتم از فرصت بهره ببرم و نسخهٔ صائب تبریزی را بپیچم که: *معیار دوستان دغل روز حاجت است ٫ قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب!* این بود که گفتم:
«در خدمتم خانم جان؛ ولی فکرم مشغول قسط وام بانک مهر ایران است. جسارتاً ۴۵۰ هزار تومان!»
دروغ هم نگفته بودم. غیرواقعش فقط این بود که قرض بده؛ در حالی که قصد پسدادن نداشتم. گفت:
«شمارهکارت بده! شِبا بده!» گفتم:
«تو هم شَبا بده!» دلش غنج رفت و گفت:
«این ۴۵۰ مال اینکه اینقدر بانمکی!»
دیدم کسی که برای یک بازی با کلمات بیمزّه آنقدر بدهد، متن ادبی برایش بنویسم، چه خواهد کرد؟ قریب به یقین پول هندوانهام تأمین است. این بود که کار و زندگی را تعطیل کردم و نشستم به پای سرودن چند بیت تا حسابی حشریاش کنم:
یک دل سیر کن مرا شیخاص
سیر از ک...ر کن مرا شیخاص
چَک بزن موقع جماع به من
یا به زنجیر کن مرا شیخاص
با خشونت چنان گذار به من
یکشبه پیر کن مرا شیخاص
سفت جوری فشار ده درجا
آب انجیر کن مرا شیخاص
یا به جنگل بده تو ترتیبم
یا به نخجیر کن مرا شیخاص
دعوتم کن ببر به ترکیّه
توی ازمیر کن مرا #شیخاص!
wa.me/989127499479
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶
گرچه: به نظر میاد ولمعطّلم. شیخاص بیمصرف و به قول تاکندی بیوجود است. دوست خوشنویسم محمّد عابد به خودش جرأت میدهد و میگوید: هیچ آیا به این فکر میکنی که برای چی زندهای؟ نبودی، چه خللی ایجاد میشد؟ کجای خلقت میلنگید؟ کجا دچار اشکال میشد؟
ولی: این را کسی میگوید، که کتاب «هفتاد سال خاطره از آیةالله بَدلا» را ندیده باشد یا نداند که بازنویسیاش کار من است. از چند نفر (از جمله مصطفی مشهدی پریسبانج و نیز شیخ فروغی مهمان پارکینگم شاغل در مرکز تاریخ شفاهی) جداجدا شنیدهام که این کتاب، کتاب مهمّی است و مربوط به دورهٔ درخشان فعّالیّت مرکز اسناد انقلاب اسلامی. و مربوط به مرد بزرگی که شمار زیادی از جمله مرحوم شیخ عبدالکریم حائری؟؟ و بروجردی را درک کرده است. فروغی گفت این کتاب را چند بار خوانده است و خصوصاً همحجرهبودن بُدلا با مردی به نام حَکَمی...
جعفر بخشی بینیاز به شیخاص گفت: انگار «پریسا میرخوند چگینی» ولکنت نیست. نوشتی: «چون چاره نیست میروم و میگذارمش!»
گرچه یدالله از آن دستهمردهای غیرتی بود که از بدو ازدواج شعارش: خدا یکی، زن یکی بود و به زنش گفته بود فقط تو و دیگر هیچکس و تلقّیاش این بود که مردی که دنبال زن صیغهای است، از باب زیادهخواهی چنین میکند و وقتی خودش زن دارد، قباحت دارد نام زن دیگر را ببرد؛ ولی حساب این را نکرده بود که بعد از تولّد دخترشان سکینه، زنش مجبور است رَحم و تخمدانش را بردارد و در بیاورد. در این حال وضع زن جوری میشود که مهبل ترشّح لازم را ندارد و رطوبت تولید نمیکند و این اوّل مصیبت است؛ چون آنجا درگاه ورود اندام تناسلی مرد است؛ ولی حالت خشک و فیبری (اصطلاحاً فیبرای؟؟) و شبیه لبهای خشکیده به خود میگیرد. آنوقت یدالله که وقاع میکرد، زن دردش میآمد؛ ولی به مردش نمیگفت. نه که برای حلّ این قصّه نرمکنندهای، چیزی نباشد که کارگشایی کند؛ محصولاتی در داروخانه هست که روزی یک بار برای چربکردن واژن بکار میرود. بعضیهایش حالت کپسولی داشت و یدالله در زن استعمال میکرد؛ ولی خب کار طبیعی را نمیکرد. یدالله ناچار شد تغییر موضع دهد و به رغممیل باطنی خدایش یکی ولی زنش بیشتر باشد.
ادامه دارد. بازنویسی با تغییر اسامی از نوت زرنگار. سرچ کن: ۹۹/۱۰/۲۲ را
دفعات ویرایش: ۱۴۰۰/۸/۹، ۱۴۰۰/۱۲(قبلش یه پیشنهاد علیاکبر صفری هیدن و امروز با تعدیل، تیک عدم نمایش در وبلاگ را برداشتم)، ۰۳/۰۸ حدود ۷ ماه هیدن بود. دوباره آشکارش کردم.
حکمتِ اینهمه بدبختی و ناکامی چیست؟
لَبَغوا لَوٌ بَسطَ اللهُ علی النّاسِ الرّزق!
هر کسی کو یَتّقِ الله، مَخرجاً یعجلْ لهُ
در پیاش یرزُقْهُ از جایی که او لایَحتَسِب
مَن=کسی که، یَتّقِ اللَّه، مَخرجاً یجعلْ لهُ
و سپس: مِنْ حیثُ (ما) لایَحتَسِبْ یرْزُقْهُ او!
تبدیل «آنکه دایم هوس سوختن ما میکرد» به: آنکه اندر هوسِ کردنِ ما هی میسوخت!
اگر شما آدمی باشید که در تولید هنر، همهٔ کارهایی که باید بکنید را کردهاید و فقط مانده است نشر و پخش آن. بارها گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم که اگر قصد دارید کار هنری کنید باید اوّل استعدادسنجی کنید؛ بعد بروید دنبال بقیّهٔ کارها مثل آموزشدیدن، تمرينکردن، ممارستورزیدن، مشقکردن، حک و اصلاح، شجاعت در عرضه، نقدپذیری و مانند آن. خب فرض کنید همهٔ این کارها را کردهاید تا نهایتاً کار قابل قبولی تولید کنید. کار قابل قبول را هم که نمیخواهید بگذارید درِ کوزه و آبش را بخورید. حالا نوبت نشر و پخش است. منتها یک نکته در آداب نشر و پخش هست که در بارهاش کمتر گفتهاند و آن این است که هر کاری را منتشر نکنید! نگذارید هر اثری از شما توی دست و بال مردم باشد؛ بلکه کاری کنید که تولیدات بینقص و ترجیحاً درجهٔ یکتان کتاب بشود؛ نوار بشود؛ فیلم بشود. چون نهایتاً قرار است با همین کارها قضاوت شوید. با نشر کارهای ضعیفترتان آتو دست این و آن ندهید. تدبیری بیندیشید که تاریخ شما را با بهترین آثارتان داوری کنند. بقیّه را چه کنیم؟ بقيّه را امحا کنید برود پی کارش!
خب باید دید اوّلاً این کار اساساً شدنی است؟ تا بعداً توصیه به تقویت این روحیّه کنیم که از خیر درجهٔ دوها بگذرید. اگر من نقّاش یا خطّاط هستم، با این فرض که بشود کنترل کرد که کدام اثرم به بیرون درز کند یا نکند، برای این کار باید آرمانگرا و سختپسند بود؛ دنبال ارتقا بود؛ دنبال تاختن به سمت قلّه بود و هیچ جا نایستاد. هر چیزی که به خاطرش مجبورید بایستید را ترک کنید. شاید مجبور باشید حتّی از خیر آرشیوکردن بگذرید؛ چون بابتش مجبورید بایستید.
اگر هنرآفرین در حین رشدکردن، فقط به فکر رشدکردن باشد، هر کار اضافی و وقتگیر را ترک میکند. اگر بخواهد برای خودش بایگانی درست کند و احیاناً دل به کارهای قبلیش بسپرد، بخشی از انرژیش مصروف این کار میشود و همین سرعتش را کم میکند. باید بتازد به سمت آرمانهایش؛ به سمت خلق شاهکار. هر چه زیر شاهکار است، باید دور افکنده شود. وقتی دل بسپرد به ثبت خاطراتش، از خاطرات بهتر باز میماند. نکتهای که مغفول مانده این است که بعد از احراز استعداد هنری و رفتن دنبال آموزش، تمرين، ممارست، مشق و در کنار نقدپذیری، حک و اصلاح، شجاعت در عرضه و مانند آن کاری کنید که كارها و تولیداتِ بینقص و ترجیحاً درجهٔ یکتان توی دست و بال مردم باشد و کارهای ضعیفتر زدوده شود. من سراغ دارم هنرمندانی که اینجوری هستند. استاد خطّی میشناسم که شاید بشناسید: سیّد محمّد حسینی #موحّد. یک بار به ایشان گفتم: چرا رسمالخطّی از شما چاپ نشده؟ استاد #امیرخانی دو تا رسمالخط بیرون داده. از شما یکی هم درنیامده. ز چه؟ گفت: وقتش را ندارم شیخ! من مدام در حال تمرین هستم و هی در حال ارتقا هستم و ثبات ندارم. همین دیشب تا صبح فقط «واو» مشق میکردم! این یعنی باید امشب و هر شب بروم! نایستم! بخواهم سرمشق خط تألیف کنم، باید به ثبات رسیده باشم بخواهم همان را کتاب کنم!
هنرمندان دیگری هم سراغ دارم که مدلهای دیگری در این حوزه سختْگیرند. بعضیهاشان دوست ندارند هیچ کار غیرنابی از آنها ضبطِ تصویری و صوتی شود.
در اوایل دههٔ ۸۰ خیلی دوست داشتم با نوازندگی دوست هنرمندم محمّد یوسفی که از نینوازان درجهٔ یک #قم است، آواز بخوانم که چند تجربه هم در این خصوص داشتم؛ ولی محمّد شرطِ استمرار همکاریمان را عدم ضبط صدای سازش توسّط من عنوان کرد. میگفتم:
«چرا؟» میگفت:
«اگر هدفت بازشنوایی برای نقد و بررسی است، عیبی ندارد؛ ضبط کن؛ ولی قول بده در همان مجلس بعد از اینکه ارزیابیمان را کردیم، پاکش کنی؛ نه که ببری بایگانی کنی.» از بس محمّد نی خوبی میزد و میزند، پذیرفتم؛ امّا خودم هم میدانستم دلم نمیآید به قرار عمل کنم. هنرمندان از این قرارها زیاد میدهند و میزنند زیرش! #بهرام_بیضایی به خانم اوّلش قبل از اینکه مژده شمسایی را بگیرد، قول داده بود:
دور کار هنر را قلم بگیرد. خانم رامینفر میترسیده که بیضایی غرق کار شود و از زندگی بماند. میگفت: چون دوستش داشتم قول دادم؛ ولی درگیر ساخت #رگبار که شدم، مجبور شدم بزنم زیر قولم! من هم به یوسفی قول دادم که یا ضبط نکنم یا فیالمجلس پاک کنم. یک بار که دید اجرای سیوشده را پاک نکردم، آمرانه گفت:
«سریع نوار را بده به من!» گفتم:
«باشد بابا!»
همان لحظه بدون اینکه بفهمد، نوار كاستِ ديگرى را به جاى نوارِ اصلى بهش دادم؛ همان کار را کردم که عکّاسی در فیلم «سایهٔ یک شک» #هیچکاک انجام میدهد. بدون توافق عکس گرفته و شخصیّت فیلم ازش میخواهد فیلم دوربین عکّاسی را تحویل دهد و او با نسخهٔ دیگر عوضبَدل میکند!
به خیال خودم زرنگی کردم؛ ولی وقتی محمّد فهمید، دیگر بعد از آن با من کار نکرد. بعدش هم رفت اینجا و آنجا صفحه گذاشت و به خیلیها گفت. بعداً محمود لبّافان و ابوالفضل خزاعی بهم گفتند:
«شیخ! چه بامبولی سرِ محمّد یوسفی درآوردی؟» گفتم:
«وا! شما هم خبر دارید؟»
من به خاطر این روحیّهام ضرر کردم و دیدم دل به خاطرهسپردن، دستاندازی سر راه هنر است. سختگیریِ محمّد یوسفی واجد یک نگاه آرمانگرایانه بود. همین الآن او نسبت به آن سالها ترقّی شایانی کرده و کنسرتهای خارجی با مشاهیر دارد. اجراهای کنونیاش به مراتب از اتودهای آن سنوات قویتر است. او خوش نداشت ثبت و ضبط کارهای چرکنویس و پالایشنشده که بیم نشرش از آدم بیچاک و بندی چون من میرفت، آیندهٔ هنریاش را به مخاطره بیندازد.
البته آنورش را هم بگویم. بعضی آدمهای مُوفّق، تعمّداً نه تنها کارهای درجهٔ ۲ و ۳ که حتّی سوتیهایشان را منتشر میکنند و ابایی از این کار ندارند. شیخ #محسن_قرائتى میگفت:
یک بار به خطیب توانا مرحوم #فلسفى این طرح را دادم که بیایید خاطراتِ مربوط به دستهگلدادنهايمان را که اوایل کارمان در حین سخنرانی برای مردم پیش میآمد، جمعآوری و به یک چاپ كنيم! فلسفی گفته بود:
«که چه؟» گفته بود:
«یک كتاب آموزشى است و به درد طُلّاب جوانی میخورَد که میخواهند سخنران شوند؛ امّا ترس از خطاکردن، شجاعتِ عرض اندام را از آنها گرفته. خوب است به آنها دل و جرأت بدهیم تا بر ترسشان فائق آیند.»
حرف بدی نیست. در ابتدای همین یادداشت در ذیل عوامل مُوفّقيّت در هنر و كار هنرى به «شجاعت در عَرضه» اشاره کردم. شهامتِ نشر در کنار دیگر پارامترها باید در تو باشد. تو برای اینکه در کار هنر نیز در نطق و سخنرانی و اصولاً هر مهارت دیگر چیزی بشوی، چیزهای متعدّدی لازم دارد: آموزش، تمرين، ممارست، نقدپذیری، حک و اصلاح و... یکی از آنها عُرضهٔ عَرضهکردن است. بعضیها از ترسِ سوتیدادن پیشقدم نمیشوند و در همان کُنج و پسلهها میخزند و میمانند. این هم خوب نیست. ایدهٔ آقای قرائتی میتواند به آنها دل و جرأت بدهد که وارد گود شوند. وقتی بفهمند ناطق زبردستی مثل آقای فلسفی از لای بُته(بوته) به عمل نیامده و یک شبه نشده است: خطیب توانا؛ بلکه کلّی در بالای منبر سوتی داده، شجاعتشان بیشتر میشود و ترسشان فرو میریزد. شجاعت مطلوب است؛ البته تهوُّر خیر.
سکانسِ «تشریح کیفیّتِ استبراء در مقرّ داود، شجاعت است یا تهوُّر؟» پاورقی۱![]()
قرائتی به هدفِ دمیدنِ شجاعت آن پیشنهاد را میدهد که البتّه مرحوم فلسفی موافقت نمىكند. منطقش بیشباهت به رفتار دوست نینوازم محمّد یوسفی نیست. میگوید:
«ما نباید خودمان را دستیدستی خراب کنیم و سوژه به دست مردم بدهیم. ما باید کارهای درجهٔ یکمان را منتشر کنیم.» اجازهدادن به اینکه سوتىهايمان دست این و آن بیفتد، اسمش صداقت نیست - جسارت نشود! - حماقت است. مرز این دو گاه خلط میشود؛ همچنانکه مرزِ بین چیزهای زیادی به هم میآمیزد. اینجا(۲) گفتهام که ایثار خوب است؛ اما مُفتکیکارکردن بد است! بعداً بخوانید ببینید چه نوشتهام. گاهى من خودم این مرزهای مجاور و به همنزدیک را قاطی کردهام و خیلی خسارت دیدهام. هنوز گاهی به خطا فكر مىكنم علامتِ بىشيلهپيلهبودن و خاکیبودن هنرمند این است كه آثار هنریِ روتوشنشده یا چرک و کثیفش را منتشر كند. در همین راستا این انتشار(۳) از من سر زده. آیا حماقت نیست این؟
اگر هدف، آموزشدادن باشد، امر علیٰحدهای است. یکی از نویسندگان(؟) کار متفاوتی کرده. به جای اینکه رُمانش را پاکیزه و با ویرایش نهایی منتشر کند، جوری چاپ کرده که هر جا که ویراستار ویرایش کرده، کلمهٔ قبل و بعد از ويرايش هم معلوم است! در فیسبوک، سابقهٔ ویرایش یک پست قابل رؤیت است. میتوانی سیر و گذار ویرایش یک پست را در صورت تمایل ببینی. حالا در یکی از کتابها علاوه بر کلمهٔ نهایی، کلمهای که ویراستار خط زده است هم چاپ شده! عجیب نیست؟هدف نویسنده از این کار نوعی آموزش با ایجاد فضای مقایسه بوده است. اما آیا همه جا میشود این کار را کرد؟ بله در حوزهٔ سینما هم از این مدل کارها رایج است. پشت صحنهٔ فيلمها را میدهند بیرون و در دسترس عموم قرار میگیرد. همه میفهمند که فلان کارگردان بزرگ، يك صحنه را چند بار گرفته و تکرار کرده است تا به برداشت نهایی برسد.
خبط و خطاهای هنرپیشگان را تو میتوانی قشنگ ببینی. این انتشار مشکلی هم نساخته و لطمهای به هیچ بازیگر و فیلمساز طراز اوّلی نزده؛ اما انگار همه جا جواب نمیدهد. گاهی اینکه بخواهی اوتیها و نسخههای خطخوردهات را هم شِیر کنی؛ خصوصاً قبل از اینکه جایگاهت در عالم هنر تثبیت شده باشد، به آیندهٔ هنریت لطمه میزند. اسمش اگر هم صداقت باشد، بیچارهات میکند. از نگاه دوست خوشنویسم حسين ميرزايى در عالم خوشنویسی این کار جواب نمیدهد. به من میگفت:
«تا حالا شکستهنستعلیقِ ضعیف از #درويش_عبدالمجید_طالقانی دیدهای؟» وقتی فکر کردم، دیدم ندیدهام. مُسلّماً این خطّاط نامور در دورهٔ خطّاطیاش خطّ نامطلوب هم نوشته. با کسی حرفش شده یا برنامههایش در زیر پُل جواب نداده و دَمغ است. بعد رفته خط نوشته و خط نامقبولی شده. نمیشود که در پروسهٔ استادشدنش آزمون و خطا نداشته باشد. مگر آدمیزاد میتواند بدون تجربه به نتیجهٔ عالی و متعالی برسد؟ اینجا(۴) گفتهام که خداست که بینیاز از آزمون و خطا یکضرب بهترین کار را میکند و بشر باید خوابش را ببیند که بتواند عین خدا باشد.
منتها حرف اینجاست که #عبدالمجید لزومی ندیده سیر تحوّل و تطوّرش را رسانهای کند؛ به قول میرزایی: «این بشر مواظب بوده خطوط بدش بيرون درز نکند.» گفتم:
«خب تاریخ هم صداقت مرا با صداقت جواب میدهد. من سوانکرده همهٔ سطرها و چلیپاها و سیاهمشقها و کتابتهايم را اعم از بد و خوب و عالی و ممتاز در نت میگذارم و تاريخ را به حَکَمیّت فرامیخوانم. مُسلّماً تاریخ، بدها را ندیده میگیرد و درجهٔ یکها را مبنای داوری قرار میدهد.» گفت:
«نه! از کجا معلوم؟»
نهی تأمّلانگیزی بود. چه بسا وقتی خودم به دست خودم سره و ناسره را از خود به یادگار میگذارم، ناسرهها هم بهعنوان نمايندهٔ اندیشهٔ من محاسبه شوند. انتشار پشت صحنهٔ فیلم با این یکی نیست! آنجا برداشتهاى مُكرّرِ #مهران_مديرى مثلاً در طنز قهوهٔ تلخ را مردم فقط میبینند و میخندند و طنز مضاعفی شکل میگیرد؛ امّا تو اگر مثل #شهريار باشی و «تا کی در انتظار گذاری به زاریَم» را کنار نظمی در باب نهضت سوادآموزی بدهی به دَمِ تاریخ ادبیّات، اینطور نیست که #امیر_عاملیها بیایند به تو بگويند:
«آنت را بر سر مینهیم و اینت را ندیده میگیریم.» یا:
«مرحبا استاد! چقدر در فاصلهٔ سرودن برخی آثارتان رشد كردهاید!» خیر؛ چماق میکنند میزنند سرت. اما اگر مثل #هوشنگ_ابتهاج، عُرضهٔ عَرضه را با جرأتِ إمحای هرچه غیرشاهکار است، آمیختی و «آینه در آینه»وار، آثارات را سلّاخانه به دست #شفیعی_کدکنی سپردی که او برایت بِهْگزین کند، بعد چاپ کردی، قصّه متفاوت میشود!
نیا - یا شیخ! - مثل شهریور ۸۸ دو سالن بزرگ را در حوزهٔ هنری #قزوین به نمایشگاه خوشنویسیات اختصاص بده و انبوه تابلوهای خوشنویست را روی دیوار بگذار به این خیال که ملّت میگویند: مرحبا به این فَوَرانِ حس! در حالی که #جواد_حضرتی راحت برگشت راحت بهت گفت:
«کاش گزیدهتر عرضه کرده بودی؛ آقا رضا!» یعنی پرکاریت میشود بلای جانت. بدتر اینکه کار درجهٔ یکت گم میشود بین انبوهنویسیها. استاد بنیرضی میگفت: اگر دیدید چنین هنرمندی سرتان این مدلی کار ریخت، معدّل بگیرید! هوم؟ منطق سید رضا #بنیرضى در داورى جشنوارههای خوشنویسی این است که اگر يك خوشنويس که مجاز بوده مثلاً دو اثر شرکت دهد، فقط يك قطعه خطّ ناب شرکت داد، همان را مبنای قضاوت قرار میدهم. امّا اگر يك خطّ نمرهٔ ۱۸ را با یک تابلوی نمرهٔ ۱۳ خود شرکت داد (به خیال اینکه هیئت داوران را با تعدّد اثر به توپ میبندد!) دیگر باید میانگین ۱۳ و ۱۸ را به عنوانِ بارُم او درنظر گرفت و بهش نمرهٔ ۱۵/۵ داد!
از قضا یک بار در یک مسابقهٔ خوشنویسی همین بلا سر من آمد.
چند سال قبلش در همین مسابقه، طعم شیرینِ اوّلشدن را چشیده بودم که هم جایزهٔ نقدی بهم دادند و هم مرا به مکّه فرستادند. در همان سفر بود که با #عثمان_طه دیدار کردم که گزارشش را اینجا(۷) آوردهام. بدم نمیآمد آن مُوفّقیّت بار دیگر تکرار شود؛ خصوصاً که یکی از داوران جشنواره #علی_رضائیان بود و او هم همیشه مرا به عنوان یک خوشنویس نوگرا در جلسات خصوصی تمجید میکرد. هی میگفتند: استاد #محمد_شهبازی و #جوادزاده مفرداتشان پاکیزهتر و بهقاعدهتر است. میگفت: آنها تابع و مقلّدند. شیخ مُبدع است!
با این ذهنیّت با توپ پُر خودم را برای جشنواره آماده کردم. خوشبختانه برای شرکت در مسابقه تعداد اثر محدودیّت نداشت و هر شرکتکننده میتواست به هر تعداد دوست داشت، اثر شرکت دهد. من هفت هشت تا اثر خوشنویسیام را که عمدتاً تذهیبهای گرانقیمتی هم داشت، ارسال کردم. #جشنوارهٔ_هنرهای_آسمانی بود و در سطح طُلّاب کشور و در رشتههای مختلف. داور بخش خوشنویسی هم #حجّت_کشفی و علی #رضائیان خودمان. رضائیان به کشفی گفته بود: این شیخ معلوم است خواسته ما را به رگبار ببندد که هر جور شده اوّلش کنیم! نه این بار این خبرها نیست.»
یعنی حضور خطّ درجهٔ ۲ تو، مانع دیدهشدن اثر درجهٔ ۱ توست و به قول بنیرضی نشان میده اين خوشنویس، درست است که اثری با نمرهٔ ۱۸ خلق کرده، اما هنوز کار نمرهٔ ۱۳ خودش را هم قبول دارد؛ و این یعنی از نظر ذهنی هنوز به کمال نرسیده؛ پس حقّش همان ۱۵/۵ است. در آن جشنواره حتّی مرا نفر سوم هم اعلام نکردند!
خیلی مهم است که تو در عین اینکه باید حواست باشد که هنرمند کمکاری نباشی که بگویند مثلاً #بهرام_بیضایی باید هفت هشت سال صبر کنیم تا فیلم جدیدش را ببینیم، در عین حال جوری تولید و عرضه نکنی که حالت فَلّهای به خودش بگیرد. این هم ضدّارزش است. بین ما جا افتاده است که کار نیکوکردن از پرکردن است و ممکن است دچار غلطفهمی شویم و فکر کنیم «پُرکردن» یعنی انبوهسازی. خیر. اینجا(۵) جداگانه گفتهام که این بیت را باید جور دیگر معنا کرد. یک بار به احمد #پیلهچی در دههٔ ۷۰ انتقاد کردم که چرا اینقدر کمکارید؟ بعضی خوشنویسان قزوین را هر جا میرویم اثرشان بر دیوار است. گفت: من هر مدل زیادکارتولیدکردن را نمیپسندم. و خاطرهٔ رفتنش به #بازار_منوچهری تهران را گفت که رفته بوده خط قدیمی بخرد و دیده که مغازهدار یک دستهٔ انبوه از کارهای #امیر_عاملی را با نخ بسته و گذاشته بود گوشهٔ مغازه و رویش نشسته بود! نه که بخواهد بیاحترامی کند! وقتی جنس زیاد باشد، برنجفروش به جای نشستن روی صندلی دیدی که روی یکی از گونیها مینشیند و آن را به عنوان نشیمنگاه اختیار میکند.
خیلی آدم باید حواسش باشد. کمی خطا باعث میشود زحمات هنرمند هدر شود. حضور آثار ضعیف هنرمند در جامعه آفت است. حتی بعضىها شنيدم كارهاى دورههای قبلشان را که دیگر قبول ندارند؛ ولی پخش شده است، حاضرند به قيمت بالا بخرند و جمع کنند. دست کمش این است که مایل نیست آلبوم قدیم آثارشان را ورق بزنند. #شجريان از این دسته است. سال ۹۱ است و با اتوبوس دارند مىروند سمت نيويورك براى كنسرت. مژگان كنارش نشسته و مجيد درخشانى و بقيّهٔ اعضای گروه هم حضور دارند. به دنبال سؤالی که از او میپرسند، مىگويد:
من نوارهاى قبلیم را گوش نمیدم. اجراهای قبل از انقلابش را به باد انتقاد میگیرد و میگوید: در آنها زور بيخود زدهام و تحريرهایى که زدهام الكى و نابجاست! فقط تك و توك خوب شده. كارهاى بعد از ۵۹ و ۶۰ خود را قبول دارد كه به تعبیر خودش، خودش را يافته است. البتّه عنوان نمیکند که كاش کارهای اوّلیهاش با #برنامهٔ_گلها توليد نشده بود و كاش جمع مىشد؛ ولى ابداً بدانها مباهات هم نمىكند و از بازشنوائیشان ذوقزده نمیشود و میگوید: اگر تصادفاً دوستان در ماشین پخش کنند، به گوشم میخورد. البته آثار دهههای قبلی شجریان از مصادیق بحث ما که آفتِ نشر کارهای ضعیف است، نیست و به نظرم شنیدن بسیار از کارهای قدیمی او اگر برای خود خواننده شنیدنی نیست، استماعش برای ماها حلاوت خودش را دارد؛ ولی اصل مطلب همین است که اگر حضور آثاری که پختگی کمتر دارد، حالت وزر و وبال و مایهٔ شرمندگی تولیدکننده را دارد، باید تدبیری اتّخاذ شود که ترجیحاً به بیرون درز نکند. بعضی از درزکردنها واقعاً بدشانسی است. نمونهاش برای یکی از استعدادهای خوب آواز رخ داد که شاگرد مستعد موسیقی بود و هست و صدايش بسيار درست و درمان. این خوانندهٔ خوب تبریزی در اوايل حضورش در کلاس شجريان که تست آواز مىدهد، در حضور بقيّه شعر «مده اى حكيم پندم / كه به كار درنبندم» را اجرا مىكند. در وسط مصراع اوجِ بدی مىگيرد که همه از جمله شجريان مىخندند. اين فيلم از آن سال در نت دست به دست مىشود و هر از گاه در یکی از صفحات اینستاگرام بازنشر میشود و کاربران هم زيرش كامنت مىگذارند و حرف مفت مىزنند. حتم دارم آنقدر كه اين كليپِ #اميد_مظهرى ديده شده است، كارهاى خوبش را نديدهاند. همین عزیز در سفری که در سال ۸۹ به تبریز داشتم، سهتارى با آواز من نواخت که خیلیها نشنيدهاند. شما سعی کنید بعداً در این لینک(۶) بشنوید. تعجّب ندارد اگر ایشان حاضر باشد هزينه كند تا اين فیلم دیگر در اينترنت نباشد. اين نشان مىدهد كه گاه یک بدشانسی میتواند مشکل درست کند؛ در حالی که این خبط در کنار افتخارات عدیدهای که هنرمند آفریده است، عددی نیست و نباید در حساب بیاید؛ ولی میآید؛ با آنکه هنرآفرین تدابیر دیگر را برای موفّقیّت طی کرده است: آموزش دیده؛ تمرين کرده؛ ممارست ورزیده؛ شجاعت در عرضه را داشته؛ نقدپذیر بوده و در پی حک و اصلاح هم بوده است. اما پارامتر دیگری هم هست که مغفول مانده انگار. در بارهاش نگفتهاند یا کمتر گفتهاند. اینکه سعى كنيد تا آنجا كه مقدور است كارها و تولیدات بینقص و ترجیحاً درجهٔ یک شما در دست مردم و براى قضاوت تاريخ بماند. بقيّه را با دل و جرأت، امحا کنید برود پی کارش!
شیخاص
۹۹/۷/۲۱
پاورقی:
۱. محلّ تپاندنِ سکانسِ «تشریح کیفیّتِ استبراء در مقرّ داود توسّط شیخاصِ نوجوان، شجاعت است یا تهوُّر؟»
۲. لینک: مطلبت در کانال تلگرامیت در نقد مفتکیکارکردن
۳. لینک: ترکیب خوشنویسی منتشرشدهات در گروه پرشینکالیگرافی که کلمات را با چسب و قیچی بریدی کنار هم گذاشتی. نیز لینک برگهایی از نسخهٔ اصلی رسمالخط نمازت که به ابنالسّلام نشان دادی و معتقد بود کتابسازی است.
۴. لینک: مطلبت در خصوص نیاز انسان به مشق و آزمون و عدم نیاز خدا به تجربه: أنشأ الخلق انشاءاً... بلاتجربة إستفادها.
۵. لینک: مطلبت در ذیل «عاملةْ ناصبه»
۶. لینک آوازت با سهتار امید مظهری
۷. لینک گزارش دیدارت با عثمان طه
ما انسانيم. هم حرف میزنیم و هم باید عمل کنیم. در شئون مختلف مادّى و معنوى مسئولیّت داریم و مناسبات رفتارى با خلق و خالق. هم باید درست حرف بزنیم هم صحيح و كامل عمل کنیم. امّا نه که بشریم و جایزالخطا با همهٔ توانائیمان ناتوانیم و در مواقعی به دَرِ بسته میخوریم. واقعاً عملكردن در حرف آسان است! يك كار را درست و درمان انجامدادن خيلى سخت است. بعضى كارها به نسبت آسانتر است؛ مثل شستنِ ماشين؛ ولى بعضى كارها بسی سختتر است؛ مثل خريدِ همان ماشين. بعضی چیزها که انجامش جدّاً بيچارهکننده است؛ مثل اینکه «گوسالهٔ عمل» و «گوساله در عمل!» گاو شود؛ خب دل صاحبش آب شود! پشمش مىريزد.
گاه حتّی با آنکه صادقانه حرف میزنیم و عمل هم میکنیم و قصد کمکاری و دزدیدن از کار را هم نداریم؛ ولی عواملی غیرقابل پیشبینی کار را خراب میکند و تدابیرمان را باطل میکند یا نصفهنيمه. گاه توقّعاتی از ما دارند و بجا هم هست؛ در بین دوستان، در بین فامیل، حتّی در ارتباط با پدر و مادر و به هر دلیل نمیتوانیم برآورده کنیم. قصور میکنیم. تقصیر میکنیم. خاطی در هر حال مستحقّ توبیخ است؛ اما نه که خطای انسانی گاه ریشه در عوامل بیرونی دارد، انگار فردِ مُقصّر، کامل مُقصّر نیست. و این قاعده برای همه است؛ حتّی قدرتمندان. زورمندانِ دارای دک و پوز هم بسا در برخی كارهايشان يا هیچ به هدف نرسند؛ يا به نتایج کمثمر نایل شوند. اینجور هم نبوده که بیمبالاتی مُتعمّدانه کرده باشند. نه. سعی کردهاند قصور و تقصیر نداشته باشند؛ امّا محاسباتشان جواب نداده. نباید دارشان زد که.
خب در این حال چه باید کرد؟ کارهای مختلفی میتوان کرد. این مقال در پی آن است که بگوید:
ابزاری وجود دارد که میتواند در این حال دست فرد را بگیرد. این اهرم، جناب آقای حرف است! همین کلمات که مادرم #بتول_تقویزاده میگفت که جزو باد هواست(۱)، از گرد راه میرسند و کمکش میکنند که کاستیهای اعمالش را جبران کند. عجیبتر اینکه قرار بود «دوصدگفته چون نيمكردار» نباشد». حضرت سعدی سختگیرانه گفته بود: فقط عمل! حرف بیحرف!
امّا همین حرفی که به قول خارجیها:
the words are nothing but wind
در کمال ناباوری وارد ميدان میشود و يكى از كاركردهایش را بروز میدهد. زبان و کلمه و ظرفیّتهای کلامی آن عجیب چیزی است. در سکانسِ «زرنگ باشید و با زبانتان نگفتنیها را گفتنی کنید!»(۳) در بارهاش گفتهام که چطور میتوانی مُصلحالدّین باشی و در عین حال مثبت ۱۸ترین حرفها را مصون از پیگرد بزنی؛ تازه کاپ هم بگیری! نه در سوئد که در قم زندگی کنی؛ اما از گرایشهای تابوشده بگویی و انتظار داشته باشی نهتنها شهریهٔ حوزهٔ علمیّهات را قطع نکنند که طیّبالله أنفاسَکُم هم بشنوی. مُرید امام #خمینی بل جانشین او باشی و با آنکه انتقاد از ایشان خطّ قرمز است، طوری از نقطهضعف او بگویی که آب از آب تکان نخورَد. قرآن باشی و بدون اینکه کلامت در جامعه تشنّج درست کند، آخوند غیرمُولّد را که فقط کپیپیست بلد است و از خودش حرف بدیع ندارد؛ امّا مضر به حال جامعه هم نیست، در حدّ یک گمراهگر شأنش را بیاوری پایین و سکّهٔ یک پولش کنی؛ چرا؟ به این هدف که تشویق کنی حوزهٔ علمیّهٔ ما برود دنبال تولید محتوا و فکر؛ نه تکرار مُکرّرات. امّا جوری حرفت را بزنی که هم زده باشی؛ هم به او برنخورَد. نیایی آشکار بگویی: «درصد بالایی از حوزویان ما امروز دلّال علمند.» اینجوری بگویی گلهمند میشوند. جوری در قرآن و نه در کتاب سلمانرشدی که آخوند نفهمد از کجا خورده؛ آتو دست ضدّانقلاب هم نداده باشی.
قرآن باشی و بخواهی به نوابغی که میخواهند با تخلّف، خلّاقیّت کنند، مُجوّز دهی؛ اما جوری که کسی نفهمد.
خب اینها هنر است و منوط به آشنایی با ظرفیّتهای کلامی. آنجا گفتهام که سعدی و مقام معظّم رهبری و قرآن چه کردهاند که از عهده برآمدهاند.
حالا يكى از كاركردهای زبان این است که میتواند به كمكِ دست و بازوی یک ناتوان که یه جورایی در حوزهٔ عمل کم آورده و مُحاسباتش جواب نداده، بشتابد و سرپایش کند. این ترفند در مناسبات بین خلق و خالق قابل اجراست. خدا از توست چیزهایی خواسته است؛ سفت و سخت. اجرای فروع دین؛ بیکم و کاست و با شرایطی که ذکر شده است. از آنور تو توقّعاتی از خدا داری و او گفته: اگر بهشت میخواهی باید چنین و چنان کنی. حالا تو نه اعمالت را درست و درمان انجام دادهای نه ثمن بخش را آنگونه که خواسته تحصیل کردهای. اینجا کافیست با حالِ انکسار بروی درگاه خدا و دل او را به دست آوری؛ در شب قدر و مواقع استجابت دعا و هر جا که بهت آدرسش را دادهاند که تخفیف میدهند؛ مثل شهرداری که دههٔ فجر مالیات نوسازی و عوارض را تخفیف میدهد. زرنگ باشی، خیلی چیزها گیرت میاد. میری و جوری توجیه میآوری بلکه خدا همين كار ناقص تو را عوض كامل بپذيرد! به خدا میگویی:
ما یک نماز شکسته و ناقصی خواندیم. اگر ركوع و سجود و اجزایش درست و درمان نیست، عفو تو که واسع است! اين زبانریختن که عربها بهش إدلال میگویند، خدا را نرم مىكند. در دعای افتتاح دارد که تو چراغ سبز به من نشان دادی و الآن دارم با روش إدلالی با تو عشقبازی میکنم؛ وگرنه من کجا درگاه تو کجا. تو گفتی: هر آنچه هستی باز آ! لذا من جرأت کردهام که:
مُدلّاً علیک فیما قصدتُ فیه إلیک.
گاهی بنده آنقدر جرأتش زیاد میشود که میگویی: درخور عفو تو نکردیم گناهی! عین بعضی درشتگوئیهای تلخکگونه در نزد شاه که موجب خندهٔ شاه هم میشد و گاه طرف مقصّر هم بود؛ ولی جملهای گفته بود که شاه را به خنده انداخته بود و میگفت: ای پدرسوخته! برو بخشیدمت! فقط زود از مقابل چشمانم دور شو! حالا طرف به خدا میگوید:
«من آمدهام بگم: نکند گناهی که کردهام ناقابل بوده! چون تو عفوت آنقدر گُنده است که این گناهان کبیرهٔ من هم در مقابلش صغیره است! (برعکس برخی توصیهها که میگوید: صغیرهها را هم کبیره فرض کن تا مجبور شوی توبه و إنابه کنی). حالا این فرد جسور امّا خوشمزّه میگوید:
«یک وقت ناراحت نشید ما فقط همین گناهان را کردیم و بس! درخوردِ عفو تو نکردیم گناهی!» یحتمل خدا قهقهای بزند:
برو ناکس! تو دیگه کی هستی؟
این ترفند حسابی میتواند فرد را از اینکه سروکارش با جلّاد بیفتد، نجات میدهد. حالا همين شگرد در مناسبات بین خلق با خلق هم قابل اجراست:
طرف دستهگل به آب داده است؛ فرض کن حتی صاحبمنصب هم هست. قبلاً اُلدُرم پُلدُرم میکرده و با تحکّم میگفته: دست از پا خطا کنید، چوبهٔ دار برپا میکنم. حالا زبانش کُند است؛ چون نه که بگوییم گند زده؛ محاسباتش درست جواب نداده. وعدهٔ درِ باغ سبز داده بوده و نشده است؛ خب نشده است؛ چون انسان جایزالخطاست. نباید کُشتش که. اینجا باید با بهره از ظرفیّتهای کلامی عذرتراشی کند. در سطوح مختلف این وضعیّت را داریم. هر روز این بساط هست. یک راه برونشُد از مخمصه همین است که قدری لَيّنُالأريكه و سربهزير شود.
اینجوری چه بسا احساسات را هم تحریک میکند و چشم در چشم نیست که تیغ اعتراضها در چشمش فرو رود. بسا که حتّی برایش بگریند و بگویند: إرْفَع رأسَک. سرت را بالا بگیر مرد! بسا که نازش را بخرند. ابزارش دیگر نه دست و بازوی اوست که این بار خسته و فرسوده است؛ بل زبان اوست. او اینک متوسّل به ابزارى است به نام لفظ! أللّفظ و ما أدْریٰکَ ما اللّفظ؟ این همان اکسیری است که در جاى خود مىتواند حرام را حلال كند. يك
«أنْكَحْتُ» و «قَبِلْتُ»ى خشك و خالى رد و بدل میشود یک کار گُنده اتّفاق میافتد: زنا تبدیل میشود به #صيغه که شاید حتّی برایش استحباب هم بشود جور کرد. ما در #حوزهٔ_علمیّه خواندهایم:
إنَّمٰا يُحَلّلُ الْكَلامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلام. یعنی کلمه «حلالکُن» است و کلمه حرامکُن است. دستِ کمش نگیر! اکسیرِ عُظماست؛ فعل اینقدر هنر ندارد؛ وگرنه گفته بود:
إنَّمٰا يُحَلّلُ الْفعل وَ يُحَرِّمُ الْفعل. فعلت حرام میکند و حلال میکند؛ خیر! گفته کلمه «حلالکُن» است و کلمه حرامکُن است.
فوقش باید بلد باشی از این کلمه كه جزو باد هواست، خوب کار بکشی. باید اعتذارِ خوب بیاوری. جوری هم نباشد که فقط مُسکّن مُوقّتی باشد. جوری باشد اگر باز خطا کردی، عذرت را بپذيرند و حنایت رنگ داشته باشد. بعضی تدابیر يك بار مصرف است. نوبت بعد دیگر ازت نمیپذیرند! میگن تمامه ماجرا! #اصلاحطلب! #اصولگرا! ديگه تمامه ماجرا! خب ما ابزاری لازم داریم که همیشه بشود ازش سواری گرفت. قرار است یک آلترناتیو برای عمل باشد. هر جا در عمل کم آوردیم، باهاش چالهچولهها را پُر کنیم. نه اینکه کاری کنیم باز ملّت پایشان را در یک کفش بکنند بگویند: عمل مىخواهیم و دوصدگفته چون نیمکردار نیست و با حلواحلواكردن دهن شيرين نميشه.
این منوط به این است که قشنگ فرا بگیری از این کلمهٔ باد هوا چطور سواری بگیری. باید اعتذارِ خوب بیاوری و خوب اعتذار بیاوری. فرض کن بگویی: مُقصّر جنگ ششروزه منم(۲). یقهٔ بقیّه را رها کنید! اگر جواب بدهد که در مورد #عبدالنّاصر داد، این مدل خَفضِ جناح دوباره بلندت میکند.
گاهی خطاهای بزرگ را میتوان با همین روش زبانریختن رفع و رجوع کرد. یادتان باشد که گفتیم: زبانریختن و نه زبانبازی. آخه بعضیها زبانبازند. آنها هم انگار زرنگند و با این یک تکّه گوشت در صدد جبران کاستیهای اعمالشان هستند؛ ولی حکایت آنها فرق دارد. هم زبانبازی با زبانریختن فرق دارد؛ هم زرنگی با زرنگی. یک مدل زرنگی: غَدْر و فریبِ معاویهصفتانه است؛ یک مدل زرنگی: کیاستِ مؤمنانه که اینجا(۴) در تفاوتش گفتهام. انسانی که بعد از ارتکاب خطا مُدل عذرآوریش جوری است که بعدش محبوب میشود و میگویند: سردار از آبرویش مایه گذاشت، خب این یک مدل کیاست است؛ و مدلِ تنظیمِ درستِ حرف و عذرآوری باعث شده این بشود زرنگی از نوع خوبش. مدلی که #آمریکا در شلیک اشتباه عنوان میکند، در باکس دیگری است و جوابش همان است که: غلط کردید اشتباه شلیک کردید. اگر #حاجیزاده توانسته مسئولیّتپذیریش را ثابت کند و نشان دهد که از ته دل و نه بازیگرانه و برای مالهکشی عذر آورده، چه دخلی به دیگری دارد که آنها هم بتوانند؟ هنر او بوده که به مقدار زیادی زخم را ترمیم کرده است. بله کشتهها زنده نشدند؛ امّا خاطی کاری نکرد که نفرتانگیز ظاهر شود؛ بل محبوب هم شد.
خطاهای بزرگ را میتوان با همین روش زبانریختن رفع و رجوع کرد؛ مشروط بر اینکه درست جفت و جور شود. گاه طرف گواهينامه ندارد و سرعتش غيرمجاز بوده و ورود ممنوع رفته است و خطایی کرده است که جریمهاش خواباندن ماشین است. امّا جورى براى پليس و پاسبان از آسمان و ریسمان دليل جور مىكند كه در نهایت میبینی بدون اينكه جريمه شود، ازش مىگذرند و مىگذارند بگذرد؛ فوقش قول دهد تكرار نكند. این زبانبازی است. دوز و کلک است و اگر هم کارکرد داشته باشد، موقّت و یکبارمصرف است. وقتى سعدى مىگويد:
«دوصدگفته چون نيمكردار نيست» شاید منظورش این نوع سوءاستفاده از حرّافی است. اگر سعدی پا در یک کفش میکند که: نه! من از تو عمل مىخوام! شاید چون طرف حرف میزند تا تو بیخیالِ عمل شوی. لذا نمیپذیرد و میگوید:
«حرف را که میشود کیلوکیلو زد. با کدام حلواحلواکردن دهن شیرین میشود؟»
یک وقت است تو: «به سوی میکده گریان و سرِ افکنده روم / چرا که شرم همیآیدم ز حاصل خویش». بیعمل هستی؛ امّا خجلتزده و عذرآوری. آنجا حرفهایت باد هم باشد، جاروکُنِ عیوب است. امّا گاه هدفت ماستمالی است و به قول قرآن: مداهنه! اینجا دیگر حرفهایت صدتا یک غاز است. یک وقت است تو آسمان چرت زده است و «نرمش انقلابی» کردی یا در جنگ خدعه کردی. یک وقت است تو منهجت سیاستبازی است. تذبذُبی که قرآن نقدش میکند، از مُنافقی صادر میشود که دائمالخُدعه است؛ لذا هرگز ثبات ندارد. امام خمینی ثابتقدم بود؛ فوقش یکجا لازم دید نرمشی هم نشان دهد. این اسمش رنگعوضکردن نیست. اما تصویری که در زیر ارائه میشود، خصیصهٔ نفاق است:
مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لا إلٰی هٰؤُلاٰءِ وَ لاَ إلٰى هٰؤُلاَء. (نساء: ۱۴۳)
منافقين نه بهسوى مؤمنان يكدل مىروند و نه به جانب كافران.
این اسمش تلاش برای به دست آوردن دلِ دوطرف و همافزایی نیست؛ بلکه خوردن همزمان از توبره و آخور است. جای دیگر در وصف این حضرات آمده:
اذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمَنّا و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انّا معکم انما نحن مُستهزؤن. برخى از «نانْ به نرخ روز خورندگان» با فردِ انقلابى كه بنشينند، انقلابىاند و با ضدّانقلاب، ضدّانقلاب. حالا بندهٔ کاتبالحروف در فامیل پدریمان کسی را داشتیم که برعكس عمل میکرد. خدابيامرز حاج سعيد شيخمحمّدى پسرعموى پدرم آقاى #تاكندى به روایتِ قاسم مُرادیها راننده و محافظ پدرم در آن مقطع (اوایل دههٔ ۶۰) عادتی که داشت این بود که اگر در روستا و شهر در جمعی بود که پدرم آقای تاکندی یا یکی از آخوندهای انقلابی دیگر حضور داشت، شروع میکرد میگفت:
«شما آخوندها مملکت را خراب کردید! مملکتداری کار شما نیست که! بسپرید به اهلش! بروید دنبال درستان!» و خب جمع میخندیدند. حالا اگر در جایی بود که یک مشت ضدّانقلاب و آخوندستیز حضور داشتند، شروع میکرد از انقلاب و امام جانانهدفاع کردن!
(محلّ سکانس: بتول خانم و پرتاب لنگهکفش به سمت حاج سعید: لینک ۱۱)
حاج سعید هم یک مدل آدم بود. بعضیها اینجوری حال میکنند که همیشه «مخالفخوانی» کنند. منافقین حالا برعکس حالت «موافقخوانیِ» کاذب دارند!:
إذا لَقُوا الَّذینَ آمَنوا قٰالوا آمَنّا. سازِ موافق میزنند! منافقین به مؤمنین که میرسند، خوش و بش میکنند. میگویند: مام عین شمائیم. در عداد مؤمنینیم. بعد که میروند در جلساتِ درونگروهیشان با همحزبیهایشان خلوت میکنند: و اِذا خَلَوا إلٰی شیاطینهم قالوا إنّا معکم. یک وقت فکر نکنید ما تائب شدیمها. خیر. ما به شکل صوری خودمان را مؤمن جا میزنیم و عملاً: إنّما نحنُ مُستهزِؤن. مسلمانها را دست انداختهایم و خبر ندارند! (که همین ابراز وفاداریشان با شیاطینشان هم معلوم نیست واقعی باشد)
آنوقت همین منافقين (بررسی کن ببین همانها هستند آیا؟) که نه عضو حزب مؤمنانِ يكدلند و نه در فراکسیون كافران، یک ویژگی دیگر هم دارند: نه فقط دورنگند که در پی تکثیر دورنگیاند. به طرف مقابلشان، به مسلمانان و به پیامبر میگویند: ما با تو از درِ ماستمالی و روغنمالی و مالهکشی وارد میشویم؛ تو هم بشو! چه عیبی دارد؟ مثل کسی که فحّاشی میکند و وقتی باهاش تند میشی که: اوهوی! تند نرو که جواب های هوی است، میگوید: خب تو هم فحش بده! یعنی مُروّج و تکثیرکنندهٔ بدی هم هست. حالا قرآن میگوید: این جماعت هم در پی تکثیر دورنگیاند. حاضرند با حريف و رقيب، «پينگپونگِ دورنگى» راه بيندازند:
وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ (قلم: ۹)
مايلند: تو با آنها مُداهنه كنى (براى پيشبرد كارت، دورنگى پيشه كنى) و آنها هم با تو مداراى نفاقى كنند.
این کار، ظاهرش مداراست و نیست. ظاهرش به دست آوردن دل هر دو طرف است اما تذبذُب است. ظاهرش صِبغهٔ پوزشطلبانه دارد و انگار قرار است أعمالِ نکردهٔ تو را جبران کند؛ امّا چنین نیست؛ بلکه مالهكشى و ماستمالى است. این مدل اگر میخواهی حرف بزنی که عمق ندارد که نزنی بهتر است. این همان ویترینی است که باطن ندارد. درست است «غلیظالظّاهر» نیستی؛ ولی «رقیقُالقلب» هم نیستی. این همان است که #شهید_بهشتی ازش تبرّی میکرد. میگفت:
«من تلخى برخوردِ صادقانه را به شيرينىِ برخوردِ منافقانه ترجيح مىدهم.» یعنی شهید بهشتی هم حواسش هست که هر ابروگشادهبودنی کافی نیست. عین چیز میماند. بعضیها که ازشان پول دستی میخواهی و امروز و فردا میکنند. به ظاهر به تو جواب منفی نمیدهند
به یک وقت است تو امام حسن مجتبی هستی و «نه» در قاموست نیست. قط الا فی تشهده
یک وقت است نه از آنهایی هستی که جواب منفی نمیدی و امروز فردا میکنی. اینجوری میخواهی باشی، اگر روز اوّل رُک و صریح بگویی: ندارم. اگر هم داشته باشم، نمیدم! طرف تکلیفش با تو روشن است و میرود دَرِ دیگر را میزند. خدا حفظ کند دوستم #محمود_لبّافان را. این را اوّلين بار از این دوست که در کار فرش ابریشم قم است، شنيدم. میگفت:
«پول قرضى بهت نمىدهم! سرت منّت هم دارم!»
وقتی جواب منفی به من دادی و دست رد به سینهام زدی، دیگر منّتت برای چه؟ یعنی عذرخواه هم نیستی؟ نه نیستم! چرا؟ چون میتوانستم هى امروز فردا كنم و وقتت را بگیرم؛ اگر هم میتوانستی بروی جای دیگر عرض حال کنی و نتیجه بگیری، وقتت را بسوزانم. نه نکردم! لذا سرت منّت دارم. حالا ابروگشادهبودنِ بیریشه هم چنین است؛ یک ظاهرسازی پُفکی است. یعنی قصّه خیلی دقیق است. از یک طرف: «ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست». یعنی مردم فقط پول نمیخواهند؛ روی باز هم میخواهند. چقدر در ادبیّات پروپیمان ما از این گفتهاند که ترشرویی ممنوع! اگر پول در جيب ندارى، عسل در دهان داشته باش! روایت داریم:
إذا أَرادَ اللهُ بِعَبْدٍ خَيْراً عَسَّلَه! عین هلو بعضیها خوردنیاند. بعضی پسرها را میبینم لاکردارها عجب مالی هستند! بعضیها عجیب خواستنیاند. حدیث داریم: اگر خداوند ارادهٔ نيكى به كسى كند، شيريناش مىكند: عَسَّلَهُ! بر خلاف كسى كه حتّى با يك مَن عسل هم نمىشود خوردش! یعنی: گور پدر پول! بله من گرسنه برای گرفتن نان و نوالهاى نزد تو آمدهام و اگر نان ندهی، گرسنه مىروم؛ اما فرق است بين گرسنهاى كه معترضانه مىرود با آنكه روی خوشت را و دلیل قانعکنندهات را مىشنود و مىرود.
پول که چرک کف دست است! درست برخورد کن لااقل؛ به قول سعدى:
گرفتم كه سيم و زرت چيز نيست
چو سعدى زبان خوشت نيز نيست؟! #صائب گفتنى:
چون وا نمىكنى گرهى.، خود گِره مباش!
ابروگشاده باش، چو دستت گشاده نيست!
هوم؟ مردم فقط پولت را نمیخواهند؛ پولت بخورد توی سرت! روی باز هم میخواهند؛ حلاوت میخواهند. ندانم کجا دیدم اندر کتاب:
ألْمؤمِنونَ حُلْوِيّون!
در دو جمله گفت که خلاصه اگر مؤمن هستی باید شیرین باشی. گاه میگویند باید نمکین باشی. پیامبر میفرمود من از یوسف نمکینترم! أملَحم. اینجا حالا میگه: حُلویّون باشند. یا حالا تَمریّون. از اتاق فرمان تذکّر میدهند که بگو تَمْریّون! دوست مُحقّقم مسعود جعفرىتبار برادر #شیخ_استخاره در ۸۶/۲ بعد از مطالعهٔ چاپ نخست كتاب «عسل و مثل» در يادداشتى به حقير آورد:
خرمافروش عربى به من مىگفت: در زبان عربى «ألمُؤمنونَ حُلويّون» نداريم؛ بلكه «ألمُؤمنونَ تَمْرِيّون» داريم. بسیار هم خوب! مهم اصل مطلب است:
مؤمن نبايد تلخ و نچسب باشد؛ عين حنظل باشد؛ ناگوار و اخمو باشد؛ بايد شيرين باشد؛ مكيدنى عين هلو! حالا اینجور وقتها اين کلمهٔ هلو را با هيجانی مىگويم که اگر دوستان، دوروبرم باشند، میگویند:
«اوه! شيخ دوباره رگِ قزوينىاش عود كرد!» و من اعتراض میکنم که کجای حرف من خاص بود؟ من کلّی گفتم: هلو! (سکانس «معاملت با حسن بشرهٔ پسران» را که در چند و چون گرایشم به #پسران_زیبارو است و در کتابم در همین وسط تپانده میشود، در پاورقی ۷ بخوانید) همچنانکه کلّی و فارغ از نگاه جنسی میگویم:
مُؤمن باید خوشمشرب و خوشرو باشد. در روایت هم داریم:
ألْمُؤمنُ بُشْرُهُ فى وجْهِهِ و حُزْنُهُ فى قلْبِه!
بله کلّی گرفتاری دارد؛ در محل کسب و کار و در منزل. اما به روی مبارکش نمیآورد. در ظاهرْ شادناك و شادمان است و به قول پدرم تاکندی ابوى: «اوُجَه داغْ باشِنْدَه» (سرِ كوهِ بلند) مىخواند! دلش خون است؛ ولی میزند زیر آواز که:
سرِ کوهِ بلند آهوی خسته!
بله وقتی با خودش خلوت میکند، چه بسا غمناک است؛ بابت درگیریهای مادّی و البته بیشتر امور اُخروى. بخشیده و آمرزیده هستم آیا؟ با خدای خود كلنجار میرود که بخشايش بگیرد. نگران است گناهانش کار دستش دهد و محزون است؛ ولی دوباره که خانمبچّهها را میبیند، گل از گُلش میشکفد. در واقع دونقش بازی میکند که بازی هم نیست و حال واقعی اوست. وجهش یک حکم میکند؛ قلبش حکم دیگر. #حافظ به همین اشاره کرده. میگوید:
«با دلِ خونين، لب خندان بياور همچو جام
نى گرت زخمى رسد، آئى چو چنگ اندر خروش»
انگار آن حدیث جلوی چشم شاعر بوده: لبت خندان باشد حتی اگر دلت خونین است. #هوشنگ_ابتهاج در یکی از ابیاتش به کلام حافظ - که «غمگسار»ش خطاب میکند - ارجاع میدهد و چون وزنش متفاوت است، اندکی کلام حافظ را دستکاری میکند. مىگويد:
من همان جامم كه گفت آن غمگسار
با دل خونين، لب خندان بيار!
به جای «بیاور» میگوید: «بیار» و همچو جام را حذف میکند. مضمون همان است. یعنی دلت اگر خونین است خانمبچّهها را که دیدی، سر شوخی را باز کن! نگذار بفهمند که دلت خونین است. استاد بینظير آواز ايران: #شجريان - که روزهای نگارش این متن یعنی مهر ۹۹ به سوگش نشستهایم - اين بيت ه.ا.سايه را در دستگاه سهگاه در یکی از گوشههای ردیف آوازی به نام «هُدى، پهلوى» خوانده است که بندهٔ کاتب هم در کلاس آواز فراگرفتمش. (خب اين كه با تفسيرت از غليظالقلب در تنافى شد! ۹۹/۷)
هوم؟ همه چیز پول نیست. مردم فقط دست گشادهات را نمیخواهند؛ بلکه روی بازت را هم میخواهند؛ منتهای مراتب این حلاوت هلوگونه نباید سطحی و تصنّعی باشد. اگر بفهمند که فقط عین بعضی بازیگرها اشکت دم مشکت است، فوقش یک بار فریبت را بخورند؛ چون میدانید که بعضیها با ریختن اشک تمساح دنبال صید ماهیهای خود از این آب گلآلودند. منافقین از این دستهاند. خوشرویی سطحی داشتند؛ خیلی هم داشتند. بسیار خوشپوش و خوشصحبت بودند. این به درد نمیخورد. ترشروییِ صادقانه بهتر از خوشروییِ بیبُن و فریبنده است. منافقین به گزارش قرآن، پیامبر(ص) را هم تحت تأثیر فریبکاری خود قرار میدادند. یعنی اینفلوئنسرِ پیامبر بودند!:
إذا رأیْتَهُمْ تُعْجِبُکَ أجْسامُهم و إنْ یقولوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ. راه که میروند، آراستگی سرووضعشان تو را به اعجاب وامیدارد. حرف که میزنند، جذبت میکنند و گوش میدی. آیا این مُدلی میخواهی نرمی به خرج بدهی و زبان بریزی؟ نقشه داری؟ وعدههایت سرِ خرمن است و براى خواباندنِ اعتراض؟ نه این مردود است. آن را وا بنه و عمل آر! دوباره دو صدگفته چون نیمکردار نیست زنده شد. امّا یک وقت است که قصد تو از زبانریختن فرار از جریمهٔ پلیس نیست. اگر به مردم میگویی: در جنگ ششروزه مُقصّر منم یا از جام صلح تعبیر میکنی به زَهر، هدفت گریهگرفتن نیست. بازی سیاسی نیست. از صمیم قلب داری عنوان میکنی که آرمانهایی داشتم؛ ولی در عمل برخی محاسباتم درست از آب در نیامد. ببخشید! حتی از خانوادههای شهدا عذر میخواهی. اینجا همین کلامت، جابر کارهای نکردهٔ توست و گاه بیشتر محبوبت میکند؛ کما اینکه جمال عبدالنّاصر محبوبیّتش مضاعف شد.(شمارهٔ نقل قول سیّد محمدتقی مدرّسی)
این از صمیمقبل عنوانکردن شاهکلید این بحث است. یعنی خوشرویی به تنهایی کافی نیست؛ باید ویترین روح طرف باشد. قرآن ظاهراً به پیامبر میگوید تو ویترینت در مواجهه با مرد خوب بود:
فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَالْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ. آلعمران، ۱۵۹
تو با ریشه در آبشخورِ مرحمت خدا، با خلق مهربان و لَیّنالأریکه بودی. (و همین رمز باعث یَدخُلونَ فی دینِ اللهِ أفواجاً شد؛ وگرنه) اگر نرْمگويى پيشهٔ خود نكرده بودى (درُشتى و تندى نیاید به کار و) مردم از گِردت پراكنده مىشدند.
خب این ظاهرش یعنی: خوشرو بودی؛ خوشگو بودی. همین عواملی که به ظاهر مربوط است و ویترین و نمای بیرونی فرد. منتها تدبّر حقير در آیه و زومکردن بر تعبير «غَليظَ القلب» در فروردين ۹۳ در ذهنم این جرقّه را زد که اصالت با «نرمى و انعطاف باطن» است. خوشرويى، گزارشگر درون است؛ همچنانکه برخورد تلخ، نمادِ غلظتِ قلب. خدا به پیامبر میفرماید: تو «غلیظالقلب» نبودی. اگر صِرفِ خوشبرخوردبودن با خلق و نمایش بازیگرانه و لبخند تصنّعی سیاستمدارانه كافى بود،مىفرمود: غليظَ الظاهر يا غليظَ الوجه.
لذا اگر زبانریختنت برای عذرآوردن برای خطاهایت واقعی و غیرنمایشی و رذیلانه باشد، خبط عملیات را رفع و رجوع میکند؛ لاغیر. انسان اگر مُجهّز به لینت گفتار باشد و متعاقبِ خطا دوقورت و نيمش باقى نباشد، مىتواند بر ضعف در عمل سرپوش گذارد. ديگری که آشنا با ظرفيّتهاى گفتارى نيست، این کار را بلد نیست. مایهاش فقط یک حرف است. بلد باشی خیلی فرق دارد. موسٰی(ع) یدبیضا دارد؛ عصای جادویی دارد؛ همه چیز دارد؛ ولی قرآن میگوید: یک ابزار هم باید داشته باشی: بیان لطيف و خفيفی. ولی تو کارت نباشد؛ تو ابزارت را روی او هم که شده، بیازما؛ بلکه در سختدلى این بشر کارگر افتد:
فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى (طه، ۴۴)
البتّه طاغوت کارش از این حرفها گذشته و اهل تذکُّر و خشیت نیست و این لینت گفتار تکانش نمیدهد؛ ولی خیلی جاها هم هست که کارگر میافتد و مار را با آن میتوان از سوراخ درمیآورد. آنها که کاربلد و آشنا با ظرفيّتهاى گفتارى هستند، تجربهاش کردهاند. من خیلی وقتها دیدهام این شوهرخواهرم شیخ #صادق_مرادی چقدر کارش جلو است؛ چون این ابزار را دارد. گاهی میبینی عملش از من بیشتر هم نیستها. ولی با همان بیان خوبش طرف را راضی میکند. عذرآوریاش جوری است که او را از عمل بینیاز میکند. من چون تبحّرم در این قصّه کمتر است، بیعملیم یا خبطم بیشتر بولد میشود. نمونهاش خیلی در زندگیم اتّفاق افتاده است.
یکیش در ماجراى انتظار و توقّع دیرینهای که پدرم آیةالله تاكندى از من داشت، رخ نمود. از بدو تولّد برای من نقشه داشت كه عین خودش معمّم شوم. شبیه آرزوی که پدر #جلال_آلاحمد داشت که جلال آخوند شود. و من نه که بیمیل باشم؛ اما دوست داشتم خودمختار باشم. اگر دوست داشتم عمامه را بگذارم نداشتم نه. و اگر گذاشتم، هر وقت عشقم کشید، مُعمّم بگردم و هر وقت خسته شدم، درآورم. خب پدرم میخواست دائمالتّلبّس باشم. من نه که مُعمّم نشدم، شدم؛ سال ۶۴ در ۲۰ سالگی شدم. در سال ۶۵ رسماً در مراسم نماز جمعهٔ قزوین شدم؛ ولی همین عدم التزامم به قواعد مرسوم و مقتضیات معممشدن و معممماندن باعث شد همان امام جمعه مرا خواست که اگر میخواهی گاه بگذاری و گاه برداری، نگذار و بردار. پدرم فعلاً به همان شکل کجدارمریز با من تا میکرد ولی آن مدلی را ترجیح میداد نسبت به اینکه کلاً عمامه را بردارم. #باریکبین امام جمعه میگفت: نه! کامل برداری بهتر است تا اینجوری دولباسه باشی. این کشمکشها در نهایت باعث شد سال ۶۷ رسماً عمامه را کنار گذاشتم تا تکلباسه شوم. خواستهٔ امام جمعه انجام شد و این حالت را خوشتر داشت؛ ولی پدرم دید که خیلی بد شد و نقشهای که از برای من از بدو تولّد داشت، انجام نشد و ما شخصی و مُکلّا شدیم. از آن تاریخ تا امروز همه جا مطرح کرد و مطرح شد که خلاصه رضا به حرف ما نرفت. دست کم شب عروسیش که بعد از قصّهٔ توافق با امام جمعه بود، معمم ظاهر نشد که مفصّلش را در این پادکست گفتهام(۵). الغرض این برگه در پروندهٔ ما ماند که از خواستهٔ او تخلّف کرد و حتی بعضیها در این ۳۰ و اندی ساله هر ناکامی در زندگی به من رو میکند، به آن تخلّف نسبت میدهند. الغرض عرضم این بود اگر مثل شیخ صادق مرادی بلد بودم که برای قصور و تقصیرم زبان عذرآور داشته باشم، چه بسا اگر پدر را هم نمیتوانستم راضی کنم جو عمومی اینقدر علیه من نبود که چپ و راست بگویند که خلاصه به حرفش نرفتی و بدعاقبت میشوی و چنین و چنان.
جالب است که دوست قدیمیم على #لشگرى پسر امام جمعهٔ مُوقّت مرحوم شیخ محمّد لشگری راهی پیشنهاد کرد. او هم مثل شیخ صادق مرادی از آنهاست که از آن کلماتِ اقناعکننده بلد است و قصور و تقصیرهای گهگاهیش را جبران میکند. مگر خود تو پسر عین من نیستی؟ تو هم بابا شیخ محمّد دوست داشت عین خودش شوی. البتّه نه به اندازهٔ تاکندی. ولی در حدّ خود. چرا نشدی؟ شیخ محمّد لشگری خدابیامرز به خود من شیخاص میگفتم که من هم دوست دارم علی معمم شود و منطقم این است که این لباس بهترین لباس دنیاست و اگر نبود، دست کم خودم انتخاب نمیکردم. خب یالّلا علی! وکالت را رها کن برو به حرف پدرت برو! فقط رضا باید به حرف پدرش برود؟ میگوید: نه قصهٔ من فرق دارد. مرا با خودت یکی نکن! بعد شروع میکند از همان حرفهای توجیهی که به دل هم در نهایت مینشیند و کاستیهای اعمالش را جبران میکند، به زبان جاری میکند که چنین و چنان. جالب است به من هم همین را پيشنهاد كرد. گفت: اگر چنین کنی، اینقدر ملّت زاویهات را با تاکندی بر سرت چماق نمیکنند. گفت: چه کنم؟ گفت:
«اوّلش برو دست و پای پدرت را ببوس!» گفتم:
«من از این قرتیبازیا بلد نیستم! اصلاً ماچ و بوسه را مادرم بهم یاد نداده و خودش هم خودش نداشت ما ببوسیمش. تری لب ما را بر گونهاش خوش نداشت و میگفت: اه اه! صورتم خیس شد. علی لشگری گفت:
«حالا نبوس! ولی این کار را بکن!» گفتم:
«چه کنم؟» گفت:
«به پدرت بگو: آقاجان! من درست است عمامه را برداشتم و کاری کردم که خوشایند شما نبود؛ ولی دنبال راهی هستم كه خواستهٔ شما عملى شود؛ ولى فعلاً نيافتهام.»
میخواد بگد رفیق باش با پدرت و حرف بزن! همان چیزی که امروزه در رسانهها و برنامههای اخلاقی صدا و سیما زیاد میشنوم که زن و شوهر بنشینند با هم حرف بزنند. خواهرم فاطمه میگفت:
وجه موفّقیّت خواهرزادهام جواد (پسر شیخ صادق مرادی) این است که خیلی با خانمش فرزانه خسروانی حرف میزند.» این باعث میشود هیچ نکته و نقطهای مُبهم و غامض نماند؛ کدورتی ریز جا خوش نکند تا بعد بخواهد کهنه شود؛ عُقده شود. علی لشگری میگفت:
«حال که میبینی نمیتوانی خواستهاش را عملی کنی، ول نکن ماجرا را به امان خدا. مثل بُز سرت را نينداز پايين و برو و فضا را با سکوتت سنگین پر کن! خیر! رفیق باش با پدرت و دیالوگ کن باهاش! که من قصدم از عمامهبرداری آزردنتان نیست.» یادته خودت در دههٔ ۶۰ غزلی با این مطلع سرودی که امیر عاملی هم پسندید و گهگاه یاد میکرد:
شرمگینم، شرمسارم / قصدِ آزردن ندارم. حالا علی لشگری میگفت: «به بابات بفهمان که: شرمگینی، شرمساری، قصدِ آزردن نداری و تصادفاً خواستهات با او جور در نیامده و تعمّدی نداشتی برای زاویهپیداکردن.» امّا اگر بخواهی هم مخالفت کنى؛ هم تفهیمِ مخالفت کنی؛ آن هم نه فقط به پدر که به همهٔ جن و انس که بدانید من با پدرم کنتاکت دارم، خب حق بده که همه عملت را اینجوری تفسیر کنند که قصدت لجبازی و آزردن پدر است؛ نه صرفاً چیزی که مثل همان بوسه که مادرت نمیپسندید، تو هم چیز دیگر را نمیپسندی.
و آخه بدبختی اگر نمیپسندیدی، برای چه همان روز اوّل قبول کردی مُعمم شوی و در آن مقطع بین ۶۴
مادرت که بوسه را نمیپسندید، از اول تا آخر بر همان روش بود. این نبود که یک روز خوش داشته باشد؛ یک روز یکهو بگوید: اه اه! بدم میاد! نکنید. تو رسماً معمم شدی و منبر میرفتی و با همان عمامه در نماز جمعهٔ قزوین اذان میگفتی و به تو نمیخورد که بهت تحمیل شده باشد کار خلاف پسندت. حالا
گیرم هم نمیپسندی و بهت تحمیل شد. تو باید حرف میزدی تا بفهمند هدفت لجبازی نیست و فقط ترک کاری است که نمیپسندی. اینجوری که تو سرت را مثل بز انداختی پايين و تخلّفت را كردى و با سکوتت فضا را پر کردی، از آن تاریخ به اینور همه عملت را تفسیر کردند به اینکه قصدت عناد و لجبازی و آزردن پدر است و نه صرفاً یک چیزی که مثل همان بوسه که مادرت نمیپسندید، نمیپسندی. علی لشگری نظرش این بود که به پدر بگو در پی آنم که راهی پیدا کنم که هم منظور شما تحقق یابد. به هر حال شما هم پدرید و برای من از بدو تولد آرزو داشتهاید و بهتان حق میدهم که دوست داشته باشید من به سلک اجدادی درآیم؛ چون جداندرجد همه قبیلهٔ من عالمان دین بودند. منتها از آنور من هم دوست دارم به خواستهام برسم. شاید عمامه با ذوق من برای فیلمبرداری در تنافی است. توجیه کنی همه را و تفهیم کنی که نیّتم دلشكنى نیست.
زبان اين كاركرد را دارد كه به مدد دست و بازو مىآيد و كمكارى آن حتّى پارهاى تخلّفات آن و عملكرد ناصوابش را جبران مىكند؛ به شرطی که بلد باشی از آن بهره ببری. و توی شیخاص سخت به این نیاز داری. چون دم به ساعت میخواهی هنجارشکنی کنی و رفتارهای نامتعارف که خودت برای خلاقیّت هنری لازمش میدانی، ازت سر میزند. این زبان باید یک ابزار دم دست کنارت باشد و مدام برای تو بچرخد و رفتارهای نامتعارفت را توجیه کند. یعنی تو مشکلت خطای انسانی نیست. شلّیک اشتباه نیست. مثل شیخ صادق مرادی نیست که قرار است مثلاً توجیه کند که چرا پسرش آقا مهدی یعنی همان #فؤاد_سیاهکالی در جلسات خانوادگی حضور نمییابد؛ خیلی وقتها نیست. در کنگرهٔ یادوارهٔ تاکندی در قزوین در مهر ۹۷ که باید آن یکی را دیگر میآمد، نبود. کجا بود؟ اگر شیخ صادق مرادی را استیضاح کنی، چنان با زبانش کاستیهای اعمال خود و فرزندانش را رفو میکند که تو متقاعد میشوی و به غلط کردم میافتی که میگویی هفت جدّم هم توجیه شدند که پسرت مهدی مرادی نباید هم به آن کنگره میآمد و حرام مطلق بود آمدنش. واقعاً اگر حساب کنی، این مهدی عین شیخاص بیتوجه به برخی آداب معاشرت است؛ اما مثل شیخاص متهم به بیمهری و بیمحبّتی نیست. البته تو دیگر شورش را درآوردهای و رفتارهای نامتعارفت نوبر است؛
ولی اگر منطقتراشی بلد بودی عین مهدی و نیز عین برادرش مصطفی که او هم (حالا جواد مرادی باز بهتر است) در حاشیهٔ امن بودی. جدّاً رفتارهای نامتعارفت نوبر است که ماشاءالله یکی دو تا هم نیست. از کدامش آدم بگوید؟از اینکه استخوان پدربزرگت را از زیر خاک کِش رفتی و از قزوین با خودت آوردی قم؟ (فیلمش اینجا:۶) یا از اینکه در همان ایام در مراسم تدفين مادرت نه لباس سياه بپوشى؛ نه حال شیون که هیچ حتی گریه و نم اشک داشته باشی؛ بلکه سیبیل بگذاری و دوربين به دست از لحظهٔ فوت مادرت تا انتهای مراسمات فيلمبردارى كردی؛ انگار نه انگار مادرت مُرده و سید #حمید_حسینی خواهرزادهات زباتش به رویت باز شود که:
«دایی! وقتی با مامان از قم آمدیم قزوین و جنازهٔ مادرجون (به مادر من میگفت: مادرجون) هنوز توی اتاق بود و دیدیم تو بدون اینکه کمترین آثار اشک و گریه در چهرهات باشد، داری فیلم میگیری، آنقدر عصبانی شدم که میخواستم دوربینت را پرت کنم یکطرف.» ببین کاری میکنی که خواهرزادهات را اینجوری زبانش را به روی خودت باز میکنی که پررروی کند. خب کارت نامتعارف بود برادر. اصلاً عزادار نبودی و انگار یک گزارشگر بودی که استخدامت کردهاند از مراسم فیلم و گزارش تهیّه کنی. خب؟ اما همین تو با همین مجموعه رفتار نامتعارف و هنجارشکن یک کار بدتر کردی که میخ نهایی به تابوت بود و آن اینکه زبانت را نچرخاندی تا براى اين مُدل رفتارت توجيهى بتراشی. و اینطور نبود که توجیهی نتوان تراشید. خیلیها از قضا با آنکه با اصل هنجارشکنیم موافق نبودند، گفتند:
«میتوانستی با حفظ همان کارها، با یک مدیریّت کوچک، بازتاب قضیه را زمین تا آسمان تغییر دهی.» از جمله:
«شيخ محمّد مروّجى كشاورز» مستأجر ما در قم وقتى در مهر ۹۹ فيلمهایی که در مراسم تشییع مادرم در فروردین ۹۳ گرفته بودم، نشانش دادم، گفت:
«نه من این کارت را بیفایده نمیبینم و مثل سیّد #عبدالعظيم_موسوى نیستم.» برای مُروّجی توضیح داده بودم که موسوی فرماندار سایق قزوین به من اسمس داد که هدفت از فیلمبرداری در مراسم تشییع مادرت، پوشیدن لباس شهرت بود. مروّجی گفت:
«نه. من کارت را مفید دیدم!»
آن عضو ارشد نيروى_انتظامى قزوین به خواهرزادهام سيّد حميد حسينى بعد از مراسم گفته بود:
«دائیت را ندیدم! نبود مراسم؟» حمید گفته بود:
«بابا همون که موقع تدفین داشت فیلم میگرفت، دائیم بود دیگه!» گفته بود:
«وا! من فكر كردم یه ديوانه است که گذاشتهاید کارش را بکند و نگفتهاید برود! عجب! پسر آیةالله تاکندی ایشون بود؟» که حمید گفت:
«این را که گفت من آرزو کردم زمین دهان باز کند، بروم داخلش و این حرف شکننده را نشنوم!» مروّجی گفت:
«نه!من اصلاً مثل آنها کارت را تحقیر نمیکنم. مفید بود. حداقل ثبت کردی چیزهایی که حاوی درسهایی بود. در فیلم هست که سه خواهر شما هم اشک میریزند و عزادارند و هم شرعیّات را رعایت میکنند. ضجّه نمیزنند و لباس نمیدرند و حجابشان را در آن لحظات خوب رعایت کردهاند. خب این را شما با فیلمبرداریت ثبت کرده بودی. مگر میشود ندیدهاش گرفت؟ اینها مثبتتاتِ رفتار شماست. بله قبول دارم که اصل کارت نامتعارف بود؛ که به جای اینکه کمک کنی یا کنار بایستی و حالت حُزن به خود بگیری و به مهمانها خوشآمد بگویی، موبایلبهدست فیلم میگرفتی. خب این نمیگویم معقول است. ولی با این حال مىتوانستى با کمی مديريّت کاری كنى که بابت اين خرق عادت بهت اعتراض نكنند.» گفتم:
«مثلاً چه کنم؟» مروّجی که سال دوم است که اینجا مستأجر ماست (پارسال به ۹۹ میلیون.ت رهن و امسال به ۱۴۰ م.ت) گفت:
«كافى بود چند حرکت قشنگ در مقابل انظار کنی تا همه چیز درست شود. يك لحظه در همان حال که داری فيلمبردارى میکنی بروى دستى به زير تابوت برسانى و کمکی بدهی و دوباره برگردى سرِ كارت.»
چه حرف خوبی! وای اگر بلد بودم چه میشد؟ به زور من که نیاز ندارند. زوری ندارم که! من نباشم که جنازهٔ مادرم زمین نمیماند.
ماشاءالله سید حمید حسینی خواهرزادهام رضازادهای است برای خودش! پسرهای هیکلی مرحوم اکبر شیخمحمدی یک پا مردان آهنین هستند. منِ جوجه که دماغم را بگیرند جانم در میآید، عددی نیستم که. همین سید حمید در خاوه که بودیم به زنم #زینب_میرکمالی گفت:
«به دايی میگم به چیت مینازی؟ به فُحشدادن باشد، از تو بیشتر بلدم؛ به زور بازو باشد، ازت قویترم.» راست میگفت:
حین تشییع مادرم به زورِ من کسی نیاز نداشت. ولی همینکه به قول مُروّجی دستی میرساندم که بگویم: بابا منم آدمم و حس دارم و تشکّر بلدم و قدردانم و یک اِهنّی بلدم وقتی شما تیشه میزنید، نظرها به من از آن حالت بد که چپ بهم نگاه میکنند، برمیگردد. همین مدیریّت کوچک باعث میشود که دوباره بتوانم برگردم سر فیلمبرداریم.
آخ اگر بلد بودم این تعارفها را و این زبانبازیها را چه میشد؟
چقدر ارزش کارهای هنریم که الان دارد ندیده گرفته میشود، میزد بیرون. به قول مُروّجی کارهایم مفید است. گفت:
من دیدم فایده داشت. بعدها برای بچّهها و نوههای فامیل که فیلم را پخش کنند، میبینند با فیلمبرداریت چه درسها بزرگی را ثبت کردهای که مثلاً بچّهها! ببینید مادرانمان چطور با حفظ اصول شرع و با حفظ حجاب، لحظهٔ تدفین و تلقینخوانی مادربزرگمان را برگزار کردند؟
اصلاً تو بگو این تعارفها نمایشی هم باشد، آداب و رسوم قشنگی است. همهاش که نمیشود بچسبی به خود هنر. به اینکه موقع فیلمبرداری زاویهٔ دوربینت درست باشد و نماها حرفهای. علی_لشگری میگفت:
من که نبودم؛ ولی چه کردی مگر آن روز که دوستم میگفت: رضا داشت با دقت از همهٔ سوراخسمبهها فیلم میگرفت روز تدفین.
آره اینها عالی است؛ ولی چشمان قرمز #همایون_شجریان در تشییع پدرش در مهر ۹۹ (همین روزهای نگارش این مطلب) هم عالی است. ببین این قرمزی در اینترنت چه بلوایی کرده؟ مُکرّراً دخترها کامنت گذاشتهاند که بمیریم و نبینیم این گریههایت را. هوم؟ کمچیزی است؟
تو باشی لابد بعد از فوت پدرت تاکندی نمیخواهی این قرمزی را به نمایش بگذاری و آن روز هم میخواهی از سوراخسمبههای غسّالخانه و تابوت فیلم و عکس بگیری. هر کس هم که گفت:
«ای تکپسر آیةاللّه! این چه هیبت غریب است؟ کو حال گریه؟» بگویی:
«هیس! من همانم که کلّی جور دیگر و فرهیختهوار به پدر خدمت کردهام. مگر در بارهٔ مادرت همین را نگفتی؟ دوست داشت روز #مادر بروی دیدنش. هدیه نخواستیم بدهی؛ برو دیدنش. دیدن نخواستیم لعنتی! دست کم زنگ بزن تلفنی! تو میگفتی: این تعارُفهای عُرفی که مال عوامالنّاس است مادر! از من نخواه! من عنصر فرهیختهٔ اجتماعم و معاف از رسومات و قواعد اجتماعی. پاورقی ۸ را ببینید که جسورانه گفتهام: #نوابع حق دارند حتّی پارهای تخلّفات رسمی را مُرتکب شوند! زنگنزدن در روز مادر که دیگر تخلّف نیست. عُرفیّات از من نخواهید. در عوض یک سیاهمشق فاخر در همین جای دنجم در پارکینگ #شیخاص در قم مینویسم به یاد شما. یک شعر ناب در وصف مادر که هیچکس تا به حال ننوشته، مییابم و با فورمت #نستعلیق که در آن استادم، تحریر میکنم. بعدش میگذارم در نت برو ببین! بالایش هم مینویسم: هدیه به مادرم بتول تقویزاده. هرچند روی تلفّظ اسم کوچکش حسّاسیّت داشت و دوست نداشت کسی او را به اسم کوچک ببرد. پدرم هم هرگز ندیدم مادرم را با این اسم خطاب کند. باشد! اسمت را نمیبرم و مینویسم: هدیه به خانم تقویزاده. شاید ترانه و تصنیفی به آواز بخوانم به یادتان و پیشکش کنم به شما. ناسلامتی خوانندهام و برای صدا و سیما خوانندگی کردهام. در لینک پاورقی ۹ نمونهٔ آوازم را بشنوید که در #تلویزیون لبزنی کردهام. اینهاست که در تاریخ میماند. خریدن یک شاخهگل که قیمت آنچنانی ندارد و امر روتین است که هنر نیست مادر!
برای یک ترانه و تصنیف باید چندمیلیون تومان هزینه کنم و مگر نکردم؟ ۱۲ میلیون تومان به #هاشم_شریفزاده در سال ۹۱ دادم برای اینکه ۶ ترانه برایم آهنگسازی کند. آن موقع سکّه و دلار چند بود؟ قریب ۲۲ میلیون تومان به #محمدزمان_اسماعیلی دادم و پروژهٔ ۱۰ ترانه و تصنیف کامل را از او خریدم. بابا اینها جاودان است. این گلستانهای مجازی شیخاص در حوزههای مختلف هنری است که همیشه خوش باشد. آنوقت تو دل به یک شاخه یا گلدان گل که میدانم به گل و گیاه علاقه داشتی خوش کردهای مادر؟ گل همین پنجروزه شش باشد. آنقدر از این توجیهات صدتایهغاز کردی که مادرت مُرد! حالا لابد عین همین معامله را با پدرت تاکندی هم میخواهی انجام دهی دیگر. لابد میخواهی روز فوتش اگر بهت گفتند:
«ای تکپسر آیةاللّه! این چه هیبت غریب است؟ کو پیراهن سیاهت؟ کو حالِ گریه؟» بگویی:
«هیس! من همانم که کلّی آرشیوت از عکسها و صداهای تاکندی استناد کنی و بگویی: چون آن کارها را برای پدرم کردهام دیگر از من نخواهید که دست به سینه کنار مسجدی که مراسم یادبود ایشان برگزار میشود برای شرکتکنندگان دولّا و راست شوم.
هم با جزئیات فیلمبرداری کن. هم برای پدرت کار تحقیقاتی کن هم آن قرمزی چشمها را بعد از فوتش و وقوع امر حق به نمایش بگذار. یک لحظه اگر میرفتی موقعی که داری از خواندن نماز میّت بر پیکر مادرت فیلم میگیری، میرفتی مثل امین پسرت که گریست و که مثل ابر بهار میگریست، بابا این ۸ میلیون ت کش رفته از عابربانک تاکندی ولی این گریستن که در فیلم تو هم ثبت شده آنقدر جالب است که رضا فلاحامینی را به تحسین وامیدارد. وگرنه این گریهها که نه مرده را زنده میکند نه چیزی. اصل همان کارهای توست. اصل همان مستندسازیهای شیخاص است. اما مستندسازی را که ازت نگرفتهاند. همیشهٔ خدا داری انجام میدهی. از وقتی کسی دوربین فیلمبرداری نداشته تو داشتهای. ابزار ادواتت تکمیل بوده. مگر در جريان ارتحال امام(ره) در خرداد ۶۸ دوربین امانتی دفتر تبلیغات قزوین دستت نبود؟ ولی آنجا هم آن چند رفتار کوچک تعارفگونه را نکردی و ارزش کار هنریت دیده نشد. تو دریغ کردی حتی در فوت امام خمینی لباس سياه بپوشى. تنها کسی بودی که در مسجدالنّبی قزوین از عزاداری قزوینیها در صحن مسجد فیلم گرفتی. بچّههای امامزاده اسماعیل سیاهپوش و گل به سر مالان به سرورو میزدند. مهدی سلیمانی به پهنای صورت میگریست. عباس عطّارى که میتوانست عین تو بالای جایگاه باشد و تق و تق عکس بگیرد، داخل موج جمعیّت است و دارید برای امیر عبادی میدانداری میکند. عکّاس فقط تویی؟ یک عکّاس خدا خلق کرده است و آن شیخاص است؟ حسن سلیمانی نیست؟ اما چرا اینها بین جمعیّتند؟ چون نخواستهاند هنجارشکن باشند. تو که زمانی آخوند همین امامزاده اسماعیلیها بودی، داری رفتار دون شأن میکنی که هیچ! لااقل نمیکنی از آن کارهی کوچک بکنی. به قول شیخ مروّجی در حین فیلمبرداری جوری که همه ببینند، یک لحظه دوربین را کنار بگذاری و دستت را بگیری جلوی چشمانت و هقهق گریه کنی. این قشنگ است! اما تو نکردی و حتی وقتی عباس عطاری بهت گفت: من نمیتوانستم مثل تو باشم. اگر هم دوربینی چیزی آورده بودم، عنقریب پرتش میکردم یکطرف خورد و خاکشیر میکردم و میرفتم لای بچههای امامزاده. بابا امامم را از دست دادهام! شوخی است؟
اما تو نکردی و حتی خودت را بر عباس ترجیح دادی. هنوز هم معتقدی که کارت به سود مستندسازی بوده و مفید بوده و مُروّجی هم میگوید که مفیدی! در برنامهٔ زندهٔ «مهربان باشیم» در #رادیو_معارف هم یک بار مطرح کردی (پروندهٔ ضرب.هلپ زرنگار: «گر دست فتادهای بگیری مَردی». لینک صوتش؟؟) که کارت درست بوده. که دوستت #سید_مصطفی_صادقی (س.م.ص) بعد از برنامه بهت اسمس انتقادی داد. اما تو هنوز هم معتقدی که کارت درست بوده. بله مرحبا مستندساز بزرگ که #حسن_لطفی گاه به حالت غبطه میخورَد؛ ولی به شرطی که زرنگ باشی که نیستی. با چند رفتار تعارفگونهٔ قشنگ و البته با زبانت کاستیهای اعمالت را جبران کنی.
انسان اگر مُجهّز به لینت گفتار باشد حل است. حالا مال تو #هنجارگریزی است. مال حاجیزاده خطای انسانی است. مال امام خمینی جور دیگر است. مال هر کس یک جوری است. اصل این است که اگر خطا کردی، دوقورت و نيمت باقى نباشد. صادق باشی و نه سیاسیکار. حالا مىتوانی بر ضعف در عمل سرپوش بگذاری. فقط عین شیخ صادق مرادی باید آشنا با ظرفيّتهاى گفتارى باشی.
و عذر هم که میآوری بدتر از گناه نباشد! اگر راه را درست بروی، بارت بار است و در این وانفسایی که بشریّت بهش مبتلاست خوب دستت را میگیرد. چون واقعیّت این است که ما انسانیم و انسان شئون مختلف دارد و اگر خداپرست باشد، در امور مادّى و معنوى درگير عمل است؛ هم مناسبات رفتارى با خلق دارد هم خالق. اعمالش هم قاعدتاً بايد صحيح و كامل انجام شود؛ نه باطل و نصفهنيمه. و بشر با همه توانائيش ناتوان است و همه جا محاسباتش جواب نمىدهد. اعمالش خالی از کاستی نیست و همیشه باید با روشی جبرانش کند.
شیخاص، مهر ۹۹
پاورقی:
۱. لینک کن به مطلب مستقلّت در بارهٔ «حرف جزو باد هواست»
۲. جمال عبدالنّاصر. این نکته را اوّلین بار از سید تقی مدرّسی شنیدم و در کتاب؟؟ هم آوردم.
۳. لینک به سکانسِ «زرنگ باشید و با زبانتان نگفتنیها را گفتنی کنید!» fb.com/sheikh.adab/photos/3887719127909451
۴. لینک به مطلبت در خصوص تفاوت بین کیاستِ ممدوحِ مؤمنانه و فریبکاری معاویهصفتانه
۵. پادکست صوتیم در خصوص اختلافم با پدرم تاکندی در ماجرای عروسیم. همین الآن بشنوید:
fb.com/sheikh.seda/videos/380334099770783
۶. لینک فیلم استخوان پدربزرگت در #امامزاده_حسین قزوین
۷. سکانس «مُعامِلَت با حُسن بشرهٔ پسران»:
fb.com/sheikh.adab/photos/3873032222711475
۸. مطلب «اختیارات مطلقهٔ نوابغ» را در دل «زرنگ باشید و با زبانتان نگفتنیها را گفتنی کنید!» تپاندی:
fb.com/sheikh.adab/photos/3887719127909451
۹. لینک به فیلم آوازت و لبزنیات در تلویزیون قم
۱۰. لینک به کیفیّت آشنایی مادرت بتول تقویزاده با پدرت که در نهایت به ازدواجشان منجر شد.
۱۱. سکانس «بتول خانم و پرتابِ لنگهکفش به سمت حاج سعید»:
fb.com/sheikh.adab/photos/3867586243256073
پایان
«حاج سعید» از آن دسته آدمها بود که همیشه «سازِ مُخالف» میزد. اگر مخالفتش گهگاهی بود، تعجّبی نداشت؛ چون انسانها طبیعی است که گاه ایدهای دارند و تصادفاً با دیدگاه دیگری سازگار نیست؛ امّا بعضیها انگار عزمشان جزم است هر چه بگویی برعکسش را بگویند. برایشان فرقی نمیکند گفتهٔ تو چه باشد؛ همچنانکه برایشان تفاوت نمیکند خودشان چه بگویند! همینکه مخالفت کنند، کافی است!
و در این میان هستند کسانی که رفتار مقلوبی دارند. «سازِ موافق» میزنند! عزمشان جزمِ همرنگی است؛ چون منافعشان در موافقت با جماعت است. قلباً یک چیزی را قبول ندارند؛ فرض کن بورس را. ولی دست پشتِ سرمایهگذار در بورس میزنند که مرحبا. به کسی که بورس را حماقت میداند هم میگویند: حق با توست! همیشه نانْ به نرخ فرد مقابلشان میخورند. عین آفتابپرست برحَسَبِ وضعیّتِ فرد مقابلشان رنگ عوض میکنند.
حالا «حاج سعید» ما از آن روستائیان جاافتادهای بود که برای خیلیها از جمله «قاسم مرادیها» ثابت شده بود که عزمش جزم است هر چه بگویی برعکسش را بگوید. پدرم آقای تاکندی عادت داشت گاهی به رانندگی این قاسم مرادیها که یک اسلحه برای حفاظت همراهش بود، در هر فرصتی به تاکند - روستای آباء و اجدادیش - سر بزند. این عادت را پدرم تا همین اواخر که از دست و پا نیفتاده و ویلچرنشین نشده بود، ترک نکرده بود. در روستای کوچک حومهٔ تاکستان قزوین وقتی خبر میپیچید که آیةالله تشریف آورده، اهالی جمع میشدند. روال کار این بود که نوبت به نوبت خانهٔ عمّههایم: رُباب، حلیمه و عاتکه برویم و بعدش خانهٔ شماری از اهالی. اقوام پروانهوار گرد شمع وجود پدرم حلقه میزدند و گل میگفتند و گل میشنفتند. در کنار بوی مطبوعِ علوفه و دام، بادام و گردو و تنقّلات میخوردیم و من هم چِق و چق عکس میگرفتم. حاج سعید هم میآمد. اوّلش قدری با زبان فارسی سر به سر پاسدارِ پدرم میگذاشت که:
«حالا این اسلحه چیه انداختی دنبالت مثلاً؟ میترسی آخوند را توی زادگاهش ترور کنند؟» بعد با صدای پرجوهرش به ترکی به پدرم رو میکرد و میگفت:
«مَمْلَکَتی خَرابْ إلَمیشیز؛ ویلْلَمیریز؟» یعنی مملکت را خراب کردید و ول هم نمیکنید!»
حاج سعید با آدم که حرف میزد، صورتش رو به آدم بود؛ ولی چشمانش را میبست. حس میکردم نمیخواست به طرف باج داده باشد! پدرم هم کوتاه نمیآمد و میگفت:
«حالا کجاشو دیدید؟ همه چیز در دنیا صَفی است! نوبتی است. آبی که سرِ زمین تقسیم میکنند، نوبتی است. حمّامسوزاندن صفی است. کالاهای اساسی صفی است. حکومتداری هم صفی است! پهلوی ۵۰ سال در این مملکت حکومت کرد. ۵۰ سال هم نوبت ما آخوندهاست! مگر چند سالش گذشته؟ اینقده رفته است؛ اینقده مانده است!»
برای اینقدهٔ اوّل یک بند انگشتش را نشان میداد و برای اینقدهٔ دوم بازویش را با حرکتی شبیهِ بیلاخ در هوا عین فنر مرتعش میکرد. همه قهقه میخندیدند؛ از جمله مسعود که حس میکردم «مخصود» صدایش میکنند: شوهرِ عمهرُبابم. مسعود برادر حاج سعید و حاج سعید با همان غرور در نگاهکردن که مادرم اسمش را گذاشته بود: «غُدْ»بودن، در حالی که پدرم را «شیخَلِهْ» صدا میکرد، میگفت:
«مملکتداری کار شما نیست شیخَلِهْ! بسپرید به اهلش! بروید دنبال درس و بحثتان!»
و باز مردم میخندیدند و من از خندهٔ پرطنینِ مشدی حسین شوهرِ عمّهعاتکهام عکس میانداختم. پدرم که میدید حاج سعید ولکنِ اثباتِ ناکارآمدی رژیم آخوندی نیست، کَلکَل را ادامه نمیداد و ترجیح میداد با خندهٔ حضّار همراهی کند.
آقا شیخ علی احتمالاً در دلش میگذشت که این مخالفت، عمیق و مبنادار نیست و بر حسب موقعیّت تغییر میکند. اگر همین حاج سعید بلند شود برود کرج یا حصارک به منازل تاکندیها مهاجر و احیاناً چند ضدّانقلاب و آخوندستیز هم حضور داشته باشند و به نظام تکّه بیندازند، یکهو میزند به تیپ و تاپ آنها و شروع میکند از انقلاب و امام دفاع کردن! احتمالاً آنها هم اگر خبر از احوال او داشته باشند، جدّیش نمیگیرند و جز در حدّ چند بگومگو باهاش درگیر نمیشوند.
حاج سعيد شيخمحمّدى پسرعموى پدرم بود و جبروتی شبیه پدرش ملّاعلیاوسط داشت که از آخوندهای اسم و رسمدار تاکند بود. سعید هم پرطنین میخندید و سرمنشأ خندههایش بیخِ حنجرهاش بود که از چپُقکشیهای چندینساله حسابی دودخورده و رگهدار شده بود. این طنینِ را از همان سنّ کم حدود ۱۰ سالگی که با پدر و مادرم از قم به ده میرفتیم، دوست داشتم.
حاج سعید را فقط در خانهها میدیدم. برایم سؤال بود که چرا وقتی اینهمه به آبادی میرویم و پدرم مُقیّد است حتماً به پاتوقش: مسجدی که خودش ساخته سر بزند و اگر مُقارن با وقت نماز است، اقامهٔ نماز کند، چرا هیچوقتِ خدا حاج سعید توی مسجد دیده نمیشود؟ از اُمنا و ریشسفیدان مگر نیست که هست. انگار او هم از آنهاست که گیریش نمیده. پدرم به تُرکی از آدمهای فراری از مسجد که سعی میکردند مقابلش سبز نشوند تا مجبور نشوند دست به جیب شوند، تعبیر میکرد که «گیریش» نمیدهند! دُم به تله نمیدهند. پدر مردم را لازم داشت. برای کمک به تعمیر یا مخارج مسجد ازشان پول میگرفت و کسی که زرنگ بود، بلد بود چیجوری رخ نشان ندهد. پدر میگفت:
«اینها همان دستهای هستند که اگر کُلاهشان را باد بیندازد توی مسجد، با نی بلندی، قمیشی چیزی از دور خارجش میکنند که پایشان به مسجد نخورد.» تا حدودی به این گریزپاها حق میدادم. میدیدم پدرم در رودربایستی قرارشان میدهد. به قول خودش به چهارمیخشان میکشد که مجبور شوند سر کیسه را شل کنند. حاج سعید را فقط یک بار در مسجد دیدم؛ آن هم در آستانهٔ ورودی. داشت با صندوقِ صدقات و تأمین مخارج و مصارف مسجد ور میرفت. مسجد تاکند با مساعدت خیّرین و زیر نظر پدرم در سال ۵۲ که من ۸ ساله بودم، با کمک خیّرین محل و برخی از مهاجران به کرج و حصارک بنا شده بود. مرحوم استاد سورمهعلی را به یاد دارم با لبخندهای زیبایش که آجرهای مسجد را میچید. پدرم از معماری به نام استاد طاهر هم یاد میکرد که انگار فقط یک بار دیدمش. آدم چیزدانی بود و مشاور پدر در کارهای عمرانی او در دههٔ ۵۰؛ اعم از غسّالخانه و حمّام و البتّه بیشتر مسجد؛ از جمله همین مسجد تاکند که حاج سعید داشت با صندوق صدقاتش ور میرفت. انگار داشت توی دیوار کار میگذاشتش و دورش را گِل میگرفت. قبلش جاکن کرده بود که محتویاتش را خالی کند. از مُعتمدین بود و اجازهٔ دستزدن به واریزیها را داشت. تا آن روز حاج سعید را در صف جماعت پدرم ترجیحاً تکیهداده به محراب که محلّ جلوس پدر بود، ندیده بودم. شاید غُدبودنش بهش اجازه نمیداد. او را از همان ۱۰ - ۱۱ سالگیم به غرور و درگیریهای گهگاهیش میشناختم. یک بار که در بچّهگی با پدر و مادر در منزل «مشهدی معصومه» دقیقاً کنار مسجد تاکند که میگفتند خانهٔ اجداد پدرم است، مهمان بودیم، از پنجره صدای آشنای حاج سعید را شنیدم که در کوچه داد و قال میکرد که:
حسابتو میرسم. این جملهٔ تُرکیاش یادم مانده که: دَهْرَهیِنَنْ وُورِیَنْ؟ با داس منو میزنی؟ حالا ببین چیکارت میکنم!
با یکی از اهالی به قول پدرم قاشْقاباخ ریخته و مناقشه کرده بود و انگار طرف «داس» پرت کرده بود طرفش. طبع عصبانی و قُلدرمآبیش خونش را به جوش آورده بود و خط و نشان میکشید. یک بار گفتند: توی یک بگومگو، بیچاره شیخ اویسِ مرحوم را که روحانی مقیم روستا بود و جثّهٔ نحیفش زدن نداشت، زده بود. پدرم که شنید، خیلی عصبانی شد؛ اما مستقیم چیزی به حاج سعید نگفت. حرمت پسرعموی بزرگتر را نگه داشت؛ ولی پشت سرش گِله کرد که این هم شانس و اقبال ما قاقازانیهاست. فامیلمان باید دست روی آخوندمان بلند کند. به جای اینکه تکریمش کند، اویس را که حضورش مایهٔ برکت دِه است، بگیرد بزند! توف!
حاج سعید با همهٔ اُشتُلمخوانی خودش هم مصون از حُرمتشکنی توسّط دیگران نبود. دنیا دار مکافات بود و خدا به قول مادرم میزد پَس کلّهٔ یکی که برو حال فلانی را بگیر! موی دماغ میفرستاد برای اینکه بزند به تیپ و تاپ فرعون که هی کُری نخواند. یا بهعمد پونهای را دقیقاً در آستانهٔ ورودی لانهُ مار که بیزار از پونه است، میرویاند که خیلی خوش به حالش نباشد. لِکُلِّ فرعونٍ موُسٰی. یک آدمِ غُد و کلّهشق را سر راه حاج سعید کاشته شد که گهگاه نوک دماغش را میچید؛ زنی به نام بتول تقویزاده؛ یعنی مادرم؛ وصلهٔ ناجوری توی عروسهای تاکند.
همهٔ آخوندهای تاکند تا جایی که خبر دارم، از خود روستا زن گرفتند. پدرِ پدرم مُلاعلیاصغر، برادران و اجدادِ همین ملّا، شیخ اویس و شیخ محمّد و شیخ حضرتقُلی و بعدها شیخ هادی با آنکه مقیم قزوین شد، از تاکند زن اختیار کردند. بتول دخترِ سیّد مُعمّمِ ناآرامی به نام جواد تقوی معروف به «سیّد جواد عرب» بود که از عراق به ایران رانده شد. بعدترها دختر به وساطت میرزا نصرالله شهیدی عالم ذینفوذِ قزوین و در خلال پروسهای که بعداً توضیح میدهم(پاورقی۱۰) به وصلت شیخ علی درآمد. بتول خانم تُرکی نصفهنیمهای در سایهٔ مُعاشرت با تاکندیها یاد گرفت و پشتبندش بعضی تکیهکلامهای طنز را از زنان ده؛ از جمله این تکّهٔ مثبت ۱۸ را که: «ایِدَهْ ییِمَه دارْ اُلْلایْنْ» سنجد نخور تنگ میشی! با همین تُرکی دست و پا شکسته محاوراتش را در خلال مناسباتش با مادر تاکندی زلیخا جعفرخانی و دیدارهای هرازگاهیاش با اهالی و بستگان همسر سامان میداد و اگر زمینهٔ شوخطبعی در زنی یا مردی در ده میدید، بذله میگفت و تکّه میپراند. آنها به قم و منزل ما میآمدند و اینها به ده میرفتند و جریانی از رابطه برقرار بود. با اینکه میدیدم مادرم با اهل ده میجوشید، انگار هر وقت یاد طبقهٔ اجتماعیاش میافتاد، فاصلهاش را حفظ میکرد. با بعضیها در این میان صمیمیتر شد؛ از جمله حاج حسینعلی قلاتی که در تهران فرشفروشی داشت و نیز مش موسی قلاتی و زنش حاج بانو و پسرش فرامرز و حاج اسمعلی چنگورهای و نیز پسرعموهای پدرم و مطایبهها برقرار بود؛ امّا اگر یکیشان از نظر او حدّش را حفظ نمیکرد و پا از گلیمش فراتر میگذاشت، فیالفور مادرم نوک دماغش را میچید؛ به قول خودش از فلک رودربایستی نداشت. از حرف و رفتار یکی اگر بدش میآمد، رُک در خانه عنوان میکرد که قصد دارم پای فلانی را ببُرم و این کار را هم میکرد. دل خوشی از هیچکدامشان نداشت. با مرحوم نهنه یعنی همان مادرِ پدرم که گهگاه پدر از تاکند میآوردش قم تا نگهش دارد و اتاقی مُستقل برایش درنظر گرفته بود، کارد و پنیر بود. فقط یک بار در عمرش به زلیخا گفت: «طفلی!» آن هم وقتی که سال ۶۵ خبر مرگ نهنه را از تاکند آوردند. امّا تا زنده بود، روی دیدنش را نداشت. خشمی که از او داشت، موقع تلفّظِ «گُه خوردی پسندیدی» تنوره میکشید. این ترانهٔ قدیمی را گهگاه برایمان میخواند: «مادرشوهر فُکلی - هر شب میکنی چُغُلی / روزی که منو دیدی - گُه خوردی پسندیدی». یک بار سر اینکه کِرِمِ نیوِآیش را خواهر بزرگم معصومه دقایقی به نهنه امانت داده بود، قشقرقی به راه انداخت که نگو. ما هم حلقهٔ واسط بین این دو زن بودیم و نقش خبرچین را بازی میکردیم. منطق زلیخا این بود:
«چرا با من اینجوری میکند؟ وقتی عروس خانم، علی را دوست دارد، باید مرا که مادرش هستم هم دوست داشته باشد!» همین منطقی که الآن خود من دارم. حسودیم میشود که شیخ سیروس، بخواهد تاکندی را ببرد به عرش اعلٰی و مرا که پسر همان تاکندیم، به پشمش هم حساب نکند! سیروس الآن معتقد است که تاکندی از عالمان بزرگ قزوین است و بعد از «مُحقّق کَرَکی» نظیرش را نداشتهایم. من اینجور وقتها شروع میکنم به تخریب تاکندی که نه آقا از این خبرها هم نیست. اصلاً اجتهاد پدرم جای امّا و اگر دارد. توی دلم میگویم: تا تو باشی مرا هم که تکپسر او هستم، ببری بالا و تجلیل کنی. هرچند مادرم آنقدرها هم که زلیخا فکر میکرد، پدرم را تجلیل نمیکرد و خیلی وقتها قبولش نداشت و میگفت: باید روز قیامت جواب بدهد! اما لبهٔ تند انتقادش متوجّه تاکندیها و بستگان تاکندی خصوصاً همین زلیخا بود. از نظر او بهترین مادرشوهر، مادرشوهرِ مُرده بود. این جملهٔ موزون را هم که نمیدانم از کجا شنیده بود، در وصف عمّههایم رباب و حلیمه و عاتکه یادمان داده بود:
«عَمّه بیزَه گَلْمَه؛ اَگه گَلیِرَنْ اوُشٰاخْلارینْ گَتُرْمَهْ»
عمّه! خونهٔ ما نیا! اگر هم میآیی، بچّههاتو نیار!
منطقش این بود که فامیلهای خودش سَرتر و برترند. دائیهایم سیّد محسن و سیّد محمّدتقی تقوی و بچّههایشان را تحصیلکرده و باکلاس و برازندهٔ ما میدانست و معتقد بود دهاتیمهاتیها جان به جانشان کنند، عقبافتادهاند و در شأن ما نیستند و هر چه بیشتر این کور و کچلها را از خودمان بتارانیم، بهتر است!
هر چه پدرم راغب بود قاقازانیها خصوصاً بستگانش را به منزل مُحقّرمان در قم دعوت کند، مادر از این کار بیزار بود. میگفت:
«در این خانهٔ تنگ همینکه این چهار تا بچّه را عین سگ و گربه به به هم میپرند، نگه میدارم، خیلی است.»
یک بار حاج سعید به همراه جمعی از تاکندیها مهمان ما در قم بودند. ما هم از آن بچّههایی بودیم که وقتی میهمان میآمد، به جای اینکه دم فرو بندیم و سکوت اختیار کنیم، بدتر دنگمان میگرفت و دوزِ شیطنت را ببریم بالا و بیشتر از سروکول هم بالا برویم و رأس فتنه هم من بودم. مادرم عصبانی شد و حرصش درآمد و سرم داد کشید که «گُهلوله! خفهخوان بگیر!» و دست کرد چیزی به سمتم پرت کند؛ جاخالی دادم و دررفتم. کفش حاج سعید بود که برداشته بود پرت کنم سمتم؛ بهترین کار را در این دیدم که خودم را بیندازم توی اتاق مهمانها و آنجا پناه بگیرم. همین کار را هم کردم. کفش را پرت کرده بود سمتم. قبل از اینکه در اتاق بسته شود، کفش افتاد وسط مهمانها. سریع یک گوشه کز کردم که چیزی بهم نگویند. اعاظم تاکند گوش تا گوش نشسته بودند و چُپق میکشیدند و آبروریزیئی شد که نگو. بعداً صفحه گذاشته بودند که خانم سادات با ما چرا اینجوری کرد؟
پدرم در این میان تحت تأثیر آموزههای دینی حلیم و صبور بود و در مقابل رفتارهای مادر سریع واکنش نشان نمیداد؛ امّا او هم گاهی طاقتش طاق میشد و خونش به جوش میآمد و به هم میپریدند. گاه روزهای متمادی با هم قهر بودند. حاج سعید بعد از آن به قول مادرم و مادرم گفت: بهتر! همین را میخواستم! من که قصدم این نبود که کفش را پرت کنم توی اتاق؛ ولی خدا جور کرد که پای این آدم از خانهٔ ما بریده بشه و باز تکرار میکرد که این خانهٔ تنگ گنجایش این کارها را ندارد.
پدرم گهگاه مهمانهای ده را که برای زیارت حضرت معصومه(س) به قم میآمدند، وقت و بیوقت میآورد خانه. پدر انتظار داشت مادرم غذا بپزد. مادرم میگفت:
«آخه اینوقت شب چه شامی بپزم. این مرد چقدر بیملاحظه است.» عصبانیتر که میشد، حرفهای رکیک میزد.
من و سه خواهرانم بیشتر معصومه که دو سال از من سنّش کمتر و به من نزدیکتر بود، با ناراحتی مادر ناراحت میشدیم و در دل کودکانهمان بهش حق میدادیم. پدر میگفت:
«برنج بگذار بروم از بیرون کباب بگیرم.» میگفت:
«نَع! خیال کرده!»
«یک بار ایّام مُجرّدیم که پدرمان هم زنده بود، پیش دائیجانت سیّد محسن بودم در رشت. اون یکی داداشم سیّد تقی هم با ما بود. با سیّد محسن حرفمان شد. گفت: بتول! کَلّهشقّی نکن! پدر همیشه زنده نیست و تو نهایتاً باید سر همین سفره بنشینی! منو میگی؟ بهم برخورد. بلند شدم گفتم: من دستی که به سوی سفرهٔ شما دراز بشه رو با ساطور قطع میکنم! و زدم بیرون و رفتم خانهٔ زنعمویم اشرفسادات. به سیّد تقی پیغام دادم بیا منو ببر قزوین! وگرنه خودم تنهایی میرم.» گفتیم:
«مامان! خوبه که! آقاجان کباب از بیرون بگیره تو کمتر به زحمت میفتی.» میگفت:
«آقاجانت کَلّهشقّه؛ من از اون کَلّهشقترم. برنج نمیذارم!»
هیچوقت یادم نمیاد پدر از بیرون غذا گرفته باشد. دلیلی ندارد یادم نمانده باشد. همیشه در حسرتِ غذای بیرون بودم. همین هم باعث میشد در جناحبندیها سمت مادر باشیم و دوست داشتیم با او دستبهیکی کنیم. یک شب دیروقت باز پدرم چند قاقازانی را با خودش مهمان آورد و بگومگوی پدر و مادرم شروع شد. آهسته برای خودشیرینی گفتم:
«مامان! میخوای فیوز برق را از دَمِ کنتور بزنم؛ مهمانها بمانند توی تاریکی!» و تأکید کردم:
«بَلدَمْها!»
صورتش پر از خشم بود؛ ولی با اشارهٔ سر گفت: نه. ولی گفتم: من که رفتم این کار را بکنم! مانعم نشد. برقها که رفت، احساس کردم کار بزرگی کردهام. مادرم ریزخندهٔ کمرمقی کرد که توی عصبانیّت گم بود و گفت:
«کاش نمیکردی!» چیزی در او به نشانهٔ رضایت دیدم. انگار دلش خنک شده بود. پدر سریع برای حل مسئله اقدام کرد. یادم نیست خرابکار را شناسایی کرد یا نه؟ از نظر خودم کار مهمّی کرده بودم. یک مشقِ و مانور خرابکاری توی ده دوازدهسالگیم بود؛ هرچند خواهرم معصومه در ۹۹/۱۱ عنوان کرد که این فیوززدن را در یک مقطع خودِ مادرم انجام داد که دیگر بنده به خاطر ندارم. میگفت در سال ۵۵ که ملّاعلیاصغر پدر آقاجان به رحمت خدا رفت، تاکندیها شبهنگام در اتاق بزرگ ۱۲ متری ما جمع شده بودند. هم بودند؛ عمههایم و بستگان دور و نزدیک. غلغلهای به راه انداخته بودند. مادرم تاب نیاورد و رفت فیوز را زد و همه را در تاریکی قال گذاشت! همیشه برایم این مدل رفتارهای مادرم چون مایهای از تهوّر و ماجراجویی داشت، جالب بود. این مشقِ و مانور خرابکاری را بعدها هم که بزرگتر شدم، دوست داشتم مشابهش را انجام بدهم؛ خصوصاً که رفتارهای انقلابی مبارزان ضدّشاه را برایمان نقل میکردند و آرزو داشتیم ما هم مشابه این کارها را انجام دهیم. در مهر ۶۰ در عروسی دخترعمویم «فریبا». تلخی مصائب انقلاب و ترور شخصیّتها کامها را گس کرده بود. عمویم حاج هبةالله از تهران خبر وصلت دختر بزرگش را به پدرم داد و ما را از قم دعوت کرد. پدر و مادرم مرا هم با خودشان به تهران بردند و سه خواهرم را نبردند. رفتیم منزل عموجان در بالای میدان ونک، خیابان ولیعصر، کوچهٔ ارمغان. مراسم عقد برگزار شد که فیلمش هست. پدرم خطبهٔ عقد را خواند. مراسم اصلی که شام مفصّل میدادند، قرار بود در یکی از تالارهای پذیرایی تهران (از فریبا در واتساپ نام تالار را بپرس) برگزار شود. پدرم با یک من عبا و عمامه و لباس آخوندی که همیشه حُرمتش را داشت، از اول مایل به شرکت در تالار عروسی نبود. تا قبل از اینکه وقت تالار شود، رفتیم اتاق کوچکی که اتاق جداافتادهای کنار در ورودی خانهٔ عموجان بود. پدرم میگفت هر وقت تهران میآیم خانهٔ آقای اخوی این اتاق را (که حدود ۲×۲ متر بیشتر مساحت نداشت) ترجیح میدهم. که پدر و مرحوم مش میرزا را آنجا بگذاریم و شب به تالار برویم. چند ژورنال لباس زنانه در کتابخانهٔ عمویم بود، برداشتم و دور از چشم پدر ورق زدم. اوّلین بار بود که عکسهای تمامرنگی زنهای لخت را میدیدم و شق کرده بودم.
شب شد و موعد رفتن به تالار که انگار در ساختمان آلومینیم تهران بود. عروسی مُختلط نبود؛ ولی زنها سرلخت و بدون حجاب وارد مجلس میشدند و از مقابل چشمچرانی مردان عبور میکردند. برخلاف مجلّهها که در خلوت راحت نگاه میکردم، آنجا نگاه ممنوع بود. به یک معنا جای من نبود؛ ولی مادرم مرا با خودش آورد و به پدرم گفت: بگذار رضا بیاید و چشم و گوشش باز شود! پدر مخالفتی نکرد و نمیدانم چرا. شاید خبر نداشت آنجا چه خبر است. او همراه با خدابیامرز مشهدی میرزا شوهرِ عمّهحلیمهام در خانهٔ عموجان در همان اتاق کوچکی که دم در ورودی قرار داشت و پاتوق پدرم بود هر وقت پیش برادرش میآمد، ماندگار شدند.
داخل مجلس که شدیم، در قسمت مردان با عبّاس پسرِ عمّهعاتکهام که با عمویم حاج هبةالله خواهر تنی بود، روی صندلی نشسته بودیم. زنهای هفتقلمآرایشکرده که از مقابل مردان عبور میکردند، پسرعمّه حسابی میخ شده بود در آنها و من بدم آمد ازش. از نگاه من چنین مجلسی آن هم یک ماه بعد از سوختنِ شهید رجایی و باهنر، گرچه بزم دانس و مشروب نبود، امّا افتضاحِ محض بود که در یکی از طبقات فوقانی آن ساختمان که شاید برج بود، جریان داشت. آنجا از نظر من در عین رفعت، در حضیض بود. به این موضوع حتی بعد از مراسم تا وقتی به قم رسیدیم، فکر میکردم. به نظرم رسید آنجا یک ارتفاع پست بود. خودم را بابت کشف این اسم جالب و حاوی تناقض تحسین کردم.
توی آن ارتفاع پست دوست داشتم یکجوری کاش میتوانستم این بساط فسق و فجور را به هم بزنم. کاش میتوانستم فیوز برق را بپرانم و به هم بزنم. از قبل باید دوشاخهای مُهیّا میکردم و سیمهای فاز و نولش را به هم وصل میکردم؛ بعد آهسته بروم گوشهٔ سالن پریز را پیدا کنم و دوشاخه را فرو کنم و مجلس را در تاریکی فرو برم!
تصوّرم این بود این یک کار خداپسندانه است و در راستای انقلاب و احکام اسلام و منویّات جمهوری اسلامی و امام راحل. جالب بود که وقتی مادرم خواست مرا بیاورد تا چشم و گوشم باز شود، مخالفتی نکردم. حال که آمده بودم، دوست داشتم کار انقلابی کنم؛ اقدامی که خالی از ترس هم نبود؛ چون تبعاتش را نمیدانستم. ولی فعلاً که توجیهم برای اینکه وارد عمل نشدم این بود که وسیله همراهم نیست. علیالحساب آن اقدام آنارشیستی منتفی بود. تصمیم گرفتم یک مبارزهٔ منفی کوچکتری کنم. کارد و چنگالی که برای پوستکردن میوه جلویمان در زیردستیها گذاشته بودند، گزینهٔ بعدی بود. به بهانهٔ اینکه داشتم میوه پوست میکردم و از دستم افتاد، پرتشان کردم زمین و صدا درآوردم. اوّلش پسرعمّه چیزی نگفت. تکرار که شد، بهم اعتراض کرد و گفت:
«چرا همچین میکنی؟» از آن کار هم طرْفی نبستم. سرِ پرشورِ ۱۶ سالهام را گذاشتم روی میز و صورتم را چسباندم به میز. در فیلم مراسم که موجود است و نزد فریباست، دوربین موقع چرخش مرا نشان میدهد که سرم روی میز است. گاهی سرم را بلند میکردم و چیزکی دید میزدم: کتایون خواهر کوچکتر عروس با یک لباسِ سیاهِ خوشگل که به تن کرده بود، آمد رد شد.
دوباره سرم را خواباندم روی میز که مُرتکب حرام نشوم.
بعداً از مادرم شنیدم که بین خانمها بحث شده بود که چرا کتی سیاه را انتخاب کرده بود؟ گفته بودند رنگِ لباسش چیزی از خوشگلی دختر و زیبایی ترکیب و دوختش کم نکرده بود. انگار آن سالها این اصطلاح رایج نبود که سیاه، رنگ عشق است!
میلم به خرابکاری ناکام ماند. شاید نگارش یک داستان انقلابی جبرانش کند. برمیگردیم به قم و در راه به اسم زیبایی که کشف کردم، فکر میکنم؛ اسمی که سالها بعد دیدم ابراهیم حاتمیکیا روی یکی از فیلمهایش گذاشت. در قم معصومه تعریف کردم کجاها رفتم و بهش گفتم که قصد دارم مطلبی تحت عنوان «ارتفاع پست» بنویسم. به قم برگشتیم؛ شهری که رفتارهای انقلابی را در آن مشق کرده بودم و ریزخندهٔ رضایتآمیز مادر مُهر تأییدی بر موفّقیّت آن بود؛ مادری که پدر با آوردن مهمان میآزردش و دوست داشتم دلش را خنک کنم. پدر مدام در رفت و آمد بین قم و روستاهای حومهٔ تاکستان بود که مساجدشان را تعمیر میکرد. اما اگر او به خانههای مردم مهمان میشد، خب هر رفتی آمدی دارد. تازه مگر پدر نمیگفت:
«شما فقط برنج بگذار. کباب از بیرون میگیرم.» چرا مادرم نمیپذیرفت؟ آیا درک نمیکرد مُقتضیاتِ زن یک روحانی بودن را؟ پدر وقتی میرفت روستا مهمان تاکندیها و قاقازانیها میشد؛ خب حالا نباید عوضش را پس بدهد؟ او به قول خودش اگر دوندگی میکرد، هدفش ادای تکلیف بود؛ ولی این رفت و آمدها عایدات هم داشت که نصیب ما میشد. اینطور نبود که باد بخوریم و کف برینیم. همین پولها بود که چرخ معیشت خانه و خرج مادر و بچّهها را میچرخاند. جز همان مهمانهای قم گاه اهالی روستای نیکویه بودند که پدرم سالهای متمادی ماه رمضانها یک ماه تمام در آنجا مقیم میشد و کار تبلیغی میکرد و در ازایش با پول به قم برمیگشت. بعضی دهاتیها حسابی به عالِم دهشان میرسیدند. عابِسنامی در روستای چنگوره نزدیک تاکند برای اینکه آخوند را به ماندن در ده ترغیب کند، تعبیر میکرد:
«بوو کَندْ کُینَه قومارْباز دور»
این روستا قماربازِ کهنه است! یعنی پولبده و دست و دلبازند. آیا پدرم زنش را توجیه نمیکرد که با همین پولهاست که دارد امور خانه را رتق و فتق میکند و عواید دیگر که ندارد. این موازنهها و ترازنامهها آیا در خانه بین زن و مرد طرح نمیشد یا ما نمیشنیدیم؟ شاید پدرم هم کاستی اعمالش را با توجیه زبانی نمیتوانست جبران کند. تنها چیزی که از زبان مادرم میشنیدیم این بود که پدرم جان به جانش کنند، دهاتیصفت است و طبعش بلند نیست. همیشه این شعر را میخواند که:
«دِه مرو ده مرد را احمق کند / مرد حق را کافرِ مطلق کند»
یاد ندارم از مادر حتی وقتهایی که با پدر بر سر جنگ نیست اینکه بالأخره شغل پدر همین است که با جماعت به قول مادر بوگندوی روستایی که از اوّل با آنها بزرگ شده سروکلّه بزند تا به نان و نوالهای برسد. هیچ به او حق نمیداد که درست است از شهر زن گرفته، ولی دلیل نمیشود که در آن دههٔ ۴۰ و ۵۰ از تعلّقش به روستا بکَند و فرض کن در خود قم برای خودش کاری دست و پا کند که هم نزدیک خانواده باشد؛ هم با دهاتیها اینقدر دمخور نباشد. حالا نمیگیم خانهزندگیش را بفروشد دست زن و بچّه را بگیرد ببرد تهران که آن هم دردسرهای خودش را داشت. مادرم نگاهش این نبود که پدر از باب ادای تکلیف چنین میکند. و این از تناقضات مادرم بود. چون مادرم از یک منظر پولدوست و مادّیگرا و طالب مطامع دنیوی نبود. آخرتی و تکلیفمدار بود و به تأثیر برخی کارها در حسن عاقبت اعتقاد داشت. برایم تعریف کرد:
«مدّتی فانوسکشِ یکی از علمای خوشچهرهٔ قزوین به نام میرزا محمود رئیسی بودم. فکر کنم مُوفّقیّتهایم از دعای خیر اوست.»
مادرم از یک منظر پولدوست و مادّیگرا و طالب مطامع دنیوی نبود و آخرتی بود. نگاهش به حسن عاقبت بود و تکلیفمداری و به خمینی به همین خاطر فوقالعاده دوست داشت؛ امّا مگر مدلی که پدرم برای ادای تکلیف اختیار کرده بود، از جنس همان چیزی نبود که خمینی و خانوادهاش را به دردسر تبعید و مبارزه انداخت؟ یا نکند مدل ارادتش «دوری و دوستی» بود. به قول شریعتی مثل دورنمای کویر بود و گلی که اگر زیر تشریح برود، میپژمرد؟
«مدّتی در خیابان مولوی قزوین، دهنهٔ دیمج در خانهٔ سید ابوالحسن رفیعی به ماهی ۱۴ تا تکتومن مستأجر بودیم. چند خانه در جوار هم در یک محوّطه بود و همهشان مال آقای رفیعی. خادمش عموی «حجّت عادلی» بود که در قزوین ساعتسازی دارد و آقاجانت میشناسدش. من مُجرّد بودم و برادر بزرگم ازدواج کرده بود و بچّه داشت؛ اما پیش پدر ساکن بود. یک روز مشغول بازی بودم و برادرم سرگرم درسخواندن. طلبههای جوان که برای دیدار با سیّد ابوالحسن میآمدند، از مقابل محلّ اسکان ما رد میشدند. یک بار یکی از طلبهها ماتحتش در حین عبور ماتحتش را به در زد و ضِرطهای ازش صادر شد. برادرم که گرم درس بود، از جایش پرید و دوید توی کوچه دنبال طلبه؛ که دید فرار کرده. برگشت و گفت: پدرسوختهها خجالت نمیکشند. از این ماجرا چند وقت گذشت. یک روز به همراه خانمِ همان داداشم که خوشگل بود، به حمّام «حاج میرحسن» رفته بودیم. وقتی برمیگشتیم، در کوچه با صاحبخانهمان آسید ابوالحسن برخورد کردیم. حس کردیم توجّهش به ما جلب شده و قدمهایش را کند کرده است. به همان حال از کنار ما گذشت. ما مشغول بگوبخند با هم و در حال خودمان بودیم و چند قدم جلوتر که به پشت سرمان نگاه کردیم، دیدیم: عجب! سیّد پشت سر ماست. قدمهایمان را تند کردیم و وارد کوچهمان شدیم و رفتیم دم در خانهمان و کوبهٔ در را به صدا درآوردیم. سیّد رسیده بود سر کوچه و ایستاده بود به سمت ما. دو بار گفت: لا الهَ الّا الله و رفتم. انگار به مسجد میرفت. در خانه ماجرا را برای برادرم تعریف کردم. گفت: استاد که این باشد، شاگردش باید هم گوزو باشد!»
مادرم پولدوست، مادّیگرا و طالب مطامع دنیوی نبود. آخرتی و تکلیفمدار بود و به تأثیر برخی کارها در حُسن عاقبت اعتقاد داشت و به خمینی از صمیم دل عشق میورزید؛ امّا در عجبم چرا پدر را که یک خُمینی کوچک بود، نمیپسندید؟ از آنطرف معتقد بود پول شهریّهای که حوزهٔ علمیّه هر ماه به پدرم میپردازد، برکت دارد و انگار هر قدر از رویش برمیداریم، تمام نمیشود!
به نظرم پدرم هم در این میان بیتقصیر نبود. نمیتوانست یا دنبال این نبود که کاستیهای اعمالش را با توجیهِ زبانی جبران و مادرم را قانع کند. اما بیشتر به نظر میرسد مشکل از بلاتکلیفی مادر بود. پول شهریّه را ارسالی از جانب امام زمان و مُتبرّک میدانست؛ امّا سبک زندگی اختیارشده از سوی پدرم در ارتباط با قاقازانیها را یک کار تکلیفیِ امامزمانپسند و بابرکت تلقّی نمیکرد و نمیگفت: نواقصش را خدا جبران میکند؟ بله اگر پدر میرفت تهران وضعش بهتر بود یا اگر در قم کار غیرمرتبطی با دهاتیهای شپشو برای خود جور میکرد، شاید دریافتیش بیشتر بود و از آنها هم دور بود؛ ولی آیا برکتِ پول امام زمان را هم داشت؟
هر چه بود، چه کُندی زبان پدر در اِقناع مادر بود و چه مُقصّر مادرم بود که نمیدانست با خودش چندچند است، مجموعاً ذرّهذرّه در مادرم عُقده میشد و سر آخر با کفشهایی که پرت میکرد، خودش را خالی میکرد. حاج سعید از ما قهر کرد و دیگر سمت ما نیامد و مادرم هم گفت:
«بهتر! پای این یکی تاکندی را از خانهام بریدم. ببینم اگر بتوانم پای بقیّهشان را هم ببُرم، نورٌ علی نور است!» منظورش از بقیّهٔ تاکندیها کی بود؟ یکی برادر همین سعید به نام احمد که از دِه کوچ کرده و رفته بود سمت حصارک کرج که ترکها «کَرَشْ» تلفّظ میکردند.
تاکندیِ دیگر جناب مستطاب آقا شیخ محمّد بود؛ تنها پسرِ مُعمّم مُلاعلیاوسط. این هم یک تناقص دیگر! مادرم هم قصد داشت پای شیخ محمّد را از خانهمان ببُرد؛ هم باهاش مطایبه داشت! فراتر از آن با هم مَحرَم بودند! آن اوایل که آنقدر بچّه بودم که چیزی یادم نیست، چون شیخ زیاد منزل ما میآمد نمیدانم به پیشنهادِ کی امّا توافق پدر قرار شد خواهرم معصومه را یکساعته به شیخ صیغه کنند. با این تدبیر مادرم ابدی به آشیخ محمّد مَحرَم شود. چون راهش را یاد گرفتند، دیگر موارد بعدی را روانتر عمل کردند. صیغهٔ ساعتی فاطمه را هم با شیخ قلی خواندند و شیخ قلی تاکندی هم به مادرم محرم شد. حتی قصد داشتند زهرا را هم ساعتی به «شیخ هادی قُدس» دوست شمالی پدرم که او هم زیاد منزلمان میآمد و بعد از انقلاب امام جمعهٔ کلاچای شد، صیغه که مادرم به او هم محرم شود که انگار صورت نگرفت؛ ولی شیخ قلی و شیخ محمّد مَحرمیّتشان مُنجّز شد و همیشه برای سؤال بود که دُم شیر را باور کنیم یا قسم حضرت عبّاس را؟ اگر تو با این جماعت تاکندی خوبی، چرا مُدام پشت سرشان به تعبیر خودت لُغاز میخوانی؟ لُغز را مادرم لُغاز تلفّظ میکرد. اگر آبت با آنها از یک جو نمیرود، این مَحرمیّت چه صیغهای است؟
شوخیهای مادرم با شیخ محمّد در مواقعی که میآمد منزلمان فضا را به سمتی برده بود که حتّی روی خواهرانم خصوصاً فاطمه خواهر وسطی به شیخ محمّد باز شده بود. البته مادرم دخترهای خردسال را مُقیّد کرده بود وقتی شیخ محمّد آمد اینجا، درست و حسابی چادرچاقچور کنند. یک بار زهرا که الآن در عقد سید عبّاس قوامی است، با همان حالت کودکانهاش به شیخ محمّد گفته بود:
«خوشا به حال شما که شما طلبهاید. ما مجبوریم از شما رو بگیریم!» یعنی بدا به حال ما که دختر شدیم و بابت حجاب اجباری مُعذّبیم. زهرا وقتی جملهٔ «ما مجبوریم از شما رو بگیریم» تلفّظ میکرد، «رو» را با همان تلفّظِ شیرین بچّهگانه «لو» LOO ادا کرده بود. شیخ محمّد دیگر ول نکرد و این را دست گرفت و هر بار سروکلّهاش پیدا میشد، میدانستیم که این را با لحن غرّایش تکرار خواهد کرد که:
«خوشا به حال شما که شما طلبهاید. ما مجبوریم از شما لوو بگیریم!»
خدابیامرز پیش ما که بود، خیلی بهمان خوش میگذشت.
این آشیخ محمّد هم برادر همان حاج سعیدِ خودمان بود. هی حاج سعید! حاج سعید! وقتی با آدم حرف میزدی، صورتت رو به آدم بود؛ ولی چشمانت را میبستی؟ که چی مثلاً؟ که خدای نکرده باج به آدم نداده باشی؟ در عکسهایی که من ازت با دوربین گرفتهام، شاید بیننده فکر کند فلَش دوربین به چشمانت خورده که بستهای. نه! مُدلت اینجوری بود. در اواخر دههٔ ۶۰ که از دنیا کوچ کردی و رفتی، بستگانت از جمله پسرت حسن آوردندت طبق وصیّتت خودت، تو را و آن «سازِ مخالف»زدنت را یکجا چال کردند در قبرستان باغ بهشت قم! فاتحه!
یادم نمیرود کلکلات را با قاسم مُرادیها راننده و محافظ پدرم که بهش میگفتی:
«حالا این اسلحه چیه شما انداختی دنبالت مثلاً؟ میترسی آقای ما را توی زادگاهش ترور کنند؟» بهت میگفت:
«حاج سعید! تو از آنهایی هستی که اگر در جمعی باشی در روستا یا شهر که یک آخوند انقلابی مثل حاج آقا تاکندی حضور داشته باشد، برمیگردی از ناکارآمدی نظام میگی. اگر در جمع ضدّانقلاب حضور داشته باشی، شروع میکنی از امام و انقلاب دفاع کردن!»
بعضیها عادت دارند همیشه «مخالفخوانی» کنند؛ برعکسِ برخى دیگر از مردم که «سازِ مُوافق» میزنند و نان را به نرخ طرف مقابلشان میخورند. اینها هم لابد منافعشان در این است که خودشان را همرنگ جماعت نشان دهند. قلباً چیزی را، مثلاً انقلاب را یا بورس را قبول ندارند؛ ولی با فردِ انقلابى كه بنشينند، انقلابى میشوند. با ضدّانقلاب باشند، ضدّانقلابند. به سرمایهگذار در بورس میگویند خوب کاری کردی ورود کردی. به کسی که بورس را حماقت میداند، میگویند: ایول به فهمت! خوب کردی داخل نشدی. برحَسَبِ وضعیّتِ فرد مقابلشان رنگ عوض میکنند؛ عین آفتابپرست!
پایان
سکانس بالا در وسط سکانس: «زرنگ باشید و با زبانتان کاستیهای اعمالتان را جبران کنید!» یعنی مطلب زیر جاساز شود:
fb.com/sheikh.adab/photos/3858545150826849
کپی از فیسبوک در ۹۹۱۱
۱۴۰۰/۹/۱۸ با یادآوری علیاکبر صفری، تیک عدم نمایش در ویلاگ را زدم.
۱۴۰۰/۱۲/۱۰ حذف کامل و ارجاع به فیسبوک
بعضىها «قَوادِمْ» را ول كرده «ذُنابِى» را گرفتهاند. يعنى اصل را گذاشتهاند و چسبيدهاند به بَدَل. رضايت دادهاند به خَزَف به جاى لعل.
بدل البتّه بِالكُل بىمصرف نیست. اینطور نیست كه فكر كنيد فقط اصل مصرف دارد. بله اگر کسانی به قول حافظ: «هر زمان خَرمهره را با دُر برابر مىكنند» خب کارشان اشتباه است؛ چون طرف به قول مولوی باید - أجلّکُمالله - درازگوش باشد تا این دو را در عرضِ هم بداند. «پيش خر، خَرمُهره و گوهر يكيست!»
منتها خرمُهره هم بیارزش نیست و اینطور نیست که پشيزى نیرزند. خير. فقط باید حدّ خودشان را بدانند. صفر باید حدّ خود را بداند و پای از حدّ خود بیرون ننهد: وقتى صد آمد، صحنه را ترک کند. و فراتر از آن: ۹۹ هم باید وقتی ۱۰۰ آمد عرصه را به سود ۱۰۰ وانهد. چون صد سالار است. الآن از نظر خیلی از کارشناسان: #شجریان در عرصهٔ آواز ایرانی سالار است. #سالار_عقیلی سالار نیست. البته #ایرج و #گلپا و #سراج و #افتخاری و هر کس که چراغ موسیقی سنّتی را پرفروغ نگه داشته، قابل احترام است؛ ولی تمامشان در مقایسه با سالار زیر صدند. نگاه آرمانی اجازه نمیدهد حتّی به ۹۹ رضایت دهی. در حالی که ۹۹ فقط یک درجه با ۱۰۰ فاصله دارد.
در حوزهٔ مسائل جنسی و سکسی آنها که عشق به همجنس را اختیار میکنند و زنان را بیمصرف در خانه رها میکنند، دچار چنین جابجایی اصل با بدل هستند. بله مرد هم مثل زن ثُقبه دارد؛ اما مال این کار نیست. زن به قول دکتر #الهى_قمشهای نماد آن بخش از خداست که عاشق خویش شده؟؟ خدا عاشق خویش شد و زن را آفريد؟؟ حالا مرد این فرصت را یافته که با نمادی که خدا برای عشق آفریده، مهرورزی کند. حیف نیست که جنس خشن خلقت را که زایشگری هم ندارد، معشوق اختیار کند؟ بله؛ پسر لطیف را هم میتوان معشوق اختیار کرد؛ ولی در این ماجرا هم باید نگاه، آرمانى باشد. تا وقتی زن هست، نوبت به او نمیرسد. خيلىها به من مىگويند:
مىخواهى بگويى: #پرواز_هماى هيچ آواز بلد نيست؟ گفتم:
كى همچين جسارتى كردم؟ آنها که مبتلای سختگیریِ آرمانی هستند، حتّی به ۹۹ با آنکه یک پلّه بیشتر با ۱۰۰ فاصله ندارد، رضایت نمیدهند. البته این مطلب که وقتی صد آمد وسط، همان کاری را با ۹۹ بکن که با صفر کردی، از سختترین کارهاست. اثباتش و به کرسینشاندنش آسان نیست. مثل برخی اصول قانون اساسی ماست که اجراکردن و عملیّاتیکردنش کار کارستانی است. اینکه صفر را بگذار کنار خب نگفته پیداست. اما اینکه همان کاری را با ۹۹ بکن که با صفر کردی، توی کَتِ خیلیها نمیرود. حتم دارم همین الآن خیلی از طرفداران ایرج و گلپا این مدل قضاوتم را محکوم میکنند و حق هم دارند؛ چون یحتمل نه قبول دارند آن دو بزرگوار ۹۹ هستند؛ اگر هم باشند، جای این اعتراض وجود دارد که وقتی ۹۹ اینقدر زحمت كشيده و خودش را بالا کشیده، چگونه میتوان این تلاش را صرفاً به خاطر یک نمره ندیده گرفت؟ البته میدانید که نه تنها یک نمره که گاه یکصدم نمره میتواند یک فرد را از مقام اوّل به دوم تنزّل دهد؛ منتها در مسابقات که قرار است یک برنده داشته باشد. بله اگر بناست خدای ناکرده به جزيرهاى تبعید شوی و بگويند فقط يك نوار آواز ایرانی حق داری با خودت ببری! ديگر نوار داريوش و پرواز هماى و سراج و افتخارى را نبر و فقط شجريان ببر! ولی الآن که آن شرایط نیست و صد و ۸۰ و شصت و ۴۰ و پانزده را میتوان با هم داشت. آیا فقط ۱۰۰ را دیدن، انحصارطلبی نیست؟ غیرمنصفانه و نوعی حقکشی نیست؟
هر چه عددِ زیر ۱۰۰ به ۱۰۰ نزديكتر باشد، سختتر مىتوان مردم را
متقاعد كرد كه زير ۱۰۰ را وانهيد؛ خصوصاً در اين وانفساى هنر که موسیقی کممایهٔ پاپ عرضه را تسخیر کرده است، کسی که یک مختصر هم چراغ موسیقی سنّتی را پرفروغ نگه دارد، قیمتی است. يك گوشه از ردیف آوازی را هم تقليد كند، بايد بهت
احسنت گفت. در این دورهٔ قحطِ هنر ناب، شاعرشدن پيشكش! اگر يك غزل حافظ را کسی بردارد و درست بخواند، بايد جان فدايش كرد. در این عصر تهاجم فرهنگی اگر يك متن خوب را در اينترنت كپى كند و براى دوستش بفرستد، خودش كم خدمت نيست. نباید از همه انتظار داشت که تولید محتوا کنند. آخوند كپىپيستكار هم از بیکار که بهتر است. پدر من آقای #تاکندی از اوان طلبگى در کنار مطالعه برای جورکردن مطلب برای منبر، گلچين مطالبى را که در کتابهایی همچون مُنتهىالآمال و ناسخالتّواریخ مىخواند، در دفاتری مینوشت و هراز گاه میداد صحّافی میکردند و نامش را «جامعُ الشّتات» گذاشته بود؛ یعنی کلکسیونِ پراکندهها؛ آن هم با خطّ زیبای پدر که نستعلیق تحریری بود و با قلم نی و دوات نوشته شده بود. به نظر من ارزش زيبايى خطّش بسی بالاتر از مطالبش بود؛ چون محتوا بجز موارد نادر و انگشتشماری که پدر خاطرات مربوط به وقایعِ بعد از تبعيد امام خمينی و دیدههای خودش را نوشته است، کپی و تكرارى و غیر اوريژينال بود و به قول شهيد مطهّرى: تبديلِ نُسخهٔ چاپى به خطّى محسوب میشد.
از این حیث که خيلى از طلبهها همين دفاتر كپىپيستى را هم نداشتند و صفر محسوب میشدند، تاكندى مغتنم بود؛ ۹۰ بود.
ولى سخن اينجاست:
آن چيزى كه حوزهٔ علميّه را حركت مىدهد، فرهنگ را مُتحوّل میکند، موسيقى را بالیدنی مىكند، طلبه و عنصر فرهنگیِ مُولّد است. مُطهّرىها و شجريانها هستند که مايهٔ فخر و مباهات یک نسل و یک جامعه و یک تمدّنند. مابقى ضمن احترام به تلاششان، فوقش ۹۰ هستند. با نگاه آرمانى نه در صفر بايد ماند نه در ۹۰. فقط بايد رفت سراغ ۱۰۰.
این سختگیری آیا متضمّنِ حقكشى نیست؟ چگونه به كسى كه به سمت ۱۰۰ حركت كرده و تا آستانهٔ آن پیش رفته است، نمرهٔ قبولى ندهيم؟ همه که نمیتوانند مثل مُطهّرى و شریعتی
ایدهپردازی كنند و باب تازه بگشايند و نو آورند. آیا بايد وانهادشان؟
چنين فردى به اعتبار زحمتى كه كشيده و به ۱۰۰ نزديك شده،
مقبوليّت يافته است. سخت مىتوان مردم را مُتقاعد كرد كه
وانهيدش. وانهادنِ اينهمه تلاش براى پركردن دفاتر و جزوات
مختلف كه با خط خوش نستعليق كپىپيست شده چگونه؟
پدر کم زحمت نمیکشید. قلم نى را باريك مىتراشيد و با مركّب سیاه مىنوشت. چه مىنوشت؟ منتخبالمطالبی كه
اينورآنور مىخواند. این تلاش بیفایده نبود. بارها این مجموعهها را طلبهها از پدرم امانت میگرفتند و برایشان جذّاب بود؛ چون مطالبی که قرار بود مثلاً در ده کتاب بیابند، گزیدهاش را در یک کتاب میدیدند و کلّی برای منبرشان هم مفید بود. آری مفید بود؛ ولی در مقابل یک اثر نگارشی خلّاقانه در عرصهٔ تاریخ اسلام و مانند آن وانهادنى بود؛ چون بازنویسی متون چاپى به دستی بود.
بیان این حقیقت بسیار سخت است و اغلب موجب دلگیری میشوند. وقتی آیةالله #جوادی_آملی به این مدل فعّالیّت غیرتولیدی آخوندها: #دلّالى_علم میگوید، خب جا دارد خیلیها از جمله پدرم ناخرسند شوند. بسیاری از خطبا و مبلّغینی که به قول پدرم جارچی اسلامند، توی ذوقشان میخورد. ولی چارهای نیست؛ چون نگاه آرمانگرایانه جز این نمیطلبد. طبق چنین نگاهی نهتنها کسی را که هیچ از آواز سررشته ندارد، باید وانهاد؛ بلکه باید خوانندهٔ زیر ۱۰۰ را وانهاد. البته میتوان این حقیقت را ماهرانهتر از جوادی آملی هم بیان کرده که موجب ناخرسندی نشود. قرآن از شگردی استفاده کرده است که اگر در آن خورد شویم، میبینیم حرف سنگینی بارِ آخوندهای کپیکار کرده است. با یک مدل استفاده از جملهٔ شرطیّه این کار را کرده. میگوید:
ای مردم! خودتان انتخاب کنید! آیا کسی که به حق راهنمایی میکند، بهتر است یا کسی که خودجوش نیست؟ اوّلش که میگوید: آیا کسی که: «یَهْدی إلَی الْحَقّ» مناسبِ تبعیّت است یا... قبل از اینکه بقیهٔ این «یا» را بگوید، ما فکر میکنیم که میخواهد بگوید: یا کسی که به باطل هدایت میکند. ولی این را نمیگوید و به جایش میگوید: یا کسی که خودجوش نیست؟ مثل چشمه مولّد نیست. باید چیزی را از جایی کپی کند تا بتواند پیست کند؛ از خودش چیزی ندارد. آن بهتر است یا این. جوابش این است که آن. پس اینور را از دایرهٔ انتخاب انداختیم کنار. کسی که نمرهاش ۹۰ است را گذاشتیم کنار. وقتی میرویم آنور میبینیم مطلَق است. قید ندارد. نگفته هادی به حق حتماً باید ۱۰۰ باشد؛ ولی با این مسیری که در جملهٔ شرطیّه طی کردیم، نتیجه میگیریم که از نظر قرآن هر «هادی به حقّی» کافی نیست. حتماً باید در عالیترین رتبه باشد. و تلویحاً میگوید: کسی که مبلّغ دین است ولی از خودش چیزی ندارد، انگار دارد به باطل هدایت میکند. یعنی وقتی ۱۰۰ نبودی، انگار صفر هستی. خب این را میگوید اما مثل جوادی آملی هیچ آخوند غیرمولّدی دلگیری نمیشود. چون با ظرافت طرح شده است. در جای دیگری مفصلاً در خصوص تکنیکهای قرآن برای اینکه بدون دلگیرکردن افراد، بزند توی ذوقشان، حرف زدهام و همین را هم شاید به آنجا منتقل کنم و اینجا فقط چیدهاش را بگویم و رد شوم.
پس آیهٔ «أفَمَنْ يَهْدى إلَى الْحَقِّ أحَقُّ أنْ يُتَّبَعْ أَمَّنْ لایَهِدّی إلّا أنْ یُهدٰی؟» مىگويد: نگاهت آرمانى باشد. چنین نگاهی است كه باعث مىشود تو با وجود ۱۰۰ حتّى به ۹۹ راضى نشوى. مشق و
تمرينش به اين است كه تو بگويى ۹۹ با صفر فرقى ندارد و مردود است! كسى كه ۹۹ درصد به سمت حق هدايت مىكند با كسى كه تام و تمام به سوى باطل رهنمون مىشود در يك پايه است!
همین توصیه به نگاهِ آرمانی را فاطمه(س) در اعتراض به زنان مدينه بعد از ماجرای غصب خلافت دارد. مىگويد:
شما و مردان شما به كم راضى شدند! عَجَز را به جاى كاهل
پذيرفتند. إستَبْدَلَ الْعَجَزَ بِالْکاهِل.
اصلاً فرض كنيم خليفهٔ اول و دوم صفر نبود. ولى همينكه ۱۰۰
نبود، كافيست كه این منصب را به اهلش وانهد. خلافت اسلامى جاى افراد با نمرهٔ ۱۰۰ است؛ جای کسی است که یَنْحَدِرُ عنْهُ السّیْل و لایرقٰی إلیه الطّیْر. مثل چشمهٔ خودجوش باشد؛ نه حوضچهای که باید سطلسطل آب در آن ریخت. ما نمیگوییم #خلفای_راشدین خالى از امتياز بودند. مطهّری از غيرتِ عُمر با لحن تمجیدآمیزی یاد میکند؛ منتها این حضرات به دلیل عدم اتّصال به منبع وحی، هى بايد زير بالشان را گرفت. یعنی «لایَهِدّی إلّا أنْ یُهدٰی» بودند و مدام باید آب در حوضچهشان ریخت. و اینها این امتیاز را داشتند که آب را درون خودشان نگه میداشتند. همينكه عُمر با عصاى على مىتوانسته خودش را سرپا نگه دارد و از مهلکهها برهد، خب نشانهٔ توانایی اوست. میگویند: لَولٰا عَلِىٌّ لَهَلَكَ عُمَر. یعنی بیعلی هلاک بود. باعلی چطور؟ بله چشمهای بود که از خود آب نداشت؛ ولی همان آبی که با سطل درونش میریختی را نگه میداشت. مثل سبد و چلوصافی نبود که حافظ آب نیست؛ ولی با نگاه آرمانى که بنگری، او با «هادى به باطل» و مُضِلّ يكيست؛ چرا؟ چون ۱۰۰ نیست. حالا فاطمه(س) در انتقاد از مردمانی که اصل را گذاشتهاند و چسبيدهاند به بَدَل میفرماید:
إسْتَبْدَلوا واللهِ الذُّنابیّ بالْقَوادِم.
«به خدا قسم شما ذُنابى را به جاى قَوادم گرفتید. »
قوادم: سردست و قسمتهاى قُدّامی و جلو و خوبِ گوسفند است و ذُنابى اون عقبمقبهاست؛ دُم حیوان. آیا دُنبه بىفايده است؟ صد نیست؛ ولی آیا صفر است؟ خیر. مىشود با آن چراغ پيهسوز را روشن كرد؛ ولى وقتى نوبتِ تقسيم گوشت قربانى باشد و تو مىتوانى خوشگوشت را نصيب خود كنى، حیف است به دنبه اکتفا کنی.
اگر بناست در جزيرهاى تبعید شوی و بگويند فقط يك نوار با خودت ببر، نوار درجهٔ یک را با خود میبری. مىگويى: وقتى قَوادم هست، نوبت به ذُنابى نمىرسد. تا علی هست، جای بقیّه نیست. صد كه باشد نه فقط سراغ صفر نرو كه سراغ ۹۹ هم نرو!
پایان
* مطلب فوق سکانسی قابل تپاندن در دل این:
fb.com/sheikh.adab/photos/3873032222711475
* سکانس «شگردهای قرآن برای بیان حرف غیررسانهای» در دل مطلب بالا گنجانده شود.
* مطلب «إعملوا علی مکانتکم» که نزد ابوی و شاگردانش ارائه کردی و در آن گفتی دلّالی علم خوب است، مستقلاً بیاید و نسبتش با بحث بالا مشخص شود. شاید آن بحث در دل این بحث نیاید؛ بلکه ناچار شوی از انتهای این بحث با یک پاساژ به آن منتقل شوی. تجربه کن!
انبار فیش:
به جایی رسد کار لعل بداختر / خزف با وقاحت زند بر سرش بیل را جایی بتپان!
کار با زبان - این عضو حسّاس - چند حالت دارد:
۱. با آن راست بگو!
در ارزش راستگویی بسیار گفتهاند. قرآن هم گوید: کوُنوُا مَعَ الصّادقین.
۲. اگر دیدی راستْ فتنهانگیز است، دو حالت دارد:
الف. بلدی جوری بگی که فتنهانگیز نباشد، عمل کن که در سکانس حاضر طرحش میکنم.
ب. اگر بلد نیستی:
- یا سکوت کن تا مجبور نشوی دروغ مصلحتآمیز بگی.
- یا دروغ مصلحتآمیز بگو! که در سکانس «زرنگ باشید و با زبانتان دروغ مصلحتآمیز بگویید!» طرح کردهام:
fb.com/sheikh.adab/photos/3893719140642783
۳. گاه نه بحث راست است نه دروغ. آن را در سکانس مستقل
«زرنگ باشید و با زبانتان کاستیهای اعمالتان را جبران کنید»
آوردهام:
fb.com/sheikh.adab/photos/3858545150826849
(شیوهٔ شیخ سیروس و س.م.ص را هم بتپان جایی از این مطلب)
دوربین لشگر ۸ نجف اشرف را برداشتم و دررفتم! هر چه بادا باد! گذاشتمش توی جیب بادگیر ضدّ گاز شیمیائیم و زدم به چاک! میدانستم یا از عقبم میآیند و پیدایم میکنند و سخت توبیخم میکنند و دوربین را ازم میگیرند. اگر هم نیایند، دیر یا زود مجبورم به یگان برگردم. تا قیامت که نمیتوانم در لشگرهای مختلف در اطراف کارخانهٔ نمک فاو پرسه بزنم و همزمان با اینکه در فرصتهایی که دست میدهد، عمامهبرسر برای نیروها نطق میکنم، عکس هم بگیرم. اما گفتم هر چه بادا باد! دیگر به این زودی دوربین مدل کانُن A1 مُجهّز به لنز تلهزوم دستم نمیآید. اگر هم بیاید، سوژههای ناب و منحصر به فرد مربوط به عملیّات والفجر ۸ از دست رفته است. بهمن ۶۴ شمسی است. میروم در بندر تصرّفشدهٔ فاو و زوم میکنم روی یک کُشتهٔ عراقی که مغزش دریده شده؛ آنطرفتر جمجمهٔ یک عراقی شکسته و تکهای از آن مثل یک کوزه که بشکند، افتاده یکطرف. چند سگ جنازهٔ یک عراقی را سفره کردهاند. عجب سوژههایی! چه خوب کاری کردم دوربین را قاپیدم و منتظر نماندم مُجوّز مکتوب از مقامات بگیرم تا بتوانم از محدودهٔ لشگر خارج شوم. گرچه الآن یک نیروی رزمی/تبلیغاتی منضبط و بانزاکت محسوب نمیشوم؛ امّا عوضش عکسهای ماندگاری ثبت شد که بعداً مشابهش را هیچ جا ندیدم. حیف نبود؟ بله من تخلّف کردم؛ اما تخلّفی که میارزید. با شوهرخواهرم «سیّد عبّاس قوامی» گاهی میرفتیم تماشای مُرداب. بوی ماندگی آب و جلبک که میآمد، میگفت: «چه بوی گندِ خوبی!» بعضی بوها گَند و عَفن است؛ امّا مُشمئزکننده نیست. غصب کار بدی است؛ امّا وقتی رابینهود انجامش دهد، چطور؟ جیبِ داراها را بزند و عواید بهدستآمده را خیرات کند؟
موضوع را بعد از برگشتن با چند نفر مطرح کردم. یکیشان با اشارهٔ چشم و ابرو گفت:
«حَلّ است؛ برو خوش باش! ولی صداشو در نیار!» گفتم:
«عجب! اگر حَلّ است، چرا باید صدایش را درنیاورد؟» گفت:
«توضیحش بماند! یک بار در خلوت برایت توضیح میدهم. در کل انتظار نداشته باش که در چنین مواردی مُجوّز رسمی برای تخلّف صادر کنند. همینکه تحت تعقیب نیستی، کلاهت را بینداز هوا!» آن روز فرصت نداشت و قرار شد چند روز بعد خدمتش برسم و به طور مبسوط برایم توضیح دهد. گفت:
«من تخلّف شما را راست و ریس میکنم؛ ولی جایی مطرح نکن! گفتم: چرا؟ گفت: این باب اگر باز بشود، از کنترل خارج میشه و جامعه پر میشود از عیّاران و طرّاران که دنبال تبصره و استنثا هستند.» گفتم:
«چطور؟» گفت:
«حتماً شنیدهای که دروغ نباید گفت و دروغگو دشمن خداست؛ اما هر راست هم نشاید گفت. طرحِ برخی راستها در جامعه فتنهانگیز است.» و توضیح داد:
«اینطور نیست که خیال کنیم راستگویی نیاز به کنترل ندارد و میتوان چشمها را بست و بیبرنامه راست گفت! راستهای بسیاری است که در جامعه تشنّج ایجاد میکند. نمونهٔ دمت دستش ازدواج موقّت. لِمَ تُحرّمُ ما أحَلّ اللهُ لَکَ تَبْتَغی مَرْضاتِ چهارتا مسئلهندان»؟
حتّی در استحباب مُتعه و #ازدواج_مُوقّت احادیث عدیده داریم. بله صیغه حلال است؛ امّا این مستحبّ خدا جوری است که قابل طرح نیست. رسانهای نیست.
طلاق همینطور. بعضی وقتها کار زن و مرد چنان بیخ پیدا میکند که بهترین راه جدایی است. اصرار بر بقای ازدواج، یا به استمرار تشنّج و کتککاری میکشد یا «ساختن و سوختن» که کم شکننده نیست. این مدل صبر همراه با کینه بر طلاق رجحان ندارد؛ ولی رسانهها همچنان طلاق را مبغوضترین حلال معرّفی میکنند تا در نهایت فرد را از انجام آن منصرف کنند. چرا؟ چون مصلحت نمیدانند این راه شایع شود.
شهادتدادن به ولایت علی(ع) جزو #اذان و اقامه نیست. حتّی یکی از تهیّهکنندههای رادیو؟؟ به من میگفت که بابت زنده و سراسری نماز جماعت آیةالله #شبیری_زنجانی به مشکل خوردیم. چون ایشان طبق نظر فقهیاش در اقامه أشهد أن علیا ولیالله نمیگوید و پخش مستقیماش دردسرساز میشد. لذا تصمیم بر این شد که از راهی استفاده کنیم که هم نماز را پخش کنیم هم این بخش را پخش نکنیم. نه دیدگاه فقهی یک مرجع تقلید که بعد از عمری تحقیق و تفحّص بدان رسیده نادرست است؛ نه کار رسانه. یعنی هم راست است؛ هم نشاید گفت؛ چون جمعکردن تبعاتش آسان نیست. گاهی یک منطقه را به هم میریزد. پدرم آقای #تاکندی در جمع طُلّاب قزوین که بنده فیلمبرداری میکردم و ریکشن صحبتهای طنزآمیز پدر هم هست، میگفت:
«هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد. آقای آخوند! هر حرفی را هر جایی نزن.» شیخاصا! همهٔ مسائل شرعی تمام شده و فقط آموختنِ استبراء مانده است که توی نوجوان بیمو در حضور یک گردان بسیجی دور از زن در مقرّ داود در پاییز ۶۴ مطرح میکنی و حَشَرِ امّت حزبالله را که کلّی امام با فرمانش و صادق آهنگران با «این قافله عزمِ کرب و بلا دارد»ش به جبهه کشانده، میبری بالا؟ حالا پدرم میگفت:
«آخونده رفته بود در روستا بالای منبر. همان روز اوّل نه گذاشت و نه برنداشت و گفت: شهادت به ولایت علی(ع) جزو اذان و اقامه نیست؛ مردم! روستائیان متعصّب چپچپ بهش نگاه کرده بودند و بعضیها پچپچ میکردند که نکند شیعه نیست؟ قیافهاش هم مرتیکه به سنّیها میخوره!» (فیلم این صحنه را گرفتهام و قهقهٔ شیخ قدرت علیخانی و مرحومان: شیخ محمّد لشگری و شیخ علی سلیمانی ثبت شده).
این یعنی هر پژوهش علمی و تحقیق فقهی در جای خود درست بل ستودنی است؛ ولی دهات جای طرحش نیست و ذهن مردم عوام نمیکشد. یک آخوند پیر و کهنهکار مسائل شرعی مثبت هیجدهٔ رساله را بگوید باز توجیهش بیشتر است تا یک شیخِ نوعمامهٔ أمرد بخواهد آداب نگاه و استمنا و استبرا را تشریح کند.
#شطرنج حلال شد؛ اما همچنان مهارتش بالیدنی نیست. شیخ محمّد مُروّجی سال ۹۹ که مستأجر ما شده بود، میگفت:
دیر شما را شناختم. بعد، از دیدار اولش با من میگفت. گفت:
دههٔ ۶۰ رفته بودم مدرسهٔ شیخالإسلام #قزوین. دیدم در حیاط مدرسه چند نفر در گوشهای جمع شدهاند. گفتند: آقا رضا پسر آقای تاکندی است. دارد به طلبهها شطرنج یاد میده!
خب این تصویر را با تنقیص میگفت. در حالی که باید میگفت: حیف من این بازی و ورزش فکری را بلد نیستم و شما بلد بودی؛ در حدّی که میتوانستی آموزش هم بدهی.
مثل آقای؟؟ که مروجی میگفت، بیاییم بگیم: تریاک میشود کشید!
موسیقی حلال است. به قول رهبری ما قصد ترویج این گیرم حلال را نداریم.
اینها نشون میده بعضی چیزها به رغم اینکه دروغ نیست، ممنوع نیست، ترویجش مشکلدار است
چه باید کرد؟
الان طرح اینکه دلال علم نباشید! خب حقیقتی است که آقای جوادی به زبان آورد. درست بود؛ ولی از راستهایی بود که طرحش ناخرسندی درست کرد.
فرض کن مُرید امام #خمینی بل جانشین او باشی و با آنکه انتقاد از ایشان خطّ قرمز است، میخواهی از یکی از اوصاف منفیِ این شخصیّت درجهٔ یک که مقتدای تو هم هست و به تعبیر خودت: تا آستانهٔ معصومیّت هم پیش رفته است، بگویی؛ طوری که آب از آب تکان نخورَد. هم خطّ قرمز را رد کنی و هم خودسانسوری نکنی. یادتان هست که در بحث «عدل و دو پیج خطرناک» گفتم دو پیج خطرناک عدل همین است که تو میخواهی از نقصِ فلان آیةالله بگویی که ولاالضالین را خوب نمیکشد. خب گفتن این مطلب موجب تنقیص اوست. تنقیص مطهری است قصهٔ رقیه. تنقیص خواجه ربیع. حالا آقای خامنهای میخواهد از خصیصهای بگوید که دست کم از نظر ایشان منفی به نظر میآید؛ چون دارد ایشان را و مریدان امام را میترساند که نکند باعث شود دوروبر ایشان و محفل درسشان خلوت شود. ببینید تعبیر رهبر را:
..... درست است که میگوید برعکس شد و درس امام شلوغ شد، ولی خودسانسوری هم نمیکند که ضعف را بگوید.
دست و بازویت ناتوان شده و در حوزهٔ عمل کم آوردهای و مُحاسباتت جواب نداده. با چه روشی میتوانی دوباره سرپا شوی؟ در مناسباتت با خالق کم گذاشتهای و میخواهی با ادلال و زبانریختن دلِ خدا را به دست آوری. اینجا هم این ترفند به درد میخورد که در لینک «زرنگ باشید و با زبانتان برای نواقص عملتان دلیل بیاورید» توضیح دادهام.
چه باید کرد؟
راهش این است که:
ظرفیّتهای کلامی و وزن کلمه را بشناسی و بدانی که چقدر بیشتر میتوانی روی کولش و دوشش بار بگذاری. به قول زندهیاد «قیصر امینپور» بدانی که چجوری از کلمهٔ «بنبست» در جملهٔ زیر استفاده کنی که بار جدیدی از معنا بیابد:
حجرهٔ بازاری کوچه را بنبست کرده بود.
بزرگان این تکنیک را بلدند. اگر امام خمینی فرموده بود: «زن از مرد ناقصتر است» زنهایی که در حسینیّهٔ جماران برای ایشان سرودست میشکستند، دلخور میشدند. امّا میفرماید:
«حضرت زهرا(س) اگر مرد بود، پیامبر بود.» این جمله یک تمجید عالی از حضرت فاطمه(س) است؛ اما تلویحاً اشاره به این دارد که مرد در خلقت کاملتر از زن است؛ لذا در مواردی مثل قبول شهادت و رئیسجمهورشدن از مرد عقبتر است.
بزرگان شاید از قرآن آموختهاند که بدون اینکه کلامشان در جامعه تشنّج درست کند، حرفهایشان را بزنند. فقط قرآن میتواند بگوید: چونکه صد آمد، نود با صفر یکیست! یا بگوید:
عنصر فرهنگیِ و آخوند غیرمُولّد را که فقط کپیپیست و کپیکاری بلد است و از خودش حرف بدیع ندارد؛ امّا مضر به حال جامعه هم نیست، در حدّ یک بیسواد و حتی گمراهگر شأنش را بیاوری پایین و سکّهٔ یک پولش کنی؛ چرا؟ به این هدف که تشویق کنی حوزهٔ علمیّهٔ ما برود دنبال تولید محتوا و فکر؛ نه تکرار مُکرّرات. امّا جوری حرفت را بزنی که هم این حرف غیررسانهای را زده باشی؛ هم به او برنخورَد. نیایی آشکار بگویی: «درصد بالایی از حوزویان ما امروز دلّال علمند.» اینجوری بگویی گلهمند میشوند. جوری در قرآن و نه در کتاب سلمانرشدی که آخوند نفهمد از کجا خورده؛ آتو دست ضدّانقلاب هم نداده باشی.
قرآن باشی و بخواهی به نوابغی که میخواهند با تخلّف، خلّاقیّت کنند، مُجوّز دهی؛ اما جوری که کسی نفهمد. وصل به مطلب:
«اختیارات مطلقهٔ نوابع» در واتساپ
تو در ایرانی نه سوئد. قصد مهاجرت هم نداری. میخواهی در شهر خون و قیام بمانی و شهریهٔ حوزهٔ علمیّه را هم نوش جان کنی و در عین حال از برخی گرایشهای تابوشده که حرام اندر حرام است، بگویی و داستان خاکبرسری بنویسی و تشویق هم بشنوی! خب این به قول طلبهها: دونَهُ خرْطُالقتات؟ط؟ است. عکس جهت آب شناکردن است. #سعدی چنین قصدی داشته.
او مُصلحالدّین است و در عین حال میخواهد مثبت ۱۸ترین حرفها را مصون از پیگرد قانونی بزند؛ تازه کاپ هم بگیرد! نه در سوئد که در قم زندگی کند؛ اما از گرایشهای تابوشده بگوید و انتظار داشته باشد نهتنها شهریهٔ حوزهٔ علمیّهاش را قطع نکنند که طیّبالله أنفاسَکُم هم بشنود. باب ۵ گلستان سعدی اینگونه است که بر اساس گرایشهای ممنوع تصنیف شده و با آنکه هشتصد و ... سال از تصنیفش میگذرد پیوسته تشویق میشنود. مطلب رادیو معارفت را بشنو نیز مطلب راز ماندگاری که از سعدی گفتی.
راهش چیست؟ ظرفیّتهای کلامی را بلد باشی که گوناگون است. یکی از آنها استفاده از یک مدل خاص جملهبندی با جملهٔ شرطیّه است که قرآن استفاده میکند. ابتدا یک مثال بزنم. فرض کنید شما میخواهید در رسانه مردم را از خوردن سوسیس برحذر بدارید. یک وقت با یک بیان بیپرده و سرگشاده اعلام میکنید:
«ای مردم! سوسیس کالباس یک غذای ناسالم است.» در این حال گرچه راضی هستید که حقیقتی را بیان کردهاید؛ ولی این حقیقت به مذاق تولیدکنندگان این مواد خوش نمیآید و از شما دلگیر میشوند. آیا بهتر نیست به جای اینکه به شاه بگویید: همهٔ بستگان شما زودتر از شما میمیرند و شاه را عصبانی کنی و حکم اعدامت را صادر کند، همان مضمون را با کمی تغییر بگویی که: «قبلهٔ عالم! عمر شما از همه بابرکتتر و طولانیتر خواهد بود.» که جایزه و صله هم بگیری. به جای اینکه بگویی: شهید رجائی علمش کم است، بگویی: عقلش از علمش بیشتر است!
استفاده از جملهٔ شرطیّه هم چنین کارکردی دارد. کافیست این مدلی از آن استفاده کنید:
«آیا انسان غذای سالم بخورد بهتر است یا سوسیس کالباس؟» در این حال حرف اصلیتان را در پشت دیوار کار گذاشتهاید و علنی نیست: عبارت «یا سوسیس کالباس» را به جای «یا غذای ناسالم؟» قرار دادهاید و منظورتان این است که سوسیس کالباس غذای ناسالم است.
از این مدل جملهٔ شرطیّه دست کم دو جا در قرآن استفاده شده است. در سورهٔ یونس، آیهٔ ۳۵ در لنگهٔ اوّل شرط میفرماید:
«أفَمَن يَهدٖى إلَى الْحَقِّ أحَقُّ أنْ يُتَّبَع؟» آيا كسى كه به حق و حقيقت هدايت مىكند، شايستهٔ تبعيّت است يا چی؟ لنگهٔ دوم قاعدتاً بايد اين باشد: أمَّن يَهدٖى إلَى الْبٰاطِل؟ همچنانکه خیلی جاهای دیگر قرآن از این دست جملات دارد: ءأرْبابٌ مُتَفَرِّقونَ خَیْرٌ أمِ اللهُ الْوٰاحِدُ الْقَهّار؟ اما اینجا از روش عجیبی استفاده میکند. مىگويد: أمّن لايَهِدّٖى اِلّا أنْ يُهدٰى. این لنگه به نظرم همان راستی است که نشاید گفت؛ همان مطلب صحیح اما غيررسانهاى است؛ مثل جواز صیغهٔ موقّت! چطور؟ میخواهد بگوید:
«کسی که تا خودش هدایت نشود، نمیتواند به سمت حق هدایت کند» تفاوتی با «کسی که به باطل هدایت میکند» ندارد. خب طرح این مطلب در جامعه مشکل درست میکند؛ چون «آخوندی را که باید یاد بگیرد تا بتواند یاد دهد.» سکّهٔ یک پول کرده است. یعنی «هادىِ غيرِ خوداتّكا» را با همان چوبی میزند که هادى به باطل را... یعنی تو اگر حقیقت از خودت نجوشد و فقط دست به دستش کنی و نشخوارکنندهٔ اندیشههای دیگران باشی، حال و روزت بهتر از مُروّجینِ باطل نیست. این حرف را اگر با همین صراحت اعلان عمومی کنیم که بیچارهمان میکنند؛ چون دادِ عُمدهٔ خطبا و علما و مُبلّغین که به قول آیةالله #جوادی_آملی «دلّال علمند» و چیزی جز قال الصّادق و قال الباقر در چنته ندارند، درمیآید که حق و حقوق ما تضییع شد؛ چون آنها به قول پدرم آقای تاکندی جارچی اسلامند و بدین مفتخرند که معارف را دست به دست میکنند. آنان در مثل، تیرهای چراغ برق را مانند که بیآنکه تغییر در ولتاژ دهند، برق تیر قبلی را به بعدی منتقل میکنند؛ مثل روستاهای بینراهی میمانند که مسافران یک شهر را شبی در خود پذیرا میشوند و به روستای بعد رهنمون میگردند؛ مثل مُکبّرهای رِلهکُنِ هستند. در قديمالأیّام مساجد فاقد بلندگو بود. مردم وقتی مثلاً براى نماز عيدفطر اجتماع میکردند، چند مُكبّرِ جَهورىّالصوت هر كدام به فاصلهٔ مثلاً بيست متر از هم میایستادند. وقتى مُكبّرِ نزديك به امام جماعت که مىدید امام به ركوع رفته، فریاد میزد: أللهُ أكبر! مُكبّر بعدى كه صدايش را میشنيد، مىگفت: ألله اكبر. و همينطور بقيّهٔ مُكبّرها هر کدام از پس ديگرى تكبير مىگفتند و بدین سان كلّ فضا پوشش داده مىشد تا همه به ركوع بروند. در واقع مُكبّرِ دوم تا صداى مكبّرِ اوّل به گوشش نمیرسید، نمىتوانست مُكبّر سوم را خبر و هدایت كند؛ يعنى هادىِ غيرخوداتّكا بود؛ امّا گمراهگر که نبود هیچ؛ که هدایتگر بود.
اگر در این پاپینمائینها بشود کوتاه آمد، در آن بالامالاها دیگر نمیتوان اغماض کند و خدا در آن سطح بسیار سخت گرفته است و دوست دارد هدایت را به طریقِ ائمّهٔ معصومین(ع) اختصاص دهد. الباقی (چه گمراه و چه هادیِ غيرخودجوش، چه صفر و چه ۹۰ به دردِ تبعیّت نمیخورند. خلاص!
اما در همان سطح هم ممنوعيّتِ مُتّبَعقرارگرفتن و مقتدابودنِ گمراه، به راحتى قابل اعلام عمومی است. به راحتی بگو: دنبال معاویه نروید! اما ممنوعيّتِ تبعيّت از «رهيافتهٔ متّكى به غير» چطور؟ آیا راحت میتوان فریاد زد: ابوبکر با همهٔ فضیلتش هیچ است؟ آیا میتوان به آسانی ابراز کرد:
دنبال عرفانها و ایسمهای مختلف در جهان نروید؛ چون هرچقدر هم حرفهای خوبی بزنند، صد که نیستند. ۱۰۰ علی و فاطمه است و سرچشمههای معارف؛ لاغیر.
آیا امثال آن مُكبّرهاى زحمتکش و نیز کلّی صاحب اندیشه و فرهنگ و هنر در جایجای جهان و در اعصار و امصار باید چوبش را بخورند؟ آری باید بخورند! این را خدا صریح نفرموده تا جو درست شود. اعلامِ آن را در لنگهٔ دوم آیه پنهان كرده است. صریح نفرموده: سوسیس با سم یکیست؛ ولی چیزی گفته که همان معنا را بدهد.
در جای دیگر قرآن هم باز شاهد استفاده از ترفندِ جملهٔ شرطیّهٔ دولنگهدار هستیم؛ برای بیانِ راستی که نشاید گفت. این دیگر کدام راستِ دردسردرستکن است که مثل جواز ازدواج موقّت رسانهای نیست و باید درپرده گفت؟ این راست فتنهانگیز «دادنِ مُجوّزِ به مُتخلّف» است! عجب! دیگر همینمان مانده بود که برای خلافکار، مُجوّز جور کنیم!
#عیّاران و طرّاران سرقت میکنند؛ ولی برای خودشان که نمیخواهند؛ به فقرا میدهند. یَسرُق الرُّمّانُ و یَتَصدَّقُ به علی الْمَرْضٰی. انار میدزدد و به بیماران میبخشد!
فاطمه(س) به خلیفهٔ اول اعتراض کرد که چرا فدک را غصب کردی؟ گفت:
«برای خودم که نمیخوام! برای کِراعْ و سِلاح میخواهم؛ برای تقویت بنیهٔ ارتش اسلام میخوام!»:
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟
وقتی از سرقتِ #رابینهود: «نفعی رسد به غیر»، بهتر نیست یک مُجوّز زیرمیزی به این آدم خَیّر بدهند که رسماً مُجاز به جیببری باشد؟ مگر مُجوّزِ ورود به #طرح_ترافیک را در تهران در قالب برگههای عبور و مرور نمیفروشند؟ این کار اعتراضاتی را در پی داشت؛ ولی در عوض بخشی از هزینههای #شهرداری از طریق آن تأمین شد. حالا چه ایراد دارد به منِ شیخاص هم که حقّ خانواده را دارم تضییع میکنم؛ اما به جای یللریتللری دارم همین کتاب را برای تاریخ مینویسم، یک برگهٔ تردّد دهند؟ به کجا برمیخورد؟
این راست فتنهانگیز را شاید بتوان اسمش را گذاشت «دادنِ مُجوّزِ به رابینهود»!
قصّه از آنجا شروع شد که حس کردم منِ شیخاص نابغهام! و نبوغ من خرج دارد. اگر شد، از راه حلال خرجش را میدهم. ولی گاهی اِعمال نبوغم منوط به ظلم به دیگران و مالمردمخوری است. ستم مردود است؛ ولی عوضش اثر هنری فاخری به تاریخ اهدا شد، چطور؟
به مرور دهن به دهن شد که شیخاص انگار به شماری از مردم که برایش کار انجام دادهاند، بدهی دارد. تهحسابِ سرویسکار آبگرمکن را نداده؛ از رضا قاسمی بقّال حدود یک میلیون تومان قبل از گرانی دلار مایحتاج خوراکی منزل را آورده، باهاش تسویه حساب نکرده؛ از این و آن پول دستی گرفته؛ از علی شکیبزاده زمان دلارِ شش هزار تومان ۳۳۳ ه.ت پول دستی گرفته و چند بار طرف محترمانه اسمس داده و شیخ ترتیب اثر نداده است. کار به جایی رسید که خانمهای تذهیبکار قم گوشی را دست هم دادند که اگر خوشنویسی با مشخّصاتِ رضا شیخمحمّدی قطعهخطّی بهتان داد که در فضای خالیاش تذهیب و نقّاشی بکشید، کُلّ دستمزدتان را اوّل کار ازش بگیرید؛ بعد کار را استارت بزنید.
اعتراضها به من شروع شد و دربدر دنبال آن بودم که بدون اینکه چیزی از جیبم برود، کسی، مقامی، منبعی تأییدم کند و بگوید: «بخور نوش جانت!» چرا آنوقت؟ چون تو نابغهای و صاحب حقّ ویژه هستی.
با توجّه به مطالعات قرآنیام، اگر میتوانستم از این کتاب شریف برای خودم دلیل پیدا کنم که نورٌ علٰی نورٌ میشد. از آنجا که میگن خدا حاجتِ شکم گرسنه را زود میدهد، تلاشهایم بینتیجه نماند و خوشبختانه آیهای یافتم که اگر تفسیر و برداشت شخصیام از آن نتیجه میداد، میتوانستم جواب ملّت طلبکار و مُعترضینم را که از همه جای ایران بودند، بدهم. «دکتر کاظم جمالی» یکی از منتقدینم بود که در شیراز زندگی میکرد و در اورژانس آنجا شاغل بود. با ایشان معاملهٔ مالی نداشتم؛ ولی نه که هنرنمائیهای مرا قبول داشت، در یک فایل صوتی از من پرسید:
«من همیشه از علاقمندانِ کارهای هنری شما بودهام. امّا آیا جدّیجدّی پول مردم را بالا میکشید و نمیدهید؟ خدا کند واقعیّت نداشته باشد. اگر دارد، به چه حقّی میخورید و یک آب هم از رویش؟» در پاسخ در مرداد ۹۹ نامهای نوشتم و در واتساپ برای او و قریب ۳۳۳۳ نفر از مخاطبانم فرستادم. صوت دکتر را هم روز قبلش برای همین عدّه فرستاده بودم. اسم نامهام را گذاشتم: «اختیاراتِ مُطلقهٔ نَوابغ» و به ضرب و زور درصدد برآمدم ثابت کنم نابغهها را نباید با بقیّه یکی کرد:
دکتر کاظم جمالی عزیز! سلام!
از فایل صوتیات برمیآید در باب وضعیّت مالیام و تسویهحساب با طلبکارانم ابهاماتی برایت پیش آمده؛ که شیخاصی که هرچه خاص باشد، بالأخره شیخ است، از چه بیخیالِ پرداخت بدهیهایش به خلقاللّه شده و هر روز که میگذرد، اسناد بیشتری رو میشود دال بر اینکه به این و آن بدهکار است. چیست قصّه؟
در این لحظه و اینجا پاسخی دَرِگوشی بهت میدهم که بین خودمان بماند و از من نشنیده بگیر:
نوابغ، از تبصرهها بهره میبرند.
قانون شرع و عرف که برای عموم واجبالأتّباع است و خودم بارها در پشت تریبون و فراز منبر با تأسّی به چندده آیه و حدیث و بیان سوءعاقبتی که دامنگیر مُتخلّف است، برای پامنبریان شهر و روستا تبیین کردهام، لزوم تأدیۀ دیون است. در این خصوص همه پیامبرگفتنی در برابری، دندانههای شانه را مانَند و قانون در خصوص ریز و درشت، علیالسّویّه اجرا میشود.
ولی اگر به من نمیپَری، از تو چه پنهان سالهاست جَنینِ یک فکر شاید شوم بسا حاصل لقاحی نامبارک درونم جا گرفته که بیصدا از شیرۀ جانم تغذیهاش کردهام تا به مرور بپرورمش و برایش وجه بتراشم و توجیهاتی دادگاهپسند جفت و جور کنم برای روز مبادا.
فکر بکر این است که آن اصل کلّیِ عقلی و عرفی و شرعی - خدایا توبه! - در خصوص برخی نوادرِ روزگار، تخصیص خورده و آنها را سنَه نه؟ بالأخره نباید آیا هنرمند خلّاق که نه فقط چند کاربر واتساپی که همهٔ تاریخ، چشم به ایدهپردازیاش دوختهاند، با بقیّه فرق داشته باشد؟
#شجریان باشی؛ امّا حق نداشته باشی برای حفظ مُشتی میراث موسیقایی، دُزدکی صدای استادت #عبداللهخان_دوامی را با ضبطِ کارگذاشته در داشبورتِ ماشینت ضبط کنی؟ بمیری که بهتر است!
#شیخاص باشی؛ امّا نتوانی دوربین #لشگر۸_نجفاشرف را در زمستان ۶۴ به ترفندی کش بروی؛ نه برای لهو و لعب؛ برای ثبت عکسهای ناب از عملیّات #والفجر۸؟... آری وظیفه میگوید نکن؛ تکلیف و تعهّد در قبال تاریخِ منتظر چه میگوید؟
میتوان بر آن صدادُزد سخت گرفت و قوانین خشک مالکیّت خصوصی مُصنّف یا ممنوعیّت حقوقیِ ضبط مخفیانهٔ صوت را بر سرش چماق کرد و اینگونه قانون و شرع را پاس داشت؛ ولی فرهنگ را چه کسی پاس بدارد که شماری افراد باذوق گاه به قیمت چند هنجارشکنی و تخطّی کوچک از ضوابط که به جایی برنمیخورد، پاسبانیاش میکنند؟
آنکه از خسارتِ ناشی از نقضِ بکن و نکنها برمیآشوبد، خبر از این خسارت عُظمٰی دارد که چند ترانه و تصنیفِ ناب از دست برود؛ یعنی مواریثِ در شُرف نسیان و انهدامی که آن پیرمردِ آفتاب لب بام در سینه دارد و معلوم نیست اگر بخواهی ازش اجازه بگیری، بدهد یا نه؟ و مدّتی بعد هم بمیرد و فاتحه؟
نه آقا! باید و نبایدها برای ذوقمندانِ باهوش نیست.
جنینِ این فکر بکر امّا شاید شوم را باید آنقدر بپزم و تغذیهاش کنم که راحت: بر سرِ میخانه برکشم عَلَمی؛ نه که اینک بترسم از بیانش و به تو بگویم درِگوشی بشنو و بینمان بماند.
نباید ضعف از خود نشان دهم و زبانم را بگزم که شیطان را لعنت کن و نگذار افکار باطل را در عُقدۀ درونت نَفْث کند که اگر کوتاه بیایم، نهیبی سربلند میکند که:
شیخاصا! دزدی به هر حال دزدی است. اگر بهترین عکسها را برای کلکسیون جهاد و شهادت بگیری، دوربینت شبههدار بوده؛ که به اسمِ کاری امانت گرفتهای و در کار دیگر استخدام کردهای. لَکَ الْوَیْلُ لَا تَزْنِی وَ لَا تَتَصَدَّقِی!(۱)
از پا ننشین شیخ! و برای چرکزدایی از کارت به هر دستمالی متوسّل شو! وای با این چه کنم که گرچه در نت نیافتم؛ ولی به
آن مردِ «۲۵ سال استخوانْدرگلو درخانهنشسته» منسوب است که به معاویه نوشت:
«شنیدهام از مال مسلمانان مسجد میسازی. مَثَل تو مَثَل زنی است که زنا میداد و با پولی که از این طریق به دست میآورد، تصدّق میکرد!»
از پا ننشین شیخ! به یاد آر فلاسفۀ غرب را که کم گُنده نیستند. درست است آن مردِ «۲۵ سال استخوانْدرگلو درخانهنشسته» وقتی به زور خلیفهاش کردند، سوارِ کار که شد، نگفت:
اینک خلیفه شدهام و از همهتان سرتر و برترم. کارآیی من کجا شما کجا؟ من در دین خدا، فوقِ عرشم و شما به زحمت حتّی در فرشید. پس کمترین برتریام این باشد که مَواجبم از بیتالمال بیشتر باشد. این را نگفت. بل گفت:
«مردم! من نیز فردی از شمایم و در سود و زیان با شما شریک.»
اسیر دینِ مزاحمی شدهای شیخاص! که سختگیرانه میگوید:
کسی حق ندارد خود را مُحق بداند که برخوردارتر باشد؛ یا به هر بهانه شرایط زیستمحیطی را به سود خود مصادره کند. انسان که هیچ؛ حتی تو مُختار نیستی عرصۀ حیات را بر درختان و سبزینگان تنگ کنی یا طبیعت را دستخوش تخریب نمائی. بیجا میکنی فکر میکنی به صِرف اشرفِ مخلوقات بودن، حقّ تضییع حقّ حیوانات را داری؛ تا چه رسد به بنیبشرِ دیگر بگویی:
تو نباش تا من باشم! چون چهار تا شعر سرودهام؟ هر ذیروح و جنبندهای - حتّی اگر عاجز از این باشد که مثل تو اینقدر قوی بنویسد - سزاوار زیستن است. تو اگر نابغه هستی و خلّاق و برجستگیهایی داری، خب دستت درد نکند! هر مدل ممتازبودن عالیست. اینکه میتوانی خوب و زیبا آواز بخوانی یا خطّاطی درجهٔ یک کنی یا ماهرانه نطق کنی یا حرفهای تدوین کنی و پادکست بسازی، خب خوش به سعادتت! خیلی از توانمندیها فخرآور است. حتی بعضی شانسهایی که آدم در زندگیش میآورد؛ مثلاً زندگیش معاصر با حیاتِ برخی بزرگان است، حقّاً بینظیر است. وای! اینکه کسی زمان پیامبر(ص) زنده باشد و او را درک کرده باشد، بهتر از این میشود؟ کجا معاصرانِ نبیّ اعظم با چون مایی که گُلِ روی آن بزرگوار را ندیدیم، در یک رتبهاند؟ چقدر حاضری بدهی یک دقیقه چشمت به جمال دلآرای اشرف انبیا بیفتد؟ منتها خبر بدی دارم! همین شرفِحضورْیافتهگان مخاطب این دستورِ عَلویاند:
«آگاه باشید! هر یک از مهاجران و انصار که خود را بهواسطۀ سابقۀ التزامِ حضور پیامبر(ص) از دیگران برتر میشمارد، باید بداند: این امتیاز، مربوط به فردا (روز رستاخیز) است و اجر و پاداش او در پیشگاه خداست»
یعنی اینجا همه عین دندانههای شانه مساویند. ای بابا! یعنی پس کسی تبصره و تکمادّه ندارد؟ حتی اگر خوب عکس بگیرد؟ در قیامت است که: «منازل به مقدارِ احسان دهند»؛ در دنیا عربی را فضلی بر عجمی نیست و عجم بر عرب رجحان ندارد؛ مگر به تقوا. و بین کسی که واجد مهارت صنعتی یا هنری است و نهفقط یک مشت کاربر واتساپ که کلّ تاریخ به ایدهپردازیش چشم دوختهاند، تفاوتی با فاقدِ آن نیست که فکر کند مجاز است بابتش جلو انداخته شود.
بله در شرایط خاص شاید شیخاصها تقدّم یابند. اگر دو نفر در حال غرقشدناند و رهاندن هر دو از مرگ ممکن نیست. شاید در آن وضعیّتِ تزاحمی که در تنگنای انتخاب هستی، بتوان حکم کرد: اگر یکی آیةالله العظمی یا استاد دانشگاه است و دیگری بیسواد، نجاتِ استاد و مرجع اولویّت دارد؛ ولی در شرایط غیراضطراری چطور؟ انگار شایستهسالاری در کار نیست. این هم شد دین؟
این چه دینی است که نمیگذاردت پشتِ نقابِ «خَیّرِ نیکوکار» پنهان شوی؟ بابا منِ نوعی مدرسه #وقف کردم؛ به جبهه کمک کردم؛ خون و پلاکت؟؟ دادم؛ به زلزلهزدگان امداد کردم. میگویند: کرده باش! باید دید وقفِ تو چه مدل بوده؟ شاید #پولشویی بوده! صدقهات باید «طیّب و طاهر» باشد:
به امام حسین(ع) خبر دادند: «عبداللهبن عامر» از کارگزاران بنیأمیّه اموال قابل توجّهی را وقفِ کرده و شمارِ زیادی بَرده آزاد کرده است. فرمود:
«مَثل این آقا همانند کسی است که از حاجیان و راهیانِ خانهٔ خدا سرقت میکرد و اموال دزدی را صدقه میداد.» بعد حضرت یک خطکش ارائه کرد:
«إِنَّمَا الصَّدَقَةُ الطَّیِّبَةُ صَدَقَةُ مَنْ عَرِقَ فِیهَا جَبِینُهُ وَ اغْبَرَّ فِیهَا وَجْهُهُ.» صدقه باید پاکیزه باشد! انفاق نباید با #پول_کثیف باشد. باید با پولی باشد که برای کسب آن پیشانیات عرق کرده و صورتت غبارآلود شده است.(۲)
کار سخت شد شیخاص! کیش!
نباید بگذارم مات شوم. چرا نگذارم جنینی شاید شوم از لقاح با یک فکر فلسفی در من نُضج گیرد؟ چرا فقط مُلزم باشم چشم بدوزم به کسی که ۲۵ سال استخوان در گلو خلافت را رها کرد؟ #نیچه کم آدمی بود؟ کم بلد بود؟ چرا او الگو نباشد؟ آیا فکر او بیشتر با طبعم سازگار نیست که میگوید:
انسان برتر صاحب حقّ ویژه است! حالا شد. آدم برتر نهفقط سبزینگان را که میتواند دیگری را بزند کنار؛ حتی از زندگی محروم کند و از دم تیغ بگذراندش. نگو مگر داریم؟ اگر وقت نمیکنی کتابهای دیرفهم را بخوانی، فیلم را که راحتتر میبینی. این را تماشا کن: پسری با همکاری دوستش، دوست همکلاسیشان را خفه میکند. چرا؟ به چه جرمی؟ چون آقای قاتل که دانشجوست و گرایشهای هموسکشوال هم دارد، تحت آموزههای استادش (بازی جیمز استیوارت) است که او هم انگار شیعۀ حضرت نیچه است و به این نتیجه رسیده که خودش انسانِ برتر است.
خب آقای براندون! اگر همراه با دوستت خدای ناکرده در حال غرقشدن بودی و نجاتِ غریق فقط یکیتان را میتوانست نجات دهد، ترجیح با رهاندن تو بود؛ البتّه اگر نمراتت بهتر بود! تازه اگر استادت با تو در حال غرقشدن نبود که در آن فرض، اولویّت با نجات او بود. امّا شرایط که اضطراری نیست و گل و بلبل است. به چه مجوّزی با طناب دوستت را بیجان کردی؟ اسم فیلم #طناب است و ساختۀ سال ۱۹۴۸.
یک بشر دوپا کارش به جایی برسد به خودش حق بدهد خود را ابرانسان بداند. تحت تأثیر چه آموزههایی هستی و چه جنین شومی در درونت کاشته شده؟ در کلاسی زانوی تلمّذ به زمین زدهای که تئوریسیناش مدّعیست بعضیها تبصرهدار هستند. اگر آدمهای اندیشهورزِ معمولی که تکاملیافتۀ میمون و البتّه آفرینندۀ ارزشهای خویشند، یک تکان دیگر به خود بدهند و بیشترین قابلیّتهای خود را پرورش دهند؛ از ترس و خرافه وارهند و برخوردار از معنویّت کامل شوند و به منزلت ابرانسان نائل آیند، اتّفاق دیگری در غیابِ خدای فقید میافتد که همانا برخورداری از حقوق خاص است.
این وعده را جناب #زرتشت میدهد و طبق کلام فردریش ویلهلم نیچه (زنده در ۱۸۸۸٫۸٫۸) در کتاب #چنین_گفت_زرتشت بشارتِ ظهور چنین ابرانسانی قبل از اعلام مرگِ خدا داده میشود.
چقدر عالی و باب طبع من شیخاص است این حرف که نمیخواهم بدهی کسی را صاف کنم و میخواهم با ابزارهای غصبی کارهای فاخر تولید کنم. در سر سودای آن دارم که ابرمرد #uberMensch باشم و به نیروی اعجابآور دست پیدا کنم. فکر کن شبیه دختر فیلمِ #لوسی (لوک بسون، ۲۰۱۴) که در اثر پخششدن محتویات یک کیسۀ حاوی مادّۀ سی.پی.اچ.فور که آن را بلعیده، به توانایی شگفتانگیزی دست پیدا کرده؛ یا در اِشل کوچکترش مثل هنرمند همشهری و دوست مُتوفّایم استاد محمّدرضا قنبری که به روایت همسر دومش طاهره آصفالحسینی از تریاک سواری گرفت. چرا که نه؟
اینها تلاشی است برای رسیدن به کارکشیِ بیشتر از مغز و از جسم؛ تا بلکه قادرترم کند و مجاز به گندهگویی و أنا رجلٌ کشیدن.
فوقش ممکن است بگویی: اگر همه قرار باشد اینجوری باشند و به اسمِ داشتن اختیارات ویژه و استحقاقِ استفاده از تبصره، سهم درخت و حیوان و انسان را بالا بکشند که دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. کیست که نخواهد چنین گرینکارتی داشته باشد؟ همه میشوند هفتتیرکش برای ناکارکردن مادون خود. همه باید دنبال تهیۀ طناب و آلت قتّاله باشند برای فشردن حلق دونپایگانی که به فتوای خودشان سطحپائین میپندارندشان و لت و پارشان کنند.
اگر شیخاصها کلونیوار تکثیر شوند، از کنترل خارج میشوند. اوضاع از هم میپاشد و امنیّت همگانی مختل میشود. کاش مردم بپذیرند که عموماً نابغه نیستند. کاش مقام مسئولی، شورای نگهبانی، هیئت ژوریای تعیین کند که آدمیزاد از کی به برتری میرسد؟ به قول فیلم مطرح تاریخ سینما: #جیببُر (روبر برسون، ۱۹۵۹): کدام کمیتۀ داوری آن مردان باهوش را که قرار است مُجاز به مالِ مردمخوری باشند، انتخاب میکند؟
اگر فیلم را ندیدهای ببین دکتر. جوان کیفقاپی که در کار خود بسیار زبر و زرنگ است، حس میکند نباید با بقیّه به یک چوب زده و رانده شود. دنبال مُجوّز سرقت است. او در دقیقۀ ۱۰:۱۶ فیلم به دوستش میگوید:
{«آیا نمیشه اجازه داده بشه که مردانِ باهوش و زیرک که قادر به دستیابی به چیزهای بزرگ هستند و بدین جهت برای جامعه ضروریاند، به جای راکدشدن، ممکن باشه که در موارد معیّنی آزاد باشند تا قانون را بشکنند؟» دوستش میپرسد:
- کٖی اون مردان باهوش را انتخاب میکنه؟
+ خودشون! ضمیرشون!
- کدام مردی فکر نمیکنه که فرد باهوشی نیست؟
+ نگران نباش! فقط در ابتدا اینطوره. بعدش مُتوقّف میشن.
- اونها هرگز مُتوقّف نمیشن.
+ یک نوع دزد مفید؟ یک نیکوکار؟
- اونجور دنیا به هم میریزه.
+ دنیا همین الآنشم به هم ریخته. این میتونه درستش کنه!}
نه انگار سخت بشود به مردان باهوش و زیرک و ضروری برای جامعه، اذن قانونشکنی در موارد مشخّص را داد. و تازه یک خبر بد برایت؛ شیخاص!
حتی جیمز استیوارتها (همان تئوریپرداز نیچهزدۀ فیلم طناب ساختۀ #آلفرد_هیچکاک) که در کلاسهای تئوری مثل آبِ خوردن به وجودِ حقّ ویژه برای برخی خواص قائل بود، وقتی حرفهایِ بادهوایش در عمل توسّط شاگردش عملیّاتی شد، فکر نکن ازش حمایت کرد. خیر! پشتش را خالی کرد و جنایتش را گردن نگرفت. انگار فقط هنرش این بود که در کلاسهای ملالآور یونیورسیتی تئوری ابرانسان را مثل یک جنین در رحِم دانشجویانش بکارد و کَکش را به شلوار آنها بیندازد؛ امّا وقتی با صحنۀ اجرای عملی فرمولهای ذهنی در خصوص فضیلتِ انسان برتر و مجازبودنش برای ناکاوتکردنِ افراد دون پایه مواجه شد، سر دانشجوی قاتلش داد بکشد و توبیخش کند که من گفتم؛ ولی شنونده باید عاقل باشد! چه خودبرتربینانه همنوعت را پست تلقّی کردی و کُشتیش! و نهایتاً آدمکش را به قانون معرّفی کند تا به سزای اعمالش برسد.
حواست باشد شیخاص که روز مبادا اینجوری زیر پایت را خالی نکنند. تو پایت در دادگاه گیر است و توجیه محکمهپسندت، ناتیز. پس فردریک ویلهلم ما چه شد؟ کم آدمی است؟ نه آدم مهمی است. اما حرف جزو باد هواست. ایدهٔ دردسرسازش باید کمی ویرایش شود.
برای جفت و جورکردن اشکالات عقیدهٔ او برخی دست و پایی زدهاند و عنوان کردهاند:
نباید نفی رسوم اخلاقی را با غیراخلاقیبودن عوضی گرفت... ای بابا! این که یعنی باید همچنان اخلاقمدار بود و چهارچوبها را پاس داشت. برگشتیم به خانهٔ اول که زمانی در تریبون و منبر برای مردم شهر و روستا تبیین میکردم که! یعنی باید جان و مال مردمِ بیهنر از سوی منِ فرهیخته محفوظ بماند؟ این که بازگشتش به همان لزوم همزیستی مسالمتآمیز میان عارف و عامیست که با طبعم سازگار نیست. اینکه همه در کنار هم با سِلم و سازش و برابر در مواجهه با قانون زندگی کنند که همان است که مردم مثل دندانههای شانه با هم برابرند! پس برخورداری از شَرفِ حضور پیامبر چه میشود؟ یعنی درویش و غنی بندۀ این خاک درند و یارانهشان یکسان است؟ بد شد که! تبصرهها کی پس دست نوابغ را میگیرد؟ یعنی باید حق مردم را داد و با طلبکار تسویه حساب کرد؛ یعنی شیخاص با شیخ عام همعرض و همرده است؟ ۹۹٫۵٫۲۷
میبینید که در این نوشته خطاب به دکتر جمالی هم پاندولوار در نوسان بین دو دیدگاهِ متناقض بسر میبرم. گاه #ماکیاولی دستم را میگیرد و مُجوّزِ استفاده از نردبانِ شَر را برای صعود به بامِ خیر به من میدهد و گاه علی(ع) سر راهم سبز میشود که: سکوت ۲۵ سالهٔ من فریاد میزند که هدف وسیله را توجیه نمیکند. گاه نیچه به کمکم میشتابد و در همان نقلی از امام صادق(ع) نظرگاه او را پس میزند:
طرف آمد به امام ششم(ع) گفت: «آیا کاری که میکنم زرنگی و کیاست نیست؟ یک خطا میکنم و یک جزا در پروندهام مینویسند. یک ثواب میکنم و ده اجر دارد. حساب کردهام در کل ۳۶ ثواب را کاسبم.» امام(ع) آب پاکی را ریخت روی دستش و فرمود:
«یک جای کار را نخواندی. آن آیهٔ قرآن که هر ثواب، ده پاداش دارد را باید با این ضمیمه میکردی که: إنَّمٰا یَتَقَبَّلُ اللهُ مِنَ الْمُتَّقین. مائده: ۲۷» یعنی وقتی رابینهود پولی را با سرقت به جیب زد، دیگر تامام! انفاق و تصدّقِ آمیخته به فسق، قبول نیست تا بتواند سرقت را پاک کند:
قُلْ أَنْفِقُوا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً لَنْ یُتَقَبَّلَ مِنْکُمْ إِنَّکُمْ کُنْتُمْ قَوْماً فاسِقینَ. (توبه: ۵۳) «فضلهٔ» فسق، صدقه و کمک به نیازمند را مردود میکند.
و من در نوسان میان این دو دیدگاه مُتناقض هی از آن به این و از این به آن پرت میشوم و آخرش در آن نامه معلوم نمیشود کدام را برگزیدهام؛ پیداست همچنان دنبالِ یافتن راه مَفرّی و تأییدی برای کار خودم هستم؛ برای آنکه مرا بابت غصبِ آن دوربینِ که باهاش عکسهای تاریخی گرفتهام، اگر تحسین نمیکنند، دست کم ملامت نکنند.
در خلال جستجوهایم برای یافتن یک گریزگاه، این بار به آیهای در قرآن برخوردم که حس کردم میتواند مُسْتمْسکی برایم باشد و برخی جیببُریهایم را توجیه کند. چی بهتر از این؟
امّا چرا این آیه تاکنون بولد نشده؟ چون باب میل بسیاری از متخلّفین مثل من است که دوست دارند به قیمت انجام تکلیف، وظیفه را ترک کنند. اعلانِ عمومی این مُجوّز باعث میشده که باب قانونشکنی باز شود و هر کس از گرد راه میرسد بخواهد رابینهودوار عمل کند؛ لذا قرآن آن را درپرده گفته است. یعنی هم خودسانسوری نکرده و هم جوری نگفته که فتنهانگیز باشد. چه کرده؟ از یک تکنیک برای اختفای حرفِ راستِ مشکلدار بهره برده است. انگار هم گفته: شهادت به ولایت علی(ع) جزو اذان و اقامه نیست؛ هم روستائیان برنیاشفتهاند؛ چون اصلاً نفهمیدهاند آقا چی گفت!
تکنیکِ مورد استفادهٔ قرآن همان ترفندِ جملهٔ شرطیّهٔ دولنگهدار است. ببینید:
در سورهٔ نحل، آیهٔ ۷۵ در دو نوبت به مقایسهٔ میان دو پیشخدمت میپردازد. مىگويد: خودتان قضاوت كنيد اوّلی بهتر است يا دومی؟ اوّلی کیست دومی کی؟ اولی نوکری است ناتوان (لايَقْدِرُ عَلٰى شئ)، ناشنوا (أبْكَم)، سربارِ کارفرما (کَلٌّ عَلٰی مولاه) و بیفایده (أينما يُوَجِّههُ لايَأتِ بخير). بعد قرآن سؤال میکند: این نوکر ناکارآمد خوب است یا اون یکی؟
وقتى عبدِ اینور قصّه، «دست و پاچُلُفتى» تصوير مىشود، آنسو کی باشد خوب است؟ طبعاً باید «نوكرِ زبر و زرنگ و دستْفرمانِ ارباب» باشد. اما قرآن در لنگهٔ دوم، نوکر دیگری را با اوصافِ دیگر میکارد. به جای اینکه در آن لنگه، از نوکرِ توانا
و شنوا و غیرِسربارِ کارفرما و مفید بگوید، زوم میکند روی نوكرى كه انفاق میکند و امر به معروف میكند. (و از این کار هدفی دارد که خواهم گفت. اینطور نیست که به تخیّل خود شنونده واگذار کند) خب مگر انفاق و امر به معروف، اساساً وظیفهٔ نوکر است؟ و گیرم باشد، توانایی بر انفاق و امر به معروف، بخشی از توانائیهای عبد است؛ نه همهاش... قصه چیست؟... در جواب باید گفت:
توصیه به کارفرمایان برای استخدامِ نوکر قُلچماق، امری بدیهی است و نیاز به اینکه خدا بگوید نیست... لذا این اشکال وارد نیست که چرا در لنگهٔ دوم فقط به بخشی از توانائیهای نوکر اشاره کرده است... اینجا خدا در پی ارجنهادن به انفاق و امر به معروف است... ممکن است بپرسی: مگر سخنگفتن از ارزش انفاق و امر به معروف، راستِ نگفتنی است؟... در جواب میگویم: گاهی آری!... چطور؟... مستحضريد كه بنده و اموالی که در دست اوست، در مالکیّت مولای اوست (ألعبدُ و ما فى يدِهِ كان لمولاه)... نوكر همانطور که از اسمش پيداست، از خود اختيار ندارد. چشمش باید به اوامر آقابالاسرش باشد؛ چون او استخدامش کرده و خرجی و دستمزدش را مىدهد... ولى پیشخدمت هم بالأخره انسان است و برخوردار از عاطفه و وجدان... بسا احساس تكليف كند كه خارج از حوزهٔ وظايفش به نیّتِ پویشِ صراط مستقیم، به تنگدستان كمك كند... آیا مُجاز است دست به بذل و بخشش مال مولا که در دست او امانت است، بزند؟... و اگر آقا معترض شد، آیا میتواند متوسّل به انفاق پنهانى گردد؟ (يُنفِقُ منهُ سِرّاً)... یا اگر احساس تکلیف کرد، آیا میتواند امر به معروف كند و در کوچه و خیابان با خاطی درگیر شود؟ (یأمُرُ بالعدل)... یا باید به او گفت: سرت به کارت باشد؛ این فضولیها به تو نیامده؟
اگر ما برای احساس تکلیفِ چنین زیردستی حساب گشودیم، اگر عمل به تکلیف، مقدّمهاش تخلّف از وظيفه باشد (کمگذاشتن از مولا و از کیسهٔ او بخشیدن) تکلیف چیست؟
(در جای مناسبی بگو که تکلیف و وظیفه حتی اگر هممعنا باشند، اینجا مثل متّحدین و متّفقین در جنگ جهانی دو معنای متفاوت از آن قصد کردهایم.)
... اگر بگوییم بنده تکلیف ندارد، وجدان و عاطفهاش له میشود و بخشی از انفاقها و امر به معروفها تعطیل میگردد... اگر بگوئیم تکلیف دارد، وظیفهاش له میشود... در چنین شرایطی، تمجید از انفاق و امر به معروف، میشود راستِ نگفتنی و دیگر نمیتوان در پشت بلندگو رسانهایش كرد... شاید قرآن برای پرهیز از سكوت و خودسانسوری، رندانه به ظرفيّتهاى کلامی و ادبى متوسل شده است.
استفاده از لنگهٔ دوم آیهٔ مزبور، اين فرصت را ايجاد مىكند تا چيزهايى كه هم نبايد زمين بماند، هم نبايد آشكارا گفته شود، تلفّظ شود. لذا انگار به نوکر داستان ما درِگوشی گفته میشود: به تکلیفت عمل کن (انفاق و امر به عدل)؛ بیخیالِ وظیفهات در قبال کارفرما! (رفتن دنبال وصول چکهای آقا و نقد کردن و دست پربرگشتن= یُوَجّههُ یأتِ بِخیر)
اگر بتوان حکمِ جواز تخلّف از وظيفه را در مواردی که مزاحم احساس تکلیف است، از اين فقره استنباط كرد، خیلی دستمان باز میشود...
فرد پلیسی که طبق قانون، نباید اجازه دهد شهروندان از فاصلهٔ خاصی بهش نزدیک شوند، در روز بارانی دختر فالفروشِ بیچتری را زیر پروبال میگیرد و به قیمت تخلّف از وظیفه به تکلیف انسانیش عمل میکند و به جای توبیخ ستایش میشود.
نمونههای متعدّد شاید به ذهن خود شما هم در این خصوص برسد. طلّاب حوزهٔ علمیّه هفتهها در مباحث اصول فقه با این چالش درگیرند که اگر نجاتِ یک غریق، منوط به ورود به زمین غصبی باشد، تکلیف چیست؟
خود بنده مکرّراً در زندگی با این معضل مواجه بودهام. پرداختن به هنرهای ذوقی که پول توش نیست و کمگذاشتن از وظایفم در قبال زن و بچّه شاید با این ترفندِ رندانه و تفسیری که عرض شد، توجیه شود.
نیز عكّاسىكردنم با دوربينِ امانتی لشگر ۸ نجف اشرف در زمستان ۶۴. من موظّف بودم فقط از محدودهٔ لشگرِ هشت عكس بگيرم؛ اما براى ثبت برخى صحنههاى ماندگار جنگ، متوسّل به يك تخلّف سازمانی شدم. دور از چشم مسئولین، از محدودهٔ لشگر زدم بیرون و رفتم در مناطق مختلف فاو عراق عكّاسى كردم و بعداً هم توبيخ شنیدم؛ اما ارزشش را داشت.
از همین مقوله است صدابردارى مخفيانهٔ شجريان از تصنیفخوانیهاى مرحوم استاد عبدالله خان دوامى... چه بسا اگر شجريان مطّلعش مىكرد، از خواندن ترانههای ناب پرهیز مىكرد؛ ولى كارگذاشتن ضبطصوت قاچاقى در ماشين و دوامی را به بهانهٔ گردش، به حوالى دربند تهران بردن و از او حرف و آوازكشيدن باعث شد نغمههاى نابی ضبط شود.
باری!
همچنانکه بنده زرنگ نبودهام که برای کمکاریهای عملیم دلیلِ لفظی جفت و جور کنم و از کمندِ سرزنش شلّیکهای خطایم برهم، متولّیان هم میتوانستهاند به بنده دستاویز آشکاری برای تخلّف سازمانی یا همان مُجوّز ترجیح تکلیف بر وظیفه را بدهند و فوقش مُجوّز تردّدهای زیرمیزی دادهاند. نتوانستهاند و ترسیدهاند به وضوح از بنده و امثال بنده حمایت کنند. ترسیدهاند مشکل درست شود و اوضاع به هم بریزد.
امام زمان(ع) در عالم مکاشفه به آیةالله مرعشی نجفی فرموده: «بحث تحریف قرآن را صدایش را در نیار!» لابد میدانسته نمیتوانند جمعش کنند. حقایق را مکتوم نگه میدارند از ترس اینکه ما گند نزنیم. لابد حدس زدهاند اگر پردهٔ حقیقت بالا رود #وحدت شیعه و سنی به هم میریزد. میآیند بُمب میگذارند در مساجد سیستان و بلوچستان. وقتی ترفندهای سعدیوار را بلد نیستیم، چه کار به کارِ آیهٔ «فَیَوْمَئِذٍ لایُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إنْسٌ وَ لاجٰانْ» داری؛ آقای سیّد علی رضوی و آقای محمّد خنیفرزاده؟ ول کنید. حالا یک «مِنْ شیعتِکُم» آنجا بوده و حذف شده، شده باشد! امام رضا(ع) به نقل سیهچشم محمّد بختیاری: قسم خورده که إبْنأرْوأ یعنی #عثمان این دو کلمه را از آیه حذف کرد. ولی شما هم مثل نجفی مرعشی بر حقیقت سرپوش بگذارید. الان نمیارزد حقیقتیابی کنیم و جار بزنیم و فتنه درست شود.
زرنگ نیستیم که با پیچاندن و استتار و استعاره بدون بازتاب منفی خیلی حرفها را بزنیم و آب از آب تکان نخورد. حدّاقل من شیخاص روش إقناعِ دیگران را بلد نبودم. نتوانستم جوری شطرنج بازی کنم و برای کارم با زبان دلیل بیاورم که پشت سرم صفحه نگذارند که پسر تاکندی کارهای خلاف شئون حوزوی انجام میدهد و به دیگران هم تازه یاد میدهد! به سعدیِ زرنگ و زِبِل حسودیم میشود که راحت خودستاییاش را میکند و اعتراضی هم متوجّه او نیست. من باشم گند میزنم و میگویم:
«بنده شیخاصِ سخندان و مصالحگویم!» و همه هو میکنند که برو جمع کن بینیم بابا! سعدی همین ادّعا را کرده و تشویق هم میشنود؛ منتها با همان ترفند استفاده از جملهٔ شرطیّه. میگوید:
«سعدیا گرچه سخنداندان و مصالحگویی / به عمل کار برآید به سخندانی نیست»
یعنی وسط دعوا نرخ تعیین کرده و خود را سخندان و مصالحگو جا زده است. با این فرمان که پیش برود، حتم دارم اگر به او بگویی: «مگر خداینکرده اهل عمل نیستید؟» میگوید: گیرم باشم! «سعدیا گرچه تو بسیار عملکُن هستی / تا قبولت نکند حق، چه ثمر از عملت!» یعنی کم نمیآورد و خاکریز به خاکریز هی از خودش تعریف میکند و هیچوقت هم متّهم به تعریف از خود نمیشود.
در نِت دیدم که علامت استاد سخنبودن سعدی این که اگر ما باشیم به دختر میگوییم: لُخت شو! من باشم به پسر میگویم: درآر! سعدی میگوید: «حیف باشد بر چنان تن پیرهن!»
ما اگر این تکنیکها را بلد باشیم، هم راحت میتوانیم بدون اینکه شهریهمان را قطع کنند، از موسیقیدانی و شطرنجدانیمان بگوییم. در رسانه حلالهایی را که خدا و پیغمبر حلال کرده است، حرام جا نزنیم. صیغه و طلاق را ولو با سکوت و خودسانسوریمان ممنوع اعلام نکنیم. مجبور به سانسورِ عملکردِ مبتنی بر دیدگاه فقهیِ یک مرجع تقلید در خصوص اینکه کدام شهادتین در اذان هست و کدام نیست، نمیشویم. راحت میتوانیم هم حوزهٔ علمیّه را به سمت نوآوری و تولید رهنمون شویم و حال آخوندهای کُپیکار را جا بیاوریم و هم اسباب گلهمندی فوجی عظیم از همان دلّالانِ علم را فراهم نیاوریم.
راحت به نوابغی که برای إعمال نبوغشان به یک کوچولو تخلّف نیاز دارند، بدون بازتاب منفی در جامعه اجازهنامه میدهیم. چون در یک کلام این زرنگی را داریم که راست فتنهانگیز را طرح کنیم.
اگر گفتهاند: هر راست نشاید گفت، پیشفرضشان ناتوانی ماست و اینکه مثل بیان استبرا در آن جمع، به گند میکشیم. از تحریف بگوییم، فردایش در زاهدان بمب میگذارند. لذا مجبور شدهاند بگویند: نشانهٔ حَقّانیّتِ يك كلام، امكان تلفّظ و اعلام آن نیست و نگفتنِ بعضی حقایق، بِهتر و به صلاح و سداد نزدیکتر است و درپردهماندن باعث نمیشود گردی به حقّانیتشان بنشیند. پس بگذارید مکتوم بماند!
تا روزی که زرنگی نداشته باشیم و با روش استفاده از ظرفیّتهای کلامی عُرضهٔ گفتنیکردن نگفتیها را نداشته باشیم، هر راست نشاید گفت. اگر بگوییم، بلبشو میشود. دروغ چی؟ با دروغ چه کنیم؟ دروغ را که اصلاً نباید گفت. دروغگو دشمن خداست. مُفصّل در وجه ممنوعیّت کذب شنیدیم و خواندهایم.
پایان
این سکانس را یا در علامت ۵ مطلب زیر (مُعاملت با حُسن بشرهٔ پسران) بتپان:
fb.com/sheikh.adab/photos/3873032222711475
یا در علامت ۳ مطلب زیر (زرنگ باشید و با زبانتان کاستیهای اعمالتان را جبران کنید):
fb.com/sheikh.adab/photos/3858545150826849
پاورقی:
۱. دیوان الأمام علی(ع)، ص ۳۰۱.
۲. مُستدرکالوسائل، مُحدّث نورى، مؤسّسهٔ آلالبیت، قم، ۱۴۰۸ق. ج ۷، ص ۲۴۴
بانک فیش:
- کلام رهبری در مورد بیم از خلوتشدن درس امام خمینی را ادیت کن
- اگر علی نبودی، فرقی ندارد که کافر حربی باشی یا ابوبکر.
کار با زبان - این عضو حسّاس - چند حالت دارد:
۱. با آن راست بگو!
در ارزش راستگویی بسیار گفتهاند. قرآن هم گوید: کونوا مع الصّادقین.
۲. اگر دیدی راست فتنهانگیز است، دو حالت دارد:
الف. بلدی جوری بگی که فتنهانگیز نباشد، عمل کن. در سکانس «زرنگ باشید و با زبانتان نگفتنیها را گفتنی کنید، طرحش کردهام.
fb.com/sheikh.adab/photos/3887719127909451
ب. اگر بلد نیستی:
- یا سکوت کن تا مجبور نشی دروغ مصلحتآمیز بگی.
سکانس سکوت را این وسط بتپان!
- یا دروغ مصلحتآمیز بگو! که در سکانس حاضر طرح میکنم.
۳. گاه نه بحث راست است نه دروغ. آن را در سکانس مستقل
«زرنگ باشید و با زبانتان کاستیهای اعمالتان را جبران کنید»
آوردهام:
fb.com/sheikh.adab/photos/3858545150826849
امّا بحث #دروغ مصلحتآمیز! ترکیب غریبی که همیشه برایم شبیه کچل موفرفری، چالشانگیز بوده است. از این حیث که دروغ است، دشمنی با خداست. از این جهت که واجد مصلحت است، انجام آن عین عقلانیّت است. در زندگی بسیار پیش میآید که در تلاش برای بروز یک درگیری یا مشکل ناچاریم دروغ بگوئیم. وقتی ازمان میپرسند: چرا به کذب متوسّل شدی؟ میگوئیم: چارهای نداشتم. راست میگفتم، فتنه درست میشد. عذر موجّهی است؛ هرچند گاه طرف ما را میپیچاند که:
«خب سکوت میکردی!» با سکوت هم خیلی وقتها میتوان یک گردنه را رد کرد: نه مرتکبِ گفتنِ دروغ شد نه راستِ فتنهانگیز. سکوت کارائی بسیاری دارد. #پیامبر(ص) صَمْتُهُ لِسٰانٌ. سکوتش زباندار بود؛ یعنی مرادفِ بیکاری و بیعملی نبود. گاهی ما حرفی نمیزنیم و طرف مقابل ما با تصوّر و تخیّل خودش احتمالاتی میدهد و سکوت ما را حمل به معانیی میکند؛ مثلاً فکر میکند که فلان بازیگر سینما مُرده است! و میرود در فضای مجازی بر اساس سکوت ما شایعه درست میکند و پخش میکند. بعد کاشف به عمل میآید که نه کسی فوت کرده؛ نه اتّفاقی افتاده. میآید سراغ ما. ما هم میگوئیم: به ما چه؟ خودت به اشتباه افتادی. سکوت را ما کردیم؛ ولی برداشت و تصمیم به خبرسازی کار خودت بوده. عموماً فرد ساکت معذور و در حاشیهٔ امن است. اما کسی که لب به سخن باز کرده و حتی دروغ مصلحتآمیز گفته، خیلی وقتها گفته میشود:
«چرا سکوت نکردی؟»
قرآن در آیهٔ: «یَحْسَبُهُمُ الْجٰاهِلُ أغنیاء مِنَ التّعَفُّف» تصویری از روشِ برخی فقرا ارائه میدهد. طرف نمیخواهد به دیگران رو بزند و نیازخواهی کند؛ لذا لب به سؤال نمیگشاید و خود را سیر و بینیاز جلوه میدهد. ناظرانِ حالش بله اگر پیامبر باشند فریب نمیخورند: تَعْرفُهُمْ بسیماهُم. اما بقیّه چی؟ طبعاً گول میخورند و دست به جیب نمیشوند. چه بسا بعداً لو میرود که آن فرد آه در بساط نداشته؛ حکایتش شکلِ مَقلوبِ پادشاهی است که لباس مُبدّل به تن کرده و به قول #سعدی: «تنی محتشم در لباسی حقیر» است. اما محتاج داستان ما به نان شب محتاج بوده؛ ولی نخواسته عزّت نفسش را زیر پا بگذارد. لابد ناظر میگوید: عجب! من اصلاً متوجّه نشدم؛ چون چیزی به من نگفت و ظاهرش هم غلطانداز بود. عذر مُوجّهی است؛ ولی قرآن به این فردِ غلطفهم نیش میزند و انگ «جاهل» به او میزند و روش آن نمایشگر را عفیفانه لقب میدهد.
من همیشه با این آیه مشکل داشتهام که چرا به جای اینکه مرد بازیگر ملامت شود که با ظاهر گولزنندهاش آدرس غلط داده، بیننده مورد نکوهش است که چرا روی ظواهر قضاوت کرده است؟ و به خود جواب میدهم:
چون آن فقیر با سکوت فضا را اداره کرده است. نه مرتکبِ گفتنِ دروغ شده که بینیازم؛ نه راست گفته که بیچیزم!
و باز با این آیه مشکل داشتهام که چرا خدا با تمجید رفتارِ آن فقیر و تحسینِ نمایش غلطاندازش، بر مُدلی از إغراءِ به #جهل صحّه گذاشته است؟ مگر جهل تاریکی و دانایی روشنایی نیست؟ بعدها حس کردم انگار خدا با این تمجید، میخواهد آمادهام کند که تعجّب نکنم اگر مشابه همین رفتار در جایی برای مصلحت، از خودش سر زد.
امّا اگر تو برای اینکه مرتکبِ راستِ فتنهانگیز نشوی، فقط سکوت نکنی؛ بلکه رسماً دروغ بگوئی، دیگر ماجرا فرق میکند. اگر همان فقیر صراحتاً بگوید: «من محتاج نیستم.» و ناظرانِ حالش هم دست به جیب نشوند، آیا باز میتوان أغنیا را شماتت کرد که باید به هر حال کمکتان را میکردید و به کلامش توجّه نمیکردید. وقتی سکوت را بشکنی، دیگر در حاشیهٔ امن نیستی.
آیا میتوان جاهایی لب به سخن باز کرد و دروغ مصلحتآمیز گفت؛ دروغی که آنهمه در مذمّتش گفتهاند و ارتکاب آن را در عرض دشمنی با خدا دانستهاند؟
پاسخ مثبت است. در مواردی خاص و با شرایطی این کار مُجاز میشود و حلیّت مییابد.
مرحوم آیةالله #مجتهدی در صحبتی که بازتاب وسیعی در اینترنت داشت، نزدیک به این مضمون میگوید:
«برای اینکه دل خانمت را به دست بیاوری، بهش وعدهٔ دروغ بده که میخوام ببرَمت لواسان! در حالی که نمیخواهی ببری و خودت هم میدانی نمیتوانی ببری؛ ولی برای تحکیم دوستی و الفت بگو! میارزد!»
مجتهدی در آن نطق شیرین که دابسمشش را هم ساختند، اشاره نکرد که دروغگویی کار آنقدرها آسانی هم نیست. پدرم تاکندی میگفت: «دروغگو فراموشکار میشه!» مجتهدی جا داشت بگوید که تو باید از آن مردهایی باشی که بلدند دروغِِ باورپذیر بگویند. هیتلر طبق نقلی که از دوستم علی ورسهای شنیدم، گفته بود: دروغ هرچه گندهتر باشد، مردم راحتتر باورش میکنند. باید به قول دوست قاریم محمدرضا ابوطالبی: «دروغ بگی عین راست!»؛ وگرنه اگر وعدهٔ خانهٔ بزرگتر بدهی و حنایت پیش خانم رنگ نداشته باشد یا «چوپان دروغگو» شده باشی، چه سود؟ میشود همان چیزی که سید عبدالعظیم موسوى تلویحاً به رئیسجمهور سابق گفته بود که دادنِ آماردهی غیرواقعی مشکل ندارد؛ ولی وقتی باورپذیر نباشد، چه فایده؟ ظاهراً دكتر محمود احمدىنژاد در زمان رياست جمهوريش در جمع مسئولين سازمان آمار گفته بود:
«آمارها را طورى ندهيد كه مردم نااميد شوند!» موسوی سردبیر نشریهٔ ولایت قزوین ایشان را به بيانِ «گفتهٔ به شدت غيركارشناسى» مُتّهم كرد. از نوشتهٔ موسوى برداشت كردم كه دلیل ایشان این نیست که دروغ بد است؛ همچنانکه «تنبلى كار زشته». خیر! دروغگويى مديريّت مىخواهد! جملهٔ موسوى را ببینید كه در سرمقالهٔ مورّخهٔ ۹۵/۱۱/۴ در روزنامهٔ ولايت قزوين مینویسد:
«اينطور نيست كه به راحتى بتوان مثلاً تورّم را ۴۲ درصد اعلام كرد؛ چرا كه تمام ارتباطاتِ بينالمللى ادارى و سازمانى و جايگاه جهانى يك كشور به هم مىخورد. نمىشود عددى را اعلام كرد كه در يك مجموعه گزارشات با عناصر ديگر، همخوانى نداشته باشد.»
تفسیر من از این جمله اين بود كه طرح يك دروغ منوط به
ساختنِ دروغهاى باورپذیرِ بعدى است و این کار باید در یک سیستم اتّفاق بیفتد و تدبیر مىخواهد. لذا خدا هم در جنگ بدر اگر در خواب پيامبر با آمار بازى مىكند، در بيدارى هم سه بار تكرارش مىكند. اگر پُشتبندِ وعدهٔ لواسان قصّه لو برود و این وعده با ديگر كارهاى شوهر نخواند و زن بفهمد كه مرد ياوه بافته، رابطهشان بهتر كه نمىشود، بدتراندربدتر هم مىشود. لابد منظور مجتهدى «مديريّتِ يك منظومهدروغِِ سازمانيافته» است! باید خلاصه اینکاره شوی مرد! تا بتوانی دل خانمت را به دست بیاوری؛ جوری شکمشان را صابون بمالی و درِ باغ سبزی نشانشان دهی که حسابی دوستی و الفتت با آنان تحکیم شود؛ ولو با دروغ! میارزد!»
و نکته هم در همین «میارزد» است. «مصلحتآمیزبودن» است که وقتی با دروغ ترکیب میشود، قبحش را میشکند.
این قصّه وقتی پیچیدهتر میشود که «مصلحتآمیزی» با چیزهای دیگر هم ترکیب شود؛ آنوقت آنها هم بیرزد!
چه معنا دارد ما برای تخریب دگراندیشانی که موی دماغند، مُجاز باشیم به آنان #بهتان بزنیم؛ تا چهرهشان را در جامعه مخدوش کنیم؟ و بی.بی.سی هم مستندش را بسازد؟ مگر قرار نبود هدف وسیله را توجیه نکند؟ مام که شدیم #ماکیاولی. آیا حدیث «باهِتوهُمْ» میخواهد قبح بهتانزدن را در برخی شرایط بریزد و بگوید: نوعِ مصلحتآمیزش را هم داریم؟
آیا راست است که برخی رؤسای جمهور ما برخی آماردهیهای واقعی امّا ناامیدکننده را به صلاح کشور ندانستهاند؟ آیا آماردهی غلطِ مصلحتآمیز هم داریم؟
دغدغهام را با شوهرخواهر بزرگم شیخ صادق مرادی مطرح کردم. گفت:
«مگر شما دینت را از فلان مسئول مملکتی که امروز هست و فردا نیست، میگیری؟ هر وقت قرآن و حدیث چیزی گفتند، بپذیر! مطرب و فکلی را ول کن! هو و جنجال فلان مدّاح هم قطبنمای تو نباشد. شرعیّاتت را حتّی از سروش و رحیمپور ازغدی نگیر؛ برادر! از #وحید_خراسانی بگیر!»
خب این تا مدّتی مرا اقناع کرد.
تا اینکه یکی دیگر از خاکریزهایم هم فرو ریخت. مواجه شدم با فرازهایی از قرآن که حس کردم مدلی از «آماردهی غیرمنطبق با واقع» را به اعتبار مصالحی تجویز کرده است. از قرآن که امروز هست و فردا هم هست دیگر انتظار نداشتم.
آیات، ناظر به یکی از وقایع مهم صدر اسلام است؛ رخداده در اواسط رمضان سال دوم هجرت؛ یعنی #جنگ_بدر؛ جنگی که شکر خدا در آن غالب و فاتح بودند؛ ولی در شمار عوامل پیروزی مسلمانان در آن بر کفّار از اهرمی میتوان ذکر کرد که به بحث ما مربوط است: آماردهی خلاف واقع!
مسلمانان اگر در این اوّلین جنگشان شکست میخوردند، دلگرمی لازم را برای ادامهٔ همراهی با پیامبر نداشتند. مسلمانان تحت تأثیر وعدههای پیامبر مواجه شده بودند با دورنمایی شبیه آنچه آقای خمینی برای ما ترسیم کرد که اسلام (با الگوی انقلاب ایران) سنگرهای کلیدی جهان را فتح خواهد کرد. این سند چشماندازشان بود. اگر در بای بسمالله میدیدند دم و دستگاه ابوجهل تصرّف نشد - سنگرهای کلیدی جهان پیشکش! - بدجوری توی ذوقشان میخورد. این جنگ باید هر جور بود، پیروز میشد. روی همین حساب قولِ نصرِ تضمینی را هم خدا بهشان داده بود؛ البته پیامبر در ابتدا گزینهٔ جنگ را روی میز نگذاشت. با نوعی ادبیات دموکراسی عنوان کرد: «اختیار با خودتان! دو راه روبروی ماست؛ ولی از هر کدام برویم، کامیابیم:
وَ إذْ یَعِدُکُمُ اللهُ إحْدَی الطّائِفَتَینِ أنَّهٰا لَکُمْ. (انفال: ۷)
و نگفت حتماً برویم جنگ. گفت: فرقی ندارد! از هر کدام برویم، خدای من قولِ نصرِ تضمینی داده است:
یک سو #ابوسفیان است با شماری تاجر و مقادیری مالالتّجاره که از سمت شامات به سمت مدینه میآیند. تاجر شکمگنده هم سلاح رسمی جنگی حمل نمیکند و طبعش طوری است که با یک پِخْ دستهایش را میبرد بالا و میشود جیبش را خالی کرد.
امّا گزینهٔ دوم #ابوجهلِ سرتاپامسلّح و به قول قرآن: ذاتالشّوکه است که هم پرتعدادترند و هم مردان جنگی.
به هر حال اختیار با شما!
مسلمانان تازهنفس بودند و جوگیر. نگفتند: راه آسان را برویم. دیدهای در شروعِ کوهنوردی همه سرحال و قبراقند؛ نه وقت توزیع غذا فرارسیده که سر غذا بگومگو پیش آمده باشد؛ نه وقت خواب که سر جای استراحت جروبحث کنند و همه کوک و سرکیفند، اگر از افراد بپرسی: کی خستهس؟میگن: دشمن! آنقدر انرژی دارند که اگر بپرسی: برای رسیدن به قلّه دو مسیر هست: سخت و آسان. از کدام بریم؟ در جواب نمیگویند: راه آسان! یا سریع میگویند: راه سخت را برویم! یا تریپِ «هر چی آقامون بگه!» میگذارند و میگویند:
«ما جسارت نمیکنیم. هر تصمیمی بزرگان گرفتند، به روی چشم!»
بعد که وارد ماجرا و درگیر مشکلات کار میشوند و باباشون درمیاد، آخرای روز دیگه روها به هم باز شده است و چه بسا با هم دست به یقه شوند.
من در زمستان ۶۶ در عملیات والفجر ۱۰ شرکت داشتم. بعد از عملیات منتظر ترخیص بودیم. در منطقهٔ سرسبز کردستان به نام «باینگان» مستقر بودیم و به من در کنار دوستانم علی لیایی، علی سلیمی و ابوالفضل حکیمیان خیلی خوش میگذشت. بچّهها امّا تاب ماندن نداشتند و مسئولین هم هی امروز و فردا میکردند. گردان ما اسمش امام رضا(ع) بود و در عملیّات آزادسازی #حلبچه مشارکت داشت. از ماهها قبل از عملیّات در جبهه بودیم و مدّتی را در خطّ پدافندی پاسگاه زید گذراندیم و من با چند تن از دوستانم در یک سنگر با مشکل کمبود پتو میساختیم و چند نفری زیر یک پتو میخوابیدیم. هفتهها صبر کردیم تا اینکه در روز؟؟ موعد عملیّات فرا رسید. شب عبور از آبسیروان شب سختی را گذراندیم و شب را جرعهجرعه بنوش رخ داد! بعد هم در عملیات شرکت کردیم که من جسد از کنار پیکر «عبّاس جعفریمقدم» عبور کردم.
عملیّات که تمام شد، بچهها چند روز تحمّل کردند. ولی کمکم لب به شکوه گشودند که وقتی کارمان تمام شده لطفاً اجازهٔ مُرخّصی بدهید! کمکم به داد و بیداد و اعتراض کشید. بابا! چرا نمیذارید بریم؟ ولمون کنید دیگه! چی میخواید از جون ما؟ قرار بود براتون عملیّات کنیم که کردیم. بذارید بریم شهرامون. احمد حیدری فرماندهٔ ما که دید زمینهٔ درگیری به وجود آمده، از من خواست: چون در این مدّت روحانی گُردان بودهام و با بچّهها دمخورم، با زبان خودن بچهها را آرام کنم. من چون بیشتر با نوجوانان حشر و نشر داشتم، کلّ گردان از من حرفشنوی نداشت؛ با این حال در خلال سخنرانیهای بین دو نماز عنوان کردم:
«بابا من خودم زن عقدبسته دارم و دلم یکریزه شده براش! (ابوالفضل حکیمیان و علی سلیمی به هم چشمک زدند!) ولی بابا شما که اون شب سخت را تحمّل کردید، اقامت در این جای سرسبز که نباید خیلی سخت باشد. کمی دندان روی جگر بگذارید، به زودی مرخّصمان میکنند. مسئولان که نمیخواهند اذیّتمان کند. لابد دلایل امنیّتی دارد که فعلاً اجازه نمیدهند.»
حرفهایم در این حد کارساز شد که بعضی از بچّهها گفتند:
«باشد؛ ما که اینهمه صبر کردهایم؛ چند شب دیگر هم روش. ولی بیشتر نه. اگر خبری نشد، خودمان فرار میکنیم میرویم!»
این خاصیّت انسان است. اوّلش انگیزهها عالی. بعد روحیهها خالی! اوّلِ سفر همه میگویند:
«حیف نیست آدم نزنه از چاردیواری بیرون به دشت و دَمن؟ پوسیدیم از بس توی خونه نشستیم.»
آخر کار که همه دشارژ و بیحوصله میشوند و مثل لشگر شکستخورده از حال و هُرُم میافتند، میگویند:
«عجب غلطی کردیم آمدیم. فقط زود برسیم خانه دیگه هیچ آرزویی نداریم!»
بارها که با مادرم مهمانی میرفتیم وقتی برمیگشتیم، میگفت: «هیچ جا خونهٔ آدم نمیشه!» بعد دیدم جملهٔ رایجی است.
اوّلش همه جوگیرند و هر نفر حس میکند به قدرِ ده نفر توانایی دارد. میخواهد زمین و زمان را به هم بدوزد. من در سفر میانهٔ سال ۶۶ با گُردانی که قرار بود با پای پیاده از تهران به #خلیج_فارس برود، همراه شدم. اسمش بود که قرار است هزار و اندی کیلومتر را پیاده طی کنیم؛ ولی عملاً اینطورها هم نبود. هر شهری که سر راهمان توقّف میکردیم، فکر میکردند ما کلّ راه را پیاده طی کردهایم. نگو هر کس فقط یک چهارم این راه را پیاده طی کرده. در واقع تدبیر بدی هم نبود. تقسیم کار کرده بودند که هر یک از گروهانهای چهارگانهٔ گردان مثلاً ده کیلومتر را پیاده برود. بقیهٔ گروهانها را با اتوبوس میبردند. انتهای آن ده کیلومتر، گروهانِ دوم را پیاده میکردند و آنها ادامه میدادند. به همین ترتیب گروهان سوم و چهارم هم سهم خودش را میرفت. در واقع کلّ هزار و اندی کیلومتر پیاده طی شده بود؛ ولی به وسیلهٔ یک گردان نه تکتک افراد. من اوّل سفر که تازهنفس بودم، به دوستانم گفتم:
«نه این مدلی قبول نیست! من اصلاً اتوبوس سوار نمیشم و فقط با گروهانهای پیادهرو حرکت میکنم.»
سفر حدود ۲۲ روز طول میکشید. روزهای اول هنوز پایم تاول نزده بود و رفتهرفته دیدم همان یک چهارم هم کار من نیست.
در پیادهروی #اربعین که در آذر ۹۲ رفتیم، قرار بود نجف تا کربلا را پیاده طی کنیم. در ایران که دنبال ویزا و ارز بودیم، شوهرخواهرم سیّد محسن حسینی به من گفت:
«آقا رضا کار شما نیست.» بهم برخورد و گفتم:
من دوچرخهسواری میکنم در قم. تازه چه معنا دارد دو خواهر من (همسر مرادی و حسینی) و خواهرزادهام فرشته خانم بتوانند من نتوانم؟ مگه میشه؟ تازه نجف تا کربلا که چیزی نیست. من یه ایدهٔ دیگه دارم. ما باید میتوانیم به اندازهٔ ۱۰ نفر راه برویم. چطور؟ به جای نجف که فقط ... کیلومتر تا کربلاست، از شهر سامیه؟؟ راهپیمایی را شروع میکنیم. عیال را هم راضی کردیم و بسم الله الرّحمن الرّحیم از سامیه شروع کردیم. حال کربلا کجاست؟ ... کیلومتری!! یک روز تمام با هر بدبختی بود، راه رفتیم. شب در یک چادر استراحت کردیم. فردا صبح که خواستیم دوباره حرکت کنیم من دیدم: ای دل غافل! پام خشک شده. عیال گفت: بیا! کمی بیای، پات باز میشه! او داشت میرفت. خواهران من عین فرفره رفته بودند. گفتم اصلا و ابداً. من قدم از قدم نمیتوانم بردارم. همانجا ماشین گرفتیم تا نجف!
بعدها هی لُغز میخواندند که چی شد پس آقای دوچرخهسوار!
حالا مسلمانان هم در سال دوم هجرت چون اوّل کوهنوردیشان بود، پیامبر که گفت: بریم سمت آسان یا سخت؟ سکوت کردند؛ نمیدانم تریپِ ارادت گذاشتند یا چیز دیگر؟ ولی ته دلشان را که قرآن افشا کرده است، تمایل به سمت آسان است:
تَوَدّونَ أَنَّ غَیْرَ ذاتِالشَّوْکَةِ تَکونُ لَکُمْ. مایل بودند به سمتی بروند که با سختی درگیری نظامی با قوای مسلّح مواجه نشوند. هر بار به اینجا که میرسم در کارِ برخی شهدای جنگ هفت سالهٔ خودمان حیران میمانم که روی چه حسابی وصیّت میکردند سخت شهید شوند؛ بیسر شوند و... یعنی شأنشان بالاتر از بدریّون بوده و به این بینش رسیده بودند که دنبال عبادتِ أحْمَز باشند؟ أللهُ أعلَم. به هر حال بدریّون احترام پیامبر را نگه داشتند و در ظاهر نگفتند ما را بفرست جای آسان. در جنگهای بعد حالا رویشان باز شد و گفتند: لاتَنْفِروُا فِی الْحَرّ!
در چنین شرایطی پیامبر دموکراسی را کنار گذاشت و بردشان جنگ که معلوم شد باید هم میبُرد. گزینهٔ سختتر انتخاب شد؛ ولی کفّار را قلع و قمع کردند؛ ولی اولش نگفت که جنگ مصلحتش بیشتر است. گفت:
«اختیار با شما!»
ولی در عمل دستشان را داخل حنا گذاشت و بُردشان جنگ. اولین جنگشان هم بود. باید هر جور بود، پیروز میشدند تا کامشان شیرین شود و بدانند که فتح سنگرهای کلیدی جهان وعدهٔ آبکی نیست. رفتند و فاتح شدند؛ اما چی باعث شد پیروز شوند؟ هیچ به رمز فتحشان فکر کردهاید؟
وجهش چیزی است که واعظانِ محتاط در تریبونهای رسمی نمیگویند و به جایش مباحث راحتالحلقوم را طرح میکنند. یکی از عوامل پیروزی قوّتِ قلبی بود که خدا با دستکاری واقعیّت و نوعی آماردهی خلاف واقع داد؛ آن هم نه یک بار؛ چهار بار.
دشمن ۱۰۰۰ نفر بودند که پیامبر و اصحاب فقط خبر از مُسلّحبودن آنان داشتند. امّا اینکه با جزئیّات بدانند تعدادشان ۱۰۰۰ نفر است، شترهایشان چند نفر است، زرهپوششان این مقدار است، اسبسوارشان چنین، نیروی پیادهشان چنان. تعداد شمشیرشان این، خنجر و نیزهشان آن. خیر! خبر از جزئیّات نداشتند. فقط سربسته و دربسته میدانستند که این طائفه به قول قرآن ذاتالشّوکهاند؛ مُسلّحند.
خدا قرار میشود سکوت را بشکند و در مرحلهٔ اوّل در خواب به پیامبر گزارش دهد که دشمنان و سازوبرگشان چگونه است؟ قاعدتاً حضرت حق میبایست سیاههای منطبق با واقع ارائه کند؛ اما در کمال تعجّب به جای اینکه گزارش کند ۱۰۰۰ نفرند به روایت قرآن و تاریخ گزارش میکند ۶۰ نفرند! خب اینکه دروغ است! پیامبر لابد بعد از خواب به لشگر خود این خبر را منتقل میکند که دشمنان حدود یک پنجم ما هستند! در حالی که بیش از سه برابرِ آنان بودند.
کار به اینجا خاتمه نمییابد و در ۳ مرحلهٔ دیگر هم خدا این بار در خود عرصهٔ جنگ ورود میکند و باز جوری با اعداد و ارقام بازی میکند که خلاصه در نهایت، کفّه به سود مسلمانان سنگین شود و در جنگ فاتح شوند؛ جنگی که اگر در آن شکست میخوردند، خاطرهٔ تلخی رقم میخورد که چه بسا انگیزه برای ادامهٔ همکاری و همراهی با پیامبر را از بین میبرد.
باری؛ فتحالفتوح به دست آمد؛ ولی این مدلی! با تکیه بر آماردهی مغشوش!
این مطالب را در ۹۵/۱۱ به شوهر خواهرم شیخ صادق مرادی گفتم. در واقع فیلم نطقم در حضور پدرم آقای #تاکندی و جمع طُلّاب درس خارج ایشان در قزوین در تاریخ؟؟ را برایشان پخش کردم. مرادی فیلم را که دید، عنوان کرد:
«خب اینها جلوهٔ امداد الهی است. باید در صحبتت اصلاً به همین میپرداختی که خداوند منّان همیشه یاور جبههٔ حق است و یاورانش را تنها نمیگذارد. این امدادها چیز غریب و نامتعارفی در دستگاه حضرت حق نیست. تعجّب میکنم که باید از آیهٔ مُمِدّکُمْ بألفٍ منَ الملائکة استفاده میکردی. یا یادت نبوده یا مطالعهنکرده صحبت کردهای و از قلم انداختهای.» گفتم:
«از قضا منظورم از مباحث راحتالحلقوم همین نزول فرشتگانِ امدادگر در هیئتِ مُرْدفین و مُسَوّمین بود که طرحش آسان و باب طبع واعظان محتاط است. اما این قطعه را که خدا هزار نفر لشگر ابوجهل را در خواب پیامبر، ۶۰ نفر نشان دهد و واقع را چنانکه بود گزارش نکند، یا در منبر نمیگویند یا با مداهنه میگویند تا بیخطر شود. البته حق با شماست. وقتی از جنگ بدر میگوئیم، بهتر است همهجانبه بگوییم. عُدْوَةُالدّنیا و عُدوةُالقُصْوایش را هم بگوییم؛ ولی أللّهمّ بیربیر! آن مال وسط معرکه است. اما هنوز چند ساعت تا جنگ مانده و پیامبر(ص) در چادرش مثل نوهاش سیّدالشّهدا(ع) سر بر نیزه دارد. خوابش میبرد و خدا میآید به خوابش تا برایش کار اطّلاعاتی عملیّاتی کند.» مرادی گفت:
«خب این تعبیر هم درست نیست. یعنی پیامبر قبل از سنجیدنِ اطراف و جوانب دشمن، فرمان جهاد داده؟» گفتم:
«اینجوری برمیاد که لشگر اسلام غايتِ آگاهيشان نسبت به دشمن، "ذاتُالشّوكه"بودن آنها بود؛ مُسلّحبودنشان. و خدا به اين آگاهى چيزى نيفزود و عدم آگاهى پيامبر نسبت به جزئیّات را كِش داد و استمرار بخشيد و بدان شكل داد و گفت: ۶۰ نفرند!» مرادی گفت:
«نه این برازندهٔ آن حضرت نیست. نگو این را آقا رضا! بهت میخندند!» س.م.ص گفت:
«گزارهٔ شیخ صادق، صادق است. معصومین(ع) روششان این نبود بیگدار به آب بزنند و جز پس از بررسى کامل وضعیّت دشمن، دستور حمله دهند. این ذوات مقدّسه در تدابیر مادّی کم نمیگذاشتند و توکّل بینظیرشان به خدا از اجرای مو به موی دستورالعملهای نظامی بینیازشان نمیکرد. همان نوهٔ بزرگوار رسول(ص) که نام مبارکش را آوردید، خودش در مسیر کربلا عنوان میکرد که این سفر بیبازگشت است؛ کاملاً در دهان اژدهاى مرگ بود و اميد فتح نداشت؛ امّا ميمنه و ميسرهٔ سپاهِ اندکْشمارش را سروشكل داد؛ چون نمیخواست در تدابیر مادّی کم بگذارد. آنوقت جدّ بزرگوار ایشان بیوقوف بر عِدّه و عُدّهٔ خصم آهنگ نبرد کند؟» شیخ صادق گفت:
«بله؛ بعید است. كارشناسان جنگى جهان كه وضعيّت جنگهای پیامبر را بررسى كردهاند، اعتراف کردهاند ايشان از زُبدهترين كارشناسان جنگى بوده.» س.م.ص گفت:
«پیامبر قبل از واقعهٔ بدر به شهادت تاريخ از طريق اعزام جاسوس و رَصَد دشمن و حتّى سؤال از تعداد شترهايى كه قربانى مىكنند، تعداد دشمن را تخمين زد و از سقّاهاى قريش كه كنار چاه بدر آمدند، اخبارشان را كشيد!؟؟ لذا به دشمن علم داشت. منطقی به نظر نمیرسد که خبر از تعداد دشمن نداشت و فقط میدانست مُسلّحند. تازه یک نکته! قرآن میگوید: یُریکَهُمُ اللهُ فی مَنٰامِکَ قلیلاً. خدا چه چیزی را در خواب پیامبر تقلیل داد؟ باید پیامبر چیزی بداند تا خدا تقلیلش دهد! تقلیلِ مجهول چه معنا دارد؟ هوم؟ پیامبر تحقیق کرده دیده مثلاً ۱۰۰ نفرند. خدا تقلیلش داده به ۶۰. نه اینکه پیامبر هیچ نمیدانسته و خدا کَمش کرده. هیچ را که کم نمیکنند! هیچ، هیچ است!» مرادی خندید و گفت:
«مرحبا! همینطور است! نيروهايى كه پیامبر(ص) در گلوگاه اُحد بهعنوان دیدهبان گمارد، از تدابیر دقیق نظامی بود. حیف که بهش عمل نشد.» گفتم:
«حالا این هیچ را که کم نمیکنند که س.م.ص گفت، من یکهو این طنز به ذهنم رسید؛ حیف است نگویم ببخشید! حساب كن خدا با دبدبه و كبكبه به خواب پيامبر بيايد تا به جهلش شكل دهد و بگويد آنها ۶۰ نفرند. نگو پيامبر قبلاً تحقيق كرده ديده ۶ نفرند! هدف خدا إغرأ به جهل بوده و فکر میکرد عدد خودش کمتر از عددِ تحقیق پیامبر است؛ نگو ده برابر عدد اوست. بعد کار خدا باعث شود نه تنها پيامبر تشجيع نشود كه بترسد و خدا بگوید: عجب اشتباهی کردم آمدم خوابش!» شیخ صادق لبش را گزید و گفت:
«نکنید این شوخیها را. کارتان بیبرکت میشود.» و افزود:
«به هر حال پیامبر حدود و ثغور قصه را سنجیده بود.» گفتم:
«حالا فارغ از لحن قرآن که میفرماید: "تَوَدّونَ أنَّ غَیرَ ذاتِالشّوکَةِ تَکونُ لَکُمْ" و از آن بر میاد که فقط مُسلّحبودن را میدانستند، در ترجمهٔ بهاءالدّين خرمّشاهى هم ردّ این بیاطّلاعی هست. در صفحه ۱۷۸ مىگويد:
«پيامبر از رسيدنِ نيروى كمكى ابوجهل خبر نداشت؛ تا اينكه...»
نيز: «اُتراقگاهِ قواى دشمن در پشت تپّهاى از ديدِ مسلمانان پنهان بود.» لذا خدا انگار گفته باشد:
«غصّهشو نخور! من به جای تو برات کار اطلاعاتی عملیاتی میکنم و وضعیّت دشمن را به تو گزارش میدم.» ولی وقتی میخواد گزارش بده، آمار دشمن را کمتر از تعداد واقعی به پیامبر ارائه میکنه: إذْ يُرِيكَهُمْ اللهُ فِى مَنَامِكَ قَلِيلاً.
عدد سربازان ابوجهل در واقع ۱۰۰۰ نفر بود. ... شتر داشتند و ... اینقدر... این اعداد و ارقام در خواب پیامبر دستکاری میشود. اگر خدا فقط سکوت میکرد و پیامبر از این سکوت حدس میزد که دشمن و ساز و برگش ناچیز است، باز قابل دفاع بود. ولی خدا با زبان تصویر و نمایش که از قویترین شیوههای بیان است، واقعیّت را سانسور میکند!» س.م.ص که نگاهش به خدا جانبدارانهتر است، میگوید:
«خب این یک مدل "اطّلاعاتِ فريب" است که مشابهش را وزارت اطّلاعات و سربازان گمنام امام زمان دارند. از احمدىمقدّم رئیس نیروی انتظامی هم شنیدم که میگفت نمونهاش را در فتنهٔ ۸۸ برای ادارهٔ شورشهای خیابانی انجام میدادیم. خودمان شایعه درست میکردیم که هواداران #میرحسین_موسوی در فلان ساعت در فلان میدان اجتماع کنند؛ برنامه داریم! در حالی که از اساس، ساخته و پرداختهٔ خودمان بود. میخواستیم اغتشاشات را اداره کنیم!» س.م.ص گفت:
«خدا هم از این برنامههای عجیب و غریب کم ندارد! هم اینجا هم همه جا. فکر میکنی چرا آيهٔ تطهير را لابلاى آيات مربوط به زنان پيامبر(ص) گنجانده است؟» به شوخی گفتم:
«نکند آنجا هم شائبهٔ تحریف وجود دارد و امام زمان به آقای مرعشی نجفی گفته: صدایش را درنیاور!» خندید و گفت:
«نه! اتّفاقاً برعکس! به زعم من آن هم یک نوع دادنِ اطّلاعاتِ فريب است. جلوی حذف و تحریف احتمالی را گرفته.»
حرف س.م.ص که خدا برنامههای عجیب و غریب زیاد دارد، مرا به یاد این حرف پدرم #تاکندی میاندازد که به تُرکی میگفت:
خوُدٰانیِنْ بوُروُخبوُروُخ ایِشْلَرِی وارْ! مرحوم مادرم #بتول_تقویزاده البته میگفت: «خدا کارهایش به آدمیزاد نمیماند!» اما کارهای عجیب خدا در اینجا از نظر س.م.ص شبیه رفتارهای بشری است؛ شاید چون خودش بشر را ساخته و او را خلیفهٔ خود قرار داده است. بیراه نیست که رفتار بعضی بندگانش مثل آنکه «یَحْسَبُهُمُ الْجٰاهِلُ أغنیاءَ مِنَ التّعَفُّف»، از نظر خدا تحسینبرانگیز است؛ چون خودش میداند چی ساخته؟!
رفتار غلطانداز او را تمجید میکند و خودش هم اینجا «آماردهی غلط» میکند. البته س.م.ص این تعبیر را برازندهٔ خدا نمیداند و ترجیح میدهد نام «عملیّات روانی» رویش بگذارد؛ در حالی که توی کَتِ من نمیرود که عناوین را جابجا استفاده کنیم. من میگویم خدا در قصّهٔ سه مدل میتوانست رفتار کند و هر سه عملیّات روانی است و فقط یکی از آنها إغراء به جهل است. نسبتِ «اغرأ به جهل» و «عمليّات روانى» به قول ما طلبهها عموم و خصوص مطلق است. نباید این سه را با هم خلط كرد. سه رفتاری که خدا میتوانست بکند، این بود:
۱. سكوت كند و صدايش را درنياورد كه دشمن چقدر است. نه آمار غلط بدهد؛ نه راست بگويد. خب در همين حد، کمك روانى به جبهه حق بود.
۲. خدا سكوت را بشكند و بگويد: از مُسلسلها نترسيد: وَ لاَتَهِنُوا وَ لاَتَحْزَنُوا وَ أَنْتُمْ الاْعْلَوْنَ. (آلعمران: ۱۳۹) یا: إنّ كيدَالشّيْطانِ كٰانَ ضَعيفاً. كه خيلى جاها چنين كرده؛ کما اینکه در همه جای دنیا این مدل رایج است که شاهان و سلاطین اعم از عدل و جور و فرماندهان جنگ برای تشجیعِ سربازانشان و تزريق روحيّه به زيردستان، دشمنی را که ظاهراً قوى است، خوار و خفیف و قابل شکست جلوه میدهند. امام #خمینی میفرمود: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. قبل از پیروزی انقلاب و زمان سلطهٔ محمدرضا و ساواک امام در نجف که نوارش را دارم، میگفت: از مسلسلهاى شاه نترسيد! این مسلسلها چیزی نیست.
حتّی خدا با فقرهٔ «إنّ كيدَ الشيطان كان ضعيفاً» شيطان را ضعيف مُعرّفی میكند. من با این ضعيفنمايى مشکلی ندارم و اسمش را هم «اِغراء به جهل» نمیگذارم؛ در حالی که عملاً تصویرِ غیرواقع ارائه میشود. امر رایجی است. حتّى ابوجهل در همين جنگ برای اینکه روحیّهٔ لشگریانش را ببرد بالا، میگوید: محمّد و يارانش أكْلَُْ جَزور هستند؛ به اندازه يك نوبت خوراك شتر. من چرا به این نمیگویم: آماردهی غلط؟ چون این قصّهاش فرق دارد.
۳. سكوت را بشكند و بگويد: «مُسلسلها خالى است! فاقد گلوله است!» ما در بدر با اين مدل سوم سروكار داريم. اين رفتار به مرز دخل و تصرّف در آمار و استفادهٔ صريح از واژگوننشاندادنِِ واقع نزديك شده است. عمليّات روانى هست؛ ولی در قالبِ إغرأ به جهل رخ مىنمايد. از راه یک و دو اگر رفته بود، من حرفی نداشتم.
لذا جناب س.م.ص! «اذْ يُريكهُمُ اللهُ فى منامك قليلا» را در سبدِ «كانَ الشّيْطانُ ضَعيفاً» قرار نده. اتّفاقى كه در بدر افتاده «ارائه كثير به صورت قليل» و فراتر از روحيّهدادن است. رسماً گفته: مسلسلهاى دشمن خالى است. اين خیلی فرق دارد با اینکه از مسلسلها نترسید و لاتخشوهم!
و در عجبم چرا س.م.ص تعبیرِ إغرأ به جهل را برازندهٔ خدا نمیداند و ترجیح میدهد نام «عملیّات روانی» رویش بگذارد؟
شاید چون دأب ماست که از اطلاق برخی عناوین واهمه داریم؛ لذا در تلاشیم سریعاً از گیرِ برخی چیزها در برویم تا سر راحت به بالش بگذاریم. و عجیب اینکه خدا میبخشد؛ کدخدا نمیبخشد. خدا قرآن راحت از «مکر الله» میگوید؛ آنوقت نوبت به ما که میرسد و میگوئیم: این مدل آماردهی غیرواقعی هم از مصاديق «مكرالله» است، پدر بزرگوارِ سیّد محمّدحسين طباطبايى (نابغهٔ قرآنى) وقتى تحليلم را در خصوص جنگ بدر برایش میگویم، با لحنی خنثی میگوید:
«بفرمایید اعجاز الهى و تأییداتی که طبق وعدهٔ إن تنصروا الله ینصرُکُم رخ كرده تا لشگر اسلام پيروز شود.»
و جوری میگویند که انگار من از آن چتر بزرگ که همهٔ این عناوین زیرمجموعهٔ آن است، غافلم. مثل این میماند که صدایی از کسی صادر شود که ندانی عطسه بود یا بادگلو و شما به کسی که در پی تحقیق و نگارش گزارش است بگویی: بیخیالِ اسمگذاری شو! صورتجلسه کن: یک رفتار انسانی سر زده است! خب بله من هم قبول دارم جنسِ بعید؟؟ش فعل انسانی است؛ میخواهم ببینم اسم جزئیترش چیست؟
جلوههاى مختلف رفتارهای خدا تهش به خدا میرسد؛ ولی تایتِلِ خاصّ و جزئیش چیست؟ عمليّات روانى شعبههای مختلف دارد و هر شقّش میتواند نامى داشته باشد. هر مرتبه از وجود حکمی دارد. وقتی خدا به #يوسفِ صدّیق(ع) مىگويد:
«صُواعِ (جام زرّین) مَلِك را در انبارتوشهٔ برادرت پنهان کن و متهمش کن به سرقت تا بازداشتش کنی و عملاً پیش خودت باشد!» خب این رفتار هر جور حساب کنیم، اسمش «صحنهسازی» و «بهتانزنی» است؛ بله نهایتاً برمیگردد به تدابیر و حکمتهای الهی! ولی فصل قریب؟؟ش چیست؟ خودش میگوید: این کید است و معلّمش هم من بودم: خلاص! کَذٰلِکَ کِدْنٰا لِیوسف. آنوقت شما جرأت نداری بگویی؟
چرا شاه میبخشد؛ شاهقلیخان نمیبخشد؟ بگذاریم این عناوین ظاهراً منفی روی خدا مستقر شود؛ بعد اگر بلدیم، آستین بالا کالا کنیم برای رفع و رجوعش؛ نه اینکه گربه را دَم حجله بکشیم و صورتمسئله را پاک کنیم.
در جنگ بدر کاری از خدا سر میزند که هر چه فکر میکنم، اسمش نمیتواند غیر از «إغراء به جهل» باشد. بگذار این عنوان سر جایش بنشیند؛ بعد درستش میکنیم. مگر در جنگ خدعه مرسوم و متعارف و مجاز نیست؟ من که میگویم: همه جا میتواند از خدا و هر کس به شرط «مصلحتآمیز»بودن سر بزند. وقتی آقای خمینی میفرماید: خُدعه کردیم؛ خدا نمیتواند؟ خودش از انتساب خُدعه و مکر به خودش ابائی ندارد:
يُخٰادِعونَ اللهَ وَ هُوَ خٰادِعُهُمْ وَ مَكَروا وَ مَكَرَ اللهُ وَ اللهُ خَیْرُالْمٰاکِرین.
با این حال یک پلّه تنزّل میکنم و میگویم: فقط در جنگ. خب مگر بدر جنگ نبود؟ خب خدا خدعه کرد دیگر؛ خدعهاش هم مدلش إغراء به جهل بود. مشکلش کجاست؟
در جنگ بدر به قول س.م.ص و شیخ صادق مرادی پيامبر رفت تحقيق كرد ديد دشمن كثير است. خدا مىگويد: اگر فشل نمىشديد و تنازغ نمىكرديد، كثير نشان مىدادم. ديدم «نمايش كثرت» (واقعنمايى) مضر به حال شماست؛ از اين واقعنمايى خوددارى كردم. خب این خوددارى از واقعنمايى اگر اسمش «خدعهای در لباس إغرأ به جهل» نيست، چیست؟ چرا بترسیم از اسمگذاری؟
اما توى س.م.ص و نيز سيّد طباطبايى پدر نابغهٔ قرآنى انگار به من مىگوييد: اسمگذارىِ نوعِ كيدالله را بيخيال شو! صورتجلسه کن: یک رفتار الهی!
شايد هدف شما دو نفر اين است كه در همين بحث، عملاً جلوى علمِ مُضر را بگيريد! و به من بگوييد كه تو كه مُدّعى فوايد جهل هستى، چرا خودت پيشقدم نمىشوى؟ چون اسمگذارى بر اين نوع كيدالله و اين نوع عمليّات روانى با عنوانِ «جهل» تالى فاسد دارد و در جامعه حتّى بين طلاب درسخارجخوان شيخالأسلام كه اين افاضات را در حضورشان در ؟؟ داشتی، شبههافكنى مىكند. لذا بهتر است از اين پژوهش علمى خوددارى كنى و صدايش را در نياورى كه اين كيدالله اسمش إغرأ به جهل است! شبیه قصهٔ امام زمان(عج) که به آقای مرعشی نجفی گفت: بحث تحریف قرآن را دنبال نکن! سرشو بذار! براى چه سرى كه درد نمىكند، با دستمال مىبندى شیخاص؟
و من قبول دارم که برخى واژهها خصوصاً در رسانه و به شكل اعلان عمومى، زننده و قبيح است. ما اگر نعوذُبالله به كسى بگوييم: خرِ زباننفهم! شديداً بهش برمىخورد؛ امّا اگر بگوييم: مارمولك! برنمىخورد؛ شاید ته دلش خوشحال هم بشود. حتى اسم فيلم گذاشتهاند در مورد دزدی که لباس آخوندى پوشيده.
امیر عاملی در فایل صوتی که بعد از قصّهٔ کتککاریم با امین پسرم در تابستان ۹۹ برایم فرستاد، گفت: اگر به کسی بگوییم: .. بدش میآید. اگر بگوییم:... خوششم هم میاد.
تازه آخوند زبر و زرنگ باشد مثل سيّد على #اندرزگو و مهارتش و برای فرار از دست پلیس تازه دیدنی و شنیدنی هم هست که فیلم «تیرباران» در این باب ساخته شد.
اينكه در رسانه واژهٔ قبيح را مصرف نمىكنند، يك بحث است؛
ولى ما به عنوان محقّق بايد كلمات را درست و دقیق و سرِ جايش استفاده كنيم. جابجا استفاده نکنیم. به كسى كه اغراء به جهل کرده نگوييم کیّس! چون هر كلمه بار ارزشى خود را دارد.
میبینید که س.م.ص.ها زیادند که تعبیرِ إغرأ به جهل را برازندهٔ خدا نمیدانند و ترجیح میدهد نام «عملیّات روانی» یا عنوان محتاطانهٔ دیگری رویش بگذارند. معالأسف دأب ماست که آهستهروی پیشه کنیم و از اطلاق برخی عناوین از ترس تبعاتش بپرهیزیم. شاید هم برخی کلمات همچون «دروغ» بیچاره بدشانسی آورده و اسمش بددررفته و واژهٔ «فریب» خوششانستر است؛ همچنانکه تعبیر #نرمش_قهرمانانه ضرب و زهرش بسی کمتر از سازش و سازشکاری است.
لابد منطق بعضیها این است که اینجا اگر وصفِ «آماردهی غلط» را بکار بریم، این دیگر #احمدینژاد نیست که خراب میشود (آرزوی خیلیها که دنبال تخریبش هستند، برآورده میشود) تفسیر به رأی قرآن است؛ قرآنی که نباید آیاتش را جوری تفسیر کرد که نازلکنندهاش زیر سؤال برود. من حالا چون نسبت به س.م.ص با خدا ندارترم، به خودم اجازه میدهم بگویم:
«این همون خدائی است که به جای اینکه آمارغلطدادنِ آن "فقیر غنینما" را مورد ملامت قرار دهد، طیف مقابلش را شماتت کرد و "جاهل" لقبشان داد. آنوقت چطور ازش انتظار برود اینجا جور دیگری برخورد کند؟
این که س.م.ص بود. بعضیها هم هستند که برای اینکه زود ماسمالی و مالهکشی کنند، از مبادی پرش و جهش میکنند و هی از هدف غایی این کار میگویند؛ انگار من منکرم. میگن: تو به نکتهٔ اصلی ماجرا فکر کن؛ چرا چسبیدی به ظواهر؟ اگر خدا میخواست وقتی برای پیامبر کار اطّلاعاتی-عملیاتی میکرد به او شمار واقعی دشمن را میگفت که اینقدرند، شیرازهٔ لشگر از هم میگسست. حالا یک بار به شوخى به نظرم رسيد: حتى پيامبر اگر مىدانست ۱۰۰۰ نفرند و به لشگر هم مىگفت، مشکلی پیش نمیآمد. چون قرآن نگفته: اگر تعداد واقعی را به تو میگفتم؛ بلکه میگوید: «وَلَو أريكهم كثيراً لفشلتم و لتنازعتم فى الأمر» اگر خدا دشمن را بيشتر از واقع (مثلاً ۱۰۰۱ نفر نشان مىداد!) فشل میشدند!
ولی خارج از شوخی اگر خدا به نیّتِ کار اطّلاعاتی-عملیاتی برای پیامبر به او شمار واقعی خصم بدسگال را میگفت، شیرازهٔ لشگر از هم میگسست.
و تازه غیر از خواب پیامبر(ص) حساب کن در خود عرصه و صحنه اگر مسلمانان، شمار واقعی دشمن را میدیدند که چقدرند، سازماندهی لشگر از هم میپاشید و فشل مىشدند و تنازع مىكردند؛ چون در معرض تنازع و به هم پریدن هم بودند؛ لذا بعد از پيروزى در جنگ، سرِ تقسيم غنايم به هم پریدند و سورهٔ انفال نازل شد تا دعوا را حل و فصل كند.
این نشان میدهد باید جلوی بگومگوی آنها را گرفت. اگر سختیهای واقعی را میدیدند، به طور حتم میگفتند: برگرديم و ما نمىتوانيم و عین اصحاب موسٰی که عدد واقعی فرعونیان را دیدند و گفتند: إنّا لمُدرَكون. این ها هم جا میزدند و میگفتند بریم همان خالیکردن کمدردسر جیب ابوسفیان که بهتر بود! از اول هم که قلباً دوست داشتیم همونجا بریم نگذاشتید. اما وسط معرکه هم خدا باز یک دستکاری دیگر میکند. دستکاری دوم:
وَ إذْ يُرِيكُمُوهُمْ إذْ الْتَقَيْتُمْ فِى أَعْيُنِكُمْ قَلِيلاً
یعنی این بار به جای تصرّفِ خواب پیامبر، مستقیم آمدیم در بیداریِ مسلمانان آمارها را پس و پیش کردیم:
وسط جنگ شمارِ دشمن را که ۱۰۰۰ نفر بودند، در چشم شما کم نشان دادیم. شما به جای هزار تن چِغِرِ بَدبَدَن ۶۰ نفر لاغر و مردنی دیدید و برای حمله به آنها تهوّر یافتید. و باز کار خاتمه نیافت. برای سومین و چهارمین بار هم باز رفتیم با #فتوشاپ تغییراتی دادیم. این عجیب است. این بار رفتیم درون چشم و مغزِ کفّار. یک بار ارقام را دستکاری کردیم زیر واقعیت نشون دادیم؛ یک بار بالای واقعیت. اولش تعداد مسلمانان را در چشم کفار کمتر از واقع نشان دادیم که الکی شیر شوند و جرأتشان برای حمله به شما فزونی گیرد. بعد دو برابر واقع نشون دادیم که بهراسند و زهرهترک شوند. ببینید:
بار اوّل: يُقَلِّلُكُمْ فِى أَعْيُنِهِمْ. انفال: ۴۴. دشمنان تعداد واقعی شما را که حدود ۳۱۳ نفر بودید (که همان هم در مقایسه با خودشان عددی نبود) کمتر نشان دادیم. شما را ۳۰ نفر مثلا دیدند. در روایت هست که ابوجهل، لشكر اسلام را «أكْلَِْ جَزورْ» مشاهده کرد: در حدّ يك خوراكِ شتر!
در مرحلهٔ دوم:
يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْىَالْعَيْنِ. آلعمران: ۱۳. دشمنان تعداد واقعی شما را که ۳۱۳ نفر بود دو برابر تعداد خودشان دیدند؛ یعنی ۲هزار نفر و قورخیدند!
یعنی خدا مجموعاً چهار بار إغراءِ به جهلِ میکند.
این را که میگویم حضرات برای اینکه زود ماسمالی و مالهکشی کنند، از مبادی پرش و جهش میکنند؛ یا مثل س.م.ص میگویند: اسمش را نگذار آمار غلط دادن؛ بگو عملیّات فریب. در واقع مثل پالانِ در قصّهٔ ناصرالدّينشاه: خودشو بيار اسمشو نيار! یا هی از هدف غایی این کار میگویند؛ انگار من منکرم. میگن: تو به نکتهٔ اصلی ماجرا فکر کن؛ چرا چسبیدی به ظواهر؟ نکتهٔ اصلی که قصه اندر وی مثل دانه است، این است که:
وَ لَوْ أَرَاكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ وَ لَتَنَازَعْتُمْ فِى الاَْمْرِ... (انفال: ۴۳)
گفتم: بله. هدف غایی همان فشلنشدن است؛ اتّفاقاً چون هدف فشلنشدن است، حرف شوهرخواهرم سيّد عبّاس قوامى قابل قبول نیست. ایشان در چند نوبت از جمله ۹۶/۹ مطالب ارزندهای گفت که پرورش آن با بیان خودم این است:
ارقام را خدا دستکاری نکرده و واقعیّت سر نبریده؛ بلکه «واقعیتر از واقعیّت» را نشان داده! درونِ ملکوتی لشگر دشمن را لو داده است. اسمش را بگذار: «نمايشِ ملكوتِ يك باطلِ ظاهراً باشوكت» كه خُرد است. طرف حقيقتاً قدبلند نيست و كوتهى است كه پاى چوبين بسته; يا به تعبيرِ دوستم شيخ باقر نادم در مكالمهٔ تلفنى ۹۵/۹: با پنبه، شكمش را گنده نشان مىدهد! در حالى كه حقيقت، روح است نه گوشت و پى و دُنبه. اى برادر تو همه انديشهاى / مابقى خود استخوان و ريشهاى)
همان کاری که با ابراهیم هم کرد و ملكوت آسمانها و زمين را به او نشان داد:
كذلك نُرى ابراهيم ملكوت السموات و الأرض؟؟.
اگر خدا نشان نمىداد ابراهيم فكر مىكرد: يك مساوى است با يك. ملكوت را كه نشان داد ابراهيم ديد يك مساوى است با ۱۰۰۰.
نمرود مساوی است با پشه. از اونور شهيد بهشتى، مساوی است با يك امّت. لذا إغراء به جهل رخ نداده؛ «اغرأ به علمِ دوم» رخ داده است. دادنِ آمار غلط نیست؛ اصلاحِ واقعیّت است. ما به خطا فکر میکنیم که یک شهیدی مثل سردار سلیمانی یک نفر است. سعهٔ وجودی او را نمیفهمیم. باید نشانمان دهند. باید توجیه شویم که هزار تا کافر سرتاپامسلح مساوى است با دو نفر. و «فئة کثیرة» قلیل است. نترساندمان! اگر ملكوتِ ابوجهليان را نشان نمىداد، پيامبر فكر مىكرد: آنها ۱۰۰۰ نفرند؛ اما در خواب ملکوتشان ۶۰ نفر بیشتر نبود.
اشكال من: اولا این توجیه فقط در سه مورد از چهار مورد إغراء به جهل جواب میده. اونجا که دشمنان تعداد واقعی مسلمانان را کمتر از ۳۱۳ دیدند چی؟ آیا ملکوتشان نعوذُ بالله «أکل جزور» بود؟
در ثانی سؤال این است که در بدْر هدف خدا از ارائهٔ ملكوت چيست؟ اصالتِ ملكوت يا مُضريّتِ مُلك؟ دو تا بحث است. اگر ابراهيم را مهمان ملكوت مىكند، مىخواهد بگويد واقعيّات روزمرّه و عينى، اصيل نيست و فاقد اعتبار است. امّا وقتى در خواب به پیامبر(ص) لشكر دشمن را جورِ ديگر ارائه مىكند، كار با اصالتِ ملكوت ندارد؛ مشكل مُضريَّت عالمِ مُلك است. میگوید: اگر زياد نشانشان مىدادم، فَشل مىشديد و تنازع مىكرديد.
بنابر این بدر را با داستان ابراهیم نباید در یک بستهبندی قرار داد. اینجا هدفِ غایی فشلنشدن است نه معرّفی ملکوت. این را گفتم که بگویم من حواسم هست که اینجا هدفِ غایی چیست.
لذا حضرات نیایند هی از هدف غایی برایم بگویند و مرا متهم کنند که حواسم به آن نیست و به مبادی چسبیدهام. نه حواسم هست و لذا حرف قوامی را رد کردم. منتهای مراتب:
نباید زود مبادی را مالهکشی کنییم و از روی آنها پرش و جهش کنیم؛ یا اسمش را عملیّات فریب و خدعه و مکر الهی
بگذاریم تا ماسمالی کنیم و یا هی هدف غایی را که همان فشلنشدن است، به رخ بکشیم. بله هدف غایی همان فشلنشدن است؛ قبول دارم و منکر نیستم؛ ولی آیا نباید روش و مدلِ انتخابشده از سوی خدا برای إعمال این فریب و این هدف را مشخص کنیم؟ این که شد همان روش بچّهمدرسهایها که بهشون میگن: مشقتو نوشتی؟ جوابش یا نه است یا بله. ولی برای اینکه نگه: نه! میگه: خب ننوشتنم دلیل داره! میگم: اولش بگو: نه. بعد که ازت دلیل خواستم باشه دلیلتم میشنوم.
منم قبول دارم که کار خدا در نهایت برای این است که فضا برای پیروزی مسلمانان مهیّا شود. اوّلش روی کار خدا بدون مالهکشی اسم بگذاریم؛ بعد به بقیّه هم میرسیم.
اسمی که میتوان گذاشت:
«ارائهٔ مصلحتآمیزِ آمارِ غیرواقع» است.
عجب! پس همهٔ خطدهیها از سوی قرآن است. پس اگر «مصلحتآمیز»ها رو به گسترش است: بُهتانِ مصلحتآمیز وارد بازار شده و آماردهی غلطِ احمدینژادی داریم، اینها از جایی آب میخورد! آری؛ ما به قول شوهرخواهرم شیخ صادق مرادی: دینمان را از فُکلی و مُطربْجماعت و حتّی سروش و حتّی رحیمپور ازغدی نمیگیریم و از #وحید_خراسانی میگیریم؛ امّا دیدید که قرآنِ وحید خراسانی هم «آماردهی غیرمنطبق با واقع» میکند و آن را به اعتبار مصالحی تجویز مینماید. چه شده؟
آیا ما هم شدهایم #ماکیاولی؟ آیا شریعت ما هم به هدف وسیله را توجیه میکند، مُهر صحّت زده است؟
من گمان میکنم همهٔ بدفهمی ما از آنجا ناشی میشود که فکر میکنیم دروغ، طمع، خُدعه، کید، مکر، بهتان و امثالهم قبح ذاتی دارند و از آنور علم و راستگویی و صداقتبهخرجدادن و مانند آن ذاتاً حَسن و در هر حال و شرایط، بهتر از جهل و کذب و تظاهر است و احکام مربوط به آنها هم استثنابردار نیست؛ بابا اینجوری نیست. یک چیزهایی هست که فراصدق است! فراعلم است! اصالت با آنهاست. حالا #نیچه معتقد است اصالت با زندگی است. گاه ما مثل ارسطو برای علم ارزش ذاتی قائل میشویم و به قیمت آن زندگی را به خود تلخ میکنیم. نیجه معتقد است:
هر چه نافیِ زندگی است، بیارزش است؛ حتی دانایی و هر چه به استمرار حیات و شور و زایایی و کیفیّت آن کمک کند، ذیارزش است و اصالت با اوست؛ حتی جهل و اطّلاعاتِ غلط!
دوست طلافروشم علی جورابچی که در پاساژ طلای قم مغازه دارد، معتقد بود برخی جهلها نباشد، ما میمیریم! در ۹۵/۱۰ میگفت:
الان کلّی باید خدا را شاکر باشیم که چشم ما به قدرتِ میکروسکوپ نیست؛ لذا از سر نفهمی، بعضی چیزها را میخوریم و به مشکل هم برنمیخوریم! چون خودِ معدهٔ ما اتوماتیکوار بسیاری از باکتریها و میکروبها را نابود میکند. اگر چشم ما قوی بود و آن باکتریها و میکروبها را میدیدیم، عملاً رغبت نمیکردیم چیزی بخوریم و از بیغذایی تلف میشدیم. «ضعف چشم» ما به «جهلِ ما از وضعیّتِ غذا» دامن میزند و به استمرار زندگی ما کمک میکند. پس باید شاکر باشیم که چشم ما به قدرت میکروسکوپ نیست!»
اینکه چشم ما به قدرت میکروسکوپ نیست یعنی خود خدا هم کاری کرده که داناییهای فتنهانگیز که حیات ما را به مخاطره میاندازد، مزاحم ما نباشد و جهلهای مصلحتآمیز ما را نگه دارد؛ وگرنه جهل و دروغ و طمع و خُدعه و کید و مکر بیچارهها به خودی خود چیزهای پلشتی نیستند؛ کافیست با اکسیری به نام «حکمت و مصلحت» بیامیزند. آن چیزی که در هر حال و شرایط، ملاک و میزان و در رأس امور است، حکمت و مصلحت است که فراصدق و فراعلم است؛ فیلمی هم بود به نام «بالاتر از علم»؟؟
اگر کید و مکر #معاویه منفور بود، به خاطر این نبود که کید و مکر ذاتاً پلید و پلشتند؛ خیر؛ بلکه از این جهت بود که از نظر علی(ع) کید و مکر او نه کیاست و «دهاء»؟؟ که «غَدْر و فجور» بود (والله لیست المعاویة بأدهی منّی لکنّه یغْدر و یفجر). یعنی آن بدبخت بلد نبود با اکسیرِ حکمت بیامیزدشان و خروجی خوبی از آن درآورد. تو بلد باش و آن اکسیر را مثل عصای جادوئی بزن به دروغگوئی! از تویش #تقیّه در میاد که در مواردی حتّی واجب است. اگر خدای نکرده اسیر داعش شدی، هر فحشی ازت خواستند بدهی که ولت کنند، به دروغ به زبان بیاور! چون خیالت راحت است که به قول قرآن: «قلبُه مُطمئنٌ بِالإیمان». دلت با مقدّساتی که ظاهراً از آن تبرّی کردی، تولّی دارد؛ همین کافی است. لزومی ندارد در زیر شکنجهٔ ساواک بگویی من به خمینی بد نمیگم و بگیرند بکشندت و تمام! نه با لقلقهٔ زبان حرفی به دلخواه دشمن بزن و با این خدعه جانت را از خطر مرگ برهان و آزاد شو و دوباره بیا علیه همان ساواک و ضد همان داعش به مبارزهات ادامه بده! این میشود تقیّه یا همان کیدی که با عصای جادوئی، قابل استفادهاش کنی.
معاویهٔ علیه الهاویهٔ فلکزده بلد نبود از کید و مکرش درست کار بکشد. امام صادق(ع) میفرمود: آنچه معاویه داشت «شبهِ عقل» بود نه عقل. در واقع ادای عقلا را درمیآورد و در زمرهٔ آنان نبود؛ برعکس شیخاص که دوستش مصطفی سلیمی در تابستان ۹۹ میگفت:
«تو ادای دیوانهها را درمیآوری! اگر لوریس چکناواریان میگوید: "خوش به حال دیوانهها" منظورش دیوانههای واقعی است که از دیوانگیشان درست و درمان در مسیر خلق هنر کار میکشند؛ خُلبازیهای تو را شامل نمیشود!»
حالا امام ششم(ع) هم معاویه را کسی معرّفی میکند که ادای عقلا را درمیآورد و لیسَ منهم. آنچه او داشت نه عقل که نیرنگ و شیطنت و به تعبیر امام: «نَکْراء» بود نه زیرکی؛ لابد چون عاری از حکمت بود. حکیمانهاش را خدا بلد است که کید میکند و مذموم هم نیست. تازه خدا «مُعلّمِ کید» هم هست: کَذٰلِکَ کِدْنٰا لِیوسُف. ما به یوسف پیامبر یاد دادیم که به برادرت تهمت دزدی بزن! ما هم آموزگارمان خداست!
بچّههای رزمندهٔ ما در سنوات دفاع مقدّس گاهی برای جاسوسی میان دشمنان میرفتند.
حاج «عبدالله عراقی» از سرداران قزوین در دوران دفاع مقدّس که زمانی ریاست تیپ قزوین را هم به عهده داشت، مدّتی انگار برای کار اطلاعاتی رفته بود بین بعثیها و خودش را عراقی جا زده بود؛ اسمشم که عراقی است! کار اطلاعاتیش را کرده بود و دوباره به سلامت برگشته بود داخل ایران.
خود پیامبر قبل از واقعهٔ بدر به شهادت برخی روایات تاريخی از طريق اعزام جاسوس و رَصَد دشمن و سؤال از تعداد شترهايى كه قربانى مىكنند، تعداد دشمن را تخمين زد و از سقّاهاى قريش كه كنار چاه بدر آمدند، اخبارشان را كشيد. همین گزارش تاریخی بود که باعث شد س.م.ص بگوید که پیامبر فراتر از ذاتالشوکهبودن دشمن را میدانست و به جزئیات وقوف داشت. قرائتی میگفت:
آیات مربوط به کار جاسوسی را در قرآن دستهبندی کردم و یک بار در جمع نیروهای اطّلاعاتی و سربازان گمنام امام زمان ارائه کردم؛ از جمله آیهٔ «قُصّیه» در مورد مادرِ موسی و «وَلْیَتَلَطَّفْ و لایشْعِرَنَّ بکم أحداً» در قصّهٔ اصحاب کهف. این نشان میدهد جاسوسیکردن که جلوهای از إغراء به جهل است، حکیمانهاش خوب است. اگر مصلحتآمیز و خداپسندانه و در مسیر تقویت دین او انجام شود، ذاتاً مذموم نیست. آموزگارمان هم در این ماجرا خود خداست! کَذلکَ کِدْنا لیوسف. خدا به یوسف آموزش میدهد که چگونه جام زرّین شاه (یعنی خودش) را در خورجین برادرش بنیامین قرار دهد تا به دستکجبودن مُتّهمش کند؛ بعد محملی بیابد که بتواند به جرم سرقتی که خودت به او انگش را زده، برادر را نزد خود نگه دارد. این هم یک مدل بُهتانزدنِ طیّب و طاهرِ الهی! آنوقت بی.بی.سی میگوید: چرا بُهتان به دگراندیشان میزنید؟ خب ما هم خلیفهٔ الهی هستیم دیگر!
واژههای به ظاهر منفی مکر و کید و خدعه از بس خوششانسند به خدا نسبت داده شدهاند. (پاورقی۱: سکانس مربوط به نطقت در جلسهٔ ادبخانهٔ مباهله نزد دکتر محمّدی مبارز تحت عنوان کلمات بداقبال، الفاظ خوششانس و دفاعت از طمع نزد ابوی و استاندار قزوین) حالا إغراء به جهل را هم باید در زمرهٔ خوششانسها ردیف کرد.
قبحی که ما تصوّر میکنیم اینها دارند، وقتی ثابت شود ذاتی نیستند، مسئله حل میشود و یک جاهایی ارتکابش حلال میشود. میدانید که حلّیّت هم مقطعی است. اینطور نیست که دائم هی استثناء بخورند. خیر. تبصرهها مختص به موارد خاص مثل جنگ است که خدعه در آن حلال است که خب باید به موضع تیقّن هم اکتفاء کرد شبیه پاکبودنِ آب استنجا که تکیهکلامی شده بود در دههٔ ۶۰ بین من و س.م.ص.
ما من عام الا و قد خُص حقیقتی است. استثناءشدنِ مجازبودن رقص زن برای همسرش حقیقتی است. استثناءاً ربا بین زن و فرزند و خانواده حلال است. یعنی اگر حرام بود از این باب نبود که ذاتا قبیح است و نجسالعین است. خیر. به خاطر مصالحی حرام شده بود؛ حرمتش که شل شد یک کوچولو در مواقفی خاص حلال میشود. در واقع آن «مصلحت» است که استثناء ندارد. یعنی همیشه باید طبق مصلحت فرد و جامعه عمل کرد. عموما این مصلحت با صدق تحصیل میشود. با لزوم پرهیز از نجاست، از رقص، از ربا تحصیل میشود. حالا اگر روزی روزگار مصلحت در این بود که ما احمدینژادوار به مردم #آمار_دروغ بدهیم و بگوییم: عدد دشمن زیاد نیست، فشل نشید، نباید جمود کنیم و داد و هوار راه بیندازیم که حُکم استثنا خورد. حُکم را ول کن حکمت را بچسب که هرگز نباید استثنا بخورد.
پای حکمت در میان باشد، گاهی نه تنها «إغراء به جهل» ممنوع نیست که «إغراءِ به علم» ممنوع است! چون چه فایده از علمِ غیرنافع و ضربهزننده؟ در نطقی در محضر پدرم تاکندی و شاگردان درس خارجش در مسجد شیخالأسلام تحت عنوان «فضیلتِ جهل» در تاریخ؟؟ گفتهام که علمی خوب است که خشیت بیاورد؛ آنهم نه خشیت از ابوجهل؛ خشیت از خدا. و خبرداشتن از شمار واقعی ابوجهلیان خشیت از ابوجهل را دل میافکنْد و فايدهاى جز باختنِ بازی نداشت؛ امّا بىخبرى، مُوحّدان را سلامت نگه مىداشت. در همان آیه میفرماید: «لكنّ اللهَ سَلََّم» که اینجوری معنایش میکنم که خدا شما را از راستِ مُضِر و دانایی و اطّلاعاتِ «لایَنْفَع» به سلامت داشت. به قول دوستم س.م.ص در ۹۹/۸ در اسمس تلگرامی:
«شما اگر یک مریض سرطانی را که میدانی رفتنی است، بهش امیدِ زندگی بدهی و سلّولهای مدافع بدنش را با این کار برانگیزانی بهتر است یا بگویی تو تا چند صباح بیشتر زنده نیستی؟»
شاید برای همین جهت است که مستحب است به عیادت مریض حتی اگر آفتابش لب بام است رفتید، آیهٔ یأس نخوانید و بهش امید بدهید؟؟ یعنی شیرینی بیخبری را در آن حال بر تلخی صداقت ترجیح بدهید؛ چون در وضعیّتی که آن بیمار مُشرف به موت دارد، جهل برایش نعمت است.
ایگنورنس ایز؟؟
حالا در بدر هم مُوحّدان، سلامت روانیشان را مدیونِ بیخبریشان از واقعیّت بودند؛ لذا در همان آیه میفرماید: «لٰكنّ اللهَ سَلََّم» که بد نیست اینجوری معنا کنیم که خدا شما را از راستِ مُضِر و دانایی و اطّلاعاتِ «لایَنْفَع» به سلامت داشت.
(پاورقی۲ اینجا تپانده شود حاوی نطقت در محضر تاکندی در فضیلتِ جهل + شریعتی میگه در کویر را وقتی دانا نبودم قشنگتر میدیدم + ایگنورنس) یعنی علم هم حسن ذاتی ندارد.
بله اگر علم مفید باشد، إغراء به جهل قبیح است؛ امّا مضر باشد چطور؟ مُضر باشد حتی اگر علمی باشد که با زحمت هم به دست آمده باشد، باید سرش را برید! جالب است س.م.ص و شیخ صادق مرادی اصرار داشتند بگویند: پيامبر به عدد دشمن آگاه و عالم بود؛ چون بیگدار به آب نمیزد. من گفتم: ديگه بدتر! اگر خدا در خوابِ پيامبر دانائى او را كه براى نيل به آن كلّى زحمت كشيده بود (با ارسال نیروهای اطّلاعاتی)، به جهل تبديل كرد (یعنی برخلافِ دیدگاه من: جهل پیامبر را استمرار نداد؛ بلكه علمش را زد درب و داغان کرد و به جهل تبدیل كرد) با اين تحليل، إغراء به جهلِ خدا را غليظتر كردهاى؛ جناب س.م.ص! اين اتّفاقاً من شيخ را به مقصودم نزديكتر مىكند. پيداست علمِ مُضر حتّى با زحمت هم به دست آيد (از طريق خبرگيرى و ارسال جاسوس و...) وقتى آفت دارد، جهل بر آن اولٰى است.
انگار خدا به پيامبر(ص) گفته باشد: براى طلب علم به «چينِ آگاهى» رفتهاى. براى كسب خبر از واقعيّت حال دشمن تلاش فراوان كرده به سفرِ درازِ خبرگيرى رفتهاى. مىخواستى نرى! چون رفتهای که به مردم بگویی دیگر! برای خودت که نمیخواستی نگه داری. اگر برای خودت میخواستی مشکلی نداشت؛ چون تو که ترس به دل راه نمیدادی. به گردانت منتقل خواهی کرد و دل آنها را خواهی لرزاند. لذا من چراغ علمت را كه با آنهمه زحمت افروختهاى، مىشكنم و خاموش مىكنم تا گردان فشل نشوند.
پس بهتر نيست جناب س.م.ص! تحليل من باقى بماند كه اغراء به جهلش خفيفتر است كه بگوييم پيامبر نمىدانست و خدا به عدم آگاهيش شكل داد. (از اين خفيفتر آن است كه پيامبر نداند و خدا هم اصلاً به خوابش نيايد!)
در واقع من مىگويم خدا جلوى انعقادِ نطفهٔ آگاهى را گرفت. امّا توی س.م.ص مىگويى طفل آگاهى زاده شد و خدا كُشتش! اين نشان مىدهد اين طفل به مثابهٔ نفسِ زكيّهاى كه خضر سربهنیستش کرد، مُضِر بود.
در ضمن همانطور که گفتم، از ظواهر برمىآيد كه پيامبر هر اطّلاعى به دست مىآورد، گُردانش را در جريان آن قرار مىداد. لذا خدا در خواب دشمن را کوچکنمایی کرد تا پيامبر همان را به ملّت گزارش كند. وگرنه اگر پیامبر اطّلاعاتش را براى خود نگه مىداشت، لزومى نداشت كه خدا، مبدأِ إغرأ به جهل را خوابِ پيامبر قرار دهد. اگر قرار نبود اعلان عمومی کند، مىتوانست چون جنابش واهمه از زیادی لشگر نمیکرد، او را واقف به تعداد واقعىِ دشمن كند و او چيزى به لشگر نگويد. (همچنانكه گفته شده بجز جنگ تبوك، در ساير جنگها پیامبر(ص) مقصد حرکت را جلوتر اعلام نمیکرد).
باری! علمِ مُضر فاقد ارزش است. بله اگر علم مفید باشد، إغراء به جهل قبیح است؛ خصوصاً از سوی حق. خدا نباید کاری کند که مردم را در جهل بگذارد. لايَصْدُرُ از حكيم. باید زمینهای جور کند با فرستادنِ علامتی، تدبیری که مردم حالت یَقظه و هشیاری پیدا کنند. شوهرخواهرم شیخ صادق مرادی در بهمن ۹۵ میگفت:
میدانید که بعضی علما میگویند: تلسکوپ برای رؤیت ماه نو لازم نیست. آنها از همین راهِ قبحِ إغراءِ به جهل وارد میشوند. معروف است که: روزهگرفتن رمضان و عیدفطر دایرمدار «رؤیت» است: صُمْ لِلرّؤيه و أفطِر لِلرّؤيه. حالا دیدن با ابزار یا بدون آن؟ برخى فقها از لزومِ استهلالِ با ابزارآلات گفتهاند. شماری هم چشم غيرمسلّح را كافى میدانند و میگویند:
اگر استفاده از ادوات ستارهشناسی و نجوم لازم بود، آيا در خلالِ چندسدهای که اختراع نشده بود، خداوند حکیم «اِغراء به جهل» كرده است؛ مُكلّفين را در نادانی نگه داشته و حكم واقعى را برایشان تبيين نکرده است؟ در حالی که لايجوزُ و لايصدُر از حكيم. اما جاهایی که دانستن و از بیخبریدرآمدن جز دردسر و ضرر چیزی ندارد، چطور؟ بفهمیم ابوجهلیان چند نفرند که بیشتر ازشان بترسیم؟ ابوجهل خر کیه که ما ازش خشیت داشته باشیم؟
اینجا هم آیا باید جمود کنیم بگوییم: «اِغراء به جهل» ممنوع است: اتفاقاً «إغراء به علم» ممنوع است؛ اگر خدا در وقتی که مردم هنوز شراب حرام نشده بود، دفعتاً حکم به اجتناب مطلق شراب میکرد، وازد میکردند و مردمی که مثل شمالیهای ما که صبحانه هم برنج میخورند، آنها قرص استامینوفن را هم که با آب باید مینداختند بالا با شراب مینداختند بالا، زیر بار نمیرفتند. لذا خدا از راه «إغراء به جهل» وارد شد. اولش جوری وانمود کرد که شراب مطلقاً حرام نیست و فقط مضارّش بیشتر از منافع آن است: إثمهُما أکبرُ من نفعِهِما. این خودش یک مدل در بیخبری نگهداشتن مردم بود و از حکیم هم صادر شد. اگر إغراء به علم میکرد، غیرحکیمانه بود. اما با بیان تدریجی و به قول مهندس مهدی بازرگان سیاست گام به گام وارد شد و استپ بای استپ به اوضاع مسلّط شد.
جاهایی که دانستن و از بیخبریدرآمدن جز دردسر و ضرر چیزی ندارد، ارزش دانایی رنگ میبازد. بفهمیم ابوجهلیان چند نفرند که بیشتر ازشان بترسیم؟ ابوجهل خر کیه که ما ازش خشیت داشته باشیم؟ اینجا هم آیا باید جمود کنیم بگوییم: «اِغراء به جهل» ممنوع است: اتفاقاً «إغراء به علم» ممنوع است؛ چون سرباز بیچاره را که منتظر ایجاد درگیری است، فَشل میکند و مصلحت در حفظ یکپارچگی گُردان اسلام است؛ مصلحت در حفظ وحدت میان شیعه و سنّی است برای مبارزه با دشمن مشترک است؛ ولو به قیمت اینکه برخی مباحث علمی مثل کندوکاو در تحریف قرآن تعطیل شود. مصلحت در پاشیدن بذر امید در دل مردم است. لذا دکتر احمدینژاد به نقل نشریهٔ ولایت قزوین شمارهٔ ۳۵۹۰ ظاهراً در جمع مسئولین سازمان آمار گفته بود:
«آمارها را طوری ندهید که مردم ناامید شوند!»
حکمت و مصلحت اکسیری است که اگر با عناوین جهل، طمع، خُدعه، کید، مکر و مانند آن درآمیخت، ممدوحشان میکند؛ آنوقت به قول نیچه زندگی را لذّتبخشتر میکند. و این را هم بگویم که نيچهٔ مادرمُرده از عالم سياست به دور بود و اين حرفها را براى دل خودش مىزد! راحت آمد ارزش ذاتی علم را که ارسطو داعیهدارش بود، پنبهاش را زد و برای جهل و اطّلاعاتِ غلط اگر درخت حیات را آبیاری کند، حساب گشود. بیچاره خبر نداشت که #هيتلر نظرگاه او را به حوزهٔ سياست مىكشاند و براى زيرساختِ تجويز #سانسور در حكومت از آن سود مىبرد و نيچه را بدنام مىكند. من هم ترس آن را دارم که این بلا بر سرِ تحقيقات من بیاید و برداشتهایم از برخی آيات به دست دولتمردانی كه آمارِ غلط مىدهند، بيفتد و مُستمسك خوبى برايشان باشد. لذا همچنان كه سورهٔ يوسف را نباید براى خانمها خواند، تفسیر شیخاص از آيات جنگ بدر را هم نباید به دست حاكمان داد!
پاورقی:
۱. سکانس «الفاظ بختیار، واژههای خوششانس» و نطقت در محضر ابوی در بارهٔ دفاع از طمع را اینجا بتپان!
۲. یک سکانس بتپان این وسط حاوی:
«علمی خوب است که خشیت بیاورد که در شیخالأسلام گفتی» + شریعتی میگه در کویر را وقتی دانا نبودم قشنگتر میدیدم
بانک فیش:
۱. باید بلد باشی دروغ باورپذیر بگی؛ حالا هیتلر طبق نقلی که از دوستم علی ورسهای شنیدم، گفته بود: دروغ هرچه گندهتر باشد، مردم راحتتر باور میکنند. به هر حال باید به قول دوست قاریم محمدرضا ابوطالبی: «دروغ بگی عین راست!»
۲. ذیل اعوذ بک من علم لاینفع بگو: لابد از نظر عباس قدس اعوذ بک من نبأ لاینفع. چون علم هرگز مضر نیست. این نبأ است که الزاماً همیشه مفید نیست. میثم پورسعید اصفهانی هم خوب فرق بین علم و اطلاعاتِ پراکندهٔ شیخاص را فهمید بود. در ۹۹/۷ به من گفت: ساینس با ... فرق دارد. تو یک مشت اطلاعات کشکولی داری. علم نیست که!
|
|