شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
بلاگ شیخ http://sheikh.blogfa.com/post/437
عسل و مثل با قابلیّت تلاوت نطقاندرون
فیشها:
۱. به دنیا آمدهايم و بزرگترین سرمایهٔ ما حیات ماست که حفظش میکنیم.
۲. بقای حیات ابزار میخواهد. حواس پنجگانه کارآمدترین ابزارهای ما در این مسیر است... گذرانِ اموراتمان به مدد آنها صورت میگیرد. چشم کمک میکند در چاه نیفتيم و حیاتمان به مخاطره نیفتد. لامسه سبب میشود در تاريكى به در و ديوار نخوريم. با سامعه دوستانمان را حتّی بدون ديدن از طریق صدایشان میشناسيم و...
۳. بعضىها به دریافتهایشان از کانال اين احساسات معمولى بسنده مىكنند. بعضى ديگر مىگويند: بسمان نيست. ما سوژههاى ماورائى دوست داريم. در قفاى مرئيّات عادى، دیدن رخ دلدار را مىطلبيم و تماشاكنانِ بستانيم و اساساّ اگر «التفات به دنياى دنى» داريم براى نیل به تعالى است:
مرا به كار جهان هرگز التفات نبود - رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست. (حافظ)
۴. اگر زيادهطلب هستى، باز هم ابزار لازم دارد.
۵. اموراتِ معنويمان هم با همين حواس پنجگانه البته بهعلاوهٔ تعقّل بايد تمشيت شود. با گوش، مواعظ را بشنويم. با چشم به إبِل و کیفیّت خلقتش نظر کنیم و خلق سماوات و زمين... با پا در زمين بگرديم (عملیکردنِ سيروا فى الأرض) و خانههاى ويران طواغیت پیشین را ببينيم و عبرت بگیریم. انگار اشیاء عالم، کاربریهای متعدد دارد. به قول حديث:
ما مِنْ شَىًْ تراهُ عينُك الاّ و فيهِ موعِظَة. چشمت چيزى را نمىبيند؛ جز اينكه در آن موعظهاى نهفته است.
این توصیهٔ امام ششم(ع) به هارونالرَّشيد است؛ وقتی از حضرت موعظهای خواست. امام در واقع به او گفتند از چشمت بايد بيشتر كار بكشى؛ نه که صرفاّ در حدّ گذران امورت ببینی.
شهادت میدهم که پدرم آقای تاکندی از آنهاست که از چشمش دوبله کار میکشد.
در شهريور ۷۸ با ایشان در حرم مطهّر ثامنالأئمّه(ع) بوديم. ايشان چلچراغى را نشانم داده، گفتند:
«ما انسانها شبيه اين چلچراغيم: نصبشده در بهترين جاى خلقتْ و روشن و نورافشان... نگهدارندهٔ اين چلچراغ، سقف است. ما هم رگ حياتمان به دست خدايى است كه بالاى سر ماست. و هر يك از ما چراغ كوچكى از اين چلچراغيم و زيبايى و كمالِ زيبايى ما، منوط به اتّحاد ماست.»
پدرم از صحنههاى عادى دنيا برداشتهاى معرفتى مىكند. برّهاى كه دنبال صاحبش مىدود يا برخى صحنههاى «ديدنىها»ى تلويزيون به گريهاش مىاندازد. ذکر چند مورد دیگر؟؟
پس از چشم باید کار کشید. شاعر شايد بر همين اساس است كه مىگويد: به نزد آنكه جانش در تجلّى است - همه عالَم كتابِ حقتعالى است.
اگر ديدهٔ عبرتبين در كار باشد، تماشاخانهٔ دنيا به انسان معرفت مىبخشد و كُلُّ الى ذاكَ الجمال يُشيرُ. مىتواند در هر شغل و پيشهاى كه هست و هر نقطه از جهان كه مىزيد، كارش را بكند؛ چه ميوهفروش باشد چه نقاش و صورتپرداز؛ چون «جانش در تجلّى است» و در اين حال هر بخش از كتاب عالم را باز كند، با خدا مواجه است: همه عالَم كتابِ حقتعالى است. اگر خوشنويس است و با قلم نقشپردازى مىكند، زبان حالش اين است:
ز قوس و فرود و نزول و صعود - مرا وصف دلدار پيوسته بود (سرودم در تابستان ۹۳. به اثر خوشنویسی تبدیلش کن؟؟)
با اين ديد همهٔ كارهاى درجه يك عالم (حرفهها و صنايع مختلف) به وحدت مىرسند. اگر مغز و محتوايشان را استخراج كنى، مىبينى همه يك چيز مىگويند. به ظاهر بيربط و متفرّقند؛ اما متفقالقولند. شاعر همان را میگوید که فقیه. در ۹۵/۳ از شيخ على زند قزوينى شنيدم كه مرحوم مُجاب (واعظ نابيناى قمى) مىگفت: انگار مولوى، اصول كافى را خوانده است! این کاروان یک مقصد بیشتر ندارد. رودها را روىها سوى كُل است: هر قدر هم «تقطّعوا أمرَهم بينَهم... كلٌ الينا راجعون»؟؟ همهٔ شطها به دريا مىريزد. (مطلبى كه در راديو معارف در این باب گفتى اينجا بيايد؟؟)
اگر انسان، هوشيار و با «حواسِ جمع» با دنيا برخورد كند، حتی پراکندهکاریهایش به وحدت میرسد و همه اعمال و اورادش به قول على(ع) به «وردِ واحد» تبديل مىشود.
از نگاه حافظ، وجود هر انسان و زيبايى و كمال خلقت اوْ «آيينهٔ خدانما»ست و اگر فردْ مسلّح به نگاهِ معرفتجويانه باشد، مىتواند با مطالعهٔ اين آينه خداشناس گردد:
در روى خود تفرُّج صُنع خداى كن - كه آيينهٔ خداینما مىفرستمت
به «ويكتور هوگو» - نويسندهٔ معروف كتاب بينوايان - منسوب است:
«يك پرندهٔ كوچك كه زير برگها نغمهسرايى مىكند براى اثباتِ وجود خداوند كافى است.»
گفت پيغمبر كه باشد كانِ نور - چون بهار آيد، به ياد آور نُشور
یعنی وقت دیدن بهار از چشمت مضاعف کار بکش. دوبینی و لوچی عیب چشم است؛ اما تاکندیوار «ثمّ ارجِع البَصرَ کَرّتین» داشتی، حسن است. حضرت حق هم سیخونک میزند که «چندنگاهه» باش: وقتى از اهتزاز زمين در بهار سخن مىگويد، بلافاصله مىگويد: «كذلك الخروج»؟؟ گریز میزند کربلا!
نكته اين است كه بايد پيامِ نهفتهاى كه در پديدههاى خلقت وجود دارد، دريافت شود:
درخت و برگ برآيد ز خاكْ اين گويد: - كه خواجه هر چه بكارى، تو را همان رويد... مزرع سبز فلک و داس مه نو را ببینی و حافظوار یادت از کشتهٔ خویش آید و هنگام درو... البته:
گوش فلك پُر است ز ذكر گذشتگان - ليكن كسى كه گوش دهد اين ندا كم است
پس خاطرات و عبرتهاى شنيدنى و ديدنى فراوان است. ابزار شنيدن و ديدن و بوئيدن و لمس و... هم هست. ولى كافى نیست. چرا؟
۷. حتى براى كاربردهاى مادى هم صِرفِ داشتن چشم كافى نيست. بايد دقيق ديد. با ميكروسكوپ و تلكسوپ ديد. چشمها را ريز كرد و ديد. بنده چون در کار خرید و فروش نفایس خوشنویسی هم بودم، میدیدم که دوستان خطبازم با لوپ به آثار قديمى خوشنويسى مىنگرند. علىاكبر پگاه صدیق قزوینی موقع رؤیت عتیقه میگفت: «اينجا نور غلط است! برويم آنسوتر زير فلان چراغ اين اثر را ببينيم!»
چشم داشته باشی ولی آستيگمات و دوبين و لوچ باشد، چه فایده؟
ما در بسيارى از موارد دچار خطاى ديد مىشويم. در ابتداى آبان ۷۹ كه براى دريافت حقّالزّحمهٔ تدريس در انجمن خوشنويسان قم به بانك ملّت خيابان دورشهر رفته بودم، نگاهم از پشت شيشهٔ بزرگ و يكپارچهٔ بانك، به دوچرخهام كه كنار جوى آب پارك كرده بودم، افتاد: بدنهٔ دوچرخه در اثر پديدهٔ انكسار نور كج بهنظر مىآمد. ياد اين مصراع افتادم كه در يكى از نوارهاى آرشيو موسيقىام، گويندهٔ توانای پیش از انقلاب، خانم روشنك آن را به زيبايى دكلمه كرده است:
«چرخ» كجرو نيست، تو كجبينى اى دور از حقيقت!
۷. این چشم ضعیف که ۷ بار از چشم گربه در تاریکی ضعیفتر است، در اختیار ماست. و ما کلی چیزها قرار است ببینیم؛ از جمله آنچه ما را از حیث معنوی ارتقا دهد.
برای برداشت معنوى از دنيا علاوه بر ابزار ديدن و شنيدن، چيزِ ديگرى بايد باشد: ميل به شنيدن و ديدن! چشم داشته باشى، نبينى چه فايده. ضمن اينكه به قول هاتف اصفهانى: «آنچه ناديدنى است» تكليفِ ديدنش چيست؟ آنچه نشنيدنى است را چهسان بايد استماع كرد؟ گام به گام پيش مىرويم. اوّلاً بايد گوش داشت. در ثانى بايد گوش كرد. در ثالث رفت سراغِ شنيدنِ چيزهايى كه با گوش نمىشود شنيد!
۸. بحث گوش:
قرآن كريم ميان «گوشداشتن» و «گوشدادن» فرق مىگذارد: لهم آذانٌ لايسمعون بها؟؟ گوش داشتن كافى نيست؛ گوشكردن مهم است! گاه چرك گرفته و مسدود است. لذا گفت: «چشم دل باز كن كه جان بينى»... بارها توصيه كردهاند: گوش دل باز كن.
ذکر خیرى كنم از مرحوم آیةالله شيخ هادى باريكبين امام جمعه فقيد قزوين که جملاتی از ايشان به يادگار دارم. يك بار در نماز جمعه اين فراز از نهجالبلاغه را خواند:
ألدّهرُ يَجرِى بالباقين كجَريِهِ بالماضين. آخرُ فِعالِه كَأوّلِه؟؟
دنیا همان کار را با آیندگان میکند که با گذشتگان. سرنوشت همه یکی است. به سرنوشت خود آقای باریکبین بنگرید. دنیا با ایشان همان كار را دنيا كرد كه با امام جمعهٔ دربارى محمدرضا شاه. اسمش؟؟
و بر باريكبين همان رفت كه با كسى كه ايشان را منصوب به امامت جمعه كرده بود؛ يعنى حضرت امام. و امام با آنهمه دعا برای اینکه تا انقلاب مهدی زنده بماند، به همان عاقبتی دچار شد كه ائمّهٔ معصومين ارواحنا له الفدا، و سر ائمّه همان آمد كه سر پيامبر: انك ميّتٌ و إنهم ميّتون... اين دنياست: آخر فعاله كأوّله.
حالا توى فوت مادرم در ۹۳/۱ آقای باريكبين در مسجد شيخالإسلام آمده بود شبغريب. موقع خروج کشیدمش کنار که عرضی دارم. بهش يادآورى كردم که جملاتی از شما یادگار دارم. سرشو آورد جلو كه بشنود. گفتم: از شما شنيدم در نماز جمعه كه بهنقل از نهجالبلاغه در اواسط دههٔ ۶۰ گفتید:
«ألدّهرُ يَجرى بالباقين كَجَريِه بالماضين. آخر فعاله كأوّله». سرش و چشمهايش را انداخت پايين و سرش را به عادتى كه داشت، به علامت تأييد و عبرت تكان داد.
حالا اين دعاى پيامبر؟؟ را هم از آقاى باريكبين به يادگار دارم كه مكرّر در قنوت نماز جمعه مىخواند:
«وافتح مسامعَ قلوبِنا بذكرِك!» از گوشهایم چركزدايى كن تا بشنوم يا ضعيف نشنوم.
البته در ۹۶/۴/۹ اين سؤال به ذهنم رسيد:
گوشهايم را باز كن تا ذكرت را بشنوم؟ يا بهوسيلهٔ ذكرت، گوشهايم را باز كن؟
- مراتب شنيدن از نظر قرآن:
شنيدن از نظر قرآن مراتب دارد. در سورهٔ انفال آيه ۲۰ تا ۲۳ سوزنِ خدا ۶ بار روى واژهٔ «شنيدن» گير كرده و با حالتِ بازجوگونهاى با اعصاب مخاطب به مثابهٔ متّهم بازى مىكند. از مرتبه ادناى شنيدن شروع مىكند و با حالتى كه انگار كافى است، مىگويد: اى مؤمنان! از خدا و رسول اطاعت كنيد و روگردان نشويد در حالى كه: أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ. شنيدن كه كارِ سختى نيست. شما هم كه مىشنويد، پس مسئله حل است. نعم الوفاق!
بعد يكباره اعلام مىكند كه مسئله حل نشد! چون شنيدن، آنقدرها هم سهل و ساده نيست و با ادّعاى شنيدن تحقّق نمىيابد. لذا مىگويد: مثل كسانى نباشيد كه: قَالُوا سَمِعْنَا وَ هُمْ لاَيَسْمَعُونَ. مخاطب ميگه: چشم! سعى مىكنم ادّعاى دروغ نكنم... باز قرآن راضى نمىشود و انگار حس مىكند مخاطب هنوز به اهميّتِ شنيدن وقوف پيدا نكرده است. لذا مىگه: اگر نشنوى، مىشوى بدترين جانوران!:
إنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ الله الصُّمُّ الْبُكْم.ُ انگار مخاطب مىگويد: خب تمام شد؟ حرفتان را كه زديد! خدا مىگويد: نه باز هم هست: لَوْ عَلِمَ اللهُ فِيهِمْ خَيْراً لاَسْمَعَهُمْ. اصلاً خودم اينها را ناشنوا كردم؛ چون خيرى در آنان نديدم.
ما ميگيم: عجب! هر چى شما بگيد! دوباره خدا مىگويد: وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ. اگر هم خدا شنواشان مىكرد (و لابد خيرى در آنها مىديد) باز به درد نمیخورد؛ چون روگردان مىشدند! (كشف: مهر ۹۴)
۹. بحث چشم:
قرآن ميان «چشم داشتن» و «نظركردن» و «بصيرت» (كه سه مقولهٔ جداست) مرز قائل شده است. در فرق بين ۱ و ۲ مىگويد:
لهم أعينٌ لايُبصِرونَ بها. در تفاوت بين مقولهٔ ۲ و ۳ مىگويد:
تَرَاهُمْ يَنظُرُونَ اًِّلَيْكَ وَ هُمْ لاَيُبْصِرُونَ. مىبينيشان كه مىبينندت؛ ولى نمىبينندت! (اعراف: ۱۹۸. كشف: ۷۸/۴/۱)
قرآن يك «پينگپونگِ بصرى» را تصوير مىكند. مىگويد: ديدنشان را مىبينى! سوژه ديدنِ تو، ديدنِ آنهاست! شبيهِ حرف حافظ: ديدارِ يار ديدن!
و تو در این حال به مثابهٔ یک «کارشناس باصره» مىتواّنى به مراتبِ ديدن آنها نمره بدهى. از اين جهت كه چشم دارند، قبول! مىبينندت قبول! ولى ديدنِ واقعى تو بصيرت و به قول «سهراب سپهرى»: جورِ ديگر ديدن مىخواهد كه ندارند. از اين جهت مردود! (به تعبير على(ع) «ناظرةٌ عَمياء»(نهجالبلاغه، خطبهٔ ۱۰۷) هستند. حافظگفتنى: ديدن روى تو را ديدهٔ جانبين بايد - وين كجا مرتبهٔ چشمِ جهانبينِ من است؟(۷)
اين «جانبين» همان است كه هاتف گفت: «چشم دل باز كن كه جان بينى» وگرنه فقط گوشت و پى و دنبه مىبينى. حافظ انگار خطاب به پيامبر(ص) سروده:
تو خود چه لُعبتى اى شهسوار شيرينكار؟ / كه در برابر چشمى و غايب از نظرى (حافظ. كشف در ۹۴/۱۱ با تلنگرِ امير عاملى)
ابولهب و عايشه و ابنملجم، گوشت و استخوان ديدند. چشمشان جهانبين بود. اندیشه را ندیدند. ای برادر تو همه اندیشهای
۱۰. عدم برخوردارى از بصيرت، باعث مىشود همخوابهٔ پيامبر باشى ولی دور. برعكس در يمن باشى و با منى!
نيز آنها كه در آخرالزّمان يؤمن بسوادٍ و بياض؟؟ (پيامبر را نديدند و در اعصار بعد با سياهى و سفيدی متن؟؟ ايمان به او آوردند. آدمِ بىبصيرت از درك و فقاهتِ تسبيحِ اشياء جهان برخوردار نباشد: لا تفقهون تسبيحَهُم؟؟ وگرنه: ذرّات جهان از نگاه مولوى: سميع و بصير و خوش و باهُشند؛ ولى نطقشان «محسوسِ حواسِ اهل دل» است و «با نامحرمان خاموش» محسوب مىشوند.
«تسبيحِ فاش» را كسى از جمادات مىشنود كه «چشمِ باز از غيب» داشته باشد. در اين حال ذرّات جهان با او همراز مىشوند و ديگر نيازى نيست كه به تأويل آيات قرآن و «مجازانگارى» دست يازد.
پدرم آقاى تاكندى در ۶۶/۱۰/۲ در نخستين مراسم سالگرد شهيد محمّد ذوالفقارى (شهيدِ عمليّات كربلاى ۴) در منزلش تعبير مىكرد:
«پرستوها را ديدهايد روى سيمهاى تلفن مىنشينند؟ آنها باورشان نمىشود درون سيمهاى مخابرات چه غوغائى در جريان است.»
۱۱. داشتنِ چشمِ دل گاه آنقدر اهميّت مىيابد كه اتفاق عجيبى مىافتد. بىنيازى از چشمِ سر! اولش با چشمِ سر شروع كرديم بحث را. از مراتب ديدن گفتيم. انگار براى هر مرتبه، قبلى را بايد داشته باشى تا بروى به بعد. چشم داشته باشى، بعد اقدام به ديدن، بعد بصيرت. اما الان مىگوييم: نه... بعضىها بدون مراتب قبلى به مراتب بعدى رسيدند. بدون بصر، به بصيرت نائل آمدند. نخوانده، ملا شدند!
نمونهاش «كربلايى كاظم». حجةالإسلام مسعودى خمينى که زمانی توليت آستانه مقدّسهٔ حضرت معصومه(س) را داشت، در خلال خاطراتش كه براى مركز اسناد انقلاب اسلامى بازنويسى کردم و در پاييز ۸۱ چاپ شد، در خصوص اين فرد مىگويد:
كربلايى كاظم عامىای بود كه به شكل معجزهآسايى یکباره حافظ قرآن شد. يك بار كه به قم آمد، به مدرسهٔ حجّتيّه بُردمَش و يك وعده آبگوشت مهمانش كردم. در حجره كتاب مُطوّل را باز كردم و شروع كردم به خواندن و گفتم: «اين قرآن است!» گفت:
«قرآن نيست!» اما هر جا در كتابْ به آيهای كه نويسنده به كار برده بود، مىرسيدم، بلافاصله مىگفت:
«اين قرآن است!» كتاب را مقابلش بردم و از او پرسيدم: «كجاى اين متن قرآن است.» روى مواردى كه آيهٔ قرآن بود، انگشت گذاشت. پرسيدم:
«چطور متوجّه مىشوى؟» با لهجهٔ مخصوص لُرى گفت:
«جاهايى كه قرآن است، نور دارد. بقيّهٔ جاها تاريك است!»
مسعودی خمینی میگوید: نوّاب صفوى وقتى حالات استثنايى كربلايى كاظم را دید، او را با خودش به برخى كشورهاى عربى از جمله مصر برد و در مسابقات قرآن شركت داد که حاصلش برگزيدگی او بود. كربلايى آيات را از آخر به اوّل هم میخواند!
ظاهرش مرتب نبود. عباى پاره بر دوش داشت و يكورى روى دوشش مىانداخت.(این مطلب را به تفصیل در كتابِ «خاطرات و حكايات روحفزا» حاوی ۱۴۵ داستان، جلد ۲، ص ۱۴۶، چاپ بهار ۸۲ آوردم.)
بندهٔ کاتبالحروف در ۷۳/۱۰/۹ مطابق با عيد مبعث در مجلس باشكوهى كه از طرف دارالقرآن كريم قم و مُنتَسَب به مرحوم آیةالله العظمى گلپايگانى در مدرسهٔ آن فقيد برگزار شد، مطلبی از حجّةالإسلام فاطمىنيا شنیدم مربوط به همین مقام. گفت:
مرحوم ملاّصدرا در جايى از كتاب اسفارالأربعهاش ناگهان از مبحث اصلى خارج مىشود و مىگويد:
«اگر به دامن قرآن ناطق برگردى، از عالَم سواد بِدَر مىآيى و خطوط مصحف را سفيد مىبينى!»
آقاى فاطمىنيا افزود:
«مش كاظم» مصداق این کلام است. طلبهها براى امتحانكردنش كتاب فرانسه به دستش مىدادند تا استخاره كند! میانداخت کنار. میگفت:
«اینها سیاه است. خطوط قرآن را سفید مى بينم!»
این همان بازشدن چشم دل است. اينجاست كه اين ضربالمثل گويا هندى، صحّتش رخ مىنمايد:
بعضىْ چشمانشان كور است و بعضى دلهايشان!
صائب تبريزى گويد:
يافت در بىبصرى گمشدهٔ خود يعقوب - ديده از هر كه گرفتند، بصيرت دادند
در جای مناسب این پژوهش بتپان كه همچنان كه شنيدنو ديدن مراتب دارد، محصول كار هم ذومراتب است. ايمان آوردن فراتر از اسلام آوردن است قرآن مىگويد: آنها كه مىگويند آمنّا بهشان بگو: بگوييد أسلمنا و لمّا يدخل الأيمانُ فى قلوبكم. اسلام آوردن يعنى با لقلقه زبان، جارىكردنِ شهادتين. بايد ايمان آوردن. و در تكميل با استفاده از كلمات شهيد مطهرى بگويم: ايمان حتى فراتر از اعتقاد است شيطان معتقد به خدا بود. خداشناس بود. لذا: گفت فبعزّتك لأغوينّهم أجمعين. امّا مؤمن به خدا نبود علاوه بر اعتقاد بايد گرايش و تسليم به او هم در كار باشد تا فرد مؤمن شود. و فراتر از اعتقاد و تسليم، فرد بايد آرمان خود را در آن بيابد كه منوط به اين است كه آيندهاى براى خود ببيند و ايده و آرزويى داشته باشد و اين را علم به انسان نمىدهد. و اين ايده و آرمان مثل خانهدارشدن نباشد كه آدم خسته شود. خير. بايد ايده و آرمانِ لايتناهى باشد... (برگرفته از صحبت شهيد مطهرى در تفسير «الاّ الّذين آمنوا» در سوره عصر كه فروردين 51 ايراد
كرده و در ۹۶/۴ استماع كردم
۱۲. نتيجهگيرى:
حواس پنجگانهٔ عادى و مادى براى گذران امور است. انسان اموراتِ ديگر هم دارد. ابزارِ رسيدن به ديگر كمالات، بدواً همين حواس است. اما حواس خطاكارند و محتاج تقويت. بايد تيز و كامل شوند تا هم جهانبين باشند هم جانبين. به قول هاتف: چشم دل باز كن كه جان بينى.
یک دقیقهای آپاراتی:
کامل:
یک دقیقهای یوتیوبی:
کامل:
فیلم ۱ دقیقهای اینستاگرامی:
هنوز آپ نشده
یک پژوهش جامع در خصوص «محرومیّتهای انسان» و راه برخورد با آنها. نسخهای شفابخش که سعی کردم موردی را از قلم نیندازم. با این حال در بخش نظرات، شنوندهٔ دیدگاههای شما هستم.
💖 مقدّمه: در فرهنگ ما دعای معروفی رایج است: «خدایا! به داده و ندادهات شکر!»... جملهایست واقعگرايانه با اشاره به برخوردارىهاى انسان و محروميّتهايش. انسان هرقدر هم دارا و توانا باشد، از چيزهايى محروم است. بشر با نقص و كاستى دست به گريبان است. چه كند؟
پاسخ: محروميّتها چهار وضعيت دارند:
۱. برخى محروميّتها قابل زدودن است.
۲. با برخى محروميّتها مىتوان براى نيل به برخورداری، فرصتسازى كرد.
۳. برخى محروميّتها خودخواستهاند.
۴. برخى محروميّتها، هموزن يا سنگينترش به انسان امتياز دادهاند.
♦ وضعيت اوّل: محروميّتِ قابل زدودن
بعضی چیزها را نداری؟ خب سعی را برای همین روزها گذاشتهاند. هم عقلا هم دین توصیه کرده به كسب روزى حلال و تلاش براى محروميّتزدايى از دیگران و خويش. ظاهراً منافاتی بین قناعت و خواستنِ ازديادِ رزق حلال از خدا نیست تعبیرِ «وَسّعْ علىَّ من حلالِ رزقك» از دعاى سمات هنوز زنگش در گوشم است كه پدرم تاکندی در دههٔ ۵۰، عصر جمعهها در منزل قم براى مادرم و ما بچهها مىخواند.
در روایات، خانهٔ وسيع و مرکب رهوار از سعادتهای مرد شمرده شده. یعنی نداری، برو با قرض و قوله و جانکَنش تهیه کن. تو خلیفةاللهی! يكى از وظايفت در اينكه به دنيا آمدهاي، آبادی زمين است: واستعمركم فيها، آیهٔ؟؟ در سایهٔ عمران محرومیتها کم میشود.
در حديث، لعنت فرستاده شده به كسى كه نمىدانم زمين كشاورزى و فلان و بهمان دارد و در فقر بسر مىبرد و دست به تحول نمىزند. آدرس؟
استحبابِ تجارت؟
مال در قرآن «خير» ناميده شده. كيمياى سعادت میگوید: آیا خیر، شر است؟
پس بر تو باد تلاش براى تغيير وضعيت موجود و بدان دست روى دست بگذاری، سرنوشت مادی و معنویت رو به بهبودی نخواهد گذاشت: إنّ اللهَ لايغيّر ما بقوم حتى يغيّروا ما بأنفسهم.
نهفقط کرختی و تنبلی و خانهنشینی و فراخی مقعد نبايد فرد را به رضایت به وضع موجود بکشاند؛ که حتی اعتقاد به توکل و توسل و قضا و قدر. پیش به سوی کار و كارآفرينى و الگوگیری از بىبضاعتان به نان شب محتاجی که با تدبير و برنامهريزى و صبر، ميلياردر شدند. این جمله را قاب کن بزن بالای سرت که اگر افليج مادرزاد بودى، اما در المپيك دو و ميدانى نفر اول نشدى، خودت را ملامت كن! دیوار خانهات را پر کن از کلمات حرکتبخش بزرگان. امام علی(ع) مىگويد در جنگها آنقدر پايمردى نشان داديم كه بهقول پایینشهریای ما روی خدا کم شد! تعبیر علی(ع) این است: فلمّا رأى الله صبرَنا... باید روشن کنی اون کسی که دین را غلط بهش گزارش کردهاند و وصفش کرده به افیون تودهها. دینی که جهاد دارد و مجاهدانش آنسان خودشان را جر دادند، کجا مخدّر است؟ تازه فقهایش هم که متهم به ابتلا به باد فتق از فرط بیتحرکی میشوند، برای فهم دین به آب و آتش میزنند؛ صد رحمت به بودن در جبههٔ نبرد. لذا شیخ اعظم در تصویر سختی تفقّه در دین میگوید: «الأجتهاد أشق من طول الجهاد». بگرد ببین کجا گفته؟؟... لذا هی نگو محرومم، محرومم، آستین همت بالا بزن از خودت محرومیتزدایی کن!... و تازه:
♦ وضعيّت دوم: تبديل تهديد به فرصت
اگر زرنگ باشی، با برخى محروميّتها مىتوانی فرصتسازى كرد؛ یعنی همان تبدیل تهدید به فرصت.
این اصطلاح از کی وارد وارد محاورات ما شد؟
در اواخر دههٔ ۸۰ شمسى و اوايل دههٔ ۹۰ كه تحريمهاى آمريكا عليه ايران به خاطر اصرار بزرگان مملکت در استفاده از حقّ صلحآميز غنىسازى هستهاى بالا گرفت، اصطلاح «تبديلِ تهديد به فرصت» اوّل بار انگار از سوى سعيد آقای جليلى (سمت وقت؟) استفاده شد؛ با اين كاركرد كه ما نهتنها نبايد جا بزنیم كه بايد از محدودیّت، براى خوداتّكايى و ارتقاى دانش استفاده كنیم. عملاً هم چنين شد و...؟؟
واقعيّت اين است كه تبدیل تهدید به فرصت اصطلاحش جدید است؛ ولی امری باستانی است. نخستين كسى كه از این شگرد استفاده كرد و عدو را سبب خير قرار داد، میدانی کیست؟ خود خدا! انسان هم که نمایندهٔ خداست، باید رفتار خدا را تقلید کند. حكمِ نمایندگی انسان را كه خدا زيرش را توشیح كرده، اين است: «انا جعلناك خليفةً فى الأرض»؟؟ برو در روى زمين! براى چه کاری؟ اولاً تو مستعمرهٔ منى! واستعمركم فيها؟؟ من کار و زندگی دارم. تو جای من برو زمين را آباد كن. وظیفهٔ دومت هم این است: تخلّقوا باخلاق الله. به من تقرّب بجوى تا بيشترين شباهت را به من بيابى. زور بزن مثل من حليم و ستّارالعيوب باشی! تلاش کن در «دو پيچ خطرناك عدل» (پرهيز از حقكشى در برخورد با بدى در جعبهٔ خوبى و خوبى در باكس بدى که در سخنرانی مستقلی بنده ر.شیخ.م بازش کردهام) مثل من خدا رفتار كن. بهطور خلاصه: سنّت من خدا در خطبه ۱۵۸ نهجالبلاغه اين است:
ان الله يحب العبد و يبغض عمله و يحبّ العمل و يبغض عمله. تو هم مثل من شو و در عین تبری از یزید از شعرش تمجيد كن و در عین تولای خواجه ربيع انتقادش نما.
و مثل منِ خدا باش در وقتى که ازت چيزى مىخوان. هم اجابت کن و افزون بر آن «شيرينى» هم بده:
در قصهٔ ايوب كه به من خدا گفت: مسّنى الضر. ما هم: كشَفنا، هم: مثلهم معهم!
توی خلیفةالله هم وقتى وام مىگيرى و مىپردازى، چيزى اضافه بده؛ نه اينكه مثل شيخمحمدى باشى كه خانمش در ۹۶/۳ اعتراض داشت كه هر چى ازش مىخواستيم، يه چيزى كم مىكرد مىداد! مىگفتيم يك كيلو گوشت بگير! مىگفت: حالا فعلاً ۳۰۰ گرم مىگيرم؛ در حالى كه بايد دو كيلو مىآورد خانه. در حالی که خدا نعمتهای بهشتی و حور و قصور را میریزد زیر پای بنده: و لدينا مزيد؟؟
و مثل من خدا باش ای بشر! كاردستى بساز با موادّ اوّليهٔ نازل! انسان را كه اشرف مخلوقات است، مىتوانستم با طلا بسازم؛ اما با مايع نجس و جهندهٔ بدبو و عفنى که خروجش آنقدر در مرد، تیرگی روح میآورد که با غسل باید این غبار را از خودش زائل کند، ساختم: ماءٍ دافق. و با خاک که چیز پیشپاافتادهای است. چيز سعدی میگه از خاک کمتریم. چیز زياد از حد و کمارزش را به ريگ تشبيه مىكنند. مىگويند: مثل ريگ ريخته زمين.
انسانِ مُكرَّم و مفضُّل را با موادّ خامِ پست ساختم. تو هم خليفهٔ من باش و از من ياد بگير! مثل كمپانى بنز آلمان باش و بنز آخرینسیستم بساز با سوخت گازوئيل. نمونهاش را مرحوم «بانكى» دوستِ تاكندى باباى شيخ كه در آلمان فرشفروشى داشت، با خودش آورده بود قزوین. شیخ فیلم گرفته. سازندهٔ آن بنز، بيشتر خليفه من خداست؛ تا آن رماننویسی که مواد خام و موضوعات متعالی را دستمایهٔ هنرش قرار میدهد.
ماشين با سوختِ بنزينِ سوپر بسازی که هنر نیست؛ مثل «حسین منزوی» دختر خوشگلی را کنار دریا ببینی؛ بعد بسرایی: «دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست - آنجا که دل باید به دریا زد، همینجاست»... البته بعدا شعر به یاد میماند و پشتصحنه خیر. لذا شیخ سرلک میآید اسحار رمضان ۹۶ برنامهٔ زندهٔ شبکهٔ ۱ لابلای صحبتش میخواند: «آنجا که دل باید به دریا زد، همینجاست». آقا این بنز چندمیلیونی، استارتش چشم چرانی بوده.
خودِ شيخ گاه با فحش و فضيحت، عسل و مثل مىسازد. او خليفهتر است! محمدرضا كلهر خوشنويس خوب قاجار با كلمه «زنقحبه» سياهمشق نوشته. ميرزا غلامرضا اصفهانى با تعبيرِ «كونِ خر» كه سعدى شعرش را گفته، تابلوی فاخر نستعلیق خلق کرده. درويش عبدالمجيد طالقانى با مضمونِ مربوط به اينكه پسر خوشگلى را در اصفهان بردم زيرِ پل، شكستهنستعليق چشمنواز تحرير كرده كه در مرقّعات چاپ شده؛ آدرسش را از «ناصر طاووسى» بپرس!
و مثل من خدا گاهی نرو عبادتگاه! در فیلم سینمایی «زوربای یونانی»، 1964 در دقیقهء 76 زوربا (آنتونی کوئین) از رئیسش که زنگریز است، میخواهد که برود با ایرنه پاپاس که بیوهء تنهایی است، بخوابد! مرد میگوید: میخواهم بروم کلیسا! زوربا میگوید: «اگر خدا راه تو را میرفت، دیگر کریسمس در کار نبود. اون نرفت کلیسا و رفت پیش مریم! و مسیح متولد شد!»
و مثل من لجباز باش! من اگر كافرى در پى اِطفاى نورم باشد، نه تنها وقتى پف كند، از نورم محافظت مىكنم و «انّا له لحافظون» كه کاری میکنم طرف، ريشش هم بسوزد تا دیگر از این غلطها نکند و حتی به كورى چشمش (ولو كَرِه الكافرون) لجبازانه شدّتِ نورم را بالاتر هم مىبرم! (والله مُتمُ نوره).
برخى پيروانم در صدر اسلام اين لجبازى را از من ارث بردند. به بعضى از آنها گفته مىشد: ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم. استکبار، لابی تشکیل داده. کوتاه بیایید! اینجوری میگفتند بلکه ته دل مسلمانان را خالى كنند كه از نقشهٔ دشمن بترسند. مسلمانان، نه كه ترتيب اثر نمىدادند كه با لجبازى ايمانش را زيادتر هم مىكردند. فزادهم ايماناً! آلعمران: ۱۷۳. شیخ هم اینجوری است. دنبال سرعتدهی به کارش با لجاجت است.
و عين منِ خدا منتظر باش روى موجِ فسق و فجورِ آدمهاى پليد، كارَت را پيش ببرى! یعنی تدبیری بیندیشی که کار آنها به ضرر خودشان تمام شود. اینجوری دو فایده دارد: هم کارت پیش رفته؛ هم بیشتر جگرشان را آتش زدهای از خشم. و میتوانی بگويى: موتوا بغيظكم! به قول شهيد بهشتى خطاب به آمريكا: از دست ما عصبانى باش! و از اين عصبانيّت بمير!... من خدا روشم این است. امام خمينى(ره) هم در كتاب كشفالأسرارش آورده: لايزال يُؤيِّدُ الله دينَهُ بِيَدِ الْفاسقِ الْفاجِر! خدا کار یک روز و دو روزش نیست. مدام دينش را به دست افرادِ فاسق و فاجر تقويت مىكند! شاید تصویب کاپیتولاسیون نبود، حالاحالاها انقلاب پیروز نمیشد.
اگر دفعاللهِ الناس بعضهم ببعض نبود، صومعهها و مساجد نابود میشد. یزید، بخودش فکر کرد حسینکُش است؛ در عمل عکسش رقم خورد.
در شهريور ۶۶ از زبان سخنرانى به نام محموديان در حسينه آیةالله نجفى مرعشى در قم شنيدم:
«امكان تشكيل مجلس باشكوهى در شام كه امام سجّاد(ع) بتواند در آن به ايرادِ خطبه معجزهگونهاش بپردازد، از سوى خود امام فراهم نبود. يزيد ناخواسته متكفّل ترتيب و تشكيل اين مجلس شد؛ ولى بهرهاش را امام چهارم برد و ایشان موجسواری کرد.»
شاعر بر اين باور است كه اگر خدا بخواهد فضيلتِ پنهانى را كه در وجود كسى مخفى شده و او خود مايل به افشاى آن نيست، سرِ زبانها بيندازد، آدم حسود را قلقلک میدهد که از آن فرد نيكوخصال بدگویی کن! حسدورزى حسود، به جاى سودرسانى به حال حاسد، به نفعِ فرد صاحب فضيلت تمام مىشود و حسود به رايگان، تبليغِ فضلِ فاضل را میکند:
اذا أَرادَ اللهُ نشرَ فضيلَْةٍ - طُوِيَتْ أَتاحَ لها لسانَ حسود. لذا به قول حافظ:
غمناك نبايد بود از طعنِ حسود اى دل! -شايد كه چو وا بينى، خيرِ تو در اين باشد
به قول صائب تبريزى:
مىتوان ديدن ز چشم عيبجويان عيب خويش - تا ميسَّر مىشود - زنهار! - بىدشمن مباش!
حقير کاتب و بایگان: ر.شيخ.م در برنامهٔ «مسابقهٔ تلفنى» شبكهٔ ۵ تلويزيون در ۸۲/۱۲ از آقاى يحيوى - مجرى برنامه - شنيدم كه در قابوسنامه آمده:
هر كه را دشمنى نباشد، بىقدر و بها باشد!
در زمستان ۸۶ از دوست خوشنويسم امير عاملى به نقل از ثقفى - پدرخانمش - شنيدم:
«اگر نقدِ نقّاد در حُكم يك اُردنگى باشد، هر اُردنگى حدّاقل نيممتر انسان را جلو مىاندازد!»
فاسق و فاجرى به نام محمدرضا پهلوى به درج مقالهٔ رشيدىمطلق در روزنامهٔ اطلاعات در سال ۵۶ فرمان مىدهد. این اردنگی برپايى جمهورى اسلامى را جلو میاندازد!
در جايى اين تعبير را شنيدم كه انسان زرنگ با سنگهايى كه دشمن از سر خصومت و دشمنى به سمتش پرتاب مىكند، خانه میسازد. در قرآن مىخوانيم: يحسب انّ مالَه أخلده؟؟ انسان گمان مىكند مالش موجب جاودانگيش مىشود. اين شيوه معروف قرائت آيه است. حال اگر مالَهُ را «ما لَهُ» بخوانيم، معنايش اين مىشود كه انسان تصور مىكند آنچه به نفع اوست، موجب جاودانگيش مىشود. در حالى كه گاه آنچه به ضرر انسان است و آدمى به سختى و با هزينهكردن و تضرّر به دستش مىآورد، برايش سودزاست (لها ما كَسَبَت؟؟) و موجب خلودش مىشود؛ «شفا بايدت، داروى تلخ نوش» (الزاماً همهٔ شيرينها به سود انسان نيست و عليها ما اكتسبت؟؟ به ضرر اوست آنچه كه با خوشى و راحتى و بىدردسر به دست آورد) گاه «ما عليه» (آنچه به ظاهر عليه اوست) مىتواند به اخلادش بينجامد.
گفتنی است:
استفاده از تكنيك تبدیل تهدید به فرصت، عرصههای مختلفی دارد.
۱. اختیار انسان در دل جبر آفرینش، خود جلوهای از تبدیل تهدید به فرصت است. زندگی محدود و قصیر است؛ اما با تدبیر (صدقه اضعاف مضاعفه ثواب دارد) میتوان راحت طویلی برای خود در قیامت رقم زد. نیز نقشهای بازماندهٔ هنری.
۲. استفاده از ادبیات و هنر در عصر اختناق و بگیروببند، فرصتسازی در دل محدودیت است. به این سعر بنگرید که بدون ذكر اسمِ حاكم در دوره خفقانِ؟؟ سروده شده:
شعر مهدى اخوان ثالث:... سنگى كه بايد از اين سويم به آن سويم بگرداند؟؟
گاه حضور شگرد تبدیل تهدید به فرصت را در جایی داریم که سروکارمان با دشمن اصطلاحی نیست. مگر متولیان ارشاد، خصم هنرمندانند؟ خیر. حتی ممیّزیهایشان، اجرای قانون است؛ در عین حال هنرمندان زبر و زرنگ میتوانند با ابداع گونههای تازهای از بیان هنری، مانعتراشیها را دور بزنند!
بهزعم من آنقدر راه تازه سر راه هنرمند قرار دارد که كمبود فضا و شرايط براى كار و وجود محدوديّتها بهانهٔ بىعملى نیست. با توسّل به كنايه و استعاره و تقويت شيوههاى درپردهگويى و بعضاً «دورزدنِ محدوديّتهاى رسانهاى» كه نمونههايش را ذكر خواهم كرد، میتوان جلوهٔ ديگرى از نبوغ خود را به منصهٔ ظهور گذارد و در واقع به شيوهٔ «حسن پلكى» با محروميّتها كنار آمد.(۱)
خوشم آمد که در فيلم «هنرپيشه» محسن مخلمباف اين بازى را از «اكبر عبدى» مىگيرد كه در ريسپشنِ هتل؟؟ كه با خانمش (معتمدآریا) آمده شب بماند؟؟ انگشتش را مىزند استامپ و مىزند روى اثر انگشت همسرش و یم معنای جنسی را تداعی میکند!
- کلاهگیس در فیلم کیانوش عیاری؟؟
- در برخی دورههای انتخابات در جمهوری اسلامی از سوی برخی مخالفان، عنوان شد که رأی دهید؛ اما رأی معناداری که نوعی تبدیل تهدید به فرصت است. مثلا با رأیدادن به خاتمی در ۲ خرداد ۷۶ گرچه حضورتان تأیید برگزارکنندگان است (پس ساز و کار نظام را قبول دارید که شرکت میکنید) اما از همین رخنه وارد شوید. برای اینکه نشان دهید به ناطقنوری که گویی کاندیدای ارزشمداران است، رأی نمیدهید، به خاتمی (که در واقع او را هم قبول ندارید) رأی دهید تا مخالفتتان با ارزشیها اینجوری بزند بیرون.
ديگر فيشهای تبدیل تهدید به فرصت:
۱. در بين قاريان خوشالحان مصرى مرحوم «شيخ عبدالعزيز حصّان» نَفَس كمى دارد. اما اجازه نداده است اين نارسائى خودنمايى كند؛ بلكه با انتخاب آياتِ كوتاه يا تقطيعِ آيههاى بلند به بخشهاى معنادار و استفاده از نغمات پيچيده و موسيقى متنوّع، شاهكار آفريده و نقص خودش را نه تنها پوشانده كه به قوّت تبديل كرده است.
۲. دوست تبريزيم محمدرضا باقى در ۹۴/۲ مىگفت: يك جودوكار اهل كشور؟؟ دچار ضايعهٔ جسمىِ كوتاهبودنِ يكى از پاهايش بوده و به نظر مىرسيده بايد در مسابقه شركت نكند يا از رده خارج شود. وى با تمرين و ممارست و خلاقيّت همين كاستى را به قوّت تبديل كرد و پيروز مسابقه شد. تحقيق شود؟؟
۳. نقص عضو در بعضىها نه تنها آنها را از پا در نياورده كه حتى اسباب ارتزاقشان شده!
به نادانان چنان روزى رسانم - كه صد دانا در آن حيران بمانند!
گاه معلولها در مالافزايى موفقترند نسبت به افراد سالم و حتى هنرمندى كه به ظاهر از هر انگشتشان هنرى مىبارد. گاه مثل سعدى تصوّر مىكنيم که فلان فرد سالم و قوی، هر انگشتش كليدى است براى گشودن قفلِ روزى:
بود مرد هنرور را هر انگشت - كليدى بهر قفل رزق در مشت
اما در عمل مىبينيم كه نه بابا! هشتش گرو نُهش است و همهكاره هيچكاره است. از اون ور مىبينيم يك نفر در اعضايش نقص و عيبى هست. مىگوييم خدايا! چرا پا و دست سالم به اين فرد ندادی؟ اما تحقيق مىكنيم مىبينيم همان نقص و كاستى از قضا تأمينكنندهٔ رزق و روزى اوست. بهقول شاعر:
بسا شكست كز او كارها دست شود - كليد رزق گدا پاى لنگ و دستِ شَل است(۲)
دوست كرمانيم آقاى خضرايى اهل عتيقه و نُسخ خطّى در سفرش به قم در تابستان ۹۴ از پدرش نقل مىكرد:
يك نفر در اتوبوسهاى بين شهرى در كرمان، يك تومان از مسافران مىگرفت كه بخوانَد. و صدايش چنان گوشخراش بود كه دو تومان مىگرفت نخوانَد! از عيبش بهتر مىتوانست ارتزاق كند!دوست طلبهام جواد قجر در ۹۵/۱۰ اسمس داد:
مردم در مسجدى از صداى بد و قيافهٔ ناپسند مؤذّنى به تنگ آمده بودند. روز به روز از تعداد نمازگزارها كم مىشد. چارهاى انديشيدند كه از شرّش خلاص شوند. به اين نتيجه رسيدند پولى جمع كنند و بدهند كه از مسجد برود. ۵ هزار تومان جمع كردند و بهش دادند و عذرش را خواستند. مدتى بعد يكى از نمازگزاران در جايى ديدش و از احوالش پرسيد. گفت: در مسجد ديگرى مشغول اذانگفتن هستم. مردم راضى شدهاند ۱۵ هزار تومان بدهند ولشان كنم. فعلا از ۲۰ پايينتر نیامدهام!
۴. در شرايط قحطى، تحريم و تنگناى اقتصادى در طول تاريخ، برخى ملل نه تنها كمر خم نكردند كه استعدادهاى نهفتهشان شكوفا شد و گردنهها را با كاميابى پشت سر گذاشتند. مثال؟؟
۵. شيوهٔ خوشنويسى كلهر در عهد قاجار به خاطر استفاده از مركّب چاپ به جاى مركّب سنّتى؟؟
۶. در مقطعى كه مرحوم احمد عبادى در سالهاى؟؟ دهه 30؟؟ در راديو ساز مىزد، امكان برنامههاى توليدى در راديو نبود (اينكه ضبط كنند و بعداً پخش كنند). نوازنده بايد زنده اجرا مىكرد. عبادى از برخى دوستانش بعداً مىپرسيد كه چطور بود؟ مىگفتند: گاهى اوقات نُتها دقيق شنيده نمىشود و تداخل دارند و حالت ناخوشايندى ايجاد مىشود. (بهخاطر ضعف دستگاههاى صدابردارى). عبادى چارهانديشى كرد. به ذهنش خطور كرد برخلاف شيوهٔ مرسوم، از «نوازندگى تكسيم» استفاده كند. (قبلاً شيوه چى بود؟؟)
از آن به بعد نوازش تكسيمهاى شفّاف و دلنشين وارد كار ايشان شد و حتى تبديل به شيوهاى در نوازندگى شد كه بعدها اساتيدى چون عليزاده و مشكاتيان و لطفى از آن سود بردند.
(در ۹۴/۹، از يك كانال تلگرامى با ويرايش خودم)
۷. از روز نخست تأسيس «راديو سراسرى معارف»، استفاده از موسيقى در برنامهسازىهاى آن ممنوع شد و مقام معظّم رهبرى آقاى خامنهاى حفظه الله هم به اين امر راغب بودند. بيم ريزش مخاطب بود. البته برخى دينباوران شايد مىگفتند: مشكلى نيست. به فئهٔ قليله مىسازيم؛ اما دست از آرمانهايمان بر نمىداريم.
«هنر» و خلاقيّت هنرى پا وسط گذاشت كه مىتوان هم دغدغه مخاطب داشت؛ هم به بخشنامه احترام گذاشت. چطور؟ حال كه جامعه به خطا به حلق انسانى، ابزار موسيقى اطلاق نمىكند (در حالى كه هست و به قول فيلم على حاتمى:
هزاردستان؟؟: اوّلِ آلات موسيقى حلوق انسانى است؟؟ اصل ديالوگ؟؟) از اين فرصت بهره ببريم. وقتى خوانندهاى به مجلسى وارد مىشود، به اعتبار اینکه با حلق آمده، نمىگويند: هنرمندى ساز و ابزار موسيقيش را هم با خود آورده! در حالى كه در واقع بايد چنين بگويند و تارهاى صوتى او ساز اوست. حال كه نمىگويند: بنابر اين اگر با تارهاى صوتى صدا توليد كنيم، ديگر نمىگويند: موسيقى! در حالى كه اگر عاقل بودند، میگفتند!... پس بروید خوش باشید مطربان! که سوراخ نفوذ یافت شد. بروید با همین حلق خداداد، در قالب تكخوانى و نیز همخوانی بدون ساز که در ايتاليايى بهش آکاپلا Acappella گویند، حسابی دلی از عزا درآورید. آكاپلا که «نمازخانهاى» ترجمه شده، شكلى از موسيقی آوازى يك يا چندنفره و بدون همراهى ساز است كه ابتدا در كليساها اجرا مىشد.
حتى بشر، زیرک است و میتواند با دهان صداى ساز در آورد؛ صدای نی و تنبک و سنتور و مزقون. از همين رخنه مىتوان سود برد و براى راديو معارف كار توليد كرد.
بنده خودم در مصاحبه تلويزيونيم كه شبكه قم در تاريخ ۹۰/۲/۲۸ پخش كرد:
t.me/rSheikh/255
رو به خرج دادم و در پاسخ به سؤال خبرنگار كه وضع هنر قم چطور است؟ عنوان كردم:
حتى كسانى كه مدّعيند در قم ممنوعيّت، محدوديّت و سانسور وجود دارد، بايد بستهبودنِ فضا و جادهٔ پردستانداز هنرآفرينى را به فال نيك بگيرند و به فرصت تبديلش كنند تا به گونههای تازهاى از بيانِ هنرى دست پيدا كنند. رئيس وقت ارشاد قم (استادآقا) بعد از صحبت بنده در استوديوى زنده به كلامم اشاره كرد و گفت:
ایشان راست گفت. در جشنوارهٔ «راحِ روح» در قم همین کار را کردیم. این رویداد، جشنوارهٔ موسيقى بدون آهنگ بود.»
جالب است كه اصطلاح «جشنوارهٔ موسيقى بدون آهنگ» در ابتدا طنز به نظر مىآيد و «شير بىيال و دم» مولوى را تداعى مىكند. کسی که عاقل است، میداند با حذف آهنگ (=ساز) موسیقی حذف نمیشود. اما علمای بیسواد به این راضیند. بگذار خوش باشند! (به قول جهانگیر فروهر در فیلم سوتهدلان «علی حاتمی»: باشه دل تو شاد!)
جالب است كه در سال ۱۳۸۴ اركسترى به نام «گروه آوازى تهران» آغاز به كار كرد كه اعضايش با دهان، صداى سازهاى مختلف را توليد مىكنند و بسيار هم طبيعى به نظر مىرسد. در واقع همانطور كه «موسيقى بدون كلام» داريم، مىتوانيم «كلامِ بدون موسيقى» هم داشته باشيم (منظور از موسيقى همان معناى متعارف كه عرض شد).
بنابر این ما هیچوقت به ته خط نباید برسیم و جا نباید بزنیم. باید با ماندن، ابتدا خود را متعبّد نشاندادن و سرپیچیِ و نافرمانی آرام و یافتن رخنهگاهها از دیکتاتور زهرچشم بگیریم. وگرنه اگر مثل مخملباف يا هنرمندان جلای وطنکرده، كشورت را ترك كنى و به سرزمینی پناه ببرى كه محدوديّتهاى وطنت را ندارد، پاككردن صورت مسئله است. ضمن اينكه آنجا محدوديّتهاى ديگرى دارد كه لابد براى فرار از آنها هم میخواهی جا عوض كنى. اينكه نشد كه خانه به دوش باشى!
۹. پژوهشت در خصوص «تبديل تهديد به فرصت» كه در راديو معارف در رمضان ۹۳ اجرا شد و به «استعاره و كنايه» اشاره كردى، بررسی و مطالب جدیدش اینجا آورده شود. ظاهراً فايل وُردش موجود است و نه زرنگارش.
۱۰. شمارى از رفتارهاى زينب كبرى(س) و امام سجّاد(ع) در جريان اسارت، از مصاديق تبديل تهديد به فرصت بود؛ مثل صدقهدادنِ خرما به اهلبیت از سوی مردم که خانم زینب از آن برای شناساندن خود و زادهٔ پیامبربودن سود برد.
حرف آخر: گاه برخى به جاى تبديل تهديد به فرصت، فرصت را به تهديد بدل مىكنند!:
یک. امام حسين(ع) شهيد شد تا مفاسدِ امّت جدّش را اصلاح كند. آنوقت در حاشيهٔ مراسم عاشورا در خيابانهاى ايران خصوصاً برخى شهرها چشمچرانان از آب گلآلود استفاده مىكنند و با توجه به شلوغى خيابان و كاهش كنترل نيروى انتظامى دختربازى مىكنند. دختران بدحجاب هم با آنكه چارقد سياه دارند، «تبرّج» مىكنند و در قالب تماشاگر حضور مُحرّكانه دارند و با پسران مزبور، شمارهتلفن ردوبدل میکنند.
دو. بنده در سال ۷۳ از قزوين به قم نقل مكان كردم. در ظاهر قم از حيث ظواهرِ شرع، بالاتر از قزوين و ديگر شهرهاى همجوار بلكه نماد شهر روحانی و بعد از مشهد پایتخت معنوی ایران است.
لذا حتى اگر به نيت كسب و كار به آن مىرفتم، رفتاری بابرکت بود؛ تا چه رسد به هدف تحصيل علوم دينيّه و گذراندن مقطع درسِ خارج به اين دیار مىرفتم. اما بنده اين «فرصت» را به «تهديد» تبديل كردم! چطور؟ یکی از کارهایم در قم تعليم موسيقى آوازی بود و نیز تجربهٔ مراودات اينترنتى با کاربران متنوع از جمله جنس مخالف که پیشتر در قزوین مشابهش تجربه نشده بود.
♦وضعيّت سوم: محروميّتهاى مطلوب!
برخی محروميّتها مطلوبند یا خودخواسته. نياز به تغيير ندارند. اساساً كاستى نيستند و گاه برتر از امتيازند. ابروی لیلی، از راستی محروم است؛ اما لطفش در انحنای آن است.
از آنسو توی آشنا با طب و دارو، در روز رمضان عمداً خودت را از نوشيدن آبى كه بدنت بدان نياز دارد، محروم مىكنى.
با ادبیات بیگانه نیستی و با اینهمه به دست خود صحّت بدوی ادبی را از جملهبندى گفتار یا نوشتارت دریغ مىكنى تا بیانت شاعرانه شود.
عاقلی؛ ولى به کاروان مجانین امام حسين(ع) میپیوندی.
هنرمندی؛ و یک تختهات هم کم نيست؛ ولى خود را از رفتارهاى متعارف محروم مىكنى و الگویت سالوادور دالى و ونگوگ است!
پنج مثال زدیم؛ هر یک وابسته به شاخهای:
۱. محرومیّت سهوی ابروی معشوق از راستی!
۲. محرومیّت عمدی شاعر از راستگویی!
۳. محروم ز لذّت ار شوى مرحومى!
۴. محروميّت از عاقلى؛ جنون حسينى!
۵. محروميت از رفتارهاى متعارف در اصناف هنرى
💚 الف. محرومیّت سهوی ابروی معشوق از راستی!
بعضی چیزها بهظاهر از صحّت و کمال محروم است؛ اما نقصش جبرانِ کمالش را کرده. یُغنٖی عن صدقِه کذبُه. ظاهراً تحت تعریف مصطلح از راستی و درستی نیست؛ ولی چه باک!
ابروى معشوق کج است. میگویید چه کنیم؟ جراحی کنیم راستش کنیم؟ از قضا اگر راست بُدى كج بودى! شكسته است؛ اما بهقول حافظ: بيرزد به صدهزار درست.
ر.ك ذكر «سيلوستر ميلانْژو» در كتاب عسل و مثل و تعبیر «غلطگويى عامدانه»؟؟
- اذان بلال حبشى و اسهدُ گفتنش (سین به جای شین) كه پذیرفته شد. ابنابیالحدید از این رخنه وارد شده و از تقدیم مفضول بر فاضل گفته. آیا خدا ابابکر را بر علی جلو انداخت؟ نقد؟؟
در اذان معروف مؤذّنزاده، مواردى هست كه مقبول اهل فن نيست؛ از جمله «حىّ على خير العمل» علٰی را بیش از حد میکشد که البته پذيرفتهشده است؛ ولی اشکال آنجاست که بعد از علااااا انگار مىگويد: «آد خير العمل»... اين «آد» پذيرفته نيست... البته كليت كار به قدرى قوى است كه ضعفها اغماض مىشود؛ یا حتی قوت مینماید.
- در اجراى معروف آواز مذهبىِ «آمدم اى شاه پناهم بده» خطاب به امام رضا(ع) با آهنگسازى آريا عظيمىنژاد، خواننده: آقاى كريمخانى در ابتدا در استوديو به خطا مىگويد: «آمدهام» و بعد اصلاح كرده: «آمدم». ولى آن كلمهٔ خطا را پاك نكردهاند! (خواننده در مصاحبهٔ تلويزيونى در ۹۴/۹ به اين اشاره كرد)
💚 ب. محروميّت عمدی از صحيحنويسى!
در قسمت قبل گفتم در کجی ابروی معشوق تعمّد نبود. گاه عمداّ احداث کج میکنی. بنگر به موارد تخلّف شعرا از قواعد شعر... حشوگويى در «نيز هم» حافظ در «دردم از یار است و درمان نیز هم»، خروج از وزن در مثنوىهاى محمدكاظم كاظمى؟؟، قاطزدنِ عامدانه در آرایهٔ «حسآميزى» كه شاعر احساساتش را با هم مىآميزد. به جاى اينكه بگويد: «گوشم كر شد» مىگويد: «گوشم شده كور»!
یک کنفرانس پژوهشی در قالب مندرآوردیِ «آواز نطقاندرون» ارائه كردم در ۹۵/۱۱ در جلسهٔ «ادبنامهٔ مباهله» در قم، منزل نظامی بازنشسته «نستیهن شاعری»، مدير جلسه: حسين محمّدى مبارز که زمانی شاگرد خوشنويسيم بود. با آوازخوانى شروع كنم. مصراع «گر قلب مرا ز تير سازى چو خشاب» را مترنم شدم. نیمه رها کردم و حرف زدم. گفتم:
آن جلسه جناب مبارز عزيز اشاره كرد به اين برش از شعر زندهياد احمد شاملو: «مىخواهم خواب اقاقيا را بميرم!» باید میگفت: ببينم. يک ناهماهنگى البته تعمّدى اتفاق افتاده. قاطىكردن! قاطزدن! حسآميزى نوعى آرايهٔ ادبى است با آميختن و امتزاج دو يا چند حس در كلام. فرضاً وقتى بگویم: گوش شيطان كر! آميزش حس نيست؛ ولى وقتى مىگويم: نطقم كور شد! يا «خبرِ تلخِ» حريق پلاسكو که این روزها روی داد، حسآمیزی است.
حالا چون رابطه من و جناب مبارز با خوشنويسى شروع شد، تعبير «سطرِ مليح» يا «چليپاى شيرين» چنين وضعيتى يافته. سطر و چليپا يك پديدهٔ مرئى و مرتبط با چشم است؛ در حالى كه ملاحت و شيرينى به حسّ چشايى مربوط است. حافظ گويد:
بوى بهبود ز اوضاع جهان مىشنوم. زندهياد قيصر امينپور كه بنده با ايشان در دههٔ ۶۰ ارتباط حضورى داشتم و بعضى نوشتهجاتم را براش خوانده بودم و نظراتشو گفته بود، ميگه:
صداى كيست خدايا درست مىشنوم؟ / دوباره بوى صداى بلال مىآيد
بیدل میگه:
گوش مروّتى كو كز ما نظر نپوشد؟ / دست غريق يعنى فرياد بىصدائيم
- در اجراى خوانندهٔ پاپ: حامد زمانى در ۹۵/۹ در تلويزيون شنيدم: «پشت خيانت وا شد» در حالى كه يا بايد مىگفت:
پشت خيانت تا شد يا: مشت خيانت وا شد.
حسآمیزی در زبانهاى ديگر هم هست. در زبان عربى در دعاى افتتاح: اَلَّذى بَعُدَ فَلا يُرى، وَ قَرُبَ فَشَهِدَ النَّجْوى در حالى كه بايد مىگفت: فسَمع النّجوى!
على(ع) در خطبه ۲۷ مىفرمايد:
هر كس جهاد را ترك كند، ألبسَهُ اللهُ ثوبَ الذُّل. اين حسآميزى نيست. يا آنجا كه خدا فرموده: قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاساً يُوَارِى سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً(۳) حسآميزى نيست. اما وقتى مىفرمايد:
فأذاقَها اللهُ لباسَ الجوعِ و الخوفِ بما كانوا يصنعون، حسآمیزی است. صحیحِ ناهنرمندانهاش این بود بگوید فکساها الله، یا أذاقها الله طعم الجوع.
سراب هم يك بنگاه دروغپراكنى است; به قول قرآن: كسراب بقيعة يحسبه الظمأن ماءا(۴) فريب طبيعت.
و ارتكاب خودم در قالب : گر قلب مرا ز تير سازى چو خشاب - تابوت شود ز حيلهات بر من قاب / در وادى جستجو پى آبم آب - گوشم شده كور بر اكاذيب سراب... انتهای کنفرانسم در دولتسرای نستیهن.
💚 ج. محروم ز لذّت ار شوى مرحومى
گاه به دست خودت خود را از بعضى چيزها محروم مىكنى. روزه مىگيرى و خود را از آب و غذا و تمتعات جنسی محروم مىكنى. از خواب و استراحتت میزنی و میایستی به نماز شب. بهقول قرآن خالی میکنی پهلویت را (...جنوبهم من المضاجع؟؟)... دست رد به سينهٔ برخى برخوردارىها مىزنى. و مگر «تقوا» جز این است که عملاً خود را در فضای يك محروميّتِ خودخواسته قرار دهی. دنبال چه هستی، در جای خود گفتهایم. اینجا خواستم بگویم هر محرومیّتی را نباید الزاماً زدود؛ بلکه به برخی دامن هم باید زد: محرومیت از عاجله به قول قرآن برای نیل به آجله. برای «نصيب» دنيوى سرودست نشكستن؛ تا در زمرهٔ كسانى نباشیم كه اولئك لهم نصيبٌ فی الحيوةالدنيا و ما لهم فى الاخرة من نصيب؟؟
💚 د. محروميّت از عاقلى؛ جنون حسينى!
اشعار و مدايحى مثل: به ما ميگن ديوونه! رفتارهاى امثال مرحوم سيد ذاكر... قمهزنان به مرجع تقلید شاید مرحوم بروجردی گفته بودند: در طول سال مقلد شمائیم الاّ ایام تاسوعا و عاشورا!
💚 ه. محروميّت از رفتارهاى متعارف در اصناف هنرى! بررسی ناهنجاریهای اختیارشده از سوی رماننویسانی مثل داستایفسکی، اجقوجقپوشی، زیست و پوشش مضحک، ذکر موارد؟؟
♦ وضعيت چهارم؛ محروميّتِ جبرانشده!
اين ديگر آخرالدّواست. همهٔ راهها را زديم و باز محروميم! مدل اختیارشده و مطلوب هم نیست.
اینجاست که مىرسيم به مسكّنهاى روحى. پس اصل اوليّه، لزوم تلاش و ايجاد تغيير بود. اما اگر به هر دليل سرمان به سنگ خورد و حنايمان رنگ نگرفت، چه كنيم؟ خودكشى؟ يأس؟ خودخورى؟ يا روآوردن به حرفهاى تسلّىبخش كه ترجیحاّ مبنایى هم داشته باشد.
همیسه هستند کسانى مثل آقاى بهجت يا مرحوم نخودكى؟؟ يا بهاءالدّينى يا (چند تا از اين اسما رديف كن) که زانوزدن در محضرشان به سكون و اطمينان نفس رهنمونمان كند. كسانى كه به این مبنا متوسل شوند که ساز و كار دنيا جورى تعريف شده كه هموزن يا سنگينتر از برخى محروميّتها به تو امتياز دادهاند. پس دلخور نباش! برو خوش باش!
يكى از اسامى خدا، جبّار است؛ نه به معناى مصطلح كه در اِشل انسانىاش با ستمگر همراه مىآيد؛ بل به معنى «جبرانكننده». خدا به قول دعاى جوشن كبير «جابرُالعظمِ الكسير» است؛ مرمّتكنندهٔ استخوانِ شكسته. لذا باکی نیست؛ اگر از چيزى محرومت كرده، به طور حتم با چيزِ ديگر و احياناً بهترى جبران مىكند. در سوره بقره آیهٔ ۱۰۶ مىفرمايد:
مَا نَنسَخْ مِنْ آىًَْ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرً مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا.
ايّوب پيامبر(ع) به خدا عرض حال میکند كه: مَسَّنى الضُّر؟؟ خدا چندبرابر جبران میکند: هم از او كشفِ ضُرّ میکند، هم: «مثلَهُمْ معهُم»: به آنچه ازش گرفته بود، افزود. به قول سنائى: از آن زمان كه فكندند چرخ را بنياد - درى نبست زمانه كه ديگرى نگشاد
حضرت خضر(ع) و موسی همسفر میشوند. یکجا خضر به مدد علم لدُنّى عَلَّمناهُ منْ لُدُنّا عِلماً(۵) شصتش خبردار شد جوانى كه بهش برخوردند، اگر زنده بماند، والدين مؤمنش را به طغيان و كفر مىكشد. لذا با آنكه نفْسِ زَكيّه بود، كُشتش! موس اعتراض کرد. خضر گفت: ناخرسند نباش! خدا بدَل پاكنهادتر و مهربانترى قسمت والدينش مىكند. يُبدِلَهُما ربُّهُما خَيْراً منهُ زكوة و أقرَبَ رُحْماً. به تعبير اهلى شيرازى:
«تا خدا نگشود صد در بر كسى، يك در نبست» و نيز:
خدا گر ببندد ز رحمت درى - ز حكمت گشايد در ديگرى
از آیةالله سبحانى شنيدم كه كسى به شوخى گفته بود: ز حكمت زند قفل محكمترى!
گفتنى است: مرحوم آخوند خراسانى صاحب كفايه (تولد و وفات؟؟) شاگردان عديدهاى داشت كه از قرار، قريب به اتّفاقشان به درجهٔ اجتهاد رسيدند. دو تن از آنان از منطقهٔ قزوين بودند: يكى مرحوم شيخ فضلعلى مهدوى قزوينى پدر مرحوم آیةالله محمود شريعت مهدوى كه اصالتاً اهل سيميار الموت و شاگرد مخصوص آخوند محسوب مىشد و به او لقب «مقرّبالخاقان» داده بودند. (از شيخ غلامعلى زند قزوينى در ۹۳/۱۰ شنيدم) و ديگرى مرحوم ولدآبادىِ قزوينى كه تنها شاگردِ غيرمجتهدِ صاحبكفايه بود كه در عوض دعانويس بزرگى شد و با علوم غريبه آشنا بود. پدرم آقاى تاكندى در ۷۲/۱ ضمن بيان احوال مرحوم ولدآبادى عنوان كرد:
يك بار مرحوم ملاّحضرتقلى جدّ بنده (شيخ على محمّدى) كه با الاغ از تاكند به قزوين آمده بود، مركب سوارىاش را گم كرد! به مرحوم ولدآبادى متوسّل شد. مرحوم ولد، دليل التهابش را جويا شد و ملاّ ماجرا را بازگو كرد. ولدآبادى به خونسردى دعوتش نمود و چون خبر داشت كه ملاّحضرتقلى صداى غرّايى دارد، از او خواست كه قصّهٔ خيبر را از كتاب «جوهرى» برایش بخواند. ملاّ بىتابِ الاغش بود و مرحوم ولد مىگفت:
«بخوان الاغ را ول کن!» ملاّ به ناچار شروع كرد به خواندن... دقایقی نگذشته بود که ناگهان مرحوم ولدآبادى به ملاّحضرتقلى مىگويد: «سریع بلند شو دارند الاغت را از چند کوچه آنورتر مىبرند!»
ملاّ به ميان كوچه رفته و الاغش را از فردى که سرقت کرده بود و داشت به جايى مىبردش، میگیرد.
يافت در بىبصرى گمشدهٔ خود يعقوب - ديده از هر كه گرفتند، بصيرت دادند درشمار افرادِ صاحب بصيرت كه از سواد خواندن و نوشتن محروم بود، «كربلايى كاظم کریمی» بود. حجّةالاسلام مسعودى خمينى - توليت آستانهٔ مقدّسهٔ حضرت معصومه(س) - در خلال خاطراتش كه حقير - ر.شيخ.م - براى مركز اسناد انقلاب اسلامى بازنويسى نمودم و در پاييز ۸۱ به زيور طبع آراسته شد، در خصوص اين فرد مىگويد: تمام قرآن يكباره به شكل معجزهآسايى در ذهن این فرد عامی جا گرفته بود. يك بار كه به قم آمد، به مدرسهٔ حجّتيّه بُرديمَش و يك وعده آبگوشت مهمانش كرديم. در حجرهْ كتاب مُطوّل را باز كردم و شروع كردم به خواندن و گفتم: «اين قرآن است!» گفت: «قرآن نيست!»... ولی در خلال جملات كتاب، وقتى به آيهاى كه نويسنده به كار برده بود، مىرسيديم، بلافاصله مىگفت: «اين قرآن است!» كتاب را مقابل او بردم و از او پرسيدم: «كجاىاين متنْ قرآن است.» نگاهى كرد و بىتأمّل روى مواردى كه آيهٔ قرآن بود، انگشت گذاشت. پرسيدم: «چطور متوجّه مىشوى؟» با لهجهٔ لُرىاش گفت: «جاهايى كه قرآن است، نور دارد. بقيّهٔ جاها تاريك است!»... گفتنى است: نوّاب صفوى کربلایی کاظم را با خود يك ماه و نيم در كشورهاى عربى از جمله مصر چرخاند و در مسابقات قرآن شركت داد و نفر برگزيدهٔ مسابقاتش نمود. كربلايى آيات را از آخر به اوّل هم میخواند! خیلیها آرزوى رسيدن به مقام عجيب او را داشتند و در خواب هم نمىديدند. او با صافدلی و نیز اهتمام به زکات (که در سردر قبرستان ابوحسین قم محل دفن او به این اهتمام به زکات اشاره شده) میانبر زد. (۷)
- وقتی چنین خدایی داریم، چه جاى نگرانى؟... اگر دردت، روزی است، دو طرفش سود است. چرا؟ کافی بود، چه بهتر. کافی نبود، طبق وعدهٔ علی(ع) منتظر جبرانش به بهتر باش: مَا فَاتَ مِنَ الرِّزْقِ رُجِىَ غَداً زِيَادَتُهُ(۷)... اين منطق را مولى يك بار هم با فاطمه(س) در ميان مىنهد. غصب فدك كه پيش مىآيد، فاطمه(س) گلهمند است كه فدك رفت! امير مؤمنان دلداريش مىدهد كه: رفت كه رفت! «رزقُكَ مضمونٌ و كفيلُكَ مأمونٌ. و ما أُعِدَّ لَكِ أفضلُ ممّا قُطِعَ عنك» روزيت نزد خدا ضمانت شده و كسى كه متكفّل امور توست، امين است و حواسش هست. آنچه برايت سپردهگذارى شده، از آنچه از تو سلب كردند، بهتر است.
لذا خوانندهٔ عزیز! اگر دعا كردى، جواب نگرفتى، غمی نیست. يا كفارهٔ ذنوب توست يا قيامت بهت مىدهند. حتى طرف در قيامت میگوید اى كاش در دنيا بقيه دعاهايم هم مستجاب نمىشد و اينجا معوّض مىگرفتم!
💗 نتيجهگيرى نهايى: در دنيا اول زور بزن محروميّتهایت را بزدائى. هنرش را دارى با بعضى از آنها فرصتسازى كن. حتی خودت را دستىدستى به دام برخى محروميّتها بينداز. روزه بگير! يا مثل هنرمندان خودت را از صحيحگويى بدوی محروم كن تا بشوی شاعر! خدا را چه دیدی؟ ته كار اگر محروميّتى ماند كه نشد باهاش كارى كنى، مبادا مأیوس شوی و سيانور مصرف كنى. خير. خودت را اينجورى راضى كن كه هموزنِ محروميّتها بلکه سنگینتر بهت امتياز مىدهند! به همين خوش باش و بگو: خدايا! به داده و ندادهات شكر!
♦ پاورقی:
۱. «حسن پِلكى» شخصيّت خيالى ذهن من است كه در مرداد ۷۶ داستانوارهاى بر اساس احوالاتش ساختم كه به دوست قزوینیم وحيد مبشِّرى تقديم شد و در همان مقطع در هفتهنامهٔ مينودر قزوين به چاپ رسيد و يك بار هم در كتاب داستانهاى روحفزا جلد؟؟ ص؟؟ به زيور طبع آراسته شد. داستان از اين قرار است:
در دورهاى از ادوار، يلى توانمند در ديار خود مىزيست؛ «حسن پِلْكى» نام! مردى مسلَّط به حركات ژيمناستيك و از نوع پيچيده و ظريفش... و چون شگردهاى مختلفى در پيچ و تابدادن به اعضا و آلات خويش در خاطر داشت، هر بار ميدانى وسيع را براى اجراى نمايشهاى او در نظر مىگرفتند. خلقالله مشتاق هم از هر سو گرد مىآمدند و دور ميدان حلقه مىزدند و با شوق و ذوق تمام، به بازىهاى او خيره مىشدند:
گاه او روى دو دست مىايستاد و پاهايش که روى آنها نقش دو چشم ترسيم كرده بود، به جاى سر قرار مىگرفت. در این حال او چشمهاى اصلىاش را مىبست. وقتى چشم مىگشود، احساس مىكرد: دستش به سقف آسمان چسبيده و گرد او مردم بىشمارى را از زن و مرد، از پا به سقف دوختهاند!... پاهايش را باز مىكرد و عمود بر دستها به حالت تعادل نگاه مىداشت. هر كسى از دور نگاه مىكرد، گمان مىبرد مردم، گردِ يك صليب، يا علامتِ به اضافه (+) جمع شدهاند.
بعد «حسن پلْكى» كه در آن موقع به او «حسن ژيمناست» مىگفتند، حركات پيچيدهٔ ديگرى را شروع مىكرد و در طول و عرض ميدان، جولان مىداد... هيچ نقطهاى از زمين نبود كه او از آن استفاده نكند.
تماشاى برنامههاى او، ساعتها وقت مىبرد و مردم، آنقدر از او حركات متنوِّع مىديدند كه هيچكدام بعداً با آنكه به ذهنشان فشار مىآوردند، نمىتوانستند همهٔ آن حركتها را به ياد آورند و براى ديگران توضيح دهند.
تا اينكه ورق برگشت و اوضاع به هم خورد و رفتهرفته براى «حسن ژيمناست» ايجاد محدوديَّت كردند. اوّلش گفتند:
«اينهمه ميدان براى يك نفر؟» گفت:
«مگر من چقدر وقتِ ميدانهاى بزرگ شهر را مىگيرم؟ در ثانى مگر مردم لذَّت نمىبرند؟ در ثالث مگر من پولى به جيب مىزنم؟» گفتند:
«اين حرفها سرِمان نمىشود. فقط مىگوييم: اينهمه ميدان براى يك نفر؟» گفت:
«تصميم با شما؟ فكر مىكنيد چقدر ميدان براى من كافى باشد؟» گفتند:
«ميدانى به شكلِ دى D (نيمى از يك دايره) گفت:
«مىترسم به همهٔ كارهايم نرسم و مردم لذَّت كامل نبرند.» گفتند:
«مشکل توست.»
«حسن ژيمناست» به منزل آمد و كلّهاش را به كار انداخت تا فكرى براى بازىهايى كه در نيمهٔ ديگر زمين اجرا مىكرد و اكنون از انجام آن ناتوان است، بنمايد... پس از ساعتها كلنجاررفتن با خود، سرانجام به اين نتيجه رسيد كه بايد در همان محدودهٔ دىشكل، در لابلاى ارائهٔ بازىهاى مربوط به آن قطعه از زمين، بازىهاى مربوط به قطعهٔ ممنوعه را هم اجرا كند؛ منتها آنقدر هنر به خرج دهد و با برنامه كار كند كه نه او و نه تماشاگر دچار سردرگمى نشود.
موعد اجراى برنامه فرا رسيد و «حسن ژيمناست» در همان محوَّطهٔ دى شكل، چنان هنرنمايى كرد كه گويى كلّ زمين در اختيار اوست.
چندی بعد باز محدودكنندگان از گرد راه رسيدند و هوس كردند بيشتر دست و بال «حسن» را ببندند. باز هم زمين بازى و جولانگاه او را نصف كردند و باز او در قطعهای كه در اختيار داشت، همان ظرافتها و زيبايىهاى روز اوّل - بلكه افزونتر را - به طور فشرده و كنسروشده به نمايش گذاشت.
به تدريج جولانگاه او را آنقدر كوچك كردند كه تبديل به جايى شد كه او هيچ نمىتوانست حركت كند!
در محفظهای شيشهای كه تنها مىتوانست بايستد يا بنشيند، زندانىاش كردند و او طىّ اقدامى كه به معجزه شبيهتر بود، حركات جالب و ديدنىيى طرّاحى كرد و براى اجراى آن، تنها از دست و پا و احياناً كمر و گردنش تا آنجا كه مقدور بود، كمك گرفت. نتيجه براى او و تماشاگرانش بسيار رضايتبخش بود.
سرانجام دست و پا و گردن «حسن ژيمناست» را هم با وسايلى مخصوص بستند. امكان حركت به طور كلّى از او سلب شده بود. امّا ذهن خلاّق و سمج او باز هم از تكاپو و انديشه براى كشف راههاى جديد براى ارائهٔ كار هنرى، باز نايستاد. به عنوانِ آخرين تير مانده در تركش، حركاتى موزون و دلپذير را با پلكهايش انجام داد! همهٔ آنها كه به او مىنگريستند و از آن پس او را بهعنوان «حسن پلكى» مىشناختند، هرگز گمان نمىبردند: بتوان اينهمه كار با پلك انجام داد.
وقتى او پلكهايش را به بالا و پايين و چپ و راست حركت مىداد، تو گويى يك ژيمناست يا يك بالِريَن ماهر، در محوَّطهٔ وسيعى كه در اختيار اوست، در كمال آزادى و فراغت بال، در حال اجراى حركاتى نرم و زيباست.
«حسن پلكى» تا لحظهٔ مرگ، يك ژيمناسْت باقى ماند و كمبود فضا و امكانات براى او امرى بىمعنا بود. او را هرگز در حال شكايت از اوضاع نامساعد و اختناق نديدند. مىگفت:
«ترجيح مىدهم به جاى اينكه لبهايم را براى اعتراض به حاكمان حركت دهم، با پلكهايم ژيمناستيك بازى كنم!»
۲. شاعر؟؟ سياهمشق تحريرشده توسط ميرزا غلامرضا اصفهانى
۳. اعراف: ۲۶
۴. نحل: ۱۱۲
۵. كهف: ۶۵
۶. برگرفته از كتابِ «خاطرات و حكايات روحفزا» (جلد دوم، ص ۱۴۶، حاوى ۱۴۵ داستان، على محمّدى تاكندى و رضاشيخمحمّدى، بهار ۸۲، انتشارات آزادگرافيك)
۷. نهجالبلاغه، خطبهٔ ۱۱۴
اتود«تلاوت نطقاندرون» رضا شیخمحمدی
۱. شروع با آیهٔ ذلك الکتاب لاریب فیه هدیً للمتقین... قبل از اینکه تلاوتم را تکمیل کنم، مکثی میکنم.
۲. قرآن آمده متقی بسازد. به قول قرائتی یارو چرک است که آمده حمام. این چه انتظاری که اگر متقی هستی، وارد گرمابهٔ قرآن شو؟
۳. منظور، تقوای ایدهآل نیست. کثیف باش؛ ولی انگیزهٔ طهارت (یریدون أن یتطهروا) داشته باش. این «مایلم پاک شوم» را باید در دلت بنشانی؛ این فرشته را جای دیوِ «میخواهم چرک بمانم». حافظگفتنی: دیو چو بیرون رود، فرشته درآید. خواستن، توانستن است.
۴. مردم سال ۵۷ از همان وقت که خواستند زیر یوغ نباشند، در واقغ دیو رفت. جلوهاش در دى ماه آن سال رخ داد که روزنامه تیتر زد: شاه رفت. و میل به سپردن زمام به دست ولیفقیه بسی زودتر از دههٔ فجر رخ داد. نمادش «امام آمد» بود.
۵. ما حالا در تعویض برخی سمتها در نظاممان، تعبیر دیو و فرشته را بکار میبریم؛ ولی شوخی است. همه خوبند و فرشتهاند. یادمه یک شعر طنز سرودم؛ بعد از تعویض «حسن اعرابی» که معتقد بود دین روی سر ما! ولی چه ربطی داره به هنر؛ که جایش را در ریاست انجمن خوشنویسان قم داد به «علی رضائیان» از شهدای زندهٔ جنگ! قطعه را وقتی براى احمد عبدالرضائى و مرحوم محمدحسين رحمتى در ماشين خواندم، خدابیامرز رحمتى خیلی خنديد:
«به جاى لشگر خنده سپاه گريه رسيد - زمان سينهزنىهاى صبح و شام آمد / وقایعی است كه در ذهن بنده زنده نمود - دوباره خاطرهٔ شاه رفت، امام آمد!»
۶. باید بخواهی که شاه نباشد، امام باشد. و همین مراد است از لزوم تخليهٔ باطن از امراض و تيرگىها قبل از تحلیه به نور علم؛ خصوصاً كه گویند: علم نورى است كه قَذْف آن در قلب، توسّط خدا انجام مىشود.
در كتب اخلاقى مراحل سهگانهٔ تخليه، تحليه و تجليه براى سالك در نظر گرفته شده كه بىشباهت به وضعيَّت خانهها و چهارديوارىهاى مادّى نيست كه در آنها خانهتكانى و گردگيرى، مُقدَّم بر تزيين و تعبيهٔ دكور و رنگ و لعاب است.
كِى در آيد فرشته تا نكنى - سگ ز در دور و صورت از ديوار؟ تركها گويند:
اِوينْ تَميسْ ساخْلا قُناق گَلُر / اُزونْ تميسْ ساخْلا اُلُمْ گَلُرْ!
خانهات را تميز نگه دار مهمان مىآيد. خودت را پاكيزه نگه دار، مرگ مىآيد
گاه براى اجراى تزئيناتِ جديد، پیمانکار میگويد: تزئينات قبلى را هم بايد جاكَن كنى. كاغذديوارى قبلى فرسوده شده؛ مىخواهى «پتينه» كنى، كسى را بياور كاغذديوارىهاى قبلى را بكَند. ما هم كسى را بياوريم، دستمزد مىگيرد. يعنى قبلىها زمانى براى خود تزئين بوده و بابتش هزينه هم كردهاى، الآن مزاحم است.
بنده ر.شيخ.م استاد آوازى داشتم؛ حاج داود چاووشى که پيشش تلمّذ مىكردم. در خلال آموزش رديف آوازى، خاطراتى از استادش: «حميدرضا نوربخش» شاگرد خوب جناب شجریان نقل مىكرد.
در نيمهٔ خرداد ۸۰ نقل كرد كه نوربخش گفته بود: «از هنرجويى كه قبلاً آواز را پیش دیگران نصفه و نیمه آموخته و بعد به كلاس رديف آوازى ما میآید، بايد دوبله شهريّه بگیریم! چون کلی بايد تلاش كنیم آموختههاى ناقص قبلى را پاك کنیم؛ بعد درسهاى جديد بدهیم!»
حرف دقيقى است؛ مانند تفاوت ساختمانسازى در زمين باير با يك خانهٔ كلنگى. دومى زحمتش بیشتر است و ابتدا بايد آواربرداری کرد و بعد دست به تجديد بنا زد.
حجّةالإسلام مسعودى خمينى در خاطراتش که بندهٔ کاتب برای مرکز اسناد انقلاب اسلامی بازنویسی کردم و سال؟؟ منتشر شد، از مرحوم علاّمه طباطبائى نقل مىكند: «در نجف بودم و مىخواستم بروم سفر. تمام نوشتهجاتم را در فلسفه و تفسير و علوم اجتماعى در شط ريختم؛ خلاص. خودم را از همهٔ موضوعات خالى كردم. رفتم تا تمام مبانى فكرى و درسيم را از نو پايهريزى كنم!»
یعنی تيرگى و رذائل كه سهل است؛ گاه بايد نورانيّتهاى دست دو و کاغذدیواریهای دموده را زدود و دور ریخت!
۷. يكى از شاگردان مرحوم آیةالله بهجت فومنى از ايشان مىپرسد: «لعن مقدّم است يا صلوات؟» ايشان با اندكى مكث مىفرمايد: «لعن!» و تقدّم تخليه بر تحليه را دليل آن ذكر مىكند و اين مصراع را هم مىخواند:
جاروب كن تو خانه سپس ميهمان طلب!
فيلم اين پرسش و پاسخ به يُمن بلوتوث، در گوشىهاى موبايل تكثير شد و اول بار در زمستان ۹۲ رؤيت كردم.
در يكى از نوارهاى دكتر حسين الهى قمشهاى در بهمن ۹۲ شنيدم:
نظامى گنجوى در داستان «هفت پيكر» ذكر مىكند: وقتى بهرام گور عاشق نقش «هفت دختر» شد، ابتدا دستور ساختِ «هفت كوشك» را داد؛ چرا كه دختر زيبا را نمىشد به كاروانسرا بياورد!» (کجای کتاب نظامی است؟؟)
مولانا در تأييدِ «آيينه شو جمال پرىطلعتان طلب!» و «شست و شويى كن و آنگه به خرابات خرام» (حافظ) مىگويد: اوّل اى جان دفع شرّ موش كن - وانگهى در جمع گندم كوش كن! (وانگهان در جمع گندم جوش كن)
خراميدن در خرابات قبل از «شست و شو» نافع نيست. در كاسهٔ «ظلم» اگر شيرِ زلالِ قرآن هم ریخته شود، خسارتافزاست. (لايزيدُ الظّالمينَ الا خسارااً؟؟).
شايد وجه اينكه علماى شيعه (بجز فيض كاشانى و محمّدباقر سبزوارى) صِرف استفاده از مضمونِ خوب (مثل اشعار و مراثى مذهبى و آيات قرآن و يادكردِ از خدا و بهشت) را موجب حِلّيَّت غنا نمىدانند، بهتعبیر و تفسیر من، همين است كه ظرفِ غنا، باطل (زور) است. ظلم و زور هم با هم همسايه است (قرآن: ظلماً و زوراً؟؟). مُغنّى، ظالم است و لايزيد الظّالمينَ الا خسارا. باید برو د سراغِ ظرفِ ديگر و از خيرِ كاسهٔ غنا بگذرد.
از اينجا مىتوان دقّت علماى شيعه را بالنّسبه به عالمان اهلسنّت دید و به رخ کشید. فرقهٔ غيرحقّه به خيال خود پاكسازىشان را كردهاند؛ چون مىگويند: «غنا اگر با محرّمات بياميزد، حرام است!» در حالی که کافی نیست و ما را به خطا مىافکند؛ مثل اين مىماند كه بگويى: «در ظرفِ ظلم اگر دروغ و ياوه بريزى، زيانبار است»... اما نه. اگر درون آدمی از ظلم تخلیه نشود، قرآن هم بریزی، تجلیه رخ نمیدهد. شيخ انصارى باید باشی تا بفهمی: محتوای خوب هم نمیتواند موسیقی را نجات دهد. شیخ اعظم مىگويد (متن مكاسب؟؟): چه بسا عارفِ اغواشده از سوى شيطان در حالى كه گريه مىكند و توى حالِ خوش عرفانى رفته است، در حال ارتكاب کبیرهٔ غناست و خود خبر ندارد و «خويشتن را صاحب صنعِ حَسن پنداشتن» (مصراع شيخ، ترجمهٔ منظومِ «يحسبونَ أنّهم يُحسنون صُنعاً؟؟) بيچارهاش كرده است. يعنى گريه در بسترِ غنا، تعالىبخش نيست. تكمله: اللّهم اغفر فيض كاشانى و محمّدباقر سبزوارى!
۸. آری؛ هدايت بايد در ظرف تقوا باشد.
ختم با آيه «ذلك الكتاب لاريب فيه هدى للمتّقين»
اتودتلاوت نطقاندرون رضا شیخمحمدی، موضوع: «ترس بد، ترس خوب»
۱. شروع با آيهٔ «...الّذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا»... قبل از اینکه آیهٔ؟؟ را تکمیل کنم، اینجا درنگی میکنیم.
۲. يكى از بزرگترين نواقص شخصيّتى انسان، «ترس» است؛ به قول عربها: جُبن. نقطهٔ مقابلش شجاعت است كه امرى ستودنى است. اگر از لولوخورخوره يا مترسكِ بيجانى كه ارزش ترسيدن ندارد، بترسى، اسمت مىشود جبان! ترسو. على(ع) خطاب به مالکاشتر مى فرمايد: لاتدخلنّ فى مشورتك جباناً. زبون را مشاور اختیار نکن؛ چون: يُضعفك عن الأمور.
در داستان «ماجراهای گالیور» نوشتهٔ تام سایر که کارتونش هم ساخته شد، شخصیت «گِلام» با تکیهٔ کلام معروف «ما نمىتوانيم. من میدونم» فقط تزریق یأس میکرد. (مطالبی که در عسل و مثل شبستان آوردهای) انسانِ ترسندهطبع شيشهجان نه در تجارت موفّق مىشود نه امور دنيوى و نه حتى اخروى. هم كار اقتصادى، نياز به جرأت دارد؛ هم جهاد در راهِ خدا.
۳. اما بعضى چيزها ارزشِ ترسيدن دارد: مرگ، مرض، دوری راه، قلّت زادوتوشه، فقر. حتی پیامبر از اتّباع هوی و طولالأمل امتش بعد از خودش واهمه دارد. نهایتاً خود خدا. واخشونِ. از خدا باید ترسید.
۴. نگاه متعارف در منابر همين است كه از مرگ بترس تا تدارك كنى چيزهايى كه بعد از مرگ لازم است و نهایتاّ خداترس باش. اما آيا مىتوانيم فارغ از اين نگاه متعارف، از چيزهاي دیگرى ياد كنيم كه ارزش ترسيدن دارد؟ فراتر از آن، بلکه از متون دينى جورى معناگيرى كنيم كه ترس از چيزهاى تازهاى را از آنها نتيجه بگيريم. مثلا؟
۵. در آيهٔ «ان اكرمكم عندالله أتقيكم» نخست از افرادِ «باكرامتتر نزدِ خدا» ياد شده، اما در ادامه از «ترسندهتر از خدا» ياد نشده؛ فقط گفته: ترسندهترِ خالی... اما خائف از چی؟ درست است در جاى ديگر گفته: «اتقوا الله». اما اينجا متعلّق ترس را معرفى نكرده. شايد بشود اينجورى معنا كرد كه از هر چيزى كه ارزشِ ترسيدن دارد، اگر بترسى، «اكرم عندالله» (مکرّمترین در نزد خدا) خواهى بود.
۶. مواردى را ياد مىكنم كه شايد شما مناقشه كنيد و بگوييد ترس از آنها ارزش ندارد و مثل همان ترس از مترسك است. اما اگر بتوانم ثابت كنم آن مصادیق، ترسهایی ستودنى است، بلکه بتوانم نتیجه بگیرم بيم از آنها ما را به اكرميّت مىرساند.
۷. مدّعيم «ترس از فنا» از ترسهاى خوب بشريّت است. نمیخواهم نباشم. میل به بقا در من است. تلاش برای یافتن اکسیر حیاتِ جاودانی دارم.
۸. راه حلّ عرفا: اعتقاد به عالمِ پس از مرگ. راه حلّ هنرمندان: خلق اثر هنرى.
۹. راهِ روميان براى تبديل نقشِ واقعی اما فانىِ چينيان به نقش ديجيتالی (عکس و ایمیج) که آن روز نمیشد تثبیتش کرد و امروز روی فلش و هارد و اینترنت قابل سیو است. وقتی «ما نمانیم و عکس ما باقیست»، این مجازِ مانا بر آن رئالِ میرا، به!
ذیل همین فیش، یک تلاوت نطقاندرون تحت عنوان «قبل از مردن بمیرید!» تولید و نشر یافت:
http://sheikh.blogfa.com/post/440
۱۰. تدبير سعدى براى ايجادِ نقش بازمانده و با اين تدبير به جاودانگىرسيدن؛ گيرم اگر حيات بعد از مرگى نباشد. اشاره به گلستانِ همیشه خوش در پست:
http://sheikh.blogfa.com/post/401
كلام فروغ فرخزاد كه هنر راهى است براى غلبه بر فنا. ذکر بیاشاره به نام فروغ در عسل و مثل.
۱۱. ترس از بىنظمى، بىتعادلى، اغتشاش
۱۲. کلام دكتر الهى قمشهاى که حسد و بخل، خلاف ريتم و نظم کائنات عمل كردن است. نمايشنامهنويس خارجى؟؟ وقتى فرد بخيل را تصوير مىكند، مىخندى. چون حس مىكنى تلوتلو مىخورد و نمیتواند مستقیم و با ضرباهنگ درست راه برود.
۱۳. پيامبر(ص) وقتی ديوارِ قبری را محكم و استوار بنا مىكند و در مقابل اين پرسش كه وقتى قرار است زیر خاک پنهان شود، چه فرق مىكند؟ (سؤال خيلىها كه وقتى قرار است يك هنرمندِ غيرمعتقد بميرد، چه فرق دارد هنرش بماند؟) پيامبر جواب نمىدهد كه رفتارهایمان باقی است و هیچ چیزی فانی نیست؛ بلکه مىگويد: رحِمَ الله إمرءاً كه كارى را كه مىكند أتقَنه. يعنى نفسِ «اِتقان» ارزش است؛ گيرم باقى نباشد! انگار پیامبر از نااستوارى میترسد نه نامانایی.
فرود:
تلاش كنيد از چيزهايى كه ارزش ترسيدن دارد، بترسيد؛ وگرنه نترسید و شجاع باشید؛ چون صِرفِ ترس ارزشمند نيست. بارها در قرآن توصيه شده نترسيد و از متهوّرها تمجيد شده است. تحسین کرده است كسانى را كه در لشگر اسلام بودند و در ركاب پيامبر شمشير مىزدند و خوف در قاموسشان نبود. وصفشان در آيهاى كه در صدر بحثم خواندم و نيمهكاره ماند، آمده. تمامش مىكنم و التماس دعا:
الّذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا. صدق الله العلى العظيم
اتودبرای تلاوت نطقاندرون یا اجرای عسل و مثل صوتی یا تصویری با موضوع: كار نيكوكردن از پُركردن است!
دورنما: ابتدا از «ارزش كار» مىگويم؛ بعد نقدش مىكنم كه: «هر كارى بر بيكارى رجحان ندارد.» بعد از «ارزشِ تكرارِ يك كار» مىگويم. بعد به چالشش مىكشم كه هر تكرارى ارزشمند نيست.
۱. ارزشِ كار و ترجيح آن بر بيكارى. معروف است كه گويند: كار عار نيست. مىافزايند: كاچى بعضِ (يا: بِه از) هيچى! به اهميّتِ تلاش حتّى از نوع اندك اشاره دارد. «كاچى» نمادِ خيرِ خُرد و حقير است و همين خير كوچك به هر حال از بىخيرى بهتر است. سعدى گويد:
به راه باديه رّفتن بِهْ از نشستن باطل - كه گر مراد نيابم، به قدرِ وُسع بكوشم... به قولِ خارجىها: پاى دونده، هميشه چيزى به دست خواهد آورد؛ حتّى اگر خار باشد. عربها گویند: غبارُالعملِ خيرٌ من زعفرانِ العُطلة. غبار عمل، بهتر از زعفرانِ معطَّلبودن و بيكارنشستن است! حبيبالله محمّدى اسپرورينى از دوستان پدرم در ۷۹/۲ تعبير مىكرد: آدم بيكار، ذهنش صندوقچهٔ شيطان است!(۱)
در روزنامهٔ ولايت قزوين مورّخهٔ ۸۳/۵/۲۶ اين جمله به عنوان ضربالمثل درج شده بود: شيطان هميشه براى دستهاى خالى، كارِ بدى مىيابد!
شعر از قول امام على(ع):
كسى گفتش: چرا كردى؟ برآشفت - زبان بگشاد چون شمع و چنين گفت: / «لَنقْلُ اّلصَّخر من قُلَلِ الجبالِ - أحبُّ اِلىَّ مِن مَنِّ الرِّجال / يقول النّاسُ لى فى الكسبِ عارٌ - فانَّ العاّرَ فى ذلِّ السُّؤال
مولوى حتى براى «كوشش بيهوده» و «يوسفوار به سمت درهاى بسته دویدن» ارزش قائل است:
اندرين ره مىتراش و مىخراش - تا دَم آخر دمى فارغ مباش! / دوست دارد يار اين آشفتگى - كوششِ بيهوده بِهْ از خفتگى! / گرچه رخنه نيست در عالَم پديد - خيره يوسفوار مىبايد دويد(۲)
به قول شاعر معاصر: شبى به حلقهٔ درگاه دوست سر سائيم - اگر چه وا نكند، دست كم درى بزنيم(۳)
و به تعبيرِ شاعر: حافظ! وظيفهٔ تو دعاگفتن است و بس - دربندِ آن مباش كه نشنيد يا شنيد!
۲. نقد: هر كارى بر بيكارى رجحان ندارد. حركت در صورتى بر توقُّف ترجيح دارد كه در مسير صحيح باشد: گاه حركت حالتِ درجازدن يا دورخودگشتن دارد؛ مثل اسب آسيابان (تعبيرِ اسب عصّارى؟؟) كه چشمانش را بستهاند و دور خود مىچرخد و فكر مىكند راه زيادى رفته است.
و گاه بدتر از آن، سير در مسير باطل است. در اين حال توقُّف حتماً بر آن رُجحان دارد. هر «به راه باديهرفتن»، «بِه از خفتگى» نيست!
على(ع) در نامهاى خطاب به فرزندشان امام حَسن(ع) مىفرمايد:
فَاًّنَّ الْكَفَّ عِنْدَ حَيْرَِْ الضَّلاَلِ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الاْهْوَالِ(۴). در راه تيره و تار توقُّفكردن و دست نگهداشتن، بهتر از ورود و سوارشدن بر امواجِ بلاگوست.
از نگاه على(ع): السالك على غيرطريق... لايزيده الا بُعداً؟؟
نبايد پنداشت كه اهل جهنّم، «خفّت موازينه؟؟»بودن را از بيكارى دارند؛ بلكه چه بسا «عاملْ ناصبه؟؟» هستند؛ پركار، اما كار غيرمفيد(۵). لذا در حديث آمده بعضىها از روزهٔ ماه رمضان فقط گرسنگى و تشنگى برايشان مىماند.
دوست خوشنويسم «محمّدى البرزى» در ۹۶/۱ مدّعى بود كه بنده بيهودهكار و ناكامم. تعبيرش اين بود: «شيخ مثل پرندهاى اسير اتاق به جاى اينكه بنشيند و فكر كند و روزنهٔ كوچكى بيايد و از آن بزند بيرون، خودش را به در و ديوار مىزند. حاصلش بالهاى خسته و زخمى است و پرهاى ريخته. با آن وضعيّت روزنه را هم بيابد، نايى برايش نمانده تا بيرون بجهد.»
۳. همانقدر كه در تقبيحِ بيكارى شنيدهايم، در مذمّت از برخى مشاغل مثل كفنفروشى و قصّابى در روايات مطالبى آمده است؟؟.
تركها در تحقير برخى مشاغل گويند: آشُّقْ اُيْنِيانُنْ يِرْ سوُپوُرَنى ديرْ! جا و محلّ بازى يك آشّقباز را جارو مىكند!(۶)
۴. بحث «راندمانِ بهتر» (بيشترين نتيجه را با كمترين زحمت به دست آوردن) تعريف راندمان در علم اقتصاد؟؟ وقتى مىشود با كمترين تلاش و صرفِ كمترين ميزان وقت به يك نتيجه رسيد، آيا همان نتيجه را با زور و زحمت و زمانِ بيشتر به دستآوردن، مقرون به صرفه و بهتر است؟ مسلماً خير. نيازى به پركارى نيست. اگر بشود با كمترين هزينه به بيشتر بازده رسيد و راه چندساله را يك شبه رفت و از شورتكات و ميانبر بهره برد، چرا نكنيم؟ چند مثال؟؟
۵. آيا در فضاى دين هم «راندمان» معنا دارد؟ نشانههايى وجود دارد كه جواب مثبت است. رگههايى از جواز فرعىرفتن و ميانبرزدن را در خود دين داريم كه میتواند جلوهاى از كياستِ مؤمن است كه داريم: المؤمن كيّس. مثلا:
الف. تفكر ساعة خيرٌ من عبادة سبعين سنة
ب. كشتى امام حسين(ع) أسرعُ سيراً؟؟ است. در خواب ديد در قنطره امام صادق(ع) دارند علما را به سلاّبه مىكشند اما در پست بازرسى امام حسين(ع) هر كس به اندازه پوست پياز گريه كرده، جواز عبورش مىدهند.
ج. تضمين و بيمهكردنِ عمل، نشانه ارزشى است كه دين براى كارِ فرد و عرقريزيش قائل است.
لذابيمهاش كردهاند به اشكالِ مختلف:
- «تعبیر مخطّئه و تصويب»: در مسير اجتهاد به نتيجه هم نرسيم، يك ثواب را مىدهند. اين نشان مىدهد نمىخواهند وضعيتى به وجود بيايد كه «كار» فرد سوخت شود.
- «روايت من بلغ» (اگر از ما ائمه روايتى شنيديد كه فلان عمل مستحب است و بابتش به شما ثواب مىدهند، اگر حتى از ما صادر نشده باشد، به شما ثواب مىدهند!
- لن يصيبنا الا احدالحسنيين. در جنگ شكست هم خورديم، پيروزيم.
- تلاشت را بكن و به نتيجه فكر نكن! امام خمينى فرمود به تاريخ كار نداريم و عمل به وظيفه مىكنيم و با نتيجه كار نداريم. اين امتیاز اسلام است که در فضای ضمانتی قرارت میدهد.
- الدّوا عندنا و الشفأ عندالله
۶. ارزشِ تكرارِ يك كار. تكرار يك كار كه گوينده ضربالمثل ازش با تعبير «پُركردن» ياد كرده، باعث روانشدن مىشود. مشّاقبودن خطاط باعث مىشود كارش را با تسلط و روانى عينِ آبِ خوردن انجام دهد. وقتى ممارست كنى به انجام يك كار، به قول بعضيا فوتِ آب ميشى. يه ضربالمثل عربى ميگه: الدّرسُ حرفٌ و التكرارُ الف! گاهى درسى كه تعليم مىبينى «يك نكته بيش نيست»؛ ولى بايد هزار بار مثل يك ورد به زبان جارى كنى تا ملكه بشه و بر لوح جانت بشينه. من استاد آوازى داشتم حاج داود چاووشى از مدّاحان و ذاكران خوب اهلبيته در قم. ايشون در دههٔ ۷۰ به من و چنتا از دوستان دورهٔ رديف آوازى رو آموخت. ۶ سالم طول كشيد. هر هفته يك گوشه بيشتر به ما ياد نمىداد. یک درس سى ثانيهاى رو برامون روى نوار مىخوند. مىبرديم منزل اونقدر تكرارش مىكرديم كه جزئياتشو حفظ كنيم و هفته بعد به استاد تحويل بديم. حالا يه شوخيم بكنم. همسايهاى داشتيم، خدايار بود اسمش. خدا رحمتش كنه. بندهٔ خدا بارها به من اعتراض كرد كه بابا مراعات كن! صدات دقيقاً پشت ديوار ماست. وقتى و بيوقت روى اعصاب مائى! ديدهايد در پايگاههاى آموزش نظامى، نيروهاى بسيج، سپاه و ارتش طورى تربيت مىشوند كه مىتوانند راحت اسلحه را باز و بسته كنند. بنده سال ۵۸ در كوچهٔ سپاه واقع در خيابان صفائيه قم در ساختمانى با نماى سنگى زيبا كه هنوز هم هست، اولين آموزش نظامى رو ديدم. ۱۴ سالهم بود، روش باز و بستهكردن ژ۳ رو به ما ياد دادند. يادمه مربيان مىگفتند بايد اونقدر توى اين كار مهارت پيدا كنيد كه چشمبسته هم اسلحه را باز و بسته كنيد. چون اينجارو نگاه نكن. ممكنه توى سنگر تاريك در وسط دشمن مجبور شيد اين كارو بكنيد. بايد از حالا آماده شيد. خب اين نياز به تكرار داشت. اونوقت توى عرصههاى مختلف اين هست. من دوست قاریی دارم عليرضا ندّاف. مىگفت: من يك تحريرِ خاصّ رو كه مىخواستم بهش مسلّط بشم تا روى صحنهٔ عمومى عين آب خوردن اجرا كنم، در تمرينهاى فردى صدها بار دیوانهوار تكرار میکردم. يكى از دور مىشنيد فكر مىكرد سوزن دستگاه ضبط روى اين تحرير و غلت صدا گير كرده. ولى چارهاى نبود.
نوازندهٔ معروفى گفته بود: فلان قطعه ويولون را مىرفتم روى هر كدام از گلهاى قالى مىايستادم، صد بار مىزدم. ساعتها روی فرش کار میکردم.
- نقد: هر پركردن موجب نيكوكردن نمىشود.
يك. تكرار، به خودى خود صحّت نمياره.
دو. استثناها هميشه استنثا هستند. نخبهها ميانبر مىزنند.
يك. تكرار، به خودى خود صحّت نمياره؛ فقط براى ايجاد روانى و سلاست خوبه. يك متن درست و درمان را اگر با نويسندگى قوى، جلوی یک مجری گذاشتند، براى اينكه سليس و روان بخواند، چند بار پیش خودش تكرار مىكند تا بىمكث و تُپُق بتواند بخواندش. وگرنه اگر متن، ادبيات و جملهبنديش غلط باشد، صد بار هم تكرار كنى، صحيح نمىشود. با حلواحلوا كردن دهن شيرين نميشه. اصل حرف بايد درست باشد. تكرار، براى روانى است. حالا گريزی مىزنم به كلامى از حضرت فاطمه(س). ایشان تعبيرى دارن که جاش اينجاس. توى خطبه فدكيه مىفرمايد: أقولُ عَوداً و بَدءاً. يعنى من حرفمو اول گفتم. بازم تكرار مىكنم. البته تكرار براى تأكيده نه روانشدن؛ ولى اونى كه مُهمه اينه كه حرفش حرف درستى است. جای دیگر همان خطبه مي فرماید: «لا اقولُ ما اقولُ غلطاً». يعنى حرفها و استدلالهام غلط و به قول قرآن شطط نيست. (آدرس؟؟). اگه توى مسجد مدينه به شما مردم ميگم از ولىّ زمان حمايت كنيد و اعتراض دارم كه چرا خلافت از ريلش خارج شده، حرفام مبناى معارفى داره: لقد قلتُ ما قلتُ هذا على معرفة منى. اگه از خليفه گلهمندم، استنادم به قرآنه: به آيات مربوط به ارث. ميگم چرا فدك رو كه ميراث من از پدرم بود، غصب كرديد؟ حرفم درسته. تكرارشم نابجا نيست.
بنابر اين بايد اصل مطلب درست باشد؛ با تكرار تثبيت بشه. اگر اصل حرف غلط باشه، تكرار، بدتر باعث نهادينهشدن يك عادتِ بد ميشه.
طرف مىبينى تابلونويسى مىكنه دستشم در اثر كثرتِ نوشتن، قوى شده؛ ولى غلط ياد گرفته. مکرّرنویسی و مشّاقی، دستشو قوى مىكنه؛ ولى تصحيح نمىكنه اغلاط رو. اون يك پروسهٔ ديگه ميخواد.
لذا استاد حميدرضا نوربخش كه از اساتيد خوبِ آواز ماست، تهرانىالمسكنه، ولى قمى است. ايشون به استاد ما حاج داود چاووشى كه شاگردش بود، گفته بود: ما با هنرجويى كه هيچچى بلد نيست و به قول حافظ برخوردار از «لوح ساده» است كه نقشى روش نيست، راحتتريم تا كسى كه رفته يه چيزكى از آواز ياد گرفته و توى صداش هم نشسته. اول بايد معلومات قبليشو كه در اثر تكرار در جانش نشسته، پاك كنيم؛ بعد با معلومات جديد جاگزين كنيم. نوربخش به شوخى گفته بود كه ما بايد دوبله از اينا شهريه بگيريم! چون كار مارو سختتر مىكنند. صد رحمت به اونى كه هيچچى نمىدونه.
ب. استثناها... اينكه الزاماً بايد از راههاى سخت رفت و تكرار كرد و دنگ و فنگ كشيد، عموميّت ندارد. هميشه استثناهاى هر رشته ميان قواعد رو به هم مىزنند. مثلاً در خوشنويسى معروف است: ۴۰ سال صرف وقت لازمه تا انسان به مراتب بالا و رشكانگيز برسه. در حالى كه در همين قم خودمون ما يك دوست از قضا چپدست داشتيم به نام ابوالفضل خزاعى كه الان از اساتيد خط نسخ كشوره؛ اما در خلال چهار پنج سال، راهِ چهل سال رو رفت. يعنى كار نيكوكردن با طى شورتكات و ميانبر هم ميسّر است.
پدرم آقای تاکندی در خلال يكى از نامهها یش به مرحوم پدرش ملاعلىاصغر ميگه: من ترسم اينه كه توى حجرهها و جلسات درس معطّل بشم. يعنى صرفِ درسخواندن و اينكه بگى من ۲۰ سال است در درس خارج فلان استاد مُبرَّز شركت مىكنم، كافى نيست. و شايد اصلاً حسن نباشه. يعنى چى؟ يعنى اگه بتونى ملكهٔ اجتهاد رو در اولين فرصت در خودت ايجاد و تقويت كنى، بايد از پيله بیرون بزنى و خودتو پِر بدى!
بعضى سالكان با خلاقيّت فردى، راههاى میانبر پيدا مىكنند. مطلب زير گرچه جنبه شوخى دارد، ولى حقيقتى است:
دوست شاعر قزوينيم امير عاملى یکبار مىگفت: گاهى که به ديدار اماکنی مثل مسجد جامع قزوين مىرفتم، عمداً مىرفتم پس و پشتها تا يك نكتهٔ كوچك را بيابم و به خاطر بسپرم يا يادداشت كنم. بعد در جلسهٔ معماران و... كه هر كس پُز مىداد كه مسجد جامع قدمتش چنين و بنا و اسلوب ساختش چنان، من مىگفتم: خبر داريد در ضلع غربى اين بنا در رديف ششم، آجر شماره ۹ شكست مختصرى پيدا كرده كه بايد بررسى كرد چرا؟ تعجب افراد برانگیخته میشد و خيلى وقتها اين تدبير جواب مىداد و گمان مىكردند كسى كه با اين دقت شمارهٔ آجر شكسته را هم دارد، لابد اطلاعات كلّ بنا را مثل كف دست مىداند. در حالى كه هیچ از این خبرها نبود!
این را از سرِ تفنّن و طنزآورى گفتیم. توصيه اين نيست كه بايد چنين كرد. چون سريعاً لو مىرود كه اين معلومات به تَه مىرسد. نكته اين است كه ميانبرهايى وجود دارد كه استفاده از آنها خيلى وقتها شما را از واكاوى براى انباشت اطلاعات كه خيلى زوايايش شايد بكار هم نيايد، بىنياز مىكند.
تبديل دانشجو به «ماشينِ مطالعه» (جايى شنيدم انگار؟؟) صحيح نيست؛ همانچه عوام «خرخوانى»ش مىنامند. از خواهرزادهام مهدى مرادى شنيدم اين تعبير را: كتابهايى كه نبايد خواند؟؟ و نيز گفت: به تازگى؟؟ كتابى منتشر شده به نام «چگونه در بارهٔ كتابهايى كه نخواندهايم، حرف بزنيم!»؟؟
باری! پايينبودنِ سرانهٔ مطالعه در ايران فاجعه است؛ اما آنورش هم لبهٔ ديگر اين بام است و ضرورتِ چيزى به نام «ترويجِ كتابنخوانى» رخ مىنمايد!
مهدى مرادى از كانال تلگرامى «مصطفى ملكيان» نقل كرد: «حوزههاى علميّهٔ ما گونهاى طرّاحى شده كه مىتوانى بزرگترين مرجع تشيّع بشوى؛ ولى از اوّل تا آخر عمرت تنها ۱۰۰ كتاب خوانده باشى: در ادبيات جامعالمقدّمات، سيوطى، مُغنى. در منطق فقط «المنطق». در فقه: شرايع و لمعه و مكاسب. در اصول فقه رسائل و كفايه. اما روشنفكران ما سالانه صدها كتاب مىخوانند.»
گرچه اخطار ملكيان بجاست و باعث مىشود طلبه، ملاّ و اهل نِقاش و با ذهن استدلالى بار نيايد، اما باركشى از ذهن و تكلّف به اينكه حتماً در سال باید صد كتاب بخوانيم، چرا؟
در خصوص بنده كاتبالحروف رضا شيخمحمّدى برخى دوستان مىگويند با اينكه روزها تا ۱۲ مىخوابي، چطور به اينهمه كار در حوزههای مختلف رسیدهای؟
در پاسخ گفتهام: شيوههای خلاقانهای دارم تا با كمترين تلاش به نتيجه برسم. مىتوان به جاى كتابخوانى، با كتابخوانها دمخور شد و به شكل سوءاستفادهگرايانهاى آنها را به حرف كشيد! اگر قوّهٔ تداعى معانىشان خوب باشد، عالى است.
درهمین گعدههاى عادى و ديدارهاى خانوادگى با حضور بستگان کتابخوان، موضوع طرح كنيد. فرد كتابخوان يحتمل يادش مىافتد كه افلاطون در فلان جا چنين گفته و نيچه در بهمدان كتابش اين را مطرح كرده... و میگویدش. سريعاً شما فيشبردارى كنيد. ترجيحاً اصل چند كلمه را عينا اگر توانست به ياد آورد بهتر... بعداً در گوگل کاملش را سرچ مىكنيد و به اصل متن دسترسى مىيابيد. فيش را حتما تهيه كنيد تا فراموش نكنيد. مطالب، فرّارند. حال به جاى خواندنِ كلّ كتاب افلاطون، فقط روى آن تكه كه مىتواند در دل پژوهش شما مثل نگينى خوش بنشيند، زوم كنيد. این یک شگرد و تکنیک برای رسیدن به مقصود، بدون تکلف و عرقریزی است...
ببینی! ما در رسانه مجبوریم تشويق به كاركردن کنیم و این براى از جاجهاندنِ آدم بيكار خوب است؛ ولى بيدرنگ بايد توصيهها به سمت كار مفيد سوق يابد. وگرنه بيراههروى فضیلتی بر توقف ندارد.
نیز کسی منکر ضرورت توصیهٔ رسانهای به ممارست، پشتکار و تکرار نیست؛ اما فقط برای روانىِ اجرا؛ اما نه تصحيح اغلاط. (اگر بتوانی در آخر با ضربالمثل کار نیکوکردن از پرکردن است پایانبندی کنی، عالیست.)
پاورقیها:
۱. پدرم مىگفت: پدرشان مرحوم ملاّ علىاصغر تاكندى تعبير مىكرد: «آدم بيكار دست راست مردم است!» (چون فارغالبال است، از او كار مىكشند!)
۲. آقاى قرائتى ابراز مىكرد: فقط داستانسراى يوسف و زليخا نباشيد؛ بلكه از آن درسهاى امروزى بگيريد!
۳. قيصر امينپور
۴. نهجالبلاغه، نامهٔ ۳۱
۵. اشاره به عاملةٌ ناصبه را اولین بار از شيخ محسن قرائتى شنيدم.
۶. از دوستم سيّد مهدى حسينى معروف به «پابرهنه» در ۸۳/۱ شنيدم. دوست خوشنويسم «هادى پناهى» هم در ۸۲/۳ تعبير «مبالشور» را در عین اینکه کار، عار نیست در وصف افرادِ بدسلیقهای که فرصتهای خوب برای کارهای شرافتمندانه را از دست دادهاند و ناچارند تن به هر خفّتى دهند، بهكار بُرد.
اتود«تلاوتِ نطقاندرون»
۱. شروع جلسه با تلاوت آيهٔ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسي أَنْ يَکُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ... قبل از اينكه آيهٔ ۱۱ سوره حجرات را تكميل كنم، اينجا درنگى مىكنيم. قرآن از عيبجويى و عيبگويى پرهيز مىدهد.
۲. سرت به كار خودت باشد. طوبى لمن شغل عيوبه عن عيوب النّاس؟؟ خود را به نديدن و حمل فعل مسلم به صحّت بزن. چه بسا شب توبه كرده باشد. خليفهٔ خدا باش و ستارالعيوب.
۳. آيا ستر عيب، ما را به دامچالهٔ دیگری نمىاندازد؟ باعث استمرارِ عيب در طرف مقابل نمىشود؟ اگر بينى و نابينا و چاه است، خاموشنشينى به سقوط نابينا در گودال و احياناً مرگش منجر نمىشود؟ جايگاه امر به معروف و نهى از منكر كجاست؟ واجبى كه اگر تعطيل شود، اخطار دادهاند که بلا دامنگير جامعه مىشود.
۴. پس سرت به كار خودت نباشد! عيبجو و عيبگو باش؛ منتها از راهش.
۵. يك راهش اين است كه عيبِ طرف را كادوپيچ كن بهش بده. هم گفتهای و رسالت اصلاحيت را انجام دادهاى؛ هم طرف دلخور نمیشود. (أهدى الىّ عيوبى)... يكجور ذمّ شبيهِ مدح!... روش هنرمندانهٔ حسنین(ع) برای تذکر به پیرمردی که وضویش اشکال داشت.
۶. راه دومش اين است كه عيب را بگويى؛ ولى فیالفور با حُسنِ قويترى جارويش كنى و در واقع بعد از اظهار، استتارش كنى! به جاى اينكه بگويى: «شهيد رجايى، خیلی عالم و باسواد نیست!» بگویی: «عقلش از علمش بيشتر است.»
از مقام معظّم رهبرى سخنرانيى در ۹۶/۳/۱۵ ساگرد ارتحال امام(ره) از شبكهٔ قرآن پخش شد كه جنس صداى رهبر نشان مىداد مربوط به دورهٔ جوانى ايشان است. معظمله داشتند خاطرات مربوط به دوره تحصيلشان را نقل مىكردند. عنوان فرمودند: سال ۱۳۳۶؟؟ در قم در درس خارج امام حاضر شدم. ايشان دو نوبت صبح و بعد از ظهر از منزلشان در يخچالقاضى مىآمدند مسجد سلماسى درس خارج فقه و اصول مىگفتند. منتها برخلاف برخى علما (اسم يكى از علما را بردند) كه قبل و بعد از درس با طلبهها خوش و بش مىكردند، امام اصلاً عادتش اين نبود. خيلى بىسروصدا مىآمدند و مىرفتند. به نظر مىرسيد طلبهها نبايد از استادى كه «سرد» برخورد مىكند، خوششان بيايد؛ اما برعكس، خيلى از امام استقبال شد.
از كلام مقام معظم رهبرى اين روش را آموختم كه میتوان تحتالشعاعِ یک حسنِ قويتر، «سردىِ رابطه» را که وصف مثبتی نیست، به يك شخصيت بزرگ نسبت داد.
۷. اگر اين روشها را ياد بگيريم، مىتوانیم بدون كتمان و ستر و بدون افتادن به دام آفات، از ضعفها یاد كنیم.
كسى كه روشِ كادوپيچكردنِ نقائص ديگران را بلد نيست، بهتر است از خيرِ عيبگويى و عيبجويى بگذرد و مشكل درست نكند. مراتب امر به معروف و نهى از منكر ناظر به همين است كه لزومى ندارد هر كس از هر منكرى نهى كند. قرآن در جاهاى مختلف از زومکردن بر کاستیهای دیگران خصوصاً اگر رنگ تمسخر بگیرد، پرهیز داده است؛ از جمله در سورهٔ حجرات آیهٔ ۱۱... آيه را ناقص تلاوت كردم. كاملش مىكنم و التماس دعا: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسي أَنْ يَکُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسي أَنْ يَکُنَّ...
http://mediafire.com/folder/j78itioqi7dnq/6803
انتشار در بلاگ تاکندی:
http://takandi.blogfa.com/post/47
انتشار در کانال تلگرامیم:
پاورقی۱: انجامِ پژوهش براى راديو معارف. اجرا: سهشنبه ۹۴/۸/۵، ده دقيقه به ۸ صبح در پشت تلفن برنامه زنده «مهربان باشيم»... انتشار يك دقيقه از فيلم آن در اينستاگرام، همراه با لينكِ فيلم كامل در آپارات. اجراى مجدد اين ضربالمثل در استوديوى راديو معارف براى برنامه شبستان، تهيهكننده: اميرعباس خاقانى، انتشار لينك اين فيلم در آپارات
۲. يُرِيدُ الله أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَ خُلِقَ الاْنسَانُ ضَعِيفاً
۳. شوهر خواهر اوّلم آقا شيخ صادق مرادى در پاييز ۹۴ مىگفت: وقتى پدر مرحومم جليل را كه حدود ۹۲ سال عمر كرد و در اثر سرطان فوت شد، در وقتى كه در قم مهمانمان بود، به حمّام مىبُردم و پشتش را كيسه مىكشيدم، حس مىكردم بدنش به سفتى اين ميز چوبى است. (آقاى مرادى كف دستش را با فشار به سطح ميز مقابلش كشيد)... بچههاى روغن نباتى اين استحكام جسمى را ندارند.
یادآوری: همین متن را با انتخاب آیهای در صدر و ذیلش، به تلاوت نطقاندرون تبدیل کن یا شیخ!
فیلم رضا شیخ محمدی، برنامهٔ زندهٔ «مهربان باشیم»، ۹۴/۸/۵، یک ربع به ۸ صبح، راجع به ضربالمثل «سبکبارمردم سبکتر روند»:
Http://aparat.com/v/6KQLN
اجرایمجدد همین ضربالمثل، استودیوی رادیو معارف، برنامهٔ شبستان، فیلم پشت صحنه:
انتشاراینستاگرامی:
https://www.instagram.com/p/BU1fM5oAX2J
دریافت صوت از تلگرام 👈 t.me/rSheikh/1265
دریافت فیلم از آپارات 👈 aparat.com/v/vmg0L
دریافت فیلم از تلگرام 👈 t.me/rSheikh/1384
دریافت فیلم از یوتیوب 👈 youtu.be/c6lBsk62ZpU
نقد علی رضائیان 👈 t.me/rSheikh/1266
نقد علیاصغر جعفرخانی 👈 t.me/rSheikh/1268
نقد شیخ حسین نقوی 👈 t.me/rSheikh/1275
نقد سید عبدالعظیم موسوی 👈 t.me/rSheikh/1277
فيشها:
الف. تمجيد از تقواى ستيز:
1. فردِ «قناعتكرده از دنيا به غارى» (گفتارت براى راديو معارف اينجا قرار گيرد) كه داستانش را سعدى آورده، از «عبادتِ احمز» (افضل الأعمال او العبادْ او العبادات أحمزُها) به عبادتِ آسانتر پناه برده است. بدتر اينكه همه را به كيش خود پنداشته مىگويد: «چو گِل بسيار شد پيلان بلغزند». يعنى هر كس به شهر بيايد و با «پريرويان نغز» روبرو شود، انحرافش قطعى است. در حالى كه چنين نيست. تو اينطورى هستى برو خودتو درست كن. چه كارى دارى به بقيه. بقيه شايد نظرپاك باشند.
2. صورت مسئله را نبايد پاك كرد. اگر ابواب نيران در همه ماهها مثل رمضان، مغلقه باشد و «شياطين، مغلوله» باشند (برگرفته از حديث نبوى) مثل آن است كه معلم به خاطر آمدن برف، امتحان را كنسل و به همه از دم نمره 10 (كف قبولى) دهد. شاگرد تنبل قلباً خوشحال است; ولى شاگرد درسخوانده ناخرسند است و اين نمره قبولى راضيش نمىكند. «پرهيزكارى گبرِ پير» كجا؛ در جوانى پاكبودن و شيوه پيغمبرى كجا؟
3. قرآن افرادى را كه رئاء للنّاس انفاق مىكنند، تقبيح مىكند. (بقره: 264). تقواى پرهيزش اين است كه منفِق براى فرار از ريا، به انفاقِ مخفيانه پناه ببرد. در حالى كه نمره بالاترش براى منفقى است كه تقواى ستيز كند. يعنى چه؟ يعنى علانىًْ انفاق كند؟؟. قرآن اين دسته را تحسين مىكند. پيداست پاككردن صورت مسئله و انتخابِ تقواى پرهيز راجح نيست. بايد ريشه را درست كرد تا بشود بدون افتادن به دامِ ريا، انفاق علنى داشت.
4. گرچه شأن كسى كه فضولْالنظر را قيچى مىكند، از كسى كه مىبيند و مكث مىكند و گير مىكند و عبرت نمىگيرد و عبور نمىكند، بالاتر است. اما صورت بهترش كدام است؟ آيا مقام كسى بالاتر نيست كه مىرود معبد ژوپيتر بعلبك و بر ضعف انسان، گريه مىكند و با سير در دقايق معمارى كهنِ آنجا هى مىگويد:
اين خداست! ببين چه هندسهاى! چه تركيبى! چه چيدمانى!.. آيا خدايى كه شيخ مىپرستد با تنوّع بيشترى خودش را به او عرضه نكرده؟ به واقعيّتِ حال آن خدا نزديكتر نيست تا خداى آقاى بهجت كه محدودتر است؟
ب. تمجيد تقواى پرهيز:
5. س.م.ص مىگفت: آقاى راشد در مشهد كه تردّد مىكرد سرش را بلند نمىكرد اطراف را نگاه كند. مىگفت: موجبِ غفلت مىشود! فنائى اشكورى به من مىگفت: فضولْالنّظر ممنوع! يعنى با غمضِ بصر، صورت مسئله را پاك كن.
6. از حِمى بگريز؟؟
7. سيد عبدالعظيم موسوى: وظيفه خدا آزمايش است. وظيفه بنده اين نيست كه خدايار باشد و فضاى آزمايش براى خودش فراهم كند و بگويد: من مىروم با نامحرم خلوت مىكنم تا تقوايم را محك بزنم. محكزنى تقوا، به عهده خداى ممتحن است كه غربال امتحان گذاشته براى آروتماخ. وظيفه بندگى تو پرهيز است. دو هوو نبايد با هم باشند تا لازم باشد بهشان گفته شود: جدال خوب نيست. لاتجادل... مرأ نكنيد. خير... شيخ نبايد خود را در فضاى بحث با مرادى داماد قرار دهد تا بخواهد صبورى كند و جدال نكند... آقا از رودررويى با ايشان بپرهيز. كارى كن به پست هم نخوريد. يعنى توصيه به «با هم باشيد جدال نكنيد» را به توصيه «با هم نباشيد» برگرداند. از يكى از آيات قرآن هم برداشت مىشود كه بعضى رقبا نبايد به پست هم بخورند; اگر بخورند، جنگ و مقابله حتمى است: اگر دو خدا حتى از نوع صالح براى اُلوهيت به پست هم بخورند، نفس اينكه در اقليم جهان بناى الوهيّت داشته باشند، تنشزاست: لَفَسدتا! لو كان فيهما آلهْ الا الله لفسدتا... آشتىپذير نيستند. نبايد اصرار داشته باشيم كه دو سلطان در يك اقليم بگنجند. بايد يكى برود اشرق ديگرى مغرب! اگر بودند، توصيه به اينكه رقابت نكنند، بىفايده است.
مقام معظم رهبرى آیةالله خامنهاى هم در خصوص جلسات سياسى دانشجويى يك بار فرمود: دو گروه رقيب در انتخابات در يك سالن جلسه نگيرند. يعنى زمينه تلاقى را برچينند. نه كه بيايند; ولى سعى كنند مدارا كنند. نه اصلاً موسى به دين خود عيسى به دين خود باشند.
خلاصهگيرى:
با آنكه تقواى ستيز نمرهاش بالاتر است، گاه بايد به تقواى پرهيز رو كرد.؟؟
کانورت از زرنگار به وُرد... اگر آنجا ویرایش شد با این، جایگزین شود. ابتدا با قرائت قرآن (آیهٔ رئاءللناس شروع شود)
در اهميّتِ هجرت بسيار شنيدهايم. اينكه گاه بايد تركِ ديار گفت تا به قول #قرآن در دیگر نقاط زمين، به غنايم بسيار كه در شهر و كاشانهٔ خود يافت مىنشود، دست يافت... قرآن به دفعات از مهاجران تجليل كرده و به ملامتِ كسانى برخاسته كه وقت مرگ عذر مىآورند كه در دنیا پشتِكوهى بوديم و دچار استضعافِ فكرى... و خلاصه نشد هدايت شويم... و پاسخ دمِ دست خدا اين است كه خب میزدید بیرون!... كوچ مىكرديد... اینهمه جا!
اينها درست... ولى آیا جلاى وطن هميشه لازم است؟... ممکن است بگویی: متفکّرم و شاعر. بیرون میروم که بیشتر ببینم تا حرف عالمگیر بزنم. خب حرف جهانیزدن، نیاز به جهانگردی ندارد... واقعیت این است: هرجاى زمين باشى، پريز برقى دم دستت تعبيه شده... دوشاخهات را بهِش وصل كنى، به پایتختِ عالم وصل مىشوى... نگو در كورهدِهَم بمانم، بركهٔ كوچكى است. اگر اهل ذوق باشى، آپارتمان قوطیکبریتیات كاركردِ سوادالأعظم و اقیانوس پيدا مىكند... چطور؟ کافیست با تجربههاى شخصىات در مقولات مختلف مثل عشق و آزادگی و دیگر ارزشهای انسانی، حرفهای کلّییی بزنی كه به دردِ همه بخورد؛ حتی از مادرزادهنشدهها.
از مقام معظّم رهبرى آیةالله خامنهاى جملات نغز کم نشنیدهام. یکیش اینکه:
«در جمهورى اسلامى هر جا که قرار گرفتهاید، همانجا را مركز دنیا بدانید!»
اما چگونه؟... اين كار تدبير مىخواهد. یک سرِ سوزن ذوق و مقادیری مديريّت و زرنگی لازم دارد تا بتوانى سيستمى در خود تعبيه كنى كه از يك طرف، موادّ خامِ مقطعى، فانى و بهانههاى كوچك را بگيری و از دیگر سو، خروجىِ باقى و بىتاريخِ مصرف بيرون دهی.
شاید وقتى اوّلين بار «افتخارالسّلطان» دختر زیبای ناصرالدّينشاه، اين ترانهٔ عارف قزوينى را شنيد كه:
«افتخار همه آفاقى و منظور منى / شمع جمعِ همه عُشّاق و به هر انجمنى» دلش غنج رفت... چون این تصنيف را عارف به ظاهر به افتخار او ساخته بود... غافل از اینکه دختر بهانه بود و موزیسین ما از برکهٔ یک دلدادگی کوچک، اثری قابل تعمیم به همهٔ عشقها صنعت کرده بود... تعریفِ خود نباشد؛ خودِ من براى صدا و سيما ترانهاى خواندم با شعرِ «ما خداجويان كه نقش همّت از خون مىزنيم / پرچمِ آزادگى بر بام گردون مىزنيم» كه پخش سراسرى هم شد... اسمش را گذاشتم: «نقشِ همّت»... #آواز_شیخاص چون مضامینش به شهید و شهادت میخورد، شاید خيلىها فكر كردند براى شهيد همّت توليد شده... خودم هم بدم نمىآمد اينجورى وانمود كنم... تا اگر يادوارهاى براى آن شهيد ترتيب يافت، بگويم: تقدیم به کنگرهٔ شما... كو پورسانتِ من؟... اما کاری فرافردی بود... ترانهٔ عارف هم فراتاریخی است... لذا وقتی #شجریان برای ما «افتخار آفاقِ» عارف را میخوانَد، خیلیهامان شاید حتی ندانیم شأن نزولش را... و ذهنمان سمت دختر قجر نرود... این نشان میدهد اگر مديريت باشد، بركهٔ كوچكِ شهر و ديارمان، سوادالأعظم میشود... حاجت به كوچ و هجرت نیست. #نوشته_شیخاص، ۱۹ آبان ۹۵ در کانال تلگرامم: t.me/shkhs/1165
بعد از نشر تلگرامی و کپی آن برای س.م.ص در واکنش به آن نوشت:
حضرت! خیلی مغلق و پیچیده است برای مخاطب عام! تلگرام و شبکه مجازی به نظرم اینقدر حوصله و ظرفیّت نداره! ضمناً آسمان ریسمان کردی که برسی به خودت و «نقش همّت» و...؟! جدا از غریببودن مفرداتی مانند مَراغم و مَغانم و... برای منِ خوانندهٔ تلگرامی، دلم میخواست آن بحث اوّلیّهٔ مهاجرت به سرانجام جذّابی از انواع مهاجرتهای مادّی و معنوی مانند «و مَن یهاجر من بیته» که اهل ذوق به هجرت از خانه تن و نفس زدهاند و ... بینجامد! (از این نوشتهٔ س.م.ص برمیآید که او شیخاصِ طبق معمول را دوست دارد. مایل است من محقّقی باشم که بهروال کتب و مقالات حوزوی رفتار نمایم. عین تاکندی که دوست داشت اونجور که او میپسندید بنویسم! وقتی مشکی از اشک را نوشتم و بابت یکی از خاطرات که سیلیزدن مادر شهید به گوش فرماندهگردان بود، کتاب را توقیف کردند و گفتند باید این برگهاش را پاره کنید تا مُجوّز دهیم، تاکندی گفت: «خب چه اصراریه؟ خاطرهٔ خنامالیدنِ مادر شهید به دهان شهیدی که فرزند بود را مینوشتی که توقیف هم نشود.»... تاکندی فکر میکرد من بلد نیستم جوری بنویسم که مُجوّز بگیرد. نه بلدم. من باید شیخاصانه بنویسم... چرا س.م.ص و تاکندی نمیخواهند بپذیرند که شیخاص را شیخاصیّت است که شیخاص کرده؟ در ثانی وقتی میگویم کوچ به مرکز دنیا و این اسم پارادوکسیکال را انتخاب میکنم برای نوشتهام که یعنی بیکوچی و ماندن در همانجا که هستی، این انتخاب یعنی چی؟ یعنی هجرت نکنی و در عین حال مهاجر باشی. در همان جایی که هستی و به قول رهبر، مرکز دنیاست، به ظاهر توقّف کردهای اما در حال هجرتی. خب آیا این همان «هجرت از خانهٔ تن و نفس» نیست که تو میگویی و دوست داری نوشتهام به سمتش برود؟ خب رفته است که... همچنانکه نوشتهٔ من به «سیر از نفس به نفس» یا بازگشت به خویشتن که شریعتی میگفت هم مُشیر است و نیز: رجعوا إلی أنفسِهِم که قرآن میگوید... همچنان که مُشیر به کلام خمینی است؛ در تفسیرِ «و من یهاجر من بیته»... امام میگفت: شاید هجرت از خانهٔ نفسانیّت و أنانیّت مراد باشد... یعنی بسا تو یک قدم هم هجرت مادّی نکرده باشی و در همان بیت خودت تمرگیدهای... ولی نه که از خویش برون آمده و کاری کردهای، اگر مرگ تو را در رُباید، مشمول فقد وقع أجرُهُ علی الله هستی. ۰۳۰۵)
شیخاص در حالی که وانمود میکند حرف س.م.ص را پذیرفته، مینویسد: بذا ببینم میشه ادیتش کرد.
س.م.ص: عجله نکن! اندیشه کن! من مقداری از ملاتش رو می فرستم: زندگی بشر روی کره زمین با همه فراز وفرود ها جذابیتهایش نتیجه هبوط یا هجرت بود. در زندگی بسیاری از پیامبران الهی، ابراهیم، موسی، محمد علیهم صلوات الله هجرت نقش اساسی ومحوری داشته. انگار بدون هجرت کار بسامان نمی شده است! در دوران معاصر هم امام خمینی با هجرت پانزده پخته شد ومردم ونهضت را پخت و آمده کرد. عشق هم محصول هجرت وهجران و دوری است و گرنه شما چیزی را بطلبی و بی فوت وقت،بدهندت که عاشقش نمی شوی! وقتی دسترسی نداری، اسیر و به شدت خواهان می شوی!
شیخاص وانمودکردن و نقشبازیکردن را وامینهد و میگوید: من هدفم نوشتن در بارهء مزیّت هجرت نیست... اتفاقا میخوام بگم گاهی لازم نیست.
س.م.ص: به هر حال من پسند خودم را گفتم و این که از قرآن شروع کردی جا داشت با قرآن هم به صورت منسجم وزنجیر وار ادامه میدادی تا چشماندازی از آن مَرغَم و مَغنَم را برای مخاطب بنمایانی!
شیخاص: من یک ویرایش مختصر الان کردم که بلکه اندماجش گرفته شود. من میخواستم عین همان تعبیر «ورود» در اصول فقه که یک بار گفتی، بگویم هجرت کن با خانهنشینی! یادته که گفته بودم غنا بدون ابزار هم میشه گفتی شما از ورود استفاده کردی. اینجا هم میخواستم بگم وقتی آقای خامنه ای میگه: هر جا مشغول کار باشید مرکز دنیاست. نمیگه ایشون که هجرت نکن. میگه به مرکز عالم هجرت کن! یعنی همان جایی که هستی و فکر میکنی برکه است؛ در حالی که سوادالاعظمش میتونی بکنی. منتها راه دارد. راهش این است که مصادیق کوچک را دستمایهٔ حرفهای کلی بکنی. به قول مرتضی متولی میگفت: خانم لاریسا شیپیتکو میاد یک برداشت جهانی از یک اتّفاق مقطعی میکنه. این خانم در واقع نیاز نداره راه بیفته بره اینور اونور. هجرت نمیخواد و اگر هم بخواد، با عنایت به «ورود» در شهر خودش که باشه هجرت کرده. چون مجهز به نگاه جهانشمول هست لابد توی س.م.ص میگی این حرفها خوبه.... ولی از نوشتهات بر نمیامد.... درسته؟
س،م،ص: الان که تو را به اندیشه واداشتم، دریافتی که چه چیزهای دیگری در چنته داشتی که خودتم خبر نداشتی! (شیخاص: نمیدانم چرا س.م.ص فکر میکند که اصل مطلب مرا دستخوش تغییر کرده. بابا! قالب همان است؛ فقط در سایهٔ مباحثه با تو - که ممنونت هم هستم - دارم به تزییناتش میافزایم. همین! چرا نمیفهمی اینو؟ ۰۳۰۵) البتّه در همین شوروی خانم لاریسا، استادی مثل تارکوفسکی با همه توشوتوان هنری میبینه که نمیتونه کار کنه و هجرت را در پیش میگیره و یک سری شاهکار در غربت و هجرت خلق میکنه!
شیخاص: انتقاد شما به عدم غنای مطالب نبود... به بیدروپیکربودنش بود.
س،م،ص: اگرم نبود، فکر کنم درش مستتر بود! آسمان ریسمان!
ایجاد پست در اینجا و کپی کلّ مطالب از تلگرام به اینجا در ۰۳۰۵
بر متن تيرهى شب، تو و «موسى صفىخانى» به فرمان فرماندهى گردان، سرستون گردانِ امام رضا(ع) قرار گرفتهايد و مىرويد به سمت خاك دشمن. يك اسلحه بيشتر ندارى تو و او; به علاوهى پنج نارنجك به كمر تو و به همين تعداد به كمر او... موسى مىگويد:
»يعنى جدّى داريم مىرويم عمليّات! من كه باورم نمىشود. انگار داريم مىرويم پيكنيك«!
درست مىگويد. اگر او مىخواست طبق شيوهى مرسوم در عمليّات شركت جويد، بايد از ماهها قبل در يكى از گردانها سازماندهى شود. دورههاى آمادگى جسمى و روحى را در اردوگاههاى مختلف طى كند و بعد با گردان، بيايد به «نقطهى رهايى» و بزند به صف دشمن. شانس آورد كه بدون نياز به اينكه در طول مأموريّت گردان، با جمع از اين مقر به آن مقر برود، دقيقاً سرِ بزنگاه يعنى چند شب مانده به عمليّات به گردان پيوست... و چه وسيلهى نقليّهى نامأنوسى تو را و او را از قزوين به جبهه آورد... يكراست آوردتان «پاى كارِ» عمليّات و تو معرّفىاش كردى به «مرتضى توكّلى» - معاون گردان - و مرتضى گفت: كجا بوديد تا حالا؟ و بعد كروكى عمليات را براى تو و او تشريح كرد و گفت كه در منطقهى حلبچه صورت مىگيرد. از رودخانهى آبسيروان كه در مسير قرار دارد گفت و ابراز كرد: خودش به همراه واحد اطّلاعات و عمليات، چند بار در هفتههاى اخير از نزديك از منطقه بازديد كرده. آب رودخانه قدرى وحشىست; ولى نه آنقدر كه نشود به آن مسلّط شد.
موسى مدام سر در گوش تو مىكرد كه پس كو تجهيزاتمان رضا جان؟ و تو دلدلكردنش را به مرتضى منتقل كردى و مرتضى جاى خالى يكى از دندانهايش را به خندهيى لو داد و گفت:
«كسى كه دير برسد، سرش بىكلاه مىماند! سلاحها توزيع شده. فعلاً بسازيد به يك كلاشينكف كه بايد دونفرىتان مشتركاً استفاده كنيد. هر كدامتان هم پنج نارنجك به كمر ببنديد!»
- پوتين چى؟.... ندارم كه... موسى با لباس رزم آمده; اما من با عبا و قبا و عمامه و نعلين آمدهام!
- پوتين هم از يكى بگيريد ديگه; صفا!... چكمه باشد بهتر!
و اين «صفا» تكيهكلام هميشگى مرتضى توكّلى بود.
موسى طلبهى حوزهى علميّه است. بين انگشت شصت و مُچش، فرورفتگىيى به پهناى يك دهم يك ورقهى امتحانى دارد; كه يك برجستگى روحى برايش به ارمغان آورده و شناسنامهى حضورش در عملياتهاى مكررّىست كه شركت داشته است.
اين بار «شيخ موسى» به پاداش اينكه يك بار در پاييز 64 به جبهه بُردت و به واقع شوق همزيستى با او به جبههات كشاند، به كمك تو بى دنگوفنگِ مقدّمات و بىانتظار چندماهه، كنار سفرهى گستردهى عمليات نشسته است.
تو از اواخر دى 66 با گردان امام رضا(ع) همراه بودهاى. مدّتى در پادگان كوثر دزفول و بعد در خطّ پدافندى پاسگاه زيد. در اوّل اسفند و در حالى كه بوى عمليات قريبالوقوع مىآمد، دعوتنامهيى براى شركت در مسابقات
سراسرى قرآن كريم در كرمان برايت آمد و تو با عرض شرمسارى از «مرتضى توكّلى» گُردان را ترك گفتى و به عنوان نمايندهى شهر قزوين، با هواپيما به كرمان رفتى تا در مسابقه شركت كردى.
پس از بازگشت به قزوين، دودلى به جانت چنگ زد كه، آيا دوباره به منطقه باز گردى يا دير شده و امشب و فرداشب است كه عمليات صورت گيرد; لذا به رفتنش نمىارزد.
تقليدِ رفتار يك دوست، دستت را مىگيرد و عزم جبهه مىكنى و «شيخ موسى» را هم با خودت مىبرى. اگر در پاييز 64، تو امانتِ موسى بودى، اين بار او امانت توست و بايد سالم به قزوين بَرش گردانى.
نيمهشب بيست اسفند 66 است و گُردان، به ستون يك بر متن تيرهى شب به سمت خاك دشمن پيش مىرود. پيامى را فرمانده در گوش تو مىگويد و تو بايد آهسته به پشت سرىات منتقل كنى و او هم به پشتسرىاش تا آخر. درگوشى به موسى مىگويى:
«به پشت سرىات بگو داريم از مقابل سنگر كمين دشمن عبور مىكنيم.
آماده باشيد; ممكن است لازم باشد همينجا درگير شويم. «
گردان عبور مىكند و به خير مىگذرد! قدرى كه جلو مىرويم، فرمانده، تو و موسى را به انتهاى ستون منتقل مىكند. موسى دقيقاً آخرين نفر است و پشت سرش هيچ كس در اين سياهى شب نيست. به تو مىگويد:
«مواظب پشت سرت - كه من باشم - باش! شايد دشمن متوجّه عبور ما شود و از كمين خارج گردد و نرم و آهسته و بىصدا دست بر دهان من كه دُمِ گُردانم، بگذارد و بكِشدم كنار و خفهام كند يا سرم را ببُرد! بعد بيايند سراغ تو و بعد سراغ نفر بعد و به اين شيوه، گُردان را يك نفر، يك نفر، قلع و قمع كنند.» گفتم:
«نه موسىجان! تو امانتى! بايد سالم برَت گردانم. «
دوستى كه در مقام تقليدِ رفتار او توانستى اينقدر سريع خودت را به جبهه برسانى و به گردان ملحق شوى، جز «شيخ عبّاس قدس» نيست. وقتى مىديدى شيخ عبّاس - با آنكه هنوز معمّم نشده - در پايگاه بسيجيان جبههروِ قزوين، «مسجد آقاكبير» - بين دو نماز صحبت مىكند، غبطه مىخوردى و آرزو مىكردى روزى بتوانى چون او در برابر جمع بايستى. جوانان، گوشها و هوشهايشان را به تو امانت دهند و تو را سكّاندارِ احساساتشان كنند.
دو سال پيش در پاييز 64 كه موسى به جبهه بُردَت، دوستان طلبه و نيروهاى گردان پيشنهاد كردند كه با تمام بيستسالگىات، امام جماعت و سخنرانشان باشى و چندهفتهى ديگر كه براى مرخّصى به قزوين مىروى، عمامهيى با خود بردارى و با اين ملبَّسشدنِ خودْخواسته، با رسميت براى جمع نطق كنى!
و تو با شورى كه از تقليدِ رفتار شيخ عبّاس در سر داشتى، براى اوّلين بار، بعد از مرخّصى، عمامهبرسر در مقرّ داوود (غرب كارون) ظاهر شدى. محمّدعلى زرشكى1 كه ظهورت را ديد، فرياد زد:
«براى سلامتى علماى اسلام صلوات!»
و با همان حلقومى فرياد زد كه زمانى براى حزب پانايرانيست در ميتينگهاى خيابانى در قزوين روى چهارپايه مىرفت و شعار مىداد!2 جبهه فراخوانىاش كرد و او لبيّك گفت و نمازشبخوان شد و جايى براى خود در تپّهى بيرون چادرهاى مقرّ داوود حفر كرد و شبها سر به سجده مىنهاد.
حاج رضا يزدانپناه3 در همان ايّام يك بار به تو گفت:
«خوش به حالش! مىترسم اين زرشكى به رغم آن سابقه، شهيد شود آخر!»
و وقتى مصمّم شدى دومين رفتار شيخ عبّاس را تقليد كنى كه برگشت به تو گفت:
«من براى رفتن به جبهه منتظر اعزام سپاه نمىمانم و مثل بقيّه نيستم كه دنبال تشكيل پرونده و برگهى مأموريت باشم. هر وقت اراده مىكنم، يك ياعلى مىگويم و راه مىافتم و با هر وسيلهيى كه دم دستم باشد، خودم را به جبهه مىرسانم. »
براى تقليد اين رفتار، سالها صبر لازم بود. بعد از شركت در مسابقهى قرآن و بازگشت به قزوين از سفر به كرمان، از مادرت شنيدى كه پدر هم براى دادن روحيه به رزمندگان به جبهه رفته است. و تو در آستانهى عمليات، هوس كردى به گُردانت ملحَق شوى. سپاه، برنامهى اعزام نداشت. اينجا بود كه رفتى سراغ «حاج ناصر همافر» مسئول «كميتهى ارزاق قزوين» كه جايى بود در خيابان امام خمينى قزوين و نزديك مسجدالنّبى با سقفى كوتاه و پُر از كيسهى شكر و برنج و ديگر مايحتاج مردم و نيز آنچه به جبههها اهدا مىكردند. آهسته به «حاج ناصر» گفتى:
«اين روزها ماشينى به جبهه نمىفرستيد؟» گفت:
«به آن صورت نه! »
پرسيدى:
«پس به چه صورت بله؟!»
لبخندى زد و گفت:
«فردا يك ماشين كمپرسى حاوى كاه و يونجه براى قاطرهاى جبهه، ارسال مىكنيم! بعيد مىدانم با لباس آخوندى بخواهيد سوار اين ماشين شويد؟»
گفتى:
«چه اشكالى دارد؟ من زياد مقيَّد به اين چيزها نيستم!» و انديشيدى:
«شيخ عبّاس كجايى؟»
همافر بر بستر انديشهى تو به اينكه زمان تقليد رفتار شيخ عبّاس فرا رسيده است، گفت:
«آمريكا و اسرائيل بايد بيايند اين صحنهها را ببينند كه روحانيت ما همدوش بسيجيان مىرزمند و با سختىهاى مسير جهاد، كنار آمدهاند. «
به منزل باز گشتى كه فكرهايت را بكنى و ساكَت را بردارى. يك سر رفتى مدرسهى شيخالأسلام و «شيخ علاءالدّين صفىخانى» را ديدى و بِهش پيشنهاد جبهه كردى و ژست كسانى را بازى كردى كه دارند نيرو جمع مىكنند.
علأالدّين در خلال چند دور كه با تو بر گرد باغچههاى مدرسهى شيخالأسلام گشت، توضيح داد كه نفْسِ رفتن به جبهه ارزشمند نيست و بايد آمادگى باشد:
«من از نظر روحى آمادگى ندارم و مطمئنّم اگر بيايم، از جبهه استفادهى درخور نمىتوانم بكنم. به شما هم پيشنهاد مىكنم نروى. بعيد مىدانم اصلاً عملياتى در كار باشد. « وقتى نزد يك صفىخانى، پيازت ريشه ندواند، نزد صفىخانى ديگرى رفتى. به «موسى صفىخانى» پيشنهاد سفر به جبهه دادى و خوشا كه راضيىاش كردى.
فرداى آن روز اول صبح يك ماشين كمپرسى با بار كاه و يونجه، مقابل مدرسهى شيخالأسلام در خيابان سپه و در چند مترى منزلتان ايستاد. تو در كسوت روحانيت و موسى صفىخانى بدون عمامه سوار شُديد و پس از ساعتها سير و سفر و گذر از چند استان، رفتيد به مرغدارىايى در اطراف باختران كه مسئولين جنگ آن را براى اسكان و استتار نيروهاى آمادهى عمليات در نظر گرفته بودند. 4
از كمپرسى كه پياده شدى، شهيد رحيم جبّارى ديدت و آب سردى رويت ريخت كه:
«گُردانتان رفت سوى ديار عاشقان... عقب ماندى! »
- واى نه!
دانستى گردان امام رضا(ع) را از مرغدارى خارج كرده، بردهاند پاى كار عمليات قريبالوقوع. با موسى به سرعت تبديل عصا به اژدها رفتى دنبال گردان و رساندى خودت را به بچهها كه در منطقهى كوهستانى و خوشمنظرهاى در حوالى شهر باينگان كردستان به نام «لشگرگاه» در ميان چادرها اسكان يافته و براى زدن به خطّ دشمن منتظر فرمانند.
اينك به آرامشى به زلالى باران رسيدهاى... از اينكه با جمع همراه شدهاى و يدالله معالجماعه!... جماعت، افتاده است توى يك سراشيبى تند و باران مىگيرد و تو پاىْكوبان بر گِل پيش مىروى بر متن تيرهى شب.
چهقدر چكمههاى گشادت سنگين شدهاند! پا را از زمين نمىشود بلند كرد. گِلها چسبيدهاند و ولكن معامله نيستند. با هر بار پا بر زميننهادن، كار را مشكلتر مىكنند. يك جا توقّف مىدادند آب داخل چكمهها را خالى مىكردى، خوب بود. با آنكه بعد از ساعتها راهپيمايى، عادى شده است،
هنوز چندشت مىشود. مثل مَشكى كه تا نيمه پر از آب است، قُلُپقُلُپ صدا مىكند، حالت را مىگيرد.
خدا خيرت دهد «على گرّوسى»5 كه چكمههاى پيشكشىات را كه مناسب پايم بود، ديروز از بالاى سرم برداشتى و به موسى صفىخانى گفتى:
«وقتى آشخ رضا بيدار شد، بهش بگو خودش لازم داشت، آمد برد، دلش نيامد بيدارت كند!»
اين باران، نصف شبى وقت گير آورده است براى باريدن! موش آبكشيده كرده است بچهها را لامسّب!
زير شلوارى با هر بار تماس گرفتن با بدن، مورمورت مىكند. سوز شديد، چهگونه در اين ظلمات محض - كه چشم، چشم را نمىبيند - راه را براى نفوذ به درونت پيدا مىكند؟ كاش شلوار بادگيرت را پوشيده بودى. لامَسّب الاَّن توى كولهپشتىات جا خوش كرده! خون، خونت را مىخورد كه بهشدّت نيازمند چيزى هستى كه دارى در كولهپشتىات
حملش مىكنى!
چرا توقّف نمىدهند...؟ گرچه اگر هم بدهند و دلدل نكنى كه آيا مىتوانى قبل از حركت دادن دوبارهى ستون، شلوارِ بادگيرت را به پا كنى، از كجا كه دستهاى كرخ و بىحسّت بتواند بند كوله را باز كند؟ ديگر نه از به هم ماليدنشان كارى ساخته است و نه با «ها»كردنشان!
اين فرد جلويىات كه تاريكى ناشناسش كرده است، چه كمك خوبىست براى بيسيمچىاش! گام به گام زير بغل او را از پشت مىگيرد و بلندش مىكند كه مبادا خداى ناكرده سُر بخورد و به عمق رودخانه پرتاب شود; مثل تعدادى از كيسهخوابهاى بچهها كه از دستشان رها شد و به پايين درّه سقوط كرد!... و مثل بعضى از خود بچهها كه تعادلشان از كف رفت و به پايين پرت شدند و تقديرشان اين بود كه چنين بميرند. در اين سفر هزار مدل مىشد امرى برايت مقدّر شود. در لشگرگاه كه بودى، يك روز در مقابل چشمان تو كه آن فضاى زيبا را سير مىكردى، سنگ بزرگى از فراز كوه مُشرف به مقر رها شد; و ديدى كه غلتيد و غلتيد و غلتيد. و با چرخيدن و سقوطش دلت مثال سيروسركه جوشيد كه كجا مىافتد و چند نفر را له و لورده مىكند؟... كه ديدى يا خدا! بر سقف چادرى نشست و دِرانْدَش و گروومپ!... با بچهها دويدى به سمت چادر. سنگ دقيقاً محل برخوردش با كف چادر را گود كرده بود; ولى خوشا در لحظه سقوط هيچيك از بچهها در چادر نبودند. بىشمار شكر!... پيشنهاد كردى كه نماز جماعت را همانجا بخوانيم. از فرصت بهره بردى و دقايقى در باب تقدير الهى سخنرانى كردى.
چند شب در لشگرگاه مانديد و يكى از شبها در قسمت بار كمپرسىهايى چند سوارتان كردند و روى ماشين چادر كشيدند و بُردندِتان.
چمباتمهزده در تاريكى مطلق فشردهوار تا ساعتهاى متمادى به سمت مقصدى نامعلوم آن وضعيت را تحمّل كرديد. اجر صابران شما را!... و رفتيد و آنقدر رفتيد كه با تكان شديد ماشين از جا جستيد. ولوله افتاد كه چه شده؟
چون چادر از فراز ماشين كشيدند، دانستيد ماشين لب پرتگاه است و نامتعادل و بازايستاده از حركت! و از سمت مخالف درّه به زحمت از ماشينِ رَسته از سقوط، به پايين پريديد و بقيه راه را تا «نقطه رهايى» كه از آنجا بايد به خاك دشمن مىزديد، تا صبح پياده طى كرديد.
و زدهايم امشب به خاك دشمن!
شبح رودخانهى «آب سيروان» در پايين پاى ما به اندازهى كف دست، سفيدى مىزند; امّا هر چه مىرويم، نمىرسيم به آن. سراب رودخانه است نكند! نصف شبى چه خروس بىمحلّىست، كه بازىاش گرفته با ما!
نكند ايستاده و تنها درْجا زدهايم؟ اگر اين است، پس اين اشباح سياه چيست كه از طرفين ما به عقب برمىگردد؟ عقبگردِ اين درختچهها خود بهترين گواه است بر پيشرفت ما!
- موسايم! مستقيم به چيزى چشم ندوز! بر عكس آنچه در حوزهى علميّه به ما آموختهاند، به حواشى بنگر تا متن را ببينى! از ديد كنارى بهره ببر! اين را در يك جزوهى آموزش نظامى ديدم.
به جايى رسيدهايم كه ديگر به هيچ حسّى نمىشود اعتماد كرد. اثبات صحّت هر حس، دليل مىطلبد. بعضى وقتها نمىفهمى چشمهايت بازند يا بسته! خود را احساس نمىكنى!
پيامى را كمك بيسيمچىِ جلويىات در گوش تو مىگويد و تو هم بايد بلافاصله به «موسى صفىخانى» در پشت سرت انتقال دهى. پيام اين است:
«هر كس از پشت، لباس فرد جلوىاش را بگيرد.» كلّ گردان بايد به زنجير پيوستهيى تبديل شود و از لابلاى درختچهها به پايين بخزد. بلافاصله به فرد جلويى مىآويزى. به آرامى پشت بادگيرش را مىگيرى. سربار او نباشى
خوب است! او، هم بايد تعادل خودش را حفظ كند و هم به بيسيمچىاش كمك كند. وقتى بادگير فرد جلويىات كشيده مىشود، متوجّه مىشوى كه سر ستون را تندتر حركت دادهاند. تو هم با سماجت، پشت بادگير را در ميان
پنجههايت بيشتر و با خشونت مىفشرى تا از چنگت خارج نشود و به دنبال او مىخواهى بدوى كه مىبينى آزاد نيستى! چون فرد عقبىات همين برنامه را سر تو اجرا مىكند!
ايست مىدهند!... بين بچّهها پچپچ مىافتد كه فرماندهان خودشان راه را گم كردهاند. انگار شبنماهاى مخصوص و تعبيهشده از سوى بچههاى اطّلاعات و عمليات، در اثر بارندگى زير گل پنهان شده و به كار نمىآيد. در تلاشند كه براى سُراندن زنجير انسانى گُردان به پايين، راهى بيابند.
چرا معبرى نمىيابند؟... از ايستادن كلافهكننده و بلاتكليف چه سود؟
بگذار برويم! باز راه رفتن اقلاً گرمَت مىكند و به رفع خستگىِ ناشى از ايستادن ترجيح دارد. درست است در اين تاريكى مطلق - كه مهتاب هم چند ساعت است از شبنشينى باهاتان خسته شده و رفته است - راهرفتن در شيب تند دامنه، در ميان گِل چسبندهيى كه تا وسط چكمه را در خود مىبلعد، طاقتفرساست؛ امّا از ايستادن و زير بارش باران چون بيد بر خود لرزيدن كه بهتر است!
حركت!
شبح رودخانه، شده است به اندازهى يك ورقهى امتحانى! بچهها گاه به توصيهى فرماندهان توجّه نمىكنند و چراغقوّه زير پايشان روشن مىكنند و فرماندهان تشر مىزنند! خاموش! خاموش!
تو چراغ قوّه ندارى! چراغ قوّه را به رسم امانت دادى به آدم بىفكرى كه ديگر بهت برنگرداند. بهتر! اينجا هر چه باشد، زيرديد دشمن است و بايد رعايت اختفا بشود; هر چند مِه غليظى كه فضاى كوهستان را پر كرده، خود در استتار نيرو مؤثّر است; همانطور كه در سمت دشمن هم، مِه باعث شده كه منوّرهاى دشمن خفيف و تار به نظر برسد; اما بچهها بايستى رعايت كنند و خدا را در محذور نگذارند كه ناچار شود امداد غيبى بفرستد!...
ياد كن آنجا را كه از كنار بركهاى نزديك سنگر كمين دشمن رد شديد و قورباغهها قورقور كردند و تو زهرهترك شدى. معلوم شد عراقىها قوطى كنسرو ريختهاند تا صدايش عابران احتمالى را لو دهد. يكى از بچهها پايش به خطا به قوطى گرفت و صداى قورباغهها خطايش را پوشاند. و خدا اينسان مؤمنين را نجات مىدهد.
از ابتدا در گوش ما مىكردند كه كارى كنيد ديده نشويد. قبل از شروع عمليات، ساعت و انگشترمان را تحويل واحد تعاون داديم تا در شب عمليات برق نزند. وقتى در مسجدالنّبى قزوين مىخواستى تجهيز شوى و به جبهه بيايى، دوست طلبهى بسيجىات «صادق آقايى» اوركتى برايت انتخاب كرد كه دكمههايش فلزّى نبود و يك لايهى استتاركننده روى دكمهها را گرفته بود. خدايا! چهقدر مواظب ما هستند!
نخير! گويا اين راه تمامى ندارد; هر چهقدر به خودت مشغول مىشوى، تا عذاب راه رفتن را احساس نكنى، نمىشود. گويا يك نيروى غيبى كه پى برده است مىخواهى با مشغولشدن به افكار خود، از فشار اين شب سخت
بكاهى، مىزند پس گردنت كه: شب را جرعهجرعه بنوش!
و تا كسى شب را لحظه به لحظه و با اين عذاب درك نكند، پى نمىبرد كه شب مىتواند اينهمه طولانى باشد! كسى كه در رختخواب گرم و نرم به سر مىبرد، گمان مىكند، روزها از پى هم مىآيند، امّا نه! شبها هم هستند!
امشب دارد ثابت مىكند كه شبْ عظيم است و به اين آسانى و به زودى به انتها نمىرسد.
چه مطبوع است تصوّر حرارت خورشيد! چه زجرآور است، ريزش باران روى دستهاى كرختشده! چه دلچسب است تصوّر يك ليوان شيركاكائوى داغ كه هفته پيش از دست آقا سيد مرتضى پدرخانم تازهعقدبستهات گرفتى! چهقدر دردناك است، فشار اسلحهى كلاش روى كتف! چه تلوتلويى مىخورد كولهپشتى و چه ضربات يكنواخت و كُشندهيى مىزند به كمر آدم!
چه فرماندهان بىخيالى داريم! چهقدر امشب بىاهمّيتيم! امشب در رديف اشياييم! امّا اشيا هم گرچه بىجانند و دردشان نمىآيد، امّا براى اينكه به كار بيايند، بايد هوايشان را داشت; اما اينجا هوا سرد است! مثل اينكه دارى جفنگ مىگويى! همهاش تقصير اين سراشيبىست؛ كه هر چه مىرويم، به رودخانهى زير پايمان منتهى نمىشود. امّا سراشيبى چه گناهى كرده است؟ سراشيبى در دنيا فراوان است كه طىّ بعضى از آنها مطبوع است. سراشيبى اينجا را براى پياده طى كردن، آن هم از سر شب تا اين لحظه - و بعدش هم معلوم نيست تا كى؟ - آن هم در اين سوز و سرما و باران نساختهاند. بعضى سراشيبىها آدم را به مرز كفرگويى مىكشاند. جيرهى صبر و حوصله، همه در طول راه به مصرف رسيده و چيزى در چنته نمانده است!
كاش نيامده بودى!
«شيخ حسين احمدى» چيزى احساس كرده بود كه قبل از حركت، تو را يافت و درِگوشى نجوا كرد:
«امشب را نرو! بهت سخت مىگذرد. دير نمىشود، فردا با هم مىرويم به گُردان ملحَق مىشويم. از بالا گوشى را دست من دادند كه شب سختىست امشب. نرو با اينها! نيروى تبليغاتى هستى. رزمى نيستى كه!»
و نيامده بودى كاش! كه نه عقبگرد بتوانى نه پيشروى... چه خوب بود اگر مىشد مُرد; راضيىيى دقيقاً در اين لحظه به مرگ; اگر ناگهانى و بىدردسر برسد! اما خواب سر مىرسد! خوابى كه از شروع حركت، گهگاه به سمت
خود مىخواندت، در اين لحظه درمىربايدَت. راهْروان، براى لحظهاى به خواب مىروى... خواب!... و خواب هم مىبينى!... عجبا! و ناگهان مىخورى به فرد جلويىات و از خواب مىپرى!
باورت مىشد ايستاده در حال حركت بشود خوابيد و خواب هم ديد؟ چه استعدادى در درونت خفته است! چه توانايىهايى كه درونت نهفته نيست! پيش از اينْ اينقدر خودت را به خودت نشان داده بودى؟ گذاشته بودى سختىها از جوهرهات پردهبردارى كنند و چهها از تو بر تو روشن شود؟ بايد قدردانى كنى!
تو اينك جزئى از تاريخى! قيمتى هستى خبر ندارى! يادت هست يكى از عكسهاى جنگ را؟... آنكه بسيجىيى صورتش را براى استتار سياه كرده...
دارى مىشوى عين آن... دارى به اندازهى يك سوژهى خوب براى يك عكّاس جنگْ قيمتدار مىشوى؛ به شرط اينكه در چهرهات كه سالهاست در رفاه شهر، تيغ آفتاب نديده، پيام رشادت نهفته باشد... هنوز سحرندميده،
فرصت گِريم مختصرى دارى. آن پايين شايد كسى، عكاسى دوربينبهدست در كمين باشد. تا هوا روشن نشده، دور از چشم «موسى صفىخانى» اندكىگِل به رويت مىمالى!
شبح رودخانه ديگر خيلى گسترده شده است. گوياآب در يك قدمىست! ديگر نبايد نمىارزد كفرگويى! آنچه نقداً هست، حركت است.
روشنى خفيفى در افق، بفهمى نفهمى به چشم مىخورد... راههر چه درازتر بهتر!... سحر است گويى اينكه دارد مىدمد! سحر پيشقراول خورشيد است كه راهِ طولانى و پردستانداز شب را - چون شما (آرى ما نه من) خيزان و افتان پشت سر گذاشته و نفسنفس زنان خود را به قلّهى كوههاى دوررسانده است. اگر به طور كامل بر تارك قلّه صعود كند، شما به پايينرسيدهايد! ايد نه اَم!
شبح رودخانه، ديگر بسيار پهن و گسترده در زير پايتان - تان نه ت - نمودار است; امّا هنوز در آغوش نگرفته استتان. مثل اينكه هنوز دارد دستتان مىاندازد. بگذار بيندازد! بدتر خودش را خسته مىكند!... تو - تو يا ما؟ - كه هنوز كفگير حوصله، به ته ديگ روحيهات نخورده است. مىخواهى بفهمى:
چهقدر از تو هنوز مانده است! هنوز در معدن وجودت رگههاى اميدواركننده فراوان است. بايد همه را حفر كنى، ببينى در پشتشان چه خبر است؟
سحر دميد! شبح رودخانه همه جا گسترده شده است. سحرْ بشارت طلوع خورشيد را آورده است. دستش درد نكند! خسته نباشد!
خستهنباشى! شيم بگو نه شى!
به ساحل رودخانه رسيديد. ديگر واقعاً رسيديد! قايقهايى چند در انتظار شماست. هر چند نفر سوار بر يك قايق. نوبت تو كه مىشود، وقتى پا بر لبهى لغزان قايق مىگذارى، تعادلت از دست مىرود. دور نيست بهداخل رودخانه سقوط كنى كه به زحمت تعادلت را به دست مىآورى و به ساحل عقب مىكشى. موسى صفىخانى مىگويد: نايست!برو!
دستپاچه و با حركاتى نسنجيده و ناشيانه، يكبار ديگر پا درون قايق مىگذارى. اين بار، شايد كسانى كه جلوتر از تو سوار قايق شدهاند، دستت را مىگيرند و به سمت خود مىكشندت.
رودخانهى «آب سيروان»، قايق شما را چون تخت روان بر دوش مىكشد و دقايقى بعد، تحويل ساحل آنطرف مىدهد.
خشكىِ ديگر، پيادهروىِ ديگر.
بزن برو! هلا! هِى بزن بر بُرار خطر!6... برو كه سماجت تو، ظلمت را از رو برد! بران بىمهابا - سوار خطر!-. ماندهاى كه چه؟ تو تا لمس عشق و جنون رفتهاى. با ماندن كار درست مىشود؟ مگر نيستى از تبار خطر؟
تاريكى به تدريج، دارد عرصه را خالى مىكند. در اين سير امّا كنار خطر!
و چهرهها ديگر به هم آشنايى مىدهند.
«على ليايى» روى گِلآلودت را كه مىبيند، مىگويد:
- «حاجآقا! چقدر خوشگل شدى!»
- تو ديگر نگو به من!... تو كه از نُقلىهايى هستى كه به خاطرت از «سعيد كُجيدى» حرف خوردم، ديگر نگو به من!
اينها را در ذهنت مرور مىكنى; ولى لبخندش را به ليايى، واقعى مىزنى.
گِلهاى ماسيده بر رويت مىتركد!
- به همه لبخند بزن شيخ گُردان; در اين روشنا!... لبخندت را علىوار تقسيم كن بين شيخ و شاب!
- چشم!
تاريكى احساس بچهها را از هم جدا كرده بود و هر كس در خود مىزيست. اما اينك در آستانهى طلوع خورشيد، احساساتْ درهم گره خورده است. با يك چرخاندن نگاه مىتوانى جمعى را ببينى و از نوع راهرفتنشان قوّت بگيرى. خدا كند هر چه زودتر خورشيد درآيد.
- «آفتاب نزند! نماز صبح قضا نشود!»
اين صداى دوست طلبهات «محسن رشوند» است و چه بجا!...
مىايستى. تكتيراندازى را مىبينى كه چمباتمه زده، زيپ جلوى بادگيرش را باز كرده است و از نانهايى كه در جيب بادگير دارد و بارندگى، خميرش كرده مىخورد... تيمّم مىكنى و بر چكمهى گِلآلود مسح مىكشى و تند به
نماز مىايستى. با ختم نمازت، خورشيد افشانگرى نورش را تاب نمىآورد...
انگار سلام نمازت به آفتاب اجازهى طلوع مىدهد... نورش را لازم دارى و گرمايش را... راه مىافتى و گرم و گرمتر مىشوى. مقصد كجاست؟:
«روستاى مُرْدين» داخل خاك عراق. پاى كار عمليات قريبالوقوع!
عجب! پس هنوز عمليات شروع نشده! جنگ با دشمن بعثى، در پيش است! از ديشب تا حال، جنگ بود اما با طبيعت! اين را مرتضى توكّلى گفت... صفا!
پایان... تماس با من: www.t.me/qom44
پاورقیها:1 . مسئول تشكيلات حزب پانايرانيست در سالهاى اشغال قزوين توسط روس در خلال 1320 تا 25 شمسى. در 30 تير 1331 كفنپوش با همحزبىهايش با سه دستگاه اتوبوس به سمت ميدان بهارستان تهران حركت كرد و قصد كرده بود از سدّ نظاميانِ راهبند بگذرد. اين شيوه مبارزهى عيّارگونه و پهلوانمنشانه به او در ميان مردم قزوين محبوبيت خاصّى داده بود.
2 . اين تصوير از نحوهى شعاردهى او را از مادرم سركار بتول تقوىزاده شنيدم. نمىدانم خودش بالعيان مشاهده كرده بود يا فقط شنيده بود. اما اينكه عنوان مىكرد چهارشانه و خوشاندام بود، انگار متّكى به ديدههاى خودش بود.
3. مرحوم يزدانپناه قزوينى معلّم كمخواب و پركار قرآن كه در كارنامهاش سابقه هيئتدارى مذهبى و سياسى و تحمّل تبعيد هفتساله در زمان طاغوت را داشت، با چهرهى كشيده، موى كوتاه سر و محاسن بلند حس يك روحانى فاقد عمامه را در بيننده به وجود مىآورد.
چادرمان در مقرّ شوشتر جدا از هم بود; ولى مدام مىديدمش و گاه بهش كه با آقاى حصارى مدّاح قزوينى در يك چادر بودند، سر مىزدم و «يادداشت جواب يادداشت» هم داشتيم: در دفترش مطلب نوشتم و او هم مقابله به مثل كرد. من نوشته بودم: «كميلگفتنى نااهل هم باشى، راندهى درگاهش نيستى و ناشر اوصاف خوبِ نداشته توست... كَمْ مِنْ ثَنأً جميلً لستُ أهلاً له نَشَرْتَه»
هميشه نوشتهام را به يادم مىآورد و مىگريست. او هم در دفترم در آخر دى 64 ابياتى نوشت خطاب به خدا و متضمّن اين دعا كه كمكم كن «هر آنچه نبُردنىست جا بگذارم». ابيات را با لحن سوزناكش در مراسم مختلف در جبهه و پشت شنيده بودم و مىديدم خودش عامل است. خوش نداشت معلّم و روحانى در فكر خريد خانه و ماشين باشد. وسيله نقليّهاش ژيان لكنتىيى بود كه بارها در قزوين مرا با آن به مقصدم (منزلمان در جوار مدرسه شيخالاسلام) رسانده بود. عكسم با او در جبهه: عكس 52 و 55. در چادر با او و حصارى و قاسممرادىها: عكس 50.
4. در همان مقطع پدرم آیهالله على محمّدى تاكندى هم آنجا بود و ديدار كوتاهى هم داشتيم.
آقاى «فرهنگدوست» از مسئولين سپاه قزوين در سالهاى جنگ تحميلى كه به رغم جثّهى كوچك، تحليلهاى بزرگ و قشنگى داشت، در آذر 79 برايم نقل كرد:
«در اسفند 66 كه قرار بود عمليات والفجر 10 در حلبچه انجام شود، بهلحاظ به تأخيرافتادن عمليات، بچهها كسل شده بودند و روحيه نداشتند. با قزوين صحبت كرديم و قرار شد ابوى شما - حاج آقا تاكندى - به اتّفاق آقاى باريكبين - امام جمعه - به جبهه عازم شوند.
پدرتان وقتى ميان رزمندگانِ مستقر در مرغدارى باختران آمد، هر شب براى آنان برنامه اجرا كرد و در قالب سخنرانىهاى ايستادهيى كه بين نماز براى بچهها داشت، به قدرى آنان را خنداند و روحيه داد كه كسالتِ اقامت فرساينده در جبهه را از روح و روانشان زدود!
يادم نمىرود صحنهيى را كه حاج آقا محمّدى، چفيهاش را روى برفهاى منطقه انداخت و به نماز ايستاد.
يك بار هم در سخنانش براى مطايبه گفت:
«بايد با مرغداران باختران صحبت شود كه بعد از رفتن رزمندگان، به جاى مرغ، خروس در اين مكان نگهدارى كنند! »
برادر «آذرمهر» اهل خوزنين و دبير دبيرستان قزوين هم در شهريور 92 ضمن اينكه خبر داد عكسى از من بدون اطّلاعم گرفته كه در لباس رزم در حال استراحت در منطقه عملياتى حلبچهام، گفت:
«هدف عمليّات والفجر 10 تصرّف شهرهايى همچون خُرمال و بياره و طُويله و حلبچه بود كه قرار بود سكْرت بماند. با اين حال پدر شما بعد از اينكه حلبچه تسخير شد، سخنرانى كرد و گفت:
«قرار بود منطقه «سيدصادق» را هم بگيريم كه نشد... ولى مىگيريم انشأالله!» كه بچهها خنديدند.
5 . از دوستان طلبه اهل روستاى نيكويه از توابع قاقزان قزوين كه پدرش از دوستان قديمى پدرم بود و خودش بعدها به كسوت روحانيت درآمد.
6 . مصراعى از غزليات ناقصالخلقهی آن سالهايم!
دریافت فیلم از تلگرام: t.me/rSheikh/1198
وصفى منفى است؛ مربوط به افرادى كه اهل سؤاستفادهاند؛ مىخواهند يك بار زحمت بكشند؛ ولى دوبار بهرهمند شوند: هم از توبره مىخورند، هم آخور! نوعاً چنين افرادى، راحتطلبند و به شيوههاى غيرمشروع متوسّل مىشوند؛ لذا منفعتطلبى را كه فىحدّذاته مذموم نيست، مىآلايند.؛ وگرنه فرد مؤمن نيز تلاش واحدش سودِ مضاعف دارد و مشكلى هم نيست. اگر امر داير باشد كه در دنيا زجر و زحمتى متحمّل شود يا آخرت، دنيا را ترجيح مىدهد و به قول سيّدالشهدا(ع) عار را با نار معامله مىكند؛ چون مصائب دنيا به قول مولا على(ع) در دعاى كميل: «قليلالمكث» و «يسيرالبقأ» است؛ اما بلاياى اخروى «طويلالمدّت» و «دائمالمقام» است. و اگر مُخيّر شوند كه پاداشى در دنيا به آنها داده شود يا آخرت، آخرت را برمىگزينند.
حقير در سال 93 ديدم ميوهفروش محلّهمان در قم: «كرم آقاكوچكى» تابلو زده است كه: «هر كه از ما برده است، ما بردهايم!»
كسانى كه نسيه ميوه بردند و حسابشان را تسويه نمىكنند و فكر مىكنند برندهاند، بدانند ما برندهايم؛ چون احاله به آخرت مىشود و آنجا نصيب بهترى خواهيم داشت. ابوسعيد ابوالخير هم گويد:
من صَرفه برم كه بر صفم اعدا زد - مشتى خاك لطمه بر دريا زد
ما تيغ برهنهايم در دست قضا - شد كشته هر آنكه خويش را بر ما زد
مصراع «من صرفه برم كه بر صفم اعدا زد» را از ابيات فوق، خوشنويس شهير دورۀ قاجار ميرزا غلامرضا اصفهانى در قالب سطر نستعليق تحرير كرده است. لذا مؤمن هم محاسبه سود و ضرر مىكند.
مولى على(ع) در بابِ «عبادت به طمع بهشت» دو نوع نگاه دارد:
1. «عبادت تجّار» لقبش مىدهد و تلويحاً محكومش مىكند و مذمومش مىدارد. 2. تحسينش مىكند!
در نهجالبلاغه، كلمات قصار 237 مىفرمايد: انَّ قَوْماً عَبَدُوا اللّهَ رَغْبَةًْ فَتِلْكَ عِبادةُ التُّجّارِ وَ اِّنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللّهَ رَهْبَةًْ فَتِلْكَ عِبادة الْعَبِيدِ وَ اِّنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبادةُ الاْحْرارِ.
مىبينيد كه دسته اول مورد انتقادِ ضمنىاند. على(ع) خود در دعاى كميل مىگويد:
«صبَرتُ على عذابِك، فكيف أصبرُ على فراقك» يعنى من شيفتۀ خودِ معشوقم و از جهنّم از آن رو مىترسم كه «فراقگاهِ» اوست؛ نه چون عذاب آتشى دارد جانكاه. اين حس برايمان آشناست و در خصوص عشقهاى زمينى كه از اول بنياد بشر در شمار اتفاقات بشر بوده، در قصهها و افسانهها و حتى نمونههاى زنده در عصر خود ديدهايم. آيا عاشقان مجازى و زمينى حاضرند با چنين نگاهى به يك دختر عشق بورزند كه حتى بعد از كامگيرى هم دوستش داشته باشند؟ به قول احمد شاملو:
در فراسوى مرزِ تن كه رسالتِ اندامها پايان مىپذيرد، جنسِ مخالفشان را دوست بدارند؟: «در فراسوى مرزهاى تنت تو را دوست مىدارم /.../در فراسوى مرزهاى تنم تو را دوست مىدارم / در آن دوردستِ بعيد / كه رسالتِ اندامها پايان مىپذيرد /و شعله و شور تپشها و خواهشها به تمامى فرو مىنشيند. امام راحل در سنوات آخر عمرشان يك بار در سخنرانى عمومى فرمودند:
«من شهادت مىدهم كه خودم تاكنون دو ركعت نماز براى خدا نخواندهام.»
تصوّر بنده اين بود كه منظور امام همان مطلبِ آشناى ذهن ماست كه حواسمان در نماز به اين سو و آنسو منحرف مىشود؛ اما تكملۀ كلام امام نشان داد منظور ايشان الزاماً نبودنِ حضور قلب نيست. گاه توجّه هم هست؛ ولى نه كه انگيزه نمازخوانى، تاجرانه است؛ باز هم كار نفسانى محسوب مىشود. به تتمّۀ كلام امام بنگريد:
«هر چه بوده براى نفس بوده. دليلش هم اين است كه چنانچه جنّت و نارى نباشد، آيا ما باز همانطور مشغول مىشويم به دعا يا خير؟ دعاى ما آنى كه هست، براى اين است كه خداى تبارك و تعالى به ما عنايت كند و به ما روزى كند بهشت را و محترَز كند از جهنّم. آنى كه غايتِ آمال ماست، همين است؛ والاّ براى خدا آن وقت معلوم مىشود كه اگر كليد بهشت و جهنّم را به شما بدهند و بگويند كه شما مختاريد و هيچكس از شما به جهنّم نمىرود؛ هيچكس از شما هم از بهشت محروم نيست. آن وقت آيا ما باز قيام مىكرديم به دفع شهوات؟ قيام مىكرديم به خواندنِ نماز؟» صحيفۀ امام، جلد 20، ص 280
اين قصه در خصوص تمام مسائل دنيوى اعم از اجتماعى و سياسى و... سارى و جارى است. به زعم حقير همچنانكه عبادةالتّجار، عبادةالعبيد و عبادةالأحرار داريم، حمایةالتّجار، حمایةالعبيد و حمایةالأحرار داريم! و اين سه نوع «حمايت» در انتخابات جمهورى اسلامى ايران خودنمايى مىكند؛ به خصوص حالت اوّل و سوم. پدرم آقا شيخ على تاكندى در خلال چهار دهه فعاليّت در شهر قزوين و به لحاظ حضور در كوره جريانات اجتماعى و سياسى مبتلاى اين قصّه بود. بعضىها وانمود مىكنند تاكندى را براى سادگى و خاكىبودن و بىشيلهبودن و مخلصبودنش مىخواهند؛ اما در عمل براى خودشان مىخواهندش نه خودش؛ يعنى حمايتشان تاجرانه است.
در سال 76 كه سيد محمد خاتمى كانديد رياست جمهورى و نهايتاً پيروز شد، پدرم ازش حمايت كرد.
چند ماه بعد كه نوبت به انتخابات خبرگان رسيد و پدرم نامزد شد، همان جوانهاى حامى خاتمى در ستاد تاكندى فعّاليّت و سفت و سخت از او جانبدارى كردند. براى من عجيب بود كه يعنى اينقدر رغبت به اسلام و روحانيّت ناگهان فزونى گرفت؟ غافل از اينكه شمار زیادی از حاميان تاكندى، مطالبات صنفى و حزبى داشتند.
عنوان «پدر معنوى اصلاحطلبان استان» كه روى ايشان گذاشتند و هنوز هم هست، در واقع ايشان را نردبان اهداف اصلاحات قراردادن است كه شمارى از اين اهداف، مرضىّ خود تاكندى هم نيست.
دُم خروس اين حمايت تاجرانه و نه حُرّانه جاهايى بيرون مىزند. دوستى داشتيم كه از مريدان دوآتشه تاكندى بود. تا وقتى به ارادتش ادامه داد كه حس كرد اين پينگپونگ وجود دارد؛ يعنى تاكندى هم در وقت نياز از او حمايت خواهد كرد. در سنوات اول اين آقاى حامى خود نيازى به حمايت نداشت و انگار دان مىپاشيد.
يك دوره كانديد مجلس شد و تاكندى به هر دليل از ديگرى حمايت كرد. بلافاصله ايشان حمايتش را از تاكندى بُريد و در انتخابات خبرگان 85 به اردوى رقيب تاكندى پيوست و ديگر مدتى نديديمش.
بعداً به «حسين پوريوسفى» گفته بود كه من وقتى حتّى نان سنگك صبحهاى تاكندى را مىخريدم و مىبردم منزلش، انتظار داشتم وقتى كانديد شدم، از من جانبدارى كند!
حاميانِ اينجورى تاكندى اصلاً در شمار حاميانش شمارش نمىشوند؛ بلكه بايد آنان را در سبد حمايت اغراض شخصی خودشان قرار داد.
و بنده (رضا شيخمحمّدىِ بىحامى كه خيلىها پيشنهاد مىدهند در فضايى مثل انتخابات قرار گيرم كه حمايت عمومی ببينم و بشنوم) با تاكندىيى كه فوجى از حمایةالتّجار را دارد، يكى هستم. مسابقه صفرصفر با يكيك در نتيجه يكى است!
تستِ يك طرفدارى اصيل به اين است كه محكومِ دادگاه على(ع) باشى و در عين حال او را بر معاويه ترجيح دهى.
اما چيزى در ميان هست كه دندان استدلال مرا كُند مىكند. مولى على(ع) در خطبۀ متّقين به تأييد تجارتپيشگىِ تقواپيشگان مىپردازد! اين را كجاى دلم بگذارم؟: صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةًْ طَوِيلةً تِجَارةً مُرْبِحَةٌْ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ.
پرهيزكاران ايّام كوتاهى را در دنيا صبر كردند و در آخرت به پايدارى طويلى رسيدند. اين همان «تجارت» سودآورى است كه خدايشان براى آنان ميسّر كرده است. خطبهى 193 نهجالبلاغه
اين يعنى «احترام در ازاى احترام» با «بىاحترامى در ازاى بىاحترامى» يكسان نيست. همچنان كه هر فكر سودجويانهاى مذموم نيست. فرد مؤمن مىتوانست مُخ اقتصاديش را صرف دنياى نقد كند؛ اما «صبر» ورزيده و به نسيه رو كرده است؛ گيرم باز هم دودوتاچهارتا كرده باشد. بله اگر از خیر سود گذشته بود، چه خوب. ولی همینکه به سود بلندمدت رو کرده، جای تحسین دارد. بله اگر میشد در ماه رمضان هیچ نخورد و «درماندهای را دهد نان چاشت، چه بهتر. ولی اگر نشد، همینکه اجابت خواهش دل در خوردن وعدۀ صبحانه و نهارش را به وقت افطار به تاخیر میاندازد، آفرین دارد.
وقتی خود خدا افطار را در وقتش تجویز کرده، لمَ تُحرِّمُ ما احلَّ اللهُ لك؟
توى مؤمن مىتوانى با مديريّت، هم به خوابت برسى هم خوراكت هم عبادتت. نيل به معنويّت با ترك ماديّت ملازم است؛ اما ميزانِ اين ترك را بايد او تعيين كند. «لارهبانیةَ فى الأسلام» يعنى: تركِ همه ماديّت لازم نيست. مقدارِ ترك، همان سى روز روزه در 365 روز است. براى اطاعتِ امر «فذروا البيع» در روز جمعه و «فاسعوا الى ذكر الله» چند دقيقه بيشتر لازم نيست. بعدش بايد «فانتشروا فى الأرض» كه امرِ ديگرى است و اطاعتِ ديگرى مىطلبد. اگر منظور از اينكه «مؤمن تاجر است» يعنى هم به امر «ذروا البيع» عمل مىكند هم به «فانتشروا فى الأرض» و «ابتغوا من فضل الله»، البته كه چنين است.
بنده - ر.شيخ.م - بارها از زبان مرحوم مادرم از كودكى اين بيت را مىشنيدم كه:
با خدا باش! پادشاهى كن!بىخدا باش، هر چه خواهى كن!
اين بيت در ذهن من اين رسوب معنوى را داشت كه باخدابودن نهتنها موجب محروميّت فرد از لذائذ و خواستههاى دل نيست؛ كه راهى است براى ارضاى كاملتر تمايلات نفسانى و «گذشتن از شهوات نقد براى نيل به نسيههاى بزرگتر و بهتر!» با اين ذهنيّت سازگار است آيات شريفهاى همچون:
رَبَّنَآ َاتِنَا فِى الدُّنْيَا حَسَنَة وَ فِى الاْخِرةِ حَسَنَة وَ قِنَا عَذَابَ النَّارِ.
و وقتى اين خبر را در اواسط دهه 70 در قم شنيدم، حس كردم تلفيق بين مادّيّت و معنويّت شدنى است:
آن دسته طلاب حوزۀ علمیه كه تمام قرآن را حفظ كنند، براى برخوردارشدن از خانههاى مسكونى و طلبهنشينِ شهرك مهديّۀ قم، 40 امتياز دارند.»
در ختم مقال بياييد مانند بوستان سعدى دعاهايى براى هم بكنيم كه دنيا و آخرتمان را توأمان در برگيرد و ما را هم به خدا برساند هم خرما:
غم از گردش روزگارت مباد! - وز انديشه بر دل غبارت مباد
دل و كشورت جمع و معمور باد - ز مُلكتْ پراكندگى دور باد
تنَت باد پيوسته چون دين دُرست - بدانديش را دل چو تدبيرْ سُست
درونت به تأييد حق شاد باد! - دل و دين و اقليمت آباد باد!
حياتت خوش و رفتنت بر صواب - عبادت قبول و دعا مُستجاب
دلت روشن و وقتْ مجموع باد - قدمْ ثابت و پاّيه مرفوع باد!
(اين ابيات را از نقاط مختلف بوستان سعدى در يك جا گردآوردهام.)
پایان. رضا شيخمحمدی t.me/rSheikh
از عسل و مثل زرنگار به ورد کانورت شد در 9505
این بیت سرودهء خودم را در خرداد ۹۵ در اختیار دوست خوشنویسم ناصر طاووسی قرار دادم و ایشان به اثر زیبایی به خط نسخ و رقاع تبدیلش کرد که اینجاست:
![]() |