شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

وضعیّت قبلی صدای من بود. یکی از ده‌ها ساعت اجرایم در جلسهٔ هفتگی زند قزوینی در قم. برایشان در بازهٔ ۱۷سال آواز خواندم، نطق کردم و تلاوت فنّی قرآن. تنها ۱بار بین جمع کوچکی از آنان قمپز درکردم که حقّ خیلی‌ها را بالا کشیده‌ام منجمله همشیره‌ها. کسی از بین تمام آن ارتعاشات صوتی، این آخری را دزدکی ضبط کرده؛ زنگ زده شیخ سیروس سنبل‌آبادی و باجناقش خوزنینی تا خواهرانم را تحریک کند به شکایت از برادر. گفته: مثل مادرم نشوید که دایی‌هام سهمشو خوردند و پول دارو نداشت. منم میام دادگاه شهادت میدم! بدبخت! تو قریب ۲۰ سال وقت داشتی یکی از جلوه‌های هنری تارهای صوتی مرا ضبط کنی. چقدر خودم را جر دادم آواز، نطق و قرائت یاد بگیرم که توی اُزگل را تحت تأثیر هنرنمائیم قرار دهم. عدل اونی که نمیخوامو گوش میدی ضبط میکنی؟

 |+| نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 10:46  توسط شیخ 02537832100  | 

از من به شما نصیحت!... چرت‌وپرت حرف نزنید!... مگر اینکه بخواهید شعر بگویید!... شاعری هم بعید می‌دانم کار شما باشد؛ چون مشکلات خودش را دارد... می‌ماند راه سوم... اینکه بروید آدم مهمّی شوید؛ مثلاً یکجور بکنید شهید شوید!... آنوقت جملاتتان مقبولیٌت پیدا می‌کند... ولی خب شهیدشدن هم آسان نیست و دنگ‌وفنگ‌های خودش را دارد. باید بروید یک معرکه پیدا کنید... ‌یک میدان جنگ درست‌ودرمان... و دربه‌در دنبال یک کافری، شقی‌یی، چیزی بگردید که بزند بکُشدتان... اوّلین قطره‌خونتان که ریخت زمین، جملاتتان می‌شود دُرربار... مصونیّت پیدا ‌می‌کند و زان‌پس کسی بابتش بهِتان نمی‌توپد... بهتر همان است که اوّل گفتم... اینکه کاملاً عقلانی و منطقی و توی چارچوب حرف بزنید و کلمه از خودتان در کنید؛ تا به شما گیر ندهند... باید بروید علم منطق فرا بگیرید... در کلاسِ استاد، زانوی تلمّذ به زمین بزنید و با منطق به حرف‌هایتان سروشکل بدهید و فکرتان را از خطا مصون نگه دارید... آدم در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به دروتپّه می‌زند... از راه به‌در می‌شود و سر از ناکجاآباد درمی‌آورد... منطق است که مانع بیراهه‌روی می‌شود... الآن به این جمله بنگرید ببینید گوینده‌اش چه راحت به چالهٔ خطا ‌افتاده است و چرت‌وپرت تحویل داده است: «مهندسان راه‌وساختمان برای مردم نقشه می‌کشند. هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راه‌وساختمان آدم‌های درستی نیستند!»... گوینده قطب‌نمای منطق در دستش نبوده و کشتی فکرت را به گرداب یک نتیجه‌گیری غلط انداخته است... یک بار خود من در یک جمعِ عمامه‌به‌سر یک صُغراکبرای ناصواب چیدم... علمای حاضر به من توپیدند... گفتم: «مگر شما نمی‌گویید فقر همسایهٔ دیواربه‌دیوار کفر است؟» (کادَ الفقرُ أن یکونَ کُفراً)... گفتند: بله... گفتم: «پس ایمان، همسایهٔ دیواربه‌دیوارِ غناست... آنوقت شما آخوندها چطور می‌گویید غنا حرام است؟... غنا و موسیقی که همسایهٔ ایمان است!»... خندیدند و لیچاری چند به من بار کردند... منطق نمی‌گذارد از این مغلطه‌‌ها بکنید... بله اگر عُرضه‌اش را دارید شاعر شوید، بحثش علیٰحده است!... در منطقهٔ آزاد شعر راحت می‌توانید آسمان را به ریسمان ببافید و دری‌وری بگویید و هیچکس هم نگوید بالای چشمتان ابروست!... یادم هست اواخر دههٔ ۶۰ علّامه محمّدتقی جعفری را دعوت کرده بودند برای سخنرانی به دانشگاه قزوین... طلبهٔ نوجوانی بودم و با دیگر طلّاب حوزه در مراسم شرکت کردم... ایشان بیت «زین آتشِ نهُفته که در سینهٔ من است / خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت» را با لهجهٔ غلیظ و بامزّهٔ ترکی‌اش خواند و گفت: «اگر این حرف را حافظ نزده بود و کسی مثل من می‌خواست با نثر معمولی بگوید، از هر طرفِ این سالن یکی از شما اعتراض می‌کرد که شیخ چرا داری چرت‌وچولا می‌گویی؟... خورشید خودش منبع نور است. آنوقت رفته‌ای توی عالم هپروت و میگی خورشید، نورش را از منِ یک‌لاقبا می‌گیرد؟... برو کشکت را بساب عمو!... امّا چون این مضمون در جامهٔ زیبای شعر درآمده، همه گوش می‌دهیم و جیکّمان در نمی‌آید و تحسین هم می‌کنیم.»... تازه اگر به شاعر اعتراض کنید، در معرض این انتقاد هستید که معلوم است هنرنشناس و بیخبر از صنایع ادبی هستید... یکی از تکنیک‌های ادبی، اغراقِ شاعرانه یا همان گنده‌گوزی باجواز است... یکجور نعلِ وارونه‌زدن و شکلِ‌دگرخندیدن... همه بالإتّفاق دارند می‌گویند:‌ ماه نورش را از خورشید می‌گیرد و خورشید منبع نور است و همه چیز از آن روشن است... حالا شما اگر آشنازدایی کنید و بگویید: نه! خورشید هم عین ماه است و نورش را از جای دیگر و از منِ یک‌لاقبای شاعر می‌گیرد، شعر متولّد می‌شود... تازه تو می‌توانی یک سنّت غلط را بنیاد نهی!... سنگ بنای یک غلط را بگذاری و یک عدّه شاعر را هم بعد از خودت بیندازی پی خودت... و آن‌ها هم به این گزافه‌گویی رو بیاورند و بدان تأسّی کنند که این ما جُلُمبُران هستیم که به خورشید نور می‌تابیم!... رهی معیّری (۴۵ساله در ۱۳۳۳) می‌گوید: «آن شُعله‌ایم کز نفَسِ گرمِ سینه‌سوز ٫ گرمی به آفتابِ جهان‌تاب داده‌ایم!»... به حقّ چیزای ندیده و نشنیده!... آنوقت هوشنگ ابتهاج (۲۷ساله در ۱۳۳۳) هم جرأت پیدا می‌کند می‌گوید وقتی اونا گفتند، چرا من نگم؟... و می‌سراید: «سایه! ز آتشکدهٔ ماست فروغِ مه و مهر / وه! ازین آتشِ روشن که به جان من و توست»... بعد می‌ری می‌بینی کار خرابتر از این حرف‌هاست... شعرا آنقدر رویشان زیاد ‌شده که توی همهٔ منطق‌ها و مناطق دست‌اندازی می‌کنند و می‌خواهند چهارچوبی باقی نگذارند... مولوی (زنده در ۶۶۶قمری) می‌گوید: چی‌چی هی میگید شراب آدمو مست میکنه؟... منِ مولانا حالا شیپور را از سمت گشادش می‌زنم و می‌گویم: «باده از ما مَست شد، نی ما از او»... بعد یک #شیخاص‌نامی هم پیدا می‌شه میگه: «شیطنتم رفته به جلد شراب!»... یعنی: کی میگه همهٔ بدبختی‌ها از شرابه؟... امّ‌الخبائث من شیخاصم!... اینطور نیست که شیطان رفته باشه توی جلدم!... خیر!... این شیطنت من است که به جلد شراب رفته!... این مستی و تردستی و گستاخی را / گویا ز شما اجازه می‌گیرد عشق!... این است که هست!... اگر به این مدل نگاهِ واژگونِ شعرا اعتراض داری، اعتراضت وارد نیست... تازه بهت اعتراض می‌شود که چرا داری قشنگی کارشان را با نگاه منطقی‌ات خراب می‌کنی؟... بعضی‌ها خرابکارند... وقتی برایشان مطلب خوشمزّه‌ای تعریف می‌کنی، با خط‌کشی‌های ریاضی‌گونه‌شان می‌خواهند برینند توی کار تو... به تعبیر آیةالله شیخ جعفر سبحانی: لطیفه‌ات را کثیفه می‌کنند... آن‌ها لیاقت ندارند برایشان شعر بخوانی؛ چون حال تو را می‌گیرند... برای طرف صدایت را به نرمی صدای فخری نیکزاد درمی‌آوری و دکلمه می‌کنی: «به کجا چنین شتابان؟ گوَن از نسیم پرسید...» کلامت را قطع می‌کنه میگه: «واستا ببینم! مگر گوَن می‌تواند از نسیم سؤال بپرسد؟»... دوست سختگیری دارم به نام سیّد رضا بنی‌رضی... این آدم اگر بخواهی حرف غیرمنطقی بزنی، نثر و شعر برایش فرق ندارد و به پروپایت می‌پیچد و در هوا می‌زندت... در تیر ۸۵ با او و دو تن از دوستان خوشنویس رفته بودیم کرمجگان قم... داشتیم در کوچه‌هایش قدم می‌زدیم... یکهو میثم سلطانی برگشت به من گفت: «ببین روی دیوار چی نوشته؟»... نوشته بودند: «بر حاشیهٔ برگ شقایق بنویسید / گل تابِ فشار درودیوار ندارد»... تا آن موقع این بیت را که در وصف حضرت زهرا(س) بود، نشنیده بودم... خوشم آمد. سریع کاغذوقلم درآوردم یادداشت کنم... بنی‌رضی توپید که این هم نوشتن داره؟... بعد انگار شاعر شعر آنجا باشد، رو کرد بهش گفت: «چرا من برم روی حاشیهٔ برگ بنویسم؟... (صدایش را برد بالاتر:) چه حق داری برای من تعیینِ تکلیف کنی؟... راست میگی خودت برو بنویس!»... ابوالفضل خزاعی زد زیر خنده!... خب اگر با معیارهای سختگیرانهٔ رئالیستی آدم بخواهد به ماجرا نگاه کند، دیگر از هیچ شعری نمی‌شود لذّت ‌برد... تا برایت کلیله‌ودمنه می‌خوانند، بگویی: وایستا!... مگر لک‌لک می‌تواند با زاغ همسری کند؟... «این کلیله‌دمنه جمله افتراست / ورنه کی با زاغ، لک‌لک را مِریٰ است؟»... مولوی در بیت ۳۶۴۳ مثنوی این مدل سختگیری‌ها را به باد انتقاد می‌گیرد... بعد در قالب مثال میگه: «گفت در شطرنج: کین خانهٔ رخ است»... استاد شطرنج‌ داره به تو این بازی زیبا را یاد میده و میگه: این قسمت، خانه و محلّ استقرارِ اسب است و آن قسمت خانهٔ فیل... خفه‌خوان بگیر بگذار کارش را بکند!... تا اسمِ «خانه» را شنیدی، یاد مِلک و املاک و اجاره و بیع و شرا نیفت!... که از استاد شطرنج‌باز بپرسی: «گفت خانه از کجاش آمد به دست؟»... این که گفتی خانهٔ رخ، آیا خانه را اجاره کرده؟... یا خریده؟... یا از راه زمین‌خواری به چنگ آورده؟: «خانه را بخْرید یا میراث یافت؟»... گوش بده بازی را یاد بگیر بیچاره!... مولوی به طلبه‌های حوزهٔ علمیّه هم گیر می‌دهد و به آن‌ها اعتراض می‌کند... می‌گوید: جایی که نباید منطقی و ملّانُقطی باشید، الکی متّه به خشخاش نگذارید... می‌دانید که در طلبه‌خانه‌ها برای اینکه صرف‌ونحو یاد شاگرد دهند، از مثال معروفِ «ضَربَ زیدٌ عَمرواً» استفاده می‌کنند... حالا اگر یکهو تلمیذ کلام استاد را قطع کند که ببخشید: زید به چه گناهی عَمرو را زد؟... باید زد توی دهن آن طلبه که اینجا جای طرح مباحث حقوقی و جرم‌شناسانه نیست... به قول مولوی: «گفت نحوی: زیدٌ عمرواً قَد ضَرَب»... نباید مثل کسی باشی که: «گفت چونش کرد بی‌جرمی ادب؟»... گوش بده دارم حرکات روی کلمه را به تو درس می‌دهم... دقّت کن و در مثال مناقشه نکن... آقای نحوی می‌خواهد اِعرابِ رفع و نصب و جَر را به تو یاد بدهد و بس... جالبه مولوی می‌گوید: یک بار سرکلاس یکی از طلبه‌ها پارازیت ول کرد و حرف استاد در هوا یخ زد... آنقدر فضا غیرجدّی شد که خود استاد هم شروع کرد جوک‌گفتن... برگشت به طلبه‌ای که پرسیده بود: زید به چه جُرمی عَمرو را زد؟ گفت: آخه عَمرو دزدی کرده بود!... طلبه پرسید: چطور؟... گفت: یک حرفِ «واو» را دزدیده!... می‌دانید که کلمهٔ «عَمرو» واوش خوانده نمی‌شود مثل کلمهٔ «خواهر»... استاد گفت: عَمرو این حرفِ غیرملفوظ را از جایی سرقت کرده است!... سزایش این است که مضروب شود!... شاگردان خندیدند... «گفت از ناچار و لاغی برگشود»... استاد دید فضای جدّی کلاس را طلبه به هم زده... بحث اصلی را رها کرد و ترجیح داد تغییر ذائقه دهد... شاید هم روی دست شاگردِ پازازیت‌پَران بلند شود... گفت: «عَمرو یک واوِ فزون دزدیده بود »... «زید واقف گشت دزدش را بزَد!»... باید به آن طلبه گفت: «بفرما تحویل بگیر!... زدی ضربتی ضربتی نوش کن!... خیالت راحت شد؟ تا تو باشی دیگر فضای علمی صرف‌ونحو را با حرف بی‌ربطت مخدوش نکنی... شعر را گوش بده و از لذّتش خودت را محروم نکن!... تو که یکهو جدّی می‌شوی و می‌گویی: برو خودت روی برگ شقایق بنویس، جا دارد به حافظ هم اعتراض کنی که برای چی گفتی: «بر برگِ گل به خون شقایق نوشته‌اند / کان کس که پخته شد مِیِ چون ارغوان گرفت»... خب به اون هم گیر بده!... بگو: کی دیده همچین چیزی روی برگ شقایق تحریر کرده باشند؟... با چه خطّی نوشته‌اند که ما ندیدیم؟... به خطّ نسخ نوشته‌اند که من بنی‌رضی استاد مسلّم آن در ایرانم؟... یا داده‌‌اند حمید عجمی با مُعَلّا نوشته؟... تو از شعر به قول مرحوم رضا بابایی: انتظارِ «نقطه‌زنی» نداشته باش... به پروپای شعر نپیچ و لذّت‌بردنِ خودت و بقیّه را خراب نکن!... در شعر مپیچ و در فن او!... یعنی با شعر مدارا کن و باهاش کل‌کل نکن... و با این واقعیّت کنار بیا که بهترین شعر، دروغترین و بی‌منطق‌ترین شعر است: «چون أکذبِ اوست أحسنِ او!»... شاعر وقتی نتوانسته شهید بشود تا حرف‌های معمولی‌اش هم چشم‌بسته قبول شود و جایش رفته با جان‌کَنِش و ریاضت فنون شعر را آموخته، هدفش این است که وقتی جنونش ‌زد بالا و به دندهٔ دروغگویی ‌‌افتاد، تو یاوه‌بافی‌اش را عوضِ هر حرف صادقانه‌ای بپذیری و آن، از این، بی‌نیازت کند... و الشّعرُ یِغنی عَن صِدقِهِ کِذبُهُ... بله اگر شاعر وقت کند به مقام عظمای شهادت نایل شود، خب همهٔ این بساط جمع می‌شود و جورِ دیگر کلمات و خروجی‌هایش به مقبولیّت می‌رسد... انگار اوّلین قطره خون شهید که به زمین ریخته می‌شود، هم کفّارهٔ قریب به اتّفاق ذنوب اوست؛ هم این شانس را به او می‌دهد که جملات و حرف‌هایش به مصونیّت از امّا و اگر برسد... این جمله مُنتسَب به یکی از سرداران شهید جنگ تحمیلی ماست: «در زمان غیبت کبریٰ به کسی منتظِر گفته می‌شود که منتظرِ شهادت باشد.»... حرف قشنگی است... ولی به چه دلیل؟... آیا روایتی در این خصوص داریم؟... سند این ادّعا کجاست؟... شاید صدور از شهید بزرگوار «مهدی زین‌الدّین» سندِ آن است؟... الغرض بهتر است وقتی آدم نه شاعر است نه شهید، منطقی حرف بزند... برود علم منطق بخواند تا فکرش از خطا مصون بماند... آدمی در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به بیراهه می‌افتد... علم منطق مانع بیراهه‌روی است... این جملهٔ زادهٔ فکر یک آدم بی‌منطق است که: «مهندسان راه‌وساختمان برای مردم نقشه می‌کشند... هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راه‌وساختمان آدم‌های درستی نیستند!» تیر۱۴۰۲ #شیخاص

انباری:

۱. از فروغ تو به خورشید

شنبه ۱۴۰۲/۴/۱۰ در قالب ۴لیست انتشار ۲۵۶ نفره در واتساپ ارسال شد. بازخوردهای خوبی گرفتم؛ از همه بهتر از ابوالفضل بیتا... در کانال «آی‌گپ» هم منتشر کردم.


برچسب‌ها: حافظ, مولانا, علامه محمدتقی جعفری, شهید مهدی زین‌الدّین
 |+| نوشته شده در  شنبه دهم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*بهش قدّ یک بچّه رسیدگی می‌کنی... هر روز قدری مادّهٔ ضدّعفونی‌کننده که از داروخانه گرفته‌ای، رویش می‌پاشی... با بُرس جوری شانه‌اش می‌کنی که پودرها برود لای خُلل‌وفُرج پشم‌وکُرکش*... می‌گی دراز بکش!... دراز می‌کشد و تو دندان‌هایش را با خمیردندان مخصوص مسواک می‌زنی؛ روزی دو بار... اینجوری پیش بروی، حسابی دست‌آموزت می‌شود... تا همینجا هم جوری تحت فرمان خودت درآوردی‌اش که اغلب تا اجازه ندهی، چیزی نمی‌خورد. انگار بَرده‌ات باشد... پدرم #تاکندی اگر زنده بود و شاهد این صحنه‌ها، حتم دارم می‌گریست... به این پدربزرگ رقیق‌القلب بناز امین!... می‌گفت: ما نه در وفا به این زبان‌بسته رفته‌ایم؛ نه توانسته‌ایم نفْسِ سرکشمان را اینجوری مطیع خود کنیم... ببینید این حیوان چیجوری از صاحبش حساب می‌برد؟... امین تکّه بیسکویتی روی پای سگ می‌گذارد... حتّی وسوسه‌اش می‌کند به خوردن... همین که حیوان می‌خواهد بیسکویت را بردارد، تشر می‌زند: نخوری‌ها آدرینا!... و سگ عقب می‌کشد... ساکن و ثابت فقط چشم می‌دوزد صاحبش که کی اجازهٔ بلع بهش بدهد... شیر بدون لاکتوز برایش در تابه مهیّاست... لب‌های آویزان و سرخش را به آن نمی‌زند و پیش از صدورِ اذن، هورت نمی‌کشد‌... ای سگِ نژاد ژرمن!... از تهران تا بابلسر همسفرت بودم... از تونل‌های مُتعدّد جادهٔ شمال که امین می‌راند، من در تونل زمان فرو رفتم... خاطرات تمام عمرم با سگ‌ها مرور شد... پرت شدم به زمستان ۶۴... سگی را دیدم نعش یک سرباز عراقی را در شبه‌جزیرهٔ فاو سفره کرده بود... ۲۰سالم بود و لباس بسیجی بر تنم... داشتم از جسد که گوشت‌های بینی و چشم و چانه‌اش خورده شده بود، عکس می‌گرفتم... ماشین زمان اُدیسه‌وار ۳۰سال جابجایم کرد و انداخت به فروردین ۹۴... سگی در اتوبوس مسافری به دردسرم انداخت... از همدان داشتم می‌رفتم قزوین... در ردیف‌های آخر نشسته بودم... گویا مسافری که قبل از من روی صندلی نشسته بود، قدّ یک نخود تریاک همراهش بوده... بعد از ترس بازرسیِ بین‌راهی چسبانده بودش به چراغ بالای سرش... اتوبوس را در ایست بازرسی نگه داشتند... مأموری آمد بالا و با نگاه، تک‌تک چهره‌ها را اسکن کرد... پیاده شد... مأموران قانع نشدند و کلّ مسافران را پیاده کردند... سگی را فرستادند داخل اتوبوس... از بیرون دیدم حیوان با حالت دویدن، صاف از بین ردیف صندلی‌ها گذشت... پرید روی صندلی‌ من و چراغ بالای سرم را با زبان آویزان و سُرخش لیس زد... مرا بین مسافران صدا کردند و بردند داخل اتاق نگهبانی... گفتند محتویّات ساکم را به تفکیک بچینم روی زمین... ساکی به‌ظاهر کوچک داشتم؛ امّا پر از خرت‌وپرت و ادوات جورواجور که فکر می‌کردم در سفر شاید به‌کار بیاید: سیم‌سیّار بلند، سه‌راهی، ناخن‌گیر، شیاف دیکلوفناک و... مسافران منتظر ترخیص من بودند... چیزی دستگیر مأموران نشد و رهایم کردند... مسافران با نگاه چپ‌چپ و معترض به من می‌نگریستند... اتوبوس راه افتاد... این بار سوار ماشین زمان مرور می‌کنم آنچه در طول عمرم در بارهٔ سگ شنیده‌ام... اشعار نغز و پرمغز... سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش... نقل قرآن از سگ تعلیم‌دیده‌ای که می‌فرستندش برای شکار... جوری آموزشش داده‌اند که وقتی حمله کرد به سمت شکار، لب به گوشتش نزند و آن را دست‌نخورده برای شما بیاورد؛ حتی اگر گرسنه باشد... أمْسَکنَ علیکُم... و به یاد می‌آورم شعر ترکی‌ای را که پدرم تاکندی دوست داشت و با گریه برای مردم سر منبر می‌خواند... ای برادر! این نفس چون سگ است... آن را جوری آموزش ده که وقتی میگی برو، برود... وقتی میگی بایست، بایستد... داداش بوُ نفس کُپَک دُر... اُنی بِلَه اُرگَد... که کوُشگوُرَندَه، گِدَه... سَسلَنَندَه دوُر، دورسُن... الآن آدرینا دارد به این سمت از فرمانبرداری می‌رود... به این سطح می‌رسد که کاملاً تحت فرمان باشد... از بس که بهش می‌رسد امین؛ قدّ یک بچّه... هر روز قدری مادّهٔ ضدّعفونی‌کننده که از داروخانه گرفته‌، رویش می‌پاشد... با بُرس جوری شانه‌اش می‌کند که پودرها برود لای خُلل‌وفُرج پشم‌وکُرکش.

*#شیخاص، تیر۱۴۰۲*


برچسب‌ها: امین شیخ‌محمّدی, سگ
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یکم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«رابطهٔ مراجع با مردم، رابطهٔ مراد و مُرید و مُقلِّد و مُقلَّد نیست. مگر مردم میمونند که تقلید کنند؟»... چه تعبیر زشت و توهین‌آمیزی!... این بخشی از نطق شبه‌روشنفکری است که در سال ۱۳۸۱ در یکی از دانشگاه‌ها ایراد کرد... اوّلین بار نبود مُتجدّدین، مذهبیّون متعبّد را بابت تقلید احکام دینی از مراجع عظام تقلید، مورد تمسخر قرار می‌دادند... آن‌ها به‌کرّات زهرشان را ریخته‌اند... انگار توجّه ندارند تنظیم رابطه و رفتار یک ناکارشناس با یک کارآگاه، امر نوظهوری نیست... در خیلی از کارها تو متخصّص نیستی و دستت را به دست یک کاربلد می‌دهی و پا جای پای او می‌گذاری... اگر میکروفونی که جلوی همین «هاشم آغاجری» گذاشته بودند، سوت می‌زد یا قطع‌ووصل می‌شد، خودش به آن دست نمی‌زد و تسلیم تخصّصِ مسئول واحد صوت دانشگاه همدان می‌شد. اسلام هم بر همین مَنهج رفته و تقلید را پیشنهاد داده است... این خاصیّت تقلید است که تو را به تبعیّت کورکورانه وامی‌دارد و ایرادی به آن نمی‌توان گرفت... امّا نه... انگار دقیق نگفتم... بهتر است بگویم: ما دو مدل تقلید داریم. گاه بدون تحقیق و تفحّص در صداقت و اهل‌علم‌بودنِ یک شخص و عدم اطمینان به او ازش تقلید می‌شود. مثل اینکه کسی که بیماری سختی دارد، چشم‌بسته برود سراغ بقّال سرکوچه تا برایش نسخه بپیچد. اگر به این مدل تقلید بگوئیم «کار میمون» بیراه نیست. امّا همین بیمار اگر بداند فلان دکتر متخصّص است - و در رشتهٔ همان بیماری که او بدان مبتلاست - با اطمینان کامل به سراغش می‌رود و به نسخه‌ٔ او تکیه می‌کند. اطمینان و عمل به دستورالعمل آن پزشک متخصّص گرچه تقلید است، دیگر اسمش کورکورانه نیست؛ زیرا بیمار نخست به علم و کارآمدی آن پزشک یقین پیدا کرده و بعد رفته سراغش... نوعی آگاهی در این کار وجود دارد که بدان وجاهت می‌بخشد... اسلام اگر نسخهٔ تقلید می‌پیچد، مدلی را تأیید می‌کند که این آگاهی در آن وجود داشته باشد. بگذارید فراتر بگویم... اسلام نه‌تنها حامی تقلید کورکورانه نیست که از آن تبرّی می‌جوید. به قرآن بنگرید... قرآن از کسانی تمجید می‌کند که: إِذا ذُکِّروا بآیاتِ ربِّهم لم‌یَخِرُّوا علیها صُمًّا و عُمیاناً. می‌گوید: من به خاک‌افتادن و سجودِ چشم‌وگوش‌بسته نمی‌خواهم. منِ خدا به مقدار کافی تسبیح‌گو و تقدیس‌گوی مجبور در عالم فرشتگان دارم و با خلقت انسان، قصدم کپی دنیای فرشتگان نبود. چشم‌وگوشم از این مدل مُسبِّح و مُقدِّس پر است!... انسان را که خلق کردم، خُروُر و سجودش باید مختارانه و با چشم و گوشِ باز اتّفاق بیفتد... لذا در آیهٔ مورد بحث از جملهٔ منفی بهره برده که تنفرّ خدا را نشان دهد... آیه در پی شمارش صفات عبادالرّحمن است. می‌توانست بگوید: والّذین اذا ذُکّروا بآیاتِ ربّهم خَرّوا مع البصیرةِ و المعرفة. همچنانکه جاهای دیگر قرآن مشابهش آمده‌... یکجا گفته: إِذا تُتلٰى علیهم آياتُ‌الرَّحمنِ خَرُّوا سُجَّدًا و بُكِيًّا. سجده اینجوری باشد، مطلوب خداست. امّا اینجا جمله‌بندی متفاوت است. چه مدل سجده‌ای را خدا نمی‌پسندد؟ مثالی می‌زنم. یک وقت می‌گویید: داخل مسجد ‌شدید، نظافت را رعایت کنید. یک وقت می‌گویید: نبینم دستمال‌کاغذی بیندازید توی سیفون!... در حالت۲ معلوم است از این بی‌مبالاتی نمازگزار دل پری دارید... اینجا خدا دل پری دارد از برخی سجده‌ها... خدا حسّاسیّت دارد انسان، کورکورانه و صُمّاً و عُمیاناً به خاک بیفتد و خُروُر کند‌... خدا کهیر می‌زند کارگر کارخانه بگوید: «از ترس انجمن اسلامی نماز ظهر می‌خوانم الله اکبر!»... خدا کشته‌مردهٔ نماز جماعت‌ دستوری و فرمایشی نیست. عشق می‌کند یک انسان، خوبی را خودش اختیار کند... تسلیم ذلیلانه در مقابل آیات الهی اگر در عالم فرشتگان تحسین‌انگیز است، سرزدنش از انسان امتیاز نیست... از قضا بد نیست بدانید منافقان و مسلمانانِ قشری، چشم‌وگوش‌بسته مقابل آیات خدا به سجده می‌افتادند؛ بی‌آنکه حقیقت آن را درک کنند... آنان ظاهراً یک قدم از کفّار که به آیات الهی اصلاً اعتنایی ندارند، جلوتر بودند؛ ولی چه فایده؟... اگر تو درک آگاهانه از مذهب نداشته باشی، بر آن مقاومت و پایمردی نخواهی کرد... آدمی که چشم‌وگوش‌بسته تقلید می‌کند و از سر اجبار تن به دین می‌دهد، به آسانی می‌توان فریبش داد و با تحریف مذهب از مسیر اصلی منحرفش ساخت و به وادی کفر، بی‌ایمانی و ضلالت کشاند... پس ما هم پذیرفتیم که برخی تقلیدها میمون‌وار است... مراد متجدّدین از تحقیر مذهبیّونِ متعبّد و نقدِ تقلید چیست؟... اگر منظورشان تقلید کورکورانه است، ما هم با آن موافقیم... نکند منظور هاشم آغاجری که کلامش در صدر یادداشت نقل به مضمون شد، این نوع تقلید باشد... یک بار دیگر و این بار به عین کلماتش بنگرید: «رابطهٔ [مراجع] با مردم رابطهٔ معلّم و متعلّم است نه رابطهٔ مراد و مُرید؛ نه رابطهٔ مقلِّد و مقلَّد که تقلید بکنید. مگر مردم میمون هستند که تقلید بکنند؟!»# شیخاص ۱۴۰۲٫۱

https://eitaa.com/rShikh/169


برچسب‌ها: قرآن, تقلید
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 12:29  توسط شیخ 02537832100  | 

آنجای من به یاد تو - یوسف‌جمال! - تیز - کرده شَق این هِرَم ز تو یا أیّها العزیز
وارد ز راه صلح شو و لب بده به شیخ - چون کاهنان معبد، با من مکن ستیز
من بَرده،‌ تو آمنهوتپِ سوّمِ منی - در جام من قدح‌قدح از آب خود بریز
من نفرت از تو هیچ ندارم نِفِرتیتی - از بهر چیست می‌کنی از من - پسر! - گریز
سفت‌وخشن چه غم به زلیخای ما نهی - قبلش مِمیسٰابو، بنماید قشنگ لیز

 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

کتابی در مورد شهید رجایی که ویرایشش در دههٔ ۷۰ به من سپرده شد. اسمش را هم من گذاشتم و پذیرفته شد. فکر کنم مقدّمه‌اش را جواد حضرتی نوشت. مرا شیخ مجتبی امینی به سازمان تبلیغات قزوین به عنوان ویراستار این کتاب پیشنهاد داد و انجام دادم. بقیّهٔ اطلاعات اینجا قرار بگیرد. تکنیکی که بکار بردی در بازنویسی خاطرهٔ مربوط به رهبر معظّم انقلاب و ماجرای همکاری شهید رجایی در زندان در خصوص سهمیّهٔ سیگار اینجا توضیح داده شود.

 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفتم شهریور ۱۴۰۱ساعت 20:32  توسط شیخ 02537832100  | 

خُسروی از زینب میرکمالی پرسید: «ایشون تا حالا برای شما آواز خونده‌؟» خانمم با لحنی شتابزده از مُواجه‌شدن با سؤالِ ناگهانی مُجری روی آنتن زندهٔ تلویزیون گفت: «نه!»… دروغ هم نگفت! در خلال ۱۶ سال که از خوانندگی‌ام می‌گذشت، نشد با خواندن شعری به آواز، خانه و خانواده را مهمان کرده باشم. سال ۷۵ بود که مُصمّم شدم دورهٔ آموزش آوازخوانی سنّتی را شروع کنم. نزد دو تن از مدّاحانِ ردیف‌دان قم رفتم و کارم را پیش آن‌ها شروع کردم. پیشرفتم خوب بود و به جاهایی هم رسیدم و یکی از اجراهایم در ارزش جهاد و شهادت از شبکهٔ یک پخش شد… حال در سیمای جمهوری اسلامی مُجری از همسرم که کنار من و سه فرزندم نشسته، می‌پرسد: «ایشان از این هنرش در خانه هم بهره می‌بَرد؟» پاسخ منفی است… شگفتا! مگر می‌شود برای یک بار هم زیر گوش خانم زمزمهٔ عاشقانه‌ای به آواز سر نداده و پیامِ مهرورزی را از طریق گوشه‌های مُتنوّع آوازی به او القا نکرده باشم؟… البتّه مهرم را به طُرق دیگر به او ابراز می‌کردم؛ امّا در قالب آواز خیر!… در ایجاد لحظات شاد برای خانوادهٔ ۵نفره‌ام هم تلاش‌هایی می‌کردم؛ امّا نه با تصنیف‌خوانی… چرا؟… دلیلش روشن بود. جسارتاً هدفم از یادگرفتن موسیقی این نبود که حال کسی را خوب کنم که حالا در شهریور ۹۱ «محمّدجعفر خسروی» این انتظار را در برنامهٔ «زنده ‌باد زندگی» در شبکهٔ۲ ایجاد می‌کند و به رُخمان می‌کشد… من اساساً پی تلطیف احساس خود و تزریقِ لحظات فرح‌بخش از راه موزیک نبودم. اگر پی موسیقی رفتم، انگیزه‌ام راهبُردی بود… انقلاب که سال ۵۷ پیروز شد، صف‌بندی‌ها شروع شد. ما طرف حق بودیم و باطل در مقابل. اوّلش گمان می‌رفت تخاصُمات، فیزیکی است و جبههٔ ما برای اینکه از رقیب کم نیاورد، باید مُجهّز به توپ و فشنگ باشد. با گذشت زمان معلوم شد دشمنان اسلام و نظام اسلامی برای رسیدن به اهدافشان از همه چیز بهره می‌برند؛ حتّی جاذبه‌های هنری؛ در رأسش از ظرفیّت‌ نغمه و ملودی و موسیقی‌های گوناگون… وقتی از این قصّه خبردار شدیم، ابتدا شانه بالا انداختیم که: «به ما چه؟ بگذار آن‌ها هر چه می‌خواهند بکنند. کنسرت بگذارند، بزنند، برقصند. دلیل نمی‌شود رفتار آن‌ها را مُنفعلانه تقلید کنیم. هر غلطی آن‌ها کردند که ما نباید بکنیم. وقت ما بیش از این حرف‌ها ارزش دارد. تازه ما در قزوین سیّد محمود میرسجّادی را داریم که وقتی با آن شور و حرارت در حسینیّهٔ امامزاده حسین دعای کمیل می‌خوانَد و دل‌های مشتاق را می‌بَرد، خودش جلوهٔ تام و تمامِ نغمه و ملودی است.»… چند سال گذشت و دیدیم این خبرها نیست و از صادق آهنگران، شجریان در نمی‌آید. چاره‌ای نداریم جز اینکه چشممان به اردوگاه خصم بدسگال باشد تا شیوه‌هایشان را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان ‌می‌بازیم… به فکر تولیدِ حسام‌الدّین سراج افتادیم. نمی‌شد که آن‌ها خوانندهٔ تحریرزنِ موسیقیدان داشته باشیم و ما با چند روضه‌خوان برویم به مقابله‌شان. باید هر چه آن‌ها دارند، ما عِدل و مشابهش را حتی شده از چوب بتراشیم. صبح و شب کارمان شده بود تنظیم رفتارمان بر اساس رفتار دشمن. دیدیم شعر دارند؛ گفتیم پس ما هم داشته باشیم. تا شُعار درست کردند: أُعْلُ هُبَل! بر همان وزن کار کردیم و «أللهُ أعلٰی و أجل» را از آب درآوردیم. کار به جایی رسید که حتّی سبد غذایی‌مان را بر اساس سبد غذایی منافقین ‌چیدیم! گهگاه راننده و محافظ پدرم در اوایل دههٔ ۶۰ ایشان را دعوت می‌کرد خانه‌اش. یک بار سر سفره‌اش با غذا کوکاکولا آورد. نوشابه مثل امروز وافر نبود و مال اعیان‌ها بود. شاهد بودم پدرم به علیرضا آذربایجانی اعتراض کرد که این‌ دیگر چیست پول پایش داده‌ای؟ انتظار داشتم آذربایجانی بگوید: «با غذا می‌چسبد حاج‌آقا! میل کنید و کیفش را ببرید! به هضم غذا هم کمک می‌کند.» امّا برگشت گفت: «منافق‌ها بنوشند ما ننوشیم؟» به زبان تُٰرکی این می‌شد: «موُنافیق‌لَر ایچه… بیز ایشمِیَک؟»… یعنی مبنای ما لذّت‌بردن فردی نیست؛ بلکه پوززَنی است. در ریزِ برنامه‌هایمان باید خودمان را در حال رقابت و مبارزه‌ ببینیم و پیوسته دستمان بر اسلحه و در حال اجرای مکانیسم ماشه باشد. بند نافمان را با جنگ و درگیری و خشونت بسته‌اند و کجا وقت داریم به این فکر کنیم کدام نوشیدنی‌ مُسهل است؟ کدام یُبس می‌آورد؟ و کدام حال بهتری به ما می‌دهد؟… یعنی ضرورت و مصلحت بود که ما را کشید به اینکه حسام‌الدّین سراج داشته باشیم؛ نه اینکه واقعاً حس کنیم حق داریم به عنوان یک انسان از صدای خوش لذّت ببریم و کیف کنیم… دیدیم با گروه سرود خالی نمی‌توانیم حرف برای گفتن داشته باشیم؛ چاره‌ را در این دیدیم که برای حفظ نظام، شیوه‌های هنری خصم بدسگال را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان ‌می‌بازیم… در همان دههٔ ۶۰ که طلبهٔ ۱۹ساله‌ای بودم، دوستان قزوینی‌ام می‌‌گفتند: تو هم وارد میدان شو! آن‌ها دلسوزانِ استعداد من بودند که البتّه بیشتر برای انقلاب دلشان می‌سوخت؛ ولی حسّشان را در پوشش دلسوزی برای من و نبوغ من ابراز می‌کردند. «بهرام خوئینی» از همان‌ها بود که با تمام وجودش نگران ضربه‌خوردن از ناحیهٔ دشمن بود. در سال ۶۳ به من ‌گفت: «بچّه‌های مذهبی عین تو نباید فقط به دروس طلبگی اکتفا کنند و باید بروند همهٔ ارکان را در کشور قبضه کنند و نگذارند بی‌دین‌ها میدان‌دار باشند و نُطُق بکشند.»… همان سال در کنکور سراسری ثبت نام کردم؛ ولی روز برگزاری آزمون دوبه‌شک بودم که شرکت کنم یا نه؟ بهرام با اصرار مرا سوار دوچرخه‌اش کرد و بُرد دوراهی همدان. گفت: «هر جور شده ولو با کامیون‌های عبوری می‌فرستمت بروی در حوزهٔ امتحانی زنجان امتحانت را بدهی. بابات هم اگر ناراضی است، به حرفش اعتنا نکن و برو کنکور را بده! حاج آقا تاکندی حواسش نیست که اگر شماها نباشید، سکولارها می‌آیند مراکز حسّاس را تسخیر می‌کنند و انقلاب از دست می‌رود.»… قشنگ معلوم بود غصّهٔ انقلاب را می‌خورد نه مرا و خب دو مقولهٔ جدا از هم نیز نبود. می‌گفت: «خوب می‌دانم که دانشگاه برای شما جای کوچکی است. شما در حوزه صدبرابر بیشتر باسواد می‌شوید و پدرت هم که مخالف تحصیلات آکادمیک توست، شاید به همین دلیل است؛ ولی خب ضرورت‌ها را هم باید درنظر گرفت.»… بهرام در آذر ۶۵ در اثر اصابت سهوی گلولهٔ نیروی خودی به قفسهٔ سینه شهید شد. هیچ دشمنی در مرگ او دخیل نبود. رفت؛ امّا دوستان دلسوز دیگری همچنان به من پیشنهاد می‌دادند که یک لحظه نگاهت را از سنگرهای مقابل برندار. در دههٔ ۷۰ بعضی‌هایشان به من گفتند:‌ «موسیقی برای شما کار کوچکی است و دونِ شأن یک آدم مذهبی است… همانطور که دخانیات را امام معصوم می‌گوید ما خودمان را درگیر این چیزها نمی‌کنیم. بچّه‌آخوند و طلبهٔ حوزهٔ علمیّهٔ درس‌خارج‌‌خوان هم که نباید برود دنبال دیرام‌دارام. تازه شما با تسلّط به تلاوت فنّی قرآن خودتان مالک بهترین و دلرُباترین نغمات خوش هستید. وقتی صَد را دارید، نود هم پیش شماست. تازه موسیقی مُطربی و مشکوک حتّی نُه هم نیست. ولی خب شما برای حفظ کیان اسلام و انقلاب بروید همین نُه را یاد بگیرید تا افراد ناباب در این حوزه را بتارانید. وقتی کسی مثل شما با آن سابقه این حرفه را بیاموزد، عین حسام‌الدّین سراج می‌توان مقابل ایرج و گلپا و شجریان عَلَمش کرد. شما فرزندِ حوزه و پسر آقای تاکندی هستید. به کمک شما مشت محکمی به دهان هنرمندان ضدّانقلاب و دین‌ستیز می‌کوبیم.»… عزمم را جزم کردم برای جمع‌کردن بین طلبگی و خُنیاگری که میکسِ آسانی نبود. نه جامعه می‌پذیرفت؛ نه شرع صحّه می‌گذاشت. با نگاه دین به غنا آشنا بودم و می‌دانستم امر ممنوعی است. بُردن تار و تنبور به خانه‌ای که پدرم در جوار حرم حضرت معصومه(ع) در قم داشت و سال‌ها با دعا و نماز شب و توسّل آن را آغشته بود، موجب بی‌برکتی می‌شد و عین امشی ملائکه را می‌تاراند؛ ولی مصلحت نظام از همه چیز بالاتر بود. باید خویشتن را فدا می‌کردم و برای مقابله با جبههٔ باطل و خوانندگان بیگانه و بیگانه‌پرست مرتکب هنر می‌شدم… خودم را ارضا و اقناع کردم و در همان دههٔ ۷۰ رفتم سراغ دو تن از مدّاحان ردیف‌دان قم تا با دستگاه‌های موسیقی آشنایم کنند. گزینه‌‌های بسیار مناسبی بودند. آن‌ها در پوشش مدّاحی آئینی، عملاً‌ موسیقی تعلیم می‌دادند؛ ولی بسیار محتاط و دست‌به‌عصا. «احمد احمدی» سیگارکشِ قهّار و ذاکر اهلبیت بود و دانسته‌هایش را راحت در اختیار کسی نمی‌گذاشت. مدام عنوان می‌کرد که از عواقب این کار بیم دارد. لذا بعد از گرفتن تعهّداتِ سفت و سخت معلوماتش را به مُشتی شاگرد که از صافی گذشته باشند، منتقل می‌کرد. جلسات آموزشی‌اش به حالت نیمه‌مخفی در زیرزمین‌ چند تن از مُعتمدین به شکل سیّار تشکیل می‌شد… روز اوّل که رفتم پیشش یک جلد قرآن آورد گذاشت جلوی من. گفت: می‌دانم طلبه و آیةالله‌زاده‌اید؛ ولی مرا ببخشید. من آدم صریحی هستم و «چاپ‌چاخان» بلد نیستم. واقعاً می‌ترسم که این ابزار بیفتد جسارتاً دست نااهل. زیر هر نوت موسیقی یک شیطان خوابیده و بدکوفتی است. بی‌زحمت دستتان را بگذارید روی این کتاب مقدّس و قسم بخورید که چیزهایی که در این زیرزمین یاد می‌گیرید، جز در مسیر اهلبیت بکار نمی‌برید و با ساز و ادوات موسیقی هم قاطی نمی‌کنید.»… خدابیامرز تکلیفش روشن نبود. او مرا یاد پدربزرگم ملّاعلی‌اصغر تاکندی می‌انداخت که آخرش نفهمیدم دوستدار چای است یا دشمن خونی‌اش؟ خب مرد حسابی! چای را با به‌به و کیف تمام می‌نوشی و بعد با صدای غَرّا و حجیمت می‌گویی: «ای تُف به قبر پدر کسی که اوّلین بار تخم چای را داخل عصا جاسازی کرد و آورد ایران و همه را مبتلا کرد!»… یا نخور یا اینجوری نگو!… احمدی اسامی دستگاه‌های موسیقی ایرانی را می‌بُرد و گوشه‌به‌گوشه شور و سه‌گاه و همایون و چهارگاه و افشاری را آموزش می‌داد و در عین حال معتقد بود مقوله‌ای پلید و شیطانی است. نگاه پرهیزآمیز او برای من که طلبهٔ شهریه‌بگیر حوزه و آشنا با مبانی شریعت بودم و داشتم همین مبانی را پیش آیات عظام می‌خواندم، بیگانه نبود. نگاه احترازی شرع را در «مکاسب شیخ انصاری» رهگیری کرده بودم که غنا و تغَنّی و ترجیعِ صوت مُطرب قدغن است؛ همچنان که خبر داشتم: تزیین قبر و زراندودکردن مسجد و تذهیب قرآن با طلا پسندیده نیست. در منابع دیده بودم که یک بار هنرمندی نزد امام معصوم(ع) آمد و عرضه داشت: «حرفهٔ من ایجاد نقوش زیبا با قلم و طلا در صفحاتِ قرآن است. با این نقوش، آیات قرآن را ده‌تا ده‌تا از هم جدا می‌کنم. به این جهت که عُشرعُشرِ آیات را نشان‌گذاری می‌کنم، به کار من «تَعشیر» (و نه تشعیر) می‌گویند. امرار معاش من از این طریق است، چه می‌فرمایید؟»… امام(ع) نه گذاشت، نه برداشت، فرمود: «شغلت را عوض کن!»… راحت!… یعنی فکر نکن این مدل آفرینش‌های هنری ما را شگفت‌زده می‌کند و دستی به پشتت می‌زنیم که حبّذا استاد فنّان!… البته اشتباه نشود!… نه که فکر کنی حواسمان به «انّ الله جمیلُ یُحبّ الجمال» نیست… هست… ولی صنمی و نسبتی با جذّابیّت‌هایی که هوش و حواس بشر را از یاد خدا مشغول و از اصل مطلب منحرف کند، نداریم. ظاهر زیبا و چشمنواز، همان حکایتِ نُه است نسبت به صد. به جای عطفِ توجّه به صورتِ قرآن برو تفسیر بخوان! و در آن هم نمان! بزن برو برای عمل‌کردن! اصل این است… بله! اگر خصمِ بدسگال دارد از نقّاشی و صورتگری برای ترویج افکار باطلش بهره می‌برد، ما هم به ناچار و در کمال شرمندگی مرتکبش می‌شویم و آنوقت فرشچیان را تشویق می‌کنیم عصر عاشورا بکشد و «حسن روح‌الأمین» را روی سر می‌گذاریم؛ ولی در شرایط صلح که پای رقابت با اجانب در میان نیست، خب نقّاشی و مجسّمه‌سازی مکروه و قدغن است. نروید دنبالش! حرفهٔ دیگری اختیار کنید!… شغل مگر در دنیا قحط است؟… یکی از علما بر این باور بود که اگر طبق گزارش‌های تاریخی: امام معصوم(ع) قرآن را با صوت و لحن خوش تلاوت می‌فرمود، نه که فکر کنید العیاذُبالله آوازخوانی (به قول #تاکندی: آوازه‌خوانی!) حکمش عوض شده و حرام محمّد که حرامٌ الی یوم‌القیامه است، دگرگون گشته. خیر!… پای مصلحت نظام در میان است… لابد آنورتر داشتند عدّه‌ای اراذل و اوباش لهو و لعب و خوشگذرانی می‌کردند و با موسیقی مُطرب خلق‌الله بینوا را دور خودشان جمع کرده‌ بودند. خب یک نفر هم باید اینور باشد که با لحن زیبا حواس‌ها را برگرداند سمت خودش و جواب موشک را با موشک بدهد… من #شیخاص یادم می‌آید سال ۶۶ کنگرهٔ خوشنویسان کشور در یکی از اردوگاه‌های تفریحی رامسر در کنار دریا برگزار می‌شد. من با هنرمند ارزشیِ قزوین: «احمد پیله‌چی» که هم استاد خطّم بود و هم یکجورهایی مُرادم در چادری مستقر بودیم. شب‌هنگام بود و هوای مطبوع و دماغ‌پرور شمال کیفورمان کرده بود. پیله‌چی داشت با قلم و دوات خطّاطی می‌کرد و همزمان از ضبط‌ صوتش صدای تلاوت «محمّد بدرالحسین» پخش می‌شد. یکهو از یکی از چادرهای اطراف صدای آواز بلندی به گوش رسید. یکی از خوشنویسان به گمانم «حسین برادر جواد بختیاری» با صدایی رسا غزلخوانی می‌کرد. تحریرهایش چکّشی و زلال بود و از همان فاصلهٔ دور گوش‌ را می‌نواخت. پیله‌چی موقع تلاوت بدرحُسین سرش را به اینور و آنور تکان می‌داد؛ ولی در تحسین آوازی که ‌شنیده می‌شد، حرکتی نکرد و من هم با آنکه لذّت می‌بردم، واکنشی نشان ندادم و حتّی خودم را بابت این لذّت‌بردن سرکوفت می‌زدم؛ چون آن سال‌ها خیلی روی «خودسازی نفس» مانور داده می‌شد و این تلقّی در من ایجاد شده بود که هر چیزی که زیباست و با شنیدنش خوشخوشانت می‌شود، می‌تواند دامگاه شیطان باشد. با این حال پیله‌چی عنان اختیار از کف داد و گفت: «بی‌انصاف عجب صدای بالای خوبی داره!»… شاید او هم با یک سرکوفت باطنی دست‌وپنجه نرم می‌کرد. لذا سریع برگشت گفت: «چرا آن‌ها بخوانند؛ ما نخوانیم؟»… ناگهان در کمال ناباوری شروع کرد با صدای بلند قرآن‌خواندن!… با همان توان نصفه‌نیمه‌اش در عرصهٔ تلاوت سعی کرد صدایش خیلی بُرد داشته باشد. تا آن موقع نشنیده بودم اینقدر داد بزند. خب اگر این کار لازم بود، چرا هیچ بروز نداده بود؟ همین پرسش را از کسانی داشتم که پدرم را در بدترین موقع آیةالله‌ خطاب کردند. آن‌ها فکر می‌کردند در صدد تخریب پدر هستم و مراتب علمی او را قبول ندارم. می‌گفتم: دارم! ولی چرا تا حالا حجّةالإسلام بود و یکشبه شد آیةالله؟ نه این بود آیا که می‌خواستید از «عمید زنجانی» – رقیبش در انتخابات خبرگان – عقب نماند؟ اگر تلاوت قرآن با بانگ بلند چیز خوبیست، چطور اینهمه سال از پیله‌چی نشنیده بودم؟ من از سال ۶۲ با او دوست بودم. معلوم بود هدفش آفرینشِ زیبایی نیست. می‌خواست جواب موشک را با موشک بدهد و موسیقی حرام و مشکوک را دفع و خنثی‌ کند. این یعنی اگر ازخدابیخبران ما را به حال خود بگذارند و کسی آنورتر بساط لهو نگسترده باشد، من مذهبی و ارزشی بیکار نیستم که با تغنّی بخوانم و وقتم را به جای باطن صرفِ ظاهر و فرازوفرود موسیقایی قرآن کنم. بله! اگر جبههٔ باطل دارد با طرب و دست‌افشانی بازارگرمی می‌کند، من هم در جبههٔ حق به صوت و لحن خوش توسّل می‌جویم؛ بلکه چهار تا فُضیل‌بن عیاض متحوّل شوند. کارم که تمام شد و آنوری‌ها هم خفه‌خون گرفتند و کاسه‌کوزه‌هایشان را جمع کردند و رفتند دنبال کاروزندگیشان، باز برمی‌گردم به خانهٔ اوّل و تغنّی می‌شود حرام یا دست کم بیهوده و لغو… و اگر طلبه هم باشم که نوعی سیر قهقرایی… پدرم تاکندی این اواخر که مستبصر شده بود، مرا دعوت می‌کرد بیا در جمع شاگردان فاضل درس خارج من غزل‌های آقای خمینی را با صدای خوش بخوان! حتی یک بار به شیخ حسین احمدی گفت: «دفعهٔ بعد بلندگوی سیّارتان را با خودتان بیاورید درس که ریضای ما پشت اکو بخواند! مال شما کوچک است راحت توی صندوق عقب جا می‌شود. مال آقای مَنهجی بوزورگ است!» که شاگردان درس زدند زیر خنده. معلوم بود ذهن منحرفشان حرف پدر را حمل به سویهٔ مثبت هیجده‌اش کرده است… این تاکندی قبلاً اینقدر هنردوست نبود. آن اوایل که شنید رفته‌ام دنبال خوانندگی به شیخ هادی پسرعمویش گفته بود: «از دست‌بوس روی به پابوس کرده‌ است / خاکش به سر! ترقّی معکوس کرده‌ است! ریضای ما تازه شده عین این کُردهای کاکاوند. شنیدم رفته – بدبخت- آوازه می‌خواند!» (به خطا آواز را آوازه‌ تلفّظ می‌کرد)… موسیقی در زمان صلح اگر حرام نباشد، لغو و اگر هنرجویش طلبه باشد، ترقّی معکوس است… آدم ارزشی که نباید به جای باطن به ظاهر بپردازد. بر او فرض است که مشغول معانی و مفاهیم قرآن باشد و آن را هم پُلی برای عمل‌کردن به مفاد کتاب آسمانی قرار دهد… ولی امان از غافل‌نهادیِ آدمیزاد!… دردا و حسرتا از خلق‌الله که کار آدم ارزش‌مدار را سخت می‌کنند و شیخاصِ آیةالله‌زاده و قاری قرآن را هم مجبور ‌می‌کنند احساس تکلیف کند و برای دفع دشمن از تکنیک‌های مشابه آن‌ها بهره ‌ببرد و برود با مرارت بسیار حدود ۶سال وقت صرف کند پیش حاج داوود چاووشی (مدّاح قمی) و از شور تا راست‌پنجگاه را گوشه‌به‌گوشه بیاموزد… بنابر این او آواز را یاد نگرفته که کیف کند و به خانمش حال دهد؛ آقای خسروی!… تو چطور انتظار داری در خانه برای خانمش تصنیف خوانده باشد؟… او این فن و حرفه را یاد گرفته تا بکوبد سر خصم دون که اگر شما ایرج و گلپا دارید، ما هم سراج داریم. قصدش روکم‌کنی است.

شیخاص / اواخر تیر ۱۴۰۱، قم

این نوشته را نخست در واتساپ نشر دادم و سپس دوستم «آرش شایسته‌نیا» در سایت «وقایع خبری قزوین» قرار داد: شناسه : 31283. لینک: اینجا


برچسب‌ها: زینب‌ میرکمالی, پیله‌چی, تاکندی, داود چاووشی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«گمان مبر که به پایان رسید کار مُغان» ٫ هزار تپّهٔ نادیده در بیابان هست

 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 14:32  توسط شیخ 02537832100  | 

`


برچسب‌ها: مخاطبین
 |+| نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 8:10  توسط شیخ 02537832100  | 

در اینستا و فیس می‌لافی

استوری‌های یاوه می‌بافی

گرچه جدّی‌نماست نثرت لیک

می‌کنی ایستگاه ملّت، شیک

*یوُ هَوینْگْ آن* نموده‌ای بنده ۱

اُسکُلم ابتدا سپس خنده

*جِیْپْ اَتْ هیمْ* شیوه‌ات با دوست ۲

سَرِ کار آنکه با تو رودرروست

توی چت‌ها کنی نهان و عیان

کاربر را تو *پوُتْ سٰامْ‌وٰانْ آنْ* ۳

لاعب و لاغی و هوس‌بازی

از چه *#شیخاص!* یاوه‌پردازی؟

۱. you always having me on

منو همیشه ایستگاه می‌کنی

۲. japed at him

او را دست انداخت

۳. Put someone on

کسی را سَرِ کار گذاشتن

۱۴۰۱٫۱٫۲۴ در واتساپ‌ در لیست انتشار نشر یافت. در صورت تکمیل در قمپز اجرا شود.


برچسب‌ها: مجید افشار, قمپز
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

فالش می‌خوانم و از خوانش خود دلشادم
کرده دایورت به شخم، از دو جهان آزادم
کاتبی بودم و در انجمنم جایی بود
بخت هُل داد به این دیر خراب‌آبادم
بود تحریر خطم شغل و نفهمیدم کی
یهو در دامگه چهچهه چون افتادم؟
بزم مشق حَسَن و لیقه و قرطاس و قلم
به هوای نیناناش‌ناش‌ناش رفت از یادم
بود استاد ردیفم یکی از مدّاحان
خویش ‌نایافته‌ره قصد نمود ارشادم
موقع خواندن، ناژوست اگر می‌اوجم
چه کنم فرم دگر یاد نداد استادم
کار من نیست! بباید بکُنم ول آواز
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم
#شیخاص


برچسب‌ها: حافظ
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم اسفند ۱۴۰۰ساعت 2:53  توسط شیخ 02537832100  | 

بانک مَسکن را مُسکّن دیدم و دیدم که شد
بر قوانین ادب خندیدم و دیدم که شد
قهقهه گفتند باطل می‌کند یکسر نماز
در قنوتم باصدا خندیدم و دیدم که شد
تا زنم رودست بر فامیل حاتم یک سفر
رفتم و در چاه زمزم ریدم و دیدم که شد
‌گفت مفتی با محارم عقد ناممکن بوَد
عمّه‌ام در روستا گاییدم و دیدم که شد
*قضیب‌القضاة چمدانی*

بعداً اینجوری تکمیل و در قمپز اجرا شد


در ۰۲۰۵۱۰ التفات یافتم که این کار برعکسِ «گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد» است.

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

حائلا! بنما در این شهر و دیار
پیشه راه کُسخلی شیخاص‌وار
می‌نکن کار و پی کوشش مباش
کن زِرِیلی‌وار امرار معاش
خرج خود افکن به دوش این و آن
دخل مردم را چو جیب خویش دان
قدّ ماسه مال خود با کس مده
سفت باش و قیرگون نم پس مده
در عطش محبوس کن سرو و نخیل
دل مسوزان! ‌باش چون ابر بخیل
چکّه‌ای ‌باران منه بر هیچ بام
پس مده نم، باش همچون ایزوگام
هر که زِر زد: از چه بستی بار کج؟
گو: نباشد بر هنرمندان حرج
نقل پیمان خدایی را وِلِش
عهد با عبدالرّضایی را وِلِش
فارغ از قُدسیّت خط شو! رها
مثل کلهر مشق کن «زنقَحبه» را
مقتدایی برگزین مردِ سعید
پیروی کن شیوهٔ عبدالمجید
بعدِ اَمردبازی‌اش در زیر پُل
قصّه‌اش تحریر کرد استادِ کل
هندسه‌ قُدسی فقط در حدّ اسم
محتوایش مادّی، معطوفِ جسم
شکل چون گوهر، ولی باطن چو خس
فرم روحانی، مضامین پرهوس
_ادامه دارد_
منظور از «حائل»، "اصغر نظری حائل" شاگرد استاد عبدالرّضایی است.
در بلاگ خط هم قرار گرفت.


برچسب‌ها: استاد عبدالرضائی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«سنجه» نامی است که علی‌اکبر صفری روی مطالبش قرار داده و برای جراید انجام می‌دهد. این مطالب آنقدر کوتاه است که نه نمی‌شود کتابشان کرد و نه مقاله. رگه‌هایی از سُنن علما و سیرهٔ گذشتگانی که آنقدرها صاحب نام نیستند که لازم باشد یا بشود برایشان کتاب مستقل چاپ کرد و به شکل پازلگونه‌ای کنار هم قرار می‌گیرد. این نکات کوتاه و احیاناً ناپیوسته شاید بعداً به درد محقّقین بخورد؛ ولی الآن هم که یک تکّه‌ بیش نیست، از خیر چاپش نمی‌گذریم تا نابود نشود. اگر ولش کنیم که لای کتب خطّی بماند، بسا خاک بخورد و بسا خاک بشود! اما همین که در یک مجله پژوهشی مثل «میراث شهاب» متعلّق به کتابخانهٔ مرحوم آیةالله نجفی مرعشی تپانده شود، بقایش تضمین‌شده است. بد نیست در یکی از این سنجهٰ‌ها که اگر زنده‌یاد سیّد حسن حسینی پیشقدم نشده بود، می‌شد نام براده‌ها بر آن بگذاری یا دُیماج که صفری گفت: سمت ما به آن قوئورما گویند.

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 21:33  توسط شیخ 02537832100  | 

شیخاص از کودکی این بیت را بسیار شنیده بود: «فرزند هنر باش نه فرزند پدر / فرزند هنر زنده کند نام پدر!» که این را تابلوسازی به نام «عظیمی» که دقیقاً چسبیده به مدرسهٔ صدر در خیابان صفائیّهٔ قم مغازه‌ای به نام «هنرگاه عظیمی» داشت و بچّه که بودم، بعد از اتمام دروس ابتدایی گاه می‌رفتم می‌ایستادم، از پشت شیشهٔ مغازه به کارش نگاه می‌کردم، با قلم نستعلیق که خیلی زیبا می‌دیدم و بعداً اشکالاتش بر من روشن شد، نگاشته بود.
یکی از این اشکالات البته ادبی بود که کلمهٔ «پدر» در این بیت که در آخر تکرار شده، فقط می‌تواند کارکردِ ردیف داشته باشد؛ ولی ردیف قبلش قافیه می‌خواهد و کلمهٔ «فرزند» با «نام» قافیه نیست. برای حل این ایراد پیشنهاد من این است که بگوییم: «فرزند پدر مباش! شو ابْن هنر / فرزند هنر زنده کند نام پدر». که خب مشکل قافیه حل می‌شود؛ ولی «ابنِ هنر» چندان جالب نیست. این پیشنهاد را هم می‌توانم بدهم: «فرزند هنر باش نه فرزند پدر / شد نام پدر زنده به فرزند هنر»
اشکالات دیگر هم به فن نستعلیق آقای عظیمی وارد بود که بعدها که پبشرفت کردم، دیگر این خط از من دل نمی‌برد. ولی از همهٔ اینها مهمتر معنای شعر بود. یعنی چی فرزند پدر باش؟ خب یک معنایش این است که از فضل پدر تو را چه حاصل. به خودت متّکی باش! فرزند پدربودن یکجور بهره‌وری از سفرهٔ آماده است. نه! آماده‌خوار نباش! الآن شاعر خوب معاصر #عبدالجبارـکاکایی که در واتساپ هم با هم مرتبطیم و یک شعر هم برای من سروده است، آنقدر در شعر و ترانه قوی است که اغلب او را با همین برند می‌شناسند و نه به‌عنوان دامادِ نوهٔ دختری مرشد چلویی! یا دختر خودم «متینه»: «جاریِ خواهرزادهٔ همسر آیةالله وحید خراسانی» است؛ ولی ندیدم تا حالا به این پُز بدهد یا حتی یادآوری کند. آن اوایل برایمان مهم بود؛ ولی مدّتی اصلاً این نسبت و انتساب فراموشمان شده؛ انگار دیده‌ایم آبی از آن گرم نمی‌شود. کاش شیخاص هم به جایی برسد که وقتی اسمش را می‌برند، همه بگویند:‌ مُبدع یک مدل سیاه‌مشق که تا حالا کسی ننوشته و به نام شیخاص ثبت شده! البته باید سریع به نام خودم ثبتش کنم قبل از اینکه صاحب پیدا کنه. چون اگر زودتر به نام نزنی، گرچه میگی تقلیدناپذیره؛ ولی احتیاط شرط عقله. زودتر به نام بزن! به نام بزن تا مثل سبک یا قالبِ شرعی «غزال» نشه که معلوم نیست مُبدعش کیه؟ در تلویزیون فیلمی پخش شد که در آن خبرنگار دلیجان با شاعر اهلبیت «مهدی رحیمی» مصاحبه کرده. ایشون گفته کار منه! از اونور در ۹۸/۱۱/۲۲ در محفل روضهٔ خانگی زند قزوینی در قم از شهاب‌الدّین خالقی شاعر اهلبیت شنیدم که گفت: ما قالب غزالو راه انداختیم و حمزه علیپور مدّاح هم می‌خونه! خب این که نشد! اختراع کیه و پدرمادرش کیه غزال خانم؟ مسئولین لطفاً رسیدگی کنند! حالا چهار صباح دیگه یکی از اونور کرهٔ زمین نیاد بگه قالب قصارمشق نستعلیق را من زاییدم نه شیخاص! زودتر باید برای ثبتش اقدام کردم. بعد از تثبیت حالا جا داره که ملّت با شنیدن نام شیخاص یاد اون مدل سیاه‌مشقش بیفتند؛ نه اینکه یاد بابانه‌نه‌ش بیفتند. پس «فرزند هنر باش نه فرزند پدر» یعنی جوری خوداتّکا باش که تو را با تشخّص‌های فردی‌ات بشناسند نه کلّه‌‌گنده‌های فامیلت. در ثانی در مقام خوداتّکایی هم، اتّکایت به هنرت باشد؛ نه جنبه‌های دیگر. خب ممکن است یک فرزند، از پدرش متموّل‌تر و داراتر باشد. نه! این هم کافی نیست. سعی کن اگر قرار است به چیزی غیر از پدر و فضل پدر به خودت تشخّص دهی، آن چیز و آن مایهٔ فضیلت و تشخّص، هنر باشد؛ نه امتیازات دیگر.

 

= شاید این مطلب باید در پست قبل تپانده شود؛ شاید هم باید مستقل بماند.

پست قبل: http://sheikh.blogfa.com/post/539


برچسب‌ها: شیخاص, تاکندی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 2:26  توسط شیخ 02537832100  | 

شیخاص دوست داشت «صاحب سبک» باشد؛ سبک اختصاصی و ویژه‌ای که مختصّ او باشد؛ مالِ خودِ خودش. در جوامع هنری با مُهر و امضای ویژه‌اش بشناسندش؛ نی دنباله و رهجوی این و آن. حتی خوش نداشت دنبالچه و بقیّةُالتّاکندی باشد؛ مثل تحت‌الحَنکش. این نه بدان دلیل بود که شیخاص، قدرنشناس و نمکدان‌شکن باشد و به طاق نسیان بسپرد که نه از زیر بُته که از پشت پدر چکیده و حیاتش را و استارت زندگی‌اش را مدیون اوست. این درست! اما نمی‌خواست در این پدر، در نام و آوازهٔ این پدر هضم و مُندَک شود. می‌خواست خرخرهٔ آن‌ها را بجُود که می‌گفتند: «اگر شیخاص خطّ بلد است، خب خط ارثی است! حاج آقا تاکندی هم خوش‌خط بوده.» ای بی‌هارت‌وپِرت‌های عوضی! اگر خط، اتوماتیک به بچّه منتقل می‌شود، چرا سه خواهرم خوش‌خط نشدند؟‌ بله تاکندی از همان ۵-۶ سالگی دستم بگرفت و پابه‌پا تاتی‌تاتی‌کردن در وادی خط نستعلیق را بهم آموخت؛ ولی عمدهٔ راه را خودم رفتم. نزد دیگر اساتیدی که بسی جلوتر از تاکندی بودند، این حرفه و هنر را پی گرفتم. راه قزوین-تهران را بارها در دههٔ ۶۰ با اتوبوس کوبیدم رفتم برای شرکت در کلاس استاد غلامحسین #امیرخانی.
شما که می‌گویید: خط ارثی است، یعنی همهٔ این‌ها کشک و پشم! یعنی کانگورووار در کیسهٔ تاکندی بمانی، به همه جا می‌رسی! کجا می‌رسم؟‌ تلاش‌های فردیم هیچ و هباءاً منثوراست؟ بله ژن تاکندی در من است و خون او در رگ‌هایم جاری. او حقّ استادی گردنم دارد. تاکندی نخستین استاد خوشنویسی شیخاص بود. کاری کرد که از همان ۷ سالگی که گذاشتش مدرسهٔ ابتدایی خطّش خوب و در مدرسهٔ ابتدایی به این امتیاز شهره و از دیگر همکلاسی‌ها سرتر بود. تاکندی خیلی زودهنگام پسر را با ابزارهای کتابت آشنا کرد؛ با قلم نی و مُرکّب مخصوص خوشنویسی. ولی او تنهااستادِ شیخاص نبود. زانوی شاگردی در محضر استاد اجل امیرخانی در کلاس‌های انجمن خوشنویسان در خیابان خارک تهران به زمین زد و از سرچشمهٔ زلالش نوشید و سیراب شد و بیس نگارشش شیوهٔ این استاد که از چهره‌های ماندگار خوشنویسی معاصر است، شد. بابا!‌ شیخاص از پدرش رد شد؛ ولی خیلی‌ها همچنان او را مولود تاکندی می‌دانستند. چه باید می‌کرد تا بفهمند آدم دیگری است. ‌باید آستین بالا می‌کرد و کاری می‌کرد؛ وگرنه تا قیام قیامت می‌گفتند: پیرو و تابع و زایدهٔ پدر است؛ چیزی شبیه تحت‌الحَنَک تاکندی. تلاش‌ شیخاص جواب داد و ابداع یک شیوهٔ به‌خصوص در ترکیب که در کشور به نام او ثبت شده، حاصل این زحمت بود. هر جا اصل یا عکس کار او را ببینند، حتی اگر امضایش پایش نباشد، می‌گویند: نگارش شیخ و مدل اوست. این ترفند، شگردی بود برای بریدن بند نافش از پدر. نه تاکندی که هیچیک از خوشنویسان صاحب‌نام کشور هم در مقام نگارش سیاه‌مشق به سیاق شیخاص نمی‌نوشتند. انگار اصلاً قابل تقلید نیست. در بین شاگردان امیرخانی یا شجریان یا مجتبی ملکزاده بعضی‌ها شبیه هم می‌خوانند و می‌نویسند. اگر اسمشان برده نشود، معلوم نیست کدام به کدام است. اما شیوهٔ شیخاص هیچوقت با کار دیگری اشتباه نمی‌شود. یک حالت منفرد و تک و شاخص دارد. او به این ماجرا با دستکاری در ترکیب و کشف یک بافت تازه در چیدمان حروف رسید. و نیاز به دخالت در مفردات نداشت. بدخواهانش شنعت کردند که اینکه تو اسمش را گذاشته‌ای: قصارمشق با «نطق‌اندرون» یا قالب «گرچه/ولی» این که همان موضوعات تکراری و همیشگی است. تو که همچنان داری از زهد و تقوی و طمع و نسیان و عجله و احکام آنها می‌گویی. تو که گفتی من نوآورم! طرح نو در انداختم. کو پس؟ طرح نو را مخترع «ماکروفر» در انداخته نه تو! در جواب به ملامتگران گفتم:  اگر ماکروفر را هم ریز شویم که عناصرش را مخترع مزبور که اختراع نکرده. این دستگاه تشکیل شده از یک کیس فلزّی. خب آن فلز را که این فرد از عدم به وجود نیاورده! عناصر موجود را با توجّه به شناختی که از خواصّشان داشته، جوری با هم ترکیب کرده و اضافاتش را حذف کرده که ته کار به جای اینکه مثلاً زودپز برقی از کار درآید، ماکروفر شده. با آنکه موادّ تشکیل‌دهنده صنعتِ او نیست، حاصل کار به نام او ثبت می‌شود. قصارمشق و نطق‌اندرون‌های شیخاص هم چنین است. دال و نون و راء را که میرعماد هم داشته. بهترش را هم داشته. ولی شیخاص جوری این‌ها را با هم آمیخته که محصول نهایی، فرآوردهٔ دیگری است و اطلاقِ طرح نودرانداختن در خصوص آن صادق است. لازم نیست تک‌تک آجرهای بنا را هم خودش ساخته باشد؛ گو اینکه ما مخترع فونت هم داریم؛ مثل استاد مسعود نجابتی که فونت اختراع کرده؛ ولی همه جا لازم نیست.
اسم گُندهٔ قصارمشق و نطق‌اندرون نباید این انتظار را ایجاد کند که پس همه‌چیزش مخلوق شیخ است؛ همچنان که «واویشکا» به قول تُرک‌ها: آدی‌بُهُک است؛ یعنی نام‌بزرگ! وقتی در یک رستوران در گیلان نام این غذا را در منو ببینی، شاید بدواً در ذهنت این توهّم ایجاد شود که اجزایش هم مثل اسمش بدیع است؛ در حالی که از همان سیر و پیاز و گوشت چرخ‌کرده و ربّ گوجه و تخم مرغ و زردچوبه و مُخلّفات دیگر تشکیل شده است. محمّد بختیاری از وراژنهٔ شیخاص در تیر ۹۸ می‌گفت: مادرم غذای تازه‌ای به ما داد. گفتم: چیه ترکیباتش؟ گفت: بامیه را سرخ کرده و با گوشت چرخ‌کرده و پیازداغ و گوجه و ادویه آمیخته است! گفتم: ای بابا! اینکه همان چیزهای تکراری در همهٔ خانه‌هاست. این هم شد غذای تازه؟ در حالی که این غذا یا واویشکا چیزی جز همان موادّ اوّلیّه‌ای که اغلب غذاها با آن طبخ می‌شود نیست. قرار نیست شیخاص در نطق‌اندرون‌هایش از زهد و تقوی و نسیان و عجله و اینها نگوید. خب از این‌ها گریزی نیست؛ مهم مدل طرح و چینش و ترکیب اجزا و افزودنی‌ها و سُس‌ها و مزّه‌‌دهنده‌هاست. اینجوری که به قصّه نگاه کنیم، می‌بینیم شیخاص عملاً فقط با دستکاری در ترکیب و کشف یک بافت تازه در چیدمان حروف در نستعلیق به دستپخت تازه‌ای رسید. از اوّل قرار نبود او دخالتی در اسلوب مفردات کند؛ چون عملاً دخل و تصرّف در این حوزه ممکن نیست؛ ولی تا دلت بخواهد در کمپوزیسیون و میکس می‌توان اعمال سلیقه کرد. خطّی که به این نوشته پیوست می‌کنم ترکیب متفاوت و شیخاصانه‌ای است از بیت «علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را»ی #شهریار. این ترکیب را وقتی در اینترنت به صورت ناشناس و بدون اینکه اسم خودم را بدان الصاق کنم، نشر دادم، به زودی از سوی گرافیست‌ها و طرّاحان لباس شکار شد و در روی لباس چاپش کردند. از آنجا که مار از پونه بدش میاد و در خونه‌ش سبز میشه، خواهرزاده‌ام سید حمید حسینی از همه‌جابیخبر به بازار البسه و پوشاک رفته و یکی از این لباس‌ها را که رویش همین ترکیب مرا اجرا کرده‌ بودند، خرید و به تن کرد. سید حمید در حالی در آن فایل صوتی به شکل هتّاکانه‌ای دارد هنر مرا می‌کوبد و حقیرش جلوه می‌دهد و خوار و خفیفش می‌کند و می‌گفت تو در این حوزه عددی نیستی! و چه گُلی در خوشنویسی به سر جامعهٔ خوشنویسی زده‌ای، که روحش خبر ندارد خودش لباسی به تن کرده که هنر من در آن حکمرانی صامت و هتّاکی خاموش می‌کند.
و عجبا!‌ که من پا را فراتر گذاشتم و با تسخیر ذوق تولیدکنندگان پرده و رومُبلی و رانِر و کوسَن، خواب‌های بدتری برای سید حمید دیدم. کاری کردم که هنرم و آثار خوشنویسیم و آبِ دستم سر از اتاق خواب و اتاق پذیرایی او درآورد. اگر خبر داشت که این‌ها کار دایی اوست، جرواجرش می‌کرد؛ همچنان که وقتی مطلّع شد که نقش روی پیراهنی که بر تن اوست، کار شیخاص است، سریع از تن درآوردش و بایگانی‌اش کرد و دیگر نپوشید. اما پرده و رانر و کوسن و رومیلی و... را می‌خواست چه کند؟‌ سید حمید از سوی شیخاص بی‌صدا و طیّ بک جنگ سرد و خاموش محاصره شده بود. حضورش در جای‌جای زندگی سید حمید رخ می‌نمود. شیخاص به این توقیق از راهِ «صاحب سبک»شدن رسیده بود. همان چیزی که از اوّلش خوش داشت. مایل بود در جوامع هنری با مُهر و امضای ویژهٔ خودش بشناسندش؛ نه به‌عنوان دنبالچهٔ پدرش. اگر در مدار پدر مانده بود، این اتّفاقات نمی‌افتاد.
نمونه‌های اجرای سیاه‌مشق‌هایم روی تزیینات داخلی منزل را در این لینک ببین:
instagram.com/p/CCDsekcnxTY

کپی از کامنت فیسبوکیت. بعد از ویرایش با آن جابجا کن. اگر ۸ هزار کاراکتر بیشتر شد، در دو کامنت نشر بده:

انبار فیش:
- قالهری: دارند تقلید میکنند از شیخ و نتوانسته‌اند. ر.ک زرنگار
- محمدجواد بهشتی دوست مشترکت با ورژن تلسکو‌پ‌دار؟؟ می‌گفت من در کتاب صبر ع.ص چیز جدیدی ندیدم!



==== این نوشته در ذیل این پست فیسبوکی و تحت تأثیر کلام دوست قدیمی و الان‌وکیلم مهدی حاج‌حسینی که از صاحب‌سبک بودنم گفت، جرقه‌اش خورد. ذهنم در پی آن برآمد که به این سؤال جواب بدهم که چرا شیخاص شیخاصیّت کرد؟:
https://www.facebook.com/sheikh.adab/photos/a.4809957272352294/5093490763998942/


برچسب‌ها: تاکندی, سید حمید حسینی, سیه‌چشم, شیخاص
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 2:5  توسط شیخ 02537832100  | 

شیخاص آواز می‌خواند؛ ولی به هنر آوازش اعتماد نداشت. چیزی در او نمی‌گذاشت خودش، خودش را قبول داشته باشد. کم برای ردیف‌های آوازی زحمت نکشیده بود؛ اما انگار خودش را در این حوزه و در این باغ نغمات ایرانی بیگانه فرض می‌کرد. او در شمار کسانی و در لیست آدم‌هایی بود که همزمان با پیروزی انقلاب از در دشمنی و خصومت با موسیقی وارد شدند. پدر شیخاص در زمرهٔ آنانی بود که عنوان کردند در پی حذف ابتذالند. چوبی که آنان برای حذف ابتذال بلند کردند، فقط بر سر قمارخانه‌ها و میکده‌ها فرود نیامد و تنها شهر نو و محل اجتماع بدکاره‌ها را هدف نگرفت. این چوب وقتی فرود آمد، موسیقی خوب را هم زخم و زیلی کرد. اینک پس از گذر سال‌ها و تغییر رویّه‌ها انقلابیّون به این نتیجه رسیدند که نباید خشک و تر را با هم می‌سوزاندند. ولی دیر شده بود. خیلی از هنرمندان و خوانندگان به ناحق از کار بیکار شده یا هجرت کردند. شیخاصی که سال ۵۷ سیزده ساله و همراه با موج انقلاب از همان شعارهای کلّی و ناظر به اینکه اساساً ما موسیقی نمی‌خواهیم و فوقش آکاپلا (صدای کُر دستجمعی) کافیست، می‌داد، کم‌کم احساس کرد خودش گوهری از هنر در وجود خود دارد. این هنر فقط قرائت قرآن و اجرای نغمات موسیقی عربی نبود؛ آواز ایرانی هم بود. و فقط اشعار و مضامین انقلابی نبود؛ ترانه‌های عاشقانه و معطوف به عشق‌های زمینی بین دختر و پسر هم بود. شیخاصی که قبلاً در جرگهٔ انهدام‌کنندگان تار و تنبور بود، به مرور به این نتیجه رسیده بود که موسیقی عرفانی هم داریم. اما حال که وارد باغ هنر موسیقی شده بود، حس می‌کرد در و دیوار به او چپ نگاه می‌کنند. شیخاص پسر پدری بود که در مراسم عروسی دختر سید محمّد خاتمی رئیس‌جمهور با گروه نوازندگان حاضر در مجلس درگیر شده بود و به روایت رضا فلاح‌امینی به آن‌ها گفته بود: اگر از عمامهٔ من خجالت نمی‌کشید از ریش آیةالله فلانی؟؟ که در مجلس بود، خجالت بکشید و دیگر نزنید!‌ که آنها هم بند و بساطشان را جمع کرده و رفته بودند. حالا بعد از چندین چند سال پسر همین تاکندی مجلس‌به‌هم‌زن فیلش یاد هندوستان کرده و با اسحق چگینی نوازندهٔ شهیر نی قزوین - که او هم در برخی از سمینارها در قزوین در دهه‌های قبل که قرار بوده با گروهشان موسیقی اجرا کنند، صابون مخالفت آقای تاکندی به تنشان خورده و برنامه‌شان به هم خورده است، قرار ملاقات می‌گذارد که نی‌ات را کوک کن! و ماهور بزن من ماهور بخوانم! چقدر متوقّع! ای کاش شیخاصا! دست کم در هیئت یک محقّق وارد می‌شدی؛ نه اینکه به «حسین میثمی» که چوب‌خوردهٔ برخوردهای خشن مکتب پدر توست، قرار بگذاری و بگویی: سنتورت را تنظیم کن و با آوازم همنوایی کن! پررویی از این بالاتر؟ 
 این حسّ غریبه‌بودن و اینکه قرار نبوده اینکاره شود و شده، این شهامت را از او می‌گرفت که رسماً و با اقتدار بگوید: من خواننده‌ام. از این رو فکر می‌کرد باید با تمسّک به دیگر هنرهایش - علی‌الخصوص نطق و خطابه - تزلزلش را جبران کند. در حالی که او تزلزلی نداشت. آن مختصر نواقص در کار خوانش او برای هر کس پیش می‌آمد. هیچکس استاد مطلق نبود. اگر شیخاص به این باور می‌رسید که خیلی از خوانندگان در حدّ او توان اجرای زنده و بی‌پالایش و ادیت را ندارند، کارش بهتر ارائه می‌شد. آنوقت مجبور نمی‌شد اجراهایش را با توضیحات اضافی پر کند و به دست خود عیار کارش را پایین بیاورد. او باید فقط خوانندگی می‌کرد. هیچ نیازی نبود که دوپینگ کند و بگوید من حرف‌زدن و خطابه‌خواندن هم بلدم. شیخاص آواز می‌خواند؛ ولی به هنر آوازش اعتماد نداشت.


= مطلب بالا جوابی است به کاظم به عابدینی مطلق در واتساپ. از آوازم در چشمهٔ خارود الموت تعریف کرد؛ ولی عنوان کرد:‌ اگه آخرش کمتر حرف می‌زدی، بهتر بود. بد ندیدم دلیلش را با بسط داستانی و روانکاوانه طرح کنم که چرا من همراه با آواز، حرف می‌زنم! انگار حس می‌کنم آوازم کامل نیست و باید با حرف‌زدن تکمیل شود. حتی آواز نطق‌اندرون شاید از اینجا در می‌آید. مطلب فوق را فعلا در برگهٔ ادبیات شیخ فیسبوک قرار ندادم؛ چون نمی‌دانم کجا باید تپاند. مستقل باشد یا در کامنتی به عنوان یک فیش قرار گیرد؟ اگر فهمیدی، ببرش آنجا!


برچسب‌ها: تاکندی, نی, آواز نطق‌اندرون, کاظم عابدینی مطلق
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 1:52  توسط شیخ 02537832100  | 

ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هشتم آذر ۱۴۰۰ساعت 15:6  توسط شیخ 02537832100  | 

گرچه👈اسلام یکی از محاسن و کارکردهایش این است که به تو و هر که بدان باورمند است، این سرویس را می‌دهد که: «ایمان بیاور؛ سکون نفس هدیه بگیر!» خب این کم‌چیزی نیست. یکی از مشکلات ما استرس و تشویش خاطر است. قرآن می‌گوید:‌ نگرانی برای چه؟ خیالت راحت! تو پیوسته در حالت بُردبُردی. مثال معاصرش اینکه توی رزمندهٔ بسیجی در عملیّات والفجر۸ که کامیاب بودی که هیچ؛ مُفت چنگت! در کربلای۴ هم که بعثیّون نابکار دمار از روزگارت درآوردند، باز فاتحی! چون اولاً ادای تکلیف و وظیفه کردی و خدا ازت راضی است و رِضوانٌ منَ اللهِ أکبر. در ثانی به خسارات خصم فکر کن تا التیام ‌یابی. إنْ تکونوا تَألَمونَ فإنّهُم یَألَمونَ کما تَألمون؛ ولی👈عیبش این است که اولاً «کارل پوپر» گوید: «مذاکرات در مورد یک فرضیّه، گزاره یا نظریّهٔ قابل مشاهده، فقط اگر ابطال‌پذیر باشد، قبول است.» در حالی که مکتب دینی کوتاه‌بیا نیست و گربهٔ مرتضی علی را هر جور بیندازی بالا چهاردست‌وپا به زمین می‌آید. در ثانی توجیهاتی مثل اینکه اگر ما زخم خوردیم، صدّامیان هم زخم و قَرح خوردند و این به آن در، به‌قول «فروید» دلیل‌تراشی، رشنالیزیشن rationalization و دلخوشکنکِ مُسکّن‌وار است.
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶


برچسب‌ها: گرچه, ولی, قرآن
 |+| نوشته شده در  شنبه ششم آذر ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

مشورت‌نکردن داماد کوچک تاکندی با من در خصوص سنگ قبر پدرم، چه آورده‌ای برایش داشت؟ به چه می‌خواست برسد که زنگ نزد بپرسد جنس سنگ چه باشد؟ آیا مثل سنگ مزار امام جمعهٔ مُتوفّای قزوین شیخ هادی باریک‌بین - که خطّش را پیله‌چی نوشته و بد نوشته یا بد تراشیده‌اند - سنگ هرات افغانستان باشد؟ و از آن نمونه‌های یک‌تکّه و نادر که سیّد مهدی شهروش گفت: «نگرد! مشابهش نیست. اگر هم بیابی، قریب ۲۰۰ میلیون تومان در میاد.»؟ یا ساده و ارزان باشد و از خیر «پُرحُلَل»بودنش بگذریم؟ که امام جمعهٔ کنونی آقا شیخ عبدالکریم عابدینی هم گفت: «خودش خاکی و ساده بود؛ سنگش هم ساده شد.»
امّا زنگ چرا نزَد سید عبّاس قوامی؟ چه می‌شد می‌زد؟ پیام واتساپی می‌داد به من که چه بنویسیم رویش و چه‌ مدلی؟ من که خودم را کاندید کرده بودم برای مشورت. به سید حمید خواهرزاده‌ام که از معدود اعضای خانواده است که همشیرهٔ کوچک هنوز بلاکش نکرده، پیام دادم که تو که با زهرا خانم مرتبطی، از قول من بگو که کاری کنیم که پشیمانی نداشته باشد. می‌شود شعر بدیعی که روی سنگ قبر «قُطب‌الدّین راوندی» در صحن حضرت معصومه(س) کنده‌ شده را انتخاب کرد و می‌توان برای تحریرش از استاد خوشنویس: «ناصر طاووسی» سود برد که از بهترین‌های قم در رشتهٔ خطّ تعلیق و رقاع است و اگر این کار را عهده‌دار شود و خوب بنویسد و خوب نقْر کنند و تراش دهند، شاهکاری می‌شود برای خودش.
چرا هیچ تماس نگرفتند و خود بریدند و دوختند؟
من مثل فاطمه - همشیرهٔ وسط - نمی‌گویم که سیّد عبّاس مگر همه‌کارهٔ خانواده است که خود را مُجاز می‌بیند تصمیم در خصوص قبر پدرمان هم با او باشد؟ خیر! من سخت نمی‌گیرم و می‌گویم: اصلاً اختیاردار خود خودت! از وقتی داماد تاکندی و وارد خانه‌اش شده‌ای، دربان و دژبان خانه‌ تو! از همان وقت که هنوز خانه به نام تو و خانمت نشده، کلیددار و تصمیم‌گیر تو! مُفت چنگت! هوم؟
اردیبهشت ۹۳ است. بیت اوقافی واقع در کوی دادگستری قزوین در مِلک طِلق ابوی است و مثل الآن نیست به نام زده باشی. تو و زهرا خانم مستأجر پدر مائید؛ اما حسّ مالکیّت دارید. لذا نمی‌گذارید پدر، ثُلمهٔ مرگ همسرش «بتول تقویزاده» را با مُتعه‌کردن خانمی فاطمه‌نام که نامش هم دل از پدر برده، پر کند. وقتی توجیه نیستی که یک مرد ۸۱سالهٔ عروس‌دار و نوه‌دار هم به زن نیاز دارد، چه باید بهت گفت؟
تاکندی آیا از سر میل و هوس بود که چهلم مادرم درنیامده عزم تجدید فراش کرد؟ یا می‌خواست شوق و امید به زیستن و نیاز عاطفی به همسر و همبستر را تأمین کند؟ همان شوقی که همسرت دوست داشت با آوردن مُشتی پرنده در مادرم ایجاد کند و نشد. زهرا بالکن روبروی تخت مادر را محصور کرد و چند جفت مرغ عشق ریخت آنجا که آب و دانه‌شان می‌داد. مادر که در ۱۴ فروردین ۹۳ قالب تهی کرد، زهرا هم دیگر پرنده‌ها را نخواست. در همان حال که توی قفسشان می‌کرد که بدهد ببرند، گفت: «داداش!‌ با این مرغ عشق‌ها هم نتوانستم امید به زندگی را در مامان تقویت کنم. انگار عزم رفتن کرده بود و به هیچ بهانه مایل به ماندن نبود.»
یک زن جوانتر از مادر که هم چادری است و هم به خودش می‌رسد، آمده چه کند؟ آمده در ارث شریک باشد و به مخاصمات مالیِ بعد از پدر بیفزاید یا آمده با عطر و آب‌ورنگش سبب شود یک پیرمرد فرتوت، دیرتر از دست و پا بیفتد؟ از کجا که اگر می‌ماند، پدر هنوز زنده نبود؟ دو باجناق سیّد عبّاس: شیخ سیروس سنبل‌آبادی و سیّد محسن خوزنینی توجیهند و راحت با این واقعیّت کنار می‌آیند. شاید هم وجه موافقت و همراهی‌‌شان با پدر از این باب است که دستی از دور بر آتش دارند و ۳۰۰ کیلومتر آنسوتر در شهری دیگرند و بیخبر. مثل سیّد عبّاس بیخ گوش تاکندی نفس نمی‌کشند که تبعات و ترکش‌های یک کار مُجاز امّا پرحاشیه بگیردشان.
من مثل همشیرهٔ وسط نیستم که سخت بگیرم و بگویم: «به تو چه وقتی تجدید فراش حقّ مسلّم پدر است.» بلکه حق را به تو و همسرت می‌دهم که گرچه مستأجر پدرید، نه که کنار اویید و مدام درگیر مشکلاتش و پیوسته نگهدار و مراقبش، حق دارید به مقابله با مطلق‌العنان‌بودنش در تصمیمات فردی بروید. لذا آن روز به تو حق دادم که رگ غیرتت بزند بیرون و داد بزنی:
«اگر این خانم باز اینجا پیدایش شود، از پنجره پرتش می‌کنم بیرون!» و به زعم خواهر وسطی جوری داد زدی که پدرم ترسید و کوتاه آمد. و تو از نظر خواهروسطی به ناحق همه‌کارهٔ خانواده شدی. این سنّت ماند و امروز سنگ قبر پدر باید با نظر مستقیم تو آماده‌سازی و نصب شود؛ انگار نه انگار شیخاص تنها فرزند ذکور تاکندی و وصیّ اوست. داداش! چرا اجازه می‌دهی با تو این کار را بکنند؟ جواب می‌دهم: من مثل تو سخت‌گیر نیستم. خودم را که جای آن‌ها می‌گذارم، می‌بینم تا حدود زیادی حق دارند. فقط ایرادم این است که چرا زنگ نزدند در خصوص کم و کیف سنگ مشورت کنند. فایده و خیر در مشورت‌کردن است یا مشورت‌‌نکردن؟
تو پیامبر هم باشی، آیا از این حیث که نورَت اوّلین مخلوق الٰهی است، سرِخود و مُستبد به رأی عمل می‌کنی؟ یا وقتی «امرِ شاوِرْهُم، پیمبر را رسید» در سفرهٔ عقول ناقص مردم، شریک می‌شوی و با آنان شور می‌کنی؟
به شهادت تاریخی که از امثال همین سید عبّاس (امام جماعت کنونی مسجد جامع قزوین و صاحب یدِ طولٰی در وعظ و نطق) شنیده‌ایم، محمّد در عین اینکه عقل کُل و صادر اوّل بود، از نظرخواهی مضایقه نداشت؛ حتی اگر به دردسرش بیندازد. چرا؟ چون به گفتهٔ دامادش علی: مشورت، «اطمینان‌بخش‌ترین پشتیبان»هاست. امام اوّل استبداد به رأی را موجب هلاکت و شور با مردان را شریک‌شدن در عقول آنان می‌دانست. تو اگر شریک سفرهٔ عقل ناقص شیخاص می‌شدی، برایت آورده داشت یا ضرر؟ با همهٔ ضعف‌هایم مشورت با من کمکی بود تا در خصوص سنگ قبر تاکندی اتّفاقات بهتر رقم بخورد. باز صد رحمت به حاصل کار تو! در آرامگاه مرحوم آیةالله سیّد حسن موسوی شالی امام جمعهٔ مُتوفّای تاکستان در شهر شال که خطای خنده‌آور رخ داده است. بر ضریح این سیّد بزرگوار یک متن عربیِ بی‌ربط به قرآن را به‌عنوان متن مُصحف شریف و گفتهٔ خدا جا زده‌اند. جمله این است:‌
«وَ ضَجّوا ضَجّةً كَضَجيجِنا و عَجّوا عَجيجاً و الأعادی تَعَجّجوا»
این جمله به لحاظ تکرار حرف جیم و ضاد در آن، مورد علاقهٔ خوشنویسان برای خطّاطی است وگرچه بی‌معنا نیست؛ ولی آیه هم نیست:
«و مثل ما سروصدا کردند و بلند غرّش کردند و دشمنان غرّش کردند.»
قبل از جمله همانطور که در عکس پیوست مشاهده می‌کنید، بر ضریح شالی آمده: قال اللهُ تعالی فی کتابِه الکریم!
در اواخر آبان ۱۴۰۰ که از این مکان بازدید کردم، دید خطایابم پی به این خبط فاحش برد. این سهم و حصّهٔ من است. شیخاص نگو؛ غلط‌یاب بگو! غلام سیاهکار، سیاه‌نامه و پرغلط و غولوطی که گرچه اغلاطش را دیگری باید بگیرد؛ امّا شاید خدا خواسته و گشایشی در فکر، دید و زبانش ایجاد کرده که عیوب را ببیند و طرح کند.
چنین بشری اگر طرف مشورت قرار بگیرد، در حد خود خیررسان و مُصلح است. نقل است:
یکی از ائمّه(ع) با غلام سیاهی مشورت کرد. اصحاب تعجّب کردند که چه انتظار بیجایی است استشاره از او. فرمود:‌
«اگر خدا بخواهد، بسا بر زبانش گشایشی جاری شود!»
این یعنی تو اگر در جایگاه امام هفتم هم باشی، منعی ندارد غلام سیه‌چُرده را طرف مشورت قرار دهی. شما که فقط استاد حوزهٔ علمیّه‌ای و غیرمُستغنی از نظر ارشادی. تازه نمی‌گویم: چرا به شیخاص زنگ نزدی. به سنبل‌آبادی و خوزنینی هم نگفتی آخه. این انصاف را دارم که برای نگفتنت به خودم توجیهی از طرف تو بیاورم. شاید در ذهنت خلجان کرده که وقتی شیخاص خیلی جاها نیست و شانه زیر بار مسئولیّت نمی‌دهد، اینجا هم نباشد. برای همین سنگ اگر سر کیسه را شل می‌کند، بیاید بکند! کیست منعش کند؟ وقتی حتی یک ریال در فوت پدرش خرج نکرده، یعنی دور مرا قلم بگیرید! مگر همین خواهر وسطی فاطمه خانم به او پیام نداد که داداش! خرمای مجلس پدر در مسجد رفعت قم با تو! داد آیا؟ نداد که. پس چه جای گله؟
جای گله‌اش این است که اگر سیّد عبّاس کوتاه می‌آمد و به من بابت سنگ زنگ می‌زد و متون انتخابی را می‌فرستاد چک کنم، تذکّر می‌دادم که متن را تصحیح کنند! نکردند و غلط حجّاری شد. کلمهٔ وَفَدْتُ va-fad--to به خطا وَفَدَتْ va-fa-dat اِعراب خورد. نیز:
«و حمل الزادَ أقبحَ کل شیء». که فتحهٔ دال و حاء، خطاست. اولی باید مکسور باشد و دومی مضموم. این موارد را که به شیخ سیروس گفتم، تأیید کرد و گفت:
«از آسید عباس که استاد ادبیّات عربی در حوزهٔ علمیهٔ قزوین است و ادبیّاتش خوب است، خیلی بعید است.» و افزود:
«مهدی ما (پسرش) هم از متن حک‌شده بر قبر آقاجان ایراد پیدا کرده.» موردش را نگفت و با کم‌لطفی گفت:
«ایرادی است که خود شما هر چه زور بزنی، نمی‌توانی پیدا کنی!»
باری! با مشورت‌نکردن در خصوص سنگ قبر پدرم چیزی به دست آمد یا چیزی از دست رفت؟ محمّد که عقل کل بود و نامش «نامِ جمله انبیا» باب مشورت را نبست. من با عقل ناقصم دست کم از خبط و خطا در اعراب یک واژه جلوگیری می‌کردم؛ تازه یادآوری می‌کردم تاریخ تولّد پدر ۱۵ خرداد است. حیف نبود روی سنگ قبر حک کنیم ۱۴؟ لطف با ۱۵ خرداد نبود آیا؛ روزی که با نام استاد و مرادِ تاکندی: امام خمینی پیوند خورده است؟
تاریخ مرگ تاکندی را چرا زدند: ۱۷ مهر؟ شانزدهم مطابق با اوّل ربیع‌الأوّل مگر دعوت حق را لبّیک نگفت؟ سالروز هجرت حضرت رسول(ص) و روز شهادت امام حسن عسکری(ع). چرا ۱۷ مهر؟ ۱۷ مهر که روز جهانی پست است. تناسبش چیست؟ أحیاناً این نیست که ایشان را بسته‌بندی و کادوپیچ کردند برای پست‌کردن به عالم برزخ؟ چه عرض کنم والله!
ببینید!
مشورت‌نکردن آورده‌ای برای کسی ندارد و فایده‌اش از نگاه علی: از دست‌دادنِ «اطمینان‌بخش‌ترین پشتیبان» است. همین امام، استبداد به رأی را موجب هلاکت و شور با مردان را شریک‌شدن در سفرهٔ عقول آنان دانسته است. همین!
#شیخاص، ۲۸ آبان ۱۴۰۰
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶


برچسب‌ها: تاکندی, سید عباس قوامی, امام علی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر
  بالا