شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
پاراگراف انتظار برای دیزالوِ قبل به اینجا:
پس دو جورند آدمها: یوسفیها، قرائتیها. یوسفیها بیتمایلند به پخش آثار درجهٔ دو و سوتیهایشان که مباد به وجاهتِشان لطمه بخورد. قرائتیها با این نشر موافقند؛ نه از باب خودتخریبی؛ به قصد آموزش طلبههای ترسان از نُطق که باید تشجیعشان کرد.
#قدرتالله_علیخانی نامی است آشنا و البتّه بامُسمّا. از این شیخِ جسور و انقلابی #قزوین فیلمهایی در فضای مجازی موجود است مال دورهٔ نمایندگیاش در مجلس شورای اسلامی که با داد و هوار نُطقِ پیش از دستور میکند. در یک سند تصویری یکی از نمایندگان در صحن علنی مجلس حرف میزند و چون صحبتهایش از نگاه شیخ نامربوط است، یکهو از روی صندلیاش بلند میشود؛ چند نفر از نمایندگان را که میخواهند مانعش شوند، کنار میزند؛ عمّامهاش را به حالت لاتمنشانه عقب و جلو میکند و میرود ناطق را بزند!
در وصف بزنبهادری شیخ قدرت شیخ شریفی اهل شریفآباد قزوین و شوهر خواهر حیدرعلی پرویزی معمار در فروردین ۹۸ برایم نقل کرد:
زمان طاغوت باهاش سوار تاکسی شدیم از مدرسهٔ سردار قزوین برویم جایی. راننده لابلای صحبتش از آخوندها بد گفت و عنوان کرد مُفتخورند؛ اتّهامی که آن موقع اینجا و آنجا به شیوخ میزدند. شیخ طاقت نیاورد و از عقب محکم با مُشت زَدِش؛ رانندهرو!
آنوقت این بشر که هم نامش قُدرت است و هم بااقتدار است، همان کسی است که در ایّام صباوت هم ناآرام بوده. ظاهراً از امیرحسین پسر #موسوی_خوئینیها که بهش میگویم ابنالسّلام شنیدم که یک بار قبل از پیروزی انقلاب مجلس یادبودی با رنگ و بوی سیاسی ترتیب یافته بود. شیخ الفْبچّهای بوده سینی به دست آنجا چای میداده است. یکهو ساواکیها میریزند و شروع میکنند به دستگیرکردن افراد. طبعاً دنبال بزرگترها و فعّالان سیاسی بودند و بچّهمَچّهها موضوعیّت نداشتند. شیخ قدری صبر میکند و بِرّوبِر صحنه را نظاره میکند و وقتی میبیند کسی کار به کارش ندارد، میرود جلو میگوید: چرا منو دستگیر نمیکنید؟ ساواکیها میخندند و میزنندش کنار که برو جلوی دست و پای بزرگترها را نگیر جوجه! میگه: نه جدّی میگم! منم اینجا داشتم چای میدادم. منم باید بگیرید!
این را هم از علی پسر شیخ محمّد #لشگری امام جُمعهٔ مُوقّت و مُتوفّای قزوین شنیدم که همان ایّامی که قدرت جِغِلهای بیش نبوده، به آقا سیّد ابوالحسن رفیعی که جای پدربزرگش بوده، گفته بود: شهریّهٔ امام زمان را خوب دارید بَلّعْتُ میکنید!
همیشه برایم سؤال بود: آدمهای اینجوری مدل پرورششان چیجوری بوده که جرأتمند و دریده بار آمدهاند. من اگر یک سوزن خیّاطی دستم باشد، نگرانم در دستم فرو نرود؛ تا چه رسد آلت قتّاله؛ آنوقت محسن #مخملباف در ۱۷ سالگی مأمور پلیس را با چاقو خلع سلاح میکند و میافتد زندان. بعد دیدم خیلیها از همان طفولیّت سرِ نترس داشته و یاروگفتنی پستان مادرشان را گاز گرفتهاند و یک عدّهٔ دیگر از همان شکم مادر، سر به زیر و خجول و ترسو بودهاند. آدمی که در مجلس، خطابهٔ تند و آتشین ایراد میکند یا یومْبوروق به رانندهٔ هتّاک میزند، بچّهگیش هم سِرتِق بوده نه گوشهگیر و توسریخور. محسن #قرائتی میگفت: حضرت امام از اوان نوجوانی دلیر بود و یک بار زد زیر گوش یک آدمِ گُندهتر از خودش که حرف نامربوطی زده بود.
من حالا ابداً از خودم نمیدیدم اینگونه باشم. مادرم که میفرستاد نان سنگک بگیرم، در صف نانوائی اگر کسی ازم جلو میزد، چیزی بهش نمیگفتم. خودم را اینجوری قانع میکردم که عجله کار شیطان است و اگر کمی دیرتر به خانه برسی، دنیا به آخر نمیآید. بعدترها که در باب مُقدّرات الهی بیشتر دانستم، این تحلیل را هم میافزودم که مصلحتی در کار است که از آن بیخبرم. شاید اگر زودتر نانم را از «شاطر عبّاس قُدّومی» میگرفتم میرفتم خیابان، ماشین بهم میزد. پس باید شاکر باشم که مشیّت الهی به این تعلّق گرفته سالم بمانم: رِضاً بُرِضٰائِک! این فکر باعث میشد کمتر به خودم سرکوفت بزنم. دیدم #فروید اسم این دلخوشکنکها را گذاشته: Rationalization دلیلتراشی. امّا تو وقتی در مواجهه با یک ماجرا کم نیاوری و مُشتت را بکار ببری، نیاز به رشنالیزیشن نداری. امّا چرا من کم میآورم؟ چرا اجازه میدهم حقّم خورده شود؛ تا بعد مجبور شوم با تحلیلهای صدتایکغاز بر جُبْن و زبونیام که اساساً امری منفی و نشانهٔ ضعف آدمی است، سرپوش بگذارم؟ این کاستی را از پدر دارم یا از مادر؟
من از قضا در ۸ خرداد ۴۴ از پدری قوی و تنومند مُتولّد شدم؛ مرد چهارشانهای که به چشم خودم دیدم چطور در ۶۱ سالگیش جلوی گلوله رفت تا مانعِ کُشتن مردم شود. بله او مثل برادرش هبةُالله برای تکپسرش تفنگ بادی نخرید. یک بار که همگی در روستای آباء و اجدادی #تاکند بودیم، فرهاد که ده دوازده ساله بود، رفته بود با بچّههای ده گنجشگ بزند. عمویم هی به اهالی میگفت: «میترسم این بچّهٔ من بزند چشم و چال بچّهها را کور کند!» این را با خنده میگفت و بدم میآمد. یک وَرِ دلم میگفت: «خب مرد حسابی! ببین من به قول مادرم یکپارچه آقا هستم! تو هم اگر راست میگی تفنگ را بگیر از دست بچّهات!» یک ورِ دیگر دلم به پدرم بد و بیراه میگفت که تو هم باید عین عموجان برایم تفنگ میخریدی؛ نه که مرا حسرت به دل بگذاری. نه! پدرم از این کارها نکرد تا مرا در مسیر تقویت روحیّهٔ دلیری قرار دهد؛ ولی رفتارش الگوئی تمام بود. اگر اهلِ سرمشقگرفتن بودم، میتوانستم روحیّهٔ دلیری و نترسی را در شمایلش ببینم؛ آن روز که با سینهٔ ستبر جلوی گلوله رفت تا مانعِ کُشتن مردم شود.
اواسط مرداد ۷۳ بود و قزوین ناآرام. مردم خشمگین ریخته بودند خیابانها؛ لابلایشان مُشتی فرصتطلب از اراذل و اوباش که اینجور وقتها سوار معرکه میشوند و از آب گلآلود ماهی میگیرند، داشتند بانک میسوزاندند؛ کیوسک منهدم میکردند؛ اموال فروشگاهها را به یغما میبردند و به درختها آسیب میزدند. سالها بود شهر از مشکلات و نابسامانیهائی رنج میبُرد. هاشمی #رفسنجانی مرداد ۷۱ به قزوین آمد و من با دوربین فیلمبردارییی که روی دوشم بود، در مسجدالنّبی قزوین زوم کردم روی چهرهاش. امام جمعهٔ فقید #باریکبین دارد نطق میکند و رو به فوج عظیم مردم که به استقبال رئيسجمهور وقت آمدهاند، میگوید:
قزوین با آنکه دارای کارخانجات مُتعدّد در شهر صنعتی البرز و به یک معنا قطب صنعتی کشور است، چرا باید درگیر مشکلات عدیدهای باشد؟ راه حلّش چیست؟ استانشدن قزوین! و وقتی قزوین واجد مُؤلّفههای استان است و تحت تعریف آن میگنجد، چرا باید زیرمجموعهٔ استان زنجان باشد؟ جراید محلّی هم به این تنور دمیدند. دوست خودم «محمّد برزگر» ستونی در نشریّهٔ ولایت راه انداخت؛ به نام «قزوین به کجا میرود؟» و هر هفته به ظرفیّتهای نهفته و نشکفتهٔ قزوین اشاره کرد. سمیناری هم تحت عنوان رشد و توسعهٔ قزوین در مهر ۷۱ برگزار شد. مجموعهٔ این عوامل باعث شد کلید حلّ مشکلات قزوین به استانشدن گره بخورد. شماری از مسئولین بلندپایه هم در خلال سفر به قزوین وعدهٔ استانشدن را به مردم دادند و سطح انتظارات و مطالبات مردم آنقدر بالا رفت که به چیزی کمتر از تغییر تقسیمات کشوری و افزودن استانِ سیام به نام قزوین رضایت ندهند. اینجا بود که وقتی لایحهٔ استانشدن این سامان به مجلسِ چهارم رفت، چیزی جز خبرِ خوش تصویبش کسی حتّی مسئولان شهر را شادمان نمیکرد و همه منتظر بودند با اعلام این خبر که با نُقل و شیرینی جشنش را برگزار میکنند، آغازی تازه برای ترقّی استان قزوین استارت بخورد. در کمال ناباوری شیخ علیاکبر #ناطق_نوری رئیس مجلس خیلی عادی مثل خیلی از لوایح که تصویب نمیشود، بدون مقدّمهچینی اعلام کرد که به دلایل مختلف از جمله داشتنِ بار مالی برای دولت و نظام، این لایحه در مجلس رأی لازم را نیاورد. معلوم بود نیازی به تمهید مقدّمات برای توجیهکردن مردم و کنترل عواطف و احساساتِشان ندیده بودند و سهلانگارانه تصوّر میکردند مردم راحت با این قصّه کنار میآیند؛ امّا حتّی بزرگان توجیه نشدند و مردم را به خیابانها کشاندند. آقایان نمیدانستند با این فراخوان «بحران تقسیمات کشوری» رقم بخورد و فتنهای درست شود و ناچار از استغفارشان کند. مردم کوهی از آتشفشان شده بودند و در نقاط مختلف شهر از جمله «دوراه همدان» جمع شدند. میگفتند جلوی ماشینهای پلاک زنجان را میگرفتند و تابلوی اداراتی را که نام زنجان داشت، پایین میکشیدند.
مراسم آرامی برای اعتراض در مسجدالنّبی تشکیل شد که ما هم شرکت داشتیم و تصوّر نمیکردیم کار بالا بگیرد. حضّار عصبانی بودند و جوّ جلسه ملتهب بود؛ ولی به احترام مسجد در حضور امام جمعهٔ شهر مرحوم باریکبین کسی اجازهٔ تشنّج به خود نمیداد. در همین احوال ناگهان کسی سراسیمه آمد بیخ گوش پدرم گفت: «میدان ولیعصر مردم دارند اموال عمومی را منهدم میکنند و با پلیس درگیر شدهاند و دارند کُشته میدهند! سریع خودتان را برسانید.» من کنار پدرم بودم و آن روز بابت برخی ملاحظات، دوربینم همراهم نبود. با عجله همراه پدر و چند نفر از جمله شیخ هادی محمّدی با یک دستگاه ماشین رفتیم ببینیم چه خبر است؟ نزدیک که شدیم دیدیم: وای! شهر حالت جنگزده دارد.
تا جایی که ماشین میتوانست جلو برود، رفتیم و بعدش پیاده شدیم زدیم داخل معرکه. س.م.ص را دیدم در امتداد خیابان امام خمینی لابلای ضایعات و اشیاء نیمسوخته به آرامی در حال دوچرخهسواری است. خونسردیاش برایم تحسینبرانگیز بود. هر چه جلوتر میرفتیم، تراکم جمعیّت بیشتر میشد و چشمها بیشتر از سوزش گاز اشکآور میسوخت. میدان ولیعصر مراکز اصلی شورش و ناآرامی بود. یکی از ماشینهای ادارهٔ برق را دیدم که وسط خیابان و مقابل خودِ ادارهٔ برق مُشتعل بود. ادارهٔ دارائی شدیداً آماج خشم و کینهٔ مردم قرار گرفته و اموالش به یغما رفته بود. جوانکی را دیدم وارد یکی از دوائر دولتی اطراف سازمان تبلیغات اسلامی شد و از پنجرهٔ طبقهٔ فوقانی در حال پرتابِ ماشین تحریر و کامپیوتر و قفسهٔ پروندهها و فایلها به پایین است. مردم به جای ممانعت برایش کف و سوت میزدند و هورا میکشیدند. مُشتی از مردم، ناظرانِ معترضِ صحنهٔ غارت اموال عمومی بودند؛ اما کاری از دستشان برنمیآمد. کلّی سوژهٔ عکّاسی آنجا بود؛ حیف دوربینم همراهم نبود.
سید علیاکبر #ابوترابی را دیدم رفته روی دوش کسی و خطاب به مردم فریاد میزد:
«به خانههایتان بروید! قرار شد مجلس تجدید نظر کند! مُتفرّق شوید! منظور نظر شما انجام خواهد شد.» مردم فریاد میزدند:
«دروغه! دروغه!»
در همین حیص و بیص ناگهان «مسعود فرجی» خبرنگار نشریهٔ ولایت را دیدم با سروروی خونین و مالین. جلو رفتم. گفت: «وحشیها دوربین نشریه را از گردنم کشیدند و بردند.» بند چرمی دوربین گردنش را پاره کرده و ردّ عمیقی از خون باقی گذاشته بود.
خیابان جای سوزنانداختن نبود. من و پدرم و چند نفر که همراهیش میکردیم، به زحمت از لابلای مردم به سمتی که صدای تیراندازی میآمد، رفتیم. به تقاطع خیابان امام خمینی و خیابان بلوار؟؟ که رسیدیم، پیچیدیم سمت چپ. روبروی ساختمان کمیتهٔ انقلاب که الآن مُجتمع تجاری شده، شدیدترین درگیری در جریان بود. مردم از جانشان گذشته بودند. داشتند فُحش میدادند و سنگ میزدند و به قوای انتظامی حمله میکردند. آنها هم متقابلاً هوایی شلّیک میکردند و گاهی سرِ اسلحهیشان را به سمت مردم میگرفتند؛ نمیدانم شلّیک میکردند یا فقط میخواستند مردم را بترسانند. پدرم که مرگ را در یک قدمی مردم میدید، در آن کارزار عجیب، عمامهاش را از سر برداشت و مثل یک پرچم و عَلَم سر دست گرفت و به همان حال دوید سمت نیروهای ضدّ شورش که کلاهکاسکت بر سر داشتند و با تمام حجم صدایش پشت سر هم نعره میزد:
«این عمامه است! نزنید! به خاطر این عمامه نزنید!» مأموران به سمت پدرم و مردمی که مثل مور و ملخ در مقابل مسجد امام حسین(ع) میلولیدند، گاز اشکآور شلّیک کردند. مردم از فرط سوزش چشم به سمت پیادهرو کنار جوی آب هدایت شدند. شیخ هادی به کمک بقیّه که به سُرفه افتاده بودند، مُقوّایی آتش زدند و صورت و چشمان پدرم را به آتش نزدیک کردند؛ بلکه از سوزش و آبریزش شدید چشمها بکاهند. ارقام جانباختگان آن روز هرگز منتشر نشد. میگفتند برای #سرکوب شورش نیروهای لشگر ۱۰ سیّدالشّهدا هم از تهران به قزوین اعزام شده. مرگ در یک قدمی ما بود.
من از چنین پدر شجاعی مُتولّد شدم؛ مرد تنومندی که پدرش ملّاعلیاصغر هم آخوند چهارشانهای بود. عمویم هبةالله هم عین شیخ قدرت اسم بامُسمّٰی بود و از ایل و تبارش ارث برده و دستِ بزن داشت. اوان طلبگی با هادی باریکبین که بعدها امام جمعهٔ قزوین شد، همدوره بود. شیخ هیبت درسش جلوتر بود و در عکسهایی که موجود است، مُعمّم است و شیخ هادی هنوز عمامه ندارد و پالتوی بلند پوشیده و در سنّ نوجوانی است. سرِ جریانی عموی من در مدرسهٔ التفاتیّهٔ قزوین خوابانده بود زیر گوش باریکبین. پدرم هم در داشتنِ دستِ بزن از همین تیر و طایفه بود و صابونش به تن من و بستگان نزدیک هم خورده است. یک بار با همین دستانِ قوی خواباند زیر گوش شوهر خواهرم شیخ سیروس مرادی که با یکی از بچّههای کمیته انقلاب به نام جبّار سعیدی سر شیخ قدرت علیخانی با هم بگومگو کرده بودند.
آن موقع داماد ما برعکسِ الآن دشمن صددرصد شیخ قدرت بود. میگفت: این آقا و دارودستهاش ظالمند؛ شاهدش اینکه برخی مُعلّمین بیگناه آموزش و پرورش مثل رضا انصاریان را گرفتهاند زدهاند و حبس کردهاند و امیر عبادی را از سپاه انداختهاند بیرون.
---
روایت جواد حضرتی در ۲۰ آبان ۹۹: مرحوم رضا انصاریان از فرهنگیان مبارز قزوین بود که پیش از انقلاب هم فعّالیّتهای سیاسی-مذهبی داشت. در خطکشیهای سیاسی پس از سال ۶۰، در حزب جمهوری به جریان راست آن گرایش داشت و هیچگاه بنیصدری هم نبود. البتّه او و گروهی از همکارانش برخی از رفتارهای شیخ را نمیپسندیدند و آشکارا به نقد وی میپرداختند. ظاهراً با چند تن از مُعلّمان قزوین در منطقهٔ غربِ «چهارصد دستگاه قزوین» که امروزه نوروزیان خوانده میشود، اقدام به خانهسازی کرده بودند. نیروهای کمیته به بهانهٔ طینشدن مراحل قانونی و نداشتنِ مُجوّز دستگیرشان میکند و خانهها را تخریب.
انصاریان در دولت هاشمی به معاونت مدیر کُلّ آموزش و پرورش استان زنجان رسید و حدود ده سال قبل از دنیا رفت.
واتساپی از جواد میپرسم:
«شما و امیر عابدی کجای این ماجرا بودید؟» نوشت:
«ماجراش خیلی مفصّل است و شرح این هجران و این خون جگر / این سخن بگذار تا وقتی دگر. اما به طور خلاصه:
در زمانِ رویدادن این ماجراها ما جبهه بودیم. جریان بچّههای سپاه و اختلافشان با کمیته به مسائل جبهه و جنگ و برخوردهای تندِ نیروهای کمیته با مردم بر میگشت که شیخ به آن رنگ سیاسی زده بود.
اتّفاقا بچّههای رزمنده طیفی از جریانهای سیاسی موجود بودند و همه در یک خط به شمار نمیآمدند؛ مثلاً من و دکتر حبیبا و ناصر سیاهپوش و صادق انبارلویی چپ بودیم؛ در عین حال نقدهایی به شیخ داشتیم. شیخ با ارتباطاتی که داشت، برای سی نفر از سپاهیان قزوین پروندهسازی سنگین کرد و به اتّهام مخالفت با ولایتفقیه و اخلال در نظم سپاه همه را دستگیر و اخراج کردند. آن برخوردهای حذفی و ظالمانه موجب شد دوستانی مثل عبادی به جریان راست و محافظهکار پناه ببرند؛ در حالی که در آغاز چنین گرایشی نداشتند.
---
قاعدتاً سیروس به خاطر صفبندیهای سیاسی باید همخط کمیته باشد که شیخ قدرت فرماندهاش بود؛ نه سمت سپاه پاسداران که ازش زخم خورده بود. اواخر سال ۵۹ و اوایل ۶۰ که اوج کیا-بیای ابوالحسن بنیصدر بود، یک بار قرار بود او به قزوین بیاید و در مسجدالنّبی نطق کند. سپاه قزوین به ریاست منوچهر مهجور؟؟ حامی جریان #بنیصدر بود و کمیته طرفدار شهید #بهشتی. تعدادی از بچهّهای #حزب_جمهوری قزوین که طلبهشان شیخ سیروسِ جوان و هنوزمُعمّمنشده بود، تصمیم میگیرند نردههایی را که برای حفاظت در مراسم نطق #رئیسجمهور تعبیه شده، بشکنند و مجلس را به هم بریزند. وارد عمل که میشوند، سپاه بازداشتشان میکند و در یکی از شبستانهای مسجد به حالت حبس نگه میدارد تا بعداً به وضعشان رسیدگی شود. مراسم که تمام میشود، میآیند سروقتشان و بحث میشود با این اغتشاشگرها چه کنیم؟ در این گیرودار جوانی سپاهی به نام «علیمردانی» که شوهرخواهرش قاسم مرادیها بعداً محافظ تاکندی میشود، پا پیش میگذارد و به وساطتش بازداشتیها آزاد میشوند. میگویند: بروید به امان خدا! بچّهها حدود ۳۰ نفر بودند و خوشحال، آهنگِ رفتن میکنند؛ امّا سیروس نگهشان میدارد و میگوید:
«نه این خبرها نیست! ما نمیرویم! به چه حقّی اصلاً باید سپاه ما را به جرم حمایت از آیةالله بهشتی دستگیر کند؟ تا روشن نشود، ما نمیرویم!»
علیالأصول باید سیروس به خاطر این مدل صفبندیهای سیاسی، همخط #کمیته باشد؛ نه #سپاه؛ پس چرا دشمن شیخ قدرت و بدگوی عُمّالش بود؟ شاید با قدرتطلبیاش مشکل داشت؛ ویژگیئی که از دیگران هم میشنیدم که شیخ دارد و آخرش هم به کنتاکت شدیدِ باریکبین با او منجر شد. و عجبا که غیر از این طلبِ قدرت هم اتّهام دیگری نمیشد به او بست. سیّد جواد پسر آیةالله #شالی به پسرش گفته بود: «اگر شنیدی شیخ قدرت را با یک زن گرفتهاند، باور نکن! او را خدا با چیزی که از جوانی دنبالش بوده و اسمش هم مناسب آن است، امتحان میکند: قدرتطلبی!» نقل قولی از سیّد محمود پسر مرحوم سیّد جواد در ۹۷/۷.
بعداً تقلّبُالأحوال باعث شد سیروس به طیف علاقمندان شیخ بپیوندد؛ حتّی در سنوات اخیر در حسینیّهٔ بخشایشیهای قم در نزد شیخ نطق کند که با موبایلم ضبط کردم. آنجا به این آیهٔ قرآن اشاره کرد که کارهای نافع در زمین مکث میکند و خداست که خدمات عامّالمنفعه را ماندگار میکند و حاج آقا علیخانی از آنهایی است که کارهای نافعِ بسیاری دارد.
شیخ سیروس ما زمانی سیّد محمّد موسوی #خوئینیها را هم قبول نداشت. بعدها سرِ جفایی که به تصوّرش به #رفسنجانی شد، در مواضعش چرخشی اتّفاق افتاد. هرقدر نسبت به نظام نگاه انتقادآمیز پیدا کرد، مشکلاتش با امثال سیّد محمّد خاتمی کمتر شد. قبلاً معتقد بود خوئینیها درس درست و حسابی نخوانده و نباید بهش گفت: آیةالله. میگفتم:
«یادت باشد شاگرد پدرم بودهها!» میگفت:
«همون! هر چی دارد، از آقاجان دارد؛ ولی در همان سطح مانده.» سال ۹۸ که یکی از اُرگانهای قزوین با همّت شیخ موسی صفیخانی پوستر علمای قزوین را چاپ کرد و نسخهای از آن را به مرادی نشان دادم، گفت:
«پس کو آقای خوئینیها؟» گفتم:
«انگار قرار بوده آنها که مجتهدند در پوستر باشند.» چپ نگاه کرد که:
«ایشان مجتهد است!»
صحبت بر سر همان خوئینیهایی بود که شبی از شبها در اوایل دههٔ ۷۰ از تهران به قزوین آمد و مهمان خانهٔ شیخ محمّد لشگری امام جمعهٔ مُوقّت قزوین در جنب مسجد و مدرسهٔ شیخالإسلام باشد. منزل ما هم در همان محوّطه بود. پدرم مرا هم خبر کرد و گفت:
«شما هم بعد از نماز مغرب و عشا بیا! چون آقازادهشان هم هست.» میدانست با امیرحسین دوست مکاتبهای هستم. اما به شیخ سیروس نگفت: شما هم باش! حواسش بود اینجور وقتها کسی را با خودش به جلسات نبرد که به خاطر گرایش سیاسیاش یکهو چیزی از دهنش بپرد که پدر شرمنده شود. البتّه مرادی هم عین خیالش نبود. ابداً ابراز تمایل نکرد در نشست حضور داشته باشد؛ غُدبودنش نمیگذاشت اجازه بخواهد که او هم باشد؛ تازه وقتی هیجانِ مرا برای شرکت در آن جلسه دید، برگشت گفت:
«خیلی هم آش دهنسوزی نیستها. ضمناً شما که میری دیدن ایشان، میشه ازش بپرسی: حضرت آقا! راست است شما گفتهای: من زمان آقای #خمینی هم #ولایت_مطلقهٔ_فقیه را قبول نداشتم؟ راست میگی پس چرا آن موقع جرأت ابراز نظر نداشتی؟»
حالا شیخ سیروس مرادی و جبّار سعیدی سر شیخ قدرت با هم بگومگو کرده بودند. جبّار اهل روستای نیکویه و عضو کمیتهٔ قزوین بود. خدا بیامرز قدّ رشیدی داشت و با دو برادر دیگرش غفّار و فرهاد هر کدام مُدّتی و بیشتر از همه غفّار که در جبهه مجروح شد و تا آخر عمر عصا زیر بغلش بود و آخرش به شهادت رسید، مُحافظ پدرم بودند. حدود سال ۶۵ بود و داشتیم دوماشینه در یکی از جادّههای سمت قاقازان از یکی از روستاهایی که پدر در آن سخنرانی کرده بود، برمیگشتیم. من با ابوی و شیخ هادی محمّدی در یک ماشین بودیم؛ مرادی در یک ماشین به رانندگی جبّار. یکهو دیدیم جبّار زد کنار جادّه. ما هم نگه داشتیم. آمد جلو. پدرم شیشهٔ ماشین را داد پایین. چی شده؟ با عصبانیّت گفت:
«بگوئید: آقای مرادی از ماشین من پیاده شود. خودتان ببریدش!» وا! چرا؟
«این به آقا شیخ قدرت توهین میکند؛ من نمیبرمش!» معلوم بود در طول مسیر مرادی از همان حرفهای مربوط به مظالم شیخ گفته بود و جبّار بهش برخورده بود که به فرماندهشان توهین شده. پدرم عصبانی از ماشین پیاده شد. مرادی هم پیاده شده بود و آمده بود جلو. پدرم در مقابل چشمان وقزدهٔ من و شیخ هادی یکی خواباند زیر گوش شیخ سیروس؛ یکی زیر گوش جبّار! دوباره سوار شدیم. شیخ هادی موقع برگشت غرق افکارش بود و هی هوای درون سینهاش را خالی میکرد و میگفت: هِی! عجب! دوباره میرفت توی فکر. نمیدانم به چی فکر میکرد. من ولی به این فکر میکردم که زدنِ مرادی شاید کاری خُرد بود؛ ولی جبّار کمیتهای را راحت نمیشد زد. کمیتهایها آدمهای زُمختی بودند. یک بار همین جبّار خدابیامرز را مادرم برد برای قاراقُرْخی! مادرم با یکی از مغازهدارهای بازارچهٔ سپه قزوین حرفش شده بود. طرف گرانفروشی کرده بود یا بقیّهٔ پولش را برنگردانده بود. مادرم آمد دست به دامن جبّار شد. طرف هیکل جبّار و تَشر او را که دیده بود، جا زده بود. حالا این جبّار که انگار یک شیخ قدرتِ کوچک بود، کشیدهٔ جانانهای نوش جان کرده بود. بعدها مرادی شکوه کرد که به چه حقّی آقاجان باید مرا بزند؟ پدرم یک همچین آدمی بود و دست بِزن داشت. طرفین دعوا را هم مینواخت! مادرم هم اینجوری بود. بچّه بودم میرفتم پیشش چغولی خواهرم را میکردم و میگفتم:
«مامان! معصومه حرف بد زد!» فکر میکردم بهم جایزه خواهد داد؛ ولی میگفت:
«غلط کرد با تو!»
پدرم معتقد بود در دعوا ضارب و مضروب کِلاهُمٰا مُقصّرند. در مناقشات روستایی وقتی کار بالا میگرفت، دست به تَرکه و چماق میبُرد که به ترکی «چُمْباق» تلفّظ میکرد. تر و خشک را با هم میسوزاند. نمونهٔ پرخاشش را به اهالی روستایی در دههٔ ۵۰ شاهد بودم. سالها روستای #نیکویه در مسیر جادّهٔ رشت محلّ وعظ پدرم در ماه مبارک رمضان بود. یک روز که بالای منبر مشغول وعظ بود، چند نفر پای منبرش سر موضوعی شبیه نوبتِ آبیاری باهم شروع کردند جرّبحث کردن. اوّلش صدایشان آرام بود و رفتهرفته زیاد شد. پدرم بهش برخورد که آنها احترامش را نگه نداشتند و بیاعتنا به نطق او به هم پریدند. کلامش را قطع کرد و با فریاد گفت:
«سیِزْ خیِجالتْ چِکْمیِریِز آخوندو بیر موسْتَراحْ سوپورْگَهْجَکْ حیِسٰابْ اِیلَمیِریز؟» خجالت نمیکشید آخوند را به اندازهٔ یک جاروی مستراح آدم حساب نمیکنید؟
صدای پدر قاطع بود و بیرعشه؛ بیتَتَعْتُعْ. اگر پایین منبر بود، دور نبود بخوابانَد زیر گوش نمازگزارانِِ بینزاکت.
در همان روستا یک بار بهش خبر میدهند یک نزاعِ دستجمعی بیرونِ محل بین اهالی درگرفته است. چوبی برمیدارد و خودش را فیالفور به معرکه میرساند و سر راهش از دَم هر کس را میبیند، میزند! با همین تدبیر اوضاع را در دست میگیرد. مش عبدالله برادر مش فتحالله؟؟ ریش بلند و قشنگی داشت و مُؤذّن مسجد بود. او را هم به مناسبتی کشیده زده بود و انگار تا آخر عمرش میگفت: پردهٔ گوشم آسیب دیده و ثقل سامعه پیدا کردهام.
پسری که خون چنین پدری در رگهایش جاری است و از چنین نرّهشیری چکیده، چرا اینقدر ترسو است؟
بعضیها میگفتند: شاید این ضعف را از مادرت داری. أدْرَکَکَ عِرْقٌ مِنْ أمّک. بعید نبود. در عمل میدیدم گاهی برای جبران ضعفهایش مجبور بود به محافظان پدرم مُتوسّل شود؛ امّا به ظاهر عنوان میکرد: از فلک رودربایستی ندارم. دوست داشت جسارت و انقلابیگری بعضی چریکهای مبارز و به قول خودش پیروان مکتب «خُمینیسم» را داشته باشد. وقتی پدرم در سال ۵۶ و اوایل ۵۷ نوارهای کاست سخنرانان دلیری مثل ناطق نوری و حمیدزاده را میخرید و به منزل میآورد، همه با ولع گوش میدادیم. مادرم میگفت: زبان خلق تازیانهٔ خداست! شهامت این سخنرانان را دوست داشت. بعدها که رفته بود پای سخنرانی همسر شهید زینالدّین در حرم حضرت معصومه(س) وقتی برگشت، با تحسین از این مادر داغدیده یاد کرد؛ ولی معترف بود هیچوقت نتوانسته بود در شرایطی قرار بگیرد که اهل نطق و خطابهٔ غرّا باشد و شجاعتهای خاصّی ازش بروز کند. غایت شجاعتی که ازش دیده بودم، لنگهکفشی بود که به سمت حاج سعید پرت کرده بود. اما سرش سودایی بود. آرزو میکرد کاش میتوانست بیباکانه و بیشتر از اینها در مسیر اهداف امام و مثل یکی از این مبارزان باشد. همین هم باعث شده بود با بستگان بعضی روحانیّون مبارز دوست شود. #ربّانی_املشی که مدّتی زندانی ساواک بود، همسایهٔ نزدیک ما در قم بود و مادرم با همسرش دوستی صمیمانهای داشت. شاید همان آرمانهایش باعث شده بود حشرونشر با ترسوها را خوش نداشته باشد؛ شاید هم این توصیهٔ امام باقر(ع) به گوشش خورده بود که با جَبان دوست نشو. این دوست در بزنگاههایی به مادرم مشورت داد. روز ۱۹ دی ۵۷ که به قیام ۱۹ دی قم معروف است، مادرم با چالشی مواجه شد. میبایست به نزدیکی محلّ درگیری و تیراندازی پلیس که تنی چند هم کشته شده بودند، بیاید و مرا از مدرسه تحویل بگیرد و به خانه بیاورد. ما کلاس هنر؟؟ داشتیم که تیراندازی شد. صدای برخورد شدید سنگ و پارهآجر به کرکرههای مغازههای در نزدیکی فلکهٔ بیمارستان فاطمی که مدرسهٔ ما در کنار آن قرار داشت، ما را به شدّت ترساند. مسئولین مدرسه تلاش میکردند رعب و وحشت ماها را که دانشآموزانی حدوداً ۱۳ ساله بودیم، تقلیل دهند. باید هر کداممان صبر میکردیم تا مادرمان بیاید. قدری بعد صدایم کردند. مادرم دستم را گرفت و از دالان مدرسه خارجم کرد. پا که به خیابان صفائیه گذاشتم، وحشت سراپاتی وجودم را فرا گرفت. خیابان به همه ریخته بود؛ عین شهرهای جنگزده. پر از قلوهسنگ و شیشهشکسته و شمار زیادی لنگهکفش رهاشده و بیصاحب که صاحبانش گریخته یا زخمی و کشته شده بودند. با هر هول و ولایی بود، به خانه رسیدیم. آنقدر وحشتزده و مرعوب بودم که مادرم حس کرد باید کاری برایم بکند. رفت پیش خانم ربّانی املشی که این پسر صورتش عین گچ شده از شدّت ترس. او هم مشورت داده بود که بهش مومیایی بخوران که ترسش فرو بریزد و بهش گفته بود فکری به حالم بکند که قویتر شوم و گفته بود شما که روحیّهٔ انقلابی داری و آقای خمینی را دوست داری، نباید پسرت اینقدر ترسو باشد. انگار روش مادرم در انتخاب دوست جواب داده بود. زنی را به مشورت برگزیده بود که ته دل مادرم را خالی نکرده بود. انگار به جملهٔ عهدنامهٔ مالک عمل کرده بود که: ترسو را در حلقهٔ مشورتت قرار مده؛ لاتدخلنّ فی مشورتِکَ جَبانا؛ چون بدتر تضعیفت میکند و یأس و نومیدی در تو میدمد؛ یُضْعِفُک عن الأمور. زن ربّانی املشی به اقتضای نوریان مر نوریان را جاذبند، با همجنس خودش فامیل شده بود. مادرم خبر داد که دخترش را داده به پسر حسینعلی #منتظری.
مادرم بعد از آن بیشتر مرا با خود به تظاهرات ضدّ شاه برد. در زمستان ۵۷ که انقلاب پیروز شد و آقای خمینی در مدرسهٔ #فیضیّه سخنرانی داشت، با هر مصیبتی بود مرا با خود به بالکن مدرسهٔ فیضیّه که محلّ استقرار چند خبرنگار خارجی بود، برد. یکی از خبرنگاران یک بسته شکلات خارجی به من داد که مادرم نگذاشت بخورم. در حِلیّتش شک کرد و گفت: بگذار اوّل حکمش را از آقاجانت سؤال کنیم بعد. آن روز نماز عصر مادرم قضا شد و از این بابت ناخرسند بود؛ ولی خوشحال بود که مرا به جایی که مُشرف به جایگاه سخنرانی امام بود، برده است. دوست داشت چشم و گوش من باز شود.
مادرم حواسش به انتخاب دوست بود؛ ولی با اینهمه چیزی در او مانع میشد در مسیر آرمانش قدم بردارد و مثلا بشود یک مرضیهٔ دباغ حدیدچی.
من با داشتن چنین مادری ترسوبودنم را از کجا داشتم؟ چرا خجالتی بودم؟ با چه ساز و کاری باید به جای سرپوش بر ضعف و اقامهٔ توجیهات الکی مشق دلیری کنم و شجاعت را در خود تقویت نمایم. شجاعت میرانندهٔ ترس است و پسندیده. دوستم میگفت: شجاعت بزرگترين عبادت است! گفتم: روی چه حسابی؟ گفت:
معروف است مىگويند: بزرگترين گناه، ترس است؛ پس غلبه بر ترس به مدد شجاعت مىشود بزرگترين ثواب!
این تحليل را جايى نشنيده بودم. گویندهاش را که دوست خوشنويسم شيخ «عليرضا لاسمى مُوحّد» بود، در ۹۷/۸ تحسین کردم. من باید با تمرین به این بزرگترین ثواب نایل آیم تا بتوانم بر ضعف خود فائق آیم و توسریخور نباشم و در مقابل کسی که نوبت را رعایت نمیکند، سکوت نکنم و حقّم را بگیرم و اگر هم نمیخواهم دعوا درست شود، دست کم به آرامی با کلام بگویم که ذیحق بودم و حقّم را واگذار کردم. عملاً نباید اگر کسی در صف ازم جلو زد، خودم را راضی کنم که مهم نیست؛ نه؛ باید بگویم: ببخشید آقای محترم! نوبت من بودها! ولی عیب ندارد! شما جلوتر باشید! در واقع خودم به او حکمِ تقدّم بدهم!
این کار در ابتدا آسان نبود. صدایم میلرزید و به قول مادرم به اَتهپَته میافتادم که علی(ع) بهش میگه: تتَعْتُعْ. گوشهایم سرخ میشد و عملاً فلج میشدم؛ ولی هر جور بود، باید این راه را میرفتم. باید از هر فرصتی برای مشقِ درشتگویی استفاده میکردم. چیِ من کمتر از بچّهها و همکلاسیهای من است که در مدرسه راحت دور از چشم مُعلّم، کلمات رکیک به زبان میآورند. من خودم را تمجید میکردم که از خانوادهٔ باشخصیّت و مؤدّبی هستم که حرف بدزدن در مرامش نیست؛ ولی به مرور حس کردم این مرامها مرا ضعیف بار آورده. من باید این قوّت را میداشتم بتوانم کلمات زشت مربوط به اندامهای تحتانی را به زبان بیاورم؛ فوقش از موضعِ قدرت ترکشان کنم؛ نه اینکه از اساس، جرأت ابرازش را نداشته باشم. این ارزش نیست. من باید خودم را در شرایطی قرار میدادم که مجبور شوم جسور شوم. باید بیندازم خودم را داخل موقعیّتی که از قضا از آن پرهیز دارم. باید بهانه پیدا میکردم.
در آذر ۶۴ این فرصت به دست آمد. یک گُردان نیروی اعزامی از قزوین و توابع مشغول طیکردن دورهٔ نظامی بودند؛ تا آماده شوند برای عملیّات آتی در جنوب. محل استقرارشان چادرهایی بود در هر کدام مُشتی آدم ساکهایشان بالای سرشان آویخته به میله و سرشان انباشته از مِهر امام که جنگ را در رأس امور میدانست و میل به پیروی از او بود که این یک مشت بچّهٔ بسیجی را از فرسنگها آنورتر به نخلستانهای اطراف شوشتر کشانده بود. انگار مجالی نداشتند به چیزهای دیگر فکر کنند. خواجه حافظ گوئی این بیت را برای بچّههای مقرّ ما سروده بود:
چنان پر شد فضای سینه از دوست / که فکر خویش گم شد از ضمیرم. در و دیوار گواهی میداد که هدف این جمع دفاع از کیان اسلام و میهن اسلامی است و کسی به چیزهای سطح پایین فکر نمیکند؛ پول و ملک و زن و فرزند. یعنی هر کس دم در هوسش را به نگهبانی داد؟ نه اینجور هم که نبود. بالأخره حوائج بدوی انسانی با او عجین است. لذا پوتینبهپا و خسته از فعالیّت روز هم اگر به چیزهای سطح پایین و معطوف به اندامهای تحتانی بیندیشی، شب شیطانی میشوی و صبح غسلْلازم. طبع اولیّهٔ بشر شیرخامْخوردن است و به قول جناب سعدی «چنانکه حسّ بشریّت است»، همه جا درگیر پایینتنه هستیم. تازه جا داشت سعدی بگوید: «چنانکه حسّ حیوانیّت است» یعنی جملهٔ عامی بگوید شامل انسان و اجلّکم الله حیوان که اگر یکجا بیندازیشان، از هر فرصتی استفاده میکنند سوار هم شوند.
اما اینجا یعنی یگُانهای لشگر ۸ نجفاشرف که حکایتش متفاوت است. فضای کلّیاش فضای معنویّت و پیروی از ولایت است؛ منتها احتیاط جانب عقل است و بیراه نیست اگر فرماندهان برای تضعیفِ غریزهٔ جنسی که به نگهبانی سپرده نشده و با بچهها به قرارگاه آمده، چارهای بیندیشند. معروف بود توی دیگ غذای بچّهها کافور میریزند. نگران شدیم. جلسهٔ ستاد بحران بسیجی در یکی از چادرها برگزار شد. عمدتاً قاقازانی بودند. تاکندی را میشناختند. یکیشان گفت:
«ما اینجا آتش به اختیار جمع شدهایم ببینیم قضیّه تا چه حد جدّی است؟ من خودم اهل چنگورهام نزدیک تاکندِ آقای تاکندی که آقازادهشان اینجا تشریف دارند. توی دهمان عابسنامی است دانابوران؛ اختهکنندهٔ گوسالههای نر. کارش بورماخ است؛ پیچاندن تخم حیوان برای ازکارانداختنش. بورولموش خیلی فایده دارد:
گوشت حیوان مطبوعتر میشود، سرسختی حیوان کمتر میشود و نگهداریش آسانتر و دیگر به بقیّه نمیپرد و به شکل زودهنگام و بیبرنامه باردارشان نمیکند.» یکی از بچهها گفت:
«عجب! پس بگذار بریزند. اما آیا کار دستمان نمیدهد؟ مثل پشهکش نباشد که هم موجودات مضر را بکشد هم مفیدها را؟» گفت:
«نه. همهتان هم عقیم شوید، باکی نیست. یک جُنگه یعنی گوسالهٔ نر اختهنشده هم ازتان باقی بماند، برای حاملهکردن یک گلّه کافیست.» گذاشتیم بریزند و خوردیم.
سال ۶۷ که زن گرفتم، مرحوم مادرم یک بار که برادرش از رشت به قزوین آمد، گِله کرد: داداش! این پسر ماههاست فتح باب نکرده. سیّد محسن تقوی خدابیامرز گفته بود:
«اثرات کافور است که پدرسوختهها به خوردِ بچّههای مردم میدادند.» اما هیچ چیز میرانندهٔ کامل شهوت نبود. تمایلاتِ خیلی از نیروها آتش زیر خاکستر بود و برای سربلندکردن دنبال قلقلک بود. عوامل تحریک هم بسیار؛ یکیش همین آقا پسری که از قزوین به جبهه آمده بود که تبلیغ کند: لطفاً تحریک نشوید! تو اینجا نباش ما تحریک نمیشویم؛ ای أمردِ ۲۰ ساله! که ۲۰ سالت هست؛ اما نمیدانیم چرا مو بر صورتت نروئیده! در معرض این هستی بهت با میل و تمنّا نگاه کنند. یک آنتیکافورِ تمامعیار هستی که توان اغوای شهدای آیندهٔ گردان را هم داری؛ شیطانک! شبی مهمان چادر «حسین سبحانی» اهل اصفهان و فرماندهٔ گروهان بودی که در عملیّات والفجر ۸ شهید شد. کنار هم گوشهٔ چادر خوابیدید. نیمههای شب حس کردی ریشهایی دارد به صورتت مالیده میشود که رغبتی نشان ندادی. #سعدی برایت نسخه پیچیده بود که اولویّت با بیموهاست.
گذشت. به زودی خبر به گوش فرماندهان گُردان رسید که گوهری بین ماست که باید قدردانِ حضورش باشیم؛ پسر آیةالله تاکندی که خودش هم طلبه است و فقط یک عمامه و لباس فرم آخوندی کم دارد. دریغ است از او برای کارهای تبلیغاتی گُردان استفاده نشود. روزهای اوّل گردان از حیث آخوند، پروپیمان بود. چهار، پنج تا مُعمّمِ قَدر از جمله روز اوّل خود تاکندی آنجا بودند. حقّ تقدّم با آنها بود. پیشنماز میایستادند و دقایقی هم صحبت میکردند. لباسشخصیهای فاضلی مثل حاج رضا یزدانپناه و حصاری مدّاح هم بین نیروها بودند که بعضاً با خودشان عبا در ساکشان از قزوین آورده بودند برای روز قحطالآخوند! ولی تا مُعمّمین حضور داشتند، نوبت به شخصیها نمیرسید و به نوبت اقامهٔ نماز و نطق بینالصّلوتین داشتند. روزی که نوبت «سیّد اسماعیل جوادی» بود، روی شناختی که از قبل از تو داشت، عنوان کرد:
«راستی چرا از توانائیهایت اینجا استفاده نمیکنی؟» گفتم:
«مثلاً؟» گفت:
«سخنرانی کنی بچّهها بهره ببرند.» گفت:
«نه آقای جوادی من روم نمیشه!» گفت:
«شروع کن؛ اوّلش سخته؛ راه میافتی؛ من کمکت میکنم!» جلوتر آمد دم گوشم گفت:
«به الآن نگاه نکن اینهمه آخوند اینجاست. به زودی همهشان حَبّ جیم را میخورند و میروند شهر و دیارشان. به شما نیاز میشود. با خودت لباس آخوندی آوردی؟» گفتم:
«نه واللا! اصلاً به فکرم نرسیده بود که ممکنه لازم بشه.» گفت:
«عیب ندارد. همین امروز شروع کن یا علی! نماز را من میخوانم؛ سخنرانی را تو بکن. بعد که رفتی مُرخّصی با خودت یک دست لباس آخوندی هم بیار!» وقتی دید متقاعد نشدهام، گفت:
«نه جان رضا. ماشالّلا طلبه نیستی که هستی. آشنا با آیه و حدیث و مسئله نیستی که هستی. آخوندزاده نیستی که هستی. دیگه چی میخوای؟»
سیّد اسماعیل را از سالها پیش در قزوین میشناختم. در دفتر تبلیغات قزوین میدیدمش. وقت اذان که مُهیّای وضو میشد، وقتی میخواست برود مُستراح، سروکلّهاش را کُلاً با پارچهای چیزی میپوشاند. شنیده بودم کلاهگذاشتن موقع تخَلّی مُستحب است؛ اما اینکه آدم کُلاً با چفیه و عقال خودش را بپوشاند، برایم جدید بود. سر همین باهاش شوخی میکردم. آخوندِ خندهرویی بود و چاقبودنش به تودلبروییاش میافزود. زخمخوردهٔ دفاع مقدّس بود. پس از مرحلهٔ سوم عملیّات آزادسازی خرّمشهر کنار جواد حضرتی مجروح میشود و بیشترین ناحیه از بدنش هم که آسیب میبیند، باسنش بود و اوّلین کسی که بالای سرش رسید، جواد. در همان حال که پانسمانش میکرده تا آمبولانس بیاید و به عقب منتقلش کند، به شوخی بهش میگفت:
«یا دیدهبان عراقی قزوینینژاد است یا خمپارهچی!»
جوادی روحیّهٔ خوبی داشت و طاقت میآورد که حضرتی برای جلوگیری از خونریزیاش باند و تنزیبها را به محل زخمهایش فروکند. با این حال دردکشان میگوید:
«این عراقیها اولاد شمر و سناناند و قزوینی نیستند.» جواد بهش میگه:
«من که دارم ماتحت پارهات را میدوزم که قزوینیام!»
بالآخره آمبولانس نیامد و مجبور میشوند جوادی را با یک جیپ غنیمتی عراقی بفرستند عقب.
سه سال بعد از آن ماجرا اینک سید اسماعیل جوادی امام جماعتِ گردان است و بینالصّلوتین دقایقی یکی از روحانیون حاضر در گردان صحبت میکند. اما آن روز نماز اوّل را که خواند، برگشت به من با اشاره گفت: «یا الله!»
با ترس و لرز ایستادم؛ بلندگوی دستی جلوی دهانم:
بسم الله الرّحمن الرّحیم. امروز میخواهم در بارهٔ یکی از احکام شرعی و مُستحبّات بگویم؛ مُستحبّی که کمتر به آن پرداخته میشود؛ روش استبراءکردن. آخوندهایی که صف اوّل نشسته بودند، سرشان را انداختند پائین. شیخ حسین احمدی، شوهر خواهرم سیروس مرادی، آخوندی خورهشتی و خود جوادی. ادامه دادم:
«ولی نمیدانم این مستحب را که باید قبل از نماز و بعد از بولکردن انجام دهید، چیجوری توضیح بدهم که متوجّه شوید؛ چون چند مرحله دارد میترسم قاطی کنید!» یکی از نیروها فریاد زد:
«مسئلهٔ سختی را انتخاب کردید. مجبورید عملی بگید بفهمیم!» بچّهها خندیدند. دوباره گفت:
«نه جدّی میگم. الان خیلی جنسها را تبلیغ میکنند میگویند: نصب رایگان در محل.» گردان از خنده ترکید. یکی دیگه گفت:
«از واحد تدارکات بگوئید کتری برایتان بیاورند! با لولهٔ کتری راحت آموزشتان را بدید حاج آقا!» گفتم:
«من حاج آقا نیستم و هنوز مُعمّم نشدهام و اولین بارم هست سخنرانی میکنم و یک آدم خجالتی هم هستم.» مرحوم آقای مَجْد به شیخ سیروس گفت:
«بله کاملاً معلوم است!» خندهٔ آخوندهایی که صف اوّل نشسته بودند. گفتم:
«حالا سعی میکنم با انگشتانم در حدّی که بتوانم، نشانتان دهم.» بعد شروع کردم با بیان تصویری گفتم: سه بار اینجا را تا اینجا فشار میدید؛ سه بار هم اونجا را تا اونجا فشار میدید؛ سه بار هم سرشو فشار میدید. دو بار هم اوهون اوهون بکنید که مسیر ادرار از ادرار پاکسازی شود، مستحب است. پدرم تاکندی دیدهام هر بار در مستراح از این صداها در میآورَد و میگفت: هر مُدل صدادرآوردن دیگر از حنجره با تحریر و ترجیع مُطرب را ایشان حرام میداند؛ غیر از همین تنَحنُح که مستحب است. این کار را بکنید. پاککردنِ مسیرِ ادرار از ادرار کمتر از پاکسازی سنگرها و کانالهای دشمن از بعثیّون نیست. حق یارتان دلاوران! و نشستم و سیّد اسماعیل جوادی بلند شد نماز عصر را بخواند.
بعداً شیخ صادق مرادی دامادمان که سالها قبل توسّط سیّد نورالدّین اشکوری مُعمّم شده بود، گفت:
«نه گذاشتی نه برداشتی روش استبراء را انتخاب کردی. هر سخن، سخنگویی دارد!» سید اسماعیل رو به مرادی گفت: «منو بگو باورم شد این گفتی رویم نمیشود. تو که روی ما رو کم کردی! زدم زیر خنده. فشارم داد و گفت:
«خُشْغیلِیغُولامْ! بیِرْدا گوُلْ!» گفتم:
«یعنی چی؟ فحشه این؟» گفت:
«نه. یعنی خوشگلپسر! یه بار دیگه هم بخند! ولی نه! خوشم اومد. امروز خیلی خوب بود. فقط خب در انتخاب موضوع باید دقّت بیشتری کرد.» گفتم:
«بابا مُستحبّاتو باید طرح کرد دیگه. فقط شما حق داری سروکلّهات را موقع تخلّی بانداژ کنی؟ بقیه حق ندارند مستحبات ادرار را یاد بگیرند. من هم از استبرای مستحب گفتم دیگر!» خندید گفت:
«چه یادته! ولی خب بعضی موضوعات رو بهتره آدم بذاره آدمهای میانسال و جاافتاده بگن.» آقای حصاری مدّاح قزوینی به حاج آقا رضا یزدانپناه که داشت نماز مستحبی میخواند اشاره کرد و گفت:
«مثلاً ایشون بگه» مرادی گفت:
«احسنت. هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.» جوادی گفت:
«نه ولی در کل خیلی خوب بود! برای شروع خیلی خوب بود. آقا رضا دیگه رسماً سخنران شد.»
اینجور که من در بارهٔ اسافلالأعضا و به بهانهٔ بیان احکام شرعی جو را تسخیر کرده بودم، آن شعر باید ویرایش میشد:
چنان پر شد فضا از وصف ...یرم / که فکر جبهه گم شد از ضمیرم!
آهای ای ترس! کجایی که مادرم بهت میگفت: برادرِ مرگ! چهار پنج سال بیشتر نداشتم. قُرص تببُر که پدربزرگم بهش میگفت: حَبْ کم بود. تب که میکردم، کابوس میدیدم: کالسکهای که اسبی میکشیدش، از روی دیوار همسایهمان در قم عبور میکرد. مادرم دستم را میگرفت و میگفت: تب سختی کردهای. بعد «چهارگَرد» را در لیوان حل میکرد و بهم میداد. پودر سفید بستهبندیشدهای بود؛ در کاغذی که رویش تصویر مردی چاپ کرده بودند که دستش را از شدّتُ درد به سرش گذاشته.
ای ترس لامُروّت! قبل از رودرروشدن با ارتش بعث، علیه صدّامِ زبونیام عملیّات کردم و زدمت زمین! حالا هر کس هر چه دلش میخواهد بگوید. یکی از بسیجیها از بین گردان خودش را به من رساند و گفت:
«پسر این چه مسئلهای بود طرح کردی؟ اگر در عملیّات شکست بخوریم، مُقصّر شمائی که فکرها را متوجّهِ پایینتنه کردی.» و سرش را آورد دم گوشم:
«نگفتی یکی تحریک شود به جای استبرا، استمنا کند.» دوباره عقب رفت:
«اینقدر آدم در انتخاب موضوع: بدسلیقه! کافورها را پراندی تو!» و زد زیر خنده؛ از آن قشنگها که دلبستگیام را به او بیشتر کرد. بودن با موسی صفیخانی اهل روستای هیر الموت به من برای حضور در جبهه انگیزهای میداد که نغمات شورافکن صادق آهنگران نمیداد.
و تو در پوستت نمیگنجیدی که یک خاکریز از خاکریزهای ترس را فتح کردهای. تا باد چنین بادا! پیش به سوی خاکریز بعدی!
باید به این روال ادامه دهی. سخنرانی کنی و موضوعاتی را که کمتر کسی جرأت ابرازش را دارد، دستمایهٔ کارت قرار دهی. باید کمکم طنزهایی بنویسی که در آن با مُقدّسات حتی خدا شوخی کنی. اگر حتّی توانستی در دل حرفهایت بگنجان که خدا خر کیه؟ نطقی که در آذر ۹۵ در مسجد شیخالإسلام قزوین در حضور پدرت و شاگردان ردهبالایش انجام دادی و عنوان «فضیلت جهل» رویش گذاشتی، عالی بود. این هم عوض تمامِ تحقیرهایی که در کودکی شدم.
شوهر خواهرت سید عبّاس قوامی وقتی فیلم نطقت را برایش فرستادی، بهت پیغام داد:
«تو شجاع نبودی؛ مُتهوّر بودی!» نوشتم:
«ترس در هر حال بد و مقابله با آن در هر حال خوب است. ترس به قول دوستم بالاترین گناه است؛ پس شجاعت بالاترین ثواب است.» نوشت:
«بله شجاعت فضیلت است؛ امّا تهوُّر و حتّی جُربُزه که مثبت میپنداریمش، «شجاعتْنما»ست. بَدل و نسخهٔ جعلی شجاعت است.» بعد این تکّه از کتاب مِعراجُالسّعاده را برایت فرستاد:
«جُربزه باعث خروج از حدّ اعتدال است در فكر و موجب آن است كه ذهن به جايى نايستد؛ بلكه پيوسته در ابداعِ شبهات و استخراج امور دقيقهٔ غيرمطابقِ واقع باشد و از حدّ لايق تجاوز كند و بر حق قرار نگيرد و بسا باشد كه در مباحث عقليّه و علوم إلٰهيّه منجر به الحاد و كفر و فسادِ عقيده شود؛ بلكه مىرسد به جائى كه صاحبِ آن، انكار همهٔ اشیاء و نفى حقايقِ جميعِ چيزها را مىنمايد.»
یعنی نی فرو میکند در ماتحتِ قورباغهٔ حقیقت و فوت میکند و میخندد که تابوشکنی کرده است.
همین خلطها را خیلیها در عرصههای مختلف میکنند و خودشان را بیچاره میکنند.
دقّت در انجام امور شرعی حدّی دارد. تلاش برای دقیقانجامدادنِ وضو و غسل و نظافت بدن؛ امّا نه اینکه آنقدر کیسهٔ حمّام را سفت بکشی که بدنت را زخمی کنی. مادرِ دوست سیهچشمم بختیاری از طریق اسمس به من میگفت:
محمّد مبتلای وسواس است. هر کاری کردم نتوانستم علاجش کنم. شما که میگویید دوستش دارید، این کار را برای من بکنید. ببریدش یکی از مراکز بهداشتی یا هر جا خودتان صلاح میدانید. ببینید میتوانید کاری برایش بکنید؟ حمّام میرود، ۹ ساعت طول میکشد!»
ایثار و اجرنستاندن در راه خدا خوب است؛ اما مُفتکیکارکردن بد است. باید شيوهٔ اعتدال مَرعى داشت؛ باید از بَدلها و نمونههای جعلی پرهیز کرد. کیاست خوب است و مؤمن باید کیّس باشد؛ ولی غَدْر و نیرنگ شکل تقلّبی آن است که حضرت تأسف میخورد: لَقَدْ أصْبَحْنا فی زمانٍ که چهار تا آدم معاویهصفت نیرنگ را با کیاست قاطی کردهاند: إتّخَذ الغَدْرَ کَیْساً. در حالی که یکی نیست. یکیش اصل است دیگری جعل. آنچه معاویه داشت، عقل نبود و شبه عقل بود که حضرت اسمش را میگذارد: نَکْراء.
شجاعت ضد ترس است که بزرگترین گناه است؛ پس خودش بزرگترین ثواب است؛ ولی نباید با تهوُّر که شجاعتْنماست نه شجاعت اشتباه گرفته شود.
کی میگه هر ترسی بد است؟ ترس از خطری که بیخ گوشت دارد تهدیدت میکند و حواست نیست و دوستت «میثم پورسعید اصفهانی» بهت گوشزد میکند، بد است؟ آری؛ اگر از لولوخورخوره يا شیء بيجانى كه ارزش ترسيدن ندارد، بترسى، اسمت مىشود جَبان! میشوی مثل مردمان خرافهپرستی که در فیلم «سایههای بلند باد / #بهمن_فرمانآرا» از مترسکی میترسند. اما بعضی چیزها ارزش ترسیدن دارد. از هر چه ارزش ترسیدن دارد، بیواهمه بترس؛ نترسی اسمش بیاحتیاطی است نه شجاعت. باکرامتترینها ترسندهترینهایند. أتْقيٰكُمْ؛ با کرامتترینها نزد کی؟ خدا. أكْرَمَكُمْ عندالله. ترسندهترینها از چه؟ نگفته: عَنِِ الله! لابد مهم نیست از چه بترسی که اصل ترسِ خوب است؛ ولی باید بدانی چه چیزی ارزش ترسیدن دارد که از همان بترسی. اگر از شیء بيجانى كه ارزش ترسيدن ندارد، بترسى، اسمت مىشود جَبانْ! میثم نمیگوید از همه چیز بترس! میگوید: از خطری که بیخ گوشت دارد تهدیدت میکند و حواست نیست، بترس! بگذار بعضی احتیاطها در جانت رشد بدواند. برایت خوب است. تو بعضی وقتها خیلی بیگُدار داری به آب میزنی تو! خیلی فوت میکنی توی قورباغه. نمیگی میترکد؟
آمدهای برشهایی از نطق داغ پدرت #تاکندی را که مربوط به دههٔ ۶۰ بوده، برداشتهای منتشر کردهای در اینترنت.
---
این وسط جای تپاندن سکانس: جلب توجّه از راهِ ادرار در زمزم!
--
بله او به اقتضای آن سالهای پرالتهاب، جوگیر شده و گفته: «ما جا داشت همهٔ زنهای سردمداران شاه را مثل اموالشان مصادره میکردیم.» آخه پسر خوب! تو الآن که اینهمه مُنتقدِ آخوند زیاد شده؛ یکی با اصل ولایت فقیه مشکل دارد؛ یکی اصل نظام را قبول دارد؛ ولی گرانیها پشتش را خم کرده و هر دویشان دنبال نیشتری هستند که به زمین و زمان بد بگویند، آمدهای فایلهای آرشیوی را نبش قبر میکنی و نشر میدهی؛ حتماً احساس امنیّت میکنی که این انقلاب تا آخر میماند و انشاءالله که بماند. ولی چه خبر از آینده داری؟ حرف میثم مرا یاد حرف سیّد #حسن_خمینی انداخت که برخی علمای عهد صفویّه تصوّر میکردند آن حکومت به قیام صاحبالزّمان وصل میشود. خدا برای هیچ قومی کاغذ فدایت شوم ننوشته و تضمین نداده که نگهمان دارد. حتی تهدید کرده که اگر بد عمل کنید، برایم کاری ندارد که با قوم دیگر جاگزینتان کنم: یستبدل قوما غیرکم. و از این زیر و بالاها کم ندیدیم. خب تصوّر علمای صفویّه درست درنیامد. میثم میگفت:
تو که ۵۷ را دیدی که بهتر میدونی که مردمِ خشمگین دستشون به اون بالائیها نمیرسه؛ با اونایی که دستشون میرسه، چیکارا که نکردن. راست میگه: زن شهر نوئی را در خیابان گرداندند عکسش هست. سید جواد #ذبیحی را با آنکه دادگاه محکومش نکرده بود، بردند بیابان زبانش را از حلقومش کشیدند بیرون. هویدا را در فاصلهٔ استراحت دادگاه گلوله زدند؛ یکی میگه خلخالی زد یکی میگه هادی غفّاری زد. هر کدامشان هم میگویند ما نزدیم. از کجا اگر ورق برگردد، عین همان بلا که سر ذبیحی آوردند سر بازماندگان تاکندی نیاورند؟ میگویند: این پسر یا دخترت یا نوه و نتیجهٔ همان کسی است که گفت:
«ما لطف کردیم زن سردمداران رژیم را نگرفتیم و گفتیم خیرةالله خیر! زنهاتانم مال خودتان. وگرنه حقّش بود همه را بگیریم. حقّ ما بوده است!»
بگذار این ترس در جانت رشد کند. برایت خوب است. بلکه دست از تکثیر این نوارهای پدرت مثل همان حکومت صفی برداری. معلوم نیست چار روز دیگه چه اتفاقاتی بیفته. ممکنه برای انتشار این فایلهای کُریخوانیهای در روزی که دیگه خودش هم نیست و بهرههاشو اون برده و چوبشو تو فرزندان و نوادگان و خویشاوندان و حتی اطرافیان و دوستانت بابت این حرکات هیجانی / نمایشی تو بخورند و اونارو به دردسر بزرگی بندازی.
میثم راست میگوید.
تازه همین الآن با آنکه حکومت دست آخوندهاست، خیلی از مردم در پشت نقاب آیدیهای نامعلوم اینستاگرامی دارند بهمون فحش میدهند. طرف اومده زیر اون کلیپی که پدرم میگه: حق بسیجیها و پاسدارها و خصوصاً ما آخوندها بوده است که اوّل انقلاب علاوه بر مصادرهٔ کاخ نیاوران، همسران سران رژیم را هم تصاحب میکردیم، نوشته:
«آقای ملّا دوزاری! آره درست میگی؛ شما اینکارو نکردی؛ ولی مردم ایران اینو بهتون قول میدن که از هر زن و دختری که اسمش توی شناسنامهتونه حدّاقل ۲۰ تا بچّه به یادگار بذارن؛ تا یاد بگیرید تو ایران و برای ایرانی اینجوری کُری نخونید. آخه کونْپشم! همین الآن که داری این حرفو میزنی، میدونی دختر و عروست روی تخت کی دارند استراحت میکنن؟ بهت قول میدم پاداش خوبی سربازای ترامپ بهت بدند؛ اونم این که نسل شمارو گسترش بدند!»
باید به اخطار میثم گوش بدم و هشدارشو که بترس جدّی بگیرم. کی گفته هر ترسی بد است؟ ترس از مرگ کجا بد است؟ باعث میشود پروبال غرورت بریزد. ترس از رسوایی کجا بد است؟ امین تو کم خسارت دید؟ تو از ترس رسوایی سراغ زن دوم نرفتی. او آبرو را قورت داد و بیحیایی را قی کرد و در کنار چند رابطهٔ سفید که گهگاه گندش در میآمد، در وقت عقد دائمش با سُمیّه کاشانی، دختر مُطلقّهای صیغه کرد و وقتهایی که تو و خانمت و مینو میرفتید بیرون، دخترهرو میآورد خانه و با هم خوش میگذراندند.
و تو در آرزویش ماندی که با یک أنکَحْتُ که شرع مُجوّزش را بهت داده، بتوانی زنهای مختلف را تجربه کنی؛ ولو یکساعته. کاری که پسرت «امین» بلد بود و خیلی راحت در وقتی که در عقد سمیّه کاشانی بود، دختر خوشگل مطلّقهای به نام موسوی را نمیدانم عقد کرد یا سفید برگزار کرد و راحت و مجلسی دختره با پژو ۲۰۶ آمد مقابل منزلت و سه نفری سوار شدید و برد چرخاندت و دست دخترهرو میگرفت در هنگام بالارفتن از پلّهها و تو حسرت خوردی چرا تو بلد نبودی.
حاصلش چه شد؟ همه را از دست داد که. ورشکسته شد که. تو که حسرت میخوردی مثل پسرعمویت فرهاد تفنگ بادی نداری هم که وقتی خودت یک تیرکمان ساختی در حدود سال ۵۵ در خانهٔ مش محرّم نیکویهای (که در کارخانه از ارتفاع پرت شد و سرش خورد به بتون و کشته شد) و با سنگی لای قُلاب چرمی میگذاشتی بارها زدی و پرندهها گریختند. یک بار زدی و خورد به یک گنجشگ. بالبال زد و از روی درخت افتاد روی زمین و خونین و مالین جان داد و تو حالت گرفته شد و از خودت بدت آمد و بردی دفنش کردی توی باغچه و سنگی گذاشتی رویش و هی روزهای متمادی میرفتی سر قبرش فاتحه میخواندی. دیدی که فائقآمدن بر ترست از شکار هم ره به جایی نبرد. تو اهلش نبودی. چی گیرت آمد؟ تو که شهامت کردی همون فایلهای پدرت را نشر دادی، چی گیرت اومد در ازای این سرِ نترس. بیا این گیرت اومد که خواهرت زهرا به خاطر اینکه احساساتش بابت فحّاشی مردم که تو باعث شدی جریحهدار شده، ورمیداره اونم شهامت به خرج میده و به قول خواهرزادهت سید حمید حسینی رَب و رُبّ تو را به هم میآمیزه و مینویسه:
«بدبخت. تو هر ماه که میای گدائی دم خونهٔ پدرمون. تو ....»
تو چی به دست آوردی؟ امینت چی به دست آورد؟ یک سال تمام در #زندان_لنگرود #قم بدون مرخّصی نماند؟ امین که چند زن را زمین زد، چی به دست آورد؟ هم سُمیّه هم طیّبه موسوی را از دست نداد؟ تو دست کم #زینب_میرکمالی را داری. گیرم به پای هم میسازید و میسوزید؛ ولی داریش. در گردنههای زندگی داریش. از مادرش پول میگیرد ۱۰۰ میلیون تومان و جهیزیهٔ دخترت متینه را جفت و جور میکند و تو یک ریال دست به جیب نمیکنی. این پشتوانه بد است؟ امین همین سرمایه را هم که از دست داد. دیگرانی امثال حمیدزاده و عبدالمجید معادیخواه که یا غبطهٔ جمالشان را میخوری یا شهامتشان را در نطق یا دیگر داشتههایشان را کم باختند یا رسوا شدند؟ قبول نداری که خوشگلی دردسرزاست؟ یوسف باشی میدزدندت؟ «یک خوشگل و هزار مشکل» را قبول نداری؟
بهتر نبود تو و پسرت کمی به خودتان اجازه میدادید بترسید؟ چیزی باشد نگرانتان کند بلکه ترمز دستی را بکشید؟ خودش فهمیده که گفته: از من بترسید! وَ اخْشَوْنْ! دیده تو اگر ترس نباشد، خدا را بنده نیستی. کسی جلودارت نیست. باکت از خدا و پیغمبر نباشد، در فکر تجاربی هستی که نشده مرتکب شوی. از رعشه در عرش برایت رقمی نباشد، درنگ نمیکنی که بروی سراغ مُحَرَّمات. بگذاری محمّد پسر غلامحسن کمربند شلوارش را برایت شُل کند؛ دست ببری قضیبش را در دههٔ شوم زندگیت - بین ۵۰ و ۶۰ سالگی - بمالی و غفلت کنی که شجاعتِ مطلوب و ترسکُش، بَدَل تقلّبیئی دارد تهوّر نام. از چنین تهوّری باید ترساندت. و س.م.ص هشدارت میدهد در «عَشَرهٔ مشئومهٔ» زندگیت هستی؛ دههٔ حدّفاصل ۵۰ و ۶۰ سالگی که وقت توبهٔ توست نه جُنباندنِ عشق پیری؛ امّا تو دلت غنج میرود که یکی از چهارچوبهای ذهنیات را در هم شکستهای و همان شبی شکستهای که فردایش قرار است هفت صبح در بیت پدرت و محضر او و طُلّاب درس خارجش نطق کنی و تفسیر قرآن بگویی!
تو داری بین ترس خوب و بد خلط میکنی. تو فکر کردهای اگر در جنگل روستای تاکند نی فروکنی در ماتحت قورباغه و فوت کنی، ترسهای کودکیت جبران شده. مگر تو اوّلین کسی هستی که در بچّهگی وقت تبکردن کابوس میدیده که میخواهی از فلک تاوان پس بگیری؟ «حسین پسر شیخ اویس» شاهد است تو آنقدر قورباغهها را باد میکردی که بترکند. خواهرانت گواهند که در کودکی با ذرّهبینی که مقابل نور خورشید میگرفتی، مگسها را کباب میکردی و بوی گوشت سوختهشان را به هوا بلند میکردی.
کاش میترسیدی! کاش پسرت میترسید! کاش به هر مدل تابوشکنی نمیبالیدی. کاش کسی توجیهت میکرد که اکثر چیزهای مطلوب، شکل افراطی هم دارند؛ یا نمونهٔ جعلی.
و تو از آنهایی هستی که از یک لبهٔ پرتگاه پرهیزش دادند که سقوط نکند" آنقدر عقبعقب رفت از آنور سرنگون شد. گذاشتی مدلِ مریضِ شجاعت در تو رشد کند. دست به هر چیزی گذاشتی، یا مُفرِط بودی یا مُفرّط. یا به دام خِسّت افتادی یا آتش زدی به مالت!
از یک طرف البسهٔ نیمداری که در کوچه پیدا میکند را میپوشد. کاری میکنی که دوستانت پیازداغش را زیاده کنند و برایت داستان بسازند. صندلهایت را مگر خودت پول ندادهای؟ پس چرا دوستت «نظری حائل» دستت میاندازد و میگوید:
«نه بچهّها! اینها را شیخ رفته از جلوی مسجد برداشته! امّا ندزدیده! اوّلش شوتشان کرده چند متر آنورتر! بعد صبر کرده صاحبش بیاید دنبال کفشها بگردد و وقتی نیافت، برود! بعد شیخ برود کفشها را بردارد؛ به این بهانه که خودم دیدم منصرف شد!»
سبک زندگیت را بده فیلم کنند! شاید «سرجیو لئونه» اگر به پستت میخورد، به جای شخصیّت «نودلس» در فیلمش از شیخاص سود میبرد. دوستان گنگسترش هی میخواهند او را وارد بازیهای پولخیزِ بیشتری بکنند؛ امّا او به مختصری که در جیبش دارد، اشاره میکند و میگوید: پول این است! شیخاص هم به اندک پولی که در حسابش مسدود میکند تا با آن بتواند یک سفر به زنجان و تبریز برود و در یک مسافرخانهٔ نمور شب را سپری کند و بقیّهاش هم آویزانِ این دوست و آن دوست و شب در این امامزاده و روز در آن پارک استراحت کند، راضی است. شیخ هم لباسهای دست دوم از بُقچههای بیرونانداخته و بوگندوی مردم که دمِ خانههایشان میگذارند، برمیدارد و به تن میکند.
چرا شیخاص باعث میشود دوستانش او را مورد مضحکه قرار دهند؟ «نودلس» دوستی دارد به نام «مکْسی» که در دقیقهٔ ۱۷۲ فیلم بهش میگه:
«تو این بوی تعفّنِ خیابونی و ولگردی را تا آخر عمرت با خودت حمل میکنی!»
به من هم خیلیها میگویند:
«تو پولت از پارو هم بالا برود، دست از این طبع گداصفتت برنمیداری.»
و چقدر مادرم از این طبع و روحیّه بیزار بود و در عین حال میگفت اگر با طبع یکی عجیب شود، دیگر دارا هم بشود، باز دست از سرش برنمیدارد. و این داستان را میگفت که پسربچّهای در خیابان دستش را دراز کرده بود و غذا میخواست و میگفت و گفت:
«گرسنهام.» فردی به حالش رقّت کرد و او را با خود به منزلش که خیلی هم مُجلّل بود، برد. داخل سالن منزل بردش و مقادیر غذای مطبوع جلویش گذاشت و یک دیس از مجموعهٔ دیسهای روز میز برداشت و جلویش گذاشت. یک چنگال از چنگالها و یک قاشق از قاشقها. بعد خودش بیرون رفت بچّه راحت باشد. از پشت پرده نگاه کرد دید بچه رفته دیسهای روی میز را برداشت و آمده چیده روی زمین و روز هر کدام یک قاشق برنج ریخته و یک ذرّه خورشت. یک دیس غذایش را تبدیل کرده به فرضاً پنجاه بخش. بعد مقابل هر بشقاب مینشیند و دستش را دراز میکند و میگوید: یا عزیزالله! یک لقمه غذا به من بدهید! بعد وانمود میکند که یک بشقاب را جلویش گذاشتند. آن یک لقمه را میخورد و میرود سراغ بشقاب دوم و باز نمایش تکدّیگریاش را اجرا میکند و میرود سراغ بعدی تا آخر. صاحبخانه فهمید که درست است یک نوبت به این گرسنه غذا داده و گرسنگیاش را برطرف کرده؛ ولی طبع گدامنشیاش را علاج نکرده. حالا خیلیها به من میگویند:
«تو پولت از پارو هم بالا برود، دست از این طبع گداصفتت برنمیداری که در صف شهریّه بایستی و ۵ هزار تومان از دفتر این مرجع بگیری؛ بعد بروی صف دیگر بایستی و ۱۰ هزار تومان آنجا اخًاذی کنی.» حالا برعکس من س.م.ص با آنکه از حیث سطح زندگی به ظاهر از بنده پایینتر است و مثل من آقازاده و وصل به کُر نیست، ولی بارها به من گفته که اگر از گرسنگی بمیرم هم مثل تو نمیروم رو بزنم. حتی اگر به ۱ میلیارد تومان برسم، نمیروم به علی شیرخانی که روستازادهای بود که آمد شهر و طلبه شد و کسی مثل دیگر باشد شأنش را اجل ببیند که از او بخواهد سفارش مرا پیش سید جواد شهرستانی بکن و بروی نزد شهرستانی و ۱/۵ میلیون تومان ازش بگیری. وقتی برای شیخ سیروس مرادی تعریف کردم که به سفارش شیخ علی زند قزوینی به بیت آیةالله سید صادق شیرازی هم وصل شدم و هر ماه مجبورم با آن قبل از ۱۲ ظهر بیدارشدن برایم سخت است، یک روز زودتر برخیزم ساعت ۱۱/۵ ظهر برم دفتر آقا در سمت خیابان آذر و سرم را کج کنم که شهریّهٔ این ماهم را بدهید! ۲۰ هزار تومان در پاکت بگذارند و بهم بدهند و دستم را به سینه بگذارم و تشکّر کنم و عقبعقب خارج شوم. مرادی سرش را به علامت تأسّف تکان داد که:
«شما الآن باید به طلبهها شهریّه بدهی.» گفتم:
«تازه کجاشو دیدید که حتّی وسط هر ماه قمری تا قبل از قصّ کرونا میرفتم مدرسهٔ فیضیّه و شهریهٔ دوستم س.م.ص را هم از دفتر آیةالله میرزا یدالله دوزدوزانی میگرفتم و هاپولی میکردم.»
تعبیر رایج بین برخی طلبهها این است که ما شغلمان «گداییِ باجواز» است. رضا صمدیها میگفت:
«یک بار از آقا سید علیاصغر علوی خواستم به من اجازهنامه بدهد.» علما مرسوم است به بعضیها اجازهٔ روایت، اجازهٔ فتوی و اجازهٔ اجتهاد حتی اجازهٔ استخاره و عجیبتر از همه «اجازهٔ حمل عصا» میدهند. عالم قزوینی به این دوست محقّق ما گفته بود:
«چه مدل اجازه میخواهی؟ اجازهٔ اجتهاد یا اجازهٔ گدایی؟» بعد فهمیدم منظورش از اجازهٔ گدایی همان اجازهٔ در امور حِسبیّه است. صمدیها در ۹۹/۹ این خاطره را برایم نقل کرد.
شیخاص حالا اینجوری گداصفت بارآمده بود. گاهی به س.م.ص یا علی پسر لشگری امام جمعهٔ موقّت زنگ میزد که میخواهم برم قزوین! احتیاج به ۴۴ هزارتومان دارم. انگار به این مدل بوی تعفّن حتی اگر کمی وضع مالیش گشایش هم مییافت، خو کرده بود. نودلس که رابرت دنیرو نقشش را بازیش میکند، میگوید:
«من از این بوی تعفّن خوشم میاد! احساس خوبی بهم دست میده! بوش باعث میشه شُشهام حال بیاد و این باعث میشه کیرم شق شه!»
بعدش میره برای گردش در ساحل فلوریدا و لُخت با یک شورت کنار فوجی از مردان و زنان نیمهعریان میپلکد؛ زیر بغلش را هم نتراشیده مرتیکه! اسم فیلم هست «روزی روزگاری در آمریکا»
شیخاص هم به جای اینکه مثل برادرخانمش سید حسین میرکمالی به یک خانم بسنده کند و اهل گردش نباشد و یک فرزند بیشتر نیاورد تا زندگیش کوچک باشد و چون سوار زندگیش است، به قول مادرش شریفسادات حتی لوازم یک بار مصرف خانهاش را مراقب باشد مارکدار باشد، شندرپندر میپوشد و بقچهٔ البسه از بیرون برمیدارد و هی پول پسانداز میکند که بعد از بوقی زنش را ببرد سنندج توی چادر مسافرتی بمالدش و تو مریوان کردستان کنار دریاچهٔ زریوار بکندش! یاروگفتنی: قزوینیها یک عمر پسانداز میکنند که شبغریبشان آبرومند برگزار بشه.
این آیا افراط و تفریط نیست؟ که از یک طرف به قول مادرش «شندرپندرپوش» باشد و از آنور میلیونها تومان به جیب آهنگسازان میریزد که کارهایی برایت تولید کنند که از قضا هرگز در ساخت و به انجامرساندنش هم توفیق نیافتی.
انگار خبر نداری که انفاق در راه خدا هم با آنهمه سفارش، اگر حالتِ افراطی به خود بگیرد و در قالب بذل و بخششِ بیبرنامه اتفاق بیفتد، مورد تأیید نیست. اگر کسی بخواهد تمام دارائیاش را طوری ببخشد که ته حسابش چیزی باقی نگذارد، حاصلش به خاک سیاهنشستن است؛ حتی اگر پیامبر باشد و چنین کند، دیگر تحت ضمانت و جبران الهی نیستی. «تَقْعُدَ مَلوُماً مَحْسوراً» انگار خدا به پیامبر میگوید: در این حالت دیگر روی من و جبرانکنندگیم حساب نکن!
و تو یا آنقدر به خود سخت میگیری که سراغ #دیوار_مهربانی میروی که برای چهار محتاج و گرسنه درنظر گرفتهاند و حق آنها را تصاحب میکنی؛ یا یکهو ۵۰ میلیون تومان صرف خرج أتینا میکنی.
تو مگر اوّلین کسی هستی که روز اوّل که مادرت در سال ۵۰ شمسی گذاشتت ثبت نامت کرد در «مدرسهٔ کامکار» (اوحدی) نزدیک فلکهٔ بیمارستان فاطمی قم احساس غریبی کردی و گریه کردی؟ که دنبال انتقامگرفتن از زمین و زمان هستی؟
میگویی: پدرم میتوانست در سال ۵۸ که انقلاب تازه پیروز شده بود، مُشوّقت برای شرکت در کلاسهای آموزش نظامی باشد و نبود. سرِ خود رفتی آموزش ژ۳ دیدی و به میدان تیر هم رفتی. پس به جبران اینکه پدرت کم گذاشت، الآن در عشرهٔ مشئومهات حق داری به قول دوستت محمّد نوروزی: لبهٔ فرشِ آبروی پدرت را بگیری و بتکانی! هوم؟
دستودلبازی خوب است و خسّت ناپسند؛ ولی شکل افراطیش هم نامطلوب است؛ به قول ضربالمثل عربی:
كُلُّ شئٍ إذٰا تَجٰاوَزَ عَنْ حَدِّهِ إنْقَلَبَ إلٰى ضِدِّه
شیوهٔ اعتدال مرعی دار! چون هر چیزی از حدّش بگذرد، به ضدّش تبدیل میشود و دیگر مقبولیّت ندارد.
پاراگرافِ انتظار برای دیزالو اینجا به بعد:
«شیخ رضا جعفرخانی» هم از نوجوانان تاکندی بود که به تشویق پدرم به قزوین آمد و آخوند شد. پسر سرزباندار و بادل و جرأتی هم بود. تاکندیها میگفتند:
«کار خداست. هرقدر پدرش سر به تو و خجالتی بود، پسرش ماشاءالله سرزباندار.»
خب قاعدتاً پدرم باید روداربودن او را بپسندد. از پدرم زیاد شنیده بودم که طلبه نباید «پلهمُرده» باشد. خب جعفرخانی رودار بود و به همین اعتبار توانست روحانی کاروان و صاحب دفتر ازدواج و طلاق هم بشود. اما پدرم شیخ رضا جعفرخانی را نمیپسندید. برایم سؤال بود چرا؟ آیا خدای نکرده جایی به دلیلی جلوی دهانش را نتوانسته بگیرد و در حضور تاکندی حرف گندهتر از دهانش زده؟ یا شاید مثل شاگرد خودم «ابراهیم صفیخانی» پررویی کرده؟ ابراهیم طلبهٔ حوزهٔ علمیّه بود و مُعمّم هم شد و پای درس من هم میآمد. مدّتی در اواخر دههٔ ۶۰ در مدرسهٔ امام صادق(ع) قزوین دروس حوزه تدریس میکردم و بعداً یک کلاس خصوصی در خانهام گذاشتم و چند تن از طلبهها را به اختیار خودم دعوت کردم بیایند.
منزلمان جنب مدرسهٔ شیخالإسلام بود و اتاق مستقلی داشتم و درسها همانجا برگزار میشد. هر روز سر ساعت طلبهها زنگ در را میزدند و میآمدند؛ از جمله ابراهیم صفیخانی. لای در که باز میشد، عناصر مزاحم هم گاه فرصت مییافتند بچپند تو! «حسین کاظمی» طلبهٔ قدیمی مدرسهٔ شیخالإسلام قزوین که زده بود به سرش از همانها بود. قبل از اینکه مُخش عیب کند، آنقدر به کتاب صَمدیّه مُسلّط بود که میگفتند: بعضی از اساتید حوزهٔ علمیّهٔ قزوین برای حلّ غوامض و ابهامات کتاب نزد او میآمدند و از او میپرسیدند. آنوقت این آدم با آن سابقه و عقبهٔ درخشان به جایی رسید که کلمات نامربوطی که در شأن طلبه نبود، از دهانش خارج میشد. یک بار وسط درس جدّی حوزوی کلمهای گفت که باعث شد حواس بقیّه پرت شود. بهش گفتم:
«آقای کاظمی! لطفاً سکوت اختیار کنید تا درسمان را بدهیم!» برگشت گفت:
«جَلْق میزنما! بزنم؟» که آب شدم رفتم توی زمین. معلوم نبود چرا اینقدر جلف و بددهن شده بود. دغدغهاش درس بود و قوانین زیبای صرفی و نحوی که در قرآن بکار رفته بود. از جمله یک بار برای خود من از تکنیک ادبی بکاررفته در آیهٔ «ذَهَبَ الله بنورِهِم و تَرَکَهُم فی ظلمات» گفت و آیه را هم خیلی قشنگ و ریتمیک قرائت کرد.
کاظمی آدمی نبود که دغدغهاش پرداختن به اسافلالأعضا باشد. فقط یک بار برایم نقل کرد با آخوندی در اتاقی تنها بوده و شب که خوابیده بودند، نصف شب طرف آمده بود سمتش میخواسته باهاش لواط کند که ترسیده و فرار کرده بود. دیگر بعد از آن راهش ندادم خانه.
با همهٔ فضلش زمینهای در او بود که باعث میشد گهگاه سوژهٔ خندهٔ طلبهها شود. طلبهها سرشان درد میکرد با هر کس که چراغ سبز نشان میدهد، شوخی کنند. یک بار با طلبهها درحیاط مدرسهٔ شیخالإسلام نشسته بودیم. حسین کاظمی از بیرون آمد. تصمیم گرفتیم بیندازیمش توی حوض! مدرسه را به آشوب کشیدیم سر این قصّه و نظم به هم خورد؛ جوری که شکایت نزد شیخ محمّد لشگری بردند که طلبهها مدرسه را به هم ریختهاند. همهمان را خواستند بیت لشگری. شیخ ابراهیم امیری خیارجی هم آنجا بود مفصّل حرف زد و به همهٔ دستاندرکاران بلوا توپید. از جمله گفت از آقا رضا پسر حاج آقای تاکندی هم انتظار نداریم آتشبیارمعرکه باشد. ایشان باید الگو باشد. من سرم پایین بود و خودم را با دفتری که جلویم بود، مشغول کرده بودم و هیچی نگفتم؛ ولی کاظمی چند کلمه گفت. جوری هم به حالت گشاد نشسته بود که برجستگی داشّاقش درست و حسابی پوشیده نبود. امیری پرید وسط حرفش که تو اوّل یاد بگیر وضع نشستت را درست کنی بعد حرف بزن!
مسئولین مدرسهٔ شیخالإسلام از جمله مرحوم آقای لشگری تصمیم گرفتند حسین کاظمی را بیندازندش بیرون. خیلی از طلبهها تا مدّتها گفتند: آقا رضا خودش سکوت کرد و قِصِر دررفت؛ کاظمی بیچاره را داد دم تیر. کاظمی از طلبگی رفت و نامهرسان ادارهٔ پست شد؛ اما گهگاه پیدایش میشد. مقطعی بود که من در حوزه تدریس میکردم و حتّی چند جلسه در مدرسهٔ امام صادق(ع) به جواد حضرتی کتاب هدایه؟؟ را خصوصی درس دادم. یک درس خصوصی سیوطی هم در منزل گذاشتم که حسین کاظمی هم میآمد و معلوم بود که دیگر طلبهبشو نیست و قاطی کرده. پارازیت میانداخت و حرفهایی میزد که آبروی آدم را میبرد. دیگر راهش ندادم. در کلاس منزل ابراهیم صفیخانی هم میآمد که ظاهراً او هم اهل هیر الموت بود؛ بسیار طلبهٔ خوشفکری بود و با این طلبهها که عین ماست آدم را نگاه میکنند، فرق داشت. مسلّط به مباحث بود؛ منتها او هم این عیب را داشت که بیشفعّال بود و گاهی از استاد هم جلو میزد و به قول شجریان به بسطامی میگه: زودتر از منبر نرو بالای آخوند! که خدابیامرز میخنده بعد شجریان مرحوم هم به خندهٔ او میخنده. حالا این ابراهیم اُوردوز کرده بود و اینجوریش را هم خوش نداشت. دوست داشتم شاگرد زیرکیش و روداربودنش و سرزبانداربودنش همیشه زیر صدا و تسلّط استاد باشد و به لاترْفَعوا أصواتَکُم عملی کند. ابراهیم عمل نمیکرد و همین اذیّتم میکرد. ممکن است شیخ رضا جعفرخانی هم این مدلی پدرم را اذیّت کرده بود؛ وگرنه قاعدتاً باید پدرم مفتخر میبود که جعفرخانی هم مثل شیخ هادی و شیخ کمیل از تاکند برخاسته و آخوند شدهاند؛ با این حال میدیدم . یک بار میگفت: میخواهم بهش تذکّر دهم که بعضی جاهای مجلس جای شما نیست که سریع میروید آنجا مینشینید. برایم مایهٔ تعجب بود که قاعدتاً باید مفتخر هم باشید به چنین کسی که همدهی شماست و اینقدر رودار است. دیدم نه. تصوّرش این بود که درصد روداربودنش بیش از حدّ است و حالت اُوِردوز دارد. بله؛ اگر طلبهای جلوی جمع که میایستد، از فرط استرس شلوارش را خیس کند، خب او را باید آموزش داد که مستمعان را صندلی فرض کند! باید بهش گفت: اعتماد به نفست را ببر بالا و از خطاکردن نترس! برای بالابردن روحیّهٔ او میتوان بهش گفت: فکر نکن خُطبا و بُلغا از شکم مادرشان ناطق زاده شدهاند. در این حال میتوان مثل ایدهٔ قرائتی برایش خاطراتِ افراد مُوفّق را که در عمرشان کلّی زمین خورده و با این حال از پا ننشستهاند، تعریف کرد؛ کسانی که با کلّی مشق و از طریق آزمایش و خطا به نتیجهٔ مطلوب رسیدهاند.
پاراگراف انتظار برای وصل قبل به اینجا:
هوم؟ آمدهای برشهایی از نطق داغ پدرت تاکندی را که مربوط به دههٔ ۶۰ بوده، برداشتهای منتشر کردهای در اینترنت. خب که چه؟ دلیلش؟ دلیلش که خب این اولین کار عجیب و غریبی نیست که انجام دادهام.
مادرم که مُرد، استخوان پدرش را رُبودم!
نه که بخواهم چیزی که مال من نیست، به ناحق تصاحب کنم بدُزدمش؛ با آن معنایی که دزدی در ذهنتان دارد. نه! مُردهها مال خودمان بود؛ امّا کارم نامتعارف بود. میخواستم استخوانِ پوک و در معرضِ پودرشدنِ رانِ پدربزرگم را کِش بروم و خُب این سؤالانگیز بود. مجبور بودم برُبایمش تا چیزی نفهمند تا بخواهند سینجیمم کنند. آن دو نفر قبرکَن #شاهزاده_حسین #قزوین انگار کمی بهم مشکوک بودند که بِروبِر نگاهم میکردند؛ وگرنه مُردههای خودمان بود؛ هم مادرم هم پدرش که سال ۴۸ قالب تهی کرده، بیش از ۳۰ سال بود از دفنش میگذشت و به اذن شرع میشد قبرش را نبش و دیگری را جایش چال کرد.
شیخاص نمیگریست.
داشت بیچهرهٔ محزون و بیسیاهپوشی به جای رفتارهای مُتعارفِ صاحبعزاها عین یک غریبه عمل میکرد. پلاستیکِ سیاهِ گرهخوردهای را که آنجا بود، برداشته بود باز کند ببیند از پیکر نبشقبرشدهٔ سیّد جواد تقوی که مادرش قرار است جایش دفن شود، چی باقی مانده درآورَد؛ توی دستش زیر و بالا کند؛ ازش با گوشی موبایل گلکسی نوت تری امانت شوهر خواهرش سید محسن حسینی فیلم بگیرد و توضیح دهد این استخوان ران میّت است که مشاهده میکنید و آن گِردیِ توپیشکل، قسمتِ گلولهای-کاسهای ران است و این حُفرهها در ساق، از فرسایش استخوانی حکایت دارد که امروز بعد از ۴۵ سال از زیر خاک درآوردندش و باید مواظبش باشم خیلی فشارش ندهم از هم بپاشد؛ چون میخواهم بیحرفِ پیش تکّهای ازش را دزدکی در جیب بارانی بلندم بگذارم با خودم ببرم قم!
- قم ببری چه کنی مرد حسابی؟
- کار فتوشاپی کنم رویش! بلدمها! من رایانه دارم و نرمافزارهای تدوین فیلم و میکس صدا. بایگانیام پر از همهجور مادّهٔ خامی است. نسخهٔ اوریژینالِ نطقهای متعدّدی از پدرم #تاکندی روی نوار کاست دارم مربوط به دههٔ ۶۰ به اینور. میگردم لابلایشان یک تکّهٔ صوت یکدقیقهای از پدر که بشود در #اینستاگرام گذاشت، مییابم. ترجیح با جملات خندهدار اوست. بار طنز بالا باشد، مخاطب غریبه هم جلب میشود؛ ترفندی که در دی ۹۶ بکار بردم و کلّی نگاهها جلب شد. در اوج اعتراضات خیابانی گشتم این تکّه صوت را پیدا کردم که پدرم در خرداد ۶۴ در مسجدالنّبی قزوین ایراد کرده بود که:
«۵۰ سال شاه حکومت کرد؛ ۵۰ سال نوبت ما آخوندهاست!» بعد با دستش ناحیهٔ کوتاهی از میلهٔ میکروفون را نشان داده بود و گفته بود: «تازه اینقدهش رفته است» بعد ناحیهٔ بلندتر را نشان داده بود: «هنوز اینقدهش مانده است.» مردم هم پای منبرش غشغش خندیده بودند.
این فایل صوتی باید با عکس تلفیق میشد. صدها عکس را در اینترنت مرور کردم و برگزیدم. برای آنجا که میگوید: «اینقدهش رفته» عکسی از شیخ حسن روحانی رئیسجمهور را مناسب تشخیص میدهم که یک بند انگشتش را رو به دوربین نشان میداد و برای اینقدهٔ دوم عکس مشت بستهای مییابم با یک ساعدِ افراشته به نشانهٔ بیلاخ!
دو هفته این کلیپ یکدقیقهای وقت برد. اتودهای کار را قبل از انتشار به چند نفر نشان دادم و مشورت خواستم و نظرات اصلاحیشان را اعمال کردم. کلیپ که آماده شد، گذاشتمش اینستاگرام و تلگرام. ترفندم جواب داد: کانالهای پرمِمْبر شیرش کردند. وقتش بود به همهٔ آنهایی که فکر میکردند عُرضهٔ جوسازی ندارم، مشابه همان مشت و ساعد را نشان دهم و خطاب کنم: بِیاه! حالا چی میگید؟ دیدید منم بلدم موج درست کنم؟ قبل از آن هر بار کلیپی میساختم که حالت دستگرمی داشت و در اینترنت وِیوی زیادی هم نمیخورد، به س.م.ص میگفتم:
«نیان چُپُقمو چاق کنن؟» میگفت:
«مطلب تو سیاسی نیست و اگر هم باشد، امنیّتی نیست و اگر هم باشد، چون خریدار آنچنانی نداره حرفات، کاری ندارند قطعاً باهات! اوّل باید کسی بشی تا ازت واهمه کنند.» میگفت:
اگر کارگردان مطرحی بودی و با چند فیلم درجهٔ یک جایگاهت را تیثبیت کردی، حتّی اگر مثل فلان کارگردان خارجی تبلیغات تلویزیونی هم بسازی، مورد توجّه قرار میگیری. حالا چی؟ نه کارگردان برجستهام؛ نه معتبر آنچنانی که عکّاسان و خبرگزاران روی تفاوت رنگ دو دکمهٔ عبایم یا پارگی گوشهٔ صندلم یا بازبودن درز پایین عبایم تا عبا بلندتر شود، زوم کنند و اینها را نشانهٔ سادهزیستیام بدانند. من اگر چنین رفتاری ازم سر بزند، دوستانی مثل ابوالفضل خزاعی و میثم سلطانی و علیرضا نوربخشِ فتیده یا دستم میاندازند؛ یا میگویند: ببین باز چه نقشهای دارد و با این کار دنبال چیست؟
شیخ علی زند قزوینی یک بار ریش بلندی گذاشته بود و رفته بود نزد آیةالله حُسینعلی منتظری. مرحوم به ریشهای شیخ علی اشاره میکند و با لهجهٔ غلیظ نجفآبادی میگوید:
«باز خوار کیرو میخوای بگای با این ریشا؟»
این را از سیهچشم محمد بختیاری شنیدم که میگفت: زند در بیتش برای دو سه نفر با صدای آهسته نقل میکرد و من گوش ایستاده بودم.
این حکایت ماست. بساطی درست کردهایم که کار درست هم بکنیم به معنی بد حمل میشود؛ به جای اینکه کارهای بدم هم به محامل خوب حمل شود و «ضع أمر أخیک علی أحسَنه» اجرا شود، ضع أمر شیخاص علی أسوَئه. اخیراً در آذر ۹۹ منزل علیرضا نوربخش مهمان بودم. یک شب هم ماندم. موقع خروج از باب خیرخواهی و اینکه حالا چون مرا مهمان کرده، من هم دستم به خیر برود، پیشنهاد کردم موقع خداحافظی آشغالهای جمعشده را که در دو پلاستیک سیاه تلنبار شده بود و وقت نکرده بود از طبقهٔ ۱۱ محل سکونتش در مجتمع دانش قم پایین ببرد، ببرم پایین و توی سطل بیندازم. شک کرد. گفت: نکند نقشهای داری میخواهی بامبولی دراری و آبروی ما را ببری؟ یعنی هم باید کار خیر کنم؛ هم به جای تمجید، حرف مفت بشنوم.
با همهٔ این احوال همین من کلیپم در کانال تلگرامی «صدای مردم» منتشر شده و ظرف چند روز قریب یک میلیون و ۲۰۰ هزار ویو خورده. حالا چی میگی؟ حالا هم کارم خریدار ندارد؟ البته #روحالله_زم دنبال صید ماهیهای خود از آب گلآلود بود؛ ولی بالأخره من هرچند ناخواسته به قیمت تخریب پدرم موجسواری خوبی کردم و مثل مدیر همان کانال که بعداً گرفتندش، تحت پیگرد هم قرار نگرفتم. دوست داشتم س.م.ص این را به حساب مدیریًت من بگذارد که مرحبا بهت که بلدی چیجوری حرفت بزنی که گیر نیفتی؛ ولی او همچنان بر این باور بود که اگر هم کلیپ تو خوراک مناسبی برای دمیدن یک معاند در تنور شورشهای خیابانی از کار درآمده، یک امر تصادفی است و تو در آن حدّی نیستی که کارهای براندازانه بکنی.
من آدمی هستم اگر بهم بگویند: انتر اینقدر برآشفته نمیشوم که بگویند: بیعُرضه! و آنقدر که این بیعرضهٔ ناقابل، انگیزهبخش است، دهها تشویق و تحریک مُحرّک من نیست. گاهی فکر میکنم نکند س.م.ص عامل انگلیس است که میخواهد وادارم کند بروم کارهای بدتری بکنم. به دوزِ مُخرّببودنم بیفزایم و خفّاش شب درونم را چاق و چلّه کنم و هیتلر وجودم را آبیاری کنم.
خفّاش شب و هیتلر که از آسمان نیفتاده بودند زمین. یکی بودند عین من؛ عین تو! همان بزهکاری که رفتی تماشای مراسم اعدامش فلکهٔ آسایشگاه (محلّاتی) قم مگر تافتهٔ جدابافته بود؟ چه معلوم که او هم در بچّهگی سرکوفتی چیزی از ناپدری یا نامادری نشنیده یا قدر مُسلّم مورد آزار جنسی قرار نگرفته؟ پزشک روانکاوی مثل دکتر شهریاری شاید اگر عین خفّاش قبل از اعدام با او هم مصاحبهٔ روانکاوانه میکرد، معلوم میشد درد و مرضش چه بوده که مُصمّم میشود تلافی کند و دست به آدمربایی و تجاوز بزند؛ با آنکه یحتمل میداند که تهش دستگیرشدن و مجازات است. و تو یک سحرگاه در دی ۸۵ با دوربین بروی ببینی چگونه دارش زدند و از شلوارش که قبل از دست و پازدن خیس کرده بود، فیلم گرفتی. شاید او هم آدمی بوده که اگر بهش میگفتند: انتر آنقدر برآشفته نمیشد که گویند: بیعُرضه! تا برود هیتلر وجودش را چاق و چلّه کند. اگر س.م.ص بهم گفته بود:
«قبول! آفرین! ثابت شد میتوانی دردسر درست کنی؛ ولی نکن! نیرویت را جای مثبت خرج کن!» شاید دنبال اینکه ثابت کنم خیلی کارها از دستم برمیآید نبودم. مثل کسی که قصد خودکشی دارد و به جای اینکه بهش بگی:
«مرحبا به شهامتت که رفتهای آن بالا! ولی زحمت بکش بیا پایین برای خرجکردن شهامتت جاهای بهتر هم هست!» بگی:
«بیا پایین وقت ما را بیخودی نگیر! تو خایهشو نداری خودتو پرت کنی!»
و این باعث شود که طرف که از اول قصد پرتکردن خودش را نداشته، بزند به سیم آخر و خودش را بکشد.
س.م.ص ظاهراً عنوان میکرد قصدش نجاتدادن من از مرگ است؛ ولی مدل حرفزدنش ترغیبم به خودکشی بود. از مغز حرفش یک «ای بیبُته!» استخراج میکردم. آدم مؤدّبی بود؛ ولی حس میکردم هی دارد بهم سیگنال میدهد که برو حتّی شده در زمزم ادرار کن تا ثابت شود بیبُته نیستی؛ ای بیبُته!» الآن به خودش بگویی، میگوید:
«استغفرالله! حاشا اگر اینقدر بیادب باشم! من دنبال اینم ببینم خدا در رابطه با تو ازم چی خواسته؟ چه مسئولیّتی در قبال تو و نجاتت دارم.»
خب کسی که اینجور است، نباید در جاهای نامناسب اسم خدا را ببرد. آیا خبر ندارد تو آدمی هستی که نباید بیهوا اسم خدا را جلویت ببرند و تو را علیه او بشوراند. باید از قبل آمادهات کنند. شماری از بچّههای مذهبی این مدلی توانستند مرا علیه خدا بشورانند. «امیر عاملی» هنرمند متعهّد قزوین که برادرش هم در جنگ شهید شده بود، گاهی از این کارها میکرد. تصویر قطعهخطّی از خودم را در اینترنت برایش فرستادم که انتظار داشتم مرا بابت تکنیک بکاررفته در آن تحسین کند. نوشت:
« ک چ؟ خدا باید از آدم راضی باشد! رضایت من چه دردی از شما دوا میکند؟» نوشتم: «خدا خرِ کیه؟»
در جای نامناسبی و بدون اینکه مرا از قبل آماده کند، اسم خدا را برده بود. اوّل صبحی روزمان را به نام خدا و به یاد شهیدان و با سلام به روح امام امّت شروع کرده بودیم. دیگر نیازی نبود وسط بحثِ فنّی خوشنویسی جایی که من اصلاً آمدگیاش را نداشتم، حرف خدا را پیش بکشد و لج مرا درآورد. به قول پدرم به نقل از آقای خمینی: من سپر را سر گرفته بودم و نمیبایست ناغافل از پهلو به من بزنند. قشر مذهبی گاه اینجوری میزدند و یکهو میدیدم به خدا هم اهانت کردهام و خودم را پرت کردهام درّه. قصد خودکشی نداشتم و کردهام. س.م.ص ظاهراً نیّتش ادای تکلیف در قبال مسئولیّتی بود که در قبال من داشت. کلید کرده بود روی بیهدفیام. کلیپ خوشساختی که بر اساس نطق پدرم ساخته بودم، نشانش دادم. وظیفهاش را که تحسین بود، فراموش کرده بود و میگفت:
«ک چ؟ برگرد به خط اصیل! خدا را در نظر بگیر و در فکر جلب رضایت او باش.» داغ کردم میگفتم:
«ولمون کن هی خدا خدا! من دنبال یافتن مُؤلّفههای یک کلیپ جذّاب یکدقیقهای هستم که بترسند ازش. دنبال قلم تند و تیزم که ازش مو بریزند؛ شما بحث از خدا و پیغمبر میکنی؟»
با ساخت کلیپ تاکندی میخواستم خایهداربودنم را ثابت کنم. آن چند هفته در پاییز سال ۹۶ هر جای اینستاگرام میرفتی، کلیپ تاکندی را میدیدی که بازنشر کردهاند. و مثل توپ در کشور صدا کرد. سیّد حمید حسینی خواهرزادهام گفت:
«نه که من نوهٔ آقاجان هستم، ناسزاهای زیادی به خاطر این کلیپ بهم گفتند. تازه کلّی فحش جدید یاد گرفتم که که قبلاً نشنیده بودم. بیپیرهای جوری فحش داده بودند که از آقاجان کمانه میکرد به مادرجون! (خانم حاج آقا) و برمیگشت میخورد به سوتین یکی از بستگان دور!» از خنده رودهبر شدم و دیدم به هدف رسیدهام.
بعد «تینا بخشی» دابسمش آن یک دقیقه نطق تاکندی را هم ساخت که صدها هزار بار تکثیر شد. من دیگر خالی شده بودم و انگیزهای برای تخریب بیشتر و آبیاری هیتلر درونم نداشتم؛ تا اینکه شیخ سیروس گفت:
«شما توی کلیپت خلّاقیّتی نکردی. نطق آقاجان را برداشتهای منتشر کردهای! همین! آن دختر دابسمشساز باز از خودش خلّاقیّت نشان داد؛ شما نه!» سیروس به ظاهر میگفت: «آبروی حاج آقا را بردهای!» و غیرمستقیم میگفت:
«برو بدترش را بساز منتظریم!» اگر گفته بود:
«آفرین! توانستی کثرتِ دیدهشدن در نت را از آن خود کنی. دیدیمت! حالا برو سراغ کار جدّیتر. این بار با تجلیل از تاکندی کار کارستانی خلق کن. تو که اینقدر موّفقی، این بار ببینیم چه میکنی؟» کاش یکی به خفّاش شب میگفت:
«اوکی نباید در بچّهگی تحقیرت میکردند و بهت سرکوفت میزدند یا مورد آزار جنسی قرارت میدادند. امّا حالا که کردهاند، برو بتاز و نخبهٔ علمی شو؛ نه که خودت را مُجاز به ارتکابِ بزه ببینی.»
- شیخاصا برو بتاز و نخبهٔ علمی شو و بزن توی پوز تحقیرکنندگانت؛ نه که از خداخواسته باب تخلّف را به روی خود باز و مُجاز ببینی.
من فعلاً قصد ندارم نخبهٔ علمی شوم. فعلاً دنبال میکس و کلیپسازیام و در پی سوژه میگردم. الآن اگر چشمم استخوانِ ران پدربزرگم را گرفته و نمیخواهم بگذارم با مادرم دفن شود، چون سوژهٔ خوبی است. هر جور شده باید برُبایمش؛ دور از چشم همه با خودم ببرم قم؛ برایش نقشهها دارم. قشنگ با اسکنر اسکنش میکنم و تصویر را میبرم توی فتوشاپ و پوستری ازش میسازم و توی صفحات مجازی نشر میدهم. باید خیلی دیده شود و لایک بخورد.
ای بابا! سوژه قحط است شیخاصا؟ مانده استخوان پوسیدهٔ این بینوا که میخواهی در گور بلرزانیش؟ آنهم در روزی که خودت صاحبعزایی و باید وقتت را صرف کارهای اصلیتر کنی؟ تو چه آدمی هستی؟ از اوّل اینجور بودی یا تغییر فاز دادی آنُرمال شدی؟ از شکم مادر که آدم دنبال کارهای اجقوجق نیست؛ یا هست؟ توی کمر پدرت شیخ خاص بودی نکند؟
«بگذار آن پلاستیک را زودتر گوشهای تا دفنش کنند آقا رضا! بیا اینورتر کارشان را بکنند.»
این صدای «سیّد عبّاس قوامی» است؛ شوهرخواهرم؛ با عمامهٔ سیاه بر سر که امروز ۱۴ فروردین ۹۳ رنگ این عمامه پیام تعزیت دارد. او خصوصاً همسرش زهرا خواهر کوچکتر این ماههای آخر چه تلاشی کردند مادر بلکه بیشتر بماند؛ امّا ثمر نداد و مادر امروز قالب تهی کرد و الآن اینجائیم و دوست قدیمیام «خسروی» وقتش را امروز داده به ما. از صبح که غسّالخانه رفتیم، با من است و هی میگوید: کاری باری اگر هست، در خدمتم. الآن یکپا پس یکپا پیش آمده نزدیکتر ببیند من چگونه دارم در بارهٔ گلولهای-کاسهایها برای دوربین توضیح میدهم. سید عبّاس چپچپ بهش نگاه میکند:
«کمککاریات شیخ مُجتبٰی این باشد لیلی به لالای آقا رضا نگذاری تشویق شود بابت کارهای ناهنجارش. بهتر نیست بهش کممحلّی شود بلکه دست بکشد؟ هر وقت کلیپهایی که راجع به پدرش ساخته در گوشیش نشانتان داد، نخندید بهش؛ تا همین مبارزهٔ منفی باشد باهاش.»
سیّد عبّاس شاید این فکر در سرش میگذرد که اینهمه مدّت بار و فشارِ نگهداری و مراقبت از بانو #بتول_تقویزاده زن ۷۹ ساله - که مادر توست رضا! نه من - و فردا اینجا زیر خروارها خاک دفن میشود، با من و همسرم بوده: بارها بستریکردنش در بیمارستان بوعلی قزوین، هر روز با آمبولانس با ویلچر به سختی برای دیالیزبردنش، آن جاعوضکردنها، سُوندوصلکردنها، پانسمان زخمبسترها. و تو تکپسر همهاش به فکر فانتزیهایت بودهای که چطوری این صدا را به آن عکس بچسبانی و برای یوتیوب و فیسبوکت خوراک جفت و جور کنی. لااقل الآن که از قم آمدهای و اینجایی، اگر کمککار نیستی، سربار چرایی؟ دنبال کارهای اجقوجق نباش! معلوم هست در کل دنبال چیستی؟ چرا سیاه به تن نکردهای پسر؛ راستی؟
«سیّد عبدالعظیم موسوی» فرماندار سابق قزوین بعداً بهت اسمس داد که وقتی در مراسم تشییع مادرت دیدمت به جای اینکه زیر تابوت را بگیری، رفتهای بالای سکّویی فیلم میگیری، گفتم این خواسته «لباس شُهرت» به تن کند! جایی ایستاده ببینندش!
دنبال دیدهشدنی یعنی؟ با هر چه؟
- با هر مدل کار نامتعارف که در شأن من نباشد؛ تو بگو ادرار در زمزم حتّی. هر چه که تعجبّ دیگران را برانگیزد که: اِه! این مدلیش را دیگر ندیده بودیم. دستارپیچ گوزو ندیده بودیم!
شیخاص در بهمن ۶۵ با چند تن از روحانیّون قزوین از جمله شیخ مظفّرالدّین منهجی، شیخ محسن کرمی و شیخ غلامعلی فلّاح با یک دستگاه ماشین شاستیبلند لندکروز رفت جبهه. کجا؟ کردستان. معمّمین را تقسیم کردند. قرار شد شیخاص چند روز برای شماری از رزمندگان نماز جماعت اقامه کند و نطق کند. بردندش به یکی از پایگاههای نظامی اطراف بانه که بر فراز یکی از ارتفاعات واقع بود. شبها در سنگری تنگ به همراه سه نفر بسر میبرد؛ یک معلّم و یک دکتر که قرار بود روزهای متمادی در سنگر با هم باشند. سوز و سرمای زمستان با علاءالدّینی که در سنگر میسوخت، خنثی میشد. غذاهای نچندان مرغوبی که با آن سدّ جوع میکردند، نفخآور بود. روزهای اول باد معده که فشار میآورد، شیخاص به خودش زحمت میداد و پتوی حائل بین سنگر و محیط بیرون را که پر از برف بود، کنار میزد؛ پوتین به پا میکرد و خارج میشد و خارج میکرد. قدری بعد کار را به خود سهل گرفت و برمیخواست پتو را کمی میزد کنار که هوای تازه وارد سنگر شود و در همان سنگر خود را خلاص میکرد. دید زحمت است. خودش را زد به بیعاری و بدون اینکه برخیزد و پتو را کنار زند، خلاص!
پیداکردن فرد آلایندهٔ هوا بین سه نفر کار سختی نبود و به زودی لو رفت. آقای معلّم و آقای دکتر وقتی اوّلش قدری تحمّل کردند. بعد با هم شور کردند که با چه ادبیّاتی به آقای شیخ تذکّر دهند که هم نتیجه بدهد هم احترامش مخدوش نشود؛ خبر نداشتند شیخاص اصولاً در صدد است کاری کند که در تعارض با شأنش باشد و بدین ترتیب شگفتیساز گردد. با بیانی بسیار نرم و در پرده مطرح کردند که خلاصه ببخشید اینو میگیم. میدونیم براتون بیرونرفتن سخت است، منتها چون فضا محدود است و علاءالدّین هم حسابی اکسیژن را نابود میکند و بحث یک روز و دو روز هم نیست و قرار است حدود ۲۰ روز اینجا با هم زندگی کنیم، اگر رعایت کنید، مزیدِ تشکّر است.
شیخاص گفت:
«آقا چرا زیر زبانی حرف میزنید؟ اگر عاقلید، راحت باشید. تعارف نداریم که. سعدی یک چیزی سرش میشده که میگوید: شکم زندان باد است ای خردمند / ندارد هیچ عاقل باد در بند! باد را نباید در بند نگه داشت. راحت فتوا داده که: چو باد اندر شکم پیچد فرو هِل! / که باد اندر شکم بار است بر دل! بار را بگذار زمین خلاص! لذا در یک کلام من میگوزم شما بگوزید!» معلّم برگشت گفت:
«آقای محترم! من و شما خیر سرمان عناصر فرهنگی هستیم. شما مگر روحانی نیستید؟ پسر یک روحانی محترم نیستید؟ این چه افتضاحی است؟ وای به روزی که بگندد نمک!» خیلی خونسرد گفتم:
«من هیچ اشکالی در این کار نمیبینم.»
دکتر را دیدم که از خنده به خودش میپیچد؛ منتها به احترام آقامعلّم نمیخواهد بخندد و خیلی تحت فشار است و میزان فشارش کمتر از فشار حبس باد شکم نیست. معلّم گفت:
«بگذار من پایم برسد قزوین. میروم خدمت حاج آقای تاکندی میگم این چه فرزندی است شما تربیت کردهاید؟ مایهٔ خجالت و آبروریزی!» باز با آرامش استدلال را ادامه دادم و کاری کردم که آن معلّم محترم که فکر کنم فامیلیش «فرجقصّاب» بود، مرا بست به رگبار فحش و حرف رکیک. من هم هر چی میگفت، خیلی عادی تحلیلش میکردم و جوری شد که میخواست زمین را گاز بزند. کاری کردم که یک معلّم محترم که در عمرش حرف زشت از دهانش خارج نشده بود، جیغ و داد و فحّاشی میکرد.
عجب! پس دنبال دیدهشدنی! با هرچه! با ادرار در زمزم حتّی؟ با ولکردن باد معده حتّی! بیخود نیست جواد درافشانی بعد از قصّهٔ کتککاریت با امین در آخر تیر ۹۹ که سیر تا پیاز قصّه را به جای پنهانکردن در اینترنت علنی کردی، نوشت که تو بیماری شخصیّتی نمایشی هیستریانیک داری و آن هم مدل حادّش را. چون اگر فقط دوست داشتی دیده شوی باز بیمار بودی! اما تو حتّی با چیزهای کثیف و حتی چیزی که میدانی بهت فحش میدهند و لیچار بارت میکنند، میخواهی دیده شوی؛ حتی با ادرار در زمزم و کتکخوردن از مردم آن دور و ور! دنبال این هستی که به قول «سیّد عبدالعظیم موسوی» به جای اینکه در تشییع مادرت زیر تابوت را بگیری، بروی بالای سکّویی فیلم بگیری و «لباس شُهرت» به تن کنی! جایی بایستی ببینندت! نمیکنی مثل حاتم طائی دست کم به شهرت از نوع مثبت برسی.
اینک که آمدهای از قم به اینجا اگر باری از دوش برنمیداری و عصای دست نیستی، این میل به جلب توجّه را رها کن! کار زیاد داریم. مجتبی خسروی عبایش را میتکاند و از سیّد عبّاس میپرسد:
«کار زیاد دارید لابد؟ برنامهها را چطوری تنظیم کردهاید؟» عبّاس میگوید:
«فردا برنامهٔ تشییع و تدفین، فرداشب مراسم شبغریب، صبح روز بعدش مراسم صباحمزار.»
این صباحمزار همان مراسمی است که شیخ قدرت علیخانی شیخ «رستگاری» واعظ معروف تهران را برای نطق در آن خواهد آورد و همه هستند جز تو که در آن حضور نخواهی داشت؛ از بس روز قبلش هی اینورآنور جهیدهای برای فیلمگرفتن از زوایای مختلف و خودت را خسته کردهای که میگیری میخوابی و پدر بعد از اتمام مراسم اعتراض میکند:
«این افتاد خوابید نیامد مسجد شیخالإسلام!» و خواهرت زهرا به جای حمایت از پدر جانب تو را میگیرد که خب داداش دیروز خسته بود! آری؛ اما خستهٔ اجرای فانتزیهایش.
«بگذار گورکنها کارشان را بکُنند؛ رضا! آقای خسروی! شما بهش بگویید نکند؛ نه اینکه خودتان آب به آسیابش بریزید و بروید جوری به استخوانها نگاه کنید که حس کند رفتارش برایتان جالب است.
چه اشتباهی کرد سیّد محسن گوشی باکیفیّتش را داد به این.» شیخاص فکرش را رو به سمت افکار سیّد عبّاس شلّیک کرد:
- یعنی نمیگذارید از این فرصت بهره ببرم برای ثبت وقایع؟ مادرم که با گریه و زاریِ من زنده نمیشود. دست کم بگذارید رپورتاژ قشنگی تهیّه کنم.
- دنبال جلب توجّه است چُسمَحلّش کنید! این باید دید از کِی اینجوری شد؟ از چه تاریخی؟ آیا از سال ۶۵ که کربلایی زلیخا جعفرخانی قالب تهی کرد؟ من که هنوز آن سال که مادر آقای تاکندی فوت شد، با این خانواده وصلت نکرده نبودم. زهرا بعداً برایم نقل کرد:
«داداش توی آمبولانسی که از تاکند جنازه را میآورد قزوین، کفن را از روی ننه برداشت عکس بگیرد.» گفتم:
«زهرا! اگر پدر و مادرش همان روز میزدند زیر گوشش، حالش را جا میآوردند، اینجور نمیشد. خیلی رو بهش دادهاند.» الآن هم شیخ مجتبی دارد آب به آسیابش میریزد. او را همین دور و بریها، همین بستگان و دوستانش شیخاص کردند؛ و البتّه پدر و مادرش.
و خودم خودم را شیخاص کردم آسد عبّاس. روز اوّل که نبودم اینجوری. یک چیزهایی باعث شد اینجوری بشوم؛ ذرّهذرّه. با بعضی ناموفّقیّتها استارت خورد؛ ناکامیهایی که نتوانستم باهاشان کنار بیایم. یک چیزهایی در دیگران میدیدم و باعث میشد از سر تلافی، مجبور شوم کارهای اجقوجق بکنم. میدیدم یک رفتار مشخّص را دیگران که انجام میدهند، مقبول است. همان را که من انجام میدادم، بدشانسی از هر طرف مورد هجمه قرار میگیرم. یک چیز موهومی انگار در من مانع مقبولیّت میشد. نمیدانم به خاطر خلقتم بود؟ حالت چشم و ابرویم یا مدلِ نمایش رفتارم نمیگذاشت بپذیرندم. بدیهیترین چیزها را میگفت، میديدی اعتراضها بلند میشد که نه! کی گفته؟ میگفتم: این که دیگر مُسجّل است که دو دو تا میشود یک عددی! میگفتند: از کجا؟ و لنگهکفشها از هر طرف به سمتم سوت میشد.
یک جوکِ مُشخّص را برادرخانمم «سیّد حُسین میرکمالی» که میگفت، همه قاهقاه میخندیدند؛ من که میگفتم: انگار در باب جدّیترین مقولات عالم حرف میزنم. میگفتم شاید از باب همراهی و باجدادن به سید حسین است و به هدف حرصدادن به من که قاهقاه میخندند. حرصم میگرفت برادرش حسن چرا اینقدر از فرط خنده سرخ میشود؟ الکی که نیست. دارد از ته دل نه تصنّعی میخندد. نه او که جمع از خنده دست به شکمشان میگرفتند. یعنی همهشان از قبل دستبهیکی کرده بودند مرا بیازارند؟ اگر نه، پس چرا همان لطیفه را من که میگفتم، بروبر نگاه میکردند؟
یک فیلم جوک هست از مرحوم «مش اسماعیل حیدری» که با لهجهٔ غلیظ ترکی تعریف میکند، آدم از خنده رودهبُر میشود. جوک این بود که برای کسی سؤال شده بود که چرا ۷۲ نفر اصحاب امام حسین(ع) در کربلا زمین را برای استخراجِ آب حفر نکردند؟ میگفت آیا آنها مهندس نبودند؟ بابا ۶۰ - ۷۰ نفر بودید. کنار فرات هر کدام نیم متر میکندید، به آب میرسیدید دیگر! التماس به شمر قرمساق برای چه؟ قورومساق شیِمیِرَه یٰالْوٰارْمٰاخْ نَمهیِدِه؟ این را که مش اسماعیل میگوید، در نوار جوک صدای خندهٔ شدید میآید. بعد این جمله را ضمیمه میکند که شلّیک خندهٔ اصلی جوک است که یکی جواب داده بود: این کار را کردهان و کندهاند؛ ولی به سنگ خورده! دٰاشٰا چیخیبلَرْ!
این جوک را یک بار وقتی برای شیخ سیروس مرادی تعریف کردم، نه که نخندید که طنز کاملاً جدّی و به قول آیةالله سبحانی: «لطیفه کثیفه شد» و مشکلات فنّیاش زد بیرون. شیخ سیروس شروع کرد تحلیلکردن که عجب کمعقلی بوده اونی که این حرفو زده! کی میگه زمینِ حاشیهٔ فرات را بکَنی به آب میرسی؟
دیدم نخیر! انگار به پیشانیم خورده جوک را خراب کنم. به دوست اهل فضل و نویسندهام #رضا_بابایی گفتم:
«قصّهٔ من اینجوری است. کجا بروم؟ به کی بگم؟ بروم کلاس فنّ بیان؟ بهترینشان را معرّفی کن به من! جایی را معرّفی کن از اینور یک آدمِ یخ و خُنک برود داخلش و از آنور یک خنداننده بیاید بیرون که بتواند در جمعهای خانوادگی جو را به دست بگیرد!» گفت:
«تو موفّقی در تأثیرگذاری. من آوازت را شنیدهام. در منزل سید عزیز طباطبائی وقتی شروع به خواندن کردی، بدون اینکه امر به سکوت کنی، دیگران ساکت شدند. زیبایی و دلنشینی آوازت نمیگذارد مشغول چیز دیگری باشند. خب همین خوب است دیگر.» گفتم:
«نه. دلم میخواهد مثل مرتضی پاشائی و محسن ابراهیمزاده جمع با من همراهی کنند و دم بگیرند و یاد خاطراتشان بیفتند و اشک بریزند.» گفت:
«خب باید انتظاراتت بجا باشد. از موسیقی سنّتی که نمیتوانی انتظارات پاپ را داشته باشی. ممکن است بگویی میروم پاپ تمرین میکنم؛ ولی معلوم نیست الزاماً چون اینجا موفّقی، آنجا هم موفّق باشی. ولی کلاس زیاد است. گذراندن دورهها هم بیتأثیر نیست؛ ولی راه پیشنهادی من چیز دیگری است.» گفتم:
«چه؟» گفت:
«از من میشنوی، وقتی میبینی ماجرا اینجوری است و در بعضی کارها کامیاب نیستی و ازت نمیپذیرند، گوشهای بنشین و برنامههای خوب دیگران را تماشا کن. به جوکهای خوب دیگران گوش بده و بخند و لذّتتو ببر! مگر همه باید برنامهساز و شومَن باشند؟» ماههای آخر عمرش هم میگفت:
«به خدا لذّتِ خواندنِ نوشتههای خوبِ دیگران کمتر از نویسندگی نیست.» ازش بدم آمد. دوست داشتم راهکاری بگوید که راهم بیندازد تا بتوانم چیزهایی که بلد نیستم را بلد شوم؛ اما انگار منطقش این بود که همه چیز را نمیشود وقت گذاشت و آموخت. من تا میدیدم یک جوک را دیگری میگوید و از جمع خنده میگیرد، تصوّر میکردم خب چرا من نتوانم؟ خبر نداشتم که هزار نکته در این کار و بار دلداری است. نوزده بیست ساله بودم که یک جوک کمر به پایین در یکی از جمعهای آخوندی در قزوین شنیدم و مُصمّم شدم همان را برای یکی از دوستانم بازگوئی کنم و نشد. آخونده رفته بود در جمع خانمها روضه بخواند. کتاب نوحهاش همراهش بود. رفت بالای صندلی و کتاب نوحه و مراثی هم داشت که گذاشت روی زانویش و عبا را کشید رویش. هر چه شفاهی و از بَر خواند، کسی گریهاش نگرفت. گفت:
«چی خیال کردید؟ مقاومت میکنید؟ اصلیه زیر عبامه؛ درارم خون گریه میکنید.» این جوک را یک بار با ذوق و شوق تمام برای قاسم مرادیها محافظ پدرم و دوست طلبه صادق آقایی در اوایل دههٔ ۶۰ نقل کردم. رنگشان تغییر کرد و به من گفتند:
«از تو بعید بود آقا رضا! دیگه از این چیزها نگو! برای شما خوب نیست!» قدرتِ طنزگوئیام اگر بالا بود اصلاً خنده امانشان نمیداد به خارج از محدودهبودنش فکر کنند. انتظارم از دوستانی که باهاشون مشاوره میکردم این بود که راه حلّی ارائه دهند بتوانم اگر نه مثل مش اسماعیل حیدری دست کم به اندازهٔ همین «شیخ هادی محمّدی» خودمان لطیفه که میگویم، خنده و کف و سوت و هورا بگیرم! خوش نداشتم بگویند قیدش را بزن و برو تماشا کن و لذّتت را ببر و خودت را درگیر اجرا و ماجرا نکن!
بعد دیدم #داریوش_ارجمند هم وقتی برخی از دختر و پسرهایی که سودای بازیگری در سر داشتند، ازش پرسیده بودند چیجوری میشه وارد این عرصه شد؟ آب پاکی را ریخت رو دستشان که:
«مخاطب فیلم و بینندهبودن هم کار کمی نیست. چه اصراری دارید خودتان را به دردسر بیندازید. راحت بنشینید مهارت دیگران را تماشا کنید و لذّت ببرید!» عجب! یعنی من بروم مثل سید حسن میرکمالی به جوکهای برادرخانمم گوش بدهم و فقط از ته دل بخندم؟ پس خودم چی؟ من دوست داریم فعّال باشم نه منفعل. #اینفلوئنسر باشم نه تأثیرپذیر. دیدم دیگران هم باز همان حرفِ بابائی و ارجمند را میزنند. #محسن_مخملباف یک بار عنوان کرد:
«هر سال جشنوارهٔ فیلم فجر فرا میرسد، آرزو میکنم ای کاش یک بینندهٔ خوب بودم تا یک فیلمساز متوسّط.»
بله یک وقت تو حسابی مطالعه کردهای چنددههزار بیت و بعد میآیی شاعر میشی بحث دیگری است. گاه به شکل زودهنگام وارد عرصهٔ اجرا میشی. خود من یک غزل از قیصر امینپور میخواندم بعد میگفتم: خُب! حالا وقتشه مُشابهش را بسازم! کی گفته الآن وقتشه؟ اگر چهل هزار بیت؟؟ به قول؟؟ حفظ کردی یا به قول خواهرزادهات «فؤاد سیاهکالی» نخست ۲۰ هزار بیت از گذشتگان حفظ کردی و ۱۰ هزار بیت از معاصران تازه وقت است آ»چه حفظ کردهای را فراموش کنی و در ساحل دریای سیاه به انتظار بنشینی تا موجی در برت بگیرد؛ آنجاست که تازه شعر از زبانت جاری خواهد شد؛ نه اینکه با کاظم عابدینی مطلق آشنا شوی و او هم بگوید:
«ما ناشریم! درخدمتیم!» و تو شروع کنی به قول ابنالسّلام (امیرحسین موسوی خوئینی) کتابسازیکردن. و دنگ و فنگهای اجرا و صحّافی و طرح جلد و هزار کوفت و زهرمار دیگر تو را از خواندن و دیدن باز دارد. در این فاصله فؤاد هی بخواند. تو شرح عهدنامهٔ مالک اشتر نوشتی با پدرت و جفتتان فکر کردید شاخ غول شکستهاید. پدرت میگفت: «با این بافت، کسی کتاب ننوشته!» کی میگه؟ مگه دیدی همهرو؟ چقدر مثل علّامهٔ امینی کتابخانهها را گشتی؟ به قول شیخ سیروس حتی شرح عهدنامهٔ آیةالله منتظری یا فاضل لنکرانی را ندیدهای شیخاصا! مطمئنّی حرفی زمین مانده است که آنها نزدهاند و تو میخواهی بزنی؟ لذا اگر قیدِ تألیفهای اینجوری را بزنی و برای خودت برنامهٔ مطالعه بریزی و بشوی یک خوانندهٔ حرفهای، بهتر از این نیست یک مؤلّفِ سطح پایین باشی؟ یک بینندهٔ خوب باشی رجحان ندارد بر اینکه یک فیلمساز متوسّط باشی؟ که متوسّط هم نیستی. جوری شده که کار را ضایع میکنی. متنی که برای خنده است را جدّی میکنی. یا مثل قرائتی متنی که برای گریه است را میخوانی و میخندند، خب نخوان برادر! چه اصراری هست «یغمای جندقی» شعر عاشورایی بگوید؟ چه مرضی است من کاری انجام دهم که به جای تحسین، لنگهکفش به طرفم حواله شود؟ وقتی به قول «محمّد پسر غلامحسن» اگر یک روز کفش تنتاک بپوشم، از فردا دیگر کسی کفش تنتاک نمیپوشد، چه اصرار دارم به این حالت ضدّتبلیغی ادامه دهم؟
لجاجتم کار دستم داد. نمیخواستم بپذیرم که هر کسی حالتی دارد. ممکن است خلقت تو طوری است که مردم این شهر به تو حسّاسند. با یکدندگی بخواهی اصرار داشته باشی که بمانی و دیگران را عوض کنی یا خودت را تغییر دهی؟ چرا؟ خب برو جائی که بدون اینکه مجبور شوی تغییر کنی، مقبول باشی. شاعرگفتنی: قاصدک! برو آنجا که تو را منتظرند! اصرار تو که حتماً به موفّقیّتی از جنسِ موفقیّت برادرخانمت در جوکگویی نایل شوی، برای چه؟ بستگان دیگری هم داشتم که گاه رفتارهایی ازشان سر میزد که مقبول میافتاد. صدور همان رفتارها از من حرف و حدیث درست میکرد. من لجم میگرفت. خواهرزادهام «جواد مرادی» یک بار «مرغ عشق»های بالکن پدرم را با خشونت شکار کرد و اعتراضی برانگیخته نشد.
پدرم تاکندی از زمان حیاط مرحوم مادرم در بالکن منزلش مرغ عشق نگهداری میکرد. نه که پدرم خودش این کار را بکند. تصمیم خواهرم زهرا بود؛ تنها خواهری که با پدر و مادرم زندگی میکرد. سمت حیاط جنوبی منزل در کوی دادگستری قزوین را مُسقّف کرده، با حصیر محصور کردند و ۱۰ - ۱۵ جفت مرغ عشق انداختند تویش. مادرم که فوت شد، خواهرم با حسرت به پرندهها نگریست و در حالی که با تأسّف سرش را تکان میداد، گفت:
«چه خیال خامی! اینها را انداخته بودم اینجا بلکه شوق و امید مامان به زندگی بیشتر بشه، امّا نشد که نشد. انگار از زندگی قطع امید کرده بود و نمیخواست دیگر بماند.»
این مرغ عشقها تا همین اواخر سروصدا میکردند و هر بار با شیخ سیروس مهمان پدر میشدیم و صبحها به شکل زودهنگامی از خواب بلند میشدند، مرادی میگفت: اینها نمیگذارند آدم بخوابد! سپیده که میدمد، داد و قالشان شروع میشود.
یک روز که خواهرزادهام جواد مرادی از قم به قزوین آمده بود و همه بودند، یکهو دنگش گرفت که این بالکن را جمع کند. پدرت گفت: آره جواد جان! خیلی اذیّت میکنند. رفت توی بالکن که بگیردشان و بیندازدشان توی قفس تا بعد از منزل خارج کنند؛ اما مگر به چنگ در میآمدند. دقایق متمادی جواد با چوب دنبالشان کرد. تن تمیدادند و تلاش فراوانی کرد که خستهشان کند و بگیردشان. هی اینور اونور میپریدند. صحنهٔ قشنگی نبود. داشت حیوانآزاری میکرد؛ امّا کسی چیزی بهش نمیگفت: تازه باباش تشویقشم میکرد. اگر فقط پدرش شیخ سیروس مرادی تحسینش میکرد، میگفتم: «کلاغ، سفیدترین پرنده را پرندهٔ خودش میداند.» ولی دیگران هم اعتراض نمیکردند؛ حتّی سیّد عباس قوامی دیرپسند و حتّی پدرم #تاکندی که روی تختش دراز کشیده بود و شاهد صحنه بود. داشتم فکر میکردم اگر من جای جواد بودم، آیا باز کسی بهم چیزی نمیگفت؟ به طور حتم همه اعتراض میکردن. یک پلیتیک و مدیریّت روانی این است که اینجا الان سهمیّهٔ جواد است. تو هم از دنیا جای دیگری داری و کار دیگری. نه تو میتوانی جواد باشی؛ نه این جمع را میتوانی نظرشان را نسبت به خودت تغییر دهی. رها کن! شکار مرغ عشق را به جواد مرادی واگذار کن! و برو آنجا که تو را منتظرند!
جوک را بگذار سید حسین میرکمالی بگه؛ تو گوش بده و با احترام و اذعان به توانایی او گوش بده. مطمئن باش این احترام متقابل باعث میشود نوبت تو هم که شد، فرض کن اگر تو در دکلمهٔ شعر توانا هستی، او با احترام به تو گوش خواهد داد. اینو میگن تشریک مساعی! تقسیم کار!
اما اگر تو بخوای به توانائی دیگری حسادت کنی و عقده بشه برات یا باید بری پول خرج کنی بروی کلاس فنّ بیان برای جوکگویی و دیر به نتیجه برسی؛ یا باید هی نقشه بکشی برای تخریبِ کسی که جوکگویی یا پرندهگیری بلد است.
شیخ سیروس شوهر خواهرم و پدر همین جواد مرغعشقگیر در سال ۶۴ که در جبهه روش استبراءکردن را در جمع رزمندگان گفتم و حرف و حدیث زیادی درست کرد، به من گفت:
«از سخنرانی بکش بیرون! کار تو نیست! برو دنبال خطّاطی.» من گفتم:
«نه این خبرها نیست. من باید سخنران شوم. پس چرا میگویند: اگر افلیج مادرزاد هم باشی و نفر اول المپیک دو و میدانی نشدی، ایراد را از خودت ببین؟» گفت:
«اینها آدرسهای غلطی است که میدهند و مردم را به دردسر میاندازند و سرمایهها بیخودی تلف میشود. هر کسی را بهر کاری ساختند.» ایشان راست میگفت. بعضیها برای بعضی کارها ساخته نشدهاند. نمیگوئیم اگر ورود کنند، هرگز موفّق نمیشوند؛ ولی راههای راحتتری برای موفّقیّت دارند که بهتر است در آن سرمایهگذاری کنند. شیخ محسن #قرائتی میگفت: من از اوّل حس کردم استعداد من در زمینهٔ کلاسداری با این روش خاص است. اوایل فکر میکردم چون آخوند هستم، حتماً باید در انتهای نطقم مصبیت سیّدالشّهدا(ع) را هم با همان حالت خاص و نغمات محزون بخوانم. چند بار انجام دادم، دیدم مردم به جای اینکه بگریند، میخندند! به این نتیجه رسیدم که کار من نیست. گاهی آدم به قول دکتر موسیخانی اصرار دارد در یک استخر خاص شنا کند؛ حتی اگر شلوغ است و افراد از سروکول هم بالا میروند. خب این اشتباه است. برو یک کوچه پایینتر شاید یک استخر خلوتتر یافتی. رها کردم و رو آوردم به درسهایی از قرآن. اصرار ندارد ادامه دهد. روی جهات دیگر زوم میکند. میداند اگر زور بیاورد روی خود چیزی شبیه یغمای جندقی میشود که خودش را کشته این بیت را بسراید که بگوید دیوانش «شعر آئینی» هم دارد:
از گوز ذوالجناح دو صد خصم کُشته شد / ای کاش ریده بود به صحرای کربلا!
پاراگراف انتظار برای وصل اینجا به بعد:
آری. اوّلش معمولی بودی و مثل بچهٔ آدم در اعیاد لباس رنگی میپوشیدی و در عزاها لباس سیاه؛ نامردها نگذاشتند به شکل طبیعی بدرخشی و کارت را انجام دهی؛ شاید هم انتظارت فراتر از استعدادت بود. دلت شکلِ مطلوب و طبق معمولِ اثربخشی را میخواست. میدیدی هر کس به طریقی تأثیرگزار و بزمآراست. یکی با گفتن یک جوک بامزّه خندانندگی میکند؛ دیگری با بهره از صدای خوشش دل میبرد. روز اول عاشق این مدل گرفتن جمع در دستت بودی؛ نه اینکه بخواهی در فردای روز فوت مادرت استخوان پدرش را برُبایی! انتخابت همان بود که در جمع با گفتن یک جوک بامزّه خنداننده باشی؛ نه که با توسّل به راههای زهرماری تأثیرگذار باشی. عجب! پس چنین عوالمی بر تو گذشته که تغییر فاز دادهای و نهایتاً باعث شده کارت به اینجا بکشد که بیایی کلیپی بسازی که پربیننده باشد؛ ولو به قیمت اینکه مورد فحّاشی قرار بگیرد. آمدهای برشهایی از نطق داغ پدرت تاکندی را که مربوط به دههٔ ۶۰ بوده، برداشتهای منتشر کردهای در اینترنت و حواست نبوده که...
با آنکه قرار بود دو دانگ از منزل صفائیّهٔ قم به نام شیخاص شود، همهٔ شش دانگش طیّ یک وکالت بلاعزل به او واگذار شد. باورش اوّل سخت بود. تاکندی سالها عنوان کرده بود بعد از مرگش چند تن دیگر از آن خانه سهم ببرند: دو دانگ همسرش و یک دانگ همسر شیخاص. یک دانگ را هم تاکندی برای چاپ کتابهایش اختصاص داده بود. این تقسیمبندیها روی کاغذ معمولی و نه اوراق رسمی نوشته شده بود. انگار تاکندی نیازی به محکمکاری ندیده بود. حس میکرد حکایتِ وُرّاثِ او با دیگر میراثبرندگان فرق میکند. خانوادهٔ او آبرومند و شریعتمدار بود و بیشتر مُحتمل بود با احترام وصیّتنامهٔ پدر را باز و مو به مو به مُفادّش عمل کنند. از نظر بعضی بچهّها دستنوشتهٔ پدر حتّی اگر پشت کاغذ سیگار تحریر شده باشد، به مُحکمی اسناد محضری است و در آن امّا و اگر نباید کرد.
تاکندی وقتی در سال ۸۲ تقسیمبندیهای مورد نظرش را با خطّ تحریریِ خوشش روی یک برگ کاغذ سفید فاقد سربرگ نوشت، شاید به همین خیال بود که خانوادهٔ او به قول خودش «نانجیب» نیستند که برای چندرغاز مال دنیا حرمتِ متنِ نگاشتهٔ پدر را نگه ندارند و حتّی اگر از دستشان برآید، جعل امضا و سندسازی هم بکنند.
۱۰ سال بعد از آن نامهٔ بیسربرگ در سال ۹۳ نظر تاکندی تغییر کرد و «اسلام شهسواری» محضردار قزوینی را فراخواند و بهش گفت قصد دارد وضعیّت خانهٔ قم را به صورت رسمی روشن کند. عجب!
همان نگاشتهٔ معمولی که در وصیّتنامهاش هم قید کرده بود، بس نبود؟ چیزی ترسانده بودش؟ شاید نگران بود مثل برادرش هبةالله وصیّت کند در قم دفنش کنند؛ ببردندش بهشت زهرا. مال دنیا میراثخواران را حتّی در دودمانهائی از جنس او به جدل و تنازع کشانده بود و خبرش اینجا و آنجا درز کرده بود.
پیرمردی بود محمّدنام که دو سال آبشورِ قم و ۲۰ سال آبفرات خورده بود. پس از ۷۶ سال مرگش در بیمارستان رخ داد. دو داماد در غیاب سومی هر چه مدرک در منزل داشت، با مقادیری پول برداشتند و پنهان کردند. بعد از مجالس ختم وقتی سر فرصت اسناد را بررسی کردند، مُحرَز شد مُتوفّٰی وامی پنهانی به داماد سوم داده. آمدند نزدش که ۶۰ میلیون تومان را لطف کنید! حیرت کرد از کجا خبر شدهاند. زد زیرش که کدام آش و کدام کشک؟ مدارک را که رو میکنند، میگوید: پس کو دلارها و ریالها؟ معلوم شد از قبل خبر داشته پدر در منزل مقادیری دلار و ریال عربی هم دارد.
طرفین مجبور شدند مُقر بیایند که هر کدامشان چیزی از پدر در اختیار دارند که باید بگذارند وسط و تقسیم کنند. گفتند: ۶۰ میلیون را شما کما فرض الله تقسیم کن؛ ما هم دلارها و ریالها را تقسیم میکنیم. گفته بود: مشکلی نیست. ۶۰ م.ت را برمیگردانم؛ امّا نه به شما! از وجوهات شرعیّه بوده و باید به دفتر آیةالله سیستانی داده شود. کشمکش بین چهار دختران و همسرانشان درمیگیرد و چون بین خود نتوانستند حل کنند، نزد امام جمعه مرافعه کردند که گفته بود پای مرا پیش نکشید. پیش دیگر اعاظم شهر رفتند و تشت از بام فرو افتاد.
شاید تاکندی ترسیده به سرنوشتی چون موُضِحُالحُجّه گرفتار شود. لذا قصد کرده در زمان حیاتش تمام اموالش را محضری تقسیم کند تا این گیروگورها پیش نیاید. چه خوب! بفرمایید تقسیم کنید! یک دانگ برای همسر شیخاص. یک دانگ برای چاپ کتابهایتان. دو دانگ هم قرار بود به خانمتان #بتول_تقویززاده برسد که اجل بهش مهلت نداد. سهم او هم یکهشتم به خودتان میرسد و الباقی به چهار فرزندتان. بفرمایید تقسیم کنید؛ عین همانچه در سال ۸۲ روی کاغذ مکتوب کردهاید. تاکندی گفت:
«نه آقا اسلام! مثل آن کاغذ نه! میخواهم همه را یککاسه کنم به نام یک نفر!»
- عجب! چرا؟ به نام که؟
- تکپسرم!
باورِ اینکه همهٔ شش دانگ منزل صفائیّهٔ قم طیّ یک وکالت بلاعزل به نام شیخاص شود، اوّلش سخت بود. به چه اعتبار؟ شاید تاکندی میدید آفتابش لب بام است و بهتر است اموالش را از حیطهٔ مالکیّت خود خارج کند تا از کمند دنگ و فنگهای اداری و حصر وراثت و مالیات بر ارث نجات دهد و به شکل امانت در اختیار بزرگترین و تنها فرزند ذکورش قرار دهد. عجب! پس به امانت به شیخاص سپرده است! بعید نیست. مگر همشهریاش آیةالله مُروّجی قزوینی داروندارش را زمان حیاتش به نام پسر بزرگش نکرد؟ و بقیّه سمعاً و طاعتاً نپذیرفتند؟
لابد امر حق واقع شود، شیخاص مثل بچهٔ آدم به روال خانوادههای نجیب، دو دانگ را برای خود برمیدارد و بقیّه را کَما فَرضَ الله تقسیم میکند. سهمی را به خانمش تفویض میکند و حِصّهٔ خواهرانش را میپردازد و کتابهای پدر را آنگونه که مطلوب او بوده، به طبع میرساند؛ خلاص!
امّا مگر تاکندی پسرش را نمیشناسد؟ شیخاص از آن مدل بچّهٔ آدمهائی است که خود را در شمار نوابغ و نوابغ را واجد اختیاراتِ مُطلقه میپندارد. مگر همین تصوّر به او این اجازه را نداد سال ۶۴ دوربین لشگر ۸ نجفاشرف را بدون اطّلاعدادن به مسئولین بلند کند تا از صحنههای ناب جنگ که میترسید از دست برود، عکس بگیرد؟
بعدش هم صد مُدل عذر و توجیه برای کارش تراشید و حتی به قرآن رحم نکرد و از برداشتِ تحمیلی از برخی آیات دریغ ننمود؛ از جمله اینکه گماشتهٔ تمجیدشده در قرآن میدانید کیست؟ هیچ خبر دارید قرآن کدام نوکر را بهترین نوکر میداند؟ پیشکاری که اموال کارفرمایش را که امانت در دست او است، زیرزیری انفاق میکند! اگر داد و دهشِ خیرخواهانهٔ چنین عبدِ مملوکی، دستاندازی به مال خواجهاش را تجویز میکند، چرا عکسهای من مشمول این حکم نباشد؟ آیا نبوغ بکاررفته در عکسهائی که در والفجر۸ گرفتم، غصب ابزار از سوی مرا رفع و رجوع نمیکند؟ وقتی هدفم استفادهٔ شخصی و معمولی نبوده، چرا تحت پیگرد باشم؟
شیخاص چنین آدمی است. بلد است برای تخلّفاتش صد مُدل عذر و توجیه جفت و جور کند. آنوقت تو چیزی دست این بشر بدهی و امیدوار باشی بتوانی دوباره ازش پس بگیری؟ چه خیال خامی!
جناب آقای تاکندی! یادت رفته اعتماد نداشتی عیدی دیگران را به پسرت بدهی بِهِشان بدهد؟ ایّام نوروز، ۵۰ هزار تومان به شیخاص عیدی میدادی؛ نفری ۱۰ هزار تومان هم به خانمش #زینب_میرکمالی، پسر و دو دخترش امین و متینه و مینو. پول خودش را بهش میدادی؛ پول بقیّه را اطمینان نمیکردی بهش بدهی؛ میترسیدی به دستشان نرساند. اگر هم میدادی، بعداً به عروست زینب زنگ میزدی: آقا رضا عیدی شما و بچّهها را داد یا نه؟
یادت هست شیخاص که تیر ۸۹ میخواست به هندوستان برود، مخفیانه ۵۰ هزار تومان به همسرش دادی و گفتی:
«این پیشتان باشد. چون آقا رضا یک ماه دارد میرود سفر، گفتم نکند بِهِتان خرجی نداده باشد احتیاجتان بشود.» و با خنده گفتی:
«به خودش اعتماد نکردم بدهم به شما بدهد. گفتم مستقیم بدهم خیالم جمعتر است.»
تاکندی آیا فکر کرده اگر کُلّ خانهٔ سهطبقهٔ نوساز صفائیّهٔ قم را با قریب ۵۵۵ متر زیربنا به نام شیخاص کند؛ بعداً یک دانگ را به نام خانمش خواهد کرد؟ آفتاب از کدام سمت درآمده که شیخاص به راحتی از خیر مال دنیا بگذرد و مثل شوهرخواهرش سیّد محسن حسینی منزل مسکونیاش در عطّاران قم را به نام همسرش کند؟ گرچه فاطمه در دعوا و مخاصمهشان در سنوات بعد در جمع عنوان کرد که هدف از این به نامکردن بستنِ دهان او بوده؛ امّا به هر حال سیّد محسن به این درجه از مناعت طبع رسیده بود که دلش آمد این انتقال سند را انجام دهد. چه معلوم اگر شیخاص گَند مشابه زند زنْ مَن صیغه کند دادِ زنش را درآورد؛ بعدش حاضر باشد از باب حقّالسّکوت چنین حرکتی بزند؟
شیخاص حالاحالاها باید روی خودش کار کند به این درجه از حقشناسی برسد که به این نتیجه برساندش زنم خیلی به گردنم حق دارد و چیزی اگر هِبهاش کنم، جای دور نمیرود؛ زنی که اینهمه سال با مرد غیرقابل پیشبینیئی چون من سر کرده و دم بر نیاورده است. او در مقابل رفتارهای مسئولیّتگریزانهام خیلی کارها میتوانسته بکند نکرده. میتوانسته در غذایم مرگ موش بریزد نریخته؛ مگر خواهرم در همان دعوای زن و شوهری که ابلهان باورش میکنند، عنوان نکرد چند بار تصمیم داشته در غذای مردش سَم خالی کند؟ زینب نه که بخواهد کمر به قتل شیخاص ببندد؛ امّا آیا نمیتوانست در جمع فریاد تظلُّم برآورد یا آبروریزی راه بیندازد؟
بله او به صبر و سکوتی که برازندهٔ نامش بود، شهره بود؛ ولی اینطور نبود که از فرصتهای هرازگاهی که برای دادخواهی دست میداد، مضایقه کند و هیچ جا جیکش درنیاید. در شهریور ۹۱ در شبکهٔ دوی تلویزیون سراسری در پاسخ به سؤال مجری که نظرتان در خصوص همسرتان با اینهمه هنر که دارد چیست؟ در برابر ۷۰ میلیون بیننده ابراز کرد:
«ایشون که میگه من هنرمندم، هنری خوب است که در خدمت خانواده باشد!» و شیخاص ناگهان لبش را گزید و کارگردان هوشمند استودیو در یک چشم به همزدن از چهرهٔ زینب به چهرهٔ شیخاص کات کرد. زینب با همین یک جمله شیخاص را شست و انداخت روی بند. بعد از آن سالها هر جا مناسبات میان این زوج مطرح میشد، به این صحنه ارجاع میدادند. کار خودش را کرده بود. زن به مثابهٔ یک گلزن فرصتطلب فوتبال در یکصدم ثانیه دروازهٔ حریف را لرزانده بود. سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و ناگهان حرفش را زد و زهرآگین و تأثیرگزار هم زد. از این نمونهها باز هم بود.
سال ۸۲ که تاکندی شیخاص را خبر کرد: مهیّا باش ببریمت مکّه، زینب در اوّلین دیدارش با تاکندی زبان به شکوه و اعتراض گشود و بعد از اینکه از لحن تندش عذر خواست، گفت:
«یک بار هم سال ۸۰ این کار را کردید و آقا رضا را تنهایی بردید کربلا. مگر ایشان مُجرّد است و خانواده ندارد؟» تاکندی جوابی نداشت و پذیرفت که این بار عروسش را هم همراه کند. این نشان میداد در برهههای حسّاس زینب مُهر سکوت را میشکست و حرفش را به روشنی میزد. بعد از برنامهٔ «زنده باد زندگی» که شیخاص گوشیش را از حالت پرواز درآورد، دید اسمسهای متعدّدی برایش آمده:
«زنت هم حسابش را با تو تسویه کرد هم رید به هیکل بستگان مُحترمت از بالا تا پایین!» شیخاص که این را برای زینب خواند، زن به گریه افتاد:
«به خدا قصد اهانت به حاج آقا (تاکندی) را نداشتم.» شیخاص گفت:
«باز هم هست. محمّدجعفر خسروی مُجری برنامه تلفنی بهم گفت: ۷۰ هزار اسمس بعد از آن برنامه برایمان آمد.» زینب گفته بود:
«نخوان! عذابم میدهد.»
زینب عنوان کرد که قصد تلافی یا بیاحترامی نداشته؛ ولی با همان یک جمله زهرش را ریخته بود؛ امّا این همهٔ کارهایی نبود که او میتوانست در برابر شیخاصِ مسئولیّتگریز بکند. رفتارهای متعدّدی بود که اگر کارد به استخوانش میخورد، ازش برمیآمد. میتوانست روزی که شیخاص در انجمن خوشنویسان قم کلاس خوشنویسی دارد، سرزده بیاید در حضور جمع و قِشقرق راه بیندازد. نمیتوانست؟ شیخ مُحمّد مروّجی در آبان ۹۹ گفت:
«به چشم خودم زن عاصی دیدم آمده جلوی مدرسهٔ فیضیّه داد میزند: أیّها النّاس! شوهرم آخونده و خرجی نمیده. به دادم برسید! یک نوبت دیگر زنی داد و قال میکرد شوهرم طلبه است زن صیغه کرده! زن صبوری داری آقا رضا! قدر بدان!»
مُروّجی به فایل صوتیئی اشاره کرد که امین را به باد کُتک و فَحّاشی گرفتم و از خانه پرتش کردم بیرون. گفت:
«۱۳ میلیون تومان سهام بورس ارزش این بلوا را داشت؟ از همین صوت که به واتساپ فرستادی میشود فهمید حِلم خانمت چقدر بالاست. داری پسرت را میزنی و زنت هی "آقا رضا" خطابت میکند. میتوانست برگردد بگوید: مرتیکهٔ دیوانه! این چه کاریست میکنی؟ باید صدهزار مرتبه خدا را شکر کنی به خاطر داشتن این زن.»
اگر شیخاص به این فکر میکرد که زنش خیلی در گردن او حق دارد، به این نتیجه میرساندش دست کم دانگی از خانهٔ قم را به نام خانمش کند. با این کار پاسخ مثبتی هم به اعتماد تاکندی میداد که او را امانتدار خود کرده بود. البتّه شیخاص پسر مادری بود که با اختیاردارکردنِ زن از سوی شوهر موافق نبود. در اوایل دههٔ ۶۰ که خبر شد برادرش چاپخانهاش را در تنکابن به نام خانمش کرده، گفت:
«این زن آنقدر زیر پای برادرم نشست تا مِلک را از چنگ سیّد تقی درآورد.»
اگر خون چنین مادری در رگ شیخاص جاری باشد، حقشناسی نسبت به همسرش را با خرید کادوئی چیزی نشان خواهد داد؛ نه بیشتر. اینگونه که بویش میآمد، شیخاص امانتدار خوبی نبود. امّا آیا همه به تصمیم و تقسیمبندیِ تاکندی راضی بودند؟ شیخ سیروس گفت:
«معصومه خانم حرفی ندارد؛ ولی رأی ایشان یک رأی بین سه رأی است. باید دید بقیّه چه نظر دارند؟» منظورش از بقیّه بیشتر خواهر کوچکتر بود که از سایرین صریحاللّهجهتر بود. تتمّهٔ کلام شیخ سیروس انگار رضایتِ همان یک خواهر راضی را هم تق و لق میکرد. اینکه شیخ سیروس با خیالت راحت میگفت: ما راضیایم، شاید سنگر گرفتن پشت نقابِ اعتراضِ دیگری بود؛ جنگیدن با ادوات غنیمتی و از خود مایهنگذاشتن. شیخ سیروس خوب میدانست که زهرا همسرِ سیّد عبّاس قوامی سهمالإرثش را نخواهد بخشید.
«روی چه اعتباری ببخشم داداش؟ خداوکیلی خودت قضاوت کن تو میراثدار خوبی هستی؟ ملک دست تو باشد، میتوانی نگهش داری؟ امین از چنگت درنمیآورد؟ مگر پاشنهاش را سال ۹۴ نگذاشت روی گلویت و ۴۰ میلیون تومان به اسم خرید لوازم باشگاه بدنسازی ازت نگرفت و آخرش معلوم نشد کجا حیف و میلش کرد؟ تویی که آب از دستت نمیچکد، توانستی مقاومت کنی بهش ندهی؟ دادی و چقدر برای پرکردن چالهای که درست شد، به زحمت افتادی. آقاجان (تاکندی) هم نظرش همین بود که او برای خانهٔ قم دندان تیز کرده. لذا ما نمیارزد سهممان را ببخشیم به تو هم وفا نکند. اگر پسرت مثل مهدی (پسر وسطی شیخ سیروس مرادی با تخلّص فؤاد سیاهکالی) بود، میگفتیم: نوش جانش! امّا یهو خبر شوی و در کمال پرروئی بهت بگه: آره کردم که کردم نوش جونم! تازه با دوستام رفتیم باغ - اوناها سمیّه هم اون اتاق نشسته شاهده - همه چی بود؛ مشروبم بود! اگر قرار است او بخورد، چرا محمّدایمانِ من نخورد؟» شیخاص گفت:
«شما در واقع دارید مالیاتِ مُعاصربودن با مرا میپردازید! من هم یکی مثل سهراب سپهری یا بگو قدری ضعیفتر. خدا مرا بِهِتان داده؛ دارید هزینه میکنید.» زهرا گفت:
«وا! من میگم خودت را به دکتر نشان بده داداش! خیلی دیگه خودشیفتهای تو!» گفتم:
«نه جدّی! الآن چند حاضرید بدهید تاریخ دهن باز کند جلال آلاحمد کنارتان روی کاناپه بنشیند؟ یا بوعلیسینا یهو از باجهٔ خانهتان بیفتد پایین؟ یا دَرِ دستشویی باز شود عارف قزوینی بیاید بغلتان؟» شیخ سیروس گفت:
«عارف اگر بیاید بغلم که پرتش میکنم دوباره توی همان دستشویی. چه ارزش دارد همعصربودن با آدم بچّهبازی که نگاهکردن به قیافهاش کفّاره دارد؟ او را قزوینیها به خاطر همین همجنسبازیاش پرت کردند از قزوین بیرون. بدبخت رفت سر از همدان درآورد.» گفتم:
«خب شما اسمهای بد میگذارید کار خراب میشود. مثل گلستان سعدی عادیسازی کنید و بگویید: «چنانکه حسّ بشریّت است». من هم اسمش را گذاشتهام: گرایشِ توأم با دلدادگی به معشوقانِ مُتّحدالجنس! همین تعبیر را در کتاب "عسل و مثل" بکار بردم و نوشتم که خودم درگیرش هستم. خوشبختانه چاپ شد و سانسور نشد. بندهٔ خدا پدرم وقتی میخواست در دیدار خصوصی نمایندگان مجلس خبرگان رهبری با مقام معظّم رهبری عسل و مثل را به ایشان هدیه دهد، مجبور شد بعضی برگههای کتاب را با چسب اوهو به هم بچسباند. جالب است که پاره نکرد؛ ولی خب این مدلی سانسورش کرد!» شیخ سیروس گفت:
«خیلی این کتاب به شأن آقاجان (تاکندی) لطمه زد. حالا کار نداریم. حرف اینجاست معاصربودن با کسی مثل شیخ کُلینی افتخار دارد. من غلط میکنم هزینه کنم با بوعلیسینای مشروبخوار معاصر باشم.» بعد رو کرد به باجناقش که:
«میدانستی عبّاس آقا آسید ابوالحسن رفیعی به بوعلی میگفت: دکتر علفی؟» شیخاص گفت:
«از این حرفها گذشته سهمتان را نمیبخشید؟» گفت:
«من حرفی ندارم. حاضرم یک شب آبگوشت بدهم خواهرها را جمع کنم آنجا در این باره حرف بزنیم بلکه رضایتشان را بگیریم؛ اما زهرا خانم بعید است راضی شود!»
انگار سیروس با همان تکنیکِ جنگ با ادوات غنیمتی وارد شده بود و داشت از دهان خواهر کوچکتر نارضایتیش را ابراز میکرد؛ با آنکه به ظاهر وانمود میکرد خودش و خانمش راضیند. انگار یقین داشت خواهر کوچکتر سهمالإرثش را نخواهد بخشید. شیخاص گفت: «شما کار به کسی نداشته باشید. اگر شما راضیاید همین را بنویسید امضا کنید! رضایت بقیّه را تکتک میگیرم.»
انبار فیش:
۱. تاکندی گفت: نه به امانت نه! کلاً مال رضا!
عجب!
۲. موضحالحجّه وصیت کرده بود کتابهایش را بعد از مرگش به آستان قدس رضوی هدیه کنند.
۴. سیروس: عقل کرد آقاجان!
۵. و بالای حرف پدر حرفی نمیزنند.
۶. فرزندان تاکندی هم لابد مثل خواهر و برادرهای سیّد محسن حسینی شوهرخواهر شیخاصند و بعد از مرگ مادرشان با سلم و سازش کار را پیش میبرند. کسی به چیز اضافهای طمع نمیکند.
پاراگراف انتظار برای دیزالوِ قبل به اینجا:
پس دو جورند آدمها: یوسفیها، قرائتیها. یوسفیها بیتمایلند به پخش آثار درجهٔ دو و سوتیهایشان که مباد به وجاهتِشان لطمه بخورد. قرائتیها با این نشر موافقند؛ نه از باب خودتخریبی؛ به قصد آموزش طلبههای ترسان از نُطق که باید تشجیعشان کرد. #قدرتالله_علیخانی نامی است آشنا و البته بامُسمّا. این شیخِ جسور و انقلابی #قزوین که فیلمهایی ازش در فضای مجازی موجود است مربوط به دورهٔ نمایندگیاش در مجلس که با داد و هوار نُطقِ پیش از دستور میکند. یک سند تصویری هست که ناطقی در صحن علنی مجلس شورای اسلامی حرف میزند و چون صحبتهایش از نگاه شیخ نامربوط است، از روی صندلیاش بلند میشود؛ چند نفر از نمایندگان را که میخواهند مانعش شوند، کنار میزند؛ عمّامهاش را به حالت لاتمنشانه عقب و جلو میکند و میرود ناطق را بزند!
در وصف بزنبهادری شیخ قدرت شیخ شریفی اهل شریفآباد قزوین و شوهر خواهر حیدرعلی پرویزی معمار در ۹۸/۱ برایم نقل کرد:
زمان طاغوت باهاش سوار تاکسی شدیم از مدرسهٔ سردار قزوین برویم جایی. راننده لابلای صحبتش از آخوندها بد گفت و عنوان کرد مُفتخورند؛ اتّهامی که آن موقع اینجا و آنجا به شیوخ میزدند. شیخ طاقت نیاورد و از عقب محکم با مُشت زَدِش؛ رانندهرو!
آنوقت این بشر که هم نامش قُدرت است و هم بااقتدار است، همان کسی است که در ایّام صباوت هم ناآرام بوده. ظاهراً از امیرحسین پسر #موسوی_خوئینیها که بهش میگویم ابنالسّلام شنیدم که یک بار قبل از پیروزی انقلاب مجلس یادبودی با رنگ و بوی سیاسی ترتیب یافته بود. شیخ الفْبچّهای بوده سینی به دست آنجا چای میداده است. یکهو ساواکیها میریزند و شروع میکنند به دستگیرکردن افراد. طبعاً دنبال بزرگترها و فعّالان سیاسی بودند و بچّهمَچّهها موضوعیّت نداشتند. شیخ قدری صبر میکند و بِرّوبِر صحنه را نظاره میکند و وقتی میبیند کسی کار به کارش ندارد، میرود جلو میگوید: چرا منو دستگیر نمیکنید؟ ساواکیها میخندند و میزنندش کنار که برو جلوی دست و پای بزرگترها را نگیر جوجه! میگه: نه جدّی میگم! منم اینجا داشتم چای میدادم. منم باید بگیرید!
این را هم از علی پسر شیخ محمّد #لشگری امام جُمعهٔ مُوقّت و مُتوفّای قزوین شنیدم که همان ایّامی که قدرت جِغِلهای بیش نبوده، به آقا سیّد ابوالحسن رفیعی که جای پدربزرگش بوده، گفته بود: شهریّهٔ امام زمان را خوب دارید بَلّعْتُ میکنید!
همیشه برایم سؤال بود: آدمهای اینجوری مدل پرورششان چیجوری بوده که جرأتمند و دریده بار آمدهاند. من اگر یک سوزن خیّاطی دستم باشد، نگرانم در دستم فرو نرود؛ تا چه رسد آلت قتّاله؛ آنوقت محسن #مخملباف در ۱۷ سالگی مأمور پلیس را با چاقو خلع سلاح میکند و میافتد زندان. بعد دیدم خیلیها از همان طفولیّت سرِ نترس داشته و یاروگفتنی پستان مادرشان را گاز گرفتهاند و یک عدّهٔ دیگر از همان روز نخست، سر به زیر و خجول و ترسو بودهاند. آدمی که در مجلس خطابهٔ تند و آتشین ایراد میکند یا یومْبوروق به رانندهٔ هتّاک میزند، در بچّهگیش هم سُرتِق بوده نه گوشهگیر و توسریخور. محسن #قرائتی میگفت: حضرت امام از کسانی بود که حتی از اوان نوجوانی دلیر بود و یک بار زد زیر گوش یک آدمِ گُندهتر از خودش.
من حالا ابداً از خودم نمیدیدم اینگونه باشم. مادرم که میفرستاد نان سنگک بگیرم، در صف نانوائی اگر کسی ازم جلو میزد، چیزی بهش نمیگفتم. خودم را اینجوری قانع میکردم که عجله کار شیطان است و اگر کمی دیرتر به خانه برسی، دنیا به آخر نمیآید. بعدترها که در باب مُقدّرات الهی بیشتر دانستم، این تحلیل را هم میافزودم که مصلحتی در کار است که از آن بیخبرم. شاید اگر زودتر نانم را از «شاطر عبّاس قُدّومی» میگرفتم میرفتم خیابان، ماشین بهم میزد. پس باید شاکر باشم که مشیّت الهی به این تعلّق گرفته سالم بمانم: رِضاً بُرِضٰائک! این فکر باعث میشد کمتر به خودم سرکوفت بزنم. دیدم #فروید اسم این دلخوشکنکها را گذاشته: Rationalization دلیلتراشی. اما تو وقتی در مواجهه با یک ماجرا کم نیاوری و مُشتت را بکار ببری، نیاز به رشنالیزیشن نداری. امّا چرا من کم میآورم؟ چرا اجازه میدهم حقّم خورده شود؛ تا بعد مجبور شوم با تحلیلهای صدتایکغاز بر جُبْن و زبونیام که اساساً امری منفی و نشانهٔ ضعف آدمی است، سرپوش بگذارم؟ این کاستی را از پدر دارم یا از مادر؟
من از قضا در ۸ خرداد ۴۴ از پدری قوی و تنومند مُتولّد شدم؛ مرد چهارشانهای که به چشم خودم دیدم چطور در ۶۱ سالگیش جلوی گلوله رفت تا مانعِ کُشتن مردم شود. بله او مثل برادرش هبةُالله برای تکپسرش تفنگ بادی نخرید. یک بار که همگی در روستای آباء و اجدادی #تاکند بودیم، فرهاد که ده دوازده ساله بود، رفته بود با بچّههای ده گنجشگ بزند. عمویم هی به اهالی میگفت: میترسم این بچّهٔ من بزند چشم و چال بچّهها را کور کند! این را با خنده میگفت و من بدم میآمد. یک وَرِ دلم میگفت: «خب مرد حسابی! ببین من به قول مادرم یکپارچه آقا هستم! تو هم اگر راست میگی تفنگ را بگیر از دست بچّهات!» یک ورِ دیگر دلم به پدرم بد و بیراه میگفت که تو هم باید عین عموجان برایم تفنگ میخریدی؛ نه که مرا حسرت به دل بگذاری. نه! پدرم از این کارها نکرد تا مرا در مسیر تقویت روحیّهٔ دلیری قرار دهد؛ ولی رفتارش الگوئی تمام بود. اگر اهلِ سرمشقگرفتن بودم، میتوانستم روحیّهٔ دلیری و نترسی را در شمایلش ببینم؛ آن روز که با سینهٔ ستبر جلوی گلوله رفت تا مانعِ کُشتن مردم شود.
اواسط مرداد ۷۳ بود و قزوین ناآرام. مردم خشمگین ریخته بودند خیابانها؛ لابلایشان مُشتی فرصتطلب از اراذل و اوباش که اینجور وقتها سوار معرکه میشوند و از آب گلآلود ماهی میگیرند، داشتند بانک میسوزاندند؛ کیوسک منهدم میکردند؛ اموال فروشگاهها را به یغما میبردند و به درختها آسیب میزدند. سالها بود شهر از مشکلات و نابسامانیهائی رنج میبُرد. هاشمی #رفسنجانی مرداد ۷۱ به قزوین آمد و من با دوربین فیلمبردارییی که روی دوشم بود، در مسجدالنّبی قزوین زوم کردم روی چهرهاش. امام جمعهٔ فقید #باریکبین دارد نطق میکند و رو به فوج عظیم مردم که به استقبال رئيسجمهور وقت آمدهاند، میگوید:
قزوین با آنکه دارای کارخانجات مُتعدّد در شهر صنعتی البرز و به یک معنا قطب صنعتی کشور است، چرا باید درگیر مشکلات عدیدهای باشد؟ راه حلّش چیست؟ استانشدن قزوین! و وقتی قزوین واجد مؤلّفههای استان است و تحت تعریف آن میگنجد، چرا باید زیرمجموعهٔ استان زنجان باشد؟ جراید محلّی هم به این تنور دمیدند. دوست خودم «محمّد برزگر» ستونی در نشریّهٔ ولایت راه انداخت؛ به نام «قزوین به کجا میرود؟» و هر هفته به ظرفیّتهای نهفته و نشکفتهٔ قزوین اشاره کرد. سمیناری هم تحت عنوان رشد و توسعهٔ قزوین در سال؟؟ برگزار شد. مجموعهٔ این عوامل باعث شد که کلید حلّ مشکلات قزوین به استانشدن گره بخورد. شماری از مسئولین بلندپایه هم در خلال سفر به قزوین وعدهٔ استانشدن را به مردم دادند و سطح انتظارات و مطالبات مردم آنقدر بالا رفت که به چیزی کمتر از تغییر تقسیمات کشوری و افزودن استانِ چندم؟؟ به نام قزوین رضایت ندهند. اینجا بود که وقتی لایحهٔ استانشدن این سامان به مجلسِ چهارم رفت، چیزی جز خبرِ خوش تصویب این طرح کسی را حتّی مسئولان شهر را شادمان نمیکرد و همه منتظر بودند با اعلام این خبر که با نُقل و شیرینی جشنش را برگزار میکنند، آغازی تازه برای ترقّی استان قزوین استارت بخورد. در کمال ناباوری شیخ علیاکبر #ناطق_نوری رئیس مجلس خیلی عادی مثل خیلی از لوایح که تصویب نمیشود، بدون مقدّمهچینی اعلام کرد که به دلایل مختلف از جمله داشتنِ بار مالی برای دولت و نظام، این لایحه در مجلس رأی لازم را نیاورد. نیازی هم به تمهید مقدّمات برای کنترل عواطف و احساساتِ مردم و توجیهکردنشان ندیده بودند. سهلانگارانه تصوّر میکردند که مردم به راحتی با این قصّه کنار میآیند؛ اما حتّی بزرگان توجیه نشدند و مردم را به خیابانها کشاندند که خب عدّهای در «دوراه همدان» و دیگر نقاط شهر جمع شدند. آقایان نمیدانستند با این کار «بحران تقسیمات کشوری» رقم بخورد و فتنهای درست شود و ناچار از استغفار شوند. مردم کوهی از آتشفشان شده بودند. میگفتند برخی مردم جلوی ماشینهایی که پلاک زنجان داشت را میگرفتند و تابلوهای اداراتی که نام زنجان داشت، پایین میکشیدند.
مراسم آرامی برای اعتراض در مسجدالنّبی تشکیل شد که ما هم شرکت داشتیم و تصوّر نمیکردیم کار بالا بگیرد. حضّار عصبانی بودند و جوّ جلسه ملتهب بود؛ ولی به احترام مسجد در حضور امام جمعهٔ شهر مرحوم باریکبین کسی اجازهٔ تشنّج به خود نمیداد. در همین احوال ناگهان کسی سراسیمه آمد بیخ گوش پدرم گفت: «میدان ولیعصر مردم دارند اموال عمومی را منهدم میکنند و با پلیس درگیر شدهاند و دارند کُشته میدهند! سریع خودتان را برسانید.» من کنار پدرم بودم و آن روز بابت برخی ملاحظات، دوربینم همراهم نبود. با عجله به همراه پدر و چند نفر از جمله شیخ هادی محمّدی با یک دستگاه ماشین رفتیم ببینیم چه خبر است؟ نزدیک که شدیم دیدیم: وای! شهر حالت جنگزده دارد.
تا جایی که ماشین میتوانست جلو برود، رفتیم و بعدش پیاده شدیم زدیم داخل معرکه. س.م.ص را دیدم در امتداد خیابان امام خمینی لابلای ضایعات و اشیاء نیمسوخته به آرامی در حال دوچرخهسواری است. خونسردیاش برایم تحسینبرانگیز بود. هر چه جلوتر میرفتیم، تراکم جمعیّت بیشتر میشد و چشمها بیشتر از سوزش گاز اشکآور میسوخت. میدان ولیعصر مراکز اصلی شورش و ناآرامی بود. یکی از ماشینهای ادارهٔ برق را دیدم که وسط خیابان و مقابل خودِ ادارهٔ برق مُشتعل بود. ادارهٔ دارائی شدیداً آماج خشم و کینهٔ مردم قرار گرفته و اموالش به یغما رفته بود. جوانکی را دیدم وارد یکی از دوائر دولتی اطراف سازمان تبلیغات اسلامی شد و از پنجرهٔ طبقهٔ فوقانی در حال پرتابِ ماشین تحریر و کامپیوتر و قفسهٔ پروندهها و فایلها به پایین است. مردم به جای ممانعت برایش کف و سوت میزدند و هورا میکشیدند. مُشتی از مردم، ناظرانِ معترضِ صحنهٔ غارت اموال عمومی بودند؛ اما کاری از دستشان برنمیآمد. کلّی سوژهٔ عکّاسی آنجا بود؛ حیف دوربینم همراهم نبود.
سید علیاکبر #ابوترابی را دیدم رفته روی دوش کسی و خطاب به مردم نعره میزد:
«به خانههایتان بروید! قرار شد مجلس تجدید نظر کند! مُتفرّق شوید! منظور نظر شما انجام خواهد شد.» مردم فریاد میزدند:
«دروغه! دروغه!»
در همین حیص و بیص ناگهان «مسعود فرجی» خبرنگار نشریهٔ ولایت را دیدم با سروروی خونین و مالین. جلو رفتم. گفت: «وحشیها دوربین نشریه را از گردنم کشیدند و بردند.» بند چرمی دوربین گردنش را پاره کرده و ردّ عمیقی از خون باقی گذاشته بود.
خیابان جای سوزنانداختن نبود. من و پدرم و چند نفر که همراهیش میکردیم، به زحمت از لابلای مردم به سمتی که صدای تیراندازی میآمد، رفتیم. به تقاطع خیابان امام خمینی و خیابان بلوار؟؟ که رسیدیم، پیچیدیم سمت چپ. روبروی ساختمان کمیتهٔ انقلاب که الآن مُجتمع تجاری شده، شدیدترین درگیری در جریان بود. مردم از جانشان گذشته بودند. داشتند فُحش میدادند و سنگ میزدند و به قوای انتظامی حمله میکردند. آنها هم متقابلاً هوایی شلّیک میکردند و گاهی سرِ اسلحهیشان را به سمت مردم میگرفتند؛ نمیدانم شلّیک میکردند یا فقط میخواستند مردم را بترسانند. پدرم که مرگ را در یک قدمی مردم میدید، در آن کارزار عجیب، عمامهاش را از سر برداشت و مثل یک پرچم و عَلَم سر دست گرفت و به همان حال دوید سمت نیروهای ضدّ شورش که کلاهکاسکت بر سر داشتند و با تمام حجم صدایش پشت سر هم نعره میزد:
«این عمامه است! نزنید! به خاطر این عمامه نزنید!» مأموران به سمت پدرم و مردمی که مثل مور و ملخ در مقابل مسجد امام حسین(ع) میلولیدند، گاز اشکآور شلّیک کردند. مردم از فرط سوزش چشم به سمت پیادهرو کنار جوی آب هدایت شدند. شیخ هادی به کمک بقیّه که به سُرفه افتاده بودند، مُقوّایی آتش زدند و صورت و چشمان پدرم را به آتش نزدیک کردند؛ بلکه از سوزش و آبریزش شدید چشمها بکاهند. ارقام جانباختگان آن روز هرگز منتشر نشد. میگفتند برای #سرکوب شورش نیروهای لشگر ۱۰ سیّدالشّهدا هم از تهران به قزوین اعزام شده. مرگ در یک قدمی ما بود.
من از چنین پدر شجاعی مُتولّد شدم؛ مرد تنومندی که پدرش ملّاعلیاصغر هم آخوند چهارشانهای بود. عمویم هبةالله هم عین شیخ قدرت اسم بامُسمّٰی بود و از ایل و تبارش ارث برده و دستِ بزن داشت. اوان طلبگی با هادی باریکبین که بعدها امام جمعهٔ قزوین شد، همدوره بود. شیخ هیبت درسش جلوتر بود و در عکسهایی که موجود است، مُعمّم است و شیخ هادی هنوز عمامه ندارد و پالتوی بلند پوشیده و در سنّ نوجوانی است. سرِ جریانی عموی من در مدرسهٔ التفاتیّهٔ قزوین خوابانده بود زیر گوش باریکبین. پدرم هم در داشتنِ دستِ بزن از همین تیر و طایفه بود و صابونش به تن من و بستگان نزدیک هم خورده است. یک بار با همین دستانِ قوی خواباند زیر گوش شوهر خواهرم شیخ سیروس مرادی که با یکی از بچّههای کمیته انقلاب به نام جبّار سعیدی سر شیخ قدرت علیخانی با هم بگومگو کرده بودند.
آن موقع داماد ما برعکسِ الآن دشمن صددرصد شیخ قدرت بود. میگفت: این آقا و دارودستهاش ظالمند؛ شاهدش اینکه برخی مُعلّمین بیگناه آموزش و پرورش مثل انصاریان؟؟ و جواد حضرتی و امیر عبادی؟؟ را گرفتهاند حبس کردهاند و زدهاند.
قاعدتاً سیروس به خاطر صفبندیهای سیاسی باید همخط کمیته باشد که شیخ قدرت فرماندهاش بود؛ نه سمت سپاه پاسداران که ازش زخم خورده بود. اواخر سال ۵۹ و اوایل ۶۰ که اوج کیا-بیای ابوالحسن بنیصدر بود، یک بار قرار بود او به قزوین بیاید و در مسجدالنّبی نطق کند. سپاه قزوین به ریاست منوچهر مهجور؟؟ حامی جریان #بنیصدر بود و کمیته طرفدار شهید #بهشتی. تعدادی از بچهّهای #حزب_جمهوری قزوین که طلبهشان شیخ سیروسِ جوان و هنوزمُعمّمنشده بود، تصمیم میگیرند نردههایی را که برای حفاظت در مراسم نطق #رئیسجمهور تعبیه شده، بشکنند و مجلس را به هم بریزند. وارد عمل که میشوند، سپاه بازداشتشان میکند و در یکی از شبستانهای مسجد به حالت حبس نگه میدارد که تا بعداً به وضعشان رسیدگی شود. بعد از اتمام مراسم میآیند سروقتشان و بحث میشود با این اغتشاشگرها چه کنیم؟ در این گیرودار جوانی سپاهی به نام «علیمردانی» که شوهرخواهرش قاسم مرادیها بعداً محافظ آقای تاکندی میشود، پا پیش میگذارد و وساطت میکند آزادشان کنند. میگویند: بروید به امان خدا! بچّهها حدود ۳۰ نفر بودند و خوشحال، آهنگِ رفتن میکنند؛ امّا سیروس نگهشان میدارد و میگوید:
«نه این خبرها نیست! ما نمیرویم! به چه حقّی اصلاً باید سپاه ما را به جرم حمایت از شهید بهشتی دستگیر کند؟ تا روشن نشود، ما نمیرویم!»
علیالأصول باید سیروس به خاطر این مدل صفبندیهای سیاسی، همخط #کمیته باشد؛ نه #سپاه؛ پس چرا دشمن شیخ قدرت و بدگوی عُمّالش بود؟ شاید با قدرتطلبیاش مشکل داشت؛ ویژگیئی که از دیگران هم میشنیدم که شیخ دارد و آخرش هم به کنتاکت شدیدِ باریکبین با او منجر شد. و عجبا که غیر از این طلبِ قدرت هم اتّهام دیگری نمیشد به او بست. سیّد جواد نوهٔ آیةالله #شالی به پسرش گفته بود: «اگر شنیدی شیخ قدرت را با یک زن گرفتهاند، باور نکن! او را خدا با چیزی که از جوانی دنبالش بوده و اسمش هم مناسب آن است، امتحان میکند: قدرتطلبی!» نقل قولی از سیّد محمود پسر مرحوم سیّد جواد در ۹۷/۷.
بعداً تقلّبُالأحوال باعث شد سیروس به طیف علاقمندان شیخ بپیوندد؛ حتّی در سنوات اخیر در حسینیّهٔ بخشایشیهای قم در نزد شیخ نطق کند که با موبایلم ضبط کردم. آنجا به این آیهٔ قرآن اشاره کرد که کارهای نافع در زمین مکث میکند و خداست که کارهای عامّالمنفعه را ماندگار میکند و حاج آقا علیخانی هم از مصادیق آنهایی که کارهای نافعِ بسیاری دارد.
شیخ سیروس ما زمانی سیّد محمّد موسوی #خوئینیها را هم قبول نداشت. بعدها سرِ جفایی که به تصوّرش به #رفسنجانی شد، در مواضعش چرخشی اتّفاق افتاد. هرقدر نسبت به نظام نگاه انتقادآمیز پیدا کرد، مشکلاتش با آدمهایی مثل سید محمّد خاتمی کمتر شد. قبلاً معتقد بود خوئینیها درس درست و حسابی نخوانده و نباید بهش گفت: آیةالله. میگفتم: یادت باشد شاگرد پدرم بودهها! میگفت: همون! هر چی دارد، از آقاجان دارد؛ ولی در همان سطح مانده. پارسال که یکی از اُرگانهای قزوین با همّت شیخ موسی صفیخانی پوستر علمای قزوین را چاپ کرد و نسخهای از آن را به مرادی نشان دادم، گفت:
«پس کو آقای خوئینیها؟» گفتم:
«انگار قرار بوده آنها که مجتهدند در پوستر باشند.» چپ نگاه کرد که:
«ایشان هست!»
صحبت بر سر همان خوئینیهایی بود که شبی از شبها در اوایل دههٔ ۷۰ از تهران آمد قزوین و مهمان دوست پدرم بود. آن موقع منزل ما جنب مسجد و مدرسهٔ شیخالإسلام کنار منزل مرحوم شیخ محمّد لشگری امام جمعهٔ موقّت قزوین بود. بعد از نماز مغرب و عشا قرار بود خوئینیها بیاید منزل لشگری. پدرم مرا هم خبر کرد و گفت:
«شما هم باشید! چون آقازادهشان هم هست.» میدانست با امیرحسین دوست مکاتبهای هستم. پدرم به شیخ سیروس نگفته بود که شما هم باش! حواسش بود که اینجور وقتها کسی را با خودش نبرد که به خاطر گرایش سیاسیاش یکهو چیزی از دهنش بپرد که بد شود. مرادی هم غُد بود و ابداً ابراز تمایل نکرد که در نشست باشد؛ ولی وقتی جلوی محوّطهٔ شیخالإسلام هیجانِ مرا برای شرکت در آن جلسهٔ دوستانه دید، برگشت گفت:
«آش دهنسوزی هم نیست. ضمناً شما که میری دیدن ایشان، میشه ازش بپرسی: حضرت آقا! راست است شما گفتهای: من زمان آقای #خمینی هم #ولایت_مطلقهٔ_فقیه را قبول نداشتم؟ راست میگی پس چرا آن موقع جرأت ابراز نظر نداشتی؟»
حالا شیخ سیروس مرادی و جبّار سعیدی سر شیخ قدرت با هم بگومگو کرده بودند. جبّار اهل روستای نیکویه و عضو کمیتهٔ قزوین و مدّتی محافظ پدرم بود. خدا بیامرز قدّ رشیدی داشت و دو برادر دیگرش غفّار و فرهاد هم هر کدام مُدتی و بیشتر از همه غفّار که به شهادت رسید، محافظ پدرم بودند. حدود سال ۶۵ بود و داشتیم دوماشینه در یکی از جادّههای سمت قاقازان از یکی از روستاهایی که پدر در آن سخنرانی کرده بود، برمیگشتیم. من با ابوی و شیخ هادی محمّدی در یک ماشین بودیم؛ مرادی در یک ماشین به رانندگی جبّار. یکهو دیدیم جبّار زد کنار جادّه. ما هم نگه داشتیم. آمد جلو. پدرم شیشهٔ ماشین را داد پایین. چی شده؟ با عصبانیّت گفت:
«بگوئید: آقای مرادی از ماشین من پیاده شود. خودتان ببریدش! من ایشان را نمیبرم.» وا! چرا؟
«این به آقا شیخ قدرت توهین میکند.» معلوم بود در طول مسیر مرادی از همان حرفهای مربوط به مظالم شیخ گفته بود و جبّار بهش برخورده بود که به فرماندهشان توهین شده. پدرم عصبانی از ماشین پیاده شد. مرادی هم پیاده شده بود و آمده بود جلو. پدرم در مقابل چشمان وقزدهٔ من و شیخ هادی یکی خواباند زیر گوش شیخ سیروس؛ یکی زیر گوش جبّار! دوباره سوار شدیم. شیخ هادی موقع برگشت غرق افکارش بود و هی هوای درون سینهاش را خالی میکرد و میگفت: هِی! عجب! دوباره میرفت توی فکر. نمیدانم به چی فکر میکرد. من ولی به این فکر میکردم که زدنِ مرادی شاید کاری خُرد بود؛ ولی جبّار کمیتهای را مشکل میشد زد. کمیتهایها آدمهای زمختی بودند. یک بار همین جبّار خدابیامرز را مادرم برد برای قاراقُرخی! مادرم با یکی از مغازهدارهای بازارچهٔ سپه قزوین حرفش شده بود. طرف گرانفروشی کرده بود یا بقیّهٔ پولش را برنگردانده بود. مادرم آمد دست به دامن جبّار شد. طرف هیکل جبّار و تَشر او را که دیده بود، جا زده بود. حالا این جبّار که انگار یک شیخ قدرتِ کوچک بود، کشیدهٔ جانانهای نوش جان کرده بود. بعدها مرادی شکوه کرد که به چه حقّی آقاجان باید مرا بزند؟ پدرم یک همچین آدمی بود و دست بِزن داشت. طرفین دعوا را هم مینواخت! مادرم هم اینجوری بود. بچّه بودم میرفتم پیشش چغولی خواهرم را میکردم و میگفتم:
«مامان! معصومه حرف بد زد!» فکر میکردم بهم جایزه خواهد داد؛ ولی میگفت:
«غلط کرد با تو!»
پدرم معتقد بود در دعوا ضارب و مضروب مُقصّرند. در مناقشات روستایی وقتی کار بالا میگرفت، دست به تَرکه و چماق که خودش به ترکی «چُمْباق» تلفّظ میکرد، میبُرد و تر و خشک را با هم میسوزاند. نمونهٔ پرخاشش را به اهالی روستایی در دههٔ ۵۰ شاهد بودم. سالها روستای #نیکویه در مسیر جادّهٔ رشت محلّ وعظ پدرم در ماه مبارک رمضان بود. یک روز که بالای منبر مشغول وعظ بود، چند نفر پای منبرش سر موضوعی شبیه نوبتِ آبیاری باهم شروع کردند جرّبحث کردن. اوّلش صدایشان آرام بود و رفتهرفته زیاد شد. پدرم بهش برخورد که آنها احترامش را نگه نداشتند و بیاعتنا به نطق او به هم پریدند. کلامش را قطع کرد و با فریاد گفت:
«سیِزْ خیِجالتْ چِکْمیِریِز آخوندو بیر موسْتَراحْ سوپورْگَهْجَکْ حیِسٰابْ اِیلَمیِریز؟» خجالت نمیکشید آخوند را به اندازهٔ یک جاروی مستراح آدم حساب نمیکنید؟
صدای پدر قاطع بود و بیرعشه؛ بیتَتَعْتُعْ. اگر پایین منبر بود، دور نبود بخوابانَد زیر گوش نمازگزارانِِ بینزاکت.
در همان روستا یک بار بهش خبر میدهند یک نزاعِ دستجمعی بیرونِ محل بین اهالی درگرفته است. چوبی برمیدارد و خودش را فیالفور به معرکه میرساند و سر راهش از دَم هر کس را میبیند، میزند! با همین تدبیر اوضاع را در دست میگیرد. بعضیها را که به مناسبت سیلی زده بود؛ از جمله مش عبدالله که ریش بلندی و قشنگی داشت و مُؤذّن مسجد بود، انگار تا آخر عمرشان ثقل سامعه پیدا کرده بودند.
پسری که خون چنین پدری در رگهایش جاری است و از چنین نرهشیری چکیده است، چرا اینقدر ترسو است؟
بعضیها میگفتند: شاید این ضعف را از مادرت داری. أدْرَکَکَ عِرْقٌ مِنْ أمّک. بعید نبود. در عمل میدیدم گاهی برای جبران ضعفهایش مجبور بود به محافظان پدرم مُتوسّل شود؛ امّا به ظاهر عنوان میکرد: از فلک رودربایستی ندارم. دوست داشت جسارت و انقلابیگری بعضی چریکهای مبارز و به قول خودش پیروان مکتب «خُمینیسم» را داشته باشد. وقتی پدرم در سال ۵۶ و اوایل ۵۷ نوارهای کاست سخنرانان دلیری مثل ناطق نوری و حمیدزاده را میخرید و به منزل میآورد، همه با ولع گوش میدادیم. مادرم میگفت: زبان خلق تازیانهٔ خداست! شهامت این سخنرانان را دوست داشت. بعدها که رفته بود پای سخنرانی همسر شهید زینالدّین در حرم حضرت معصومه(س) وقتی برگشت، با تحسین از این مادر داغدیده یاد کرد و همیشه میگفت دوست دارد مثل اینها باشد؛ ولی معترف بود که هیچوقت نتوانسته بود در شرایطی قرار بگیرد که اهل نطق و خطابهٔ غرّا باشد و شجاعتهای خاصّی ازش بروز کند. غایت شجاعتی که ازش دیده بودم، لنگهکفشی بود که به سمت حاج سعید پرت کرده بود. اما سرش سودایی بود. آرزو میکرد کاش میتوانست بیباکانه و بیشتر از اینها در مسیر اهداف امام باشد. همین باعث شده بود با بستگان بعضی روحانیّون مبارز دوست شود. #ربّانی_املشی که مدّتی زندانی ساواک بود، همسایهٔ نزدیک ما در قم بود و مادرم با همسرش دوستی صمیمانهای داشت. شاید همان آرمانهایش باعث شده بود حشرونشر با ترسوها را خوش نداشته باشد؛ شاید هم این توصیهٔ امام باقر(ع) به گوشش خورده بود که با جَبان دوست نشو. این دوست در بزنگاههایی به مادرم مشورت داد. روز ۱۹ دی ۵۷ که به قیام ۱۹ دی قم معروف است، مادرم با چالشی مواجه شد. میبایست به نزدیکی محلّ درگیری و تیراندازی پلیس که تنی چند هم کشته شده بودند، بیاید و مرا از مدرسه تحویل بگیرد و به خانه بیاورد. ما کلاس هنر؟؟ داشتیم که تیراندازی شد. صدای برخورد شدید سنگ و پارهآجر به کرکرههای مغازههای در نزدیکی فلکهٔ بیمارستان فاطمی که مدرسهٔ ما در کنار آن قرار داشت، ما را به شدّت ترساند. مسئولین مدرسه تلاش میکردند رعب و وحشت ماها را که دانشآموزانی حدوداً ۱۳ ساله بودیم، تقلیل دهند. باید هر کداممان صبر میکردیم تا مادرمان بیاید. قدری بعد صدایم کردند. مادرم دستم را گرفت و از دالان مدرسه خارجم کرد. پا که به خیابان صفائیه گذاشتم، وحشت سراپاتی وجودم را فرا گرفت. خیابان به همه ریخته بود؛ عین شهرهای جنگزده. پر از قلوهسنگ و شیشهشکسته و شمار زیادی لنگهکفش رهاشده و بیصاحب که صاحبانش گریخته یا زخمی و کشته شده بودند. با هر هول و ولایی بود، به خانه رسیدیم. آنقدر وحشتزده و مرعوب بودم که مادرم حس کرد باید کاری برایم بکند. رفت پیش خانم ربّانی املشی که این پسر صورتش عین گچ شده از شدّت ترس. او هم مشورت داده بود که بهش مومیایی بخوران که ترسش فرو بریزد و بهش گفته بود فکری به حالم بکند که قویتر شوم و گفته بود شما که روحیّهٔ انقلابی داری و آقای خمینی را دوست داری، نباید پسرت اینقدر ترسو باشد. انگار روش مادرم در انتخاب دوست جواب داده بود. زنی را به مشورت برگزیده بود که ته دل مادرم را خالی نکرده بود. انگار به جملهٔ عهدنامهٔ مالک عمل کرده بود که: ترسو را در حلقهٔ مشورتت قرار مده؛ لاتدخلنّ فی مشورتِکَ جَبانا؛ چون بدتر تضعیفت میکند و یأس و نومیدی در تو میدمد؛ یُضْعِفُک عن الأمور. زن ربّانی املشی به اقتضای نوریان مر نوریان را جاذبند، با همجنس خودش فامیل شده بود. مادرم خبر داد که دخترش را داده به پسر حسینعلی #منتظری.
مادرم بعد از آن بیشتر مرا با خود به تظاهرات ضدّ شاه برد. در زمستان ۵۷ که انقلاب پیروز شد و آقای خمینی در مدرسهٔ #فیضیّه سخنرانی داشت، با هر مصیبتی بود مرا با خود به بالکن مدرسهٔ فیضیّه که محلّ استقرار چند خبرنگار خارجی بود، برد. یکی از خبرنگاران یک بسته شکلات خارجی به من داد که مادرم نگذاشت بخورم. در حِلیّتش شک کرد و گفت: بگذار اوّل حکمش را از آقاجانت سؤال کنیم بعد. آن روز نماز عصر مادرم قضا شد و از این بابت ناخرسند بود؛ ولی خوشحال بود که مرا به جایی که مُشرف به جایگاه سخنرانی امام بود، برده است. دوست داشت چشم و گوش من باز شود.
مادرم حواسش به انتخاب دوست بود؛ ولی با اینهمه چیزی در او مانع میشد در مسیر آرمانش قدم بردارد و مثلا بشود یک مرضیهٔ دباغ حدیدچی.
من با داشتن چنین مادری ترسوبودنم را از کجا داشتم؟ چرا خجالتی بودم؟ با چه ساز و کاری باید به جای سرپوش بر ضعف و اقامهٔ توجیهات الکی مشق دلیری کنم و شجاعت را در خود تقویت نمایم. شجاعت میرانندهٔ ترس است و پسندیده. دوستم میگفت: شجاعت بزرگترين عبادت است! گفتم: روی چه حسابی؟ گفت:
معروف است مىگويند: بزرگترين گناه، ترس است؛ پس غلبه بر ترس به مدد شجاعت مىشود بزرگترين ثواب!
این تحليل را جايى نشنيده بودم. گویندهاش را که دوست خوشنويسم شيخ «عليرضا لاسمى مُوحّد» بود، در ۹۷/۸ تحسین کردم. من باید با تمرین به این بزرگترین ثواب نایل آیم تا بتوانم بر ضعف خود فائق آیم و توسریخور نباشم و در مقابل کسی که نوبت را رعایت نمیکند، سکوت نکنم و حقّم را بگیرم و اگر هم نمیخواهم دعوا درست شود، دست کم به آرامی با کلام بگویم که ذیحق بودم و حقّم را واگذار کردم. عملاً نباید اگر کسی در صف ازم جلو زد، خودم را راضی کنم که مهم نیست؛ نه؛ باید بگویم: ببخشید آقای محترم! نوبت من بودها! ولی عیب ندارد! شما جلوتر باشید! در واقع خودم به او حکمِ تقدّم بدهم!
این کار در ابتدا آسان نبود. صدایم میلرزید و به قول مادرم به اَتهپَته میافتادم که علی(ع) بهش میگه: تتَعْتُعْ. گوشهایم سرخ میشد و عملاً فلج میشدم؛ ولی هر جور بود، باید این راه را میرفتم. باید از هر فرصتی برای مشقِ درشتگویی استفاده میکردم. چیِ من کمتر از بچّهها و همکلاسیهای من است که در مدرسه راحت دور از چشم معلّم، کلمات رکیک به زبان میآورند. من خودم را تمجید میکردم که از خانوادهٔ باشخصیّت و مؤدّبی هستم که حرف بدزدن در مرامش نیست؛ ولی به مرور حس کردم این مرامها مرا ضعیف بارآورده. من باید این قوّت را میداشتم بتوانم حتّی کلمات زشت مربوط به اندامهای تحتانی را به زبان بیاورم؛ فوقش از موضعِ قدرت ترکشان کنم؛ نه اینکه از اساس، جرأت ابرازش را نداشته باشم. این ارزش نیست. من باید خودم را در شرایطی قرار میدادم که مجبور شوم جسور شوم. باید بیندازم خودم را داخل موقعیّتی که از قضا از آن پرهیز دارم. باید بهانه پیدا میکردم.
در آذر ۶۴ این فرصت به دست آمد. یک گُردان نیروی اعزامی از قزوین و توابعش در حال طیّ دورهٔ نظامی بودند؛ تا آماده شوند برای عملیّات آتی در جنوب. محل استقرارشان چادرهایی بود در هر کدام مُشتی از بچّههای بسیجی ساکهایشان بالای سرشان آویخته به میله و سرشان انباشته از مِهر امام که جنگ را در رأس امور میدانست و میل به پیروی از او آنها را از فرسنگها آنورتر به نخلستانهای اطراف شوشتر کشانده بود. فضای کلّی یگُانهای لشگر ۸ نجفاشرف فضای معنویّت و پیروی از ولایت بود. انگار مجالی نداشتند به چیزهای دیگر فکر کنند. خواجه حافظ گوئی این بیت را برای بچّههای مقرّ ما سروده بود که:
چنان پر شد فضای سینه از دوست / که فکر خویش گم شد از ضمیرم. همه چیز شهادت میداد که هدف دفاع از کیان میهن اسلامی و کسی به چیزهای سطح پایین فکر نمیکند؛ ولی آدمیزاد شیرخامْخورده است و به قول سعدی «چنانکه حسّ بشریّت است» از قضا مجال که پیدا کند، به چیزهای سطح پایین و معطوف به پایینتنه هم میاندیشد و آنوقت شب شیطانی میشود و صبح غسلْلازم. پس باید برای تضعیفِ شهوتشان چارهای اندیشید. معروف بود توی دیگ غذای بچّهها کافور میریزند. سال ۶۷ که زن گرفتم، مرحوم مادرم یک بار که برادرش از رشت به قزوین آمد، گِله کرد: داداش! این پسر ماههاست فتح باب نکرده. سیّد محسن تقوی خدابیامرز گفته بود:
«اثرات کافور است که پدرسوختهها به خوردِ بچّههای مردم میدادند.» اما هیچ چیز میرانندهٔ کامل شهوت نبود. تمایلاتِ خیلی از نیروها آتش زیر خاکستر بود و برای سربلندکردن دنبال قلقلک بود. عوامل تحریک هم بسیار؛ یکیش همین آقا پسری که از قزوین به جبهه آمده بود که تبلیغ کند: لطفاً تحریک نشوید! تو اینجا نباش ما تحریک نمیشویم؛ ای أمردِ ۲۰ ساله! که ۲۰ سالت هست؛ اما نمیدانیم چرا مو بر صورتت نروئیده! در معرض این هستی بهت با میل و تمنّا نگاه کنند. یک آنتیکافورِ تمامعیار هستی که توان اغوای شهدای آیندهٔ گردان را هم داری؛ شیطانک! شبی مهمان چادر «حسین سبحانی» اهل اصفهان و فرماندهٔ گروهان بودی که در عملیّات والفجر ۸ شهید شد. کنار هم گوشهٔ چادر خوابیدید. نیمههای شب حس کردی ریشهایی دارد به صورتت مالیده میشود که رغبتی نشان ندادی. #سعدی برایت نسخه پیچیده بود که اولویّت با بیموهاست.
گذشت. به زودی خبر به گوش فرماندهان گُردان رسید که گوهری بین ماست که باید قدردانِ حضورش باشیم؛ پسر آیةالله تاکندی که خودش هم طلبه است و فقط یک عمامه و لباس فرم آخوندی کم دارد. پس دریغ است از او برای کارهای تبلیغاتی گُردان استفاده نشود. روزهای اوّل گردان از حیث آخوند، پروپیمان بود. چهار، پنج تا آخود معمّمِ قَدر از جمله روز اوّل خود تاکندی در گُردان بودند. تا مُعمّمها در گردان بودند، نماز جماعت را آنها میخواندند. لباسشخصیهای فاضلی هم مثل حاج رضا یزدانپناه و حصاری مدّاح در بین نیروها بودند که بعضیهایشان با خودشان عبا هم در ساکشان از قزوین آورده بودند برای روز قحطالآخوند! ولی تا مُعمّمین حضور داشتند، نوبت به شخصیها نمیرسید و به نوبت اقامهٔ نماز و نطق بینالصّلوتین داشتند. روزی که نوبت «سیّد اسماعیل جوادی» بود، روی شناختی که از قبل از تو داشت، عنوان کرد:
«راستی چرا از توانائیهایت اینجا استفاده نمیکنی؟» گفتم:
«مثلاً؟» گفت:
«سخنرانی کنی بچّهها بهره ببرند.» گفت:
«نه آقای جوادی من روم نمیشه!» گفت:
«شروع کن؛ اوّلش سخته؛ راه میافتی؛ من کمکت میکنم!» جلوتر آمد دم گوشم گفت:
«به الآن نگاه نکن اینهمه آخوند اینجاست. به زودی همهشان حَبّ جیم را میخورند و میروند شهر و دیارشان. به شما نیاز میشود. با خودت لباس آخوندی آوردی؟» گفتم:
«نه واللا! اصلاً به فکرم نرسیده بود که ممکنه لازم بشه.» گفت:
«عیب ندارد. همین امروز شروع کن یا علی! نماز را من میخوانم؛ سخنرانی را تو بکن. بعد که رفتی مُرخّصی با خودت یک دست لباس آخوندی هم بیار!» وقتی دید متقاعد نشدهام، گفت:
«نه جان رضا. ماشالّلا طلبه نیستی که هستی. آشنا با آیه و حدیث و مسئله نیستی که هستی. آخوندزاده نیستی که هستی. دیگه چی میخوای؟»
سید اسماعیل را از سالها پیش در قزوین میشناختم. در دفتر تبلیغات قزوین میدیدمش. وقت اذان که میشد و مُهیّای وضو میشد، وقتی میخواست برود مُستراح، سروکلّهاش را کُلاً میپوشاند. شنیده بودم کلاهگذاشتن موقع تخَلّی مُستحب است؛ اما اینکه کُلاً با چفیه و عقال خودت را بپوشانی برایم جدید بود. سر همین باهاش شوخی میکردم. آخوندِ چاق و تودلبروئی بود و زخمخوردهٔ دفاع مقدّس. در یکی از عملیّاتها ترکش، دل و رودهاش را ریختهبود بیرون. توی در بهداری راست و ریسش کرده و شکمش را دوخته بودند.
نماز اوّل را که خواند، گردان منتظر بود او صحبت کند. برگشت به من با اشاره گفت: یاالله! با ترس و لرز ایستادم؛ بلندگوی دستی جلوی دهانم:
بسم الله الرّحمن الرّحیم. امروز میخواهم در بارهٔ یکی از احکام شرعی و مُستحبّات بگویم؛ مُستحبّی که کمتر به آن پرداخته میشود؛ روش استبراءکردن. آخوندهایی که صف اوّل نشسته بودند، سرشان را انداختند پائین. شیخ حسین احمدی، شوهر خواهرم سیروس مرادی، آخوندی خورهشتی و خود جوادی. ادامه دادم:
«ولی نمیدانم این مستحب را که باید قبل از نماز و بعد از بولکردن انجام دهید، چیجوری توضیح بدهم که متوجّه شوید؛ چون چند مرحله دارد میترسم قاطی کنید!» یکی از نیروها فریاد زد:
«مسئلهٔ سختی را انتخاب کردید. مجبورید عملی بگید بفهمیم!» بچّهها خندیدند. دوباره گفت:
«نه جدّی میگم. الان خیلی جنسها را تبلیغ میکنند میگویند: نصب رایگان در محل.» گردان از خنده ترکید. یکی دیگه گفت:
«از واحد تدارکات بگوئید کتری برایتان بیاورند! با لولهٔ کتری راحت آموزشتان را بدید حاج آقا!» گفتم:
«من حاج آقا نیستم و هنوز مُعمّم نشدهام و اولین بارم هست سخنرانی میکنم و یک آدم خجالتی هم هستم.» مرحوم آقای مجد به شیخ سیروس گفت:
«بله کاملاً معلوم است!» خندهٔ آخوندهایی که صف اوّل نشسته بودند. گفتم:
«حالا سعی میکنم با انگشتانم در حدّی که بتوانم، نشانتان دهم.» بعد شروع کردم با بیان تصویری گفتم: سه بار اینجا را تا اینجا فشار میدید؛ سه بار هم اونجا را تا اونجا فشار میدید؛ سه بار هم سرشو فشار میدید. دو بار هم اوهون اوهون بکنید که مسیر ادرار از ادرار پاکسازی شود، مستحب است. پدرم تاکندی دیدهام هر بار در مستراح از این صداها در میآورَد و میگفت: هر مُدل صدادرآوردن دیگر از حنجره با تحریر و ترجیع مطرب را ایشان حرام میداند غیر از همین تنَحنُح که مستحب است. این کار را بکنید. پاککردنِ مسیرِ ادرار از ادرار کمتر از پاکسازی سنگره و کانالهای دشمن از بعثیّون نیست. حق یارتان دلاوران! و نشستم و سید اسماعیل جوادی بلند شد نماز عصر را بخواند.
بعداً شیخ صادق مرادی دامادمان که سالها قبل توسّط سیّد نورالدّین اشکوری مُعمّم شده بود، گفت:
«نه گذاشتی نه برداشتی روش استبراء را انتخاب کردی. هر سخن، سخنگویی دارد!» سید اسماعیل رو به مرادی گفت: «منو بگو باورم شد این گفتی رویم نمیشود. تو که روی ما رو کم کردی! زدم زیر خنده. فشارم داد و گفت:
«خُشْغیلِیغُولامْ! بیِرْدا گوُلْ!» گفتم:
«یعنی چی؟ فحشه این؟» گفت:
«نه. یعنی خوشگلپسر! یه بار دیگه هم بخند! ولی نه! خوشم اومد. امروز خیلی خوب بود. فقط خب در انتخاب موضوع باید دقت بیشتری کرد.» گفتم:
«بابا مستحبّاتو باید طرح کرد دیگه. فقط شما حق داری سروکلّهات را موقع تخلّی بانداژ کنی؟ بقیه حق ندارند مستحبات ادرار را یاد بگیرند. من هم از استبرای مستحب گفتم دیگر!» خندید گفت:
«چه یادته! ولی خب بعضی موضوعات رو بهتره آدم بذاره آدمهای جاافتادهتر و میانسال بگن.» آقای حصاری مدّاح قزوینی به حاج آقا رضا یزدانپناه که داشت نماز مستحبی میخواند اشاره کرد و گفت:
«مثلاً ایشون بگه» مرادی گفت:
«احسنت. هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.» جوادی گفت:
«نه ولی در کل خیلی خوب بود! برای شروع خیلی خوب بود. آقا رضا دیگه رسماً سخنران شد.»
اینجور که من در بارهٔ اسافلالأعضا و به بهانهٔ بیان احکام شرعی جو را تسخیر کرده بودم، آن شعر باید ویرایش میشد:
چنان پر شد فضا از وصف ...یرم / که فکر جبهه گم شد از ضمیرم!
آهای ای ترس! کجایی که مادرم بهت میگفت: برادرِ مرگ! چهار پنج سال بیشتر نداشتم. قُرص تببُر که پدربزرگم بهش میگفت: حَبْ کم بود. تب که میکردم، کابوس میدیدم: کالسکهای که اسبی میکشیدش، از روی دیوار همسایهمان در قم عبور میکرد. مادرم دستم را میگرفت و میگفت: تب سختی کردهای. بعد «چهارگَرد» را در لیوان حل میکرد و بهم میداد. پودر سفید بستهبندیشدهای بود؛ در کاغذی که رویش تصویر مردی چاپ کرده بودند که دستش را از شدّتُ درد به سرش گذاشته.
ای ترس لامُروّت! قبل از رودرروشدن با ارتش بعث، علیه صدّامِ زبونیام عملیّات کردم و زدمت زمین! حالا هر کس هر چه دلش میخواهد بگوید. یکی از بسیجیها از بین گردان خودش را به من رساند و گفت: «پسر این چه مسئلهای بود طرح کردی؟ اگر در عملیّات شکست بخوریم، مُقصّر شمائی که فکرها را متوجّهِ پایینتنه کردی.» و سرش را آورد دم گوشم:
«نگفتی یکی تحریک شود به جای استبرا، استمنا کند.» دوباره عقب رفت:
«اینقدر آدم در انتخاب موضوع: بدسلیقه! کافورها را پراندی تو!» و زد زیر خنده؛ از آن قشنگها که دلبستگیام را به او بیشتر کرد. بودن با موسی صفیخانی اهل روستای هیر الموت به من برای حضور در جبهه انگیزهای میداد که نغمات شورافکن صادق آهنگران نمیداد.
و تو در پوستت نمیگنجیدی که یک خاکریز از خاکریزهای ترس را فتح کردهای. تا باد چنین بادا! پیش به سوی خاکریز بعدی!
باید به این روال ادامه دهی. سخنرانی کنی و موضوعاتی را که کمتر کسی جرأت ابرازش را دارد، دستمایهٔ کارت قرار دهی. باید کمکم طنزهایی بنویسی که در آن با مقدّسات حتی خدا شوخی کنی. اگر حتی توانستی در دل حرفهایت بگنجان که خدا خر کیه؟ نطقی که در آذر ۹۵ در مسجد شیخالإسلام قزوین در حضور پدرت و شاگردان ردهبالایش انجام دادی و عنوان «فضیلت جهل» رویش گذاشتی، عالی بود. این هم عوض تمامِ تحقیرهایی که در کودکی شدم.
شوهر خواهرت سید عبّاس قوامی وقتی فیلم نطقت را برایش فرستادی، بهت پیغام داد: تو شجاع نبودی؛ مُتهوّر بودی! نوشتم:
«مگر ترس در هر حال بد و مقابله با آن در هر حال خوب نیست؟ ترس به قول دوستم بالاترین گناه است؛ پس شجاعت بالاترین ثواب است.» نوشت:
«بله شجاعت فضیلت است. امّا تهوّر و حتّی جُربُزه که مثبت میپنداریمش، «شجاعتنما»ست. بَدل و نسخهٔ جعلی شجاعت است.» بعد این تکّه از کتاب مِعراجُالسّعاده را برایت فرستاد:
«جُربزه باعث خروج از حدّ اعتدال است در فكر و موجب آن است كه ذهن به جايى نايستد؛ بلكه پيوسته در ابداعِ شبهات و استخراج امور دقيقهٔ غيرمطابقِ واقع باشد و از حدّ لايق تجاوز كند و بر حق قرار نگيرد و بسا باشد كه در مباحث عقليّه و
علوم إلٰهيّه منجر به الحاد و كفر و فسادِ عقيده شود؛ بلكه مىرسد به جائى كه صاحبِ آن، انكار همهٔ اشیاء و نفى حقايقِ جميعِ چيزها را مىنمايد.»
یعنی نی فرو میکند در ماتحتِ قورباغهٔ حقیقت و فوت میکند و میخندد که تابوشکنی کرده است.
همین خلطها را خیلیها در عرصههای مختلف میکنند و خودشان را بیچاره میکنند.
دقّت در انجام امور شرعی حدّی دارد. تلاش برای دقیقانجامدادنِ وضو و غسل و نظافت بدن؛ امّا نه اینکه آنقدر کیسهٔ حمّام را سفت بکشی که بدنت را زخمی کنی. مادرِ دوست سیهچشمم بختیاری از طریق اسمس به من میگفت:
محمّد مبتلای وسواس است. هر کاری کردم نتوانستم علاجش کنم. شما که میگویید دوستش دارید، این کار را برای من بکنید. ببریدش یکی از مراکز بهداشتی یا هر جا خودتان صلاح میدانید. ببینید میتوانید کاری برایش بکنید؟ حمّام میرود، ۹ ساعت طول میکشد!»
ایثار و اجرنستاندن در راه خدا خوب است؛ اما مُفتکیکارکردن بد است. باید شيوهٔ اعتدال مَرعى داشت؛ باید از بَدلها و نمونههای جعلی پرهیز کرد. کیاست خوب است و مؤمن باید کیّس باشد؛ ولی غَدْر و نیرنگ شکل تقلّبی آن است که حضرت تأسف میخورد: لَقَدْ أصْبَحْنا فی زمانٍ که چهار تا آدم معاویهصفت نیرنگ را با کیاست قاطی کردهاند: إتّخَذ الغَدْرَ کَیْساً. در حالی که یکی نیست. یکیش اصل است دیگری جعل. آنچه معاویه داشت، عقل نبود و شبه عقل بود که حضرت اسمش را میگذارد: نَکْراء.
شجاعت ضد ترس است که بزرگترین گناه است؛ پس خودش بزرگترین ثواب است؛ ولی نباید با تهوُّر که شجاعتْنماست نه شجاعت اشتباه گرفته شود.
کی میگه هر ترسی بد است؟ ترس از خطری که بیخ گوشت دارد تهدیدت میکند و حواست نیست و دوستت «میثم پورسعید اصفهانی» بهت گوشزد میکند، بد است؟ آری؛ اگر از لولوخورخوره يا شیء بيجانى كه ارزش ترسيدن ندارد، بترسى، اسمت مىشود جَبان! میشوی مثل مردمان خرافهپرستی که در فیلم «سایههای بلند باد / #بهمن_فرمانآرا» از مترسکی میترسند. اما بعضی چیزها ارزش ترسیدن دارد. از هر چه ارزش ترسیدن دارد، بیواهمه بترس؛ نترسی اسمش بیاحتیاطی است نه شجاعت. باکرامتترینها ترسندهترینهایند. أتْقيٰكُمْ؛ با کرامتترینها نزد کی؟ خدا. أكْرَمَكُمْ عندالله. ترسندهترینها از چه؟ نگفته: عَنِِ الله! لابد مهم نیست از چه بترسی که اصل ترسِ خوب است؛ ولی باید بدانی چه چیزی ارزش ترسیدن دارد که از همان بترسی. اگر از شیء بيجانى كه ارزش ترسيدن ندارد، بترسى، اسمت مىشود جَبانْ! میشوی مثل مردمان خرافهپرستِ فیلم «سایههای بلند باد / #بهمن_فرمانآرا» که از مترسکی میترسند. میثم نمیگوید از لولهخورخوره بترس! میگوید: از خطری که بیخ گوشت دارد تهدیدت میکند و حواست نیست، بترس! بگذار بعضی احتیاطها در جانت رشد بدواند. برایت خوب است. تو بعضی وقتها خیلی بیگُدار داری به آب میزنی تو! خیلی فوت میکنی توی قورباغه. نمیگی میترکد؟
آمدهای برشهایی از نطق داغ پدرت #تاکندی را که مربوط به دههٔ ۶۰ بوده، برداشتهای منتشر کردهای در اینترنت. بله او به اقتضای آن سالهای پرالتهاب، جوگیر شده و گفته: «ما جا داشت همهٔ زنهای سردمداران شاه را مثل اموالشان مصادره میکردیم.» آخه پسر خوب! تو الآن که اینهمه مُنتقدِ آخوند زیاد شده؛ یکی با اصل ولایت فقیه مشکل دارد؛ یکی اصل نظام را قبول دارد؛ ولی گرانیها پشتش را خم کرده و هر دویشان دنبال نیشتری هستند که به زمین و زمان بد بگویند، آمدهای فایلهای آرشیوی را نبش قبر میکنی و نشر میدهی؛ حتماً احساس امنیّت میکنی که این انقلاب تا آخر میماند و انشاءالله که بماند. ولی چه خبر از آینده داری؟ حرف میثم مرا یاد حرف سیّد #حسن_خمینی انداخت که برخی علمای عهد صفویّه تصوّر میکردند آن حکومت به قیام صاحبالزّمان وصل میشود. خدا برای هیچ قومی کاغذ فدایت شوم ننوشته و تضمین نداده که نگهمان دارد. حتی تهدید کرده که اگر بد عمل کنید، برایم کاری ندارد که با قوم دیگر جاگزینتان کنم: یستبدل قوما غیرکم. و از این زیر و بالاها کم ندیدیم. خب تصوّر علمای صفویّه درست درنیامد. میثم میگفت:
تو که ۵۷ را دیدی که بهتر میدونی که مردمِ خشمگین دستشون به اون بالائیها نمیرسه؛ با اونایی که دستشون میرسه، چیکارا که نکردن. راست میگه: زن شهر نوئی را در خیابان گرداندند عکسش هست. سید جواد #ذبیحی را با آنکه دادگاه محکومش نکرده بود، بردند بیابان زبانش را از حلقومش کشیدند بیرون. هویدا را در فاصلهٔ استراحت دادگاه گلوله زدند؛ یکی میگه خلخالی زد یکی میگه هادی غفاری زد. هر کدامشان هم میگویند ما نزدیم. از کجا اگر ورق برگردد، عین همان بلا که سر ذبیحی آوردند سر بازماندگان تاکندی نیاورند؟ میگویند: این پسر یا دخترت یا نوه و نتیجهٔ همان کسی است که گفت: ما لطف کردیم زن سردمداران رژیم را نگرفتیم و گفتیم خیرةالله خیر! زنهاتان مال خودتان. وگرنه حقّش بود همه را بگیریم. حقّ ما بوده است! بگذار این ترس در جانت رشد کند. برایت خوب است. بلکه دست از تکثیر این نوارهای پدرت مثل همان حکومت صفی برداری. معلوم نیست چار روز دیگه چه اتفاقاتی بیفته. ممکنه برای انتشار این فایلهای کُریخوانیهای در روزی که دیگه خودش هم نیست و بهرههاشو اون برده و چوبشو تو فرزندان و نوادگان و خویشاوندان و حتی اطرافیان و دوستانت بابت این حرکات هیجانی / نمایشی تو بخورند و اونارو به دردسر بزرگی بندازی.
میثم راست میگوید.
تازه همین الآن با آنکه حکومت دست آخوندهاست، خیلی از مردم در پشت نقاب آیدیهای نامعلوم اینستاگرامی دارند بهمون فحش میدهند. طرف اومده زیر اون کلیپی که پدرم میگه: حق بسیجیها و پاسدارها و خصوصاً ما آخوندها بوده است که اوّل انقلاب علاوه بر مصادرهٔ کاخ نیاوران، همسران سران رژیم را هم تصاحب میکردیم، نوشته:
«آقای ملّا دوزاری! آره درست میگی؛ شما اینکارو نکردی؛ ولی مردم ایران اینو بهتون قول میدن که از هر زن و دختری که اسمش توی شناسنامهتونه حدّاقل ۲۰ تا بچّه به یادگار بذارن؛ تا یاد بگیرید تو ایران و برای ایرانی اینجوری کُری نخونید. آخه کونپشم! همین الآن که داری این حرفو میزنی، میدونی دختر و عروست روی تخت کی دارند استراحت میکنن؟ بهت قول میدم پاداش خوبی سربازای ترامپ بهت بدند؛ اونم این که نسل شمارو گسترش بدند!»
باید به اخطار میثم گوش بدم و هشدارشو که بترس جدّی بگیرم. کی گفته هر ترسی بد است؟ ترس از مرگ کجا بد است؟ باعث میشود پروبال غرورت بریزد. ترس از رسوایی کجا بد است؟ امین تو کم خسارت دید؟ تو از ترس رسوایی سراغ زن دوم نرفتی. او آبرو را قورت داد و بیحیایی را قی کرد و در کنار چند رابطهٔ سفید که گهگاه گندش در میآمد، در وقت عقد دائمش با سُمیّه کاشانی، دختر مُطلقّهای صیغه کرد و وقتهایی که تو و خانمت و مینو میرفتید بیرون، دخترهرو میآورد خانه و با هم خوش میگذراندند.
و تو در آرزویش ماندی که با یک أنکَحْتُ که شرع مُجوّزش را بهت داده، بتوانی زنهای مختلف را تجربه کنی؛ ولو یکساعته. کاری که پسرت «امین» بلد بود و خیلی راحت در وقتی که در عقد سمیّه کاشانی بود، دختر خوشگل مطلّقهای به نام موسوی را نمیدانم عقد کرد یا سفید برگزار کرد و راحت و مجلسی دختره با پژو ۲۰۶ آمد مقابل منزلت و سه نفری سوار شدید و برد چرخاندت و دست دخترهرو میگرفت در هنگام بالارفتن از پلّهها و تو حسرت خوردی چرا تو بلد نبودی.
حاصلش چه شد؟ همه را از دست داد که. ورشکسته شد که. تو که حسرت میخوردی مثل پسرعمویت فرهاد تفنگ بادی نداری هم که وقتی خودت یک تیرکمان ساختی در حدود سال ۵۵ در خانهٔ مش محرّم نیکویهای (که در کارخانه از ارتفاع پرت شد و سرش خورد به بتون و کشته شد) و با سنگی لای قُلاب چرمی میگذاشتی بارها زدی و پرندهها گریختند. یک بار زدی و خورد به یک گنجشگ. بالبال زد و از روی درخت افتاد روی زمین و خونین و مالین جان داد و تو حالت گرفته شد و از خودت بدت آمد و بردی دفنش کردی توی باغچه و سنگی گذاشتی رویش و هی روزهای متمادی میرفتی سر قبرش فاتحه میخواندی. دیدی که فائقآمدن بر ترست از شکار هم ره به جایی نبرد. تو اهلش نبودی. چی گیرت آمد؟ تو که شهامت کردی همون فایلهای پدرت را نشر دادی، چی گیرت اومد در ازای این سرِ نترس. بیا این گیرت اومد که خواهرت زهرا به خاطر اینکه احساساتش بابت فحّاشی مردم که تو باعث شدی جریحهدار شده، ورمیداره اونم شهامت به خرج میده و به قول خواهرزادهت سید حمید حسینی رَب و رُبّ تو را به هم میآمیزه و مینویسه:
«بدبخت. تو هر ماه که میای گدائی دم خونهٔ پدرمون. تو ....»
تو چی به دست آوردی؟ امینت چی به دست آورد؟ یک سال تمام در #زندان_لنگرود #قم بدون مرخّصی نماند؟ امین که چند زن را زمین زد، چی به دست آورد؟ هم سُمیّه هم طیّبه موسوی را از دست نداد؟ تو دست کم #زینب_میرکمالی را داری. گیرم به پای هم میسازید و میسوزید؛ ولی داریش. در گردنههای زندگی داریش. از مادرش پول میگیرد ۱۰۰ میلیون تومان و جهیزیهٔ دخترت متینه را جفت و جور میکند و تو یک ریال دست به جیب نمیکنی. این پشتوانه بد است؟ امین همین سرمایه را هم که از دست داد. دیگرانی امثال حمیدزاده و عبدالمجید معادیخواه که یا غبطهٔ جمالشان را میخوری یا شهامتشان را در نطق یا دیگر داشتههایشان را کم باختند یا رسوا شدند؟ قبول نداری که خوشگلی دردسرزاست؟ یوسف باشی میدزدندت؟ «یک خوشگل و هزار مشکل» را قبول نداری؟
بهتر نبود تو و پسرت کمی به خودتان اجازه میدادید بترسید؟ چیزی باشد که نگرانتان کند که بلکه ترمز دستی را بکشید؟ خودش فهمیده که گفته: از من بترسید! وَ اخْشَوْنْ! دیده تو ترس نباشد، خدا را بنده نیستی. کسی جلودارت نیست. باکت از خدا و پیغمبر نباشد، در فکر تجاربی هستی که نشده مرتکب شوی. از رعشه در عرش برایت رقمی نباشد، درنگ نمیکنی که بروی سراغ مُحَرَّمات. بگذاری محمّد پسر غلامحسن کمربند شلوارش را برایت شُل کند؛ دست ببری قضیبش را در دههٔ شوم زندگیت - بین ۵۰ و ۶۰ سالگی - بمالی و غفلت کنی که شجاعتِ مطلوب و ترسکُش، بَدَل تقلّبیئی دارد تهوّر نام. از چنین تهوّری باید ترساندت. و س.م.ص هشدارت میدهد در «عشرهٔ مشئومهٔ» زندگیت هستی؛ دههٔ حدّفاصل ۵۰ و ۶۰ سالگی که وقت توبهٔ توست نه جُنباندنِ عشق پیری؛ امّا تو دلت غنج میرود که یکی از چهارچوبهای ذهنیات را در هم شکستهای و همان شبی شکستهای که فردایش قرار است هفت صبح در بیت پدرت و محضر او و طُلّاب درس خارجش نطق کنی و تفسیر قرآن بگویی!
تو داری بین ترس خوب و بد خلط میکنی. تو فکر کردهای اگر در جنگل روستای تاکند نی فروکنی در ماتحت قورباغه و فوت کنی، ترسهای کودکیت جبران شده. مگر تو اوّلین کسی هستی که در بچّهگی وقت تبکردن کابوس میدیده که میخواهی از فلک تاوان پس بگیری؟ «حسین پسر شیخ اویس» شاهد است تو آنقدر قورباغهها را باد میکردی که بترکند. خواهرانت گواهند که در کودکی با ذرّهبینی که مقابل نور خورشید میگرفتی، مگسها را کباب میکردی و بوی گوشت سوختهشان را به هوا بلند میکردی. کاش میترسیدی! کاش پسرت میترسید! کاش به هر مدل تابوشکنی نمیبالیدی. کاش کسی توجیهت میکرد که اکثر چیزهای مطلوب، شکل افراطی هم دارند؛ یا نمونهٔ جعلی. و تو از آنهایی هستی که از یک لبهٔ پرتگاه پرهیزش دادند که سقوط نکند. آنقدر عقبعقب رفت که از آنور سرنگون شد. گذاشتی مدلِ مریضِ شجاعت در تو رشد کند. دست به هر چیزی گذاشتی، یا مُفرِط بودی یا مُفرّط. یا به دام خِسّت افتادی یا آتش زدی به مالت! یا البسهٔ دست دوم از بُقچههای بیرونانداختهٔ مردم که دم خانههایشان میگذارند، برداشتی و به قول مادرت «شندرپندر» پوشیدی؛ یا میلیونها تومان به جیب آهنگسازان ریختی که کارهایی برایت تولید کنند که هرگز در ساخت و به انجامرساندنش هم توفیق نیافتی. انگار خبر نداری که انفاق در راه خدا هم با آنهمه سفارش، اگر حالتِ افراطی به خود بگیرد و در قالب بذل و بخششِ بیبرنامه اتفاق بیفتد، مورد تأیید نیست. اگر کسی بخواهد تمام دارائیاش را طوری ببخشد که ته حسابش چیزی باقی نگذارد، حاصلش به خاک سیاهنشستن است؛ حتی اگر پیامبر باشد و چنین کند، دیگر تحت ضمانت و جبران الهی نیستی. «تَقْعُدَ مَلوُماً مَحْسوراً» انگار خدا به پیامبر میگوید: در این حالت دیگر روی من و جبرانکنندگیم حساب نکن!
و تو یا آنقدر به خود سخت میگیری که سراغ #دیوار_مهربانی میروی که برای چهار محتاج و گرسنه درنظر گرفتهاند و حق آنها را تصاحب میکنی؛ یا یکهو ۵۰ میلیون تومان صرف خرج اتینا میکنی.
تو مگر اوّلین کسی هستی که روز اوّل که مادرت در سال ۵۰ شمسی گذاشتت ثبت نامت کرد در «مدرسهٔ کامکار» (اوحدی) نزدیک فلکهٔ بیمارستان فاطمی قم احساس غریبی کردی و گریه کردی؟ که دنبال انتقامگرفتن از زمین و زمان هستی؟
میگویی: پدرم میتوانست در سال ۵۸ که انقلاب تازه پیروز شده بود، مُشوّقت برای شرکت در کلاسهای آموزش نظامی باشد و نبود. سرِ خود رفتی آموزش ژ۳ دیدی و به میدان تیر هم رفتی. پس به جبران اینکه پدرت کم گذاشت، الآن در عشرهٔ مشئومهات حق داری به قول دوستت محمّد نوروزی: لبهٔ فرشِ آبروی پدرت را بگیری و بتکانی! هوم؟
دستودلبازی خوب است و خسّت ناپسند؛ ولی شکل افراطیش هم نامطلوب است؛ به قول ضربالمثل عربی:
كُلُّ شئٍ إذٰا تَجٰاوَزَ عَنْ حَدِّهِ إنْقَلَبَ إلٰى ضِدِّه
شیوهٔ اعتدال مرعی دار! چون هر چیزی از حدّش بگذرد، به ضدّش تبدیل میشود و دیگر مقبولیّت ندارد. پاراگرافِ انتظار برای دیزالو اینجا به بعد:
شیخ رضا جعفرخانی نوجوانی همدهی پدرم تاکندی بود و جای پسرش که از ده آمد شهر و آخوند شد و بسیار هم دلیر. روحانی کاروان شد و ظاهراً صاحب دفتر ازدواج و طلاق. میگفتند: خدا جبران کرده و هرقدر پدرش سر به تو و خجالتی بوده، پسرش ماشاءالله سرزباندار.
قاعدتاً باید پدرم مفتخر میبود که جعفرخانی هم مثل شیخ هادی و شیخ کمیل از تاکند برخاسته و آخوند شدهاند؛ با این حال میدیدم پدرم او را نمیپسندد. یک بار میگفت: میخواهم بهش تذکّر دهم که بعضی جاهای مجلس جای شما نیست که سریع میروید آنجا مینشینید. برایم مایهٔ تعجب بود که قاعدتاً باید مفتخر هم باشید به چنین کسی که همدهی شماست و اینقدر رودار است. دیدم نه. تصوّرش این بود که درصد روداربودنش بیش از حدّ است و حالت اُوِردوز دارد. بله؛ اگر طلبهای جلوی جمع که میایستد، از فرط استرس شلوارش را خیس کند، خب او را باید آموزش داد که مستمعان را صندلی فرض کند! باید بهش گفت: اعتماد به نفست را ببر بالا و از خطاکردن نترس! برای بالابردن روحیّهٔ او میتوان بهش گفت: فکر نکن خُطبا و بُلغا از شکم مادرشان ناطق زاده شدهاند. در این حال میتوان مثل ایدهٔ قرائتی برایش خاطراتِ افراد مُوفّق را که در عمرشان کلّی زمین خورده و با این حال از پا ننشستهاند، تعریف کرد؛ کسانی که با کلّی مشق و از طریق آزمایش و خطا به نتیجهٔ مطلوب رسیدهاند.
س.م.ص در تلگرام طبق معمول به برداشتهای تفسیریام از قرآن انتقاد کرد و گفت: تند میروی و تعبیر کرد: تجرأت بجهلی رخ داده. در جواب مطلب زیر را نوشتم که چون در زرنگار تایپ نشده، در سرچهای زرنگاری نخواهمش یافت؛ پس اینجا آوردم باشد. در برگهٔ ادبیات فیسبوکم هم در پروژهٔ کتاب «شیخاص» در قالب یک سکانس قرار میدهم که جایی در کتاب مزبور تپانده شود.
نه من قبول ندارم که تجرّأتُ بجهلی! من از آنهایم که تَجَرّأتُ بعلمی! اگر بشود خوشنویسی را به خاطر ارتباط تنگاتنگ با هندسه، علم نامید که بعید است. من تهوّرم را از خط دارم؛ هنری حقّاً پسندیده و مُکرّم؛ به شرطی که رهپوی آن حدّ خودش را بشناسد و پای از حدّ خود بیرون ننهد.
مدتیست نگاه شوهرخواهرم شیخ صادق مرادی را به سرداران سپاه و آخوندهای مُکلّا در عین اینکه هر دو منشأ خدمات بسیاری هستند، خیلی میپسندم. میگفت:
«وقتی اینها وارد جلسهای میشوند، هرقدر هم شأنشان بالا باشد، منِ مدرّس حوزهٔ علمیه چه معنا دارد پیش پایشان بلند شوم؟» یک بار در قم سمیناری با حضور روحانیّون ترتیب یافته بود. مهمان و سخنران جلسه سردار سلیمانی بود. مرادی گفت:
«ما هم مدعُو بودیم. دم در دیدم سفت و سخت تفتیش بدنی میکنند؛ بهم برخورد؛ درآمدم.»
در اینکه این حضرات در امنیّت کشور تأثیرگذار بودهاند، مگر شکّی هست؟ نورانیّت وجهشان شاید بالاتر از آیةالله امجد باشد و رزومهٔ کاریشان بس بالیدنی؛ ولی در اندازهٔ خودشان باید تجلیل شوند. مریدان اغلب از مرادشان بت میسازند و رسانهها هم قوی هستند و میتوانند بعضیها را فزونتر از آنچه خورند ایشان است، «جایگاهسازی» کنند. ۴۰ روز بابت شهادت یک شهید سعید کشور تعطیل میشود و برنامهٔ کودک صدا و سیما هم از او میگوید؛ اما کسی را که فرماندهٔ جنگ بوده و چند ده تا از آن شهید سعیدها زیردستش بودهاند، حذف میکنند و سختمان میآید شهادت دهیم از او خیر هم دیدیم. البته تقصیر ما نیست جملهٔ نماز میّت بدجوری است. کاش اینجوری بود: أللّهمّ إنا نعلم منه خیراً مختصراً. نه: لانعلم منه الا خیرأ.
دوستم شیخ رضا شهیدی شاگرد سید محمود ابطحی داماد سید محمود قافلهباشی در اردیبهشت ۹۹ میگفت:
«مالک اشتر با آنکه تندمزاج بود، اسمش در تاریخ مانده؛ چون دستهایی خواستهاند او بماند. شما اسم «قیسبن سعد» یا «هاشمبن عتبه» شنیدهای؟ گفتم:
«نه!» گفت:
«در اهمیّت کمتر از مالک نبودند. دومی کسی است که امام علی(ع) مایل بود او را به مصر بفرستد نه محمدبن ابیبکر را. اما چرا اینها غایبهای تاریخند؟»
رسانهها قویند. حتی اگر نورانیّت وجه برخی سرداران بالاتر از آیةالله امجد و رزومهٔ کاریشان هم بالیدنی باشد، باید در اندازهٔ خودشان تجلیل شوند؛ اما مریدان اغلب از مرادشان بت میسازند. من خودم دوست داشتم در فوت شجریان، رهبر پیام تسلیت دهد و در کشور عزای عمومی اعلام شود؛ ولی به شیخ محمد مروّجی که گفتم، بدتر خندید. حواسم نبود هر کس حدّی دارد. همینکه تو با آنهمه ضدّیّت علنی با نظام و اسلام خبر مرگت را ۲۰:۳۰ اعلام میکند، از سرت هم زیادتر است.
صاحب هر منصب علمی و هنری و اجتماعی ردهٔ شغلیش معلوم و خطکشیشده است. یک خطّاط، اگر حوزوی باشد و با آیات قرآن سروکار داشته باشد، خودبخود با قرآن أنس پیدا میکند؛ ولی این أنس مدلش طوری است که فقط به نیّت یافتن مضامینی است که در یک تابلوی نستعلیق جلوهٔ خوبی داشته باشد.
من خودم تحت تأثیر استادم در خوشنویسی هر بار کلّی قرآن را میگشتم تا آیاتیِ «پُردایره» پیدا کنم؛ مواردی مثل: «من کل فج عمیق» که چرخش نون و لام و جیم و قاف را یکجا در کنار هم به نمایش بگذارم. گاه معنای آیه هم از من دلبری نمیکرد و مسئلهٔ روز و مبتلیبه جامعه هم نبود و دردی را دوا نمیکرد؛ ولی همینکه در ترکیب بهتر جلوه داشت، کافی بود.
استاد غلامحسین امیرخانی آیهٔ «أم آتیناهُم کتاباً من قبلِه فهُم به مُستمسکون» را بسیار زیبا اجرا کرده است که از بهترین تراکیب ایشان است؛ ولی دلیل انتخابش چیست؟ جز حُسن ترکیب؟ وگرنه حتی از نظر معنا که ناقص است و با آیات قبلش تکمیل میشود. برایش اهمیتی نداشته.
و گیرم من خوشنویس کاربردیترین آیه را هم بنویسم و حواسم به استقلال معنایش هم باشد، جایگاه من مشخّص و خطکشیشده است. دست آخر یک خوشنویس آشنا با قرآنم و این آشنایی با قرآن نباید به من جرأتِ تفسیر دهد؛ مگر اینکه زانوی تلمّذ در آن حوزه را هم مستقلاً به زمین زده باشم؛ که نوعاً دلبری هنر این فرصت و اجازه را به هنرمند نمیدهد؛ ولی کاش دست کم به قول جامی: حدّ خود بشناس و پای از حدّ خود بیرون ننه!
البته خیلی از هنرمندان مثل آیةالله نجومی حددانند. ایشان کرّ و فر و چهرهٔ آیةاللهی داشت. اعتبار او در حوزهٔ علمیه کجا اعتبار من کجا؟ ولی او هم یک خطّاط بود. اگر در یک کنگرهٔ خوشنویسی و نه فضای دروس و بحوث حوزهٔ کرمانشاه برداشتهای تفسیریش را ارائه میکرد، یک تفسیر پروپیمان رسمی تلقّی نمیشد؛ چون نهایتاً بندهٔ خدا یک خوشنویس ثلثنویس بود و عنوان آیةاللهیش زورِ لازم را نداشت و در سایهٔ هنرش بود؛ وگرنه کتابهای دینی هم تألیف کرده که آن را هم دلش نیامده تایپشده باشد و با خط تحریری خودش چاپ شده که یک نسخه به مروّجی هدیه کرده که داد به من. ولی مطرح نیست و
از قضا به نظرم چون به خط خودش گراور کرده و نه فونت چاپی، مفاهیمش در درجهٔ دوم اهمیت است و مطرح نیست. خدابیامرز دنبال مطرحشدن هم نبود البته. بیتوقّع و خاضع بود. آقای مرادی در سفرش به کرمانشاه که به عنوان ناظر امتحانات حوزه به آن سامان سفر کرده بود، مهمانش بود و بعداً چقدر از خلق حَسَنش تعریف کرد.
من خضوع ایشان را ندارم و تصورّم این است که چون چند تا از آن «مستمسکون»ها بلدم، دیگر مثل شما و مرادی نیاز به رجوع به تفسیر و شاگردی در محضر اساتید ندارم و این فریبنده و جرأتافزاست. حدس من این است که پدرم به خاطر همین جرأت کاذب، تمایلی به این نداشت که روی تلاوت فنّی قرآن کار کنم. ظاهراً منع نمیکرد؛ اما تشویق هم نمیکرد و میگفت:
«شما نباید اینقدر وقت روی این کار بگذارید.» شاید مراد تلویحیاش این بود که این مدل پرداختن به صوت و صورت قرآن مرا در همان سطحِ جذّاب نگه میدارد و از عمقکاوی باز میدارد. به ظاهر رهپوی این فن، محیط به قرآن است؛ ولی احاطهای توأم با غرور و احساس استغنا از لزومِ غور در ژرفا.
ایشان راست میگفت. من خیلی روی این کار وقت میگذاشتم. در دههٔ ۶۰ که باید روی خواندن معالم و دروس پایه متمرکز شوم، ساعتهای متمادی تا پاسی از شب در مسجد ملّاوردیخانی قزوین در جلسات هفتگی محمّدکاظم ندّاف شرکت میکردم. تمرکز جلسه روی فنون تلاوت بود؛ البته لابلایش مسئول جلسه برخی مفاهیم قرآن را هم برای جمع توضیح میداد. بعد از جلسه در خیابان با رفقا روی جزئیّات تلاوت «حمدی الزّامل» وقت میگذاشتم و بعد در منزلمان در کنار مدرسهٔ شیخالإسلام تمرین میکردم. برای اینکه صدایم، صدای بقیهٔ اهل خانه را درنیاورد، محل تمرینم را موتورخانهٔ شوفاژ انتخاب کرده بودم تا اوجخوانیهایم به وسیلهٔ صدای اعصابخوردکن آنجا خنثی شود و سایرین آزرده نشوند. حصیری میانداختم و با تحمل صدای آن اتاقک و بوی نامطبوع گازوئیل که همیشهٔ خدا در موتورخانه نشتی داشت، کار میکردم.
مرحوم حاج حسین کاشانی بازاری درستکار و ولایتی که گهگاه در جلسهٔ ملاوردیخان شرکت میکرد و پیگیری مرا مئدید، دلش برایم میسوخت و خصوصی به من هشدار میداد که مواظب برخی القائات آن جلسه باش! انگار منظورش این بود که در جلسه افکار التقاطی شریعتی را تزریق میکنند. قاری باید حدّ خود را بداند. قاری باید قرآنش را بخواند و تفسیر را به روحانی واگذار کند. آن جلسه آخوند درست و درمانی نداشت و اگر هم داشت، مکلّا بود. امان از آخوندهای مکلا. آقای مرادی میگفت:
رحیمپور ازغدی اگر در اسلام و تاریخ و سیاست اسلامی هم کار کرده باشد، به اندازهٔ فقها کار نکرده و به سرچشمه وصل نیست و ما دینمان را از او نمیگیریم و او نباید پا از گلیمش درازتر کند.» هر کس که حضورش در دروس و بحوث حوزوی مستمر نبوده و جدا افتاده است، گیرم آقازادهٔ بسیاردانی مثل «کاظم استادی» باشد، باید حد خود را بداند.
من اگر به خوشنویسی اکتفا میکردم و این هنر جرأت ورود به دیگر ساحتها را بهم نمیداد و توقّع نمیداشتم علما پیش پایم بلند شوند، الان بیشتر محترم بودم. کاپ هم بهم میدادند بابت اینکه بیشتر از دیگر خوشنویسان متون مناسب قرآنی برای تحریر در قالب خط نستعلیق را بلدم. ولی تجرّأتُ بعلمی! اگر بشود قرائت و خطّاطی را علم دانست که بعید است.
س.م.ص:
آخرش هرچه بافته بودی، رشتیدی! اما من به سراغ هاشمی رفسنجانی بروم که اسمش در نوشتهات نیامده، آمد و بگویم در فرهنگ قرآنی باید حسناتت را بیاوری، نه فقط انجام دهی؛ یعنی سالم به مقصد برسانی و گرنه انگار انجام ندادی؛ حبط مال اینجاهاست. بدون این واقعا قصد تشبیه داشته باشم، همان قضیه رزمنده و به گمانم جانباز بودن شمر در جنگ صفین است. در قضیه سرداران و آخوندها و نظر جناب مرادی که... من چون به نظرم پای نفسانیت در میان است، نمیپسندم
۹۹/۴/۳۱ عکس دست مجروحت
۹۹/۵/۱ صوت حمیدرضا قلیچخانی
۹۹/۵/۳ عکس حاج کریم باریکبین
گُذراَزجَنگبِهالّاکُلنگ!
تصویرِ کُتککاریام با پسر ۳۰ سالهام امین از طریق ۱۳ لیست انتشار واتساپی، جمعاً به تعداد تقریبیِ ۳۳۳۳ نفر منتشر شد.
در این روش بر خلاف نشر در یک گروه، هر کس جداگانه عکسی را میبیند و قادر است نظر خودش را بیلاپوشانی و تأثیرپذیری از نظر دیگران ابراز کند و تن به تعدیل و خودسانسوری ندهد.
عکس ما که رفت، با فوجی از اظهارنظرهای متفاوت از دوستان در دنیای مجازی مواجه شدیم که به ابعاد این گلاویزشدن فیزیکی پرداخته بودند.
شمار قابل توجّهی از این نظرات از نظر من ارزش انتشار در سطح عموم را دارد؛ چون خالص است و تحت تأثیر عقیدهٔ دیگری عنوان نشده؛ که لطف برودکستهای واتساپی این است که اساساً هیچکس در جریان نامهای که برای کاربر دیگر رفته نیست و سرش به کار خودش است!
هر کس به ما چیزی گفت. برخی از دوستان خوشذوق به جای نثر، بازخورد خود را پیرامونِ این یقهگیری و مُشت و چِک و زِفکِنَهزنی در حضور زن و بچّههای ترسان در قم، در قالب اشعاری به رشتهٔ نظم کشیدند؛ از جملهٔ آنها برادر فرهیخته: حاج کریم آقا باریکبین که در حوزهٔ علمیّهٔ قزوین نامی آشناست.
وی برادرزادهٔ امام جمعهٔ مُتوفّای قزوین آیةالله شیخ هادی باریکبین است که مدتی دراز، امین ایشان در امور مالی بود؛ نیز عنواندارِ ریاست هیئت اُمنای مؤسّسهٔ مدیریّت حوزهٔ علمیّهٔ قزوین و شرکت بیدستان و همچنین مؤسّس کتابخانهٔ امام صادق(ع) این شهر و در کنار اینهمه، داشتنِ تحقیقات و تألیفاتی در کارنامهاش؛ از جمله:
منهاجالهدایهٔ «ابنمُتوّج بَحرانی» در آیاتالأحکام که تنهانسخهٔ کاملش در اختیار ایشان بوده، تحقیق کرده و به چاپ رسانده است؛ نیز:
تألیف و چاپ جلد دوم فهرست مخطوطات کتابخانهٔ امام صادق(ع) قزوین کار اوست.
کتابهای رجال میرحُسینا، کشفالإلتباس از همو، شرح فارسی خصال از ملّا صالح روغنی قزوینی، تفسیر فارسی حدّادی، شاهنامهٔ نادری و الدّمعةالسّاکبه را پژوهش کرده و بعضاً آمادهٔ چاپ دارد.
کریم آقا در واکنش به واقعهٔ ضرب و شتم توأم با فُحش و فضیحت و عربدهزنی و تیپا و اُردنگی و لگدپرانی و ساطورکشی که سر حدودِ ۱۳ میلیون تومان سهام بورس رخ داد، ابیاتی سرود و برایم در واتساپ ارسال کرد؛ که با جملهٔ خوشآهنگِ «الباقی عندالتّلاقی» ختم میشود و حاکیست پایانِ باز دارد و شاعر درصدد افزودن به ابیات خویش در آینده است.
شعر این عزیز دوستداشتنی که آبان امسال وارد ۸۲ سالگی میشود، باز از طریق همان لیستهای انتشار تقدیم خلوتِ شما میشود:
🔸
آن شنیدستم که «شیخاص» عزیز
با همه خوشرو وُ با فرزند نیز
لیک از اِغوای شیطان لعین
شکّرابی شد میان آن و این
صحنهای ناخواسته آراستند
«از پی جنگ و جدل برخاستند»(۱)
آن جوانِ یل، مثالِ شیر نر
بسته بر ناکاوتِ بابایش کمر
ناظر این ماجرا مامان بُوَد
قلب او آماج صد پیکان بوَد
از کُنشها قلب او بیزار بود
واکنشها زوم بر اصرار بود
لاجرم فردا ازین رازِ نهُفت
قصّهگویان قصّهها خواهند گفت
چون به غمّازی دهن وا میشود
رازها چون روز رسوا میشود(۲)
فعل نامحمود را مستور ساز!
دشمنانِ ماجراجو بور ساز
دستِ مجروح از مَحارم دور کن
چشم شیطان لعین را کور کن
سفرهای آرا برای آشتی
گوئیا مصباح نور افراشتی
ما و بعضی دوستان دعوت نما!
بابی از مهر و محبّت برگشا
از گذشته مطلقاً حرفی نزن!
مهربانی کن تو با خُلقِ حَسن
از محبّت وز صفا دمساز کن
راز عشق و لطف و مهر آغاز کن
ألّذی بَینَکَ وَ بَینَهُ عَدا...(۳)
میشود چون موم، نرم و باوفا
«از محبّت خارها گُل میشود
از محبّت سرکهها مُل میشود»(۴)
با کسی که داشتی دیروز جنگ
میکنی امروز ألّا و کلنگ!
گر گذاری نفس سرکش زیر پا
دست بردارد «امین» از مدّعا
گر ز سرسختی فرود آییم ما
روح قابیلی شود دور از جفا
نفس خود از بیٖلمیٖرَمها(۵) دور کن!
با بیٖلیٖرَم(۶) جان خود معمور کن!
الباقی عندالتّلاقی! مرداد ۹۹
🔸
پاورقی:
۱. مصراع از «نسیم شمال» در قصیدهٔ شیوای «جنگ میوهجات» (درختی و بوتهای) آنجا که گوید:
آن شنیدستم که در عهد نجات
جنگ سختی شد میان میوهجات
سَردرختیها صفی آراستند
از پی جنگ و جدل برخاستند
۲. وامی از قصیدهٔ مُردهجسمِ زندهاسم: رهی مُعیّری، سرودهشده در مرداد ۱۳۲۸:
زن به غمّازی دهان وا میکند
راز را چون روز افشا میکند
۳. اشاره به آیهٔ شریفهٔ «إدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ و بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ» [سورهٔ فصّلت: ۳۴]
۴. ملّای رومی
۵ و ۶. «بیٖلمیٖرَم» به ترکی یعنی نمیدانم و اینجا یعنی بهخواستهٔ مخاطب با وجود امکانِ پاسخ مناسب، جواب نفیدادن و از دریچهٔ بیاعتنایی بدان نگریستن.
«بیٖلیٖرَم» به عکس این رویّه عملکردن است و معنای اصلیش در زبان آذری که قزوینیها نوعاً با آن آشنا هستند، یعنی: «میدانم».
۹۹/۵/۴ صوت شیخ محسن نورانی
عکس شیخ محسن نورانی
صوت بالا مُتعلّق است به مُحقّق و نویسندهٔ قرآنی: حُجّةالإسلام شیخ «محسن نورانی» (۱۳۴۴، قزوین) از شاگردان ارشد و فاضلِ مرحوم آیةالله العظمی دکتر مُحمّد صادقی تهرانی صاحب تفسیر «الفرقان»
۹۹/۵/۵ صدای دعوا همراه با صدای حسن لطفی
عکس لطفی
در فایل صوتی بالا دیدگاه استاد «حسن لطفی» (اسفند ۴۲، خواف) را شنیدید؛ داستاننویس، فیلمنامهنویس، فیلمساز و مدرّس سینما
۹۹/۵/۶ صدای امیر عاملی
عکس امیر عاملی با رهبر
در فایلِ صوتیِ بالا، نقطهنظرات اُستاد امیر عاملی (۱۳۳۹، قزوین) را شنیدید؛ شاعر، طنزپرداز، خوشنویس، کُلکسیونر و فعّال در بازیگری تئاتر
۹۹/۵/۷ عکس هادی فنائی اشکوری
دیدگاه دکتر هادی فنائی اشکوری
(۱۳۴۳، رودسر) عضو هیئتِ علمی گروه حکمت و فلسفه با ۱۲ سال سابقهٔ مدیریّت گروهِ الهیّات و معارف اسلامیِ دانشگاه بینالمللی امام خمینی قزوین
🔸 پدرم واعظِ منطقهٔ اشکورات بود.
۵۰ سال منبر رفت و ۹ فرزند داشت. در منزل بهگونهای بود که بنده و اخوی خیال میکردیم جز چشم و بله نباید به ایشان بگوییم. هنوز هم از پدرمان میترسیم. اگر بدون کتاب پیشش بمانیم، اوقاتش تلخ میشود. اینطور بار آمدهایم که باورمان شده اطاعت پسر از پدر اطاعت پادگانی است! لذا حس میکنم دوستانی که جور دیگر میگویند، انگار نمیدانند جایگاه والدین چیست؟
پدرم الآن ۸۰ سال سن دارد و پیرمرد شده؛ مریض است و مستاجر. بنده که قزوینم، گاهی به او زنگ میزنم و میگویم:
«آقاجان! بیا پیشم باش! دارو و غذا و میوه و همهچیزت با من! تمام اهل خانۀ ما غلام شما! با نهایت احترام از شما پذیرایی میکنیم.» پرهیز دارد.
شب و روز برایش نگرانیم. منتها راه، دور است و کاری از ما ساخته نیست. اخوی هم که قم است، با غلظتِ بیشتری به او التماس میکند که بیا نزد ما. میگوید:
«بنای مزاحمت ندارم.»
دائم کارمان شده غصّهخوردن که نکند به او بد بگذرد. از آرزوهای من است پدر در باقیماندهٔ عُمر پیش من بیاید تا نوکریاش را بکنم. مگر امام(ع) نفرمود:
«هُما جَنّتُكَ و نارُك».
هر خدمتی به والدین، بازگشت به خادم است. ولی متأسّفانه حرف ما را گوش نمیکند. خانم چقدر به ایشان التماس کرد و گفت:
«بیا هرچه شما دوست داری برایت انجام بدهیم.» اخوی بزرگ دکتر محمّد رفت پیشش گفت:
«بیا یک واحد در قم برایت تهیّه کنیم؛ درخدمت شما باشیم. زن و بچّهمان هم خُدّام شما. سختمان است شما مستأجر باشی و بیمار. بیا پذیرائیت کنیم.» میگوید:
«نه! اینجا راحتم. مزاحم نمیشوم.» کدام راحتی؟ کدام مزاحمت؟
الآن اطاعت بیچون و چرای پادگانی را نخواستیم؛ امّا آیا گستاخی زیاد نشده؟ چطور باید اعلام کرد که حرمت پدرها و مادرها شکسته شده تا اهلِ فکر در اصلاحش بکوشند؟ آقایان به جای اینکه از آیاتی چون: «بِالوالدَینِ اِحساناً» شاهد بیاورند، به سرپوشگذاشتن فرامیخوانند. به نظرم کتمان موجب میشود دردهای جامعه مکتوم بماند. این مسایل، راز نیست؛ مثل این است که درد را پنهان کنیم.
اگر قرار است در موردِ پیشآمده به قرآن استشهاد شود، باید روی آیاتی چون: «وَ اخفِض لهُما جَناحَ الذُّل» و: «قُل لهُما قَولاً کریماً» زوم شود؛ وگرنه آیۀ منعِ اشاعهٔ فحشا ربطی به این موضوع ندارد. پدر، نااهل هم باشد، مجوّزِ بیاحترامی به او نیست. تاریخ فراموش نمیکند پدری را که از خلفای بنیعبّاس بود و امام معصوم(ع) به پسرش اجازه نداد او را بکشد.
از نگاه من که در فضایی رشد کردهام که در تمام عمر مثل سرباز بودم و پدر فرمانده: در فرض تخطّی، شاخِ گُستاخ را باید شکست و ادبش کرد. ما که یک عمر جز چشم و بله به پدر نگفتیم، هنوز شرمندۀ اوییم. مگر به خودمان اجازه میدهیم خدای نکرده به او اخم کنیم؟
مرداد ۹۹
۹۹/۵/۸ عکس مینو اصغری
مینو اصغری (۱۳۵۴، تهران) وکیل پایهٔ یک دادگستری، مشاور حقوقی و عضو کانون وکلای مرکز
🔸 سلام و عرض ارادت!
روز اوّل ابراز امیدواری کرده بودم که عکس ارسالی شوخی باشد.
در کل اتّفاق ناخوشایندی بود؛ چه برای شما و چه برای فرزندتان و همچنین کلّ خانواده که به نظرم باید از متخصّصینِ روانکاو کمک بگیرید.
بنده به عنوان یک مادر و مسئول فرزندم بهترین راهی که همیشه پیش رو گرفتم و خواهم گرفت، مشاورهٔ خانواده و روانشناس است؛ نیز مطالعه در جهت پیداکردن بهترین راه حل برای ایجاد آرامش و شور و شادی در خانواده.
این نسخه راهگشای خیلی از مسائل در جهت آرامش در خودم و خانواده و ارتباط بهتر با فرزندم بوده است.
علیرغم مطالعات زیادی که داشتم، در دورههای تحلیلیِ رفتار متقابل یا همان (TA) در حال گذراندنِ دورهٔ بهداشت روانی بهصورت آنلاین هستم.
به نظرم این دوره را باید در مدارس و دانشگاهها اجباری کنند. بنده به نوبهٔ خودم به همهٔ دوستان این کلاس را پیشنهاد میکنم. امیدوارم دیگر شاهد چنین ناراحتیای نباشید که درد بزرگیست.
۹۹/۵/۹ صدای جواد درافشانی
عکس رزومهٔ درافشانی
فایل صوتی ارسالی، صدای دکتر جواد درافشانی (۱۳۵۲، قزوین) بود؛ فوق لیسانس فلسفهٔ علم از دانشگاه شریف و دانشآموختهٔ دکترای روانشناسی معنوی از دانشگاه لیون فرانسه
۹۹/۵/۱۰ عکس
۹۹/۵/۱۱ صدا و عکس سیّد شهابالدّین بنیطبا
صدای سیّد شهابالدّین بنیطبا (۱۳۶۶، تهران) بود که شنیدید؛ لیسانس حقوق
۹۹/۵/۱۲ فیلم حسین برزگر
http://aparat.com/v/h0o9f
۹۹/۵/۱۳ عکس کریم باریکبین در مکّه
فَرآوردِغَفلت!🔸 کَریمباریکبین
به نام خدا
دیدگاه استاد فرهیخته دکتر فنائی اشکوری را خواندم: شیوا و گیرا بود، وفّقَهُ الله تعالی؛ ولی جهات دیگری هم بود که باید مدّ نظر قرار میگرفت.
حرفی نیست که فرزند باید احترامِ تمامعیارِ والدین را سرمشق زندگی خود قراردهد؛ اما والدین نیز تربیت و تعاملشان با فرزندان باید طوری باشد که فرزند، حقشناس باشد و با گوشی شنوا تربیت شود و کار او به این صحنههای ناهنجار نینجامد.
در خانواده اگر فرزند را نااهل میبینند، باید در ذهنشان باشد که از اختلاط و مشارکت با او در اموری که احتمالِ بروز اختلاف میرود، دوری کنند و قبل از وقوع، علاج واقعه کنند.
و اگر بهعلّتی غیرمترقّبه کار به اختلاف کشید، این وظیفهٔ پدر است که با نرمش و مهربانی و رأفت پدرانه، پسر را از طریق گفتار قانع کند و اگر قانع نشد، پیشنهاد دهد که امر به داوریِ حَکَمِ مَرضیّالطرفین واگذار شود؛ پس باز نباید کار به درگیری بکشد.
به ظنّ قوی ابتدا این پدر است که در اثر مواجهه با موضوعی غیرمنتظره که بهتصوّر خودش ناموزون و خارج از توقّع میپندارد، از کوره به در میرود و هجمه را شروع میکند و فرزند نیز ارتکازاً جواب میدهد. در اینجا از هر اندیشمندی پرسیده شود: کدامشان مقصّرترند؟ در پاسخ میگوید:
پدر! زیرا او که سنّ بیشتری دارد، باید کوتاه بیاید.
اصولاً قرآن که مأموریم آن را با تدبّر بخوانیم، اگر مضامین آیاتش را در حافظه بایگانی کنیم و مدّنظر قرار دهیم و به مفاهیمِ نهادینهشدهاش عنداللّزوم عمل کنیم، هیچگاه کار به واقعهای ناهنجار نمیکشد.
آیهٔ شریفهٔ إدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ [سوره فصّلت: ۳۴] راهکار را برای ما تمام کرده است. میفرماید:
در مقام دفاع از حقّت ﴿طرف مقابل هر که باشد؛ چه پدر، چه پسر، چه غریبه﴾ به نیکوترین وجه، دفاع و برخورد کن! در آن صورت کسی که میان تو و او عداوت حاکم بود (چنان نرم میشود) که گویی یک دوستِ جان در جانی است. بیت:
کلام خدا سر به سر حکمت است
دریغا فرآوردِ ما غفلت است
استاد فنائی کلامشان بیشتر پیرامون یک طرف قضیّه بود. من هم به طرف دیگر پرداختم. و ناگفته نماند که این فرزند خطاکار هر وقت با خود خلوت کند و با عقل فطری به دستاورد خود بیندیشد، از شدّت تأثّر و افسوس، عرق شرم از جبینش سرازیر خواهد شد.
ربّنا إهدنا الصّراطَ المستقیم وَ لاتَکِلْنا عَلَی أنْفُسِنَا طَرْفَةَ عَیْنٍ أبَداً.
شرح تصویر پیوست:
عکس در عرفات یا منا به نظرم سال ۶۳ انداخته شده است. از راست:
محمدعلی سامت، حقیر: کریم باریکبین، باجناق بزرگم مرحوم محسن سیاهپوش، مرحوم آیةالله میرزا رحیم سامت، مجید سیاهپوش، حجّةالإسلام مقدّم امام جمعهٔ وقت قیدار یا خدابنده
۹۹/۵/۱۴ صدا و عکس نادر میرزایی
صدای نادر میرزایی (۱۳۴۳، تهران) را شنیدید؛ معاون امور جوانان جمعیّت هلال احمر استان قزوین
۹۹/۵/۱۵ عکس دکتر رضا ترنیان
صورتِحالِبیدلان🔸 دکتررضاتَرنیان (۱۳۵۴، آستانهٔ اشرفیّه) شاعر، نویسنده، پژوهشگر، منتقد ادبی، دانشآموختهٔ زبان و ادبیّات فارسی، استاد دانشگاه و کارشناس شبکههای اجتماعی جوانان در وزارت ورزش
موقعیّتِ نامحترم و نامطمئنّی که شیخاص به پیش میبرد، شبیهِ سناریوهای عبّاس کیارُستمی است؛ در فیلمهای کلوزآپ، مشق شب و طعم گیلاس؛ موقعیّتی که بهلحاظ جامعهشناختی و روانشناسی بر پایهٔ رفتارهای هیستریکی اتّفاق افتاده است و مخاطبین متعبّد و غیرمتعبّد، توسّط کارگردانی باهوش به نام شیخاص هدایت و بازیگردانی میشوند.
در این وضعیّت، مخاطب هم بخشی از سناریویی است که بعداً با اجازهٔ او، خاصیّت عرضهٔ عمومی خواهد یافت.
شیخاص با توجّه به علقههای خانوادگی و تعبّدی، جامعه را میهُشیاراند که همانگونه که جامعهٔ دینی، توان هدایت خاص را برای پیشبرد سیستم در این چهل ساله نداشته است، توان تربیت نسل آینده را هم ندارد!
به اصطلاح ژن خوب که مرسومِ این روزهاست، با ناکارآمدی سیستمی همراه بوده که توان بازتوليد اندیشهٔ نوین در بستر یک جامعهٔ کارا را نداشته است.
شیخاص این بار دوربین را بهصورت مخفی و مجازی روبروی مخاطبین خود گرفته و این شعر سعدی را یادآور میشود که:
ای که نیازمودهای صورتِ حالِ بیدلان!
عشق، حقیقت است اگر حمل مجاز میکنی
۹۹/۵/۱۶ صوت و عکس محمد میرزایی
صدای محمّد میرزایی (۱۳۳۹، کرمان) بود که شنیدید؛ استاد خط و آواز و شاعر
۹۹/۵/۱۷ صدا و عکس علیرضا ندّاف
صدای علیرضا ندّاف (۱۳۵۲، قزوین) را شنیدید؛ قاری بینالمللی قرآن کریم و کارشناس رسانه
۹۹/۵/۱۸
http://aparat.com/v/ijSCY
۹۹/۵/۲۰ صدا و عکس نصیری
صدای سیّد جمالالدّین نصیری (۱۳۵۳، شهرری) را شنیدید؛ محقّق، ویراستار و امام جماعت شرکت تولید قطعات خودرو در کرج
صدای مهدی عسکری (۱۳۵۲، تهران) طلبکار امین: پیکوفایل / مدیافایر
۹۹/۵/۲۱
http://aparat.com/v/qP8Hf
۹۹/۵/۲۲ صدا و عکس نداف
صدای علیرضا ندّاف (۱۳۵۲، قزوین) را شنیدید؛ قاری بینالمللی قرآن کریم و کارشناس رسانه
صدای دکتر کاظم جمالی (۱۳۵۶، شیراز) متخصّص طبّ اورژانس و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی شیراز: مدیافایر / پیکوفایل
۹۹/۵/۲۳ صدا و عکس شیخاص
۹۹/۵/۲۴ عکس میثم پورسعید
نامهبَریباچارپا!🔸 میثَمپورسَعید (۱۳۶۲، اصفهان) کوهنورد
شیخاصا! تو که قصد نداری بدِهیت را به مردم بدهی، حرفهای صدتایهغاز هم نباف؛ روحی فداک!
فایل صوتی تو را چهار تن تحصیلکردۀ مطلّع بشنوند، بهِت میخندند ای شیخِ سنّتی!... تو در خانوادۀ بسته پرورش پیدا کردهای و بیشتر حال میکنی با چارپای نامهبَر به تکتک خانهها نامه بیندازی؛ تا به جایش کمی بهروزتر عمل کنی. این استفادهات از لیست انتشار واتساپی، غیر از این معنا نمیدهد؛ وگرنه گروه و کانال میزدی.
این مدل ارسالِ تکبهتک، هم برای خودت دردسر است، هم به مرور بلاکت میکنند؛ ولی حرف گوش نمیکنی و میخواهی همچنان سنّتی بمانی... آنوقت توی سنّتی داری از نامرئیبودنِ برق میگویی تا برای مؤمن به غیب، فالور جمع کنی... آقا اصلاً بحثِ دیدن و ندیدنِ یک پدیده و حقیقت نیست که؛ بحث اثباتِ علمی است. الکتریسیته امری فیزیکی است. صفر و یکهای دنیای اینترنت هم فیزیکی است. برو در بارۀ فیزیک و متافیزیک و نجوم مطالعه کن؛ بعد بیا فرمایش کن.
نپتون و پلوتن را هم میشود دید؛ هم میشود تجزیه و تحلیل کرد و هم از نظر علمی با علوم انسانی اثبات نمود.
برادر من! وقتی چیزی را نمیدانی که هست یا نیست و راهی برای اثباتش نداری، چطور بهش ایمان داری؟... حالا این به کنار. ایمان داری، داشته باش برای خودت. چه اصراری داری بر اثبات حقبودن و درستیِ باوری که به تصریحِ خودت نمیشود اثباتش کرد. و اینهمه تشویق همگان بر پیروی و ایمان به آن چرا؟
نیم قرن در آن سیستمِ بسته با یک فرمان پیش رفتی و اصلاً فکر نکردی و عقلت را به کار نبردی و تقلید کردی و تکرار!... بیا حرف میثم را گوش کن و دو سال مطالعهٔ جدّیجدّی کن. فوقش باز قبول نمیکنی و قانع نمیشوی دیگر و ایمانت قویتر میشود! ضرر نمیکنی که.
در فایلت گفتهای: دنیا دنیای بدهبستان و مکافات است. قبول ندارم. در طول تاریخ بشری، چه بسیار انسانهای خوبی که فعّالیّتهای مفیدی داشتند و بیآزار هم بودند؛ امّا به آنها ظلم شد، کشته شدند، شکنجه شدند و تمام شدند رفتند؛ نمونهاش کارگران دفنشده در اهرام ثلاثهٔ مصر و کشتهشدگان جنگهای مختلف و هزاران مورد دیگر.
در همین عصر ما اینهمه افراد پول مردم را بالا میکشند و یک آب هم از رویش میخورند و آب از آب تکان نمیخورد. عمل هست؛ کو عکسش؟
۹۹/۵/۲۵ صدا و عکس عسکری و چک و برگههای دادگاه
صدای مهدی عسگری (۱۳۵۲، تهران) را شنیدید؛ طلبکار
(آیا منظور همان فایل ۱۸۳ است که در ۲۰ مرداد قرار دادم؟)
۹۹/۵/۲۶
صدای امیر عاملی در دفاع جانانه از مهدی عسکری که از امین طلبکار است: مدیافایر / پیکوفایل
یادآوری: علیرضا ندّاف انتخاب موسیقی برای این فایل صوتی را بسیار پسندید و خصوصاً عنوان کرد که بلافاصله بعد از صحبت امیر عاملی ناگاه انگار با ضربهٔ یک عصای جادويی موسیقی از حالت غمناک به حالت طربانگیزی میل میکند.
۹۹/۵/۲۷ عکس شیخاص و نیچه
اختیاراتِمُطلقهٔنَوابغ🔸 شیخاص
دکتر کاظم جمالی عزیز! سلام!
از فایل صوتیات برمیآید در باب وضعیّت مالیام و تسویهحساب با طلبکارانم ابهاماتی برایت پیش آمده؛ که شیخاصی که هرچه خاص باشد، بالأخره شیخ است، از چه بیخیالِ پرداخت بدهیهایش به خلقاللّه شده و هر روز که میگذرد، اسناد بیشتری رو میشود دال بر اینکه به این و آن بدهکار است. چیست قصّه؟
در این لحظه و اینجا پاسخی دَرِگوشی بهت میدهم که بین خودمان بماند و از من نشنیده بگیر:
نوابغ، از تبصرهها بهره میبرند.
قانون شرع و عرف که برای عموم واجبالأتّباع است و خودم بارها در پشت تریبون و فراز منبر با تأسّی به چندده آیه و حدیث و بیان سوءعاقبتی که دامنگیر مُتخلّف است، برای پامنبریان شهر و روستا تبیین کردهام، لزوم تأدیۀ دیون است. در این خصوص همه پیامبرگفتنی در برابری، دندانههای شانه را مانَند و قانون در خصوص ریز و درشت، علیالسّویّه اجرا میشود.
ولی اگر به من نمیپَری، از تو چه پنهان سالهاست جَنینِ یک فکر شاید شوم بسا حاصل لقاحی نامبارک درونم جا گرفته که بیصدا از شیرۀ جانم تغذیهاش کردهام تا به مرور بپرورمش و برایش وجه بتراشم و توجیهاتی دادگاهپسند جفت و جور کنم برای روز مبادا.
فکر بکر این است که آن اصل کلّیِ عقلی و عرفی و شرعی - خدایا توبه! - در خصوص برخی نوادرِ روزگار، تخصیص خورده و آنها را سنَه نه؟... بالأخره نباید آیا هنرمند خلّاق که نه فقط چند کاربر واتساپی که بگو همهٔ تاریخ، چشم به ایدهپردازیاش دوختهاند، با بقیّه فرق داشته باشد؟
شجریان باشی؛ امّا حق نداشته باشی برای حفظ مشتی میراث موسیقایی، دُزدکی صدای استادت _عبداللهخان دوامی را با ضبط کارگذاشته در داشبورت ماشینت ضبط کنی؟ بمیری که بهتر است!
شیخاص باشی؛ امّا نتوانی دوربین لشگر ۸ نجف اشرف را در زمستان ۶۴ به ترفندی کش بروی؛ نه برای لهو و لعب؛ برای ثبت عکسهای ناب از عملیّات والفجر ۸؟... آری وظیفه میگوید نکن؛ تکلیف و تعهّد در قبال تاریخِ منتظر چه میگوید؟
میتوان بر آن صدادُزد سخت گرفت و قوانین خشک مالکیّت خصوصی مُصنّف یا ممنوعیّت حقوقیِ ضبط مخفیانهٔ صوت را بر سرش چماق کرد و اینگونه قانون و شرع را پاس داشت؛ ولی فرهنگ را چه کسی پاس بدارد که شماری افراد باذوق گاه به قیمت چند هنجارشکنی و تخطّی کوچک از ضوابط که به جایی برنمیخورد، پاسبانیاش میکنند؟
آنکه از خسارتِ ناشی از نقضِ بکن و نکنها برمیآشوبد، خبر از این خسارت عُظمٰی دارد که چند ترانه و تصنیفِ ناب از دست برود؛ مواریثِ در شُرف نسیان و انهدامی که آن پیرمردِ آفتاب لب بام در سینه دارد و معلوم نیست اگر بخواهی ازش اجازه بگیری، بدهد یا نه؟ و مدّتی بعد هم بمیرد و فاتحه؟
نه آقا! باید و نبایدها برای ذوقمندان باهوش نیست.
جنینِ این فکر بکر امّا شاید شوم را باید آنقدر بپزم و تغذیهاش کنم که راحت بر سرِ میخانه برکشم عَلَمی؛ نه که اینک بترسم از بیانش و به تو بگویم درِگوشی بشنو و بینمان بماند.
نباید ضعف از خود نشان دهم و زبانم را بگزم که شیطان را لعنت کن و نگذار افکار باطل را در عُقدۀ درونت نَفث کند که اگر کوتاه بیایم، نهیبی سربلند میکند که:
شیخاصا! دزدی به هر حال دزدی است. اگر بهترین عکسها را برای کلکسیون جهاد و شهادت بگیری، دوربینت شبههدار بوده؛ که به عنوان کاری امانت گرفتهای و در کار دیگر استخدام کردهای.
از پا ننشین و برای چرکزدایی از کارت به هر دستمالی متوسّل شو! به یاد آر فلاسفۀ غرب را که کم گُنده نیستند. درست است آن مردِ ۲۵ سال استخواندرگلودرخانهنشسته که به زور خلیفهاش کردند، سوارِ کار که شد، نگفت:
خلیفه شدهام و از همهتان سرترم. کارآیی من کجا شما کجا؟ من در دین خدا، فوقِ عرشم و شما به زحمت حتی در فرشید. پس کمترین برتریام این باشد که مواجبم از بیتالمال بیشتر باشد. این را نگفت. بل گفت:
«مردم! من نیز فردی از شمایم و در سود و زیان با شما شریک.»
اسیر دینِ مزاحمی شدهای شیخاص! که سختگیرانه میگوید:
کسی حق ندارد خود را مُحق بداند که برخوردارتر باشد؛ یا به هر بهانه شرایط زیستمحیطی را به سود خود مصادره کند. انسان که هیچ؛ حتی تو مختار نیستی عرصۀ حیات را بر درختان و سبزینگان تنگ کنی یا طبیعت را دستخوش تخریب نمائی. بیجا میکنی فکر میکنی به صِرف اشرفِ مخلوقات بودن، حقّ تضییع حقّ حیوانات را داری؛ تا چه رسد به بنیبشرِ دیگر بگویی:
تو نباش تا من باشم! چون چهار تا شعر سرودهام؟ هر ذیروح و جنبندهای حتی اگر عاجز از این باشد که مثل تو اینقدر قوی بنویسد، سزاوار زیستن است. تو اگر نابغه هستی و خلّاق و برجستگیهایی داری، خب دستت درد نکند! هر مدل ممتازبودن عالیست. اینکه میتوانی خوب و زیبا آواز بخوانی یا عالی خطّاطی کنی یا ماهرانه نطق کنی یا حرفهای تدوین کنی و پادکست بسازی، خب خوش به سعادتت! خیلی از توانمندیها فخرآور است. حتی بعضی شانسها حقّاً بینظیر است. وای! اینکه کسی زمان پیامبر(ص) زنده باشد و او را درک کرده باشد، بهتر از این میشود؟
کجا معاصرانِ نبیّ اعظم با چون مایی که گُلِ روی آن بزرگوار را ندیدیم، در یک رتبهاند؟ چقدر حاضری بدهی یک دقیقه چشمت به جمال دلآرای اشرف انبیا بیفتد؟ منتها همین شرفِحضوریافتهگان معالأسف مخاطب این دستورِ علویاند:
«آگاه باشید! هر یک از مهاجران و انصار که خود را بهواسطۀ سابقۀ التزامِ حضور پیامبر(ص) از دیگران برتر میشمارد، باید بداند: این امتیاز، مربوط به فردا (روز رستاخیز) است و اجر و پاداش او در پیشگاه خداست» یعنی اینجا همه عین دندانههای شانه مساویند. ای بابا! یعنی پس کسی تبصره و تکمادّه ندارد؟ حتی اگر خوب عکس بگیرد؟ در قیامت است که: «منازل به مقدارِ احسان دهند»؛ در دنیا عربی را فضلی بر عجمی نیست و عجم بر عرب رجحان ندارد؛ مگر به تقوا. فرقی هم بین کسی که واجد مهارت صنعتی یا هنری است که نه یک مشت کاربر واتساپ که کلّ تاریخ به ایدهپردازیش چشم دوختهاند، با فاقد آن نیست که فکر کند مجاز است بابت آن، جلو انداخته شود.
بله در شرایط خاص شاید شیخاصها تقدّم یابند. اگر دو نفر در حال غرقشدناند و رهاندن هر دو از مرگ ممکن نیست. شاید در آن وضعیّتِ تزاحمی که در تنگنای انتخاب هستی، بتوان حکم کرد: اگر یکی آیةالله العظمی یا استاد دانشگاه است و دیگری بیسواد، نجاتِ استاد و مرجع اولویّت دارد؛ ولی در شرایط غیراضطراری چطور؟ انگار شایستهسالاری در کار نیست. این هم شد دین؟
چرا نگذارم جنینی شاید شوم از لقاح با یک فکر فلسفی در من نُضج گیرد؟ چرا فقط ملزم باشم چشم بدوزم به کسی که ۲۵ سال استخوان در گلو خلافت را رها کرد؟ نیچه کم آدمی بود؟ کم بلد بود؟ چرا او الگو نباشد؟ آیا فکر او بیشتر با طبعم سازگار نیست که میگوید:
انسان برتر صاحب حقّ ویژه است! حالا شد. آدم برتر نهفقط سبزینگان را که میتواند دیگری را بزند کنار؛ حتی از زندگی محروم کند و از دم تیغ بگذراندش. نگو مگر داریم؟ اگر وقت نمیکنی کتابهای دیرفهم را بخوانی، فیلم را که راحتتر میبینی. این را تماشا کن: پسری با همکاری دوستش، دوست همکلاسیشان را خفه میکند. چرا؟ به چه جرمی؟ چون آقای قاتل که دانشجوست و گرایشهای هموسکشوال هم دارد، تحت آموزههای استادش (بازی جیمز استیوارت) است که او هم انگار شیعۀ حضرت نیچه است و به این نتیجه رسیده که خودش انسانِ برتر است.
خب آقای براندون! اگر همراه با دوستت خدای ناکرده در حال غرقشدن بودی و نجاتِ غریق فقط یکیتان را میتوانست نجات دهد، ترجیح با رهاندن تو بود؛ البتّه اگر نمراتت بهتر بود! تازه اگر استادت با تو در حال غرقشدن نبود که در آن فرض، اولویّت با نجات او بود. امّا شرایط که اضطراری نیست و گل و بلبل است. به چه مجوّزی با طناب دوستت را بیجان کردی؟ اسم فیلم «طناب» است و ساختۀ سال ۱۹۴۸.
یک بشر دوپا کارش به جایی برسد به خودش حق بدهد خود را ابرانسان بداند. تحت تأثیر چه آموزههایی هستی و چه جنین شومی در درونت کاشته شده؟ در کلاسی زانوی تلمّذ به زمین زدهای که تئوریسیناش مدّعیست بعضیها تبصرهدار هستند. اگر آدمهای اندیشهورزِ معمولی که تکاملیافتۀ میمون و البتّه آفرینندۀ ارزشهای خویشند، یک تکان دیگر به خود بدهند و بیشترین قابلیّتهای خود را پرورش دهند؛ از ترس و خرافه وارهند و برخوردار از معنویّت کامل شوند و به منزلت ابرانسان نائل آیند، اتّفاق دیگری در غیابِ خدای فقید میافتد که همانا برخورداری از حقوق خاص است.
این وعده را جناب زرتشت میدهد و طبق کلام فردریش ویلهلم نیچه (زنده در ۱۸۸۸٫۸٫۸) در کتاب «چنین گفت زرتشت» بشارتِ ظهور چنین ابرانسانی قبل از اعلام مرگِ خدا داده میشود.
چقدر عالی و باب طبع من شیخاص است این حرف که نمیخواهم بدهی کسی را صاف کنم و میخواهم با ابزارهای غصبی کارهای فاخر تولید کنم. در سر سودای آن دارم که ابرمرد uberMensch باشم و به نیروی اعجابآور دست پیدا کنم. فکر کن شبیه دختر فیلمِ «لوسی» (لوک بسون، ۲۰۱۴) که در اثر پخششدن محتویات یک کیسۀ حاوی مادّۀ سی.پی.اچ.فور که آن را بلعیده، به توانایی شگفتانگیزی دست پیدا کرده؛ یا در اِشل کوچکترش مثل هنرمند همشهری و دوست متوفّایم استاد محمّدرضا قنبری که به روایت همسر دومش طاهره آصفالحسینی از تریاک سواری گرفت. چرا که نه؟
اینها تلاشی است برای رسیدن به کارکشیِ بیشتر از مغز و از جسم؛ تا بلکه قادرترم کند و مجاز به گندهگویی و أنا رجلٌ کشیدن.
فوقش ممکن است بگویی: اگر همه قرار باشد اینجوری باشند و به اسمِ داشتن اختیارات ویژه و استحقاقِ استفاده از تبصره، سهم درخت و حیوان و انسان را بالا بکشند که دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. کیست که نخواهد چنین گرینکارتی داشته باشد؟ همه میشوند هفتتیرکش برای ناکارکردن مادون خود. همه باید دنبال تهیۀ طناب و آلت قتّاله باشند برای فشردن حلق دونپایگانی که به فتوای خودشان دونپایه میپندارندشان و لت و پارشان کنند.
اگر شیخاصها کلونیوار تکثیر شوند، از کنترل خارج میشوند. اوضاع از هم میپاشد و امنیّت همگانی مختل میشود. کاش مردم بپذیرند که عموماً نابغه نیستند. کاش مقام مسئولی، شورای نگهبانی، هیئت ژوریای تعیین کند که آدمیزاد از کی به برتری میرسد؟ به قول فیلم مطرح تاریخ سینما: جیببُر (روبر برسون، ۱۹۵۹): کدام کمیتۀ داوری آن مردان باهوش را که قرار است مُجاز به مالِ مردمخوری باشند، انتخاب میکند؟
اگر فیلم را ندیدهای ببین دکتر. جوان کیفقاپی که در کار خود بسیار زبر و زرنگ است، حس میکند نباید با بقیّه به یک چوب زده و رانده شود. دنبال مُجوّز سرقت است. او در دقیقۀ ۱۰:۱۶ فیلم به دوستش میگوید:
{«آیا نمیشه اجازه داده بشه که مردانِ باهوش و زیرک که قادر به دستیابی به چیزهای بزرگ هستند و بدین جهت برای جامعه ضروریاند، به جای راکدشدن، ممکن باشه که در موارد معیّنی آزاد باشند تا قانون را بشکنند؟» دوستش میپرسد:
- کٖی اون مردان باهوش را انتخاب میکنه؟
+ خودشون! ضمیرشون!
- کدام مردی فکر نمیکنه که فرد باهوشی نیست؟
+ نگران نباش! فقط در ابتدا اینطوره. بعدش متوقّف میشن.
- اونها هرگز متوقّف نمیشن.
+ یک نوع دزد مفید؟ یک نیکوکار؟
- اونجور دنیا به هم میریزه.
+ دنیا همین الآنشم به هم ریخته. این میتونه درستش کنه!}
نه انگار سخت بشود به مردان باهوش و زیرک و ضروری برای جامعه، اذن قانونشکنی در موارد مشخّص را داد. و تازه یک خبر بد برایت؛ شیخاص!
حتی جیمز استیوارتها (همان تئوریپرداز نیچهزدۀ فیلم طناب ساختۀ آلفرد هیچکاک) که در کلاسهای تئوری مثل آبِ خوردن به وجودِ حقّ ویژه برای برخی خواص قائل بود، وقتی حرفهایِ بادهوایش در عمل توسّط شاگردش عملیّاتی شد، فکر نکن ازش حمایت کرد. خیر! پشتش را خالی کرد و جنایتش را گردن نگرفت. انگار فقط هنرش این بود که در کلاسهای ملالآور یونیورسیتی تئوری ابرانسان را مثل یک جنین در رحِم دانشجویانش بکارد و کَکش را به شلوار آنها بیندازد؛ امّا وقتی با صحنۀ اجرای عملی فرمولهای ذهنی در خصوص فضیلتِ انسان برتر و مجازبودنش برای ناکاوتکردنِ افراد دون پایه مواجه شد، سر دانشجوی قاتلش داد بکشد و توبیخش کند که من گفتم؛ ولی شنونده باید عاقل باشد! چه خودبرتربینانه همنوعت را پست تلقّی کردی و کُشتیش! و نهایتاً آدمکش را به قانون معرّفی کند تا به سزای اعمالش برسد.
حواست باشد شیخاص که روز مبادا اینجوری زیر پایت را خالی نکنند. تو پایت در دادگاه گیر است و توجیه محکمهپسندت، ناتیز. پس فردریک ویلهلم ما چه شد؟ کم آدمی است؟ نه آدم مهمی است. اما حرف جزو باد هواست. ایدهٔ دردسرسازش باید کمی ویرایش شود.
برای جفت و جورکردن اشکالات عقیدهٔ او برخی دست و پایی زدهاند و عنوان کردهاند:
نباید نفی رسوم اخلاقی را با غیراخلاقیبودن عوضی گرفت... ای بابا! این که یعنی باید همچنان اخلاقمدار بود و چهارچوبها را پاس داشت. برگشتیم به خانهٔ اول که زمانی در تریبون و منبر برای مردم شهر و روستا تبیین میکردم که! یعنی باید جان و مال مردمِ بیهنر از سوی منِ فرهیخته محفوظ بماند؟ این که بازگشتش به همان لزوم همزیستی مسالمتآمیز میان عارف و عامیست که با طبعم سازگار نیست. اینکه همه در کنار هم با سِلم و سازش و برابر در مواجهه با قانون زندگی کنند که همان است که مردم مثل دندانههای شانه با هم برابرند! پش برخورداری از شَرفِ حضور پیامبر چه میشود؟ یعنی درویش و غنی بندۀ این خاک درند و یارانهشان یکسان است؟ بد شد که! یعنی تبصرهها دست نوابغ را نمیگیرد؟ یعنی باید حق مردم را داد و با طلبکار تسویه حساب کرد؛ یعنی شیخاص با شیخ عام همعرض و همرده است؟
۹۹٫۵٫۲۷
۹۹/۵/۲۸ صدا و تصویر امیر عاملی
صدای امیر عاملی (۱۳۳۹، قزوین) را شنیدید؛ شاعر، طنزپرداز، کُلکسیونر، خطّاط و فعّال در هنر تئاتر
۹۹/۵/۲۹ عکس ابنالسّلام
سیّدامیرحُسینموسویخوئینی
🔸 اِدراردَرزَمزم!
سلام! بنده کُلّاً مطالب اخیر شما را قبل از بازکردن حذف میکنم؛ بنابر این از مضمون آنها بیخبرم. شاید بسیاری از آن سه هزار و اندی نفر که دل به ارسال فایلهایتان برایشان در قالب ادلیست واتساپی خوش کردهاید نیز چون بنده باشند.
در مجموع مطالب شما ارزش پاسخ ندارد؛ امّا در یک کلام آنچه در این چند وقت بر سرتان آمده، نتیجۀ شکستنِ حرمتِ پدر بزرگوارتان آیتالله تاکندی است.
کاری با ایشان در اینترنت کردهاید که اگر معاندان نظام بخواهند برای نمونه به پنج آخوند فُحش بدهند، یکی از آنها ایشان است.
برشهای صحبتهایشان را جوری حسّاسیتبرانگیز تقطیع و تدوین کردهاید که هر کس دشمن اسلام و نظام است، تا دید فحّاشی کند. آیا شُهرت، به زمزمْآلودنش میارزد؟... باش تا صبحِ دولتت بدَمد!
آنچه سالها پیش چیده و تدارک دیدهاید، امروز نتیجه داده و پسرتان توی رویتان ایستاده است:
این هنوز از نتایجِ سَحرست
سخنآرایی (است) و لافی نیست
خود تو بنگر عیانْسْت یا خَبَرست
من نمیگویم اینکه میگویم
تا تو گویی هَباست یا هَدَرست
بر زبانم قضا همی رانَد
پس قضا هم بدین حدیث دَرَست:
استخوانْریزهایِ خوان تواَند
هرچه بر خوانِ دهر ماحَضَرست
اَنوری اَبیوردی
۹۹/۵/۳۰ صدا و عکس محمّد پسر غلامحسن
صدای محمّد مرادی (۱۳۵۲، قزوین) را شنیدید؛ دبیر زبان عربی
۹۹/۵/۳۱
http://aparat.com/v/dTBND
۹۹/۶/۱ صدا و عکس من و ابوی و جمالها و سید مرتضی شب عروسیم
پادکستِ بالا حاوی صدای این افراد بود:
تاکندی (۱۳۱۲، روستای تاکند از توابع تاکستان قزوین)؛ پدر
شیخاص (۱۳۴۴، قم)؛ پسر
مهدی قاسمی (۱۳۶۷، قم)؛ خواننده
۹۹/۶/۲
http://aparat.com/v/SsoLe
۹۹/۶/۳ فایل صوتی؟؟
۹۹/۶/۵ عکس علی سلیمی
مُصطفٰی سَلیمی
(۱۳۶۳، قزوین) طرّاح چاپخانه
🔸 تفاوُتِدیوانِگیودَنگولبازی!
چرا روابطت با بستگان درجۀ یکت اینقدر تیره شده؟ بهت نمیخورد آدمِ سختی باشی. واقعاً با پدر خُردهبُردهای داری؟ میدانم که بیاختلاف نیستید با هم. مایل بوده به راه او بروی. خب یکییکدانه بودی و انتظار ازت بیشتر بود؛ برعکس ما که سه برادریم و علی ما سال ۱۳۶۶ (وقتی من ۳ ساله بودم) در جبهه با تو همسنگر بود.
حق بده که چون تکپسر بودی، پدر دوست داشته به همه پُزَت را بدهد؛ امّا تو در مسیری افتادی که میخواستی پُزِ خودت را بدهی؛ استقلالطلبیت به خودی خود بد هم نیست؛ به شرطی که زندگی را به کام خودت و دیگران تلخ نکنی.
یک بار در چت واتساپی ازت پرسیدم:
«آیا احساس خوبی داری از این نحو زندگی؟ سرحال و با نشاطی؟» عنوان کردی که به مرور خیلیها از دورت پراکنده شدند و در پارکینگت تنها هستی و تنها میخوابی. خودت را از تک و تا نینداختی و گفتی:
«چون تصوّر میکنی نابغه هستی، باید هزینۀ نبوغت را بدهی و ناچاری زندگی انفرادی را تحمّل کنی.» نابغهبودن باید باعث حسّ خوشبختی و نشاط و انرژیِ بیشتر شود؛ نه که تنهایت کند. نبوغ باید قاتُق نانت باشد؛ نه قاتل جانت. تو گفتی:
«این تعریف از نبوغ را تنهاتعریفِ موجود از آن نمیدانی؛ حتّی اگر بهترینِشان باشد.»
به نظرم ایران به دردت نمیخورد. باید جلای وطن کنی؛ بیشتر سفر بروی؛ امّا انگار فقط هند و لبنان رفتهای. اصلاً برای چه در قم ماندهای؟ توجیهت این است که با قم کنار آمدهای؛ حتّی تناقضش با افکارت برایت جالب است و متفاوتبودنت را جلوهگرتر میکند؛ امّا اینها دلیل نمیشود. نبوغ تو در کل نفعی شامل حالت نکرده است. به خیال خودت در حال خلّاقیّتِ مدام هستی و به خودت میبالی که یک کشمکش معمولی خانوادگی را بلدی به یک فیلم مستند خلّاقانه یا منابع تحقیق برای یک پایاننامه یا فیلمی در ژانر سینما-حقیقت تبدیل کنی که شاید هرگز نه نوشته شود نه ساخته. به نظرم میتوانستی خیلی بهتر از اینها از نبوغت کار بکشی؛ امّا نه در اینجا. شاید ترکیّه بودی، مقام و ارج و قربت بیشتر بود.
نمیفهمم چرا مهارتهایت نباید تو را به جاهای خوب ببرد؟ میگویی: به سمت رفاه نبرده؛ اما به سوی خلّاقیّتِ بیشتر برده است؛ بعید میدانم.
زاویه با پدر قابل حل بود؛ اگر کمی مدیریّت میداشتی. حتم دارم میتوانستی کاری کنی هیچ مشکلی پیش نیاید. خیلیها شبیه تواند؛ امّا توانستند بر این فضا سوار شوند. علی آقا پسر شیخ محمّد لشگری امام جمعۀ متوفّٰی و موقّت قزوین مثل پدرش مُعمّم نشد. خودت گفتی که این فرزند تفاوتش را با پدر به شکل متقاعدکنندهای برگزار کرد و نرم پیش بُرد.
سید احمد مُعینشیرازی را میشناسی؟ اسم مستعارش در اینستاگرام پیکاسو است.
https://instagram.com/p/BvOuRnjhxcw
او هم با پدر همجهت نیست و ترجیح داد در ترکیّه آنطور که دوست دارد، زندگی کند. پدر از معاریف تهران و در زمرۀ خانوادههای اصیل و سادات معروف و پسرعموی مُجابیهای قزوین است. پسر نخواست کُپی پدر باشد و علائقش را زیر پا بگذارد؛ نیز نخواست کارش با پدر به کُنتاکت بکشد و هی دیگران بگویند: به حرفش نرفتی! از راه سوم رفت. بیآنکه علایقش را بکُشد، تدبیری بکار برد که رابطهاش با پدر آسیب نبیند. نبوغش سرجایش؛ روابط خانوادگیاش هم سرجایش؛ رفاهش هم سرجایش.
تو فرمان را بد گرفتهای و با زندگی بد طرف شدهای.
تعمّد داری به زیست در فضای مذهبی ادامه دهی؛ اما قوانین حاکم بر آن را نپذیری و لجوجانه با همه سرشاخ شوی؛ اینجوری اذیّت میکنی و اذیّت میشوی.
اگر در گوشۀ دیگری در دنیا رحل اقامت میافکندی، با همه راحتتر ارتباط برقرار میکردی و احترام خودت هم حفظ میشد.
تو استناد میکنی به اینکه نخبهها اغلب وصلۀ ناهمرنگ اجتماعند؛ انگار لازمۀ نُخبهبودن، زخمزدن و زخمخوردن است. نه جانم! همۀ نخبهها و نوابغ اینجوری نیستند و حضور آن چند تن ناهموار و ناهشیار، دلیلی بر درستی این مدل ساختن و سوختن نیست.
آنها که سخت زیستند، بختشان بد بوده؛ جرأت مهاجرت و تکانخوردن نداشتند. چه دخلی به بقیّه دارد؟
اصرارت بر اینکه «کنتاکت با همه» را از لوازمِ نخبهگی بدانی برای چیست؟ بله! لوریس چکناواریان آهنگساز برجسته، از دیوانهبودن تجلیل میکند. این کلام اوست:
هر کس باید دیوانه بشه که به جایی برسه. آدم نُرمال به جایی نمیرسه. دیوانه باید باشی. دیوانگی مهمّه در زندگی. تا وقتی دیوانه نشی، هیچ چیزی خلق نمیشه؛ بدون دیوانهشدن... آنوقت ما همهش حس میکنیم توی اجتماع که هستیم، همیشه خوشمون میاد احساساتمون را خیلی نگه داریم؛ خودمون را عاقل نشون بدیم؛ خودمان را مرتّب نشون بدیم... نه بابا ول کن! الان قرن بیست و یکه. دیوونهای، دیوانه بمون. عاقلی، عاقل بمون. همه، جای خود! ولی خوش به حال آدمهای دیوانه. آدم عاقل لذّت نمیبره از زندگی. دیوانه خوبه!
آری؛ این حرف اوست که فیلمش را برایت فرستادم؛ ولی به گمانم این مدلی دیوانگی که در نقّاشان، موزیسینها و خیلی از هنرمندان است، گاه بد تفسیر میشود. افرادی مثل تو فقط رُل دیوانهها را بازی میکنند. ذوق نکن که این آهنگساز، حدیثی در شأن تو گفته است. کلام او ربطی به دنگولبازان ندارد.
https://instagram.com/p/B-fAvWQgM27
ای شیخاص! یا از این سرزمین برو؛ یا اگر هم قرار است بمانی، جوری نبوغت را به پدرت درست ارائه بده که این مشکلات پیش نیاید. کم و بیش خبر دارم که در این خصوص دست و پایی زدهای تا خودت را به پدر اثبات کنی. استعدادت در عکّاسی، فیلمبرداری و تهیّۀ اسناد تاریخی را در خدمت پدر قرار دادهای و از حضور تبلیغیاش در شهر و روستا فیلم و عکس و صوت بسیاری تهیّه کردهای؛ اما این وجه از تلاشت دیده نشد؛ برعکس حفره و شکافهایت با ایشان و بستگانت به شدّت رخ نمود. نتوانستی مثل نمونههای موفّق، نقاط مشترکت را با کسانی که باهاشون اختلاف داشتی، بولد کنی.
با همهٔ این احوال همچنان امیدوارم دلت شاد باشد؛ پرانرژی باشی و به خواستههای دلت برسی و طوری نشود که خدایناکرده ناکام از این دنیا بروی.
۹۹/۶/۶ پادکست تاکندی و عروسی شیخاص
که برای رحیم سرکار فرستادی و در آی.جی.تی.وی.اش منتشر کرد:
https://instagram.com/tv/CEXN17tgQWv
== همان روز در واتساپ یک فایل صوتی هم منتشر کردی در لیست انتشارت. ببین چیست؟
+اتمام پستهای کتککاری و توابعش+
کسی خبر داره اعداد رو اینجا چیجوری میشه فارسی نوشت؟ من اینارو از جای دیگه کپی پیست کردم: ۰ ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۹ ۸
آوازم در مایۀ بیات ترک در مجمعالذّاکرین قم، بهمن ۹۸
شعر حافظ: آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
سنائی غزنوی: ماه شب گمرهان عارض زیبای توست
دانلود فیلم:
از آپارات: اینجا
از یوتیوب: اینجا
از فیسبوک: اینجا
از پیکوفایل: 148p /240p /360p / 480p / 720p / 1080p
از مدیافایر: 480p / 720p / 1080p /
240p / 148p / 360p
از igtv اینستاگرام: اینجا
از تلگرام: اینجا
اوّلين استماع دقیقتر «زمستان است» آلبوم شجريان، عليزاده، كلهر، همايون.ش (آرشیوشیخe52فايل1) بعد از 19 سال که از توليدش میگذرد.
نوت اصلىاش «ر» است كه انگار فقط نوتِ مبدأ است كه اگر يك نوت بريم بالاتر روى مى تأكيد كنيم مىشود نوا. (آيا در اين نوار، نوا نداريم؟ اگر داشتيم كه نمىگفتند داد ماهور و بيداد همايون و بس!) اگر 4 نوت بريم بالا روى لا تأكيد كنيم مىشود اصفهان.
دقيقه 6: همان پرده لا كه اصفهان را به ما ميده، پرده نهفت هم هست كه مىكشدت به ايست روى همان ر... و مىبينى كه در نواى گام ر هستى. اگر برى فا در حصار هستى.
7.55: شگفتا! عليزاده در همان پرده «ر» بيداد مىزند. يعنى خبر نداشتيم كه آن پرده كه مبدأ كار ما بود و نوا بود، مىتواند بيداد باشد كه قصد فرود در درآمد داشته باشى، خواهى فهميد كه همايونِ فا است كه در دقيقه 24/8 به درآمد مزبور اشاراتى مىشود. ولى در حزن همايون نمىماند و در دقيقه 28/8 نوتِ لاديز را مىگيرد كه رَنگ اصفهان بدهد و اصفهانش گامِ سُل است.
9.36: بعد از گروهنوازى كمانچه در همان نوتِ «ر» كه مبدأ كار بود، كار را پى مىگيرد. گاه به فا (حصار) اشاره مىكند.
فايل2:
شجريان روى نوت فا: سلامت را نمىخواهند پاسخ گفت. (آيا داد است يا حصار؟)
2.12: «وگر دست محبت سوى كس يازى» را كه مىخواند به نظرم براى اولين بار شجريان سمت و سو را مىبرد به درآمد ماهور كه همپرده با فا است.
3.49: شجريان روى كلمات «ديگر چه دارى چشم ز چشم دوستان دور يا نزديك» از ماهورِ فا واردِ نواى ر و سريع رنگ همايون مىدهد و ر را بيداد مىكند! كه به نظرم كمانچه، نهفت (لا) جواب مىدهد.
5.6: «نفس كز گرمگاه» را شجريان در نوسان بين ماهورِ فا و نواى ر و بيدادِ ر اجرا مىكند. گر چه انتقالها را شجريان خوب انجام مىدهد; ولى حس من اين است كه كمانچه اين نوسانها را بهتر و نرمتر انجام مىدهد; شايد پيداست كه ظرفيّت ساز آنهم كمانچه كلهر براى انتقالهاى نيمپرده و ربعپرده بيندستگاهى قويتر است.
7.39: براى اولين بار شجريان بيداد را در ر.ىِ اكتاو بالا اجرا مىكند؛ روى: «مسيحاى جوانمرد من»
فايل3:
2: اين پردۀ فا عجب پردهاى است! هم روى آن حصار (يا داد؟؟) قرار دارد هم درآمد همايون. (فايل 05 دقيقه 28/3 خواننده و بعدش كمانچه رسماً همايون فا را معرفى مىكنند.) هم درآمد ماهور هم عراق!:
«هوا بس ناجوانمردانه سر است / دمم... در بگشاى!»
(در دقيقه 17/4 رسمأ عراق مىخواند: نه از رومم نه از زنگم كه در جوابش راحت درآمد ماهور مىزنند كه همپرده است)
2.20: اين پرده ر هم عجب پردهاى است! هم.... هم.... هم... هم بيات راجعه:
منم من ميهمان هر شبت... سنگ تيپاخورده»
اشاره به عشاق: سُل
فايل5: دقيقه 30/5 همايون شجريان هم با پدرش زمزمه مىكند.
نتيجهگیری نهایی: با همين رويكرد كه عليزاده داد ماهور و بيداد همايون را تلفيق كرده (و به قول شجريان: داد در بيداد فرود مياد و بيداد در داد) و در خلالش جاهاى ديگر هم سر زده، گرچه خواننده آنقدر درخششى ندارد و آزادى عمل آلبومهايى مثل نوامركبخوانى را نداشته كه يكهتازى كند; ولى در كل تجربۀ عاليى است و كاش با ديگر نقاط مشترك دستگاهها هم آلبومهاى متعدد توليد مىشد و هزار نكته ناخورده در رگ تاك موسيقى ماست. مثلا يك آلبوم بر مبناى تلفيقِ فرض كن «عراق افشارى» با «درآمد ماهور» يا مخالف سهگاه و درآمد اصفهان يا مخالف چهارگاه و درآمد همايون و...
انتشار در وب عشق از زرنگار بعد از تبدیل به تکنمادی و تبدیل با مبدّل نور. هر كدام را ويرايش كردى در ديگرى اعمال كن!
نيم ساعت مانده به موعدى كه قرار است كترى را از روى علاءالدّين بردارى و در آفتابهٔ زردرنگ سنگر، آب جوش بريزى.
در پرتو نور فانوسى كه پتپت مىسوزد و بوى بدش، بوى بد ديگرى را مىتاراند، فرصت دارى براى نامهنگارى. خيالت كه از خواندن نماز شب و نماز صبح راحت باشد، وقت خوبىست براى درددلكردن با شاگردمدرسهاىات «جعفرخانى» كه از وقتى فهميده كت و شلوار شيك معلّمى را كنار گذاشته و لباس خاكىرنگ بسيجى پوشيدهاى، دوبار برايت از شهر نامه پست كرده. بايد ممنون باشى از واحد تعاون كه اگر زحمتِ رساندن نامهها را به سنگرهاى كوچك متحمّل نشود و تو را از اوضاع شهر و مدرسه باخبر نكند، دلت در اين فضاى بسته مىپوكد.
«جعفرخانى» آن سفر برايت نوشت كه شهرْ هوايش آزاد ولى دلگير است و مدرسه در غياب شما سوت و كور و دل بچّهها و همكاران معلّمتان پيش شماست. و افزوده بود:
«خوشا به حالتان كه در جبههايد و مجبور به تماشاى ماشينهاى آخرينسيستم نيستيد كه اگزوزهايشان را مىگيرند سمت بسيجىها و با اهانت سياهشان، سفيدى چفيهها را دودى مىكنند.»
و تو اينك بر پهنهٔ كاغذ سفيدى كه همان تعاون لشكر براى نگارش نامه در اختيارت گذاشته، مىنويسى:
«جعفرخانى! نكند از اينكه ديگر معلّمتان نيستم، در پوستت نمىگنجى ناقلا! اينجا در بالاى اين تپّه در كردستان، بچّههايى در سنّ و سال تو به نوبت نگهبانى مىدهند و من در سنگر كادرِ گُردانم و اگر رزم از من برنمىآيد، مىتوانم كلاس درس اكابر بگذارم براى پيرمردهاى اينجا يا كلاس تقويتى براى نوجوانان. كلاس قرآن را قرار شده روحانى همسنگرم تقبّل كند كه تا دورهٔ بيست روزهٔ مأموريتش به اتمام نرسد و اینجا را ترک نکند، در گذاشتنِ اين كلاس و امامت جماعت از او پيشى نخواهم گرفت. التماس دعا پسر! دعا كن بچّههاى ما در اين زمستان گزندهٔ آخر بهمن ۶۵ در بالاى اين تپّه سرما نخورند.»
دكتر رفته بهدارى تا چند حبّه قُرص مورد احتياج بچّههاى پايگاه را بياورد. قبل از رفتن لبخند شرارتآميزى زد و گفت:
«ما كه رفتيم فضاى آزاد! شما قدرى اينورتر بنشين كه روبروى اين بندهٔ خدا نباشى!» يك لحظه ياد نامهٔ جعفرخانى افتادم و ناخواسته در ذهنم به جاى بندهٔ خدا، اگزوز گذاشتم.
سنگرِ ساختهشده از كيسههاى شن، زير برف سنگينى كه تپّه را زير گرفته، چه مقاومتى مىكند!
اينجا ارتفاعى است مُشرف بر روستای خوریآباد بانه و ده دقيقه مانده به طلوع آفتاب. جعفرخانى در آخرين نامهاش از تو با عنوان «معلّم صبورم!» ياد كرد؛ با ذکر چند خاطره از ايّامى كه در قزوين پاى دكلمههايت در كلاس ادبيّات نشسته بود. او براى اثبات درصد بالاى تحمّلت در كلاس، پرده از این راز برداشته كه توى كلاس براى سربهسرگذاشتن با همشاگردىهايش با لولهخودكار، ماش به پشت گوششان شلّيك مىكرده و گاهى لوله خودكار را با فشاردادن روى پوست پرتقال، مسلّح مىکرده! پس بنويس:
«خدا ببخشدت شيطانپسر! اگر این که نوشتهاى، نامش اعتراف است، پس چرا اينقدر دير؟ شوخى كردم به دل نگير! شما بچّههاى خوبى بوديد و دردسرى براى ما نداشتيد و زير يك اتاقبودن باهتان آزاردهنده نبود. در آن ايّام برايتان از حافظ و سعدى مىگفتم و هنوز جبهه را نديده بودم و دور و برم فقط شعر بود و ادبيّات يا آدمهايى كه عين من فكر مىكردند. آدم بايد بزند بيرون و با آدمهاى جورواجور همسفر شود تا ببيند دنيا دست كيست. من در اينجا با دو قشر از اقشار جامعه آشنا شدم.
راستى از «نيلى» چه خبر؟ هنوز آيا بلد نيست آكُلاد بكشد؟ همكارم در دبيرستان كه معلّم رياضىست، بابت اين ناتوانى، «نيلى» را جريمه كرده بود.
خرناسهٔ اين دوست همسنگر ما كه تخت گرفته خوابيده، موزيك متن نامهٔ من است. براى نماز صبح بيدارش خواهم كرد. از «لالوها» خبر داری؟ عجب فيلمى بود اين آدم! هفتخط كه مىگويند، او بود حقّاً! ناقلا يك بار يك ابرويش را تراشيده و با همان وضع آمده بود مدرسه! مدرسه را با این حرکتش منفجر کرد. معلّمها همه از دستش عاصى بودند.»
راست مىگويد جعفرخانى! من مجسّمهٔ صبر بودم. هيچ دست روى اين «لالوها» بلند نكردم. يك بار در آزمايشگاه، محتويات ارلِن را خالى كرد روى لباس همشاگردىاش و پشتبندش چراغ الكلى را گرفت زير سيبيل اون یکى. معلّم شيمى مفصّل كُتكش زد!
«جعفرخانی جان! بوى آمونياك اگر بگذارد، راحتتر میتوانم از آنوقتها بگويم كه در مدرسه تغذيهٔ رايگان میدادند. اوايلش چيزهاى مرغوب مىدادند و بعد كمكم زدند به نان و خرما و چيزهاى معمولیتر. بچهها از پنيرهايى كه بهشان مىدادند، بهعنوان واكس کفش استفاده مىكردند. بوى بدى داشت. پيفپيف!»
هفتهٔ قبل پيش خودم فكر كردم خوب است يك شعر نو بگويم و روى كاغذ بنويسم و بگذارم سينهٔ ديوار؛ دقيقاً در جايى كه نگاه دوستان همسنگر بهش بخورد. يك تكّه كاغذ كه حاجآقا رويش احاديثى براى قرائت در صف صبحگاه در لزوم رعايت حقّ همسايه نوشته بود، برداشتم و پشتش نوشتم:
«آتش بگيرد گرانيگاهت / «تاول» مىكنى / به عذابم مىنشانى»
و كاغذ را آويختم به سينهٔ سنگر.
صبح برخاستيم و كاغذ را همه ديدند و باز انگار نه انگار. دكتر گفت:
«حاجى! تا جايى كه خبر دارم شما در كتابهايتان خواندهايد كنايهگويى چيست؟ اين معلّم بينواى ما از هر راه زده منظورش را به شما برساند، نگرفتهايد و آخرش زده به كنايه و باز هم انگار نه انگار! آقا ملاحظه بكنيد خب!» حاجی گوشش را خاراند و گفت:
«امروز ناهار چه مىدهند؟ ول كن اين حرفها را!» دكتر گفت:
«با ولكردن كه كار درست نمىشود.» بحث را به سمت موضوع دلخواه او عوض كردم و گفتم:
«امروز مايليد شما غذا را بگيريد؟ كارى ندارد به جان مولا. سه بشقاب برداريد و برويد از ماشين حامل ديگ غذا براى سه نفر غذا بگيريد.» گفت:
«از كنايه كه گفتى، چيزى يادم نمىآيد. مگر شما دكترها درسهاى دبيرستانتان يادتان مىآيد؟» دكتر گفت:
«تو را جان هر كه دوست دارى، فضا بسته است و سرد و علاءالدّين بهقدر كافى بد مىسوزد و بوى بد توليد مىكند.»
بايد برخيزم براى ريختن آب در آفتابه. ديگر وقتش است. دكتر رو كرد به تو:
«بابا! لااقل تو هم چيزى بگو كه نشان دهد معترضى! اينهمه تحمّل يعنى لازم است؟ مقاومت تو از مقاومت اين سنگر در زير برف هم که بيشتر است.» گفتم:
«باز صد رحمت به اگزوزهاى شهر.» دكتر منظورم را نفهميد و گفت:
«جان تو اين بابا كار را يكسره كرده! يادت هست فرماندهٔ محور چند شب پيش براى سرزدن به نيروهاى اين پايگاه آمد و گفت: چند وقت ديگر مىرويم نقطهٔ رهايى تا از آنجا به لشكر صدّام حمله كنيم. تصوّر مىكنم نقطهٔ رهايى اين بندهٔ خدا همينجاست!»
لبخندى زدم و در دلم گذشت: «بسوزد اين نقطهٔ رهايى!»
و اين هم خرناسهٔ سَرى خوابرفته بر يك پارچهٔ سفيد لولهشده.
چند دقيقهٔ ديگر آفتاب طلوع مىكند. فعلاً بايد بروم اين دوست همسنگر را براى نماز بيدار كنم... پارچهبرسر رفت براى خروج از سنگر. بايد به دكتر مىگفتم: با قُرصهايى كه مىآورد، پماد ضدّ سوختگى هم بياورد.
🐽 از کتاب مشکی از اشک، خاطره و داستان جنگ، نوشتهٔ رضا شیخ محمدی، انتشار در 98/10 در کانال تلگرامیم: t.me/rSheikh/1945. نظر شما: t.me/qom44
instagram.com/tv/B6ahSuEHP5Z
آواز رضا شیخمحمدی، شعر سعدی، مایهٔ ابوعطا ۹۸٫۹٫۲۷، قم میکس رضاشیخ با ادیوس۶، #شیخاص
aparat.com/v/qeA7R
https://t.me/rSheikh/1943
دریافت فیلم از سایت پیکوفایل: اینجا
از مدیافایر: اینجا
در حلقهٔ دُردیکشان!
بزم سهگاه، شعر: هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)، انوری ابیوردی، حافظ، خواجوی کرمانی
نی و سه تار: مهدی جوانمرد قهدریجانی، وشنوهٔ قم ۹۸٫۷٫۸
دانلود فیلم:
نسخۀ 15 دقیقهای: از پیکوفایل: 240p / 480p / 720p / 1080p
از آپارات: اینجا
از igtv اینستاگرام: اینجا
نسخۀ 23 دقیقهای: از آپارات: اینجا
آمد نَفَس به آخر، یک هم نفَس ندارم! شعر سیّد حسن غزنوی (اشرف) و #مولانا و حافظ: آنکه هلاک من همی
مایهٔ شور، نی: مهدی جوانمرد قهدریجانی #میکس_رضاشیخ #شیخاص، اجرا: #قم، روستای وشنوه،
باغچۀ جوانمرد، ۹۸/۶/۲۴
دانلود فیلم:
از آپارات: اینجا
از پیکوفایل: 480p / 720p / 1080p
از igtv اینستاگرام: اینجا
از تلگرام: اینجا
تلاوت نطقاندرون شیخاص، اردیبهشت ۹۸، ایّام ۱۵ شعبان، قزوین، پیلوت تاکندی
دریافت فیلم: آپارات / یوتیوب / فیسبوک / تلگرام /
پیکوفایل: 148p / 240p / 360p / 480p / 720p / 1080p فعلا نتوانستم در پیکوفایل آپ کنم. بعدا انجام شود.
مدیافایر: 148p / 240p / 360p / 480p / 720p / 1080p
#شیخاص با دوچرخه همی گشت گرد شهر
کنسانم آرزوست ملولم ز دیو و دد
گفتند یافت مینشود ول کن و برو
ول کرد و رفت و خوب بجا ماند بوی بد
یک فوج پاکبان ز پیاش دربهدر که تا
جایی که جرم کرده بیارند با لگد
... در دست تکمیل
بعداً اینجوری تکمیل و در قمپز اجرا شد
تا توانی در بیابان در خیابان تر بزن
تا فقط حمّال قاذورات نباشی تو فقط - منتشر کن داشتهها را در خیابان تر بزن
ترزنی را پیشه کن در هر مقام و هر مکان - کون و امکان تر بزن
بسنده تو مکن یک بار ریدم در کلاس - بارها با ضرطه و باد معده و آمونیاک در زندان تر بزن
گر اسیر دست اشرار مسلح هم شدی - بیم بر خود ره نده ای نامسلمان تر بزن
توی حجره توی پستو روی استیج کلاس - باد در غبغب بیفکن در حد امکان تر بزن گ
ر نشد مقدور تا در کل عالم تر زنی - رینشت تقسیم کن اینجا و اینسان تر بزن
بین خصم بدسگال - بیتفاوت باش در جمع محبان تر بزن
کون و امکان را نجس کن در اتوبان تر بزن - توی مترو، در نمایشگاه احجام گلی
توی پخش مستقیم - با تمام قوت از پایین به بالا تر بزن
فکر تطهیر و طهارت را ز سر بیرون نمای - با کیر خود چون آبپاش - با فرض اسهال مزاج - هان مشو نومید گر اسهال داری
در فرض یبوست اندکی مسهل بخور - بعد با آسودگی در پیچ شمیران تر بزن
از غفلتش شو بهرهمند - تا سرش را کرد آنور توی لیوان تر بزن - شو تو همبشقاب نابینا - همسفره شو - توی کافه با یهودیها
از خیل بدگویان مرنج - گنج در ویرانه باشد داخل آن تر بزن
در دخل دکان تر بزن
نقش خود هر جا که هستی مبر از یاد خویش - شیخ و خاقان تر بزن
برنامۀ «اینجا شب نیست!» بامداد سهشنبهها
تهیهکننده: مهدی شاهرضایی
اجرا: امیریل ارجمند با همکاری مازیار رضاخانی
1. کنترل خشم 97/8/22: پیکوفایل: اینجا /تلگرام: اینجا / سایت رادیو جوان: اینجا
2. شادی 97/8/29: پیکوفایل: اینجا / تلگرام: اینجا / سایت رادیو جوان: اینجا
3. هدیهدادن 97/9/5
4. شهرٺ و فضاے مجازے 97/9/20: فیلم (میکس ر.شیخ.م ✂️ با ادیوس۶) از آپارات: اینجا / از یوتیوب: اینجا / از نماشا: اینجا / از پیکوفایل: اینجا / از تلگرام: اینجا / صوت از سایت رادیو جوان: اینجا
5. دعا 97/9/27: فیلم (میکس ر.شیخ.م ✂️ با ادیوس۶) از آپارات: اینجا / از یوتیوب: اینجا / از نماشا: اینجا / از تلگرام: اینجا
6. راز ماندگارے ۹۷/۱۰/۳: فیلم (میکس ر.شیخ.م ✂️ با ادیوس۶) از آپارات: اینجا / از تلگرام: اینجا
7~اثرگذاری ۹۷/۱۱/۹ - _ __
8~راههای شادی ۹۷/۱۱/۳۰ __
9~سردوراهیهاچهکنیم؟ 98/1/26: فیلم (میکس ر.شیخ.م ✂️ با ادیوس۶) از پیکوفایل: اینجا
از آپارات: اینجا / از تلگرام: اینجا / از آی.جی.تی.وی اینستاگرام: اینجا
نقدها:
نقد تلگرامی دوستم س.م.ص در خصوص برنامۀ دوم:
اولا: خب الحمدلله این برنامه اگه برای تو آب نداشت، برای بعضیا نون داشت و مادیدیم که جایگاه فروید از یک روانشناس به یک فیلسوف ارتقاء پیدا کرد. ثانیا: آیه ربطکی داره، اگه تسکین درد و آرام شدن و آرامش یافتن رو معادل شادی بگیریم. ثالثا: من گاهی فکر می کنم اگر در جایی یه سئوالی از من پرسیدند که به جوابش احاطه نداشتم، چه کار باید بکنم؟ اونقدر اخلاص و اعتماد به نفس ندارم که مثل شیخ انصاری بلند بگم ندونم، ندونم، ندونم؛ خوشبختانه امروز از تو یاد گرفتم، قبلا هم از برخی اعاظم شنیده بودم؛ اون راه اینه که جهت سئوال طرف رو به طرف معلومات و اطلاعات خودم عوض کنم! لینک تلگرامی نقد: اینجا
... ز گاوگونهبودن / همجنس بشر شدم علف رفت
آن فرصت بینظیرِ خلوت / افسوس نکردمت ز کف رفت
برای محمّد پسر غلامحسن در تاریخ؟؟ سرودم.
در ۰۳٫۰۸ در خلال چت با جواد حضرتی اینجوری تغییرش دادم:
مهلت ز فلک ستاندم و حیف!
من بوس نکردمت ز کف رفت
آن فرصتِ بینظیرِ خلوت
افسوس! - نکردمت - ز کف رفت
در جواب نوشت:
با آنکه فلک نداد فرصت - روزی که شدم ز بادهات مست
بر خاک چو باد و آتش و آب - با یاد تو میزنم کف دست
تكست آزمایشی براى برنامه «قرار» اذانگاهى راديو جوان
شروع با حالت زمزمهگونه آیۀ «و مَن يَتوكّل على الله فان الله عزيز حكيم»
امروز مىخوام راجع به اصلاح زاويۀ ديدمون صحبت کنم. درستدیدن. منتها این بار در مورد خود خدا... ما باید به خدا درست نگاه کنیم. مثلا شنيديم خدا قادره. تواناست. كارهاى كوچك و كارهاى بزرگ و خيلى بزرگ میکنه. خلقت اقيانوسها كار اوست. آسمانهارو ساخته و پرداخته. پس خیلی زورش زياده. حالا که اینقدر تواناست، خب كار مارو هم راه بندازه. من قرض دارم. تو مشكل دانشگاهى دارى. دوستت گیر ازدواج داره. اون يكى مبتلای بیماریه. خب کاری نداره برای خدا اینارو درست کنه.
چرا حس مىكنيم كار ما توسط خدا انجام نميشه؟ خدايى كه اونهمه كار از دستش برمياد. افلاك رو با همه بزرگيش آفريده، خب كار منم انجام بده. ببين يك رمزى توى كار هست. خدارو چقدر قبول دارى؟
اين خيلى مهمه. خدارو چيجورى مىبينى؟ زاويه ديدت نسبت به خدا چيه؟ خدا با تو همونجورى رفتار ميكنه كه تو قبولش دارى. تو بهش نگاه مىكنى. الان تو احتياج به وام دارى. خب؟ چشم اميدت بيشتر به امضاى موافقتِ رئيس بانكته... هوم؟ به مساعدتِ اون حاجى پولداره چشم اميد بستى يا خدا؟ اينو صادقانه بگو! به منم نگو! به خودت بگو! هر مقدار روى خدا حساب باز كردى، خدا بهت مساعدت مىكنه.
3. البته خدا يك سرى الطافش عامه؛ كار نداره به تو. اون لطفشو ميكنه. من لم يَسئلهُ و من لم يعرفْهُ. ولى...
4. لذا آذريها ميگن: بنده تارِيَه نَجور باخار؛ تارو دا اونا اوجور باخار!
بنده به خدا هر جور نگاه كنه، خدا هم بهش همنجورى نگاه مىكنه. انگار بر اساس نگاه ما كوچك و بزرگ ميكنه. قدرتش رو بر اساس نگاه ما تنظيم ميكنه. قدرت خدا نامحدوده بله. ولى قدرتشو بر اساس نگاه ما تنظيم مىكنه.
5. اينكه همين تغییرات بارباپاپاگونه را هم خودش روى خودش انجام ميده و جلوه قدرت اوست. خداى ديگه كه اين كارو نميكنه. خودش خودشو قبض و بسط مىكنه.
6. شايد يكى از لايههاى آيۀ «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى الله فَاِنَّ الله عَزِيزٌ حَكِيم (انفال:94) عزّت و حكمت خدا بر اساس توكل تو تنظيم ميشه. هر قدر تو توكل كنى او عزيز و حكيم است. اگر به اندازه چشمداشتى كه از يك بقال دارى كه بهت 1000 تومن تخفيف بده، خدا همون مقدار بهت مساعدت مىكنه. اگر نگاهت به خدا اينه كه همه چيز دست اونه، خدا قادر و عزيز برات ظاهر ميشه. اينو ميگن اصلاح زاويه ديد نسبت به خدا!
![]() |