شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
فیلم اجرا در قمپز: ایتا
بانک مَسکن را مُسکّن دیدم و دیدم که شد
حرف بیتشدید را تشدیدم و دیدم که شد
تا کُلوا را، واشرَبوا را، خواند قاری برق رفت
جملهٔ لاتُسرفوا نشنیدم و دیدم که شد
گفتمت تشدیدهام جای مُشدّد خواندهام
من به دستور زبان خندیدم و دیدم که شد
گفت عکّاسی: «بده بندازم اندر آتلیه»
بنده جور دیگری فهمیدم و دیدم که شد
در سیاستنامه خواندم: «مردی و کاری» فقط
کسوتِ دَه پیشه را پوشیدم و دیدم که شد
مُصطلَح این است هر چیزی به جای خود نکوست
در سفر تنبان به سر پیچیدم و دیدم که شد
پاره بر منبر نمودم حلق در فضل جهاد
پوکهای افتاد و من ترسیدم و دیدم که شد
گفت با یک گندکاری میشوی رسوا تمام!
پس چرا من تپّهها را گشتم و دیدم که شد؟
گفت: میدانی و میپرسی؟ سؤالت ناحق است
همچو حق دانستم و پرسیدم و دیدم که شد
راستی! در بیت «تپّه»، نیست «گشتم» قافیه
ظاهراً این تپّه را هم دیدم و دیدم که شد
شیوهٔ داداش حاتم؟ سوسک خواهم شد، وِلِش!
توی زمزم من نمک پاشیدم و دیدم که شد
گفت مفتی عقد را شرطوشروطی هست سخت
عمّهام را... باقیش را چیدم و... دیدم که شد
قبلاً اینجوری سرایش را شروع کرده بودم
*بنیآدم اعضای یکدیگرند*
*که در آفرینش ز یک گوهرند*
چو پولِ تو قاپید عضوی شرور
ز هر کس توانی تو بستان به زور
_#شیخاص_
مکن القای معاذیر، بصیری بر نفس
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود واقف بر داء و دوائی انسان!
مُنطوٖی در تو بُود عالَم اکبر، میکوش!
بیت۱: فرخی سیستانی ٫ بیت۲: شیخاص
چنین خو داشتی همواره، یا این خو کنون کردی؟
چو گفتم هرچه خواهی کن فسار ازسر برون کردی
به إدخالالسّروری خواستم شادت کنم یک شب
چنان پررو شدی، تا دسته إدخالالسّتون کردی
*یک فراموشکاری ساده چه دردسری ساخت... سالها آزادی یک زندانی بیگناه را به تعویق افکند... آن هم چه زندانیای!... یوسفِ صِدّیق*... که هر لحظه تلفشدن وقتش در حبس به ضرر یک اقلیم بود... به همبندش عفو خورد... وقت خداحافظی به یوسف قول داد وساطتش را نزد شاه بکند... آزاد که شد، درگیر روزمرّگی شد و یادش رفت... و یوسف چند سال متمادی دیگر بیهوده در زندان ماند... چه بد!... چه دردِ بدی است فراموشکاری!... و چه نعمت بزرگی است حافظه... حافظهات قوی باشد، در زندگی کارت بهتر پیش میرود... اگر بتوانی مطالب را به بانک ذهنیات بسپری، خوشا به سعادتت... دانشجو که باشی، نیاز نیست هی سرکلاس نوتبرداری کنی... از کاغذ و خودکار بینیازی... بعضیها چنین امتیازی دارند... نخبههایشان را میآورند تلویزیون... دیدید بیاحتیاج به ماشینحساب و کاغذ، جمعوتفریقهای شگفتانگیز میکنند... در این حد حافظهُ ویژهداشتن پیشکش!... یک قوّهٔ حفظ معمولی هم آدم داشته باشد، خیلی کارگشاست... منوط به این است تغذیه مناسب باشد... در کتب طبّی توصیههایی برای حلّ نقصان حافظه شده است... باید جدّیشان گرفت... مثلاً پنیر خالی مصرف نکرد... با گردو آمیختش... حافظه که زیاد شود، با آن خیلی کارها میشود کرد... بعضی وقتها اجازه ندارید با خودتان ابزار کتابت حمل کنید... به دیدار شخصیّتهای مهم کشوری که بروید، دمِ در، ساعت و کمربند و گاه لوازمالتّحریرتان را باید تحویل دهید... در زندانها محدودیّت وجود دارد... خب اینجور وقتها حافظهٔ قوی ماجرا را حل میکند... با قوهٔ حفظ قوی میتوانید مُچ سخنرانهایی را که تکراری حرف میزنند، بگیرید!... مرحوم شیخ *محمّد لشگری* امام جمعهٔ موقّت قزوین در جلسهٔ خصوصی میگفت: «مستمعان ما خیلی گیجند!»... گفتم چطور حاج آقا؟... گفت: «میرویم منبر برایشان سخنرانی میکنیم. به ما پول میدهند. (تعبیر میکرد: پاکت میدهند)... چهار روز بعد دوباره همان حرفها را تحویلشان میدهیم باز پول میدهند!... یک نفرشان نمیگوید: شیخ! این حرفها را که همین تازگی به ما گفتی... برو چهار کلمه چیز تازه یاد بگیر!»... مخاطب اگر خوشحافظه باشد، نمیگذارد ناطق کمکاری کند... مرحوم آیةالله منتظری چیزی شبیه این نقل میکرد که فیلمش را در ۰۲۱۰ در اینستاگرام دیدم... میگفت: «یک مرحوم حاج شیخ احمد داشتیم نجفآباد. حق به گردن ما خیلی داره. خیلی از طلّاب نجفآباد به برکت ایشان آمدند طلبگی... به من میگفت: آشخ حسینعلی! خدا رحم کرده مردم بیسوادند از ما چیزی نمیپرسند! وگرنه بیسوادی ما آخوندا معلوم میشد!»... مُشابه این را مرحوم *آیةالله میانجی* گفته بود... دوستم شیخ هدایتی در ۹۸/۳ میگفت: «در مسجد عبداللّهی¿ قم در درس اخلاق آن مرحوم شرکت میکردیم... یک بار گفت: «فراموشی از نعمتهای خداست... اگر درسهایی که قبلاً به شما داده بودیم، از یاد نمیبردید، دیگر کاری به ما نداشتید و ما باید میرفتیم دنبال شغل نانوآبدار دیگر!... امّا شما درسها را به طاق نسیان میسپارید و باز مجبورید بیایید پیش خودمان تا از نو تحویلتان دهیم... خدا خیرتان دهد که نمیگذارید بیکار باشیم!»... این جمله که: «فراموشی نعمت خداست» گرچه در قالب شوخی مطرح شده، امّا دقیق که بشویم، میبینیم چندان بیراه نیست... در زندگی لحظات و مقاطعی پیش میآید که *فراموشی* ضعف نیست... تازه حافظه دردسرساز است... نمونهاش در بروز مصائب و مرگومیرهاست که خداوند برای کسی پیش نیاورَد... دیدهاید وقتی طرف عزیزش را از دست میدهد، چنان ضجّه میزند و یقه پاره میکند که وقتی میبینیاش، پیش خود میگویی: «این یا خودش را خواهد کُشت یا تا آخر عُمر، آب خوش از گلویش پایین نخواهد رفت»... بله در روزهای اوّل همینطور است... تابآوری سخت است... ولی بهمرور میبینی با فقدان مُتوفّی کنار میآید و به جریان زندگی برمیگردد... این بازگشت به زندگی در سایهٔ «فراموشی» رخ میدهد... من این تجربه را در ارتحال آقای *خمینی* داشتم... در خرداد ۶۸ که این اتّفاق افتاد، حسّم عجیب بود... به قول *شهریار*: در شگفت بودم نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟... مگر میشود بدون امام زیست؟... امّا به مرور فقدان آن وجود ذیجود قابل تحمّل شد... باری! انسان نباید گذشتگانش را فراموش کند... _أذکُروا موتاکُم بِالخیر_... باید یاد و خاطرهٔ حقداران را زنده نگه داشت و برایشان خیرات حواله کرد... از آنطرف نباید پاسوزشان شد... نباید در قبرستان کنار قبر عزیز از دسترفته چادر زد و گفت: بیتو دنیا را نمیخواهم... دیگران هم نباید اگر بازماندگان، لباس سیاه از تن درآوردند و بیوهها شوهر کردند، ملامتشان کنند که چه آدمهای بیمهری!... خاک اینقدر سرد بود؟... چه سریع یادتان رفت!... همسر شهید که آنهمه ابراز وفاداری به شوهرش میکرد، چه زود تن به ازدواج مُجدّد داد... خب چرا ندهد؟... یکی از عواملی که زمینهچینی میکند تا بازماندگان، امید به زندگی پیدا کنند، نعمتِ فراموشی است... *امام صادق*(ع) هم روی این نکته انگشت مینهد... میفرماید: اگر نسیان نبود، نمیشد از چنگ مصائب رهید و حسرتها پایان نمییافت... _لولا النّسیانُ لَما سَلا أحَدٌ عَنْ مُصیبةٍ و لا انقَضَتْ لهُ حَسرَةٌ_... این را امام کجا فرموده؟... در خلال صحبت با شاگردش *مُفضّل*... در پی آن است به تلمیذش یاد دهد که برخی نعمتهای الهی نامرئی است... خدا همهٔ نعمتهایش آشکار نیست... نعمتی مثل *صحّت و امنیّت* از تفضّلات مجهول خداست... به این نکته در حدیثی هم اشاره شده... و قدر سلامتی و امنیّت را کسی داند که از دستش بدهد... در همهگیری کرونا و اغتشاشات این را لمس کردیم و اندکی به ما تلنگر خورد... متوجّه ارزش این دو شدیم... ما همیشه در معرض نادیدهگرفتن نعمتها هستیم... فراتر از آن برخی نعمتها را *نقمت* قلمداد میکنیم... به دستگاه آفرینش معترضیم که سوسک چه ارزشی دارد؟... پشههای گزنده را خدا برای چه خلق کرده؟... کاش این مردمآزارها نبودند... در حالی که حضور اینها برای اکوسیستم لازم است و ما بیخبریم... اینها را باید از لیست نقمتها منتقل کنیم به سیاههٔ نعمتها... نگاهمان که معرفتی شد، تعداد نعمتهای الهی در منظرمان زیادتر میشود... قرآن میگه: اگر در پی شمارش نعمتهای الهی باشید، قادر به این کار نیستید... _وَ إنْ تَعُدّوا نعمةَاللّهِ لاتُحصوُها_... چرا؟... لابد از این باب که تعدادشان لایتناهی است و بشر قادر به إحصا نیست... امّا فقط این نیست... بهزعم من #شیخاص یک وجهش این است که فقدان معرفت، باعث میشود شمار زیادی از نِعَم الهی را تا وقتی ازشان محروم نشویم و به مصیبتی گرفتار نیاییم، اصلاً نمیبینیم... بدتر اینکه تعداد کثیری را در لیست نقمتها میآوریم... این دو مُعضل نمیگذارد شمارش دقیق انجام شود... بله نعمتی مثل *حافظه* را نعمت میدانیم... چون نعمتی مرئی است... همهمان خبر داریم که حافظه که خوب باشد، چقدر هیجانانگیز است... بعضیها خاطرات کودکیشان را به یاد دارند... یکی از خطبای شهیر قم *شیخ بیگدلی* به من میگفت: من حتّی شیرخوارگیام خاطرم هست!... دوستم *شیخ علی زند قزوینی* در خلال نطقش گاه فرازهایی از علما نقل میکند... و میگوید این جملات را در گعدههایی که در ۵سالگیاش برگزار میشده، شنیده است!... پدرش در باغی سمت *سالاریّهٔ قم* با علما دورهمی داشته و او را که بچّهٔ خردسالی بوده، با خود میبرده است... شیخ علی هم نکات ردوبدلشده در جلسات را به یاد دارد... خیلی شگفتانگیز است!... اینکه حافظه برکت و نعمت است، فکر نمیخواهد... خب معلوم است... امّا *نسیان* چرا نعمت است؟... این توضیح لازم دارد... امام ششم به شاگردش توضیح میدهد... میگوید: مُفضّل! حواست باشد نسیان، ارزشش حتّی از حفظ بیشتر است!... _و أعظمُ منَ النّعمةِ علی الأنسانِ فی الحفظِ، النّعمةُ فی النّسیان_... چرا؟... حضرت شروع میکند به شمارش *منافعِ فراموشی*... اوّلاً باعث فراغت و خلاصی انسان از مصایب و حسرتها میشود... *سلمان هراتی* شاعر معاصر میگوید: وقتی مادربزرگ ما از دنیا رفت، حس کردیم که: *دنیا تا لحظهای دگر / تعطیل میشود!*... همان حسّی که من در ارتحال امام خمینی داشتم... امّا بهزودی ورق برگشت و آن بیقراریها جای خودش را به *حسِّ ظالمانهٔ تقسیم* داد... دعواهای ارثومیراث شروع شد و در نهایت هم: *مادربزرگ و مرگ / فراموش میشوند!*... امّا دومین منفعت نسیان... امام صادق میفرماید: *به فراموشیسپردنِ کینهها و عداوتها*... در بگومگوها و نزاعهای خانوادگی بارها مشاهده کردهاید که طرف میگه: «من دیگه تا قیامت با پسرعموم حرف نمیزنم... با برادرم آشتی نمیکنم»... پدرم مرحوم *تاکندی* میگفت: یک بار برای اصلاح ذاتالبین رفته بودیم یک روستا... طرفین دعوا را خواستیم و نشستیم پای صحبتشان... یکی از آنها گفت: حاجآقا! من با این آدم کنار نمیآیم... پرسیدم: آخه چرا؟... گفت: من شاخی بالای سرم دارم *جِیرانکیٖمیٖن*!... مثل گوزن... از دَرِ این شخص داخل نمیشود!... بیخودی وقتتان را تلف نکنید!... هر چه گفتیم، زیربار نرفت و بلند شدیم برگشتیم»... امّا وقتی به کینهٔ شتریِ این فرد زمان بخورد، احتمال دارد تن به سازش دهد... حتّی با صدّام و آلسعود و آمریکا هم تحت شرایطی میشود سر میز مذاکره نشست... این را هم امام(ع) از فواید فراموشی میداند... میفرماید: اگر نسیان نبود، هیچوقت کینه و عداوت در شخص نمیمُرد... _لا ماتَ لهُ حقْدٌ_... فایدهٔ سوم فراموشی از منظر امام معصوم: *فراموشی تهدیدِ تهدیدکننده* است... گاه یک شاه ظالم، برای فردِ زیردست خطونشان میکشد که هفتهٔ دیگر این بلا را سرت خواهم آورد... آن فرد خداخدا میکند سلطان از یادش برود!... این امید، بیجا نیست... _وَ لا رَجاءَ غَفلَةٍ منْ سلطانٍ_... گاه فردِ حاسدی برای آدم نقشه دارد... امّا درگیرِ روزمرّگی میشود و از صرافت نقشه درمیآید... _وَ لا فَترَةٌ مِنْ حاسِدٍ_... *فایدهٔ دیگر فراموشی* از نظر امام در لذّتبردنهای هرروزهٔ ماست... اگر یادِ مرگ و آفات و خطراتی که متوجّه حیات ماست، مدام بخواهد ذهن ما را پر کند، دیگر نه غذا به کاممان مزّه میکند؛ نه هیچ کیف و کامجویی دیگری به مذاقمان خوش میآید... _وَ لا استَمتَعَ بِشیٍٔ من متاعِالدّنیا معَ تذکُّرِالآفات_...حتّی موقعی که گوشت مرغ و گوسفند را با اشتهای تمام میخوریم، یادمان میرود که چگونه حیوان را سلّاخی کردهاند تا این گوشت مهیّا شود... سیرابشیردان را با بهبه میخوریم و بهذهنمان خطور نمیکند چند ساعت پیش محلّ فضولات گوسفند بوده است... *مولانا* هم به این نکته وقوف داشته و در اشعارش بدان پرداخته است... میگوید: این عالم روی ستونِ *غفلت* استوار شده است!... اگر این غفلت به هوشیاری بدل شود، سقف عالم فرو میریزد!... میگوید: *اُستُنِ این عالَم ای جان! غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است*... ما اگر قادر به شنیدن همهٔ صداها باشیم، سرسام میگیریم... اگر همهٔ نورها و تشعشعها را ببینیم، کور میشویم... لذا تعمّداً به ما بهرهٔ نازلی از علم داده شده است... _مٰا اوتیتُمْ منَ العلمِ إلّا قَلیلاً_... این آیه ظاهراً به ضعف و محدودیّتمان اشاره دارد؛ امّا با یک عینک دیگر که بنگریم، امتیازِ ما را میگوید!... دوست شاعرم *مُرادی رودپُشتی* در ۹۶/۳ میگفت: «برخی مُفسّرانِ عارف معتقدند: آیهٔ *إنَّهُ کانَ ظَلوماً جهولاً* مدح انسان است نه مذمّت او!»... جهل، پنبهای است که شما در شلوغی بازار در گوش میتپانید تا صداها را نشنوید و آرامش به خودتان هدیه دهید... مگر هر بانگی را باید شنید؟... مگر هر معرفتی را باید کسب کرد؟... برخی شناختها جز اینکه از انسان سلب آسایش کند، فایدهای ندارد... اگر بین خودمان میماند، عرض کنم که دانشمندان، عرفا و هنرمندان که در تلاشند پرده از اسرار عالم بردارند، مزاحم بشریّتند!... موی دماغِ غفلتی هستند که نظم عالم بر آن مُبتنی است!... *مولانا* میگوید: هنر و عرفان، اصلاً مال این دنیا نیست!... بیخودی انداختهاندش اینجا!... اضافی است!... متعلّق به دنیای دیگر و آنجهانی است... در حدّ مختصرش بدک نیست... اگر از آنور به اینور ترشّح کند، قابل تحمّل است... *زان جهان اندک ترشّح میرسد*... امّا امان از وقتی که بخواهد بیشتر به این سمت سرریز شود... *گر ترشّح بیشتر گردد ز غیب* دیگر وامصیبت!... بساط زندگی به هم میریزد و دیگر لب به هیچ سیرابشیردانی نمیشود زد!... لذا قدر غفلت و بیخبری را بدان و دنبال هوشیاری که: *زان جهان است و چو آن / غالب آید پست گردد این جهان* مباش!... پی تقویت حافظهات که هیچ چیز را از یاد نبری، نباش!... بله در حدّی که رفع نیاز کند، خوب است... بقیّه همان بهتر که فراموش شود!... حفظ و صیانت از خاطرات گذشته مختصرش خوب است!... امّا انباشت ذهن از خاطراتِ تاریخگذشته مثل دپوکردنُ اثاثیّهٔ قدیمی در منزل میماند... از حد که بگذرد، آنقدر خانه شلوغ میشود که عبورومرور مختل میگردد... آنوقت باید خانهتکانی و *فنگشوای* کرد... من کاتب از آدمهای بایگانم... هم خاطره میانبارم هم اشیاء مُستعمَل را... و گاه دوستانی که از پارکینگم در قم بازدید میکنند، میگویند داری خودت را اذیّت میکنی... دوستم شیخ *مجتبی خسروی* در ۹۹/۱۰ میگفت: «ژاپنیها هر سال وسایلشان را میریزند بیرون... حتّی در مراسمی شبیه چهارشنبهسوری میسوزانندشان»... ممکن است فکر کنیم تنوّعطلبند... امّا نه الزاماً... پی استراحت فکرند... باید ذهن را تخلیه کرد... گاه حافظهٔ ضعیف راحتی میآورد... خواهرزادهام *فؤاد سیاهکالی* میگفت: *خورخه لوئیس بورخس* داستانی دارد در مورد مردی که هیچ وقت هیچ چیز را فراموش نمیکرد... حتّی شکل قرارگیری ابرها در آسمان در خاطرش میماند... حالت امواج دریاچهای که در آن قایقسواری کرده بود، در مغزش حک میشد... تراکم تصاویر ذهنیاش که هیچ دورریزی نداشت، بهمرور زندگیاش را مُختل کرد... دید دارد زیر آواری از عکسهای زیبا که تاب تحمّل همهٔ آنها را ندارد، لهولوَرده میشود... آنجا بود که پی برد *نعمتِ مجهولِ فراموشی* چه ذیقیمت است... گاهی آلزایمر، مُغتنم است... انسان وقتی به سرازیری عمر میافتد و توانش تقلیل مییابد، آلزایمر سازوکاری برای کاستن از بار مغز است... مادرم در ماههای آخر عمرش در سال ۹۲ مغزش کوچک شد... پدرم *تاکندی* در ماههای مُنتهی به فوتش در مهر ۱۴۰۰ نام مرا بهخاطر نمیآورد... به من میگفت: _آقای گلچین_!... انگار بخشِ حافظهٔ کارخانهٔ بدنش آف شد تا مقادیری نیرو و انرژی آزاد شود و دست کم چند ماه بیشتر زنده بماند... پیرمرد دیگری در فامیلمان مبتلای آلزایمر شد... پدرِ دامادمان *سیّد محسن حسینی خوزنینی*... تیرماه ۹۹ در جمع فامیل در روستای *خاوهٔ قم* جمع بودیم... آن پیرمرد هم حضور داشت و نیز داماد کوچکمان: سیّد عبّاس قوامی و باجناقش شیخ سیروس سنبلآبادی... آنجا من از آلزایمر *سیّد عبدالله خوزنینی* بهعنوان نعمت یاد کردم... گفتم شهریارگفتنی: «یادِ ایّام جوانی جگرم خون میکرد / خوب شد پیر شدم کمکم و نسیان آمد»... به کلام امام صادق(ع) هم در توحید مُفضّل رفرنس دادم که نسیان نعمتی بالاتر از حفظ است... سیّد عبّاس قوامی برگشت با پوزخند گفت: «این نسیان، اون نسیان نیست!»... همه خندیدند و فرصت جواب به من ندادند و من از خشمی که فرو خوردم، دلم آشوب شد... *شیخ سیروس سنبلآبادی* فضا را مُهیّا دید و برگشت در تکمیل طعنه به من گفت: «برای همین مدل برداشتهای ناصواب است که شهید مطهّری به موسوی خوئینیها گفته بود: تو یکی خواهشاً تفسیر قرآن نگو!»... من برای اینکه مخمصه را رد کنم، گفتم خدایا چکار کنم؟ به قول امیر عاملی باد معده ول کنم؟... همیشه به فرمانم نیست... به ناچار به دروغی متوسّل شدم... خیلی جدّی گفتم: «من میخواستم شما را امتحان کنم جماعت!... وگرنه کلمهٔ نسیانی که در توحید مُفضّل آمده با صاد است نه سین!»... سیّد عبّاس بیچاره حرفم را باور کرد... رفت کلّی توی اینترنت سرچ کرد و هی متون را به قول شیخ علی زند قزوینی *بذاروردار* کرد و در نهایت گفت: «ما اصلاً *نصیان* با صاد در عربی نداریم آقا رضا... چی میگی شما؟»... این بار من زدم زیر خنده... و فهمید سر کار رفته است... تا تو باشی، ایراد الکی نگیری... یک وقت است حرف دقیق علمی میزنی... یک وقت است توی هوا فقط میگی این نسیان اون نسیان نیست... شبیه این اتّفاق در *جلسهٔ ادبخانهٔ مباهله* در قم افتاد... من با کلّی پژوهشی قبلی نطقی کردم؛ در خصوص اینکه کلمات *مکر و کید و خُدعه* خیلی شانس آوردهاند که در قرآن هر سهتایشان به خدا نسبت داده شده... خدا مکر میکند، خدا کید میکند، خدا خدعه میکند... *دکتر حسین محمّدی مبارز* کلامم را قطع کرد و حرفی را در هوا پراند... گفت: «مکر و کید و خدعهٔ خدا چیز دیگری است!»... خب چیست؟... اگر راست میگویی بگو چیست؟... در نقل داستان جنگ بدر هم در نطقی گفتم: «خدا آمار لشگر دشمن را دستکاری میکند تا ته دل مسلمانان خالی نشود... این نشان میدهد یک جاهایی *إغراء به جهل* ضدّارزش نیست!»... *س.م.ص* بعداً که نوارشو شنید، گفت: «کار خدا با إغراء به جهل فرق میکنه!»... خب چه فرقی فوکوله؟... فقط میگه فرق میکنه... من هم که آدم خوشحافظه!... این مدل برخوردهایی که امثال سیّد عبّاس قوامی و دکتر مبارز و س.م.ص با من میکنند، مگر به این سادگیها یادم میره؟... و کاش میرفت... اگر میرفت، الآن در دلِ این نوشته، فیلم یاد هندوستان نمیکرد و زهرم را نمیریختم... همین کینهٔ شتریِ من ثابت کرد که فراموشی نعمتی ضروری در دنیاست... برای دفنِ حِقدها... که هی سر باز نکند و هی خودخوری نکنی... دنیا بدون نسیان امورش نمیگذرد... حتّی دنیای دیگر امورش بدون نسیان نمیگذرد... شنیدهام: *فراموشی* نهتنها اینجا لازم است که در جهان آخرت هم کاربرد دارد... انسانِ بهشتی که مشغول بهرهوری از حور و غلمان و انواع اطمعه و اشربهٔ دلخواه است، مشکلات دنیا و سختیهای تحمّلشده در سَکراتِ موت و مصائب عالم برزخ را به یاد نمیآورد... در واقع خدا از یادش میبرد تا لذّتها به کامش زهر نگردد... این را دوست کفشفروشی در بهمن ۹۵ به نقل از آقای *جوادی آملی* بیان کرد و من نگاشتم... اگر نسیان اینقدر مهم است، پس چطور است یکسره بگوییم درود بر فراموشی و فراموشکاری!... امّا نه... یکسره نمیتوان این را گفت... درست این است در بسیاری از شرایط، این حافظه است که غوغا میکند... بعضی از اساتید در کلاس درسشان اجازهٔ نوتبرداری نمیدهند... میگویند: بخور و نبر!... گوش کن؛ ولی یادداشت نه... یک بار با دوسهنفر رفته بودم دیدار زندهیاد *محمّدرضا حکیمی*... نکتهٔ جالبی مطرح کرد... تا قلم درآوردم یادداشت کنم، کلامش را قطع کرد و گفت: *آقای محترم! قلمتان را بگذارید جیبتان!*... اینجور وقتها با حافظهٔ قوی مدل شیخ علی زند میتوان مطالب را ضبط کرد... باید از خوردن غذاهایی که به حافظه لطمه میزند، پرهیز نمود... باید تعداد مشخّصی *مویز* در روز هنگام ناشتا خورد... یا *کلم بروکلی* را به وعدههای غذایی افزود... فراموشکاری خیلی وقتها زیر سر *شیطان* است... چهار بار در قرآن شیطان به عنوان *فراموشاننده* معرّفی شده است... _یُنْسِیَنَّکَ الشّیطانُ... ما أنسٰانیهِ إلّا الشّیطانُ أنْ أذْکُرَهُ... أنساهُمْ ذِکرَاللّه_... مورد چهارمش در داستان یکی از پیامبران الهی است... یک فراموشکاری ساده چه دردسری درست کرد!... سالها آزادی یک زندانی بیگناه را به تعویق انداخت... آن هم چه زندانیای!... *یوسفِ صدّیق*... به همبندش عفو خورده بود... به یوسف قول داد وساطتش را نزد شاه بکند... ولی یادش رفت... قرآن میگوید: _أنساهُ الشّیطانُ ذِکرَ ربّه_... شیطان فراموشاندش!... با آنکه به یوسف قول داده بود وساطتش را نزد شاه بکند، از ذهنش پرید... و این باعث شد یوسف چند سال دیگر بیهوده در زندان بماند... _لَبِثَ فی السّجنِ بِضعَ سِنین_... چه بد!
*#شیخاص، دی۱۴۰۲*
۱. ورژن قبل ۲. ویرایش بعد: ۰۱۱۰. نشر در ۵لیست انتشار واتساپی ۰۲۱۰۱۰ ۳. ویرایش: ۰۲۱۰۱۱
انباری فیش:
۱. دکتر رضا ترنیان: حق فراموشی از حقوقی است که در قوانین مدنی اروپا یکی دو دهه هست که اجرا شده، و ماجرایی طولانی دارد از شکایت مردی که خلافی کرده بود و گوگل آن را در حافظه داشت، و با سرچ نام آن فرد، آن خلافش نیز بالا می آمد، این بود که از گوگل شکایت کرد و در دادگاه گفت: من جریمه های جرم پیشین خود را پرداخت کرده و زندانش را هم کشیده ام، اما گوگل آن را به روی و نظر مردم با یک جستجوی نامم می آورد و قس علیهذا.....! و رای علیه گوگل گرفت، و این حق فراموشی از آن پس جز حقوق شهروندی مردم اروپا شد.
۲. کاظم عابدینی خیلی پسندید و در ۰۱۱۰۱۰ نوشت: سلام بسیار عالی. خیلی خوبه این جور قلم زدن ها. خودش یک کتاب میتونه باشه. اسم کتاب: در ستایش فراموشی. یه کم از فلاسفه غربی و شرقی باید مطلب جمع کنی. و یه بحث علمی ام میخواد از بعد روان شناختی.
۳. شیخ مسعود یزدی در ۰۱۱۰۱۰: استفاده کردم بسیار دقیق بود اما ایکاش ارحام در بحث به این خوبی بعنوان سند مباحث مطرح نمی شد.
۴. خمینی: بسیجیان کبوتران آغشته به عشقی هستند که جایشان در این دنیا نیست.
۵. وُیس سیّد یوسف غیاثی: در یکی از قبایل معلم مسیحی ... کاملش پیاده شود
میثم پورسعید اصفهانی ذیل این وُیس نوشت: اصل روایت مربوط به بومیان اسکیموی قطب شمال بوده که کشیش مسیحی در خاطراتش بیان کرده.
امیر کاظمی از سرچشمه نوشت: در فیروزآباد که منطقهای ترکخیز در استان فارس هست، یه آخوند رو منبر داشته نطق میکرده. مردم هم با لهجهٔ ترکانِ پارسیگوی جواب شیخ منبری رو میدادن. یکیشان میگه: «کَاکَام جان من نفهمم همینجوری برم بیهِشت راحتترم تا ای که بخوام از پل صراط که اندازه مو هست بیفتم تو جهنم. همی نفهمم بهتره کاکام جان!» ۰۱۱۰۱۰
*حدسم درست از آب درآمد... از آن مجلس ختم دست خالی خارج نشدم... میدانستم آنجا بروم، برایم چیز جدید دارد*... خب یک مجلس معمولی که نبود... مثل سایر محافل یادبود که هر روز در مساجد شهر برگزار میشود که نبود... پدر یکی از هنرمندان معروف فوت شده بود... اینجور وقتها کلّهگندهها در مجلس فاتحه حضور پیدا میکنند... همیشه چنین مجالسی را بهخاطر حواشیش دوست دارم... آدم هنرش را داشته باشد، میتواند برود نمایندهٔ مجلس یا یکی از مدیرکلها یا استاندار را گیر بیندازد یا تو بگو خِفت کند و ازشان مساعدهای چیزی بخواهد... یا حدّاقل باهاشان عکس سلفی بگیرد... بهشرط اینکه جلسه آنقدر شلوغپلوغ نباشد که خلقاللّه از سروکول هم بالا بروند و نشود قدم از قدم برداشت... آن روز از روزهایی بود که نشد کاری بکنم... امّت خُرماجو اجازه ندادند... امّا از مسجد دست پر خارج شدم... صحنهای دیدم قیمتی... من شکار لحظهها و ثبت وقایع مهم را دوست دارم... گاه سخنران جلسه نکتهٔ بدیعی میگوید و نوت برمیدارم... آن روز نه عکسی شکار کردم نه نوت برداشتم... منبری همان حرفهای تکراری را زد و با بریدن سر حسین از قفا به مجلس ختم خاتمه داد... با این حال من خارج که میشدم، به خودم گفتم: عجب! اینجوریش را دیگر ندیده بودم... چه کیفی داد... من دارم به مرز ۶۰سالگی میرسم... بهنظر میرسد همهجورش را دیدهام... همه مدل خرما حتّی گردواندرون را در مراسم مُتوفّیات تجربه کردهام... آن روز وقتی کیک یزدی تعارف کردند، اوّلش چشمانم برق زد و بعد اخمهایم رفت توی هم... کیک یزدی خوشمزّه است... دوستش دارم... برای همین ذوق کردم... فقط امان از کاغذِ زیرش... همین کاغذ باعث شد سگرمههایم برود توی هم... پیش خودم گفتم الآن دوباره مصیبت خواهم داشت... مصیبت فقط مرگ پدرٌ «ابراهیم سلیمانی» عکّاس معروف شهر نیست... این که کاغذِ زیر کیک یزدی بهش میچسبد هم از مصائب روزگار ماست... حال آدم را میگیرد... نه آدم حاضر است از خیر آن بخش از کیک که به کاغذ مالیده شده، بگذرد... نه آن مالیدهشدهها لامصّب وِلکنِ کاغذند... ناچاری به دندانش بگیری و بتراشیاش... که در این صورت شاید مجبور شوی بخشی از کاغذ را هم بخوری... آن روز وقتی کیک یزدی بهم تعارف کردند، خُلقم تنگ شد... امّا در کمال ناباوری کیک فاقد کاغذ بود و داخل یک پلاستیک، بستهبندی شده بود... قسمتهای فررورفته و برجستهٔ زیر کیک که قبلاً قابل مشاهده نبود، قشنگ دیده میشد... هیچ عنصر مزاحمی به آن نچسبیده بود... آن نقشهای فرورفته و برجسته کمتر از نقوش معماریای که «ابراهیم سلیمانی» از آنها عکس میاندازد، نبود... کیک را راحت به دندان سپردم و بیدنگوفنگ بلعیدمش... آن روز در مسجد جنب گلزار شهدای قم نشد از هیچ آدم کلّهگندهای مساعده یا با او عکس سُلفی بگیرم... ولی خارج که میشدم، حسابی به صاحبان عزا تسلیت گفتم؛ چون خودم شکمی از عزای کیک یزدی درآورده بودم... مجلس ختم خوبی بود.
*#شیخاص ۱مهر۱۴۰۲*
*یک عراقی را زدم وسط جنگ دربوداغان کردم و ۱۷-۱۸ سال بعد سوریّه دیدمش!*... چقدر دنیا کوچک است آقای شیخاص... نه؟... از یکی که جدا میشوی، باز به پُستش میخوری... رفته بودم زیارت حضرت زینب... با کلّی دنگوفنگ از راه ترکیّه خودم را رسانده بودم دمشق... گفتم سری هم بزنم مزار شریعتی... توی حالوهوای «آری اینچنین بود برادر»ش بودم... و به این تکّهاش فکر میکردم که: «ما سربازان با هم میجنگیدیم و همدیگرو نمیشناختیم؛ امّا فرماندهانمان همو میشناختند»... و پرت شدم به خاطرهٔ دودهه قبل که داشتیم با عراقیها تبادل آتش میکردیم؛ امّا هر دو کشور در سطح سفارتخانه با هم رابطه داشتند... گوشتها از دو طرف میرفت جلوی توپ... و پسوپشتها بعضیها بهرهٔ خودشان را میبردند و ما نمیدانستیم... من عضو رزمی-تبلیغی تیپ۸۳ و اعزامی از نهبندان بودم... با دلوجان کار میکردم و تصوّرم این بود دین دارد بزرگ میشود... بعد دانستم دنیای بعضیها را هم دارم بزرگ میکنم... امروز راضیم «مجتبی ذوالنّوری» فقط جواب سلامم را بدهد... من ذاتاً آدمی نبودم به کلّهگندهها کولی بدهم... در منطقهٔ ایلام که بودم، یک روز روحانی گردانها را فراخواندند... رفتم دیدم عمامهها ردیف نشستهاند... یک جلسهٔ توجیهی بود در قرارگاهی در اهواز... حاج قاسم رفت پشت بلندگو... گفت: «حواستان باشد اینجا نمازِ تمام نداریم... همهٔ نمازها شکسته است... اگر تمام بخوانیم، دشمنِ در کمین، پی به برنامهٔ ما میبرد و میفهمد کی قرار است حمله کنیم»... به گردانمان که برگشتیم، چند روز بعد یک بسیجی ازم پرسید: «۳۵ روز است بلاتکلیف در اینجا مستقرّم... چه باید بکنم؟»... گفتم: «تا ۳۰ روز نماز شکسته است... بعدش تمام!»... حرفم در گردان پیچید و مسئله درست کرد که چرا روی حرف قاسم سلیمانی حرف زدهام... گفتم: «ایشان محترم! من بهعنوان آخوند باید حکم شرعی را بگویم»... الآن همین من که کولی به کسی نمیدادم، لنگم... نمیگویم کسانی که بزرگشان کردهام، مساعدت کنند انتشارات بزنم در قم... میگویم جواب سلامم را بدهند... الآن بعد از اینهمه سال دوندگی چشمم به دست توست که پول بدهی خاطرات جنگت را کتاب کنم؛ شیخاص... اللهوکیل خودت قاضی!... خاطرهٔ درستودرمان داری؟... خاطرهای که مرکز حفظ آثار دفاع مقدّس نگران فراموششدنش باشد... غریبه که بینمان نیست... تو اگر قرار باشد خاطراتِ دههٔ شصتت چاپ شود، باید رفت سراغ وقتی که داشتی در حیاط مدرسهٔ شیخالإسلام قزوین دوچرخهسواری یاد میگرفتی!... دلخور نشو... وقتی من تپّهٔ کلّهقندی دیدهبان بودم، تو کجا بودی؟... داشتی هلالاحمر قزوین ماشیننویسی تعلیم میدیدی!... در یک محیط امن... آنوقت الآن صلاح دیدهاند خاطرات جنگ تو چاپ شود... من چه؟... دیدهها و شنیدههایم با خودم دفن شود... کِی قسط اوّل چاپ کتابت را به حسابم میریزی؟... ظُهرابی فرماندهٔ سپاه قزوین وعده کرده بخشی از تیراژ کتابت را پیشخرید کند... دیگر خودت میدانی چه جوابی به «مجید» - سپاهیِ قدیمی قزوین - بدهی... اگر عنوان کند از حقوق ماها برداشتند کتابت را درآوردند، باید برایش جواب داشته باشی... مجید کمی شیش میزند؛ امّا آدم رُکی است... بهت خواهد گفت: «دلت خوش است - شیخاص! - که کتابت رفته رسیده دست اهلش... بیا نشانت بدهم دارد توی انبار سپاه خاک میخورد... به درد هیچکس نخورده»... تو آقازادهای و فقط تا دمِ ماشینِ اعزام به جبهه هم رفته باشی و برگشته باشی بیت، باید قصّهاش ثبت و ضبط شود... خب چرا؟... تا نسل امروز اشکال نکنند عالمِ معروف شهر قزوین: «تاکندی» با نطق غرّا-بَرّایش همه را فرستاد دهان نهنگ... بعد پسر خودش از جهاد فرار کرد و مشغول حواشی شد... خداوکیلی آیا خاطرات خنثی و معمولی تو ارزش چاپ دارد یا خاطرات من که میتوانستم کتابی مثل «من قاتل پسرتان هستم!» درآورم و اسمش را بگذارم: «ترکشهای بدنت کار منه!»... مرداد ۶۲ بود... عملیّات والفجر۳ در بلندیهای اطراف مهران صورت گرفت... نیروها در ارتفاعات شمالی موسوم به کلّهقندی پیشروی موفّق داشتند... یک شب متوجّه تحرّکات عراقیها شدم... معلوم شد دوازده نفرشان از خطّ گذشته، با حفر تونل جلو آمدهاند به سمت ما... بیپیرها سنگرِ کمین زده بودند تا صدای بچّههای ما را شنود کنند و گزارش بدهند... امان ندادم و گرایشان را دادم به بچّههای توپخانه... آنها هم با توپ ۱۰۶ حالشان را جا آوردند... دقیقاً سوراخ کانالشان را که از زیرِ زمین زده بود بیرون، نشانه رفتند... چنان دقیق زدند که تکّهپارههای بدنِ هشت نفرشان را دیدم که پرت شد هر طرف... دودهه بعد حدود سال ۸۰ که عُدَی پسر صدّام مسئول سازمان گردشگری عراق شد، رفتم سوریّه... یک دوست سوری هماتاقم بود که از زمستان ۶۴ در فاو سابقهٔ رفاقت داشتیم... نماز که میخواندیم، عین دیوانهها به سروصورتمان سیلی میزدیم تا پشههای فاو را بتارانیم... رفیق سوریام بلد نبود از پودر نظافت چطوری استفاده کند... یادش دادم... فقط فراموش کردم بهش بگم بدنت باید خشک باشد... رفته بود کیسهاش را کشیده و حسابی لیف-صابون زده بود... بعدش هم واجبی... یکهو نعرهاش رفت هوا... مرا گرفته بود به باد فحش و فضیحت... که: «خدا بکُشدت نهبندانی... آتیش گرفتم»... گفتم: «وای... کی زدی مگر پودرو؟»... گفت: «کوفت!»... گفتم: «هر چی دلت میخواد بگو... من که میدانم کجایت میسوزد»... همین رفیق در سوریّه خبر داد قراره یکی بیاد اتاقمان که زمان جنگ را درک کرده... عراقی زهواردررفتهای آمد که در بدنش نشانههای متعدّدِ جنگ داشت... گفت با کلی دنگوفنگ آمده سوریّه زیارت... تعریف کرد که کیست و کجاها بوده... گفت زمان جنگ دوازده نفر بودیم که سنگرِ کمین زدیم... یکّه خوردم و گفتم: بقیّهشو من بگم؟... و گفتم... و تهَش اینکه: ترکشهایی که در بدنت داری، کار منه!... ماتومبهوت مانده بود... دنیا خیلی کوچک است؛ شیخاص... از یکی که جدا میشوی، باز به پُستش میخوری... یکی از چهار نفری بود که از آن سنگر کمین در کلّهقندی جان سالم بهدر برده بود... اینچنین است برادر؛ آری!
*#شیخاص، شهریور۱۴۰۲*
صاحبخانه به بقیّه معرّفیام کرد و گفت: «شیخاصند ایشان. علاقمندشم و درست نمیدانم چرا؟» شاهرودی مجاور بیت آقای خمینی در قم خانه و گعده دارد و امشب بهشان ملحق شدهام. عامل پیوستگی جمعشان به هم، لولههای خرطومی ناقل دود است و من از دایره بیرونم. قبل از شام، تعزیه اجرا شد در حیاط؛ با حضور دو تعزیهخوان و یک ترومپتزن. افراد، کف حیاط نشستند و دیدم اشکشان دم مَشکشان است. به اتاق که برگشتیم، تحسین بسیار شنیدم که چه اجرای خوبی! عبّاسش عالی و شمرش ماهر. و توفیق برنامه را ربط دادند به عنایت از بالا. واکنشم خاموشی بود. سکوتم آنقدر کش یافت که داماد شاهرودی گفت: «بقیّه ساکت! بگذارید ببینیم ایشان نظرش چیست؟» گفتم: «واللّه من هم دیدم. مایعاتی دیدم از چشمها میآمد.» شاهرودی پقّی زد زیر خنده؛ جوری که همه لب از قلیانها گرفتند. گفت: «صراحت این بشر مرا بهش علاقمند کرده. امشب تازه فهمیدم. وگرنه دیدید دود نگرفت. یک ادّعای عجیب هم داشت شیخاص که درِگوشی به من گفت. بلند بگو بشنوند!» گفتم: «اگر هیئتیها جِرواجِرَم نمیکنند، این است که: تحسیننکردنِ مهارتِ حرمله لعنةالله علیه در تیراندازی، ناعادلانه است.» گفت: میببینید مدل فکرش را؟صاحبخانه به بقیّه معرّفیام کرد و گفت: «شیخاصند ایشان. علاقمندشم و درست نمیدانم چرا؟» شاهرودی مجاور بیت آقای خمینی در قم خانه و گعده دارد و امشب بهشان ملحق شدهام. عامل پیوستگی جمعشان به هم، لولههای خرطومی ناقل دود است و من از دایره بیرونم. قبل از شام، تعزیه اجرا شد در حیاط؛ با حضور دو تعزیهخوان و یک ترومپتزن. افراد، کف حیاط نشستند و دیدم اشکشان دم مَشکشان است. به اتاق که برگشتیم، تحسین بسیار شنیدم که چه اجرای خوبی! عبّاسش عالی و شمرش ماهر. و توفیق برنامه را ربط دادند به عنایت از بالا. واکنشم خاموشی بود. سکوتم آنقدر کش یافت که داماد شاهرودی گفت: «بقیّه ساکت! بگذارید ببینیم ایشان نظرش چیست؟» گفتم: «واللّه من هم دیدم. مایعاتی دیدم از چشمها میآمد.» شاهرودی پقّی زد زیر خنده؛ جوری که همه لب از قلیانها گرفتند. گفت: «صراحت این بشر مرا بهش علاقمند کرده. امشب تازه فهمیدم. وگرنه دیدید دود نگرفت. یک ادّعای عجیب هم داشت شیخاص که درِگوشی به من گفت. بلند بگو بشنوند!» گفتم: «اگر هیئتیها جِرواجِرَم نمیکنند، این است که: تحسیننکردنِ مهارتِ حرمله لعنةالله علیه در تیراندازی، ناعادلانه است.» گفت: میببینید مدل فکرش را؟صاحبخانه به بقیّه معرّفیام کرد و گفت: «شیخاصند ایشان. علاقمندشم و درست نمیدانم چرا؟» شاهرودی مجاور بیت آقای خمینی در قم خانه و گعده دارد و امشب بهشان ملحق شدهام. عامل پیوستگی جمعشان به هم، لولههای خرطومی ناقل دود است و من از دایره بیرونم. قبل از شام، تعزیه اجرا شد در حیاط؛ با حضور دو تعزیهخوان و یک ترومپتزن. افراد، کف حیاط نشستند و دیدم اشکشان دم مَشکشان است. به اتاق که برگشتیم، تحسین بسیار شنیدم که چه اجرای خوبی! عبّاسش عالی و شمرش ماهر. و توفیق برنامه را ربط دادند به عنایت از بالا. واکنشم خاموشی بود. سکوتم آنقدر کش یافت که داماد شاهرودی گفت: «بقیّه ساکت! بگذارید ببینیم ایشان نظرش چیست؟» گفتم: «واللّه من هم دیدم. مایعاتی دیدم از چشمها میآمد.» شاهرودی پقّی زد زیر خنده؛ جوری که همه لب از قلیانها گرفتند. گفت: «صراحت این بشر مرا بهش علاقمند کرده. امشب تازه فهمیدم. وگرنه دیدید دود نگرفت. یک ادّعای عجیب هم داشت شیخاص که درِگوشی به من گفت. بلند بگو بشنوند!» گفتم: «اگر هیئتیها جِرواجِرَم نمیکنند، این است که: تحسیننکردنِ مهارتِ حرمله لعنةالله علیه در تیراندازی، ناعادلانه است.» گفت: میببینید مدل فکرش را؟
*تاکندی که به بستر بیماری افتاد و دانست به مرگش میکشد، شیخ هادی را خواست و هشت شاخهٔ درخت که داده بود از باغستان کنار کوی دادگستری قزوین بکنند، داد دستش*... گفت: «چهارتایش را دسته کن و دورش نخ ببند. چهارتای دیگر هم باز باشد. کار دارم با آنها عموقلی!»... بعد سه دختر و یک پسرش را فراخواند و گفت: «عزیزانم! میخواهم امروز از آفت افتراق و ارزش اتّحاد برایتان بگویم که بعد از من بهکار ببندید تا دست هم را بگیرید نه پای هم را»... به هادی گفت: «بده شاخهها را اُغلان!»... اوّلی را که گرفت، داد دست پسرش و گفت: ببین میتوانی بشکنی؟... شیخاص راحت شاخه را به دو نیم کرد... دومی را داد دست دختر بزرگ... او هم بیزحمت نصفش کرد... سومی را داد به دختر وسطی و چهارمی را به تهتغاری... بعد دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی شاخهٔ پنجم را داد و تاکندی دوباره داد شیخاص... شیخاص آرام گفت: «مدیریّت وقتتان خیلی بد است آقاجان... این آزمایش را که انجام دادیم... بروید مرحلهٔ بعد خب!»... ثقل سامعه نگذاشت تاکندی بشنود پسر چه گفت... ششمی را داد معصومه و هفتمی را به فاطمه و هشتمی را به زهرا... بعد دوباره دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی گفت: «دیگر چیزی نمانده که»... گفت: «دستهشده را بده!»... گفت: «ای داد! تکتک دادم به شما و دادید همه را شکستند»... گفت: «مرگ! قرار بود چهارتای دومو دسته کنی که بیقابلیّت!»... گفت: «شرمنده! یادم رفت»... گفت: «چطوری حالا درسم را کامل کنم کولباش!»... و صیحهای زد و روحش از تن مفارقت کرد رحمةالله علیه... وقت کم آورد... بچّهها هم که ارزش اتّحاد را درست تعلیم نگرفته بودند، افتادند به جان هم و پدری از هم درآوردند که نگو!
*#شیخاص، شهریور۱۴۰۲*
ای ایستاده بر پای استوار سوّمت!
جور کن لبهایم را جوراب کنی!
*علیرضا روی بانداژ بینیاش با ماژیک با خطّ خوش نوشته بود: «حاصل رفتن به ته چاه با طناب پوسیدهٔ شیخاص»!*... امّا متن را بهصورت سیاهمشق و تودرتو نوشته بود... زیبا بود امّا سخت خوانده میشد... هر کی میدیدش، میگفت: خدا بد نده!... میگفت: عمل زیبایی کردم!... اگر جملهٔ روی بینیاش را میتوانستند بخوانند، حرفش را باور نمیکردند... او کجا آنقدر پول داشت بتواند به تزئینات برسد و سپر اسپُرت بگذارد؟... گیرِ اوّلیّات زندگیش بود... قرض داشت... هر بار مرا میدید، میگفت: «اینهمه اینورآنور آشنا داری. خب دست مارم بگیر دیگه. چه دوستی هستی پس تو؟... خسیس! فقط بلدی البسهٔ نیمدار از کوچه جمع کنی بیاری پارکینگ؟»... گفتم: «یک بار بیا پارکینگم... ببرمت جایی شاید دستت بند شد»... منظورم از جایی، بیت محمّد خَنفروش بود... مردی که هرازگاه اسمس میداد امشب روضه داریم بیا و دوستاتم بیار... به خانهاش که میرفتی، اوّل با دمنوش دارچین ازت پذیرایی میشد... بعدش یک روضهخوانی و سینهزنی مختصر برقرار بود و سپس سفرهٔ آبگوشت پهن میکردند... حضّار، هیئتیهای مرتبط با یکی از شبکههای ماهوارهای قم بودند... شهر آخوندی مُقتضیات خودش را داشت... همه چیزش خاص بود از جمله تلویزیونش... شیوهنامههایشان با دیگر مراکز استانی صداوسیما فرق داشت... محدودیّتهای بیشتری داشتند... بعضی محتواها که پخشش در نقاط دیگر بلامانع بود، اینجا تابو بود... باز گلی به جمال سیمای نور قم که موسیقی پخش میکرد... یک دوجین شبکات ماهوارهای هم در این شهر بود که هر کدام أنا الحق میزدند و به بیت یک مرجع و آیةالله وصل بودند... سختگیری آنها از سیمای قم هم بیشتر بود... نمیشد گفت از پاپ کاتولیکتر؛ که هر کدام برای خودشان یک واتیکان محسوب میشدند... آواز همراه با ساز که پخش نمیکردند، هیچ؛ با برخی واژگان و اصطلاحات مُتعارف عرفانی هم مشکل داشتند... خرقه و دستار و خرابات و جام باید از متون حذف میشد... خَنفروش مجری و تهیّهکنندهٔ توانای قنات جنّةالبُقاع بود... سختگیر، مُقیّد و در عین حال دنبال نیرو... خب خیال خام بود... کسی حاضر نبود با این وضع دست همکاری به آنها بدهد... سیّد حمیدرضا بُرقعی شاعر آئینی آیا حاضر بود بیاید آنجا غزل بخواند؛ آنوقت کلمهٔ شراب در شعرش را قلم بگیرند؛ تبدیل کنند به دلستر؟... خَنفروش چنان دُگم بود که شنیدن چند ثانیه نطق یک نواندیش دینی را برنتافت... تازه رفیق سابقش هم بود... صدای «رضا بابائی» را برایش پخش کردم که هفتههای آخر عمرش به این نتیجه رسیده بود که: «حتّی خدا هم مُقدّس نیست!»... خَنفروش گفت: خفه! دیگه نمیخوام بقیّهشو بشنوم... خب این نشان از ابتلای آدم به تعصّب دارد... همانچه رضا بابائی در کتاب دیانت و عقلانیّتش مرادف با «جاهلیّت در ادبیّات دینی» و شایعترین بیماری فکری جوامع عقبافتاده میداند... اینکه تو در شبکهات از مدّاحجماعت دعوت کنی... ولی وقتی میخواهد غزلی بخواند که مثل «تا مِی شود انگور ما» به فرآیند تخمیر اشاره کند، سانسورش کنی، اگر اسمش تعصّب نیست، چیست؟... با این روحیه پی همکاربودن، خیال خام نیست؟... یک بار بهش گفتم: با یک دوست خوشنویس لنگرودی آشنایم... گفت: «چه خوب! ورش دار بیکار روضه ببینیمش... بلکه دعوتش کنیم شبکه... گوشهٔ سن دکور میزنیم بنشیند زنده خط بنویسد... نشانش میدهیم»... ماجرا را به نوربخش گفتم... گفت: «مایهتیله هم دارد یا فقط نشان میدهند؟ میدانی که مقروضم»... گفتم: «اوّل باید ریش یگذاری و یقهسهسانتی بپوشی»... گفت: و بعد؟... شال قرمزی نشانش دادم گفتم: «روی این میتوانی خط بنویسی؟ خیلی زِبره.»... گفت: «پول بدهند چرا که نه»... شال را تپاندم توی یک پلاستیک سیاه با یک قوطی رنگ آکریلیک... زیپ کیفش را باز کردم گذاشتم توی کیف... رفتیم روضه... بعد از صرف آبگوشت و دمنوش، علیرضا نوربخش را به خَنفروش معرّفی کردم و او هم به هیئتیها نشانش داد... گفتم: «از آن خطّاطهاست که روی همه چی مینویسد؛ از شیشه تا آسفالت؛ مثل مرحوم جواد سَبتی... اگر بخواهید همینجا نشانتان دهد... بسمالله!»... دست برد تا قوطی رنگ و شال قرمز را از کیفش درآوَرَد... گفتم بیتی بنویس به فرآیند تخمیر اشاره نکند. دلستر داشته باشد عیب ندارد... دست بردن و خارجکردن شال از کیف همان و مشت و لگد هیئتیها که زدند لتوپارمان کردند همان... پرتمان کردند از خانه بیرون!... علیرضا نوربخش روی بانداژ بینیاش با ماژیک با خطّ خوش نوشته بود: حاصل رفتن به ته چاه با طناب پوسیدهٔ شیخاص!... روزی که آمده بود پارکینگم، دنگم گرفت اذیّتش کنم... در فاصلهای که رفت دستشویی، شال داخل کیفش را با سوتین قرمز و کثیفی جابجا کردم؛ از همانها بود که داخل بقچهای حاوی البسهٔ نیمدار در کوچه یافته بودم و آورده بودم پارکینگ.
*مرداد۱۴۰۲ #شیخاص*
*من بچّهتهرانم... مال سمت مسیل جاجرود اونورا... امّا در قم ماندهام... بد هم نمیگذرد به من... اینکه جوانها دینگریز شدهاند، شایعه است...* من ۳۲ سالهام و خوشتیپ... کی گفته با شهر مذهبی حال نمیکنم؟... همهاش تبلیغات دشمن حرامزاده است... دین تلخ نیست که... اگر هم باشد، میشود شیرینش کرد... بستگی به خودت دارد... تا دیدی یکی دارد سخت و سنگین نشانت میدهد، آخوندت را عوض کن!... کار ندارد که... درگاه ورودت را به دین تغییر بده... از سمتی وارد شو که اذیّت نشوی... روایت داریم طرف روی منبر گفته: یا اسلام نیاور... یا آوردی، یک بارِ سنگینِ چندتُنی آمده روی دوشت... یا لا اله الا اللّه نگو... وقتی گفتی، ۱۱۰ جلد بحارالأنوار را میگذارند روی شانههایت... #تاکندی اینجوری میگفت... این که راهش نیست... اینجوری که کسی جذب دین نمیشود... آنها هم که آمدهاند، میپَرند... قمیهایش تازه در میروند میروند پایتخت... بچهآخوندهایش مهاجرت کردهاند رفتهاند پرتغال... چه رسد که آنوریها بخواهند بیایند اینور و اسلام و تشیّع را اختیار کنند... بعضی منبریها اصرار دارند از سختیِ جاندادن بگویند و هولوولا بیندازند به جان پامنبریهایشان... خب کانال تلویزیونو عوض کن!... مجبوری پای فیلم ترسناک بنشینی؟... نطق کسی را گوش بده که خدا را گوگولیمگولی تصویر کند... آن دکتر کلّهصاف را دیدهای شبکهٔ چهار نشان میدهد؟... او صحنهٔ نَزعِ جان را عین باقلوا توصیف میکند... جوری که هوس مُردن میزند به سرت... میگوید: منظور از اینکه هر نفْسی چشندهٔ موت است، اونی نیست که تا حالا توی کلّهٔ ما کردهاند... معنای «کُلُّ نَفسٍ ذائقةُالمَوت» این نیست که بشر محکوم است طعم گسِ مرگ را عین زهر مار بچشد... مگر خدا شکنجهگر است بخواهد عزرائیل را عین حیوان درّنده بفرستد سراغ انسان بدبخت... تا چنگالهای خونین و خوفناکش را باز کند و آدم را ببلعد... خیر!... بیخود گفتهاند... ماجرا برعکس است... این تویی که مرگ را میخوری!... قورتش میدهی... عین یک چلوگردن مطبوع میبلعیش و یک آب هم از روش... خب این دکتر که با کراوات و صورت صافوصوف از دین میگوید، بهتر از آن آخوندهای زمُخت نیست؟... این نگاهِ کُمیک به خدا بر آن فیلمهای ترسناک ترجیح ندارد؟... چه اصرار داری بروی سراغ عمامهبهسرانی که میگویند شب اوّل قبر، نکیرومنکر با گرز گران، بابای مُرده را درمیآورند؛ جوری که نطفهای که از آن تولید شده، از سوراخ دماغش بزند بیرون!... من از وقتی آخوندم را عوض کردم، دین برایم مُفرّح و دوستداشتنی شد... مناسکش را با لذّت و تفریح انجام میدهم... تاکندی هی میگفت: درس بخوان!... آن هم چه جور؟... میگفت عین چاهکندن با سوزن... اعتقادی به اینکه بشود همراه با رقص، آموزش دید، نداشت... متون پیچیده و غامض میگذاشت جلویم... میگفتم: امان بده شیخ!... دارد بابایم در میآید... میگفت: هر چه بیشتر سختی بکشی و عبادتِ زجرآمیز و «اَحمَز» انجام دهی، پاداش بیشتری روز آخر به تو میدهند... میگفتم: بیخیال!... من دارم زیر فشار ریاضتهای سخت و جانکاه، رحیق رحمت را سر میکشم... به روز آخر نمیرسمها... میگفت: طاقت بیار اُغلان!... هنوز کار زیاد مانده... قرآن را باید یاد بگیری... بفهمیاش!... کلافهای تودرتو و صَعب و مُستَصعَبش را باز کنی... خب وقتی اینجوری بگویی، معلوم است فالُورهای دین کم میشوند و ریزش میکنند... استاد جدیدم اصلاً روی فهم پیچیدگیهای کتب آسمانی زوم نکرده... نسخههای راحت، ماجراجویانه و هیجانانگیز میدهد که آدم کیف میکند انجام دهد... یک دینداریِ شاد و سرگرمکننده برایم تدارک دیده... این دفعه به من گفت: کارَت گرِه دارد جیگر!... بدخواه داری... گفتم: چه کنم خلاص شوم؟... گفت: یک دبّه با خودت بردار برو «امامزاده جعفر غریب قم»... چشمهای نزدیک آنجاست... پیدایش کن... دبّهات را از آب پر کن... بعد برو بگرد در بازار کهنهٔ قم یک ترازوی دوقلو از آن قدیمیها بیاب... یک جلد قرآن بگذار در یک کفّه... در کفّهٔ دیگر هم ظرفی بنه!... از آب آن دبّه در این ظرف بریز... آنقدر بیفزا که با قرآن هموزن شود... حتماً باید ترازویت کهنه و از آن دوکفّهایها باشد... دیجیتال قبول نیست... میبینی که آخوند من هم سختگیریهای خودش را دارد... ولی نسخهاش پرهیجان است... خیلی روی نمازخواندن تأکید ندارد... نمیگوید نخوان... به شیوهٔ «عبدالعلی بازرگان» میگوید: اگر حال داشتی، بخوان... با زجر کاری نکن... الآن همین نسخهای که برایم نوشته با لذّت انجام میدهم... با عشق میگردم ترازوی مسی قدیمی پیدا کنم... بعد بکوبم بروم امامزاده جعفر غریب سمت جمکران... بعد آب از چشمهاش پر کنم... بعد هموزنِ یک جلد قرآن، آبِ چشمه در ظرفی جمع کنم... بعد با آن آب غسل کنم... یک غسل قرآنی... فقط هم روز سهشنبه... بروم داخل یک تشت یا لگن بایستم... سه لیوان آب بریزم روی سرم... سه لیوان بر شانهٔ راستم... سه لیوان بر شانهٔ چپم... آخر کار آبی که داخل تشت جمع شده را خالی نکنم توی فاضلاب... داخل کیسهای بریزم... بروم دو کوچه بالاتر یا پایینتر از خانهام... کنار پیادهرو خالیاش کنم... جایی که مردم و ماشینها لگدمالش کنند... موقع ریختن آب به پشت سرم نگاه نکنم... تا یک هفته الی ده روز هم حواسم باشد از محلّی که آب را ریختهام، عبور نکنم... بعدش خواهم دید چیزی مثل موشک شلّیک میشود سمت آن حرامزادهای که طلسمم کرده... یک اتّفاق بد برایش میافتد که ناکارش میکند بیناموس را... خبرش به گوش خودم هم میرسد... با این کار سبک میشوم... طلسمات و سحر و جادوها باطل میشود... بختم را اگر کسی بسته باشد، با این غسل قرآنی باز میشود... ببین چقدر این کارها جذّاب است... کی گفته جوانها دینگریز شدهاند؟... کجا منِ بچّهتهران از دین فراریام؟... من از تهران آمدم قم... چشمان شهلای سیاهی دارم... آنقدر شهلا که دل از خلق میبرد... جسارت است توی برخی مساجد بزرگ قم مردان زندار به من پیشنهاد بیشرمانه با خودشان و زنشان میدهند... منظورم این است که من از بدِ حادثه به دین پناه نیاوردهام... راحت میتوانم بروم توی دامن گناه و پیشنهاد معصیت بهم بشود... بارها قاچاقبرها گفتهاند میتوانیم از راه یونان از این قم خرابشده نجاتت دهیم و بفرستیمت آنور... اما همچنان این شهر مذهبی برای منِ تهراندیده و آبتهرانخورده جای ماندن است... چرا جذّاب است؟... چون دین را با شکنجه دنبال نمیکنم... بخشهایی از مناسک دینی را اختیار میکنم که باهاش حال کنم... صعب و مُستصعبها را درز گرفتهام... بله نمازهایم را سه خط در میان میخوانم؛ در عوض تبرّایم قوی است... مباحث مربوط به اینکه خلیفه دوم کارخراب بود و میل مفعولی داشت را با شوق دنبال میکنم و شجرهنامهٔ بیناموسیاش را درآوردهام... کمچیزی است؟... بنا دارم زور بیخود نزنم... شنیدهام یکی از علما گفته دین آنقدرها هم سخت و فوقطاقت نیست... انگار گفته: وقتی منتقل میشویم عالم برزخ میبینیم خیلی از تکلّفها لازم نبوده و ما بیخودی دشواریاش را در دنیا به جان هموار کرده بودیم... انگار آقای بهجت گفته بوده... من نمیدانم چرا بعضیها اینقدر به خودشان فشار میآورند... دختر کوچک #شیخاص کلّی وقت گذاشته، به خودش مرارت داده قرآن را حفظ کرده... دیگری میبینی با جانکَنِش در سنّ کم نهجالبلاغه را از بر میکند... مگر خود خمینی حافظ قرآن بود؟... تازه اعضای مجاهدین خلق که در نجف آمدند پیشش، از تسلّط آنان به قرآن و نهجالبلاغه به شک افتاد که ریگی در کفششان است... انگار پیشفرضش این بود که اگر دیندار واقعی باشند که نباید اینقدر روی حفظ این دو کتاب کار کرده باشند... لابد نقشهمقشه دارند... معلوم میشود بعضی چیزها که ظاهراً امتیاز است را پی نگیری، بهتر است... کمتر بهت شک میکنند... بعضیها خودشان را مقیّد کردهاند سر وقت بیایند جلسات... خب بابا مردم در مسلمانیتان شک میکنند... با تأخیر بیایید که برایتان حرف در نیاورند... نکنید!... *سخت نگیرید تا به شما راحت بگیرند... اینکه جوانها دینگریز شدهاند، شایعه است... خیلی از جوانها اینجا ماندهاند... خود من یکیش... با آنکه بچّهتهرانم، در قم ماندهام و بد هم نمیگذرد به من... به تبلیغات دشمن حرامزاده گوش ندهید... دین هیچ هم تلخ نیست... من ساکن کویر قمم... انگار مسیل جاجرود مرا آورده انداخته دریاچهٔ نمک!*
خرداد ۱۴۰۲
«نفرین به شیخ سمسار / آن مارمولک آن سوسمار / لعنت به مردمآزار»
تکمیل شود. در ۰۲۰۴ در خلال چت با سید محمد برادر عبّاس قوامی سرودم.
*بَدا به حالتْ شیخاص!... با چاقوی قلمتراش افتاده بودی به جان پدرت... گوشتِ تنش را داشتی تکّهتکّه میبریدی... با ولع به دندان میکشیدی میخوردی!*... در این حیصوبیص یکهو وحشتزده از خواب پریدی روی تختت نشستی... قلبت بهشدّت میتپید... عجب خوابی!... رؤیای صادقه بود یا أضغاثِ أحلام؟... باید تأثیر فیلمدیدنِ دیشب باشد... بالای باسن پدرت در گودالچهٔ زیر کمرش، حفرهای است که مشتِ بستهای را در خود جا میدهد... نعش را غسّالهای *مُردهشورخانهٔ چوبیندر قزوین* اینوروآنور میکنند تا خوب به همهجایش لیفوصابون بزنند... چشمت به گودی که میافتد، با دوربینت رویش زوم میکنی فیلم میگیری... دیشب بعد از ۲۰ ماه که از مرگ #تاکندی میگذرد، این صحنهها را بازبینی کردی... فیلم کار خودش را کرد و خواب مُشوّشی برایت رقم زد که گزارشش را در واتساپ به اطّلاع خواهرت رساندی... همشیره نوشت: «ای وای!... تعبیرش چیست داداش؟»... گفتی: «از من میپرسی؟»... معصومه رفت تا از همسرش بپرسد... *شیخ سیروس سُنبلآبادی* هم نظرش این بود که علوم غریبه در حوزهٔ تخصّص امثال *شمسالهُدی شالچیان* از بستگان باجناق است... با این حال این خواب ربط دارد به سهمالإرثی که شیخاص بالا کشیده... تا مال را به خواهرانش مُسترد نکند، نه خودش از کابوسها میرهد نه پدرش در برزخ آرام میگیرد... شیخ بیراه نمیگوید... تاکندی هر وقت مجال پیدا میکند، میآید به خواب یکی... این یعنی آنجا ناآرام است... چند وقت پیش یکی از عُرفای *کلاچای* زنگ زد به من که باز چه دستهگلی به آب دادی که پابرهنه آمده بود به خوابم؟... گفتم: «ای داد! دیروز یکدوره کتاب فقهیاش را که وصیّت کرده رایگان بدهم به طلّاب، در ازای وجه تسلیم طلبهای کردم»... گفت: پیرمرد بیعمامه و عرقچین زده بود بیرون... نکن این کارها را شیخاص!... شیخ سیروس هم یک بار پدرزنش را بیکفن و *شٰاهِراً سَیفَه* خواب دیده بود... برایم که نقل کرد، گفتم: «بیخود قضیّه را گنده نکنید... داشته حالوحول میکرده... با سیفِ آخته، کار حورالعین را میساخته!»... پسر شیخ سیروس پِقّی زد زیر خنده... شیخ به خندهٔ فرزند روتُرش کرد و چهرهدرچهرهٔ من گفت: «با هر چیز که آدم شوخی نمیکند... شما مثلاً طلبهای... من جای شما ناراحت شدم از خوابِ بریدن و خوردنِ گوشت پدر»... پسر شیخ که تا این لحظه ساکت بود، پرید توی کلام پدر که: «دائیام شاید برای بزرگداشتِ پدر و دستیافتن به روح و نیرو و صفتهای خوب او گوشتش را میخورده!»... همزمان من و سیروس و خواهرم شاخ درآورده در *فؤاد سیاهکالی* و تعبیر شگفتش براق شدیم... عجب حرفی!... دستیافتن به روح و نیرو و صفتهای خوبِ تاکندی!... آن هم با خوردنِ گوشتش؟... دستیافتنم به روح تاکندی و مثل اوشدن را خیلی از مُریدان پدر ازم خواستهاند و بارها گفتهاند: بدین راهوروش میرو!... مطالبهای منطقی هم هست... من اگر قرار است به کسی شبیه باشم، چه کسی بهتر از پدر و مادرم؟... مگر نه که گروه خونی هر فرد بهطورکامل از والدینش به ارث میرسد؟... یا مثل آنها میشود یا ترکیبی از گروه خونی آنها... فرزندان در اغلب موارد، فرمِ نوک بینی، دور لبها، اندازهٔ استخوانِ گونه، گوشهٔ چشمها و حالتِ چانهشان را از والدینشان به ارث میبرند... تازه شباهت به پدر مُحتملتر است تا مادر... چون بدن زن در دوران بارداری، جنین را یک جسمِ نسبتاً بیگانه تشخیص میدهد... بهناچار جنین مجبور به سازش با ژنهای پدر میشود؛ گاه بهقیمتِ ازدسترفتن ژنهای زنانهٔ خود... باری!... شباهتِ من به تاکندی مُحتملتر است تا جریان خون مادرم *بتول تقویزاده* در رگهایم... یک بار به شوخی در وصف پدر نوشته بودم: «روح او توی خانهام جاری است ٫ شاش او در مثانهام جاری است!»... این درست... امّا آیا با گوشتخواری؟... فؤاد گفت: «آری! آدمخواریِ شما در خواب ربطی به بالاکشیدن سهمالإرث خواهرانتان ندارد... البتّه من از قِبَلِ این مال شاید به نان و نوالهای برسم، ولی پا روی حقیقتی که محصول مطالعات من است، نمیتوانم بگذارم»... فؤاد کتابخوانِ قهّاری است... کتبی از همهٔ نِحلهها و افکار... فقط جای نامناسبی را برای بیان حرفش برنگزید... شیخ سیروس گفت: «بفرما!... یک احمق هم یک بار که حرف میزند، ببین چه میگوید»... فؤاد گفت: «جدّی میگم بابا!... بعضی از اقوامِ آدمخوار برای بزرگداشت خویشان و بزرگان قوموقبیلهشان و دستیافتن به روح و نیرو و صفتهای خوب آنها، گوشتشان را پس از مرگ تناول میکردند... *ماساژِت*-ها که قریب ۴۰۰ سال پیشازمیلاد در کنارهٔ شمالشرقی دریای خزر میزیستند، برای تعظیمِ خویشاوندان سالمند خود، قربانیشان میکردند و میخوردندشان!... تازه دائی لطف کرده پدربزرگ ما را نکشته!... بلکه بعد از مرگش در خواب با قلمتراش خوشنویسی افتاده به جانش... او خلفِ صالح پدرش است... برعکس من که دیدگاههای تعبیر خوابم هیچ به تفسیر شما (به پدرش نگاه کرد) نزدیک نیست... خیالتان تخت دائیجان که خوابتان نه ربطی به مُطالبات خواهرانتان دارد، نه به حفرهٔ زخمِبستر آقای تاکندی و نه صحنههای مردهشورخانهٔ چوبیندر قزوین!
_*تیر۱۴۰۲#شیخاص*_
«رفتی و همچنان به خیال من اندری»
از من بکش برون صنما! وِل نما پَری!
دفع از درت کنم، شوی از راه پنجره
حقّا که سرتقیّ و سمج، از کنه سری
برداشته است وهم تو را ناز و غمزهات
کرده با «آنجلینا جولی»جان برابری
مانند ریگ ریخته در دستوبال ما
صدّیقه و «محمّد خوشلهجه» و زری
شیخاص زیر بُتّه عملآمده که نیست
نابوده مَزجِ نطفهٔ اَمشاج، سرسری
من پور آن یگانهٔ #تاکندی-ام که بود
کلّی به «قاقزانْ»ش طرفدار و مشتری
در گریه: «شیخ کاظم صدّیقیِ» دوُم
در خندهآوری: چو «منوچهر نوذری»
همچون پدر ز میوهٔ طنز و هنر پُرم
از اتّهامِ بیثمری، بیبری، بَری
گیر جواب مثبت کس نیستیم ما
لا گو! چه غم؟ هزار نعم جای دیگری
دیدی کجاش را تو؟ که کافیست من دهم
با یک بلندگوی، فراخوانْ سراسری
لب ترنکرده از دهِ «چنگوره» و «قلات»
میریزد از زمین و هوا داف آذری
فرصت کم است ورنه ز قزوین دهم تو را
مکتوبخاطراتی و شرحِ مُصوّری
دادند برگهای: «شده وقت شما تمام!»
بودیم خوش به طنز و رجز، خندهآوری
نقداً «پری کجایی؟» رزّاق داده است
با یادکردِ خاطرههایت مُقرّری
از بهر جمعِ دورهمی یاوه بافتیم
باجنبه باش مادّهٔ من! یه وَخ نری!
تیر۱۴۰۲ #شیخاص
توضیح برخی اسامی خاص:
قاقزان یا قاقازان: از نواحی قزوین که در آن تندبادهای سخت میوزد.
چنگوره و قلات: دو روستا از توابع بخش مرکزی شهرستان تاکستان در استان قزوین که پدرم تاکندی در آنجا کارهای عمرانی انجام داده بود و اهالیاش نوعاً مُرید اویند.
پری کجایی؟: اشاره به ترانهٔ «تو ای پری کجایی» ترانهٔ مشهور و ماندگاری با شعر ابتهاج (سایه)، آهنگسازی همایون خرم، صدای حسین قوامی
محمّد خوشلهجه: از وراژنهٔ شیخاص
نشر در چهار لیست انتشار واتساپی
مُطالبات مادرم عالی بود؛ ولی متضادّ با سیاستهایش. بارها قصّهٔ تخممرغدزد را برایم گفت؛ امّا مانعِ شتردزدشدنم نشد. سیّد عبّاس قوامی شوهرخواهر سومی میگفت: «وقت انتقال پیکر نهنه (مادر تاکندی) با آمبولانس از روستای تاکند به قم در سال ۶۵، کفن را باز کردی و از نعش عکس گرفتی. مادرت از کار عجیبت هاجوواج شد؛ ولی توی گوشَت نزَد. تازه با افتخار برای اینوآن تعریفش کرد. ۳۵سال بعد وقیحتر شدی و از زوایای نامتعارفِ جسد پدرت در غسّالخانه فیلم گرفتی!» سیّد محسن خوزنینی شوهرخواهرِ شاکیم در دادگاه ویژهٔ روحانیّت (سرِ بالاکشیدن منزل قم توسّط من) گفت: «مقصّر مادرته. به تو میگفت: راستگو باش؛ ولی دروغ که میگفتی، به تهدیدش که فلفل میریزم توی دهنت، عمل نمیکرد.» مُطالباتش عالی بود؛ ولی متضادّ با سیاستهایش.
متن زیرو با آخرین بازنویسیش از روی اسکرینشات سینک کن. اصل اسکرین را هم نشر بده
خانم مرحوم ربّانی املشی به مادرم گفت: بتول خانم! نخند به کارهای آقا رضا! ده سالشه بچهت. نباید تشویقش کنی به کار بد. بزن توی گوشش! تو داری به تفصیل توضیح میدی و میخندی که رضای من جامدادیشو میذاره گوشهٔ اتاق. به خواهراش میگه حق ندارید جوری از جلوی وسیلهٔ مدرسهٔ من رد شید که باد عبورتان بهش بخوره. به رضات گفتی که همین حق را باید سه خواهرش قائل باشه و به لوازمالتحریرشون دست نزنه؟ اون داره حسادت میکنه و تو با خنده کارشو برام تعریف میکنی؟ مادرم گفت: کاری نمیتونه بکنه. دعای حسودبند و دفع چشمزخمِ حسود دادم آقاجانش با خطّ خوش نوشته و سه نسخه در سه پارچهٔ سبز دوختم انداختم گردن معصومه و فاطمه و زهرا. سپردمشون به خدا. خدا حافظه.
آرزویی ندارم جز اینکه پس از مرگم آواز و آوازهام بماند. وبلاگم باید حتّی بعد از رحلتم فعّال باشد. باید از هوش مصنوعی کمک بگیرم تا کانالم در هر مناسبتِ «ملّی٫مذهبی٫سیاسی» خطّی، آوازی، تلاوتی، نطق و نوشتهای از من راجع به آن موضوع را در صفحهٔ اوّل مقابل دید بازدیدکنندهها قرار دهد. از الآن باید به بلاگم آب ببندم و غنیسازیاش کنم برای موقعی که زیر خاکم. مثلاً «روز جوان» که فرا رسید، در صفحهٔ اوّل سایتم اثری که برای آن روز خلق کردهام، بهطور اتوماتیک نمایش یابد. حتّی میتوان طوری تنظیم کرد که دو روز قبل از روز جوان، در تارنمایم گوشزد شود که مهیّا باشید. روز جوان آواز #شیخاص در بارهٔ این روز پخش میشود. اینجوری از پیش میروند سراغش. در کانالشان بارگذاری میکنند یا بهصورت استوری قرار میدهند.
کسانی که متّهم به کمعقلیام میکردند، به تازگی در تکاپوی اثبات عاقلبودنم برآمدهاند! جناب آشیخ سیروس سنبلآبادی همسرخواهرم! شما تا دیروز وقتی پُزِ هنرمندبودن و حتّی نمازاوّلوقتخواندنم را میدادم، میگفتی: «عقل مهم است!» یک بار در سفری کلاهم را گم کردم و سراسیمه پیاش بودم. فرمودی: «در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست!» و پقّی زدی زیر خنده. من همون آدم ناقصالعقلم. میری اینوراونور میشینی میگی: «#شیخاص در بیت ما اعتراف کرده و صداش هم ضبط شده که هم سند جعل کردم تا سهمالإرث خواهرامو بالا بکشم، هم رشوه دادم.» اینم بگو که گفته: «زایدهخوار پسری در وان کاشی حمّام بودم.» تو مگه آخوند نیستی؟ نمیدانی «إقرارُ العُقلا علی أنفُسِهم نافِذ». الآن برای اینکه چیزی برات بماسه، من شدم عاقل و اقرارم نافذ؟
![]() |